ارسال شده از
#پارت43
#دختر_فراری
تیتر صفحه اول روزنامه ی امروز ” دختر فراری ” بود..
سارا رضایی دختری که در روز عروسیه خود پا به فرار گذشته است..
هرفردی که این دختر را بیابد .../... میلیون پول به ان تعلق میگیرد..
و عکسی از من که کنار این متن گذاشته شده بود..
چشمامو بستمو اب دهانمو با سرو صدا قورت دادم..
بابام برای پیدا کردنم قیمت گذاشته بود..باورم نمیشد..مطمئن بودم همه ی این کارارو با کمک روزبه انجام داده..
حس سرگیجه بهم دست داد..سرمو به دستم گرفتم..از جام بلند شدم تا برم بیرون..چشمام سیاهی میرفتو صداها برام گنگ شده بود..
دیگه چیزی نفهمیدم..فقط برخورد خودم با زمینو حس کردم..
از این ترس داشتم که شاید منو پیدا کنن.. اگه پیدام میکردن من یه بازنده بودم..من اصلا دوست نداشتم برگردم خونه..
اونجا برای من جایی نبود..تنفرم از خونه بیشتر از حدی بود که خودم فکر میکردم..اینو تو شرایط سختم فهمیده بودم..
*********
( پیام )
با افتادنش رو زمین همه دویدن سمتش به جز پیام..
پیام برعکس پدر و مادرش و حامد که سمت سارا رفته بودن ، روزنامه رو ورداشتو قسمتی که سارا با خوندنش اینطور شده بودو خوند..
بعد از اینکه خوند روزنامه رو تو مشتش فشرد و با اخم به سارا که جسم بی جونش تو بغل حامد بود نگاه میکرد..
پدرو مادرش با نگرانی از پله ها بالا میرفتن.. سارا نه تنها پیامو بلکه همه ی خانواده پیامو خیلی عجیب به یاد بهار مینداخت..
با این تفاوت که بهار دختر شیطونی بود..
هربار پیام با دیدن سارا خاطراتش با بهار جلوی چشماش مثل فیلمی میگذشت..
اما پیام سعی میکرد حساشو پس بزنه..
با اینکه سارارو نمیشناختو با هم مکالمه ی زیادی نداشتن ولی طوری بود که میترسید سارارو از دست بده..
در صورتی که هیچ علاقه ای به سارا نداشت حتی نسبت به اون بی اعتماد هم بود ولی همچنان ترس از دست دادن سارارو داشت..
شاید چون سارا براش مثله بهار بود..
حسشو خودشم نمیدونست درک کنه..براش مبهم بود و غیر قابل گفتن..
1401/10/17 23:10