The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

ارسال شده از

#پارت43
#دختر_فراری

تیتر صفحه اول روزنامه ی امروز ” دختر فراری ” بود..
سارا رضایی دختری که در روز عروسیه خود پا به فرار گذشته است..
هرفردی که این دختر را بیابد .../... میلیون پول به ان تعلق میگیرد..
و عکسی از من که کنار این متن گذاشته شده بود..
چشمامو بستمو اب دهانمو با سرو صدا قورت دادم..
بابام برای پیدا کردنم قیمت گذاشته بود..باورم نمیشد..مطمئن بودم همه ی این کارارو با کمک روزبه انجام داده..
حس سرگیجه بهم دست داد..سرمو به دستم گرفتم..از جام بلند شدم تا برم بیرون..چشمام سیاهی میرفتو صداها برام گنگ شده بود..
دیگه چیزی نفهمیدم..فقط برخورد خودم با زمینو حس کردم..
از این ترس داشتم که شاید منو پیدا کنن.. اگه پیدام میکردن من یه بازنده بودم..من اصلا دوست نداشتم برگردم خونه..
اونجا برای من جایی نبود..تنفرم از خونه بیشتر از حدی بود که خودم فکر میکردم..اینو تو شرایط سختم فهمیده بودم..

*********

( پیام )

با افتادنش رو زمین همه دویدن سمتش به جز پیام..
پیام برعکس پدر و مادرش و حامد که سمت سارا رفته بودن ، روزنامه رو ورداشتو قسمتی که سارا با خوندنش اینطور شده بودو خوند.‌.
بعد از اینکه خوند روزنامه رو تو مشتش فشرد و با اخم به سارا که جسم بی جونش تو بغل حامد بود نگاه میکرد..
پدرو مادرش با نگرانی از پله ها بالا میرفتن.. سارا نه تنها پیامو بلکه همه ی خانواده پیامو خیلی عجیب به یاد بهار مینداخت..
با این تفاوت که بهار دختر شیطونی بود..
هربار پیام با دیدن سارا خاطراتش با بهار جلوی چشماش مثل فیلمی میگذشت..
اما پیام سعی میکرد حساشو پس بزنه..
با اینکه سارارو نمیشناختو با هم مکالمه ی زیادی نداشتن ولی طوری بود که میترسید سارارو از دست بده..
در صورتی که هیچ علاقه ای به سارا نداشت حتی نسبت به اون بی اعتماد هم بود ولی همچنان ترس از دست دادن سارارو داشت..
شاید چون سارا براش مثله بهار بود..
حسشو خودشم نمیدونست درک کنه..براش مبهم بود و غیر قابل گفتن..

1401/10/17 23:10

ارسال شده از

#پارت44
#دختر_فراری

( سارا )

چشمامو که باز کردم حامدو جلوی خودم دیدم..
- واقعا خیلی دختره بی جنبه و لوسی هستی.‌.
سریع تو جام نشستمو با ترس و بی توجه به حرف حامد گفتم :

+ حامد..اگه پیدام کنن چی؟! اونوقت چیکار کنم؟! چه خاکی تو سرم بریزم..
- پیدات نمیکنن سارا .. مطمئن باش پیدات نمیکنن..چطور میخوان پیدات کنن اخه..
+ وای خدا.. حامد میدونی بابام اگه پیدام کنه من بدبخت میشم..اولش کلی باید ازش تو سری بخورمو بعدم به اجبار بشم زنه اون عوضی..
- د اخه مگه من میزارم اینطور بشه.. سارا بهت قول دادم پای قولمم هستم..دیگه این بچه بازیارو جمع کن..تازه اگه پیداتم کرد خودم میدونم چیکار کنم..حالا دیگه اروم باش..خب؟!

سرمو به معنی باشه تکون دادم..واقعا خیلی میترسیدم..
اونا نباید پیدام میکردن..هرگز نباید این اتفاق میفتاد..
میون این همه ناامیدی تنها حامد بهم امید میداد و امیدمم خودش بود..
خودمو اول به خدا و بعد به حامدو این خونه سپردم..
- پاشو بریم پایین تو حیاط یه هوایی بخور بلکه یه خورده از این حالو هوا در بیای.‌.صبح که اومدی سره میز واسه خودت دافی شدی الان شدی شبیه هیولا..
خنده ی کوتاهی کردم..
+ مثلا خودت خیلی خوشگلی..
- بله..دخترا ارزوشونه با پسری مثله من باشن.. تازه من با هر دختری انقد گرم نمیگیرما تو باید خدارو شکر کنی این همه بهت اهمیت میدم..
+ برو بابا .. پسره ی زشت..
- دختره ی هیولا..
با دهن کجی اداشو در اوردم..
با خنده از اتاق خارج شدیمو رفتیم تو حیاط..
پیام با یه دختری مشغول حرف زدن بود..
حامد از گوشه ی استینم گرفتو منو دنبال خودش به سمت اون دوتا کشوند..
- سلااام دخترعمو جان..
-- سلام بی معرفت..باورم نمیشه هنوز منو یادته ..
- دو روز ندیدمت دیگه میمون خانم..
-- به هر حال نمیتونستی زنگ بزنی حالمو بپرسی..
- دیگه مشغول بودم دیگه..
دختره به من نگاهی کرد که منم زیر لب سلامی بهش گفتم و اونم با لبخند جوابمو داد.. رو به حامد گفت :
-- معرفی نمیکنی؟!
- چرا چرا .. سارا ، نفس.. نفس ، سارا..
نفس دستشو به سمت جلو اورد.. دستمو تو دستش گذاشتم که گفت :
- خوشوقتم عزیزم..
+ همچنین..
به پیام نگاه کردم..دیدم اونم داره نگام میکنه..
چیزه جدیدی نبود همیشه با نگاهش ادمو میخورد..
خواستم روش لقب هیز بزارم اما بعد پشیمون شدم..چون به منظور بدی نگام نمیکردو قصدی نداشت.. یه جورایی با عصبانیت نگام میکرد..
دیدم چشم از روم برنمیداره خودم رومو برگردوندم..

حامد انگار داشت به چیزی فکر میکرد..
- میگم بچه ها..
همه منتظر نگاش کردیم..
- والیبال بازی میکنید؟!
نفس با خوشحالی قبول کرد..منم به والیبال علاقه زیادی داشتم..منم قبول کردم..
دیدیم پیام داره میره که حامد

1401/10/17 23:11

ارسال شده از

صداش زد..
- هوی اخوی..شما نمیای ؟!
پیام همونطور که میرفت دستشو بالا اوردو برای حامد تکون داد که حامد هم گفت :
- اوکی اوکی گرفتم..
+ الان منظورش چی بود..
- منظورش این بود که باید صبر کنیم..
یه تای ابرومو بالا انداختم..
به نفس نگاه کردم که همزمان اونم نگام کردو لبخندی زد..
حامد : اها راستی .. نفس دختر عمومه..
بعد رو به نفس ادامه داد :
- سارا هم.... یه جورایی دوستمونه... قضیه اش مفصله بعدا شاید سارا برات گفت..
نفس : ایرادی نداره...سارا هم جای خواهرم..
همینکه گفت خواهر یاده پناه افتادم..حتی به اونم زنگ نزدم بگم کجام..حتما اونم الان نگرانم بود..

پیام توپی دستش گرفته بودو داشت میومد سمتمون..
به جمعمون پیوستو بازی رو شروع کردیم..
منو نفس با هم و پیامو حامد هم با هم.‌‌.

1401/10/17 23:11

ارسال شده از

#پارت45
#دختر_فراری

بعد از اتمام بازی نفس خیلی اصرار کرد که با هم بریم خرید..
حامد و پیام قبول کردن و منم بر طبق نظر اونا قبول کردم..
حامد از قبل به عقدس خانم گفته بود که چند دست لباس جدید و مانتو بزاره..

داخل کمد چشمم به مانتوی صورتی که اویزون بود افتاد..
شلوار مشکیمو پام کردمو مانتو رو پوشیدم..
از کشویی که کلا روسری و شال های مختلف و اتو کشیده داخلش بود ، یه شال زرشکی ورداشتمو سرم کردم..

عطرارو تک تک جلوی بینیم گرفتمو بوی خوبشونو به داخل ریه هام کشیدم..

از یکیشون که خیلی خوشم اومد ، به مچ دست و زیر گردنم زدم..
مانتوش ساده بود فقط طوری بود که انگار کتی روش قرار گرفته..
ساده اما زیبا..
ارایش ماتی رو ، رو صورتم نشوندم..
تو اینه با لبخند به خودم چشمکی زدم..
یه لحظه چهره ی خشنِ بابا رو تو اینه دیدم..
همین شد که لبخند از رو لبم رفت..
اخرین نگاهو به خودم انداختم..
داشتم تازه از اتاق خارج میشدم که صدای بلند حامد رو شنیدم..
- سارااا..بدو دیگه دختر..چیکار میکنی نیم ساعت..
منم مثله خودش با صدای بلندی گفتم :
+ اومدم دیگه..
برق اتاقو خاموش کردمو از اتاق خارج شدم..
پله هارو تند تند پایین رفتم..پیامِ اخمو چپکی نگام میکرد..
این نگاهاش خیلی رو مخ بود..همین شد که بهش توپیدم..
+ چیه اونطوری نگام میکنی؟!
با دهن کجی گفت :
- خیلی خوشگلی اخه..میخوام از دیدن اون چهره ی ماهِت هز کنم..
نفس خنده ی ریزی کردو حامد هم با لبخند در حالی که دستاش تو جیبش بودو خودشو به دیوار تکیه داده بود ، نگامون میکرد..
+ چشماتو درویش کن..پسره ی هیز.‌.
رو به حامد گفت :
- ببین خدا چه دیوونه هایی رو سره رامون قرار میده..
سریع جواب دادم :
+ خیلی هم دلت بخواد..
- فعلا که نمیخواد..
+ به درک..
بی توجه به همشون از خونه خارج شدمو رفتم داخل حیاط بزرگو کاملا سنگ فرش شده..
همراهم نفسم اومد بیرون..دستشو دوره بازوهام حلقه کردو گفت :
- زیاد حرفای پیامو به دل نگیر..کلا ادم خشکیه..
+ حرفاش برام مهم نیست..
حامد هم به جمع دو نفرمون پیوستو با هم به داخل کوچه رفتیم..
پیام با ماشین لوکسو مدرنش جلومون نگه داشت..
صدایِ جیغه ترمز تو کوچه پخش شد..
پسره کم داشت کلا..
حامد جلو نشستو منو نفس هم عقب نشستیم..
تو راه کلی با نفس حرف زدیم..
حتی براش توضیح دادم که چرا خونه ی لیلا خانم هستم..
ناراحتی تو چشماش موج میزد..واقعا میشد فهمید که ناراحت شده..
در حین حرف زدنای من پیام اینه ی جلو رو ، رو صورتم تنظیم کرد..
تو تمام راه نگاهش رو من بود..
ای چشمات در بیاد پسره ی هیز..

بالاخره به یکی از فروشگای بزرگ لباس رسیدیم..
خیلی بزرگو زیبا بود..
البته ظاهرش اینطور بود..داخلشم اگه همینطور

1401/10/17 23:11

ارسال شده از

میبود عالی میشد..
هرچند من چیزی نمیخرمو فقط نگاه میکنم..

1401/10/17 23:11

ارسال شده از

دخترمو تو اغوشم بگیرمت ، تردید دارم..
همه داشتن به ما نگاه میکردن..
اشکام صورتمو پوشونده بود..
دهانم خشک شده بودو تنم میلرزید..
دستام یخ بسته بودن..
واقعا ترسیده بودم..من نمیخواستم برگردم خونه..هرگز..
چشمم به پیام که با نگرانی داشت میومد سمتمون خورد..

1401/10/17 23:11

ارسال شده از

#پارت46
#دختر_فراری

نفس با ذوق به ویترینا نگاه میکردو هر لباسی که میدید شوق بیشتری تو چشماش موج میزد..
به حامد لباسارو نشون میدادو ازش نظر میخواست..
منو پیام شونه به شونه هم راه میرفتیمو عقب تر از حامد و نفس بودیم..
- تا کی میمونی ؟!
با تعجب پرسیدم :
+ کجا ؟!
- خونمون..تا کی میمونی؟!
+ نمیدونم..به زودی میرم..خودم متوجه ی این شدم که زیاد علاقه نداری اینجا بمونم..حتی نفرتی که نسبت به من داریو تو چشمات میبینم..نگران نباش موندگار نیستم..بابام که بیخیالِ پیدا کردن من شدو اوضاع کمی بهتر شد ، شرم کم میشه..
- چرا؟!
اصلا واضح حرف نمیزد و منو گیجو گیج تر میکرد..نمیدونستم هدفش واسه پرسیدنِ این سوالا چیه؟!
+ چی چرا؟!
- چرا میری؟!
+ چیکار کنم نمیتونم خونتون بمونم که..چون هم مزاحم شما میشم همه خانواده محترم..
- نه..
+ چی نه پیام ؟؟ چرا واضح تر حرفاتو نمیگی..
- هیچی..تو نمیخوای چیزی بخری؟!
+ نه.. ممنون..
- پس اون دوتا کجان..
به رو به رومو اطرافم نگاه کردم..حامد و نفسو میگفت..
معلوم نیست کجا غیبشون زده بود..
+ نمیدونم..احتمالا باید تو یکی از همین مغازه ها باشن..
- شاید..
کمی دیگه الکی الکی تو فروشگاه قدم زدیم..
چشمم به یه لباس مشکی که دو طرفش مثلث های سفیدی داشت افتاد..
بلندیش تا زیر باسن بودو استیناش کمی پایین تر از ارنج..
- میخوای بخریمش؟!
+ نه..فقط داشتم نگاه میکردم..
- تعارف میکنی..
+ نه..
- باشه..میگم...میخوای بریم یه چیزی بخوریم..
با کمال میل گفتم :
+ اره..
- همین طبقه پایین یه رستورانه..
+ خوبه..
با هم به طبقه پایین رفتیم..
رستوران بزرگو شلوغی بود..
به زور یه میز خالی پیدا کردیمو نشستیم..
- چی میخوری..
چشمم به بچه ای که داشت با ولع پیتزا میخورد افتاد..منم همون لحظه هوس کردم..
+ پیتزا..
- خوبه..بشین میرم سفارش بدم..
+ باشه..
به اطراف نگاه میکردم..
هرکی با خانوادش اومده بود اینجا..
لبخند رو لبه همه جاری بود..
قبلا متنی خونده بودم که می گفت :
اونایی که زیاد میخندن بیشتر از همه غصه دارن..
لبخند تلخی زدم..
با تکون خوردن میز فهمیدم که پیام اومده..
برگشتم سمتش..با لبخند گفتم :
+ سفــ..
با دیدن شخصی که رو به روم بود لبخند رو لبم ماسید..
مات و مبهوت به چهرش که از شدت خشم سرخ شده بود نگاه میکردم..
اب دهانمو با ترس و زور پایین فرستادم..
با منو من گفتم :
+ با...با..بابا..ش..ش..شما؟!
- اره من..
از جاش پا شدو بازومو گرفت.‌.
- یالا بیا بریم خونه.. دختره ی احمق..24 ساعته ... شبانه روز دنبال تو بودم..حالا اونقدر ادم شدی که هرچی میشه فرار کنی.‌.کجاس ؟! ها ؟! اون پسری که باهاش فرار کردی کو ؟! حتی معلوم نیست الان پاکی یا نه ؟! برای صدا کردنت.‌. برای اینکه بگم

1401/10/17 23:11

ارسال شده از

#پارت47
#دختر_فراری

پیام اومدو دست پدرمو گرفتو گفت :
-- چیکار داری میکنی؟!
بابا ، با خشونت جواب داد :
- به تو چه اخه.. تو کی هستی که دخالت میکنی..
پیام با اخم چند لحظه به بابا نگاه کردو بعد گفت :
- من.. همسر اینده ی سارام .. الان سارا نامزدمه و در اختیار منه..حالا حرفیه؟؟
چشمام داشت از کاسش میزد بیرون..
حرفای پیامو با زورو زحمت هضم کردم..

بابا هم تعجب کرد..
بابا بازومو ول کرد..
پیام کنارم ایستادو دستشو دوره کمرم حلقه کرد..
نفس عمیقی کشیدم..
حس امنیت بهم دست داد چون پیام الان پشتم بودو هوامو داشت..
-- خب.. حالا ببینم کی میخواد به عشق من حرفی بزنه!
با شنیدن حرفاش حسه خاصی به من دست نمیداد..
فقط حس میکردم امنیت بر قراره..
بابا دستشو اورد بالا تا بزنه تو صورتم که همون لحظه پیام دستشو تو هوا گرفت..
-- حق نداری دست رو خانم من بلند کنی..باباشی یه حقو حقوقایی در برابرش داری..اما از حده خودت نگذر..همین کارات باعث شد که سارا از خونه زد بیرون..اگه یه خورده وجدان داشتیو سارارو درک میکردی..اگه چشماتو باز میکردی بیشتر به دردای سارا توجه میکردی..الان هیچکدوم این وضعیتو نداشتین..خودت همه چیزو خراب کردی..از سارا بابت هیچ چیز گله نکن..سارارو خسته کردی..یه دختر که کلی احساسات داره چطور میتونه این همه مشکلو تحمل کنه..پول میخوای به خودم بگو چرا سارارو وادار به ازدواج با یه مرد که هم سنه باباشه میکنی؟!

بابا دستی به ته ریشش کشیدو به اطرافش نگاه میکرد..
همه به ما خیره بودن..
بابا ، با صدای ارومی گفت :
- این جا جای مناسبی برای حرف زدن نیست..بهتره بریم یه جای دیگه..
بابا سرشو پایین گرفتو کتِ نوک مدادیه تنشو مرتب کرد و از رستوران خارج شد..
به پیام نگاه کردم..اونم نگام کردو گفت :
-- فقط به خاطر خودت..مجبور شدم..
چیزی نگفتمو منم از رستوران خارج شدم که پشته سرم پیام هم اومد..

1401/10/17 23:11

ارسال شده از

#پارت48
#دختر_فراری

کلا از فروشگاه بیرون رفتیم..
از حامد و نفس خبری نبود..
پیام : خب..منو سارا میریم خونه..حرفامونو تو همون رستوران با هم زدیم..در ضمن‌..دوست نداشتم اولین دیدارمون با هم اینطور شروع بشه..اما شاید قسمت این بوده..
دستای سردمو تو دستای داغش گرفت..
-- فعلا خدافظ..
برگشتیم که بریم اما با صدای بابا ایستادیمو منتظر نگاش کردیم..
- من از کجا مطمئن بشم که شما نامزدین؟!
پیام : مشکلی نداره..الان دیگه اسم سارا تو شناسنامه ی منه..میتونم نشونت بدم..

نمیدونم پیام این حرفارو از کجاش در میاوردو تحویل بابا میداد..
الان چیو میخواست نشون بده؟! اسم من که تو شناسنامش نبود..

منو پیام داخل ماشین نشستیمو به سمته خونه راه افتادیم و بابا هم با ماشینش دنبالمون میومد تا بریم خونه ی لیلا خانم..
+ پیام اسم من که تو شناسنامت نیست..چیو میخوای نشون بابام بدی؟!
- گوشیمو از اون پشت بده تا بهت بگم..
برگشتم به عقب..گوشیش رو صندلیه عقب افتاده بود..
گوشی رو برداشتمو دادم بهش..
دوباره گوشی رو داد دست خودم..
- رمزش 5069 بزن برو تو مخاطبا..
همون کاری رو که گفت انجام دادم..
+ خب..
- اسمه سبحانو سرچ کن بعد پیدا که کردی زنگ بزن بهش..
خیلی سریع اسمو پیدا کردم و تماس با همون یارو سبحان بر قرار شد..
گوشی رو دادم به پیام..
- الو سلام سبحی..
-............

- یه کپی از شناسنامم میخوام..نه از این کپی معمولیا..میخوام دقیقا مثله شناسنامه واقعیم باشه..بعد همونجاش که وقتی متاهل شدی یا در واقع بدبخت شدی اسم زنتو مینویسن..بنویس سارا رضایی..
-............

- نه بابا ازدواج چیه..مگه دیوونم..

-.............

- انقد حرف نزن..تا 45 دقیقه دیگه حاضرش کن..از کپیشم داری دیگه خودت میدونی چیکار کنی..امادش کردی بده به مشت رحیم خودم ازش میگیرم..

-..........

- خدافظ ..
با تعجب به پیام نگاه میکردم..دهنم وا مونده بود از عقلی که پیام داشت..
+ خدا قوت دلاور..
- همه ی اینا به خاطر توئه ها..
+ ممنون..لطف کردی..
- خواهش..کاره خاصی نبود..ولی اینو بگما..یه وقت اینارو جدی نگیری جوگیر بشی..
+ وا..حرفا میزنایی..
- به هر حال جهت اطلاع گفتم دیگه..
حرفی نزدمو تا خونه فقط سکوت بینمون بود..
امیدوار بودم اتفاقی نیفته و همه چیز به خوبی پیش بره..

1401/10/17 23:11

ارسال شده از

#پارت49
#دختر_فراری

به خونه که رسیدیم نگهبان درو برامون باز کرد..
پیام ماشینو که داخل پارکینگ برد رفت سمت همون نگهبان..
یه چیزایی داشت بهش میگفت..
- اصلا دوست نداری از روش چشم برداری نه؟!
به بابام که رو به روم بود نگاه کردم..اما فقط یه نگاهه کوتاه..
سرمو پایین گرفته بودم..
- واقعا با هم نامزدین؟!
چیزی نگفتم و همچنان سرم پایین بود..
صدای پیام باعث شد سرمو بالا بگیرمو نگاش کنم..
-- خب چرا ایستادین؟! بریم داخل..

من اول از همه وار خونه شدم..
بابا و پیام هم اومدن داخل..
پیام : میرم لباسامو عوض کنم..سارا جان شما هم به عقدس خانم بگو برای پدرتون چیزی بیارن..
پیام پله هارو بالا رفت و منم رفتم داخل اشپزخونه..
بابام همیشه از قهوه بدش میومد برای همین به عقدس خانم گفتم تا براش چای ببره..
خودمم رفتم تا لباسامو عوض کنم..
در اتاقمو که باز کردم برم داخل در اتاق پیام باز شد و خیلی سریع دستمو گرفتو منو کشید داخل..
+ چیکار میکنی ارومتر!!
- بیا اینو بنداز دستت..
به انگشتره تک نگینی که تو دستش بود نگاه کردم..
- بگیر دیگه ورا داری استخاره میبینی..
انگشترو از دستش گرفتم..
- تو دست چپت نندازیا..
+ چرا؟!
- چون فعلا نامزدیم اونم نشون نامزدیمونه.. هر وقت ازدواج کردیم حلقه میخریم میندازیم دسته چپمون..
سرمو به معنی تایید حرفاش تکون دادم..
خوبه همه چیز رو هم میدونستو فکر همه جارو کرده..
حالا انگشتر رو از کجا اورده بوده؟!
بیخیال شونه ای بالا انداختم و از اتاقش بیرون رفتم..
تو اتاق خودم لباسامو عوض کردم..
پشت در پیام ایستاده بود..
- منتظر بودم با هم بریم..
چیزی نگفتمو با هم پله هارو پایین رفتیم..
همون لحظه که بابا متوجه ی ما شد برگشت سمتمون همزمان پیام هم دستمو بدون اینکه بابا شک کنه گرفت..
با هم رو یه مبل دو نفره نشستیم..
پیام به چای رو میز اشاره کردو گفت :
- چرا نمیخورین پس..
-- میل ندارم..ممنون..بهتره سریع تر بری شناسنامتو بیاری.‌.
پیام با کف دستش زد به پیشونین و گفت :
- اصلا یادم نبود..
و بعد عقدس خانم رو صدا زدو گفت تا بره شناسنامه رو که رو میزه اتاقشه بیاره..

حس میکردم خیلی ترس و استرس دارم..
خودمم دلیل ترسمو نمیدونستم.‌.
عقدس خانم شناسنامه رو به بابا داد و بابا هم خیلی با دقت شروع کرد به خوندنش..
پاهامو مدام از استرس تکون میداد که پیام نگام کردو اروم زیر گوشم گفت :
-‌‌ چته ؟! ارومتر دیگه‌‌.. انقد ضایع بازی در نیار..
سرمو تکوم دادم که یعنی باشه..
بابا شناسنامه رو که خوند رو میز گذاشت..
نگاه خاصی به منو پیام انداخت..
-- فکر میکردم دروغ میگین..
‌پیام بلافاصله جواب داد..
- چرا باید دروغ بگیم ؟! ما که از کسی ترسی نداریم..
-- خوبه

1401/10/17 23:11

ارسال شده از

خیلی خوبه..
دهنم باز موند..داشت میگفت خوبه..لابد خونه و ماشین دیده از پیام خوشش اومده و از این ازدواج راضیه..
همون لحظه با این فکر پوزخندی زدم..
-- خب کِی عروسیتونه اگه خدا بخواد؟!
پیام : انشاالله هفته دیگه..
بابام یه تای ابروشو انداخت بالا.. منم هر لحظه بیشتر داشت بهم شک وارد میشد..
یعنی چی میخواست بشه ؟!

1401/10/17 23:12

ارسال شده از

#پارت50
#دختر_فراری

بابا از جاش بلند شد که بره..منو پیام هم پا شدیم..
پیام دستشو جلو بردو با ، بابا دست داد..
خواست از منم خدافظی کنه که یهو دستشو گذاشت رو قلبشو چشماشو بست..
با نگرانی رفتم جلو..
+ بابا جونم..خوبی؟!
دستشو بالا اورد که یعنی چیزی نیست..
منو پیام دستشو گرفتیمو نشوندیمش رو مبل..
عقدس خانمو صدا کردم که برای بابا اب بیاره..

لیوان ابو جلوش گرفتم و کمی از اب رو خورد..
+ خوبی بابا..
-- خوبم دخترم..چیزی نیست‌‌.‌. این اواخر مدام همینطوری میشم..یهو قلبم سوزش پیدا میکنه..
کلماتشو یه طوری به زبون میاورد.‌.انگار که داشت با کنایه می گفت..
پیام : میخواین امشبو همینجا بمونید.‌.معلومه که حالتون خوب نیست..پدر و مادرمم امشب شیفتن ، نیستن..فردا که اومدن میگم تا یه معاینه ی کوچیکی روتون انجام بده..

-- نه ..نمیخواد..باید برم خونه..
خودمم حس کردم که حالش خوب نیست..
رنگش به زردی میزد..
اونقدر منو پیام بهش اصرار کردیم که قبول کرد بمونه و به مینا هم خبر داد که اینجاس.‌.
معلوم بود مینا پشتِ تلفن خیلی فضولی کرده چون بابا چند بار با تشر گفته بود که ’’ بعدا برات میگم “
عقدس خانم اتاقی رو برای بابا حاضر کرد و بابا هم رفت داخل..
منو پیام طبقه پایین رو کاناپه نشسته بودیم..
لبمو با زبونم تر کردم و گفتم :
+ حالا چی میشه؟!
- چی چی میشه؟!
+ این دروغو تا کی میخوایم ادامه بدیم؟!
- مجبوریم هفته ی دیگه یه عروسی کوچیک تو همین باغ پشتی بگیریم دیگه ..
+ خب حالا عروسی رو هم گرفتیم بعدش؟!
- نمیدونم سارا .. انقد سوال نپرس.‌.
کلافه پاهامو رو هم انداختم..
ماجرای جدیدی شروع شده بود..
مشخص نبود این دفعه قراره چی بشه و چی به سرم بیاد..

****

سره میز با پیام شام میخوردیم..عقدس خانم شام بابارو برده بود داخل اتاق ..
حامد هم همون لحظه اومد و کل ماجرارو براش توضیح دادم که یه وقت مشکلی پیش نیاد..
نفس هم رفته بود خونه خودشون..
نفس کشیدن برام تو هر ثانیه سخت تر میشد.‌.
حس میکردم نمیتونم یه روز خوبو تجربه کنم..
یعنی خوش بودن فقط حق من نبود؟!
از گله های خودم پیش خدا خسته شده بودم..
دیگه کاملا خسته بودم..
از همه چیز..
و همه کس..

1401/10/17 23:12

ارسال شده از

#پارت51
#دختر_فراری

بعد از شام با هم یه سریال رو نگاه کردیم و بعد سه تایی رفتیم تا بخوابیم..
بابا بالا ایستاده بود و منو پیام مجبور شدیم داخله یه اتاق بریم..
+ من اینجا نمیخوابما..
- بزار بابات بره بخوابه تو هم برو اتاق خودت..

نیم ساعت بعد همینکه مطمئن شدم بابا خوابه رفتم داخل اتاقم..
رو تخت دراز کشیده بودم و به اتفاقات امروز فکر میکردم..
چند بار اینور اونور شدم تا خوابم ببره اما اصلا خواب به چشمم نمیومد..
حس کردم تشنمه ..
به ساعت نگاه کردم..ساعت 2:15 بود..
رفتم پایین داخل اشپزخونه..
یه لیوان اب خوردم و بعد یکی از صندلی هارو عقب کشیدم..
همونجا نشستم و نفس عمیقی کشیدم..
دستمو زیر چونم گذاشتمو به اطرافم نگام میکردم..
خودمم نمیدونستم چرا اومدم اینجا..
کلافه دستمو رو میز گذاشتمو از جام بلند شدم..
پله هارو که بالا رفتم دیدم بابا رو به رومه..
-- چرا نخوابیدی پس؟!
+ خواب بودم..یهو تشنم شد رفتم اب خوردم..
سرشو به معنی باشه تکون دادو نگاهِ مشکوکی بهم انداخت..
از رو اجبار رفتم داخل اتاق پیام..
درو بستمو به پشت در خودمو تکیه دادم..
با برخورد نور ِ صفحه گوشی به صورت پیام متوجه ی چشمای بازش شدم..
داشت با تعجب نگام میکرد..
تو جاش نشستو گفت :
- اینجا چیکار میکنی؟!
+ بابام بیرون بود منو دید..مجبور شدم بیام اینجا..
- بلای جونمی تو ..
+ مجبور نبودی این نقشه های شیطانیتو به بابام بگی که منم بلای جونت بشم
- خب بزار برم بهش بگم..
از تخت اومد پایینو منو کنار زد..
دستگیره درو گرفتو همینکه خواست درو باز کنه ، استین پیراهنشو گرفتم و با صدای ارومی گفتم :
+ باشه باشه..تو راست میگی من بلای جونم ..من کلا دردسر سازم..
لبخندی زدو گفت :
- دختره ی دیوونه..
بعدم رفت سمت تختو خودشو پرت کرد..
داشتم نگاش میکردم که گفت :
- چرا منو نگاه میکنی..بگیر بخواب دیگه ساعتو دیدی؟!
+ کجا بخوابم..
به کنارش اشاره کردو گفت:
- اینجا..
نگاه غضبناکی بهش انداختمو گفتم :
+ اونجا؟!
- پس کجا؟!
+ نمیدونم..
- بیا همینجا بخواب کاریت ندارم..اصلا خودمو تو دیوار میچِپونم..بیا..
چون تخت کنار دیوار بود خودشم سمت دیوار دراز کشیده بود اینو میگفت..
از حرفش که میگفت کاریت ندارم یه خورده خجالت کشیدم اما بعد بیخیال شدم..
با تردید رفتم سمت تخت و اروم اولش نشستم و بعد دراز کشیدم..
پتو رو ، رو خودم کشیدم به یه نقطه نامعلوم رو سقف خیره شدم..
سمت مخالف پیام برگشتمو پتو رو کشیدم..چندی نگذشت که دیدم پتو خیلی خشن کشیده شد..
منم مثله خودش پتو رو کشیدم..
- هوی وحشی..
برگشتم سمتش..
- مگه مرض داری..من پتو ندارم شبو یخ میزنم..
+ خب منم پتو ندارم..
- پتو دو نفرس باید نصفش ماله من باشه نصفش

1401/10/17 23:12

ارسال شده از

ماله تو..
+ خب نصفش ماله منه..
خم شدو اونور تختو که من سمتش بودم نگله کرد..
در واقع اگه رو دستاش خودشو نگه نمیداشت رو من میفتاد..
- نصف پتو از اینور تخت اویزونه که بعد میگی پتو نداری..
+‌وقتی تو میکشی من ندارم‌..
نفس عمیقی کشید که به صورتم برخورد کرد..نفساش خیلی داغ بودن..
فاصلمون با هم شاید فقط نیم وجب بود..
چند لحظه تو چشمام نگاه کرد..
حس کردم چشماش خمار شده..
فاصلش داشت کمو کمتر میشد که صورتمو برگردوندمو تک سرفه ای کردم..
به خودش که اومد ازم فاصله گرفت..
جفتمون بیخیال پتو شدیم..
چشمامو بستم نفس اسوده ای سر دادم..
با کلی زحمت بالاخره به خواب رفتم اما پیام همچنان با گوشیش مشغول چتو اس ام اس دادن بود..

1401/10/17 23:12

ارسال شده از

#پارت52
#دختر_فراری

با باریکه نوری که تو چشمم خورد چند بار چشمامو بستمو دستمو جلو چشمام گرفتم..
پتو روم بود..
پیام هم داخل اتاق نبود..
از جام بلند شدمو کشو قوسی به بدنم دادم..
رفتم دستشویی و بعد از اتاق خارج شدم..
به اطرافم نگاه کردم..
کسی نبود..
خیلی سریع رفتم اتاق خودم و لباسامو عوض کردم..
رفتم طبقه پایین لیلا خانم و همسرش اونجا بودن و بابا هم کنارشون..
مطمئنا تا الان لیلا خانم و همسرش ماجرارو فهمیده بودن..
با حس خجالت سرمو پایین گرفتم زیر‌ لب سلامی گفتم..
لیلا خانم با دیدنم گفت :
- عروس خوشگلم بیا پیش‌من بشین..
چشمام داشت از کاسش میزد بیرون..
اما خودمو جمعو جور کردم..
رفتم کنار لیلا خانم نشستم..
همسرش با لبخند نگام میکرد..
-- خوبی دخترم..
+ ممنونم..
پیام هم همون لحظه اومد..
لبخندی زدو گفت :
- صبح به خیر..
+ ممنون .. صبح تو هم به خیر
- عزیزم امروز نفس میاد با هم برید طرح لباس عروستو انتخاب کن .. بعدشم من میام دنبالت بریم ارایشگاه که روزشو رزرو کنیم..
+ باشه..
- برو اماده شو الاناس که نفس بیاد..
بدون حرف بلند شدمو رفتم داخل اتاقم و یه تیپ ابی زدم..

*******

لباس عروس از هر طرحی بود و منو گیجو گیجتر میکرد..
یه دونه رو با همکاری نفس انتخاب کردیم..
یه لباس عروس نمیتونست تو این مدت کم حاضر بشه..برام جای سوال بود این خیاطه چطور میخواست تا 6 روز دیگه امادش کنه..
نفس خیلی دختره خانمی بود و بیشتر با هم صمیمی شده بودیم..

1401/10/17 23:12

ارسال شده از

#پارت53
#دختر_فراری

با پیام به ارایشگاه رفتیم و واسه روز پنجشنبه نوبت گرفتیم..

وقتی برگشتیم خونه مینا و پسرش طاها هم اونجا بودن..
مینا بچه رو داد دسته بابا و اومد سمتم..
دستمو گرفتو شروع کرد به بوسیدنم..
- ماشاالله..هزارماشاالله..دخترم داره عروس میشه...وای تو لباس عروس تصورت میکنم خیلی خوشگل میشی..
لیلا خانم : عروسم گونی هم بپوشه خوشگل میشه..
لبخند مصلحتی زدم و تشکر کردم..
+ میرم بالا..یه خورده کار دارم..
- واااا..‌بعد از چند وقت همو دیدیم اونوقت داری میری بالا...نکنه لیلا خانم رو دیدی منو فراموش کردی..
با‌ اشاره بهش فهموندم که ساکت باشه..
این زن آبرو برای ادم نمیزاشت..
داخل اتاقم که میرفتم حامد رو دیدم..
با دیدنم لبخند دندون نمایی زد و گفت :
- به به.. چه عجب ما چشممون به جمالت روشن شد زن داداش..انقد درگیر عروسی و شوهرتی مارو نمیبینی بی معرفت..
+ چی میگی حامد..خوبه خودت میدونی همه ی اینا الکیه و چیزی در کار نی..
- خب بابا شوخی کردم..میمون خانم..
+ زشت اقا..
اینو گفتمو رفتم داخل اتاقم..
لباسامو با پیراهن کرمی که روش به انگلیسی یه چیزایی نوشته بود و یه شلوار مشکی عوض کردم..
شال سفیدی هم رو سرم انداختم..
در اتاقم که زده شد از جلو اینه کنار رفتم تا برم درو باز کنم..
درو که باز کردم چشمای طوسیش نمایان شد..
+ چیه زشت اقا..
- میمون خانم ننم اینا با ننت اینا دارن میرن عشقو حال ، تو نمیری؟!
+ ننم ننت چیه .. با ادب باش..
- خب حالا..میری یا نه؟!
+ نه بابا تازه اومدم خستم..
- پس برو بکپ..
+ همه دارن میرن؟!
- همه میرن فقط من هستم..
+ باشه .. بهشون خوش بگذره..
اینو گفتمو درو بستم..
از پشت در صدای حامد می اومد که می گفت:
- میمون خانم حالا درو رو ما میبندی؟!
+ همینه که هست..
- باشه باشه..دارم برات..
+ داشته باش..
دیگه صدایی نیومد..
لبخندی زدمو رو تخت نشستم..
افکارم ولم نمیکردن..هرروز ، هر ساعت ، هر دقیقه و هر ثانیه مغزم منو وادار به فکر کردن میکرد..
تنها فکرمم این بود که چی میخواد بشه..

1401/10/17 23:12

ارسال شده از

#پارت54
#دختر_فراری

از افکار بیهوده ای که نتیجه ای نداشت اومدم بیرون..
دستمو به کمرم زدم و تو این فکر بودم که چیکار کنم تا حوصلم سر نره..
یه لحظه نگاهم رو تخت افتاد..
یه تیکه تخت کاملا خونی شده بود..
چشمام اندازه چشمای گاو شده بود..
وقتی یادم اومد امروز چندمه با کف دستم زدم به پیشونیم..
لباسمو دوباره عوض کردم و رفتم پایین تا ببینم میتونم نوار پیدا کنم..

کل خونه رو گشتم ولی پیدا نشد که نشد..
حامد هم داشت با تعجب نگام میکرد..
- میمون..دنبال چیزی میگردی؟!
+ اره..
- دنبال چی؟!
وقتی یادم اومد دنبال چی هستم حرفمو عوض کردم و هول هولکی گفتم :
+ نه بابا دنبال چیزی نیستم که‌..
- دروغگو..بگو چی میخوای یا دنبال چی هستی تا کمکت کنم پیداش کنی..
+ عقدس خانم‌..
- عقدس خانم؟؟ تو الان داشتی زیر مبلم میگشتی اونوقت انگیزت چی بوده که فکر کردی عقدس خانم اون زیره؟!
+ نه نه..عقدس خانم کجاس؟! اون میتونه کمکم کنه تا اون چیزی که میخوامو پیدا کنم..
- با خانوادش امروز رفتن مرخصی..
کلافه پوفی کردمو دستمو بین موهام فرو بردم..
- میمون..
+ هاااااااا..
تک خنده ای کردو گفت :
- خودتم قبول داری که میمونی ؟!
+ وای حامد ولمون کن تو رو خدا..
- خو چه مرگته؟! بگو چی میخوای دیگه..
با خجالت سرمو پایین گرفتمو با صدای خیلی خیلی اروم گفتم :
+ نوار..
امیدوار بودم شنیده باشه تا دوباره ازم نخواد تکرار کنم..
- اهاااا .. از اون مای بیبی ها.. خب زودتر بگو دختر جون.. برو تو اتاق مامان .. تو دستشوییش همیشه 10 یا 20 بسته مای بیبی داره .. برو بردار..
هم خندم گرفته بود هم خجالت کشیده بودم..
بدون حرف خیلی تند رفتم اون طرف سالن که اتاق لیلا خانم اونجا بود و کارم رو با موفقیت به اتمام رسوندم..

1401/10/17 23:12

ارسال شده از

#پارت55
#دختر_فراری

تو اینه نگاهی به خودم انداختم..
روز عروسیم بود..برای بار دوم لباس عروس تنم کرده بودم..

موهام،ارایشم..زیاد تعریفی نبود..
خودم خواسته بودم که خیلی معمولی و ساده باشم..

نفس : مثله ماه شدی سارا..
با لبخند تلخی تشکر کردم..نفس هم خوشگل شده بود..
- بیا بریم پیام اس داد میگه پایینه..
باشه ای گفتمو دو طرف لباسمو گرفتم..
کلاه سفید و بزرگی که کنارش یه طرح گل داشت ، رو سرم مرتب کردم و بعد از تشکر کوتاهی از ارایشگر رفتم پایین..

فیلمبردار ازمون فیلم می گرفت و بهمون می گفت که چیکار کنیم..
از شانسه من به پیام گفت که بیاد پیشونیمو ببوسه..
پیام که متوجه شد از این کار خوشم نمیاد خودش به فیلمبردار اشاره کرد که بیخیال بشه..
در ماشینو برام باز کرد و منم داخل نشستم و درو بست..خودشم خیلی سریع رفت پشت فرمون نشست..
نفس گفت که با تاکسی میاد تا فیلم خراب نشه..
حالا من حوصله نداشتم این فیلمبرداره هم مدام چرتو پرت می گفت..

با طی کردن مسیر کوتاهی و انجام دادن به کارای مسخره ای که فیلمبردار می گفت به ویلا رسیدیم..
عروسی دقیقا پشت ویلا که باغ بزرگی بود برگذار میشد..
با رسیدنمون همه دور ماشین جمع شدن..
لیلا خانم نقل و سکه های ریز می ریخت رو سرمون و عقدس خانم اسفند دود میکرد..
تخم مرغ شکوندنو کلی کارای دیگه..
پدر پیام و بابا اسکناس میریختن سرمون و حامدم مدام سوت میزد..
صدای جیغ زدنای دخترا و دست زدنشون کل باغو برداشته بود..
با پدر و مادر پیام و بابا و مینا روبوسی کردم..
همه خیلی شاد بودن چون واقعا عروسی رو جدی گرفته بودن..
حامد به من دست دادو گفت :
- میمون خانم چه خوشگل شده امشب..
+ بترکه چشمات..
- والا که ما حسود نیستیم‌..
+ خوبه خداروشکر..ایشاالله عروسیه خودت..
- فعلا یارو پیدا نکردم..بزار ببینم میتونم امشب مخ کسی رو بزنم..
خنده ی کوتاهی کردمو گفتم :
+ امیدوارم موفق بشی..
- ممنون زن داداش..
چیزی نگفتم که پیام هم دستمو بین پنجه هاش قفل کرد و با هم رفتیم تو جای مخصوصی که خیلی روش کار شده بودو زیبا بود..
چون لباسم پف زیادی داشت پیام کمکم کرد تا بشینم..

1401/10/17 23:12

ارسال شده از

#پارت56
#دختر_فراری

خنده رو لب همه جاری بود..
باغ جمعیت زیادی رو تو خودش جمع کرده بود..
عروسیمون الکیه انقد برنامه واسش ریختن اگه واقعی بود چیکار میکردن.‌.

حامد و چندتا پسر دیگه افتاده بودن وسطو میرقصیدن..
حامد اومد دست پیامو گرفت تا به پیست رقص ببرتش اما پیام قبول نکرد..

+ خب میرفتی میرقصیدی..این عروسی برام هیچ هیجانو خوشحالی نداره اقلا میرقصیدی یه خورده بخندیم..
لبخند از رو لباش اروم اروم محو شد..
کتشو تو تنش منظم کردو به پیست رقص چشم دوخت..

چند تا دختر هم به پیست رقص اومدن..
نفس و حامد با هم میرقصیدن..
شاید به رو نمیاوردن ولی عشق تو چشمای جفتشون دیده می شد و موج میزد..

اقا سجاد ، همسر لیلا خانم به هرکی که میرقصید شادباش میداد..
کلا همه و همه خوشحال بودن..

چند دقیقه گذشته بود که حامد اومد به پیام گفت :
- بهزاد برگشته..الان جلو دره..
پیام لبخندی زدو گفت :
- چه به موقع هم رسید..
حامد ، پیام ، لیلا خانم ، اقا سجاد و چندتا پسر دیگه رفتن سمت بهزاد..
دورشو گرفته بودنو نمیزاشتن که ببینمش..نفسم هموم لحظه رفت..
چند بار سرمو چرخوندم تا بتونم ببینمش اما نشد..
کلافه سره جام نشستم..

کمی که خلوت شد بالاخره پسره بزرگه اقا سجاد و لیلا خانم رو دیدم..
صحنه ای باورنکردنی..
اتفاقی باورنکردی..
اشک تو چشمام حلقه بست..
نمیدونم از رو شوق دیدنش بود یا افسوس از اینکه خیلی دیر کرد..

1401/10/17 23:12

ارسال شده از

#پارت57
#دختر_فراری

نگاهامون تو هم گره خورده بود..
با قدمای اهسته اومد جلو..
- سارا..
+ بهنام..
جفتمون همزمان اسم همو صدا زدیم..
قطره اشکم از گوشه چشمم ریخت..
+ بازم دیر کردی بهنام..بازم..
اشکامو پاک کردم تا یه وقت کسی شک نکنه..
بهنامم چیزی نگفتو رفت سمت دیگه ای..

پیام اومد کنارم نشست..
- دیدی داداشمو؟؟
اروم سرمو تکون دادم..
- خیلی داداش باحالیه مطمئنم از اینم خوشت میادو باهاش صمیمی میشی..از اون پسرایی هستش که خیلی صبوره..
چیزی نگفتم اما تو دلم پر از حرف بود..
حتی نه گریَم گرفته بود نه بغضم..فقط همون یه قطره اشک بود..
سرنوشت خیلی بد داشت بازیم میداد..
نباید اینطور میشد..
اما اینکه بهنامه ، حامد می گفت بهزاد..یعنی چی؟! پس اسمش چی بود بالاخره؟!

**

موزیک لایتی پخش شد و همه منتظر بودن که منو پیام بریم برقصیم..
به پیام نگاهی انداختم که اونم پا شدو دستمو گرفت و با هم به پیست رقص رفتیم.‌.
دستمو تو دستای بزرگ و گرمش گرفت و دست دیگشو دور کمرم حلقه کرد و منم دست دیگمو رو شونه هاش گذاشتم..
خیلی معمولی و ساده فقط همونجا که ایستاده بودیم کمی این طرف و اون طرف میشدیم..

خم شد تا زیر گوشم چیزی بگه که همون لحظه بهنام رو دیدم..
- همیشه از این نوع رقصا بدم میاد..
بی توجه فقط داشتم به چهره ی بهنام نگاه میکردم..
تو چشماش هیچی نمیدیدم..
تهی از هرچیزی بود..

1401/10/17 23:13

ارسال شده از

#پارت58
#دختر_فراری

اروم به پیام گفتم :
+ میشه بریم بشینیم؟!
- اره منم خسته شدم..
رفتیم نشستیم..همچنان نگاهم به بهنام بود..لیلا خانم کنارش نشسته بودو یه چیزایی می گفت و بهنام هم با لبخند به حرفاش گوش میداد..

دوست داشتم سریع تر بفهمم که اسم بهنام چیه؟! بهزاد یا بهنام؟!

وقتی فهمیدم تحمل ندارم رو به پیام گفتم :
+ اسم داداشت بهزاده؟!
پیام سرشو چند بار تکون داد که یعنی اره..
پیام هم که درست جواب نمیداد..

تا پایان عروسی نه حرفی نزدم نه رقصیدم نه خندیدم..هر بار که به بهنام نگاه میکردم اونم نگاهم میکرد و نگاهش چقد برام سنگین بود..

****

کم کم باغ خالی شد و جمعیت کمی اونجا بود..نفس با لبخند اومد سمتم..اروم طوری که فقط خودم متوجه بشم ، گفت :
- میدونم الکیه..ولی بازم برات ارزوی خوشبختی دارم..شاید همین ازدواج الکی بتونه سرنوشتتو عوض کن..امشبم حواسم بهت بود.. مدام تو فکر بودی‌..مطمئن باش چیزی نمیشه..پیام و خانوادش ادمای فوق العاده ای هستن..به خدا توکل کن..
بعد بغلم کرد و منم همون عمل رو انجام دادم..
+ فقط برام دعا کن نفس ..
حس کردم داره گریه ام میگیره اما هرطور که می شد پسِش زدم..
نفس و پدرو مادرش که مثله خوده نفس خونگرم بودن خدافظی کردنو رفتن..

بقیه هم تبریک گفتن و جمع رو ترک کردن..
حالا فقط خانواده پیام و خانواده من بودن..
لیلا خانم کلی اصرار کرد تا بابا و مینا امشب رو بمونن پیشمون و اونا هم قبول کردن..

1401/10/17 23:13

ارسال شده از

#پارت59
#دختر_فراری

تو اتاقم بودم و داشتم لباس عروسمو از تنم در میاوردم.. هرچقد سعی میکردم زیپشو باز کنم نمیشد..

کلافه پوفی گفتمو دوباره تلاش کردم که در اتاقم باز شد..بهنام بود..خیلی سریع اومد داخلو درو بست..
+ بهنام .. اینجا چیکار میکنی؟!
- احیانا فکر نمیکنی من باید اینو ازت بپرسم؟! اینجا چیکار میکنی سارا؟؟ ماجرای عروسیت با پیام چیه؟!
تمام مدت تو چشماش نگاه میکردم..اونم نگام میکرد اما بعد مسیر نگاهشو عوض کرد..

با صدای ارومی گفت :
- نمیخوای چیزی بگی ؟!
تصمیم داشتم که همه چیزو بگم .. من بهنام رو دوست داشتم‌ .. نمیخواستم چیزی رو ازش پنهون کنم..

+ فعلا بزار لباسمو عوض کنم .. بعد برات همه چیزو میگم..
- خیلی خب ..
اینو گفتو رو تخت نشست.. با تعجب گفتم :
+ بهنام..
منتظر نگام کرد..
+ خب برو بیرون دیگه..
- چرا؟!
+ اولا دارم لباسمو عوض میکنم دوما اگه کسی بیاد مارو ببینه چی؟!
- خب ببینه .. مگه داریم چیکار میکنیم؟؟
+ خب اقلا برو بزار لباسمو عوض کنم..
- نگات نمیکنم عوض کن‌.‌.
+ بهنام..
- عوض کن..

حرصی شده بودم...دوباره برای باز کردن زیپ لباس که پشتش بود تقلا میکردم اما دستم نمیرسید..
از تو اینه به بهنام نگاه کردم که همون لحظه از جاش بلند شد و پشتم ایستاد..
اونم از اینه نگام میکرد..
نگاهشو از من گرفتو به پشتم دوخت و خیلی نرم و اروم دستشو اورد بالا ..

1401/10/17 23:13

ارسال شده از

#پارت60
#دختر_فراری

زیپ لباسمو اروم اروم کشید پایین .. تنم داشت داغ میشد و گُر گرفته بودم..
همینکه زیپو کشید پایین بوسه ی ریزی به گردنم زد و بعد گفت :
- بیا باغ پشتی..
اینو گفتو بدون هیچ تعللی از اتاق خارج شد..

با رفتنش نفس عمیقی کشیدم .. مجله ای که داخل کشو بود رو برداشتم و خودم رو با اون باد زدم .. حسابی گرمم شده بود..

لباسامو عوض کردم و از اتاق خارج شدم..از بدشانسیم پیام و بابا بیرون بودن..
- عزیزم..
وقتی منو عزیزم خطاب کرد کلافه شدم.‌.تا قبل از اینکه بهنام بیاد اینطور نبودم اما چون بابام بود بیخیال شدمو با یه لبخند مصلحتی نگاشون کردم..
- لباستم که عوض کردی...خسته ای برو بخواب..
+ میرم پایین .. خیلی گرممه یه خورده که خنک شدم برمیگردم..
- باشه عزیزم .. هرطور راحتی .. منم میرم بخوابم..
بعد رو به بابا کردو شب به خیری گفتو رفت..

بابا ، با لبخند نگام می کرد..
- تک دختر بابا عروس شده..انشاالله که خوشبخت بشی عزیزم..
چیزی نمی گفتم .. فقط نگاش می کردم.. یهو یاد مامان افتادم .. کاشکی اونم بود .. شاید اگه اون بود این همه اتفاق بد نمی افتاد..

بغض بدی تو گلوم نشست که نتونستم جلو دارش باشم .. دستمو جلو دهنم گرفتمو با صورتی به اشک نشسته از ویلا خارج شدم... دویدم باغ پشتی .. بهنام دستاش تو جیبش بودن و به اب زلالی که داخل استخر بود نگاه می کرد..

با شنیدن صدای هق هقم برگشت سمتم .. بی اختیار رفتم سمتشو خودمو تو اوغوش گرمو مردونش جای دادم..
اولش کاری نکرد اما بعد دستاشو دورم حلقه کرد.. حس خوبی که به سراغم اومد غیر قابل توصیف بود .. منبع ارامشمو پیدا کرده بودم..
بهنام خوده ارامش بود..

1401/10/17 23:13

ارسال شده از

#پارت61
#دختر_فراری

جفتمون حرفی نمیزدیم .. نمیدونم چه مدت زمانی گذشت که بهنام دستمو گرفتو با هم سمت صندلی هایی که هنوز تو باغ بود رفتیم ..

- خوبی ؟!
اروم سرمو به معنای اره تکون دادم..
رو به روی هم رو صندلی نشسته بودیم..
- خب منتظرم..
همه ی ماجرارو از همون شبی که پوریا منو برد تهران تا به امشبو براش توضیح دادم.. تمام مدت با هیجان و دقت به حرفام گوش میداد.. نمیدونم هیجانش برای شنیدن حرفام چی بود.. بعد از تموم شدن حرفام گفت :

- با پوریا چه نسبتی داری؟!
+ دوتا دوست معمولی .. اما خب گفتم که .. اون شب تو مهمونی با حرفاش متعجبم کرد..
اخمای بهنام دقیقه به دقیقه بیشتر تو هم میرفت..

+ حتی وقت نشد ازش بپرسم چطور منو پیدا کرد.‌.
بهنام نیم نگاهی به من انداختو بعد با حس کلافگی دستشو بین موهای خوش حالتش فرو کرد..
+ حالا من یه سوالی برام پیش اومد..
- بگو..
+ تو اسمت بهنامه یا بهزاد ؟!
لبخندی زد و گفت :
- والا خودمم نمیدونم .. اما مامان میگه اون موقع که منو حامله بود سره انتخاب اسمم مدام با ، بابا بحثشون میشد .. مامان می گفت بهنام بابا می گفت بهزاد .. همین شد بابا منو بهزاد صدا میزنه و مامان بهنام.. حامد و پیام هم هربار یه چیز صدام میکنن..
نا خود اگاه پوزخندی رو لبم نشست..

+ چقد مسخره .. اگه از همون اول می گفتن بهنام شاید الان اینطور نمیشد ؟!
- چطور؟!
+ همین دیگه .. مجبور نمیشدم با پیام ازدواج کنم .. هرچند اینم الکیه..
دستشو زیر چونش گذاشتو گفت :
- خب دو تا سوال پیش اومد .. اول اینکه پیامو دوست داری؟!
+ وااا .. چی میگی بابا..
- اره یا نه..
+ خب معلومه .. نه..

1401/10/17 23:13

ارسال شده از

#پارت62
#دختر_فراری

چند لحظه فقط نگام کردو چیزی نگفت اما بعد گفت :
- اگه میدونستی من برادر پیامم .. اونوقت باز با پیام ازدواج میکردی؟!
+ نه ..
- چرا ؟!

تو چشمای سیاهش که ادمو جذب میکرد نگاه کردم ..
دلم میخواست بگم چون عشق من توئی .. من فقط تو رو میخوام.. چون زندگیم به تو گره خورده اما نتونستم حرف دلمو بزنم..

+ بهنام قرار بود دوتا سوال بپرسی.‌.
- خب دو تا بود دیگه .. فقط من دومیه رو به چند قسمت تقسیم می کنم که تو اذیت نشی اخه همه رو یهو جواب بدی برات سخت میشه..
+ اذیت شدنم برات مهمه ؟!

اونم مثله چند لحظه قبل من دقیقا خیره شد بهم .. مستقیم تو چشمام نگاه می کرد .. گرمای وجودش ادمو به مرز دیوونگی میکشید.. از ته دلم این پسری که رو به روم نشسته بود رو میخواستم .. دهن باز کرد تا جوابمو بده :

- نه مهم نیست..
تمام انرژیِ مثبتو حس خوبم تو یه لحظه از بین رفت..
- معلومه که مهمه .. واقعا فکر کردی نیست ؟!
با ذوق نگاش کردم .. داشتم جون میدادم که الان برم ببوسمش.. اما جلوی خودمو گرفتم..

من کنار بهنام بیشتر از هر موقع دیگه ای شاد بودم ‌.. تازه به این نتیجه رسیده بودم..
+ خب چرا مهمه ؟!
- دیگه فضولی بسه .. برو بخواب شوهرت
منتظرته .‌. الان نگرانت میشه ..

باز با این حرفش ناراحتم کرد ‌‌.. دوست نداشتم پیام شوهرم باشه یا کسی اونو شوهرم خطاب کنه ..
با چهره ای محزون سرم پایین بود.. بهنام که انگار متوجه شده بود ، انگشت اشارشو زیر چونم گذاشتو منو مجبور کرد تا سرمو بالا بگیرم.‌.

1401/10/17 23:13