رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??
───• · · · ⌞?⌝ · · · •───
#پارت_22
#فصل_7
دستاش محکم و مردونه دورم حلقه شده بود و ضربان قلبم رو دست خوش تغییر میکرد.
هنوز ازش متنفر بودم ،هنوز دلم باهاش صاف نبود،شایدم هیچ وقت نمیتونستم ببخشمش اما یه چیزی اون ته مهای قلبم براش قیلی ویلی میرفت.
بهش چپ چپی نگاه کردم و خودم رو از بغلش بیرون کشیدم.
جای زن و مرد عوض شده بود.
به جای اینکه من دلبری کنم گرشا داشت دلبری می کرد.
با همون اخمای درهم وارد آشپزخانه شد.
هنوز چایی دم نکرده بودم و بی هوا یه چیزی پرونده بودم که گرشا شک نکنه حالا توی عمل انجام شده قرار گرفته بودم.
فورا چایی رو دم کردم و بعد از برداشت سینی و قندون وارد هال شدم.
اما حواسم بود که گرشا تمام مدت من رو زیر نظر داره.
حسم مدام تشدید می شد اما حواسم پی تمنا نامی بود که ازش حرف زده بود.
گرشا یه چیزی رو مخفی می کرد.
مطمئن بودم.
چایی رو جلوش گذاشتم و خواستم برم توی اتاق پیش بچه ها که دستم رو گرفت و گفت:
-وقتی مهمون دادی زشته بهش بی محلی کنی و بری
-مهمون ناخونده ای که خودش و دعوت میکنه حقش بی محلیه
گرشا انگار حرفم رو نمیشنید و وادارم کرد مبل کنار دستش بشینم.هميشه همینقدر زورگو بود اما الان بیشتر هم شده بود.
صداش باعث شد از فکر و خیال بیرون بیام:
-بعد از دو سال و نیم اولین شبی که کنارت چایی می خورم
چقدر دلتنگت شده بودم
مخصوصا وقتی موهات گوجه ای می بستی و پیشبند تو دور کمرت سفت می کردی
بعد وایمیسادی کنار گاز!
کتلت ها رو سرخ می کردی و با آهنگی که پخش میشد به کمرت قر می دادی و آهنگ و زیر لب میخوندی
اون وقت من یه گوشه ای می ایستادم و یک دل سیر نگاهت می کردم
حرفاش بوی بهار نارنج می داد.
انگار از جنس نوبرونه های اول پاییز بود،یه غم سنگینی توش حس میکردم.
───• · · · ⌞?⌝ · · · •──
1402/01/14 13:22