رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??
───• · · · ⌞?⌝ · · · •───
#توکا
#پارت_47
#فصل_6
حرفی که توکا زد اونقدری بچگانه بود که نتونستم عصبانیتم رو کنترل کنم و بازم دست روش بلند کردم.
خیلی محکم زده بودم جوری که صداش توی گوشم مدام پخش میشد.
توکا دستش رو روی گونه ش گذاشت و وقتی که برگشت و با چشمان غبار گرفته بهم نگاه کرد هزار بار خودم رو لعنت کردم:
-دیگه هیچی من نیستی...هیچی
وقتی اشک از چشماش پایین اومد دیگه طاقت نیاوردم،نمیتونستم به اون بحث ادامه بدم.
قبل از بیرون رفتن دیدم که زانوی توکا شل شد و روی زمین نشست.
بچه ها با سروصدای ما گریه میکردن ،بدون اینکه بخوام آروم شون کنم یا روشنا رو با خودم ببرم از خونه خارج شدم.
دیگه نمیخواستم روشنا رو از مادرش جدا کنم.
سعید که هنوز جلوی در منتظرم بود با خوشحالی جلو اومد و پرسید:
-چی شده؟
صدای توکا که به هق هق افتاده بود خط میکشید روی اعصابم و توی مغزم پخش میشد.
خبری هم از کیارش نبود.
هیچ جوابی ندادم و به طرف ماشین رفتم.
باید از اونجا دور میشدم تا هر دو آروم میگرفتیم.
به حال خودم باید زار می زدم چون این من بودم که باعث شدم توکا همچون حرف زشتی در مورد خودش بزنه.
حرفاش نتیجه ی رفتار بد خودم بود.
اون سیلی رو باید من میخوردم که زنم رو به اون نقطه رسونده بودم.
حالا بین خواستن و نخواستنش مونده بود.
بین رفتن و نرفتن...
لعنت بهم!
اون شوهر داشت اما این کشش لعنتی من رو از پا در می آورد.
نابودم می کرد.
حالا بچه ی کیارش رو داشت و احساس خوشبختی میکرد.
وسط حرص و عصبانیت خندیدم.
از آن خنده های پر از غصه و ناراحتی!
باید میرفتم تا کیارش رو ببینم.
───• · · · ⌞?⌝ · · · •──
1402/01/07 12:11