ارسال شده از
#پارت63
#دختر_فراری
به دوتا تیله های مشکیش چشم دوختم..
- ناراحت شدی؟!
چیزی نگفتم که باز سوالشو تکرار کرد..
+ اره ناراحت شدم..
- خب نباش..
+ شرط داره..
با لبخند دلنشینی گفت :
- چه شرطی؟!
با شیطنت گفتم :
+ اذیت شدنم چرا مهمه ؟!
خنده ی کوتاهی کرد و با سر انگشت اشارش به نوک بینیم ضربه ای زد و گفت :
- ای شیطون ..
+ منتظرم..
چهرش یه لحظه جدی شد و بعد زمزمه وار گفت :
- چون تو هیچکسَم نبودی اما یهو شدی تمام زندگیم..
با گفتن حرفش انگار برق 220 ولتی بهم وصل کردن..
نزدیک بود سکته کنم.. گونه هام داغ شدن .. بدنم به اندازه ی تنور گرم شده بود..
بهنام دستامو گرفت و با لبخند گفت :
- خوبی؟!
+ ب..ب..بهنـ..بهنام..
با تک خنده ای گفت :
- چته دختر ؟! حرفم خیلی بد بود ؟!
نمیدونم چرا اما تو چشمام اشک جمع شد .. شاید از شوق زیاد بود ..
+ بهنام راست میگی ؟!
- تا حالا هیچ وقت به این اندازه با کسی صادق نبودم..
دیگه نتونستم تحمل کنمو پریدم بغلش... گردنشو سفت گرفته بودم..
اونم با لبخند بغلم کرد و گونمو بوسید..
- دختر داری خفم میکنی ..
به خودم اومدمو ازش فاصله گرفتم ..
داشتم از خجالت اب میشدم .. با تک سرفه ای از جام بلند شدمو دویدم سمت ویلا ..
حتی برنگشتم تا بهنامو ببینم ..
با لبخند پله هارو دویدمو رفتم تو اتاقم ..
پشت در اتاق تکیه دادمو نفس عمیقی کشیدم..
لبمو گزیدمو بعد با هیجان و خوشحال خودمو پرت کردم رو تخت ...
به سقف خیره شدمو به عشقی که برای اولین بار تجربش میکردم فکر کردم..
بهنام یعنی زندگیم ..
یعنی تمام لحظه های خوشم..
یعنی عشقم ..
1401/10/17 23:14