The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

ارسال شده از

#پارت63
#دختر_فراری

به دوتا تیله های مشکیش چشم دوختم..
- ناراحت شدی؟!
چیزی نگفتم که باز سوالشو تکرار کرد..
+ اره ناراحت شدم..
- خب نباش..
+ شرط داره..

با لبخند دلنشینی گفت :
- چه شرطی؟!
با شیطنت گفتم :
+ اذیت شدنم چرا مهمه ؟!
خنده ی کوتاهی کرد و با سر انگشت اشارش به نوک بینیم ضربه ای زد و گفت :
- ای شیطون ..
+ منتظرم..

چهرش یه لحظه جدی شد و بعد زمزمه وار گفت :
- چون تو هیچکسَم نبودی اما یهو شدی تمام زندگیم..
با گفتن حرفش انگار برق 220 ولتی بهم وصل کردن..
نزدیک بود سکته کنم.. گونه هام داغ شدن .. بدنم به اندازه ی تنور گرم شده بود..

بهنام دستامو گرفت و با لبخند گفت :
- خوبی؟!
+ ب..ب..بهنـ..بهنام..
با تک خنده ای گفت :
- چته دختر ؟! حرفم خیلی بد بود ؟!

نمیدونم چرا اما تو چشمام اشک جمع شد .. شاید از شوق زیاد بود ..
+ بهنام راست میگی ؟!
- تا حالا هیچ وقت به این اندازه با کسی صادق نبودم..
دیگه نتونستم تحمل کنمو پریدم بغلش... گردنشو سفت گرفته بودم..
اونم با لبخند بغلم کرد و گونمو بوسید..

- دختر داری خفم میکنی ..
به خودم اومدمو ازش فاصله گرفتم ..
داشتم از خجالت اب میشدم .. با تک سرفه ای از جام بلند شدمو دویدم سمت ویلا ..
حتی برنگشتم تا بهنامو ببینم ..

با لبخند پله هارو دویدمو رفتم تو اتاقم ..
پشت در اتاق تکیه دادمو نفس عمیقی کشیدم..
لبمو گزیدمو بعد با هیجان و خوشحال خودمو پرت کردم رو تخت ...
به سقف خیره شدمو به عشقی که برای اولین بار تجربش میکردم فکر کردم..
بهنام یعنی زندگیم ..
یعنی تمام لحظه های خوشم..
یعنی عشقم ..

1401/10/17 23:14

ارسال شده از

#پارت64
#دختر_فراری

با چشمای بسته و خواب الودم کشو قوسی به بدنم دادم ..
رو شکمم چیزی رو حس میکردم ..
دست مردونه ای دور شکمم حلقه شده بود..

نگاهمو از نوک انگشتاش تا صورتش بالا کشیدم..
لبخندی رو لبم نشست.. اما یه خورده هم ترسیدم..تو جام نیمخیز شدم و
با صدای ارومی گفتم :
+ بهنام..
هیچ عکس العملی نشون نداد..

اروم دستمو رو دستش گذاشتم تا از رو شکمم وردارم اما سفت دور شکمم حلقه شده بود..
بهش نگاه کردم..
چشماش بسته بود اما لبخندی روی لباش داشت..

+بهنام .. ما که شانس نداریم یه وقت کسی میاد مارو میبینه ها..
زمزمه وار گفت :
- بزار ببینن..
با حرص دوباره اسمشو صدا زدم..
اونم کنارم تو جاش نیمخیز شد..
+ تو کی اومدی اینجا ؟!
- دیشب .. اولش فکر کردم الان تو اتاق پیامی بعد خواستم بیام اتاق تو بخوابم که در کمال تعجب دیدم اینجایی منم که از خدام بود شبمو کنار تو صبح کنم..

با هر کلمه ای که به کار میبرد قلبم تپشش بیشتر و لبخند روی لبم پهن تر میشد..هرگز فکر نمی کردم که بهنامم روزی به من دل ببنده‌..

- سارا..
+ بله..
- وقتی اون شب اون لعنتیا اومدن دنبالتو تو رو بردن .. اولش نبودنت برام عادی بود .. اما با گذشته زمان دیدم خیلی دلتنگم .. خودمم نمیدونستم دلتنگ کی ام اما وقتی دیشب دیدمت فهمیدم که دلم برات بیشتر از اونی که فکر میکردم تنگ شده..

چیزی نگفتمو فقط نگاش کردم.. خواستم حرفی بزنم که در اتاق زده شد..
- سارا..
حامد بود.. با ترس به بهنام نگاه کردم‌.. اروم گفت :
- بگو داری لباس عوض میکنی..
سرمو به معنی باشه تکون دادم..
+ حامد دارم لباس عوض میکنم کاری داری؟!
- نه مامان اینا منتظرن داریم صبحانه نوش جان میکنیم..سریع تر بیا..
+ باشه برو میام..

دیگه صدایی ازش نیومد..
+ من برم بعد تو هم بیا..
- باشه..
از اتاق خارج شدمو رفتم سره میز .. پنج دقیقه بعد بهنامم اومد اول به همه نگاهی انداختو بعد که دید هرکی حواسش به صبحانه خوردنشه چشمکی بهم زد و منم با لبخند جوابشو دادم..

1401/10/17 23:14

ارسال شده از

#پارت65
#دختر_فراری

بعد از صبحانه بابا و مینا رفتن خونه..
پیام گفته بود که کارم داره..
تو اتاقش منتظرم اومد..
چند تقه به در اتاق زدم که بعد صدای پیام اومد :
- بیا تو ..

رفتم داخلو منتظر نگاش کردم..
- برات گوشی خریدم .. شماره اونایی که باید داشته باشی داخلش سِیوه..

جعبه گوشی رو جلوم گرفت..
زیرلب تشکری کردمو گوشیو ازش گرفتم..
- الان باید برم سره کار.. چیزی نیاز نداری که؟!
+ نه ممنون..

چیزی نگفتو از اتاق خارج شد..
رفتم تو لیست مخاطبا تا ببینم شماره بهنامم هست..
اولین مخاطبم اسم بهنام بود..
لبخندی زدمو اسمشو لمس کردمو به راست کشیدم..
یه بوق ، دو بوق و سره سومین بوق بود که جواب داد..
صدای مردونش تو گوشی پخش شد..

- الو..
+ سلام..
- سارا ؟!
+ دلم خواست بهت زنگ بزنم‌..
تک خنده ای کردو گفت :
- پیام برات خریده؟!
+ اوهوم..
- مبارکه‌..
+ ممنون‌‌..
چیزی نمی گفتیمو فقط صدای نفسای همو میشنیدیم..

+ خب دیگه قطع کنم؟!
- قطع کن..
+ تو قطع کن..
- اول تو قطع کن بعد منم قطع میکنم..
+ خب با هم قطع کنیم..
- خیلی خب..
+ تا سه میشمارم بعد قطع میکنیم..1..2..3

سه رو که گفتم سریع قطع کردم..
رو تخت دراز کشیدمو موبایلو به قلبم فشردم..
حس میکردم دارم قشنگ ترین روزامو میگذرونم..
فقط بدیش ازدواج با پیام بود..
البته نمیشد گفت ازدواج..
چون نه عقده کرده بودیم نه چیزی..
حتی صیغه هم بینمون خونده نشده بود‌..اما باز حس خوبی نداشتم..

- سارا .. دخترم..
صدای لیلا خانم بود..از اتاق خارج شدم..
از نرده پایینو نگاه کردم..
- دخترم بیا مهمون داریم..
+ کیه..
- بهتره خودت بیای ببینی..
+ باشه مامان جان..

پله هارو با شوق و هیجان پایین رفتمو به سالن رسیدم..
با دیدنش دلم میخواست تو اسمونا پرواز کنم..
دویدم سمتشو محکم بغلش کردم..
سفت همو چسبیده بودیم..
چقد دلم براش تنگ شده بود..تمام دلتنگیمو با بغل کردنش خالی کردم..

1401/10/17 23:14

ارسال شده از

#پارت66
#دختر_فراری

با خوشحالی گفتم :
+ خوش اومدی ابجی جونم..
- مرسی..نمیدونی چقد خوشحال شدم دیدمت..
+ منم همینطور..
- ازدواجم که کردی..واسه روز عروسیت نتونستم بیام چون مامانم یه خورده مریض بود..
+ ای وای .. خوبه الان!؟
- اره خوبه.. میگم که .. بریم اتاقتونو نشونم بده..
+ اتاقمون؟!
- اره دیگه .‌. تو و شوهرت .. اسمش چی بود .. اهان پیام..

لبخند مصلحتی زدمو دستشو گرفتم و با هم به طبقه بالا میرفتیم که همون لحظه بهنامو دیدیم که داشت پایین میومد..

همون لحظه پناه گفت :
- بهنام ؟! تو اینجا چیکار میکنی؟!
بهنام در جواب گفت :
-- تو اینجا چیکار میکنی؟!

من فقط با تعجب به دوتاشون نگاه میکردم..اینا همو از کجا میشناختن؟!
+ شما دوتا همو میشناسین؟!
پناه : اره .. ولی خیلی وقته همو ندیدیم..اما فکر میکنم هنوز اون صمیمیتو با هم داشته باشیم .. مگه نه بهنام ؟!

بهنام اولش حرفی نزد اما بعد گفت :
-- اره حتما..
- منو سارا داشتیم میرفتیم اتاق خودشو پیام .. الان تو رو دیدم هیجان زده شدم .. میگم که تو هم بیا بریم .. دلم حسابی برات تنگ شده..

بهنام اخم کمرنگی رو پیشونیش نشست .. با تک سرفه ای گفت :
-- نه من یه خورده با مامان کار دارم .. فعلا..

پناه ماتو مبهوت به رفتن بهنام نگاه میکرد..
+ پناه..
- ها..
+ بریم دیگه .. چیو نگاه میکنی؟!
- بریم..
همونطور که میرفتیم گفت :
- با بهنام چه نسبتی داری؟!
لبمو با زبون تر کردمو با حس بدی گفتم :
+ برادر شوهرمه..
- میگم این بهنام ولِت نمیکنه ها..

با تردید پرسیدم :
+ چطور؟! منظورت چیه؟!
- اون دفعه رو که فرار کردی یادته؟! گفتی پیش یه پسری به اسم بهنام موندی و اینم گفتی که خیلی بهش وابسته شدی .. الانم که برادر شوهرت اسمش بهنامه ..توسط یه پسری به اسم بهنام هم بهت تجاوز شده .. کل زندگیت شده بهنام..

نمیدونم چرا اما نخواستم به پناه بگم که برادر شوهم همون عشقیه که خیلی بهش وابسته شدم..
انقد همه چیز در هم بود که خودمم حالا پیامو برادر شوهرم خطاب میکردم..
رو تخت نشسته بودیم ..‌ داشت مانتوشو نگاه میکرد و در همون حال اتاقو دید میزد..

+ تو بهنامو از کجا میشناسی؟!
- من ؟!
+ پس کی ؟! تو دیگه..
- سه شنبه ها تو دانشگاه با هم تو یه کلاس بودیم .. یعنی هر دومون با یه استاد کلاس داشتیم.. تو اون کلاس تو نبودی.. انقد با بهنام میخندیدم شب میرفتم خونه دلدرد میگرفتم .. هنوز همه چیزو یادمه..

با گفتن حرفاش حسودیم میشد اما این حسو پس میزدم.. پناه خواهرم بود .. نباید حس حسادتی نسبت بهش به وجود میومد..

1401/10/17 23:14

ارسال شده از

#پارت67
#دختر_فراری


از اون روز که پناه اومده بود یه هفته ای گذشته بود و منو بهنامم پنهونی همو میدیدیم..

هر روز که میگذشت علاقم نسبت بهش بیشتر و بیشتر میشد..
بهنام زیاد احساساتشو بیان نمی کرد اما حرکاتش اینو به من میفهموند که اونم نسبت به من بی میل نیست..اونم دوستم داره و منو میخواد..

لیلا خانم و اقا سجاد سره کارشون بودن..
فقط منو بهنام و داداشاش بودیم..
زنگ خونه که زده شد رفتم تا درو باز کنم..

درو که باز کردم پشت دختری به من بود..با صدای باز شدن در برگشت سمتم..

دختری با موهای بلوند و چشمای طوسی..لباش تقریبا بزرگ بود که روژلب صورتیش باعث میشد بیشتر تو دید باشه..

مانتوی سرمه ای و یه کت تنگ مشکی چرم تنش بود..
روسری سرمه ای هم که دورش حاشیه های سفید داشت و کفش پاشنه بلند و شلوار مشکی..

+ سلام..با کسی کار دارین؟!
پشت چشمی نازک کردو گفت :
- اگه کار نداشتم پس اینجا چیکار میکنم؟!؟

لبخند مصلحتی زدمو گفتم :
- خب با کی کار دارین؟!
+ شما خدمتکار این خونه این؟!
با تعجب به دختره نگاه کردم‌.‌. این چی داشت می گفت ؟!

صدای بهنام رو از پشت سرم شنیدم..
-- سارا..
برگشتم سمتش..اون دختره هم کمی سرشو خم کرد تا بتونه بهنامو ببینه..

دختره کنارم زدو با ذوق اسم بهنامو صدا زدو رفت سمتش..
بدون اینکه به بهنام فرصت بده محکم بغلش کرد..
چشمای بهنام داشت از کاسش می افتاد..
دستای دختره رو از بازو گرفتو گفت :
-- چیکار میکنین خانم؟!

1401/10/17 23:14

ارسال شده از

#پارت68
#دختر_فراری

دختره با چهره ای محزون گفت :
- بهنام..حالا دیگه اونقدر برات غریبه شدم که حتی اسمم صدا نمیکنی؟!
--‌چی میگین شما .. من اصلا تا به حال شمارو ندیدم امروز برای اولین بار دیدمتون..

مات و بهوت به بهنامو دختره نگاه می کردم..
- خیلی نامردی بهنام..چطور؟! چطور به همین اسونی فراموشم کردی..چطـ..

صداش اروم و اروم تر شد و بعد خیلی یهویی از حال رفت..
دویدم سمتش و با بهنام صداش میزدیم..
پیام هم اومده بود پایین و میپرسید که موضوع چیه و این دختر کیه؟!

بهنام گفت تا برم یه لیوان اب بیارم..دویدم تو اشپزخونه و هول هولکی از عقدس خانم خواستم تا یه لیوان اب بده..

تو پذیرایی کسی نبود..
حدس زدم تو اتاقی که من برای اولین بار اونجا بودم باشن..
درو که باز کردم سه تاشون همونجا بودن..لیوان ابو دادم دست پیام که داشت نبض دختره رو چک میکرد..

به بهنام نگاه کردم..دستاشو به کمرش زده بودو اخم غلیظی رو پیشونیش نشسته بود..

درسته ختره حرفی درباره چیزی نزده بود و فقط کل حرفاش این بود که بهنام فراموشش کرده اما حرفای دختره فقط میتونست به یه منظور باشه اونم همونی که فکرمو بد مشغول کرده بود..
ایا بین بهنام و این دختر چیزی بوده!؟

با به فکر کردن به این موضوع از درون یه لرزشی سراغم میومد..
فکرش اعصابمو به هم میریخت..
نمیخواستم این موضوع رو بپذیرم هرچند فعلا چیزی هم نمیدونستم..

گنگ شده بودم..کلی حس مختلف با هم به سراغم اومده بود و این بیش از پیش روانی ترم می کرد..

1401/10/17 23:14

ارسال شده از

#پارت69
#دختر_فراری


منتظر بودم تا دختره به هوش بیاد..
کنار تخت نشسته بودمو پاهامو مدام تکون میدادم و ناخونامو میکندم بعدش تف میکردمشون..

خیلی وقت بود تو اتاق کنار دختره نشسته بودم تا به هوش بیاد اما میمون خانم انگار علاقه ای به بیدار شدن نداشت..

کلافه از جام بلند شدمو پوفی گفتم..
به دختره نگاه کردم که تکون کوچیکی خورد..
کم کم‌ حرکاتش بیشتر شد و سعی کردم تو جاش بشینه.‌.

رفتمو دستشو گرفتم و کمکش کردم بشینه..
زیرلب تشکری کرد..

-میشه یه لیوان اب برام بیاری..
از رو میز پارچو برداشتمو لیوانو از اب پر کردم..
لیوان ابو دادم دستش..
ابو تا نصفه کوفت کرد و گفت :

- بهنام کجاست؟!
بی توجه به سوالش گفتم :
+ تو کی هستی؟!
- منو بیخیال.. تو خودت کی هستی؟!
+ چرا سوالمو با سوال جواب میدی؟! تو بهنامو از کجا میشناسی؟! یهو از کجا پیدات شد؟!

لبخندی زد و گفت :
- منو بهنام یه زمانی شده بودیم زندگی هم..نفسامون به هم وصل بود اما بهنام مجبور شد به خاطر کارش بره انگلیس..جدایی سخت بود اما باید میرفت..روزای سختی رو تو نبود بهنام سپری کردم..خیلی بد بود .. وقتی اون برگشت دیگه بهنام سابق نبود .. مثل قبل دوستم نداشت..دلیلشو هم نمیدونستم.. این موضوع واسه سه سال پیشه..با خودم گفتم عیبی نداره اون فقط خوش باشه..حتی بدون من..گذاشتم رفتم اونم جلومو نگرفت چون دیگه دوستم نداشت..بعدش فهمیدم نمیتونم بدون بهنام زندگی کنم حتی اون موقع که انگلستان بود به زور تونستم تحمل کنم و تا اینکه امروز رسید..اومدم به بهنام بگم تا با من باشه..میخوام بهش بگم که بدون اون نمیتونم..اون زندگیمه .. نفس کشیدن بدون بهنام سخته..اون باید مال من باشه..چون من تا به حال به هرچی که خواستم رسیدم.. پس..قطعا به بهنامم میرسم..بهنام میشه مال من..

اخم کمرنگی رو پیشونیم نشست..فقط عصبی بودم..
خیلی عصبی بودم..هر ان امکان داشت منفجر بشم..

+ من میرم بهنامو صدا کنم..شاید بتونی با حرفاتو عشقی که بهش داری دوباره بهنامو برا خودت کنی..

لبخند مصلحتی زدمو از اتاق خارج شدم..
نفس عمیقی کشیدم..دیگه کم کم داشت بغضم می گرفت که سریع دویدم تو حیاط..
تو حیاط پشتی رو چمنا نشستمو به دیواره ی الاچیقی که اونجا بود تکیه دادم..

1401/10/17 23:14

ارسال شده از

#پارت70
#دختر_فراری

زانوهامو تو شیکمم جمع کردم و بلند بلند شروع به گریه کردن کردم..

پیامو دیدم که از اون سمت باغ داشت میومد سمتم..
اومد کنارم رو زانوهاش نشست..

- حالت خوبه سارا؟! یهو چیشد؟!
+چیزی نیست خوبم..
- مطمئنی؟! سارا چرا با من حرف نمیزنی..نکنه هنوز اعتمادی به من نداری؟!

اشکمو پاک کردم اما بقیه قطره اشکا لجوجانه رو صورتم سر میخوردند..
+ پیام بحث اعتماد نیست..نمیدونم چرا اما بعضی اوقات یهو یاد مامانم می افتم اعصابم خورد میشه و گریَم میگیره وگرنه چیزی نیست..

با تردید گفت :
- سارا اگه چیز دیگه ای هست چه الان یا هروقت دیگه ای به من بگو..رو من حساب کن اگه شوهر واقعیتم نباشم اما میتونم برات مثله یه شوهر خوب باشم..

برگشتمو با خشم که از درونم داشت منفجرم می کرد نگاش کردم..سعی کردم چهرمو طوری نشون بدم که انگار ارومم..

خودشو شوهر مثال میزنه من واقعا نمیدونم این پسر چه انگیزه ای برا گفتن این حرفا داره..اقلا می گفت داداشم باز یه چیزی..

حرفی نزدمو به نقطه ی نامعلومی از زمین نگاه کردم..
+ سارا..

برگشتم تا نگاش کنم اما در کسری از ثانیه لبامو به اتیش کشوند.‌.
خیلی وحشیانه لبامو میبوسیدو به دیوار فشارم میداد..

حس میکردم لبم داره از جاش کنده میشه و اتیش میگیره..
دستمو رو شونه هاش گذاشتمو سعی کردم هولش بدم اما از جاش تکون نمیخورد و به کارش ادامه میداد..

در همون حال اشکام کل صورتمو پوشوندنو حالمو از قبل خراب تر کردن..
حس میکردم دارم گناه میکنم..
حس میکردم دارم خیانت میکنم..
حتی اگه خودمم مقصر نبودم اما این حسا به سراغم اومده بودن..

1401/10/17 23:15

ارسال شده از

#پارت71
#دختر_فراری


( بهنام )

سارا رو دیدم که با عجله از خونه خارج شد..
رفتم و به حامد گفتم تا حواسش‌به این دختره که یهویی پیداش شد باشه..

با قدمای بلند رفتم تو حیاط..
از سارا خبری نبود..
رفتم سمت باغ پشتی اما با دیدن صحنه ی رو به روم از رفتنم پشیمون شدم..

لباش رو لبای سارا بود..
چیکار میتونستم بکنم؟!
مگه اصلا کاری هم میشد کرد؟!
از اونجا دور شدم و رفتم داخل ویلا و حتی یک ثانیه وقت برای فکر کردن به این موضوع نزاشتم..


بدون در زدن رفتم داخل اتاق دختره..
حامد : داداش تو رو خدا بیا اینو جمعش کن‌.. از اون موقع که اومدم تو اتاق فقط داره زار میزنه نمیدونم چشه..
+ خیلی خب حامد .. تو بیا برو..

حامد بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد..
صندلی رو کمی به تخت نزدیک کردم..
+خب؟!

دختر با صدای ارومی دهن باز کرد..
- چی خب؟!
+ توضیح بده..کی هستی؟! از کجا اومدی؟! چرا اومدی؟! و دلیل دروغ گفتنات؟!

اشکاشو پاک کرد و گفت :
- بهنام من دروغ نگفتم..مطمئنم تو داری تظاهر میکنی که چیزی یادت نیست..میخوای منو از سرت وا کنی..تموم کارات برا همینه ولی من از تو دست نمیکشم..من سال هاست منتظر این روزم بهنامم..

اخمی رو پیشونیم نشست..
از حرفاش سر در نمیاوردم..
+ تو عقلت سالمه؟!
- بهنام لطفا همه چیزو به شوخی نگیر .. به خدا تحمل ندارم..

خیلی جدی تو چشماش زول زدمو گفتم :
+ ببینید خانم به ظاهر محترم.. من حالم خوبه خوبه و بهتر از اینم نمیشم.. من تا به حال شمارو ندیدم و نمیدونم کی هستین.. نمیخوامم بدونم چون علاقه ای ندارم .. این بازیه مسخرتو جمع کنو از اینجا برو وگرنه برات بد تموم میشه .. من گفتنی هارو گفتم حالا دیگه تصمیم با خودته که میخوای چیکار کنی..
- ولت نمیکنم...من باهاتم..

بی‌توجه به حرفش پا شدم تا از اتاق برم بیرون..
- نکنه از اون دختره خوشت اومده؟!

با حرفاش ایستادم..
به ارومی برگشتم سمتش..
+ کدوم دختره؟!
- همینی‌که چند دقیقه پیش تو اتاقم بود.. اونو دیدی هوایی شدی اره؟! اون دلتو برده؟! مگه من از اون چی کم دارم؟! من که همه جوره پات وایساده بودمو عشقمو بهت ثابت کردم.. چرا منو پس زدی لعنتی.. چرا منو نمیخوای؟!‌ چرا بهنام ؟! چرا؟!

بازم توجهی به حرفاش داد زدناش نکردم و از اتاق خارج شدم..
به زور جلوی خودمو گرفته بودم تا چیزی به این دختر نگم..
حسابی عصبیم کرده بود..

1401/10/17 23:15

ارسال شده از

#پارت72
#دختر_فراری

(سارا )

بالاخره با تمام زورم پیامو هول دادم سمت دیگه..
با تاسف بهش نگاه کردمو از جام پا شدم..

داشتم میرفتم داخل ویلا که پیام صدام زد ..
- سارا .. سارا .. صبر کن سارا .. به خدا قصد بدی نداشتم.. سارااا

توجهی نکردمو رفتم داخل ویلا ..
داخل اشپزخونه شیرابو تا اخر باز کردمو لیوانو زیرش گرفتم..
لیوان که از اب پر شد ، ابو سر کشیدم‌‌..

دستام میلرزید .. رو صندلی نشستمو چند بار نفس عمیق کشیدم..
- سارا..

با ترس برگشتم سمت صدا..
حامد بود .. داشت با تعجب نگام می کرد...
- خوبی؟! مثل اینکه حالت خوب نیست..

چند بار سرمو تکون دادمو گفتم :
+ خوبم.. چیزی نیست..
-‌میخوای زنگ بزنم نفس بیاد با اون حرف بزنی.‌.شاید با من راحت نیستی.. هوم؟!

از جام بلند شدمو شروع کردم به داد زدن..
+ نــــه... نمیخوام .. هیچی نمیخوام .. نمیخوااام.. از همه بدم میاد .. حالم از این زندگی به هم میخوره .. خسته شدم میفهمی؟؟ خستم .. دلم میخواد بمیرم.. میدونی چقد بده ارزوی کسی مرگ باشه؟! ها ؟! میدونی؟! به خدا که دیگه نمیکشم..

رو زمین زانو زدم .. هق هقم تو کل فضا میپیچید..
بهنام هم اومد تو اشپزخونه و رو به حامد گفت :

-- چیشده؟!
- حالش زیاد خوب نیست.. کمک کن ببریمش اتاقش...

بهنام و حامد اومدن و از دو طرف بازوم گرفتنو کمکم کردن تا برم اتاقم..
مدام به جفتشون می گفتم که خستم و اونا هم در جواب میگفتن اروم باش سارا ..

مگه میتونستم اروم باشم...
من چندین سال بود که ارامشی نداشتم..
ارامشو ازم گرفته بودن..
هر دفعه یکی میاد و گند میزنه تو همه چیز..

مینا ، پوریا ، مهران ، بهنام ، پیام..
چیشد که اینا وارد زندگیم شدنو هربار با یه بهونه ای داغونم میکنن؟!

اره بهنامم داغونم میکنه... عشق بهنام داره روانیم میکنه‌‌..
من بهنامو از ته قلبم میخوام..
حاضرم به خاطرش در برابر کل دنیا بایستم اما میدونم رسیدن به بهنام غیر ممکنه...

من محکوم به یه زندگی اجباری شده بودم..
بی هدف زندگی می کردم ..
شاید خیلی مسخره باشه اما هدف من برای زندگی مرگ بود...
این حرفمو هرگز کسی درک نکرد..
حتی پناه..

1401/10/17 23:15

ارسال شده از

#پارت73
#دختر_فراری


چند ساعت بود که تو اتاقم خوابیده بودم..
از خواب که بیدار شدم یه راست رفتم داخل حموم..

فقط اب سردو باز کردمو زیر دوش ایستادم.‌.
پیراهن خیسم چسبیده بود به تنم..

لباسامو در اوردم و نیم ساعت تو حموم خودمو مشغول کردم..
از حموم که بیرون اومدم حوله رو تنم کردم..

تو اینه نگاهی به خودم انداختم..
زیر چشمام گود افتاده بود..
توجهی نکردمو لباسامو پوشیدم..

یه پیراهن طوسی که پایینش عکس چند تا قلب کوچیک بود رو تنم کردم..
شلوار مشکیمو پوشیدم و بعد موهای مشکیمو شونه کردم..

موهامو از بالا بستم و بعد ارایشی رو صورت خودم انجام دادم..
شال مشکیمو رو سرم منظم کردمو از اتاق خارج شدم..

نمیدونستم الان کجا و در کنار کی باید باشم؟!
شاید هم باید تو تنهایی خودم میموندم..

- سارا..
برگشتم سمت حامد..
- بهتری ، خوبی؟!
+ اره حامد جان ، ممنون..
- میخوام برم با این دختره صحبت کنم ببینم چی میگه.. اعصاب بهنامو هم حسابی خورد کرده.. میخوای تو هم بیا.‌‌.

همون لحظه خیلی سریع حرفشو قبول کردم..
حامد تقه ای به در زدو با هم به داخل اتاق رفتیم..
برام جای سوال بود این دختر چرا تا الان نرفته..

رو تخت نشستو با لبخند مصنوعی نگامون کرد..
حامد : ببینید خانم محترم.. بهتره با ما صادقانه باشی..چون نمیخوام مشکلی پیش بیاد..حالا هم بگو که چرا اومدی اینجا و داری فیلم بازی میکنی؟!

دختره سرشو پایین گرفتو چهرش رنگ غمو به خودش گرفت..

1401/10/17 23:15

ارسال شده از

#پارت74
#دختر_فراری

--‌ من به این خانمم کل ماجرای خودمو بهنامو گفتم..نمیدونم چرا باور نمیکنید..چرا شما به بهنام شک نمیکنید..به خدا بهنام داره دروغ میگه..لطفا باور کنید..خواهش میکنم..

دوباره اشکای دختره شروع به ریختن کرد..
خیلی سعی میکرد خودشو اثبات کنه..
حامد نگاهی به من انداختو از اتاق خارج شد..

-- میشه بدونم اسم شما چیه!؟
+ سارا..
-- منم نگارم..سارا به خدا من راست میگم..حداقل تو باور کن .. معلومه خودت تو زندگیت زیاد رنج کشیدی و کلی درد تحمل کردی ‌.. پس حتما میتونی منو درکم کنی مگه نه؟!

برای چند لحظه نگاش کردم اما بعد از اتاق خارج شدم..
سه تا داداشا بیرون اتاق بودن..
حامد : چیشد؟!

به سه تاشون نگاهی انداختمو بعد رو به حامد گفتم :
+ چیزی نشد اما دختره بیچاره اصلا حالش خوب نیست ..

یه خورده مکث کردم اما بعد رو به بهنام گفتم :
+ ناراحت نشیدا اقا بهنام اما فکر نکنم این دختر دروغ گفته باشه.. شاید شما خودتون دارید پنهان می کنید...هوم؟!

بهنام چشماشو باریک کردو با حرص نگاهشو تو نگام دوخت..
فکش منقبض شده بود و دستاشو مشت کرده بود.‌.

- زن داداش .. من از خودم مطمئنم و در رابطه با دروغ گفتن این دختر شکی ندارم...بهتره شما طرف‌ مقابلتونو بشناسید .. به هرکسی هم نمیشه اعتماد کرد..
+ شما هم بهتره به من درس زندگی یاد ندید .. خودم اونقدر تو زندگی دردها کشیدم و با انواع ادم ها رو به رو شدم که میتونم خوبو بدمو تشخیص بدم..
- فعلا که اینطور نشون نمیدی..
+ نشون بدم چه فایده ای داره؟! طرف تغییری هم میکنه.. یا اصلا چیزی رو ثابت هم میکنه..نه .. من مطمئنم نمیکنه..

بهنام دوباره خواست چیزی بگه که خامد مداخله کرد..
-- بسه دیگه بیخیال.. فعلا برید به این دختر بگید با پای خودش از این خونه بره یا اگرم نرفت خودم پرتش کنم بیرون..

من حرفی نزدم و بقیه هم سکوت کردن..
-- ای بابا ، با شما هستما .. اگه نمیرید خودم برم..

همون لحظه نگار از اتاق اومد بیرون..
سرش پایین بودو هیچکسو نگاه نمیکرد..

1401/10/17 23:15

ارسال شده از

#پارت75
#دختر_فراری

کیفشو رو شونش تنظیم کردو گفت :
- من برم..ببخشید که مزاحم شدم..

تو صداش لرزشی بود..اشکاش رو گونش ریختن که خیلی سریع پاکشون کرد..

همونطور که داشت میرفت ایستاد و به بهنام نگاه کوتاهی کرد و بعد دوباره به راهش ادامه داد..

حرفای این دختر خیلی روم تاثیر گذاشته بود..
حس میکردم حرفاش راست بودن و دروغی در کار نبود..

از کنار نرده ها پایینو نگاه کردم..
نگار برای بار دیگه برگشتو نگامون کرد و بعدم رفت..

نفس عمیقی کشیدمو دستمو بین موهام فرو کردم..
سنگینی نگاهِ سه تا داداشا باعث شد حس خجالت بهم دست بده..

نمیدونم چرا اما دلم به حال نگار سوخت.. شاید واقعا این بهنام بود که دروغ می گفت..

پله هارو تند تند پایین رفتم..
صدای پیامو میشنیدم که می گفت کجا میری اما اهمیتی نمیدادم..

سریع در خونه رو باز کردمو وارد حیاط شدم..بارون شدیدی میبارید..
نگار تو حیاط نبود..
در اصلی حیاط رو باز کردمو رفتم داخل کوچه..

به سمت راستم نگاهی انداختم که نگار رو دیدم..
+ نگار..نگار صبر کن..

نگار برگشت سمتمو سرجاش ایستاد..
دویدم سمتش..
+ نگار من حرفاتو باور کردم .. کمکت میکنم تا ثابت کنی..معلومه بهنام داره نقش بازی میکنه .. نگران نباش من پشتتم..اگه میشه شمارتم بده که داشته باشم..

همون لحظه نگار محکم از گردنم گرفتو بغلم کرد..
چشمامو بستمو به کار احمقانه ای که داشتم میکردم فکر کردم..
شاید هم این دختر فیلم بازی میکرد..

نگارو از خودم جدا کردمو گفتم :
+ باید برم.. تو هم مواظب باش..
چشماشو به معنی باشه بست..

صبر نکردمو دویدم سمت خونه..
خیس خیس بودم..
تو حیاط خونه دوست داشتم زیر بارون بمونمو فقط داد بزنم..

دلم خیلی پر بود .. خیلی..
حامد کاپشن تنش بود که از ویلا خارج شد..
چترشو باز کردو اومد سمتم..

- دختر یهو کجا رفتی نگرانمون کردی..
+ جایی نرفتم..همینجام..
- خوب شد گفتی .. کور که نیستم دارم میبینم دختر جون .. اما یهویی رفتی خب..
+ ول کن دیگه حامد..
- خب ول کردم دیگه .. نمیخوای بیای تو .. زیر بارون سرما میخوریا..
+ چرا .. بریم..

با هم رفتیم داخل ویلا..
پیامو بهنام داشتن نگام میکردن..

گیر کرده بودم بین این دو تا داداش و از همه مهم تر بهنام..
کاشکی هرگز با بهنام اشنا نمیشدم‌..

1401/10/17 23:15

ارسال شده از

#پارت76
#دختر_فراری


ساعت نزدیکای 9 شب بود که اقا سجاد و لیلا خانم اومدن..
میز شام حاضر بودو همگی سر میز نشسته بودیم..

بهنام با غذاش بازی می کردو چیزی ازش نمیخورد..
پیام خیلی کم غذا میخورد و حامد هم با ولع و اشتیاق غذاشو میخورد..

ناخوداگاه لبخندی رو لبم نشست..
حامد واقعا خیلی پسره بامزه ای بود..

همون لحظه غذا تو گلوش گیر کردو به سرفه کردن افتاد..
فکر کنم چشمش زدم..

پارچ اب کنار دست پیام بود.‌.
حامد همونطور که سرفه می کرد رو به پیام گفت :
- اب .. یه لیوان اب بده‌.. بدو خفه شدم..

کمی‌از سرفش کاسته شد و تا اینکه دیگه سرفه نکرد..

- برادر من مگه کری.. داشتم خفه میشدم خب یزید یه لیوان اب بده دیگه..
-- خودت که دست داری..وردار دیگه..

همه داداش داشتن حامد هم داداش داشت..
+ خب یه لیوان اب بهش میدادی دیگه..خوبه داداشته اینطوری باهاش رفتار میکنی اگه غریبه بود که یارو ، رو قورت میدادی..

حامد پوزخندی زدو گفت :
- من که داداشش نیستم .. من یه غریبم..

اقا سجاد تک سرفه ای کرد و لیلا خانم قاشق از دستش رها شد..
بهنام نگاهشو از محتوای داخل بشقاب ورداشتو به حامد نگاه کرد و پیام هم ماتش برد..

نفهمیدم چرا اینا اینطوری شدن..
لبخندی به خاطر شوخیه حامد که غریبس زدم و گفتم :

+ این حرفو نزن‌...تو یکی از اون داداشای بامزه ای .. غریبه بودنت چیه دیگه..
- دلت خوشه ها سارا .. بیخیال غذاتونو بخورید سرد میشه .. منم میرم اتاقم.. نوش جانتون..

رفتن حامد رو تماشا می کردم..
بهنامم از جاش بلند شد و گفت :
- منم برم .. شب خوش..

پیام هم بدون حرف و خیلی خشن پله هارو رفت بالا..

چرا اینطوری میکنن؟!
اصلا منظور حامد چی بود که غریبس؟!‌که من دلم خوشه؟!
با حرف حامد چرا همه یه حالی شدن؟!

لیلا خانم و اقا سجاد هم پا شدن..
لیلا خانم : دخترم شامتو که خوردی بگو عقدس خانم بیاد میزو جمع کنه..

لیلا خانمو اقا سجاد هم رفتن و من با کلی غذا سره میز تنها موندم..

بشقابو به جلو هول دادم دستمو زیر چونم گذاشتم..
رسما داشتم دیوونه میشدم..

1401/10/17 23:15

ارسال شده از

#پارت77
#دختر_فراری

( بهنام )

از طبقه بالا نگاش نگاش می کردم..

داشت بشقابای روی میزو جمع میکرد..
نمیدونم قضیه ی این دختره رو باور کرده بود یا نه؟!

اما تا حدودی از اخلاقای سردش میشد فهمید‌..
اخرین بشقابای باقی مونده رو ورداشتو برد داخل اشپزخونه..

من سارارو دوست داشتم.‌.
احساساتی رو که به سارا داشتمو ، به خودش گفتم چون میترسیدم دیر بشه..

شاید فردایی باقی نمیموند برای همین احساساتمو گفتم..

هنوز از اشپزخونه بیرون نیومده بود..
رفتم پایین و جلو در اشپزخونه ایستادم..

دستمو به دیوار تکیه داده بودمو به ظرف شستنش نگاه می کردم..
زیاد اونجا نموندمو از ویلا خارج شدم‌..

**********

(سارا)

صدای بسته شدن در اصلی رو شنیدم اما توجهی نکردم..
اخرین بشقاب باقی مونده رو هم شستم..

دستامو خشک کردمو رفتم طبقه بالا..
خواستم برم داخل اتاق خودم که نگاهم به در اتاق حامد افتاد..

پشت در ایستادمو تقه ای به در زدم..
- بیا تو..
درو باز کردمو اول سرمو بردم داخل..
+ بیداری؟!
- نه دارم تو خواب جوابتو میدم.‌.

لبخندی زدمو رفتم داخل اتاق..
رو تخت دراز کشیده بود و موبایلشو تو دستش میچرخوند‌..
به صندلی کنارش اشاره کردم..
+ میتونم بشینم..
- بشین...

صندلی رو کنار کشیدمو نشستم..

1401/10/17 23:15

ارسال شده از

#پارت78
#دختر_فراری

حامد نگام کردو با پوزخندی گفت :
- لابد الان به این فکر میکنی که منظورم از حرفی که سره میز زدم چیه؟!

تک سرفه ای کردمو گفتم:
+ تا چند دقیقه پیش فکر میکردم..
- الان دیگه نمیکنی؟!
+ نه..ولی دوست دارم بدونم قضیه چیه؟!

گوشیشو کنارش گذاشتو تو جاش نشست..
کمی مکث کرد اما بعد شروع کرد به حرف زدن..

- منو بهنام دوستای خیلی خوبی بودیم..حالا 6_7 سالی هم از من بزرگتر بود اما باز خیلی صمیمی بودیم .. من تک فرزند خانواده صالحی بودم .. تو سن خیلی کم هم براشون مایه افتخار بودم .. قرار بود دکتر بشم پدرمو درمون کنم اما بابام نتونست صبر کن .. صبر نکرد تا بزرگ شدن ، تا دکتر شدن پسرشو ببینه .. رفت .. خیلی اسون رفت .. با رفتن اون مادرمم رفت ..

تو چشماش اشک حلقه بسته بود ..
وقتی حرف میزد صداش میلرزید..معلوم بود خیلی سعی داره جلو خودشو بگیره..

- پدرم فشارخون ، دیابت و بیماری قلبی و تنفسی داشت.. تمام بلاهای دنیا افتاده بودن به جون بابام...نمیدونم .. دقیق یادم نمیاد .. فقط میدونم گوشیه بابام زنگ خورد.. گوشی رو که جواب داد فقط چند لحظه خیره به یه نقطه ی نامعلوم بود...بعد..

اشکشو خیلی اروم پاک کردو نفس عمیقی کشید..

- دستشو اروم گذاشت رو قلب ضعیفش و همونطور اروم افتاد زمین .. مامان خیلی ترسیده بود.. سرشو گذاشت رو قلب بابا اما قلبش دیگه کار نمیکرد.. مامانم تو اون روزایی که بابا نبود داشت دق مرگ میشد.. مُرد ‌.. مامانم مرد .. اونم تنهام گذاشت.. البته خودش خودشو کشت.. هرشب می گفت پسرم یه روز من میرم.. اما تو باید قوی باشی .. میخوام برم پیش بابات تا بیارمش بعد با هم دکتر شدنتو ببینیم.. اما دیگه نیومد..اون موقع نمیفهمیدم چی می گفت .. شاید فقط 7 سالم بود.. دوست صمیمی پدرم سجاد فرحی اومدو صدام کرد پسرم..

میون اشکاش لبخند تلخی زدو ادامه داد..
- باهاش دعوا کردم گفتم من پسر تو نیستم من پسر بابامم... دیگه چیزی یادم نیست .. اون روز اخرین خاطره تلخ از بچگیمه که یادم مونده.. برام بابا صدا کردن اقا سجاد و مامان صدا کردن لیلا خانم تا یک سال سخت بود اما قبول کردم..

1401/10/17 23:15

ارسال شده از

#پارت79
#دختر_فراری

نمیدونم چرا اما دوست نداشتم اشکای حامدو ببینم..
نه تنها حامد بلکه هیچ پسره دیگه ای..
چون حس میکردم اینطوری غرورشون خورد میشه..

+ حامد .. جون سارا ناراحت نباش.. به خدا منم ناراحت میشما..
- دروغگو..

ناخوداگاه خندم گرفتو خیلی کوتاه خندیدم..
حامد هم لبخندی زد.‌
- خب دیگه برو اتاق خودت مزاحم من نشو.. هی میخوام بخوابم نمیزاری
+ وااای‌..خوبه خودت داشتی حرف میزدی..
-خب تو چرا گوش میکنی..
+خودت تعریف کردی..

نگاه عاقلانه ای انداختو گفت :
- اه .. پاشو دیگه هرچی میگم تو هم جواب میدی..

با هم خندیدیمو با شب به خیری اتاق حامدو ترک کردم..
داشتم داخل اتاقم میرفتم که در اتاق کناری که سمت چپ بود باز شد..

مچ دستمو گرفته شدو به داخل کشیده شدم..
رومو که برگردوندم بهنامو دیدم..
+ چیکار میکنی؟!

انگشت اشارشو رو لبم گذاشت و گفت :
- هیسسسس..اروم..
رو به روم دست به کمر ایستاد.‌
- خب توضیح بده..
+ چی رو ؟!
- این رفتارات یعنی چی؟! دنبال اون دختره راه میفتی.. نگاه های تاسف بارِت و حاضر جوابیات..
+ بهنام .. خیلی محترمانه بهت میگم که تو کارام دخالت نکن..‌ من هرطور که بخوام رفتار میکنم و این اصلا به تو ربط نداره..

دستشو بین موهاش فرو کرد و بعد رفت در اتاقو باز کرد...
- خیلی خب برو .‌. برو با هرکی که میخوای حرف بزن .. اصلا دنبال اون دختره راه بییُفت و هرطور که میخوای رفتار کن..‌ برو..

لبامو رو هم فشردمو با مشت کردن دستم از اتاق خارج شدم..
تمام شبو داشتم به حرفاش فکر می کردم..
دیگه حالم داشت از این زندگی به هم میخورد..

1401/10/17 23:16

ارسال شده از

#پارت80

با صدای خوشحالو شاده نفس که گوش ادمو کر می کرد از خواب بیدار شدم..

- پاشو دیگه خوابالو...پاشو..
اومد پتورو از روم کنار کشید..
تو جام نیمخیز شدمو کشو قوسی به بدنم دادم و در حالی که چشمام بسته بودو تو خوابو بیداری بودم گفتم :

+ چیشده؟!
خیلی تند و سریع و با کلی شوق و ذوق صندلی رو به جلو اوردو گفت :

- حدس بزن فردا چه روزیه..
+ سالگرد ازدواج لیلا خانم و اقا سجاد..
- نه بابا چی میگی؟!
+ نمیدونم یه چیز پروندم دیگه..
- 24 سال پیش همین موقع مامانم خیلی خوشحال بود چون فرداش قرار بود من به دنیا بیام..

خمیازه ای کشیدمو گفتم :
+ تو از کجا میدونی خوشحال بود؟!
- خب تو اگه فردا بچت بخواد به دنیا بیاد خوشحال نمیشی؟!
+ نه .. خوشحالی نداره که ..
- اه سارا..

انقدر خوابم میومد توجهی نکردمو دوباره سرمو رو بالشتم گذاشتمو پتو رو تا گردنم بالا کشیدم..

نفس تکونم داد و با حرص گفت :
- پاشو دیگه خرس قطبی..
+ نفسی یه خورده دیگه بخوابم بعد پا میشم..

بدون حرف از اتاق خارج شد..
پلکام خیلی سنگین شده بودن خودمم نمیدونستم چرا انقد خوابم میاد..

کم کم داشتم به خواب میرفتم که در اتاق باز شد..
- من اووووومدم .. برخیز که زیبای زیبایان و شاه شاهان امد..

با شنیدن صدای حامد لبخندی زدم اما همچنان تو جام موندم..
این دفعه صدای نفس بود که میومد..
- حامد دیدی پا نمیشه‌..
-- تو غصه نخور .. خودم الان میپاشونمش... حامد به فدات..
- دیوونه..
-- تو دیوونم کردی دیگه .. میخوای فردا قلبمو بهت هدیه بدم ؟!

دیگه داشت حالم به هم میخورد که تو جام نشستمو بالشتمو پرت کردم سمت حامد..
+ کم دل بگیر و قلوه بده.. حالم بد شد با این حرفات..
-- چیه حسودی میکنی..
+ به چی میخوام حسودی کنم اخه؟!
-- به حرفای عاشقانه من..
+ برو بابا..

از تخت پایین اومدمو از وسط حامد و نفس رد شدم ..
معدم حسابی درد می کرد .‌.. خیلی گرسنم بود..

1401/10/17 23:16

ارسال شده از

#پارت81
#دختر_فراری

صبحانمو در ارامش خوردمو رفتم داخل پذیرایی.. همه اونجا بودن..

به همه صبح به خیر گفتم و فقط دو نفر جوابمو دادن.. لیلا خانم و اقا سجاد..

رفتم کنار نفس نشستم..
اقا سجاد : خب نفس جان منو زن عموت میریم خونتون تا اونجا به پدرو مادرت کمک کنیم.. شما جوونا هم برید وسیله های لازمو برای خودتون بخرید دیگه..
- باشه عمو جان.. خیلی ممنون از لطفتون..

اقا سجاد لبخندی زدو گفت :
-- وظیفس دخترم..
بعدم به لیلا خانم گفت که بره حاضرشه‌..

همینکه لیلا خانم و اقا سجاد پذیرایی رو ترک کردن نفس از جاش بلند شد..
- خب شماها هم میرین حاضر میشین و با من میاین تا بریم خرید ..

من حرفی نزدم .. بهنامو پیام هم سکوت کردن.. تنها حامد بود که گفت :
- چشم حتما..

هممون رفتیم تا حاضر بشیم.. هوا سرماش بیشتر از قبل شده بود..
اواخر پاییز بودو زمستون داشت از راه میرسید..

بارونی مشکیمو با شلوار و شال کرمی سر کردم..
زودتر از همه پله هارو پایین رفتم و نیم بوت های مشکیمو هم پوشیدم..

از کیف خوشم نمیومد .. برام یه چیزه اضافه بود.. گوشیمو تو جیبم انداختمو بیرون منتظر موندم..

سوز بدی میومد..دستامو تو جیبم انداختم و تو حیاط مسیر کوتاهی رو میرفتمو برمیگشتم بلکه گرم بشم‌..

بقیه هم اومدنو با هم سوار یه ماشین شدیمو رفتیم..
پیامو بهنام جلو نشسته بودن و منو نفسو حامد هم عقب نشسته بودیم..

خوشحال بودم دارم میرم گردش..
لبخندی مدام رو لبم بود..

1401/10/17 23:16

ارسال شده از

#پارت82
#دختر_فراری

به پاساژ که رسیدیم از ماشین پایین اومدیم..
پیام ریموت ماشینو داد تا راننده ی ای که اونجا بود ماشینو داخل پارکینگ ببره..

داخل پاساژ که رفتیم کلی ادم اونجا بود..
پاساژ خیلی بزرگی بود به همون اندازه کلی هم شلوغ..

نفس: وای چقد شلوغه..هیچ وقت اینجا انقد شلوغ نبوده ها..از شانس بده من..

حامد نگاهی به جمعیت انداختو گفت:
- نه عزیزم..ننت تو رو ، تو روزه بدی زائید.. ربطی به بدشانسی تو نداره..

تک خنده ای کردم.. نفس هم لبخندی زد اما همون لحظه یه عوضی هم نثارش کرد..
حامد دسته نفسو گرفت و با هم جلو جلو حرکت کردن..

منم تنها بودم اما همون لحظه پیام اومد کنارم و شونه به شونه هم قدم برمیداشتیم..

به پشتم نگاهی انداختم.. بهنام هم زمان نگام کرد و انگشت شصتشو به گوشه لبش کشید.. توجهی نکردمو سرمو برگردوندم..

از کنار ویترینا رد میشدمو لباسارو دید میزدم..
لباسی توجهمو جلب کرد..خیلی خوشگل بود..یه پیراهن قرمز و بلند که قسمتی از استین روی شونش باز بود..

رفتم داخل مغازه و از فروشنده که دختری جوون بود خواستم تا اون پیراهنو برام بیاره..

پیراهن پرو کردم خیلی بهم میومد..
پیامو بهنامم همراهم تو مغازه اومده بودن ولی از اونا نظری نخواستم..

پیراهنو خودم خریدم حتی چند بار پیام اصرار کرد که خودش پولو حساب کنه اما گوش نکردم..

پیام گوشیش زنگ خورد و کمی با فاصله از ما رفتو تماسو بر قرار کرد..
چند دقیقه بعد اومدو گفت که کار مهمی داره و باید بره..

1401/10/17 23:16

ارسال شده از

#پارت83
#دختر_فراری

من چیزی نگفتم اما بهنام باشه ای گفتو پیامم خدافظی کرد..
به رفتن پیام نگاه میکردم که سنگینی نگاه بهنام رو حس کردم..

بهش نگاهی انداختمو بعد به راهم ادامه دادم..
چند دقیقه ای فقط راه میرفتیم و منم به لباسا و ادمای مختلفی که اونجا بودن نگاه می کردم..

- یه لحظه صبر کن سارا..
پشت ویترینی ایستاده بود و پیراهنای مردونه ای که اونجا بودن نگاه می کرد..
- بیا بریم داخل..
اول خودش و بعد من با هم داخل رفتیم و سلامی دادیم..

خانواده ای اونجا بودنو خرید میکردن..
بهنام پیراهنی رو که در نظرش بودو به فروشنده که تقریبا جوون بود نشان داد..

یه پیراهن سفید و شیک بود..
بهنام رفت داخل اتاق پرو.. منم داشتم به درو دیوار مغازه نگاه می کردم..
چند دقیقه گذشت که بهنام اومدو گفت که پیراهنو پسندیده و میخوادش..

بهنام پولو داد و فروشنده تبریک گفتو با هم از مغازه خارج شدیم..
هنوز دو قدم نرفته بودیم که گوشیم زنگ خورد..

+ بله؟!
- کجایین سارا؟!
+ تو پاساژیم..شما یهو غیبتون میزنه دیگه..
- خب حالا .. بیاین طبقه هشتم یه کافه هست.. ما هم اونجاییم..
+ باشه..
- خدافظ

خدافظی کردمو به بهنام گفتم که نفس و حامد اونجان و با هم رفتیم..
از شانسمون اسانسور همین طبقه بود..
با بهنام رفتیم داخل که بهنام دکمه طبقه هشتم رو فشرد..

1401/10/17 23:16

ارسال شده از

#پارت84
#دختر_فراری


تازه به طبقه ششم رسیده بودیم که تکون شدیدی به اسانسور خوردو اسانسور از حرکت ایستاد..

لامپای کوچکی که اسانسور روشن کرده بودن خاموش شدن..
واقعا ترسیده بودمو از شدت ترسو بهت حرفی نمیزدم طوری که زبونم بند اومده بود .. بهنام در حالی که نگرانی تو صداش موج میزد صدام کرد..

+ سارا .. خوبی؟!
- خوبم..تو خوبی؟!
به خاطر تاریک بودن فضا نمیتونستم بهنامو ببینم اما حس کردم که داره میخنده..

+ تو .. داری.... تو داری میخندی؟!
- نه ..
چیزی نگفتمو بیخیال شدم..
+ حالا چی میشه..
- هیچی صبر میکنیم تا بیان اسانسورو درست کنن..
+ خب از کجا میخوان بفهمن ما این توییم تا بیان درست کنن.. اقلا به حامد زنگ بزن..
- گوشی تو اسانسور انتن نمیده دختر جون..

کلافه شده بودم.. همونجا رو زمین نشستمو به دیواره ی اسانسور تکیه دادم...
پاهامو تو شکمم جمع کردم و دستامو دورشون حلقه کردم..

کمی که به تاریکی عادت کردم صورت بهنامو دیدم..
اونم کنارم نشست.. نفسای تند و پی در پی می کشیدم..
نمیدونم نامنظم بودن نفسام از رو عصبانیت بود یا چیزه دیگه ای..

- ترسیدی؟!
+ نه .. از چی میخوام بترسم؟!
- نمیدونم ..
نفسی عمیق کشیدو گفت:
- اگه پیام باهات تو این موقعیت بود صحنه ها خیلی قشنگو لحظه های خیلی زیبا میگذشتن....نه؟!

نگاه خشمگینی به بهنام انداختمو گفتم :
+ چی میگه بهنام؟! با این حرفات قصد داری چیو بفهمونی؟!
- هیچی .. من هیچ قصد و منظوری ندارم... فقط برا این گفتم که به هرحال اون شوهرته.. اون بود بهتر میشد..

1401/10/17 23:16

ارسال شده از

#پارت85
#دختر_فراری

بهنام خیلی سعی داشت عصبیم کنه ولی من برعکس خواسته ی اون اروم بودم..

+ بهنام..
-هوم..
+ پاشو یه خورده به دره اسانسور بکوب که بفهمن ما اینجاییم..
- خیلی خب..

از جاش بلند شد و چند بار به در اسانسور کوبید.. منم از جام پاشدمو کنار بهنام ایستادم..چند بار به در اسانسور کوبیدمو بلند داد زدم :

+ ما اینجا گیر افتادیم کسی صدامو میشنوه؟!

چند بار دیگه به در کوبیدم که بهنامم همین کارو انجام داد..دستای داغش به دست یخ زدم برخورد کرد و همین دلیلی شد برای اروم شدنم و گرم شدن کل تنم..

جفتمون به هم نگاه کردیم.. بهنام دستش رو که روی دستم بودو اروم به زیر دستم حرکت دادو انگشتاشو بین انگشتام قفل کرد.. با صدای اروم و زمزمه واری گفت:

+ فایده ای نداره .. بهتره خودتو اذیت نکنی..بالاخره میان..

دستاشو ول کردمو دوباره کف اسانسور نشستم.. سرمو به دیواره ی اسانسور تکیه دادم.. نا خوداگاه یاد بهاری که همه با یادش غمگین میشدن افتادم..

حس کنجکاویم گل کردو خواستم که از بهنام بپرسم...الان بهترین موقعیت برای فضولی بود..

+بهنام..
- بله؟!
+ بهار کیه؟!

چهرشو تو تاریکی که میدیدم رنگ تعجب داشت..

- چرا میپرسی؟!
+ میخوام بدونم خب... مگه بده؟!
- نه..
+ خب پس میشه بگی..

نفس عمیقی کشیدو بعد از مکث طولانی گفت :
+ بهار خواهرمه... تک دختره خانواده فرحی ..
- الان کجاس؟!
+ بهشت..

یه تای ابرومو بالا انداختم...حس کردم که ناراحت شده برای همین ادامه ندادم و نخواستم بیشتر دربارش بدونم..

+ خب یه سوال دیگه..
- بگو..
+ نگار...چرا قضیه رو پنهون میکنی...

با حرص نفسشو بیرون فوت کردو دستشو بین موهای مشکیش فرو کرد..

1401/10/17 23:17

ارسال شده از

#پارت86
#دختر_فراری

- سارا تو واقعا حرفای اون دخترو باور کردی؟!
+هرکی جای من بود باور میکرد بهنام...تو از من انتظار بیشتری نباید داشته باشی..
- سارا من ازت انتظاری ندارم... تو اگه دوستم داشته باشیو منو بخوای مطمئنا بهم اعتماد میکنی .. چرندیات اون دختره زشتو باور میکنی...
+ بهنام بحث اعتماد نیست... اصلا من دوسِت دارم... خیلی هم دوسِت دارم ولی حسودیم میشه...حسودیم میشه با دختره دیگه ای باشی یا دختری بهت چشم داشته باشه... من طاقت ندارم... نمیتونم اینارو تحمل کنم...میفهمی؟!

پوزخندی زدو گفت :

- خیلی جالبه .. سارا نمیدونم داری فیلم بازی میکنی یا حرفاتو داری از ته دل میزنی اما حتما جوابی برای اون بوسه ی عاشقانه و طولانی با شوهر جونت تو باغ پشتی رو داری... اره ؟!


چشمام داشت از شدت تعجب منفجر میشد... کمی هول کردم اما جواب داشتم..

+ اره جوابی که میخوای بشنوی رو دارم ... برادر عزیزتون مثله وحشی های امازونی افتاد به جونم .. من اصلا تو حال خودم نبودم یهو اومد اون حرکت کوفتی رو ، رو من انجام داد ...

- پیام همچین کاری نمیکنه...
+ فعلا که کرده...
- اصلا من موندم اون چرا با تو ازدواج کرده یا اصلا تو چرا قبول کردی با اون ازدواج کنی..
+ مجبور بودم .. خوبه همه ی اینارو برات مو به مو گفتم..
- یه خورده صبر میکردی تا من بیام..
+‌تو یه خورده زودتر میومدی... بابای من داشت منو به اون پیرمرد میداد تو کجا بودی؟! میشه به من بگی؟!
- قبرستون...
+ دور از جون .. زبونتو گاز بگیر..

اینو که گفتم اومد جلو و محکم منو تو بغلش گرفت ... انقد محکم فشارم میداد حس میکردم هر ان استخونام میشکنن..

+ بهنام له شدم..
- هیسسسس ساکت...
+ خب دارم میترکم یه خورده اروم تر...

اروم اروم از فشار بغلش کم کردو کنار نشست...با لبخندی گفت :

+ اخیش .. خالی شدم...
- ولی من له شدم..
+ ای وای ... حواسم نبود.‌.

چپکی نگاش کردم که خنده ی کوتاهی کرد...

1401/10/17 23:17

ارسال شده از

#پارت87
#دختر_فراری


+ بهنام..
- جان..
+ اگه نگار دوباره اومد چی؟!
- میکشمش..
+ وا بهنام... جدی گفتما..
- نمیدونم سارا .. به هر حال که ثابت میشه داره دروغ میگه..
+ خب چطوری میخواد ثابت بشه باهوش..
- خیلی حرف میزنیا .. من چه بدونم اخه...

کلافه پوفی کردم.. سرمو رو شونه ی بهنام گذاشتمو دستشو گرفتم..خیلی اروم بودم...ته دلم شاد و خوشحال بودم .. لبخندی مدام رو لبام بود و از رو لبم لحظه ای دور نمی شد...

- سارا..
+ بله..
- این اوضاع تا کی میخواد ادامه پیدا کنه...
+ کدوم اوضاع؟!
- تا کی میخوایم رابطه پنهونی داشته باشیم.. در واقع هم من هم تو داریم به پیام خیانت میکنیم..
+ نمیدونم .. تمام امید من به پیامه اگه اون نبود الان معلوم نیست من تو چه وضعی بودم...
- پس امیدت به پیامه..

با لبخند گفتم :
+ تو از منم حسودتریا..
- از تو یاد گرفتم دیگه.. اما من نمیتونم درک کنم پیام چطور قبول کرد با تو باشه..
+ چرا مگه من چِمه؟!
- تو چیزیت نیست... پیام مشکل داره..
+ چه مشکلی..

برگشت سمتم و چهارزانو نشست..
+ چندسال پیش پیام با دختری اشنا شد..اسمش ترگل بود .. خیلی ترگلو دوست داشت حتی با هم قراره خاستگاری هم گذاشته بودن اما ترگل یه شب قبل از خاستگاری غیبش زد... حتی پدرو مادرش هم نمیدونستن کجاس... پیام براش سخت بود که بخواد بدون ترگل سر کنه.. دو سال افسردگی گرفته بود اما با دوستای مامان که مشاور بودن تونست بهبودی پیدا کنه... به خودش قول داد که بعد از ترگل با کسی نمیمونه اما تو ...

عمیق تو فکر رفتم...نمیدونم به چی فکر میکردم چون چندتا چیز هم زمان به مغزم هجوم اورده بودن...
خانواده بهنام واقعا خانواده عجیبی بود..

1401/10/17 23:17