رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??
───• · · · ⌞?⌝ · · · •───
#پارت_210
توکا باهوش و زیرک بود برای همين یک تای ابروش رو بالا انداخت:
-چیزی شده؟!
باز هم حرف های سعید به ذهنم هجوم آورد.
عکس های توکا با اون سینه های برجسته و جذابش توی اون پیراهن آبی...
خودش بود.
چطور می تونستم به خودم بقبولونم که یک نفر دیگر بوده؟:
-نه اصلا، یهو دلم برات تنگ شد
توکا با عشوه خندید و چشمکی زد:
-ریا نباشه من مثل مواد مخدر وابستگی میارم
با خنده سرم رو تکون دادم،واقعا همین طور بود.
وقتی دیر بهم میرسید خمار میشدم.استخوان هام تیر میکشید و دل تنگی میچسبید بیخ گلوم.
چایی ریخت و اومد کنارم نشست.
به چشمام خیره شد و با لحن وسوسه انگیزی گفت:
-خب...نگفتی دلت برای چی تنگ شده؟!
آب دهنم رو پر سروصدا قورت دادم.
هروقت توکا این کار رو می کرد
از قصد برای روانی کردنم زبون روی لبای سرخش کشید و پر از شیطنت دستش رو روی رانم حرکت داد و بالا اومد:
-نگفتی؟ این وقت روز اومدی دفترم...
───• · · · ⌞?⌝ · · · •──
1401/11/27 21:39