The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده

136 عضو

پارت 26و پیدانکردم من

1401/10/26 17:55

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_426

بدون اینکه چیزی بگم فقط نگاهش کردم که ادامه داد:
_ باید قوی باشی، خیلی قوی
_ من دیگه قدرتی واسه قوی بودن ندارم
_ داری، من کنارتم
_ ممنون مینا
_ تشکر نکن فقط به حرفام گوش کن
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم که لبخندی زد و گفت:
_ پس پاشو برو بخواب که صبح باید چندجایی بریم
_ باشه
_ دیگه هم انقدر سریع اجازه نده این چشمای قشنگت ابری بشه
از سرجام پاشدم و آروم گفتم:
_ شب خوش
_ شبت بخیر عزیزم
به سمت اتاق رفتم اما به محض اینکه دستم به دستگیره رسید صدام زد:
_ سپیده؟
_ بله
_ انتقام خودت و پدر و مادرت رو میگیریم، مطمئن باش!
_ امیدوارم
_ حالا برو بخواب
در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل، به در تکیه دادم و آروم گفتم:
_ انتقام؟
پوزخندی زدم و با غم گفتم:
وقتی دیگه نمیتونم خودم و پدر و مادرم رو داشته باشه با انتقام گرفتن چی‌ میخواد درست بشه؟!

1401/10/26 17:58

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_429

_ مینا وکیلِ منه، هرچی چیزی که گفته یا هرچیزی که در آینده بگه حرفِ منه
بعد هم اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_ به چه حقی خونه ی پدر و مادر من رو فروختید؟ به چه حقی اموالی که با هزار جون کردن به دست آورده بودن رو بالا کشیدید؟ شما کجا پیش ما بودید که حالا اومدید اینجا؟!
به سمت عمو رفتم و گفتم:
_ شما کِی واسه من عمو بودی؟ کِی واسه بابام برادر بودی؟ چرا اون موقعی که دستش رو پیشت دراز کرد و ازت کمک خواست پسش زدی؟!
به عمه نگاه کردم و گفتم
_ شما چی؟ شما که پنج شیش سالی میشد با بابام قطع رابطه کرده بودی چرا یهو شدی عمه ی دلسوز و مهربون؟!
مشخص بود از حرفام خوششون نیومده چون عمو سریع رنگ عوض کرد و با اخم گفت:
_ کسی بالا سرت نبوده که انقدر وقیح شدی!
مثل خودش با اخم و جدیت نگاهش کردم و گفتم:
_ احترام خودتون رو نگه دارید! من هم پدر بالا سرم بوده و هم مادر
بعد هم پوزخندی زدم و گفتم:
_ خداروشکر که بودن و بهم یاد دادن که هیچوقت پول پرست و نامرد نباشم
عمه با اوقات تلخی چشم غره ای بهم رفت و گفت:
_ الان به ما تیکه انداختی؟
_ خودتون چی فکر میکنید؟!
_ ما انقدر داریم که چشممون به پول کسی نباشه!
نیشخندی زدم و با بغضی که هنوز سعی داشتم پنهانش کنم، گفتم:
_ برای همین به هفته نکشیده خونه مون رو فروختید؟
عمو از روی مبل پاشد و گفت:
_ تحمل اون خونه بدون حضور پدر و مادرت برامون سخت بود برای همین فروختیمش، حتی به پولش دست هم نزدیم
مینا همینطور که دست به سینه نشسته بود پوزخندی زد و زیرلب گفت:
_ کاملا مشخصه!

1401/10/26 17:58

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_430

با دستم به سمت در سالن اشاره کردم و گفتم:
_ لطفا برید، نمیخوام بیشتر از این حرمت بشکنم
عمه یه قدم جلو اومد و گفت:
_ آخه عزیزم...
نذاشتم حرفش رو ادامه بده و با لحن محکمی گفتم:
_ هیچوقت کنارمون نبودید و الانم نمیخوام کنارم باشید، برید، دلم نمیخواد کسایی که منتظر بودن تا پدر و مادرم بمیرن و خیمه بزنن روی اموااشون، رو ببینم!
اخمای جفتشون تو هم رفت و عمو گفت:
_ دست داداشم درد نکنه با این دختر تربیت کردنش
حوصله ی بحث کردن باهاشون رو نداشتم پس بدون اینکه چیزی بگم فقط نگاهش کردم، مینا هم به سمت در رفت، در رو باز کرد و با پوزخند بهشون گفت:
_ بفرمایید
عمه کیفش رو از روی مبل برداشت و با چشم غره رو به من گفت:
_ هیچوقت این بی احترامیت رو فراموش نمیکنم
_ دقیقا منم میخوام فراموش نکنید!
جفتشون به سمت در رفتن و با اخم از خونه بیرون رفتن، مینا هم در رو محکم بست و رو به خاله گفت:
_ دیدی مامان جان؟ اینطوری باید رفتار کنی باهاشون نه که اونطوری با لطافت!
قطره اشکی که از گوشه ی چشمم چکید رو قبل از اینکه ببینن پاک کردم و گفتم:

_ جیگرم میسوزه از اینکه یه عمری به خونواده ام بدی کردن اما الان یهو شدن دایه مهربون تر از مادر!
خاله کنارم نشست و دستش رو روش شونه ام گذاشت و گفت:
_ ناراحت نباش قربونت برم، همه ی اینا میگذره
مینا به اپن تکیه داد و گفت:
_ به اینا یه روز هم نباید مهلت داد، پاشو آماده شو بریم کارهای قانونیش رو شروع کنیم
_ نمیشه تنها بری؟
_ نه تو باید حضور داشته باشی
_ من واقعا کِشش و تواناییش رو ندارم
_ تو باید حقت رو پس بگیری
خواستم چیزی بگم که به سمتم اومد و گفت:
_ حق اعتراض هم نداری
بعد هم دستم رو گرفت، به زور بلندم کرد و گفت:
_ پاشو، پاشو بریم که هزارتا کار داریم
با کلافگی پوفی کشیدم و به سمت اتاق رفتم تا آماده بشم؛ اونم لبخندی زد و گفت:
_ آفرین زود باش فقط
_ باشه

1401/10/27 13:11

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_431

در ماشین رو بستم و گفتم:
_ اولین کاری که میکنیم چیه؟
_ ببین همه کارهارو باید با هم انجام بدیم، هم کار اون پسره بهراد رو پیگیری کنیم، هم تصرف اموال پدر و مادرت و هم قضیه ی فوت شدنشون
آهی کشیدم و سرم رو به پنجره تکیه دادم که مشت نه چندان آرومی به بازوم زد و گفت:

_ آه کشیدن نداریم، غصه خوردن نداریم، به این فکر کن با این کارا روح پدر و مادرت شاد میشه

_ کاش به جای اینکه روحشون شاد بشه، خودشون شاد میشدن!

_ سپیده تو زندگی همه ی آدما هزارتا کاش وجود داره اما کسی که بخواد به این کاش گفتنا و فکرای بیهوده بسنده کنه موفق نمیشه!

_ میدونم

_ پس بجنگ، من پیشتم، تا ته تهش
بعد از چند روز بالاخره لبخند کمرنگی روی لبهام نشست و گفتم:
_ از این مطمئنم
_ پس حله دیگه؟
_ آره فقط...
حرفم رو قطع کرد و با اخم گفت:
_ فقط و اما و کاش و اینا نداریم
_ سخته برام مینا
_ چی؟
_ نبود پدر و مادرم

1401/10/27 13:11

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_432

_ میدونم درکت میکنم اما بدون هرچی تو ناراحت باشی، اونام ناراحت میشن
_ مگه میتونم ناراحت نباشم؟
_ آره میتونی
_ هوف
چیزی نگفت که شالم رو مرتب کردم و گفتم:
_ بعد تموم شدن کارامون بریم قبرستون؟
_ آره
_ مرسی
_ ولی باید قول بدی که خودت رو اذیت نکنی
_ باشه
سرش رو تکون داد و دیگه چیزی نگفت و به سرعت ماشین اضافه کرد.

بعد از حدود ده دقیقه به دادگاه رسیدیم، خودم از مراحل قانونی که باید طی میکردیم خبر داشتم اما حوصله نداشتم پس همه چیز رو به دست مینا سپردم و فقط زمانی که لازم تا چیزی رو امضا کنم، جلو میرفتم.

خیلی زود شکایتمون مبنی بر دستگیریِ دوباره ی بهراد و پس گرفتن اموال پدر و مادرم از خونواده ی حریصمون رو تنظیم کردیم و کارمون تموم شد.

با خستگی روی صندلی نشستم و گفتم:
_ این مراحل قانونی خیلی رو مخه
_ آره واقعا
_ فقط پرونده تصادف پدر و مادرم موند که اون رو پیگیری نکردیم
_ اونو من خودم دیشب تلفنی اوکیش کردم

_ چطوری؟

1401/10/27 13:12

مهری پس کجاس

1401/10/27 16:11

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_434

_ سپیده؟ الو کجایی؟
از فکر بیرون اومدم، به سمتش برگشتم و گفتم:
_ چیشده؟
_ یک ساعته دارم صدات میکنم
_ تو فکر بودم

_ فکر چی؟

_ همه چی

_ قرار شد فکر و خیال نکنی، گفتم همه چیز درست میشه

_ امیدوارم
در ماشین رو باز کرد و گفت:
_ حالا پیاده شو بریم تو خونه، بعد صحبت میکنیم

با تعجب به اطراف نگاه کردم و گفتم:
_ ای بابا کِی رسیدیم؟

_ همین الان
_ پس نوشابه؟
_ خوابیا خانم، خریدم تو راه دیگه
_ باورت میشه متوجه نشدم؟
_ آره

از ماشین‌ پیاده شدم و پشت سر مینا وارد خونه شدم که خاله در رو باز کرد و با لبخند گفت:

_ خوش اومدید

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_435

مینا یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ مامان چیشده کبکت خروس میخونه؟
_ تا چند دقیقه ی دیگه کبک تو هم خروس میخونه
_ چرا؟
_ چی بگم؟ همش از قدمِ خوب و بابرکت سپیده اس
_ چیشده مگه مامان؟

خاله خواست چیزی بگه که‌ میلاد از پشت در بیرون اومد و با لبخند گفت:

_ سلام
با بهت بهش نگاه کردم و چیزی نگفتم؛ میلاد پنج سال پیش وقتی من و مینا دانشگاه قبول شده بودیم بهم گفته بود که ازم خوشش میاد اما من هیچ علاقه ای بهش نداشتم و سریع جواب منفی دادم، بعد از اون دیگه رابطه ی دوستانه ای که با هم داشتیم سرد و کمرنگ شد و شیش ماه بعدشم اون به بهونه ادامه ی تحصیلش از ایران رفت!
مینا جیغ فرابنفشی کشید و بدون اینکه حتی کفشاش رو دربیاره به سمتش رفت، محکم بغلش کرد و گفت:
_ وای میلاد تو برگشتی؟

میلاد با خنده دستاش رو پشت کمر مینا گذاشت و گفت:
_ نه هنوز تو هواپیمام، تقریبا یه ساعت دیگه میرسم

_ کوفت اذیتم نکن
_ مگه میشه؟ اصلا من برگشتم که تو رو اذیت کنم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/28 12:38

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_436

مینا با هیجان ازش جدا شد، لپش رو محکم‌ بوس کرد و گفت:
_ پس تو که گفتی تابستونِ دیگه میای

_ میخواستم سوپرایز بشی

_ خیلی بدی

_ بَدَم؟ خب پس برم سال دیگه بیام که بد نباشم؟
_ نه دیگه حق نداری جایی بری
_ نمیرم
_ اومدی که کلاً بمونی؟
_ آره
دوباره جیغی کشید و پرید تو هوا که میلاد با خنده لپش رو کشید و گفت:
_ آروم وحشی گوشم کر شد
_ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟

_ آره

_ برا همین انقدر زود به زود بهمون سر زدی تو این‌ چندسال؟

_ نشد دیگه وروجک

مینا انقدر هیجان زده بود و جیغ و داد میکرد که من فرصت نکردم به میلاد سلام کنم پس آروم کفشام رو درآوردم و گفتم:

_ سلام، خوش اومدی

مینا از بغل میلاد در اومد و گفت:
_ وای تورو یادم رفت

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/28 17:17

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_436

مینا با هیجان ازش جدا شد، لپش رو محکم‌ بوس کرد و گفت:
_ پس تو که گفتی تابستونِ دیگه میای

_ میخواستم سوپرایز بشی

_ خیلی بدی

_ بَدَم؟ خب پس برم سال دیگه بیام که بد نباشم؟
_ نه دیگه حق نداری جایی بری
_ نمیرم
_ اومدی که کلاً بمونی؟
_ آره
دوباره جیغی کشید و پرید تو هوا که میلاد با خنده لپش رو کشید و گفت:
_ آروم وحشی گوشم کر شد
_ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟

_ آره

_ برا همین انقدر زود به زود بهمون سر زدی تو این‌ چندسال؟

_ نشد دیگه وروجک

مینا انقدر هیجان زده بود و جیغ و داد میکرد که من فرصت نکردم به میلاد سلام کنم پس آروم کفشام رو درآوردم و گفتم:

_ سلام، خوش اومدی

مینا از بغل میلاد در اومد و گفت:
_ وای تورو یادم رفت

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_437

_ اشکال نداره، بعد پنج سال داداشت رو دیدی مشخصه هیجان زده میشی
میلاد لبخند تلخی زد و گفت:

_ سلام ممنون

بعد هم به لباسام اشاره کرد و گفت:
_ تو که همیشه از لباسهای تیره متنفر بودی، چیشده الان سرتاپا مشکی پوشیدی؟

به خاله و مینا نگاه کردم که خاله آهی کشید و گفت:
_ میلاد هیچ چیز رو نمیدونه

خواستم چیزی بگم که مینا از پشت سرش سعی کرد بهم بفهمونه که میلاد حتی از قضیه ی من هم خبری نداره!

چشمام رو به معنی فهمیدن باز و بسته کردم که میلاد با تعجب بهمون نگاه کرد و گفت:
_ چیو نمیدونم؟

خاله دستش رو پشت کمرش گذاشت و گفت:
_ بیایید بریم بشینیم بعد حرف میزنیم

_ چیشده مامان؟ نگران شدم
_ مادر بزار سپیده بیاد داخل

میلاد تازه متوجه من که هنوز بیرون ایستاده بودم شده پس با شرمندگی کنار رفت و گفت:
_ ببخشید، بیا داخل

_ اشکال نداره
رفتم داخل و در رو هم پشت سرم بستم و زیر نگاه های سنگین میلاد که بدجور اذیتم میکرد به سمت مبلها رفتم و رو یکیشون نشستم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_438

میلاد منتظر به ما نگاه کرد که خاله آروم گفت:
_ پدر و مادر سپیده چندوقت پیش تو یه تصادف فوت شدن

دوباره گلوم پر از بغض شد اما سرم رو پایین انداختم و با آب دهنم رو قورت دادم که مینا دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_ البته ما حدس میزدیم که یه تصادف عمدی بوده باشه ولی خب پیگیرشیم تا ببینیم قضیه چی بوده
میلاد با غم نگاهم کرد و گفت:
_ تسلیت میگم، آدمای خوب و مهربونی بودن، هیچ وقت نشد حتی یه بدی ازشون ببینم
تمام تلاشم برای قورت دادم بغضم دود شد رفت هوا و قطره های اشکم روی صورتم سرازیر شد که میلاد گفت:
_ گریه نکن لطفا
سرم رو بلند کردم و تو چشماش زل زدم؛ با ناراحتی سرش رو

1401/10/29 16:44

تکون داد و گفت:
_ پس برای همین انقدر لاغر شدی
_ یکمش برا اینه
_ بقیه اش چی؟
مینا آروم دستم رو فشار داد پس ساکت شدم و چیزی نگفتم.

فکر کنم‌ نمیخواستن میلاد در مورد اون یکسال چیزی بدونه چون مینا یکم هول شد و گفت:
_ خونواده اش تمام ثروت پدر و مادرش رو گرفتن یه آبم روش خوردن

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_439

_ واقعا؟
_ آره پیگیر اونم هستیم
قطره اشک روی گونه ام رو پاک کردم و گفتم:
_ وقتی دیگه پدر و مادرم رو ندارم، اون پولا به هیچ دردم نمیخوره!
مینا اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_ سپیده دوباره برگشتی سر خونه ی اول؟ قرار شد نذاریم حق پدرمادرت پایمال بشه، یادت رفت؟
_ نه
_ پس دیگه اینطوری نگو
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم که میلاد با اخم گفت:
_ چرا فکر میکنید تصادف عمدی بوده؟ مگه چطور اتفاق افتاده؟
_ خب همه چیز خیلی مشکوکه
_ با کسی دشمنی یا مشکلی داشتید مگه؟
سرم رو بلند کردم و گفتم:
_ اره
و دقیقا همون لحظه مینا همزمان با من گفت:
_ نه
میلاد مشکوک به جفتمون‌ نگاه کرد و گفت:
_ بالاخره نه یا آره؟
مینا که هول شده بود، دستی به پیشونیش کشید و گفت:
_ خب آخه یه حدسایی زدیم اما مطمئن نیستیم
_ چه حدسایی؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/29 16:44

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_440

مینا خواست چیزی بگه که خاله از روی مبل پاشد و گفت:
_ این بحثا باشه برای بعداً، الان بریم ناهار بخوریم

مینا هم که از خدا خواسته دنبال یه بهونه ای بود که از زیر جواب دادن به میلاد فرار کنه، سریع از سرجاش بلند شد و گفت:
_ وای آره بریم که مُردم از گشنگی

خاله و مینا دوتایی به سمت آشپزخونه رفتن، منم از سرجام پاشدم تا برم صورتم رو بشورم که میلاد صدام کرد!

_ سپیده؟

به سمت عقب برگشتم و گفتم:
_ بله؟
_ یه دقیقه میشینی؟
_ چیشده؟
_ بشین
به سمت مبل رفتم و دوباره نشستم و منتظر نگاهش کردم که گفت:

_ سپیده راستش من...

سکوت کردم که نگاهش کردم و گفتم:
_ تو چی؟

_ من باید یه چیزی رو بهت بگم
_ خب بگو
خواستم چیزی بگه که خاله از داخل آشپزخونه صدامون کرد؛ اونم با کلافگی دستی به صورتش کشید و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_441

_ بریم ناهار بخوریم بعدا حرف میزنیم

با بی تفاوتی شونه ام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم؛ اونم‌ پاشد و به سمت آشپزخونه رفت.

از جام پاشدم و بعد از اینکه داخل سرویس دست و صورتم رو شستم وارد آشپزخونه شدم.

خاله با دیدنم به صندلی کناریش اشاره کرد و گفت:
_ بیا عزیزم
تشکری کردم و روی صندلی نشستم و بی توجه به نگاه های سنگین میلاد مشغول غذا کشیدن شدم.

میلاد یکم نوشابه داخل لیوان ریخت و رو به مینا گفت:
_ دانشگاه چطوره؟
_ خوبه
_ چقدر دیگه مونده تا فارق التحصیلیت؟
_ تقریبا یکسالِ دیگه

سرش رو تکون داد، یکم از نوشابه اش خورد و رو به من گفت:
_ مینا تو تماساش گفته بود که دانشگاهتون متفاوته
یه نگاه به مینا کردم که چشماش رو باز و بسته کرد، پس سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ آره

_ کجا درس میخونی؟
_ دیگه نمیخونم
_ چرا؟
_ حوصله اش رو ندارم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_442

یه لیوان برداشت، یکم نوشابه داخلش ریخت و جلوی من گذاشت و گفت:
_ حیفه که
_ میدونم
_ ادامه بده
_ فعلا درگیری های دیگه دارم

خاله و مینا در سکوت به بحثِ ما گوش میدادن؛ منم که کم کم داشتم از رفتارای میلاد معذب میشدم پس سریع غذام رو خوردم و رو به خاله گفتم:
_ ممنون خیلی خوشمزه بود

_ نوش جونت عزیزم
_ با اجازتون من برم

_ کجا عزیزم؟
از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
_ قرار بود بعد از دادگاه با مینا بریم سرخاک پدر و مادرم اما نشد، الان‌ میخوام برم

مینا همینطور که دهنش پر بود گفت:
_ صبرکن عصر با هم میریم

_ نه میخوام تنها برم
میلاد سریع لیوان نوشابه اش رو سر کشید و گفت:
_ من‌ میبرمت
دستم رو جلوش گرفتم و گفتم:
_ نه اصلا

_ چرا؟

|?| ✨??「

1401/10/30 11:33

????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_443

_ تازه رسیدی چندساعت تو هواپیما بودی خسته ای
_ نه خسته نیستم
_ هستی

خاله دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
_ نمیشه که تنها بری، با میلاد برو
_ اما من میخوام تنها باشم

_ قربونت برم یهو حالت بد میشه
_ نمیشه

میلاد صندلی رو سرجاش گذاشت و همینطور که به سمت سالن میرفت، گفت:

_ داخل ماشینِ مینا منتظرتم

مینا هم آروم خندید و گفت:
_ سوییچ ماشین رو میز جلو دره

_ میدونم

_ خواهش میکنم این حرفا چیه؟ برا استفاده از ماشینِ من که احتیاجی به اجازه گرفتن نداری!

_ بازم میدونم

_ بچه پررو

پوفی کشیدم و با کلافگی گفتم:
_ من که بچه نیستم اخه!

_ عزیزم اگه میلاد دنبالت باشه خیال منم راحته
_ خب آخه...
_ آخه نداره برو
_ باشه
_ فقط زود بیایید
_ چشم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/30 11:33

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_444

به سمت سالن رفتم که مینا لبخند شیطونی زد و گفت:
_ خوش بگذره
به سمتش برگشتم و خواستم با اخم چیزی بگم اما صورت شیطونش باعث شد خنده ام بگیره.
لبم یکم کِش اومد که با ذوق دستاش رو به هم زد و گفت:
_ چه عجب شما یه لبخند زدی
_ خیلی دیوونه ای دختر
_ چاکرم
شالم رو جلوی آیینه درست کردم و از خونه بیرون رفتم.
میلاد پشت فرمون نشسته بود و با اخم به جلو زل زده بود!
_ خدایا من باید به کی بگم که دلم میخواد تنها باشم؟!
دوتا بوق زد، منم اخمام رو تو هم کشیدم و سوار شدم.
برگشت بهم زل زد اما من به روی خودم نیاوردم و به جلو نگاه کردم.
یکم که گذشت دیدم از رو نمیره پس با همون اخمام به سمتش برگشتم و گفتم:
_ میشه اینطوری زل نزنی؟
_ نه نمیشه
_ چرا؟
_ چون میخوام علت اخم کردنت رو بدونم
چیزی نگفتم که سرش رو تکون داد و گفت:
_ خب؟
_ علت خاصی نداره
_ کاملاً مشخصه!
_ خب خوبه
کمربندش رو بست و گفت:
_ پنج سال پیش رفتم تا هم تو اذیت نشی و هم خودم
من خیلی خسته بودم، خسته از همه چیز، از همه کَس و از همه جا و الان بعد این همه سختی دیگه دلم نمیخواست کسی رو دوست داشته باشم
یا اینکه کسی دوستم داشته باشه
پس با اینکه میدونستم ممکنه ناراحت بشه اما گفتم:
_ میلاد؟
_ جانم؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_445

به سمتش برگشتم و به نیمرخش نگاه کردم؛ پسرخوب و مهربونی بود اما من هیچوقت بهش حس خاصی نداشتم.
_ بگو حرفتو
از فکر بیرون اومدم، از اینکه میخواستم باهاش بد حرف بزنم پشیمون شدم و گفتم:
_ تو مگه بخاطر ادامه تحصیل نرفتی؟
لبخند تلخی زد و گفت:
_ ادامه تحصیل؟
_ آره
_ اون یه بهونه بود، مگه تو کشور خودم نمیتونستم درس بخونم؟!
_ پس چرا رفتی؟
_ گفتم که برای اینکه دوتامون اذیت نشیم
_ من اذیت نمیشدم
_ واقعا؟
_ آره
_ اما من اذیت میشدم
چیزی نگفتم که پیچید داخل خیابون و گفت:
_ قیافه ات خیلی جا افتاده شده
_ تو هم همینطور
_ من که پیر شدم
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم! خبر نداشت من چیا کشیدم و چه دردایی رو تحمل کردم...
_ چرا انقدر چشمات پر از غمه؟
_ تو نمیدونی من چیا کشیدم
_ خب بگو تا بدونم
_ نمیخوام در موردش حرف بزنم
به سمتم برگشت و گفت:
_ حس میکنم یه چیزی شده که به من نمیگید
_ نه غیر از اونی که بهت گفتیم چیزی نشده
_ مطمئن باشم؟
_ آره
به بهشت زهرا که رسیدیم کنار خیابون پارک کرد و گفت:
_ سپیده یه سوالی ازت دارم
به سمتش برگشتم و گفتم:
_ بپرس
_ هنوزم حرفت همونه؟
_ کدوم حرفم؟
_ جوابت
_ جوابِ چی؟ چرا واضح حرف نمیزنی؟
یکم نگاهم کرد و بعد به سمت جلوش برگشت و گفت:

|?| ✨??「

1401/10/30 21:33

????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_446

_ هنوزم نمیخوای سعی کنی دوستم داشته باشی؟

_ میلاد لطفا!
_ لطفا چی؟
_ از گذشته حرف نزنیم

_ خودت میگی واضح حرف بزن!
چیزی نگفتم که دستش رو آروم روی فرمون کوبید و گفت:

_ پنج ساله داره زجر میکشم سپیده

_ من تو این چند وقت اندازه هزارسال زجر کشیدم
چیزی نگفتم و کمربندم رو باز کردم تا بتونم کامل به سمتش برگردم و گفتم:
_ به من نگاه کن

آروم به سمتم برگشت که به خودم اشاره کردم و گفتم:

_ ببین، به نظرت من همون سپیده ی پر از شیطنت و انرژی ام؟

پوزخندی زدم و گفتم:
_ نیستم! من دیگه حتی حوصله ی خودم رو هم ندارم چه برسه به یه نفر دیگه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/30 21:33

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_447

مشت شدن دستاش رو دیدم اما باید یکبار برای همیشه این بحث رو تموم میکردم پس ادامه دادم:

_ من دیگه حتی خودم رو هم دوست ندارم، چطور یکی دیگه رو دوست داشته باشم؟!

با غم نگاهم کرد و گفت:
_ پس هنوزم بعد پنج سال حرفت همونه

_ آره

_ اوکی

و در کسری از ثانیه چشماش از غم خالی شد و با یه قیافه ی خنثی گفت:

_ اشتباه از من بود که دوباره یه بحث قدیمی رو باز کردم!

بعد هم در ماشین رو باز کرد و گفت:
_ پیاده شو

از ماشین پیاده شدم و رو بهش گفتم:
_ تو نمیخواد بیایی همینجا بمون من برمیگردم

_ میام واسشون فاتحه میفرستم و میرم، بعدش تو بشین باهاشون درد و دل کن

سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و به سمت قبر مامان بابا راه افتادم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/30 21:33

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_448

هرچی نزدیکتر میشدم بغض تو گلوم سنگین تر و کنترلم برای نریختن اشکام کمتر میشد...
بالاخره رسیدیم، خیلی خودم رو نگه داشتم تا گریه نکنم!

نمیخواستم میلاد برام دل بسوزونه پس با غم کنار قبر مامان نشستم و به عکسش خیره شدم.

اونم کنار قبر بابا نشست و مشغول خوندن فاتحه شد و بعد از ده دقیقه گفت:
_ من داخل ماشینم، زود بیا

_ باشه

پاشد رفت و به محض اینکه دور شد، اولین قطره ی اشکم پایین ریخت...

_ دلم خیلی براتون‌ تنگ شده!

دستی به عکس مامان کشیدم و با بغض گفتم:
_ کاش بودی، کاش بودی و میدیدی که برگشتم پیشتون

به عکس بابا نگاه کردم و با دردی که تو قلبم حسش میکردم، گفتم:
_ بابا خیلی زود رفتیا! تو که همیشه آرزو داشتی واسه من یه دفتر وکالت بزنی! خب من برگشتم،

پس کو دفترم؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_449

قطره های اشکم انقدر زیاد شد که عکس مامان بابا رو تار میدیدم پس با حرص پاکشون کردم و گفتم:

_ بسه مزاحما، بذارید خوب ببینمشون

فکر میکردم با اومدن به اینجا دلم آروم میگیره اما آروم که نگرفت، تازه بیشتر آشوب شد!

نمیدونستم چی میخوام؛ نمیدونستم قراره چیکار کنم؛
تنها چیزی که میدونستم این بود که دیگه دلم نمیخواست نفس بکشم!

دلم میخواشت بمیرم و برم پیش مامان بابا، دلم میخواست پیش اونا باشم!

گوربابای پول و انتقام و هرچیز دیگه، من دیگه نمیخواستم نفس بکشم...

پس سرم رو بلند کردم و رو به آسمون با صدای بلند گفتم:
_ خدایا میشه جونِ من رو بگیری؟

دست مشت شده ام رو روی زمین کوبیدم و گفتم:

_ دیگه نمیخوام این زندگیِ پر از درد رو، بسه دیگه خسته شدم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_450

سرم رو روی سنگ قبر گذاشتم و از ته دلم گریه کردم، انقدر گریه کردم که دیگه جونی برام نموند.

آب دهنم رو به زور از گلوی خشک شده ام قورت دادم و از روی زمین پاشدم

تمام لباسام خاکی شده بود، دستام رو به مانتوم کشیدم و به سمت ماشین رفتم.

انقدر گریه کرده بودم که سرم به شدت درد میکرد و جلوم رو تار میدیدم؛ یه چند قدم که رفتم حس کردم زمین داره دور سرم میچرخه پس دستم رو به درخت گرفتم و سرجام ایستادم.

_ چیشده سپیده؟

با شنیدن صدای میلاد سرم رو بلند کردم و گفتم:
_ سرم گیج میره

_ چرا؟
_ نمیدونم
_ میتونی راه بیای؟
_ آره

دستم رو از درخت برداشتم و یه قدم دیگه جلو رفت که سرم گیج رفت و زیر زانوهام خالی شد

اما میلاد سریع بین زمین و هوا گرفتم و گفت:

_ آره خیلی میتونی!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب

1401/11/01 17:24

#پارت_451

دستم رو به پیشونیم گرفتم و گفتم:
_ خوبم ولم کن

_ هنوزم لجبازی دقیقا مثل قبل
دستش رو دور شونه ام انداخت و گفت:
_ تا ماشین کمکت میکنم
بعد هم پوزخندی زد و گفت:
_ البته اگه اذیت نمیشی!
_ الان تو وضعیتی نیستم که بهم تیکه بندازی
_ تیکه ننداختم
_ کاملاً مشخصه!

دیگه چیزی نگفت و تا ماشین همراهیم کرد، وقتی سوار شدیم به سمتم برگشت و گفت:
_ میخوای بریم بیمارستان؟
_ نه
_ حالت خوب نیستا
_ خوبم
_ اوکی
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و اونم با سرعت شروع به حرکت کرد.

نزدیک خونه بودیم که ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و گفت:
_ اب پرتغال یا هلو؟
_ نمیخورم
_ پرسیدم آب پرتغال یا هلو، نگفتم میخوری یا نمیخوری!
به سمتش برگشتم و گفتم:
_ گفتم که.. نمیخورم
با لجبازی تو چشمام زل زد و گفت:
_ پس آب پرتغال میخرم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_452

از ماشین‌ پیاده شد و رفت اون سمت خیابون؛ وارد مغازه آبمیوه فروشی که شد، گفتم:
_ مطمئنم یادته که از آب پرتغال متنفرم!

یه پونزده دقیقه ای طول کشید تا از مغازه بیرون اومد و به سمت ماشین اومد؛ منم روم رو به سمت جلو برگشت.

در ماشین رو باز کرد و سوارشد و گفت:
_ خب اینم از آب پرتغالت

یکی از لیوانهارو برداشت، سینی رو روی پام گذاشت و گفت:
_ البته واسه خودم آب هلو گرفتم، گفت کیفیت هلوش خیلی بهتره
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم که از نگاه تیزبینش دور نموند و گفت:
_ پوزخند نزن، هنوز یادمه از آب پرتغال متنفری اما وقتی جواب نمیدی، پس باید همون رو بخوری!

سینی رو از روی پام برداشتم، روی پای خودش گذاشتم و گفتم:
_ مجبور نیستم بخورم

_ هستی
_ نیستم

_ رنگ و روت پریده باید بخوری تا حالت جا بیاد
_ نه خوبم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_453

لیوان رو از داخل سینی برداشت، سمتم گرفت و گفت:
_ شوخی کردم، آب پرتغال نیست
با تردید به لیوان نگاه کردم و گفتم:
_ مطمئنی؟
_ آره

لیوان آبمیوه رو ازش گرفتم، زیر لب تشکری کردم و با نِی یکمش رو خوردم که با حس طعم پرتغال، نِی رو از لبم جدا کردم و با اخم گفتم:
_ این که پرتغاله
لبخندی زد و گفت:
_ آره خب

دستمال کاغذی برداشتم و داخل دهنم کشیدم تا طعم پرتغال از روی زبونم از بین بره و با حرص گفتم:
_ خیلی...
_ میدونم میدونم
_ آخه این چه کاریه؟

_ میخواستم اذیتت کنم
صورتم رو جمع کردم و گفتم:
_ میدونی که چقدر بدم میاد
_ آره دقیقا برای همین اینکار رو کردم
_ چرا؟ بیماری؟
_ شاید!

با اعصاب خوردی لیوان رو تو دستم فشار دادم که سریع از دستم گرفت و گفت:
_ نکن میشکنه

_ به درک، اصلا میخوام بشکنه که ماشینت کثیف

1401/11/01 17:24

بشه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/01 17:24

میخونید ایا

1401/11/01 17:24

سلام.اره من میخونم،چرا کم پارت میزاری؟??

1401/11/01 19:58

پاسخ به

سلام.اره من میخونم،چرا کم پارت میزاری؟??

سلام گلم اخع کم میفرستن?

1401/11/01 19:59

پاسخ به

میخونید ایا

اره میخونیم

1401/11/01 20:15

پاسخ به

اره میخونیم

???

1401/11/01 20:22

پاسخ به

سلام گلم اخع کم میفرستن?

آهان،اوکی??

1401/11/01 21:14