The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

@dastansara
????????????????????

قسمت چهارصدو نود
#490

استرس تمام وجودمو گرفته بود. با اینکه میدونستم قراره همه چی درست پیش بره اما این دلهره ولم نمیکرد. تو اشپزخونه نشسته بودم و بقیه تو پذیرایی پیش مهمونا بودن.
بیشتر نگرانیم بابت کیان بود. از دیروز که مامانش گفت میخواد خواستگار بیاد ساکت شده بود و حرفی نمیزد. این سکوتش منو ازار میداد. حس میکردم ارامش قبل طوفانه..تو فکر بودم که کتی اومد تو اشپزخونه.
_ هنوز چایی نریختی؟
_ الان میریزم.
_ زن دایی گفت زودتر بیای.
نفسمو پر صدا دادم بیرون که گفت:
_ انقدر استرس نداشته باش.
_ نگران کیانم. کاش میزاشتین برای بعد صیغه. هرچی باشه الان زنشم. دارین با غیرتش بازی میکنین.
_ با غیرتش بازی نشه که هیچ غلطی نمیکنه. تو نگران نباش. زن دایی پسرشو بهتر میشناسه. چایی و بردار و بیا.
_ باشه.
سینی چایی و برداشتم و از اشپزخونه زدم بیرون. زیر لب سلامی کردم که همه جوابمو دادنک حتی سرمد بلند نکردم که ببینم چند نفرن. با اینکه میدونستم همش فیلمه ولی بازم چیزی از استرسم کم نمیکرد.
با اشاره مامان کنارش نشستمو سرمو انداختم پایین. مشغول حرف زدن بودن ولی من از بس فکرم درگیر بود چیزی نمیشنیدم. یهو با تکون مامان به خودم اومدم. نگاهم به چشمای کیان خورد که رگه های سرخ تو سفیدی چشماش پیدا بود.با صدای مامان به خودم اومدم:
_ عزیزم با اقا احسان برید حرفاتونو بزنید.
گیج زل زدم بهش و پرسیدم:
_ اقا احسان؟
اشاره ای به مرد نشسته رو کاناپه زد و با لبخند گفت:
_ حواست کجاست دخترم؟
تازه متوجه شدم منظورش داماد قلابیه.
نگاهی به دستای مشت شده ی کیان انداختمو از جام بلند شدم.
سمت حیاط رفتمو اون پسره که فهمیدم اسمش احسانه دنبالم اومد. اشاره ای به تاب کردو با خنده گفت:
_ اگه میخواین نقشتون بیشتر جواب بده بشینین رو تاب. اقا کیان داره نگامون میکنه.
متعجب پرسیدم:
_ شما از کجا میدونید؟
دست به سینه زل زد بهم:
_ انتظار ندارید که بی هیچ اطلاع قبلی الان اینجا باشم؟ میناخانوم از قبل باهامون هماهنگ کردن. گفتن که میخوان چیکار کنن.
خجالت زده سرمو انداختم پایین. انگار همشون میخواستن کیانو اسیر زندگی کنن. دست به دست هم داده بودن که سرش بلا بیارن.
نزدیکم شد که با تعجب سرمو بلند کردم. جوری جلوم وایساده بود که اگه کسی پشت بهش می ایستاد فکر بدی راجبمون میکرد. با چشمای گشاده شده پرسیدم:
_ چیکار میکنین؟
_ الان خودت میفهمی.
نزدیک تر شد که یهو صدای داد کیان بلند شد:
_ نوال؟

???????????????????

1401/10/17 21:53

[ ‏ی مرضی هم دارم
‏هرکی میاد سمتم نمیخامش
‏ولی همون اگه بره سمت کسی دیگه حسودیم میشه
‏قشنگ تباهم :) ]

1401/10/17 21:53

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

هیچوقت منتظر شنیدن «دوستت دارم» از یه دختر نباشین،
همین که حرص میده خودش نوعی دوست داشتنه?

♥️
┄┅┄┅✶●✶┄┅┄

1401/10/17 22:16

????????????????????

قسمت چهارصدو نودو یک
#491

داماد قلابی از جلوم کنار رفت و من ترسیده زل زدم به چشمای سرخش. هول از جام بلند شدم و اروم گفتم:
_ بله.
با نگاهی که توش نفرت موج میزد زل زد به احسان و منو مخاطب قرار داد:
_ حرفاتون تموم شد؟
با من من جواب دادم :
_ ا..ره.
خیلی ترسناک شده بود. احساس میکردم خیلی خودشو کنترل میکنه تا نزنه فک احسانو پایین نیاره. از دیروز یا غیب میشد یا اگه بود سکوت میکرد. حتی نمیدونستم کجا میره. دوباره با صدایی که معلوم بود پر حرصه گفت:
_ مامان گفت حرفتون تموم شد برید داخل.
بعد خودش به سمت خروجی رفت که سریع پشت سرش رفتم:
_ کیان کیان..
قدماشو تندتر کرده بود بخاطر پام نمیتونستم راه برم. درحالیکه نفس نفس میزدم گفتم:
_ پام درد گرفت . وایسا لطفا.
همین جمله باعث شد سرجاش به ایسته. رسیدم بهش. اروم گفتم:
_ کجا میری؟
با یه حالت عجیبی نگام کرد و گفت:
_ مهمه؟
_ مهم نبود نمیپرسیدم.
زل زد به یه نقطه پشت سرم. رد نگاهشو که گرفتم دیدم به احسان خیره شده . تو همون حالت لب زد:
_ بمونم کار دست جفتمون میدم.ساعت 1 نیمه شب بیا کنار بید مجنون پشت عمارت. کارت دارم.
و بعد بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه از در حیاط زد بیرون.
ناراحت و گرفته برگشتم سمت داماد قلابی.کلافه بودم.نمیدونستم کجا رفته. میترسیدم بازحالش بدشه و بره سراغ یکی ازون دخترا..همش این فکرا میومد تو سرم و اصلا هم دست خودم نبود. با صدای احسان سرمو بلند کردم:
_ نگران نباشید. مطمئن باشین نقشتون گرفته.
تو دلم پوزخندی زدمو زیر لب گفتم:
_ فعلا که عین خیالشم نبود
_ من جنس خودمو بهتر میشناسم. نگران نباشید.
_ شما بفرمایید داخل. میخوام یکم هوا بخورم.
حرفی نزد از پله ها رفت بالا. منم روتاب نشستم و به این اینده ی نامعلوم فکر میکردم.
********************************
چند دقیقه نگذشت که مهمونا از در زدن بیرون و من به احترامشون از جا بلند شدم. خانوم مسنی که حدس میزدم مادر خانواده باشه اومد سمتمو با مهربونی منو تو اغوش کشید و زیر گوشم گفت:
_ انشالا خوشبخت باشی دخترم.
زیر لب تشکری کردم و اونا هم بعد از خداحافظی رفتن. نگاه خسته ای به کتی و مامان انداختم و گفتم:
_ میرم تو اتاقم.
اومدم از در رد شم که بابا گفت:
_ خوبی دخترم؟
و جواب من خوبم ارومی بود که زیر لبم زمزمه شد.
********************************
نمیدونم چقدر رو تخت اتاقم چنبره زده بودم که نگاهم به ساعت افتاد. چند دقیقه مونده بود به یک. هول و با استرس از تخت پریدم پایین که پام پیچ خورد و صدای آخم بلند شد. بی توجه به دردم اروم به سمت در عمارت رفتم.
همه جا ساکت بود. با دلهره راهی که به

1401/10/17 22:17

سمت پشت عمارت میرفت و طی کردم.
تو اون تاریکی چشم چرخوندم دنبالش میگشتم که بادیدن سایه ای که به درخت بید مجنون تکیه داده بود شناختمش. اروم اروم نزدیکش شدم. انگار تو فکر بود. ترسیده اب دهنمو قورت دادمو زیر لب صداش زدم:
_ کیان؟

???????????????????

1401/10/17 22:17

????????????????????

قسمت چهارصدو نودو دو
#492
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
_ اومدی؟
باترس و لرز نزدیک تر شدم و کنارش نشستم:
_ ا..ره.
چرخید سمتم و زل تو چشمام. یه برقی تونگاهش بودکه قلبموبه تپش مینداخت.
_ با وجود اون خواستگارات فکر نمیکردم امشب بیای.
_ مگه میشد نیام؟ از سر شب که رفتی خواب به چشمم نیومد. نگرانم کردی. چیشده؟
صورتشو به صورتم نزدیک کردو نفسای گرمشو فوت کرد تو صورتم:
_ چرا خوابت نبرد؟
خجالت زده سرمو انداختم پایین و گفتم:
_ خوب حالت خوب نبود موقع رفتن.
لبخند محوی رو لباش نشست و گفت:
_ به جاش الان حالم خوبه.
دیگه چیزی نگفتم و اونم سکوت اختیار کرد.چند لحظه بعد دوباره صداش بلند شد:
_ نوال؟
زل زدم به اسمون:
_ جانم.
متفکر دستشو به چونش گرفت و گفت:
_ مهریه ات 6 تا شاخه گل رز بود اونم به نیت 6 ماهی که محرمیم. درسته؟
باغصه نگاش کردم. انگار تصمیمشو گرفته بود که حرف از پایان صیغه و مهریه میزد. بغض غریبی تو گلوم چنبره زد. با صدای لرزونم گفتم:
_ اره..
از جاش بلند شد و دستشو به سمتم دراز کرد. با چشمایی که چیزی به پر شدنش نمونده بود زل زدم بهش که به دستش اشاره زد. دستای سردمو تو دستاش گزاشتم و راه افتاد.
داشت به سمت انباری پشت عمارت میرفت. تو این مدت هیچوقت فرصت نشد که برم توش تا ببینم چخبره. جلوی در انباری ایستادو چرخید سمتم.با حالت مرموزی گفت:
_ برو داخل یه چیزیو باید ببینی. باید تنها ببینی.
استرس افتاد تو دلم. با نگرانی گفتم:
_ مگه چی اونجاست؟
اروم هولم داد سمت در و گفت:
_ برو خودت میبینی.
درحالیکه زیر لب صلوات میفرستادم در و باز کردم و وارد شدم.
********************************
با چشمایی که از حدقه زده بود بیرون زل زده بودم به اونجا.. سرم به طور ناخوداگاه دور تا دور انبار چرخید مات و محو بودم که دستای مردونه ای دور کمرم حلقه شد.. نفسای گرمشو رو گردنم حس کردم. اروم زیر گوشم لب زد:
_ دوسش داری؟
دستامو رو دستاش گزاشتم و چشامو بستم. با تموم وجودم عطر همه ی اون گل هارو به ریه هام کشیدم:
_ فوق العادس کیان.
بوسه ی ریزی به لاله ی گوشم زد که دلم مور مور شد:
_ به نظرت تعداد این گل ها چندتاس؟
چشامو باز کردم و دوباره از نظر گذروندمشون:
_ نمیدونم. قابل شمارش نیست. تو اصلا کی وقت کردی اینارو بیاری اینجا؟ کی اوردی؟
کمرمو چرخوند و منو رو به خودش کرد:
_ نوال؟
دلم لرزید با صدا کردنش. اروم زمزمه کردم :
_جانم..
صورتشو به صورتم نزدیک کرد و گفت:
_ اگه من بخوام ماهی یه شاخه از این گل ها رو به عنوان مهریه بهت بدم بنظرت چند سال طول میکشه تا این گلا تموم شن؟
درحالیکه متوجه منظورش نشده بودم شروع کردم

1401/10/17 22:18

به حساب کتاب:
_ خوب نمیدونم دقیق.اخه ایناتعدادشون خیلی زیاده اگه بخوای ماهی یه دونه ازینا بهم بدی شاید تا اخرعمر...
حرفم نصف موند. مات خیره شدم به لبخند رو لباش. نفسم تو سینم حبس شده بود. اب دهنمو قورت دادم و با صدایی که انگار از ته چاه در میومد گفتم:
_ چ..ی؟
دستامو گرفت و یهو منو کشید تو آغوشش و زیر گوشم خیلی اروم گفت:
_ خانوم خونم میشی؟
احساس کردم قلبم نزد. چشام از حدقه زد بیرون. فکر میکردم خوابه. فکر میکردم یه رویاس.
دستای لرزونمو رو سینه هاش گزاشتمو هولش دادم عقب.اما همچنان تو بغلش بودم. میخواستم اعتراف کنه. خانوم خونه شدن با دوست داشتن زمین تا اسمون فرق داشت. درحالیکه خودمو به اون راه میزدم گفتم:
_ من متوجه منظورت نمیشم. یه جوری بگو تا بفهمم.
_ متوجه نشدی؟
_نه..
زل زد به لبامو گفت:
_ باشه. الان یه جوری میگم تا بفهمی.
و یهو تا خواستم بفهمم که چیشده، جلوی چشمای گشاد شده ی من لبای داغش، لبای یخ زدمو شکار کرد. انقدر محکموحشیانه میبوسیدکه حس میکردم الانه از حال برم. دستام رو قلبش بود و تپش قبلش و حس میکردم. وقتی که حس کرد نفس کم اوردم ازم جدا شد و در حالی که نفس میزد گفت:
_ بفهم..من دوستت دارم دختره ی دیوونه.

???????????????????

1401/10/17 22:18

????????????????????

قسمت چهارصدو نود و سه
#493

کیان:
_ نگاهم به صورت ترسیدش افتاد. اما چشماش برق میزد. دلم به اون برق چشماش قرص شد. خجالت زده سرشو انداخت پایین. چونشو تو دستام گرفتمو گفتم:
_ نمیخوای چیزی بگی؟
_ چ...ی بگم..
لبخند محوی رو لبام نشست:
_ از احساست.
گونه هاش رنگ گرفت. اروم زیر گوشش گفتم:
_ میدونی بدجور با غیرتم بازی کردی؟
سکوت کرده بود. لاله گوششو بوسیدمو گفتم:
_اگه نمیدونستم که همه ی کاراتون نقسش قطعا الان تیکه بزرگه ی احسان گوشش بود.
جوری سرشو اورد بالا که صدای ترق تروق مهره های گردنشو شنیدم. با چشمای گشاد شده پرسید:
_چی؟
فشار دستامو دور کمرش محکم تر کردم:
_ فکر کردی انقدر بی غیرتم که بزارم برای زنم خواستگار بیاد و کاری نکنم؟
شرمگین زیر لب گفت:
_ تقصیر من نبود. فکر مامانو کتی بود.
_ میدونم. اخه امیرعلی میدونه چه ادم کله شقیم. وقتی کتی بهش گفت چه نقشه ای دارن کم و بیش بهم ندا داد. خیلی هم بد نشد. حداقل فهمیدم احساسم یه طرفه نیست.
لبخند مهربونی بهش زدم و ادامه دادم:
_ بگو دیگه.
با تعجب پرسید:
_ چی بگم.
سرمو بردم زیر گوششو به حالت وسوسه انگیزی لب زدم:
_ اینکه دوسم داری..
حرارت بدنشو حس میکردم. این حرارت انقدر برام لذت داشت که محکم تر چسبوندمش به خودم و عطر تنشو به ریه هام کشیدم. همونجور که تو گردنش نفس میکشیدم گفتم:
_ بگو نوال. بگو.
در حالی که صداش از شدت هیجان میلرزید گفت:
_ خودت میدونی دیگه.
_شنیدنش از لبای تو یه چیز دیگس.
بگو.
یه لحظه مکث کرد. ولی بعد شروع کرد به حرف زدن:
_ کیان من پاهام نقص داره..
لبخند نشست رو لبام:
_ میدونم.
_ کیان من هیچکسو ندارم.
بینمو به بینیش زدمو گفتم:
_ همه *** میشم.
چشاش پر از اشک شد:
_ من سواد ندارم.
لبخند رو لبام پر رنگ تر شد:
_ میخوای کنکور بدی.
_ میدونی من قبلا یه بار ازدواج کردم.
_ گذشتت مهم نیست. میخوام ایندتو بسازم.
نفسای لرزونشو فوت کرد تو صورتم که گفتم:
_ دیگه چی؟ بازم چیزی مونده که نگفته باشی؟
زل زد تو چشام و اروم لب زد :
_ اره.مونده.
با کنجکاوی پرسیدم:
_ خب چی ؟ بگو
صورتمو تو قاب دستای سردش گرفت و زمزمه کرد:
_دوستت دارم.
و بعد دستاشو دور گردنم حلقه کرد. خواستم ببوسمش که یهو باصدای دست زدن از پشت سرم نوال تند ازم جدا شد. برگشتم عقب. چشمم که به مامان و بابا و کتی و امیرعلی افتاد، اخمام رفت توهم. نوال هم سرخ شده بود. با حرص بلند گفتم:
_ واجب بود تو همین لحظه تشریف بیارید؟
بابا با خنده گفت :
_ پس کی میومدیم بابا جان؟
_ خوب یه ربع اونورتر. تازه این زن من داشت یه بخاری نشون میدادااا. زدین تو پرمون.
یهو نوال سیخونکی به پهلوم زد

1401/10/17 22:18

که اخم بلند شد:
_ کیان؟
_ خوب بگو ساکت شم. چرا میزنی. همین اول بگو. اگه دست بزن داری نمیگیرمتااا.
صورتش از خجالت سرخ شده بود. صدای مامان بلند شد:
_ اولا که دلتم بخواد. دوما، بقیشو بزار واسه بعد. اصل بله بود که از عروسم گرفتی. حالا دیر وقته بریم بخوابیم. بعد کنکور نوال میوفتیم دنبال کارای عروسیتون.

???????????????????

1401/10/17 22:18

????????????????????

قسمت چهارصدو نود و چهار
#494

دستای نوالو تو دستم گرفتم و اومدم سمت در برم که مکث کرد. یک بار دیگه انبار پراز گل و از نظر گذروند و لبخند رو لباش پر رنگ تر شد. فشاری به دستش اوردم که نگاهم کرد. اروم زیر لب گفتم:
_ بریم؟
_ بریم.
بعد بی توجه به بقیه کساییکه اونجا بودن از انبار زدیم بیرون.
*******************
نوال:
روزها پشت سر هم میگذشت و همه چی بهتر از قبل میشد.کیان مهربون تر شده بود همه ی احساسشو بهم نشون میداد. حال روحیشم بهتر بود. کتی قرصاشو کامل قطع کرد و قرار شد دیگه مصرف نکنه. اما عروسیمون و گذاشتیم بعد بهبود کامل کیان. چیزی به کنکورم نمونده بود. ساعت 10 شب شد و کیان هنوز از بیمارستان برنگشته. مشغول درس خوندن بودم . مامان و بابا هم برای شام رفته بودن بیرون. کلی اصرار کردن که برم اما قبول نکردم. بعد مدت ها فرصتی بود تا باهم تنها باشن.
با صدای باز شدن در اتاق سرمو بلند کردم. نگاهم به چشمای مهربونش افتاد. اروم از جام بلند شدمو رفتم سمتش. دستاشو به سمتم دراز کرد و مثه بچه ها خودمو تو اغوشش جا دادم. روی سرمو بوسید و گفت:
_ خوبی عزیزم؟
سرمو گزاشتم رو قلبشو گفتم:
_ خوبم. خسته نباشی.
_ سلامت باشی.
سرمو از رو سینش برداشتمو اروم گفتم:
_ شام خوردی؟
_ اره تو بیمارستان یه چیزی خوردم. چیکار میکردی؟
اشاره ای به کتابام زدمو گفتم:
_ کنکور نزدیکه. داشتم میخوندم..
نگاهی به ساعت مچیش کردو گفت:
_ دیگه دیر وقته جمعش کن بخوابیم. خیلی خسته شدم امروز.
_ باشه الان جمعش میکنم.
به سمت کتابام رفتم و اونم نشست رو تخت. دکمه های لباسشو باز کرد و درش اورد. به سمت کمدش رفت و شلوارک طوسی رنگشو از برداشت. رومو ازش گرفتم تا راحت لباسشو عوض کنه. وقتی برگشت تو تخت صدام زد:
_ بیا بخوابیم عزیزم.
باشه ی ارومی زیر لب گفتمو رفتم سمتش. گیره ی موهامو باز کردم و کنارش دراز کشیدم. بازوشو مثه هر شب بالشت سرم کرد و منو کشید سمت خودش. بوسه ای نرم رو گونم کاشت. دلم از اینهمه محبتش غنج میرفت. فکر نمیکردم پسر بداخلاقی که برای اولین بار دیدمش انقدر پر از احساس باشه.
با تموم خستگیاش انقدر موهامو نوازش کرد که خودم نفهمیدم کی خوابم برد.
************************
نیمه های شب با حس دستاش رو بدنم از خواب پریدم. دیگه به کل ترسم از بین رفته بود. حتی انگیزم برای درمانش بیشتر شده بود. تعداد حمله هاش خیلی خیلی کم شد و این منو خوشحال میکرد. شروع کرد به بوسیدنم. بدبختی اینجا بود که بعد از ابراز علاقش بهم ، خودم بهش کشش پیدا کرده بودمو کنترل کردنم تو این شرایط سخت بود. دیگه خشونت اولیه رو نداشت و خیلی راحت تر

1401/10/17 22:18

به خواب میرفت. ولی بعدش من بودم که تو بی قراریام خوابم میبرد.
شروع کردم به بوسیدنش. دستامو تو موهاش بردمو نوازشش کردم.
_ عزیزم بخواب. اروم بخواب.
و این حالتش به یک دقیقه هم نکشید و اروم گرفت. سرمو پرت کردم رو بالشت و نفسامو محکم دادم بیرون. تپش قلب ولم نمیکرد. موهای چسبیده به صورتمو کنار زدمو چشامو بستم. سعی کردم اروم بگیرم.

???????????????????

1401/10/17 22:18

????????????????????

قسمت چهارصدو نود و پنج
#495
از استرس مشغول شکوندن مفصلای انگشتام بودم که دستی رو دستم نشست. سرمو که بلند کردم با لبخند مهربونش رو به روشدم. لباشو به گوشم نزدیک کرد و گفت:
_ فکر کنم درستش این باشه که من استرس داشته باشم. تو چرا داری میلرزی؟
لبخند زورکی رو لبام نشوندم و گفتم:
_ فردا کنکور دارم. امروزم که حالتو مشخص میشه. خوب دارم سکته میکنم.
فشاری به دستام اورد و گفت:
_ امیدت به خدا باشه. مگه خودت نمیگی نزدیک دوماهه طبیعیم؟ خوب اینجام با چند سوال و ازمایش ساده معلوم میشه دیگه .
نفسمو پر صدا دادم بیرون و زیر لب گفتم:
_ امیدوارم .
همون لحظه صدای منشی بلند شد:
_ اقای شمس؟
کیان ایستاد و گفت:
_ خودمم.
_ بفرمایید نوبت شماست.
دستامو دور بازوش پیچیدم و با استرس وارد شدیم. اول از همه چشمم به دکتر مسنی با موهای جو گندمی افتاد که داشت به کتی پرونده ای و نشون میداد. کتی با دیدن ما از دکتر عذرخواهی کرد و اومد سمتمون.
_سلام. بالاخره اومدین؟
_ ما خیلی وقته اومدیم. نوبتمون نشده بود.
_ خوب زنگ میزدین به من.
_ حالا اشکال نداره. ما باید چیکار کنیم؟
کتی به سمت دکتر برگشت و گفت:
_ استاد، پسرداییم هستن. بخاطر دارید که؟
عینکشو از رو چشماش برداشت و بادیدن کیان لبخند رو لباش ظاهر شد:
_ بهههه، کیان عزیز. خوبی پسرم؟ خوش اومدی.
کیان نزدیک تر شد و مردانه بهش دست داد.
_ ببخشید دکتر. من یکم درگیر بودم اما تمام تجویزات شمارو مو به مو انجام دادم.
_ باریکلا پسرم. انشالا که حالت بهتر میشه.
نگاهی به من انداخت گفت:
_ شما خوبی دخترم؟
_ متشکرم.
اشاره ای به کاناپه کرد و گفت:
_ بفرمایید بشینید تا شروع کنیم.
کیان راحت رو مبل نشست ک اشاره زد کنارش بشینم. دکتر از رو میزش یه سری برگه اورد و گزاشت جلوی منو کیان :
_ خوب دقت کنید ببینید چی میگم.
حدود 8 ماهه که دارین درمانو انجام میدید و طبق گفته های کتی ، روند درمان موفقیت امیز بوده. من گفته بودم اگه طی روند درمانی با مصرف قرص، تو زمان دو ماه حمله دست نداده بهت حتما به من خبر بدی. که شما الان میگی بدون خوردن قرصا نزدیک دوماهه که بهت حمله دست نداده. این دوتا کاغذ سوال هایی توش نوشته شده که بمن میفهمونه درمان انجام شده یا نه. تنها درخواست من از شما ، صداقت در پاسخگویی سواله.
بعد رو به من اشاره زد:
_ ممکن پاسخگویی به سوال برای شما یکم سخت باشه چون پی پرده مطرح شده. اما خواهش میکنم اجازه ندید که شرم و حیا مانع درمان شدن همسرتون بشه. لطفا صادقانه پاسخ بدید.
اروم سرمو تکون دادمو زیر لب گفتم:
_ باشه.
خودکار روی میز و برداشتم که دوباره

1401/10/17 22:18

صدای دکتر بلند شد:
_ برای تمرکز بیشتر، تنهاتون میزارم.
چیزی نگفتیم و مشغول شدیم. نگاهم به اولین سوال که خورد چشام از حدقه زد بیرون. و لحظه ی بعد سرخی گونه هامو حس کردم. 4 تا سوال بود که تو همشون از من خواسته شده بود مرحله به مرحله کارهاییکه کیان تو زمان حمله های شدیدش بهش دست میداد و بنویس و توصیف کنم.. کلافه و سردرگم نگاهی به کاغذ انداختم. کیان سرش تو برگه بود و تند تند داشت مینوشت. چند دقیقه بعد اون به سوالا جواب داده بود اما من هنوز توش مونده بودم. با تعجب نگام کرد و گفت:
_ چرا جواب نمیدی؟
هول برگمو از رو میز برداشتمو گفتم:
_ هیچی الان جواب میدم
_ میخوای کمکت کنم؟
_ نه نه. خودم جواب میدم.
شونه هاشو انداخت بالا و بیخیال به کاناپه تکیه داد. با درموندگی نگاهی به کاغذ انداختم که یهو صدای شیطونشو زیر گوشم شنیدم:
_ اوخ اوخ. چه سوالای سختی، میگم من خودم میدونم چه کارایی کردماااا. میخوای بهت تقلب برسونم؟
تندی برگه رو چسبوندم به سینم و گفتم:
_ بی ادب کی بهت گفت نگاه کنی؟
_ اخه دیدم خیلی درمونده ای کنجکاو شدم.

???????????????????

1401/10/17 22:18

????????????????????

قسمت چهارصدو نود و شش
#496

_ حالا کنجکاویت رفع شد؟ برو عقب بزار جواب بدم.
برخلاف حرفم بهم نزدیک تر شد. جوریکه بدنش مماس با بدنم قرار گرفت. نفسای داغشو فوت کرد تو صورتمو گفت:
_میخوای بهت تقلب برسونم؟
نزدیک شد و تپش قلبم رفت رو هزار. حرارت بدنشو حس میکردم. زل زد تو چشمام و باشیطنت خاصی گفت:
_ یا یه کار دیگه. میخوای عملی بهت تقلب برسونم.
نفسام تند شده بود. انگار خودشم اینو فهمید. لبخند محوی رو لبش نشست و صورتشو بهم نزدیک تر کرد. از شدت هیجان نمیتونستم تکون بخورم. چند میلی متر بیشتر باهام فاصله نداشت که یهو تقی به در خورد و جفتمون پریدیم .
دکتر اومد تو من با خجالتی که با شدت بیشتری به سراغم اومده بود سرمو بردم تو برگه و بیخیال همه چی شروع کردم به نوشتن. موبه مو رو شرح دادم . از بدترین حالتاش تا بهتر شدنش و حتی اینکه چجوری ارومش میکردم هم نوشتم.تموم که شد برگه رو دادم دست کیان و اونم به دست دکتر داد.
نگاهی به برگه ها انداخت و گفت:
_خیلی عالیه. تبریک میگم. واقعا فکر نمیکردم انقدر خوب جلو برید.
با حرفش دلم یکم اروم گرفت. با شک پرسیدم:
_ الان یعنی خوب شده؟
با مهربونی نگام کرد و گفت:
_ یه ازمایش دیگم مونده که فقط کیان باید انجام بده.
با تعجب پرسیدم:
_ چه ازمایشی؟
_ برای اطمینان با استفاده از هیپنوتیزم ما فکر به یه عروسک زنانه رو توسرش میندازیم. با همون شدت دوران بیماریش. بعد کیان به خواب فرو میره. این عروسک تو همون اتاق قرار میگیره. اگه تا ده دقیقه حمله ای بهش دست نده جای امیدواریه خیلی زیادی هست.
کیان اروم گفت:
_ کی باید انجامش بدم؟
_ همین الان. تو اتاق کناری. یک ربع هم بیشتر طول نمیکشه. دخترم شما اینجا بشین تا ما برگردیم.
با استرس سرمو تکون دادم و اونا از اتاق رفتن بیرون. فقط به خدا سپرده بودمش.
***********************
نیم ساعت گذشته بود و هنوز نیومده بودن. از نگرانی افتاده بودم به جون ناخونام. صدای دستگیره در که اومد سرمو بلند کردم. نگاهم به چشمای جدیش گره خورد. اب دهنمو قورت دادم. از صورتش هیچی معلوم نبود. با دلهره پرسیدم:
_ چیشد کیان.
ناراحت اومد سمتمو رو به روم ایستاد. بااخم زل زد تو چشمامو گفت:
_ تو چجوری درمانم کردی که این جوابش شد؟
با ترس گفتم:
_ جوابش چیشد؟ بد بود؟ کیان حالت چطور بود؟
یهو اخماش باز شد و دستاشو دور کمرم حلقه کرد و یه دور تو هوا چرخوند که از ترس جیغ خفه ای کشیدم. با خنده گفت:
_ بد بود؟ عالی بود دختر. عالی بود.
اروم گذاشتم زمین و زل زد تو چشمام:
_ تنها همدم زندگی من. تمام زندگیمو به تو مدیونم.
از شوق گریه ام گرفته بود. دکتر

1401/10/17 22:18

اومد تو با دیدن اشکام گفت:
_ الان که وقت گریه نیست. الان باید بخندی.. برید.. برید انشالا که خوشبخت بشین.
با کلی ذوق و شوق از دکتر تشکر کردیم و اومدیم سمت در بریم که دوباره صدای دکترش بلند شد:
_ درسته که الان به بهبود رسیدیم. اما این بیماری درمان100% نداره. از نظر علم پزشکی حالش خوبه. اما امکان داره بازم تکرار باشه. فقط امیدتون به خدا باشه. انشالا که تکرار نمیشه.
کیان فشاری به دستام اورد. دوباره تشکری کردیمو از در زدیم بیرون.
_ باید بهم بستنی بدی کیان.
اروم دماغمو کشید و گفت:
_ بستنی هم بهت میدم همدم کوچولو.
با خنده به سمت ماشین رفتیمو سوار شدیم.

???????????????????

1401/10/17 22:18

????????????????????

قسمت چهارصدو نود و هفت
#497

یه جعبه شیرینی خریدیمو رفتیم سمت خونه. از خوشی تو پوست خودم نبودم .
داشتم بال در میاوردم. همین شادی باعث شیطنتم میشد و همش تو ماشین سر به سر کیان میزاشتم.
جلوی عمارت زد رو ترمز و من تندی سمت پله ها رفتمو با جیغ شروع کردم به حرف زدن:
_ سلام. سلام. واییییی مامان بابا کیان خوب شده. واقعنی خوب شده.
با ذوق دور خودم میچرخیدم و بعدم پریدم بغل مامان. یه قطره اشک رو گونش سر خورد. درحالیکه میخندیدم گفتم:
_ اخه الان وقت گریه اس مامان؟
بابا جون شما یه چیزی بگو.
اومد سمتمو رو سرم بوسه زد:
_ اشک شوقه عزیزم. الهی اگه اشکی هم قراره تو چشم کسی بشینه ازین مدل اشکا باشه.
صدای سلام کیان بلند که اومد مادرش دوید سمتشو محکم بغلش کرد. کلی قربون صدقش رفت و کیان هم با ارامش جوابشو میداد.
دور هم رو کاناپه نشستیم بعد نیم ساعت حرف زدن و شوخی کردن مامان گفت میره بخوابه. باباهم دنبالش رفت. بخاطر ورجه ورجه کردن زیاد پام خیلی درد گرفته بود. کیان رفته بود دست شویی. منم با درد از جام بلند شدم تا برم تو اتاق و یکم دراز بکشم. به زور پله هارو رفتم بالا و تا رسیدم به تخت نشستم روش. اروم پاهام تو دستم گرفتمو مشغول ماساژ دادن شدم. خیلی درد داشت. صدای در که اومد سرمو بلند کردم. با دیدن غم تو صورتش لبخندی زدم و گفتم:
_ چیزیم نیست کیان.
اومد سمتمو رو تخت نشست. بعد دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو رو پاش نشوند. دیگه عادت کرده بودم به اینکاراش. دوست داشت نزدیک باشم. سرمو چسبوندم به سینش. دستی به پام کشید و گفت:
_ با یکی از دوستام صحبت کردم.
با انگشتم پشت شصتشو نوازش کردمو اروم گفتم:
_ راجب چی؟
درحالیکه با اون دستش پامو ماساژ میداد گفت:
_ برای درمان پات.
سرمو بلند کردم و زل زدم تو چشماش. اثری از شوخی نمیدیدم. با ناامیدی گفتم:
_ فکر نکنم شدنی باشه
_ حتی اگه نشه من خیالم راحته که تلاشمونو کردیم.
سرمو انداختم پایین:
_ 13 سال گذشته..با این درد خو گرفتم. اگه درمانیم بود باید همون 13 سال پیش انجام میشد که من نتونستم.
چونمو گرفت و مجبورم کرد نگاش کنم
_ عزیزم انقدر ناامید نباش. من همه کاری میکنم که خوب شی. حتی اگه خوب نشد حداقل درد نکشی.
بغض به گلوم چنگ زد. میدونم فکرم بچگانه بود اما چیزی بوده که تو سرم اومد. لب ورچیدمو گفتم:
_ ازینکه من لنگ میزنم خجالت میکشی؟
حرکت دستش رو پام ثابت موند. انگار خشکش زد. چند لحظه بعد منو چرخوند سمت خودش. اخم کرده بود. درحالیکه سعی میکرد عصبانیتیشو کنترل کنه گفت:
_ این فکر از کجا اومد تو سرت؟
صدای از زور بغض میلرزید:
_ نمیدونم.

1401/10/17 22:19

با دیدن حلقه اشک تو چشمام اروم تر شده بود. صورتمو تو قاب دستاش گرفت و گفت:
_ من دوستت دارم نوال. نمیتونم ببینم بعد هر شیطنت کوچیکی که میکنی اینجوری با این درد زهرمارت بشه. میدونی چند ماهه دنبال درمان پاتم؟ چیزی بهت نگفتم تا زمانی که خودم مطمئن شم درمانی هست. نمیخواستم تا خودم مطمئن نشدم امیدوارت کنم.
نمیخوام دیگه درد بکشی. وگرنه تو هیچی از بقیه کم نداری. هیچی.
دلم اروم گرفته بود. انگار نیاز داشتم که اینجوری قانعم کنه. نگاهی به صورتش مهربونش انداختمو دستمو دور گردنش حلقه کردم. متعجب زل زد بهم.
اروم لب زدم:
_ امشب صیغمون تموم میشه.

???????????????????

1401/10/17 22:19

????????????????????

قسمت چهارصدو نود و هشت
#498
با حالت خاصی لب زد:
_ خوب؟؟
انگشتمو رو قفسه سینش کشیدم و با لحن وسوسه انگیزی گفتم:
_ خوب دیگه.. تا عروسی نامحرمیم به هم دیگه.
انگشتمو تو دستش گرفت و نوکشو بوسید:
_ کی گفته؟ دوباره صیغ...
نزاشتم ادامه بده:
_نه.
متعجب نگام کرد و گفت:
_ چرا؟
_ خوب دیگه تا عروسی چیزی نمونده. دلیلی نداره باز صیغه تمدید شه
سرشو تو موهام فرو برد نفس عمیقی کشید و گفت:
_ فکر منو نمیکنی؟
از حالتش خندم گرفت. مثه این پسر کوچولوهای تخس لجباز شده بود.
_ توام باید صبور بودنو یاد بگیری.
_ فکر نمیکنی تو این یه سال زیادم صبور بودم؟
حس شیطنتم گل کرده بود. خیلی دلم میخواست سر به سرش بزارم.لبامو غنچه کردمو زل زدم تو چشماش و با ناز گفتم:
_ خوب باید یکم بیشتر صبور باشی.
محکمتر منو به خودش چسبوند و زیر گوشم لب زد:
_ از کی تاحالا انقدر شیطون شدی؟
چشمکی زدمو اروم تر از خودش گفتم:
_ از وقتی که فهمیدم دوسم داری
_ اونوقت این دختر خوب میدونه که وقتی پیش یه پسر که شبیه هاپوهاس شیطونی میکنه ، اون پسر میتونه راحت یه لقمه ی چپش کنه؟؟؟
دستمو به چونم زدم و حالت تفکر به خودم گرفتمو گفتم:
_ اوممممم. من میدونم که اون پسر انقدر منو دوس داره که نخواد بهم اسیبی برسونه.
_ آسیب که نه. ولی...
یهو پرتمو کرد تو تخت و خیمه زد روم. شیطنت از سرو و روش میبارید. تپش قلبم رفته بود رو هزار. سرشو به شکمم نزدیک کرد و گفت:
_ میتونه کاری کنه که از شیطنتت پشیمون شی.
بعد با لباش شروع کرد به قلقلک دادنم. همزمان دستاش هم قلقلکم میداد. دیگه از شدت خنده جیغ میزدم. خداروشکر میکردم که در اتاق بستس و فاصلمون تا اتاق مامان اینا زیاده وگرنه ابرو برامون نمیموند. درحالیکه صدام بریده بریده شده بود گفتم:
_واااا...ییی.. کیان.. کیان ببخشید.. نکن. مردم. وای ببخشید.
اما گوش نمیداد. خودشم خندش گرفته بود. انقدر ادامه داد تا خودش خسته شد. ازم فاصله گرفت و اون سمتم تخت دراز کشید و شروع کرد به خندیدن.
_ تا تو باشی که دیگه شیطونی نکنی.
خواستم جوابشو بدم که تقی به در اتاق خورد و صدای مامانش اومد:
_ بچه هااا..
کیان از جاش بلند شدو دکمه های لباسشو مرتب کرد و درحالیکه زیر لب غر میزد گفت:
_ اگه گزاشتن دو دقیقه با زنمون تنها باشیم.
باخنده زیر لب گفتم:
_ هیس. زشته میشنون. بدو غر نزن.
چپ چپ نگام کرد و همونجوری بلند گفت:
_ اومدم مامان.
سمت در رفت و بعد با مامانش مشغول پچ پچ شد. چیز زیادی نفهمیدم اما متوجه شدم که قراره به زودی وارد اتاق عمل بشم. نگاهی به پام انداختمو گفتم:
_ خاطره ی روزای بدم، میخوای ازم جدا

1401/10/17 22:19

بشی؟

???????????????????

1401/10/17 22:19

????????????????????

قسمت چهارصدو نود و نه
#499

با استرس نگاهی بهش انداختم که به روم لبخند زد. خم شد و زیر گوشم گفت:
_ نگران چی هستی خانوم کوچولو ؟
دستاشو گرفتم و اروم گفتم:
_ اگه.. اگه نشه.. اگه .
نزاشت ادامه بدم. انگشتشو رو لبام گزاشت و گفت:
_ به من اعتماد نداری؟
_ دارم.
_ پس شک نکن که میشه. همه چی درست میشه. دوستم گفت حتی اگه کامل خوب نشه لنگ زدنت کم تر میشه. امیدت به خدا.
با صدای دکتر، کیان ازم فاصله گرفت
_ اگه اجازه بدید امادش کنیم.
سری تکون داد و اون دکتر اومد سمتم. چشامو بستم و بعد از انجام دادن چند تا کار، بهم گفت:
_ این ماسک و میزارم رو بینیت. از یک تا 10 بشمار.
باشه ای گفتم و شروع کردم به شمردن.
_ یک...دو...س..
و بعد دیگه چیزی یادم نیومد.
****************************
کیان:
انقدر نگران بود که حتی فراموشش شده نامحریمو دستامو گرفت. نگاهی به دستام انداختمو لبخند زدم. کی فکرشو میکرد یه روز اینجوری دیوونه ی این دختر بشم. با چیزایی که مرتضی میگفت با دیدن پروندش متوجه شدم که با عمل درصد خوب شدنش بالاس ولی خوب یکم دیر اقدام کرده.
قرار بود مامان و بابا برن مقدمات عروسی و انجام بدن و من پیش نوال بمونم. بماند که مامان چقدر بمن تاکید کرد که نوال بمن محرم نیست. معلوم نبود چه فکرایی راجب به من کرده بودن. تو کل این دوهفته ای که صیغمون تموم شده مثل نگهبان حواسش به من بود. یعنی وای به حالم اگه با نوال تنها میشدم. یه وقتایی از کارشون خندم میگرفت و گاهیم لجم میومد. اما نوال معلوم بود راضیه. یه جورایی خوشش میومد که من حرص بخورم.
کتی و امیرعلی هم که اصلا خبری ازشون نبود. از وقتی که ازدواج کرده بودن مثه دوتا مرغ و خروس عاشق فقط پیش هم بودن. یه لحظه هم از هم غافل نبودن. فکرشم نمیکردم که انقدر همو دوست داشته باشن.
ولی خوب با همه ی اینا کتی گفت امروز حتما میاد و یه سر به نوال میزنه. نمیدونم چقدر تو فکر اینچیزا بودم که با باز شدن در اتاق عمل از جام بلند شدم. تختشو به سمت یکی از اتاق بردن و منم دوییدم سمت مرتضی:
_ چیشد؟
دستشو رو شونه هام گزاشت و با لبخند گفت:
_خداروشکر خوبه
_ خوبه؟ خوب یکم توضیح بده وضعیتشو
_ داداش من میگم خوبه. پاشم تا جایی که تونستم تلاشمو کردم. حالا باید صبرکنیم ببینیم چی پیش میاد.
از حرف زدنش استرس گرفتم. بانگرانی گفتم:
_ مرتضی من به نوال قول دادم. خوب میشه دیگه.
نگاه اطمینان بخشی بهم انداخت و گفت:
_ خوب میشه. خوب میشه.
نفسمو محکم دادم بیرون. لب باز کردم تشکر کنم که با صدای نگران کتی حرفم نصفه موند:
_ سلام. نوال کجاست؟ خوبه؟
نگاهی بهش انداختم. رنگ به رو نداشت. امیرعلی

1401/10/17 22:19

با سرعت از دور بهش نزدیک شد. با فکر اینکه بخاطر نوال به این حال افتاده گفتم :
_ اروم باش. خوبه حالش. چرا رنگت پریده؟
صدای امیرعلی بلند شد:
_ چقدر بهت گفتم ندو. اخرش منو سکته میدی.
مشکوک زل زدم بهشون که کتی دوباره گفت:
_ من برم پیش نوال
_ بیهوشه ها..
_ عیبی نداره.

???????????????????

1401/10/17 22:19

بود. حیف که من یاد نتونستم تجربش کنم.

???????????????????

1401/10/17 22:19

????????????????????

قسمت پنصد
#500

نوال:
با حس درد وحشتناکی تو پام ناله ای ریز کردمو چشامو باز کردم. انقدر دردم وحشتناک بود که صدای ناله هام قطع نمیشد. دستی رو موهام نشست مشغول نوازشم شد. صدای پرمهر کتی و شنیدم:
_ جونم عزیزم. خوبی؟ درد داری؟
با حالت زاری نالیدم :
_ خیلی. بگو یه مسکن بهم بزنن.
_ زدن عزیزم. تازه بهوش اومدی. بخوان دوباره بزنن خطرناکه.
کلافه از درد ساکت شدمو چشامو رو هم گزاشتم. اگه میدونستم عملش انقدر درد داره قبول نمیکردم. نمیدونم چقدر درد کشیدم که بالاخره خوابم برد.
********************
با کمک کتی عصارو زیر بغلم زدمو از تخت اومدیم پایین. نگاه نگران امیرعلی دنبال کتی بود. اینو هم من فهمیده بودم هم کیان. این چند روز اصلا حال خوبی نداشت.. مشکوک زل زدم بهشون که نگاهم به نگاه کیان گره خورد. اشاره زد که چیزی. نگم منم سکوت کردم. سمت خروجی بیمارستان رفتیم. یهو وسط راه با پیچیدن بوی بتادین رنگ کتی عوض شد و دست جلوی دهنش برد و به سمت خروجی دوید. امیر با سرعت پشتش رفت. نگرانی به دلم چنگ زد.
_ کیان چیشده؟
_ نمیدونم. این دختره چهار روزه حالش اینه. بیا بریم ببینم چشه.
از در زدیم بیرون چشم گردوندم ببینم کجان که چشمم بهشون خورد. کنار زمین خاکی گوشه ی ساختمون خم شده بود و عق میزد و امیر هم پشتشو ماساژ میداد. کم کم لبخند رو لبم نشست. این حالتش برام اشنا بود. وقتی تو خونه قبلیمون بودیم زن همسایمونم همین حالش بود. کیان اومد بره سمتش که با دستم جلوشو گرفتم. متعجب نگام کرد و گفت:
_ چیشده؟
در حالیکه لبخند از رو لبم پاک نمیشد گفتم:
_ کتی کوچولو داره مامان میشه.
سکوت بینمون حاکم شد. سرمو چرخوندم سمتش که با دیدن چشمای گشاد شدش خندم گرفت:
_چت شد؟
_ چی میگی نوال؟
_ عجیبه؟
_ از کجا فهمیدی؟
با خنده شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
_ نگاش کن. تو مثلا دکتری. از حالش معلوم نیس؟
درحالیکه چپ چپ نگام میکرد گفت:
_ ببخشیدااا. فکر نکنم من دکتر زنان باشم.
_ خیله خب. ببین فکر کنم حالش بهتر شده. بیا بریم پیششون.
نزدیکشون شدم که یکم خودشون و جم جور کردم. کیان گفت:
_ بهتری؟
خجالت زده سرشو پایین انداخت و گفت:
_ بهترم.
_ بریم؟
از جاش بلند شد که اروم زیر گوشش گفتم:
_تبریک میگم مامان خانوم.
اروم لب زد:
_ میدونستم تو میفهمی.
_ چرا زودتر نگفتی ؟
_خودمم تازه فهمیدم. بهت گفته باشم نوال. زودتر عروسی بگیرین. نمیخوام روز جشنتون با یه شکم قلمبه حاضر باشم.
با خنده گفتم:
_ مامان اینا رفتن دنبالش. زود میگیریم. نگران نباش.
دیگه چیزی نگفت و سمت ماشین حرکت کردیم. لبخند غمگینی رو لبام نشست. مادر بودن حس شیرینی

1401/10/17 22:19

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

ﻣﻬﺮﺑﺎن ﺑﻤﺎﻥ؛
ﺣﺘﯽﺍﮔﺮﻫﯿﭻ ﮐﺲ
ﻗﺪﺭﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯿﺖ ﺭﺍﻧﺪﺍﻧﺪ
ﺍﯾﻦ ﺫﺍﺕ ﻭﺳﺮﺷﺖ ﺗﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﯽ
ﺗﻮﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ
ﻫﻤﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺟﺒﺮﺍﻥ می کند..

♥️
┄┅┄┅✶●✶┄┅┄

1401/10/17 22:20

????????????????????

قسمت پنصد و یک
#501

دوماه بعد...
دستامو دور بازوهاش حلقه کردمو با لبخند زل زدم به چشم های سیاهش.
نگاهم کرد. نگاهش گرما بخش وجودم شده بود. دامن پف دار لباس عروسمو تو دستم گرفتمو اروم از پله های تالار رفتیم بالا. صدای جیغ و کل و دست بهم تپش قلب میداد. انگار داشت میگفت که تموم شد. بالاخره توام رنگ خوشبختیو دیدی نوال.بالاخره صاحب قلب این مرد مغرور شدی..نگاهی به پام انداختم که لنگ زدنش خیلی خیلی کم شده بود. اما خوب هنوزم کامل درمان نشده. شاید باید با این مقدار تا اخر عمرم کنار میومدم. با فشاری که به دستم اورد از فکر اومدم بیرون. رو جایگاه عروس و داماد نشستیم که بهم نزدیک شد و با شیطنت زیر گوشم گفت:
_ فکرشم نمیکردم انقدر تو لباس عروس خوشگل بشی.
به تقلید از کارش سرمو زیر گوشش بردمو گفتم:
_ باز که یادت رفت..
متعجب پرسید:
_ چیو؟
با حالت وسوسه انگیزی لب زدم:
_ من خوشگل بودمممممم..
سرشو بلند کرو زد تو چشمام:
_ اونکه اره تو سلیقه ی من که شکی نیست.
خندم گرفت. با خنده اروم گفتم :
_ ای دیوونه.
اومد جوابمو بده که با صدای کتی ساکت شد:
_ وای نوال چه خوشگل شدی.
_ خوشگل شدم ولی نه به خوشگلی تو
خوبی؟ بهتری الان؟
دستی به شکمش کشید و گفت:
_ خیلی شیطونه. زیاد اذیت میکنه.
کیان گفت:
_ پس از الان معلومه به کی رفته. پدر و مادر که این باشن معلومه بچه چی در میاد دیگه.
کتی پر حرص گفت:
_ شب دامادیت لااقل ادم باش.
کیان لبخند دندون نمایی زد و گفت:
_ عزیزم فرشته ها ادم نمیشن.
کتی چپ چپ نگاش کرد و بعد به من گفت:
_ باورت نمیشه. از همه نظر من و امیرعلی مخالف همیم. یعنی اگه اون سفید دوست داشته باشه من عاشق سیاهم. الان از وقتی که حامله شدم به همه چیزایی که اون دوست داره علاقه پیدا کردم.
باخنده گفتم:
_ فکر کنم قراره پدرت در بیاد کتی.
کلافه پوفی کشید و گفت:
_ اره به گمونم.
بعد یه دفعه انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:
_ نمیخواین برقصین؟
نگاهی به کیان انداختمو و گفتم:
_ نمیدونم.
_اره میرقصیم.
لبخند رو لبام نشست. اشاره ای به کتی زدم و وقتی نزدیک شد زیر گوشش اون چیزی که خواستمو گفتم و کتی چشمکی زد و شیطون جواب داد:
_ حله.
کیان مشکوک نگام میکرد و گفت:
_ چی گفتی بهش؟
با شیطنت گفتم:
_ زنونه بود.
بیخیال شونه هاشو بالا انداخت و از جاش بلند شد. دستشو به سمتم دراز کرد. دستشو گرفتم و باهم سمت پیست رقص رفتیم. اهنگ شروع نشده بود . کیان با لبخند پر حرصی زیر لب گفت:
_ چرا پخش نمیکنه؟
سکوت کردم. یهو همه جا تاریک شد و رقص نور انجام شد. و همزمان اهنگ اشنا شروع به پخش شد. شوکه سرشو اورد بالا و ناخوداگاه لب

1401/10/17 22:47