قسمت صدو سی و هفت
#137
سرشو تکوم داد و سمت اتاقش حرکت کرد..
منم ازعمارت زدم بیرون ..
از دور چشمم به مامان افتاد که اروم اروم به
سمت در میومد...نهال و تو بغلم جابه جا کردمو
منتظر شدم تا مامان برسه..
وقتی رسید نهال و از بغلم کشید بیرون..
_ مامان سنگینه خودم نگهش میدارم.
بی توجه بمن گفت:
_ بریم .. خسته که شدم میدمش بغلت..
سرمو تکون دادمو از عمارت زدیم بیرون.
سر خیابون دربست گرفتم سوار شدیم..
مامان بد تو فکر رفته بود...
میدونستم که حالش جالب نیس..
نگرانش بودم. دستامو گزاشتم رو دستاش...
یهو به خودش اومدو با غم لبخند زد..
نگران نگاهش کردم اما چیزی نگفتم:
حدود نیم ساعت بعد رسیدیم..
نهال و تو ماشین گزاشتم و به راننده گفتم
صبر کنه تا برگردیم.. جلوی در مامان دو شیشه
گلاب و چند تا شاخه گل رز خرید و سمت قبر
بابا و نیما حرکت کرد..
منم ساکت پشت سرش راه افتادم
تا رسید خودشو انداخت بین قبر بابا ونیما
تا تونست زار زد.. جلوشو نگرفتم..
ساکت موندم تا خودشو خالی کنه..
رفتم کنارش و بالای قبر نیما نشستم..
گلابو از دست مامان گرفتمو
شروع کردم به شسشتن قبر برادر نوجوونم.
مامان زار میزدو من نگران قلبش بودم.
دونه های اشک از چشام سرازیر شد..
تو دلم یه دنیا حرف سنگینی میکرد اما زبونم
نمیچرخید که حرفی بزنم..
1401/10/13 23:09