The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

💎🦋💙چشم آبیِ ارباب💙🦋💎

15 عضو

پاسخ به

بچه ها خلاصه رمان چیه

خلاصه نداره فعلا ?

1402/01/05 12:58

پاسخ به

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽?? ───• · · · ⌞?⌝ · · · •─── #پارت_46 #فصل_6 حس کردم از اون همه ن...

..

1402/01/06 23:54

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#توکا
#پارت_47
#فصل_6





حرفی که توکا زد اونقدری بچگانه بود که نتونستم عصبانیتم رو کنترل کنم و بازم دست روش بلند کردم.
خیلی محکم زده بودم‌ جوری که صداش توی گوشم مدام پخش می‌شد.
توکا دستش رو روی گونه ش گذاشت و وقتی که برگشت و با چشمان غبار گرفته بهم نگاه کرد هزار بار خودم رو لعنت کردم:
-دیگه هیچی من نیستی...هیچی
وقتی اشک از چشماش پایین اومد دیگه طاقت نیاوردم،نمیتونستم به اون بحث ادامه بدم.
قبل از بیرون رفتن دیدم که زانوی توکا شل شد و روی زمین نشست.
بچه ها با سروصدای ما گریه میکردن ،بدون اینکه بخوام آروم شون کنم یا روشنا رو با خودم ببرم از خونه خارج شدم.
دیگه نمیخواستم روشنا رو از مادرش جدا کنم.
سعید که هنوز جلوی در منتظرم بود با خوشحالی جلو اومد و پرسید:
-چی شده؟
صدای توکا که به هق هق افتاده بود خط میکشید روی اعصابم و توی مغزم پخش می‌شد.
خبری هم از کیارش نبود.
هیچ جوابی ندادم و به طرف ماشین رفتم.
باید از اونجا دور میشدم تا هر دو آروم می‌گرفتیم.
به حال خودم باید زار می زدم چون این من بودم که باعث شدم توکا همچون حرف زشتی در مورد خودش بزنه.
حرفاش نتیجه ی رفتار بد خودم بود.
اون سیلی رو باید من میخوردم که زنم رو به اون نقطه رسونده بودم.
حالا بین خواستن و نخواستنش مونده بود.
بین رفتن و نرفتن...
لعنت بهم!
اون شوهر داشت اما این کشش لعنتی من رو از پا در می آورد.
نابودم می کرد.
حالا بچه ی کیارش رو داشت و احساس خوشبختی می‌کرد.
وسط حرص و عصبانیت خندیدم.
از آن خنده های پر از غصه و ناراحتی!
باید میرفتم تا کیارش رو ببینم.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/07 12:11

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───




#پارت_48
#فصل_6





باید باهاش حرف میزدم و میگفتم توکا رو بهم برگردونه حتی شده تمام داراییم رو بهش میدادم.
اما نباید بخاطر لجبازیای ما پای کسی رو به این بازی باز میکردم.
اون جوون حقش نبود وسط دعوایی باشه که معلومه کی برنده ست و کی بازنده.
مستاصل به بیرون نگاه کردم:
-اقا چیکار کنم حال تون خوب شه؟
-هیچی،هیچ کاری از دست کسی ساخته نیست
منو توکا باید خودمون این مشکل و حل کنیم
-اقا من میدونم که مشکلات الان شما تقصیر من احمقه که تحقیق نکرده بهتون اطلاعات غلط دادم
ولی از من نادون بشنوید توکا خانوم هنوز شما رو دوست داره
فقط چون دلش رو سوزوندی میخواد اذیت کنه
شما خیلی باید صبور باشی چون راه حل دل سوزوندن که شکنجه ی طرف نیست
پیشونیم رو محکم لمس کردم:
-بهش تهمت زدم ،بهش گفتم هرزه
حق داره ازم متنفر باشه
سعید غمگین نگاهم کرد:
-یه مرد عاشق واسه زنش دیوونه میشه
چیزی دیدی که دیوونه شدی
هر *** دیگه ای توی اون شرایط بود نمیتونست درست تصمیم بگیره
باز هم اتفاقات دو سال پیش برام زنده شد،اون روزای نحس که به دلم آتیش انداخت:
-امیدوارم بتونه منو ببخشه
-یکم به خودتون زمان بده
بذار روشنا پیشش بمونه شاید دلش نرم شد
-اگه ازدواج کرده باشه گردنش و خورد میکنم
با دستای خودم میکشمش
- هنوز بدجور عاشقشی...اگه عاشقش نبودی عذابش نمی دادی
-عشق عذاب میاره؟
-عشق به قول امروزیا بدکوفتیه


#پایان_فصل_6


───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1402/01/07 12:11

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#توکا
#پارت_1
#فصل_7






زندگی منو توکا توی یه گردباد وحشتناک متلاشی شد و من برخلاف تصورم اونقدر آدم قوی و باهوشی نبودم که بتونم زندگی خوبم رو از شر خطرات احتمالی حفظ کنم.
اما از قدیم گفته بودن انسان جایز الخطاست.
آدمی بازنده ست که اشتباه خودش رو بفهمه و جبران نکنه.
حالا من اومده بودم برای جبران اشتباهاتم.
تاوانش رو هم پس میدادم.
توکا میتونست تا ابد من رو شکنجه کنه اما حق نداشت مال مرد دیگه ای بشه.
طبق تحقیقات سعید هیچ کجا عقد کیارش و توکا ثبت نشده بود و این بهم یه روزنه ی امید میداد.
اما وجود رایان همه چیز رو خراب می‌کرد.
طبق چیزی که سعید فهمیده بود توکا پیش هیچ دکتر پرونده داشته و رایان رو توی بهداری کوچیک شهرستان به دنیا آورده.
زمان به دنیا آوردن رایان طوری بوده که نمیتونستم حدس بزنم بچه مال منه یا کیارش.
فقط آزمایش DNA باید انجام می‌شد که حتما باید از رایان چیزی به دست میاوردم.

این اصلا برام مهم نبود که بچه مال من نیسا چون به راحتی میتونستم کیارش و رایان رو از سر راهم بردارم تا به توکا برسم.
ولی اگه بچه ی من بود من و توکا به یه اندازه مقصر بودیم چون هر دو بچه هامون رو از هم دریغ کردیم.

برای اینکه بتونم به هدفم برسم توی کوچه ای که توکا توش زندگی می‌کرد یه خونه اجاره کردم تا بهشون نزدیک باشم.
اونجوری حتی نفس کشیدنش هم تحت کنترلم بود و راحت میتونستم به رایان دسترسی داشته باشم.
طبق اماری که از توکا داشتم هر روز غروب با رایان و روشنا می‌رفت توی روستا پیاده روی و هر جا که منظره ی خوبی میدید ازشون عکس میگرفت.
اون روز غروب منم تصمیم گرفتم برم پیاده روی.
توکا میدونست من توی اون کوچه خونه اجاره کردم و حالا باید بیشتر بهش نزدیک میشدم.
لباس گرمی پوشیدم و بعد از برداشتن گوشی از خونه بیرون زدم.
همون لحظه توکا و بچه ها هم از در اومدن بیرون.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1402/01/07 12:12

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_2
#فصل_7






روشنا با دیدنم آخ جونی گفت به طرفم دویید و خودش رو پرت کرد توی بغلم.
دلم برای شیطنت هاش تنگ شده بود،مخصوصا وقتی از سر و کولم بالا می‌رفت و تمام تنم رو گاز میگرفت.ابراز احساساتش متفاوت بود.
اما رایان برعکس روشنا پشت توکا قائل شد و با دستای کوچیکش به پای مادرش چسبید.
توکا اخمی کرد و گفت:
-خوب نیست آدم دنبال زن شوهر دار راه بیفته
زشته ،قباحت داره

گونه ی روشنا رو محکم بوسیدم و گفتم:
-اولا تو داری دنبال مرد زن دار راه میفتی
دوما تا اونجایی که من اطلاع دارم عقدت جایی ثبت نشده
مگه اینکه تو آسمونا ثبت شده باشه که اونم بعید میدونم دختر عمو پسر عمو باشید
توکا چشماش رو زیر کرد و پرسید:
-اون وقت مرد زن دار کیه؟ جنابعالی؟
-اره خب...بهم نمیاد زن داشته باشم؟
حرص و حسادت تو اون دو تا گوی آبی بیداد می‌کرد و منم همينو میخواستم.
از اینکه میدیدم فقط به مرد زن دار توجه کرده باعث میشد یه روزنه ی امیدی توی قلبم باز بشه.
توکا که نیشخندم رو حس کرده بود نفسش رو با صدا بیرون فرستاد و گفت:
-اصلا به منچه
راه باز جاده دراز... برو
من پشیمون شدم میخوام برگردم خونه
و بعد در رو باز کرد و رایان رو فرستاد داخل.
بدون اینکه منتظر روشنا بمونه خواست در رو ببنده که خودم رو بهش رسوندم و پام رو لای در گذاشتم.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

1402/01/07 12:12

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_3
#فصل_7





توکا با حرص در رو فشار داد و گفت:
-زشته گرشا شوهرم بیاد ببینه بد میشه
کلمه ی شوهر مثل یه پتک کوبیده میشد توی سرم.
با وجود اینکه در رو فشار میداد اما زودش هرگز به من نمی‌رسید،با یه هل کوچیک به راحتی در رو باز کردم و توکا تلو تلو خوران عقب رفت.
به سرعت وارد خونه شدم و روشنا رو روی زمین گذاشتم.
یقه ی توکا رو گرفتم تا فرار نکنه و بعد رویان رو به طرف روشنا فرستادم رو بهش گفتم:
-روشنا... دست داداش و بگیر برید تو
به چیزی هم دست نزن تا مامان بیاد
روشنا با وجود اینکه بچه بود اما خیلی بزرگتر از سنش میفهمید.
فورا دست رایان رو گرفت و با هم وارد خونه شدن.
توکا مثل به ماهی تقلا می‌کرد از دستم فرار کنه اما پشتش رو به دیوار چسبوندم و نزدیکش شدم.
از اون همه نزدیکی خیلی عصبی بود و داد زد:
-ولم کن گرشا،خسته م کردی
مثلا تحصیل کرده ای لعنتی
من به درک،اون چه کاری بود با کیارش کردی؟
چرا باعث شدی منتقلش کنن
-گوش کن بهت چی میگم توکا
هیچ مردی حق نداره پاشم در خونه ت بذاره
تو مال منی
آخر و عاقبت هم زن من میشی
نمی ذارم هیچکس رو دختری که مال منه دست بذاره
زیر دستم کوبید و پوزخندی زد:
- برای خودت می بری و می دوزی؟
کدوم زن؟ من نمی ذارم جنازه مم رو دوشت بندازن
اونقدر عطرش داشت دیوونه م میکرد که ....



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/07 12:12

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_4
#فصل_7






اونقدر دلتنگ بودم که با اون نزدیکی نفسش بند اومد.
با مشت به سینه م کوبید تا از خودش دورم کنه.
ولی فایده نداشت.
چون من بدتر می شدم.
بیشتر آنقدر که دیگه کم آورد و تسلیم شد.
وقتی که دیدم رام شد بالاخره عقب رفتم.
ولی پیشونی به پیشونی توکا چسبوندم و گفتم:
-دوست دارم دختره ی لجباز
بفهمم دوست دارم
بفهم که دو سال پیش از عشق زیاد دیوونه شدم
دستای توکا رو گرفته بودم تا چموش بازی در نیاره.
همین که نفسش جا اومد نالید:
-اینجوریه دوست داشتنت؟ با قلدری؟
با کتک؟ با گرفتن بچه ؟
میخوام صد سال سیاه همچین عشقی نباشه
-جبران میکنم
-میگم نه!
قلب شکسته م جبران شدنی نیست
آروم خندیدم:
-تو هم منو می خوای،پس بذار از اول شروع کنیم
توکا اتصال پیشونی مون رو قطع کرد و صورتش رو عقب برد.
نگاهش رو به نگاهم ریخت:
-خیلی وقته نمیخوامت،فراموشت کردم
بعدشم مگه تو زن نداری؟
-ندارم ،دروغ گفتم
و بعد دستام رو دور کمرش حلقه کردم و به خودم چسبوندمش،چقدر دلتنگش بودم.
کاش همونجا وا میداد :
-قسم بخور که دوسم نداری



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/07 12:13

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_5
#فصل_7



چقدر دلتنگش بودم.
توکا توی چشمام زل زد و گفت:
-یادت نره آدما فقط با یه تلنگر میشکنن،با یه حرف سرد،با یه تهمت ناروا.
و تو بدترین کار رو با من کردی
من نمیتونم ببخشمت گرشا
-حالا که پشیمونم ،چرا نمیخوای به حرفام گوش کنی؟
کاش میذاشت جبران کنم
-نمیتونم،من دیگه نمیخوامت ،اینو بفهم
-قسم بخور که دوسم نداری
بعدش قول میدم برم ،دیگه هم منو نمی‌بینی
توکا مستاصل نگاهم کرد:
-قسم بخور که باورم بشه
بعدش میرم
اینو خوب میدونستم که رو قسم خوردن چقدر حساسه.
قسم نمی خورد مگه اینکه چیزی که می گه کاملا راست باشه و واقعیت:
-قسم می خورم که...
با دلشوره ی بدی منتظر نگاهش کردم که یهو عصبی شد جوری که انگار توی چشماش صاعقه زدن :
-خدا لعنتت کنه گرشا...اصلا چرا باید قسم بخورم؟
با خنده موهای توی صورتش رو کنار زدم گونه اش رو نرم بوسیدم:
-ببخشید اگه اون بلا رو سرت آوردم
فقط یه اشتباه بود ،همین
کار کیارشم دوباره درست میشه
توکا چشماش رو ریز کرد:
-تو دیونه ای
-نه، فقط دل و دینمو به تو باختم
توکا مشت نسبتا محکمی توی سینه م کوبید:
-برو بیرون تا سر و صدا راه ننداختم همسایه ها بریزن اینجا
با این حرفا چیزی درست نمیشه
همیشه همه چیز و با پول و پارتی حل میکنی به احساسات و زندگی کسی هم فکر نمیکنی



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/07 12:13

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_6
#فصل_7




اشاره ی واضحش به کار کیارش بود و دوباره دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم.
با حرص غریدم:
-از زنم دورش کردم
-من زنت نیستم
-اگه مشکل اونه میتونیم صیغه رو باطل کنین
-اوکی،باطل میکنم
ولی کی گفته من دوباره زنت میشم؟
فکر نمیکردم توکا تا اون حد کله شق و لجباز باشه،انگار خیلی باید زحمت میکشیدم تا دوباره به دستش بیارم.
اینبار صاف وایسادم و به لب هاش نگاه کردم:
-تو منو می خوای
توکا انگار از قصد زبون خیسش رو روی لبش کشید،داشت از چیزایی که دوست داشتم بر علیهم استفاده می‌کرد تا عذابم بده.
نیشخندی زدم و گفتم:
-چند بار که تو رو با من ببینه حساب کار دستش میاد
وقتی چپ چپ بهم نگاه کرد سرم رو نزدیک بردم و با شرارت گفتم:
-حالا آشتی می کنی یا نه؟
توکا سعی کرد من را به عقب هول بده ولی محکم وایستادم:
-نمی ذاری بهت نزدیک بشم، حالا هم که به زور اینجام هی می خوای فرار کنی؟
-نامحرمی.
-به درک!
دوباره بهش نزدیک شدم و توکایی که این بار اصلا مقاومت نکرد.
با تعجب سرم رو عقب بردم که جلوی چشمای ناباورم کلاه رایان و بالا اورد و گفت:
-داغ آزمایش DNA و به دلت میذارم گرشا خان
از بچه ی من دور بمون
اون هیچ نسبتی باهات نداره



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/07 12:13

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───

#توکا
#پارت_7
#فصل_7







باورم نمیشد توکا تا اون حد تیز و زرنگ شده باشه.اونقدر سریع کلاه بچه رو برداشته بودم و توی جیبم گذاشتم که فکر نمیکردم مچم رو بگیره.
هنوز خیره به اون چشمای براق و شیطون بودم که صدای کیارش ما رو به خودمون اورد:
-اینجا چیکار می کنی؟
به عقب برگشتم و با لحن خشکی گفتم:
-اومدم توکا رو بیینم
-چه صنمی بین تو و توکا هست که اومدی ببینیش؟
اونم اونقدر نزدیک بهم؟
مچ دست توکا رو گرفتم و به طرف بالا گرفتم:
-این دستش و میبینی؟ یه زمانی حلقه ی من تو دستش بود
-خب؟ حالا که نیست
یعنی لیاقت شو نداشتی
-بهتر نیست ساکت شی تا ریختت و بهم نریختم؟
-نکنه فکر کردی مثل دختر دبیرستانیا عاشق این قلدر بازیات میشه؟
در ضمن دقیقا همون دستش و شکسته بودی
مواظب باش باز نشکنی آقای غیرتی
حالا هم هری اینجا دیگه پول و قدرتت به کارت نمیاد که منو بندازی بیرون
-میخوای امتحان کنیم؟
-نخیر شما امتحانت و پس دادی
فقط از زن من دور باش ،همین
تیز به مرد مقابلم نگاه کردم که توکا فورا گفت:
-کیارش لطفا برو پیش بچه ها گرشا الان میره
نگران نباش مشکلی نیست
و بعد دوباره به سمتم برگشت و با دندونای کلید شده غرید:
-خدا لعنتت کنه
چرا نمیذاری یه آب خوش از گلوم پایین بره؟



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/07 12:14

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#توکا
#پارت_8
#فصل_7






میدونستم توکا پیش کیارش نمیخواد با من دیده بشه و چیزی بین شون هست اما آینده ی من بدون توکا سیاه و تاریک بود.
اون باید برمی‌گشت پیش خودم.
زن من بود،زن من هم میشد اما و اگر و بهونه تراشی هم نداشتیم.
کیارش در حالی که با نگاهش هنوز ما رو می‌پایید وارد خونه شد.
اونقدر عصبی بودم که با چشمای عصبی به توکا توپیدم:
-این یارو اینجا چی میخواد هر دیقه؟
خودش کار و زندگی نداره؟
توکا با حالت با مزه ی بهم توپید:
-اخه به تو چه؟
مگه تو وکیل وصی منی؟
یه زمانی شوهرم بودی،الان که نیستی
با خشم و حرص گفتم:
-توکا جواب سوال منو بده...
فکر نکن بی غیرتم یا چون اشتباه کردم ازادت میذارم
-صد بار گفتم شوهرمه
-بدون عقد؟
با تعجب بهم نگاه کرد:
-عزیزم میشه دست از سرم برداری؟
نیشخند زدم:
-عزیزمت رو دوس داشتم
با حرص مشتی به بازوم کوبید:
-اینقد زورگو نباشم
-پس چطور رامت کنم ؟!
-خدایا، دارم از دستت دیوونه میشم گرشا
لطفا تمومش کن
با اینکه از غر غر هاش خنده م گرفته بود بی توجه به کیارش که داخل منتظرش بود دستش رو گرفتم و از خونه بیرون بردم:
-کجا میری؟ ولم کن والا گازت میگیرم
جوابش رو ندادم،حتی وقتی دستم رو گاز گرفت هم خم به ابرو نیاوردم .
همین که خیالم راحت شد همه جا امنه و هیچ کدوم از همسایه های فضول توی کوچه نیستن در خونه رو باز کردم و وارد شدم.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/07 12:14

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_9
#فصل_7


از حسادت در حال انفجار بودم و هر لحظه خودم رو لعنت میکردم.
در رو که محکم بستم و به سمت توکا برگشتم دیدم که از شدت ترس توی جاش پرید.
از اینکه اونقدر ازم میترسید اعصابم بهم میریخت.لعنت به من که کفتر جلدم رو پرونده بودم
نگاهش بغض داشت وقتی شروع کرد به حرف زدن و قلبم رو با یه چاقوی نامرئی تکه تکه کرد:
-گرشا،با من اینکارو نکن،خب؟
دو سال پیش اونقدر در حقم بد کردی که دیگه نمیتونم سر پا شم
اگه کیارش نبود من مرده بودم،میفهمی؟
بعد رایان اومد شد تنها دلیل زندگیم
میدونی چقدر برای روشنا دلتنگی کردم؟
توئه لعنتی حتی یه عکس ازش بهم ندادی تا لااقل عکس بچه مو ببینم دلم آروم بگیره
شاید برای تو شوخی باشه ولی برای من ،نه
من میتونم تهمتی و که بهم زدی و ببخشم ولی دوری روشنا رو نمیتونم
تو همون روزی که جیگر گوشه مو از بغلم گرفتی منو کشتی
وقتی فکر میکنم حتی نبودم که راه رفتنش و ببینم قلبم درد میگیره
گرشا ،برو سر خونه زندگیت
چمیدونم برو ازدواج کن
اصلا هر کاری میکنی، کن
فقط منو فراموش کن
تو غرورمو له کردی
بهم گفتی هرزه
مثل یه تیکه اشغال از زندگیت پرتم کردی بیرون
کتکم زدی
هر چی که بابات بهم داده بود و پس گرفتی
از روشنا آزمایش گرفتی
حتی اگه یدونه از این بلاها رو سرت میاوردم هیچ وقت منو نمیبخشیدی
پس چطور انتظار داری من با یه اشتباه کردم همه چیز و فراموش کنم؟
دلم نمیخواد از اینجا برم لطفا مجبورم نکن من تازه به روستا و آدماش عادت کردم، باشه؟
اینو گفت و بدون اینکه منتظر جوابم بشه از خونه بیرون زد.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/07 12:14

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_10
#فصل_7







سرم گیج می رفت و حالم اصلا خوب نبود.
توکا راست می‌گفت،حتی اگه یدونه از اون بلاها رو سرم می‌آورد هیچ وقت حتی به روش نگاه هم نمیکردم،چه برسه به بخشش.
اما مگه نمی‌گفتن قدرت عشق بیشتره؟
کاش هنوز دوستم داشت اون وقت دنیا رو به پاهاش میریختم.
بعد از رفتن توکا ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
باید می رفتم یه رستوران پیدا می کردم چون درد معده و گرسنگی داشت پدرم رو در می آورد.
حرکت کردم و سعی کردم خونسرد باشم ولی دلم با توکا بود.
حتی بد اخمی هاش رو هم دوست داشتم.
مطمئن بودم اونم دوستم داره.
وقتی بغلش کردم بدنش شل شده بود.
نگاهش برق می زد.
ولی باز می خواست مقاومت کنه.
میخواست خودش رو سفت و سخت بگیره تا ادب بشم.
از روستا خارج شدم و براییه پرس غذا مجبور بودم توی اون برف تا شهرک برم.
زنجیر چرخم نداشتم.
جاده هم خیلی لغزنده شده بود.
باید خیلی با احتیاط رانندگی می کردم.
گوشیم که دوباره زنگ خورد به صفحه ش نگاه کردم.
شماره ی سعید بود.
تو حین رانندگی گوشی رو برداشتم به زور به گوشم چسبوندم.
هوا داشت مه آلود می شد و از اون شرایط اصلا خوشم نمی اومد:
-بله!
-کجایی آقا ؟ ماشین تو کوچه نیست
-دارم میرم شهرک ،کار دارم
-تو این برف؟
-چاره ای نیست باید برم غذا بگیرم
حین حرف زدن فقط یه لحظه حواسم پرت شد و ماشین کمی لیز خورد و وارد لاین مخالف شدم.
وقتی زیر لب یا خدا گفتم سعید انگار متوجه شد اتفاقی افتاده و فورا پرسید:
-چی شد اقا؟
ماشین رو به زور به لاین موافق کشیدم و شانس باهام یار بود که هیچ ماشینی توی جاده تردد نمیکرد:
-جاده یکم لغزنده شده، رفتم تو لاین مخالف.
سعید با ترس پرسید:
-خوبید آقا ؟
-خوبم نگران نباش



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/07 12:15

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_11
#فصل_7





سعید نفس کفری کشید و با حرص گفت:
-اقا ...شما کلی بادیگارد دارید بعد خودتون میرید غذا بگیرید؟
اونم توی این هوا؟
من خودم شام میگیرم میام شما برگردید خونه
از حرص خوردنش خنده م گرفته بود اما بروی خودم نیاوردم:
-نمی خوام مزاحم کسی بشم
معده م بد می سوخت گفتم یه هوایی هم بخورم
-بازم با توکا خانوم حرف زدید؟
جوابی بهش ندادم ولی خودشم خوب می‌دونست نمی خوام توکام رو از دست بدم:
-میخواید من باهاش حرف بزنم؟
شاید...
-چی بگی که من نگفتم؟
-بگم تقصیر من بود
اصلا بیان منو تیر بارون کنن بخدا اگه حرف بزنم
اصلا از شرمندگی نمیتونم تو چشماتون نگاه کنم
-تقصیر تو نیست
فقط خواستی کار درست و بکنی
خودم نباید بیگدار به آب میزدم
توی عصبانیت خیلی بد کردم
-من غلط کردم رفتم اونجا
بی جا کردم
گردن من از مو باریکتر
هرکاری بگید می کنم فقط توکا خانوم برگرده
آه کشیدم و سعی کردم توی جاده ی مه آلود به جلو نگاه کنم و از جاده خارج نشم:
-آب ریخته...
وسط حرفم پرید:
-جمعش می کنم
من اون آبمو جمع می کنم
خودم راضیش میکنم
شما هم مواظب خودت باش جاده تو این فصل خیلی خطرناکه
این یعنی تمایلی به صحبت کردن بیشتر نداشت‌ وقتی هیچ راه حل دیگه ای به ذهن مون نمی‌رسید.
مثل سنگ انداختن توی چاه بود.
تماس رو که قطع کرد گوشی رو روی داشبورد گذاشتم.
اون روزها مدام عصبی بودم.
مدام خودخوری می کردم.
سرزنش پشت سرزنش!
حقم بود.
کم کاری در حق توکا نکرده بودم‌ که!
فقط بخاطر یک شباهت...
ولی به ولای علی هرکس دیگه‌ای بود اشتباه می کرد.
وگرنه که سرم می رفت زنم رو رها نمی کردم.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/07 12:15

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_12
#فصل_7







بالاخره توی اون هوای بد و برفی رسیدم به شهرک و آدرس اغذیه فروشی خاله شیرین رو گرفت،چون تنها جایی بود که غذای خونگی می‌پخت.
کته و کباب سفارش دادم .
معده م ضعف می رفت.
سردردم هم باعث شده بود چشمام بسوزه.
نیاز داشتم بخوابم.
هم خسته بودم، هم دلم می خواست وقتی بیدار میشم مثل قبلنا توکا با مهربانی لبخند بزنه و قربون صدقه م بره.
دلم برای شیرین زبونی هاش تنگ شده بود.
کاش منو می‌بخشید و باهم بر می‌گشتیم تهران.
غذا رو که آوردن تند تند خوردم و بلند شدم.
مزه اش بد نبود.
اما دستپخت توکا یه چیز دیگه بود.وقتی عطر و بوی غذاش توی عمارت پخش می‌شد آدم سیر هم دل ضعفه میگرفت.
فکرم درگیر توکا بود.
رایان بدجور روی ذهنم خط می انداخت.
اینکه اون از مرد دیگه ای حامله شده.
توکا چطور تونست به همین راحتی فراموشم کنه و با یه نفر دیگه بره توی رابطه؟
این توی کتَم نمیرفت.

از غذافروشی بیرون رفتم و با همون ذهن پریشون سوار ماشین شدم و حرکت کردم.
دلم می خواست برگردم خونه ی توکا.
ولی بخاطر تنش بین مون ترجیح می دادم فعلا نرم.
حداقل تا شب!
بعدش می رفتم.
توکا مجبور بود حضورم رو قبول کنه،به هر حال من پدر بچه ش بودم.
به خونه که رسیدم یه راست رفتم کنار بخاری و توی رخت خوابم که هنوز پهن بود خزیدم.
تا نمی خوابیدم نه سردردم خوب می شد نه هوشم سرجاش می اومد.
پلک هام اونقدر خسته بودن که بدون اینکه بخوام غر جای نامناسب و سرمای هوا را بزنم به خواب رفتم.
چیزی که به شدت محتاجش بودم.




───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/07 12:15

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_13
#فصل_7







تقریبا نیمه شب بود و صدای شکمم خواب رو از چشمام گرفته بود.
میتونستم یه آشپز استخدام کنم تا زمانی که اونجا هستم نگران این مورد نباشم اما با خودم که تعارف نداشتم دلم فقط غذای توکا رو میخواست.
از پنجره به بیرون نگاهی انداختم،برف هنوز قطع نشده و بیرون یخ بندان بود.
کیارش هم چند ساعت پیش رفته و توکا و بچه ها توی خونه تنها بودن.
دستام رو بهم مالیدم و کاپشنم رو برداشتم.
من تحمل دوری از توکا رو نداشتم،چه خوشش بیاد، چه نه.
وسایلم رو برداشتم و به طرف در ورودی رفتم.
اگه زنگ در رو میزدم قطعا باز نمیکرد،مخصوصا که یه زن تنها با دو تا بچه بود بیشتر از همیشه احتیاط می‌کرد.
خوب میشناختمش.
با وسایلی که داشتم قفل در رو باز کردم و آهسته وارد شدم.
هیچ دری برای ادم خلافکار بسته نمیموند.
کفشام رو در آوردم و یواش وارد خونه شدم.
همه جا نیمه تاریک بود و هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید.
استرس عجیبی داشتم که گیر بیفتم.
اما حتما توکا و بچه ها خوابیده بودن پس جای نگرانی نبود.
پاورچین پاورچین به طرف آشپزخونه رفتم و وقتی قابلمه های غذا رو روی گاز دیدن قار و قور شکمم بیشتر شد.
به اطراف نگاهی انداختم و وقتی توکا رو ندیدم مثل یه دزد سر وقت قابلمه ها رفتم و درشون رو باز کردم.
قرمه سبزی پخته بود با برنج،توی یخچال سالاد و ترشی هم پیدا کردم.
با کبریت گاز رو روشن کردم تا سر و صدایی ایجاد نشه.
غذا که نیمه گرم شد زیرش رو خاموش کردم و همونجا پای گاز مشغول خوردن شدم.
قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم برای چند ثانیه چشمام رو بستم و تا طعم خوب شو حس کنم.
بوی بهشت میداد و منو میبرد به خاطرات گذشته م با توکا.
تقریبا دو سال و نیم بود از همچی خودم رو محروم کرده بودم.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/07 12:16

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_15
#فصل_7




خونه ی توکا توش زندگی جریان داشت و رفتن از عمارت من روح خودش رو از اونجا برد.
برای همین همیشه سرد و ساکت بود.
با وجود اون همه آدم انگار کسی توش زندگی نمیکرد.
همونطور که قاشق رو تند تند پر میکردم و توی دهنم میذاشتم به اطراف نگاه کردم.
نمیخواستم توکا منو در حین ارتکاب جرم گیر بندازه.
دلم نمیخواست بفهمه برای دست پختش دارم جون میدم.
با عجله قاشق رو پر میکردم و با کلی ترشی یا سالاد قورت میدادم.
قرمه سبزیش حرف نداشت.
همون طورکه دوست داشتم پخته بود.
با گوشت گوسفندی تازه که استخوان داشت و لوبیای فراوون.
معلوم بود روی آتیش ملایم پخته که اونقدر روغن انداخته.
بالاخره غذام رو تموم کردم و ظرفای کثیف رو توی سینک گذاشتم.
حتما صبح که با اون صحنه توی سینک مواجه میشد میفهمید نصف شب یکی اومده خونه ش و ممکن بود بفهمه که کار منه و باز عصبانی میشد.
ولی اهمیت نداشت در هر صورت باید عادت می‌کرد.
بدون سرو صدا از آشپزخونه بیرون زدم و به طرف اتاق خواب رفتم.
دلم میخواست توی خواب ببینمش.
دلم برای اون صورت معصوم تنگ شده بود.
آروم لای در رو باز کردم و به داخل سرک کشیدم.
اتاق نیمه تاریک بود و به راحتی میتونستم ببینم که توکا روی تخت نیست.
یواش وارد شدم.
وقتی صدای شر شر آب رو شنیدم فهمیدم رفته حموم.
بچه ها هم روی تخت خودش خواب بودن.
حالا بهترین فرصت بود تا از رایان نمونه بگیرم، اما هیچی همراهم نبود.
روی میز توالت توکا رو نگاهی انداختم و وقتی قیچی کوچیکی روش دیدم فورا برداشتمو کنار تخت نشستم.
یه دسته از موهای کرکیش رو قیچی زدم و لای دستمال کاغذی گذاشتم و فورا بلند شدم تا توکا برنگشته به خونه ی خودم برگردم.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/07 21:03

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_16
#فصل_7






باید اول خیالم از طرف رایان راحت میشد،باید میفهمیدم پسر خودمه یا کیارش.
اونوقت با خیال راحت تری تصمیم ميگرفتم.
بدون یه لحظه تردید با قدمای بلند به طرف در رفتم اما دستم روی دستگیره خشک شد.
توکا حرف نمیزد و فقط با اون چشمای پر آب بهم خیره نگاه میکرد.
منم غرق شده بودم توی اون زلال آبی.
پروانه کوچولویی که حالا بزرگ شده بود اما برای من هنوز همون دختر کوچولویی بود که برای اولین بار باهام برخورد کرد.
بالاخره نفسی گرفت و گفت:
-کاش میتونستی فراموشم کنی و بری پی زندگیت
اینجوری کمتر عذاب میکشیدیم
هم تو...هم من
هر کاری میکنم نمیتونم حرفا و کارات و فراموش کنم گرشا
نگاهم توی صورتش چرخید و با انگشت شست بازوش رو نوازش کردم:
-تا هر وقت که بخوای بهت فرصت میدم
شده تا آخر عمر
ولی یکم با دلم راه بیا
دلم تنگ شده توکا
نمیتونم ببینم با یه مرد دیگه باشی
اینو از من نخواه
چقدر از قبل قشنگ تر شده بود،زیباتر و پخنه تر به چشمم میومد.
هوس لمس کردنش داشت منو به جنون میکشید. برای همین انگشتام رو آروم کشیدم و گفتم:
-وقتی فکر میکنم کسی جز من بهت دست زده...
مکث کردم تا خودم رو آروم کنم.
تا دوباره آوار نشم سرش.
نفسم رو با صدا بیرون فرستادم و ادامه دادم:
-ولی من مثل تو بی معرفت نبودم نتونستم هیچ زنی و جات بیارم
توکا نیشخندی زد و گفت:
-پس فریاد خانوم کیه؟
ایشون جز زنا محسوب نمیشه؟
یهو از حس و حالی که داشتم پرت شدم بیرون و به چشماش که از حسادت آتیش ازش میبارید خیره شدم:
-فریاد کیه دیگه؟
با حرص منو به عقب هل داد و گفت:
-اونش و دیگه من نمیدونم، در ضمن...



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/08 17:30

پاسخ به

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽?? ───• · · · ⌞?⌝ · · · •─── #پارت_12 #فصل_7 بالاخره توی اون هوای...

..

1402/01/09 16:42

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#توکا
#پارت_17
#فصل_7







توکا پوزخند زد:
-گرشا هنوز فکر می کنی چیزی بین من و هست که هر دفعه میای اینجا؟
-نیست؟
قلبم لرزید وقتی با لجبازی گفت:
-نیست...دیگه هم به من نگو مادر بچه هام
گل بگیرن این دل بی صاحب رو که وقتی پای توکا در میون بود کولی می شد و شارلاتان!
حرفاش نوش میشد حتی اگه زخم زبون میزد و لجبازی می‌کرد.
آسمون و ریسمون رو می بافتم بهم تا بالاخره برگرده توی بغلم .
من که قصدم اذیت نبود ولی...
نشد که تحمل کنم وقتی تا اون حد بهم نزدیک بود و با اون چشمای تخس و لجباز بهم نگاه میکرد.
مخصوصا وقتی تلاش می‌کرد حسادتش رو پشت اون تخس بازی ها پنهون کنه.
دستش مشت شده بود و در مقابلم گارد داشت.
کاش چیزی بین کیارش و توکا نبود تا با خیال راحت جولان میدادم.
ولی خوشبختانه روشنا مهمترین خط اتصالمون بود.
و دلم...
اصلا دلم نمیخواست سو تفاهم رو بر طرف کنم تا بیشتر حسادت هاش رو ببینم.
برای همین دستم رو به طرفش سر دادم و گفتم:
-اسمش فریاله نه فریاد
وقتی با تمام حرص دستم رو عقب زد و خواست فرار کنه مچ هر دو دستش رو گرفتم و بالای سرش بردم.
حالا رخ به رخ هم بودیم.
نفس به نفس.
چشم در چشم.
سرم رو نزدیک بردم و درست در مقابل لباش پچ زدم:
-بگو که حسودی کردی تا ولت کنم
توکا با حرص تقلا کرد و گفت:
-ولم کن...اصلا چرا باید حسودی کنم؟
به منچه ربطی داره
روشنا گفت منم فکر کردم همچینم بهت بد نگذشته


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/10 13:18

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_18
#فصل_7






توکا با اینکه مادر دو تا بچه بود هنوز همون دخترک شیطون و بامزه بود و بزرگ تر از قبل به نظر نمی‌رسید.
با اینکه دیگه اون آدم سابق نبود و مستقل عمل می‌کرد اما برای من همون پروانه کوچولویی بود که میشناختم.
بعد از بستن آب سرد لباسام رو در آوردم و اینبار زیر آب گرم رفتم.
همینکه توی همون خونه ای که توکا بود دوش ميگرفتم قانعم می‌کرد و دلم آروم میگرفت.
باید صبر میکردم تا بازم بتونم یروزی بهش برسم.

اما مشکل اینجا بود که هیچ لباسی توی اون خونه نداشتم و مجبور شدم سرم رو از لای در بیرون کنم اما با دیدن حوله تن پوش لبخند زدم.
دلم برای این توجهاتش تنگ شده بود.
بعد از اینکه از حموم بیرون زدم به روشنا و رایان نگاهی انداختم.
جوری بدون دغدغه و نگرانی توی خواب بودن که بهشون حسوديم میشد.
کاش منم میتونستم بعد از دو سال و نیم یه شب با آرامش بخوابم.
وارد حال که شدم توکا از روی کانتر بهم نگاهی انداخت و گفت:
-یه وقت بهت بد نگذره آقای گرشا خان؟
واسه خودتون چایی هم دم میکردی
سوهان و نقلم تو کابینت بود
روبروش وایسادم و ضربه ای به دماغش زدم:
-حرص نخور خاله سوسکه
حالا خودت یه چایی دبش واسم دم کن تا من زنگ بزنم سعید واسم لباس بیاره
-گرشا میدونستی ما الان زن و شوهر نیستیم و تو اینجا مزاحمی؟
برو خونه ت دیگه...من واسه آخر هفته کلی کار دارم با بدبختی بچه ها رو خوابوندم
کوتاه نیومدم و با حالت تهاجمی پرسیدم:
-اخر هفته چکار داری؟
توکا نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و جواب داد:
-اخه به تو چه ربطی داره؟
چکارمی که میپرسی؟
شامت و که خوردی،دوشم که گرفتی
دیگه چی میخوای؟
- فعلا زبون درازی کن توکا
ولی منکه می دونم که به زودی از کیارش جدا میشی و باهام برمی گردی



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/10 13:18

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───



#پارت_19
#فصل_7


#توکا




با اینکه از دستش بدجور عصبانی بودم و وقتی میدیدم بی اجازه به قابلمه ی غذا پاتک زده خونم به جوش میومد ولی دلم میخواست مثل قبل قربون صدقه ی قلدریش برم.
فدای این ابهتش بشم و بگم‌ مرد هم این همه لعنتی می شه اخه؟
اما خودم رو کنترل میکردم.
شیطونه مدام زیر گوشم می گفت...
بعد خودم به خودم میتوپیدم و جواب دندون شکنی به قلبم میدادم:
-شیطون غلط کرد با تو توکا خانوم
بهتره مثل یه خانم بنشینی سرجات!
اون دیگه ارزش نداره دوستش داشته باشی
جدال بین مغز و قلبم همیشه به خون و خونریزی میکشید و کسی برنده ی میدان نمیشد.
خودم رو آروم نشون دادم و در عوض گفتم:
-می خوای برای بچه ی یکی دیگه پدری کنی؟
زخم زبون بلد نبودم که به لطف این دو سال و نیم دوری یاد گرفته بودم.
حس کردم رگ گردنش باد کرد.
باید دل به دریا می زدم، بلند می شدم و رگ باد کرده ش رو می بوسیدم وقتی این همه قشنگ جلوی چشمم باد می‌کرد:
-باهاش کنار میام
-پس پدری نمی کنی
-رو اعصاب من نرو توکا، کاری نکن بزنم به سیم آخر
-سیم آخرت بیشتر از چیزیه که دو سال پیش بهم نشون دادی؟

واقعا دلم نمی خواست عذابش بدم.
ناراحت هم می شدم که مدام صورتش سرخ و سفید میشد و غیرتش به غل غل می افتاد.
ولی باید نشون می دادم توکای چند سال پیش نیستم که آسون به دست بیام.
با دوتا قلدری کردن رام نمی شدم.
برنمی گشتم.
یهو گفت:
-خونه خلوت رو فروختم
ناخودآگاه گفتم:
-نه، چرا؟ اون خونه مال من بود!
انگار تازه فهمیدم چی گفتم و از حرص زبونم رو گاز گرفتم.
گرشا پیروزمندانه لبخند زد:
-دوباره می خرمش! اینکه غصه نداره
-مهم نیست دیگه
گرشا جدال نکرد اما وقتی گوشیش زنگ خورد و به طرف اتاق خواب رفت تا بتونه حرف بزنه شاخکام فعال شدن.



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/10 13:19

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_20
#فصل_7





با کنجکاوی به اطراف نگاه کردم،انگار کلی آدم توی خونه بود و امکان داشت منو موقع فضولی بگیرن.
پاورچین پاورچین جلو رفتم و پشت در اتاق فالگوش وایسادم و تمام حواسم رو به مکالمه ی گرشا دادم.
هرچند که تن صداش رو پایین آورده بود ولی شنیدم که گفت:
-الو ...سعید.

پس سعید پشت خط بود.
اون جونور رو هم آدم می کردم.
همه ی آتیشا از زیر گور اون بلند می شد:
-تمنا رو پیدا کردی؟
اخم هام غلیظ و به شدت توهم فرو رفت.
تمنا دیگه کی بود؟!
نکنه ازدواج مجدد کرده و حالا میخواست منم داشته باشه؟:
-یعنی چی؟ مگه میشه؟!
کنجکاویم بیشتر شد.
پس دردسری درست شده که گرشا تا اون حد عصبی بود.
شایدم یکی از دشمناش بود:
-من می خوامش سعید
به خاطر توکا میخوامش

سلول های خاکستریم اشتباه می کردن یا واقعا اسم خودم رو شنیدم؟
قضیه هرچی که بود خیلی جدی به نظر میرسید:
-رو قولت حساب کردم سعید
زیر سنگم شده پیداش کن برام و بیارش
نمیتونه جای دوری رفته باشه
حتما همین حوالی ها مشغوله
فقط نترسونش
پیداش کردی یه زنگ بزن خودم باهاش حرف می زنم
حسادت عجیبی میون دلخوشی ها و حال خوب اون روزام جا باز کرد.
اون دختر این همه برای گرشا مهم بود؟
یعنی...رقیب که نبود؟
ولی اگر بود چه خاکی به سرم میریختم؟!
تا همین چند دقیقه پیش به خودم گفته بودم که گرشا واسم مهم نیست.
حالا ببین پای یه زن که وسط اومد چطور ورق برگشت:
-باشه... خبر از تو!


───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/10 13:21

رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??

───• · · · ⌞?⌝ · · · •───


#پارت_21
#فصل_7








در حالیکه به شدت عصبی بودم و حسادت داشت گلوم رو با پنجولاش فشار میداد خواستم برگردم آشپزخونه که گرشا تن صداش رو پایین تر آورد و گفت:
-خوبه، فقط یه اتفاقاتی افتاده که اومدم خونه ش
ولی منو می شناسی که، پا پس نمی کشم
برش می گردونم هر طور شده
توی دلم پوزخندی زدم و گفتم:
《به همین خیال باشه گرشا خان
من دیگه باهات تا سرکوچه هم نمیام
برو با همون تمنا جونت 》
-معلوم نیست، شاید دو سه ماهی اینجا موندم
حواست به کارا باشه من تا مشکل حل نشه نمیتونم تمرکز کنم
خودم با بهادر حرف میزنم

دیگه حواسم به حرف های گرشا نبود.
فقط فکرم هول و حوش تمنا نامی می چرخید که توی صحبت هاش شنیده بودم.
اون دختر چه صنمی با گرشا داشت؟
وقتی به خودم اومدم که گرشا مقابلم وایساده بود.
دوست نداشتم دیگه باهاش حرف بزنم چون باعث می شد خودم رو لو بدم.
از بس ناکس بود میدونست چجوری ازم حرف بکشه.
ابروهاش رو بالا انداخت و با بدجنسی گفت:
-مچت و گرفتم خانوم گرگه
حالا فالگوش وایمیسی؟
میگفتی خودم همه چیز و بهت میگفتم
دستم رو توی هوا تکون دادم و گفتم:
-برو بابا ...اومدم بگم بیا چایی آماده ست
مگه من فضولم گوش وایسم
اصلا به من چه تو دنبال تمنا خانوم میگردی...
لعنت به من و زبونی که بی موقع باز میشد.
با دیدن قیافه ی خبیث گرشا روی پیشونیم کوبیدم و گفتم:
-اصلا برو از خونه ی من بیرون
گرشا دستش رو دور کمرم حلقه کرد و من رو به خودش چسبوند:
-نه دیگه...من تا چایی توکا خانوم و نخورم جایی نمیرم



───• · · · ⌞?⌝ · · · •──

1402/01/10 13:22