The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

💎🦋💙چشم آبیِ ارباب💙🦋💎

15 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1402/03/24 23:18

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_88


اینکه سر ظهر توکا توی خیابون خلوت چکار میکرد بعدا در موردش حرف میزدم و تنبیهش میکردم اما اون پسرا قرار نبود سلامت به خونه برگردن.
کسی نمیتونست توکای منو اذیت کنه و جون سالم در ببره.
بهشون که رسیدم شروع کردم به مشت و لگد زدن،پسرا جثه ی خیلی بزرگی نداشتن و با یه مشت من نقش زمین میشدن.
بادیگاردا خیلی سریع خودشون رو بهم رسوندن و همون طور که یکی از پسر ها رو از زیر مشتم بیرون میکشیدن گفتن:
-قربان ما به حساب شون میرسیم لطفا شما تشریف ببرید
با اینکه عصبانیتم خالی نشده بود ولی دست از زدن برداشتم چون وضعیت توکا مهم تر بود.
به طرفش که برگشتم با دیدن خونی که از دماغش شره میکرد بیشتر عصبی شدم.
توکا حتی نمیتونست حرف بزنه و بدنش به شدت میلرزید، دستاش رو توی سینه ش گره بود و گریه میکرد.
وقتی دستش رو گرفتم و توی بغلم کشیدمش به پیراهنم چنگ زد و همون طور که اشک میریخت گفت:
- من...من خیلی... ترسیدم
بی توجه به ادمای اطرافم روی موها صورت رنگ پریده ش رو بوسید:
-دیگه همه چی تموم شد،نترس...من اینجام عزیزم
با اینکه عصبانی بودم و خون جلوی چشمام رو گرفته بود سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم تا توکا رو بیشتر نترسونم.
بغلش کردم و با خودم به طرف ماشین بردم.
سوار ماشین که شدیم سعی کردم با آروم ترین لحن جوری که نترسه پرسیدم:
- تو...سر ظهر...توی این خراب شده... چکار میکردی؟


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:43

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#توکا
#پارت_89





با اینکه خیلی تلاش میکردم اما لحن صحبتم تند و عصبی بود.
دیدن توکا توی اون موقعیت اعصابم رو بهم میریخت،تصور اینکه اگه دیر میرسیدم چه بلائی سرش میومد منو به جنون میکشید.
توکا در حالیکه سکسکه ش بند نمیومد بریده بریده گفت:
-خا...خانوم...گ...گفتن...مه...مهمون ...داریم ...منو...منو فرستادن...می...میوه بخرم
به معنای واقعی داشت دود از کله م بلند میشد.همیشه تمام سفارشا رو در خونه میاوردن فقط کافی بود با فروشگاه تماس بگیرن تا بهترین مواد رو براشون بفرستن.
اون وقت ترلان به خودش جرات داده بود و توکا رو با وجود نابینا بودن برای همچین کار مسخره ای بیرون فرستاده بود.
با دستمال خونی که از دماغش راه افتاده بود رو تمیز کردم،راننده بطری آب معدنی رو به طرفم گرفت و‌ گفت:
-قربان...ببخشید دخالت میکنم ولی خانوم توکا آزار شون به مورچه هم نمیرسه
برای این مورد به خانوم ترلان تذکر بدید
نمیدونم چطوری تونستن...
بازم ببخشید قصد دخالت نداشتم
بطری رو از دستش گرفتم و گفتم:
- فقط تحمل کردم تا وصیت نامه خونده بشه
نگران نباش تاوان شو پس میده

وقتی وارد خونه شدیم ترلان رو دیدم که پشت میز نشسته و مشغول نوشتن چیزی بود.
با دیدن من و توکا تعجب کرد،حتی ترس و میشد توی نگاهش دید ولی بروی خودش نیاورد و به نوشتن ادامه داد.
توکا رو که به اتاقش فرستادم و با حرص به طرف ترلان رفتم.
روی میز خم شدم و هر چیزی که روش بود رو توی یه حرکت روی زمین ریختم.
صدای شکستن گلدون بزرگ وسط میز توی خونه پیچید ولی برام مهم نبود.
ترلان با عصبانیت داد زد:
-چته باز وحشی شدی؟


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:43

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_90





دستم رو روی میز کوبیدم و غریدم:
- به چه حقی توکا رو فرستادی بیرون؟
با اجازه ی کی؟
-با اجازه ی خودم
تو چکاره ای اخه؟
خدمتکار خودمه،یعنی نمیتونم بفرستمش خرید؟
سیلی محکمی توی صورتش کوبیدم جوری که با صندلی روی زمین افتاد.
به سختی خودم رو کنترل کردم تا بلائی سرش نیارم،اون همه حرص و عصبانیت داشت به خودم آسیب میزد.
به طرفش خم شدم،انگشتم و با تهدید جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
- فقط تا اومدن وکیل جلوی چشمام ظاهر نشو
والا بد میبینی
ترلان دستش رو روی گونه ش گذاشته بود و جوری اشک میریخت که اگه کسی نمیشناختش فکر میکرد مظلوم ترین دختر روی زمینه.
اما من ذاتش رو میشناختم.
با صدای خدمتکار هر دو به طرفش برگشتیم:
-ببخشید قربان،وکیل پدرتون تشریف آوردن
- به اتاق بابا راهنمایی شون کن ما هم الان میایم

چند دقیقه ای طول کشید تا آروم شدم،اونم به لطف آب سردی که بدن گر گرفته م رو خنک میکرد.
دیگه وقت اون رسیده بود که تکلیف خیلی چیزا مشخص بشه.
وقتی وارد اتاق شدم وکیل پشت میز بابا نشسته بود و ترلان روی مبل.
بعد از سلام و احوالپرسی کوتاهی منم نشستم و وکیل همون طور که پاکت مهر و موم شده رو از کیفش بیرون میاورد گفت:
-لطفا به توکا هم بگید بیاد
اونم باید توی جلسه ی خوندن وصیت نامه حضور داشته باشه


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:44

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_91


بهت زده به نظر میرسید و باورش نمیشد چیز زیادی گیرش نیومد.
ترلان روی تک تک اموال حساب باز کرد و حالا فهمیده بود زندگی و جونیش رو در کنار پیرمردی هدر داده که چیز زیادی براش نذاشته بود.
پدرم با تجربه بود و اموالش رو به یه زن جوون نمیداد.
بالاخره به خودش اومد و با حرص فریاد زد:
- این دروغه،وصیت نامه ی اصلی رو بیارید
پس این عمارت کوفتی چی؟
این به کی میرسه؟
ترلان راست میگفت،حواسم به عمارت نبود،جایی هم ازش اسم برده نشده بود.
وکیل عینکش رو جابه‌جا کرد و جواب داد:
- طبق خواسته ی مرحوم این عمارت و سود حساب بانکی به مبلغ یک میلیارد تومن که هر ماه به حساب واریز میشه، و گالری نقاشی خیابون فرشته به خانوم توکا میرسه

لبخندی زدم انگار به چیزی که میخواستم رسیدم،پدرم فکر همه چیز رو کرده بود.
شاید توکا باهاش نسبتی نداشت اما انگار دل پدرم رو هم برده بود.
توکا چشماش رو ریز کرده بود و با دقت گوش میداد،و بعد نخودی خندید و خیلی اروم زیر گوشم گفت:
-ترلان خانوم راست میگه ها
وصیت نامه دستکاری شده
اخمی کردم و گفتم:
-دستکاری نشده،بابام به تو هم ارث داده
ترلان هیستریک خندید و گفت:
-اره دختره ی کور به تو هم ازش رسیده
وقتی زیر گوشش یه سر ویز ویز میکردی باید فکر اینجاش و میکردم
خوب قاپشو دزدیدی،شاید وقتی من نبودم زیر...
از جام بلند شدم و گفتم:
-جرات داری حرف و کامل کن


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:44

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_92


ترلان مثل یه دیگه اب جوش داشت جوش میزد،مثل زودپزی که با شعله ی بالا حرارت میبینه و سوت میکشید،انگار داشت منفجر میشد.
ارثی که بهش رسید اونقدرا بود که یه عمر راحت زندگی کنه، اما از اونجایی که زن قانعی نبود بیشتر میخواست.
پاساژ خیابون ولیعصر میلیارد ها تومن ارزش داشت ولی ترلان حساب بیشتری روی اموال باز کرده بود،چند سالی پیش بابام خوش خدمتی کرد تا لااقل نصف ارثیه بهش برسه.
وکیل بی توجه به جو متشنج اتاق از جاش بلند شد و نامه ای که بابا برام گذاشته بود رو بهم داد و بعد از بستن کیفش گفت:
- تمام کارهای اداری انجام شده فقط برای امضای یه سری مدارک باید به ثبت اسناد برید

بعد از رفتن وکیل رو کردم به توکا و گفتم:
-برو تو اتاقم منتظر باش تا بیام
ولی ترلان چنان جیغی کشید که هر دو گوش هامون و گرفتیم.
از ته دل جیغ میزد انگار دیوونه شده بود،وقتی یکم آروم شد گفت:
-گرشا خان،این خونه مال منه حتی فکرشم نکن به دختره ی کور پاپتی بدم
حرص خوردن ترلان هیچی رو عوض نمیکرد، بهش نگاهی انداختم و گفتم:
-اگه مامانت این رفتار بچگانه تو ببینه چی میگه؟
-برو بابا
-به نظرت بابام آدمی بود که الکی یه کاری و انجام بده ؟
الان توکا صاحب این خونه ست
تا فردا صبح فرصت داری وسایلت و جمع کنی و بری،مطمئن باش اگه دنبال شر و دردسر هم باشی خودم به حسابت میزسم
اون چیزی که بهت رسیده بیشتر از ثروت‌ باباته،پس خدا رو شکر کن و دنبال دردسر نباش


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:45

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_93




ترلان برخلاف خاله که زن سیاست مداری بود احمقانه و عجولانه رفتار میکرد.
کاش بجای اینکه سال ها وقتش رو توی آرایشگاه ها تلف کنه روی رفتار و تربیتش کار میکرد.
توکا در تمام مدت ساکت یجا نشسته بود و چیزی نمیگفت.
چشمای خوشگلش هنوز رنگ تعجب داشت و باورش نمیشد.
میخواستم اول نامه ی بابا رو بخونم بعد با توکا حرف بزنم،به خاطر همین کنارش نشستم و مشغول باز کردن پاکت شدم.
توکا خودش رو جلو کشید و سرشونه م رو بوسید ، و بعد دستای کوچیک و ظریفش رو دور بازوم پیچید و سرش رو بهم تکیه داد.
دلم میخواست بدونم به چی فکر میکنه چون از چهره ش چیزی خونده نمیشد‌ اما فرصت برای اینکار زیاد بود.
نامه رو از پاکت بیرون آوردم و همون اول دست خط بابا رو شناختم.
دروغ نبود اگه میگفتم بعد از سال ها احساس کردم بغض سنگینی توی گلوم نشسته،حتی عطرش هم اتاق و پر کرده بود:
《گرشا جان،بابا
سلام
میدونم که این نامه بعد از مرگم به دستت میرسه فقط میخوام بدونی خیلی دوستت دارم.
هم من،هم مادرت عاشقت بودیم.
نه به خاطر اینکه تنها بچه ی ما بودی ،نه.
چون تو متفاوت ترین پسر روی زمین هستی.
مادرت قبل از مرگش تنها وصیتی که کرد این بود که خیلی مواظبت باشم و تو رو از خاله و دختر خاله ت دور کنم.
و من هم تمام تلاشم رو کردم.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:45

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_94

دوباره و دوباره و دوباره اون تیکه رو خوندم و از خودم متنفر شدم،از اینکه سال ها به خاطر یه اشتباه به ایران نیومدم و پدرم رو با خاله و ترلان تنها گذاشتم.
چقدر درد بی کسی ها و تنهایی هاش روی دوشم سنگینی میکرد.
اونقدر هوای اتاق خفه بود که یقه ی پیراهنم رو باز کردم بلکه بتونم نفس بکشم:
《هر کاری کردم نتونستم تو رو از اون دامی که خاله ت برات پهن کرده بود دور کنم.
شاید اگر مادرت بود...
بگذریم،تو هنوز جوون و خام بودی و اینا رو نمیفهمیدی.
ترلان هم جوون بود،اما درست مثل مادرش طمع پول و ثروت داشت.
تنها کاری که تونستم کنم این بود که ترلان رو سمت خودم بکشم،اونا دنبال ثروت تو بودن و وقتی فهمیدن میتونن با من پول بیشتری به دست بیارن تو رو از بازی کنار گذاشتن.
اینا حقیقتی بود که باید بهت میگفتم ،بابا.
ولی حالا که برگشتی خونه و دیگه دستم از دنیا کوتاه شده ازت یه درخواست دارم،اونم توکاست.
حتما تا الان اون فرشته رو دیدی؟
توکا زیادی پاک و معصومه.
توی این دنیا با ادمای گرگ صفت دووم نمیاره.
شاید از اینکه عمارت پدریت رو براش به ارث گذاشتم عصبانی باشی،ولی بدون روح من اینجوری آرامش بیشتری داره.
فقط یه درخواست ازت دارم،مواظبش باش.
دوستدار تو،پدرت》
نامه رو بستم و توی جیبم گذاشتم، توکا سرش رو برداشت و همون طور که بازوم رو نوازش میکرد گفت:
- میشه ناراحت نباشید؟
من...من این خونه رو نمیخوام
من...نمیخوام شما از اینجا برید
اگه بخواید...

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:46

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_95

از حرفای توکا عصبی شدم،شاید تقصیر من بود که هنوز جایگاهش و توی قلبم نمیدونست.
دستم رو دور کمرش پیچیدم و به خودم چسبوندمش،روی موهاش رو بوسیدم و گفتم:
-هیش،به نفعته حرفت و کامل نکنی
بابام این خونه رو داده به تو
منم باهاش مشکلی ندارم
اگه اینکار و هم نمیکرد هیچ وقت نمیذاشتم ازم دور بشی،قراره تا ابد پیش خودم بمونی
توکا با شیطنت لبخند دندون نمایی زد و جواب داد:
-اخ جون میدونستم
و بعد بادی به غبغب انداخت:
-اصلا این خونه بدون توکا صفا نداره
نوک دماغش و کشیدم و گفتم:
-وقتی تنبیه شدی شیطنت از سرت میپره
الان میری حموم و آماده میکنی تا بیام
توکا نفسش رو برای چند ثانیه توی سینه ش حبس کرد و بعد نفس عمیقی کشید.
شبیه کسی که چند ثانیه نفسش رو زیر آب نگهداشته بود.و بعد لبخند دستپاچه ای زد و گفت:
-مممم...یعنی...من الان قراره تنبیه بشم؟
میشه ببخشید؟
وقتی چشماش به خاطر تنبیه برق میزد نمیتونست احساساتش رو مخفی کنه.
سرم رو نزدیک بردم و گفتم:
-میخوای بگی دوست نداری؟
توکا بلافاصله از جاش بلند شد و همون طور که با عصای سفیدش راهش رو به طرف در پیدا میکرد گفت:
- توی حموم منتظرتونم
با خنده سری تکون دادم و بهش نگاه کردم که خیلی زود از جلوی چشمام محو شد.
اون دختر دلیل تمام حال خوبم بود،بابا از پروانه ی آبی من مراقبت کرد چون قلب بزرگش رو شناخته بود.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:46

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_96


چند دقیقه ای بهش فرصت دادم تا هم حموم رو آماده کنه،
منم به این فاصله احتیاج داشتم تا بتونم احساساتم و دسته بندی کنم.به خاطر همین به طبقه ی پایین رفتم تا وقت کشی کنم.
بعد از اینکه نوشیدنی و یکم میوه و خوراکی توی سینی گذاشتم به طبقه ی بالا برگشتم.
میخواستم هر دو خوش بگذرونیم تا استرسی و نگرانی ازمون دور بشه.
،چند روز بعد از عمل به عراق میرفتم و تا زمان باز کردن باند چشماش که حدودا یک ماهی طول میکشید بر میگشتم.
وقتی توکا با چشمای یاقوتیش میتونست من رو ببینه بعد از اون تمام و کمال مال من میشد.

بالاخره دست از فکر کردن برداشتم و به طرف اتاقم پا تند کردم، وارد حموم شدم.همه جا پر بود از بخار آب گرم و درست همون طوری که خواسته بودم وان رو پر کرده منتظرم بود.
شبیه فرشته ای به نظر میرسید که موقع چنگ زدن و آواز خوندن توی مه گرفتار شده.
پوستش به خاطر قطره های بخار می درخشید.

سینی رو لبه ی وان گذاشتم و توش رفتم، و بعد کمک کردم توکا هم واردش بشه.
توی آب گرم نشستم و با کشیدن دستش توی ب*غلم لم داد ، جوری که پشتش روی سینه م قرار داشت.
دستام رو دور قفسه ی سینه ش حلقه کردم و روی موهاش رو بوسیدم،سرش رو خم کرد و اجازه داد تا صورتش پیشروی کنم.
مثل یه بچه گربه توی بغلم دلبری میکرد و منم نازش رو میخریدم



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:47

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_97



ترلان با تمام نفرتی که توی وجودش بود به توکا نگاه میکرد،شاید اگه من اونجا نبودم یه بلائی هم سرش میاورد.
مدام پاهاش رو تکون میدادم و با موهاش بازی میکرد تا خودش رو آروم کنه.
خوشحال بودم که توکا اون چشمای قرمز و که براش خط و نشون میکشید رو نمی بینه.

وکیل بی توجه به جو متشنج توی اتاق پاکت وصیت نامه رو بهمون نشون داد تا مطمئن بشیم قبلا باز یا دستکاری نشده.
هر چند من بهش اطمینان داشتم اما ترلان اینجوری نبود.
بعد از گرفتن تائیده ی افراد توی اتاق مهر و موم رو برداشت و پاکت رو باز کرد.
مقدمه ای که برای وصیت نامه نوشته شده بود رو با دقت گوش دادم تا نکته ای رو از دست ندم.
بابا نامه ای برام گذاشته بود که بعد از خوندن وصیت وکیل بهم میداد،برای خوندن اون نامه بی طاقت بودم و میخواستم بدونم توش چی نوشته.
و بعد نوبت رسید اموال و دارایی پدرم که سال ها برای به دست آوردنش زحمت کشیده بود.
اول سهمی که به من میرسید خونده شده.
یه حساب بانکی با مبلغ بیست میلیارد تومن و زمین ها و برج هایی که توی تهران داشت، به همراه هتل ها و ویلاهایی که توی شمال ساخت بود به من میرسید.
آپارتمان توی الهیه و پاساژ میدون ولیعصر و یه حساب بانکی به مبلغ یک میلیارد هم به ترلان تعلق گرفت که در برابر اموالی که به من رسیده بود هیچ به حساب میومد.
منتظر انفجار و طوفان بعدش بودم.
ترلان‌ هنوز توی بهت بود.
اصلا چیزی نمیتونست بگه انگار لب هاش بهم دوخته شده بود.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:47

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_98

برخورد ته ریشم با پوست نازک و حساسش باعث قلقلکش میشد و ریز ریز میخندید.
واکنش هاش خاص و بکر بود،
من رو هم به خنده میاندخت.
توکا خوشمزه ترین خوراکی دنیا بود،دستام و دورش محکم تر حلقه کردم ،
نوشیدنی رو توی لیوان ریختم جوری که صورت هامون روبروی هم بود.


لیوان نوشیدنی رو بین لب هاش فشار دادم و یکم که ازش نوشید حبه ی انگور رو بین دندونام گذاشتم و سرش رو نزدیک کشیدم.

توکا ش*راب صد ساله ای بود که نخورده مست میکرد،خوشمزه و خوش طعم بود و نمیتونستم ازش بگذرم.
توکا حالش عوض شده بود تجربه ی جدیدی بود.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:48

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_99


توکا سرش رو به طرفم چرخوند و لبخند پر شیطنتی زد،
اون دختر هر بار منو بیشتر شگفت زده میکرد.
-حالا میخوام بهت یه جایزه ی خوب بدم
چون دختر خوبی بودی
توکا با همون لبای اویزون و لحن بچگونه
روی موهاش رو بوسیدم و گفتم:
- هر چی بخوای بهت میدم
تمام جایزه های دنیا رو برات میخرم فقط کافیه بگی چی میخوای
خودش رو توی بغلم جابه‌جا کرد و با حالت تحریک آمیزی سرش رو به طرف بالا آورد و نزدیک لبام شد.
توکا رسم لوندی رو خوب بلد بود.
اونقدر نزدیک اومد که لبامون بهم برخورد میکردن:
- میشه...میشه بازم برام از اون لواشکا بخرید
نمیخواستم ناراحتش کنم،شاید اگه یکم به خودم راحت میگرفتم بد نبود.
فسقلی داری گمراهم میکنی
توکا لبخندی زد و شیطون چشمی گفت.اونقدر خوشحال بود که


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:48

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_100


یکی از شکلات ها رو از توی کاغذش باز کردم و توی دهنش گذاشتم چون میدونستم خیلی انرژی از دست داده و فشارش افتاده.
سرش رو روی سینه م چسبوند بود و آروم آروم نفس میکشید.
بعد از اینکه هر دو انرژی از دست رفته رو به دست آوردیم توکا رو مثل یه نوزاد توی بغلم نشوندم و موهای خوشحالتش رو شامپو زدم و تارهای ابریشمیش رو ماساژ دادم.
توکا در تمام مدت ساکت بود و چیزی نمیگفت.یه چیزی توی دلش سنگینی میکرد که بهم نمیگفت، من اون دختر رو از بَر بودم.
جنس سکوتش رو هم میشناختم.
سرش رو که آب کشیدم گونه ش رو بوسیدم و گفتم:
- چرا ساکتی؟
در حالیکه که بغضش رو با آب دهنش قورت میداد سرش رو به طرفم برگردوند،گونه ش رو به لبام چسبوند انگار میخواست خودش رو آروم کنه، بعد جواب داد:
-دارم فکر میکنم چجوری این چند هفته رو بدون شما تحمل کنم
من...من نمیخوام بری
دلم تنگ میشه...نمیشه منم باهاتون بیام؟
قول میدم دختر خوبی باشم و اذیت نکنم

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:49

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_101




راضی کردن توکا اصلا راحت نبود صدای پر بغضش خط بزرگی روی اعصابم میکشید.
البته حق داشت،هر دو مون دلتنگ میشدیم.
اینکه بعد از عمل بذارمش و برم برای خودم شکنجه ی روحی محسوب میشد.
توکا خیلی زود توی قلبم عزیز شد.
گونه ش رو نرم بوسیدم و گفتم:
-نمیتونم تو رو با خودم توی کوه و کمر ببرم
چون اونجا اصلا جای تو نیست،توکا
یه محیط مردونه ست که هیچ کدوم شون ادمای درستی نیستن و نمیخوام حتی نگاه کثیف یه نفر شون بهت بیفته
با تصور چیزایی که میگفتم خون توی رگام به جوش و خروش میفتاد،تصور اینکه نگاه هیز شون توکا رو شکار کنه باعث میشد رگ غیرتم بیرون بزنه.
مردای خلافکاری که تا چشم شون به یه زن میفتاد فقط به یه چیز فکر میکردن،
نفس کلافه ای کشیدم و ادامه دادم:
-تو گنج منی،نمیذارم کسی بهت حتی نگاه چپ کنه
تمام داراییم و میدم که فقط سلامتی و ببینم
برای منم سخته،نمیتونم ازت دل بکنم و برم
اما اگه تحمل کنی قول میدم زودتر برگردم
حالا یه دلیل خوب دارم برای برگشتن،اسمشم توکاست
توکا چشماش رو بسته بود و گونه ش رو به صورتم می مالید.انگار از برخورد موهای تازه در اومده ی صورتم به پوستش لذت میبرد.
حرفام که تموم شد دستاش رو روی دستام حلقه کرد و خودش رو بهم فشار داد:
-دلم خیلی برات تنگ میشه
میدونی؟ دیگه شبا تنهایی خوابم نمیبره
وقتی میری بیرون انگار یه چیزی گم کردم
خیلی زود معتادت شدم،خیلی زود
و بعد لبخند خجالت زده ای زد و ادامه داد:
-ولی من دختر شجاعیم،قول میدم تحمل کنم
شما هم قول میدی زود بیای پیشم؟
-قول میدم،فقط باید یه ماه تحمل کنی



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:49

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_102






صبح زود قبل از اینکه توکا بیدار بشه از اتاق بیرون زدم.
شب پیش با ترلان اتمام حجت کرده و خط و نشون هام رو کشیده بودم، خودش خوب میدونست که نباید عصبانیم کنه.
میخواستم قبل از عمل خونه سکوت و ارامشش رو به دست بیاره.
باید قبل از هر چیز ترلان رو از خونه بیرون میکردم و بعد با خیال راحت برای بیمارستان آماده میشدیم.
از پله ها که پایین رفتم خاله و ترلان با کلی چمدون و ساک توی لابی وایساده بودن و خدمتکارا وسایل رو از خونه بیرون میبردن.
ترلان با دیدنم نیشخندی زد و سرش رو به حالت قهر برگردوند.
برام مهم نبود که ازم متنفر شده فقط دیگهp نمیخواستم توی اون خونه ببینمش.
خاله که سیاست بیشتری داشت با بغض ساختگی به طرفم اومد و با لحنی که دلخوری توش بیداد میکرد گفت:
-گرشا جان،خاله
این رسمش بود؟ این خونه بوی خواهر جوونم و میداد
من هنوز عزا دارشم
بابات یه غریبه رو به زنش ترجیح داد تو چرا چیزی نگفتی؟
یعنی حق این دختر...
پایین پله ها که رسیدم اجازه ندادم حرفش رو کامل کنه و رو به خدمتکار توپیدم:
-تند تر کار کنید،مگه نمیدونید چقدر از شلوغی و بی نظمی بدم میاد؟
در ضمن قبل از اینکه وسایل و توی ماشین بذارید همه رو باز میکنید تا داخل شون و چک کنم

نمیخواستم ترلان چیزی از وسایل اون خونه رو با خودش ببره،ظروف آنتیک و عتیقه که ارزش زیادی داشتن و مادرم با وسواس همه شون و جمع کرده بود.
خدمتکارا با سرعت بیشتری کار کردن و چمدونا رو بیرون بردن،اما خاله و ترلان بهت زده و ناباور بهم نگاه میکردن.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:49

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_103




اون دو تا زن نمیدونستن دیگه از گرشای ساده ی چند سال پیش که میخواستن گولش بزنن خبری نیست.
اونا نمیدونستن گرشا میون اون دفینه ها با شیطان هم پیمان شده.
نیشخندی تحویل خاله دادم و گفتم:
-خاله جان،چون این خونه بوی خواهرت و میداد دخترت و جاش فرستادی؟
عزا دار خواهرتی یا مال و اموالی که به دخترت نرسید؟
هرچند همینم از سرش زیادی بود، بابام صدقه ی اموالش و به دخترت داد
حالا بهش بفهمون دیگه دور و بر خودم و این خونه نبینمش که بد میبینه
ترلان جیغ بلندی کشید و پاش رو زمین کوبید:
-گرشا،تو یه اشغال کثافتی
یه عوضی بیشعور

همون طور که حرص خوردن اون دو تا زن و تماشا میکردم،دستام رو توی سینه حلقه و به نرده ی پشتم تکیه دادم:
-میدونم دختر خاله
یه چیز جدید بگو که ندونم
در ضمن آقای فراهانی سلام مخصوص رسوند و گفت بهتره دیگه اون اطراف تو رو نبینه
انگار یه نفر بهش خبر داده واسه مال و اموالش کیسه دوختی
ترلان با تمام حرص و عصبانیت توی وجودش به طرفم حمله کرد،اما با شنیدن صدای عصای توکا از روی پله ها دستم رو روی بینیم گذاشتم و با صدای آروم گفتم:
-خاله دست دخترت و بگیر و از اینجا ببرش
بعد از اینکه وسایل شو چک کردم میفرستم براش



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:50

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_104





خاله و ترلان که از عمارت بیرون رفتن نفس راحتی کشیدم.
انگار وجودشون هوای خونه رو آلوده میکرد و اجازه نمیداد نفس بکشم.حتی حس میکردم دیوارهای عمارت رنگ تازه ای به خودشون گرفتن،دیگه سیاه و گرد و غبار گرفته نبود.
خونه بوی زندگی میداد.شایدم سر منشاش دخترکی بود که با عصای سفید بهم نزدیک میشد.
توکا که به پایین پله ها رسید دستش رو گرفتم و پشتش رو بوسیدم:
-ساعت خواب خانوم خانوما
توکا لبخند خوشگلی زد،از اونا که قلب و گرم میکنه.لبخنداش مثل خوردن یه لیوان چایی داغ وقتی که حسابی خسته ای میچسبید.
نزدیک تر که اومد عطر شامپو و صابون ریه هام رو پر کرد و با اون چشمای آبی روشن بهم خیره شد و گفت:
-صبح تون بخیر حضرت یار
از شیرین زبونیش کامم شیرین شده بود،توکا راه و رسم دلبری رو خوب میدونست:
-بیا بریم صبحونه بخوریم اینقدر زبون نریز توله
والا همینجا میخورمت
نخودی خندید و سرش رو نزدیک اورد و کنار گوشم با شیطنت گفت:
-وقتی بهم میگید توله حس میکنم از این *** کوچولو پشمالوهام
دستش رو گرفتم و به طرف میز صبحانه بردمش:
-همونقدرم سفید و نرم و شیطونی
توکا بازم نخودی خندید و دنبالم اومد،انگار وقتی که باهاش بودم دیگه اون مرد تلخ و عصبی که بقیه میشناختن نبودم.
نرم میشدم و پا به پای توکا بچگی میکردم،بی دغدغه میخندیدم بدون اینکه نگران چیزی باشم.
با توکا یه آدم دیگه ای میشدم.
باهاش حس پدری و داشتم که باید از بچه ش مواظبت میکرد تا بزرگ بشه و پر و بال در بیاره.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:50

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_105





صبحانه رو کنار هم خوردیم و به اتاقمون برگشتیم تا برای رفتن به بیمارستان آماده بشیم.
اتاقم خیلی وقت بود با توکا تقسیم شده و دیگه برای من به تنهایی نبود.
از این تقسیم خیلی هم راضی بودم چون توکا تنها دختری بود که میخواستم تمام زندگیم رو باهاش شریک بشم.

توی راه بیمارستان هر دو سکوت کرده بودیم،هر دو به یه چیز فکر میکردیم،اینکه بعد از عمل زندگی مون چقدر تغییر میکنه.
از طرفی هم دلم نمیخواست توکا من رو ببینه چون میترسیدم بعد از خوب شدن چشماش قبولم نکنه یا مثل خیلیا ازم بترسه و با چهره و هیکل بزرگم کنار نیاد.
کاش مثل مردای دیگه زیبا و جذاب بودم.

بعد از اینکه به بیمارستان رسیدیم دست از افکار آزار دهنده برداشتم و سعی کردم فقط به خوب شدنش فکر کنم.
خیلی سریع کارای لازم برای پذیرشش انجام شد و توکا رو بستری کردم.یه اتاق خصوصی توی بهترین بیمارستان چشم تهران کوچیک ترین کاری بود که برای پروانه ی آبیم میتونستم انجام بدم.
لباس سفیدی که تنش بود ازش یه فرشته میساخت،یه فرشته روی تخت بیمارستان با گونه های صورتی و لبای سرخ.
پرستار کارای لازم و انجام داد و رو بهم گفت:
-تا نیم ساعت دیگه میبریمش اتاق عمل
لطفا تا اون موقع چیزی نخوره
پرستار که از اتاق بیرون رفت توکا روی تخت نشست و پاهاش رو جمع کرد.
و بعد ضربه ای به تشک زد و گفت:
- میشه بیاید اینجا
اونقدر استرس داشتم که نمیخواستم از حال و روزم چیزی بفهمه ولی به ناچار روی تخت نشستم.
توکا خودش رو جلو کشید و دستم رو توی دستای کوچیک و ظریفش گرفت:
- میشه به صورتت دست بزنم؟
با اینکه درخواستش برام عجیب بود با تکون سر رضایتم و اعلام کردم.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/21 07:51

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_ 106





نگاه توکا جوری توی صورتم چرخید که انگار میتونست من رو ببینه،عمیق و نافذ بهم خیره شد ه بود و چیزی نمیگفت،دلم میخواست بدونم به چی فکر میکنه.
وقتی دستش بالا اومد نفسم و حبس کردم.
با سر انگشتاش صورتم رو لمس کرد،اول از چونه م شروع کرد تا به لبام رسید،با اون پوست لطیف لبام رو نوازش کرد و لبخند زد:
-میخوام وقتی چشمام خوب شد اولین چیزی رو که میبینم صورتت باشه
میخوام توی ذهنم حک بشی

انگشتاشو فقط بوسیدم و اجازه دادم به اکتشافاتش ادامه بده.
دوباره به راهش ادامه داد و بینیم رو بین دو تا انگشتش گرفت و حالتش رو خوب به ذهنش سپرد،و بعد به طرف چشمام رفت.
با اون انگشتای لاغر و استخوانی چشماش رو لمس کرد و وقتی کارش تموم شد جلو اومد و چشمام رو بوسید.
باورم نمیشد اون کارو کرده،اون دختر داشت منو احساساتی میکرد.
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و گفت:
-گرشا؟
-جان دلم
-دلم میخواد همین الان ببینمت
دلم پر میزنه برای دیدنت
تو بگو چجوری این یه ماه و تحمل کنم و از دلتنگی نمیرم؟
دستام و دور پیچیدم و به خودم فشردمش:
-قول میدم خیلی زود میام
فقط یه کوچولو تحمل کن
تو دختر شجاعی هستی،مگه نه؟
توکا بغضش رو قورت داد و با صدایی که به شدت میلرزید گفت:
-دلم برات تنگ میشه



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 17:15

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_107





بالاخره توکا رو به اتاق عمل بردن.
وقتی سوار ویلچر شد دستم رو گرفت و تا جلوی در اتاق حتی یه لحظه هم ولم نکرد.
جوری محکم گرفته بود که انگار این آخرین باری که همو میبینیم.
جلوی در اتاق کنارش روی زمین زانو زدم و نوک انگشتاش رو بوسیدم:
-هر وقت ترسیدی به این فکر کن که من همینجا منتظرتم
انگشترم رو که شمایل شیر بود رو از انگشتم در اوردم و توی دستش گذاشتم:
-اگه ترسیدی اینو محکم فشار بده
اینجوری حس میکنی کنارتم

توکا لبخند بی جونی زد و انگشتر و بوسید،و بعد چشمکی زد و گفت:
- به اون پرستار مهربونه بگم واستون آب قند بیاره؟
شما فشارت بیشتر از من افتاده
نترسیا،تا آب قندت و بخوری من اومدم

سرم رو نزدیک بردم و جوری که کسی نشنوه گفتم:
-جواب این شیرین زبونیت باشه برای وقتی که برگشتم
توکا نفسش رو حبس کرد و گفت:
-گزینه ی غلط کردم داریم؟




───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 17:15

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_108






عمل توکا با موفقیت انجام شد و بعد از دو روز به خونه بردمش.روحیه ش خوب بود اما دلتنگی باعث شده بود دیگه از اون لبخندای طلایی اثری نباشه.
باند سفید روی چشماش عصبیم میکرد،دلم میخواست هر لحظه که اراده کردم اون چشمای خوشگل شو ببینم.
اون دو تا گوی آبی رنگ که آدم و غرق میکرد.
وقتی از سلامتش مطمئن شدم کارام رو انجام دادم تا برای یه ماه برم عراق.
کارم رو جوری تنظیم کرده بودم که برای باز کردن باند چشماش اونجا باشم.
توکا سعی میکرد آروم باشه و دلتنگی نکنه،گریه اصلا برای چشماش خوب نبود ولی بغض توی صداش ناراحتم میکرد.

چمدون هام رو که خدمتکار توی ماشین گذاشت توکا رو محکم بغل کردم و روی موهاش رو بوسیدم:
-چشم رو هم بذاری میام
فقط میخوام دختر شجاعی باشی
مواظب خودتم باش
هر مشکلی که پیش اومد به سلیمه بگو
سپردم حواسش بهت باشه
بادیگاردا هم مواظب همه چیز هستن
بدون اونا جایی نمیری
برای معاینه ی چشمت هم خودشون تو رو میبرن

توکا دستاش رو دورم حلقه کرد و سرش رو روی سینه م گذاشت،اون قدر کوچیک بود که دستاش بهم نمیرسید.
روی سینه م رو بوسید و عطرم رو عمیق نفس کشید:
- هر روز برات یه نامه مینویسم تا بیای
اگه قول بدی پسر خوبی باشی و گریه نکنی وقتی برگشتی همه شو میدم بخونی!


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پایان_فصل_دوم

1401/10/22 17:16

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_109





توی اتاقم توی یکی از هتل های مجلل عراق نشسته بودم و به صفحه ی لپ تاپم خیره نگاه میکردم تا بتونم تصویر توکا رو ببینم.
دلم براش تنگ شده بود.
برای شیطنت های با مزه ش.
برای حرفای شیرینش.
برای چشمای آبیش که دل رو اسیر خودش کرده بود.
به خودم قول داده بودم اینبار که به خونه بر میگشتم توکا رو تا ابد مال خودم میکردم.
به ست گوشواره و انگشتر پروانه ای با نگین های ریز آبی که براش سفارش داده بودم نگاه کردم،اونا فقط برازنده ی پروانه ی ابی من بود.
نفسم رو اه مانند بیرون فرستادم.
با اینکه توی عمارت مثل یه گنج ازش محافظت میشد اما هنوزم دلنگرانش بودم و نمی دونستم دلیلش چیه؟!
شاید چون قرار بود به مدت دو هفته توی کوه کار کنیم و اونجا نه آنتن تلفن داشتیم نه اینترنت این حس مزخرف رو داشتم.
اون آخرین تماس با توکا بود و باید خیالم از بابتش راحت میشد.
به محافظا سپرده بودم برای معاینه ی اول چشم به بیمارستان ببرنش و مواظب توکا باشن.
وقتی تصویرش روی صفحه ی لپ تاپ ظاهر شد لبخندم ناخودآگاه کش اومد.
توکا دستش رو روی صفحه ی مانیتور کشید،جوری که انگار خودم اونجا هستم و بعد پر انرژی گفت:
-سلام حضرت یار
وقتی میگفت حضرت یار دلم میخواست ساکت باشم و اون هزاران بار منو اونجوری صدا کنه.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 17:52

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_110






تقریبا نیم ساعتی با هم حرف زدیم و‌ توکا تمام‌ کارایی رو که در نبود من کرده بود مو به مو برام تعریف کرد،منم صداش رو توی گوشیم ضبط کردم برای روزایی که دلتنگی امونم رو میبرید.
بعد از خداحافظی باهاش لباس پوشیدم و با وسایل مورد نیازم از اتاق بیرون زدم.
تیم محافظتیم توی لابی منتظر بودن و بعد از صحبت کوتاهی به طرف مکان مورد نظر راه افتادیم.
فقط نیمی از راه رو میتونستیم با ماشین بریم و باید بقیه رو با اسبای تازه نفسی که برای اون مدت اجاره کرده بودیم تا بالای کوه می رفتیم.
اون دفینه ارزش زیادی داشت و باید تمام حواسم رو جمع میکردم تا خبر به پلیس یا میراث فرهنگی نرسه.
هر چند همیشه همچین مشکلاتی رو با پول و رشوه حل میکردم و اجازه نمیدادم کسی سد راهم بشه اما احتیاط شرط عقل بود.
با دیدن بهادر از دور که کنار آتیش نشسته بود خیالم راحت شد که اونکار به راحتی انجام میشه.
بهادر رفیق قدیمیم، باستان شناس معروفی بود که توی تمام اکتشافات باهام میومد.
البته سهم زیادی از هر گنج بهش میرسید با اینحال بدون اون هیچ کاری نمیکردم.
به چادرا که رسیدیم از اسب پایین پریدم و همدیگه رو مردونه بغل کردیم.
بهادر ضربه ای به پشتم زد و گفت:
-دیر کردی رفیق
-یه کار واجب پیش اومد باید انجام میدادم
حالا بعدا برات تعریف میکنم
مشکوک بهم نگاهی انداخت و گفت:
-نگو که پای یه دختر در میونه؟


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 17:52

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_111




بهادر درست حدس زد،اون خوب منو میشناخت و میدونست به هیچ دختری دل نمیبندم برای همین تعجب کرده بود.
ولی نمی دونست توکا اونقدر خاصه که تونسته قلبم و مال خودش کنه.
بعد از اینکه همه ی کارا رو به حسین سپردم کنار آتیش نشستیم و کل ماجرا رو براش تعریف کردم.
اینکه فهمیده بود توکا نابیناست انگار جور دیگه ای به قضیه نگاه میکرد.
با چوب توی دستش آتیش رو هم زد و گفت:
-می دونی که هیچ وقت توی کارات دخالت نمیکنم
اینم میدونم که آدم دل بستن نیستی
اگه با اون دختر ترحم کردی و از سر دلسوزی باهاش وارد رابطه شدی بهت میگم که همین الان دورش و یه خط بزرگ بکش
با دلسوزی هم خودت نابود میشی، هم اون دختر

به آتیش خیره شدم و به حرفاش فکر کردم،میخواستم ببینم کجای رابطه براش دلسوزوندم یا ترحم کردم.
ولی هر چی بیشتر گشتم کمتر به نتیجه رسیدم.
یه تیکه هیزم توی آتیش انداختم و گفتم:
-بهادر...به حرفت فکر کردم ولی توکا دختری نیست که براش دلسوزی کنی
اگه ببینیش حتی متوجه نمیشی نابیناست
اون یه نقاش حرفه ایه
نمیشه به همچین آدمی ترحم کرد
با تعجب به طرفم چرخید و گفت:
-نقاش حرفه ایه؟
مگه نمیگی نابیناست؟
سرم رو به علامت اره تکون دادم و بعد از روشن کردن گوشیم توی قسمت گالری رفتم و عکس نقاشی هاش رو بهش نشون دادم.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1401/10/22 17:52