💎🦋💙چشم آبیِ ارباب💙🦋💎

20 عضو

پاسخ به

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽?? ───• · · · ⌞?⌝ · · · •─── #پارت_44 #فصل_7 توکا با اخم ظریفی سع...

..

1402/01/27 00:08

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_46
#فصل_7




با رفتن گرشا حس میکردم پاهام بی حس شده.
حالش اصلا خوب نبود و عذاب وجدان و پشیمونی از چشماش میبارید.
اون مرد هم به خودش بد کرده بود،هم به من.
هم به بچه هامون.
عاشقم بود اما نمیفهمیدم چی باعث شد اون بلا رو سر خودمون بیاره.
درک نمیکردم، حرف که نمیزد.
فقط قلدری بلد بود.
انگار مک علم غیب دارم که بفهمم چرا اینکارو کرد.
کاش زبون باز میکرد و میگفت چی شد که به اینجا رسیدیم.
دلم براش میسوخت، از هم بیشتر دلتنگش بودم.
گرشا هر بلایی که سرم آورد از سر عشق زیاد بود.
انگار عقل و منطقش رو یجا از دست داد و به جنون رسید.
کاش میگفت اون بلا چیه؟!

دیگه هوا به ریه هام نمی‌رسید و روی زمین افتادم.
کیارش فورا رایان رو روی زمین گذاشت و به طرفم دویید:
-توکا خوبی ؟ چی شدی اخه؟
-هیچی فقط چشام سیاهی رفت
چیزی نیست
-حتما فشارت افتاده
با کمک کیارش نیم خیز شدم،انگار تمام خاطرات یادم اومد.
اون روزایی که نمیدیدم و گرشا منو مال خودش کرد.چقدر عجول بود.
همیشه همینجوری رفتار میکرد.
کله شق و لجباز و زورگو بود:
-میشه تلفنم و بیاری بهش زنگ بزنم؟
چهره کیارش گرفته شد:
-نمی خوام نگرانت کنم ولی...
-کیارش!
قلبم به تپش افتاد،حس میکردم دستم می لرزه:
-چیکار کنم کیارش؟
-یکم تنها باشه براش خوبه
-فهمید که رایان بچه ی خودشه
-آخرش که چی؟ می فهمید دیگه
-حالا چی میشه به نظرت؟
کیارش با امیدواری دستم رو گرفت:
-قرار بود چی بشه؟
یه پایان خوش برای داستانتون.
فقط باید بهم زمان بدید



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/28 17:15

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_47
#فصل_7




یجوری داشتم گریه میکردم که انگار عزیزی رو از دست دادم.
خودمم نمی فهمیدم دردم چیه؟
فهمیدن گرشا یا نگرانی بی حدم؟
باید باهاش حرف میزدم والا اون کله خراب تر از اون حرفا بود.
اصلا معلوم نبود چرا اونقدر کله شقی میکنه.
وقتی کیارش گوشیم رو بهم داد عجولانه شماره ش رو گرفتم.
چندین بار پشت سرهم.
ولی هر بار فقط بوق آزاد می خورد.
دلشوره‌م شدت گرفته بود.
انگار دختربچه ی توی قلبم شیون راه انداخته و بی قراری می‌کرد:
-کیا...جواب نمیده!
کیارش با نگرانی نگاهم کرد و کنارم روی زمين نشست.
دستام رو مثل همیشه محکم گرفت و فشار داد:
-توکا به من گوش کن
-کیا نگرانم، دارم دیوونه میشم
گرشا دیگه بابت این موضوع خودش رو هیچ وقت نمی بخشه
-گوش کن توکا...
-چطوری کیا؟ اگه اتفاقی براش بیفته؟
کیارش چونه م رو محکم گرفت:
-زبون به دهن بگیر دختر....
بذار تنها باشه، اگه گوشیش زنگ می خوره ولی جواب نمیده یعنی حالش خوبه
به یکم تنهایی احتیاج داره، باید به کارهاش فکر کنه
نگرانی خوبه اما بی حدش نه
بذار یکم به خودش بیاد، حالش روبراه بشه دوباره میاد سراغت
این مردی که من شناختم بی خیالت نمیشه توکا
هیچ کار احمقانه ای هم نمی کنه چون از این به بعد غیر از تو دو بهانه برای زندگی داره...
برای بچه هاش برمی گرده
تو هم اینقدر خودت و ناراحت نکن
-باید باهاش حرف بزنم و تکلیف خودم و روشن کنم
اینجوری نمیتونم ادامه بدم
هر بار بیاد و تن و بدنم رو بلرزونه
اگه اجازه بده روشنا رو ببرم پیش خودم
من دیگه نمیتونم بیام این خونه
هر طرفش و نگاه میکنم کلی خاطره دارم



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/28 17:15

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_48
#فصل_7




باید میرفتم تا برای خودم و بچه هام بجنگم.
گرشا مرد قلدر و لجبازی بود و منم دیگه مثل سابق حوصله و انرژی نداشتم.
فقط دلم یه گوشه ی دنج میخواست تا با بچه ها زندگی کنم.
میتونستم حدس بزنم کجا رفته،خونه خلوتی که برای خودمون خرید اما حدودا سه سالی میشد که خلوت ما رو به خودش ندیده بود.
وقتی خودم رو جمع و جور کردم بچه ها رو به فریال سپردم.
دختری که از همون اول توجهم رو جلب کرد اما تصمیم گرفتم توی کارای گرشا دخالت نکنم.
همون طورکه انتظار داشتم توی روابطم دخالت نکنه.
هر چند یه حسادت زنونه داشت قلبم و تیکه پاره می‌کرد.من گرشا رو فقط برای خودم میخواستم.
چه زنش بودم ،چه نه.
اون میون همش خودم رو دعوا میکردم تا تمام حسادت هام رو پشت نقاب خونسردی پنهون کنم.

وقتی سوار ماشین شدیم کیارش با خنده گفت:
-چه شوهر بچه ننه ای داریا
بجای اینکه نازت و بکشه تو باید ناز بکشی
بدون اینکه بخوام اخم کردم و گفتم:
-اینطور نیست ناز زیاد کشید
-نگو که داری ازش دفاع می کنی؟

ساکت شدم و چیزی نگفتم.
نمی خواستم با این حرف ها حواسم پرت بشه و به چیزی جز بچه ها و خودم فکر کنم.
خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم به خونه خلوت رسیدم.
اونقدر فکرم درگیر بود که یادم رفت از کیارش بپرسم چجوری اونقدر دقیق آدرس خونه رو بلد بود.
زنگ در رو چند باری زدم اما هیچ جوابی نیومد.
انگار گرشا رو باید جای دیگه پیدا میکردم.
اما یه حسی بهم میگفت که برای شب برمیگرده به خونه خلوت.
کیارش کنارم وایساد و گفت:
-اینجا که نیست بیا بریم خونه بعدا باهاش حرف می‌زنی
-نه منتظر میمونم تا بیاد
تو برو خونه،مرسی که تا همینجا اومدی
-دیوونه ای؟ تو این سرما؟
بشین برسونمت خونه
کلید یدکی که داشتم رو از توی کیفم در آوردم و به طرفش گرفتم:
-نگران من نباش،کلید اینجا رو هنوز دارم



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/28 17:15

#پارت_49
#فصل_7







کیارش نگران بود اما حال منو درک نمیکرد.
اون نمی‌دونست قلبم برای گرشا می‌تپه ،من نمیتونستم هیچ مرد دیگه ای رو جز اون توی زندگیم راه بدم.
گرشا جایگزین نداشت.
از طرفی هم نمیتونستم ببخشمش،چون بهم تهمت زد و منو از زندگیش به بدترین شکل انداخت بیرون.
حتی بچه مو ازم گرفت و دو سال حسرت توی قلبم کاشت.
اون صحنه ها رو نمیتونستم فراموش کنم.
تا عمر هم نمیشد اونجوری زندگی کنم.
حالا من پروانه ی سیاه بودم و برای خودم درآمد خوبی داشتم،میتونستم بدون هیچ مردی سر پا وایسم و آینده ی خودم و بچه هام رو بسازم.
هر چند که دلم براش تنگ شده بود.
برای زورگویی هاش.
برای بغل امن و محکمش.
برای نگاه های بی تفاوتش که فقط خودم میفهمیدم توی اعماقش چقدر عشق ریخته.
اه بلندی کشیدم و وارد خونه شدم.
همه چیز مثل قبل بود و هیچ تغییری به چشمم نمی‌خورد.
روی مبل نشستم و منتظر گرشا شدم.
یهو یاد اون روزی افتادم که ترلان منو برای خرید بیرون فرستاد و چند تا پسر مزاحمم شدم.
چون نمیتونستم ببینم ترسم بیشتر می‌شد.
با اینکه مسیر همیشگی رو انتخاب کرده بودم اما سر ظهر کسی توی خیابون نبود که کمکم کنه.
اصلا نباید حرفش رو قبول میکردم،با اینکه صاحب کارم محسوب میشد.
اونروز از اون روز ها بود.
یهو پسرا دورم حلقه زدن،انگار قصدشون فقط تفریح و اذیت کردنم بود.
اونروزا بدشانسی از در و دیوار واسم میریخت.
وقتی از همه چیز ناامید شدم گرشا سر رسید و از نا کجا آباد پیداش شد.
همیشه همین طوری بود،یه‌دفعه پیداش میشد و منو درگیر خودش میکرد.
اونروزم با عجله از ماشین پیاده شد و به سمت پسرا یورش آورد.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/28 17:16

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_50
#فصل_7








وقتی شروع کرد به زدن صدای نعره هاش مثل آب روی آتیش بود.
قبلم و آروم میکرد.
گرشا یه رگ چاله میدونی داشت که اینجور مواقع گل میکرد.
افتاده بود به جونشون و من فقط صدای زد و خورد می‌شنیدم.
اصلا هم نگران تعداد بیشتر پسرا نبودم،چون گرشا مرد قوی بود و از پس شون بر میومد.
منم که جرات مداخله نداشتم.
درگیری که بالا گرفت سعید فورا دست بکار شد و گرشا رو عقب کشید چون میدونست ممکنه هیچ کدوم زنده نمونن.
گرشا منو به طرف ماشین هدایت کرد و کمک کرد توی بغلش بشینم،با بغض و اشک هایی که از چشمام پایین می‌اومد بین بازوهاش جمع شدم.
گرشا محکم بغلم کرد.
وقتی داشت دعوام می‌کرد چرا اون ساعت از ظهر اومدم بیرون نفهمیدم چی شد که دستام رو دور گردنش حلقه کردم و بیشتر بهش چسبیدم.
گرشا پشتم رو نوازش کرد و گفت:
-من باهات چیکار کنم آخه؟
میون گریه خنده م گرفت:
-نرن ازت شکایت کنن؟
-گور باباشون، تو مهمی فقط
دستاش رو دور محکم دورم حلقه کرد:
-کسی به توکای من بگه بالای چشمش ابروئه پدرشو درمیارم
صورت خون آلودش رو نوازش کردم:
-فعلا که پدر خودتو درآوردن قربونت برم
-دوتا مشت و لگد که منو نمی کشه
با غصه گفتم:
-ولی منو می کشه، منو می کشه گرشا، نمی خوام اینجوری ببینمت، می فهمی؟
گرشا منو از خودش جدا کرد و بهم خیره شد،با اینکه نمیدیدم اما حس میکردم:
-من میمیرم برای این اشکا دختر
اینجوری نکن باهام...



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/28 17:16

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_51
#فصل_7






چونه م رو محکم گرفت و دستش خود به خود بالا اومد.
اشک های روی گونه م رو پاک کرد و گفت:
-می دونی چقدر دوستت دارم؟
دلم همون لحظه براش لرزید.
همین کارها رو می کرد که اونقدر زود و هل هلکی قلبم و بهش باختم:
-گرشا...من
-نمی خوام ببینم گریه کردی
نمیتونم ببینم دارن اذیتت میکنن و عین ماست و خیار وایسم
وقتی از کلمه ماست خیار خنده م گرفت گرشا گفت:
-ای خدا، من از دست تو چیکار کنم؟
دستم رو روی خون صورتش کشیدم و گفتم:
-زخمت باید ضدعفونی بشه
-مهم نیست
این بار واقعا نتونستم تحمل کنم با حالت دعوا گفتم:
-اینقد نگو مهم نیست
نمی تونم ببینم با این صورت زخمی جلوم نشستی، اذیت میشم، عصبی میشم، قلبم می خواد بپوکه اصلا
-چون دوسم داری
تمام انرژیم یهو تخلیه شد.
با حال زاری گفتم:
-من عاشقتم دیوونه
-پس می تونی یه بوسه مهمونم کنی؟
هاج و واج بهش نگاه کردم،با اینکه نمیتونستم ببینمش:
-چی؟!
-چیزی که بعد از یک کتک کاری جانانه می چسبه .
چیزی که با هربار دیدنم انجام میداد،انگار اون هوس تموم شدنی نبود.
اشک خود به خود از چشمم پایین اومد،یادآوری خاطرات همیشه عذابم می داد.
دستم رو زیر چشمم کشیدم،این روزها مدام در حال گریه کردن بودم.
یه کار دائمی که تموم نمی شد،از روی مبل بلند شدم که به طرف اتاق برم اما صدای در توجهم رو جلب کرد.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/28 17:16

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_51
#فصل_7






با نگرانی به سمت در نگاه کردم و گرشا رو دیدم که وارد خونه شد،با دیدنم برق عصبانیت رو میشد توی چشماش دید:
-اینجا چکار میکنی؟
انگار بهش شوک وارد شده بود،یه وضع داغونی داشت.
صورتش داد می زد که چقدر پریشون و ناراحته.
چند قدم به طرفش رفتم و با لحن طلبکاری گفتم:
-کجا بودی؟
گرشا در رو پشت سرش بست و گفت:
-ازت پرسیدم اینجا چیکار می کنی؟
و بعد بی توجه بهم به سمت آشپزخونه رفت.
اونقدر از دستش کفری بود که جلوی راهش رو گرفتم:
-جوابمو بده گرشا، منو عصبی نکن
گرشا خیلی راحت کنارم زد و وارد آشپزخونه شد.
در یخچال رو باز کرد و شیشه ی آب رو بیرون اورد و سر کشید.
تشنه بود و عصبی!
با بغض وایستادم و نگاهش کردم،گرشا شیشه رو پایین آورد و نگاه بدی بهم انداخت.
معلوم بود عصبیه.
یهو شیشه رو محکم به سمت کابینت پرت کرد و از صدای شکستنش توی جام پریدم.
و بعد صدای فریادش لرز به تنم انداخت:
-واسه چی اومدی اینجا؟
اومدی که چی بشه توکا؟
-گرشا؟
-نخواستی بهم بگی یه بچه ی دیگه دارم، آره؟
حالتش به شدت خطرناک شده بود.اصلا نمیفهمیدم ناراحتیش چیه؟
مگه خودش همینکارو باهام نکرده بود؟
قدمی به عقب گذاشتم،دیگه موندن من فایده نداشت.
گرشا هنوز نمیخواست عوض بشه،همون آدم کله شق و بی منطق سابق بود.
گرشا هم پشت سرم از آشپزخانه بیرون اومد:
-تا کی نمی خواستی بهم بگی توکا؟ تا کی؟
قراره اون دکتر سوسول بشه باباش؟
اشک هام راه افتاد.
-اینقد بد بودم که بچه مو ازم مخفی کنی؟




───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/28 17:16

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_52
#فصل_7






قلبم تند می کوبید و نمیتونستم هیچ جوابی بهش بدم.
انگار می ترسیدم گرشا دیوانه بشه و بلایی به سر بچه هام بیاره.اون آدم توی شرایط خاص خیلی عصبی میشد و کاری می‌کرد که قلیل جبران نبود.
گرشا دوباره داد زد:
-چرا خفه خون گرفتی؟
تمام تنم می‌لرزید.
حس میکرد مغزم تیر میکشه:
-چون تو...
-آره بد کردم، ولی مگه نیومدم که پست بگیرم لعنتی؟
انگار از تب و تاب افتاده بود،عذاب وجدان و یه بغض سنگین مردونه ته صداش داشت که دیوونه م می‌کرد:
-توکا چیکار کردی باهام؟
با گریه گفتم:
تو چیکار کردی با من؟ مگه بهم نگفتی ه*ر*ز*ه؟ نگفتی ز*ی*ر خواب این و اون شدی، مگه نگفتی...

گرشا مهلت نداد بیشتر از این ادامه بدم.
انگار میخواست عطش این سه سال و برطرف کنه.
خودش رو بهم رسوند و قبل از اینکه جمله ی بعدی رو بگم دستهاش روی بدنم قفل شد.
جوری که برای یه لحظه نفسم بند اومد.
عمل گرشا اصلا غافلگیرانه نبود،عادت کرده بودم به قلدر بازیاش اما اون بغل فرق داشت.
انگار می خواست تلافی سه سال نبودش رو دربیاره.
دلم می خواست همراهیش کنم
ولی جلوی خودم رو گرفتم،چون گرشا یه توضیح بهم بدهکار بود.
باید حرف می زد.
دستم رو ستون کردم و به زور از بغلش بیرون اومدم.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/28 17:17

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_53
#فصل_7






بغض مثل یه ابر کوچیک شده بود ته گلوم!
باید می بارید تا آروم شم.
اما ترجیح می دادم بمونه تا هیچ چیز برام عادی نشه،تا حرف بزنیم و سنگا رو وا بکنیم:
-خیلی وقیحی!

گرشا آشفته تر از این حرف ها بود که حتی اگر فحشش هم می دادم متوجه بشه.
-مگه وقت نمی خواستی که توضیح بدی؟
گرشا نگاهم کرد.
یجور نگاه خاص که دلتنگی ازش میبارید ،جوری سر تا پام رو وجب میکرد که گونه هام سرخ میشد.
بالاخره زبون باز کرد و گفت:
-حتی با این وضع هم زیباتر از همه ی زن هایی هستی که تو تمام عمرم دیدم
رنگ نگاهم برگشت.بلد بود چجوری دلم و به دست بیاره.
مگه می شد مردی که جونت به جونش بسته است از تو تعریف کنه و تو چیزی نگی؟
آب نشی تو آغوشش و یک ب*و*س*ه مهمونش نکنی؟
لحظه ای مکث کردم.
باید مقاومت می کردم.
پاهام غلط میکردن بی اجازه ی من جلو برن و تا من تا بغلش کنم.
اصلا مگه بخشیده بودمش؟
مگه گفته بود که چرا اون بلا رو سر خودمون اورده؟
نمی خواستم‌به این زودی جلوی گرشا وا بدم:
-حرف بزن دیگه
-چی بگم؟
-اگه حرفی نداری برگردم؟
گرشا دوباره نزدیکم شد.
رفتارش عین یه آدم مست بود ولی بوی مستی نمی داد:
-کجا؟
-منو نترسون گرشا،خب؟
-من دیگه نمی ذارم پاتم از این خونه بیرون بذاری


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/28 17:17

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_54
#فصل_7







گرشا یجور خاصی بود.
جوری که قلبم برای اون چشمای دلتنگ و ناامید بی وقفه میکوبید اما برای قلدری هاش هنوز دلخور بودم و دلم راضی نمیشد.
توی یه دو راهی بدی گیر کرده بودم ،دو راهی به اسم شک و تردید.
وجود فریماه رو هم توی خونه ش نمیتونستم تحمل کنم.
حس میکردم زن دیگه ای رو جایگزینم کرده،هر چند خودمم با کیارش داشتم عذابش میدادم اما نمیتونستم رقیب رو قبول کنم.
برای همین با خشم گفتم:
-تو غلط می کنی گرشا خان
بمونم که باز تقی و توقی خورد دستم و بشکنی و بگی هری؟ هه !
دست گرشا روی نرمی گونه م نشست.
قلبم تند می‌کوبید.
سه سال دوری تشنه اش کرده بود.
ولی با این وضعیت؟!
خودم رو کنار کشیدم و گفتم:
-بهم تهمت زدی، دستم و شکستی
وسط خیابون ولم کردی، بچه مو ازم گرفتی حالا برگشتی که چی بشه؟
یه دفعه فهمیدی من بی گناهم یا چی؟
-دلیل داشتم
-خب؟... دلیلت؟
اصلا هر چی هم که باشه قابل قبول نیست
-تورو با یه نفر دیگه اشتباه گرفتم
با تمسخر نگاهش کردم:
-از قضا اینقدم شبیه من بود دیگه؟
یه چیزی بگو باورم بشه قربون اون چشات بشم
گرشا با جدیت گفت:
-بود!
دیگه نشد که نخندم.
حالت خنده م پر از تمسخر بود،پر از حرف،پر از درد:
-منو مسخره کردی گرشا؟
-عکس ها رو ندیدی؟
-که چی؟
-یکی شبیه خودت تو این شهر هست
-باور نمی کنم، یه مشت عکس فتوشاپ شده بهم دادی که چی؟
هیشکی اینقد شبیه من نیست...
گرشا با خشم نگاهم کرد و دستش رو روی موهای کوتاهش کشید،کلافگی از سر و صورتش میریخت:
-هست توکا، هست
به خداوندی خدا هست
فقط من تورو باهاش اشتباه گرفتم که حالا وضعم اینه
-پس کجاست نشونم بده اگه راست میگی
تا با چشمای خودم نبینم باورم نمیشه!



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/28 17:17

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_55
#فصل_7






گرشا با همون حالت عصبی و کلافه روی مبل نشست و دستاش رو روی سرش گذاشت:
-مشکل اینجاست پیداش نمی‌کنیم
لعنتی آب شده رفته توی زمین
-گرشا جان؟ عزیزم؟ منو چی فرض کردی؟
فکر کردی همون دختر بچه ی کور ساده م هنوز؟
اصلا تو راست میگی،چرا قضاوتم کردی؟
چرا باور کردی؟ مگه منو نمیشناختی؟
مگه نمیدونستی جونم بهت وصله؟
دستم رو توی هوا تکان دادم،هر کاری میکردم حرفای گرشا تو کتم نمی رفت.
برام قابل باور هم نبود.
مطمئن بودم عکس ها فتوشاپه.
فقط دلیل کار گرشا رو نمی فهمیدم.
شاید هم یکی از اون دشمن های احمقش برای انتقام گیری زندگی مون رو بهم زد.
هرچی که بود گرشا نباید گولش رو می خورد.
نباید پاکی و نجابتم رو زیر سوال می برد.
این بیشتر منو میسوزوند.
خودش بهتر از هرکسی منو شناخته بود.
می دونست اهل ناپاکی نیستم.
هرز نمی پرم.
وقتی بهش دل دادم یعنی تمام زندگیم دستش بود،فقط ازش میخواستم بهم اعتماد کنه:
-باور نمی کنم
گرشا پوزخند زد:
-از کی دیگه منو باور نداری؟
با درد گفتم:
-از وقتی که منو عین یه تیکه آشغال از خونه ای که مال منم بود انداختی بیرون
از وقتی چشمای گریونم و دیدی و توی خیابون دستم شکستی،بعد همونجا ولم کردی و رفتی
از وقتی که جیگر گوشه مو ازم گرفتی
بازم بگم؟
بگم اگه کیارش نبود من مرده بودم؟
بگم نامرد ترین آدم روی زمینی؟
بگم قلبم و شکستی؟
چجوری دلت اومد..ها؟
گرشا با حال زاری گفت:
-توکا!


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/28 17:17

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_56
#فصل_7







حالم بد بود.
بغض داشتم.
قلبم برای اون نامردِ لعنتی تنگ بود.
دلم میخواست بغلش کنم.
از اون بغل محکما که نفست آزاد شه.
ولی بی طاقت داد زدم:
-اسم منو صدا نزن لعنتی...
اینجوری نگو توکا

دل لامصبم باز پیچ و تاب می خورد.
داشت باز اسیرش می شد.
باز براش تند تر میکوبید.
این بار شدیدتر از دفعه ی قبل!
دلم می خواست بزنم زیر گریه.
نه می تونستم کنار گرشا باشم نه از دستش بدم.
خواستن و نخواستن داشت جونم رو می گرفت.
گرشا به سمتم اومد و بازوم رو گرفت:
-آروم باش توکا، بخدا ...
-حرف نزن گرشا
قلبم درد میکنه
-آرامشت بهم ریخته
کمک کرد که روی مبل بشینم و جلوی پام زانو زد:
-به ولای علی
به جون عزیزی که می پرستی راستشو می گم توکا
-کدوم عزیز؟
منظورش خودش بود دیگه؟!
فعلا که این مردیکه ی احمقِ زورگویِ قلدر رو می پرستیدم.
تمام بهشت کوچیکم توی قلبش جا شده بود:
-خدا لعنتت کنه
-اگه بمیرم راضی میشی؟
صدای سیلی محکمی که توی گوشش زدم برق از سرش پروند.
با گریه داد زدم:
-خفه شو گرشا، خفه شو



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/28 17:17

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_57
#فصل_7



گرشا فقط لبخند زد،انگار اون سیلی از هزار تا ناز و نوازش بیشتر بهش چسبیده بود:
-چرا با خودت می جنگی دختر؟
-چون تو لعنتی داری عذابم میدی!
من دیگه تحمل ندارم
سه سال و نیمه زندگیم شده جهنم
هزار جور بدبختی کشیدم
تنهایی پدرم و در آورد
دوری روشنا داشت دیوونه م می‌کرد
حالا هم که برگشتی بیشتر داری اذیتم میکنی
-میگی چکار کنیم؟
چی بگم که حرفم و باور کنی؟
-هیچکاری نکن،خب؟
فقط بذار از هم دور باشیم
دیگه همدیگه رو نبینیم
منم قول میدم وقتی برای دیدن روشنا میام هماهنگ کنم که مشکلی پیش نیاد
گرشا پوزخند زد:
-پس رایان چی؟
قرار نیست هیچ وقت بفهمه من پدرشم؟
دقت کردی تو هم مثل من شدی
بچه مو ازم گرفتی؟
فرق تو با من چیه؟
-انتظار داشتی بهت بگم که اونم بیای ازم بگیری؟
من فقط رایان و داشتم
-اینا بهونه ست
تو هم بچه مو ازم گرفتی
من سه سال روشنا رو با فیلمای تو بزرگ کردم
ولی رایان منو میبینه می‌ترسه
حتی یه بارم بغلش نکردم
نبوسیدمش
تو حتی هویت پدرش و ازش گرفتی
چرا باید اسم کیارش روی بچه ی من باشه
عصبی بودم و هر لحظه بیشتر غم و غصه م بیشتر میشد.داشتم بال بال میزدم بغلش کنم ولی نمیشد.
نمیتونستم.
حرفاش حقیقت محض بود و این بیشتر عذابم میداد.
راست می‌گفت، رایان اصلا پدرش رو نمیشناخت.
وقتی به اون چیزا فکر میکردم بیشتر حالم گرفته می‌شد.
برای همین باید میرفتم.
باید فرار میکردم.
برای همین از جام بلند شدم و گفتم:
-به همون دلیل که یه زن دیگه روشنا رو بزرگ کرده
تو سه سال نذاشتی به خودت بد بگذره
با پرستار بچه ریختی رو هم
ولی من فقط از کیارش استفاده کردم که گرگا رو از خودم دور نگه دارم


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/28 17:18

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_58
#فصل_7






#گرشا





هیچ وقت عصبانیت توکا رو ندیده بودم.
هیچ وقت ولوم صداش از یه حدی بالاتر نمیرفت.
دلم میخواست محکم بغلش کنم اما میترسیدم بیشتر آرامشش رو بهم بزنم.
هر دفعه که همدیگه رو میدیدیم بیشتر از دست هم دلخور میشدیم.
انگار قرار نبود رابطه مون دیگه مثل قبل بشه.
شایدم من زیادی خوشبین بودم.
از جام بلند شدم و داد زدم:
-تو که خودت بدتر از منی
تو هم داری قضاوت میکنی
لعنتی من سه سال مثل خواجه ها زندگی کردم
میدونستم خیانت کردی ولی حتی نتونستم با یه زن باشم
آره فریال بهم حس داشت
خیلیم تلاش کردم با اون تو رو فراموش کنم اما نشد
حالا میگی بهم خیانتکار؟
در حالیکه خیلی راحت میتونستم با هر زنی رابطه داشته باشم اما فکر توئه لعنتی یه لحظه هم نذاشت دست از پا خطا کنم
دستم رو تکون دادم و اینبار آروم تر گفتم:
-میبینی؟ خودتم تو شرایط من باشی همینکار میکنی
تو هم بهم تهمت زدی و بچه م ازم گرفتی
فقط مونده یه دست شکستن که اونم نوکرتم
هر جور میخوای انتقام بگیر شاید دلت خنک بشه
شاید آروم بگیری
وقتی مساوی شدیم بعد بیا بشین حرف بزنیم
توکا از جاش بلند شد و اونم با حرص و عصبانیت داد زد:
-نه ،بازم مساوی نمیشیم
تو از روشنا آزمایش DNA گرفتی
هر چی بابات بهم داده بود و هم پس گرفتی
منو بی پول ول کردی وسط خیابون آقای گرشا خان
پس واسه من ادای آدمای مظلوم و رنج کشیده رو در نیار چون بهت نمیاد



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/02/03 11:10

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_59
#فصل_7




وسایلم رو که جمع کردم روشنا رو به فریال سپردم و گفتم:
-من تا آخر هفته برمیگردم
توکا بعد از ظهر میاد پیشش
تو میتونی بری مرخصی
به محض اینکه برگشتم بهت اطلاع میدم
فریال ازم چشم دزدید و گفت:
-اقا اگه اجازه بدید من دیگه نیام
توکا خانوم میتونن تنهایی بچه ها رو نگه دارن
میدونستم مشکلش چیه، بهش حق میدادم.
از طرفی هم نمیخواستم توکا بیشتر حساس بشه اما اگه برمیگشت خونه نگهداشتن روشنا برام سخت میشد.
ساکم رو برداشتم و گفتم:
-بذار وقتی برگشتم حرف می‌زنیم
اگه توکا برنگرده واقعا برای بزرگ کردن روشنا به کمکت نیاز دارم
و بعد بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه از اتاق بیرون زدم.
اوضاع مون وخیم بود و تمنا آب شده و رفته بود توی زمین.
سعید داشت تمام تلاشش رو می‌کرد تا پیداش کنه،اما اگه اثری ازش پیدا نمی‌کردیم توکا باور نمیکرد و دیگه امیدی نداشتم.
کاش همون شب میاوردمش خونه و همه چیز معلوم میشد.
اگه بادیگاردای *** خاله لیلا میذاشتن هیچوقت این اتفاق نمی‌افتاد.
اونقدر عصبی و درگیر بودم که فقط دلم میخواست با چند تا مشت محکم توی صورت یه نفر آروم بگیرم.
دلم میخواست یکی رو اونقدر بزنم تا صدای شکستن استخوان هاش رو بشنوم.
وقتی به فرودگاه رسیدم آریا هم اونجا بود.
دود سیگارش رو بیرون فرستاد و گفت:
-چطوری پدر نمونه
باز که دیر کردی... نکنه توکا حالت و گرفته؟
-اریا،خفه شو
اینقدر عصبیم که بهم میبافتمتا



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/02/03 11:11

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_60
#فصل_7







یه هفته توی کوه و کمر موندن فرصت خوبی بود تا بیشتر فکر کنم.
من توکا رو میخواستم،بدون حرف و بحث اضافه ای.
تحمل دوریش رو نداشتم،پس باید یجوری اون اوضاع رو درست میکردم.
هر روز وقتی با روشنا تماس تصویری ميگرفتم و میدیدم سه نفری توی خونه با هم هستن حس خوبی بهم دست می‌داد.
من یه خانواده ی کامل برای خودم میخواستم واسه همین بدون اینکه بهش خبر بدم تصمیم گرفتم برگردم خونه.
دلم میخواست حتی شده برای دو ساعت طعم داشتن خانواده رو دوباره بچشم.
برای همین بدون اینکه بهش خبر بدم برگشتم عمارت.والا قبل از برگشتنم دست رایان رو میگرفت و برمی‌گشت به اون روستای دور افتاده.
میدونست من نمیتونم کار و زندگیم رو ول کنم و برم توی اون روستا.
برای همین داشت اذیتم میکرد.
وارد خونه که شدم آروم ساکم رو روی کنسول گذاشتم و به طرف سالن رفتم.
صدای خنده ها و جیغای رایان و روشنا تمام خونه رو برداشته بود.
کنار در سالن به چهارچوب تکیه دادم و بهشون نگاه کردم.
سه نفری داشتن قائم موشک بازی می‌کردن.
رایان و روشنا پشت پرده و مبل مثلا قائم شده بودن و توکا الکی دنبال شون می‌گشت.
جوری جدی بازی میکردن که دلم براشون ضعف می‌رفت.
رایان از همون بچگی یکم قلدر و کله خراب بود کم کم داشت خودش رو نشون میداد. اما روشنا مثل مادرش شیرین و مهربون بود.
وقتی توکا پیداشون کرد نتونستم تحمل کنم و جلو رفتم.
روشنا با دیدنم جیغ کشید و به طرفم دویید و خودش و انداخت توی بغلم.
اما رایان با اخم بهم خیره شد.
دستم و به طرفش دراز کردم و گفتم:
-نمیای بغل بابا؟
رایان دماغش رو چین داد و پشت توکا قائم شد.
توکا آروم و با حوصله رایان و از پشت پاهاش بیرون آورد و به طرف من هدایت کرد:
-برو ببین بابا واست چی خریده



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/02/03 11:11

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_61
#فصل_7






همون طورکه روشنا توی بغلم بود روی زمین زانو زدم و دستم رو به طرف رایان دراز کردم.
حرف توکا به حدی بهم چسبیده بود که ته دلم کلی شیرینی حس میکردم.
توکا و رایان با قدمای کوتاه به طرفم میومدن و بالاخره رایان رو تونستم بغل کنم.
پسرمو...
بچه ای رو که دو سال از وجودش بی اطلاع بودم.
چقدر اون لحظه قلبم و آروم کرده بود.
همون طورکه روشنا و رایان بین بازوهام بودن از جا بلند شدم.
رایان به محض اینکه اومد توی بغلم آروم گرفته بود و با تعجب نگاهش توی صورتم میچرخید، انگار اونم مثل من تازه داشت پدرش و می‌شناخت.
سرم رو نزدیک بردم و به نرمی گونه ش رو بوسیدم:
-به خونه خوش اومدی فسقلی
بعد از این قراره کلی با هم وقت بگذرونیم
دیگه نمی‌ذارم ازم دور شید
و بعد به توکا نگاه کردم و گفتم:
-میمونید دیگه،نه؟
توکا نگاهی به منو بچه ها انداخت،انگار توی دلش داشت قند آب میشد که با لبخند خوشگلی گفت:
-وقتی شما سه تا رو اینجوری میبینم نمیتونم نه بگم
دلم میخواست توکا به خاطر خودش پابند اون خونه و گرشایی بشه که خیلی اشتباه کرده بود،نه فقط بچه ها.
ولی برای شروع بد نبود،به خودم قول داده بودم دوباره دلش و به دست بیارم.
صدای در باعث شد سر بچرخونم.
توکا خودش رو جمع و جور کرد و بلافاصله صدای سلام گفتن سعید باعث شد بچه ها رو محکم تر بغل کنم.
سعید خندید و گفت:
-مهمون نمی خواید؟
متعجب پرسیدم:
-تو اینجا چیکار می کنی؟!
سعید با خنده گفت:
-فکر کردم به نیروی کمکی احتیاج دارید



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/02/03 11:11

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_62
#فصل_7





همون موقع دست تمنا رو گرفت و به طرف داخل کشید.
توکا بِر و بِر به تمنا نگاه می کرد و حتی نمیتونست یه کلمه حرف بزنه.
کاملا معلوم بود که هنوز نمی‌فهمه اون دختر چرا اینقدر شبیهشه؟
توکا حق داشت.
چون اون دو نفر انگار یه سیب بودن که از وسط نصف شدن.
تمنا هم دست کمی از توکا نداشت.
وقتی به سمت توکا قدم برداشت و وقتی مقابلش ایستاد اصلا تعادل نداشت و گفت:
-پس این دوتا راست گفتن، تو واقعا شبیه منی؟
سعید با خنده کنار گوشم گفت:
-خوب موقعی اومدم کمکا
-چطوری پیداش کردی؟
-لب مرز،داشت برمی‌گشت دوبی
ماجرا هر چی هست زیر سر شیخ محمده
انگار یکی بهش پول زیادی داده که بیاد تو خونه ی خاله لیلا کار کنه
ولی خودش نمیدونه کیه؟
-بردیش آزمایش DNA ؟
سعید با جدیت گفت:
-نه، فکر کردم کمک کردن به شما واجب تر از بردنش برای ازمایشه
همین که پیداش کردم راضیش کردم فقط بیاد که توکا خانوم ببیندش
یه سره تا اینجا کوبیدم و اومدم
متعجب به سعید نگاه کردم.
سعید با نیش باز گفت:
-توکا خانوم و می شناسم دیگه
کوتاه نمیومد که
به ارومی خندیدم و سرم رو تکون دادم:
-واقعنم به موقع اومدی

توکا با چشمای اشکی بهم نگاه کرد:
-گرشا...اینقد یه آدم می تونه شبیه یکی باشه؟
به سمتش رفتم و دستم رو دور کمرش حلقه کردم:
-چیزی هست که نمی دونید
هر دو دختر بهم نگاه کردن.
تمنا با تمسخر گفت:
-نکنه می خوای بگی ما خواهران غریبیم؟
-من اینو نمیدونم باید آزمایش بدید
فقط میدونم شیخ محمد کسیه که تو رو فرستاده
تمنا حالت صورتش جدی شد.
-شیخ محمد دیگ کدوم خریه؟
-همونی که کمکت کرد برگردی ایران



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/02/03 11:11

بچه ها کی روبیکا داره پیج این رمانو میزارم یکی ارسال کنه رمانا رو اینجا

1402/02/04 14:50

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#ρяσғ ??
¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬
@Blue_ROMAAN ?⃝⃤

1402/02/04 14:51

این بلو رمان آیدی رو داخل روبیکا سرچ کنید یه لینک میاد برید داخلش که کانال این رمانه

1402/02/04 14:51

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1402/02/04 14:52

پاسخ به

تصویر

..

1402/02/17 14:17

سلام خانومای عزیز?⁦♥️⁩
من آتلیه آنلاین دارم...تبدیل عکس ساده گوشی به عکس آتلیه ای... ✅فقط20تومن✅
برای دیدن نمونه کار ها میتونین وارد کانال بشین..⁦♥️⁩
این لینک کانال من توی روبیکاس
"لینک قابل نمایش نیست"

اینم لینک پیج اینستام

"لینک قابل نمایش نیست"


"موبایل قابل نمایش نیست"..برای ثبت سفارش درخدمتتون هستم?

1402/03/24 23:18