The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

پارت رمان
#515
_ بریم خونه؟
لبخندی رو لبم نشست. صورتشو تو قاب دستام گرفتم و گفتم:
_ بریم ولی تا یه مدتی خبری نیست. دکترم ممنوع کرده.
یهو پنچر شد. با لب و لوچه ی اویزون گفت:
_ اخه چرا؟
خندم گرفت. با صدایی که سعی داشتم خندمو کنترل کنم گفتم:
_ مثلا خودت دکتری.. سه روز نمیشه که زایمان کردماا.
_ باشه خوب. من برم کارای ترخیصتو انجام بدم. تو خونه باشی حداقل دلم ارومتره. خودم مواظبتم.
باشه ی ارومی گفتم و اونم از زد زد بیرون. از رو تختم اومدم پایین درد داشتم ولی کسی هم نبود کمک کنه. باید وسایلو جمع میکردم. سمت کمدم رفتم تا قبل اومدنش لباسامو بپوشم که دیدم کیان خودش همه وسایلارو جمع کرده. به زور لباسای خودمو پوشیدم دیدم که کیان برگشت. با دیدنمون مالبخندی زد و گفت:
_ بریم؟
_ بریم.
بچه رو از بغلم گرفت و از در اتاق زد بیرون. منم شونه به شونش میرفتم.
چقدر دردم بد بود. دست ازادشو دور کمرم حلقه کرد و کمکم کرد تا سوار ماشین شم. بعد بچه رو تو صندلی مخصوصش گزاشت. چشامو رو هم گزاشتم تا یکم اروم بگیرم... استارت زد و راه افتاد....
********************************
پشت پنجره ایستاده بودمو به قطره های بارون که به شیشه میخورد نگاه میکردم. حضورشو پشت سرم حس کردم و بعدش دستاش بود که دور کمرم حلقه میشد. اروم لب زدم:
_ داره بارون میاد..
فشاری به کمرم اورد وگفت:
_ اره... هوا خیلی خوبه. جون میده واسه قدم زدن..
سرمو چرخوندم سمت دختر پنج ماهم که انگشتاشو تو دهنش کرده بود و مک میزد. رد نگاهمو گرفت ولبخند رو لباش پر رنگ تر شد و گفت:
دلم میخواد تو بارون قدم بزنم..
-دیونه شدی کیان؟نمیتونم خاطره رو تنها بزارم .بیارمش بیرون هم خیس میشه...حلقه ی دستاشو شل کرد و از کنار دیوار چسبیده به شومینه چتر سفید رنگیمونو اورد بیرون لبخند رو لبم پر رنگ تر شد اروم لب زدم

1401/10/17 22:56

فقط تو فکر این عشقم تو فکر بودن با هم،محاله پیش من باشی برم سرگرم کاری شم
می دونم یه وقتایی دلت میگیره از کارم
روزایی که حواسم نیست میگم خیلی دوستت دادم
تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی هال داری،تو هم از بس منو می خوای یه جورایی خودآزاری
کنارم هستی و انگار همین نزدیکیاس دریا
مگه موهاتو وا کردی که موجش اومده اینجا
قشنگه رد پای عشق بیا بی چتر زیر برف
اگه حال منو داری می فهمی یعنی چی این حرف....
******************
فقط...
کمی از من
هوای کمی از "تو"را دارد...
تمام تو...
مال من است...
و من خودخواهم...
در مالکیت تو...
من لجبازم در دوست داشتنت...
چون تو...
تنها متعلق معلق در خاطر منی
و این تمام داشتن من است...

1396/5/26

پایان???????

1401/10/17 23:01

ارسال شده از

" ـــــ دختر فراری ـــــ "
@iranplus
#پارت1 #دخترفراری


به نگهبان ساختمون سلامی دادم..در اسانسورو باز کردم..دکمه ای رو که روش 5 نوشته شده بودو فشردم..اهنگ ملایمی تو اسانسور پیچید..تو اینه نگاهی به خودم انداختم..موهای مشکی..چشمایی به رنگ قهوه ای تیره..پوست گندمی..با صدایی که می گفت :
-طبقه پنجم...
به خودم اومدمو از اسانسور خارج شدم..کلیدو تو قفل در چرخوندمو در به ارومی باز شد..طبق معمول مامانم خونه نبود..به این شرایط عادت کرده بودم..نفسمو بیرون دادمو کیفمو پرت کردم رو کاناپه..رفتم دستشویی به دستو صورتم ابی زدم..اومدم بیرونو دکمه های مانتومو دونه دونه باز کردم..لباسامو با تاپ سفیدو شلوار مشکی عوض کردم..تو اتاقم رو تخت دراز کشیدم..دست راستمو زیر سرم گذاشتم..اتفاقات امروزو مرور کردم..اهی از سر درد کشیدم..چشمامو بستم..داشتم به خواب میرفتم که گوشیم زنگ خورد..نگاهی به صفحه گوشی انداختم..اسم پوریا رو صفحه خودنمایی می کرد..دوست نداشتم جوابشو بدم اما از سر اجبار جواب دادم..
- بله
-- سلام..چرا انقد دیر جواب دادی؟!
- گوشیم تو اتاقم بود نشنیدم..کاری داری؟!
-- میخوام همو ببینیم..
-کِی؟!
-- فردا..
- نمیتونم..فردا سره کارم؟!
-- زیاد وقتتو نمیگیرم..بعد از اینکه کارت تموم شد..پنج دقیقه وقتتو میگیرم..
- پوریا گفتم نمیتونم..
--باشه..من قطع میکنم..فعلا..
تماسو قطع کردم.. گوشیمو پرت کردم سمت دیگه تخت.. نگاهم به خطی که رو دست چپم بود افتاد..درست روی رگم..کل مشکلاتم جمع شده بود رو خطی که جای زخمش از روی دستم هرگز از بین نمیرفت.. زخمی عمیق..با صدای باز و بسته شدن در از اتاق خارج شدم..پوزخندی به شکم بزرگ مامان زدم..با اوضاع باردار بودنش همه کار میکرد..حمل بار سنگین..بیرون رفتن پشت همو داعمی..با اینکه دکتر گفته بود از جاش نباید تکون بخوره..موندم چرا تا الان بچه ی تو شیکمش نمرده..
-- سارا خانم سلام بلد نیستی..
توجهی نکردم و چیزی نگفتم..
-- کر شدی یا خودتو میزنی دم به کر بودن؟!
خیلی ریلکس گفتم :
- به تو چه..به تو چه ربطی داره؟!
-- به به میبینم بلبل زبونم که شدی..
حوصله بحث کردن باهاشو نداشتم..رفتم داخل اتاقمو درو محکم به هم کوبیدم..لعنت به همشون..لعنت..

1401/10/17 23:02

ارسال شده از

#پارت2 #دخترفراری

رو تخت نشستمو گوشیمو تو دستم گرفتم..در همچین موقعیتی فقط اون بود که میتونست ارومم کنه..صداش تو گوشی پیچید.. خیلی مهربون جوابمو داد.‌.
-- سلام ابجی جونم..
- سلام پناه..خوبی؟!
-- خوبم تو چطوری؟!
- منم خوبم ابجی..
-- خوبه خداروشکر..
حرف زدن با پناه ارامش خاصی رو به وجودم تزریق میکرد..چندین سال بود که با هم دوست بودیم..مثله خواهره نداشتم بود..به خاطر داشتنش از ته دلم خوشحال بودم..شاید فقط پناه تنها دلیل دلخوشیم تو این دنیا بود..چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم..بعد از قطع کردن تلفن در اتاقم زده شد..بابا اومد داخل..
-- شام حاضره..
سرمو به معنی باشه تکون دادم..بابام..منصور رضایی..از بابامم بدم میومد..هرگز به خاطر کاری که کرده بود نمیبخشیدمش..هرگز..خیلی نامردی کرده بود..نباید اینطور میشد..نباید..
رفتم سر میز شام..غذامو تا تهش خوردم..از اون دخترایی نبودم که به خاطر قهر بودن با خانواده یا حالا هر مشکل دیگه ای بخوام لوس بازی در بیارمو غذا نخورم یا خودمو تو اتاقم حبس کنم..بعد از شام کمی تلیویزیون تماشا کردم و بعد شب بخیری به مامانو بابا گفتمو رفتم داخل اتاقم..همینکه سرمو رو بالشتم گذاشتم به خواب رفتم..

*****

یه تیپ مشکی زده بودم..روژلب ماتی رو لبای بی جونم زدم..یه خورده کرم و ریمل هم زدم..کیفمو ورداشتمو از اتاقم خارج شدم..
- من دارم میرم..
داشت با خواهرش صحبت میکرد..با شنیدن جملم فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد‌..کتونی هامو پام کردم..کنار خیابون منتظر تاکسی بودم..ماشینی جلوی پام ترمز کرد..
--سوارشو میرسونمت..
صداش اشنا بود..نگاهی بهش انداختم..با دیدنش کلافه سرمو به سمت دیگه ای چرخوندم..دوباره نگاهش کردمو سوار شدم..
-- چطوری؟!
- خوبم تو چطوری؟!
- وقتی تو خوبی منم خوبم دیگه..
سکوت کردم..بیرونو نگاه میکردم..ادمای مختلف از کنار هم رد میشدن..بعضیا غمگین بعضیا خوشحال..همون لحظه تو دلم ارزو کردم که همیشه همه در کنار هم خوش باشن..گرچه یکی باید برای من ارزوی خوش بودن میکرد

1401/10/17 23:04

ارسال شده از

#پارت3 #دخترفراری


با صدای پوریا به خودم اومدم..
--چرا انقد از من فرار میکنی؟!چرا نمیخوای همو ببینیم؟! قبلا اینطور نبودی سارا...چرا اینطوری شدی؟!
- پوریا..من حتی حوصله خودمم ندارم..تو رو دیگه چطوری تحمل کنم؟!
-- عـــه ؟؟ که اینطور.. نمیدونستم که مزاحمتم..
- مزاحم نیستی فقط حوصله ندارم..همین کنار نگه دار بقیه راهو خودم میرم..
--لازم نکرده بشین لوس بازی در نیار..
با اخم نگاهی بهش انداختم..یه نخ سیگار از تو جعبش ورداشتو با فندک طلاییش روشنش کرد.. پک عمیقی کشید و دودو داد بیرون..داشتم خفه میشدم..شیشه ماشینو دادم پایینو نفس عمیقی کشیدم..چند دقیقه بعد رسیدیم..نگاهی به پوریا انداختم..
- حرفات همینا بودن ؟!
-- تقریبا همینا بودن.. برو .. موفق باشی..
- هستم..
بدون خدافظی از ماشین پیاده شدمو رفتم داخل اموزشگاه.. دبیر کامپیوتر بودم..تو کلاس رفتم.. همه حاضر بودن.. زیر لب سلامی دادمو کارمو شروع کردم..ساعت 10 صبح بود تا 4 اینجا کار داشتم..
چیزی به اتمام کلاسام نمونده بود که پناه به گوشیم زنگ زد..
-- سلام سارا کجایی؟!
- سره کلاس..
--من جلو درم..منتظرم بیای با هم بریم دور دور..
با لبخند باشه ای گفتمو قطع کردم.. خدا رو شکر که پناهو داشتم.. کلاس که تموم شد پناه بیرون منتظر بود... دوباره سلامی مجدد به هم دادیمو دست تو دست هم رفتیم تا دیوونه بازی در بیاریم .. پناه دختر شوخی بودو کاری میکرد همیشه خنده رو لبات باشه..تولد دوست پسرش بود..رفتیم براش کادو انتخاب کردیم و بعدش هم با هم به یه کافه رفتیمو قهوه و کیک سفارش دادیم...خیلی خوش گذشت..دل جدا شدن از همو نداشتیم..بالاخره خدافظی کردیمو هرکی رفت خونه خودش..وقتی رسیدم خونه ساعت 8 بود ... چقد بیرون بودما..اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم..وارد خونه که شدم بابام سرشو به دستش تکیه داده بودو اخم وحشتناکی رو پیشونیش بود..پاهاشو رو هم انداخته بودو مدام تکونش میداد..هر وقت عصبی میشد این کارو میکرد..سرشو بالا اوردو نگام کرد..
-- کجا بودی تا الان؟!
- با پناه رفته بودیم بیرون..
--‌با اجازه ی کی؟!
- با اجازه خودم..
با تموم شدن جملم داغی گونم باعث به وجود اومدن بغض تو گلوم شد..اما جلوی خودمو گرفتم تا گریه نکنمو جلوی اشکای مزاحممو بگیرم..به زور تعادلمو حفظ کردم تا نیفتم چون اونقدر بر خورد دستش با گونم محکم بود که داشتم پرت میشدم..دستمو روی گونه ی تب دارم گذاشتم..نگاهی از سر متاسف بودن بهش انداختم..داشتم میرفتم اتاقم که چشمم به مامان افتاد..خیلی راحت رو کاناپه نشسته بودو توت فرنگی میخورد..کاره خودش بود..باز کاره خودشو کرد..بابام هرگز به بیرون رفتنم گیر

1401/10/17 23:04

ارسال شده از

نمیداد..مگر اینکه ساعت از 9 میگذشت..همیشه مثله بچه ها باهام رفتار میکردو برام قانون میزاشت اما باز به همینم راضی بودم..رفتم اتاقم..دیگه تحمل کاراشونو نداشتم..تصمیم گرفته بودم امشب اون کاری رو که چند وقته مدام تو سرمه رو انجام بدم..همه چیز امشب تموم میشه..همین امشب

1401/10/17 23:04

ارسال شده از

#پارت4 #دخترفراری



کولمو از تو کمد ورداشتم..چند دست لباس بدون اینکه تا کنم گذاشتم تو کوله..تا حدودی پول داشتم اما مطمئن بودم برام بس نیست..نمیتونستم برم داخل اتاق بابا تا پول وردارم..از اتاقم رفتم بیرون..کیف مامان رو میز کنار مبل بود..تو کیفو نگاه کردم..از پول خبری نبود..نا امید شدم..زیپ پشت کیفو باز کردم..چشمام برق زد..هرچی پول بودو ورداشتم..ساعت 1 نصفه شب بود..پاورچین پاورچین راه میرفتم..از خونه که خارج شدم شروع کردم به دویدن..تو کوچه تاریک تاریک بود..اونقدر دویدم مه نفسم بالا نمیومد..به خیابون رسیدم..دستمو به دیوار تکیه دادمو خم شدم..به سرفه کردن افتاده بودم..میترسیدم اما این کار باید انجام میشد..گوشیمو خاموش کردم..چون دیر وقت بود ماشینی از خیابون رد نمیشد..بعد از کلی انتظار یه تاکسی پیدا شد..فورا سوار شدم..
-اقا بریم ترمینال..
سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و به بیرون خیره شدم..بغض سنگینی تو گلوم نشسته بودو داشت خفم میکرد..دلم براشون تنگ میشد..هرکاری هم که کرده باشن بازم ته دلم دوستشون داشتم..وقتی رسیدم ترمینال سوار یه اتوبوس شدم..بلیطی نبود..پولشو دادمو حاضر شدم واسه سفر به یه جای دور از مامانو بابا..ته مسیرم شمال بود..جایی که از بچگی دوست داشتم..همینکه تو اتوبوس نشستم به خواب عمیقی فرو رفتم...

*******

پله های اتوبوسو پایین رفتم..پامو که رو زمین گذاشتم ازادی رو حس کردم..چشمامو بستمو نفس عمیقی کشیدم..از امروز زندگیه جدیدی برام اغاز شد..صفحه ی زندگیم داشت به دست روزگار و سرنوشت ورق میخورد..نمیدونستم تهش چی میخواد بشه..فقط داشتم این مسیرو طی میکردم..شمال جایی واسه موندن نداشتم..اما حداقل اینو میدونستم امن تر از تهرانه..شاید هم اشتباه فکر میکردم..

1401/10/17 23:04

ارسال شده از

#پارت5 #دخترفراری


تو شهر بودم..خیابونارو طی میکردم..من پامو تو سرنوشتی گذاشته بودم که نمیدونستم تهش چی در انتظارمه اما ناخواسته این مسیرو طی میکردم..نمیدونستم تهش خوشبختیه یا پشیمونی..خودمو سپرده بودم دست سرنوشت..نمیدونم دقیقا الا کجا بودم..رو یه صخره ایستاده بودم..ماه تو اسمون میدرخشید و انعکاسش تو دریا افتاده بود..زول زدم بهش..هوا سرد بود و باد خنکی در حال وزش بود..انقد رو پام ایستاده بودم خسته شدم ... همونجا نشستمو زانوهامو جمع کردم..از همین الان دلم تنگ بود..بی تابی میکردم..برای بابام اما پشیمون نبودم..من این راهو تا تهش میرم...

********

چشمامو که باز کردم خودمو تو یه کلبه ی کوچیک دیدم.. رو تخت یه نفره ای بودمو پتو‌ روم کشیده شده بود .. پتو رو کنار زدم..کلبه شامل یه یخچال کوچیک و شومینه و یه میز و دو تا صندلی چوبی بود..خیلی خوشگل و دوست داشتنی بود اما من اینجا چیکار میکردم؟! از کلبه خارج شدم.. به اطرافم نگاه کردم .. دیشبو به یادم اوردم.. یادمه که همونجا خوابم برد..دیگه چیزی یادم نمیومد.. کلبه هم رو صخره بود ..
- خانم..
با شنیدن صداش صد متر پریدم هوا.. صداش از پشت بود.. برگشتم سمتش..
- من اینجا چیکار میکنم؟!
-- منم نمیدونم اینجا چیکار میکنی..دیشب پیدات کردم افتاده بودی یه گوشه.. مطمئنم خوابت برده بود اما به خاطر سرمای زیاد داشتی یخ میزدی ، بیهوش شدی..منم اوردمت تو این کلبه..
- بیخود...کی بهت اجازه داد؟!
--خودم..نیاز به اجازه ی کسی نبود...در ضمن ناراحتی برگرد برو رو همون صخره..دختره ی *** خوبی هم بهش نیومده..
اینو گفتو رفت داخل کلبه..پسری با چشمو ابرو مشکی..موهاش مشکیش خیلی خوش حالت بود...به نظر مرد خوبی میومد..اما هیچ اعتمادی بهش نداشتم..ازشم خوشم نمیومد پررو بود هرچند به ظاهر مرد خوبی بود.. داشتم با خودم حرف میزدمو چرتو پرت میگفتم..خودمم متوجه حرفام نبودم..

1401/10/17 23:04

ارسال شده از

کردم..واسه خودش یه لیوان چای ریخت و به دریایی که رو به روش بود و مثله سرنوشت من تهش دیده نمیشد ، خیره شد...

1401/10/17 23:04

ارسال شده از

#پارت7


واسه خودم چای ریختمو با لقمه ای که درست کرده بودم خوردم..
--راستی اسمت چیه؟!
نگاهش بهش انداختم..اون نگاه نمیکرد..همچنان چشمش به دریا بود..
- سارا..
فقط سرشو تکون دادو چیزی نگفت..
- اسم تو چیه؟!
-- بهنام..
اسمشم مثله خودش زشت بود..البته چهرش و هیکلش زشت نبود..اخلاقش خیلی زشتو بد بود..

- چقد طول میکشه تا شهر برم؟!
-- خیلی..
- مثلا؟!
-- حدودا دو ساعت یا دوساعتو نیم..
تعجب کرده بودم .. با ماشین دو ساعت طول میکشید اونوقت من پیاده این همه راهو چطور اومده بودم..این یارو تنها اینجا چیکار میکرد .. خودش تا شهرو چطور میرفت؟! سوالمو براش بازگو کردم..
- خودت با چی میری شهر ؟! پیاده برات سخت نیس؟!
-- نه.. همونطور که برای تو پیاده اومدن تا اینجا سخت نبود..
- تو از کجا میدونی؟! شاید من با ماشین اومده باشم..
-- خانم فیلسوف چشماتو باز کنو به اطراف نگاه کن..
نگاهی کردمو بعد گفتم :
- خب.. که چی؟!
-- اگه چشمات درست کار کنه میبینی که اینجا فقط صخرس..کلی پستیو بلندی داره و اصلا ماشین نمیتونه از اینجا رد بشه..حالا اگه از این صخره ها بگذریم به یه جاده خاکی میرسیم که من دیشب همونجا بودمو دیدم که تو با ماشین نیستی..پس نتیجه میگیریم تو پیاده بودی..

ابروهامو بالا انداختم..ماشاالله به مخش..
-- اما اینم بگم من خودم ماشین دارم..با ماشین میرم..
- کجاس پس؟!
-- چند کیلومتر دورتر از اینجا..
- اگه بدزدنش چی؟!
-- اینجا ادم معمولی هم نمیاد چه برسه به دزد.. فقط نمیدونم تو چرا اومدی اینجا؟! اصلا اینجارو از کجا پیدا کردی؟! کمتر کسی اینجارو میشناسه..
- خودمم نمیدونم چطور اومدم اینجا..
واسه چند ثانیه نگام کرد و بعد سرشو سمت دیگه ای چرخوند..نمیتونستم اینجا بمونم و همینطور نمیدونستم کجا برم..نه جایی واسه رفتن داشتم و نه جایی واسه موندن..با پولی هم که داشتم فوقش میتونستم 4 شبانه روز هتل بمونم.. این موضوع داشت دیوونم میکرد..هرچند از این پسره خوشم نمیومد اما باید ازش کمک میخواستم..

1401/10/17 23:05

ارسال شده از

#پارت8



با منو من گفتم :
- میتونی کمکم کنی تا یه خونه برا خودم اجاره کنم..
کمی تعلل کرد اما بعد گفت :
-- چقد پول داری؟!
با چهره ای خاص گفتم :
- 420 تومن..
-- با این مقدار پول میخوای خونه اجاره کنی؟!
- خب پول ندارم چیکار کنم؟!
-- برگرد همونجایی که بودی..

یه لحظه یه جوری شدم..چطوری میتونستم برگردم خونمون؟ من تازه از خونمون زدم بیرون حالا این پسره اومده میگه برگرد خونتون..کلافه از جام بلند شدم..نسیم خنکی می وزید و موهامو نوازش میکرد..دستامو تو هم گره زدم..موهام تو صورتم ریخته بودن..

-- نمیتونم به همین زودی برات خونه پیدا کنم..زمان میبره باید صبر کنی..
با خوشحالی نگاش کردم..
- واقعا خونه پیدا میکنی؟!
-- اگه دختر خوبی باشی..
چشم خوره ای زدمو گفتم :
- مسخره..
یهو یه سوال به ذهنم اومد..
- خب تا وقتی که تو خونه پیدا کنی من باید کجا بمونم؟!
-- اون دیگه به پای خودته.. تا اون موقع یه فکری به حاله خودت کن..
- اما من که جایی واسه رفتن ندارم؟!
-- خب منم جایی واسه موندن تو در یه مکان سراغ ندارم..
کلافه پوفی کردم..موهامو با سرانگشتام به پشت گوشم فرستادم..
-- میگم که.. اگه تو مشکلی نداری..
کمی مکث کردو دستی به ته ریشش کشید..
-- اگه مشکلی نداری و موافقی تا اون موقع میتونی همینجا بمونی..
نمیدونستم چی بگم..بهش اعتماد نداشتم..از یه طرف میترسیدم بمونم از یه طرفم میخواستم قبول کنم..مغزم هنگ کرده بود..سکوتو ترجیح دادمو چیزی نگفتم.. اونم وقتی دید حرفی نمیزنم سینی صبحانه رو ورداشتو رفت داخل کلبه..

تو فکر‌بودم..به همه چیز فکر میکردم..به فرارم..به اشناییم با بهنام..به مامان به بابا..پناه..پوریا و همینطور مهران..مهران..نا خوداگاه پوزخندی زدم.. رشته ی همه ی این افکارم با زنگ تلفنم پاره شد..اصلا یادم نبود که موبایلمو خاموش کنم..بابام بود..یه حسی تو دلم جیلیز ویلیز میکرد که جواب بدم..اما نه.. توجهی نکردم..با لمس رو صفحه تماسو رد کردم.. همون لحظه سیم کارتمو از گوشیم در اوردمو پرتش کردم تو اب دریا.. باید جلوی حس دلتنگیمو میگرفتم..نمیتونستم با حس دلتنگی به جلو پیش برم..من باید قوی میبودم..

1401/10/17 23:05

ارسال شده از

#پارت9


بعد از کلی فکر کردن بالاخره تصمیم گرفتم تا وقتی که بهنام یه خونه پیدا کنه اینجا بمونم..هرچند تردید داشتم ولی جز این راه ، راه دیگه ای‌ برام باقی نمونده بود..
رفتم داخل کلبه.. تبر بزرگی دستش بود..یه لحظه ترسیدم اما بعد گفت :
-- میرم هیزم بیارم..شبا خیلی اینجا سرد میشه..
سرمو تکون دادم..از کنارم رد شدو رفت..رو تخت نشستمو دستامو رو لبه ی تخت گذاشتم..تو دلم مدام با خدا حرف میزدم..خدایا نزار اتفاق بدی بیفته..بزار همه چیز خوب پیش بره..خدایا خودمو به تو سپردم..


تو کلبه حتی تلیویزیونی چیزی هم نبود ادم خودشو سرگرم کنه..اینجا حوصلش سر نمیرفت؟! خیلی دیر کرده بود..هیزم جمع کردن که انقد زمان نمیبرد.. با صدای باز شدن در برگشتم.. هیزمارو تو دستش گرفته بود..
- چقد دیر کردی..
-- تا جنگل رفتن طول میکشه خب..
چیزی نگفتم..هیزمارو داخل شومینه گذاشت اما شومینه رو روشن نکرد..
-- تصمیمتو گرفتی؟!
اروم سرمو به معنی اره تکون دادم..
-- خب.. میمونی یا میری؟!
خیلی ریلکس گفتم :
- میمونم..
چیزی نگفت و فقط سرشو تکون داد..چه ادم حوصله سر بری بودا..


- میگم..تو اینجا تنها حوصلت سر نمیره؟!
-- تنها نیستم که.. تو هم اینجایی..
- خب اون موقعی که من نبودم..
-- خودمو مشغول میکردم..
- اینجا چیزی خاصی نیس تا بخوای خودتو باهاش مشغول کنی..نه تلیویزیونی نه چیزی..
از زیر میز لپ تاپشو اورد بیرون..
-- این جای تلیویزیون کار میکنه..
اسلحه شکاریشو از رو دیوار کلبه ورداشت..
-- اینم یه سرگرمیه خاص دیگه.. که من خیلی باهاش حال میکنم..
- چطور؟! نکنه ادم میکشی؟!
-- نه ..شبا چون خیلی هوا سرده گنجشگا از سرما لا به لای درختا خودشونو جای میدن..منم شکارشون میکنم..
- دلت میاد ؟!
-- اره .. چرا نیاد ؟! تو این دنیا به انسانم نباید رحم کرد .. حالا حیوونو پرنده که سهله..
- چقد سنگدل..
-- مشکلات همه چیزو میتونه عوض کنه.‌.همه چیز..
با حرفاش شصتم خبر دار شد مشکلاتی تو زندگیش داشته که اینطوری حرف میزنه..به هر حال هرچی بوده به من ربطی نداشته اما دوست داشتم بدونم.. کلا دختر فضولی بودم..

1401/10/17 23:05

ارسال شده از

قراره زنش بشه..

1401/10/17 23:05

ارسال شده از

#پارت11


-- سارا..
- بله..
-- میخوام برم یه چند تا گنجشک شکار کنم..تو هم میای یا میمونی؟!
- وای نه..من میترسم تنها اینجا بمونم..
به ظرفایی که جلومون بود اشاره کرد..
-- پاشو اینارو جمع کنیم بعد بریم..
با‌هم ظرفارو بردیم تو کلبه..
-- میرم اتیشو خاموش کنم..زود میام..
باشه ای گفتم..

اتیشو که خاموش کرد برگشت کلبه منم همون موقع که نبود ظرفارو شسته بودم..
-- دوتا اسلحه شکاری دارم..تو هم باید کار کردن باهاشو یاد بگیری..
- وا..به من چه بابا..
-- خب تو که میخوای اینجا تو شمال زندگی کنی لازمه اینارو بلد باشی..
-‌چرا؟
-- چون یه سگ دیدی اونطوری ترسیدی اگه گرگو گراز ببینی خدا میدونه چیکار میکنی..
- تو هم فقط مسخره کنا..
-- باشه...حاضری ؟! بریم؟!
- بریم..
اسلحه رو جلوم گرفت..
--‌بگیرش‌..
ازش گرفتم..خیلی بزرگو سنگین بود..
-- خب.. بریم..

داشتیم تو جنگل از لابه لای درختا رد میشدیم..چراغ قوه دستش بود و داخل شاخ و برگ درختارو نگاه میکرد..سره جاش ایستاد و نور چراغ قوه رو در نقطه ای از درخت ثابت نگه داشت..به همون نقطه نگاه کردم..گنجشک خیلی کوچیکی خودشو جمع کرده بود لای برگا..
-- اینو من میزنم .. نگاه کنو یاد بگیر که بعدی رو تو باید بزنی..
چراغ قوه رو داد دستم..
-- میبینی دیگه گنجشکه رو ؟!
- اره..کور که نیستم..
- خوبه..نورو همونجا نگه دار..
بعد از اینکه دقیق نشونه گیری کرد صدای شلیک گلوله تو کل جنگل پیچید..گنجشکه افتاد رو زمین..نورو سمتش گرفتم..دلم کباب شد..بیچاره گنجشکه..
- میگم بهنام..
--‌ هوم..
- من تیر اندازی رو یاد میگیرم.. اما..اما رو گنجشک امتحانش نمیکنم..
-- از دلت نمیاد؟!
- نه..ببین بیچاره رو..تو هم دیگه نکن این کارو گناه دارن..
خواست حرفی بزنه که صدای خش خش برگارو که نشون دهنده ی این بود کسی داره روشون قدم ورمیداره شنید و سکوت کرد..اب دهانمو با سر و صدا قورت دادم..همینکه خواستم اسم بهنام رو صدا کنم سریع دستشو گذاشت رو دهنمو رفتیم پشت یکی از درختا..
--‌هیسسس..چیزی نگو..فقط یکو که گفتم باید مثل همون موقع که سگ افتاده بود دنبالت بدویی خب؟!
سرمو تند تند تکون دادم..
-- خیلی خب..1..2..3..یالا..
تا اونجا که میتونستم خیلی تند و سریع دویدم..بهنام چند قدمی از من جلوتر بود..برگشتم عقبو نگاه کنم تا ببینم کسی هست یا نه؟! همون لحظه پام به چیزی گیر کردو افتادم..جیغ خفیفی سر دادم که بهنام برگشتو اومد سمتم..
-- پاشو دختر.. پاشو..
چشمامو از درد بستمو زبونمو گزیدم..
- نمیتونم..پام..فکر کنم پیچ خورده..
بهنام اسلحه رو از کنارم ورداشتو رو شونش گذاشت..منو رو دستاش بلند کردو شروع کرد به دویدن..دستام دور گردنش حلقه بود..حس میکردم دویدن براش سخت شده..

بعد از کلی

1401/10/17 23:06

ارسال شده از

#پارت12


چند لحظه همونجا نشسته بودیم..
-- پاشو بریم..امکان داره دوباره بیان..
- اونا کی بودن بهنام؟!
-- یه مشت ادم کثیف پست فطرت..
- چطور؟! مگه چه‌ دشمنی با تو دارن؟!
-- پاشو سارا..خیلی دیره..
فهمیدم که دیگه نباید فضولی کنم..از جام بلند شدم..بهنامم بلند شدو با هم رفتیم..پام میلنگید..نمیتونستم رو پام بایستم..
- بهنام وایسا..
-- چیشد؟!
- نمیتونم رو پام بایستم..
-- باید تحمل کنی..
سعی کردم عادی رفتار کنم..

بعد از کلی راه رفتن تازه به این پی برده بودم که چقد راه رفتیم..سگ سیاهه قلادش بسته بود و پارس میکرد..همینکه داخل کلبه رفتیم خودمو رو تخت انداختم..پام داشت منفجر میشد..
--بگیر بخواب فردا میریم دکتر نشونش میدیم..
- اگه دردش بزاره بخوابم که خیلی خوبه..
-- بخواب بابا لوس بازی در نیار..
از حرفش خوشم نیومد..دلم میخواست برم بزنم دهنش..بالاخره کلی با اینور اونور شدن خوابم برد..بهنام رو زمین برا خودش تشک پهن کردو خوابید..ساعدش رو چشماش بود..وقتی خواب بود اون روحیه نسبتا خشنش مشخص نبودو مظلوم تر جلوه میداد..

صبح روز بعد با بهنام رفتیم شهر..ماشین لوکسی داشت بهش میخورد از این خر پولا باشه اما بازم برام جای سوال بود که تنها تو این کلبه چیکار میکنه..برا خودم یه سیم کارت خریدم..تنها شماره هایی که تو ذهنم بود شماره ی پناه و پوریا و بابا بود..تصمیم گرفتم به پوریا یه زنگی بزنم..
-- الو
- سلام پوریا..
-- سلام..شما؟!
- دو روز فقط صدامو نشنیدیا چه زود فراموشم کردی..
-- کجایی تو؟! چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟!
- خطمو انداختم دور این خط جدیدمه..من تهرانم نیستم لطفا به بابامم چیزی نگو..
--کجایی سارا..میخوای بیام پیشت؟!
- نه پوریا..خودم بخوام زنگ میزنم تو زنگ نزن خب؟؟
- خیلی خب..ولی کاشـ..
- بسته دیگه پوریا..خدافظ..


تماسو قطع کردم..باید به پناهم زنگ میزدم..پناهم کلی‌سرکوب زدو نصیحت کرد..دکترم رفتیمو پامو نشون دادیم..گفت فقط مو برداشته و باندپیچی کرد..‌کلی هم میوه و وسیله خریدیم..همشونم بهنام حساب کرد حتی پول سیم کارتمو..واقعا ازش ممنون بودم..

1401/10/17 23:06

ارسال شده از

#پارت13


برای ناهار با بهنام به یکی از رستورانای لوکس رفتیم..خیلی بزرگو قشنگ بود..جفتمونم کوبیده سفارش دادیم..
-- گوشه لبتو پاک کن..
انگشتمو به گوشه لبم کشیدم..
-- پاک نشد..
دوباره دستی کشیدم..
-- بازم پاک نشد..
کلافه شدم..دستمالو ورداشتو خودشو به جلو خم کرد..دستمالو رو لبم کشید..چند لحظه نگام کردو بعد برگشت سره جاش..زیر لب تشکر کردم..ناهارمونو که خوردیم برگشتیم..ماشینو سره همون جاده خاکیه که ته صخره بود پارک کرد..کیسه های خریدو تو دستش گرفته بود..دلم براش سوختو دوتا از کیسه هارو ازش گرفتم..البته بعدش پشیمون شدم چون خیلی سنگین بودن..

وسیله هارو داخل کلبه گذاشتیم..نشسته بودیمو میوه میخوردیم..
-- سارا..
منتظر بهش نگاه کردم..
-- اینجا چیکار میکنی؟!
تعجب کرده بودم..
- منظورت چیه؟!
-- چیشد که اومدی اینجا؟! یعنی..خانوادت کجان؟! چرا پیش اونا نیستی؟!
نمیدونم باید بهش میگفتم یا نه..میترسیدم دروغ بگمو تهش بخواد همه چیزو بفهمه..برا همین تصمیم گرفتم حقیقتو بگم..اما بازم تردید داشتم..
-- نمیخوای بگی؟!
- خب.. من فرار کردم..مشکلات زندگی کاری کرد که پا به فرار بزارم..
-- نباید این کارو میکردی..فکر میکنی با فرار چیزی درست میشه؟! فکر میکنی با فرار اون مشکلاتی که داشتی حل میشه؟! از کجا میدونی؟! شاید زندگیت بدتر شد..اونوقت چی؟!
- نمیشه..من در کنارم خانوادم هرروز در عذاب بودم..اما الان خوشم..
--‌در کنار من؟!
با چشمای گشاد شده نگاش کردم..
-- سارا چرا به من اعتماد کردی؟! از کجا میدونی که من کاریت ندارم یا اصلا کاریت نکنم؟!
- نمیدونم..خودمم نمیدونم چرا بهت اعتماد دارم..
-- میدونی بابات اینا چقد عذاب میکشن..از حال الان مامانت خبری داری اصلا؟!
- من نه مامانی دارم نه بابایی..لطفا بس کن..نمیخوام ادامه بدم..
چیزی نگفتو پرتقالی که براش پوست کنده بودمو خورد..من دیگه هرگز برنمیگشتم خونه..برگشتی وجود نداشت..اگه بهنامم ناراحت بودو وقتشو با بودنم میگرفتم میرفتم جای دیگه..اصلا دنبال خونه هم که بود..به همین زودیا میرفتم..

1401/10/17 23:06

ارسال شده از

#پارت14


تقریبا یه هفته گذشته بود..بهنام خیلی پسره بانمکی بود..وقتی از خاطراتش می گفت تا دو روز فقط میخندیدم..پسره خیلی خوبی بودو بهش اعتماد داشتم اما من از همون روز اول که خودمو تو کلبش دیدم بهش اعتماد کردم..دلیلشو خودمم نمیدونستم..که بهنام می گفت امروز میتونیم بریم خونه رو ببینیم..دیگه خونه رو گرفته بود..تو راه بودیم..به اتیش شعله ور شده ای که رو به روم بود نگاه میکردم..بهنام کمی عقب تر نگه داشتو سریع از ماشینش پایین رفت..دوید سمت ساختمونی که در اثر اتیش در حال ریختن بود..اتش نشانا با تمام تلاششون سعی داشتن اتیشو خاموش کنن..منم از ماشین پیاده شدم..


چند قدم جلو رفتم..بهنام با چهره ای محزون برگشت..
-- سارا سوارشو بریم..
رفتم داخل ماشین..همچنان نگاهم به ساختمونو اتیش بود..
- بهنام..
ماشین به حرکت در اومد..
-- بله..
- این همون خونه ای بود که خریده بودی؟!
با ناراحتی سرشو تکون داد..پوزخندی زدمو گفتم :
- تو خریدن خونه هم شانس ندارم..
-- ناراحت نباش..یکی بهترشو میخری..
- با کدوم پول؟!
-- با پول من..
- این خونه هم تو با پولت برا من خریدی که الان بر فنا رفت..قرار بود پولشو بدم که هنوزم سره حرفم هستم پولو میدم اما دوباره بخوای یه خونه دیگه بخری کی پولشو میخواد بده؟!
-- پول خرید خونه رو خودم میدم..اما لازم نیست تو پولو به من برگردونی.. این یه هدیه از طرف من محسوب میشه..
لبخند کجی زدم..
- مهربونیات به کی رفته؟!
با لبخند گفت :
-- به بهار..
با تعجب نگاش کردم..یهو لبخندش از رو لبش رفت..منم یه جوری شدم وقتی اسم بهارو گفت.. یعنی بهار‌ زنش بود؟! اگه زنش بوده پس الان کجاس؟! شونه ای بالا انداختم..به من چه اصلا..

هنوز ته چهرش میشد غمو دید اما طوری نشون میداد که انگار بیخیاله..با زنگ گوشیم به خودم اومدم..پوریا بود..
-الو
-- سلام..خوبی؟!
- سلام..مرسی..
-- زنگ زدم حالتو بپرسم..
- خوبم..
-- خب خداروشکر..
- کاری نداری؟!
-- انگار خیلی عجله داری..
- اره کار دارم باید قطع کنم..
-- باشه..خداحافظ..
- خدافظ..
گوشیو قطع کردم..پوریا پسره بدی نبود..خیلی وقت بود که همو میشناختیم..دو تا دوست خیلی خیلی معمولی بودیم و من هیچ علاقه خاصی بهش نداشتم..قبلا صمیمی تر بودیم اما به خاطر مهران دیگه اون صمیمیت قبلی بینمون نبود..البته شاید اون هنوزم مثل سابق بود..اما من نسبت بهش بی تفاوت بودم..نسبت به همه بی تفاوت بودم..

1401/10/17 23:06

ارسال شده از

#پارت15


وقتی رسیدیم کلبه‌ بهنام گفت خیلی خستس و میخواد بخوابه..ساعت 2 بعد از ظهر بود اما چون از صبح زود بیدار بودو مشغول کارای خونه بود خسته شده بود..

تصمیمو گرفته بودم دیگه موندن بی‌فایده بود..کاغذ و خودکارو ورداشتم و شروع کردم به نوشتن :
سلام بهنام..
بابت همه کارای خوبی که کردی ممنونم..ببخشید که این مدت برات مزاحمت ایجاد کردم..اتیش گرفتن اون خونه هم ناراحتم کرد البته نه به خاطر خوده خونه.‌.به خاطر پولی که تو خرجش کردی و زحماتی که کشیده بودی..موندن بی فایدس..نمیخوام بیشتر از این برات مزاحمت ایجاد کنم..بازم بابت همه چیز ممنونم..بدرود..
برگه رو از وسط تا کردم و پشتش اسممو نوشتم..بهترین کار همین بود..خیلی اروم کولمو از زیر تخت ورداشتم..کارامو اهسته انجام میدادم تا یه وقت بیدار نشه..در کلبه رو باز کردمو اروم خارج شدم..مکس یا همون سگ سیاهه که اون شب افتاده بود دنبالم..داشت نگام میکرد..دیگه ازش نمیترسیدم حتی با هم بازی میکردیم..دستمو رو تنش کشیدم..
- خدافظ مکس..

چند بار پارس کرد که دیگه ازش دور شدم..ساعت ها تو خیابونای شهر قدم زدم..چشمم به یه پارک خورد..رفتم تو دستشویی پارک..چند تا دختر جوون اونجا بودنو با هم میگفتن و میخندیدن..به صورتم اب زدم..تو اینه به خودم نگاه کردم..زیر چشمام گود بودو رنگ صورتم به زردی میزد..گوشیم که زنگ خورد از انالیز کردن خودم بیخیال شدم..شمارش ناشناس بود..برا همین تماسو رد کردم..هرگز شماره های ناشناسو جواب نمیدادم..بازم زنگ زدو منم در جواب قطع کردم..چند بار دیگه زنگ زد..دیگه داشت اعصابم خورد میشد که جواب دادم..

- بله
--چرا جواب نمیدی پس؟!
صدای خودش بود..بهنام..با شنیدن صداش حس امنیت بهم دست داد..
- شماره های ناشناسو جواب نمیدم..
-- کجایی؟!
- نمیدونم..
-- بیام دنبالت؟!
- نه..
-- تو یه شهر غریب که هیچ‌کسو هم نمیشناسی چطور میخوای زندگی کنی؟! اونم تو خیابون..یا برگرد برو خونتون یا بیا ابنجا تا من برات یه خونه درست و حسابی پیدا کنم..
- هیچکدوم از راه هایی که گفتی درست نیست..خیابون بهترین راهه..
-- عــِـــه..باشه..پس من قطع کنم..خدافظ..
منتظر نموند تا من خدافظی کنمو سریع قطع کرد..

1401/10/17 23:06

ارسال شده از

#پارت16 #فصل دوم

دیگه تو پاهام جونی نبود و توانی برای راه رفتن نداشتم..رو یکی از صندلی های پارک نشستم..چند تا نفس عمیق کشیدم و به بهنام فکر کردم..یه لحظه با خودم گفتم کاشکی که قبول میکردم و برمیگشتم کلبه بهنام اما بعد نظرم عوض شد چون تصمیم اشتباهی بود..

دوتا پسر از کنارم رد شدن..یکیشون که قد نسبتا بلندی داشت و موهاشم کوتاه بود گفت :
--چند سالته دختر جون ؟!
جواب ندادمو از رو صندلی پا شدم..داشتم میرفتم که کولمو کشیدو از پشت منو گرفت..تیزی چیزی رو ، رو گردنم حس کردم..لبه ی چاقو سرد بود و گردن من داغ و این تضاد حس ناخوشایندی رو برام به وجود اورد..با سر و صدا اب دهانمو قورت دادم..
- تو رو خدا..بزار برم..ازت خواهش میکنم..التماست میـ..
با گفتن ( دهنتو ببند ) لال شدم..اشکام شروع کردن به ریختن..اون یکی دوستش رو به روم ایستاد و گفت :
-- ببین دختر جون مثله ادم میای تا بریم تو اون ماشین سفیده ای که اونور پارکه بشینیم..بخوای دیوونه بازی در بیاری و به سرت بزنه که کاری کنی من میدونم با تو..
با صدای بلندتری گفت :
-- گرفتی که چی میگم؟!
چشمامو بستمو سرمو تند تند تکون دادم..تو دلم مدام صلوات میفرستادم و به خودم فحش میدادم..کاشکی به حرف بهنام گوش میدادم..کاشکی میرفتم تو همون کلبه میکپیدم..لعنت به تو سارا .. لعنت..

خیلی عادی همراهشون رفتم داخل ماشین..پسر قد بلنده رفت پشت فرمون و اون یکی که هیکلی تر و با موهای بور بود همراهم عقب نشست..داشتم خودمو واسه مرگ اماده میکردم..
چند دقیقه ای تو راه بودیم تا اینکه ماشین از حرکت ایستاد..ساختمون معمولی بود..پسر هیکلیه دور بازومو محکم گرفت..قد بلنده هم دست دیگمو گرفت..انگار دزد گرفته بودن احمقا..هولم دادن تو اسانسور..تکیه دادم به دیواره اسانسور و تو خودم جمع شدم..پسر هیکلیه اومد نزدیک و دستای داغ و مردونشو پشت گردنم گرفت‌..خیلی سعی کردم از خودم دورش کنم اما خیلی زور داشت..دست دیگشو کنار صورتم به دیواره اسانسور زد و صورتشو بهم نزدیک کرد..نگاهش بین لبو چشمام در حال گذر بود..فاتحمو خونده بودم..خودشو نزدیکتر کرد که تو صورتش توف کردم..چشماشو بستو نفسی کشید...از فک منقبض شدش مشخص بود که خیلی عصبانیه..صدای خانمی که میگفت طبقه پنجم باعث شد که پسره به خودش بیاد..با اخم نگاه غضبناکی بهم انداخت..جرئت نداشتم حرف بزنم..همچنان داشت نگام میکرد که پسر قد بلنده گفت :
-- بهنام بیا دیگه..
با شنیدن اسم بهنام قلبم ایستاد..با بهت داشتم به پسر هیکلیه که تازه فهمیده بودم اسمش بهنامه نگاه میکردم..حیف اسم به این قشنگی که رو این گذاشتن..با چشم خوره ای از کنارم رد شد..انگار ارث‌

1401/10/17 23:06

ارسال شده از

باباشو خورده بودم اونطوری نگاه میکرد..پسر قد بلنده گفت :
-- لش بیار بیرون دیگه..
اخم کردمو از اسانسور خارج شدم..حالا داشتم به این دوتا کره اسبا فحش میدادم..حیوونای کثیف..

1401/10/17 23:06

ارسال شده از

پارت17*
بادادن فش های رکیک وزیرلبی داشتم خودموخالی میکردم ولی خدامیدونه ک اون لحظه چقدراسترس واضطراب داشتم ولی من قوی ترازاین حرفابودم اصلاب روی خودمم نمیاوردم فقط خداخدامی کردم زودتربهنام جاموپیداکنه وبیاددنبالم چون فقط اون بودک خبرداشت من فرارکردم.
باحس اینکه انگاردستی روی شونمه جیغ خفیفی کشیدم.
+چته سه ساعته وسط اسانسوررفتی توفکرجووون نکنه داری واسه اخرشبمون برنامه می چینی جیگرطلا.
باجمله ای گفت تموم تن ب لرزه ورعشه افتادوواقعاب فکراینکه شب میخوان باهام چیکارکنن فرورفتم.
وقتی با اون دوتانره غول واردخونه شدم ازبوی گندی ک پیچیدتوی بینیم حس تهوع بهم دست داد.تموم خونه پربودازشیشه های شکسته ی الکل ومشروب.وای خدایامنوگیرچه ادمایی انداختی خودموسپردم ب تو...+اتاقت اون بغله گمشوبروخودتوبرام اماده کن.
مثل این خنگاداشتم نگاش میکردم ک گفت:منظورم اینه ک امشب بایدبابدنت ازمون پذیرایی کنی خوشگله...

1401/10/17 23:07

ارسال شده از

پارت18*
دگ حس می کردم گوش هام کرشدع وهیچ کدوم ازحرفاشون ونمی شنیدم تاب خودم اومدم دیدم منوب زورانداختن روتخت ودارن لختم میکنن...هرچی تقلامی کردم بی فایده بوداخه زوردوتامردقلدرکجاوزورمنه ظریف کجا؟
ب هق هق افتاده بودم،انقدرجیغ زدع بودم ک گلوم ب شدم می سوخت ولی تقصیرخودم بودخودم کردم ک لعنت برخودم باد...
با حس مایع داغی ک فک کنم خون بودبین پاهام کم کم ازشدت دردچشمام سیاهی رفت وهمه چیزازدیدم محوشد.
وقتی چشاموبازکردم کسی تواتاق نبود؛خاستم بلندشم ک کمرم چنان تیری کشیدکه جیغ بنفشی کشیدم ک گوش های خودمم کرشدهمینطورپشت سرهم جیغ های گوش کرکن می کشیدم اخه دست خودم نبودحس میکردم تمام اجزای بدنم دارن ازهم جدامیشن.
دوباره همون پسرع ک اسمش فقط بهنام بودولی منواصلایادبهنام نمینداخت اومدتواتاق وبالاسرم ایستادوب حالت تهدیدانگشتش وبالاآوردوگفت:تقصیرخوده احمقت بودکه هرچی میگفتم بجای اینک گوش کنی ده ساعت میرفتی توفکرتازه اون خوب خوبش بودچون تازه واردبودی مراعاتت وکردیم ولی اینجا ازبلبل زبونی خبری نیس امشبم بایدب اون یکی رفیقم حال بدی وجیکتم درنیادسفیدبرفی...

1401/10/17 23:07

ارسال شده از

پارت19*
واییییی خدایانهههههه...
دوباره بایدهمون درداروتحمل می کردم،دوباره بایدزیریه آشغال دگ نفس نفس میزدم ودرخواست کمک می کردم ولی کسی صدامونمیشنید....خدایاتووووبه خودت منوازاین زندون نجات بدع...خودت منوازدست ادمای اینجانجاتم بده نزاریه شب دیگ روهم تواین کثافت دونی تحمل کنم بهم صبربده خداجونم...
نزدیک شب بودوهواروبه تاریکی...یه صدایی شبیه شکستن دریاشیشه شنیدم.خیلی ترسیده بودم ولی دعادعامی کردم بهنام باشه وبرای نجات من اومده باشه ک خوشبختانه دعام مستجاب شده بودوخداصداموشنیدولی یکم دیربودیعنی خیلی دیربودچون من دگ دخترنبودم دیگ پاکی ونجابتمونداشتم ولی بازم جای شکرش باقی بودکه بیشترازاین دستمالی نشدم.
صدای دعوامی اومد.ازبین اون همه سروصدا،صدای بهنام روب خوبی تشخیص دادم؛درحال تجزیه ی صداش بودم ک دراتاق شکست وباصدای بدی بازشدوچهره ی نگران وعصبانیه بهنام درچارچوب درنمایان شد...
خدایاشکرت...
+زودباش بلندشوبریم.
-ولی بهنام من نمی تونم راه بیام کمرم...
قبل ازاینکه جملم وکامل کنم منو رو دستاش بلندم کرد و زیرگوشم گفت بدکردی...خیلی بدکردی هم باخودت هم بامن...

1401/10/17 23:07

ارسال شده از

پارت20*
اینک گفت باخودم بدکردم وراست گفت ولی ب اون دیگ چرا؟!دودش توچشم خودم رفته بودبه اون چ ربطی داشت...
درحال تجزیه ی جملش بودم ک یکی ازاون بی شرفاچاقوبدست اومدجلومون.میخواست تیزی روفروکنه توشکم بهنام ک اون جاخالی دادوبایه چرخش تیزی رفت توپهلوی من...
بهنام دادکشید:عوضی کثافت چیکاررررررکردییییییی؟؟؟...
بهنامم همراهش ی چاقوداشت اینویادم بودکه همیشه برای موارداضطراری ی صلاح داشت باچاقوش ب سمت اون یاروحمله کردوبایه حرکت کشتش...
من ک روزمین غرق درخون بودم وبلندم کردودرگوشم گفت:تحمل کن الان می برمت بیمارستان عزیزدلم...باتموم شدن جملش حس کردم قلبم ازحرکت ایستاد،حس کردم برای یه لحظه نمیتونم نفس بکشم...
خدایا این تپشا این سرخ وسفیدشدنایعنی چی ن من نبایدبزارم این رابطه شکل بگیرع بهنام خیلی برای من حیفه...
بهنام منورودستاش بلندم کردو...
نفهمیدم کی روتخت بیمارستان تواتاق عمل جراحی بودم وکی بیهوش شدم...
فردای اون روزکذایی***
اومدع بودیم خونه ی بهنام البته اون اصلاباهام حرف نمی زدهمش اخم روصورتش بودخب حقم داشت...
ازاونوردردکمرودلم امونم بریده بودازیه طرفم که اون چاقوعه.مثل مرده هاروتخت درازکشیده بودم ک بهنام باچشمای ب خون نشسته وارداتاق شدودروبست...
آب دهنموباسروصداقورت دادم وباصدای مرتعشی گفتم:
-بهنام می خوای چیکارکنی؟
+همون کاری ک بایدزودترباتوی نمک نشناس میکردم.
تقریباباحالت داد داشت حرفاشومیزد.
+سارافکرکرده بودی من تورولت کردم ب امون خدا؟نخیرمن آزادت گذاشتم باخودت بری باچشمای خودت ببینی اون بیرون چندتاگرگ منتظرتن...ولی توی نفهم قدردختربودنتوقدرپاکی توندونستی حالا اینم ازعواقبش...کمربندشوبازکردوافتادب جونم.هیچوقت فکرنمی کردم توسط بهنام کتک بخورم.انقدرمنوزدع بودکه دیگ خون بالا اوردم...

1401/10/17 23:07

ارسال شده از

#پارت21

چشمامو اروم باز کردم..دردو تو تمام بدنم حس میکردم..کسی تو کلبه نبود..پیراهنمو زدم بالا تا جای کبودیای کمربندی که رو پوست سفیدم توسط بهنام نشسته رو ببینم اما در کمال تعجب دیدم که هیچ جای کبودی رو بدنم نیست.‌.چون پوستم حساس بود خیلی زود کبود میشد اما داشتم فکر میکردم که چرا هیچ رد کمربندی رو تنم نیست..

در کلبه باز شد و بهنام اومد داخل..اخم غلیظی بین ابروهای پرپشتش نشسته بود..تا به حال اینطور ندیده بودمش..
+بهتری؟!
اروم چشمامو به معنای اره بستم..هنوز فکرم به اون کبودیا بود..
- بهنام..
+ بله..
-‌ تو دیشب با کمربند منو زدی!!؟
رنگ تعجبو در چهرش دیدم..
+ نه..توهم زدی؟!
- نه..من مطمئنم تو منو زدی..
+ سارا مگه مرض دارم تو رو بزنم..کم اون حیوونا بلا سرت اوردن که منم بخوام تو رو بزنم..
راست می گفت..بهنام ادمی نبود که بخواد از این کارا کنه..
- نمیدونم..شاید خواب دیدم.‌.
+ شاید نه .. مطمئن باش خواب دیدی چون دیشب خیلی تو خواب حرف میزدی..ترسیده بودی و عرق سردی هم کرده بودی..
لبخندی زدو گفت :
+من داشتم میزدمت؟!
- اره..خدا میدونه تو خواب چقد ترسیده بودم..
چیزی نگفتو رو صندلی نشست..بهم نگاه میکرد..
نگاهش خیلی سنگین بودو نتونستم زیر نگاه گرمش طاقت بیارم..رومو برگردوندم سمت دیگه..به این فکر کردن که دیگه دختر نیستم..بیان کردن این ماجرا برای خودم سخت بود.. اینکه چقد ناراحت بودم برای کسی جز خدا قابل درک نبود..من دختر بودنمو دوست داشتم..همیشه میگفتم نمیزارم توسط کسی دستمالی بشمو نجابتم گرفته بشه اما عاقبتم افسوس داشت..به اون دوتا بی شرف لعنت نمیفرستادم..به خودم لعنت میفرستادمو فحش میدادم که چرا به حرفای بهنام گوش نکردم.. همه ی این غصه هایی که تو دلم بود با ریختن قطره اشکی از گوشه چشمم اتیشش فروکش شد..زمزمه وار بهنامو صدا کردم..
- بهنام..
+ جانم..
رو تخت جا به جا شدمو به سمتش برگشتم..به چشمای طوفانیش خیره شدم..
- چرا انقدر دیر کردی بهنام..چرا زودتر نیومدی منو از دست اون عوضیا نجات بدی..
دیگه به هق هق افتادمو با گریه و صدای بلندی گفتم :
- چرا نیومدی بهنام؟!..چرا دیر کردی..چرا لعنتی؟!
اومد جلو رو تخت کنارم نشست..سرمو با دستاش گرفتو تو سینش فرو کرد..تن ضعیف و بی جونم تو هیکل بزرگو ورزیده ی بهنام بود..پیراهنش از شدت اشکام خیس شده بود..
+ اروم باش سارا..اروم باش..
چطور میتونستم اروم باشم..دیگه بدتر از اینم میشد؟!
نمیدونم تا چه مدت تو اغوش گرمو پر از ارامش بهنام به سر بردم که دیگه به خواب عمیقی فرو رفتم و ذهنم خالی شد از هرچی اتفاق بدو ناپایان

1401/10/17 23:07