The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

قسمت صدو سی و هفت

#137

سرشو تکوم داد و سمت اتاقش حرکت کرد..

منم ازعمارت زدم بیرون ..

از دور چشمم به مامان افتاد که اروم اروم به

سمت در میومد...نهال و تو بغلم جابه جا کردمو

منتظر شدم تا مامان برسه..

وقتی رسید نهال و از بغلم کشید بیرون..

_ مامان سنگینه خودم نگهش میدارم.

بی توجه بمن گفت:

_ بریم .. خسته که شدم میدمش بغلت..

سرمو تکون دادمو از عمارت زدیم بیرون.

سر خیابون دربست گرفتم سوار شدیم..

مامان بد تو فکر رفته بود...

میدونستم که حالش جالب نیس..

نگرانش بودم. دستامو گزاشتم رو دستاش...

یهو به خودش اومدو با غم لبخند زد..

نگران نگاهش کردم اما چیزی نگفتم:

حدود نیم ساعت بعد رسیدیم..

نهال و تو ماشین گزاشتم و به راننده گفتم

صبر کنه تا برگردیم.. جلوی در مامان دو شیشه

گلاب و چند تا شاخه گل رز خرید و سمت قبر

بابا و نیما حرکت کرد..

منم ساکت پشت سرش راه افتادم

تا رسید خودشو انداخت بین قبر بابا ونیما

تا تونست زار زد.. جلوشو نگرفتم..

ساکت موندم تا خودشو خالی کنه..

رفتم کنارش و بالای قبر نیما نشستم..

گلابو از دست مامان گرفتمو

شروع کردم به شسشتن قبر برادر نوجوونم.

مامان زار میزدو من نگران قلبش بودم.

دونه های اشک از چشام سرازیر شد..

تو دلم یه دنیا حرف سنگینی میکرد اما زبونم

نمیچرخید که حرفی بزنم..

1401/10/13 23:09

قسمت صدو سی و هشت

#138

بعد این همه مدت هنوز داغشون تازه بود

مامان گله میکرد غر میزد از غصه ها گفت

برای بابا..انگار مثل قبل بابارو میدید..

غم پدرمو برادرم کمر شکن بود اما

چشمام علاوه بر این دوتا قبر درگیر

دوتا قبر اونطرف قبرستان بود...

سنگینی نگاه مامانو حس کردم..

با چشمای اشکیش زل زده بود به من..

یه لبخند تلخ زدو گفت:

_برو یه سر بهشون بزن... شاید دلت اروم

بگیره... برو شاید تونستی ببخشیشون

خدا هم ازشون بگذره..

برو اونا دستشون از دنیا کوتاس...


با بغض سرمو انداختم پایین..

انگار نیاز داشتم یکی بهم بگه که برم دیدنشون..

وگرنه اینبارم مثه دفه های قبل از خیر دیدنشون میگزشتم

از جام بلند شدمو با پاهای لرزون به سمتشون حرکت کردم..

چشمم که به قبرشون افتاد تمام گزشته

جلوی چشمام رژه رفت..

گزشته من مثل قبر این دوتا ادم

خاک گرفته بود اما فراموش نمیشد..

یه روزی بعد بابامو نیما عزیزترین کسای

زندگیم بودن..اما جوری منو زخمی کردن

که هنوز بعد 6سال نتونستم ازشون بگذرم..

حالا مادرم ازم خواسته بود بعد اینهمه سال به

این دوتا قبر سر بزنم شاید دل شکستم به رحم میومد..

زانو زدم بالای سرشون..

با دستام علفای هرز دور قبرشونو کندم..

بعد شش سال اومده بودم دیدنشون...

باید حرف میزدم...غصش بد رو دلم سنگینی

میکرد.. سرم پایین بود و شونه هام خم ازین

همه غم، با صدای لرزون

شروع کردم به حرف زدن:

1401/10/13 23:09

قسمت صدو سی و نه

#139

_نمیدونم از کجا شروع کنم.. اصلا چی بگم؟

یعنی بعد اون همه اتفاق و این همه سال حرفیم میمونه؟

اره خب.. حرف که زیاده.. میشه از همه چی

حرف زد.. میشه از غصه ها گفت..

از تهمتا، از دردایی که شما باعث شدین بکشم..

از عشق تازه جوونه زده تو دلم بعد اون همه

تنهایی... از اعتمادم..

از مادر شدن خودم تو اوج بچگی...

از نهال...

یهو مکث کردم:

_نهالو که یادتون میاد؟؟

نهالی که تاوان کثافت کاری شمارو داد...

منو چی؟منو یادتونه؟

منم همونم که تاوان هوس شمارو دادم

و هنوزم دارم میدم..

میدونم که میبینین.. مگه میشه نبینین؟

فقط به قول مامان نرگسم دستتون

کوتاهه...بعد اون اتفاق عالم و ادم بهم گفتن

فدای سرت این نشد یکی دیگه..

چیزی که زیاده مرد...

ولی هیچکدوم نمی‌دونستند این که رفت جونم

بود...

آدم هم که یه جون بیشتر نداره.. داره؟؟؟؟ .

شش سال تموم با خودم فکر کردم که چرا؟؟

چرا من؟ شما که جفتتون از زندگیم با خبر

بودین... شما که جفتتون میدونستین چقد

بدبختی کشیده بودم..

دست کشیدم رو قبر اون...

_ تو... تو که از دردام خبر داشتی..

تو که همدمم بودی... تو که دیدی

عشق تازه ی قلبم چقد حالمو خوب کرده بود..

چجوری تونستی همچین کاری کنی باهام؟؟

1401/10/13 23:09

قسمت صدو چهلم

#140

سرمو چرخوندم اون سمت:

_ تو چی؟ تو که دم از عاشقی میزدی..

تو که میگفتی عاشقمی..

چجوری تونستی اونجوری بازیم بدی؟؟

همیشه میگفتی من باهمه فرق دارم...

با تو با اون... با همه ی دخترای دیگه ..

اره خب راست میگفتی.. فرق داشتم...

مخصوصا با توخیلی فــرق داشتم..

مــن و تو !!

من همه را کنار زدم

برای رسیدن به تــــــو ..تو منو کنار زدی

تا به همـــــــه برسی !!میبینی؟

چه تفاوت سختی.. تاوان این سختیشم من دادم..

نفسمو لرزون دادم بیرون...

نگاهم خورد به حکاکی سنگ قبر جلوم...

زیر لب زمزمه کردم:

_سهیلا سورانی....

با دستای سردم قبرشو نوازش کردم...

یه قطره اشکم ریخت رو سنگ سرد قبرش:

_ بد کردی سهیلا..تنها همدم تنهایی من بدکردی

بامن...تو بدکردی و من برای نهال مادری کردم.

با پاهای لرزونم از جام بلند شدم ..

لباسام خاکی شده بود ..

چند قدم از قبرشون فاصله گرفتم و پشت به

اون دوتا قبر وایسادم:

_میـدونین بن بست زنـدگی کـجـاست؟؟

جـایی کـه نه حـق خــواسـتن داری

نه توانـایی فراموش کردن..

حق خواستنو شما از من گرفتین و

توانایی فراموش کردنمم خدا گرفت...

صدام لرزید اما ادامه دادم:

_اومدم بگم بخشیدمت آرش.. بخشیدمتون..

گزشتم از شماهایی که از خوشبختیم گزشتین...

گزشتم شاید کنار گزاشتن این کینه قلبمو سبک

کنه... گزشتم و امیدوارم خدا هم بگذره ازتون..

1401/10/13 23:10

قسمت صدو چهل و یکم

#141

یه قطره اشک چکید رو گونمو اروم ازشون دور

شدم.. احساس سبکبالی میکردم...

انگار یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شد ..

سرم پایین بود.. حتما تا الان حرفای مامان هم

تموم شده.. دیگه باید برگردیم خونه..

سرمو بلند کردم که بادیدن حجم یه ادم که

بیحال رو قبر بابام افتاده بود قلبم از تپش وایساد...

دوییدم سمتش.. صورتش کبود شده بود..

با چشای گشاد شد پر از وحشت صداش زدم:

_ مامان ... مااااامااااان... مامان چشاتو باز کن ...

سرمو گزاشتم رو قلبش..ضعیف میزد

به زور بلندش کردم که صدای ناله ی ضعیفش اومد..

_ جانم مامان.. جانم چیکار کردی باخودت ..

کمک کن بهم ببرمت بیمارستان..

دستای سردشو گرفتم و با نگرانی سمت ماشین

حرکت کردیم.. تا نشوندمش تو ماشین به

راننده که مات به صورت کبود مامان خیره

شده بود التماس کردم:

_ اقا تو روخدا برو نزدیک ترین بیمارستان..

قلبش ضعیفه.. توروخدا عجله کن..

انگار با حرف من به خودش اومدو پاشو رو پدال فشار داد..

هر چند دقیقه با استرس برمیگشتم عقبو بهش

نگاه میکردم.. نهال انگشتشو تو دهنش گزاشته

بود و بی خیال داشت با خودش بازی میکرد..

داشتم از استرس سکته میکردم..

هرچی ذکر و ایه بلد بودم میخوندم..

نباید تنهاش میزاشتم...

لعنت بمن ..

1401/10/13 23:10

قسمت صدو چهلو دوم

#142
ازاسترس ناخونامو میجویدم.

صدای ناله های ریزمامان تپش قلبموبالامیبرد.

فقط دعادعامیکردم اتفاق بدی نیوفته.

باترمزراننده ازماشین پیاده شدم و ازپله

های بیمارستان رفتم بالا.

به سرعت سمت پذیرش رفتم و درحالی که

نفس نفس میزدم روبه پرستار گفتم:

_خانوم،خانوم مادرم حالش بده.قلبش

ناراحته توروخدا کمک کنید.

سریع از پشت پیشخوان پذیرش به سمتم اومد وگفت:

_آروم باش عزیزم.مادرت الان کجاست؟

درحالی که صدام میلرزیدگفتم:

_بیرون توماشینه،نتونستم بیارمش داخل.

توروخداعجله کنید..

پرستارچندتاازهمکاراشوصدازد وتختی که

تو راهرو قرار داشت وحرکت دادن واز در

ورودی بیمارستان زدن بیرون.جلوتر از اونا

رفتمو در ماشینو باز کردم.دستامو دور کمر

مامان پیچیدمو به سختی از ماشین

کشیدمش بیرون.دوتاازپرستارااومدن سمتم

کمک کردندتامامان تونست روتخت بخوابه.

وقتی کارجابه جاییش انجام شد به سرعت به

سمت یکی از اتاقاحرکت کردند.دستای مامانو

گرفته بودم و باماساژ سعی داشتم دستای یخ

زدشو گرم کنم.وقتی وارد اتاق شدند دستام
از دستاش جداشد.

به دیوار راهرو تکیه دادمو خسته سرخوردم

پایین.چشامو بستم.ازنگرانی داغون بودم.

دردپام واقعاطاقت فرساشده بود.

نفسمو پرصدا دادم بیرون که یهو یادنهال

افتادم.سریع از جام پاشدمو پا تندکردم

سمت درخروجی بیمارستان.

چشمم به ماشین اژانس افتاد.راننده بیچاره به

درماشین تکیه داده بود.

شرمنده جلو رفتمو سرمو انداختم پایین:

_ببخشیدتوروخدا.زحمت دادم بهتون واقعا

معذرت میخوام.وقت شماروهم گرفتم.

لبخندارومی زدو گفت:

_خواهش میکنم.این چه حرفیه.شماهم جای

خواهرمی هرکی دیگم جای من بودهمین کارو

میکرد.امیدوارم حال مادرتونم زودخوب بشه.

زیر لب تشکر کردمو کرایشو دادم تا بیشتر معطل نشه

نهالو که خوابش برده بودکشیدمش بغلم و لنگ

زنون ازپله هارفتم بالا.

بعداروم روصندلیای ابی پشت دراتاقی که مامانو

داخلش برده بودن خوابوندمش.

کنارش نشستم.سرمو به دیوارتکیه دادمو

چشامو روهم گزاشتم.

زیر لب خدارو صدا میزدم و ازش میخواستم تا

بلایی سرمامانم نیاد.

نمیدونم چقد تو اون حال بودم که با صدای

سر پرستار بخش به خودم اومدم:

_همراه این خانومی که قلبشون ناراحت بوده کیه؟؟

تندی از جام بلند شدم رفتم سمت پذیرش.. دوتا

پرستار دیگم پشت پیشخوانش وایساده بودن ..

_همراه اون خانوم منم.. مادرمه..

یه کاغذ گرفت سمتمو گفت :

_لطفا این کاغذو مشخصاتو پر کنی..

با تشکر برگه رو گرفتم و مشغول پر کردنش

شدم که با صدای ارامش بخشی سرمو از رو کاغذ بلند کردم:

_خانوم

1401/10/13 23:10

عظیمی، پرونده بیمار اتاق 205 و لطف میکنی ؟؟

سرمو چرخوندم سمتش که با یه جفت چشم

اشنا رو به رو شدم.. قیافش خیلی برام اشنا بود

اما هرچی فکر کردم یادم نیومد.. اون بی توجه

به من مشغول پرونده دستش بود..بیخیال

شونه هامو انداختم بالا شروع کردم به پر

کردن... تموم که شد فرم و بهش

دادم..سرپرستار که فهمیده بودم خانوم عظیمی

صداش میکنن روبهم گفت:

_ببخشید باید مشخصات همراه بیمار تو سیستم

ثبت شه.. اسم و فامیلیتون چیه؟

سرمو تکون دادم و گفتم:

_نوال.. نوال موحد هستم..

یهو خودکار از دست اون دختری که قیافش برام اشنا بود افتاد زمین...

برگشت سمتم با شوک زل زده بود تو چشام...

خودمم تعجب کرده بودم.. خم شدم خودکارو از

زمین برداشتم و دادم دستش:

_شما حالتون خوبه؟

یهو اشک تو چشماش جمع شد... انگار اصن تو

این دنیا نبود.

موشکافانه زل زدم توصورت این غریبه ی آشنا..

مطمئن بودم که یه جادیده بودمش..اماکجا؟؟ نمیدونم.

مغزم درحال تجزیه تحلیل بودکه یهوتوحجم

گرم اغوشش فرو رفتم..مات و متعجب به

دیوار روبه روم زل زدم که باشنیدن صدای پر

بغضش زیرگوشم ده سال برگشتم عقب:

_بی معرفت..نشناختی نوالی؟؟؟

1401/10/13 23:10

قسمت صدو چهل و سوم
#143

از شدت شوک نمیتونستم کاری بکنم..

مسخ شده بودم..بدنم سست شده بود.. مطمئن

بودم خودشه..هیچکس جزاون منو نوالی صدا

نمیکرد..چشای پر از اشکش میگفت خودشه...

چونه ی لرزون از بغضش میگفت خودشه...

صورت معصومش میگفت خودشه...

ناخوداگاه لب زدم:

_کتی....

صدای گریه اش بلند شد.. دوباره منو کشید تو بغلش:

_جان کتی..کتی پیشمرگت بشه..خودتی نوال؟

باور کنم خودتی؟ کجا بودی؟ بی معرفت

چجوری دلت اومد بی خبری بری؟

نوال باور نمیکنم میبینمت... باور نمیکنم..

صدای هق هق ارومش تو راهرو پیچید.

پرستار با تعجب نگام میکرد..اروم صداش زد:

_خانوم دکتر؟حالتون خوبه؟

اشکاشو پاک کرد و زیر لب رو به پرستار گفت :

_ چیزی نیس..

دستاشو گرفتم و بردمش سمت صندلی.. کنار

نهال نشوندمش..سرشو گزاشتم رو سینم تا

اروم بشه.. زل زدم توصورت قشنگش.. اونم

نگام میکرد..خنده و گریه مون قاطی شده

بود.باخنده اشکاشو پاک کردو گفت:

_هنوزم مثل قبل یه تختت کمه.. اخه کی با گریه میخنده؟

خندم بیشتر شد..سر تاپاشو نگاه کردم.. پر از بغض گفتم:

_ ماشالا... ماشالا کتی.. خانومی شدی برای

خودت.. خانوم دکتر شدی؟ بالاخره شدی..

میدونستم که میشی..وای کتی باورم نمیشه..

باورم نمیشه..فکر نمیکردم دیگه هیچوقت ببینمت..

دستامو گرفت تو دستش..صداش میلرزید:

_ آره...خانم دکتر شدم ینی دارم میشم..

روانشناسی میخونم،،... دکتر میشم چون قرار

جفتمون این بود… قرار بچگی هامون…

همونموقع ها که باهم میشستیمو موهای همو

میبافتیم از آرزوهامون میگفتیم،.یادته؟؟

نگو ک زیرقولت زدی و به قرارمون عمل نکردی..

کجا بودی؟ نوال؟ مامانت کجاست؟ چرا یهو رفتی؟؟

سرمو انداختم پایین.. چی میگفتم؟

از کجاش میگفتم؟ مگه جز غم و غصه چیز

دیگم هست که بگم؟

لبخندمصنوعی زدمو به زور لبامو از هم باز کردم:

_ خوبه که سر قولت موندی خانوم دکتر..قضیه

منم طولانیه..گفتنش یه اعصاب اروم و یه

وقت آزاد میخواد..مامانم هم...

بغض گلومو گرفت..زل زدم به دری که روش

علامت ورود ممنوعو نشون میداد.مادرم اون تو

بامرگ دستوپنجه نرم میکرد..یهو با تکونای

دست کتی به خودم اومدم..

_ داری نگرانم میکنی..اصن توبیمارستان

چیکارمیکنی؟چیشده؟

نگاهش افتاد به نهال..موهاشو ناز کردواروم گفت:

_ الهی،این بچه ی کیه نوال؟

سعی کردم بحث و عوض کنم:

_وقت واسه حرف زیاده کتی.مامانم حالش

بدشداوردمش اینجا.قلبش ناراحته..الانم

بردنش تواون اتاق..

1401/10/13 23:10

قسمت صدو چهل چهار
#144

سرشو چرخوند سمت اتاقی که حروف ccu

روش با روان ادم بازی میکرد..

_ چیزی نیست نوال نترس عزیزم.. اینجا دکترای

خوبی داره... پاشو بیا بریم اتاق من یه دنیا

حرف دارم... یه دنیا حرف به اندازه 10 سال دوری... بلند شو...

زل زدم به در ccu:

_ کتی ، اخه مامانم...

حرفمو قطع کرد:

_ گفتم نگران نباش.. به پرستار میسپارم کاری

اگه بود صدامون کنه.. پاشو دختر..رنگ به روت نمونده...

بالااجبار ازجام بلند شدمو نهالو کشیدم بغلم...

چشمای کتی رو نهال رو گردش بود...به زور

لبخندی زدم که اونم جوابمو داد... بعد سمت

اتاقش حرکت کردیم..
..................

دستامو دور فنجون قهوه پیچیدم ..نگاهم به

بخاری بود که ازش بلند میشد.. دلم گرما

میخواست.. گرما مثه این فنجون .... گرما

مثه دستای کتی رو دستام که میخواست

ارومم کنه..هنوزم لبخندش مثه قبل مهربون بود..

کتی دوست بود.. جون بود..تکیه گاه بود برای

قلب شکستم... اما به لطف اتابک ده سال از

دستش دادم.. حالا کنارمه.. پیشمه... بعد ده

سال بازم نگاه مهربونش بهمه..

صدای گرمش پیچید تو اتاق:

_ خوب بگو.. کجا بودی؟ میدونی مامان و بابام

چقد دنبالتون گشتن؟؟ چیشد اصن؟ یهو بعد

فوت بابا و داداشت شمام غیبتون زد.. نبودی

نوال تنها بودم. اونموقع تازه فهمیدم هیچکی

برای کتی، نوالش نمیشه...

چشاشو بست و بازم یه قطره اشک از چشاش افتاد پایین...

اروم صداش زدم:

_کتایون؟؟؟

با چشای اشکیش زل زد بهم:

_جان کتایون..

لبام کش اومد.. قبلا اگه بود میگفت کتایونو

زهرمار.. اصلا دوست نداشتی اسمشو کامل بگیم.

_الان که هستم عزیزم.. دیگه نمیرم.. دیگه

همیشه پیشتم. قسم میخورم.. گریه نکن عمر

من..گریه که میکنی خیلی ناراحت میشم..

با دستاش اشکاشو پاک کرد...

_ باشه گریه نمیکنم.. حالا تعریف میکنی یا باید

با کتک ازت حرف بکشم؟

خندیدم..

_خوب بپرس عزیزم.. چی میخوای بدونی

فضول خانوم؟؟

تا بیام بفهمم چیشده یهو دور سرم ماه و ستاره

شروع به چرخش کرد.. از درد اخی گفتمو

دستمو گزاشتم پس سرم .. پر حرص گفتم:

_ کتی الهی دستت بشکنه . هنوز ادم نشدی؟

روانی نیمچه چپ و راست مغزم جابه جا شد..

لبخند حرص دراری زد و گفت:

_ حقته... تا توباشی ک ادم بشی.. هزار بار بهت

گفت من فقط کنجکاوم فضول عمته...

بعدش با ارامش از ضربه ای که پس سر منه

بدبخت زد مشغول قهوه اش شد و به چشم

غره های من لبخند ملیح میزد..

با صدای نهال از جام پاشدم که برم سمتش،

مطمعنن از گرسنگی بیدار شده بود.. بی توجه

به نگاه مشکوک کتی بغلش کردم:

_ ساعت خواب مامانی... خوب خوابیدی عزیز دلم؟

صداهای نامفهمومی از خودش در اورد و سرشو چسبوند به سینم...

_ گرسنت شده

1401/10/13 23:11

دختر قشنگم؟؟؟

باید سوپ بخوری.. الان میرم برات غذا میارم..

دراز بکش تا بیام عشق مامانی...

خوب میفهمید که چی میگم.. اروم دراز کشید

سر جاش و بازم با انگشتاش مشغول شد..

اومدم از جام بلند شم که نگاهم به چشمای

گشاد شده ی کتی گره خورد... از مدل نگاهش

خندم گرفت.. مشخص بود که از چی تعجب

کرده... انگشتشو هی میبرد سمت نهال و بعد

بمن اشاره میزد... دهنش باز میشد اما حرفی

ازش خارج نمیشد..

اخرش به زور فقط یه سوال پرسید:

_دخ...تر...ته؟؟؟؟؟؟

لبخند تلخی نشست رولبام .. این از همون

لبخندا بود که طعم زهر میداد..

_چیه بهم نمیاد مادر شم؟؟؟

مات فقط لب زد:

_ نوال...

خندیدم... اولش اروم... بعد بلند خندیدم انقد

خندیدم که خنده هام از چشمام سرازیر

شد...خنده هام درد داشت.. درد خیانت..

درد هوس.. درد تنهایی:

_ چیه کتی؟ خوب مگه بده مادر شدن؟

حالا یا زود یا دیر بالاخره که همه دخترا مادر

میشن یه روز.. مگه نه؟ خوب برا من یکم زود

پیش اومد...یکمم بدشانسی اوردمو نهالم

مریض به دنیا اومد.. خوب اشکالش چیه،؟؟؟

هرچی که باشه من دوسش دارم.. نفسم ک میادو میره نهاله..

از پشت میز اومد سمتم.. محکم بغلم کرد و من

هق زدم.. دستاش نوازشم میکرد و من هق زدم..

چقد دلم پر بود.. انگار 10 سال منتظر بودم که

یکی منو بغل کنه بگه بسه انقد دروغ گفتی..

حالا راستشو بگو.. بگو خوب نیستی.. بگو که

داغونی..بگو که فقط داری تحمل میکنی...

صداش پیچید تو گوشم:

_ اروم باش دختر خوب.. اروم باش.. چیزی

نیست...من فقط یکم شوکه شدم.. وگرنه مادر

شدن بهترین حس دنیاس.. که هرکسی لیاقت

نداره تجربش کنه...گریه نکن ببین نهالت ترسیده..

سرمو چرخوندم سمت نگاه ترسیده نهال..

اشکامو پاک کردمو به زور خندیدم که بیشتر

نترسه..رو به کتی گفتم:

_اینجا رستورانی چیزی نداره،؟ باید براش سوپ تهیه کنم..

منو نشوند رو صندلی:

_ بشین بیمارستان هر روز تو شام و ناهارشون

برای مریضا سوپ هم میزارن .. الان میگم

براش بیارن نمیخواد جایی بری..

1401/10/13 23:11

قسمت صدو چهل و پنج
#145

بعد رفت سمت میزش و تلفن و برداشت و از

یه نفر خواست که یکم سوپ بیاره تو اتاقش..

با ناخونام بازی میکردم... فکرم درگیر بود..

نگران مامانمم بودم. رو بهش گفتم:

_ کتی میشه بریم نگران مامانم.. حالش چطوره؟

لبخند زد.. دوباره گوشیو برداشت..

_ خانوم عظیمی یه لحظه تشریف میارید اتاق من؟؟؟

چند لحظه بعد همون سر پرستار بخش ccu با

ظرف سوپ تو دستش وارد اتاق شد..

_ خوبی خانوم عظیمی؟عه شما چرا زحمت

کشیدی گفتم عمو حیدر سوپو بیاره...

شرمنده واقعا مزاحمت شدم میخواستم

وضعیت مادر دوستمو ازتون بپرسم..

حالش چطوره الان؟

پرستار لبخندی زد و گفت:

_ این چه حرفیه . دیدم عمو حیدر داره میاد

اینجا خودم ظرفو ازش گرفتم. خداروشکر حال

مادرشون بهتره.. فقط برای اطمینان بیشتر فعلا

تحت نظره که خطری پیش نیاد.نگران نباشید..

کتی نگاه مهربونشو بهم دوختو گفت:

_ نگران نباش حالش خوبه.. باشه؟

به زور لبخند زدمو سرمو تکون دادم

کتی روبه خانوم عظیمی گفت:

_ممنونم عزیزم..

_خواهش میکنم.. درضمن اقای دکتر هم
دنبالتون میگشت..

کتی سرشو تکون دادو گفت:

_ممنونم خودم میرم پیشش..شما میتونی بری

پرستار با اجازه ای گفت و از در خارج شد..

ظرف سوپو گرفتمو سمت نهال رفتم.. وقتی

یکم خنک شد قاشق به قاشق دهنش

گزاشتم...حضورشو کنارم حس کردم.

_ نوال نمیخوای برام حرف بزنی؟نمیخوای بگی

چیشده؟ فکر نکن 10 سال گزشته یادم رفته

اخلاقاتو.. از بچگی عادت داشتی حرفات مال

خودت بود.. دردات مال خودت بود..

نمیگفتی..میکشتنت هم نمیگفتی دردت چیه..

من که میفهمیدم حالت خوب نیس.صبر

میکردم تا خودت زبون باز کنی.. ولی نوال الان

نمیتونم. نمیتونم صبر کنم..10 سال زیاده، بگو

بفهمم چیشده... بزار کمکت کنم.. من هنوزم

همون کتی ام.. حرف بزن برام...

زبونم نمیچرخید.. چشامو بستم... ظرف سوپو

از دستم گرفتو با مهربونی به نهال غذا داد..

بعدش از تو کشوی میزش چند تا اسباب بازی

در اوردو دستش داد تا سرگرم بشه.. وقتی

خیالش از بابت نهال راحت شد دستامو گرفت و گفت:
_نمیخوای حرف بزنی؟باشه درک میکنم.. و صبر

میکنم تا خودت بخوای بگی.. اما فکر نکن که

بیخیال میشم.. فقط صبر میکنم.تا باخودت کنار

بیای و باهام حرف بزنی..

چشامو اروم باز کردم.. همون لبخند

همیگشیش رو لباش بود..زیر لب گفت:

_باشه ؟؟؟

اروم خندیدم:

_ باشه.. من که میدونم تو تهش کار خودتو میکنی...

اونم خندید:

_ خوبه که میدونی..

یهو اروم شد.

_ باور نمیکنم که بالاخره پیدات کردم..

یکم شیطنتم گل کرد:

_میدونستم انقد خاطر خواهمی زودتر میومدم..

اومد دوباره محکم بزنه توسرم که سریع گفتم:

_ غلط کردم کتی..

1401/10/13 23:11

پر حرص گفت:

_ دختره ی پرو..

خندیدم .. اونم خندید:

_ خب حالا بگو کجا زندگی میکنی؟؟

دستامو تو هم قفل کردم.. نمیدونستم کار

درستیه ازین که بهش بگم کجا زندگی میکنم یا

نه... اما مگه تا کی میتونستم ازش مخفی کنم...

من من کنان بهش گفتم:

_خوب... خوب کتی... میدونی چیه؟

من یه جایی کارمیکنم و صاحب کارم همونجا

بهم یه خونه برای زندگی داده. خداروشکر خوبه راضیم..

در حالی مشکوک بهم زل زده بود پرسید:

_خوب این خونه ادرسی نداره؟؟

یعنی انقد از چتر شدن من رو سرت میترسی؟

از کی تا حالا خسیس شدی نوال؟میدونی که

اول واخرش بیخ ریشتم پس خودت مثه بچه ی

آدم ادرستو تو اون کاغذ رو به روت بنویس...

خندیدم... این دختر منبع انرژی بود.ساده ترین

حرفارو جوری میگفت که امکان نداشت خندت

نگیره.. با چشم و ابرو به کاغذ رو به روم اشاره

زد که باخنده سری تکون دادمو مشغول نوشتن

ادرس شدم. وقتی تموم شد کاغذو تا کردمو

دادم دستش..تا اومد بازش کنه و بخونه یهو

گوشیش زنگ خورد.. بی توجه به ادرس تو

دستش رفت سمت تلفن و مشغول صحبت

شد کاغذو داخل کیفش گزاشت..

از حرفاش فهمیدم که باید بره باهاش کار دارن.

تلفنشو قطع کرد و با لبخند بهم گفت:

_ عزیزم من باید برم.. یه مورد اورژانسی پیش اومده..

بعد کارتی از رو جعبه میزش برداشت و داد بهم:

_ اینم شمارمه.. بهم زنگ بزن..باشه؟

با لبخند سرمو تکون دادم.. و از جام بلند شدم..

نهالو بغل کردمو با کتی از اتاقش زدیم بیرون..

اول گونمو بوسید.. بعد پیشونی نهال و بوسید و گفت:
_ دیگه تنهات نمیزارم... مواظبه خودت باش تا

برگردم..به پرستاراهم سفارش میکنم هروقت

خواستی بتونی مادرتو ببینی.. نگرانش نباش...

خوب میشه..باشه؟؟

با ارامشی که به وجودم تزریق شده بود سرمو

تکون دادم و گونشو بوسیدم.. دستمو فشار داد

و با خداحافظی ازم جدا شد.. منم سمت

صندلی رفتم تا نهال و که ازم اویزون شده بود

بزارم زمین.. انقد سنگین شده بود همه ی

انرژیمو میگرفت .

1401/10/13 23:11

قسمت صدو چهل و شش
#146

حدود دوساعت گزشته بود که یادم اومد باید

به کیان خبربدم.. باید میدونست وگرنه تیکه

بزرگم گوشم بود.تا الانشم معلوم نیست که چقد

زنگ زده باشه ..با استرس گوشیمو از تو جیب

مانتوم دراوردم و وقتی دیدم که خبری از تماس

کسی نیست نفسمو محکم دادم بیرون..دستم رو

شمارش مکث کرد اما بالاخره دل و زدم به دریا

و دکمه سبز برقراری ارتباط و فشار دادم....

.......................................
کیان:

عملی سختی بود... خستگی از سر رو روم

میارید.. لباسای سبز رنگی که همیشه ازشون

متنفر بودمو در اوردم و رفتم تا یه ابی به

صورتم بزنم... دوتا دستامو پر از اب کردمو و

محکم پاشیدم به صورتم... چشام میسوخت

دیشب خوب نخوابیده بودم.. همیشه این فسقل

خانوم بهم مبگه شبایی که صبحش عمل داری

زود بخواب ولی کیه که گوش کنه.. با تصور

صورت پر حرصش وقتی که بهش توجهی

نمیکردم لبام کش اومد.. باخنده سرمو تکون

دادمو سمت اتاقم رفتم.. درو باز کردم و هنوز

به میزم نرسیده بودم که با صدای زنگ گوشیم

از سمت قفسه کتابا ،،، مکث کردم.. صبح قبل عمل

گوشیمو اونجا جا گزاشته بودم.. رامو سمت

قفسه های کتاب کج کردم.. گوشیمو گرفتم

دستم که با اسمی که روی تاچ گوشی

خودنمایی میکرد چشام از تعجب گرد شد..

اسمشو تو گوشیم ماشین قراضه سیو کرده

بودم حالا اون بعد این مدت بهم زنگ زده..

مطمعن بودم که یه خرابکاری کرده وگرنه ادمی

نبود که بخواد قبل از رسیدنم به خونه باهام

حرف بزنه.. دستمو رو صفحه ی گوشی کشیدم

و قبل از هر حرفی گفتم:

_بگو میشنوم..

حس کردم نفسشو داد بیرون و اروم گفت:

_سلام.. شرمنده اگه سرکارتون مزاحمتون شدم..

پر حرص از نوع حرف زدنش که همیشه منو

جمع میبست گفتم:

_حالا که مزاحم شدی.. کارتو بگو تا بیشتر

مزاحم نشی.. خستم ..

احساس کردم نفساش لرزید.. صداش رنگ بغض

گرفت و من یهو ازین همه تندیم پشیمون

شدم...ناخوداگاه ساکت شدم تا حرفشو بزنه:

_ببخششید... نمیخواستم مزاحم بشم.. ولی ...

بغضشو قورت داد و من... نمیدونم چرا ته دلم

یه حال عجیبی شد ازین بغض تو صداش... با

ملایمتی که نمیدونم از کجا تو وجودم ریخته

شد پرسیدم:

_چیزی شده؟؟؟

انگار به زور جلوی خودشو میگرفت که صدای

هق هقش بلند نشه.. داشتم عصبی میشدم..

دروغ چرا؟؟نگرانم کرده بود:

_ راستش مادرم حالش بد شده من اوردمش

بیمارستان.. میخواستم اگه ممکنه امشبو بهم

مرخصی بدید..

باید پیشش بمونم..

یهو تموم معادله هام بهم ریخت.. این همون

دختریه که عالم و ادم به هرزه بودنش شهادت

دادن و اون الان داشت بهم میگفت شب قراره

خونه نیاد... اونم به بهونه مادرش.. از کجا

معلوم که راست بگه؟؟

1401/10/13 23:11

کسی که دنیا دنیا حرف

پشتشه و خطا رفته ممکنه هرکاری ازش سر بزنه..

همونجور تو فکر و خیالم درگیری داشتم که با

صداش به خودم اومدم:

_کیان.. میشه؟؟؟؟

پرحرص دوباره تلخ شدم.. حرفام طعم تلخ

طعنه رو گرفت:

_بله...بله .. چرا نمیشه سرکار بانو.. امشبو به

بهونه مادرت پیچوندی منو که بری پی یللی

تللی ، شبای دیگه رو میخوای چجوری

بپیچونی؟؟؟ هه.. خوش بگذره بهت بانو...

فقط خیلی وقته کسی باهات نبوده بگو این

جدیده مراعاتتو بکنه..

و بعد بدون اینکه منتظر جوابی ازش باشم

گوشیو قطع کردم..نمیدونم چرا انقد حرصی

بودم... دردم این بود که اگه بهم صادقانه

میگفت چیکارست به خودم میگفتم باهمه

کثافت کاریاش حداقل صادقه و روراست...

اما ... تو زندگیم از هیچی به اندازه دروغ

متنفرم نبودم .. این دختر با اونهمه اشتباه بازم

ادعای پاکیش گوش فلکو کرد میکرد..و این برای

من خارج از تحمل بود.. پس با یه هرزه دروغگو

باید مثه خودش برخورد میکردم..

با عصبانیت رامو سمت میزم کج کردمو نشستم

روصندلی پاهامو انداختم پشت میز.. سرمو به

پشتی صندلی تکیه دادمو چشامو بستم ..

1401/10/13 23:11

قسمت صدو چهل و هفت
#147

نوال :

خیره به گوشی تو خودم فرو رفتم.. اون

چجوری میتونست انقد راحت آدمارو قضاوت

کنه؟؟ بیحال نشستم رو صندلی دیگه حتی

حال غصه خوردن هم نداشتم..

اعصابم کشش نداشت..سرمو چسبوندم به

دیوار و چشامو بستم.. چقد دیگه باید

میکشیدم؟ کی قرار بود تموم شه؟ اصلا

داشتم تاوان چیو پس میدادم؟

حرفای کیان بد دلمو میسوزوند.. چی از من

شنیده بود که اینجوری راجبم فکر میکرد؟ کی

خطا رفتم که اینجوری حرف میزد؟

قطره های اشک از پشت پلکم رو گونه هام سر خورد..

این روزا تنهاییامو بیشتر حس میکردم..

با چشمای بسته موهای نهالو نوازش میکردم..

خسته شده بود. چشمم به ساعت خورد که 8
شب و نشون میداد..

نهال نمیتونست اینجا بمونه منم که کسیو

نداشتم تا بچه رو پیشش بزارم.. تو فکر و

خیال خودم بودم که یه دست رو شونم

نشست.. نگاهم به چشای مهربون و نگرانش گره

خورد.. لبخند زدم که سلام کرد..

_گریه کردی ؟؟؟

اروم دستامو به گونه هام کشیدمو گفتم:

_چیزی نیست.. یکم دلم گرفته بود..

مشکوک نگام کرد.. مشخص بود که حرفامو باور

نکرده.. کتی بود دیگه... اگه باور میکرد بهش

شک میکردم.. اروم پرسید:

_ هنوز نرفتی خونه دختر؟

چشام سمت در ccuبود:

_ بنظرت تو این شرایط میتونستم برم خونه

کتی؟ شاید نیاز بود به حضورم منم که

نمیتونستم از اون سر شهر پاشم بیام

بیمارستان...مجبور شدم بمونم..

دستامو تو دستش گرفت:

_ببخشید ک تنهات گزاشتم نوال.. واقعا ضروری

بود وگرنه نمیرفتم.. یکی از بیمارا حالش خیلی

وخیم بود.اگه نمیرفتم یه بلایی سرش میومد..

گونشو بوسیدم:

_ قربون دل مهربونت بشم.. میدونم عزیزم کار

خوبی کردی که رفتی.. من که اینجا کاری نداشتم باهات..

لبخندش پر رنگ تر شد..

_باشه.. حالا پاشو بریم تو اتاقم.. هم یکم

خودت استراحت کن هم این طفل معصوم...

بدنش درد گرفته رو این صندلیا.. یه چیزیم

باهم میخوریم.. به یاد غذا خوردن قدیممون... نظرت چیه؟؟

ریز خندیدمو گفتم:
_بهتر ازین نمیشه... بریم..

قبل ازینکه نهالو بغل کنم کتی پیشقدم شد و

بغلش کرد و بوسش روی پیشونیه نهال

نشست... زل زد به چشمام و با ارامش چشاشو اروم رو هم گزاشت..

کتی همیشه همین بود... یه قوت قلب بود..

هیچوقت نمیپرسید میزاشت به وقتش خودت

زبون بازکنی.. ارومت میکرد بعد خود به خود

خودت حرف میزدی.. نفسمو با آه دادم بیرون...

کاشکی هیچوقت این اتفاقا نمیوفتاد.. اونوقت

شاید منم یه زندگی عادی و داشتم..پشت

سرش راه افتادم تا رسیدیم به اتاقش..

درو باز کرد و نهالو رو تخت کنار اتاق خوابوند

تا استراحت کنه.. خودمم بدنم کوفته بود..

از 6صبح تا حالا سر پا بودم...

کتی روپوش

1401/10/13 23:12

بیمارستانو از تنش در اوردو کنارم

نشست.. با لبخند همیگشیش بهم گفت:

_ خوب نوال خانومی چی میخورن؟ چای؟

قهوه؟ یا اینکه مستقیم بریم سر اصل مطلب..

و به شکم خودش اشاره کرد..لبام کش اومد:

_ کتی هنوزم شکمویی؟

لپاشو باد کردو گفت:

_ شکمو چیه؟ من فقط یکم خوش اشتهام...والا..

چشامو ریز کردمو گفتم:

_ اره اره...فقط خوش اشتهایی..ولی خودمونیماا

کتی تپل من چجوری انقد خوش اندام شده؟

بچه که بودیم انقد تپل بودی لپات اویزون

بود.مامانم همیشه میگفت این کتی اول

لپ بوده بعد دست و پا در اورده..

صدای خندش بلند شد..

_ وای اره نوال... چی بودماااا. خدا رحم کرد

الان یکم جمع و جور شدم وگرنه با اون هیکل

رو دست مامانم میموندم...

روح خبیثم شروع به فعالیت کرد:

_البته الانم زیاد فرقی نکردیااا.. هنوزم بشکه

ای... امکانش هست که رو دست مامانت بمونی..

آژیر کشون نیشگونی از پام گرفت که یه دور

امواتشو به جملات مبارکم مستفیض کردم..

اروم پامو مالوندم و چشم غره ای نثار روح

پرفتوحش کردم که اونم اصلا تو جمع آدمیزاد به حسابم نیاورد..

بعد پاشد رفت سمت تلفن:

_نوال برگ سفارش بدم میخوری؟؟؟
لبخند زدم

_ وا چرا لبخند ژکوند تحویلم میدی؟
میخوری یا چیز دیگه سفارش بدم؟

اروم زیر لب گفتم:

_میدونی کتی، دلم عجیب هوس ساندویچ کثیف بچگیامونو کرده..

دستش رو تلفن خشک شد... گرفته زیر لب گفت:

_میگم عمو حیدر بره بخره برامون..

بعد از پشت تلفن سفارش دوتا فنجون قهوه

داد... چند دقیقه نشد که تقه ای به در خورد و

فنجونای قهوه جلو رومون قرار گرفت...به

فنجونم اشاره زد و خودشم مشغول شد.. اروم

قهوه مو مزه مزه میکردم .. طعمش معرکه بود

فنجونمو گزاشتم رو میز..

_کتی؟

تو فکر بود..دستاشو دور فنجونش پیچید...سرشو اورد بالا:

_جون کتی..

باصدای لرزونم گفتم:

_میشه مامانمو ببینم؟

به زور لبخند زد.. انگار اونم عمیق تو گزشته ها غرق شده بود..

1401/10/13 23:12

قسمت صدو چهل و هشت
#148

_آره میتونی ببینیش.. هماهنگ میکنم چند

دقیقه برو پیشش منم پیش نهال هستم تا بیای...

لبخند زدم و اونم تلفن و برداشت با خانوم

عظیمی هماهنگ کرد...

تلفنو که قطع کرد گفت:

_ برو پذیرش..میبرنت پیش مامانت..اما زیاد

طولش نده.. اون به استراحت نیاز داره..

سرمو تکون دادمو از در زدم بیرون..جلوی ccu

چشمم به خانوم عظیمی افتاد که با لبخند

منتظرم بود.. نزدیکش که شدم گفت:

_عزیزم اول باید لباس مخصوص و بپوشی..

سرمو به معنی باشه تکون دادم و اون لباسای

سبز رنگو تنم کردم...

با قدمای لرزون وارد ccuشدم... مامانم رو

تخت خوابیده بود.. ماسک اکسیژن رو بینی و

دهنش قرار داشت،رفتم بالای سرش..

خواب بود.. نفسای منظمش خیالمو جمع کرد..

بهم میفهموند که هنوز کنارمه...

رو صندلی کنارش نشستم و دستاشو تو دستم

گرفتم.. جای سرم رو دستش کبود شده بود.

پشت دستشو عمیق بوسیدم که یه قطره اشک

از چشمام سر خورد و رو دستش افتاد...

زیر لب اروم گفتم:

_مامان زود خوب شو من کسیو ندارم..

نزار بی *** تر از اینی که هستم بشم...

بغضمو قورت دادمو موهاشو نوازش کردم.

چند دقیقه کنارش بودم که پرستار وارد شد و

همونجور که سرمشو چک میکرد اروم گفت:

_ عزیزم دیگه وقت تمومه باید مریض استراحت کنه..

سرمو تکون دادم و برخلاف میل قلبیم از ccu زدم بیرون..

با کمک پرستار اون لباسارو در اوردم و

سمت اتاق کتی حرکت کردم...

وقتی رسیدم تقی به در زدم که کتی خودش در

و باز کرد..با لبخند گفت:

_ اومدی عزیزم؟

سرمو تکون دادم:

_ اره... ممنونم دیدمش یکم اروم شدم...

دستشو رو شونم گزاشت:

_ منم غذای نهالو دادم خورد.. الانم راحت

خوابیده....باید چند دقیقه برم به دکتر شیفت

سر بزنم..تا عمو حیدر ساندویچارو بیاره میام.. عیبی نداره؟؟؟

_ نه راحت باش...منم یکم استراحت میکنم تا برگردی...

خندید:

_ به استراحتت نمیکشه یه ربع دیگه ور دلتم... میدونی که..

شیطون چشمک زدم و گفتم:

_اره تو تا اخرش بیخ ریشمی...

با خنده لپمو کشید و از در زد بیرون...

منم رفتم تا برخلاف میلم یه زنگ به اتابک بزنم

که بعدا خون به جگرمون نکنه...

گوشیمو از جیبم در اوردم شمارشو گرفتم...

بعد چند تا بوق صدای لرزونشو از پشت تلفن شنیدم..

_ ااالللوووو

هوف... معلوم بود بازم نعشه اس.. الان من بهش

بگم یا نگم فایده ای نداشت که.. حالیش

نمیشد...به هرحال چاره ای نبود..بدون هیچ

حرف اضافه ای گفتم:

_ مامان حالش بد شد بیمارستانیم..

یکم مکث کرد..انگار داشت تجزیه تحلیل میکرد

که من کیم و چی گفتم.. یهو گفت:

_نووااال توووییی؟؟

چشامو از حرص رو هم فشار دادم..

از پشت دندونای کلید شدم گفتم:

_ شب خونه

1401/10/13 23:12

نمیایم.. مامان حالش خوب نیس..

با صدایی که معلوم بود داره چرت میزنه گفت:

_بباااشهههه.

پوزخندی به غیرتش زدم و بی خدافظی گوشیو قطع کردم... مطمعن بودم تا فردا هیچی یادش

نمیموند..خسته و کوفته گوشیمو گزاشتم تو

جیبم و سمت کاناپه رفتم تا یکم دراز

بکشم...پام دردمیکرد..مثه جنین توخودم جمع

شدمو زانومو کشیدم تو بغلم..

چشام اروم اروم رفت روهم..
.........................................

کیان:

تو فکر وخیال خودم بودم که تقه ای به در خورد

و قبل ازینکه اجازه ورود بدم وارد شد...انتظار

داشتم مثه همیشه خراب شه رو سرم اما در

عوضش نگاهم به نگاه گرفتش گره خورد...

اروم و بی صدا اومد و رو مبل اتاقم نشست..

کلافگی تو حرکاتش موج میزد.. حس کردن بی

قراریش برای منی که نفس به نفس کنارش بودم

سخت نبود.

دستی تو موهای خوش حالتش کشید و گفت:

_ کاری داشتی کیان،؟؟

از پشت میز بلند شدم و رفتم سمتش..

الان ازون وقتا بود که ناز میکرد و منم باید

میخریدم...کنارش رو مبل نشستم:

_ نبودی از صبح.. چند بار سراغتو گرفتم..

بی حوصله جواب داد:

_ ببخشید یکم سرم شلوغ بود. الانم باید زود

برم.. اگه کاری داری زودتر بگو ..

تعجب کردم .. کم پیش میومد که بخواد از من

دور شه.. همیشه چسبیده بود بهم..

دستاشو اروم گرفتم تو دستم...

_ چیزی شده عزیزم؟؟؟

سوالم باعث شد بدتر تو خودش فرو بره..

متوجه حالتش شدم اروم سرشو چسبوندم به سینم...

_ چیشده اینجوری غصه دار شدی دختر خوب؟

حرف نزد ... مشغول نوازش موهاش شدم تا

اینکه چند دقیقه بعد اروم شد...

و شروع کرد به حرف زدن:

1401/10/13 23:12

قسمت صدو چهل و نه

#149

_خب...خب چیزیم نیست..امروز بعد 10 سال

صمیمی ترین دوست دوران بچگیمو تو شرایط

بدی دیدم یه مقدار بهم ریختم...

میخوام کمکش کنم زندگیش سرو سامون

بگیره... زندگی سختی و گذرونده...

اروم روی سرشو بوسیدم..

_ خوب تو که میخوای کمکش کنی پس دیگه

غصه خوردنت برای چیه؟؟؟

الکی دماغشو کشید بالا.. خندم گرفت..

_ هیچی خوب... دیدم تو بعد مدت ها میخوای

یکم ناز بکشی منم حس ناز کردنم اومد...

لبام کش اومد...یواش لپاشو کشیدم که اخماش رفت تو هم..

_ نکن کیان...

با انگشتام موهای تو صورتشو کنار زدم و گفتم:

_عصبی نشو دختر،گفتم بیای پیشم یکم سرت

غر بزنم دلم وابشه تو که بیشتر نیاز به غر زدن داری..

ریز خندید... خیلی خاطرش برام عزیز بود.. اروم گفت:

_ حالا خودتو لوس نکن.. زود بگو چیشده

میخوام برم پیش دوستم...

سرمو تکیه دادم به صندلی و بی مقدمه گفتم:

_ خدمتکار جدید گرفتم....

پاشو رو پاش انداخت و گفت:

_خوب اینکه توبااون اخلاق قشنگت مجبوری هر

ماه یه خدمتکارعوض کنی چیزجدیدی نیست

اخمام رفت توهم:

_ اخه این فرق داره..خودشو انداخته بهم..

لباشو رو هم فشار داد:

_ یعنی چی کیان؟؟ یه جوری بگو منم بفهمم...

پر حرص نفسمو دادم بیرون و سریع یه خلاصه

از تموم اتفاقای این مدت براش گفتم ...

وقتی تموم شد با عصبانیت گفت:

_الان با این شرایط که تعریف کردی تو گله هم

داری؟ بچه پرو چرا انقد دختره ی بیچاره رو

اذیتش کردی؟مگه ارث باباتو ازش طلب داری؟

با دهن باز به کتی که جوش اورده بود و پشت

هم حرفاشو ردیف میکرد زل زده بودم.. چیشده

بود که دختر خونسرد روبه روی من اینجوری

عصبانی شده؟ اروم زیر لب صداش زدم:

_کتی؟

چشاشو بست و تند تند نفس کشید..

عادتشو میدونستم.. میخواست خودشو اروم کنه...

_ کیان بار ها خواستم بهت بفهمونم که بعضی از

رفتارات اشتباست... ببین عزیزم.. حتی اگه

اونجوری که تو میگی باشه و اون دختر ، دختر

خوبی هم نباشه ، به تو که بدی نکرده .. کرده؟

از حرفات معلومه که دختر ارومیه... حالا

ناپدریش یه غلطی کرده ازت اخاذی کرده این

بیچاره باید تاوان بده؟؟ اگه هم به قول تو قبلا

هرزگی کرده به خودش ضرر رسونده نه تو...

بعدم تو چجوری به پشتی حرف چهار تا خاله

زنک دل کسیو شکستی؟؟ شاید موضوع اصن

اون چیزی نباشه که تو شنیدی.. شاید داری

اشتباه میکنی.. اصن حرفات درست هم باشه

تو حق نداری کسیو قضاوت کنی .. حق نداری

چون با کفشاش راه نرفتی.. شاید اون دختر تو

اون شرایطی که داشت تنها راه نجات زندگیش

تن فروشی بوده باشه... اصن شاید بهش تجاوز

شده باشه.. که اگه فرضیه های من راست باشه

بترس از دلی که شکستی

1401/10/13 23:12

ازش...

دستامو تو هم قفل کردم.. اولین بار بود که کتی

باهام اینجوری حرف میزد و متاسفانه باید

قبول میکردم که حرفاش راست بوده...زل زدم

تو چشای خوشرنگش:

_ عزیزم شاید تو راست بگی.. اما هرکاری که

میکنم نمیتونم ذهنمو نسبت بهش مثبت کنم..

که در حقش ظلم نشه.. تا میخوام فکرمو

راجبش عوض کنم یه چیزی پیش میاد که به

کل فکرم خراب میشه.. مثلا امروز زنگ زد که

کل شبو خونه نمیاد چرا؟ چون مریض داره...

خوب نمیتونم باور کنم...

کتی در حالی که از جاش بلند میشد و سمت در میرفت گفت:

_ نمیدونم چرا انقد راجب یه دختر کنجکاو

شدی... نمیدونم چرا برات مهم شده که راجبش

با من حرف زدی.. اما امیدوارم حست یا از رو

علاقه باشه، یا ترحم...نه اینکه به این دختر هم

به چشم یه طعمه واسه تختت نگاه کنی..

اینجور که ازش تعریف کردی معلومه که

دختر پاکیه... تو کثافت غرقش نکن...

نفسشو اروم داد بیرون .. خواست از در بزنه

بیرون که یهو مکث کرد:

_ کیان...

سرم پایین بود..

_ جانم..

یکم من من کرد و بعد گفت:

_ تو به یکی نیاز داری که کمکت کنه... حسم میگه این دختر...

حرفشو قطع کردم... پر حرص وعصبی گفتم:

_ کتی فکرشم نکن..

چشاشو اروم رو هم گزاشت:

_ رو پیشنهادم فکر کن... شاید خدا بهت فرصت

داده تا به فکر درمانت باشی... تحت نظرش

بگیر.. شاید راه درمانت شد.

خواستم دهن باز کنم جوابشو بدم که بی توجه

به من ازدر اتاق زد بیرون...

این دختر فقط بلد بود ادمو حرص بده. منو

باش با کی درد و دل کردم.. ندیده و نشناخته

منو به یه غریبه فروخت..

پر حرص از جام پاشدمو سمت تخت تو اتاقم

رفتم... نمیتونستم از زندگیم برای یه غریبه

بگم... اونم کسی که حرفای درستی پشت سرش

نبود..نیاز داشتم بخوابم.. باید بخوابم تا حرفای

کتی خوره ی جونم نشه...

یعنی ممکنه من اشتباه کرده باشم؟؟؟
................................

1401/10/13 23:12

قسمت صدو پنجاه
#150

دانای کل:

بی توجه به ادمای اطرافش تو راهروی

بیمارستان قدم میزد.. اصلا تو این دنیا نبود..

خودشم نمیدونست چرا در برابر حرفای کیان

اونقدر تند برخورد کرد... شاید حس میکرد

دخترک امروز قصه ی کیانش، شباهت عجیبی

به نوال قصه ی خودش داره...

شایدم... شایدم نگران بود برای کیانی که

برخلاف دستورات پزشکی شبو روز خودشو تو

الکل غرق میکرد و هرچندشب یه بار با یه دختر

برنامه داشت..شاید میترسید از عاقبت بیماری

این حامی زندگیش..کیان براش واقعا عزیز بود.

شاید کسی و جز کیان نداشت و میخواست تنها

کسی که حمایتش کرده همیشه سالم باشه. چرا

های زیادی وجود داشت... انقد که باعث شد

دختربچه شیطون وجود کتی این روزا به یه

دختر اروم تبدیل بشه..اون کیان و سالم

میخواست.. سالم میخواست به هر قیمتی...

وقتی به خودش اومد که جلوی در اتاقش بود..

کتی کسی نبود که انقدر زود جا بزنه...

میخواست کیان به زندگی برگرده و حتما هم

اینکارو میکرد..لبخند نشست رو لباش..

با خودش گفت:

_ من کتی ام... کسی که عمرا شکست و قبول

کنه... وقتی یه دختر خدمتکار ساده انقد

تونسته فکرتو مشغول کنه، پس قطعا میتونه

درمانت کنه.. منتظر باش... کیان شمس...

و لبخند مرموزی رو لبای خوش فرمش نشست

و وارد اتاق شد تا مرهم بشه برای نوال تازه

پیدا شده ی زندگیش...

قدم تو اتاق گزاشت... خبری از نوال نبود.. چشم

گردوند که با دیدن حجم مچاله شده ی دختره

رو کاناپه قلبش لبریز از غم شد.. اروم قدم جلو

گزاشت و کنارش زانو زد.. خستگی و درد

میتونست از صورت معصومش بخونه...

چه بلایی سرش اومده بود که انقدر بد اونو شکسته بود؟؟؟؟

مگه میشد کتی نفهمه که نوالش دیگه دختر

سابق نیست؟؟ مگه میشد دردو از پشت لبخند

مصنوعی این دختر نفهمه؟؟

غم داشت اما پنهونش میکرد...کتی با خودش

فکر کرد که کاش میشد نوالو راضی کنه تا بیاد

با اون و مادرش زندگی کنه... اما....با شناختی

که از نوال داشت میدونست تقریبا غیرممکنه...

اروم تار موی افتاده رو پیشونیشو کنار زد و

بوسه ای نرم به روی پیشونیه این دختر غم زده نشوند..

باید یه کاری میکرد.باید همه چیو درست میکرد

شاید مثل اول نمیشد اما قطعا میتونست بهتر ازین بشه ..

دستای نوالو تو دستاش گرفت... وقتی چشمش

به دستاش افتاد بغض دردناکی به گلوش چنگ

زد... چطورممکن بود که دستای یه دختر 23

ساله اینطوری باشه؟ترک خورده و پر از جای

زخم..دستاش به لطافت دستای یه دختر 23 ساله نبود..

قطره ی اشکی که رو گونش نشست و پاک کرد

و اروم از جاش بلند شد و سمت میزش رفت..

کشوی اول میزشو باز کرد و کرمی نرم کننده

ایو که همیشه همراهش

1401/10/13 23:13

داشت اورد بیرون...

سمت نوال رفت و دوباره دستاشو تو دستش

گرفت.. یه مقدار کرمو به دستاش زد و اروم

مشغول ماساژ پوستش شد...

اروم زیر لب زمزمه کرد:

_ همونجوری که الان دارم لطافت و به دستات

برمیگردونم، همونجورم خنده های از ته دلتو به

لبات برمیگردونم... قسم میخورم....
.............................................

نوال:

پلکام سنگین بود اما باحس نوازش دستام اروم

چشامو باز کردم..اولش متوجه اطرافم نبودم

اما بعد با دیدن کتی که با اخم عمیقی مشغول

ماساژ دستام بود همه چی یادم اومد...

اروم صداش زدم:

_کتی....

اصلا تو این دنیا نبود... معلوم بود که فکرش

جای دیگس... دستاشو اروم فشار دادم که

سرشو بلند کرد... بی حرف زل زد تو چشام...لب زدم:

_خوبی؟؟؟؟

به زور لبخندی زد و گفت:

_ خوبم... مگه نگفتم زود میام... ببخشید دیر

کردم؟؟؟؟ فکر نمیکردم انقد زود خوابت ببره...

از رو زمین بلندش کردم و کنارم رو کاناپه نشوندمش....

_ نه دیر نکردی.. من از صبح سر پا بودم

نفهمیدم چجوری خوابم برد..

_ کاشکی بیدارت نمیکردم..ببخشید..

شیطون خندیدم و گفتم:

_ که ساندویچا رو تنها تنها بخوری؟ عمرا.. فکر کن یه درصد بزارم...

ریزخندید و گفت:

_ اونوقت کی به کی میگه شکمو..

_ خوب این فرق داره... عمرا بشه از ساندویچ

کثیفای بچگیامون گزشت...

دلم میخواد مزه خوب بچگیامونو یه بار دیگه بچشم...

1401/10/13 23:13

قسمت صدو پنجاه و یک
#151

لبخند زد که همون لحظه دوتا تقه به در خورد...

کتی بفرماییدی گفت که یه پیرمرد با یه لبخند

مهربون گوشه ی لبش با دوتا ساندویچ و دوتا

نوشابه دو دستش یالله گویان اومد اتاق...

کتی از جا بلند شد و منم به احترامش پا شدم

_ دستت درد نکنه عموحیدر.. ببخشید این وقت

شب باعث درد سر شدم ولی خوب مهمونم

هوس ساندویچ کرد نمیشد بهش نه بگم

عمو حیدری لبخندی زد و گفت

_ خوب کردی باباجان.. مهمون حبیب خداس..

زحمتی نبود.. نوش جانتون..

زیر لب تشکری کردم که با لبخند جوابمو داد...

_اگه بامن کاری ندارین من برم باباجان..

کتی گفت:

_ به حاج خانوم سلام منو برسونید.

_سلامت باشی دخترم ..با اجازه..

و بعدش اروم از در اتاق رفت بیرون

وقتی کتی درو بست رو به من چشمکی زد و گفت:

_ بپر که این ساندویچا بددددددجورررر چشمک میزنن...

باخنده از جام بلند شدمو سمت میزش.. اونم یه

ساندوچ دستم دادو مشغول خوردن شدیم..
...........................................

ساعت 3 شبو نشون میداد... کتی خیلی اصرار

کرده بود که شبو برم خونشون اما واقعا

نمیتونستم.. ازش خواستم اگه براش مقدوره

من و نهال امشب تو اتاق اون باشیم.. بااین

شرایط مامان نمیتونستم تنهاش بزارم..خسته

بودم ولی خوابم نمیبرد..از شانس خوبم امشب

شیفت امشب با کتی بودو منم با خیال

راحت تو اتاقش بودم.. پتو رو روی تن

نهال کشیدم و اروم بوسیدمش... چقد طفلی

خسته شده بود..از خستگی صداشم در

نمیومد...فکرم درگیر بود..بهترین دوستم از من

توضیح میخواست اما نبش قبر گزشته برای من

اصلا اسون نبود.. از طرفی هم دلم میخواست

با یکی حرف بزنم.. دلم پر بود.. دلم همدم

میخواست.. و کی بهتر از کتی بود برای همدم

شدن... با یه حساب سر انگشتی تصمیم گرفتم

بعد از بهتر شدن حال مامان همه چیو برای کتی

بگم... شاید یکم اروم تر میشدم.

با این فکر اروم چشامو روهم گزاشتم و

نفمهمیدم کی خوابم برد.

..........................................................

حدود ساعت 8 بود که از خواب پاشدم.. پتوی

نازکی تنم داده بودن..لبخند زدم..کار کتی بود..

پتو رو از رو خودم کنار زدم کش و

قوسی به خودم دادمو از رو کاناپه بلند

شدم..عضلات گردنم گرفته بود...حرکتی به

گردنم دادم که صدای ترق تروقش بلند

شد...نهال هنوز خواب بود تا قبل از10 بیدار

نمیشد..سرمو چرخوندم دور اتاق.. کسی توی

اتاق نبود.. بیخیال سمت دستشویی تو اتاق

رفتم..موهام دورم پخش شده بودو محکم بالای

سرم بستمش شالمو انداختم رو سرم

و یه ابی به صورتم زدم و از دستشویی اومدم بیرون.

صورتمو خشک کردم..یکم سرم گیج

میرفت..فشارم باز پایین بود..اشتهایی به

صبحونه نداشتم.بیحال از در

1401/10/14 13:36

اتاق زدم بیرون تا

یه سر به مامان بزنم..بیخیال قدمامو اروم

برمیداشتم تا اینکه به راهروی مربوط بهccu

رسیدم که یهو چند تا پرستار و دکترباسرعت از

جلوی من رد شدن و واردccuشدن...یهو

دلشوره گرفتم... دلم هری ریخت پایین.. لنگ

زنون پا تند کردم پشت در اتاق.. درو بسته

بودن از پشت شیشه دیدم...

دیدم خطوط اون مانیتور که خط زندگی

مادرمو نشون میداد صاف شد.. دیدم که دکتر

دستگاه شوک و رو قلبش میزاشت.. دیدم که

قلب مادرم جوابی نمیداد...احساس میکردم

قلبم نمیزنه... حتی قدرت دعا کردنم ازم سلب

شده بود..سرم گیج رفت دستمو گرفتم به

دیوار و همچنان نگاه میکردم جون دادن

مادرمو...دکتر ناامید سرشو تکون داد.... و

همون ناامیدی نگاه دکتر عزراییل شد برای ته

مونده ی جون تو تنم.

همه ی روح تنم رفت ...دنیا دور سرم چرخید..

داشتم میخوردم زمین

که دستایی دور کمرم حلقه شد و قبل ازینکه

بفهمم کیه همه جا تو تاریکی فرو رفت...

1401/10/14 13:36

قسمت صدو پنجاه و دو
#152

کیان:

تازه از خواب بیدار شده بودم..

یه ابی به صورتم زدمو تصمیم گرفتم برم

خونه .. به ترانه پیامک زدم که امشب

منتظرشم.. میدونستم که میاد.. روپوش

بیمارستانو از تنم در اوردم و از اتاقم زدم

بیرون..حرفای کتی بد حالمو گرفته بود و من

برای فراموشی حرفاش نیاز به خوش گذرونی امشب داشتم..

راهمو سمت خروجی بیمارستان کج کردم که

جلوی ccu چشمم به دختری خورد که از دور

برام خیلی اشنا بود.. نزدیک تر شدم ببینم کیه

که بادیدنش چشام از تعجب گرد شد..

نوال اینجا چیکار میکرد؟؟؟

دستشو به دیوار گرفته بود و داشت از پشت

شیشه به داخل ccuنگاه میکرد..

چشمام به پاهاش افتاد که میلرزید..

تو همون نگاه اول فهمیدم که حالش اصلا

خوب نیس... هنوز منو ندیده بود.. دو دل بودم

که برم جلو یانه که یهو جلوی چشمای متعجب

من بدنش سست شد..داشت پرت میشد زمین

که ناخوداگاه باسرعت رفتم جلو و دستمو دور

کمرش حلقه کردم،محکم نگهش داشتم... از حال

رفته بود... دستمو انداختم زیر زانوش و

کشیدمش بغلم....صورتش رنگ پریده به نظر

میرسید..مشخص بود که این حالتش بخاطر

فشارشه...همونجور مات صورتش بودم که با

صدای پر عشوه ی یکی از پرستارا به خودم اومدم:

_وای اقای دکتر چیشده؟؟

اخمامو کشیدم توهم..منتظر هستن ک با هر

بهونه ای بچسبن بهم.. با لحن سردی گفتم:

_نمیبینی؟؟ از حال رفته... در اتاق 107 و باز کن بخوابونمش روتخت..

اونم سریع سمت اتاق رفت و درو باز کرد.. یه

تخت و مرتب کردو منم نوالو گزاشتمش رو

تخت.. رو به پرستار گفتم:

_ یه سرم تقویتی بیار براش بزنم...

سری تکون داد و بازم کاری که خواستمو انجام داد..

دستشو تو دستم گرفتم.. دستاش مثه همیشه

یخ بود.. اروم پشت دستشو لمس کردم تا

بتونم رگشو بگیرم... سوزن سرمو که تو

دستش وارد کردم بی جون ناله ای کرد و دوباره

ساکت شد.. باید میفهمیدم چیشده که از حال

رفته... پتوی تنشو مرتب کردم... پرستار

همچنان زل زده بود به من.. اخمامو کشیدم
توهم.

_ شما جز دید زدن من کار دیگه ای نداری؟؟

دست پاچه شد.. من من کنان گفت:

_ چ چرا... م..منن برم باااا اججازتون..

و بعد مثل جت از اتاق زد بیرون..

وقتی که خیالم از بابت پرستار راحت شد دوباره زل زدم تو بصورتش..

چش شده بود؟؟ تار موی افتاده تو صورتشو

کنار زدم.. یهو یه قطره اشک از گوشه چشمش

سر خورد.. ترسیدم ک نکنه بهوش باشه اما با

یه بررسی کلی فهمیدم که بیهوشه... اروم با

سر انگشتام اشکشو پاک کردم... ته دلم یه

جوری شده بود.. انگار حرفای کتی داشت

اثرشو میزاشت..باید میفهمیدم اینجا چیکار

میکرد...اروم از جام بلند شدمو سمت ccu

حرکت کردم. پشت در

1401/10/14 13:36