The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

💎🦋💙چشم آبیِ ارباب💙🦋💎

15 عضو

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_22
#فصل_7





دستاش محکم و مردونه دورم حلقه شده بود و ضربان قلبم رو دست خوش تغییر می‌کرد.
هنوز ازش متنفر بودم ،هنوز دلم باهاش صاف نبود،شایدم هیچ وقت نمیتونستم ببخشمش اما یه چیزی اون ته مهای قلبم براش قیلی ویلی می‌رفت.
بهش چپ چپی نگاه کردم و خودم رو از بغلش بیرون کشیدم.
جای زن و مرد عوض شده بود.
به جای اینکه من دلبری کنم گرشا داشت دلبری می کرد.
با همون اخمای درهم وارد آشپزخانه شد.
هنوز چایی دم نکرده بودم و بی هوا یه چیزی پرونده بودم که گرشا شک نکنه حالا توی عمل انجام شده قرار گرفته بودم.
فورا چایی رو دم کردم و بعد از برداشت سینی و قندون وارد هال شدم.
اما حواسم بود که گرشا تمام مدت من رو زیر نظر داره.
حسم مدام تشدید می شد اما حواسم پی تمنا نامی بود که ازش حرف زده بود.
گرشا یه چیزی رو مخفی می کرد.
مطمئن بودم.
چایی رو جلوش گذاشتم و خواستم برم توی اتاق پیش بچه ها که دستم رو گرفت و گفت:
-وقتی مهمون دادی زشته بهش بی محلی کنی و بری
-مهمون ناخونده ای که خودش و دعوت میکنه حقش بی محلیه
گرشا انگار حرفم رو نمی‌شنید و وادارم کرد مبل کنار دستش بشینم.هميشه همینقدر زورگو بود اما الان بیشتر هم شده بود.
صداش باعث شد از فکر و خیال بیرون بیام:
-بعد از دو سال و نیم اولین شبی که کنارت چایی می خورم
چقدر دلتنگت شده بودم
مخصوصا وقتی موهات گوجه ای می بستی و پیشبند تو دور کمرت سفت می کردی
بعد وایمیسادی کنار گاز!
کتلت ها رو سرخ می کردی و با آهنگی که پخش میشد به کمرت قر می دادی و آهنگ و زیر لب میخوندی
اون وقت من یه گوشه ای می ایستادم و یک دل سیر نگاهت می کردم

حرفاش بوی بهار نارنج می داد.
انگار از جنس نوبرونه های اول پاییز بود،یه غم سنگینی توش حس میکردم.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/14 13:22

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_23
#فصل_7





دیگه بین مون حرفی زده نشد.اصلا انگار دیگه مثل گذشته حرف مشترکی نداشتیم.
گرشا آروم آروم چایی میخورد و منم فکرم رفته بود پی حرفای گرشا.
دلتنگی چسبیده بود بیخ گلوم و راه نفسم رو می‌بست.
چقدر اون روزا خوشبخت بودیم.
چقدر زندگی راحت میگذشت،چقدر عاشق هم بودیم ولی حالا هر روز یه چیزی پیش میومد و غصه رو غصه میشد.
هر روز از هم دور تر میشدیم و اگه روشنا نبود هیچ وقت حاضر نمیشدم یه بار دیگه باهاش حرف بزنم.
بعد از تموم شدن چایی تقریبا نیمه شب بود.
به خیال اینکه گرشا هم برمیگرده خونه ش از جام بلند شدم ولی با خونسردی همونجا روی کاناپه دراز کشید.
نفسم رو کلافه بیرون فوت کردم و گفتم:
-گرشا این مسخره بازی رو تموم کن پاشو برو خونه ت
تو نا محرمی نباید شب اینجا بخوابی
بی توجه بهم پشتش رو بهم کرد و با صدای خش‌دار و خواب الود گفت:
-یه بالش و پتو بیار
منکه لباس ندارم
لخت نمیتونم برم تو کوچه که ،اونم تو این سرما
دلم میخواست با مشت بکوبم توش صورتش.
دستام مشت شده و دندون قروچه میکردم.
اونقدر حرصم گرفته بود که خم شدم و از بازوش یه گاز محکم گرفتم،جوری دندونام رو توی گوشتش فرو کردم که صدای نعره ش بلند شد و به‌ موهام چنگ زد:
-چرا وحشی شدی؟ ول کن *** گوشتم و کندی
اما حرفاش روم تاثیر نداشت چون هر روز یجوری لجم رو در می‌آورد.
وقتی تمام حرصم خالی شد گوشتش رو ول کردم و خواستم عقب بکشم که گرشا موهام رو کشید و من یهو افتادم روی بدن بزرگ و غول پیکرش.
دستاش رو دورم حلقه کرد و گفت:
-منکه باهات کاری نداشتم خودت کرم ریختی
حالا جریمه ش اینه که تا صبح تو بغلم بخوابی
در ضمن سعی کن ساکت باشی اگه یه کلمه حرف بزنی تاوان پس میدی!



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/14 13:23

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_24
#فصل_7







#گرشا



توکا قند و نبات بود.
شیرین ترین دختری که دیده بودم و هیچ وقت برام تکراری نمیشد.
وقتی اون قیافه ی کفریش رو میدیدم دلم میخواست بیشتر اذیتش کنم.
اصلا بلد نبودم ناز بکشم یا منت کشی کنم اما تا دلش می‌خواست میتونستم توی بغلم فشارش بدم تا بفهمه چقدر عاشقشم.
توکا که نتونسته بود خودش رو نجات بده عصبی تر از قبل شده بود.
مشتی به سینه م کوبید و تقلا کرد از دستم فرار کنه اما دستام رو محکم تر دورش پیچیدم و گفتم:
-اروم بگیر توکا،تا وقتی که من نخوام جایی نمیری
در ضمن از محرم و محرمی ما خیلی وقته گذشته
این حرفا رو باید روزای قبل میزدی نه الان که ازم دو تا بچه داری
اون موقع چرا ساکت بودی؟
-اون موقعا فرق داشت
-چه فرقی؟
-اون موقع من مجرد بود،الان کیارش توی زندگیم هست
تو نباید یه زن شوهر دار و بغل کنی،میفهمی؟
در ضمن رایان و به خودت نچسبون
تو بابای اون بچه نیستی
-رساله ی شما مال کدوم مرجع تقلید حاج خانوم؟
این احکام و از کجاتون در میارید؟
-از اینجا
توکا این رو گفت و انگشتاش رو محکم روی چشمام فشار داد،انگار میخواست چشمام رو از حدقه در بیاره.
وقتی درد خارج از تحملم شد ولش کردم و توکا با عجله از بغلم پایین پرید و به طرف اتاق رفت:
-صبح بیدار شم اینجا باشی یه چاقو توی شکمت فرو میکنم با افتخار قتل و گردن میگیرم
حالا خود دانی
وقتی در رو بست با خنده سری تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم. عطرش هنوز اون حوالی بود و قلبم رو آروم میکرد.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/14 13:23

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_25
#فصل_7






مزیت ازدواجش با کیارش این بود که میدونستم فقط صیغه هستند والا دلم آشوب میشد.
صیغه رو بهتر از عقد دائم می شد باطل کرد.
باید با کیارش مرد و مردونه حرف می زدم.
هرکی می خواست باشه.
باید می فهمید که دست روی زنی گذاشته که خودش صاحب داره.
شهر هرت نبود که بره و زن مردم رو صیغه کنه.
اصلا حرفای توکا توی کتم نمیرفت،یه چیزهایی اینجا با عقلم جور در نمی‌اومد.
دو سال و نیم بود که طلاق گرفته بودیم.
ازدواجش بعد از طلاق من حداقل تا سه ماه حرام بود و توکا قانونی و شرعی نمیتونست عقد کسی بشه.
پس باید دو سال و یه ماه باشه که صیغه شده.
بر فرض مثال دقیقا نه ماه بعد از صیغه هم بچه رو دنیا آورده باشه باز با عقل جور در نمیومد.
چون ظاهرا بچه بزرگتر از یک ساله و نیمه نشون میداد.
شک نداشتم یه کاسه ای زیر نیم کاسه بود.
توکا داشت من رو می پیچوند.
فقط خدا خدا میکردم از سر نخواستن و لجبازی نباشه.
این دختر پاش که می افتاد می تونست پوستم رو بکنه.
ولی آخر و عاقبت که چی؟
مال خودم می شد و برمی گشت.
هدف همین بود و تمام!
وقتی صدای پیامک گوشیم رو شنیدم روشنش کردم و پیام سعید رو خوندم:
-اقا آخر هفته نمايشگاه نقاشی های پروانه سیاه برگذار میشه
یه خبر موثق بهم رسیده که خودشم میاد
اگه میشه خودتون و برسونید



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/14 13:27

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_26
#فصل_7






تمام شب خوابم نبرد و از پنجره به بیرون نگاه کردم.
اگه ابری توی آسمون نبود هوا اونقدر تمیز بود که به راحتی میشد ستاره ها رو دید.
شاید یروزی اگه توکا قبول می‌کرد دوباره برگرده پیشم میومدم و توی اون روستا زندگی می‌کردم.
آرامشی که اون چند روز داشتم رو با هیچی عوض نمیکردم.
البته همش رو مدیون توکا بودم.
صبح زود از خونه ش بیرون زدم و بعد از جمع کردن وسایل ضروریم به طرف تهران حرکت کردم.
برای توکا یادداشت گذاشته بودم و گفتم که برای یه کار ضروری برمیگردم تهران.
هر چند که میدونستم براش فرقی نمیکنه که کجا هستم و چکار میکنم اما دلم میخواست مثل گذشته ها بهش اطلاع بدم.
باید برای نمایشگاه خودم رو میرسوندم.
اون نقاش رو هر طور که شده میخواستم،توی دزد بازاری که هر *** به فکر سود خودش بود میتونستم برگ برنده داشته باشم.

برف بند اومده اما جاده لغزنده بود و آفتاب خیلی ضعیف از لای ابرها خودنمایی می‌کرد.
هوا هم حسابی سرد بود و یخبندان.
توکا توی همچین هوایی ترجیح می داد بره بیرون و برف بازی کنه اما با وجود دو تا بچه مراعات می‌کرد.
به هر حال مادر بود و بیشتر به سلامتی شون فکر میکرد.
وقتی به تهران رسیدم مستقیم رفتم دفتر تا به کارا رسیدگی کنم.
سعید همه چیز رو برای آخر هفته ردیف کرده بود اما باید خودم بررسی میکردم.
نمیخواستم پروانه ی سیاه رو از دست بدم،اون باید برای من میشد.
اگه خودش رو نشون میداد پول زیادی بهش پیشنهاد میدادم،اونقدر زیاد که حتی تصورش هم براش سخت باشه.
فقط باید برای گالری من نقاشی می‌کرد.
از اونجایی که میدونستم رقیب و دشمن زیاد دارم تصمیم گرفتم برای نقاش همچین تله ای پهن میکردم.
هر آدمی یه قیمتی داشت،فقط باید قیمتش رو پرداخت میکردم و بعدش مال من میشد.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/14 13:27

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_27
#فصل_7




آخر هفته رسیده بود و باید برای نمایشگاه آماده میشدم.قبل از هر چیز به توکا زنگ زدم و با روشنا حرف زدم.فقط توکا و روشنا میتونستن توی اون فشار کاری بهم بهترین حس و هدیه بدن و باعث بشن چند لحظه از دغدغه های فکریم دور شم.
البته سعید و تیم محافظتم حواسشون بود و همه چیز رو پوشش می‌دادن اما با این‌حال استرس عجیبی داشتم.
یه دلهره ی ویران کننده.
یه ترس کشنده.
یه نگرانی بی مورد.
نمیفهمیدم چرا باید یه نقاش اونقدر برام مهم باشه؟
من یه عمر کار خلاف انجام دادم.
آدم کشتم.
قاچاق کردم.
بدترین پرونده ها رو توی دادگاه داشتم و فقط با پول تبرئه شدم اما برای یه نقاش ناشناس تا اون حد بهم ریخته بودم.انگار یه طناب نامرئی من رو بهش وصل میکرد.

توی نمایشگاه روی صندلی ها نشسته و به یکی از تابلوها خیره نگاه میکردم.اون اثر هنری برام آشنا بود،انگار یه جایی دیده بودمش.
یه دختر بچه ی ناراحت رو نشون میداد که روی سرش یه مار بزرگ چنبره زده بود اما هر چی بیشتر فکر میکردم کمتر یادم میومد.
وقتی آریا کنارم نشست سعی کردم از حال و روزم چیزی متوجه نشه نمیخواستم کسی بفهمه برای یه نقاش استرس دارم.
آریا پوف کلافه ای کشید و گفت:
-اخه این همه آدم چی میگن اینجا؟
طرف یه جماعتی و اسکول کرده ها
-هر کی که هست امروز معلوم میشه
افرادم همه جا رو زیر نظر دارن
سعید صندلی کناریم نشست و گفت :
-اقا تا پنج دقیقه ی دیگه میاد
پارکینگ تحت نظره
نگران چیزی نباشید اولین نفر شما میفهمید که کیه؟!



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/14 13:27

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_28
#فصل_7







لعنت به زمان که هیچ وقت بر وقف مراد بشر جلو نمی رفت.
اون پنج دقیقه تبدیل شده بود به پنج سال و ساعت کش میومد. فکر اعصاب بیچاره ی من رو هم نمیکردم.
استرس عجیبی که به جونم افتاده بود منو مثل بچه محصلی میکرد که منتظر تحویل گرفتن کارنامه از مدیر مدرسه ست.
همون قدر کشنده و مسموم.
یه حسی شبیه هیجان و استرس و نگرانی تمام وجودم رو فراگرفته بود.
سعی میکردم ذهنم رو به چیزی جز پروانه ی سیاه معطوف کنم.
هر چیزی بجز اون. البته که موفق هم بودم.
به هر چیزی که فکر می کرد، به نوعی با توکا و خاطراتش توی هم گره میخورد.
توکا مثل ریشه‌ی درخت تنومند و کنهسالی توی لابلای گل و خاک زندگیم ریشه دونده بود.
حالا به هر دری میزدم بهش برخورد میکردم.
بی قرار پام رو تکون میدادم که آریا یه تای ابروش رو بالا داد و گفت:
-داداش چرا اینجوری میکنی؟
منم استرس گرفتم خب! آروم بگیر
بالاخره می‌فهمیم کیه دیگه
نگرانی نداره که
در ضمن هر کی خواست اونو بخره ما دو برابر قیمت میدیم
مگه میتونه در برابر این همه پول مقاومت کنه؟
سعید وسط حرف آریا پرید و گفت:
-اقا ماشینش توی پارکینگ وایساد
دوربین روی درا زوم شده به محض اینکه پیاده بشه فیلم میگیرن و واسه ما میفرستن
سرم رو تکون دادم و به صفحه ی گوشی سعید زل زدم.
روی ماشین شاسی بلند مشکی که پروانه ی سیاه توش نشسته بود.یه حس عجیب و آشنایی بهش داشتم.
انگار عطر خاصی فضا رو پر کرده بود.
آریا در حالیکه پوست لبش رو میجویید خودش رو جلو کشید و گفت:
-دِ جون بکن دیگه...پیاده شو
همون لحظه در ماشین باز شد و یه مرد قد بلند کت و شلواری ازش پیاده شد.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/14 13:28

سلام سلام

1402/01/22 02:09

من اومدم با پارت های جدید

1402/01/22 02:10

ببخشید که دیر شد

1402/01/22 02:10

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_30
#فصل_7






وقتی سوار آسان سور شدن گوشی رو به سعید برگردوندم و گفتم:
-حواست بیشتر باشه
انگار امروز یه تعقیب و گریز حسابی داریم
نمیخوام گمش کنید
-بله آقا حواسم هست،نگران نباشید
و بعد از جاش بلند شد و از سالن بیرون زد.
وقتی مجری روی سن اومد به اطراف نگاهی انداختم اما از نقاش کوچولوی ما خبری نبود.
اون نمیدونست که بدجوری توی دام من افتاده و اگه میفهمید از اون بازی کثیفی که باهام راه انداخته بود پشیمون میشد.
من به هر ترتیبی که شده به دست میاوردمش و تا ابد برای من نقاشی میکشید.
مجری بعد از یکم مقدمه چینی کوتاه دستاش رو بهم کوبید و گفت:
-خب،نوبتی هم باشه نوبته پروانه ی سیاهه که روی سن بیاد
ایشون کل گالری دارای داخل و خارج کشور رو شیفته ی خودش کرده
لطفا تشویق بفرمایید
حضار به افتخار پروانه ی سیاه کف زدن اما من حواسم رو دادم بهش.
نقاش کوچولو خیلی زرنگ بود و دم به تله نمی‌داد چون با محافظش روی سن رفت و کنار مجری وایساد.
با حرص نفسم رو بیرون فرستادم و بهش خیره شدم.
بالاخره که باید حرف می‌زد.
شاید اونجوری میشد یه سر نخی ازش به دست آورد.
مجری شروع کرد به چاپلوسی و بازار گرمی و بعد از چند دقیقه ی اعصاب خورد کن گفت:
-اگه میشه خودتون رو برای من و مهمونا معرفی کنید تا یه آشنایی کوچیک داشته باشی
زن توی سکوت از زیر کلاه به مهمون ها نگاهی انداخت و بعد سرش رو به طرف بادیگارد کج کرد و چیزی گفت.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/22 02:10

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_31
#فصل_7



همه چیز دقیق و حساب شده بود و زن تمام تلاشش رو می‌کرد تا ردی از خودش به جا نذاره.
بادیگارد با دقت به حرفای زن گوش داد و در حالیکه به مهمونا نگاه میکرد گفت:
-خانوم تمایلی ندارن که اسم و مشخصاتی از خودشون بدن
فقط میتونید پروانه ی سیاه صداش کنید
مجری شونه ای بالا انداخت و با لحن مشکوکی گفت:
-چه عجیب،به هر حال رئیس شمایید
ولی مهمونای ما خیلی مشتاقن چهره ی شما رو ببینن
میخوان بدونن کی همچین نقاشی های زیبایی رو به تصویر کشیده
میتونیم امیدوار باشیم که بتونیم چهره ی شما رو امروز ببینیم؟
زن باز سرش رو به طرف بادیگارد گرفت و چیزی گفت و مرد جواب داد:
-متاسفانه بانو مایل به اینکار نیست
ایشون فقط اینجان تا در مورد نقاشی ها و فروش اون به گالری هایی که تمایل به همکاری دارن صحبت کنن
مجری سری تکون داد و گفت:
- هر جور مایلید
پس میریم سراغ نقاشی اول
زن به ارومی به طرف اولین نقاشی رفت و بادیگارد توضیحاتی داد اما من دیگه حواسم به حرف های گالری دار ها و زن نبود.
من فقط میخواستم ببینم اون کیه.
پروانه ی سیاه حس عجیبی بهم میداد.
درست مثل پروانه ی آبی.
انگار پشت اون نقاشی ها یه چیزی بود که منو به سمت خودش میکشید.
توکا هیچ وقت نمیتونست تا این حد مرموز باشه.
اصلا پول نداشت تا همچین دبدبه و کبکبه ای برای خودش دست و پا کنه.

پروانه ی سیاه چنان قیمت های بالایی میداد که گالری دارها از پس خرید و همکاری بر نمیومدن و یکی یکی اونجا رو ترک میکردن.
حالا نوبت من رسیده بود تا زن رو به چالش بکشم.
برای همین لیوان نوشیدنیم رو برداشتم و به سمت زن رفتم.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/22 02:10

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_32
#فصل_7







وقتي بهش نزدیک شدم بادیگارد با حالت تهاجمی بهم نگاه کرد و چیزی به زن گفت و جوابی که گرفت باعث شد یکم عقب نشینی کنه.
انگار بهش گفته بود حونسرد باشه و اجازه بده حرف بزنم.
روبروی تابلو وایسادم و گفتم:
-این اثر واقعا زیباست
مخصوصا اینکه با چشمای بسته کشیده شده
فقط منتظر واکنش پروانه ی سیاه بودم،هر حرکتی از طرفش میتونست بهم کمک کنه.
بادیگارد اخمی کرد و سرش رو نزدیک زن برد و جوابی رو که گرفت بهم انتقال داد:
-ممنون...اما من هنوز نحوه ی نقاشیم رو افشا نکردم
به نظرم کار حرفه ای نیست بخواید به این روش حرف بکشید
نیشخندی زدم و یکی از لیوان های نوشیدنی رو به طرف زن گرفتم و گفتم:
-فکر نکنم شما صلاحیت حرف زدن در مورد کار حرفه ای رو داشته باشید
در هر صورت من اینجا نیومدم که بحث کنیم
اومدم یه پیشنهاد بدم و شما رو بخرم
حرفم تاثیر خودش رو گذاشته بود و لرزش دستاش نشون میداد عصبی شده.
بادیگارد خودش رو جلو کشید و گفت:
-خانوم چیزی میل نمیکنن
شما هم لطفا مواظب حرف زدن تون باشید
-چیزی میل نمیکنن یا مشکل جای دیگه ست؟
بعد یکم از نوشیدنی رو خوردم و گفتم:
-توی نوشیدنی چیزی نریختم نگران نباشید
و بعد لیوان رو به طرف زن گرفتم ،اما به محض اینکه بادیگارد دستش رو جلو آورد به صورت نمایشی دستم رو لرزوندم و لیوان نوشیدنی رو روی تور کلاه و لباس پروانه ی سیاه ریختم تا شاید بتونم بالاخره چهره ش رو ببینم.
بادیگارد عصبانی بود اما من تمام حواسم پی حرفی بود که زن با صدای خیلی پایین گفت اما من شنیدم:
-ایش...لعنت بهت گرشا!



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/22 02:10

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#توکا
#پارت_33
#فصل_7





توکا یه دختر قوی بود،یه نقاش حرفه ای،یه مادر نمونه و همسری که قدرش رو ندونستم.
انگار از وقتی جدا شدیم تونسته بود خودش رو بالا بکشه و همچون دم و دستگاهی بهم بزنه.
ولی هنوز ساده و معصوم بود و نمیتونست در برابر گرگ،گرگ باشه.
اون دختر هنوز پروانه کوچولوی من بود.
لبخند خبیثانه ای زدم و اینبار با خیال راحت به طرف بچه‌ها رفتم.
حالا که میدونستم اون نقاش کسی نیست جز توکا خیالم راحت بود و میتونستم برای به دست آوردنش نقشه ی جدید تری بکشم.
آریا با دیدن لبخندم گفت:
-شیری یا روباه؟
تونستی مخش و بزنی؟
-نه...ولی کارو تموم شده فرض کن
بی توجه به نگاه مشکوک آریا سمت سعید رفتم و کنار گوشش گفتم:
-میدونی دختره کیه؟
سعید نگاه دقیقی به توکا کرد که داشت از سالن خارج میشد و گفت:
-نه والا...کیه؟
-توکاست...
حالا که فهمیدم باید زودتر دلش و به دست بیارم
من نمیتونم ببینم برای *** دیگه ای کار میکنه
نمیخوام وارد این لجنزار بشه
سعید با چشمای گشاد و دهن باز مونده گفت:
-نه!...واقعا توکا خانومه؟
حالا باید چکار کنیم؟
-به تمنا زنگ بزن بگو چند روز دیگه باید یکاری واسم کنه
-اوکیه آقا...خیال تون راحت
نمیخواید بگم توکا خانوم وتعقیبش کنن؟
-نه، دیگه نیازی نیست
میخوام یکاری کنم خودش بیاد سراغم
دیگه وقتشه برگرده خونه ی خودش



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/22 02:11

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_34
#فصل_7




وقتی به طالقان برگشتم توکا هم توی خونه ی خودش بود.انگار نقشه ی همه چیز رو دقیق کشیده و نمیخواست من شک کنم.
دوباره همون رفتار سرد رو داشت و اجازه نمی‌داد به حریمش نزدیک شم.
اما من اینبار برای به دست آوردنش هر کاری میکردم.
هر کاری!
بعد از اینکه وسایلم رو جمع کردم و خونه رو تحویل دادم به طرف خونه ی توکا رفتم و در زدم.
چند دقیقه ی بعد وقتی در رو باز کرد با اخم بهم نگاهی انداخت و گفت:
-بالاخره داری میری؟
سرم رو تکون دادم و در حالیکه ساکم رو روی زمین میذاشتم جواب دادم:
-اره دارم برمیگردم تهران
روشنا رو آماده کن دیگه باید بریم
مردمک هاش لرزید و انگار یه چیزی توی وجودش به تقلا افتاد.
آب دهنش رو به سختی قورت داد و گفت:
-روشنا رو میخوای ببری؟
نمیشه پیش من بمونه؟
-نمیشه که،من نمیتونم کار و زندگیم و ول کنم تا ابد اینجا بمونم
بدون روشنا هم نمیتونم تو اون خونه بمونم
تو که رایان و داری
منم روشنا رو با خودم میبرم
هر وقت خواستی بگو میارمش که ببینیش
یا اگه خودت دوست داشتی بیا تهران نزدیک عمارت یه خونه بگیر
اینجوری زود به زود میتونی ببینیش
توکا بغضش رو قورت داد و سرش رو به علامت باشه تکون داد.
دلم نمیخواست توی اون حال و روز ببینمش،دیدن اون چشمای پر عذابم میداد.
کاش منو می‌بخشید و اجازه میداد بغلش کنم.بعدش قول میدادم تمام زخماش و خودم مرهم بذارم.
وقتی روشنا و وسایلش رو آورد کاملا معلوم بود گریه کرده،مثل اون موقعا نوک دماغش قرمز شده بود.
ساک روشنا رو جلوی پاهام گذاشت و کنارش روی زمین نشست و همون طورکه کاپشنش رو تنش میکرد گفت:
-دلم برات تنگ میشه مامان
قول بده زودی بیای پیشم،باشه؟
مامان و فراموش نکنیا، الهی قربونت برم




───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/22 02:11

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#توکا
#پارت_35
#فصل_7






هنوز نگاهم روی توکا و روشنا بود که متوجه کیارش شدم.
مثل همیشه آروم بود و با دیدن توکا لبخند کوچیکی روی لبش نقش بست.
توکا با دیدنش بلند شد و در حالیکه دستش رو به طرفش دراز می‌کرد گفت:
-سلام، خوش اومدی بیا تو
نگاهم روی دستاشون قفل شد،دوست نداشتم توکا جلوی من یه مرد غریبه رو اینجوری لمس کنه.
دندون روی هم سابیدم و گفتم:
-روشنا،بیا بریم بابا
داره دیر میشه
حواسم به توکا بود که مردمک هاش لرزید:
-نمی خوای دیگه بذاری روشنا رو ببینم؟
-هر وقت زنم شدی در مورد روشنا بیشتر حرف می‌زنیم
تا وقتی که با این مرتیکه ی عوضی هستی چیزی تغییر نمیکنه
دستم از دیدن بازوی اسیر شده ی کیارش توی دست توکا مشت شده بود.
فقط سعی می کردم خونسرد باشم.
وگرنه دخل اون مرتیکه رو می آوردم.
کیارش با ملایمت گفت:
-من کاری به اینکه زندگی قبلی شما دوتا چطور بوده ندارم
ولی حد خودتو بدون
من اجازه نمیدم راست راست بیای و جلوی من با زنم حرف بزنی و به من...
هنوز می خواست ادامه بده که مشت محکمم توی صورتش فرود اومد.
کیارش از شدت ضربه به عقب پرت شد و توی گل و لجن و برف آب شده ی توی کوچه افتاد.
توکا حیرت زده با ترس جیغ کشید و با خشونت به سمتم برگشت:
- داری چیکار می کنی لعنتی؟
با خشم غیرقابل کنترلی گفتم:
-برام مهم نیست چه خری هستی...
مچ دست توکا رو گرفتم و بالا بردم:
-توکا مال منه، زن منه، منم با خودم می برمش
نه تو و نه هیچ احدی نمی تونه جلوی منو بگیره
اگه مهلت دادم که اینجا بمونه فقط بخاطر وضعیت رایانه وگرنه همون روز اول برمی گشت تهران خونه ی خودم



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/22 02:11

#پارت_36
#فصل_7







کیارش به زور بلند شد و نگاهی به بدن گلی خودش کرد.
بدجوری عصبی به نظر میرسید ولی معلوم بود اهل کتک کاری نیست.
وگرنه بهش نشون می دادم یه من ماست چقدر کره داره.
نگاهی به سر و وضع خودش انداخت و با اخم غلیظی به سمتم اومد و گفت :
-دستشو ول کن
-نکنم میخوای چه غلطی کنی؟
همیشه که نباید آقای دکتر مبادی و آداب باشه
یه بارم قلدری کن ببینم بلدی؟

با اینکه معلوم بود اهل کتک کاری نیست اما این یه بار رو کوتاه نیومد.
دست مشت شده ش رو حواله ی صورتم کرد و مشتش رو توی صورتم کوبید.
توکا ترسیده بود.
اصلا فکرش رو هم نمیکرد کار به اینجا کشیده بشه.
یه قدم به عقب برداشتم ولی نیفتادم،فقط تعادلم رو از دست دادم.
با این حال دست توکا رو رها نکردم و پوزخند زدم:
-زورت همین بود جوجه فوکلی؟
همین که خواستم باهاش گلاویز بشم توکا با کف دست به تخت سینه م کوبید:
-بس کن گرشا، بس کن
همیشه همه کارات با زور و قلدری بوده
تو کدوم جهنم دره ای بزرگ شدی که بهت یادت ندادن حل هر مسئله ای اول صحبته بعد خط و نشون کشیدن و زور بازو نشون دادن؟

توکا گریه ش گرفت ،انگار بیشتر نگران کیارش بود.
ولی مرغ من یه پا داشت و اون چشمای بغض دار روم اثر نمیذاشت:
-تمومش کن گرشا
برگرد تهران
من دیگه نه تورو می خوام نه دوست دارم
زندگی دیگه ای برای خودم تشکیل دادم که تو، توش جایی نداری...
اینو بفهم،باشه؟ بفهم!
مچ دستش رو رها کردم ولی بازوش رو محکم چنگ زدم و توکا رو به خودم چسبوندم:
-نمی فهمم،من نمی فهمم توکا



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/22 02:14

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_37
#فصل_7






توکا رو با خشم به طرف خودم کشیدم و توی صورتش غریدم:
-من تو رو می خوام...بدون تو هم برنمی گردم
صدبار هم که بخوای واست توضیح میدم
خدا برای من یکیه
تو هم یکی هستی
یه جدایی موقت بود که اونم همش یه سو تفاهم از طرف من بود
حالا هم اومدم برای جبران
تاوان پس میدم ولی بی خیالت نمیشم توکا...
حالا هرچی می خوای لج کن
چمیدونم ،ناز کن

کیارش با اینکه مشت خورده بود ولی نگاهش عمیق به من بود و حرفی نمیزد.
اون مرد واقعا عاشق بود یا نه؟
برام مهم نبود ،فقط باید از زنم دوری می‌کرد.
توکا هم باید بهم فرصت می داد تا همه چیز رو جبران کنم.
شاید هیچ وقت مردی عین من سرراهش قرار نمی گرفت.اونقدر عاشق و کله خراب.
من بدون توکا پوچ و خالی بودم،فقط نمیتونستم احساساتم رو درست بیان کنم.
من تنها حرف زور بلد بودم.

دست توکا رو رها کردم و به کیارش نگاه بدی انداختم:
-صیغه تون و باطل کن
وگرنه به خداوندی خدا کاری می کنم که روزی هزار بار بمیری
یه نمونه شو هم این چند روز دیدی

قدمی به عقب گذاشتم و به توکای پر از خشم نگاه کردم:
-اسمم و هر چی میخوای بذار
دیوونه،قلدر،زورگو
ولی تا تورو پس نگیرم دست بردار نیستم

عقب گرد کردم و همون طورکه روشنا رو بغل میکردم بدون هیچ حرف اضافه ی دیگه ای از اونجا دور شدم.
توکا برای روشنا گریه میکرد و روشنا هم برای مادرش.
ولی شاید فقط روشنا میتونست ما رو بهم وصل کنه.
کیارش به سرووضع خودش نگاه کرد.
تمام لباسش گلی بود.
ولی بیشتر نگران حال توکا بود و این عصبیم میکرد.
باید دور میشدم تا اون صحنه ها رو نبینم و کار دست شون ندم،مخصوصا وقتی که بازوی توکا رو گرفت و داخل برد.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/22 02:14

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_38
#فصل_7







تنها جایی که اون روزا حالم رو خوب می‌کرد همون خونه خلوتی بود که به توکا گفتم فروختم.
اما دروغ محض بود.
هر روز میومدم اونجا و تنهایی خلوت می‌کردم .
دلم برای توکا و زندگی ارومم تنگ شده بود.
دلم برای خنده های قشنگش و چشمای معصومش تنگ شده بود.

روی مبل دراز کشیده بودم که صدای زنگ خونه باعث شد از جا بلند شم.
اگه کسی بدون هماهنگی میومد سعید بهم خبر میداد برای همین فکر کردم یکی از افرادمه.
بدون اینکه چک کنم دکمه ی آیفون رو زدم و چند لحظه ی بعد صدای در ورودی توجهم رو جلب کرد.
در رو باز کردم و با دیدن کیارش اخم هام درهم رفت:
-تو اینجا چه غلطی میکنی؟
کی بهت آدرس اینجا رو داد؟

کیارش اخمی کرد و گفت:
-تعارف نمی کنی بیام تو؟
توکا گفته بود خیلی کله خرابی ولی باور نمیکردم

دو تا بسته ی غذا رو بالا گرفت و ادامه داد:
-گفتم باهم شام بخوریم یکمم حرف بزنیم
با تمسخر نگاهش کردم،اون مرد حالش خوب نبود:
-که چی مثلا؟
با خودت چند چندی ؟
کیارش با کمال پررویی من رو کنار زد و داخل شد:
-ادم با مهمونش اینجوری حرف نمیزنه

با نفرت در رو پشت سرم بستم،اصلا حوصله ی این یکی رو نداشتم.
کیارش نگاهی به خونه انداخت و گفت:
-خونه خلوتی که توکا ازش حرف می‌زد اینجاست؟
-نباید مسائل خصوصی مون و به غریبه میگفت
کیارش خندید و گفت:
- واقعا مرد تلخی هستی
موندم اون دختر چطور عاشقت شده بود؟
بهش چشم غره ای رفتم که بی توجه ادامه داد:
-ولی فضای داخل خونه ت گرمه،برعکس خودت
-میگی واسه چی اومدی یا فقط میخوای حرف بزنی؟
-اوکی عصبی نشو
تا غذاها از دهن نیفتاده دوتا قاشق بیار بخوریم
با حرص وارد آشپزخانه شدم تا بلایی سرش نیارم:
-انگار باز هوس مشت کردی



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/22 02:20

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#پارت_39
#فصل_7





انتظار داشتم عصبی بشه یا یه حرف بی ربط بزنه.
اما کیارش خودش رو روی مبل چرم انداخت و بی تفاوت گفت:
-من شوهر توکا نیستم
آب دهنم رو که خشک شده بود به سختی قورت دادم و ناباور به سمت کیارش برگشتم:
-چی...چی گفتی؟!
کیارش باز خندید:
-دوتا قاشق میاری غذامونو بخوریم یا نه؟
چرا اینجوری خشکت زده؟.
کلافه گفتم:
-میگم چی گفتی؟ تکرار کن!
- من شوهر توکا نیستم،همین!
تو خودت آدم زرنگی هستی باید بگیری چی میگم

بلند شد و اومد توی آشپزخونه دقیقا روبروم وایساد.
با اینکه ازم خیلی کوتاه تر بود روبروم وایساد و با اون لبخند احمقانه خیره شد بهم.
ولی من هنوز توی هپروت بودم:
-فکر میکردم خودت زودتر بگیری

دست روی شونه م زد و اوامه داد :
-غذا از دهن افتاد...بیا مرد
قبل از اینکه قاشق ها رو از دستم بگیره با خشم برگشتم و یقه ی کیارش رو گرفتم و پشتش رو محکم به یخچال کوبیدم و گفتم:
-این بازی چیه راه انداختی ؟ پس توکا چی میگه؟

-مگه وکیل نداری؟ مگه این همه آدم دور و برت نیست؟ مگه ادعای زرنگی نمی‌کنی؟
یه دودوتا چهار تا می کردی می فهمیدی هیچ ازدواج و صیغه ای در کار نیست
اون فقط برای اینکه دورت کنه این حرف و زد والا هیچ نسبتی با هم نداریم

دستم شل شد،انگار یهو وا رفتم.
حدسش سخت نبود که توکا برای اینکه از شرم راحت بشه از این راهکار استفاده کرده..ولی شنیدنش سخت بود.
درد داشت.
دلم می خواست سرم رو به دیوار بکوبم.
این زن تا این اندازه از دستم شاکی و خسته بود و من همونجا ولش کردم و برگشتم.
کیارش یقه ش رو مرتب کرد و از آشپزخانه بیرون رفت.
روی مبل نشست و بسته ی غذا رو باز کرد:
-پس...پس رایان چی؟...



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/22 02:21

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_40
#فصل_7







واقعا اون مورد برام اهمیت داشت با اینکه میتونستم حدس بزنم رایان پسر خودمه.
کیارش با چشمای ریز شده بهم نگاهی کرد و جواب داد:
-نظر خودت چیه؟
حالا دیگه خیالم راحت بود،اگه رایان پسر من باشه یکم از عذاب وجدانم کمتر میشد.من دو سال روشنا رو از توکا دریغ کرده بودم و اونم دو سال رایان و ازم.
یک یک مساوی.
حالا باید اون کتک ها و تهمت ها رو از دلش در می‌آوردم.
با اینکه ماجرا رو میدونستم بازم به کیارش اشاره کردم و گفتم:
-تو چکارشی؟
-من؟ من قصاب سر کوچه م
دکترشم دیگه ...اینم سواله که میپرسی؟
وقتی جنابعالی با دست شکسته وسط،خیابون ولش کردی من کمکش کردم
البته به چشم خواهری

کاش می تونستم گردنش رو بشکنم و خودم و خلاص کنم.
پسره ی سرتق.
این همه دکتر ارتوپد ، باید حتما این دکتر دوزاری دکترش میشد؟:
-شامتو خوردی پاشو برو میخوام بخوابم
کیارش به غذاش اشاره کرد:
-هنوز دو قاشقم نخوردم
یکم مهربون تر باش باهام
بخدا راه دوری نمیره
ناسلامتی خبر به این مهمی بهت دادم
تو الان باید بهم‌ یه مژدگانی توپ بدی نه اینکه پاچه مو بگیری
وقتی روبروش نشستم زیر لب بچه پررو رو زمزمه کردم.
کیارش ابرویی بالا انداخت:
-تازه برات غذا هم گرفتم حقم یکم مهربونی نیست؟



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/22 02:39

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_41
#فصل_7






از اون همه پررویی خنده م گرفت.
من مثل اون اروم و ریلکس نبودم:
-انگار تو هم بلدی بخندی
اونقدرا هم ترسناک نیستی

چپ چپ نگاهش کردم تا حواسش رو جمع کنه.
از اونجایی که هل کرده بود با خنده گفت:
-بخور چند لقمه دیگه
این همه زحمت کشیدم
جدی شدم و پرسیدم:
-توکا می دونه اینجایی؟
کیارش در حالیکه یه قاشق ماست موسیر توی دهنش میذاشت گفت:
-نه، احتیاجی نیست بدونه
این حرفا مردونه ست
بین خودم و خودت

با بدجنسی نگاهش کردم،دیگه خیالم راحت شده بود.
کیارش چشماش رو ریز کرد و گفت:
-می خوای بهش بگی ؟

-نه! نمیگم
نگران نباش
-خوبه! نمی خوام توکا بفهمه من اینجا بودم و تو چیزی می دونی
-متوجه شدم
کیارش نوشابه ش رو باز کرد و یه قلوپ خورد:
-میدونی که پروانه ی سیاه...
-اره میدونم
اونقدرا که فکر میکنه زرنگ نشده هنوز
کیارش لبخندی زد:
-بروش نیاریا...خیلی زحمت کشید براش
میخواد ازت انتقام بگیره
قاشقی برنج و با یه تیکه کباب توی دهنم گذاشتم و سعی کردم خنده م رو بخورم:
-ممنون که مراقبش بودی

کیارش لبخند زد و شیشه ی نوشابه اش را سر کشید:
-فقط باید قول بدی بذاری بیام گهگاهی رایان و ببینم
خیلی پسر شیرینیه، دوسش دارم
خوشبختانه بچه هات به خودت نرفتن



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/22 02:40

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_42
#فصل_7






وقتی سعید بهم خبر داد که توکا بی خبر برای دیدن روشنا رفته عمارت باورم نمیشد.
اون زمانی رو انتخاب کرده بود که من خونه نبودم اما نمیدونست برای اومدنش چقدر انتظار کشیدم و فرصت و از دست نمیدم.
فورا سوار ماشین شدم و به طرف خونه رفتم.
وارد عمارت که شدم روشنا و رایان رو توی سالن پیدا کردم که با هم مشغول بازی بودن و از توکا خبری نبود.
با خیال راحت رایان رو بغل کردم و تمام صورتش رو بوسیدم.
حالا که میدونستم پسر خودمه جور دیگه ای برام عزیز بود.
روشنا رو هم بوسیدم و گفتم:
-مامان کو؟
-با عمو کیا تو حیاطن
بچه ها رو تنها گذاشتم و رفتم سراغ توکا و کیارش‌
وارد حیاط که شدم صدای گریه ی توکا توجهم رو جلب کرد.
آروم به سمت شون رفتم و پشت دیوار پناه گرفتم. کیارش دستمال رو به طرفش گرفت و گفت:
-باز داشتی به چی فکر می کردی؟
-بهم قول داده بود زندگیمو بهشت کنه...
اشاره ای به خودش و اطرافش کرد و ادامه داد:
-حالا ببین کجام، سرنوشتم چی شده؟
این زندگی نبود که قولش و بهم داده بود
-بهش مهلت بده حرف بزنه
-مهلت دادم، چی گفت غیر از قلدری کردن؟
اصلا یه بار شد معذرت خواهی کنه؟
کیارش با تاسف سر تکان داد.
واقعیت این بود که توکا هم بهم فرصت نداد،منم که اصلا منت کشی و ناز کشیدن بلد نبودم:
-اینجوری پیش بری بچه ها اذیت میشن
اصلا بهشون فکر کردی؟
با ناامیدی به کیارش خیره شد اما صدای بچه ها توجه شون رو جلب کرد.
توکا می‌خواست به داخل برگرده اما از پشت دیوار بیرون اومدم و به طرف شون رفتن.
از دیدنش حس خنکی زیر پوستم دوید.
درسته که خودخواه و بی کله و لجباز بودم اما نفسم به نفسش بند بود و با دیدن چشمای اشکیش قلبم مچاله میشد.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/22 02:41

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_43
#فصل_7






وارد که شدم توی نگاه اول چشمام با دلتنگی خیره موند روی موهای خوشگل و خرماییش که مثل ابشار روی شونه ی چپش ریخته بود.
توکا اصلا قصد نداشت مثل همیشه بپوشونه تا بیشتر عذابم بده.
یا حتی کمی جمعش کنه تا اینقدر دلبری نکنه.
قلبم رو بازی میگرفت وقتی رژ قرمز میزد و گردن سفیدش و به رخ می‌کشید.
معلوم بود چه نقشه ای داره.

با دلتنگی به سر تا پاش نگاه کردم و اندامش رو با چشمام وجب زدم.

یه پیراهن نخی بلند پوشیده بود، ترکیب سفید و آبی که خیلی دوست داشتم.
کیارش سرفه ی مصلحتی کرد و گفت :
-من برم به بچه ها سر بزنم انگار دعواشون شده

با رفتن کیارش به سمت توکا قدم برداشتم،به موهاش اشاره کردم و گفتم:
-خوشگل شدی
-چرا اینقدر زود اومدی؟
-گفتم بیام به زنم سر بزنم
توکا یک تای ابروش رو بالا انداخت:
-منظورت زن مردمه دیگه؟
تمرین کن یادت بمونه

به توکا نزدیک شدم و سینه به سینه ش وایستادم.
جوری که نفسم به صورتش برخورد می کرد.
با خودم جنگیدم تا نبوسمش.بعد خیره به چشماش لب زدم:
-کدوم شوهر؟
منظورت شوهر صوریه؟

رنگ توکا پرید و با لحن تهاجمی گفت:
-منظورت چیه؟
-چند ساله ازم طلاق گرفتیم توکا؟
فکر کردی من خرم؟
چجوری تونستی رایان و ازم دریغ کنی و بگی بچه ی من نیست؟

توکا به تخت سینه م کوبید و با خشم گفت:
-چرت نگو، اون بچه ی تو نیست
حتی بهش فکرم نکن که بتونی ازم بگیریش

نیشخند زدم‌ و سرم رو بهش نزدیک کردم:
-پدر این بچه کیه؟
وسط اون همه خشمی که توکا رو داشت به مرز انفجار میبرد دستم به سمت موهاش رفت و به آرومی نوازشش کردم:
-همیشه عاشقشون بودم
هنوزم همون طور نرم و ابریشمین



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/22 02:41

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_44
#فصل_7



توکا با اخم ظریفی سعی کرد دستم رو پس بزنه اما موفق نشد:
-بکش کنار، اینقدر بهم دست نزن
-که چی بشه؟
مگه نمیدونی تا ابد مال منی؟

با فکری که عین خنجر توی قلبم فرو رفت لبخندی که روی لبم بود یهو ماسید.
آب دهنم رو به زور قورت دادم و در حالی که مردمک چشمم می لرزید گفتم:
-منم؟!
توکا متعجب نگاهم کرد:
-چی میگی تو؟!
-پدر رایان...
دستم رو به آرامی روی صورت توکا گذاشتم و نوازشش کردم:
- بگو که منم؟
بگو رایان پسر منه

رنگ توکا کاملا پرید.
انگار شوک به تنش وارد شده بود و با لکنت گفت:
-چی...چی...می...گی...تو؟
دستم بی حال از صورت توکا جدا شد و لب زدم:
-منم؟ آره، غیر از من کی می‌تونه باشه؟
از توکا فاصله گرفتم:
-وقتی طلاق گرفتیم تو پزشک قانونی آزمایش بارداری ندادی چون من کلی پول خرج کردم که سریع طلاق بگیریم
دو قدم عقب رفتم و دستم رو روی صورتم کشیدم:
-من چقدر *** بودم...خدایا!
توکا به فروپاشی من نگاه کرد.
انگار یه بهمن عظیم در حال ریزش بود
یه قدم جلو اومد :
-گرشا!
صدای توکا رو نمیشنیدم.
عقب عقب رفتم تا به لبه ی استخر رسیدم و سرم رو توی آب فرو کردم.
حتی سرمای زیادش رو هم متوجه نمیشدم.
حس می کردم دارم می میرد.
ادعای باهوشی و زرنگی می کردم و نفهمیده بودم که زنم بی گناهه،نفهمیدم اون بچه مال منه.
نفهمیدم توکا زندگی منه.
واقعا نفهمیده بود.
چشمام کور شده بود.

کیارش اومد سراغم و واقعیت و گفت.
آنوقت خودم عین احمقا دنبال گرفتن DNA بودم.
نفهمیدم چون ذهنم هنوز درگیر گذشته بود.
درگیر خیانت احتمالی توکا...
همه ی اینا رو میدونستم ولی حالا واقعیت شبیه سیلی به صورتم خورده بود.

سرم رو که بیرون آوردم با عجله از اونجا دور شدم و توکا ترسیده به دنبالم اومد:
-گرشا تو رو خدا صبر کن ببینم چی شده؟!
بذار حرف بزنیم


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/22 02:41