•﷽•
یار منے دلدار منے
تو هَمون اخموے جنگےِ منے??
__
311
311
چاره ای نبود. بخت منم همینقدر *** بود دیگه. باید تحمل می کردم و فعلا درسمو می خوندم ببینم چی می شه؟
بقول بابام، پیشونی پیشونی، منو به کجا می شونی؟
منظور خدابیامرز همون بخت و اقبال بود.
کتابامو مرتب کردم و یادم افتاد از محراب نپرسیدم صبح چجوری برم مدرسه.
انقدر خسته بودم که یه چای دم کردم و خوردم و همون وسط هال، یه زیرانداز و متکا انداختم و بی پتو خوابیدم نزدیک بخاری.
گفتم حالا نصفه شب یخ نزنم یهو. شانس ندارم که...
نمی دونم چقدر خوابم برده بود که با صدای در بیدار شدم. وحشت کرده بودم.
فتوحی عنتر گفته بود اینجا دوربین داره و من داشتم صدای پا می شنیدم.
فوری بلند شدم و رفتم تو دسشویی... یه چوب بلند بود که دیگه فکر نکردم ممکنه تا کجاها فرو رفته باشه.
برش داشتم و تا خواستم درو ببندم، یهو در باز شد و من جیغ کشیدم...
1401/11/16 04:09