The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

💎🦋💙چشم آبیِ ارباب💙🦋💎

15 عضو

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_210






توکا باهوش و زیرک بود برای همين یک تای ابروش رو بالا انداخت:
-چیزی شده؟!
باز هم حرف های سعید به ذهنم هجوم آورد.
عکس های توکا با اون سینه های برجسته و جذابش توی اون پیراهن آبی...
خودش بود.
چطور می تونستم به خودم بقبولونم که یک نفر دیگر بوده؟:
-نه اصلا، یهو دلم برات تنگ شد
توکا با عشوه خندید و چشمکی زد:
-ریا نباشه من مثل مواد مخدر وابستگی میارم
با خنده سرم رو تکون دادم،واقعا همین طور بود.
وقتی دیر بهم میرسید خمار میشدم.استخوان هام تیر میکشید و دل تنگی میچسبید بیخ گلوم.
چایی ریخت و اومد کنارم نشست.
به چشمام خیره شد و با لحن وسوسه انگیزی گفت:
-خب...نگفتی دلت برای چی تنگ شده؟!
آب دهنم رو پر سروصدا قورت دادم.
هروقت توکا این کار رو می کرد
از قصد برای روانی کردنم زبون روی لبای سرخش کشید و پر از شیطنت دستش رو روی رانم حرکت داد و بالا اومد:
-نگفتی؟ این وقت روز اومدی دفترم...



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/27 21:39

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_211



روی موهای توکا رو بوسیدم و زمزمه کردم:
-جادوم می کنی دختر،نمیتونم خودم و کنترل کنم
توکا ریز خندید،سرش رو بلند کرد و چونه م رو بوسید:
-جادوگری دوست دارم
و بعد قفسه ی سینه م رو بوسید:
-پاشو بریم چایی بخوریم سرد شد
باید دوباره گرمش کنم
از بغلم پایین رفت ،سراغ چایی ساز رفت.
همون طورکه روی صندلی نشسته بودم دوباره بهش خیره شدم.
باز هم حرف های سعید به ذهنم هجوم آورد‌‌،نمی خواستم خودم رو درگیر کنم اما انگار نمی شد.
تا ته توی اون قضیه رو در نمی آوردم دلم آرام نمی گرفت.
میدونستم توکا دست از پا خطا نمیکنه اما اون عکس مدام جلوی چشمام رژه می‌رفت.
فردا جلسه ی مهمی داشتم والا پشت سرش به پاساژ میرفتم.
نمیخواستم حتی محافظ ها از اون ماجرا با خبر بشن والا به سعید میگفتم ته ماجرا رو برام در بیاره.
وقتی چایی ها رو توی لیوان میریخت لبخندم کش اومد،حسابی با اون لباس سفید بلند دلبری میکرد.
دلم میخواست همیشه جلوی چشمام باشه و از دیدنش لذت ببرم.
صدای گریه ی روشنا رو که شنیدم فورا بغلش کردم.
با دیدنم لبخند خوشگلی زد و از خودش صدا در اورد،انگار میخواست حرف بزنه.
روشنا هر روز بیشتر شبیه مادرش میشد.
پوست سفید و چشمای آبی تیره و درشت که عجیب دلم رو می‌برد.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/27 21:40

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_212





روشنا توی بغلم بود و روی مبل نشستم،با اینکه تازه پنج شش ماهه بود اما به راحتی میتونستم دلبری کنه.
دستای کوچیکش رو روی صورتم گذاشت و لباش رو تکون داد،حتما مثل مامانش داشت قربون صدقه م می‌رفت.
با عشق نگاهش می کردم و لپای گل انداخته ش رو فشار میدادم تا لباش بزنه بیرون.
دست خودم نبود،یجور خاصی عاشقش بودم.
توکا سینی به دست به سمتم اومد.
خم شد و گونه ی روشنا رو بوسید و گفت:
-اینجوری از باباجونت دلبری نکنا خانوم خانوما...حسودیم میشه
به حسادتش خندیدم و گفتم:
-بزرگتر شد بین مادر و دختر گیس و گیس کشی راه میفته
-پس چی،من عشق اول و آخر باباش باید باشم
و بعد به چایی اشاره کرد و گفت:
-زودتر بخورم می خوام برم دوش بگیرم
-میخوای باهم بریم؟
توکا با خنده گفت:
-نه خودم تنها میرم شما هم بمون دخترت و نگه دار تا من بیام
با خنده دم اسبیش رو به آرامی کشیدم:
-امان از دست تو
هیچ وقت اون دختر برام تموم نمی شد.
فقط یه سال بود که می‌شناختمش اما توی این یه سال روز به روز بیشتر عاشقش می شدم.
بیشتر از انتخابم راضی بودم.
توکا جان بود.
جان هم می موند.
**

وقتی کارم تموم شد به تنهایی از دفترم بیرون زدم،بدون اینکه تیم محافظتم رو با خودم ببرمش.
باید میرفتم خونه ای که سعید حرفش رو میزد و میگفت که توکا رو اونجا دیده.
تا خودم ته و توي ماجرا رو در نمیاوردم آروم نمیگرفتم.باید خیالم راحت میشد.
و بعد دمار از روزگار سعید و اون کسی که پاپوش دوخته بود در میاوردم.
لباسام رو با یه دست لباس معمولی و کلاه کپ عوض کردم و به طرف خونه ی خاله لیلا راه افتادم.از قبل با اسم جعلی وقت گرفته بودم تا توکا رو که با اسم تمنا اونجا کار می‌کرد ببینم.
جلوی در که رسیدم زنگ در رو زدم.
چند تا ماشین شاسی بلند و مدل بالای خارجی با فواصل نامعین اطراف ساختمون پارک شده بود.
به راحتی میتونستم حدس بزنم داخل ساختمون چه خبره.
وقتی در باز شد کلاهم رو پایین تر کشیدم و وارد خونه شدم.**



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/30 06:32

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_213




توی دوره ی جوونی چند باری به فاح ش ه خونه رفته بودم اما حالا با وجود توکا هیچ حسی به هیچ زنی نداشتم.
انگار تمام حواسم پی اون دختر بود،هیچ کم و کسری هم نداشتم.
صداهایی از هر اتاق به گوش می رسید.
اگر در هر حالت دیگه ای بودم شاید لذت می بردم ولی حالا که فکرم مشغول بود، نه!
کاش این کابوس زودتر تموم میشد و برمیگشتم به زندگی سابقم.برمیگشتم خونه و اینبار توکا رو بی دغدغه بغل میکردم.
هر چند مطمئن بودم توکا همچین چیزی توی وجودش نیست،از همه مهمتر چی کم داشت که بخواد وقتش رو اینجا و با مردهای دیگه بگذرونه؟
خاله لیلا زن لاغر اندامی بود، با چوب سیگار بلندی که توی دستش به چشم میومد و گاهی بهش پوک میزد به استقبالم اومد‌ و با عشوه گفت:
-خوش اومدی جناب
کم رنگ لبخند زد و به قد و هیکلم نگاه گیرایی انداخت.
اصلا دل و دماغ نداشتم برای همین سرد و از سر اجبار گفتم:
-ممنونم خاله لیلا،مورد من آماده ست؟
خاله حدودا چهل ساله بود و آرایش زیادی داشت،با رژ لب قرمز و موهای رنگ شده و روشن.
انگار با دیدنم یجوریی شده بود که دستی به سرش کشید و فشار آرومی داد:
-بیا داخل که کیست آماده ست!
اگه چیز دیگه ای خواستی در خدمتم
قلبم تند شروع به کوبیدن کرد،توی دلم بلوایی به پا شده بود.
پشت سرش وارد یکی از اتاق ها شدیم و خاله گفت:
-تمنا جون...
توکا با یک دوبنده ی قرمز که ران پاهای سفیدش کاملا مشخص بود وارد اتاق شد.
من دقیقا پشت خاله لیلا بودم و با دیدن توکا توی اون وضعیت خشکم زد.
حالا خاله هم متوجه ی اوضاعم شده بود و فهمید که حالم خوش نیست.
دستش رو روی بازوم کشید و گفت:
-چت شد پسر خوب؟
زبونم بند اومد،اون توکا بود.
به ارومی لب زدم:
-توکا؟


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/30 06:32

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_214





توکا با ابروی بالا رفته به منی نگاه میکرد که با حالت تهاجمی بهش خیره بودم.حالت تهوع داشتم و با انزجار به سر تا پاش نگاه میکردم.
خاله لیلا خودش رو جلو کشید و گفت:
-چت شد آقا پسر؟
نمیتونستم جواب بدم،حتی نمیتونستم پلک بزنم.
این همه شباهت؟ اگه با چشمای خودم نمیدیدم باور نمیکردم.
دستم رو به چهارچوب در گرفت تا نیفتم.
باور نمی کردم.
گرشای بیچاره! گرشای زود باور!
چطور اون همه وقت گولش رو خورده بودم.
خاله بازوم رو گرفت و تکون داد:
-از کیست خوشت نیومد؟
کیس؟
توکا اخم کرد و یه قدم به عقب برداشت.
اونقدر به این و اون خوب سرویس داده بود که از حرف زن دلگیر نشد.
خاله لیلا دکمه ی روی ساعتش رو فشار داد و دوباره پرسید:
-هی یارو چت شده؟
با لکنت گفتم:
-تو...توکا!
-توکا کدوم خریه؟
چند لحظه بیشتر طول نکشید تا دو تا مرد که هیکل شون دست کمی از خودم نداشت پشت سرم ظاهر شدن.
خاله دوباره زیر گوشم حرف زد:
-پسر جون انگار حالت خوش نیست، می خوای یکی دیگه رو ردیف کنم برات؟
چشم از توکا برنمی داشتم،انگار اونم ترسیده بود،میدونست زنده ش نمیذارم.
دستم که بهش میرسید میکشتمش‌.
داشتم سکته می کردم،غرورم خورد شده بود.
به سختی لب زدم:
-لباس بپوش برمی گردیم خونه
خاله حیرت زده نگاهش کرد:
-این یارو چی میگه تمنا،میشناسیش؟
-خاله انگار حالش خوش نیست
صدای توکا توی مغزم پیچید و روی اعصابم خط کشید،با حرص گفتم:
-ادمت میکنم،واسه من ه*ر*ز*ه شدی؟
و بعد به سمتش یورش بردم و خواستم بازوی لختش رو بگیرم که دو تا مرد از عقب منو گرفتن و کشون کشون به سمت در بردن.
صدای فریادم باعث شده بود همه ساکت بشن،توکا هم رنگش پریده بود و با ترس بهم نگاه میکرد.
خاله لیلا هم اخم کرد و عصبی گفت:
-دیگه این طرفا نبینمت مرتیکه،والا ادمام پاره ت میکنن


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/30 06:32

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_215





از شدت خشم محکم روی کاپوت کوبیدم و لگدی به چرخ ماشین زدم،درد وحشتناکس توی پام پیچید اما در برابر درد قلبم چیزی نبود.
چطور کارمون به اینجا کشید؟
چطور با یه بچه تونست همچین کاری کنه؟
زیر لب نالیدم:
-خدا لعنتت کنه توکا که لیاقت اون بچه رو نداشتی
سوار ماشین شدم و به در چشم دوختم،بالاخره که از اونجا بیرون میومد،بعدش دمار از روزگارش در میاوردم.
حدودا یک ساعتی معطل شدم اما خبری نشد.احتمالا اون ساختمون یه در دیگه هم داشت،حتما زنا از اونجا رفت و آمد میکردن.
چرا زودتر به فکرم نرسیده بود.
باید میرفتم خونه.
نباید اجازه میدادم دیگه دست نجسش به دخترم میخورد.ماشین و روشن کردم و یکراست به سمت خونه رفتم.
این ازدواج دیگه به دردم نمی خورد.
حالم از توکا بهم می خورد.خیلی با خودم تقلا میکردم که صبر کنم و دلیلش رو بپرسم اما هر بار که پیراهن کوتاه قرمز جلوی چشمام نقش می‌بست تلاشم به باد می‌رفت.
فکرش رو هم نمی کردم که اینقدر کثیف باشه.
بیشتر حرصم می گرفت وقتی تا اون حد بهش اعتماد داشتم و گول ظاهر ساده و قربون صدقه هاش رو خوردم.
جوری وانمود می کرد انگار یه فرشته ست.
چطور می تونست زیر خواب این و اون باشه؟
من مرد خیلی جذابی نبودم اما اجازه نمیدادم از هیچ نظر کم و کسری داشته باشه.
قد بلندی داشتم و هیکلم رو چندین سال توی باشگاه برای خودم ساخته بودم.
داشتم دیوانه می شدم.
بخدا که دیوانه می شدم.
تمام اون حرفا بهونه بود.
حالم اصلا روبه‌راه نمیشد.
شانس می آوردم‌ و سکته نمی کردم.
دلشوره ی بدی داشتم.
اگه زودتر از من به خونه میرسید و روشنا رو میبرد؟
واقعا دلم نمی خواست به اونجا برسیم.
پوزخند زدم.دستاش رو میشکستم و قلم پاهاش رو خورد میکردم اگه بچه م رو می‌برد.

بعد از نیم ساعت به خونه رسیدم، ماشین رو پارک کردم و به سمت خونه رفتم.
قلبم تند می کوبید.
انگار که بخوان جونم رو بگیرن.
همونقدر برام سخت بود.
انگار عزرائیل گوشه ای نشسته و با نیشخند نگاهم می کرد.
مغزم پر از کلمات نا هماهنگ بود.
نمی دونستم با چه کلمه ای باید نفرتم و بیان کنم.
بی توجه به خدمتکار از پله ها بالا رفتم‌ و به طرف اتاق خوابم پا تند کردم.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/30 06:33

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_216





هنوز بالای پله ها نرسیده بودم که سعید خودش رو با عجله بهم رسوند و گفت:
-اقا...چند لحظه صبر کنید
من دیدم تون که از خونه ی خاله لیلا اومدید بیرون
میدونم چقدر عصبانی هستید،فقط...
-راحتم بذار می فهمی؟
-می دونم داغ کردید، ولی یکم صبر کنید لطفا
از بین دندونای کلید شده غریدم:
-چیو دیگه باید صبر کنم؟
بذارم بیشتر از این با حیثیت و آبروم بازی بشه؟ مردونگیم رو از سر راه آوردم؟
خدمتکار با کنجکاوی چند تا پله رو بالا اومد و بهمون نگاه کرد.
کمی هم ترسیده بود و تند تند پلک می زد،سعید با حرص گفت:
-برگرد سر کارت سلیمه
و بعد رو بهم ادامه داد:
-اقا الان دوست و دشمن می فهمن یه چیزی شده
شما کم دشمن ندارید دستشون بُل ندید
یقه ش رو گرفتم و پشتش رو محکم به دیوار کوبیدم،دلم می خواست با دستای خودم بکشمش.
اونقدر گلوش رو فشار بدم تا بمیره:
-به تو ربطی نداره سعید، توی کارم دخالت نکن
همونجا ولش کردم و به طرف اتاق رفتم اما سعید بازم دنبالم اومد،میترسید کار دست خودم و توکا بدم.
سال ها محافظم بود، منو کاملا می‌شناخت و میدونست چقدر میتونم کله خر باشم،به هیچ صراطی هم مستقیم نبودم.
به نظرم هیچ چیز بدتر از خیانت نبود،انگار مستقیما غرور و غیرتم رو نشونه رفته باشن.
البته کار توکا از خیانت هم گذشته بود.
تن ف*ر*و*ش*ی به چه قیمتی؟
سعید دوباره بازوم رو گرفت و من رو به طرف خودش کشید:
-گوش کنید قربان،شاید بازم ما اشتباه کرده باشیم
شما بهتر خانوم و میشناسید
ایشون اهل اینجور کارا نیستن
به حرفاش گوش نمیدادم و فقط هر لحظه‌ که پلک میزدم تصور کاراش جلوی چشمام جون میگرفت.
وقتی مردهای دیگه معاشقه می کرد.
نفسم تند شد.
چشمام داشت از کاسه در می اومد.
قلبم به قدری تند می زد که انگار نزدیک بود سکته کنم:
-اقا،اجازه بدید فردا تعقیبش کنیم
اصلا تمرکز نداشتم،چهره ی معصوم توکا با لبخند جادوییش جلوی چشمام جون میگرفت وقتی بهم میگفت حضرت یار،یا وقتی که قربون صدقه م می‌رفت.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/11/30 06:36

پاسخ به

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽?? ───• · · · ⌞?⌝ · · · •─── #پارت_216 هنوز بالای پله ها نرسیده ب...

.‌.

1401/11/30 17:04

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_217







باورم نمیشد هرشب با زنی بودم که تمام روز رو توی بغل این مرد و اون مرد دس ت مالی می شد.
خدا بهم مرگ می داد بهتر بود.
انگار سعید هم برای حال خرابم بغض کرد که گفت:
-اقا...بخدا اگه میدونستم این قدر بهم میریزید میمردمم نمیگفتم
دلم آتیش گرفته بود و با اون حرفا بیشتر گر ميگرفتم.
بیچاره من! بیچاره دخترم!
وقتی به اتاق رسیدم بی توجه به سعید وارد شدم و در رو بهم کوبیدم.
توکا بچه بغل جلوی آیینه وایساده بود و لباس قرمزی توی دستش بود.
با صدای در توی جاش پرید و با ترس به عقب برگشت در حالیکه به لباس چنگ زده بود.
با دیدن اون لباس انگار یکی به آتیش توی وجودم بنزین اضافه کرد و یهو اَلو گرفتم.
با لبخند دستپاچه ای گفت:
-گرشا...
صداش عین برق به تنم وصل شد و مشتام گره خوردن.
اخم بین ابروهام جا خوش کرد و با چهره ای ترسناک سمتش رفتم.
توکا از دیدن حالم جا خورد و گفت:
-چی شده قربونت برم؟!
قبل از اینکه بتونه حرکتی کنه خودم رو بهش رسوندم و با پشت دست محکم توی دهنش کوبیدم:
-کثیف، اونقد نجسی که باید برم دستمو آب بکشم
توکا بهت زده دستش رو روی دهنش گذاشت و بر و بر و با بغض بهم نگاه می کرد:
-گرشا؟
چشماش پر شده بود و دستاش میلرزید انگار اصلا توقعش و نداشت.
بچه رو محکم از توی بغلش بیرون کشیدم ،دست انداختم پشت گردنش و موهاش را توی مشتم گرفتم.
سعید که پشت سرم داخل اومده بود دنبالم اومد تا جدامون کنه اما با اخطار گفتم:
-جلو نیا...فهمیدی؟
بچه رو توی بغلش گذاشتم و گفتم:
-برو بیرون،روشنا رو هم ببر


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/04 17:32

رمان چشم‌ آ‌ب‌ی‌ ا‌ر‌باب‌ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_218





با نعره ای که زدم روشنا به گریه افتاد و سعید اونقدر هل کرده بود که نمیدونست باید چکار کنه.
به در اشاره کردم:
-برو بیرون...یالا
به حدی عصبانی بودم که صدای گریه ی بچه بدترم می‌کرد.سعید نگاهی به منو توکا انداخت و بعد از اینکه دستش رو روی گوش روشنا گذاشت با عجله از اتاق بیرون زد.
توکا رو به جلو هل دادم و همون طورکه کمربندم رو بیرون میاوردم گفتم:
-امروز تکلیفم رو باهات روشن می کنم هرزه
توکا هنوز توی شوک بود.
دونه های درشت اشک مثل سیل روی گونه ش جاری شده بود و به سختی نفس میکشید.
اصلا دلیل رفتار خشونت آمیزم رو نمی فهمید،شایدم میفهمید و مثل همیشه مظلوم نمایی می‌کرد.
با تمام بغض توی گلوش گفت:
-گرشا جان...
داد زدم و کمربند رو با تمام حرص روی بدنش کوبیدم:
-خفه شو هرزه ی هرجایی...خفه شو
به من جان نگو،من جان تو نیستم
نمی خواستم صدام توی عمارت پخش بشه و به گوش دیگران برسه اما عصبانیتم از کنترل خارج شده بود:
-گرشا گوش کن
اینبار جوری کمربند رو روی تنش کوبیدم که تعادلش رو از دست داد و پهلوش محکم به کمد خورد.
صدای آخش بلند و گریه ش با صدا شد:
-گرشا...
جوری هق میزد که دل سنگ رو هم آب میکرد،اما من از سنگ سخت تر شده بودم.
یقه ش رو گرفتم و کشون کشون به طرف تخت بردمش و کنار تخت روی زمين پرتش کردم.
هنوز لباس بیرون تنش بود برای همین شالش رو برداشتم و گفتم:
- به این و اون که خوب سرویس میدی...حالا واسه من مظلوم نمایی میکنی؟
بالاخره به خودش جرات داد و گفت:
-چی میگی؟ عقلتو از دست دادی؟
کتم رو در آوردم و کناری پرت کردم،کمربند رو دور دستم پیچیدم و روی صورتش کوبیدم:
-فقط بهم بگو چی کم داشتی تو این خونه ی بی صاحب؟
انگشت اشاره م رو روی سینه م کوبیدم و گفتم:
-منه بی ناموس چی برات کم گذاشتم؟ چیکار باید برات می کردم که نکردم؟
توکا ترسیده و با گریه گفت:
-من چیکار کردم آخه؟
-چرا خودت و زدی به اون راه؟
کارت توضیح می خواد؟ با این و اون خوابیدنت توضیح می خواد؟


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/04 17:33

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_219





همه ی زندگیم در عرض چند ساعت زیر و رو شده بود و شبیه به جهنم منو توی خودش میسوزوند.
چشمای توکا با شنیدن حرفام درشت شد و با دهن باز بهم خیره نگاه میکرد.
بغض داشت اما دیگه برام مهم نبود، اونم برای منی که جونم به جونش وصل بود.
خودش رو عقب کشید و با عصبانیت گفت:
-می فهمی چی میگی گرشا؟ این منما توکا...
کمربند رو کناری انداختم و به سمتش پا تند کردم.
حتی صداش هم حالم رو بهم میزد.
موهاش رو گرفتم و از روی زمین بلندش کردم ،جوری که جیغش بلند شد.
گوشیم رو درآورد و تمام عکس هایی که از سعید گرفته بودم رو مقابل چشماش گرفتم:
-ببین، این تویی تو بغل این و اون...تو بغل مردای غریبه
با دیدن عکسا درد موهاش یادش رفت.
گوشی رو از دستم گرفت و بهش خیره شد،
جا خورده بود و باورش نمیشد من فهمیده باشم.
حق به جانب گفت:
-این زن شبیه منه، ولی من نیستم، بخدا من نیستم چرا باور نمیکنی؟
تو دهنی که خورد ساکتش کرد:
-خوبه تایید می کنی که خودتی...خیلی بی شرمی توکا... خیلی...
ضربه جوری بود که به عقب پرت شد:
-گرشا گوش کن...تو مگه منو نمیشناسی؟
به چه حقی بهم توهین میکنی؟
-توهین؟
همینکه زنده ت گذاشتم برو خدا رو شکر کن
فردا صبح دادخواست طلاق رو میدم، توافقی امضا می کنی و بعدش هری...
توکا مبهوت و با هق هق نگاهم کرد.
حتی خودمم باورم نمیشد اون مرد من باشم!
کسی که عاشقانه پروانه ی آبیش رو می‌پرستید،انگار طلسم شده بودم.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/04 17:33

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_220





هنوز هیچی نشده حس میکردم تو زندگیم یه چیزی کم دارم،یه خلا بزرگ ،یه غم تموم نشدنی،یه دردی شبیه کندن دندون خراب.
شبیه آدمی بودم که به خودم باختم.
قبل از اینکه در رو ببندم دوباره صدام کرد:
-گرشا...
صداش درد داشت،بغض داشت.
بدون اینکه به عقب برگردم سر چرخوندم و بی هیچ حسی نگاهش کردم.
بقدری سرد بودم که خودم از سرمای نگاهم لرز کردم:
-دیگه حق نداری اسمم و اینجوری صدا کنی
باز به گریه افتاد:
-بذار بهت ثابت کنم که من خراب نیستم، من همونیم که انتخاب کردی...
-یه لجنزار رو انتخاب کردم، یه نجسو...
هرگز این حرف ها را از من نشنیده بود.من برای اون دخترک چشم ابی جون میدادم ولی حالا به تلخی زهر بودم.
قلبم داشت هزار تیکه می شد،عجیب میسوخت:
-تو رو خدا...نکن این کارو با من، من خراب نیستم
-هستی، هستی آشغال
فردا گورت و از زندگیم گم میکنی بیرون
-اگه برم آروم میشی؟
-سخته ولی آروم میشم
به هق هق افتاد:
-بی من همه چیز روبراه میشی؟
-حوصله مو سر نبر ، باشه؟
با حرص از اونجا بیرون زدم و بعد از قفل کردن در به اتاق خودمون برگشتم،انگار دیوونه شده بودم و به وسایل حمله کردم.
شیشه ی میز آرایش رو شکوندم و وسایلش رو روی زمین ریختم.
بوی ادوکلن هایی که شیشه هاشون شکسته بود اتاق خواب رو پر کرد.بوی عطری که هر شب تا نفس نمی‌کشیدم خوابم نمیبرد اما دیگه بهش هیچ حسی نداشتم.
جنون آمیز کار می کردم.
خیلی خودم رو کنترل کردم که زیر مشت و لگد نگیرمش.
نگاهم که به چشمای اشک آلودش افتاد دلم سوخت.
ولی این رو مطمئن بودم اگر یکم بیشتر توی اتاق میموندم تکه پاره ش می کردم‌.
هنوز دوستش داشت...
ولی زن توی اون ف*اح*ش*ه خونه دلیل تمام حال بدم بود‌‌.


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/04 17:33

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_221







توکا توی اتاق زندانی بود و حتی یه بار هم بهش سر نزدم،دوباره شده بودم همون شیطانی که قبلا بودم.
سرد و سنگی و بی رحم.
روشنا رو به پرستار سپرده بودم تا نگرانش نباشم،دیگه نمیخواستم توکا حتی یه بار هم لمسش کنه.
خودم همه ی کارای طلاق رو راست و ریست کردم چون نمیخواستم کسی از مشکلاتم با خبر بشه،حتی به بهادر هم چیزی نگفته بودم.
دو ،سه روزه کارای طلاق انجام شد و وقت رفتن که رسید وسایلش رو که توی یه ساک کوچیک گذاشتم و به همراه لباس بیرونش برداشتم و به طرف اتاق رفتم.
چند روزی که زندانی بود لب به غذا نزده و حسابی لاغر به نظر میرسید.زیر چشماش هم گود افتاده بود.
ساک و لباس رو جلوش انداختم و گفتم:
-بدون اینکه یه کلمه حرف بزنی بپوش بریم
فقط کافیه صدایی ازت بشنوم کاری می‌کنم که پشیمون شی
اشکاش بی صدا چکید و با دستای لرزون مانتوش رو برداشت.چقدر مظلوم تر از همیشه به نظر میرسید، چشماش درد رو فریاد می‌زد.
شاید پشیمون شده بود اما دیگه برای من اهمیت نداشت.
وقتی به طرف سرویس رفت تا لباساش رو عوض کنه،پوزخند زدم و گفتم:
-مردای غریبه محرم بودن،من نامحرم؟
نترس هر چیزی رو نباید دیدم
فقط نگاهم کرد و چیزی نگفت،انگار روزه ی سکوت گرفته بود.شایدم با اون نگاه میخواست حرفی بزنه ولی اونقدر خسته بودم که خوندن حرف چشماش از حوصله م خارج بود.

چند دقیقه ی بعد با هم توی ماشین بودیم.
جرات حرف زدن نداشت فقط به امید دیدن روشنا به اطراف نگاه میکرد.
نمیدونست دیدن روشنا براش میشه آرزو.
من دخترم رو به یه هرزه نمیدادم،تا حالا هم توی خواب غفلت بودم.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/04 17:34

سلام خانومای عزیز?⁦♥️⁩
من آتلیه آنلاین دارم...تبدیل عکس ساده گوشی به عکس آتلیه ای... ✅فقط20تومن✅
برای دیدن نمونه کار ها میتونین وارد کانال بشین..⁦♥️⁩
این لینک کانال من توی روبیکاس
"لینک قابل نمایش نیست"

اینم لینک پیج اینستام

"لینک قابل نمایش نیست"


"موبایل قابل نمایش نیست"..برای ثبت سفارش درخدمتتون هستم??

1401/12/03 16:38

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

نمونه کارم

1401/12/03 16:38

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_222




مسیر طولانی تر از همیشه به نظر میرسید، انگار قرار نبود هیچ وقت برسیم.
ثانیه ها کش میومد و عطرش که مشامم رو پر کرده بود اعصاب متشنجم رو خط خطی می‌کرد.
چند باری خواستم ازش دلیل خیانتش رو بپرسم،خواستم چشم پوشی کنم و به خونه برگردیم اما اون لباس قرمز و پوست سفید یه لحظه هم از خاطرم نمی‌رفت.
نمیخواستم غرورم بیشتر از اون له بشه.
من مرد بی غیرتی نبودم.

وقتی بالاخره به دفتر خونه رسیدیم نفس عمیقی کشیدم و پیاده شدم.
توکا هم بدون هیچ حرفی همراهم اومد،دیگه نه حرف نمی‌زد؛ نه گریه میکرد.
انگار یه مرده ی متحرک بود.
وارد دفترخونه شدیم و کمتر از نیم ساعت صیغه ی طلاق جاری شد.به همون راحتی.
توکا بازم سکوت کرده بود.
التماس نمیکرد،گریه نمیکرد حتی از خودش هم دفاع نمیکرد فقط گاهی نگاهش توی صورتم می‌چرخید.
بعد از امضای طلاق نامه عقب رفت اما از قبل سند عمارت و گالری رو هم آماده کرده بودم،همون اموالی که پدرم بهش داده بود ولی دیگه هیچی قرار نبود بهش برسه.
حتی مهریه و نفقه رو هم ازش دریغ کردم.
اون میتونست با تن فروشی خرجش رو در بیاره.
از طرف من فقط یه کارت بانکی با یه مقدار پول تا زندگیش رو بسازه بهش میرسید که به نظرم اونم از سرش زیادی بود.
سند خونه و گالری رو هم جلوش گذاشتم و اشاره کردم تا امضا کنه:
-تو که فکر نمی‌کنی لیاقت اینا رو داری؟
روی لبای خشکش زبون کشید و بدون حرف اضافه امضا کرد ولی وقتی امضا می‌کرد چونه ش از شدت بغض میلرزید.
دستاش هم میلرزید.حتی میشد لرزش بدنش رو هم دید.
از دفتر خونه که بیرون زدیم ساکش رو جلوش پرت کردم و گفتم:
-حالا هری
بالاخره به خودش جرات داد و گفت:
-گرشا،تا حالا حرف نزدم چون نمیتونم طرز فکرت و عوض کنم ولی لااقل روشنا رو بده بهم ،من بدون بچه م میمیرم



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/04 17:34

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_223






هر حرفی رو میتونستم از طرفش قبول کنم جز روشنا،اون انتهای تمام خط قرمز هام بود.
من هیچ وقت دخترم رو به زن مثل مادرش نمیدادم.
دخترم باید پاک بزرگ میشد.
یقه ش رو گرفتم و بدن لاغر و لرزونش رو به طرف خودم کشیدم:
-چی گفتی ه*ر*ز*ه؟ دوباره بگو؟
-گرشا...تورو جون هر کی که دوست داری باهام اینکار و نکن
-خفه شو...تو دهن نجست اسم دختر منو اوردی؟
بار اول و آخرت باش اسم روشنا رو ازت شنیدم
جوری به عقب هولش دادن که محکم روی زمین افتاد و از درد نشیمنگاهش جیغ کوچیکی کشید:
-گمشو تا نکشتمت ه*ر*ز*ه
دلم میخواست رکیک ترین فحش ها رو بهش بدم شاید آتیش توی قلبم آروم بگیره.باید غرور له شده م رو ترمیم میکردم.نمیتونستم زنم رو با هیچ مردی قسمت کنم.
توکا با درد فریاد زد:
-چرا طلاق؟ مگه چیکار کردم؟ چت شده تو؟
چند روزه داری بهم تهمت ناحق می زنی و هیچی بهت نمیگم‌
گفتم شاید آروم بگیری،اما نشدی
لااقل بچه مو بده ، به خدا ازت نمی گذرم اگه روشنا رو ازم بگیری
مگه نمیگی من ه*ر*ز*ه م؟ خب اون بچه هم از همونه مال تو نیست...
توکا داشت زیاده روی می‌کرد.
اینبار طاقتم تموم شد و دوباره به سمت یورش بردم و دستش رو گرفتم.
من سادیسم داشتم اما مردی نبودم که بی دلیل دست روی زنی بلند کنم ولی اینجا کاملا حق با من بود و توکا فقط داشت مظلوم نمایی می کرد.
دستش رو به عقب پیچوندم و گفتم:
-خفه شو کثافت،اسم دختر منو میاری دهن کثیفت و آب بکش
فکر کردی با هالو طرفی؟
وقتی به دنیا اومد ازش ازمایش DNA گرفتم
اونقدر توی دنیا کثافت دیدم که به هیچ *** اعتماد نمیکنم
توی اشغال که اصلا نمیتونی سرم کلاه بذاری


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/04 17:34

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_225





وقتی رهاش کردم که توکا صورتش از درد کبود و دستش رو از شدت درد توی بغلش گرفته و گریه میکرد،اونقدر فشار داده بودم که صدای شکستن استخوانش رو شنیدم.
اون بین صدای شکستن قلب خودمم شنیدم،زخم کاری خورده بودم که درمان نداشت.
بی توجه به گریه هاش جلوی پاش نشستم:
-از زندگی من برای همیشه گمشو توکا،اسم بچه مو هم دیگه نیار
دفعه ی بعدی بیای تو اون خونه، زنده بیرون نمیری
بلند شدم و لگدی به پهلوش زد:
-زن هرجایی همین بهتر که زیر پای مردای دیگه باشه و سرویس بده
برو خداروشکر کن که ازت شکایت نمی کنم عوضی!
تو دیگه زن من نیستی
خیلی دیر شناختمت، خیلی
توکا با تنی لرزون وسط کوچه افتاده بود و هق میزد.
نگاه پردردش رو با اشک بهم دوخت و گفت:
-روزی که بفهمی اشتباه کردی و بخوای برگردی هرگز نمی بخشمت گرشا
اینو هیچ وقت یادت نره
پوزخندی زدم و بی معطلی سوار ماشین شدم و دستور حرکت دادم.
اما خودمم شکستم و با بیچارگی بغض چنبره زده توی گلوم رو قورت دادم.
آخ توکا،آخ.
کاش هیچ وقت به اینجا نمیرسیدیم.
صدای هق هقش توی گوشم پیچید،حتی نفرین هم نکرد،فحش هم نداد.
فقط با درد و مظلومیت بهم نگاه کرد.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/04 17:35

سلام بچه ها این رمان پارت هاش فصل به فصل بود و پارت های هر فصل تقریبا 40 ، 50 تا هستن من فصل هارو بتم وصل میکردم‌ پارت هاشو
الان فصل 6 شروع میشه با پارت جدید که از •1• شروع میشه...
ممنون از همکاری و همراهیتون❤?❤?❤
#پارت_1
#فصل_6




سرم رو به پشتی صندلی تکیه دارم و از پنجره به بچه های توی حیاط خیره شدم که مشغول نقاشی بودن.توی چهره ی هیچ کدوم ذوق و شوقی دیده نمیشد.
مربی که جای توکا اومده بود بیشتر از همیشه جای خالیش رو رخ میکشید.
توکا لباس های رنگ روشن می‌پوشید،همیشه بچه ها رو دور خودش می‌کرد و خودش وسط اونا بوم نقاشیش رو میذاشت و نقاشی میکشید.
حین کار هم همش شعر میخوند و حواسش به بچه ها بود.
اما مربی جدید با اون مقنعه و مانتو شلوار مشکی حتی روحیه ی من رو خراب میکرد،چه میرسید به بچه هایی که توکا منبع انرژی شون بود.
از اون روزی که رفت همه سراغ توکا رو ازم میگرفتن،حتی اون وروجک ها هم نمیذاشتن من فراموش کنم.
برای اینکه کسی چیزی نفهمه بهشون گفتم توکا چند وقتی رفته سفر،بلکه کم کم با نبودش خو بگیرن و فراموشش کنن.
کلافه نفسم رو فوت کردم و به روشنا که غرق خواب بود نگاهی انداختم.بالاخره تونسته بودم بخوابونمش اونم بعد از اینکه یکی از شالهای توکا رو دورش پیچیدم تا بوی تنش رو حس کنه.

کارهای طلاق توی سه روز انجام شده بود ،اونقدر که دوست و رفیق این ور و آن ور داشتم.
برای اینکه از شرش راحت میشدم کارها رو با عجله جلو میبردم.
طبق خواسته م کارها به سرعت پیش می‌رفت.
طلاق نامه هم خیلی راحت امضا شد.
قاضی من رو خوب می شناخت،پول خوبی هم به حسابش ریخته بودم تا حکم طلاق رو بی دردسر امضا کنه.
اما ادمای اطرافم رو نمیتونستم به اون راحتی توجیح کنم.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/04 17:51

پاسخ به

سلام بچه ها این رمان پارت هاش فصل به فصل بود و پارت های هر فصل تقریبا 40 ، 50 تا هستن من فصل هارو بت...

..

1401/12/05 00:15

زودبزار

1401/12/05 00:17

زیادبزار

1401/12/05 00:18

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_2
#فصل_6






سخت تر از همه توجیح روشنای چند ماهه بود که هیچ جوره با نبود مادرش کنار نمیومد.
توی اون چند روز به حدی بی تابی میکرد که حسابی لاغر شده بود؛ جوری که حس میکردم از لپ هاش چیزی باقی نمونده.
صدای تقه ای که به در خورد من رو از فکر بیرون اورد.
با هراس به روشنا که توی تخت سیارش خواب بود نگاهی انداختم،اونقدر برای توکا گریه میکرد که به سختی میتونستم آرومش کنم.
تازه میفهمیدم که بچه مادر میخواد یعنی چی؟
به ارومی بفرماییدی گفتم و سعید وارد اتاق شد.
به روشنا نگاهی انداخت و اخم هاش توی هم رفت.
نوعی شرمندگی توی نگاهش دیده میشد.
تقریبا پچ زدم:
-چی شده سعید؟
-قربان... خبر رسیده محموله ی جدید توی راهه
آقا بهادر هم چند بار تماس گرفتن انگار جواب ندادید کار واجب دارن
برگه های توی دستش رو که روی میز گذاشت به صدای پایینی گفت:
-در ضمن... چند تا پرستار رو انتخاب کردم
قرار شد بعد از ظهر بیان عمارت شما خودتون انتخاب کنید
نیم نگاهی به روشنا انداخت و با شرمندگی ادامه داد:
-اقا به خدا شرمنده م
وقتی این بچه رو میبینم دلم میخواد بمیرم
همش تقصیر منه اینجوری شد
پوزخندی زدم:
-بهتره دیگه در موردش حرف نزنیم
دندون کرم خورده رو باید کند والا عفونتش کل سیستم دفاعی بدن و نابود میکنه

این من بودم که در مورد توکا اونجوری حرف میزدم؟
بهش میگفتم دندون خراب؟
اونم زنی که وقتی نبود نه اکسیژنی برای تنفس داشتم نه یه لحظه هم آب خوش از گلوم پایین میرفت.
سعید دیگه حرفی نزد و به طرف در رفت اما در رو که باز کرد همتا با سینی غذای روشنا ظاهر شد.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/06 03:05

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_3
#فصل_6





همتا لبخند خجالت زده ای تحویل سعید داد و از کنارش رد شد.
وقتی در رو بست همتا نگاهی به روشنا انداخت و گفت:
-وای عمو...روشنا هنوز خوابه؟
خاله توکا میگفت اگه نینیا زیاد بخوابن تو خواب ضعف میکنن
میشه بیدارش کنید ؟
با اخم به بچه نگاه کردم،راست می‌گفت روشنا زمان زیادی میشد که بیدار نشده بود و کم کم داشتم نگران میشدم.
بلافاصله از جا بلند شدم و کنار تختش نشستم.
باید زودتر یه فکری برای پرستار میکردم.

پرستار پنجم که وارد اتاق شد بدون اینکه حرفی بزنه به سعید اشاره کردم که بیرونش کنه.
اون همه آب و روغن که به خودش مالیده بود نشون میداد که برای بچه داری به اون خونه نیومده و بیشتر به فکر تور کردن بابای بچه ست.
هرزگی از سر و ریختش می‌بارید.
از در که بیرون رفت سعید بی صدا خندید:
-اقا بیاید خودمون نوبتی از روشنا خانوم مراقبت کنیم
این عجوزه ها رو چه به بچه داری آخه
لعنتیا انگار اومدن عروسی
در جوابش خندیدم و چیزی نگفتم.
هم من ،هم تمام اهالی خونه میدونستیم هیچ *** توکا نمیشه،هیچ زنی نمیتونه جاش رو پر کنه.
ناخواسته گوشیم رو روشن کردم و به عکسش که هنوز پس زمینه ی گوشیم بود خیره شدم.
من هنوز عاشقش بودم و نمیتونستم انکارش کنم.
عکس هاش شده بودن همدم شب و روزم.
انگشتم رو روی لب های خوش فرمش کشیدم و زیر لب گفتم:
-لعنت بهت که شدی حسرت شب و روزم
خیلی باهامون بد کردی توکا،خیلی


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/06 03:06

#پارت_4
#فصل_6






روشنا توی بغلم وول میخورد و من بازم رفته بودم توی گالری و عکسای توکا رو بالا و پایین میکردم، لبخندش تیر میشد و قلبم رو نشونه میگرفت.
وقتی روشنا دستش رو دراز کرد تا گوشی رو ازم بگیره بهش اجازه ندادم. نمیتونستم بذارم بلایی سر عکسا بیاد.
گوشی رو که بهش ندادم با حالت جیغ جیغویی برای اولین بار کلمه ی مامان رو به زبون آورد.
دخترکم داشت تلاش می‌کرد حرف بزنه و اولین کلمه ش مامان بود اما نمیدونست مادرش لیاقت این اسم رو نداره.
بارها سعی کرده بود تمام عکس هاش رو پاک کنم ولی هر بار نمیتونستم گزینه ی حذف رو بزنم و بالاخره تصمیم گرفتم عکسا رو نگه دارم تا به عنوان یه خاطره ی خوش روزای تلخم و بگذرونم.
در حالیکه قرار نبود روشنا دیگه اون عکسا رو ببینه،میخواستم وقتی بزرگ تر شد و از مادرش پرسید بگم که مرده.
روشنا رو محکم تر توی بغلم گرفتم و به اتاق خالی نگاه کردم.
حس می کردم سرما با تمام قوا خونه رو گرفته.
چهارپایه ی کوچکی کنار پنجره بود.درست همونجایی که توکا روش می‌نشست و گاهی نقاشی میکشید.
به سمتش رفتم و روش نشستم.
دیگه میل و رغبتی برای اینکه به این عمارت بیام نداشتم.انگار امیدم نابود شده بود.
از پنجره به بیرون نگاه کردم.
هیچ زنی دیگه اونجا نفس نمی کشید.
چراغ اون خانه دیگه هیچ وقت روشن نمیشد.
دلم بدجوری گرفته بود.
اصلا نمی فهمید چرا توکا باهام همچون کاری کرد؟
منکه عاشقش بودم.
براش می مردم.
نفسم رو به نفسش گره زده بودم.
چرا باید اون کار رو می کرد؟
صدای سعید باعث شد اه بکشم و سرم رو بلند کنم.
آخرین پرستار که وارد شد ظاهر موجهی داشت و به نظر میرسید میشه بهش اعتماد کرد.فقط باید از هر نظر تاییدش میکردم.
روشنا رو نمیتونستم دست هر نالایقی بسپارم.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1401/12/06 03:06