The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

ارسال شده از

#پارت88
#دختر_فراری


- سارا تو پیامو جادو کردی به خدا..
+ مهم نیست..مهم منو توئیم..

تو چشمام نگاه کردو لبخندی زد.. کمی به جلو خم شدو اروم اروم فاصلشو کم کرد..

قلبم شروع کرد به تند تپیدن و تنم داغ کرد...کف دستم عرق کرده بود و استرس داشتم.. هرچند برای اولین بار نبود انقد به هم نزدیک شده بودیم اما با هربار نزدیکه بهنام به من این حسا به وجود میومدن..

نزدیکتر شد .. نزدیکتر .. نزدیکتر و تو کسری از ثانیه لبامو به اتیش کشید.. چشمامو بستمو بدون تقلا کردن خودمم باهاش همکاری کردم..

چقدر این لحظه برام شیرین و دوست داشتنی بود .. لبامو نرمو اروم میبوسید..دستشو از گوشه شالم بین موهام فرو کردو کم کم شدت بوسش بیشتر شد اما خیلی زود دوباره به نرمی گوشه ی لبمو بوسید..

سرشو بالا اوردو پیشونیمو بوسید...روی چشمامو ، گونه هامو ، لاله ی گوشمو ، گردنمو بوسه‌های ریز میزد..

سرشو تو گردنم فرو کردو نفس عمیق کشید ..
- بوت .. دیوونم میکنه..

چشمام همچنان بسته بود .. حس خجالت بهم دست داد برای همین تک سرفه ای کردمو بهنامو صدا زدم..

بهنام یه بوسه ی دیگه رو گردنم کاشتو ازم فاصله گرفت..
کمی که گذشت گوشیشو از جیبش در اورد..

- سارا عکس بگیریم..
با خوشحالی گفتم :
+ بگیریم

فلش گوشیشو روشن کردو گوشی رو بالا گرفت.. با هم به دوربین نگاه کردیم.. لبخندی زدیمو بهنام با فشردن دکمه عکسو گرفت..

چند تا دیگه عکس تو حالت های مختلف گرفتیم و دوباره بیکار نشستیم..
دیگه حسابی از فضای خفه کننده ی اسانسور خسته شده بودم..

1401/10/17 23:17

ارسال شده از

#پارت89
#دختر_فراری


بعد از کلی انتظار بالاخره اسانسور درست شد..‌از جامون بلند شدیم و منتظر موندیم تا در اصلی اسانسور باز بشه..

در اسانسور که باز شد با شتاب از اسانسور خارج شدمو نفس عمیق کشیدم.. حامد و نفس بیرون بودن ..
نفس منو که دید بغلم کردو گفت :

- حالت خوبه؟!
تو دلم گفتم عالی...اون تو خیلی خوش گذشت...
+‌خوبم .. واقعا خیلی بده ادم تو اسانسور گیر کنه..
- الهی بمیرم برات..
+ خدا نکنه دختر...زبونتو گاز بگیر..

نفس دیگه چیزی نگفت.‌.. نگاهم به حامد افتاد...اولش خیلی معمولی نگام می کرد اما بعد بلند زد زیر خنده...با تعجب نگاش میکردیم..

+‌چته پسر جون؟!
- خیلی خنده داره..
+ چی خنده داره؟!
- تو اسانسور گیر کردنتون..
+ دیوانه .. کجاش خنده داره؟!
- همه جاش..

یه خورده دیگه الکی الکی خندید... این پسر به کل روانی بود.. با تک سرفه ای به خودش اومدو گفت :

- پیام کجاس پس؟؟
+‌ یه کاری داشت رفت..
- مهم نیست...از گرسنگی زیاد دارم میمیرم طوری که الان دوس دارم نفسو درسته قورت بدم..

نفس با لحن خاصی گفت :
-- وا چرا من؟!
- چون خوشمزه ای..

نفس چیزی نگفتو پشت چشمی نازک کرد.. با هم به رستوران همون طبقه هشتمه کوفتی رفتیمو غذامونو میل‌کردیم... وای که چقد خوشمزه بود..

بعد از خوردنه غذا بازم تو فروشگاه دور زدیم تا حامد و نفسم برای خودشون لباسایی که در نظر داشتنو خریدن..

چون ماشینو پیام برده بود یه تاکسی گرفتیمو برگشتیم خونه... واقعا روزه خوبی بود...مخصوصا داخل اسانسور خیلی گذشته بود...

از بی حیا بازی های خودم خندم می گرفت...

1401/10/17 23:17

ارسال شده از

#پارت90
#دختر_فراری

ساعت نزدیکای 5 بود...
کم کم داشتم اماده میشدم که سریعتر بریم... تولد ساعت 6 شروع میشد..

حامد صبح زود رفته بود .. اولش قراربود تولدو خونشون بگیرن چون خونه ی بزرگی هم داشتن...البته من خونشونو ندیده بودم لیلا خانم اینا اینطور میگفتن...اما حالا تولد تو باغ برگذار میشد..

موهامو از پشت خیلی معلومی با یه طرح من در اوردی درست کردم...پشت چشمامو سایه ی مشکی زدم...روژلب قرمزمم زدم..

لباس قرمزو بلندی که تو پاساژ خریده بودم تنم کردم...کفشای قرمزو پاشنه بلندمم پام کردم...
حدودا انجام این کارا نیم ساعتی طول کشید...

به گوشیم نگاهی انداختم...یه تماس بی پاسخ داشتم..به شماره نگاهی انداختم...اشنا نبود..گوشی رو گذاشتم داخل کیفم..

مانتوی مشکیمو رو دستم اویزون کردمم از اتاق خارج شدم..پله هارو پایین رفتمو پیامو بهنامو دیدم..
پیام : حاضری؟!
سرمو به معنی اره تکون دادم..
- خب پس بریم دیگه...مامان اینا رفتن...بهنامم با ماشین خودش میاد..

حالم گرفته شد...باشه ای گفتمو با هم راه افتادیم..وقتی از خونه خارج میشدم مدام برمیگشتمو بهنامو دید میزدم..همون لباسارو پوشیده بود..

با پیام سوار ماشین شدیمو به سمت باغ حرکت کردیم..

1401/10/17 23:18

ارسال شده از

#پارت91
#دختر_فراری


باغ حسابی شلوغ بود و‌موزیک لایتی پخش بود...همه جوون بودنو هم سنو سال خودمون...با دیدن جمعیت شوق خاصی سراغم اومده بود...

پیام دستمو گرفت و منم به زور دستمو تو دستش گذاشتمو با هم سمت نفس رفتیم...نفس خوشگل شده بود... حامد هم کنارش با چند تا پسر حرف میزد و لیوان پایه بلند ابمیوه دستش بود...

خوشتیپ شده بود...کت و شلوار طوسی پوشیده بود زیرش یه پیراهن سفید و همینطور کراوات طوسی و کفش های براق هم رنگش... خیلی این رنگ بهش میومد و یه جورایی با چشماش ترکیب شده بود...

رفتم سمت نفس که یه پیراهن گوجه ای تنش بودو موهاشو از کنار ریخته بود و ارایش چندانی هم نداشت..

بهش سلام گفتمو با هم دست دادیم... گونشو بوسیدمو گفتم :

+ تولدت مبارک خوشگلم...
- مرسی فدات شم... مرسی که اومدین...راستی پیام کجاس؟!

به سمتی که حامد اونجا بود اشاره کردم.‌.
+‌اوناهاش اونجاس...

همون لحظه پیام برگشتو سلامی به نفس از راه دور گفت و با لبو دهن اشاره کرد که الان میاد...
+ نفس کجا برم لباسامو عوض کنم..
- اوناهاش اون سمت یه اتاق پرو هست برو اونجا...
+ باشه مرسی...

رفتم سمت اتاق پرو و مانتومو در اوردم...موهامو نگاهی انداختمو رفتم داخل باغ.. همه جا پر بود...داشتم دنبال یه صندلی خالی میگشتم..

- نمیتونم اینو نگم...واقعا خیلی خوشگل شدی...
با ذوق برگشتم سمت صدا.. نگاهی بهش انداختمو گفتم :
+ تو هم خیلی خوشگل شدی.‌.
- حیف این دوتا خوشگله عاشق نمیتونن با هم باشن...

ناراحت شدم اما چیزی نگفتم...
+ اونجا مامانم اینا برامون میز رزرو کردن بیا بریم...

باشه ای گفتمو با بهنام رفتیم سمت میز...

1401/10/17 23:18

ارسال شده از

#پارت92
#دختر_فراری

دور هم نشسته بودیمو هرکی از چیزی حرف میزد... خانمی مسن اومد سمت میز که همگی برای احترام پا شدن...منم از جام بلند شدمو با لبخند مصنوعی نگاشون می کردم...

لیلا‌ خانم جلوتر از همه بهش دست دادو روبوسی کردن... بقیه هم سلامی دادن...نگاهش به من که افتاد از لیلا خانم پرسید...

- ایشونو معرفی نمیکنی لیلا جان؟!
-- سارا جان عروسم هستن...همسر پیام جان...
- ماشاا... ماشاا.... چقدرم به هم میان‌... ایشاا... از چشم حسود دور بمونن...

به بهنام نگاه کردم...صورتش سرخ شده بود و دستاشو مشت کرده بود...لبخندی به خاطر این حرکتش زدم..

اون خانمه هم کنارمون نشستو با لیلا خانم مشغول حرف زدن شد...
اروم از بهنام پرسیدم..
+ این خانم‌ کیه؟!
- دوست خانوادگیمونه .. چندین ساله با ما و عمو اینا رابطه دارن... شوهرشم دیدما الان نمیدونم کجاس...

سرمو به معنای تایید حرفاش تکون دادم... واسه خودم خیاری پوست کندمو قاچ قاچشون کردم...تا به خودم جنبیدم پیامو بهنام همه رو خوردن..

+ کوفتتون بشه خب برا منم میزاشتین دیگه...
پیام : شرمنده اخلاق ورزشیتم..
بهنام رو به پیام گفت :
- مگه شوهرش نیستی برا خانمت خیار پوست بِکن خب..

به بهنام با حرص نگاه کردم... پیام گفت :
-- من واسه خانمم جونم رو میدم فقط کافیه لب تر کنه...

خواستم چیزی بگم که اقا سجاد از جاش بلند شدو به لیلا خانم گفت :
- خانم افتخار میدی ؟!
لیلا خانم شالشو جلو کشیدو گفت :
- زشته مرد .. این کارا چیه؟!

حامد همون لحظه خنده ی کوتاهی کردو گفت:
- مامان ناز نکن پاشو برقص به ناز دادنات ادامه بدی بابا کولِت میکنه ها..

لیلا خانم پرتقالی برداشتو پرت کرد سمت حامد و گفت :
- خجالت بکش پسر..

1401/10/17 23:18

ارسال شده از

#پارت93
#دختر_فراری

حامد پرتقالو رو هوا گرفتو همگی خنده ی کوتاهی کردیم...اقا سجاد رو به لیلا خانم ادامه داد..

- اقلا به خاطر بچه ها پاشو...پاشو خانم...

لیلا خانم با خجالت دست اقا سجادو گرفت و با‌ هم به پیست رقص رفتن...همینکه وارد پیست رقص شدن همگی دست زدیم و حامد سوت میزد..

خیلی هماهنگ با هم میرقصیدن .. حامد بلند شدو سمت نفس رفت.. دستشو گرفت به پیست رقص همراهیش کرد..

پیام اروم زیر گوشم گفت :
- ما هم بریم...

همون خانم مسنه که سر میز همراهمون نشسته بود گفت :
-- پسرم پاشو دست خانمتو بگیر شما هم برید برقصید.. پاشو پسرم...

همون لحظه پیام از جاش بلند شد و دستمو گرفت .. در کنار حامد و نفس‌ با هم میرقصیدیم... اروم و زمزمه وار زیر گوشم گفت :

- سارا میتونم یه سوال بپرسم؟!
+ بپرس..
- تو ..
مکث کوتاهی کردو ادامه داد...
- خب میدونی سارا .. یه خورده که گذشت فهمیدم علاقه ی زیادی بهت دارم...اینطور بگم که فهمیدم عاشقت شدم...خیلی یهویی این اتفاق افتاد و من اصلا نمیخواستم اینطور بشه ... قسم میخورم که دارم راست میگم ... حالا سوال من اینه ...

صداشو ارومتر کردو گفت :
- تو هم علاقه ای به من داری؟!

تو چشمای مشکیش خیره شدمو گفتم :
+ پیام چطور این سوالو میپرسی؟!
- مگه چیه؟!
+چیزی نیست اما مسلما خودت جوابمو میدونی...
- نه نمیدونم.. اگه میدونستم که ازت نمیپرسیدم عزیزم..

همون لحظه بدون مکث گفتم :
+ نه پیام دوسِت ندارم .. چطور میتونم دوسِت داشته باشم..
- سارا من مطمئنم تو هم به من علاقه مند میشی ... مطمئنم..
+ نباش..

دستاشو ول کردمو رفتم سر جام نشستم... بهنام با بهت نگام می کرد ..
- خوبی؟!
+ خوبم..
- مطمئنی؟!
+ بهنام میگم خوبم..
- باشه خب چرا عصبی میشی...

پوفی کردمو با صدای اروم تری گفتم :
+ ببخشید .. یه لحظه کنترلم از دستم خارج شد...
- عیبی نداره مشکلی نیست...

1401/10/17 23:18

ارسال شده از

#پارت94
#دختر_فراری

دیگه اهنگا شاد شده بودن و ریتم تندی داشتن..دخترا و پسرا با هم بالا میپریدنو همراه اهنگ میخوندن..

به به ، به به چی امشـــب..
بارون اگر بباره..
چه شاعرانه یه چتر خیسو..
دریا کنارو پرسه های عاشقانه..
زل میزنم به چشمای مستت..
سر روی شونت میگذارم بی بهانه..
میخوامـــت خانمم..
با عشقـــت ارومم..
( چتر خیس _ حامد همایون )

نفس هم وسط میرقصیدو کیفش کوک بود... در واقع کسی ننشسته بودو همه وسط مشغول رقصیدن بودن .. فقط ما بودیم که نشسته بودیم..

با لرزش گوشیم توجهم بهش جلب شد.. برام پیامک اومده بود...بازش کردمو با تعجب اسم بهنامو دیدم..

- میرم اون سمت باغ تا نیم ساعت دیگه اونجا باش .. دیر کنی رفتما..

همینکه به بهنام نگاه کردم از جاش بلند شدو رفت.. هیجان زده شده بودم و همینطور استرس هم گرفته بودم .. اخه چه کاری میتونست داشته باشه؟!

شونه ای بالا انداختمو بیخیال شدم .. به هر حال تا نیم ساعت دیگه میفهمیدم دیگه.. دوباره به رقصیدن جمعیتی که پیست رقصو پر کرده بودن نگاه کردم..

مدام ساعتمو چک میکردم که مبادا دیر کنم...
بالاخره نیم ساعت گذشتو به بهانه دستشویی رفتم همون سمتی که بهنام رفته بود..

اطرافمو نگاه می کردمو دنبال بهنام بودم که مچ دستم گرفته شدو به سمت دری کشیده شدم.. رومو که برگردوندم رو به روم بهنامو دیدم .. در اتاقک کوچیکی که داخلش بودیم رو بست و تو چشمام نگاه کرد..

+ ارومتر دیگه پسرجون دستمو شکوندی...
- خب .. حواسم نبود..
+ مهم نیست .. کارِت چیه مُردم از کنجکاوی...
- میگم ولی باید به حرفام کامل گوش کنی و بعد هرچی خواستی بگی.. خب؟!
+ باشه

بعد از مکث کوتاهی دستی به ته ریشش کشیدو گفت :
- راستش این فکر یهو به سرم زدم .. پایه ای باهم بریم همونجایی که برای اولین بار عشق رو تجربه کردمو با پرنسس زیبایی که اسمش سارا بود اشنا شدم؟!

با تعجب گفتم :
+ شمال؟!!؟!
- اره..
+ همون کلبه..
- اره..
+ وای من که عاشق اونجام..
- یعنی میریم؟!
+ نه..
- الان گفتی عاشق اونجایی..
+ خب اره .. ولی پیام اینا چی؟!
- فکر اونجاشم کردم..
+ خب بگو منم بدونم دیگه.. منو دق دادیا..

1401/10/17 23:18

ارسال شده از

#پارت95
#دختر_فراری

بعد از حرفای بهنام که کاملا ذهنمو درگیر کرده بود رفتیم همونجای قبلیمون نشستیم... مدت زیادی نگذشت که کم کم جمعیت رفتنو ما هم بعد از خدافظی کوچیکی برگشتیم ویلا..

همینکه رسیدیم بدون فوت وقت رفتم اتاقمو همینکه سرمو رو بالشتم گذاشتم به خواب عمیقی فرو رفتم .. انگار سی سال نخوابیده بودم..

********

با صدای اواز خوندن حامد از خواب بیدار شدم .. دستی به صورتم کشیدمو با یاداوری حرفای دیشب بهنام رفتم سر وقت گوشیم..

رو اسم پناه لمس کردمو به راست کشیدم.. یه بوق ، دو بوق و سره سومین بوق جواب داد..

- الو..
+ سلام پناه جونم خوبی؟!
- سلام عزیزم .. مرسی ابجیه خوشگلم تو خوبی؟!
+ قربونت بشم .. پناه میتونی بیای اینجا؟!
- کجا؟!
+ خونه بهنام اینا ..
- اومدنو که اره میتونم اما چطور؟!
+ تو بیا من برات همه چیزو میگم...باشه؟!
- باشه تا یک ساعت دیگه اونجام..
+‌ممنون تو بهترین ابجیه رو زمینی به قران .. لنگه نداری اصلا..
- باشه بسه .. تا یک ساعت دیگه بای..
+‌خدافظ..

همینکه گوشی رو قطع کردم از تختم پریدم پایینو با خوشحالی رفتم دستشویی... مشتمو از اب پر کردمو به صورتم پاشیدم.. حوصله مسواک زدن نداشتم برا همین بیخیال شدمو از دستشویی اومدم بیرون ..

موهامو تند و محکم شونه کردمو بستم..لباسایی رو که تو دیدم بود ورداشتمو پوشیدم .. با خوشحالی پله هارو پایین رفتمو سرخوش به‌ همه سلام بلندی گفتم...

همگی جواب سلاممو با خوشحالی دادن..
حامد : سارا خانم .. میبینم اول صبحی کپکت خروس میکنه ..

چشمکی زدو ادامه داد :
- چیشده؟! چیزی شده که ما خبر نداریم؟!
+ نه والا .. پناه زنگ زد گفت میخواد بیاد اینجا منم چون دلم خیلی براش تنگ شده و برای دیدنش لحظه شماری میکنم ، بسیار بسیار خوشحال شدم..
- عجب .. بیان تشریف بیارن .. قدمشون رو چشم..

چیزی نگفتمو با اشتهای زیاد شروع کردم به خوردن صبحانم.. به بهنام که نگاه میکردم میدیدم اونم با لبخند نگام میکنه...

دلم با دیدن لبخندای خوشگلش هوری میریخت .. تا حالا اینطوری نشده بودم .. تجربه ی این حسا برام شیرین تر از هرچیزی بود...

یک ساعت خودمو با تماشای تلویزیون و خوندن کتابو بحث کردن با حامد و کمک کردن به لیلا خانم گذروندم تا اینکه پناه اومد..

دویدم سمت در و خیلی سریع بازش کردم .. با دیدن پناه پریدم بغلشو محکم از لپش ماچش کردم..
+ وااای بالاخره اومدی..
- ارومتر سارا خفه شدم..

به خودم اومدمو ولش کردم..پناه به همه سلامی گفتو با هم به‌ اتاقم رفتیم .. مجبور شدم کل ماجرای بهنامو برای پناه بگم .. بگم که این بهنام همون بهنامیه که شمال با هم اشنا شدیم..

تک تک ماجرارو برای پناه گفتم و پناه هم لحظه به لحظه

1401/10/17 23:18

ارسال شده از

دهنش بیشتر باز میشد..
+ ببند پشه میره توش..
-‌چیو..
+ دهنو..
-‌ مسخره‌.‌.
+ سیبیل بابات میچرخه..
- اونو برای دوچرخه میگفتن..
+ من دوست دارم برای مسخره بگم..
- ای بابا ... امروز با نمک شدیا..
+اخه خیلی خوشحالم..
- خب الان من باید چیکار کنم؟!

نفس عمیقی کشیدمو شروع کردم به توضیح دادن نقشمون..
+ ببین ابجی جونم الان ما با هم میریم پایین و تو به همه میگی که میخوای یه مسافرت کوتاه بری .. میگی سارا هم باید بیاد چون همه دوستای دانشگاهمون هستن سارا نباشه نمیشه .. اوکی؟!
- یعنی دروغ بگم؟!
+ یه جور میگی یعنی دروغ بگم انگار اولین باره که میخوای دروغ بگی...
- باشه حله .. من واسه تک خواهرم هرکاری که بگه میکنم‌..
+ پس پاشو بریم پایین..
- بریم..

با هم پایین رفتیمو رو یکی از مبلای دو نفره که تو دید همه بود نشستیم...

1401/10/17 23:18

ارسال شده از

#پارت96
#دختر_فراری

پناه تک سرفه ای کردو رو به اقا سجاد گفت :
- عمو سجاد راستش ما قراره با بچه های دانشگاه یه سفر کوتاه بریم..راستش بچه ها خیلی وقته سارارو ندیدن خیلی دوست دارن سارا هم باهامون بیاد... شما مشکلی با اومدن سارا ندارید؟!

اقا سجاد با لبخندی گفت :
-- والا دخترم .. شوهرش باید اجازه بده .. اگه خودش راضیه و پیام مشکلی نداره میتونه بیاد..

یه لحظه حس کلافگی بهم دست داد .. اینا جدی باورشون شده بود که پیام شوهرمه... خوبه خودشون کل ماجرارو میدونستن اما باز پیامو شوهرم خطاب میکردن..

به پیام نگاه کردم که گفت :
- مشکلی نداره .. منم باهاتون میام..

قبل از اینکه پناه چیزی بگه خودم سریعتر گفتم :
+ نه تو نمیتونی بیای .. همه دخترن تو بین دخترا میای چیکار کنی اخه؟!
- مطمئن باشم؟!
+ اره..
- خب من نمیتونم بزارم تنها بری که
+ پناه که هست..
- پناه خانم خودشونم نیاز به کسی دارن که هواشو داشته باشه .. من مامانو همراهتون میفرستم..

لیلا خانم زودتر جواب داد..
- وا پسرم من میون چندتا دختر جوون برم چیکار کنم؟! بزار برن با هم خوش باشن دیگه .. سارا که دیگه بچه نیست..

پیام سری به معنای تایید حرفای لیلا خانم تکون داد..
- باشه مشکلی نیست..

پناه لبخندی زدو گفت :
- فقط ما گوشیامون خاموشه .. گفتم که نگران نشید.. خب سارا پاشو وسایلاتو جمع کن که اول بریم خونه ما از اونورم میریم ترمینال که بچه ها اونجا منتظرن.. راس ساعت 4 باید اونجا باشیم..

از لیلا خانم و اقا سجاد و همینطور پیام تشکر کردم.. رفتم داخل اتاقم و چند دست لباس برای خودم ورداشتم..

نمیدونم کار بهنام چطور داشت پیش میرفت چون پایین نبودم تا بفهمم...
از همه خدافظی کردمو با پناه رفتیم داخل یه پارک...اونجا به بهنام زنگ زدمو گفتم که بیاد..

1401/10/17 23:19

ارسال شده از

#پارت97
#دختر_فراری

زیاد طول نکشید که بهنام اومد .. همون لحظه با خوشحالی از گردنش اویزون شدم..

بهنام به پناه اشاره کردو با لحنی گفت :
- سارا..
به خودم اومدمو ازش فاصله گرفتم..
پناه نگاهی به من انداختو گفت :
-- خدافظ..

منتظر نموند تشکر کنم یا اصلا خدافظی کنم .. خیلی سریع از اونجا رفت..
- چشه؟!
+ نمیدونم..
- ولش کن .. بریم؟!
+ بریم..

چمدون کوچیکی که توش لباسامو گذاشته بودم رو پشت ماشین گذاشتم و خودم نشستم .. بهنامم اومد نشستو راه افتادیم سمت شمال..

تو راه کلی چرتو پرت میگفتیمو الکی الکی میخندیدیم .. برام مثله یه رویا بود .. باورنکردنی و زیبا ..

نمیدونم چقد گذشت اما کم کم پلکام سنگین شدنو به خواب رفتم ..

*******

- سارا .. سارا ..
با صدای بهنام چشمامو باز کردمو به اطرافم نگاه کردم .. همون مسیر باریک .. همون صخره ..

با هیجان از ماشین پایین رفتمو دستامو از هم باز کردم .. نفس عمیقی کشیدم هوای تازه شمالو به ریه هام فرستادم..

+ وای خیلی اینجارو دوست دارم .. عالیه ..
بهنام همونطور که به ماشین تکیه داده بودو دست به سینه ایستاده بود با لبخند نگام می کرد..

- دیوونه خانم بیا چمدونو وردار بریم ..
رفتم چمدونو ورداشتمو با قدمای بلند سمت کلبه رفتم..

وقتی رسیدیم در کلبه رو به ارومی باز کردم که صدایی ازش در اومد..
- یه روغن باید به این در زد..

دلم برای این کلبه واقعا تنگ شده بود ..
+ بهنام ساحلم بریم .. همین بالا نمونیم‌..
- باشه اما تا ساحل رفتن طول میکشه..
+ عیبی نداره بریم ..
- باشه من که مشکلی ندارم..

چمدونو یه گوشه گذاشتمو مانتومو در اوردم .. یه تی شرت سفید و نازک که رو شونه هاش نگین داشت تنم بود ..

+ بهنام .. اون جنگله هم میریم..
- نه ..
+ چرا ؟!
- خطرناکه ..

چیزی نگفتمو به بهنام نگاه کردم .. اونم پیراهنشو با یه تی شرت جذب مشکی عوض کرد..
- خب دو روزو دوشب فقط مادوتا .. هیچکس هم نیست که مزاحممون بشه .. گوشیتم الان خاموش میکنی..

نمیدونم چرا اما قلبم بی قرار بود .. گوشیمو خاموش کردمو گذاشتم کنار پنجره...

1401/10/17 23:19

ارسال شده از

#پارت98
#دختر_فراری

بهنام در یخچالو باز کردو وسیله هایی ازش بیرون اورد و رو میز گذاشت..
+ اینا از کی تو یخچالن؟!
- خیالت راحت .. تازه هستن..

با این حرفش فهمیدم که از قبل همه چیزو اماده کرده بوده..
صندلی رو بیرون کشیدمو نشستم.. کالباس .. گوجه .. خیارشور .. نون و نوشابه سره میز بودن..

- سارا خانم جای اینکه اونطوری نگاشون کنی گوجه ها خیارشورارو خورد کن..
+ باشه .. اینا که چیزی نیستن..

بلند شدمو دستامو شستم و دوباره سره جام نشستم..چاقو رو ورداشتمو به ارومی شروع کردم گوجه هارو خورد کردن.. یکی از گوجه ها که کارشون تموم شده بودو به بهنام نشون دادم..

+ چطوره؟!
اولش فقط نگاه می کرد و بعد با تک خنده ای گفت :
- اینکه تبدیل به رب شده دختر..
+ خب خوردشون کردم..
- نه اشتباه نکن لهشون کردی..

اومد یکی دیگه از گوجه هارو ورداشتو پشتم ایستاد...دستاشو از کنارم جلو اوردو گفت :
+ چاقو رو بگیر..

چاقورو دستم گرفتم که خودشم دستشو رو دستم گذاشت و به ارومی گوجه هارو خورد کرد.. اون لحظه که انقد نزدیکم شده بود داغ کرده بودم .. پشتم عرق کرده بود..

کارش که تموم شد کنار رفت..
- یاد گرفتی خانم؟!
+ بله اقا..
لبخند محوی زدو خودشم نشست و برای خودش لقمه های کوچیک گرفتو خورد .. منم برای خودم دوتا لقمه که گرفتم سیر شدم..

+ بهنام بریم دیگه..
در حالی لقمه دهنش بود ، با دهن پر پرسید :
- کجا؟!
+ ساحل..
- بزار بخورم ..
+ بسه دیگه انقد نخور..

نگاهی بهم انداختو لقمه اخرشو هم قورت داد..
- پاشو بریم..
با خوشحالی پا شدمو یه مانتوی نخی پوشیدم ..

+ اونو میپوشی یه وقت سردت نشه .. چون دم غروب معمولا سرده ها ..
+ نه سردم نمیشه .. بدو‌..

بهنام یه پیراهن سفید رو همون تی شرت مشکیش تنش کردو دکمه هاشو باز گذاشت... اومد کنارم دستای ظریفو تو دستای بزرگش گرفت..

- خب بریم..
از کلبه خارج شدیم و به سمت ساحل حرکت کردیم.. بهنام می گفت ساحل دوره و واقعا راست می گفت .. کلی زمان گذشت تا اینکه بالاخره رسیدیم..

1401/10/17 23:19

ارسال شده از

#پارت99
#دختر_فراری

کفشامو در اورده بودمو رو ماسه های کنار دریا میدویدم.. بهنام ازم دورتر بودو در حالی که دستاش تو جیبش بود با لبخند سمتم میومد..

رفتم سمت بهنامو دستشو گرفتم..
+ بیا دیگه چقد شلی..
خنده ی کوتاهی کردو با هم داخل اب دویدیم ..

کلی اب روش میپاچیدم اما اون با قدرت بیشتری این کارو می کرد .. صدای خنده هامون تو کل فضا پخش بودو من چقد تو این لحظه ها در کنار عشقم خوشحال بودم..

بعد از اینکه حسابی خیس شدیم رو ماسه ها نشستیم و غروب افتابو تماشا کردیم .. یه لحظه با لبخند برگشتمو بهنامو نگاه کردم که همون لحظه خیلی تند و سریع بوسه ای رو لبم کاشت..

سرمو برگردوندمو لبخندم پررنگ تر شد..
دوباره قلبم بی قرار شده بود .. انگار از چیزی میترسیدم .. بی قرار شدن قبلم برای نزدیکیه بهنام نبود .. دلشوره داشتم .. انگار منتظر یه اتفاق بد بودم ..

ناخوداگاه جملمو بیان کردم..
+ بهنام خیلی میترسم..
- از چی؟!
+ نمیدونم .. فقط میترسم..
- سارا .. ما اومدیم اینجا که خوش باشیم .. قرار نیست از چیزی ناراحت باشیو از این اداها در بیاری..

با این حرف بهنام نگاه‌ کوتاهی بهش انداختمو خیلی سریع رومو برگردوندم.. نمیخواستم اونو هم ناراحت کنم برای همین ادامه ندادم .. همیشه سکوت بهترین کار بود..

دیگه هوا هم تاریک شده بود و هم سرد .. دست تو دست بهنام به سمت کلبه حرکت کردیم..

1401/10/17 23:19

ارسال شده از

#پارت100
#دختر_فراری

به کلبه که رسیدیم صدای پارس سگو که از دور میومد شنیدم و همون لحظه یاده اون شبی که سگه بهنام دنبالم افتاده بود ، افتادم... ازش خبری نبود و منم حوصله پرسیدن اینکه الان اون سگ کجاس رو نداشتم..

داخل کلبه که رفتیم بهنام شومینه رو روشن کرد..
- سارا لباساتو سریع عوض کن .. خیسن یه وقت سرما میخوری..

مونده بودم کجا لباسامو عوض کنم.. هرجای کلبه میرفتم تو دید بهنام بود..
+ کجا عوض کنم؟!
- همینجا دیگه .. چه سوالایی میپرسیا..
+ بهنام اینجا که ..

ادامه ندادم و انگار خودش متوجه منظورم شد که گفت :
- خب .. من برمیگردم اینور .. اصلا نگات نمیکنم تو عوض کن..
+ برنگردیا..
- باشه عوض کن..

همینکه روشو سمت دیگه ای برگردوند ، سریع لباسای جدیدی از چمدون در اوردمو تنم کردم .. یه نیم تنه ابی و شلوار سفید.. لباسامو که تو تنم منظم کردم اروم به بهنام گفتم :

+ میتونی برگردی..
برگشتو چند لحظه روم خیره موند... دستشو بین موهاش فرو کردو بعد روشو برگردوند..

-‌ گرسنت نیست؟؟
+ نه .. فقط خیلی سردمه..
- برو کنار شومینه بشین الان برات یه پتو هم میارم..

همین کارو کردمو کنار شومینه چهارزانو نشستم..بهنام از پشت پتو روم انداختو رفت سمت کِتری .. کتری رو از اب پر کردو رو اتیش شومینه که هیزماش تازه بودن گذاشت..

اومد کنارم نشستو دستشو دور کمرم حلقه کرد‌..سرمو رو شونش گذاشتمو به اتیش شعله ور ، رو به روم خیره شدم..

بهنام با دست دیگش موهامو نوازش می کرد .. وقتی یکی موهامو نوازش می کرد خوابم می گرفت .. کم کم از خواب زیاد داشتم بی هوش میشدم که سرمو رو پاهای بهنام گذاشتم..

بوی تنش دیوونم می‌کرد .. نفس عمیقی کشیدمو در همون حال که دراز کشیده بودم بغلش کردم..زیر لب زمزمه کردم..

+خیلی دوسِت دارم..

1401/10/17 23:20

ارسال شده از

#پارت101
#دختر_فراری

در همون حال بهنام پیشونیمو بوسید..داشت بلند میشد که دستشو گرفتم و کشیدم و همین باعث شد که بیفته روم..

چشمام خمار شده بودو نفسام نامنظم.. بهنام روم خیمه زدو سرشو داخل گردنم فرو کرد .. گردنمو بو کشیدو خیلی ریز گاز گرفت..

شروع کرد به بوسیدن پی در پی گردنم .. روی لاله گوشمو بوسه های ریز می کاشت و هیجانمو بیشتر می کرد..

خواب از سرم پریده بودو تنم داغ داغ شده بود..سرشو بالا اورده بودو لبامو خیلی وحشیانه می بوسید.. نمیدونم چرا اما دیگه خجالت نمی کشیدم و حتی باهاش همکاری هم می کردم..

دستشو رو شونم کشیدو استین نیم تنمو که خیلی شل افتاده بود پایین کشید..
رو شونمم بوسیدو بعد لباسامو در یه حرکت خیلی سریع در اورد..

رو دستاش بلندم کردو منو رو تخت انداخت.. میدونستم باید جلوشو بگیرم و نزارم اتفاقی بیفته ولی از خود بی خود شده بودم و همه چیز از دستم در رفته بود..

من دختر بودنمو خیلی وقت پیش از دست داده بودم که برام خاطره ی تلخو تجربه ی خیلی بدی بود اما بهنام فرق داشت..

بهنام عشقم بود و من خودم بهش اجازه ی این کارو داده بودم..شاید این کارم بد بود ولی من جزو خاطراتو خوبو لحظه های شیرین میدیدمش..

چون خودمم میخواستم و بهنامو دوست داشتم .. از ته دلم دوست داشتم..

1401/10/17 23:20

ارسال شده از

#پارت102
#دختر_فراری

پلکامو به ارومی از هم باز کردم.. کشو قوسی به بدنم دادم و اطرافمو نگاه کردم .. با یاداوری دیشب هم خوشحال شده بودم و هم غمگین..

بهنام داخل کلبه نبود .. خواستم از جام بلند بشم که لباسامو بپوشم اما همینکه نیمخیز شدم درد تو تمام بدنم پیچید..

زیر دلم و کمرم در حال انفجار بود .. چشمامو از شدت درد بستمو گوشه ی لبمو گزیدم .. به زور لبه تختو گرفتمو ازش پایین رفتم ..

از ترس اینکه یه وقت بهنام بیاد داخل تند تند اما با تحمل دردم لباسامو تنم کردم .. چند بار بهنامو صدا زدم و وقتی جوابی نشنیدم از کلبه خارج شدم..

بهنام کنار میزی ایستاده بودو روی میزو میچید .. با دیدنم لبخندی زد ..
- صبح به خیر..
جوابشو دادمو رفتم سره میز نشستم..

یه تیکه نون ورداشتمو خوردم .. امروز هوا سردتر شده بود .. دستامو به هم گرده زدمو تو خودم جمع شدم..

- سردته؟!
اروم سرمو تکون دادم..
- الان میرم برات یه چیزی میارم..
چیزی نگفتم که اونم رفت..

اشتها به خوردن چیزی نداشتم فقط از درد زیاد داشتم میمردم .. به طوری که دلم میخواست گریه کنم..

بهنام با کاپشن مشکی که برا خودش بود اومد سمتم .. کاپشنو جلوم گرفتو گفت :
- بپوشش ..

کاپشنو گرفتمو تنم کردم..
رو صندلی رو به رویی نشستو نگاهی بهم انداخت..
- سارا خوبی؟!

چشمامو بستمو با لبخند اطمینان بخشی گفتم :
+ خوبم عزیزم..
لبخند محوی زد و چیزی نگفت ..

یه لقمه برای خودش گرفتو بعد دوباره نگام کرد..
- خب چرا چیزی نمیخوری؟!
+ نمیدونم .. میل ندارم..
- مگه دسته خودته‌..

صندلیشو ورداشتو اومد کنارم .. یه تیکه نون ورداشتو داخلش کرده و گردو گذاشت..
- خب حالا آااا کن..

تک خنده ای کردمو گفتم :
+دیوونه ای به خدا..
- سارا .. دهنتو باز کن ..

دهنمو باز کردم که لقمه رو گذاشت دهنم‌.. با هم خنده ی کوتاهی کردیم که همون لحظه صدای دست زدن کسی اومد ..

1401/10/17 23:20

ارسال شده از

#پارت103
#دختر_فراری

نمیدونم چرا اما کل وجودمو ترس فرا گرفت .. با تردید برگشتمو پشت سرمو نگاه کردم .. بهنامم برگشت به عقب..

با دیدنش کل دستو پام بی حس شد ..
اب دهانمو با سر و صدا قورت دادمو به بهنام نگاه کردم .. از جاش بلند شدو اسمشو زیر لب صدا زد ..

- پیام ..
پیام لبخندی زد..
-- جانم داداشم .. رفته بودی امریکا تا کارای شرکتتو بررسی کنی ..

پوزخندی زدو به اطرافش اشاره کرد..
-- چه امریکایی ..

چشمش به من که افتاد چند قدم نزدیک اومد ..
-- همسر عزیزم .. شمال با دوستات خوش میگذره ..
+ پیام منـ..

خواستم ادامه بدم که دست راستشو بالا اورد که یعنی ساکت..
--‌چیزی نگو .. خودم همه چیزو میدونم..

فکش منقبض شده بودو لباشو رو هم میفشرد.. انگشت اشارشو به سمت منو بهنام گرفت و با صدایی که عصبانیت داخلش موج میزد گفت :

-- جفتتون ... جفتتون به من خیانت کردین .. سارا من به تو گفته بودم که بهت علاقه دارم .. گفتم که دوسِت دارم .. چرا این کارو کردی؟! تو چی بهنام؟! تو دنیا .. تو زندگیم .. بیشتر از خودم به تو اعتماد داشتم .. تو چرا با من این کارو کردی ؟! تو هم مطمئنم میدونستی که من سارارو میخوام .. ولی با این حال...

حرفشو قطع کرد .. به طور ناگهانی بغضم گرفت .. دوست داشتم بغضمو پس بزنم اما توانشو نداشتم و بغض لعنتیم داشت خفم می کرد ..

پیام ادامه داد ..
-- جفتتون بد کردین .. خیلی بد کردین .. اره ازدواجمون الکی بوده .. دروغی بوده .. ولی علاقه ی من نسبت به تو راست بود .. از ته دل بود لعنتی ..میفهمی؟! لعنت به جفتتون .. از همتون متنفرم از همتون..

اینارو که گفت سریع برگشتو رفت .. بهنام دنبالش رفتو پشت سره هم صداش می کرد اما پیام توجهی نمی کرد..

اونا که دور شدن صدای هق هقم بلند شد .. الان دلیل ترسیدنای یهوییمو فهمیدم و اینم فهمیدم من هرگز نمیتونم یه روز خوبو تجربه کنم .. خوشی به من نیومده بود .. هر روز یه مشکل و یه دردسر..

دستمو به میز تکیه دادمو خم شدم و با دست دیگم جلوی دهنمو گرفته بودم ولی همچنان صدای گریه هام و هق هقام تو فضا پخش بود..

1401/10/17 23:20

ارسال شده از

#پارت104
#دختر_فراری

پنج دقیقه بعد بهنام با نگرانی اومد سمتم..
- سارا..
خواست دستمو بگیره که نزاشتم.. اشکامو پاک کردمو گفتم :

+ میخوام تنها باشم بهنام .. لطفا دنبالم نیا..
با تموم شدن جملم سریع از اونجا دور شدم .. دیگه گریه نمی کردم و فقط عصبی بودم..

فقط راه میرفتمو اصلا نمیدونم کجا میرفتم؟! یه سوال ذهنمو حسابی درگیر کرده بود.. که کی به پیام خبر داد ما اینجاییم؟!

چند دقیقه ای فقط داشتم راه میرفتم که به خودم اومدمو دوباره برگشتم..
وقتی به کلبه رسیدم بهنام رو صندلی نشسته بودو شقیقه هاشو ماساژ میداد..

با دیدنم از جاش بلند شدو اومد سمتم‌..
- خوبی؟!
سرمو به ارومی تکون دادم .. از داخل چمدونم یه سوئی شرت ورداشتمو تنم کردم..هوا واقعا سرد شده بود..

به چشمای بهنام خیره شدمو گفتم :
+ بریم .. دیگه نمیخوام اینجا باشم .‌. بیرون منتظرم سریع حاضرشو بیا برگردیم تهران..

اینو که گفتم از کلبه خارج شدمو رفتم لب پرتگاهی صخره ایستادم..به موج دریا نگاه می کردمو اشک میریختم..

اشکای مزاحم هرگز ولم نمیکردن.. با صدای بسته شدن در کلبه برگشتمو بهنامو چمدون به دست دیدم.. با قدمای اروم رفتم سمتش..

- بریم ..
جلو جلو راه افتادمو مدام به اتفاقات امروز فکر می کردم .. چرا همیشه باید یه اتفاق بد پیش میومد.. چرا من نمیتونستم مثل بقیه مردم شاد باشم؟!

چرا نمیتونستم طعم خوشی رو بچشم؟! خوش بودن تنها فقط حق من نبود؟!

داخل ماشین که نشستیم سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و طولی نکشید که سنگینی پلکام باعث شد به خواب برم..

1401/10/17 23:20

ارسال شده از

#پارت105
#دختر_فراری

با تکون دادنم توسط بهنام از خواب بیدار شدم..
- رسیدیم..

به ویلای بزرگه رو به روم نگاهی انداختمو از ماشین پیاده شدم...چمدونمو ورداشتمو بدون اینکه منتظر بهنام باشم رفتم داخل خونه..

عقدس خانم درو باز کردو با لبخند گفت :
- خوش اومدی دخترم .. چه زود برگشتی..
+ یه مشکلی پیش اومد مجبور شدم برگردم .. کسی خونه هست؟!
- اقا پیام و اقا حامد هستن .. لیلا خانم و اقا سجاد امشب شیفت بودن..
+ اهان ..
- بدین من چمدونتونو بیارم..
+ نه خودم میارمش .. ممنون

پله هارو بالا رفتم و خواستم برم داخل اتاقم که صدای موزیک خیلی غمگینی که خوانندش فقط داد میزد از اتاق پیام اومد..

سعی کردم بهش فکر نکنمو رفتم داخل اتاقم..چمدونو یه گوشه گذاشتمو گوشیمو روشن کردم ..

سه تا تماس از بابا داشتم..گوشی رو پرت کردم رو تختو رفتم تا لباسامو عوض کنم‌..احساس ضعف داشتمو چشمام سیاهی می رفت..

لباسامو که عوض کردم رفتم داخل اشپزخونه..عقدس خانم با‌لبخند پرسید:
- چیزی میخوای دخترم؟!
+ خیلی گرسنمه اگه میشه یه چیزی بدید من بخورم..
- باشه عزیزم..

سرمو رو میز گذاشتمو چشمامو بستم .. حالا سردردم گرفتم..
- عِه سارا؟!؟

سرمو بلند کردمو حامدو دیدم..اومد کنارم نشستو گفت :
- کی اومدی؟!
+ پنج دقیقه پیش..
- چرا خبر ندادی؟! اصلا چرا انقد زود برگشتی؟!
+ اول خواستم چیزی بخورم بعد بیام خبر بدم .. دلیل زود اومدنمم... خب .. اون ویلایی که قرار بود با بچه ها توش باشیم دیشب به خاطر اتیش سوزی نابود شد .. کسی نفهمید برا چی اتیش گرفته... ما هم دیگه مجبور شدیم برگردیم..
- ای بابا چه بد‌..

از دروغایی که می گفتمم خسته شده بودم..
- برم پیامو صدا کنم بیاد .. از امروزه حالش بدجور گرفتس هرچقدم میپرسم که چیشده چیزی نمیگه .‌. بیاد تو رو ببینه شاید بهتر بشه..

همینکه پا شد بره گوشه ی پیراهنشو گرفتم..
+ نه نمیخواد..

1401/10/17 23:20

ارسال شده از

#پارت106

- وا چرا؟!
+ حامد گفتم نمیخواد..

انگار صدام از حد معمول بالاتر رفته بود چون عقدس خانمو بقیه خدمتکارا و همینطور حامد با تعجب نگام کردن..

چندتا نفس عمیق کشیدم و گفتم :
+ ببخشید..

صبر نکردمو از ویلا کلا خارج‌ شدم و رفتم داخل حیاط .. زیر یه درخت جایی که اصلا تو دید نبود نشستمو فقط فکر کردم .. به همه چیز ..

وقتی یاده بهنام افتادم متوجه شدم که اصلا خونه نیومده .. کجا رفته بود خدا میدونست... دوست داشتم بهش زنگ بزنم ولی بعد پشیمون شدم تا بیشتر از این برام شر نشه..

**********

یک ماهی میشد که از اون روز گذشته بود .. هیچکس از بهنام خبری نداشت و انگار اب شده بود رفته بود زمین .. گوشیش خاموش بودو هیچ کدوم از رفیقاش ازش خبر نداشتن ..

حامد و پیام جاهایی رو که بهنام خونه داشتو تو تنهاییش اونجا میرفت ، رفتن ولی هیچ جایی نبود..

نگرانش بودمو دلم براش خیلی تنگ شده بود .. شبا با گریه میخوابیدم و روزا با فکر اینکه شاید بهنام برگشته باشه بیدار میشدم..

بابا زیاد زنگ میزد و برای دیدنم میومد .. رابطش خیلی بهتر شده بود .. مینا هم اخرین بار همون شب عروسیم با پیام دیده بودمش..

پوریا هم که غیب شده بود .. شمارشو داشتم ولی هرگز نخواستم بهش زنگ بزنم .. به پناه هم بارها زنگ زدم اما جواب نداد .. وقتی با خط دیگه ای باهاش تماس گرفتم جواب داد ولی من حرفی نزدم...

بعد از اون ماجرا یه فکرایی‌تو ذهنم درباره ی پناه نقش بست و من فقط دعا میکردم فکرام اشتباه باشن

1401/10/17 23:20

ارسال شده از

#پارت107

دیگه وقت ناهار بودو رفتم پایین .. سره میز نشسته بودیم .. عقدس خانم غذارو جلومون گذاشت..
غذا شامی و فسنجون بود..

همینکه بوی غذا به بینیم خورد حس حالت تهوع گرفتم..حامد با نگرانی دستمو گرفت :

- خوبی..
دیگه واقعا داشتم بالا میاوردم که دویدم داخل دستشویی و تا میتونستم اوق زدم..

حامد به در دستشویی میزد..
- سارا حالت خوبه؟!
+ خوبم الان میام..

به دستو صورتم ابی زدمو از دستشویی بیرون رفتم .. پیام سرش تو غذاش بود و اصلا نگام نمی کرد..

+ حامد من غذا نمیخورم .. میرم تو اتاقم..
- میخوای دکتر بریم؟!
+ نه ..خوبم..

داشتم میرفتم داخل اتاقم که حس سرگیجه‌ گرفتم .. پاهام سست شدو داشتم میفتادم که حامد گرفتتم..

- سارا .. بهت میگم بریم دکتر نمیای .. دلم میخواد بزنم لهت کنم..پیام پاشو ماشینو روشن کن بریم..
-- من باید برم جایی کار مهم دارم..
- سارا مهمتره یا کارت؟!
-- اگه سارا مهمتر بود قطعا میومدم تا ببرمش دکتر..

حامد حرف میزد ولی چیزی نمیشنیدم .. دیگه کم کم دیدم تار شد و چیزی نفهمیدم..

**

با دگرگونی پلکامو از هم باز کردم .. حامد رو صندلی نشسته بود تا دید بیدار شدم اومد سمتم..

- سارا .. خوبی خواهری؟!
+ خوبم حامد جون .. مرسی که اوردیم دکتر..
- وظیفم بود .. میرم دکترو صدا کنم..

از اتاق خارج شدو دو سه دقیقه بعد با دکتر اومدن داخل اتاق..
- سلام .. حالتون چطوره؟!
+ خوبم..
- حس سرگیجه یا چیز دیگه ای ندارید؟!
+‌نه.. خوبم..
- خب..شما خوب باشید اونم خوبه..
+ کی؟!
+ بچتون .. هم مادر هم بچه سالمید و هیچ مشکلی وجود نداره .. خبر نداشتین باردارید؟!

با حرفاش هم من هم حامد با بهت نگاش‌می کردیم .. خشکم زده بود و با سکوت زل زده بودم به دکتر.. بچه؟! باورش برام سخت بود.‌.. اشک تو چشمام حلقه بسته بود..

- خب شما یه خورده دیگه استراحت کنید بعد میتونید برید..
حامد یه خسته نباشید به دکتر گفتو اومد کنارم نشست..
+ سارا این چی میگفت؟!

نمیدونستم چی بگم هنور تو شک بودم..
حامد یهو از جاش بلند شد و با بشکن زدن میرقصید..
- ای‌جان دارم عمو میشم ..

میون گریه هام لبخندی زدم که بعد تبدیل‌به خنده شد...هم خوشحال بودم هم ناراحت .. پیام اگه میفهمید حالش از اینی که هست بدتر میشد..

چون هم من هم پیام میدونستیم بچه از اون نیست و در واقع از بهنامه..

1401/10/17 23:20

ارسال شده از

#پارت108
#دختر_فراری

با حامد خونه میرفتیم .. تو راه لیلا خانم به حامد زنگ زد و حامدم همون لحظه خبر باردار بودن منو داد...

نمیدونستم چه خاکی باید تو سرم بریزم..تا خونه رفتن فقط حرص میخوردم و ناخون میجویدم..

خونه که رسیدیم لیلا خانم برام اسپند دود کردو کلی قربون صدقم رفت... از پیام خبری نبود... اقا سجاد با لبخند رو سرم دست کشیدو گفت :

- مبارک باشه دخترم .. چه خوب که تونستم پدربزرگ شدنمو ببینم..
لبخندی زدمو تشکر کردم..
لیلا خانم دستمو گرفت و تا اتاق همراهیم کرد..

-- دخترم سارا جون .. خوب استراحت کن..راستی بچه چند ماهشه؟!

یه خورده فکر کردمو گفتم :
+ نمیدونم اصلا یادم نبود بپرسم..
لیلا خانم خنده ی کوتاهی کرد که حامد اومد داخل..

- سارا خانم شما حواست نبود ولی من از دکتره پرسیدم گفت 3 هفتشه .. خوده دکتره هم خنگ بوده ها حرفی نزده..

چیزی نگفتمو لبخندی زدم..لیلا خانم یه خورده دیگه قربون صدقم رفتو با حامد از اتاق خارج شدن..

حالا باید با این بچه چیکار میکردم..عکس العمل پیام چی بود؟!
خیلی میترسیدم خیلی.. کاشکی که همه چیز به خوبی پیش بره..

دستمو رو شکمم گذاشتمو لبخندی زدم..داشتم فکر می کردم بچه دختره یا پسر؟!

دوست داشتم دختر باشه .. ولی دچار سرنوشتی که مادرش شد نشه..
اهی از سر درد کشیدمو اشک روی گونمو پاک کردم..

زیرلب زمزمه کردم..
+ کجایی بهنام؟! کجایی؟!

1401/10/17 23:21

ارسال شده از

#پارت109
#دختر_فراری

نزدیکای غروب بود که در اتاق یهویی باز شد و پیام اومد داخل .. تو جام نیمخیز شدمو به صورت سرخ شدش نگاه کردم..

+ خوبی پیام؟؟
اومد بازومو گرفتو مجبورم کرد بلند بشم..
- اره خیلی خوبم .. تو از این خونه بری خیلی بهتر میشم..برای چی تو خونه یه غریبه موندی؟! برو دیگه برو .. منو تو که هیچی بینمون نیس.. موضوع باباتم که حل شد حالا برو ..

ماتو مبهوت به پیام نگاه می کردم ..
+ پیام دلیل این عصبانیتت چیه؟!
- هرچی که هست به تو ربطی نداره .. اصلا چرا نمیری به مامان به بابا واقعیتو بگی؟! برو بگو برو بهشون بگو بزار اونا هم تو رو بشناسن..
+ بس کن .. چی میگی داری برای خودت میگی؟!
- مگه حرفام دروغه؟! مگه دروغه سارا؟!

لیلا خانم انگار متوجه شده بود اومد بالا و با نگرانی گفت :
-- چه خبره؟! چرا داد و بیداد راه انداختین!!

پیام دستی بین موهاش کشیدو چیزی نگفت.. با زبون لبمو تر کردمو گفتم :
+ لیلا خانم من میخوام از این خونه برم..

پیام همون لخظه مداخله کردو گفت :
- اول همه چبزو بگو بعد برو .. بزار خوب بشناسنت.. اگه نمیگی خودم بگم ؟! هوم؟! نظرت چیه؟!

چیزی نگفتمو سکوت کردم..
- باشه مثل اینکه نمیخوای حرف بزنی .. مهم نیس خودم همه چیزو میگم..

لیلا خانم خیلی نگران بود و کاملا از چهرش نگران بودنو میشد خوند..

1401/10/17 23:21

ارسال شده از

#پارت110
#دختر_فراری

- مامان جون .. ای سارایی که انقد ازش تعریف میکنی اونقدراهم خوب نی .. اون با داداشم رابطه داشت .. با بهنام .. حتی بچه هم از اونه .. شناختیش مامان؟! معلوم نی قبلا با چند نفر بوده؟! باباش حق داشته اینو بده به اون پیرمرد .. بلکه شاید ادم بشه .. هه .. ارزش هیچیو نداری سارا .. هیچی..

در حالی که چونم از شدت بغض میلرزیدو اشک تو چشمام حلقه بسته بود ، با تمام نفرت در یک جمله کوتاه به پیام گفتم :

+ برات متاسفم..

اینو که گفتم از اتاق خارج شدم .. وقتی پایین رفتم نفس تازه با شوق داشت میومد سمتم که زیر لب در حالی که اشکام صورتمو پوشونده بودن ببخشیدی گفتمو از خونه خارج شدم..

نفس چند بار صدام زد اما توجهی نکردم..تو کوچه ها الکی الکی راه میرفتم..

لحظه ای نبود که اشکام بند بیاد و همه طوری نگام میکردن که حس غریبی می کردم ..

هوا خیلی سرد بود .. واقعا داشتم یخ میزدم .. الان فقط حامد میتونست کمکم کنه..

به حامد زنگ زدمو ازش خواستم برام یه کاری کنه و اونم خیلی نگران گفت که خیالم راحت باشه

1401/10/17 23:21

ارسال شده از

#پارت111
#دختر_فراری

تو یه کافه منتظر حامد بودم..خیلی وقت بود که نشسته بودم و کم کم دیگه داشت حوصلم سر میرفت..

بالاخره اومدو چشماشو بین کسایی که اینجا بودن میچرخوند تا پیدام کنه .. دستمو بلند کردم که متوجه حضورم شدو اومد سمتم..

- سارا .. خوبی؟!
+ سلام..
- سلامو ولش کن بابا .. خودتو بچسب .. خوبی؟!
+ به نظرت خوبم؟!
- فعلا نمیخوام نصیحتت کنمو بگم چرا نگفتی یا چرا این کارو کردی .. الان فقط به فکر خودتو بچتم .. کجا میخوای بری؟! برمیگردی خونه خودتون؟!

با تردید گفتم :
+ نمیدونم حامد .. میترسم برگردم .. اگه بابام بدونه از برادر شوهرم .. البته شوهر قلابی .. اگه بدونه حاملم خدا میدونه چه رفتاری میخواد باهام بکنه..
- پس کجا میری؟! چیکار میخوای بکنی؟! تو که جایی رو نداری..
+ نمیدونم حامد .. فقط ازت خواستم برام کاپشنی چیزی بیاری که اگه اواره خیابونا شدم یخ نزنم..

حامد از کنارش یه ساکی رو بالا اوردو گذاشت رو میز..

- توش چند دست لباس هست ..
یه پاکتی هم از جیب کتش در اورد..

- اینم توش یه خورده پوله .‌. امیدوارم تونسته باشم کمکی کرده باشم..
+ لطف کردی حامد .. خیلی لطف کردی .. واقعا ممنونم..
- وظیفم بود .. شرمندم که نتونستم بیشتر از این کاری کنم .. به خدا خودم تو تهران خونه ای ندارم که بگم میتونی بری اونجا .. فقط یه خونه تو اصفهان دارم .. اگه میتونی تو اون شهر غریب زندگیتو بسازی من همین الان کلید خونه رو میدم برات بلیط‌ هواپیما هم میگیرم یه راست بری اونجا..
+ نه حامد تا همین الانم خیلی کمکم کردی .. ممنونم..ببخشید که چیزی بهت در مورد این ماجراها نگفتم..
-‌عذرخواهی لازم نیس .. هرکاری داشتی زنگ بزن .. منم داداشتم..

بدون هیچ حرفی و حتی بدون خدافظی ساکو پاکتی که حامد داد ورداشتم و از کافه خارج شدم..

1401/10/17 23:21