اتاق که رسیدم چشمم به
دکتر احمدی خورد که از اتاق بیرون میومد..
اروم رفتم سمتش و که پیشقدم شدو سلام کرد.
زیر لب جوابشو دادم و سوالمو پرسیدم:
_ اقای دکتر چند دقیقه پیش یه دختر پشت
در ccuداشت به داخل اتاق نگاه میکرد..
میخواستم بدونم شما میشناسینش؟؟؟
یکم تو فکر رفت.. سریع قبل از جواب دادنش
گفتم:
_ یه بچه مریضم داشت و پاشم لنگ میزد..
یهو گفت :
_اهاااا.فهمیدم کیو میگی اقای دکتر
طفلی مامانش حالش بد شده بود.. ایست قلبی
داشت.. اوردتش اینجاccu بستریه.. تازه هم
دوباره یه ایست قلبی داشت که خطر از بیخ
گوشش گزشت.. تونستیم مادرشو نجات بدیم..
فقط نمیدونم خودش کجاست الان...
پریشون رفتم تو فکر...پس دروغ نگفته
بود که حال مادرش بده.. که چقدراجبش بد فکر
کردم.. چقد پشتش حرف زدم.. چقد دیشب
پشت تلفن تحقیرش کردم و اون ساکت موند..
هوف... همونجوری داشتم خودمو سرزنش
میکردم که با تکون دکتر احمدی به خودم اومدم..
_ خوبی اقای دکتر؟
پر از اخم سرمو تکون دادم..
_خوبم ممنون..
و بدون حرف دیگه ای قدمامو سمت خروجی
برداشتم..نیاز به هوای ازاد داشتم..
1401/10/14 13:36