ارسال شده از
#پارت112
#دختر_فراری
تو خیابونای شهر قدم میزدم .. خیلی بی هدف فقط میرفتم..یاده اون شبی که فرار کردم افتاده بودم ..
کاشکی الان خوابم میبرد و صبحش میدیدم بهنام پیدام کرده و کنارمه..
چقد دلتنگ بودم .. دلتنگ تمام روزای خوب .. دلتنگ بهنام .. دلتنگ بچگیم .. دلتنگ پناه ..
باید چیکار میکردم؟! از کی به خاطر زندگیه پر دردو رنجم شکایت می کردم؟! از خدا ؟! دیگه کم کم داشتم خدا رو فراموش می کردم..همونطور که اون فراموشم کرد..
با یه بچه تو شکمم اواره و اسیر دوباره خودمو به دست سرنوشت سپرده بودم .. یه دختر فراری بودم که دچار همچین وضعیتی شده بود ..
تو این افکار غرق بودم که صدای بوق ممتمد ماشینی منو به خودم اورد..
- سارا .. مگه نمیشنوی؟!
برگشتم سمت صدا و به راننده ی ماشین که صداش خیلی اشنا بود نگاه کردم..
با دیدنش نگامو دوختم تو چشمای سبزش .. با دیدنش هیچ حس خاصی بهم دست نداد ..
ولی انگار کمی نگران شده بودم..
1401/10/17 23:21