The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

ارسال شده از

#پارت112
#دختر_فراری

تو خیابونای شهر قدم میزدم .. خیلی بی هدف فقط میرفتم..یاده اون شبی که فرار کردم افتاده بودم ..

کاشکی الان خوابم میبرد و صبحش میدیدم بهنام پیدام کرده و کنارمه..

چقد دلتنگ بودم .. دلتنگ تمام روزای خوب .. دلتنگ بهنام .. دلتنگ بچگیم .. دلتنگ پناه ..

باید چیکار میکردم؟! از کی به خاطر زندگیه پر دردو رنجم شکایت می کردم؟! از خدا ؟! دیگه کم کم داشتم خدا رو فراموش می کردم‌..همونطور که اون فراموشم کرد..

با یه بچه تو شکمم اواره و اسیر دوباره خودمو به دست سرنوشت سپرده بودم .. یه دختر فراری بودم که دچار همچین وضعیتی شده بود ..

تو این افکار غرق بودم که صدای بوق ممتمد ماشینی منو به خودم اورد..

- سارا .. مگه نمیشنوی؟!
برگشتم سمت صدا و به راننده ی ماشین که صداش خیلی اشنا بود نگاه کردم..

با دیدنش نگامو دوختم تو چشمای سبزش .. با دیدنش هیچ حس خاصی بهم دست نداد ..

ولی انگار کمی نگران شده بودم..

1401/10/17 23:21

ارسال شده از

#پارت113
#دختر_فراری

- سلامتو خوردی؟!
+ تو اینجا چیکار میکنی؟!
- در واقع من باید بپرسم که تو اینجا چیکار میکنی؟! شوهرت میزاره شبا تنها تو خیابونا قدم بزنی؟!

اب دهنمو قورت دادمو گفتم :
+ تو از کجا میدونی که من ازدواج کردم؟!

پوزخندی زدو گفت :
- بشین تو ماشین حرف زیاده..

اولش تردید داشتم ولی بعد نشستم.. ماشین به حرکت در اومد ..

- حلقه ی تو دستت به من فهموند که ازدواج کردی .. حالا شاید این حرفو باور نکنی چون تو هرگز به من اعتماد نداشتی .. دلیل قانع کننده تر میخوای باید بگم که مامانتو یه روز اتفاقی دیدم .. اون به من گفت ..

چیزی نگفتمو فقط به رو به روم نگاه کردم..
- خب حالا تو خیابون چیکار میکردی؟! اون ساک چیه دستت؟!
+ چیزی نیس..

پوفی کردو گفت :
- سارا از این کارات بدم میاد .. چرا اینطوری میکنی؟! خب به من بگو چی شده شاید بتونم کمکت کنم..

تو دلم گفتم میتونی بهنامو برگردونی؟! ولی به خودش گفتم..

+ نمیتونی کمکی کنی پوریا..
- تو بگو چیشده من قطعا میتونم کمکت کنم..

نمیدونم چرا شاید چون خیلی دلم پر بود تمام ماجرارو برای پوریا گفتم .. از اون شبی که فرار کردم تا به امشبو برای پوریا مو به مو توضیح دادم ..

وقتی براش همه چیزو گفتم وقتی از حسو حالم گفتم خالی شدم .. انگار یه بار سنگین از شونه هام ورداشته شد..

- خب حالا میخوای چیکار کنی؟!
+ نمیدونم..
-‌من یه پیشنهادی دارم..
+ چه پیشنهادی؟!

1401/10/17 23:21

ارسال شده از

#پارت114
#دختر_فراری

- بیا خونه من .. میدونم اعتمادی به من نداری ولی خودتم خوب میدونی الان فقط من میتونم تو این شرایط کمکت کنم چون جز من کسی رو نداری..قسم میخورم اصلا بهت نزدیک نمیشم و میزارم تو حال خودت باشی.. به خاک مادر قسم قصدم فقط کمکه ..

نمیدونستم باید چی بگم؟! قبول کنم یا نه؟! درست می گفت من بهش اعتماد نداشتم ولی در حال حاضر فقط پوریا برام مونده بود..

با تردید و استرس قبول کردم ولی بازم خیلی میترسیدم .. مخصوصا برای بچه ای که الان تو شکمم بود خیلی نگران بودم..

پوریا سمت خونش رفتو منم استرسم بیشتر و بیشتر میشد .. شاید کارم اشتباه بود و شاید هم درست..

خونه رسیدیم مستقیم رفتم داخل اتاق.. یه اتاق خیلی معمولی که حتی تختم نداشت.‌.

- اون اتاق تخت نداره .. بیار برو اتاق من .. خودم میرم تو این اتاق..
+ نه من رو زمین راحت ترم..
- مطمئنی!!
+ اره..
- باشه هرطور تو بخوای..
+ ممنون .. شب به خیر ..

در اتاقو بستم و ساکو یه گوشه انداختم..در کمد دیواری رو باز کردم و برای خودم رو زمین ملافه ای پهن کردمو رو همون خوابیدم ..

فکرم مشغول بود .. مدام فکرم درگیر این زندگیه نحس میشد .. شاید تنها دلیل زندگیم در حال حاضر ، وجود این بچه بود ..

هرچند به این بچه هم هیچ حسی نداشتم .. دیگه نسبت به همه چیز بی تفاوت شده بودم .. همه چیز

1401/10/17 23:21

ارسال شده از

#پارت116
#دختر_فراری

- تو اینجا چیکار میکنی سارا؟!
+ تو اینجا چیکار میکنی؟! مگه تو..
- میشه بیام تو..

رفتم کنار که رد شدو اومد داخل..نگاهی بهم انداختو رو مبل نشست..منم رو مبل رو به روییش نشستمو منتظر نگاش کردم..

+ خب .. منتظرم..
- نمیدونم از کجا باید شروع کنم..نمیدونم از کجا باید بگم .. هرچند گفتنیا زیاده و نمیشه همشو تو یک ساعت خلاصه کرد..
+ فقط بگو .. حرف بزن .. مهم نیست چقد طول میکشه من صبرم زیاده..برا شنیدن تک تک حرفات صبر میکنم..تو فقط بگو..

نفس عمیقی کشید و گفت :
- اون شب.. اون شب همه چیز از قبل برنامه ریزی شد .. ما نقشه همه چیزو کشیده بودیم.. همه چیزو .. البته نمیتونم بگم ما .. در واقع پوریا کلی پیشنهاد داد و منم قبول کردم .. چون پوریا مثله داداشم بود .. از بچگی پوریارو میشناختمو سال ها برای هم کلی کارا کردیم..

با عصبانیت گفتم :
+ این چرتو پرتارو تحویل من نده .. بگو چرا این کارارو کردین ؟! چرا؟! که منو عذاب بدین؟! که منو بیچاره کنید؟! د حرف بزن دیگه .. بگو لعنتی بگو..

حرفامو با گریه و صدای بلند می گفتم .. واقعا عصبی بودمو فشار زیادی بهم وارد شده بود ..

- سارا اروم باش .. تو اروم باش من برات همه چیزو میگم..

دستامو بالا اوردمو گفتم :
+ خب .. من ارومم .. من خیلی ارومم حالا بگو .. بگو

1401/10/17 23:21

ارسال شده از

#پارت117
#دختر_فراری

اولش با تعلل شروع کرد به حرف زدن :

- پوریا گفته بود که دوسِت داره .. گفته بود با این کار میتونه ازت به نوعی سو استفاده کنه..
+ یعنی چی؟! واضح تر حرف بزن..

تمام مدت با اخمو گنگ نگاش می کردمو به حرفاش گوش میدادم ..

- اگه یادت باشه پوریا اون شب خودش چاقو رو داد دستت .. تا تو مرتکب جرم بشی .. تا تو برای دفاع از خودت منو به کشتن بدی .. این کارو برای دوست داشتنت کرد.. برای رسیدن به تو از این موضوع کمک گرفت ..چون میدونست تو هرگز نمیتونی دوسش داشته باشی .. دوست داشتن پوریا خیلی متفاوته .. خیلی دوسِت داشت که دست به همچین کارایی زد..

با بغضو لرزشی که تو صدام بود گفتم:

+ چی میگی؟! من تمام این سال ها هر شب با عذاب وجدان خوابیدم .. هرشب با ترس با نگرانی خوابیدم .. خودمو به خاطر کارم سرزنش می کردم .. کلی گریه کردم..تو خودت چطور تونستی این کارو کنی؟! شما دو تا از انسانیت بویی نبردین؟!
- سارا لطفا
+ لطفا چی ؟! ها ؟! لطفا چی؟! اروم باشم؟! بگم عیبی نداره بچگی کردین؟! جواب گریه های شبونه ی منو تو میدی؟! عذاب کشیدنم تو این سالا چی؟! تو جبرانشون میکنی؟!

سرشو پایین گرفتو چهره ای محزون به خودش گرفت ..
- به خدا بعدش خودمم پشیمون شدم..
+ به‌ من چه سودی رسید؟! مگه فایده ای هم داشت؟! پوریا اگه منو دوستم داشت از این کارا نمی کرد .. ادم چرا باید کسی رو که دوسش داره رو اذیت کنه .. عذاب بده .. چرا؟! خودت بگو چرا..

اونم عصبی شدو با صدای بلندی گفت :
- نمیدونم .. برو از خودش بپرس .. تقصیر من چیه؟!
+ تقصیره تو چیه؟؟ چطور میتونی اینو بگی؟! این تو بودی که با پوریا همکاری کردی...

1401/10/17 23:21

ارسال شده از

#پارت118
#دختر_فراری

حرفی نمیزد .. چی میخواست بگه؟! وقتی به اون شب فکر می کردم نفسم می گرفت .. چقد به خاطر کشته شدن مهران اذیت شدم ..

+ مهران من .. من هرشب با خودم می گفتم سارا تو یه قاتلی .. هرشب می گفتم تو مهرانو کشتی حالا چطور میخوای زندگی کنی .. هرشب تو خواب اسم تو رو صدا میزدم .. هر شب کابوس میدیدم .. نباید این کارو میکردی .. کاشکی یه خورده به منم فکر میکردی ..
- متاسفم..

یاده 3 سال پیش افتادمو اون شبو مرور کردم..

حدود 3 سال پیش که شاید یه خورده با پوریا صمیمی تر بودم ، به خونش رفته بودم .. مهرانو چند بار با پوریا دیده بودمو میشناختمش .. پسره خیلی خوبی بود و با‌هم خیلی زود صمیمی شدیم ..

اون شب وقتی خونه پوریا اومده بود یه دستش شیشه الکل بودو دسته دیگش اسلحه..

منو پوریا با تعجب نگاش می کردیم که اسلحه رو سمتمون گرفته بود .. پوریا چاقو داد دستمو گفته بود که مواظب باشمو از خودم دفاع کنم..

وقتی مهران نزدیکم شد خیلی سرخوش میخندید .. ترسیده بودم .. سعی کردم ازش دور بشمو با هر قدم عقب رفتنم خودمو ازش دور میکردم که به مبل خوردمو پرت شدم روش .. وقتی به سمتم حمله کرد همون لحظه خیلی ناگهانی چاقو رو فرو کردم تو شکمش..

نمیخواستم اینطور بشه اما شد و من اصلا انتظار نداشتم...دستو پام میلرزیدو مدام با خودم زیر رب می گفتم مُرد..

1401/10/17 23:22

ارسال شده از

#پارت119
#دختر_فراری

پوریا خیلی بازیگر خوبی بود چون طوری خودشو نشون میداد که انگار اونم ترسیده و خیلی نگرانه..

پوریا منو رسوند خونه و گفت که خودش همه چیزو حل میکنه .. من فقط سرمو تکون میدادمو نمیدونستم چی بگم ..

تا صبح ‌چشمامو رو هم نزاشته بودم .‌. حتی گریه هم نکردم فقط تو شک بود..

هر وقت پوریارو دیدم هرگز ازش نپرسیدم مهران چیشد و فقط خودش گفت که همه چیز درست شده تو نگران نباشو زندگیه عادیتو کن..

اما نمیشد زندگیم عادی پیش بره .. همیشه میترسیدم .. همیشه ترس همراهم بود و چی از این بدتر؟! کاشکی میپرسیدم با مهران چیکار کرده؟! شاید به جوابایی میرسیدم اما ..

+ مهران .. این واقعا خیلی مسخرس .. برای دوست داشتن من کاری کرد که من فکر کنم قاتلم..
- قصدش در اصل این بود که اگه مشکلی پیش اومد از این موضوع استفاده کنه .. اون موقع که این برنامه هارو برا من توضیح میداد .. میگفت یه روزی میرسه به سارا میگم باید با من ازدواج کنی تا قضیه مردن مهرانو به پلیس نگم .. کلی چیزای دیگه هم می گفت .. می گفت من از این موضوع تو خیلی جاها میتونم استفاده کنم..
+ این پسر کم داره؟!

مهران نگاهی به من انداختو چیزی نگفت..
باورم نمیشد .. این کار پوریا غیر ممکن بود .. خیلی کار مسخره ای بود .. که چی؟! با من ازدواج کن تا به کسی نگم؟!

کلافه پوفی کردم .. رسما داشتم دیوونه میشدم ..

- سارا ..
منتظر نگاش کردم..
- اینجا نمون .. پوریا خیلی خطرناک تر از اون چیزیه که فکرشو میکنی .. خیلی بده خیلی بد .. شاید هنوز نمیشناسیش و من دارم اینارو میگم تا بفهمی.. نمیدونم چرا اومدی اینجا اما دلیلش هرچی که هست مهم نیس فقط برو..
+ چرا این حرفارو میزنی؟!
- حس انسان دوستی .. نمیخوام مشکلی برات پیش بیاد .. جای تو هرکی هم بود بهش میگفتم..

با شک پرسیدم:
+ چیزه دیگه ای درباره پوریا هست که نگفته باشی؟!

نگاه خاصی بهم انداختو با قورت دادن اب دهانش گفت :
- نه
+ مهران تو که میگی قصدت کمکه .. پس بگو .. اگه چیزی هست بگو..
- نمیگم چیزی نیست .. خیلی چیزا هست اما نمیتونم بگم .. نمیتونم به داداشم خیانت کنم..شرمندتم سارا‌..

چیزی نگفتمو از جام بلند شدم .. موبایلمو ورداشتمو تو مخاطبام دنبال اسم حامد بودم..

باهاش تماس گرفتمو منتظر بودم تا جواب بده..

1401/10/17 23:22

ارسال شده از

#پارت120
#دختر_فراری

بعد از دوتا بوق جواب داد..
- سلام خانم خوشگله..
+ سلام کجایی؟!
- با نفس اومدیم بیرون..
+ حامد .. گفته بودی اصفهان یه خونه داری درسته؟!
- اره .. چطور؟!
+ میخوام برم اصفهان..
- چی میگی دختر؟! مطمئنی؟!
+ اره .. نمیتونم تهران بمونم..
- میتونی اونجا بمونی؟! اونجا هیچ اشنایی نداری هیچکسو نمیشناسی میتونی اونجا بمونی؟!
+ اره حامد اره..
- خب حالا بیا منو بخور .. کجایی بیام دنبالت؟!
+ تو و نفس کجایین من خودم میام..
- ما پارکیم .. همون چندتا کوچه اونورتر از خونه پارکه هستش ..
+ خب باشه فهمیدم .‌. تا یک ساعت دیگه اونجام..
- باشه مواظب باش .. راستی‌..
+ بله؟!
- برادرزادم چطوره؟!
+ خوبه سلام میرسونه..
- اخ عمو قربونش بره..
+ بسه دیگه خدافظ..

خنده ی کوتاهی کردو خدافظی کرد..
- جایی میخوای بری برسونمت؟!
+ نه ممنون خودم میرم..

رفتم داخل اتاقو ساکمو ورداشتم.. لباسامو عوض کردم و تو پذیرایی رو به روی مهران ایستادم..
+ ممنونم ..
- کاری نکردم..
+ تو راه به پوریا اس ام اس میدم .. اسمی از تو نمیبرم .. بازم ممنون..
- مواظب باش..
+ تو هم .. خدافظ..
- به امید دیدار..

تا دم در همراهم اومدو بالاخره از اون خونه خارج شدم..
نفس عمیقی کشیدمو خداروشکر کردم که حداقل مهران گفت باید از اینجا برم..خداروشکر کردم که مطلع شدم اینجا بودن خوب نیست..

تو راه به پوریا اس دادمو ازش تشکر کردم که گذاشت تو این یه هفته خونش بمونم..نوشتم بیشتر از این مزاحمت ایجاد نمیکنمو میرم..

پیام که فرستاده شد گوشیمو خاموش کردم .. همون لحظه یاد پیام افتادم .. معلوم نیست اون در چه حاله .. اولین روزی که دیده بودمش فکر نمی کردم یه روز بگه که دوسم داره و از طرف من شکست بخوره اما بازم خوب رو پای خودش ایستاد..

چون نبودن من براش مهم نبودو خودش منو از خونه بیرون کرد .. شاید تو این کارم حکمتی بوده .‌‌.

بازم خودمو به دست سرنوشت سپرده بودم .. زیرلب و زمزمه وار گفتم :
+ خدایا خودت کمکم کن..

1401/10/17 23:22

ارسال شده از

#پارت121
#دختر_فراری

چندجای پارکو نگاه کردم اما خبری از حامد و نفس نبود .. پارک هم خیلی بزرگ بودو پیدا کردن کسی تو این پارک یه خورده مشکل بود..

داشتم دوباره به حامد زنگ میزدم که صداشو از پشت شنیدم..برگشتم سمتشونو به جفتشون سلام دادم..

- خوبی؟!
+ خوبم .. شماها خوبین؟!
جفتشون با خوشرویی جوابمو دادن..
- منم الان رسیدم .. تو یه ساعتی که تو خواستی بیای منم رفتم کلیدارو اوردم .. ولی یه مشکلی هست..
+ چه مشکلی؟!
- بلیط واسه پس فردا دارن .. خیلی سعی کردم واسه همین امروز برات رزرو کنم اما نشد..

کلافه شده بودم .. تا پس فردا باید کجا میموندم اخه؟!
+ باشه عیبی نداره...خیلی ممنون..

کلیدارو ازش گرفتم..
- این یه هفته کجا موندی؟!
+ خونه یکی از دوستام..خجالت میکشم دوباره برم اونجا..

نفس با ذوق گفت :
-- بیا خونه ما..
+ خونه شما؟!
- اره..
+ حرفا میزنیا نفس..
- خب چیه مگه؟؟
+ مامانت اینا نمیگن این برا چی اومده خونه ما؟!
- خب بگن..

حامد نگاهی به نفس انداختو گفت :
- اونوقت میخوای بگی سارا برا چی اومده خونتون..
-- نمیدونم..

لبخندی زدمو گفتم :
+ عیبی نداره هتلی جایی میرم میمونم ‌.. فقط امشبو فردا شبه دیگه..
- خب بیا بریم من خودم یه هتل خوب سراغ دارم .. خودم برات ردیفش میکنم..
+ اما اخه..

از گوشه مانتوم گرفتو گفت :
- چقد حرف میزنی بیا دیگه..

ادامه ندادمو همراهش رفتم .. واقعا حامد خیلی کمکم کرده بودو من مدیونش بودم .. نمیدونم چطور باید این خوبیاشو جبران میکردم..

یه اتاق برام رزرو کردو منم فقط کلی ازش تشکر کردم..قرار شد همراه نفس امشبو یه خورده پیشم باشن بلکه از تنهایی در بیام..

تمام مدتی که پیشم بودن فقط درباره بچه ی تو شکمم میگفتن ..
باورم نمیشد دارم مادر میشم ؟!

حس میکردم هنوز خودم بچم.. با خودم میگفتم منو چه به مادر بودن اخه؟! این بچه تو شکممه هیچ حسی بهش ندارم به دنیا اومد چی میخواد بشه؟!

حسی بهش نداشتم ولی نگران ایندشم بودم .. ایندش چطور میخواست پیش بره؟!
فقط دچار سرنوشتی که من شدم نشه..

1401/10/17 23:22

ارسال شده از

#پارت122
#دختر_فراری

بالاخره این دو روزم گذشتو با حامد و نفس داخل فرودگاه بودیم .. نفس برام یه چمدون اورده بود که راحت تر وسیله هامو حمل و نقل کنم..

با اعلام اینکه وقت پروازه از نفسو حامد خدافظی کردمو کلی ازشون بابت کارای خوبشون تشکر کردم..

حامد خیلی اصرار می کرد که مواظب خودم باشمو حواسم جمع باشه و اگه کاری داشتم زنگ بزنم ..

+ حامد این خطمو میندازم دور اونجا یه خط دیگه برا خودم میگیرم بهت زنگ میزنم ولی شمارمو به کسی نمیدیا فهمیدی؟!
- باشه خیالت راحت .. یادت نره ها زنگ بزنی..
+ باشه .. برید دیگه شماها هم مواظب باشید..
- تو هم خواهرم برو .. خدافظ
+ خدافظ

ازشون دور شدمو رفتم .. سخت بود .‌. زندگی تو یه شهر غریب سخت بود اما باید اینطور میشد..چاره ای نداشتم ..

به این فکر میکردم که بابا ، با فهمیدن این ماجراها چیکار میخواد بکنه.. قطعا کاره خوبی نمی کرد..

**********

ساعت 9:30 شب بود .. ادرس روی کاغذو خوندم .. کوچه فراهانی ، پلاک 24 .. داخل کوچه رفتمو به دری که کنارش نوشته شده بود پلاک 24 نگاه کردم ..

به نظر خونه بزرگی میومد من چطور میخواستم اینجا بمونم؟! کلیدو داخل قفل انداختمو در به ارومی باز شد..

حیاط نسبتا بزرگی بود که فقط از سنگ های کوچیک پوشیده شده بود‌.. چند تا درخت تو چندجای حیاط بود و یه الاچیق کوچیک ..

خوده خونه دو طبقه بود اما بزرگیش به خونه ی لیلا خانم اینا نمیرسید.. خیلی کوچیکو نقلی بود .. دوسش داشتم..

رفتم داخل خونه و چمدونو کنار در گذاشتم .. خودمو رو کاناپه پرت کردمو نفس عمیقی کشیدم..

خیلی خسته بودم .. همون لحظه به حامد با همون خط قبلی زنگ زدمو خبر دادم که رسیدم و بعد از قطع کردن سیم کارتو از گوشی در اوردمو همونجا رو کاناپه به خواب رفتم..

1401/10/17 23:22

ارسال شده از

#پارت124
#دختر_فراری

تو فکر این بودم که برا خودم کار پیدا کنم .. بالاخره همین یه مقدار پولی هم که داشتم تموم میشد و من نمیتونستم همیشه به حامد بگم برام پول بفرسته..

دوباره پا شدم از خونه رفتم بیرون .. چشمم به تلفن عمومی خورد .. از اینجا میتونستم به حامد زنگ بزنم ..
از *** مارکت کارت تلفن خریدمو رفتم تا به حامد زنگ بزنم..

- بله؟!
+ الو سلام..
- سلام شما؟!
+ منم دیگه..
- منم کیه دیگه؟!
+ بابا‌ سارام..
- عه تویی .. سلام..
+ علیک سلام .. خوبی؟!
- هی بد نیستم .. تو خوبی؟!
+ مرسی منم خوبم..
- سکینه چطوره؟!
+ سکینه کیه دیگه؟!

با خنده ی بامزه ای گفت :
- دخترت دیگه ..
خنده ی کوتاهی کردمو گفتم :

+ میمون قحطی اسم اومده بود؟!
- چراااا؟! اسم به این قشنگی..
+ اره خیلی قشنگه .. کارت داشتما..
- ای وای یادم رفته بود .. جانم بگو..
+ برام سیم کارت بخر..
- من؟!
+ نه بابات .. تو دیگه..
- خودت نخریدی هنو؟!
+ نه بابا بلد نبودم..
- مگه سیم کارت خریدنم بلد بودن میخواد؟!
+ بابا باید به نام بزنیو از این کارا کنی منم حوصله ندارم..
- ای بابا .. خب میگم همونجا یکی از رفیقام برات به نام خودت بخره بعد ادرسو هم میدم برات بیاره..
+ باشه ولی هروقت داره میاره بهم خبر بده که من خونه باشم..
- باهوش من چطور بهت خبر بدم..
+ وای راست میگیا .. نمیدونم..
- فردا ساعت 2 بعد از ظهر میرسه دستت .. میگم همون موقع بیاره..
+ باشه مرسی .. واقعا ممنون حامد..
- خواهش میکنم ..
+ خب کاری نداری؟!
- نه سکینه رو از طرف من ببوس..
+ مسخره .. خدافظ..
- خدافظ..

تلفونو قطع کردمو لبخندی زدم .. این حامد واقعا تو هر شرایطی خنده رو لبای‌ ادم میاورد..

1401/10/17 23:22

ارسال شده از

#پارت125

رفتم چند تا روزنامه خریدمو رو یکی از صندلی های پارک نشستم..پارک خلوتی بود فقط چند تا پسر و دختر رو صندلی کناری نشسته بودن..

چند تا از صفحه هارو خوندم .. همه بیشتر منشی میخواستن .. اسون بود .. دوره چند تت از ادرسارو خط کشیدمو از جام بلند شدم..

چندجا رفتم اما نشد .. به اخرین ادرس باقی مونده رفتم..

جلو در به ساختمون بزرگی که رو به روم بود نگاهی انداختمو با منظم کردن کیفم رو شونم رفتم داخل..

پشت میز خالی بود .. کمی به اطراف نگاه کردم..
- دخترم با کسی کار داری؟!

به پیرمردی که سینی دستش بود نگاهی انداختمو گفتم..
+ سلام .. برای کار اومدم..
- اها .. ته راهرو سمت راست برو .. اقای رئیس اونجان..
+ باشه ممنون..

جلو در اتاق ایستادمو با نفس عمیق تقه ای به در زدم .. کسی جوابی نداد .. دوباره کارمو تکرار کردم و وقتی باز جوابی نشنیدم رفتم داخل..

داخلو اتاقو نگاهی انداختم اما کسی نبود .. تک سرفه ای کردمو کامل رفتم داخل اتاق..
+ ببخشید ..

صدا از داخل بالکن اتاق اومد..
- الان میام..

داخل بالکنو نگاهی انداختم..پشته مرده به من بود .. سر تا پا کلا مشکی پوشیده بود .. یه دستش تو جیبش بودو ، تو دست دیگش سیکار داشت..

اخرین پک از سیگارو کشیدو اونو تو ظرف کریستالی خاموش کرد.. سرمو پایین گرفتمو مقنعه رو سرمو منظم کردم..

- بشینید..
یه لحظه شک کردم .. سرمو اوردم بالا به چهره ی مردونش نگاه کردم.. چرا این روزا انقد شک به من وارد میشه؟! خدایا چرا قلبم داره داغون میشه..

وقتی دید از جام تکون نمیخورم سرشو بالا اورد .. از جاش بلند شدو اسممو زیر لب صدا زد..

در حالی که اشک تو چشمام حلقه بسته بود چند قدم رفتم جلو..
+ عشقم اگه میدونستم میتونم اینجا ببینمت زودتر میومدم..

سرشو گرفت پایینو چیزی نگفت .. چی داشت برا گفتن؟!
+ چرا رفتی؟!
- اینجا نمیشه حرف زد..

با صدای نسبتا بلندی گفتم :
+ همینجا میخوام حرف بزنم..بگو .. قانعم کن .. حرف بزن..
- سارا ارومتر .. اینجا همه مشغول کارن .. منم ابرو دارم .. بیا بریم یه جای بهتر حرف بزنیم ..

کتشو از پشت صندلی ورداشتو اومد کنارم .. دستشو رو کمرم گذاشتو اروم به جلو هولم داد ..
- بریم..

اشکام دیدمو تار کرده بودن .. به چشمای مشکیش نگاه کردم و به خودم لعنت فرستادم .. من چرا عاشق این شده بودم ..

- من بیرون تو ماشین منتظرم .. خودت بیا..
از اتاق خارج شد و همینکه رفت با صدای بلند زدم زیر گریه .. جلوی دهانمو گرفتم به خودم امیدواری دادم‌.

+ سارا تو دختره قوی هستی .. نباید به همین اسونی بشکنی..
اشکامو پاک کردمو از اتاق رفتم بیرون..

1401/10/17 23:22

ارسال شده از

#پارت126
#دختر_فراری

با ماشینش جلوی در شرکت منتظر بود .. رفتم داخل ماشین نشستمو منتظر نگاش کردم..

+ بگو .. گوش میکنم..
- سارا من نمیتونستم
+ چیو نمیتونستی؟!

چشماشو بستو بعد به ارومی باز کرد..
-سارا همونطور که خود پیام گفت اون به من اعتماد داشت .. من نمیخواستم ناراحتش کنم .. نمیتونستم ببینم جلو ما داره عذاب میکشه..
+ پس من چی بهنام؟؟ من تو این چند وقت عذاب کشیدم چی پس؟!
- متاسفم..
+ نباش..
- اصلا اینجا چیکار میکنی؟! اصفهان چیکار داری تو؟!
+ داداشت بیرونم کرد .. گفت دیگه اینجا نمون .. به همه گفت .. رابطمون باهمو به همه گفت‌.. منم تهران موندنم بی فایده بود..
- اینجا تنها چطور میخوای زندگی کنی؟!
+ تنها نیستم

با شک گفت :
- چطور؟!

نفس عمیقی کشیدمو گفتم :
+ بچم هست .. با اون زندگی میکنم..
- بچه؟! سارا واضح تر حرف بزن..
+ اره .. بچه .. بچه ی تو ، تو شیکممه..
- سارا .. شوخی نکن..
+ بس کن بهنام بس کن..تو همه چیزو به شوخی میگیری تو ..

پوفی کردو ماشینو به حرکت در اورد..
+ کجا میریم؟!
- خودت میفهمی..
+ گفتم کجا میریم..
- منم گفتم خودت میفهمی..

چیزی نگفتمو کلافه سره جام نشستم..

1401/10/17 23:23

ارسال شده از

#پارت127
#دختر_فراری

جلو یه خونه بزرگ نگه داشت..
- پیاده شو..
خودش از ماشین پایین رفت ولی من همچنان تو ماشین بودم‌..

خودش اومدو درو برام باز کرد..
- بیا پایین دیگه..
از ماشین پایین رفتمو به بهنام نگاه کردم..

+ خب چرا اومدیم اینجا؟!
- بیا بریم داخل .. بیرون سرده نمیتونی اینجا باشی که...

چیزی نگفتمو همراهش رفتیم داخل خونه.. کتشو از تنش در اوردو رو میز پرت کرد و خودشم رو مبل نشست.. دستی به صورتش کشیدو گفت :

- چند هفتشه؟!
+ 4 هفته..
- سارا .. من نمیتونم برگردم..چطور تو روی خانوادم نگاه کنم .. شاید بگی من یه مردمو اینا برام نباید مهم باشه یا کی انقد به خانوادش علاقه نشون میده اما به خدا نمیتونم .. تو هم برام مهمی .. بچمونم برام مهمه اما نمیشه .. نمیتونم .. درکم کن..
+ چرا اون موقع که با هم رابطه داشتیم به ایناش فکر نکردی؟!
- نمیدونم .. بچگی کردم..کارم اشتباه بود..
+ خب حالا به خاطر اشتباه تو من باید شکنجه بشم .. من باید تاوان بدم؟!

بهنام به جلو خم شدو گفت:
- تو چی میخوای سارا؟!
+ زندگیمو .. تورو .. من حق ندارم خوب زندگی کنم؟؟ من حق ندارم بخندم؟! من حق انجام هیچ کاریو ندارم؟!

از جاش بلند شدو دستی به ته ریشش کشید..
- خونت کجاس؟!
+ حامد اینجا خونه داشت..گفت میتونم بمونم اونجا..
- باشه .. من اینجا کار دارم .. کارامو که انجام دادم بهت زنگ میزنم میریم تهران..
+ چرا؟!
- نپرس .. فقط گوش کن..
+ من انقد بدون هیچ حرفی به حرفای تو گوش کردم الان در این وضعیتم..
- یه اینبارم بهم اعتماد کن .. فقط اینبار..

دلم می گفت بگم باشه و باهاش برم اما عقلم یه چیز دیگه می گفت‌..زیاد طول نکشید که موافقتمو اعلام کردم..دوس داشتم به حرف دلم گوش کنم..

1401/10/17 23:24

ارسال شده از

#پارت128
#دختر_فراری

لبخندی به روم زد..
+ فقط من اون خطم دستم نیست .. فردا قراره سیم کارتم بیاد دستم .. خودم بهت زنگ میزنم که شمارمو داشته باشی..
- حله .. فقط فراموش نکن حتما زنگ بزنی..

باشه ای گفتمو از جام بلند شدم..
- کجا؟؟
+ میرم خونه..
- نه .. نمیخواد .. فعلا بمون .. نرو..

با گفتن حرفاش دلم ریخت .. هیجان زده شده بودم..از جاش بلند شدو رو به روم ایستاد..
- خودم بعدا میرسونمت خونه..
+ دلیلی نمیبینم که بخوام بمونم..
- مگه نگفتی منو میخوای .. حالا که منو داری چرا خودت میخوای بزاری بری؟!

دیگه داشتم غش میکردم..طاغت شنیدن این حرفاشو نداشتم..
+ بهنام .. اینطوری حرف نزن ..
- چطوری؟!
+ همینطوری دیگه..

تک خنده ای کردو گفت :
- باشه ..

داشت سمت یه دری میرفت که برگشتو نگام کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت :

- گرسنمه .. میخوام یه ناهار خوشمزه درست کنی..خب؟!
دلم میخواست تلافی کنمو باهاش حرف نزنم اما دست خودم نبود .. نمیتونستم جلو خودمو بگیرم..

با لبخند گفتم :
+ چی میخوری؟!
- هوس ماکارانی کردم..
+ خوبه من حاملم .. بعد تو هوس میکنی؟!
- باردار بودنت رو منم اثر گذاشته..

چیزی نگفتمو فقط لبخندی زدم و اونم رفت تا دستاشو بشوره..
واقعا دیوونه بودیم .. تا چند دقیقه پیش ناراحت بودیمو بحث میکردیم .. حالا میخندیدیمو گپ میزدیم..

رفتم داخل اشپزخونه و مواد لازم ماکارانی رو بیرون گذاشتم .. در کنارش میخواستم یه سالاد هم درست کنم..

1401/10/17 23:24

ارسال شده از

#پارت129
#دختر_فراری

از دستشویی اومد بیرونو کنارم ایستاد..فقط نگام میکردو با نگاهش حس خجالت بهم دست میداد..

+ چیه اونطوری نگام میکنی؟!
- دوس دارم.. به تو چه؟!
نگاه غضبناکی بهش انداختمو دوباره به کارم مشغول شدم ..

چند دقیقه گذشت اما همچنان داشت نگام می کرد..چاقویی که دستم بودو گرفتم سمتش..
+ بازم بخوای نگام کنی با همین میکشمت..

دوتا دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا بردو گفت :
- ما نوکر شما هم هستیم حاج خانم..

با اینکه خندم گرفته بود اما به زور خودمو کنترل کردم..
+ بیا اینارو بگیر خوردشون کن .. بلدی که چطور باید خوردشون کرد؟!
- بله بله..
+ خب پس بدو .. سریع باش..
- چشم..

بهنام مشغول درست کردن سالاد شد و منم مواد ماکارانی رو درست میکردم..
در حین کار لبخند از روی لبم ثانیه ای کنار رفت..

زیر لب خداروشکر کردم .. کاش همیشه بخندم .. کاش دیگه اتفاقی نیفته..

ده دقیقه بعد بهنام اومد کنارم..
- اینا حاضرن..
+ باشه بقیشو خودم درست میکنم..
- کی درست میشه پس؟! من خیلی گرسنمه خدایی..
+ صبر کن دیگه ..
- باشه خب چرا عصبی میشی..

چیزی نگفتمو به کارم ادامه دادم .. بهنامم کنارم ایستاده بودو با گوشیش ور می رفت..
+ سارا؟!
- هوم؟!
+ یه چیز ازت بخوام نه نمیگی؟!
- بستگی داره چی باشه..
+ چیزه بدی نیس به خدا..
- بگو..

1401/10/17 23:24

ارسال شده از

#پارت130
#دختر_فراری

کمی تعلل کرد اما بعد با چهره ی بانمکی گفت :
- میتونم ببوسمت؟!

اولش یه خورده تعجب کردم اما بعد چهره ی عادی به خودم دادمو گفتم :
+ نخیر ..
- چرا؟!
+ چون نامحرمی..

نگاه ماتی بهم انداخت اما بعد با تک خنده ای ‌گفت :
- اون شب محرمو...هیچی .. من تو پذیرایی هستم شام حاضر شد صدا کن..

نفسمو اسوده بیرون دادم خوب شد حرفشو تا اخر نگفت وگرنه از خجالت میمردم ..

شام که حاضر شد قبل از اینکه بهنامو صدا کنم تو بشقابش ماکارانی رو خیلی زیبا ریختم و در کنارش ریحون برای خوشگلتر شدنش گذاشتم..

اما تا میتونستم از نمک پرش کردم .. با این کارام نمیتونستم کاری که اون کردو تلافی کنم اما باز داشتم از ذوق میمردم..

+ بهنام .. بیا شام حاضره..
صدایی نشنیدم و همچنان رو کاناپه دراز کشیده بود..
+ بهنام..

کمی ترسیدم رفتم داخل پذیرایی رو کاناپه رو نگاه کردم...چشماش بسته بودو ساعدش رو پیشونیش بود..

اروم دستمو گذاشتم رو بازوشو تکونش دادم..
+ بهنام..

همون لحظه مچ دستمو گرفتو یهو منو سمت خودش کشوند..
+ چیکار میکنی احمق؟!

منو رو پاش نشوندو از پشت بغلم کرد و سرشو فرو کرد داخل گردنمو نفس عمیقی کشید..
- دلم برات تنگ شده بود .. میخوام دل تنگیم از بین بره..
+ خب اروم باش دیوانه .. اگه بچه چیزیش بشه چی؟!

منو برگردوند سمت خودش
- چی میگی؟! بچه چیزیش شد؟! بگو ... حرف بزن دیگه..
+ نه چی میگی .. فقط میگم حواستو جمع کن ..
- هوووف ترسوندیم دختر..

لبخندی زدمو رفتم داخل اشپزخونه که اونم همرام اومد..
سره میز نشستو منم میزو تو 2 دقیقه چیدم..

- به به از قیافش معلومه که خیلی خوشمزش..
+ صد در صد خوشمزس..بخورش خب..

با ولع شروع کرد به خوردن که به ثانیه نکشید دوید رفت سمت دستشویی..
زدم زیر خنده و اروم گفتم..
+ حقته اقا بهنام..

1401/10/17 23:24

ارسال شده از

#پارت131
#دختر_فراری

از دستشویی که اومد بیرون چهره ی خاصی به خودش گرفتو گفت :
- این چه کوفتیه درست کردی؟! اه ..دیگه سیر شدم من..
+ خواستم نبودنت تو این یک ماه رو تلافی کنم .. هرچند هنوز خالی نشدم..این کار در برابر کاری که تو کردی چیزی نیس..دلم خیلی ازت پره..
- دیگه بهش فکر نکن .. بهت قول میدم همه چیزو درست کنم..
+ چطوری؟!
- تو دندون رو جیگر بزار .. صبر داشته باش بعد ببین چطور همه چیز درست شده..
+ میترستم بهنام .. دیگه به حرفات اعتمادی ندارم .. به خدا که ندارم..
- هیسسس...خودمو بهت ثابت میکنم..

چیزی نگفتمو شاممو بی اشتها و زورکی خوردم .. بهنامم یه خورده از بشقاب من خورد..

با هم ظرفارو شستیم و در حین ظرف شدن کلی خندیدیم..
- اسم دختره بابارو چی بزاریم؟!
+ دختر نیس .. پسره .. اسمشم میزارم بردیا..
- نخیر دختره .. اسمشم میزاریم سانیا..
+ با همین بشقاب میزنم تو سرتا..میگم پسره‌..
- نمیشه دوقلو باشن؟!
+ نه..
- عیبی نداره .. چه پسر باشه چه دختر جفتشونم عشقن .. فقط سالم باشن..

چیزی نگفتمو دستامو با گوشه مانتوم خشک کردم..
+ خب .. بریم منو برسون خونه..
- امشب خب بمون..

نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهش انداختمو گفتم :
+ اگه حوصله نداری خودم تاکسی میگیرم میرم..
- باشه بابا صبر کن الان میام..

کمی صبر کردم که اومد ..
سوار ماشین شدیمو با هم رفتیم .. ادرسو از من نپرسید .. فکر کنم خودش میدونست کجا باید بره..

خونه که رسیدیم گفت :
- تو که پیشم نموندی میخوای من پیشت بمونم؟؟
+ مسخره..

اینو گفتمو خواستم از ماشین برم بیرون که مچمو گرفت و همین که برگشتم سمتش گوشه ی لبمو بوسه ی ریزی کاشت..
- حالا میتونی بری..

بدون حرف رفتم بیرون .. جلوی در منتظر بود تا برم داخل .. در خونه رو که باز کردم براش دست تکون دادم که اونم با لبخند همین کارو کرد..

تو دلم عروسی بودو داشتم پر میزدم .. رفتم داخل خونه و با لبخند خداروشکر کردم .. امروز چه روز خوبی بود برای من..
کاشکی هر روزم همینطور باشه

1401/10/17 23:24

ارسال شده از

#پارت132
#دختر_فراری

دقیقا سره ساعت دو یه اقایی اومدو سیم کارتمو بهم داد..
همون لحظه اول به حامد زنگ زدم..

- الو
+ سلام حامد چطوری؟!
- خوبم.. سارا.. سارا.. سارا
+ بله؟؟؟!
- بهنامو پیدا کردیم.. الان اونم تو همون شهریه که تو هستی..
+ میدونم..
- میدونی؟!
+ اره .. قراره با هم بیایم تهران..
- کجا دیدیش اصلا که این همه برنانه هم ریختین؟!
+ خیلی اتفاقی تو یه شرکتی برای کار رفتم که اقا بهنام رئیس اونجا بودن..
- اره.. تو این یک ماه اصلا خارج از کشور بود تازه چند روزه اومده ایران.. نمیدونم چرا نیومده پیش ما و خودشو پنهون کرده.. به تو چیزی گفت؟!
+ اره.. بعدا برات همه چیزو میگم..
- دارم از فضولی میمیرم تو اولین دیدار برام همه چیزو بگو..
+ باشه حتما..
- خب دیگه چه خبر خواهرم؟! سکینه چطوره؟! شیطونی نمیکنه؟!

خواستم چیزی بگم که زنگ خونه زده شد..
+ حامد من بعدا دوباره زنگ میزنم..
- باشه.. خدافظ
+ خدافظ..

با قطع کردن تلفن سریع رفتم سمت در.. درو باز کردمو رو به روم بهنامو دیدم..
- سلام..
+ سلام.. اینجا چیکار داری؟!
- یه خورده ازم استقبال کن اقلا..
+ هوووف.. بیا تو..

از جلو در کنار رفتم تا بتونه بیاد داخل.. رفت رو مبل نشستو گفت:
- برای ساعت 5 امروز پرواز داریم.. وسیله هاتو جمع کنو چیزایی که نیاز داری وردار..
+ بهنام.. باز دوباره نخوای همه چیزو خراب کنی؟!
- گفتم که بهم اعتماد کن..
+ یه اینبارم باشه.. چاره ای ندارم..
- ممنون.. یه لیوان اب برام بیار میخوام برم..
+ کجا؟
- هنوز کارای شرکت مونده.. برم اونارو هم تکمیل کنم بعد خودم میام دنبالت.. ساعت 3:30 حدودا همینجام..
+ باشه..

رفتم داخل اشپزخونه و پارچ ابو از داخل یخچال ورداشتم و لیوانو از اب پر کردمو بردم دادم دستش..
ابو یه نفس خوردو با یه خدافظی ‌کوتاه خونه رو ترک کرد..

1401/10/17 23:24

ارسال شده از

#پارت133
#دختر_فراری

تا ساعت 3:30 با چیزای گوناگون و مختلف خودمو سرگرم کردم که بهنام اومدو با هم به فرودگاه رفتیم..

داخل هواپیما که بودیم هزاران صلوات نذر کردم تا دوباره نخواد اتفاق بدی بیفته.. کاشکی همه چیز خوب پیش بره..

از فکرای بهنام خبری نداشتم و به گفته ی خودش باید صبر میکردم و تمام ترس من بیشتر از ندونستن نقشه هایی که تو سر بهنام بود جریان می گرفت..

********

جلو در خونه بزرگ اقا سجاد و لیلا خانم ایستاده بودیم..
بهنام دستاشو رو بازوهام گذاشتو با صدایی که ارامش داخلش پر بود و به من اطمینان میداد گفت:

- فقط باید قوی باشی.. خب؟!
+ بهنـ..
با گذاشتن انگشت اشارش رو لبم ، نزاشت اسمشو کامل صدا بزنم..

- هیچی نمیشه.. فقط باید قوی باشی..
چشمامو به معنای تایید بستم اما مطمئن بودم گند میزنم..

بهنام دستمو تو دستش گرفتو باهم به داخل خونه رفتیم.. زنگ در اصلی رو زدیم که عقدس‌ خانم درو برامون باز کرد..

صدای لیلا خانم میومد که می پرسید کیه و در جوابش عقدس خانم در حالی که ماتو مبهوت به ما نگاه می کرد گفت:

- اقا بهنام و سارا خانم..
همون لحظه چهره ی مهربون لیلا‌ خانم نمایان شد..

در حالی که اشک تو چشماش حلقه بسته بود اسم پسرشو زیرلب به زبون اورد.. کمی که نزدیکتر اومد با دستاش صورت بهنامو قاب کردو گفت:

- کجا بودی پسرم؟! نگفتی مامانت دق میکنه از دوریت میمیره؟؟
-- این چه حرفیه مامان؟!
- کجا بودی؟!
-- اجازه بدین بیام داخل همه ماجرارو براتون میگم..

لیلا خانم نگاهش به من افتاد..از همون نگاهش میشد فهمید که از دستم ناراحته..
- خوبی تو؟!
+ م. ممنون..

بهنام دوباره دستمو گرفتو باهم رفتیم داخل.. اقا سجاد از اتاقش‌ بیرون اومد.. با دیدن بهنام اخمی رو پیشونیش نشست..

- بابا..
-- ساکت.. اصلا منو صدا نزن که از دستت خیلی شکارم..

اب دهانمو با سرو صدا قورت دادم.. معلوم نبود امشب اینجا چی میخواست بشه..

1401/10/17 23:24

ارسال شده از

#پارت134
#دختر_فراری

بهنام در حالی که اخمی رو پیشونیش داشت به اقا سجاد نگاه کردو گفت
_ چی شده بابا
_دیگه می خواستی چی بشه... ابرومونو تو کل فامیل بردی‌...

بهنام خواست چیزی بگه که حامد و پیام از اتاقشون خارج شدن..
پیام اخم غلیظی روی پیشنونیش داشت.. اصلا به بهنام نگاه نکرد..
حامد با دیدن من لبخند دندون نمایی زد و دستشو تکون داد‌.. همینکه لیلا خانمو دید لبخند از رو لباش رفتو جاشو اخم مصنوعی گرفت..

بهنام دوباره جدی شدو گفت:
- بابا از چی عصبانی هستین؟؟
-- بهنام این رابطه پنهونی از کجا اومد؟! رابطت با یه دختر دیگه ای بود عیبی نداشت اما با زن داداشت رابطه داشتی.. اینو الان همه فهمیدن.. حتی پدرو مادر سارا هم میدونن.. پدر سارا خیلی عصبی بود.. خیلی..

داشتم وحشت می کردم.. بابام که فهمیده کارم ساختس..
بهنام دستمو اروم فشار داد.. نگاش کردم که چشماشو برای چند ثانیه بست..

منظورش این بود که اروم باشم اما چطور؟!
- بابا منو سارا همو دوس داریم..

همون لحظه صدای خنده ی پیام اومد.. خیلی اروم و ریلکس میخندید.. از اون خنده ها که حرص ادمو در میاره..

خندش که تموم شد دستی به صورتش کشیدو گفت:
- بابا این دوتا همو دوس دارن بهتره ما بیخیال بشیم به ما چه؟!

بهنام دستمو ول کردو سمت پیام گرفت:
- چی میگی تو؟! تو اصلا چرا دخالت میکنی؟! همتون همچین میگین با زن داداشت رابطه داشتی انگار سارا و پیام واقعا با هم ازدواج کردن.. قبل از اینکه شما سارارو بشناسید من شناختمش.. من تو سختیاش کنارش بودم.. سارا خیلی اتفاقی اینجا اومدو ما دوباره همو دیدیم و بعد متوجه شدیم که همو دوست داریم..

1401/10/17 23:24

ارسال شده از

#پارت135
#دختر_فراری

پیام با صدای بلندی گفت:
- همو دوس دارین دست همو بگیرینو از اینجا برین.. برین تا خوشحال باشینو بیشتر از اینم با ابروی خانواده من بازی نکنید..

به من نگاه کردو در حالی که چشماش از خون پر بود گفت:
- الان که فکر میکنم هرگز دوست نداشتم.. فقط یه هوس بود.. همین.. تنها دختره زندگیم ترگل بود که رفت و بعد از اون کسی نمیاد.. دوست داشتنت یه دوست داشتنت بچگانه بود.. خریت کردم..

لیلا خانم در حالی که رنگ از رخش پریده بود گفت:
- بچه ها تورو خدا بس کنید..
حامد بازوشو گرفتو گفت:
- مامانم اروم باش..

قلبم تو سینم ارومو قرار نداشتو صداشو تو دهنم میشنیدم.. حس میکردم هر ان غش میکنم اما باید قوی می بودم..

بهنام با صدای ارومی گفت:
- منو سارا میریم.. ما کنار هم خوشبختیم.. به خصوص که بچمونم تو راهه.. ما کنار هم زندگیه خوبی میتونیم داشته باشیم..
پیام: برید.. برید خوش باشید..

اقا سجاد فقط نگامون می کرد.. اون نگاه از صدتا فحش بدتر بود چون کلی حرف توش پنهان بود..

بهنام دوباره دستمو گرفتو گفت:
- بریم سارا..
منو دنبال خودش کشوند اما من مقاومت کردمو ایستادم..
دست خودم نبود اما یهو گریم گرفتو گفتم:

+ ببخشید.. میدونم خیلی اشتباه کردم.. معذرت..
بعد با بهنام از خونه خارج شدیم..

تو حیاط خونه که رفتیم پسری رو که انتظار دیدنشو از چند وقت پیش داشتم دیدم..
دوباره مشکل.. دوباره دردسر..

به بهنام نگاه کردم که با اخم زول زده بود به پوریا...

1401/10/17 23:25

ارسال شده از

#پارت136
#دختر_فراری

پوریا اینجارو از کجا پیدا کرده بود اخه؟!
بهنام: تو اینجا چیکار میکنی؟!

پوریا در حالی که پوزخندی کنج لبش داشت ، گفت:
- دیدی وقتی یکیو نفرین میکنی سره بچش یا عزیزترینش میاد؟! الان دقیقا اونطور شده..

خیلی گیج و مات به پوریا نگاه می کردم.. پوریا چند قدم نزدیک اومد..

_ امشب اینجا خون به پا میکنم بهنام فرحی..
_چی داری میگی برا خودت؟!
_ چی میگم؟! الان میفهمی..

پوریا کمی به خونه نگاه کردو بعد بلند داد زد..
- کجایی؟! بیا بیرون امشب باید جواب کارایی که چند سال پیش کردیو پس بدی.. بیا بیرون سجاد..

وای خدا.. این اقا سجادو از کجا میشناخت؟!؟!
اروم به بهنام گفتم:

+ بهنام این اقا سجادو..
- هیسسس بعدا برات همه چیزو میگم..
با این حرف بهنام فهمیدم که ماجرایی هستو من ازشون خبر ندارم..

همه از خونه اومدن بیرونو به پوریا نگاه می کردن و همه هم از دیدنش تعجب کردن..

یعنی همه پوریارو میشناختن؟! پس چرا کسی به من چیزی نگفته بود؟؟
پیام انگار که هنوزم عصبانی بود به سمت پوریا حمله بردو یقشو گرفت:

- تو اینجا چه غلطی میکنی پسره ی اشغال؟!
- من با تو مشکلی ندارم.. دستتو بکش‌ ‌ببینم..
- با هرکی کار داری به خودم بگو..
- به تو چه اخه.. گمشو برو کنار ببینم..

همون لحظه پیام همچین محکم به صورت پوریا مشت زد که حس کردم دندوناش تو دهانش‌ خورد شده..
پوریا رو زمین پرت شد.. از گوشه لبش خون میومد اما مقاومت کردو همو لحظه از جاش بلند شد و به طرف پیام خیز ورداشت..

پیام و پوریا با هم درگیر شده بودنو ما سعی می کردیم که جداشون کنیم.. مدام از فحشای رکیک استفاده میکردنو غوغا شده بود..

1401/10/17 23:25

ارسال شده از

#پارت137
#دختر_فراری

به هیچ وجه نمیشد از هم جداشون کرد.. دست لیلا خانمو گرفتمو کشوندمش کنار.. بهنامو اقا سجاد و حامد در تلاش بودن که اون دوتارو جدا کنن ولی جفتشون لجوجانه همو میزدن.. مخصوصا پوریا که خیلی وحشی بود..

با نگرانی نگاشون می کردم که پوریا چاقوشو از جیبش در اورد.. همشون ترسیدنو دوباره اقا سجادو بهنام مداخله کردن که چاقورو از پوریا بگیرن..

هرکدوم رو چاقو دست گذاشته بودنو معلوم نبود کی به کیه.. لیلا خانم گریه می کردو با ناله اسم پسراشو همسرشو صدا میزد..

همون لحظه چاقو به یکی از اونا برخورد کرد که همه از حرکت ایستادن و منم مثله اونا ماتم برد..
اقا سجاد که کنار رفت چهره ی سرخ شده ی بهنام ظاهر شد که رو شکمش خم شده بود..

چشمام از فرط ترس از کاسش داشت میفتاد بیرون.. بهنام رو زمین پرت شدو دستشو گذاش رو ضخمش..
با جیغ بلند لیلا خانم که گفت ( یا امام حسین) به خودم اومدمو دویدم سمت بهنام..

سرشو گذاشتم رو پاهامو با دستم موهاشو نوازش کردم..
+ بهنام.. پاشو.. پاشو بهنام..
با گریه خیلی وحشیانه گفتم:

+ زنگ بزنید اورژانس.. بهنامم داره جون میده.. زنگ بزنید..
پیام دوباره با پوریا درگیر شد..
- تقصیره تو بود عوضی.. ببین با داداشم چیکار کردی لعنتی..

لیلا خانم هم اومد کنار بهنامو شروع کرد به زار زدن.. حامد رفت داخل تا زنگ بزنه و امبولانس خبر کنه و اقا سجاد هم تو شک مونده بود..

1401/10/17 23:25

ارسال شده از

#پارت138
#دختر_فراری

امبولانس که رسید بهنامو رو برانکارد گذاشتن و منم اصرار کردم که کنار بهنام باشم..

لیلا خانم و بقیه گفتن که با ماشین میان بیمارستان..
دست بهنامو گرفته بودمو گریه می کردم..
- بهنامم تو اگه چیزیت بشه من چیکار کنم.. مگه به من نگفتی قوی باش پس خودت چرا اینطور شدی؟! تو باید به من دلگرمی بدی.. پاشو بهنام.. پاشو..

قطره های اشکم ثانیه به ثانیه میریختنو لحظه ای اشکم بند نمیومد..
اخه خدا چرا با من این کارو میکنی؟؟ چرا هربار این دنیا با من بازی میکنه؟!

روزگار چرا انقد با من بد تا میکنه؟! خدایا فقط بهناممو ازم نگیر.. تمام دلخوشیم بهناممه.. اونو ازم نگیر..

***

بیمارستان که رسیدیم بهنامو بردن اتاق عمل و منم همون لحظه رفتم نمازخونه و برای خوب شدن بهنام نماز خوندم..

در حال نماز خوندن انقد گریه کردم که دیگه جونی برام نمونده بود.. انقد با خدای خودم تو خلوت رازو نیاز کردم تا بهنام زودتر خوب بشه..

حس می کردم قلبم درد میکنه.. حس می کردم دیگه جونی تو تنم باقی نمونده.. خسته بودم.. خستم کرده بودن.. یه مشت ادم الکی الکی وارد زندگیم شده بودنو پا رو خوشیام گذاشته بودن..
چرا اینطور میشد؟؟ چرا؟!

انقد به اینجور چیزا فکر کردم که تو زمان خیلی کوتاهی به خواب رفتم..

1401/10/17 23:25