The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

اتاق که رسیدم چشمم به

دکتر احمدی خورد که از اتاق بیرون میومد..

اروم رفتم سمتش و که پیشقدم شدو سلام کرد.

زیر لب جوابشو دادم و سوالمو پرسیدم:

_ اقای دکتر چند دقیقه پیش یه دختر پشت

در ccuداشت به داخل اتاق نگاه میکرد..

میخواستم بدونم شما میشناسینش؟؟؟

یکم تو فکر رفت.. سریع قبل از جواب دادنش
گفتم:

_ یه بچه مریضم داشت و پاشم لنگ میزد..

یهو گفت :

_اهاااا.فهمیدم کیو میگی اقای دکتر

طفلی مامانش حالش بد شده بود.. ایست قلبی

داشت.. اوردتش اینجاccu بستریه.. تازه هم

دوباره یه ایست قلبی داشت که خطر از بیخ

گوشش گزشت.. تونستیم مادرشو نجات بدیم..

فقط نمیدونم خودش کجاست الان...

پریشون رفتم تو فکر...پس دروغ نگفته

بود که حال مادرش بده.. که چقدراجبش بد فکر

کردم.. چقد پشتش حرف زدم.. چقد دیشب

پشت تلفن تحقیرش کردم و اون ساکت موند..

هوف... همونجوری داشتم خودمو سرزنش

میکردم که با تکون دکتر احمدی به خودم اومدم..

_ خوبی اقای دکتر؟

پر از اخم سرمو تکون دادم..

_خوبم ممنون..

و بدون حرف دیگه ای قدمامو سمت خروجی

برداشتم..نیاز به هوای ازاد داشتم..

1401/10/14 13:36

قسمت صدو پنجاهو سه
#153

هوا سوز داشت.. دستامو تو جیب شلوارم

گزاشتمو شروع کردم به قدم زدن...خودمم

نمیفهمیدم که چرا انقد بهش تهمت میزدم..شاید

کتی راست میگفت.. شاید...اما نه..خوب اینبارو

نوال حق داشت اما از کجا معلوم دفه های

قبلشم راست گفته باشه؟؟ از کجا معلوم که

ذاتش این نباشه؟؟شاید قصد داره مثله

ناپدریش ازم اخاذی کنه..

پوف...چرا انقد من بهش فکر میکنم؟ مگه یه

دختر تنها چیکار میتونه بکنه؟

همش تقصیر کتیه.. دختر خدا بگم چیکارت

نکنه که فکرمو مشغول کردی... این خدمتکار

اصلا در حدی نیست که بخواد فکر منو مشغول کنه...

باید گوش کتی و بپیچونم...فکر کرده با

حرفاش میتونه منو تحت تاثیر قرار بده؟

دختره ی سرتق..

خواستم تند برم تو بیمارستان که یهو پام به

پله گیر کرد و پیچ خورد... یه لحظه از درد رو

سکوی جلوی بیمارستان نشستم...

ای تو روحت کتی که هرچی میکشم از

دست تو اون دخترس...دوباره اروم از جام بلند

شدم برم پیشش که یادم اومد الان

شیفتش نیست و یه ساعت دیگه میاد..

پرحرص ازینکه فعلا دستم بهش نمیرسه راهمو

سمت ماشینم کج کردم تا یه سر به خونه

بزنم...نمیدونم چرا انقد لجم گرفته بود.. جلوی

در عمارت دستمو گزاشتم تو جیبم و دنبال

ریموت در گشتم اما هرچی بیشتر میگشتم کمتر

پیدا میکردم.. لعنتتتتت.. اصلا امروز روز

بد شانسی بود.پرحرص از ماشین پیاده شدم و

رفتم تا با کلید درو باز کنم... این اتابک

مفنگی کجاست؟ مگه خیر سرش سرایدار

نیست؟ پس کدوم گوریه که من خودم باید این

درو باز کنم؟؟ خیلی روش زیاد شده بود به

وقتش به حساب اونم میرسیدم..

درو که باز کردم ماشینو اوردم داخل و دوباره

مجبور شدم پیاده شم تا درو ببندم..

وقتی ماشینو پارک کردم پیاده شدم.

سرمو چرخوندم به خونه ی انتهای باغ..

نمیدونستم دنبال چیم... با بیخیالی شونه هامو

بالا انداختمو کلیدو تو در چرخوندم... تا وارد

هال شدم دندونامو از حرص روهم فشار دادم.

ای خداااا..اخه این چه وضعیه..خاک تو سرت

کیان...ینی خااااک تو سرت که اگه یه روز این

دختره خونه نباشه اینجارو تبدیل به اشغال

دونی میکنی...چرا انقد بی نظمی.. اه.. انگار تو

خونه بمب منفجر کرده باشن..محکم سرمو

فشار دادمو سعی کردم بی توجه باشم.. تندی از

پله ها رفتم بالا.. اول ازهمه ریموتو از رو میز

برداشتم گزاشتم تو جیبم..رفتم تو حموم

وفقط سرمو زیر شیراب گرفتم شستمش..

حوله رو انداختم رو موهام..

بعد لباسمو عوض کردمو و لباس تنمو

انداختم تو حموم... خداروشکر وضعیت اتاق

خواب بهتر بود. حداقل شب به جای خوش

گذرونی مجبور نبودم با ترانه اتاق و تمیز کنم...

رفتم تو

1401/10/14 13:37

اشپزخونه.. در یخچالو باز کردمو یه

لیوان اب پرتغال برای خودم ریختم...همونجور

که مزه مزش میکردم به این فکر کردم که دیگه

بیشتر ازین نمیتونم به نوال مرخصی بدم.. از یه

طرف فکر مادرش بودم ولی توجهی نکردمو

اخمامو کشیدم توهم.. انگار نوال جلوم بود و

میخواستم ازش زهره چشم بگیرم.. همین که

گفتم..من نمیتونم بخاطر خانوم تو این

وضعیت زندگی کنم که... دوباره یه حرص

عجیب تو وجودم برگشت..لیوانو کوبوندم رو

میز و سریع از خونه زدم بیرون. با کتی کار

داشتم..انگار امروز با عالم و ادم سر ناسازگاری گزاشته بودم..

اینهمه درگیری فکری الان من بخاطر این

کتی سرتق بود... پامو رو پدال گزاشتمو سمت

بیمارستان حرکت کردم..

1401/10/14 13:37

گفت:

_ لباساتو در بیار.. پارتیشنو جلوی تخت

گزاشتم. یکم راحت باش...

لبخند زدمو رفتم سمت نهال..از پرستار تشکر

کردمو نهال ازش گرفتم.. محکم چسبید بهم..

اروم سرشو بوسیدم..کتی به پرستار گفت که

میتونه بره.. خودشم رفت پشت میزشو تو

مشغول یکی از پرونده هاش شد..منم نهالو رو

تخت خوابوندم و خودم اول لباسامو

دراوردم..یه تیشرت صورتی تنم بود.. شالمو

دراوردمو موهامم باز کردم.. از بس موهامو

محکم بسته بودم سرم درد گرفته بود..بعد رفتم

سمت سرویس بهداشتی تا یه ابی به صورتم بزنم...

1401/10/14 13:37

قسمت صدو پنجاهو چهار
#154

نوال:

با حس سوزشی تو دستم چشمامو باز کردم..

نگاهم به پرستار افتاد که داشت سرم تموم

شده رو از دستام میکشید بیرون..گیج بودم..

چیزی یادم نمیومد.. لبخندی زد و گفت:

_ بهتری دختر خوب؟

دستمو گرفتم به سرمو اروم تو تختم پاشدم و

تکیه دادم..یهو همه چیز یادم اومد... خط

صاف..دستگاه شوک،ناامیدی نگاه دکتر..ومامان

مامان... دونه های اشک پشت سرهم از چشام

میریخت پایین... پرستار نگران اومد جلو..

_ عزیزم چیشده؟؟

گریه هام شدت گرفت...سعی داشت ارومم کنه

ولی مگه بی کسی من با این دلداری ها تموم میشد؟؟

اخرش که دید آروم نمیشم تند از در اتاق زد

بیرون.. هق هق میکردم.. بخاطر تنهاییم.

بخاطر نبود مامانم.. بخاطر داغی که دوباره

نشست رو دلم.. دستمو گرفتم جلوی صورتم...

صدای در اتاق اومد اما توجهی نکردم... دلم

میخواست تنها باشم..دستی رو شونم نشست..

با صورت اشکی سرمو بلند کردم.. وقتی نگاهم

به چشمای مهربون کتی افتاد بیشتر گریم

گرفت.. محکم بغلم کرد..

_ چیشده نوال ؟

با هق هق سرمو بیشتر چسبوندم به

سینش..موهامو ناز کرد.. همونجورم پرسید:

_ چیشده عزیزم... باهام حرف بزن..؟

از گریه به سکسکه افتاده بودم.. بریده بریده گفتم:

_ کت.ی .. ما..ما.نم رفت...

و بیشتر زار زدم...

سرشو اورد پایین زیر گوشم.. و اروم زمزمه کرد:

_مامان که صحیح و سالمه...

انقد سریع سرمو بلند کردم که صدای ترق و

تروق گردنمو شنیدم..لب زدم:

_ چی؟؟

با لبخند سرشو تکون داد.. اشکامو پاک کردو دوباره گفت:

_ خدا بهت برش گردند..

گریم شدت گرفت.

_ را..ست می..گی؟

خندید..

_ دروغم چیه ؟ اگه باور نمیکنی پاشو بریم

نشونت بدم..

با شک زل زدم تو چشاش...اطمینان

نگاهش بهم ثابت میکرد داره راست میگه...

تو گریه هام یهو خندم گرفت.. گفتم:

_ خدایا شکرت.. شکرررت شکررررت .

وبلند خندیدم.. کتی هم خندید.. اروم که شدم گفت:

_ پاشو بریم تو اتاق من استراحت کن..

با لبخند از جام پاشدم و دستمو گزاشتم تو

دستاش.. جلوی در ccu بهم اشاره زد که برم

مامانم از پشت شیشه ببینم.. با قدمای لرزون

رفتم جلو.. شاید میترسیدم چیز خوبی نبینم..

وقتی از پشت پنجره دیدمش دلم اروم گرفت..

برگشت سمت کتی..یهو یاد نهال افتادم نگران گفتم:

_نهال..

_ نگرانش نباش تنها نیست.. سپردمش دست

یکی از پرستارا.. الانم تو اتاقم منتظرمونه..

سرمو تکون دادمو باهم سمت اتاقش رفتیم

در اتاقو باز کردو صبر کرد تا اول وارد شم..

چشمم به پرستاری خورد که نهال و بغلش

گرفته بود و اروم نازش میکرد... از جاش بلند

شدسلام کرد.. کتی با مهربونی جوابشو داد و

سمت پارتیشن تو اتاقش رفت بازش کرد و

جلوی تخت گزاشت بعد

1401/10/14 13:37

قسمت صدو پنجاهو پنج
#155

کیان:

ماشین و تو پارکینگ بیمارستان پارک کردم..

مطمعن بودم تا الان اومده.. قدمامو محکم

سمت اتاقش برداشتم وبدون اینکه در بزنم وارد

شدم.. اصن چیزی به اسم در زدن بین من و

کتی نبود. پرونده ی دستشو رو میز گزاشت و

ریلکس زل زد بهم.. هروقت اون بی اجازه وارد

اتاقم میشد من از حرص تو مرز انفجار بودم و

وقتی من تلافی میکردم کتی جوری رفتار

میکرد که بازم خودم حرص میخوردم.. با

صداش بخودم اومدم:

_ سلام اق کیان.. خوبی خوشی؟ چه عجب

سلیقتون گرفت.. ازین طرفا قدم رنجه فرمودین

صفا اوردین..مارو لایق دونستین.. خوشحالمون کردین...

همونجور داشت جمله هاشو پشت سر هم

ردیف میکرد رفتم جلو و دستامو گزاشتم رو

دهنش که یهو ساکت شد:

_ اوف.. کتی دو دقیقه دندون سر جیگرت

میزاری یا نه؟ فک من جای تو درد گرفت چقد
حرف میزنی...

سرشو تکون داد ک دهنش آزاد شد:

_ بی ادب.. تقصیر منه ک دارم ازت استقبال میکنم..

با تاسف سرمو تکون دادمو خودمو رو مبل

جلوی میز ولو کردم..

چپ چپ نگام کرد که توجهی نکردم..

بعد با یه عشوه خنده داری گفت:

_ حالا میگی چیکار داری که مزاحم وقت

گرانبهام شدی یا نه؟

تا اینو گفت دوباره اون حرص اومد سراغم..

پاشدم رفتم بالای سرش و یکی زدم پس

گردنش که صدای اخش بلندشد. بعد گوششو
الکی پیچوندم:

_ اااخ اخ ای کیان دستت بشکنه پسره ی غول

تشن.. مظلوم تر از من گیر نیاوردی؟

اخ الهی خدا حق منه مظلومو از تویه ظالم بگیره..

بیشتر گوششو پیچوندمو گفتم:

_حرف نزن که امروز هرچی حرص خوردم

تقصیر توعه.. اون از صبح که فهمیدم واقعا

خدمتکارم مریض داره و بخاطر حرفات عذاب

وجدان گرفتم .اومدم بیام پیشت باهات حرف

بزنم که پام رو پله پیچ خورد اجدادم اومد

جلوی چشام. بعد رفتم خونه ریموت در همرام

نبود درو باز کنم و بااون درد پام مجبور شدم از

ماشین پیاده شم انگار نه انگار که خبر مرگم

سرایدار دارم..تو خونه هم که ازین دختره

خبری نیس. خونه شده کاروانسرا.. خر با بارش بره توش گم میشه..

یهو پرید وسط حرفم:

_ اون شتر بودااا...

چپ چپ نگاش کردم وگفتم:

_ الان وقت گیر اوردی این وسط؟ خر با شتر

چه فرقی داره مهم منظور بود که من رسوندم..

از دست تو من زندگی ندارم..اه اه اه.. مثلا

خواستی وجدان خوابیده منو بیدار کنی ولی

دهنمو سرویس کردی.. من نمیدونم دیگه..

دیگه نمیتونم.. همین الان زنگ میزنم دختره

برگرده خونه.. مریضش همینجاست اینجام که

مراقب زیاد داره.. لزومی نداره اون اینجا بمونه.

با صدای در دستشویی سرمو بلند کردم که با

دهن باز کتی مواجه شدم و بعدم نگاهم که به

در دستشویی افتاد دهن خودم

1401/10/14 13:37

باز موند..

دختری که این روزا ذهنم درگیرش شده بود

باموهایی خرمایی خوشرنگش که دورش

ریخته بود و یه تیشرت صورتی با شلوار

مشکیش جلوم وایساده بود... شوکه زل زد

بهم..منم مات موندم.. اون اینجا چیکار

میکرد؟؟؟وقتی نگاه خیره مو رو خودش

دید..یکی زد تو صورتشو دوباره پرید تو دستشویی..

با انگشتم به در دستشویی اشاره کردمو مات رو به کتی پرسیدم:

_ این اینجا چیکار میکرد؟؟؟

کتی چپ چپ نگام کرد و گفت:

_ مثه پیرزنا غر میزنی.. نمیزاری ادم حرف بزنه

که... طفلی نمیدونست تو اینجایی.. حتما الان

کلی خجالت کشید. پسره ی غرغرو..

اخمامو کشیدم توهم:

_جواب منو بده. این دختره اینجا چیکار میکرد؟؟

اونم تو جواب اخم من اخم کردو گفت:

_ بی تربیت... این به درخت میگن.. بعدم فکر

نکنم برای اینکه دوستم تو اتاقم بیاد یا نه باید

به کسی جواب پس بدم...

بعد روشو به حالت قهر ازم گرفت..

با دهن باز زل زدم بهش..

کتی و نوال دوست هم بودن؟؟؟؟

1401/10/14 13:37

قسمت صدو پنجاهو شش
#156

سرمو تکون دادم.. نه این امکان نداشت..

اخه چجور ممکن بود.. سعی کردم اروم باشم..

اصلا شاید من اشتباه دیدم..

از جام بلند شدم و رفتم جلوی کتی که مثلا

باهام قهر بود.. دستشو گرفتم تو دستم:

_ کتی عزیزم.. این دختر کیه ؟ میشه بهم بگی؟ واقعا مهمه...

اروم سرشو اورد بالا و مشکوک زل زد بهم:

_ واسه چی میپرسی؟

پوفی کشیدمو کلافه دستمو بردم تو موهام:

_ کتی خواهشا بگو کیه؟ اسمش چیه؟

با تعجب از لحن من ابروهاشو انداخت بالا و گفت:

_ همون دوستمه. که گفتم بعد ده سال پیداش کردم..

اومدم جوابشو بدم امابا صدایی که از پشت

پارتیشن اتاق کتی اومد ساکت شدم..خدا خدا

میکردم اشتباه کرده باشم.. از جام بلند شدم تا

ببینم صدای کی بوده.. کتی هم از جاش بلند

شد شلوار و مانتوی رو آویزو برداشت سمت در

سرویس رفت.. وقتی رسیدم پشت پارتیشن

باچیزی که دیدم تکیه دادم به دیوار..اروم زیر لب گفتم:

_نهال....

پس خودش بود..دوست گمشده کتی خودش

بود..دست تو دست کتی سربه زیر از دستشویی

اومد بیرون... اروم زیر لب گفت:

_ سلام کیان...

اخمم کرد..نگاهم به دهن باز کتی افتاد. متعجب پرسید:

_ شما همو میشناسین؟

سرمو به نشونه ی آره تکون دادم...

اخماش رفت تو هم:

_ فکر کنم یکی باید برای منم توضیح بده که

اینجا چخبره.. شما از کجا همو میشناسین؟

اروم سمت پنجره رفتم و پشت پنجره اتاق

وایسادم. خیره شدم به مردمی که تو خیابون

اینطرف و اونطرف میرفتن..خواستم لب باز

کنم که جواب کتی و بدم اما اون زودتر از من به حرف اومد:

_ من پیش کیان کار میکنم..

برگشتم سمتشون.. یه پامو تکیه دادم به دیوار

و دست به سینه نگاهشون کردم:

_نوال تو پیش کیان کار میکنی؟؟؟

خنده دار بود.. حالا نوبت نوال بود که تعجب کنه:

_بله من پیش ایشون کار میکنم.. ولی تو از کجا میشناسیش؟؟

کتی تو فکر رفت... بی حواس گفت:

_ ده ساله دارم باهاش زندگی میکنم مگه میشه

نشناسمش این پسره ی سرتقو؟

لبام کش اومد.. با مهربونی زل زدم بهش

که از سنگینی نگاهم سرشو بلند کرد.. تو جواب

لبخندم اخم کردو روبه نوال گفت:

_امروز مامانتو میارن تو بخش.. اگه خواستی یه

سر بهش بزن.. بعدبا منو کیان بیا خونه یکم به

خودت برس.. خودم برت میگردنم بیمارستان..

این بچه هم خسته شده.

پر حرص ازینکه جای من حرف زده بود

دندونامو رو هم فشار دادم و پرحرص گفتم:

_ کتییی...

چشاشو بست و انگشتشو به نشونه ی هیس

اورد جلوی صورتش:

_ من و شما بعدا صحبت میکنیم کیان..حرف نگفتمون زیاده...

بعد با مهربونی لبخندی به نوال زد وگفت:

_ میخوای مامانتو ببینی؟

نوال به زور لبخندی زد و گفت:

_ اگه ممکنه...

کتی دستاشو گرفت و

1401/10/14 13:38

سمت میز رفت. تلفنو

برداشتو با پرستار بخش هماهنگ کرد و بعد

نوال فرستاد که بره مامانشو ببینه... وقتی نوال

از در خارج شد مثه بمب ترکید:

_ واقعاااا که کیان.. واقعا که... واقعاااکه.. تو

تمام این بلاها رو سر نوال اوردی؟ تو تمام اون

تهمتارو به نوال زدی؟این دختر از برگ گلم پاک

تره چجوری تونستی تهمتای به اون بزرگی

بهش بزنی؟اصلا میشناسیش که قضاوتش کردی؟

میدونی تا 10 سال پیش ک من پیشش بودم چه

بلایی سرش اومد؟ حالا این مدت که نبودم هیچی..

بدعصبی شده بود.اومدم ارومش کنم که دستشو اورد جلو:

_ کیان میدونی این دختر همش 23 سالشه؟؟؟

میدونی تک و تنها تو این شهر درندشت داره یه

خانواده رو تنها اداره میکنه ینی چی؟ میدونی

قرار بود دکتر بشه؟ تو 13 سالگیش از مون 2

سال جلوتر بود....رتبه اول المپیاد ریاضی و

فیزیک...میدونی چی سرش اومد که قید درسو زد؟؟؟

چجوری قضاوتش کردی؟؟چجوری؟

بیحال نشست پشت میز و دستاشو تکیه گاه

سرش کرد..تا حالا اینهمه غمگین ندیده

بودمش..معلوم بود که نوالو خیلی دوست

داشت.. رفتم سمتش.. دستامو رو دستاش

گزاشتم و اروم صداش زدم:

_ کتایون...

سرشو بلند کرد... اشک تو چشاش حلقه زده بود

اما به زور خودشو کنترل میکرد.

با دیدن چونه ی لرزونش کشیدمش بغلمو روی سرشو بوسیدم...

1401/10/14 13:38

قسمت صدو پنجاه و هفت
#157

نمیدونم چند لحظه تو اون حالت بودیم

که سرشو از سینم جدا کرد...اروم تر

شده بود..صندلی کنار میز و برداشتم و

کشیدمش جلو تا بهش نزدیک باشم..با

خودکار تو دستش بازی میکرد.. دوباره صداش زدم:

_ کتی خانوم؟

سرشو بلند کرد و زل زد تو چشام.. لبخند

مهربونی زدم و اروم گفتم:

_ قهری؟؟

تخس لباشو ورچید و گفت:

_مگه بچم؟؟؟

لبام کش اومد.. الان از هر بچه ای بچه تر بود:

_ خوب الان چیکار کنم که ازم ناراحت نباشی دختر خوب؟

نفسشو اروم داد بیرون...دوباره همون

کتی منطقی خودم شده بود:

_ ازت میخوام تا درست نشناختیش

قضاوتش نکنی..زندگی سختی داشته..من

فقط اونجوری میتونم از دستت دلگیر نباشم...

پنجه هامو تو موهام فرو بردم:

_ نمیخوام اذیتش کنم ولی دست خودم نیست..

توکه نمیدونی چه حرفایی پشتشه..همش

حس میکنم داره فیلم میاد واین منو عصبی

میکنه..بعدتوجه کارام نمیشم..میدونی اولین بار

وقتی رفتم تومحلشون و از مردم ادرس

خونشونو میپرسیدم چیا پشتش میگفتن؟هه..

فکرمیکردن کارم امرخیره

میگفتن دختر درستی نیست.شبادیروقت

میومده..تا اونوقت شب کجا بوده؟؟میگفتن یه

مدتی با یکی بوده بعدیهو اون شخص غیبش

زده و نوال مونده و یه بچه رو دستش..اصن

اینکه شوهر نداره بچش از کجا اومده؟

پرحرص چشاشو بست...لیوان اب رو میز و

برداشت و سر کشید:

_ کیان هرچقدم که حرف پشتش باشه تو حق

قضاوت نداری.میگن در دروازه رو میشه بست

امادهن مردمو نه..اخه چرا قضاوتش میکنی؟؟

مگه چقد تو زندگیش بودی؟

سعی کردم اروم باشم:

_ باشه..باشه کتی اصن گور بابای مردم..

مگه اتابک ناپدریش نیس؟؟خود اتابک

میدونی چیا گفته پشتش؟ گفته مایه

ننگ شده..گفته کاری کرده که مادرش به

این وضع افتاده..اخه چه دشمنی داره با

نوال که بخواد اونو خراب کنه؟

از حرص پوست لبشو میکند:

_ وای خداااا..کیان مگه نمیگفتی ناپدریش

معتاده؟ مگه نمیگفتی میخواست تلکت

کنه؟ پس الان چجوری حرفاشو باور

میکنی؟؟؟ چرا قبول نمیکنی که دارم

حرف حقو میزنم؟؟؟ چرا؟

خسته از بحث زل زدم تو چشاش:

_ بسه کتی.. کوتاه بیا.. اصن چرا ماداریم

راجب اون بحث میکنیم ؟ بسه لطفا..

بیحال سرشو تکیه داد به صندلی و گفت:

_ میدونم تا خود نوال نخواد گفتنش

درست نیست.. اما... مجبورم یه چیزایی

و ازش بهت بگم... بگم که سر خانوادش

چی اومد...البته این فقط یه قسمت از

موضوعه..یه قسمت کوچیک که ده سال

پیش من ازش مطلع شدم.. اینکه ازین به

بعد چه بلایی سرش اومده رو هنوز به

منم نگفته.. اما کیان.. تورو به جون

خودم قسم میدم.. حرفایی که الان بهت

میزنم بین خودمون بمونه...میدونم که

گفتنش درست نیس..

1401/10/14 13:39

اما لازمه بدونی

نوال از همون ناپدریش کم نکشیده...

حاضری بشنوی؟؟؟

برای اولین بار تو زندگیم کنجکاو شدم..

سرمو تکون دادم که اونم چشاشو بست

و با یه نفس عمیق شروع به حرف زدن کرد...
.........................................

نوال:

بادیدن مامان تو بخش لبخند اومد رو

لبام.. دیگه لازم نبود ازون لباسای سبز

بپوشم تا برم ببینمش.. دیگه لازم نبود

که ملاقاتم کوتاه باشه...خوشحال بودم.

این دوروزخیلی اذیت شدم.ولی می ارزید

به اینکه مامانم باز پیشم باشه...

رو تخت اروم خوابیده بود ماسک

اکسیژن رو صورتش قرار داشت...

صندلیو کنار تختش کشیدمو نشستم روش..

مشغول نوازش موهاش شدم..

پلکاش تکون خورد اروم چشاشو بازکرد:

لبام کش اومد:

_ سلام مامان گلم... فدای چشات شم

بالاخره بازشون کردی؟قربونت برم الهی.

به سختی صدام زد:

_ نوا..ل

_ هیشششش..جون نوال...باید استراحت

کنی.. نگران هیچی نباش.. همه چی

روبه راهه.. فقط باید حالت بهتر شه تا

زود ببرمت خونه... دل نهال برات یه ذره شده..

به زور لبخند زد... صورتش رنگ پریده به

نظر میرسید... دستای سردشو تو دستام گرفتم:

_مامان دکتر میگه زود خوب میشی..

گفته اگه بدنت همینجوری جواب بده تا

دوروز دیگه خونه ای.. پیش خودم..پیش نهال..

چشاشو اروم رو هم فشار داد و بازم

لبخند زد.. معلوم بود نای حرف زدن نداره..

خم شدم پیشونیشو بوسیدمو اروم گفتم:

_ فدات شم سعی کن یکم بخوابی. من به

اندازه یه ساعت میرم خونه که لباسامو

عوض کنم و برمیگردم..اجازه میدی؟

با فشار دستام و لبخند رو لبش بهم

فهموند که برم..دوباره بوسیدمشو راهمو سمت

اتاق کتی کج کردم. تقی به در زدم که

بابفرماییدش وارد شدم.اولین چیزی که توجهمو

جلب کرد دستای ظریف کتی بود که تو دستای

قوی کیان حبس شده بود واروم نوازش

میشد..دیدن محبت از کیانی که تمام

این مدت جز بداخلاقی کار دیگه ای ازش ندیده

بودم واقعا برام عجیب بود..نگاهم به چشماش

گره خورد.. ته نگاهش یه چیزی بود که باهاش

غریبه بودم..دوباره اخمی به صورتش نشوند و روبه کتی گفت:

_من میرم ماشینو روشن کنم..اماده شدید بیاین پارکینگ

1401/10/14 13:39

قسمت صدو پنجاهو هشت
#158

کتی باشه ای گفت وکیان ازجاش بلند شد.اومد

از کنارم رد شه که مکث کرد..زل زد تو چشام...

از خجالت سرمو انداختم پایین...این نگاه پر از

سوالش واقعا عجیب بود.. خواست حرفی

بزنه اما پشیمون شد و از در زد بیرون...

رومو سمت کتی چرخوندم.. اونم لبخند

مصنوعی زد و گفت:

_ زودتر اماده شیم تا دوباره غر نزده..

سرمو تکون دادم و رفتم تا نهالو اماده کنم..

لباساشو که پوشیدم بغلش کردمو باکتی از

در اتاقش زدیم بیرون...پشت سرش حرکت

میکردم اونم به سمت پارکینگ میرفت..

از دور چشمم به کیان افتاد که دست به

سینه به در ماشین تکیه داده بود. نزدیک

که شدیم متوجه ما نشد معلوم بودکه تو

فکره..کتی صداش زدکه به خودش اومد...

دوباره نگاهش رو صورتم قفل شد.. بازم سرمو

انداختم پایین.. وقتی کتی نگاه خیره کیان و

روم دید به کیان گفت:

_ عزیزم باید بریم وگرنه دیر میشه..

کیان سری تکون دادو در ماشینو باز کرد.کتی

جلو نشست و منم عقب کنار پنجره نشستم..

ماشین ازپاکینگ خارج شد.نگاهموبه ادمادوختم

ازنگاه هرکدومشون میتونستی یه چیزوبخونی

حسرت.. شادی..غم..نهایی..و...

همه ی ادما یه دردی داشتن...به قول یکی

اونیکه غصه نداشته باشه آدم نمیشه..

تو فکر بودم که با موزیک ملایمی که

کیان پخش کرد، ماشین از سکوت خارج

شد...خسته بودم نیاز به یه دوش آب

گرم داشتم..سرمو به صندلی تکیه دادمو

چشامو بستم...وقتی ماشین ترمز کرد

چشامو باز کردم.. جلوی عمارت بودیم..

کیان عجیب ساکت بودوکتی با لبخندش
نگام میکرد:

_ عزیزم تا تو یه دوش بگیری و لباساتو

عوض کنی ماهم یه چیزی میخوریمو

بعد میریم بیمارستان.. باشه؟

لبخند زدمو سرمو به علامت تایید تکون

دادم.. زیر لب تشکر کردمو از ماشین

پیاده شدم.. راهمو سمت خونه اخر باغ

کج کردم.. خدا بخیر بگذرونه با اتابک..

کلیدو تو در چرخوندم و وارد شدم..

سرو صداش نمیومد.تو خونه انگار جنگ

شده بود..نهالو خوابوندم رو مبل..

پوف..فقط دوروز خونه نبودم خونه رو

به لجن کشید...پر حرص رفتم سمت

اتاقش.. درو باز کردم مثه همیشه درحال

چرت زدن بود.. عصبی گفتم:

_ این چه وضعشه؟؟خونه روچرااینجوری کردی؟؟؟

بیخیال سرشو تو منقلش فرو برد و گفت:

_ سرررمن داااد نزننن دختره ی کثثااافت.

تا الان توواون مادرت کدووم قبرستونی بودین؟

پوزخندم اومد رو لبام..میدونستم یادش نمیمونه:

_ کی قراره از شرت راحت شم فقط خدا میدونه..

بعد درو محکم بهم کوبیدمو رفتم تواتاقم

حولمو برداشتم و لباسای نهالم گرفتم...

بغلش کردم تا ببرمش حموم..گزاشتم

هرچقد میخوای اب بازی کنه تا خودم

اول دوش بگیرم.. کار خودم که تموم

شد

1401/10/14 13:39

قشنگ شستمشو بردمش بیرون.

لباساشوپوشیدم و کنار شوفاژ

خوابوندمش ...خودمم رفتم جلو اینه تا

موهامو خشک کنم..

کارموهام که تموم شد تند و سریع یکم

خونه رو جمع و جور کردمو نهال و

کشیدم بغلم و از در زدم بیرون... از پله

های عمارت رفتم بالا.. اروم درو باز

کردمو وارد شدم.. تا چشمم به عمارت

افتاد اه از نهادم بلند شد.. اینجا که ک

وضعش ازخونه هم بدتر بود...

صدای تلویزیون میومد.. چشمم به کیان

خورد که رو کاناپه مشغول خوردن

قهوش بود اما هرچی گشتم کتی و پیدا

نکردم.. قبل ازینکه چیزی بپرسم بدون

اینکه برگرده سمتم گفت:

_ دنبالش نگرد.. یه مورد اضطراری پیش

اومده مجبور شد برگرده.. اماده شو

خودم بیرون کار دارم میرسونمت..

سرمو زیر انداختمو گفتم:

_ نمخوام مزاحمتون بشم..

همونجور که به کاناپه تکیه داده بود

سرتاپامو برانداز کردو گفت:

_اگه مزاحم بودی خودم نمیگفتم که

میبرمت.. اماده شو..

سرمو تکون دادم گفتم:

_ اگه اجازه بدین یکم خونه رو مرتب کنم بعد بریم..

خواستم شروع کنم به تمیزکاری که صداش
متوقفم کرد:

_ بیا اینجا بشین...

به جای خالی کنارش اشاره زد.مکث کردم،با

دودلی رفتمو نشستم کنارش..سرمو انداختم

پایین..که صداشو شنیدم:

_ فکر کنم ما قبلا راجب به اینکه چطور

منو صدا کنی حرف زده بودیم..درسته؟

اروم سرمو اوردم بالا..ریلکس و عادی زل زده بودبهم..

_ بله درسته..

یه تای ابروشو انداخت بالا:

_ پس فکر کنم فهمیدی که اصلا خوشم

نمیاد که منوجمع ببندی..درسته؟؟

بازم سرمو تکون دادم و گفتم:

_ بله درسته..

_ خوبه..حالا بگو دقیقا دلیلت ازینکه از حرفم

سرپیچی میکنی چیه؟

سرم بیشتر توگردنم فرو رفت:

_خب..خب..سختمه..

ساکت شد.با تعجب سرمو اوردم بالا که برای

اولین بار نگاهم به چشمای شیطونش گره

خورد.چشام از تعجب زد بیرون... باهمون نگاه شیطونش گفت:

_ ازین به بعدهر بار که منوجمع میبندی تنبیه داریم..

تعجبم بیشتر شد:

_ تنبیه؟ تنبیه چیه؟

لبخندخبیثی زد.. کم کم داشتم ازین حالت کیان

میترسیدم.ترجیح میدادم همیشه بداخلاق باشه

اما اینجوربودنش برام غریبه بود.دوباره صداش بلند شد:

1401/10/14 13:39

قسمت صدو پنجاه و نه
#159
_ اومممممممم...میدونی چیه؟؟

من در هفته معمولا سه تا چهار شب و

مهمونی دعوتم...ازون مهمونیا که حتما

باید همراه با خودت داشته باشی،خوب

منم با هرکسی نمیسازم.. هرکیم که یه

شب باهام میاد نقشه میچینه که

خودشو بچسبونه بهم... میفهمی چی میگم؟؟

گیج زل زدم بهش:

_خوب الان یعنی چی؟؟اینا به من چه ربطی داره؟

یه تای ابروشو انداخت بالا..خودشو بهم

نزدیک کرد.. اونقد بهم نزدیک شد که

هرم نفساشو تو صورتم حس

میکردم..ترس برم داشت.. شوکه با

چشمای گشاد نگاش میکردم..فقط چند

سانت باهام فاصله داشت سرشو کج

کرد و با یه لبخند شیطون گفت:

_یعنی نفهمیدی؟؟؟

مات چشماش شدم توهمون حالت بی

حواس گفتم:

_چیو؟؟؟؟؟

خندید... اولین بار بود که خندشو

میدیدم..دیگه عجیب تر از این

نمیشد.. با خنده واقعا زیبا میشد اما من

میخواستم همیشه اخم کنه..ازین خنده

هاش وحشت داشتم..

نمیفهمیدم چشه..ترسیده خودمو جمع

کردم که متوجه شد:

_حرفام واضحه... هروقت تو منو جمع

ببندی باید یه مهمونی تو هفته رو به

عنوان همراه من بیای...حالا فهمیدی چی گفتم؟؟؟

با دهن باز زل زدم به پروییش..این چرا

انقد عوض شده؟؟؟واقعا این رفتارا ازش بعید بود

هنگ کرده بودم اشاره ای به صورتم زد و گفت:

_حالا چرا دهنت باز مونده؟؟؟

سریع به خودم اومدم و دهنمو بستم..

اخمامو کشیدم تو هم:

_ ببخشید کیان متوجه هستین که چی

میگین؟؟؟من فقط قراربود یه خدمتکار

باشم.. نه چیز دیگه...من اصلا ازین بازیا

خوشم نمیاد... دور منو خط بکشید.

دست به سینه تکیه داد به کاناپه.. پاشو انداخت روهم:

_ از الان شروع شد.. اگه ازین لحظه منو

جمع ببندی باید مهمونی پنج شنبه رو با

من بیای.. در ضمن این جریمه کسیه که

از حرفای رییسش سرپیچی میکنه..

توام اگه میخوای تنبیه نشی حواست به

حرف زدنت باشه تا مشکلی پیش نیاد..هوم؟

از حرص دندونامو روهم سابیدم..دیگه

واقعا شورشو در اورده بود.. هرچی

کوتاه میومدم بدتر میشد:

_ من همچین کاری و قبول

نمیکنم..فهمیدین؟ قبول نمیکنمممممم..

با ارامش غیرقابل وصفی فنجونشو به

لباش نزدیک کرد:

_ قبول میکنی،.. مجبوری که قبول کنی

دستامو محکم مشت کردم...دلم

میخواست همه ی حرصو با یه مشت

محکم تو اون صورت خوشگلش خالی کنم:

_ اونوقت چرا مجبورم؟

از جاش بلند شد...چرخید و اومد پشتم

قرار گرفت.. خم شدو اروم زیر گوشم لب زد:

_ اگه کارای که میگم و انجام ندی از

حقوقتم خبری نیس..اونوقت قرصای

مامانت و نهال و میخوای چجوری تهیه کنی؟؟

یهو یخ زدم.. به معنای واقعی وا رفتم..

دست گزاشته بود رو نقطه ضعفم..

و این ته نامردی بود

_ حالا قبول میکنی یا

1401/10/14 13:40

نه؟

ساکت شدم.. حرفی نداشتم.. به قول

خودش من مجبور بودم که قبول

کنم...مجبورم میکرد:

_ حواسم به حرف زدنم هست..

لبخند خبیثی اومد رو لباش:

_ خوبه ولی یادت باشه اگه اشتباها تکرار

شه بخششی در کار نیست.. مخصوصا

اینکه من تو این هفته همراهی ندارم...

از حرص پوست لبامو کندم.. دندونامو

روهم سابیدمو پر حرص گفتم:

_میرم خونه رو تمیز کنم.. باید زود برم بیمارستان..

دستشو به سمت اشپزخونه اشاره کرد و گفت:

_ بفرمایید بانو..

بعد خودش سوت زنان از پله ها رفت بالا..

منم گیج زل زدم به مسیری که چند

دقیقه پیش کیان ازش عبور کرده بود..

این چرا اینجوری شده؟؟ ته دلم خیلی

میترسیدم..این روی کیان عجیب و

ترسناک بود..پر استرس نفسمو دادم

بیرون و شروع کردم به تمیز کاری..

نمیخواستم رفتاراش یادم بیاد.. جز

نگرانی چیزی برام نداشت..باید حواسمو

جمع میکردم.. اصلا دلم نمیخواست با

این ادم پام به جایی باز شه که معلوم

نبود توش چخبره... دلم میخواست ازش

فاصله بگیرم اما اون چه بخوام و چه

نخوام به زندگیم وصل شده بود.. جز

خدا کسیو نداشتم که بهش تکیه کنم..

دستمو گزاشتم رو قلبم...

اروم زیر لبم گفتم:

_ خدایا جز تو کسیو ندارم.. تو هوامو

داشته باش..میترسم دلمو قرص کن...

یه لیوان اب خوردم .. اروم تر که شدم

نگاهمو چرخوندم تو هال... همه چی

تقریبا مرتب شده بود. به پله ها نزدیک

شدمو از همونجا صداش زدم:

_ من امادم... کارم تمومه

صداشو از فاصله دور شنیدم:

_ الان میام..

منم رفتم نهالو کشیدم بغلمو از در عمارت

زدم بیرون.. کنار ماشین منتظرش شدم.

چند دقیقه نگذشت که سرو کلش پیدا

شد.. در ماشین و باز کرد و اشاره زد که

سوار شم..نهالو صندلی عقب خوابوندم

و خودمم به ناچار جلو نشستم و بعد به

سمت بیمارستان حرکت کردیم..

1401/10/14 13:40

قسمت صدو شصت
#160

کیان:

نوال و که رسوندم بیمارستان با حرصی که تو

رفتارش معلوم بود از ماشین پیاده شد و درو

محکم بهم کوبید...چشامو بستم و بی توجه

بهش راه اتاقمو پیش گرفتم...سوییچ ماشین و

رو میز پرت کردمو بی حال نشستم پشت

صندلی.. حرفای کتی خوره ی جونم شده بود..

چیزایی که از نوال برام گفت واقعا ازار دهنده

بود.. اینکه چه بلایی سر برادر و پدرش اومد و

اون مجبور بود تو اون سن کمش کارکنه...یکم

عذاب وجدان داشتم بابت رفتارم.. اما هنوزم

نسبت به خوب بودنش شک داشتم.. بخاطر

همین جرقه ای که تو سرم زده شد و عملی

کردم..یه راهی که بشه امتحانش کنم.. اگه دختر

مورد داری باشه از رو رفتارش میفهمیدم.. فقط

لازم بود که تو چندتااز مهمونیام باهام

بیاد..اونوقت راحت متوجه میشدم که اهل

پادادن هست یانه...دوباره صحنه های نیم

ساعت پیش جلو چشام اومد..واقعا قیافه ی

حرصیش خنده دار شده بود..نامردی کردم که از

حقوقش حرف زدم اما فکری که جدیدا تو سرم

اومده مجبورم میکرد اینجوری رفتار کنم..

شاید به قول کتی، نوال میتونست کمکم کنه اما

اول باید میفهمیدم چجور ادمیه..بعد تصمیم

میگرفتم که از مشکلم باهاش حرف بزنم

یانه..خداروشکر کتی هم ازم دلگیر نبود..

توهمون چند دقیقه ای که تو عمارت تنها بودیم

تونستم از دلش دربیارم..سرمو تکیه دادم به

صندلی و چشام بستم.. ظهر اصلا حالم جالب

نبود اما الان حس بهتری داشتم..تو فکر وخیال

خودم بودم که یهو در اتاق با شدت باز شد و

من با وحشت از رو صندلیم سه متر پریدم...

خواستم ببینم کدوم بیشعوریه که نگاهم به یه

جفت چشم شیطون گره خوردنفسمو پر حرص دادم بیرون:

_اخه چقدر بهت باید بگم مثه ادم گم شو بیا تو

اتاقم.. میمون زهرم ترکید..

درحالی که با لبخند ملیحش که حاصل حرص

دادن من روی لباش بود به سمت کاناپه میرفت

نازی توصداش ریختو گفت:

_من تو اتاق ادمیزاد جماعت در میزنم و خیلی

محترمانه داخل میرم.. تو که یک نمونه نادری از

موجودات ناشناخته ی جهانی.. پس در زدن
نمیخواد که...

1401/10/14 13:40

قسمت صدو شصت و یک
#161

صورتم از حرص قرمز شده بود..من موندم پدر

ومادرکه اونقدمظلوم بودن این عتیقه ازکجاشون

دراومد اخه..داشتم زیر لب غر میزدم که از

جاش بلند شد و همونجور که توکشوی میزم

دنبال چیزی میگشت گفت:

_انقد مثه پیرزنا غر نزن.. میدونم که داری فکر

میکنی منه فرشته از کجا تو زندگیت پیدا شدم

اماخوب همیشه ادما ناخواسته یه کارایی

میکنن که خدا خیلی دوست داره تو جواب اون

کارا بهشون یه پاداش بزرگ بده.. من همون

پاداش بزرگتم... حالا تو برو فکر کن چه نیکی در

حق کسی کردی که خدا منو در حد اون دیده تا

بهت هدیه کنه..

از خنده لبام کش اومده بود اماهمه سعیمو

میکردم که نخندم تا این جغله بچه روش باز

نشه...اونم همونجور که داشت تو کشومو

میگشت بدون اینکه نگام کنه گفت:

_بخند بابا راحت باش.. اینجوری که تو به

خودت فشار میاری میترسم خنده دونت پاره

بشه هاا...ازما گفتن بود..

دیگه بیشتر ازین نتونستم جلوی خودمو بگیرم

و زدم زیر خنده...همچنان مشغول گردش تو

کشوی میزم بود..و اخرش عصبی شد و یکی زد

تو سرم که خندم قطع شد و اخمام رفت توهم:

_چته وحشی چرا میزنی؟؟؟

همونجور که دندوناشو بهم نشون میداد به حالت

بچگونه و بانمکی گفت:

_کیااااان ژوووونمممم خوتت موگی کوژا

گزاشتیش یا با زور و کتک ازت بگیلمش؟؟

دلم ضعف رفت واسه این دختر...کشو سمت

راستمو باز کردم و بسته ی شکلات کاکائو رو در

اوردم که چشاش چراغونی شد... همونجور که

لپشو محکم کشیدم بسته شکلاتو دادم دستش..

لپشو اروم مالید و یه فحش بدی زیر لب بهم داد

که بازم خنده هام بلند شد:

_رو اب بخندی گورخر...

بعد مشغول شکلاتش شد که من دوباره پاهامو

انداختم رو میز و چشامو بستم. که یهو با

جیغی که کشید باز از رو صندلی پریدم..

_چتههههه دختره ی روانی...

اخماشو کشید تو هم و با جیغ گفت:

1401/10/14 13:40

قسمت صدو شصت و دو
#162

_ چقد بهت بگم لنگاتو ننداز رو میز بدم میاد..

پاهاتم که ماشالا از بس خوشبوعه ادم مست

میشه.. اه اه اه... من موندم کی قراره توعه

هپلیو تحمل کنه... اخه تو چه نوع موجودی

هستی که خدا افریده..الوده میکروب باکتری

ویروس... ادم سالمم بره زیر دسته توی

میکروب مریض میشه بعد تو میری مریضارو

درمان کنی؟؟؟ یعنی من رو به مرگم بودم سمتم

نمیایاااا... یه لنگه جورابت برابره با یه بمب

شیمیایی..اه...

بعد بی توجه به دهن باز من و چشای گشاد شدم

همونجور که دماغشو گرفته بود رفت سمت

کاناپه و روش ولوشد..هنگ بودم که وقتی

قیافمو دید زد زیر خنده

_ ببند کیان مگس میره توش..

یهو به خودم اومدمو اخمامو کشیدم تو همش..

زیادی به روش خندیده بودم پرو شده بود

_بسه دیگه روتو کم کن... چیکارم داری که سرم

خراب شدی؟؟؟نه به ظهر که افسردگی داشتی

ادم دلش برات میسوخت نه به الان که دلم

میخواد سر به تنت نباشه.. اخه تو چرا ثبات

شخصیتی نداری؟

بی توجه به اخمام ی درهم و حرفای طولانیم

یهو بی ربط گفت:

_ نمیخرم...

چشام باز گرد شد:

_ چیو نمیخری؟؟

باز یه تیکه شکلات گزاشت دهنشو گفت:

_ نازتو.... پس ناز نکن شلغم...

سرمو انداختم پایین و ریز ریز شروع کردم به

خندیدن... من که از پس زبون این جغله بر

نمیومدم.. سرمو که بلند کردم دیدم لبخند

مهربونش برگشته... منم بهش لبخند زدم

که اروم با صدای لطیفش پرسید:

_ کاری که خواستی و کردی؟

راضی از کارم چشامو بستمو گفتم:

_ اوهوم...

یهو با دردی که تو گوشم پیچید چشامو باز کردم..

_آاخ

گوشمو بیشتر پیچوند:

_کیان اگه نوالو اذیت کنی با من طرفی..

خودت میدونی دیگه؟؟

با زور گوشمو از تو دستش بیرون کشیدم که

طلبکار زل زد بهم:

_ کتی دیوونم کردی... مگه این نقشه خودت

نبود؟ بابا تکلیف منو مشخص کن دیگه...

قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و گفت:

_ حالا چون نقشه از من بود دلیل نمیشه که تو

سواستفاده کنی... من گفتم با این کار تو

میفهمی نوال دختر خوبیه و توام باید بزاری

کمکت کنه.. ولی وای به حالت اگه اذیتش کنی..

با ناخونام چشاتو در میارم..

کلافه چنگ زدم تو موهام..

_ باشه بابا ارزونی خودت.. من بااین دختره

کاری ندارم که..بیخیال من شو کتی..

بیخیال رفت سمت در و گفت:

_ خوبه.. کی میری خونه؟؟؟

_ شب میرم.. مهمون دارم..

با طعنه گفت:

_ اهاااان... از همون مهمونا دیگه؟؟؟

با لحن اخطار امیزی صداش زدم:

_ ککککتتتی؟؟؟

_ باشه بابا اصن به من چه..من رفتم..

1401/10/14 13:40

قسمت صدو شصت و سه
#163

از جام پاشدمو رفتم سمت پرونده ها تا

بررسیشون کنم.. کار زیادی نداشتم اینجوری

حداقل یکم سرگرم میشدم..

تک به تک بیمارایی بودن که یا تو تصادف از

ناحیه سر دچار اسیب دیدگی شدن یا طی یه

اتفاق نیاز به عمل جراحی داشتن.. دوسه

تاشون که مهم تر از بقیه بود رو کنار گزاشتم تا

زودتر با تیم پزشکی به وضعیتشون رسیدگی بشه

نگاه به ساعت انداختم.. 6 بود.. ترانه 7 میومد..

کتمو از رو صندلی برداشتم و از در اتاق زدم

بیرون..تو راهرو بیمارستان چشمم به نوال افتاد

که تو پذیرش مشغول پر کردن چندتا کاغذ

بود.. تا نگاهش بهم افتاد اخمی کردو بی توجه

خودشو با کاغذا سرگرم کرد.. اون حس خبیثم

فوران کردو با قدمای محکم رفتم

سمتش..حضورمو که کنارش حس کرد بدون

اینکه سرشو بلند کنه گفت:

_ سلام...

سرمو تکون دادم...

_ داری چیکار میکنی؟

بازم سرشو بلند نکرد:

_ برگه های ترخیص مامانه.. پرستار داد پرش کنم..

لبخند پلیدی رو لبام نشست و با شیطنت گفتم:

_ میدونستم چشام خوشگله ولی فکر نمیکردم

اونجوری باشه که از ترس دل بستن بهشون
زل نزنی..

سرشو بلند کرد.. تو چشاش حرص و میدیدم..

نمیدونم چرا انقد لذت میبردم وقتی حرص

میخورد.. تاحالا همچین حسی نسبت به هیچ

دختری نداشتم ولی نوال بامزه بود.. لپاش از

عصبانیت قرمز میشداما سکوت میکرد..تاحالا

اینطوری نگاهش نکرده بودم.. چشمای زیبایی

داشت..سرشو انداخت پایین و یهو در کمال

تعجب زبونش باز شد:

_ منم فکر نمیکردم چشام انقد قشنگ باشه مردم

مات بشن بهم..

خندم گرفت.. اولین بار بود که جوابمو

میداد..خودمو کنترل کردم که نخندم..

نمیخواستم ابهتم زیر سوال بره.. من همون مرد مغرورم...

دوباره قیافمو جدی کردمو گفتم:

_ کی میای خونه؟ در جریانی که مرخصی نداری مگه نه؟

نفسشو پرصدا داد بیرون:

_ بعله میدونم.. مامان فردا مرخص میشه.. منم

فردا میام ..اگه اشکالی نداشته باشه...

سرمو تکون دادم و گفتم:

_ من باید برم..

1401/10/14 13:41

قسمت صدوشصت وچهار
#164

و بدون اینکه منتظر حرفی ازش باشم به سمت

خروجی رفتم..با فکر ترانه و حال امشبم با

خوشی پامو رو گاز گزاشتمو روندم..

ریموتو از جیبم در اوردم و درو بازکردم جلوی

عمارت زدم رو ترمز..از ماشین پیاده شدم و در

عمارتو باز کردم.. هنوز کامل پامو تو نزاشته

بودم که صدای ایفون بلند شد.. از پشت صفحه

نگاهم به چشمای خوش رنگش افتاد.. بی حرف

دکمه رو زدم و در عمارتو بازگزاشتم رفتم تو

اتاقم تا اماده شم.. پشت پنجره اتاقم وایساده

بودم که دستاش دور کمرم حلقه شد.. خوب

میدونست که من هیچوقت اول پیشقدم

نمیشم.. بوی عطرشو تو ریه هام کشیدم..

برگشتم سمتش..با صدای پر نازی گفت:

_سلام عشقم..

بی حرف شالشو از سرش کشیدمو بینیمو تو

موهاش فرو کردم...بوی موهاش دیوونم

میکرد..همونجور که توبغلم بود با صدای خماری گفتم:

_ شام میخوری یا...

دستاشو محکم تر پیچید دورم..

_ وقت برای شام زیاده.. دلم هواتو کرده

بعد دستاشو دور گردنم انداخت ازم آویزون شد

پاهاشو دور کمرم حلقه کرد

برای اینکه نیفته دستامو زیر پاهاش گذاشتم و

همینطور ک سرم تو گردنش بود سمت اتاق حرکت کردم..

گزاشتمش رو تخت...ترانه همیشه بلد بود چیکار کنه..

همیشه...
............................
نوال:

از حرص تو مرز انفجار بودم.. پسره ی

بیشعورمعلوم نیست چه مرگشه.. هیچیش به

ادمیزاد نرفته.. اصلا ازین رفتارش خوشم

نمیومد.. ترجیح میدادم همیشه سگ باشه

پاچمو بگیره اما اینجوری برام لوس بازی در نیاره... اه..

خودم کم بدبختی داشتم که اینم چسبیده بیخ

گلوی زندگیم.همشم باید مواظب باشم جمع

نبندمش.. لعنت بهش خوب من عادت کردم به

جمع بستن.. اخرش یه جا گند میزنم فقط خدا

رحم کنه..همونجور که غر میزدم سمت اتاق

مامان میرفتم..خداروشکر حالش بهتر شده بود

و فردا میتونستم ببرمش خونه.حداقل پیش

خودم بود نگرانیم کمتر میشدبهتر میتونستم

ازش مراقبت کنم.در اتاقو باز کردم ک دیدم

نهال تو بغل مامان خواب رفته.. لبخند زنون

رفتم جلو.. مامان با مهربونی گفت:

_ اومدی مادر؟

رو سر نهالو بوسیدم

_اره مامان اومدم.. انشالا فردا میبرمت خونه..

خواستم نهالو از تو تخت مامان بکشم بیرون که نزاشت

_ ولش کن تازه خوابیده.. دست به دستش

نکن بدخواب میشه.. غذا خوردی؟

رو تخت خالی کنار اتاق دراز کشیدمو گفتم

_ اره یه چیزی خوردم.. شما غذاتو خوردی؟

_با نهال باهم خوردیم..

چشامو روهم گزاشتم

_ نوش جونتون..

صداشو شنیدم

_ خسته ای مادر؟

_ اوهوم..

از پشت چشمای بسته هم لبخندشو حس میکردم..

_ بخواب مادر راحت بخواب..

همونجور داشت اروم حرف میزد که چشام

سنگین شد و نفهمیدم کی خوابم برد

1401/10/14 13:41

قسمت صدو شصت و پنج

#165

صبح زودتر پاشدم و مشغول جمع کردن وسایل

مامان شدم.. ذوق داشتم که زودتر بریم خونه..

دلم تو هوای بیمارستان پوسیده بود..مامان و

نهال هنوز خواب بودن.کارم تقریبا تموم شده

بود که متوجه شدم مامان بیدار شده.

بالبخند زل زدم بهش:

_صبح بخیر مامانجونمممم..بهتری؟

_صبح توام بخیر مادر...الحمدلله خوبم

شنگول رفتم سمتش:

_ بزار کمکت کنم صورتتو بشوری لباساتو

بپوشی که از شر اینجا راحت شیم.

باخنده سرشو تکون داد .. کمکش کردم تو

سرویس بره.. هنوز از کتی براش نگفته

بودم..قطعا مامان به اندازه من خوشحال

میشد..وقتی اومد بیرون لباساشو بپوشیدم..

نهال که غرق خواب بود و

بغل کردم و اروم با مامان از در اتاق زدیم

بیرون.. جلوی ورودی بیمارستان یه ماشین

گرفتم و ادرس عمارتو دادم..ساعت 8 بود..

کیان حتما تا الان رفته مطب..منم راحت

میتونستم به کارای خونه برسم.. حدود نیم

ساعت بعد راننده جلوی عمارت نگه

داشت..حسابشو کردمو از ماشین پیاده

شدیم.قدمامو اروم برمیداشتم تا بهش فشار

نیاد.. اصلا براش خوب نبود که به نفس نفس

بیوفته... در سوییت و باز کردمو صبر کردم تا

وارد شه. از شانس خوبم اتابک خونه نبود.

اینوقت صبح نبودنش تو خونه واقعا عجیب

بود.. حتما باز رفته پی موادش.. وگرنه ادمی

نبود که این وقت صبح بزنه بیرون.. خوشحال

ازینکه شانس امروز بهم رو کرده و چشمم به

قیافه نحس اتابک نمیخوره سریع تو اتاق جای

مامان و انداختم. وقتی دراز کشید پتورو تنش مرتب کردم

_ مامان جونم من باید برم عمارت..برای ظهر

سوپ میپزم میارم برات. بااین حالت پا نشی

جایی بریااا.. نهالم میبرم که اذیتت نکنه..

اروم سرشو تکون داد.. قرصاشو بهش

دادم...وقتی خیالم ازش راحت شد نهالو بغل

کردمو سمت عمارت رفتم..

خوش خرم ازینکه کسی تو عمارت نیس درشو

باز کردمو وارد شدم..نهالو گزاشتم رو مبل و

رفتم تو اشپزخونه.. شالمو در اوردمو موهامو

بالاسرم محکم بستم.. مانتومو هم دراوردمو

گزاشتم رو صندلی.. اشپزخونه مرتب بود فقط

چندتا تیکه ظرف تو سینک ریخته بود که

شروع کردم به شستنشون.. وسایل لازانیارو در

اوردم تا برای ناهار کیان درست کنم. برای

مامان هم وسایل سوپو اماده کردم..نگاهی به

ساعت انداختم.. هنوز زود بود که ناهارو اماده

کنم..از اشپزخونه زدم بیرون.. هال و که دیروز

مرتب کرده بود اما اتاقای بالای رو حتما

ترکونده بود..نگاهی به پله ها انداختم.. مثه

همیشه غصم گرفت اما بهش توجهی نکردم..

وسایل نظافت و گرفتم و از پله ها رفتم بالا..در

اتاقش طبق معمول بسته بود. نمیدونم چه

عادتی داشت وقتی که خونه نبود در اتاقو

1401/10/14 13:41

میبست.. انگار میخواستم چیکار کنم.. چپ چپ

به در اتاقش نگاه کردمو با حرص دستگیره رو

فشار دادم.. یهو وارد اتاق شدم ..

وارد که شدم صدای جیغ یه دختر پرده گوشمو

تکون داد..با جیغ دختره کیان از خواب پرید..

فکم چسبید کف زمین.. دختره ملحفه ی سفیدو

جلوی سینش گرفت.. نگاهم به نیم تنه ی برهنه

کیان افتاد.. انقد هنگ بودم که نمیفهمیدم

حداقل سرمو بندازم پایین..

کیان نیم خیز شد.. خوابالو دستی به چشماش

کشید وقتی نگاهش بمن افتاد دوباره تو جاش

خوابید.. با صدای دورگه از خواب گفت:

_ چته ترانه چرا جیغ میزنی؟

اخمای دختره که فهمیدم اسمش ترانس رفت توهم..

با یه دستش ملحفه رو داشت و با دست دیگش کیانو تکون میداد

_ پاشو .. کیان پاشو.. پاشو بیین این دختره

کیههههه.. پاشو دیگه.. مگه اینجا طویلس که هر

خری سرشو میندازه میاد تو؟ پااااشوووووو

با این حرفش به خودم اومدم.. اخمام رفت

توهم..دختره ی بی ادب.. اگه جوابشو نمیدادم سر دلم میموند:

_ببخشید خانوم محترم احترام خودتونو

نگهدارین.. من اگه میدونستم کسی تو خونس

قطعا بدون در زدن وارد نمیشدم.. کیان همیشه

این ساعت سر کاره.. منم فکر کردم الان خونه نیست..

دختره با پرویی تمام گفت:

_ تو اصن کی هستی که وارد عمارت شدی؟

بدون ذره ای تردید جواب دادم

_ برای کیان کار میکنم..

پوزخند لبای دختره حرصیم کرد..اما توجهی

نکردم.. این جماعت تحقیر کردن تو ذاتشون
بود..

1401/10/14 13:41

قسمت صدو شصت و شش
#166

جوابی بهش ندادم.. دختره هم با پرویی خودشو

چسبوند به کیانو دوباره دراز کشید.خواستم از

در بزنم بیرون که با صدای کیان مکث کردم

_نوال

_ بله..

_ صبحونه رو اماده کن یکم دیگه میام پایین..

مامانت بهتره؟

ناخوداگاه بخاطر جو پیش اومده اصلا حواسم نبود و گفتم:

_ باشه کیان.. الان صبحتونتونو اماده

میکنم..مامانمم بهتره..ممنونم از لطفتون..

تا جملم تموم شد چشمم بهش خورد که با حس

شیطنتی که جدیدا تو چشاش ظاهر شده زل زد

بهم..دوباره پرسید:

_ پس مامانت خوبه؟؟؟

متعجب از تکرار سوالش جواب دادم:

_ گفتم که.. بله کیان..حالش خوبه.. ازتون

ممنونم که از حالش پرسیدین..

دوباره شیطون گفت:

_خوبه...

بعد از تخت اومد پایین و سمت سرویس تو

اتاقش رفت..دختره هنوز تو تخت دراز بود.. ای

دراز به دراز بری.. چشم غره ای بهش رفتمو از

در اتاق زدم بیرون.تازه متوجه شدم که شالم

سرم نبود ومن با اون وضعیتم کری میخوندم..

خاک برسری به خودم گفتمو سریع شالمو سرم

کردم.. هرچند الان دیگه مسخره بود..تا کیان

بیاد میز صبحونه رو چیدم.. داشتم تو فنجونش

چای میریختم که سرو کلش پیدا شد.صندلیو

کشید عقب و پشت میز نشست.نگاهی بهم

انداخت و با دیدن شال رو سرم پوزخند زد..

اخمامو کشیدم توهم..همونجور که فنجونشو به

لباش نزدیک میکرد گفت:

_خوبه که حال مامانت خوبه..

عصبی شدم.. نمیفهمیدم چرا انقد راجب حال

مامانم میپرسید.. دستمو رو میز گزاشتم و گفتم:

_ چرا انقد میپرسین؟

لبخند شیطونی رو لبش ظاهر شد.. زل زد تو چشام:

_میخوام خیالم راحت باشه که پنجشنبه شب

میتونه تنها باشه یا نه..

با تعجب پرسیدم:

_یعنی چی؟

همونجور که زل زده بود به چشمام شمرده شمرده گفت:

_ قرارمون همین بود دیگه؟ مگه نه؟

عصبی از نفهمیدن حرفاش گفتم:

_ چی میگی. کدوم قرار؟ یه جور بگو بفهمم..

یه لقمه از نون و پنیرو گزاشت دهنش و ریلکس گفت

_ قرارمون این بود که اگه ازین بعد منو جمع

ببندی باید با من به عنوان همراه بیای.. یادت که

نرفته؟ الان تو اتاق جمع بستی منو.. اولین

مهمونیمون پنجشنبه میشه ینی فردا شب..

سست شدم.. نشستم رو صندلی.. زیر لب خسته لب زدم

_ نه...

نگام کرد:

_ چرا رنگت پریده..

با لکنت گفتم

_ من .. نم..ی تونم...

فقط یه لحظه.. یه لحظه نگاهش رنگ مهربونی

گرفت اما زود به خودش اومد

_ قرارمون همین بود..فردا ساعت 7 اماده باش..

زیر لب نالیدم:

_ کیان..

دستشو به حالت هیس اورد جلو.

_من حرفو یه بار میزنم..

ناامید نگاش کردم .. اخه منو چه به مهمونیاییه

اونجوری.. با بغض از جام پاشدمو سمت

سرویس رفتم.. نمیخواستم جلوش گریه

کنم..یه ابی به صورتم زدمو اومدم بیرون..

1401/10/14 13:42

ترانه پیشش بود.. یکم از پوره ی سیب زمینی

که درست کرده بودم تو بشقاب ریختم و سمت

نهال رفتم تا اینجوری خودمو سرگرم کنم..اروم

اروم بهش غذا میدادم..صدای پچ پچاشون

میومد.عصبی بودم.. غذاشو که دادم تلویزیونو

روشن کردم تا مشغول کارتون شه.. خودمم

رفتم تو اشپزخونه غذا درست کنم..به هر حال

مجبور بودم به این مهمونیه کوفتی برم پس

بحث کردن باهاش جز جنگ اعصاب چیزی

نبود.. بعد صبحانه ترانه از پشت میز بلند شد..

_ من برم دیگه عزیزم. کاری نداری؟

کیان هم جاش بلند شد و سمت پله ها رفت

_ نه مواظبه خودت باش..

لبخندی رو لبای خوش فرمش نشست..

بعد لباساشو پوشید بی توجه به من و از

عمارت زد بیرون..پشت میز اشپزخونه نشسته

بودمو با روی میزی ور میرفتم که حضورشو

کنارم حس کردم.. بی مقدمه پرسید

_ برای فردا لباس داری؟

خجالت زده سرمو انداختم پایین.. اخه من کیو

داشتم ک بخوام برم مهمونی و لباس مهمونی

بخرم بخاطرش..

دوباره بدون اینکه منتظر جواب من باشه گفت

_ شب برات میفرستم..

1401/10/14 13:42

قسمت صدو شصت و هفت
#167

خیلی نگذشت که لباس پوشید و از

عمارت زد بیرون.. منم مشغول درست

کردن سوپ و و لازانیا شدم.. غذا که

اماده شد یکم از سوپ تو ظرف ریختم..

از اشپزخونه اومدم بیرون.. چشمم به

نهال افتاد ک مشغول دیدن کارتون بود.

دودل بودم که بزارمش عمارت سوپ و

ببرم یااینکه اونم باهام بیاد.. اخرش به

این نتیجه رسیدم که زود برمو بیام..

تندی از عمارت زدم بیرون..تا جایی که

میتونستم سریع حرکت کردم.. جلوی

در که رسیدم کلیدو تو در چرخوندمو

وارد شدم..اتابک هنوز نیومده بود.در

اتاق مامانو باز کردم بادیدنش لبخند

اومد رو لبام.. چادر نماز سفیدش سرش

بود و داشت ذکر میگفت.. اروم جلو

رفتم و سرمو گزاشتم رو پاش... اونم

بی حرف مشغول نوازش موهام شد..

چند دقیقه تو همون حالت بودیم که با

یاد نهال از پاش بلند شدم..رو بهش گفتم:

_مامانی غذاتو اوردم کامل بخور.. نهال

تو عمارت تنهاست باید زود برم. قرصاتو خوردی؟

_ دستت درد نکنه مادر..اره عزیزم خوردم

اروم رو سرشو بوسیدم..

_ باشه مامانی مواظبه خودت باش.. من دیگه باید برم..

سرشو تکون داد و زیر لب بسلامتی گفت

و من از در زدم بیرون... وارد عمارت که

شدم با دیدن نهال نفس راحتی کشیدم..

دیگه کاری برای انجام دادن نداشتم..

رفتم کنارش و رو مبل نشستم..

سرو صدا کرد که بغلش کنم.. دستامو

دراز کردمو کشیدمش بغلم.فکرم درگیر

بود.با این وضعیتی که کیان داشت

معلوم بود شرایط مهمونیاش چیه..

حدس اینکه چجور جاهایی دعوت میشد

سخت نبود.. همین یه کارم موند که تو

پارتی های مختلفش همراهیش کنم.. ای

لعنت به دهانی که بی موقع باز میشه..

نگران زل زدم به ساعت..دیر کرده بود تو

فکر بودم که با صدای زنگ گوشیم از

جام بلند شدم.. شمارش رو صفحه

گوشیم خودنمایی میکرد..دستمو رودکمه

سبز فشار دادم که صداش تو گوشم پیچید.

_ من ناهار نمیام..

پر از حرص چشامو رو هم فشار دادم.

اخه چرا نمیفهمید که من هر روز دارم

نهار میپزم.. خوب اگه نمیای چرا از قبل

نمیگی؟ از پشت دندونای کلید شدم گفتم

_ باشه..

اونم بی خدافظی قطع کرد. شعورش در

همین حده دیگه.. چیکارش میشه کرد..

گوشیو پرت کردم رو مبل و رفتم تو

اشپزخونه با خیال راحت واسه خودم

لازانیا تو بشقابم کشیدمو با لذت

مشغول خوردن شدم. به درک که نیومد..

به جهنم که نیومد.حقشه که شام از

همین غذای ظهر بخوره.. یکم از لازانیا

رو تو ظرف در دار ریختمو گزاشتم تو یخچال..

بعد با خیال راحت رفتم پیش نهال..

خوابم میومد.خواستم یکم بخوابم که با

یاد اون وقتی که تو عمارت خوابم برده

بودترس اومد تو دلم... یه فکری به سرم

زد.. کتی حتما میدونست

1401/10/14 13:42