رمان چ̶ش̶م̶ آ̶ب̶ی̶ ا̶ر̶ب̶ا̶ب̶ ⸽⸽??
───• · · · ⌞?⌝ · · · •───
#پارت_27
#فصل_6
به یاد اون روز لبخند زدم،چقدر گونه هاش سرخ شده از خجالت و چشم های پر شیطنتش رو دوست داشتم.
وقتی سعی کرد از توی بغلم بیرون بره خودم رو بهش فشار دادم و گفتم:
-نمی تونی از دست من فرار کنی
توکا یواشکی به در آشپزخانه نگاهی انداخت و در حالیکه با انگشت هاش روی سینه م خطای فرضی میکشید گفت:
-اخه چرا اینقدر شاخ و شونه می کشی قلدر خان؟
مگه اخر شب اتاق خواب و ازمون گرفتن؟
موذیانه نگاهش کردم و دستم رو روی پهلوهاش گذاشتم و به آرومی زیر لباسش بردم.
توکا خشکش زده بود ،انگار نمی تونست حتی جلوی نفس نفس زدن های خودش رو بگیره:
-ببین خوشگله، من همین الان تو رو میخوام
توکا مسخ نوازش هام شده بود و تمام بدنش داشت فلج می شد.
دستم جوری روی کمرش حرکت می کرد که لذت عجیبی همه ی تنش رو فرا گرفته بود:
-چرا سرسختی می کنی دختر وقتی میدونی هر جا بخوام میتونم داشته باشمت؟
صورتم رو جلو بردم و گوشه ی لبش رو بوسیدم و لبخند زدم:
-من ازت نمی گذرم!
وقتی صدای بچه ها رو شنید که وارد خونه میشدن جوری از زیر دستم مقل ماهی لیز خورد و فرار کرد که نتونستم جلوی قهقهه زدنم رو بگیرم.
یادآوری خاطره ها داشت نابودم می کرد.
کاش قلبم دووم میآورد تا پیداش کنم.
کاش میشد بعد از دوسال نفس بکشم.
به خدا که اگه پیداش نمیکردم به زودی از پا در می اومدم.
توکا توی این دو سال چی کشیده بود؟
چقدر خون به دل توکام کردم؟
-خدایا خودت ببخش، خودت رحم کن.
سرم رو پایین انداختم و به عکسش توی پس زمینه ی گوشیم نگاه کردم:
-من فقط توکامو می خوام،همین
شبیه پسر بچه ها به نظر میرسیدم،اما مهم نبود.
دلتنگی و پشیمونی داشت دمار از روزگارم در میآورد.
───• · · · ⌞?⌝ · · · •──
1401/12/20 17:38