The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

بیرون.
صورتش اورد نزدیکم و با یه حالت خاص گفت:
_ شما مگه کنکور نداری خانوم؟
_ داررررم. ولی بلدم کیان. سخت نگیر دیگه. حوصلمم سر رفته.
یهو بی ربط به حرفم گفت:
_ خوب مامان منو تور کردی. بمن توجه نمیکنه.
با تعجب نگاش کردم:
_ کیان چرا دروغ میگی. مامانت که جونشم برات در میره.
تخس شد. روشو ازم گرفت و گفت:
_ بازم به تو توجه میکنه.
هم تعجب کرده بودم هم خندم گرفت.
_ حسودیت شده؟
_ نخیر. حالام میخوام بخوابم.
بعد تو تختم دراز کشید و ملحفه رو کشید تنش. یه حس خوبی بهم دست داد. شبیه این پسر کوچولو ها شده بود. نفساش که مرتب شد فهمیدم خوابش برده. اروم بالای سرش رفتم و بوسه ای نرم رو موهاش زدم.

???????????????????

1401/10/17 21:46

????????????????????

قسمت چهارصدو هفتاد و هفت
#477

نشستم پشت میزم تا تو این یکی دوساعتی که استراحت میکنن حداقل یکم درس بخونم. میدونستم که بلدم ولی میخواستم یکم خیال کیان هم راحت کنم. انقدر تو بحر کتاب رفتم که نفهمیدم زمان کی گذشت. با نشستن دستی رو شونه هام سرمو بلند کردم که با لبخند گرمش رو به رو شدم:
_ خوب خوابیدی؟
_ اره . تو چرا نخوابیدی؟
_خوابم نبرد. گفتم تا بیدار شین یکم درس بخونم.
فشاری به شونه هام داد و گفت:
_خسته نباشی.. پاشو مامان اینا بیدار شدن. لباساتو بپوش بریم بیرون.
_ باشه.
از جام بلند شدم و سمت سرویس رفتم تا یه ابی به دست صورتم بزنم. همه چی تکمیل شده بود که از اتاقم زدم بیرون. چشمم به بابای کیان افتاد که با لبخند نگام میکرد. رفتم سمتش و ناخوداگاه گفتم:
_ سلام باباجون.
انگار خوشش اومد. اروم روی سرمو بوسید و گفت:
_ سلام به روی ماهت. اماده این بریم؟
_ بله.
اشاره ای به در زد و منو و مامان مینا اول خارج شدیم. اون پدرو پسر هم پشت ما اومدن. کیان ماشین و روشن کردو حرکت کردیم.
_ کجا بریم مامان؟
با ذوق گفت:
_ اون باغی بود که اخرین بار بردیمون. بریم همونجا.
باباش هم همونجارو تایید کرد و کیان راهشو به سمت باغی که قرار بود برای بار اول ببینم کج کرد.
حدود نیم ساعت توراه بودیم که جلوی یه در سبز رنگ و رو رفته زد رو ترمز. نگاهی به دور و بر انداختم. لب و لوچم اویزون شد. اینجا دیگه کجاست؟
اینجا که هیچی نداره. تازه قشنگم نیست. حالم گرفته شد که یهو کیان از ماشین پیاده شد و کلیدو تو در زنگ زده ی اونجا چرخوند. در که باز شد اومد ماشینو برد تو و دوباره درو بست. وارد که شدم چشام چهار تاشد.هرچی با ماشین جلوتر میرفت دهنم بیشتر باز میشد.. نمیتونستم باور کنم با اون ورودی افتضاحش داخلش انقدر قشنگ باشه. همونجور که مات محیط اطرافم بودم ناخوداگاه لب زدم :
_ چقد خوشگله..
_ هنوز داخلشو ندیدی.
زد رو ترمز و از ماشین پیاده شدیم. دور تا دورم پر درختای خوشگل بود. یه خونه ی چوبی خیلی محشر هم وسط باغ ساخته بودن. معلوم بود که قدیمیه. کلی گلای خوشگل کاشته بودن. یه الاچیق سنتی هم گوشه ی حیاط بود. که وسطش یه سکویی داشت که فکر کنم روش کباب میپختن.
صدای بابا کیوان بلند شد:
_ یعنی اگه من یه سال نباشم اینجا باید زیر گرد و خاک دفن شه. نمیتونستی یه سر به اینجا بزنی؟
کیان دستی به موهاش کشید و گفت:
_ بابا بخدا وقت نمیکنم خوب.
_ تنبلی پسر .تنبل. .
صدای پراز اعتراض مامان اومد:
_ کیوان انقد پسرمو اذیت نکن. نکه خودت خیلی تند و فرضی؟ اگه هم تنبل باشه به باباش رفته.
_ خانوم شما هم همش بزن تو

1401/10/17 21:47

پر ما. من بودم بعد این گل پسرت اومدااا. اگه من نبودم ...
جیغ مامان مینا بلند شدو کیان از خنده سرخ شد.
_ حیا نداری بی ادب؟
_ عه خانوم. من ک چیزی نگفتم شما خودت فکرات جای بد بد میره.
ریز شروع کردم به خندیدن که سنگینی نگاهی و رو خودم حس کردم. سرمو که بلند کردم نگاهم به چشمای سیاهش گره خورد. یه چیز عجیبی تو چشماش بود. یه چیزی که نمیتونستم درکش کنم.
_ از تو ماشین سبد و در بیار میخوام یه کباب مشتی بزنم. اون منقل تو الاچیقم راه بنداز.
کیان متعجب گفت:
_ بابا با منی؟
_نه پس. با پسر همسایم. بدو دیگه. تا شب اینجاییم. تازه خانومم امر کرده برای خوابم همینجا بمونیم.
_اینجا؟
در حالی که کتشو از تنش در میاورد گفت:
_ اره مشکلیه؟
_نه بابا. هرچی شما بگی..
_ بدو وسایلو بیار.
کیان سمت ماشین رفت. دنبالش رفتم که کمکش کنم ولی بادیدنم گفت:
_ مانتوتو در بیار.. اینجوری اذیت میشی.
لباس زیر مانتوم زیاد مناسب نبود.
تاپ قرمز رنگی پوشیده بودم که زشت بود اونجوری جلوی باباش راه برم. فقط دکمه های مانتومو باز گزاشتمو گفتم:
_ راحتم همینجوری. بزار کمکت کنم.
بعد چند تا پلاستیکو از دستش گرفتم و سمت الاچیق رفتم.
چشمم به بابا کیوان افتاد که با لباس ورزشی از توی کلبه ی چوبی زد بیرون. چقدر زود لباسشو عوض کرده بود. مامان هم رفته بود داخل.
داشتم وسایل کبابو اماده میکردم که کیان هم اومد و مشغول روشن کردن اتیش شد. انقدر ماهرانه اینکارو میکرد که چشام دراومد. با تعجب بهش گفتم:
_ توکه گفتی بلد نیستی..
با شیطنتی که تو چشاش بود پلید گفت:
_ من خیلی کارا بلدم..اما دلیل نمیشه که رو کنم.
بعد صورتشو نزدیکم کرد و با لحن وسوسه انگیزی گفت:
_ همه چی به موقعش..
تو چشماش غرق شده بودم و اون صورتش هر لحظه نزدیک تر میشد. نمیتونستم از جام تکون بخورم. نفسای گرمش به صورتم میخورد. همش چند سانتی متر باهام فاصله داشت که یهو صدایی مادرش بلند شد:
_ اهم اهم...

???????????????????

1401/10/17 21:47

????????????????????

قسمت چهارصدو هفتاد و هشت
#478

قلبم اومد تو دهنم.سریع خودمو کشیدم عقب و سرمو انداختم پایین. احساس میکردم الان از خجالت میمیرم. اصلا نفهمیدم چجوری یهو اونهمه به همدیگه نزدیک شدیم. نگاه به کیان انداختم که بیخیال به صندلی تکیه داد و مشغول کارش شد. اخه ادم انقدر پوست کلفت میشه؟ انقدر ریلکس و عادی برخورد میکرد یه لحظه شک کردم که واقعا داشت اتفاقی میوفتاد یانه. با لبخند روشو سمت مامانش چرخوند و گفت:
_ جانم مامان. کاری داری؟
با شیطنتی که تو وجود مامان مینا بود گفت:
_ اگه مزاحمم میخواین برم یه وقت دیگه بیام..
کیان هم یه تای ابروشو انداخت بالا و با پرویی تمام جواب داد:
_ نه دیگه نمیشه ادامه بدیم. حسمو پروندی.
مامان اروم اومد سمتش و یهو گوششو میچوند:
_ بی حیاییت به بابات رفته بچه. خجالت نمیکشی؟
_ اخ اخ.. عه خوب مادر من خودت میگی برم یه وقت دیگه بیام گناه من چیه؟
از خجالت صدام در نمیومد. لپام گل انداخته بود. با صدایی که انگار از ته چاه بلند شده بود گفتم:
_ کیان..
شیطون شده بود. اینو از حالت چشماش میفهمیدم:
_ جونم؟ نکنه نظر تو اینه مامان بره تا ادامه بدیم؟
وای خدا منو بکش از دست این بشر راحت کن. ترجیح دادم چیزی نگم تا بیشتر ابرو ریزی نشه. مامان مینا گفت:
_ نگاه دخترم چه خجالت کشید. یکم ازش یاد بگیر.
_ شما اگه گوشمو ول کنی قول میدم پسر خوبی شم.
اروم دستشو از رو گوشش برداشت و گفت:
_ اومدم بگم اتاق ته راهرو رو برای شما اماده کردم. وسایلتونم اونجاس. امشب اینجا موندگاریم.
چند لحظه سکوت بینمون حاکم شد. یهو کیان گفت:
_ مامان؟
_ جانم
با لب و لوچه اویزون گفت:
_ خوب اینو که بابا همون اول بهمون خبرشو داد. الان واسه همین خبر تکراری زدی تو حس و حال من؟
مامانش اول سکوت کرد و بعد یهو صدای جیغش بلند شد:
_ کیان بخدا اگه یه بار دیگه اینجوری بی حیا بشی قول نمیدم که با دمپایی نیفتم به جونت و سیاه و کبودت نکنم.
_ نمیگی روحیه ام اوخ میشه؟
_ من میدونم چه پوست کلفتی زاییدم. تو اوخ نمیشی..
خندم گرفته بود. معلوم نبود حرفاشون شوخیه یا جدی اما فهمیدن اینکه همه ی حرفا و کاراشون از رو عشق مادر و فرزندیه سخت نبود.
_ زودتر شامو اماده کنید گشنمه.
بعد با یه عشوه ای که خیلیم خنده دار بود روشو ازمون گرفت و رفت. زل زدم به کیان اونم نگام کرد. یهو هردومون پخ زدیم زیر خنده.
_ خیلی مامانت باحاله
_ بخاطر همینه که بابام بعد 30 سال زندگی اینجوری عاشقشه..
_انشالا سایشون همیشه بالا سرت باشه.
لبخندی زد و چیزی نگفت. سیخای کباب که اماده شد پشت منقل ایستاد و شروع کرد به درست کردن. رو

1401/10/17 21:47

نرده ی چوبی الاچیق نشستم و شالمو از سرم برداشتم. مثل بچه ها پاهامو تاب میدادمو زل زدم بهش. اولین سیخ که اماده شد برش داشت و اوند سمتم:
_بیا بخور
_ خب بزار اماده شه باهم میخوریم.
_ بخور تا اماده شه طول میکشه ضعف میکنی.
ته دلم یه جوری شد. اروم سیخو از دستش گرفتم و زیر لب تشکر کردم. برگشت سمت منقل و مشغول شد. اولین دونه ی کبابو که دهنم گزاشتم دلم نیومد بقیشو بخورم. از رو نرده اومدم پایین و رفتم سمتش. یه دونه از سیخ برداشتم و گرفتم سمت دهنش که نگام کرد. با چشام به کباب توی دستم اشاره کردم که خم شد و اروم گزاشتم تو دهنش:
_ اوومممم بد نشداا. دست و پنجم درد نکنه.
ریز خندیدم. رو بهش گفتم:
_ اره عالی شده.
_ الان بقیشم درست میکنم. تو میزو بچین باشه؟
لبخند مهربونی زدمو گفتم :
_ باشه.
سمت سبد وسایل رفتم و بعد شروع کردم به چین میز زیر الاچیق. عاشق اینجا شدم. واقعا معرکه بود.
کارم تموم شده بود که صدام زد:
_ جانم. چیشده
_ ببین اماده شد. برو مامان و بابارو صدا بزن
باشه ای گفتم و رفتم سمت پله های الاچیق اما یهو مکث کردم. برگشتم سمتش که گفت:
_ چیشد؟
_ میگم زشت نباشه که یهو برم تو
شروع کرد به خندیدن:
_ ای درد. خوب اگه..
خندش بیشتر شد . همونجور که میخندید گفت:
_ برو نترس. با صحنه های ترسناک مواجه نمیشی. نشستن پای تلویزیون.
ریز خندیدم و سمت ورودی خونه رفتم. محض اطمینان در زدم و بعد وارد شدم. راست میگفت پای تلویزیون بودن.
_چیشده دخترم؟
_ مامان بابا، غذا امادس بفرمایید.
_ باشه دخترم. الان میایم.
بعد من زود تر زدم بیرون.
وقتی اومدن همگی پشت میز نشستیم و مشغول غذا خوردن شدیم.

???????????????????
.

1401/10/17 21:47

????????????????????

قسمت چهارصدو هفتاد و نه
#479

بعد غذا مشغول جمع کردن ظرفا بودم که با اشاره ی مامان مینا کیان غر زنون اومد سمتمو بهم کمک کرد. با خنده گفتم :
_ اگه خسته ای خودم جمعشون میکنم.
_ اخه جرئت دارم که اعلام خستگی کنم؟ مامان مثل ببرزخمیه..منتظره بپیچونم تا کتکم بزنه.
شیطنتم گل کرد:
_ پس بی غر زدن کارتو بکن.
چپ چپ نگام کردو گفت:
_ توام الان مامانمو دیدی روت باز شد. دختره ی زبون دراز
قری به گردنم دادمو گفتم:
_ همینه که هست.
بعد در حالی که به زور جلوی خندمو گرفته بودم ازش دور شدم تا ظرفارو بشورم.کارم که تموم شد رفتیم تو کلبه . با کنجکاوی به همه جا نگاه میکردم. خیلی قشنگ و رویایی بود. به سمت اشپزخونه ی اونجا رفتم و نایلون میوه هاییک مامان اورده بود ریختم تو سینک تا بشورمش. بعد چایی و هم اماده کردم.
با سینی چایی رفتم پیششون به تک تکشون تعارف کردم. سرم پایین بود که صدای مامانش بلند شد:
_ نوال جان
سرمو بلند کردم:
_ جانم
_ عزیزم کیف منو میاری؟
_ بله حتما.
بعد به سمت ساک نسبت بزرگش که گوشه کلبه بود رفتمو اوردمش.
_ بشین کنارم.
با کنجکاوی نشستم پیشش که گفت:
_ عزیزم یه چند تا کادو برات اوردم ناقابله. بیا برشون دار.
بعد بسته هارو روی میز گزاشت. با ذوق گفتم:
_ چرا زحمت کشیدید؟ راضی به زحمت نبودم.
_ قابلتو نداره. ببخش دیگه سلیقتو نمیدونستم.
خواستم بسته هارو باز کنم که گفت:
_ ببرش اتاقت بازشون کن مادر. الانم دیر وقته. باید بخوابیم..
_ چشم.
_ کیان اتاق اخری برای شماست. میدونی دیگه؟
_ اره مامان.
_ شب بخیر.
_ شب بخیر مامان. شب بخیر باباجون.
بعد از جا بلند شدم پشت کیان راه افتادم. انتهای راهرو یه اتاق داشت. اروم درو باز کرد و صبر کرد تا من وارد شدم. نگاهی به تخت دو نفره ی گوشه اتاق انداختم و پوفی کشیدم.
_ کیان فکر کنم مامانت نقشه ها داره برامون.
خم شد سمت صورتمو با شیطنت گفت:
_ مگه بده عزیزم؟
چشامو ریز کردمو با حالت مشکوکی پرسیدم:
_امروز چخبره انقدر شیطون شدی؟
_ من شیطون بودم فقط رو نمیکردم.
_ خیل خب. بیا بخوابیم دیر وقته.
_ نمیخوای ببینی مامان چی خریده برات؟
نگاهی به بسته ها انداختم و گفتم:
_ اره الان میبینم.
نشستم رو تخت و اونم نشست کنارم. شروع کردیم به باز کردن بسته ها.
تو اولین بسته یه کفش خیلی خوشگل بود.مشغول باز کردن بقیش شدم که با یه حالت شیطونی صدام زد:
_ نوال
_ جانم.
_ اینو نگاه..
سرمو بلند کردمو زل زدم به چیزی که تو دستش بود و چشام تا اخرین درجه گشاد شد. با خنده گفت:
_ ای من قربون فهم و شعور مامانم برم.
با حرص لباس خواب قرمز رنگ بازی که تو دستاش بودو محکم

1401/10/17 21:47

کشیدمو گفتم:
_ بی تربیت..
ریز شروع کرد به خندیدن:
_ خب بپوشش تو تنت ببینم.
در حالیکه سعی میکردم جلوی جیغمو بگیرم گفتم:
_ کیان بخواب تا نکشتمت.
_ باشه باشه..من تسلیم. ولی نمیخوای بقیشونو ببینی؟
همه ی بسته ها رو جمع کردم و گفتم :
_ نخیر. بگیر بخواب. شب بخیر.
با خنده شب بخیر گفت و رو تخت دراز کشید. لباس زیر مانتوم مناسب نبود. نمیدونستم چیکار کنم. ناچار صبر کردم وقتی نفساش منظم شد مانتومو در اوردم و رفتم زیر پتو تا چیزیم مشخص نباشه.. چشامو اروم روهم گزاشتم و نفهمیدم کی خوابم برد.
*****************
کیان:
خوابم نمیبرد. وقتی مطمئن شدم خوابش برده چرخیدم سمتش. زل زدم تو صورت غرق خوابش.. چیکار کردی که شدی همه ی فکر و ذکرم؟ جز نوال هیچ دختری تو ذهنم نبود. سخت بود اما اعتراف میکنم که میترسم از دستش بدم. میترسم از پایان این صیغه. میترسم از اینده.. ازینکه نمیدونم چی تو سر کوچولوشه میترسم.. پوف... بهش نزدیک تر شدم که تکونی خورد و ملحفه از تنش رفت کنار.. با دیدن بدن مثل برفش، نفس تو سینم حبس شد. تو اون تاپ یقه باز قرمز رنگ محشر شده بود. نگاهم به استخونای ترقوه اش افتاد و همینجور پایین تر رفت.. اب دهنمو قورت دادم.. قطره های عرق رو صورتم سر میخورد و حالمو دگرگون میکرد. اروم رفتم سمتش.. طوریکه بیدار نشه مشغول نوازش پوستش شدم.نرمی و لطافت پوستش بی طاقتم میکرد. ناخودگاه خم شدم و بوسه ای داغ رو
سر شونه های لختش زدم که تکون محکمی خورد اما بیدار نشد. چشمام خمار شده بود و گر گرفته بودم. حدود 8 ماه میشد که دور تمام رابطه هارو خط کشیده بودم و الان با حس این دختر ، مردانه هام فوران کرده بود.تمام وجودم پر از نیاز و خواهش شد . اروم روش خیمه زدمو گردنشو عمیق بوسیدم. بهم ارامش میداد. انقدر ارامشش زیاد بود که بیشتر طولش دادم. سرمو که بلند کردم دیدم چشاش بازه. متعجب زل زده بود بهم..اروم لب زد:
_ داری چیکار میکنی؟

???????????????????

1401/10/17 21:47

????????????????????

قسمت چهارصدو هشتاد
#480

زل زدم تو چشماش تعجب کرده بود. نمیدونستم چی بگم فقط دوباره خم شدم و گردنشو بوسیدم. شوکه پرسید:
_کیان بیداری؟
صدام دورگه شده بود. اب دهنمو قورت دادم و زیر گوشش گفتم:
_ اره..
همین کافی بود تا بترسه. چشماش دودو میزد. سرمو که بلند کردم ترس و اضطراب و تو چشماش دیدم. پیشونیشو بوسیدمو اروم پرسیدم:
_ از من میترسی؟
لباش میلرزید. باز بغض کرده بود. صدای لرزونش بلند شد:
_ کیان داری چیکار میکنی؟
بی تاب این جسمی بودم که اینجوری داشت میلرزید.. بیقرار سرمو بردم زیر گردنش و لب زدم:
_ نوال میخوامت..
شوکه شد. انقدر شوکه شد که صدای نفساشم نمیومد. ازین شوکه بودنش استفاده کردم و شروع کردم به بوسیدنش.. شونه هاش، گردنش.. چونش... وقتی به لباش نزدیک شدم لرزش تنش شروع شد.. ترسیده بود. اروم صدام زد:
_کیان..
بوسه ای نرم به چونش زدم و گفتم:
_ جان کیان..
لرزشش بیشتر شد. عاشق این معصومیت هاش بودم. تمام دختراییکه باهاشون بودم انقدر ماهر و کار بلد بودن که خودشون همیشه شروع کننده رابطه میشدن..
_کیان دارم ازت میترسم..
و یه قطره اشک از گوشه ی چشماش چکید.. همون یه قطره اشک انگار اب سرد شد رو اتیش نیازم.. ترسیده بود.. مثل یه گنجشکی که تو بارون خیس شده میلرزید. از روش بلند شدم و کنارش دراز کشیدم. دستامو دور کمرش حلقه کردم و کشیدمش تو بغلم. من داشتم چیکار میکردم؟ چجوری تونستم اینجوری بترسونمش؟ اروم موهاشو نوازش کردم تا شاید اروم بگیره.. چشمای خیسشو بسته بود و هق هق میکرد. لبامو به گوشش نزدیک کردمو اروم شروع کردم به حرف زدن:
_ هیس.. گریه نکن..ببخش عزیزم. ببخش.. گریه نکن. تموم شد.. اروم باش.
انقدر زیر گوشش حرف زدم که کم کم لرزشش بدنش کم شد و اروم گرفت. نفساش که منظم شد فهمیدم خوابش برده.ملحفه ی روشو مرتب کردم و از رو تخت بلند شدم. سمت پنجره ی چوبی کلبه رفتم و زل زدم به اسمون. ماه کامل بود. سرمو چرخوندم سمتش.. صورتش زیر هاله ی نور ماه روشن شده بود. چجوری دلم اومد اینجوری تنشو بلرزونم؟ اخه این چه حسی بود؟ چرا انقدر بهش کشش داشتم؟ نه از روی هوس ، از روی خواستن بود. انقدر خواستنی بود که نمیشد سمتش نرم.
چرا انقدر ازم میترسید؟ چطور پس راضی شد برای بیماریم کمک کنه؟ یعنی از لمس شدن تو حالت بیماریم ترسی نداشت ؟؟ دلم بدجور خودشو به در و دیوار میکوبید.. نوال هیچی بلد نبود و من به این نابلدیش کشش داشتم. مگه زنم نبود؟ پس چرا نمیخواست باهام باشه؟ یهو چیزی تو ذهنم اومد که از عصبانیت دستام مشت شد.. نکنه قصد داره ازم جدا بشه و بخاطر همینه که میخواد دختر بمونه تا

1401/10/17 21:48

دوباره ازدواج کنه؟ نه.. امکان نداشت. حرص تمام وجودمو گرفت.. نوال برای من بود. نمیزاشتم دست هیچ بی شرفی بهش بخوره، حتی به قیمت گرفتن دخترونگی هاش..
**************************
نوال:
با تابیدن نور خورشید تو صورتم اروم چشامو باز کردم. تو تخت غلتی زدم کش و قوسی به بدنم دادم.با دیدن جای خالی کیان تعجب کردم . اول صبحی کجا رفته بود؟ از جام بلند شدمو رفتم سمت توالت. خودمو که تو اینه دیدم یهو دیشب تو سرم مرور شد. تپش قلب گرفتم. میخواست چیکار کنه؟ بهم گفت میخوادم ولی ترسیدم. واقعا وحشت کردم. اولش فکر کردم خوابه اما وقتی چشمای بازشو دیدم مطمئن شدم خواب نیست. پوفی کشیدم و ابی به صورتم زدم. دوسش داشتم اما اون چی؟ نمیخواستم بخاطر هوس دنیای دخترونم نابود شه. میخواستم رابطم با عشق باشه.. کاش میشد باشه.. کاش..
لباسمو مرتب کردمو هزار بارم خودمو بابت پوشیدنش لعنت کردم. مانتومو پوشیدمو از اتاق رفتم بیرون . صداشون از تو حیاط میومد.

???????????????????

1401/10/17 21:48

????????????????????

قسمت چهارصدو هشتاد و یک
#481

همه دور میز صبحانه نشسته بودن. بلند صبح بخیر گفتم که بابا و مامان جوابمو دادن اما کیان هیچی نگفت. اخماش تو هم بود و حتی نگامم نمیکرد. نمیفهمیدم چیشده. اگه کسیم باید ناراحت میبود من بودم نه اون. مامان به صندلی کنار کیان اشاره زد و گفت برم بشینم. منم بی حرف به سمتش رفتم و نشستم رو صندلی.فنجون چایی رو برداشتم و مشغول خوردن شدم. داشتم برای خودم لقمه میگرفتم که مامان مینا گفت:
_ عزیزم از امروز دیگه باید برین دنبال کارای عروسی کتی. نمیخوام احساس تنهایی کنه. کمکش باشید و دست به دست هم بدیم تا همه چی خوب پیش بره.
لبخندی زدمو گفتم:
_ چشم.
رو به کیان گفت:
_ مامان جان باشما هم بودم
کلافه پوفی کشید و گفت:
_ چشم مامان. چشم .
بعد بی حرف از رو صندلی بلند شد و سمت کلبه رفت. دهنم از تعجب باز مونده بود به مسیر رفتنش خیره شدم
دستی جلوی چشمام حرکت کرد که به خودم اومدم.:
_ نوال ، کیان چش بود؟
درحالیکه خودمم سر در نمیاوردم چیشده گفتم:
_ نمیدونم بخدا
بابا کیوان گفت:
_ حرفتون شده باباجان؟
حرفمون که نشده بود ولی. . یعنی بخاطر دیشب ناراحته؟ خب نمیتونستم اینو به مامان باباش بگم که. با خجالت گفتم:
_ نه حرفمون نشده..
بعد از جام بلند شدمو گفتم:
_ با اجازتون من برم ببینم چیشده
_ باشه عزیزم برو..
بعد سمت کلبه رفتم. بی سرو صدا درو باز کردم. صدایی نمیومد. نمیدونم کجا بود. یکم که رفتم داخل دیدم کنار پنجره وایساده و داره به بیرون نگاه میکنه. نزدیکش شدم اما متوجه نشد:
_ اهم اهم.
با صدام به خودش اومد اما برنگشت سمتم. تو همون حالت سرد و خشک گفت:
_ چیزی میخوای؟
دوباره مثل قبلنا شده بود. ترس به دلم چنگ زد. تحمل بی تفاوتیاش و نداشتم. با صدای لرزونم گفتم:
_ چیزی شده؟
چرخید سمتمو تکیه داد به دیوار. زانوشو خم کرد و یه تای ابروشو انداخت بالا :
_ باید چیزی بشه؟
اب دهنمو قورت دادمو گفتم:
_ نه..
_ خوبه..
سکوت کردم. معلوم بود عصبیه اما داره خودشو کنترل میکنه با ترس دوباره صداش زدم:
_ کیان
_ بله
_ بگو چیشده...
_ چیزی نیست فقط یکم فکرم مشغوله.
اماده شو بریم دنبال کارا.. باید برم بیمارستان . اونجا هم کار دارم.
در حالیکه دلم راضی نشده بود اروم زیر لب باشه ای گفتم و سمت اتاقم رفتم تا کیفمو بردارم. شالمم انداختم سرم و اومدم بیرون:
_ من امادم
_ خوبه بریم.
بعد خودش جلوتر از من زد بیرون.
رو به مامان گفتم:
_ شما نمیاین؟
_ کیوان صبح زود رفت ماشینو اورد شما برین ماهم تا یه ساعت دیگه میایم.
_ باشه مامان . با اجازه.
بعد سوار ماشین شدیم و حرکت کرد. تو کل راه اخماش

1401/10/17 21:48

تو هم بود و ساکت شده بود. این سکوت ازارم میداد.
کلافه از جو بدی که توش بودیم صدام در اومد:
_ کیان نمیخوای بگی چیشده؟
ریلکس و عادی مثل همیشه گفت:
_نه
_ خیل خب. نگو.
بعد رومو سمت پنجره چرخوندم به بیرون خیره شدم. حالا که نمیخواست چیزی بگه منم دیگه چیزی نمیپرسیدم. خیلی نگذشت که جلوی بیمارستان زد رو ترمز. سرد و یخ گفت:
_ بشین الان میام.
_ باشه.
بعد از ماشین پیاده شد و رفت تو.. چند دقیقه نگذشته بود که پیداش شد. چند تا پرونده اورد و گزاشت صندلی عقب ماشین. حر کت کرد که پرسیدم:
_ کجا میریم؟
دستشو رو دنده گزاشت و تند فرض گفت:
_ هماهنگی با فیلم بردار. سفارش کبک و شیرینی هماهنگی برای تزیین ماشین عروس ، و...
_ اوه همشون واسه امروز؟
_ بله همشون واسه امروز.
_ باشه..
دیگه حرفی نزدم و اونم سکوت کرد. نگاهمو به جاده دوختم و به این اینده نامعلوم فکر کردم...

???????????????????

1401/10/17 21:48

????????????????????

قسمت چهارصدو هشتاد دو
#482
نگاهی تو اینه به خودم انداختم..کم کم لبخند محوی رو لبام شکل گرفت. همونجور که خواسته بودم،، ساده و شیک.. از جام بلند شدم که صدای ارایشگر اومد:
_ خیلی خوشگل شدی..
لبخند مهربونی زدمو گفتم:
_ ممنونم. کجا میتونم لباسمو بپوشم؟
به اتاق ته راهرو اشاره کرد و گفت:
_ عزیزم برو اونجا راحت باش. وسایلتم اونجاس. فقط یکم عجله کن شوهرت دم دره.
با شنیدن اسم شوهرت ، دلم غنج رفت. هرچند که چند روز میشد کیان زیاد باهام خوب نبود و سرد رفتار میکرد ولی بازم اون شوهرم بود.. سعی کردم به کارم سرعت بدم و لباسمو پوشیدم. با اینکه کتی دلش میخواست به عنوان ساقدوش باهاش برم ارایشگاه اما قبول نکردم. میخواستم دوتا جای مختلف بریم تا زیاد قیافه هامون شبیه هم نشه. از طرفی از دیدن همدیگه ذوق کنیم. با بدبختی کفشای پاشنه بلندمو پوشیدمو درحالیکه سعی میکردم لنگ زدنم کمتر بشه اروم اروم سمت خروجی ارایشگاه رفتم. شالمو کشیدم جلو تا ارایشم زیاد معلوم نشه. چشمم به ماشینش خورد که اونور خیابون پارک شده بود. رفتم سمتش که زودتر پیاده شد و در سمت منو باز کرد. بعدش کمکم کرد تا لباسم کامل داخل ماشین قرار بگیره.درو بست و خودشم اومد سوار شد. نگاهی به سرتا پاش انداختم. واقعا جذاب شده بود. کت و شلوار مشکی خیلی بهش میومد. اروم زیر لب گفتم:
_ خیلی خوشتیپ شدی.
یه تای ابروشو انداخت بالا و توجوابم گفت :
_ خوشتیپ بودم عزیزم. خوشتیپ بودم.
خندم گرفته بود. درحالی که سعی میکردم خودمو کنترل کنم گفتم:
_ اگه فکر خودت نیستی به فکر لایه اوزون باش که اعتماد به نفست سوراخش کرده.
_ لایه اوزون تحمل جذابیت من و نداره، تقصیر منه؟
چپ چپ نگاش کردمو گفتم:
_ از رو نری یه وقت.
_ نه خیالت راحت.
_ خیلی خب.حرکت کن دیره..
دست به سینه چرخید سمتم. متعجب از حالتش پرسیدم:
_ چیزی شده؟
_ نمیخوای افتخار بدی ببینمت؟ لباستم که نپوشیدی نزاشتی ببینم
شیطنتم گل کرد. قری به گردنم دادمو گفتم:
_ اولا افتخارو شوهر دادم رفت. دوما اگه خیلی مشتاقی تو جشن بیا ببین منو.
اروم صورتشو نزدیکم کرد و بالحن وسوسه انگیزی گفت:
_ افتخارو شوهر دادی به اون که کاری ندارم. تو به شوهر خودت برس.
دلم به تپش افتاد. میترسیدم ضربانشو بشنوه.. زل زدم تو چشاش.. از شوکه بودنم استفاده کرد و اروم شالمو کشید عقب.. سرم انداختم پایین. سکوت کرد. سرمو که بلند کردم نگاه مات و خیرشو رو خودم دیدم. دستمو جلوی چشمش حرکت دادم که تکونی خورد و به خودش اومد:
_ چیشده کیان
همونجور که محو صورتم بود اروم لب زد:
_ خوشگل شدی..
به جبران حرفش تکرار کردم:
_

1401/10/17 21:48

من خوشگل بودم عزیزم. خوشگل بودم.
بعد پخ زدم زیر خنده که نگام کرد. اولش اخماش رفت تو هم بعد خودشم شروع کرد به خندیدن..ماشین و روشن کرد و حرکت کرد. چقدر خوب بود که دوباره مهربون شده بود.
جلوی تالار زد رو ترمز.. اومدم پیاده شم که دستمو گرفت. نگاش کردم که سکوت کرد. انگار تردید داشت حرف بزنه:
_ چیزی میخوای بگی؟
_ نه.. یعنی اره
_ خب بگو.
یکم من من کرد و بعد شروع کرد به حرف زدن:
_ ببین همکارای من و کتی هستن.
مکث کرد. دوباره ترید افتاد تو نگاهش:
_ خب؟
_ یکم حواستو جمع کن.
متعجب زل زدم بهش و تکرار کردم:
_ حواسمو جمع کنم؟
کلافه دستی تو موهاش کشید و یهو خم شد سمت صندلی من و از تو داشبورد ماشین یه جعبه کشید بیرون و گرفت سمتم. نگاهی به جعبه سرمه ای تو دستش انداختم که گفت:
_ بگیرش
همونجور که ازش میگرفتم گفتم:
_ چیه این
_ بازش کن
وقتی بازش کردم با دیدن چیزی که درونش بود ناباورانه زل زدم به کیان.
دستاشو به صورتش کشید و کلافه گفت:
_ بکنش تو دستت. نمیخوام دوباره تورو جای خواهرم بدونن و بیان ازم خواستگاریت کنن..
مات لب زدم:
_ حلقه؟؟
جعبه رو از دست خشک شدم گرفت و حلقه طلایی رنگ ساده رو از توش کشید بیرون. دستای سردمو تو دستش گرفتو اروم حلقه رو سر داد تو انگشتم.
بعد سمتم خم شد و زیر گوشم لب زد:
_ شاید ادمای تو این تالار ندونن که تو شوهر داری... اما خودت که میدونی.. مگه نه؟
با صدای لرزونم گفتم:
_ اا..ره..
لبخند مهربونی زد و اروم گونمو بوسید که تنم گر گرفت. از ماشین پیاده شد اما من همچنان مات و منگ بودم. اومد سمتمو درو باز کرد. دستامو گرفت و کم کرد پیاده شم.

???????????????????

1401/10/17 21:48

??????????
@dastansara
??????????

قسمت چهارصدو هشتاد و سه
#483

وارد که شدم چشم گردونندم تا ببینم کیا هستن. هیچکس و نمیشناختم جز مامان و عروس داماد.از اقایون هم که فقط بابا کیوان و میشناختم. مامان داشت با دوتا خانوم صحبت میکرد. چشمش که بهم افتاد با لبخند اومد سمتم:
_ اومدی مادر؟ کیان کجاست؟
_ اره مامان اومدم. کیانم داشت جای پارک پیدا میکرد. الان میاد.
به اتاق ته سالن اشاره زد و گفت
_برو لباستو عوض کن بیا. کتی همش سراغتو میگرفت.
_ باشه چشم.
بعد راهمو سمت اتاق کج کردم.
جلوی اینه ایستادم و مانتمو در اوردم. کت گلبهی رنگمو تنم کردمو بعد اینکه از خودم مطمئن شدم از در زدم بیرون. صدای اهنگ بلند تر شده بود و همه مشغول رقص بودن. درحالیکه سعی میکردم خیلی اروم راه برم تا لنگ زدنم کمتر بشه به سمت کتی رفتم. با دیدنم نیشش تا بنا گوش در رفت و زیر گوش امیرعلی چیزی گفت که اونم نگام کرد.
نزدیک که شدم بلند شدو اروم گونشو بوسیدم که اخماش رفت توهم:
_ نمیگی ارایشم بهم میریزه؟
_ خیل خوب توام. خوبی ؟
اشاره ای به امیر زد و گفت:
_ مگه میشه اقامون پیشم باشه و من بد باشم؟
ریز شروع کردم به خندیدن:
_ خوشگل شدی کتی
_ توام خوشگل شدی.
بعد با شیطنت اضافه کرد:
_ خوشبحال کیان.
_ پرو نشو بچه. مامانت کجاس؟
_ همینجاها بود. گفت میره بیینه همه چی برای شام امادس یا نه.
_ باشه عزیزم. منم برم یه چرخ بزنم و بیام.
اومدم از کنارش رد شم که مچ دستمو گرفت. متعجب نگاش کردم که دیدم چشماش رو انگشتم خشک شده. کم کم لبخند رو لبش جا خشک کرد:
_ مبارکه.
گیج نگاش کردم:
_ چی مبارکه ؟
انگشتمو اورد بالا به حلقه ی تو دستم اشاره زد:
_ حلقت .
پوفی کشیدم و گفتم:
_ کتی باز شروع نکن.
خندید و دستشو به حال تسلیم اورد بالا
_ باشه ببخشید.
کلافه گفتم:
_ من رفتم
بعد ازش دور شدم و سمت یکی از میزا رفتم. نشستم پشت میز و برای خودم میوه برداشتم و مشغول خوردن شدم.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یه خانوم نسبتا مسن با یه پسر جوون بهم نزدیک شدن. با تعجب نگاشون میکردم که خانومه با لبخند گفت:
_ سلام دخترم. اجازه هست بشینم؟
در حالیکه میوه ی تو دهنمو قورت میدادم گفتم:
_ بفرمایید
کنارم نشست و به پسری که باهاش بود هم اشاره زد بشینه. بعد شروع کرد به حرف زدن:
_ دخترم شما مجردی؟
زل زدم بهش. وقتی این سوالو پرسید تا ته حرفشو خوندم. هیچی نگفتم فقط انگشت حلقمو اوردم جلوی چشماش.
نگاهش که به دستم افتاد زیر لب گفت:
_ عذر میخوام.
چیزی نگفتم که از جاش بلند شد و رفت.
بیخیال مشغول میوه ام شدم که با کشیدن صندلی سرمو بلند کردم. اینبار کیان بود. لبخندی زدم که جوابمو

1401/10/17 21:49

داد و گفت:
_ اون خانومه چیکار داشت؟
شیطنتم گل کرد. با حالت پلیدی گفتم:
_ هیچی واسه پسرش منو خواستگاری کرد.
مات شد. شوکه نگام کرد اما کم کم اخماش رفت تو هم.
_ تو چی گفتی نوال؟
بیخیال گفتم:
_ خوب خواستگاری کرد.
_ میگم تو چی جواب دادی؟
با شیطنت گفتم:
_ هیچی . میخواستی چی بگم..
انگار فهمید دارم سر به سرش میزارم. خم شد جلوی صورتمو اروم گفت :
_ سر به سر من میزاری کوچولو؟
انگشتمو رو پشت دستش حرکت دادم
لبخند دلبرانه اي زدم و گفتم:
_من كوچولو نيستم
تره ای از موهام که تو صورتم بود كنار زد و با لحن وسوسه انگیزی زیر گوشمم زمزمه کرد:
_مي دوني بزرگ شدنت چه عواقبي داره؟؟؟
با تعجب به اینهمه شیطنت نگاه میکردم که یه تای ابروشو انداخت بالا. از جاش بلند شدو دستمو گرفت. نمیفهمیدم داره چیکار میکنه. منو دنبال خودش کشید و از تالار برد بیرون. صدام در اومد:
_وا کیان کجا میریم؟
حرفی نزد . انقدر رفتیم که رسیدیم پشت ساختمون تالار. کسی اونجا نبود. ایستادو رو بهم گفت:
_حالا کت و شالتو در بیار
با چشای گرد زل زدم بهش و گفتم:
_ هان؟
چشماش توی تاریکی برق میزد.اروم نزدیکم شد و خودششالمو اروم از سرم برداشت و گفت:
_ خودت گفتی لباستو روز جشن لباسو تو تنت ببینم.

???????????????????

1401/10/17 21:49

@dastansara
????????????????????

قسمت چهارصدو هشتاد و چهار
#484
زل زدم به صورتش.. دوباره مهربون شده بود. دلم به این همه محبتش قرص شد. اروم کتمو از تنم خارج کردم که چشام رو شونه های لختم سر خورد. نزدیک تر شدو دستاشو اروم دور کمرم پیچید و گفت:
_ چقدر بهت میاد. چقدر خوشگل شدی
ضربان قلبم رفت بالا. اگه میدونست چقدر دلم بیتابه این آغوششه هیچوقت ازم دریغش نمیکرد. جای انگشتاش دور کمرم میسوخت. اب دهنمو قورت دادمو با خجالت سرمو انداختم پایین. سرشو نزدیک شونه هام اورد و بوسه ای روش زد که دلم لرزید. نفسمو اروم دادم بیرون تا قلبن اروم بگیره و صدای تپش قلبم ابرومو نبره. زیر گوش لب زد:
_ نمیدونم از کی انقدر مهم شدی تو زندگیم.
انگار تو این دنیا نبود. انگاری ناخوداگاه داشت حرف میزد. دلم ارامش میخواست. من این مرد و دوست داشتم با تمام وجودم میخواستمش. اما ..
بغض به گلوم چنگ زد .. دلم پر میکشید برای بودن باهاش. بودن کنارش ولی نمیشد. نمیتونستم با یه صیغه زندگیمو به باد بدم. اونم حرفی نمیزد. نمیتونستم این جمله هاشو به پای عشق بزارم.
اشک تو چشمام حلقه بست. زل زده بود تو چشمام که نتونستم طاقت بیارمو سرمو چسبوندم به سینش.. انگار منتظر همین لحظه بود. حلقه ی دستاشو محکم تر کرد و روی موهامو بوسید.
_ نبینم بغض کنی. من کنارتم غصه چیو میخوری دختر؟
میخواستم بگم .. بگم غصه نبودنتو میخورم. غصه تنهاییمو.. غصه این دلی که نمیدونستم بعدت چجوری ارومش کنم.. اما سکوت کردم. چیزی نگفتم تا شب قشنگش خراب نشه..
چند لحظه بعد سرمو از سینش جدا کردم و با خجالت گفتم :
_ بریم دیگه . ممکنه کارمون داشته باشن.
فشاری به دستام اورد و گفت :
_ بریم. ولی از کنارم جم نمیخوری.
صدای پر تعجبم بلند شد:
_ میخوای همه اشناهاتون بفهممن؟
_ برام مهم نیست. توام برات مهم نباشه
چیزی نگفتم و باهم برگشتیم تو سالن.
دقیقا موقع شام رسیدیم. پشت یکی از میزا نشستم و کیان هم رفت برای جفتمون غذا بگیره. چند لحظه بعد با بشقاب پر از غذا اومد سمتم. گذاشت جلوی میز و مشغول خوردن شدیم
تو تمام مدتی که داشتم غذا میخوردم فکرم مشغول بود. مشغول اینده ی نامعلومم. زل زدم به صورتش.. حواسش اینجا نبود. اروم زیر لب گفتم:
_ کاش بمونی برام...
*********************
اخر مجلس بود و همه جلوی در سالن منتظر بودن تا عروس داماد سوار ماشین شن و بدرقه شون کنیم. به خواست کتی و امیر علی دیگه با ماشین دنبالشون نیافتادیم و همونجا باهاشون خداحافظی کردیم.
بعد چند قطره اشکی که کتی موقع بغل کردن مامانش ریخت و من سعی کردم با شوخی و خنده ارومشون کنم سوار ماشین شدیم و حرکت

1401/10/17 21:50

کردیم. با اینکه کار زیادی نکرده بودم اما پام واقعا تو اون کفشا درد گرفته بود.

یواش یواش مشغول ماساژ پام شدم که با سنگینی نگاهی سرمو بلند کردم. از تواینه ماشین داشت نگام میکرد. لبخندی زدمو سرمو انداختم پایین. صدای مامان بلند شد:
_ خیلی خوب بود. انشالا همه ی جوونا خوشبخت بشن. این پسر منم عاقل بشه
_ عه مامان. مگه من چمه؟
درحالیکه چشم غره ای به کیان میرفت میگفت:
_ هیچی فقط شدی اینه دق من یعنی ادم روز جشن عروسی کسی که بیشتر عمرش کنارش بوده تا لحظه نود میره سر کار؟
_ خوب مادر من مریض بود. میشه به مریض بگم امروز حالت بد نشه چون من عروسی دعوتم؟ یه چیزی میگینا
چشم من اشتباه کردم اصلا.
_ افرین. یه چیزی میگم بگو چشم. حالا هم زودتر برو خستم

???????????????????

1401/10/17 21:50

????????????????????

قسمت چهارصدو هشتاد و شش
#486

کیان:
با وحشت زل زده بودم به جسمی که تو خون قوطه ور شده بود. شوکه بودم. نمیتونستم باور کنم این دختر نوال باشه. مردم همه جمع شده بودن. راننده پیاده شده بود و تو سر خودش میزد. با جیغ مامانم به خودم اومدم:
_ کیاااااان وایسادی چیو نگاه میکنی؟ منتظری بمیره؟ بیا بریمش بیمارستان.
صدای هق هقش بلند شد. سریع دوییدم سمتش. همه رو پس زدم و سرشو رو زانوم گزاشتم. نبضشو گرفتم. میزد.. زیر لب خدارو شکر کردم و رو دستام بلندش کردم. دوییدم سمت ماشین. مامان که سوار شد و پامو رو پدال گزاشتم. تو کل راه گریه میکرد و اسم خدارو صدا میزد. دل تو دلم نبود. داشتم سکته میکردم. سکته چرا؟ نزدیک بود دق کنم. قطره های درشت عرق رو صورتم سر خورد. اصلا حواسم نبود که مامان کنارمه .محکم کوبیدم رو فرمون و با داد گفتم:
_ اخه دختره ی دیوونه این چه کاری بووووود؟ چکاری بووووود؟
دستای سرد مامان رو دستم نشست:
_ اروم باش. خوب میشه.
جلوی بیمارستان زدم رو ترمز. کشیدمش بغلمو دوییدم داخل. با داد پرستارارو صدا زدم. تندی اومدن سمتم و گفتن:
_ اقای دکتر چیشده؟
تختی به سمتم اوردن و نوال خوابوندم روش. اصلا حالیم نبود کجام. با داد گفتم
_ به دکتر شیفت بگین بیاد.. زنم داره میمیره..
انگار همشون شوکه شدن. هیچکس از ازدواجم خبر نداشت. مات نگام میکردن که دوباره صدام در اومد:
_ د به چی نگاه میکنییییید؟
همین فریادم باعث شد که عجله کنن. دستام میلرزید. میدونستم خودم نمیتونم برم بالای سرش. ناچار سپردمش دست دکتر شیفت خودم پشت در اتاق نشستم. طاقت دیدنش و تو اون وضعیت نداشتم. تکیه دادم به دیوار و سرخوردم پایین. دستامو به سرم گرفتم.و بعد چندین سال بغض به گلوم چنگ زد. سنگینی چیزیو رو شونم حس کردم. سرمو که بلند کردم چشمم به بابام افتاد. از جام پاشدم ایستادم جلوش. زل زد به چشمام.
_ چشات سرخه پسر..
اشک تو چشمم حلقه بست اما همش خودمو کنترل میکردم. با صدای بغض الودی گفتم:
_ بابا اون بخاطر من...
محکم منو تو اغوش کشید و همین باعث شد اولین قطره اشکم بریزه.
_ به کجا رسیدی که داری بخاطرش گریه میکنی کیان؟
سکوت کردم. نمیفهمیدم چم شده. دوباره صداش بلند شد:
_ پسر من داره برای یه دختر گریه میکنه؟
اروم گفتم:
_ بابا..
_ جان بابا. خوب میشه پسرم. خوب میشه چیزیش نیست.
_ بابا نمیتونم برم بالا سرش. نمیتونم کمکش کنم دستام میلرزه.
_ خودم میرم بالاسرش. نبینم پسرم بشکنه. چت شده ؟
محکم تر بغلش کردمو بی اراده با صدای پر از بغضم نالیدم:
_ دوسش دارم بابا. دوسش دارم..
********************
کلافه راهرو بیمارستانو قدم

1401/10/17 21:51

میزدم که یهو دکتر محمدی اومد بیرون. پر از استرس دوییدم سمتش. بابا هنوز داخل بود. مامان هم نگران اومد:
_ چیشد دکتر؟
لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
_ نگران نباشید حالش خوبه..خطر رفع شده
نفسمو محکم دادم بیرون. پشت سر هم چنگ به موهام مینداختمو زیر لب خدارو شکر میکردم. مامان اومد سمتمو محکم بغلم کرد که روی سرشو بوسیدم.
_فقط...
سرمو چرخوندم سمت دکتر محمدی:
_فقط چی دکتر؟
قدمای ارومشو سمتم برداشت و گفت:
_ راستش.. راستش باید یکم بیشتر مواظبه پاهاش باشید. زیاد رو پا واینسه. چیزای سنگین دستش ندید و استراحت کنه. بدنشم ضعیفه بهش برسید.
مشکوک پرسیدم:
_ چیزیو که ازم مخفی نمیکنی؟
_ نه دکتر. فقط مواظبه پاهاش باشید. امکان داره یکم درد داشته باشه.
_میتونم ببینمش؟
_اختیار داری دکتر. پدرتون که تشریف اوردن بیرون شما بفرما داخل. فقط بیهوشه.
_ ممنونم
بابا که اومد بیرون بهم لبخند اطمینان بخشی زد. دل تو دلم نبود که ببینمش. این دختر از جونش برام مایه گذاشته بود. بی سرصدا درو باز کردم و وارد شدم. بیهوش بود. اروم رو تختش نشستم و دستشو تو دستم گرفتم. جای سرم رو دستاش کبود شده بود. لبمو نزدیک کردمو بوسیدمش. زیر گوشش زمزمه کردم:
_ نوال .. نوال خانومی.. عزیزم چشماتو باز کن..
تکون نخورد. معلوم بود بهش ارامبخش زدن که درد نکشه.
شروع کردم به حرف زدن:
_ چرا اینکارو کردی؟ میخواستی شرمندم کنی؟ میخواستی یه عمر مدیونت بشم؟ اخه دختره ی دیوونه نگفتی اگه طوریت بشه من چه کنم؟ نگفتی چجوری باید زندگی کنم؟ نوال باختم.. بدجور باختم.. من فکر نمیکردم انقدر مهم شی.. من فکر نمیکردم انقدر عزیز شی.. امروز وقتی تو اون وضعیت دیدمت دیوونه شدم. امروز فهمیدم نمیتونم نبودتو تحمل کنم. امروز فهمیدم وقتی ساکت و ارومی نمیتونم تحمل کنم. دختره ی دیوونه..
یه قطره اشک رو گونم چکید. خم شدم رو صورتش و اروم لبامو گزاشتم رو لباش. با بغض لب زدم:
_ چجوری نگهت دارم؟ چجوری؟

???????????????????

1401/10/17 21:51

@dastansara
????????????????????

قسمت چهارصدو هشتاد و هفت
#487
در ماشین و باز کردم و کمکش کردم تا پیاده شه. مامان جلو تر رفت تا در عمارت و باز کنه. دستمو زیر بغلش انداختم که نگام کرد. اروم لب زدم:
_ خوبی؟
لبخند پر دردی زد و گفت:
_ا..ره
میدونستم درد داره اما برای اینکه من ناراحت نشم دروغ میگفت که خوبه. از پله ها رفتیم بالا. به پله های داخل عمارت که رسیدیم مکث کرد. نگاش کردم که گفت:
_ کیان
_ جانم
خجالت زده چشاشو رو هم گزاشت و گفت:
_ بغلم میکنی؟ پاهام درد میکنه.
لبخند محوی رو لبم شکل گرفت. دختر کوچولوی خجالتی من.. مهربون گفتم:
_میله هارو بگیر که نیفتی.
وقتی اینکارو کرد اروم دستامو زیر زانوش گزاشتم تا دردش نیاد.بلندش کردم و دونه دونه پله هارو رفتم بالا
وقتی به تخت رسیدیم گزاشتمش رو تخت و یه بالشت زیر پاش قرار دادم تا راحت باشه. کنارش نشستم و موهای تو صورتشو کنار زدم. لبخندی به روم زد که اروم با انگشتم زدم رو نوک دماغش.
_ اخه این چه کاری بود دختره ی دیوونه؟ یهو واسه من فردین بازیت گل کرد؟
شروع کرد به خندیدن:
_ جای تشکرته کیان؟ خودمم نفهمیدم چیشد..
صورتشو تو قاب دستام گرفتم و پیشونیمو چسبوندم به پیشونیش:
_ اما من خوب فهمیدم که چیشد.
بعد بوسه ای رو پیشونیش کاشتم و ازش فاصله گرفتم:
_ دکتر گفت باید استراحت کنی.
شونه هاشو بالا انداخت و با شیطنت گفت:
_ دکترا حرف زیاد میزنن.
خندم گرفت:
_ الان منظورت من که نبودم؟
_ میتونی هرجور دوست داری برداشت کنی.
ملحفه رو تنش کشیدم و زیر لب گفتم:
_ استراحت کن.
بعد از اتاق زدم بیرون. راهمو سمت حیاط کج کردم. نشستم رو تاب و شروع کردم به تاب خوردن. میخواستم فکر کنم. به نوال به خودم به این حسی که درونم شکل گرفته بود. فهمیدم که دوسش دارم. فهمیدم که نمیتونم یه دقیقه بدون اون زندگی کنم. فهمیدم که نباشه زندگی سخت میشه.اما.. اون چی؟ احساس اون چی؟
یهو دستی رو شونه هام نشست. سرمو که بلند کردم نگاهم به چشمای مامان گره خورد. خودمو کنار کشیدم و اومد کنارم نشست.
_ دوسش داری کیان. خودت اعتراف کردی.
زل زدم به اسمون. دلم خیلی گرفته بود. هم خوب بودم هم بد. و این تناقض احساس خیلی عذابم میداد.
_ دوسش دارم مامان. ولی..
_ ولی چی ؟ دیگه ولی نداره. بهش بگو.
بغض تو گلومو قورت دادم و گفتم:
_ نمیتونم.
_ چرا؟
_ میخواد بره مامان.
صورتمو تو قاب دستاش گرفت و گفت:
_ نزار بره
با غصه زل زدم تو چشماش:
_ اخه چجوری. مدت صیغه که تموم شه نمیمونه. بارها گفته که میره.
لبخند محوی رو لباش نشست:
_ اون دوستت داره.
مات و شوکه زل زدم بهش:
_ از.. کجا میدونی؟
_ من یه مادرم. تجربه هم تو عشق

1401/10/17 21:52

داشتم. اون دوستت داره. کافیه بهش بگی.
_ نمیتونم. اگه بگم و پسم بزنه غرورم چی؟
_ غرورتو از نوال بیشتر دوس داری؟
کلافه دستمو تو موهام کشیدم.
_ مامان تا ازش مطمئن نشم نمیتونم.
فشاری به دستام اورد و گفت:
_ من و کتی کاری میکنیم که مطمئن بشی.
مشکوک پرسیدم:
_ چجوری؟
با شیطنت گفت:
_ دیگه اون با من. امروز کتی میاد. فقط اگه چیزی گفتیم خواهشا خل بازی در نیار. باشه؟ من میدونم دارم چیکار میکنم.
_ چه نقشه ای تو سرته؟
با ذوق ابروشو انداخت بالا و گفت:
_ دیگه دیگه
میدونستم قراره یه بلایی سرمون بیارن. ولی چه بلایی؟ اونو خدا میدونست مامان و کتی کپ هم بودن. پایه ی کارای همدیگه. یه جوری باهم جور میشدن تو نقشه هاشون که سازمان اف بی ای هم نمیتونست متوجه هدفشون بشه. با خنده سرمو تکون دادم و برگشتم تو عمارت نشستم پای تلویزیون. خیلی نگذشت که صدای ایفون بلند شد و مامان درو باز کرد. کتی که وارد شد باهمدیگه روبوسی کردن و بعد اومد سمتم:
_ سلام اقا کیان.
باخند موهاشو بهم ربختم که اخماش رفت تو هم:
_اثراته شوهره که انقدر مودب شدی؟
_ نخیر. گفتم بعد چند روز میبینمت مثه ادم باهات برخورد کنم. نگو تو ادم بشو نیستی. زن دایی نوال کجاست؟
_ بالاست کتی جان. فکر کنم خواب باشه.
_ حالش بهتره؟
_ اره شکر خدا. اروم اروم میتونه راه بره.
_ خوب خدارو شکر.
با خنده اشاره ای به کتی زد و گفت:
_ بیا تو اشپزخونه کارت دارم.
_ چشم.
وقتی رفتن فقط زیر لب گفتم:
_ خدا بخیر بگذرونه.
********************
تقریبا دو ساعت داشتن پچ پچ میکردن. دیگه حوصلم سر رفته بود. از جام پاشدم برم بیرون که یهو صدای نوال اومد:
_ کیان؟
برگشتم سمتش. اروم از پله ها داشت میومد پایین. نگران به طرفش رفتمو گفتم:
_ دختر چرا پاشدی؟
_ حوصلم سر رفت بالا. مامان کجاست؟
_ با کتی تو اشپزخونس.
_ عه کتی اومده؟ چه خوب.
بازوشو گرفتم و کمک کردم تا بیاد پایین. جلوی ورودی اشپزخونه سلام بلندی داد که کتی از جاش بلند شد و باهاش روبوسی کرد:
_ بهتری؟
با لبخندگفت:
_ شکر خدا
یهو صدای مامان مینا بلند شد:
_ جفتتون بشینید کارتون دارم.
???????????????????

1401/10/17 21:52

@dastansara
????????????????????

قسمت چهارصدو هشتاد و هشت
#488

از صورت جدی مامان معلوم بود که بازیشون شروع شده. کاش بابا امروز بیمارستان نمیرفت. جفتمون نشستیم پشت میز. طفلی نوال معلوم بود متعجب شده. مامان چند بار سرفه کرد تا صداش صاف بشه. شروع کرد به حرف زدن:
_ خب نوال عزیزم. شما کمتر از یه ماه دیگه کنکور داری درسته؟
_ بله مامان.
_ عزیزم رک میگم. در جریانید که زمان صیغتون تا روز کنکورته. بعد از اون این صیغه باطل میشه.
با صدایی که انگار از ته چاه در میومد گفت:
_ بله..
تکیه داد به صندلی و دست به سینه با یه قیافه ی حق به جانب گفت:
_ خوب تصمیمتون چیه؟
زیر چشمی نگاهی به صورت قرمز شده ی نوال انداختم. معلوم بود تحت فشاره.
به زور لب باز کرد و گفت:
_ نمی..دونم.. هر..چی.. شما.. بگی
مامان یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت:
_ یعنی هرچی من بگم قبوله؟
سکوت حاکم شد. دوباره ادامه داد:
_ بسیار خوب. نوال خودتم میدونی چقدر برام عزیزی و چقدر دوستت دارم و چقدر خوشبختیت برام مهمه. بخاطر همین امروز میخوام این مسئله رو باهات در میون بزارم. شب عروسی کتی و امیرعلی یکی از دوستای خانوادگی امیر تورو برای پسرش در نظر گرفت. کتی هم منو به عنوان مادرت بهشون معرفی کرد. خواستن اجازه بگیرن بیان خواستگاری. به هر حال توهم مثه دخترمی. البته اگه منو جای مادرت قبول داری.
دهنم باز مونده بود. با تعجب سرمو چرخوندم سمت نوال که دیدم رنگ از روش پریده. مات زل زده بود به مامان. نگران خواستم برم سمتش که با اشاره ی چشم مامان نشستم سر جام.
_ خوب دخترم نظرت چیه؟
دل تو دلم نبود. داشتم سکته میکردم. معلوم بود حال خوبی نداره. قطره های عرق رو پیشونیش سر میخورد. اروم لب زد:
_ مامان..من..من..الان.. شوهر.. دارم.
مامان خیلی ریلکس گفت:
_ خوب عزیزم منم نگفتم الان. برای یه ماه دیگه گفتم. اونا بیان خواستگاری قراراتونو بزارید. بعد فسخ صیغه عقد کنید.
نوال هی لب باز میکرد حرف بزنه اما باز حرفاشو میخورد. دل دل میکردم که مخالفت کنه. که جلوی این اتفاقو بگیره. اما.. انگار شانس با من یار نبود. با صدایی که معلوم بود بغض کرده زیر لب گفت:
_ هرچی شما بگی مامان.
بعد از جاش بلند شدو منو مات و حیرون، خیره ی خودش کرد. یعنی چی که هرچی شما بگی.. با حرص خواستم از جام پاشم برم دنبالش که صدای مامان بلند شد:
_ بشین کیان.
_ اما مامان...
_ قرار بود خل بازی در نیاری گفتم که میدونم دارم چیکار میکنم.
رو به کتی ادامه داد:
_ زنگ بزن به امیر بگو با دوستش اوکی کنه برای فرداشب بیان خواستگاری.
صدای دادم بلند شد:
_ مامان؟
_هیس. میگم بسپار بمن
_ میخوای جلوی من

1401/10/17 21:52

زنمو خواستگاری کنن؟
مهربون زل زد بهم وگفت:
_ پسر من یکم صبور باش. باشه؟
اعصابم خراب بود. از پشت میز بلند شدم و گفتم:
_ میرم تو اتاقم.
_ به نوال چیزی نگی..
پوزخندی رو لبم نشست و راهمو سمت اتاقم کج کردم. اگه براش مهم بودم مخالفت میکرد.

???????????????????

1401/10/17 21:52

????????????????????

قسمت چهارصدو هشتاد و نه
#489
نوال:
شوکه و مات نشستم تو تخت. انقدر حیرون بودم که نمیفهمیدم داره چه اتفاقی میوفته. اصلا چیشد یهو؟ چرا مامانش همچین حرفی زد؟ اون که خودش روز اول غیر مستقیم بهم گفته بود میدونه کیان و دوس دارم پس دلیل اینکارش چی میتونه باشه؟ بغض بدی نشست تو گلوم. من چرا قبول کردم؟ چرا حرفی نزدم؟ چرا نگفتم که نمیخوام؟اخه... اصلا مگه میشد من چیزی بگم؟ کیان چرا سکوت کرد؟ یعنی راضیه به جدایی؟ یعنی منو نمیخواد؟ اون که گفت تنهام نمیزاره پس چرا چیزی نگفت؟ نفسای لرزونمو دادم بیرون. دلم قد یه دنیا غم داشت. حوصله ی چیزی و نداشتم.
اروم از جام بلند شدم و سمت در اتاق رفتم. میخواستم ببینمش. بی سرو صدا وارد اتاقی شدم که داخلش بود. رو تخت دراز کشیده بود و مچ دستش رو چشماش بود. فکر کردم خوابه اومدم راهی که اومده بودمو برگردم تو همون حالت گفت:
_ کاری داشتی؟
پس بیدار بود. اروم سمت تختش رفتمو نشستم کنارش. اروم لب زدم:
_ خوبی؟
دستشو تکیه گاه سرش کرد و گفت:
_ خوبم. برای احوال پرسی اومدی؟
به من من افتادم. نمیدونستم چی بگم. بی حرف از جام بلند شدم که مچ دستمو گرفت. نگاش کردم.
_ بشین.
دوباره نشستم که گفت:
_ نوال نمیخوای چیزی بگی؟
_ چی بگم؟
کلافه پوفی کشیدو گفت:
_ یعنی هیچ نظری نداری؟
سکوت کردم. نمیتونستم زودتر از اون به چیزی اعتراف کنم. اگه احساسی بود باید اول از طرف اون ابراز میشد. چیزی نگفتمو از جام بلند شدم برگشتم تو اتاقم. فکرم حسابی درگیر بود. نمیدونم چقدر گذشت که تقی به در خورد. با صدای اروم گفتم:
_ بفرمایید.
در باز شد و قامت مامان مینا تو چارچوب نمایان شد. به احترامش درست نشستم که گفت:
_ راحت باش مادر. اومدم باهات حرف بزنم.
سرمو انداختم پایین و گفتم:
_ بفرمایید.
چونمو با دستاش گرفت و مجبورم کرد که نگاش کنم. زل زدم تو چشمای مهربونش:
_ از من دلخوری؟
_ دلخور برای چی مامان؟
اروم صورتمو نوازش کرد و گفت:
_ برای اینکه میدونم حست به کیان چیه و باز این برنامه رو چیدم.
با صدایی که از زور بغض میلرزید گفتم:
_ حسی ندارم.
دستامو گرفت و گفت:
_ واسه همینه که دستات داره میلرزه؟
ناخونمو تو دستام فشار دادم که دوباره گفت:
_ دخترم میدونی که خیلی دوستت دارم. پس کاری نمیکنم که به ضررت بشه. عزیز دلم. من پسرمو خوب میشناسم. انقدر غد و مغروره که تا از طرفش مطمئن نشه حرفی نمیزنه. من میدونم چه حسی داره. میتونم مجبورش کنم که بیاد رسما خواستگاری کنه ازت اما ازدواجی که به خواست من باشه ارزشی نداره. من میخوام تو انقدر با ارزش بشی که خود کیان زل بزنه تو چشمات و

1401/10/17 21:53

بگه باهاش بمونی. بگه خانوم خونش شی. و من خوب بلدم که چیکار کنم تا عشقشو ابراز کنه.
دهنم از حرفاش باز مونده بود. شوکه تکرار کردم:
_ عشق؟
لبخند مهربونی زد و گفت :
_ اره عشق..
اب دهنمو قورت دادمو گفتم:
_ گمون نکنم.
لبخند مهربونی زد و گفت:
_ به زودی میفهمی که از عشقم بالاتره.
فقط به من اعتماد کن باشه؟
نگاهی به چشماش انداختم. چیزی تو نگاهش بود که به دل بیقرارم ارامش میداد. کم کم لبخند رو لبم ظاهر شد که با دیدنش گونمو بوسید و گفت:
_ افرین گل دختر. ولی به کیان چیزی نگیااا. وگرنه همه چی بهم میریزه. تو عروس خودمی.
گونه هام از خجالت رنگ گرفت. و سرمو انداختم پایین. زیر لب خدایا به امید تویی گفت و از اتاق رفت بیرون.

???????????????????

1401/10/17 21:53