پارت رمان
#515
_ بریم خونه؟
لبخندی رو لبم نشست. صورتشو تو قاب دستام گرفتم و گفتم:
_ بریم ولی تا یه مدتی خبری نیست. دکترم ممنوع کرده.
یهو پنچر شد. با لب و لوچه ی اویزون گفت:
_ اخه چرا؟
خندم گرفت. با صدایی که سعی داشتم خندمو کنترل کنم گفتم:
_ مثلا خودت دکتری.. سه روز نمیشه که زایمان کردماا.
_ باشه خوب. من برم کارای ترخیصتو انجام بدم. تو خونه باشی حداقل دلم ارومتره. خودم مواظبتم.
باشه ی ارومی گفتم و اونم از زد زد بیرون. از رو تختم اومدم پایین درد داشتم ولی کسی هم نبود کمک کنه. باید وسایلو جمع میکردم. سمت کمدم رفتم تا قبل اومدنش لباسامو بپوشم که دیدم کیان خودش همه وسایلارو جمع کرده. به زور لباسای خودمو پوشیدم دیدم که کیان برگشت. با دیدنمون مالبخندی زد و گفت:
_ بریم؟
_ بریم.
بچه رو از بغلم گرفت و از در اتاق زد بیرون. منم شونه به شونش میرفتم.
چقدر دردم بد بود. دست ازادشو دور کمرم حلقه کرد و کمکم کرد تا سوار ماشین شم. بعد بچه رو تو صندلی مخصوصش گزاشت. چشامو رو هم گزاشتم تا یکم اروم بگیرم... استارت زد و راه افتاد....
********************************
پشت پنجره ایستاده بودمو به قطره های بارون که به شیشه میخورد نگاه میکردم. حضورشو پشت سرم حس کردم و بعدش دستاش بود که دور کمرم حلقه میشد. اروم لب زدم:
_ داره بارون میاد..
فشاری به کمرم اورد وگفت:
_ اره... هوا خیلی خوبه. جون میده واسه قدم زدن..
سرمو چرخوندم سمت دختر پنج ماهم که انگشتاشو تو دهنش کرده بود و مک میزد. رد نگاهمو گرفت ولبخند رو لباش پر رنگ تر شد و گفت:
دلم میخواد تو بارون قدم بزنم..
-دیونه شدی کیان؟نمیتونم خاطره رو تنها بزارم .بیارمش بیرون هم خیس میشه...حلقه ی دستاشو شل کرد و از کنار دیوار چسبیده به شومینه چتر سفید رنگیمونو اورد بیرون لبخند رو لبم پر رنگ تر شد اروم لب زدم
1401/10/17 22:56