رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??
───• · · · ⌞?⌝ · · · •───
#پارت_88
اینکه سر ظهر توکا توی خیابون خلوت چکار میکرد بعدا در موردش حرف میزدم و تنبیهش میکردم اما اون پسرا قرار نبود سلامت به خونه برگردن.
کسی نمیتونست توکای منو اذیت کنه و جون سالم در ببره.
بهشون که رسیدم شروع کردم به مشت و لگد زدن،پسرا جثه ی خیلی بزرگی نداشتن و با یه مشت من نقش زمین میشدن.
بادیگاردا خیلی سریع خودشون رو بهم رسوندن و همون طور که یکی از پسر ها رو از زیر مشتم بیرون میکشیدن گفتن:
-قربان ما به حساب شون میرسیم لطفا شما تشریف ببرید
با اینکه عصبانیتم خالی نشده بود ولی دست از زدن برداشتم چون وضعیت توکا مهم تر بود.
به طرفش که برگشتم با دیدن خونی که از دماغش شره میکرد بیشتر عصبی شدم.
توکا حتی نمیتونست حرف بزنه و بدنش به شدت میلرزید، دستاش رو توی سینه ش گره بود و گریه میکرد.
وقتی دستش رو گرفتم و توی بغلم کشیدمش به پیراهنم چنگ زد و همون طور که اشک میریخت گفت:
- من...من خیلی... ترسیدم
بی توجه به ادمای اطرافم روی موها صورت رنگ پریده ش رو بوسید:
-دیگه همه چی تموم شد،نترس...من اینجام عزیزم
با اینکه عصبانی بودم و خون جلوی چشمام رو گرفته بود سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم تا توکا رو بیشتر نترسونم.
بغلش کردم و با خودم به طرف ماشین بردم.
سوار ماشین که شدیم سعی کردم با آروم ترین لحن جوری که نترسه پرسیدم:
- تو...سر ظهر...توی این خراب شده... چکار میکردی؟
───• · · · ⌞?⌝ · · · •───
1401/10/21 07:43