بیرون.
صورتش اورد نزدیکم و با یه حالت خاص گفت:
_ شما مگه کنکور نداری خانوم؟
_ داررررم. ولی بلدم کیان. سخت نگیر دیگه. حوصلمم سر رفته.
یهو بی ربط به حرفم گفت:
_ خوب مامان منو تور کردی. بمن توجه نمیکنه.
با تعجب نگاش کردم:
_ کیان چرا دروغ میگی. مامانت که جونشم برات در میره.
تخس شد. روشو ازم گرفت و گفت:
_ بازم به تو توجه میکنه.
هم تعجب کرده بودم هم خندم گرفت.
_ حسودیت شده؟
_ نخیر. حالام میخوام بخوابم.
بعد تو تختم دراز کشید و ملحفه رو کشید تنش. یه حس خوبی بهم دست داد. شبیه این پسر کوچولو ها شده بود. نفساش که مرتب شد فهمیدم خوابش برده. اروم بالای سرش رفتم و بوسه ای نرم رو موهاش زدم.
???????????????????
1401/10/17 21:46