The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان برزخ ارباب

183 عضو

سلااام?

1402/04/02 20:41

.
? #برزخ‌ارباب355

با این حرفش دوباره قطره های اشک از چشمام سرازیر شد و حالم رو بد کرد!
به حدی بدبختی داشتم که حتی دل خودمم برای خودم‌ میسوخت و آتیش میگرفت.
کمرم درد میکرد و نمیتونستم دراز بکشم، بخاطر چی؟ بخاطر مسخره بازی های اون عوضیِ حرومزاده!
_ چرا باز آبغوره گرفتی؟
اشکام رو پاک کردم و آروم و با بغض گفتم:
_ کمرم درد میکنه نمیتونم دراز بکشم
_ همونطور که پاشدی، همونطورم دراز بکش
_ اون موقع با شوک و ترس از جا پریدم و درد الانمم بخاطر همونه!
_ خب الان چیکارت کنم؟
_ زخم زبون نزنی بسه
پوزخندی زد و با لحن پر از خشمی گفت:
_ زخم زبون؟ اینا رو زخم زبون به حساب نیار چون قراره بدترش به سرت بیاد
نفس پر از دردی کشیدم و دستم رو روی گوشام گذاشتم.
دلم نمیخواست صداش رو بشنوم...
صداش برای من عین یه مَته بود که تو سرم فرو میرفت و اعصابم رو به هم میریخت!
ای کاش یا من کر میشدم و یا اون لال میشد تا انقدر زجرم نمیداد.
ای کاش یه راهی جلوی پام میذاشت تا بتونم از این جهنم و برزخی که برام ساخته بود راحت بشم
و برگردم جایی که بهش تعلق دارم
هزاران هزار ای کاش تو ذهنم بود اما هیچکدوم انجام شدنی نبود و فقط در حد یه حسرت بود...
وقتی دیدم دیگه صدایی نمیاد، دستم رو از روی گوشام برداشتم و چشمام رو هم باز کردم.
به تخت بهراد نگاه کردم و با دیدنش که راحت و آسوده روی تخت خوابیده بود، اخمام رو توی هم کشیدم!
_ ازت متنفرم، با تمام وجودم ازت متنفرم
_ یکاری نکن همین الان پاشم کارت رو یکسره کنما
دستم رو روی دهنم گذاشتم و لبم رو گاز گرفتم.
فکر میکردم خوابه برای همین اون حرف رو زده بودم وگرنه اگه میدونستم بیداره دهنم رو میبستم!

? #برزخ‌ارباب356

_ یه کلمه دیگه ازت نشنوم سپیده
دستم رو از روی دهنم برداشتم و به دیوار گذاشتم.
از نشستن خسته شده بودم و با اینکه درد داشتم اما بالاخره باید یجوری میخوابیدم.
دیوار رو تکیه گاه خودم قرار دادم و کمرم رو به سمت پایین بردم!
_ آخ آخ آخ
به حدی درد گرفت که نتونستم چیزی نگم!
لبم رو با درد گاز گرفتم و چشمام رو بستم و یکم دیگه پایین رفتم اما اینبار دردش به حدی زیاد بود که قطره های اشک از چشمام پایین ریختن...
تا بحال خودم رو در این حد بیچاره حس نکرده بودم که حتی نتونم روی تخت دراز بکشم.
_ چرا آبغوره گرفتی؟ صدای زر زر کردنت اجازه نمیده کپه ی مرگم رو بذارم!
هیچ جوابی بهش ندادم و فقط لبم رو محکم گاز گرفتم تا صدام بلند نشه و یکم‌پایین تر رفتم.
هر لحظه دردم بیشتر میشد و شدت ریزش اشکام هم زیادتر...
فقط یکم دیگه باید پایین میرفتم تا بتونم دراز بکشم پس ناخنام رو محکم توی دستام فرو کردم و اون

1402/04/02 20:42

فاصله ی باقی مونده رو هم پایین رفتم.
وقتی کامل روی تخت دراز کشیدم، دستم رو از دیوار گرفتم و روی صورتم گذاشتم!
درد داشتم، خیلی درد داشتم...
آدم وقتی درد داره سعی میکنه با داد کشیدن یا جیغ زدن و ناله کردن خودش رو آروم کنه...
آدم وقتی درد میکشه، سکوت نمیکنه و صداش رو تو گلوش خفه نمیکنه...
اما الان من باید دردم و صدام رو تو وجودم خفه میکردم و دم نمیزدم و این خودش از هر دردی بدتره!
دستم رو از روی صورتم برداشتم و نفس عمیقی کشیدم.
انگار که دور و برم از اکسیژن خالی شده و نمیتونستم درست نفس بکشم برای همین با ته مونده قدرتی که برام مونده بود، نفس عمیق میکشیدم تا خفه نشم...
_ چرا اینطوری نفس میکشی تو؟ عین آدم نفس بکش داری میری رو مخم!

? #برزخ‌ارباب357

_ اینجا نفس کشیدن هم جُرمه نه؟
_ نفس کشیدن جرم نیست، اینطوری که تو داری نفس نفس میزنی رو مخمه!
دوباره به سختی نفس گرفتم و گفتم:
_ نمیتونم درست نفس بکشم
_ چرا؟
_ نمیدونم
_ پس سعی کن خودت حلش کنی و خواب منو خراب نکنی
با تنفر نگاهم رو ازش گرفتم و زیرلب گفتم
_ الهی خواب مرگ بری و دیگه بیدار نشی
_ چیزی گفتی؟
_ نه
_ خیلی خب پس شب بخیر
جوابی بهش ندادم و فقط پتو رو تا گردنم بالا کشیدم و چشمام رو بستم.
درد داشتم و با این درد قطعا نمیتونستم بخوابم اما خب هیچ کاری از دستم برنمیومد.
نه میتونستم تکون بخورم...
نه میتونستم از کسی کمک بخوام...
نه کسی بود که بخواد دردم رو تسکین کنه...
قطره اشکی که از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو پاک کردم و آهی کشیدم.
علاوه بر کمرم، قلبم هم درد میکرد!
درد قلبم هزار بار بدتر از درد کرم بود...
درد قلبم یه در کهنه بود که تو این یکسال هر لحظه و هرجا دنبالم بود...
_ خوابیدی؟
اشکام رو پاک کردم و آروم گفتم:
_ نه
_ من خوابم نمیبره
دستم رو زیر گودی کمرم گذاشتم و گفتم:
_ منم خوابم نمیبره
_ چرا؟
_ چون درد دارم، وقتی درد داشته باشم نمیتونم بخوابم
پتو رو از روی صورتم پایین کشیدم تا بتونم نفس بکشم.
با دیدن بهراد که روی تختش نشسته بو، اخمی کردم و چیزی نگفتم‌.

1402/04/02 20:42

پاسخ به

فاصله ی باقی مونده رو هم پایین رفتم. وقتی کامل روی تخت دراز کشیدم، دستم رو از دیوار گرفتم و روی صورت...

.
? #برزخ‌ارباب358

عوضیِ روانی نیومد یه کمک کنه تا من روی تخت دراز بکشم بعد الان عین میمون نشسته روی تخت و عین بز زل زده تو چشمای من...
_ الان داری کلی بد و بیراه نثارم میکنی نه؟
حوصله ی دردسر و دعوا نداشتم پش سرم رو بالا انداختم و گفتم:
_ نه
_ پس چرا اینطوری با اخم به دیوار خیره شدی
_ چون درد دارم
_ حالا که دیگه دراز کشیدی، درد برا چیه؟
دستم رو از زیر کمرم بیرون آوردم و گفتم:
_ دکتر گفت به هیج وجه نباید بهش فشار وارد بشه
_ خب بهش فشار نیار
بی حوصله نگاهش کردم و گفتم:
_ باشه حتما!
_ الکی میگی؟
_ آره الکی میکنم
_ چرا؟
_ چون داری چرت میگی!
چپ چپ نگاهم کرد و با جدیت گفت:
_ تو آدم نمیشی نه؟
_ آخه خودت یه کاری کردی که به کمرم فشار بیاد بعد الان میگی خب فشار نیار؟
_ منظورم از این به بعد بود
_ باشه
دلم میخواست چند ساعتی رو بخوابم و از این دنیا و هرچیزی که اذیتم میکرد، بی خبر بشم!
خسته شدم از این همه فکر خیال...
خسته شدم از حرف شنیدن و خسته شدن...
خسته شدم از اینکه خودم رو بخاطر اشتباهتم شماتت کتم...
خسته شدم، خیلی خسته شدم اما فایده ای نداره!
هنوز هم باید درد و رنج بکشم...
هنوز زمان اینکه نجات پیدا کنم نرسیده و باید اینجا کنار کسی که قاتل روحم حساب میشه، زندگی کنم!
_ چیکار کنم خوابم ببره؟
با شنیدن صدای نحسش از فکر و خیال بیرون کشیده شدم و با حواس پرتی گفتم:
_ چی؟
_ فکرت کجاست؟
_ همینجا
_ اگه همینجایی پس چزا نشنیدی؟
_ نمیدونم
با حالت مغرورانه ای نگاهم کرد و گفت:
_ من اینجا هر حرفی رو یکبار میزنم، فهمیدی؟
_ فهمیدم
فکر کنم انتظار اینکه انقدر زود حرفش رو قبول کنم رو نداشت چون ابروهاش رو بالا انداخت و زیرلب گفتم:
_ خب خوبه که فهمیدی
و دوباره سکوت من که سرشار ار ناگفته ها بود!
_ گفتم چیکار کنم خوابم ببره
_ من خودم دنبال راه برای خوابیدنم
دوباره روی تختش دراز کشید و گفت:
_ بیا حرف بزنیم با همدیگه
نیم نگاهی بهش انداختم و با پوزخند گفتم:
_ حرف بزنیم؟
_ آره
_ ما چی داریم که به هم بگیم آخه؟
_ خیلی چیزا
_ مثلا یکیش رو بگو
_ در مورد آینده مون
اخمام رو تو هم کشیدم و چیزی نگفتم که لبخندی زد و گفت:
_ اینکه قراره تا آخر عمر پیش هم زندگی کنیم و برنامه هایی که داریم..
_ برنامه؟
_ آره
_ چه برنامه هایی
_ اولیش بچه دار شدنمون
با بهت و تعجب گردنم رو به سمتش برگردوندم و گفتم:
_ چی گفتی؟
_ گفتم برنامه های آینده مون
_ نه قبلش چی گفتی؟
_ اینکه قراره تا آخر عمر کنار هم باشیم؟
با عصبانیت دندنام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
_ نه بعد از اون
_ آهان بچه دار شدنمون رو میگی؟

? #برزخ‌ارباب359

سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم که شونه هاش رو بالا

1402/04/02 20:43

پاسخ به

فاصله ی باقی مونده رو هم پایین رفتم. وقتی کامل روی تخت دراز کشیدم، دستم رو از دیوار گرفتم و روی صورت...

انداخت و گفت:
_ خب چیه مگه؟ چیز عجیبی گفتم
_ نه چیز عجیبی نگفتی، چرت گفتی
_ کجاش چرت بود؟
با ناباوری نگاهش کردم و گفتم:
_ تو از من بچه میخوایی؟
_ آره خب هر آدمی دلش میخواد از عشقش یه بچه داشته باشه
با این حرفش پوزخندی زدم و گفتم:
_ دقیقا آدم دلش میخواد از عشقش بچه داشته باشه نه کَس دیگه!
از روی تخت پاشد و به سمتم اومد؛ دقیقا بالای سرم ایستاد و گفت:
_ چی گفتی؟
از لحن پر از خشمش ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم و آروم گفتم:
_ حرف تو رو تایید کردم
_ حرف منو تایید کردی یا تیکه انداختی؟
_ تیکه ننداختم
دستاش رو روی تخت گذاشت و با اخم گفت:
_ عشقت کیه که دوست داری ازش بچه دار بشی؟!
آب دهنم رو قورت دادم و همینطور که با ترس تو چشماش زل زده بودم، گفتم:
_ هیچکس
_ اون پسره میلاده نه؟ اونو دوستش داری؟
_ اون فقط دوست بچگیمه
_ بخاطر دوست بچگیت اونطوری اونروز گریه و ناله میکردی و التماس میکردی که نکشمش؟
قطره اشکی که بخاطر یادآوری اون روزا از چشمام پایین ریخته بود رو پاک کردم و گفتم:
_ من حیوون نیستم بهراد؛ من دلم از سنگ نیست و نمیتونم اجازه بدم یه آدم بی گناه بخاطر من کشته بشه!
چشماش هرلحظه قرمزتر و فشار دستاش به پتو بیشتر میشد..
_ اونو دوست داری نه؟ اینکه چند روزه گیر دادی که به خونواده ات زنگ بزنی هم بخاطر اینه که میخوای از حال اون باخبر بشی؟

1402/04/02 20:43

پاسخ به

انداخت و گفت: _ خب چیه مگه؟ چیز عجیبی گفتم _ نه چیز عجیبی نگفتی، چرت گفتی _ کجاش چرت بود؟ با ناباوری...

.
? #برزخ‌ارباب360

با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم:
_ نه نه نه، من میلاد رو دوست ندارم بهراد
_ دوستش داری، چشمات داره داد میزنه
متعجب چشمام رو درشت کردم و گفتم:
_ چرا چرت میگی؟
با عصبانیت مشت محکمی به تخت زد و گفت:
_ داغشو به دلت میذارم سپیده؛ داغ تو رو هم به دل اون میذارم!
اینو گفت و خواست بره که سریع دستش رو گرفتم و با استرس گفتم:
_ به جون مامان بابام که واسم عزیزترینن دوستش ندارم بهراد، دوستش ندارم!

با تردید نگاهم کرد و آروم گفت:
_ بخاطر نجات جونش داری قسم دروغ میخوری؟
_ نه بهراد نه
_ قانعم کن، یه کاری کن باور کنم..
با درموندگی نگاهش کردم و گفتم:
_ چیکار کنم باور کنی؟
_ دوستم داشته باش
این جمله رو با لحن غمگینی گفت و نگاه پر از سوزی بهم انداخت.
درکش نمیکردم؛ نمیدونستم چی میخواد و واقعا چه احساسی داره!
از یه طرف اذیتم میکرو و زجرم میداد...
از طرف دیگه میگفت دوستم داره و اینو از چشماش میخوندم...
_ میتونی دوستم داشته باشی؟
نگاهم رو از چشمای پر از غمش گرفتم و گفتم:
_ میشه حرف دلم رو بزنم؟
_ حرف دلت رو بزن
_ بهراد تو منو نابود کردی. .
تو همه ی چیزایی که دوست داشتم رو ازم گرفتی؛ تو باعث شدی تمام حسهای خوب درون من کشته بشه و روحم رو کشتی!
اشکام صورتم رو پر کردن و صورت بهراد برام تار شد...
_ من الان فقط یه جسم سرگردونم، من الان زندگی نمیکنم و فقط دارم نفس بیهوده میکشم!
_ چرا؟
_ میدونی چقدر سخته که بیشتر از یکساله خونواده ام رو ندیدم؟ منی که حتی اگه یه ساعت نمیدیدمشون دلم میگرفت؛ الان یادم نمیاد آخرین بار کِی باهاشون حرف زدم و بغلشون کردم!
چشماش پر از غم بود، پر از ناراحتی، پر از حرفهای نگفته ای که انگار نمیخواست هیچوقت بگه...

? #برزخ‌ارباب361

_ تو دلت واسه خونواده ات تنگ نشده بهراد؟
_ تنگ شده
_ پس چرا منو درک نمیکنی؟
_ مگه کسی منو درک کرد که من درکش کنم؟
اشکام رو پاک کردم و آروم گفتم:
_ تو مگه اجازه اینکه کسی بخواد درکت رو دادی؟
_ آره اجازه دادم اما هیچکس نخواست
نفس پر از دردی کشیدم و نگاهم رو ازش گرفتم.
نه من میتونستم اون و کاراش رو درک کنم و نه اون میتوتست من و دردام رو درک کنه!
_ بهراد؟
_ جانم؟
_ عذاب وجدان داری؟
_ بخاطر تو؟
_ بخاطر من و تمام آدمایی که زندگیشون رو خراب کردی!
یه چند لحظه با چشمای پر از اشک نگاهم کرد و بعد بدون اینکه چیزی بگه، پتو رو از بین مشتهاش رها کرد و با قدمهای بلند و سریع به سمت در سالن رفت و از خونه خارج شد...
نگاهم رو از در گرفتم و به سقف دوختم.
دلم برای خونواده ام‌ تنگ شده بود...
برای مامان، برای بابا، برای خاله و مینا و حتی...حتی دلم برای میلادی که بخاطر نجات من جونش رو

1402/04/02 20:43

پاسخ به

انداخت و گفت: _ خب چیه مگه؟ چیز عجیبی گفتم _ نه چیز عجیبی نگفتی، چرت گفتی _ کجاش چرت بود؟ با ناباوری...

به خطر انداخت هم تنگ شده بود!
اشکای داغم که صورتم رو پر کرده رو پاک کردم و آهی کشیدم.
دلم میخواست الان تو اتاق خودم بودم اما بجاش داشتم روی تخت توی یه خونه ی دیگه و تو کشور بیگانه ای، جون میدادم!
تا قبل از اینکه دلم خون بود که خونواده ام تهرانن و من تو شیراز اما الان نمیتونستم این فاصله ی زیاد رو چطوری تحمل کنم!
از فکر بیرون اومدم و از پشت لایه ی اشکم که روی چشمام رو گرفته بود، به ساعت نگاه کردم و با دیدن عقربه هاش که روی عدد سه بودن،
پتو رو بالا کشیدم و چشمام رو بستم تا خوابم ببره و کمتر بخاطر بدبختیهام غصه بخورم...

1402/04/02 20:43

پاسخ به

به خطر انداخت هم تنگ شده بود! اشکای داغم که صورتم رو پر کرده رو پاک کردم و آهی کشیدم. دلم میخواست ال...

.
? #برزخ‌ارباب362

" دو ماه بعد.... "

روی مبل نشستم و با کلافگی به صفحه ی خاموش تلویزیون زل زدم.
تقریبا دوماهی از اون شبی که بهراد با بغض از خونه بیرون زده بود گذشته بود و تو این دوماه بهراد سرجمع روی هم رفته شاید ده تا جمله باهام حرف زده بود!
نه بحث میکرد، نه تهدید، نه دعوا و نه حتی حرف عادی...
قبل از این دلم میخواست کاری به کارم نداشته باشه و بذاره به حال خودم باشم اما الان دیگه خسته شده بودم از این سوت و کوری وحشتناک خونه و سکوت بهراد!
کمرم بهتر شده بود و دیگه درد نداشتم اما هنوز هم مراعات میکردم تا خدایی نکرده دوباره بدتر نشه.
بهراد هم تو این مدت نه کاری بهم میداد و نه حتی اجازه میداد که غذا درست کنم.
از اون شب خیلی عوض شده بود و این واقعا باعث بُهت و تعجبم شده بود!
نمیدونستم کدوم حرفم در این حد روش تاثیر گذاشته بود اما هرچی که بود این بهراد، اون بهراد دوماه قبل نبود...
با باز شدن در سالن از فکر بیرون کشیده شدم و به اون سمت نگاه کردم.
بهراد در حالی که دوتا جعبه ی غذا دستش بود اومد داخل و بدون حرف به سمت آشپزخونه رفت.
با احتیاط از روی مبل پاشدم و بلند گفتم:
_ سلام
_ سلام
چند قدم به سمت آشپزخونه برداشتم و گفتم:
_ غذا گرفتی؟
با کلافگی به جعبه ها اشاره کرد و گفت:
_ مشخص نیست؟
_ چرا مشخصه!
_ بیا بشین بخور
حوصله ی اینکه بخوام‌ جلوی یه برج زهرمار بشینم و غذام کوفتم بشه رو نداشتم پس سرم رو بالا انداختم و گفتم:
_ نمیخوام، تو بشین بخور
_ وقتی میگم بیا بشین، یعنی بیا بشین!

? #برزخ‌ارباب363

با شنیدن لحن تند و صدای بلندش، سرجام میخکوب شدم و متعجب نگاهش کردم!
تو این مدت اصلا کاری بهم نداشت و امروز برای اولین بار بعد از این مدت، دوباره مثل قبل با لحن دستوری باهام حرف زده بود..
_ گفتم بیا بشین، نگفتم وسط سالن خشک شو که!
از یه طرف از لحن دستوریش خوشم نیومد و از طرف از اینکه بعد از دوماه بالاخره تصمیم گرفت حرف بزنه، خوشحال شدم چون کم کم داشتم تو این خونه ی لعنتی میپوسیدم.
دستای مشت شده ام رو باز کردم و وارد آشپزخونه شدم.
روی صندلی روبروییش نشستم و یکی از جعبه ها رو برداشتم و گفتم:
_ چی گرفتی؟
_ پیتزا
_ خسته شدم از فست فود
بدون اینکه چیزی بگه در جعبه ی روبروش رو باز کرد و مشغول خوردن شد؛ منم دهنم رو کج کردم و یه قاچ برداشتم.
_ غذات رو بخور باید بریم یه جایی
صبرکردم تا دهنم خالی بشه و بعد گفتم:
_ کجا بریم؟
_ بعدا میفهمی
_ یعنی چی خب؟ همین الان بگو بهم
نوشابه اش رو باز کرد و با بی حوصلگی گفت:
_ خوشم نمیاد وسط غذا حرف بزنم
_ پس از اول نباید بحثش رو باز میکردی
جوابی بهم نداد و همینطور مثل بز تو چشمام

1402/04/02 20:43

پاسخ به

به خطر انداخت هم تنگ شده بود! اشکای داغم که صورتم رو پر کرده رو پاک کردم و آهی کشیدم. دلم میخواست ال...

زل زد و یه گاز دیگه از پیتزاش زد.
پوفی کشیدم و سرم رو پایین انداختم تا آخر غذا هم سرم رو بلند نکردم.
_ تو ماشین بیرون از خونه منتظرتم، پنج دقیقه مهلت داری بیایی و مطمئن باش
اگه نیایی یه چیزی رو از دست میدی که سالیان سال براش غصه میخوری و دیگه نمیتونی دوباره بدستش بیاری!
اینو گفت و بدون اینکه فرصت بده تا من چیزی بگم، از روی صندلی پاشد و از خونه بیرون رفت...

1402/04/02 20:43

پاسخ به

زل زد و یه گاز دیگه از پیتزاش زد. پوفی کشیدم و سرم رو پایین انداختم تا آخر غذا هم سرم رو بلند نکردم....

.

? #برزخ‌ارباب364

متعجب و بهت زده از حرفایی که زده بود، سرجام خشکم زد!
یعنی چی؟ چرا من از حرفاش هیچی نفهمیدم؟ یعنی چی که سالیان سال واسش غصه میخورم؟!
با یادآوری اینکه گفته بود فقط پنج دقیقه وقت دارم، از فکر بیرون اومدم و سریع از روی میز پاشدم.
بیخیال غذاهای روی میز شدم و به سمت اتاق رفتم و با سرعت برق و باد لباسام رو عوض کردم و از خونه بیرون رفتم.
در رو پشت سرم بستم و به سمت ماشینی که جلوی در پارک شده بود و خود بهراد راننده اش بود رفتم و سوار شدم..
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ یه دقیقه تاخیر داشتی
همینطور که نفس نفس میزدم، کمربندم رو بستم و گفتم:
_ یه چیزی رو میگی و بدون توضیح اضافه ول میکنی میری، خب آدم قاطی میکنه اصلا!
_ از تاخیر خوشم نمیاد
_ حالا یه دقیقه که به جایی برنمیخوره
دوباره نیم نگاهی بهم انداخت و اینبار بدون اینکه چیزی بگه فقط پوزخند ریزی زد و حرکت کرد...
یکم که از خونه دور شدیم، نگاهم رو از بیرون گرفتم و رو بهش گفتم:
_ میشه الان بگی داریم کجا میریم؟
_ نه
_ چرا؟
_ چون حوصله ی توضیح دادن ندارم
_ خب در حد یه جمله بگو
_ اگه ساعت بشینی و انقدر رو مخم راه نری، تا چند دقیقه ی دیگه به جواب سوالت میرسی!
پوفی کشیدم و با کلافگی دستام رو بغل کردم و به جلو زل زدم.
داشتم از شدت کنجکاوی و استرس میمردم!

? #برزخ‌ارباب365

نمیتونستم ذهنش رو بخونم و چشماش هم هیچ حسی نداشت برای همین میترسیدم..
میترسیدم از اینکه مقصدمون جای بدی باشه و بهراد بخواد کاری بکنه!
میترسیدم از اینکه قراره باشه طوفان بعد از آرامش رو تجربه کنم!
_ رسیدیم، پیاده شو
متعجب به اطراف نگاه کردم و گفتم:
_ اینجا
_ آره؟
آب دهنم رو قورت دادم و با ترسی که سعی داشتم پنهانش کنم، گفتم:
_ چرا اومدیم اینجا؟
_ پیاده شو خودت میفهمی
محکم به صندلی چسبیدم و گفتم:
_ تا نگی میخوای باهام چیکار کنی پیاده نمیشم
یه چند لحظه با بی حوصلگی نگاهم کرد و انگار که ترس رو از چشمام خوند چون با لحن آرومی گفت:
_ قرار نیست اتفاق بدی بیفته
_ اما من حس خوبی ندارم
شونه هاش رو با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت:
_ فقط یه دقیقه وقت داری پیاده بشی و اگه نشی باز خودت بعدا حسرت میخوری!
اینو گفت و خودش سریع از ماشین پیاده شد و در رو محکم پشت سرش بست.
با تردید کمربندم رو باز کردم و یکبار دیگه به جاده ی خلوت و کوهی که روبروی ماشین نگاه کردم!
حس خوبی نداشتم و دلم نمیخواست پیاده بشم اما با فکر اینکه بهراد اگه بخواد کاری بکنه، تو خونه ی خودمون هم میتونه بکنه در ماشین رو باز کردم و آروم پیاده شدم...

1402/04/02 20:44

پاسخ به

. ? #برزخ‌ارباب364 متعجب و بهت زده از حرفایی که زده بود، سرجام خشکم زد! یعنی چی؟ چرا من از حرفاش هی...

.

? #برزخ‌ارباب366

بهراد با شنیدن صدای باز شدن در، پوزخند تلخی زد و زیرلب گفت:
_ کاش پیاده نشده بودی!
در ماشین رو بستم، رفتم کنارش ایستادم و گفتم:
_ چرا؟
_ چی چرا؟
_ چرا خودت میاریم اینجا و خودتم میگی کاش پیاده نشده بودی؟
نگاهش رو ازم گرفت و گفت:
_ الان خودت میفهمی
دستام رو باز کردم و به اطراف اشاره کردم و گفتم
_ خیلی خب الان اونجایی هستیم که تو میخواستی، حالا حرفت رو بزن
_ اینجا قرار نیست حرف بزنیم
_ پس کجا
با دستش به سراشیبی که سمت چپ من بود اشاره کرد و گفت:
_ بالای اونجا
_ چرا؟
_ چون اونجا شبیه یه جایی تو ایرانه که هروقت دلم میگرفت میرفتم اونجا
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ تو مگه میدونی معنی دل گرفتن چیه؟
با چشم غره ی وحشتناکی نگاهم کرد و گفت:
_ نه فقط تو میدونی!
حوصله ی بحث کردن رو نداشتم پس بدون اینکا حرفی بزنم، به سمت سراشیبی راه افتادم.
آروم آروم شروع به بالا رفتن کردم؛ خداروشکر شیبش تند نبود و به کمرم فشار نمیاورد!
به وسطای راه که رسیدم، بهراد خودش رو بهم رسوند و گفت:
_ انگار خیلی عجله داری؟
_ نه
_ پس یکم آروم تر برو
_ دارم آروم میرم که
دستم رو گرفت و سرعتم رو کم کرد و گفت:
_ آروم یعنی این
با اخم دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_ میخوام زودتر برسیم و حرفات رو بشنوم
_ حرفامم میشنوی، نگران نباش
_ نمیشه الان بگی؟
یه چندلحظه با غم عجیبی که تو چشماش بود، نگاهم کرد و گفت:
_ نه نمیشه
دیگه اصرار نکردم و نگاهم رو به سمت جلو برگردوندم.

? #برزخ‌ارباب367

نمیدونم چرا انقدر ناراحت و مغموم بود!
مگه چیشده بود که بهراد سنگ و بی روح، اینطوری غمگین شده بود و پر از بغض بود؟!
_ بریم اونجا بشینیم
به تخته سنگی که بهش اشاره کرده بود نگاه کردم و گفتم:
_ این همه اومدیم بالا که روی یه سنگ بشینیم حرف بزنیم؟ خب این چه کاریه؟ مینشستیم همون پایین و با هم حرف میزدیم دیگه...
آروم آروم به سمت تخته سنگ رفت و گفت:
_ بیا تا خودت ببینی چرا این همه اومدیم بالا
پشت سرش رفتم و خواستم چیزی بگم اما با رسیدن به تخته سنگ، چشمم به دره ی جلوش و شهری که زیر پامون بود افتاد!
صحنه ی خیلی قشنگی بود و برای چند لحظه محوش شدم...
_ حالا فهمیدی چرا اومدم اینجا؟
سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم که آرنجش رو روی زانوهاش گذاشت و گفت:
_ قشنگه نه؟
_ خیلی زیاد
_ تو ایران یه همچین جایی بود من همش اونجا بودم، انگار شده بود خونه ی دومم
دستام رو بغل کردم و گفتم:
_ کجای ایران؟ من یه همچین جایی تو تهران میشناختم
_ تو همون تهران
متعجب به سمتش برگشتم و گفتم:
_ تهران؟
_ آره
_ اما تو که شیراز زندگی میکردی
_ اول تهران بودم و بعد رفتم

1402/04/02 20:44

پاسخ به

. ? #برزخ‌ارباب364 متعجب و بهت زده از حرفایی که زده بود، سرجام خشکم زد! یعنی چی؟ چرا من از حرفاش هی...

شیراز
ابروهام رو بالا انداختم و زیر لب " آهانی " گفتم و به روبرو خیره شدم.
خیلی قشنگ بود و دلم میخواست الان با کسی که دوستش داشتم اینجا نشسته بودم و کلی با هم حرف میزدیم!
اما متاسفانه به جای کسی که دوستش داشتم، کسی بیشتر از یکسال با هر روشی که فکرش رو بکنی زجرم داد و عذابم داد، اینجا نشسته بود...
_ سپیده خب به حرفام گوش بده و وسطشم نپر تا تموم بشه، خب؟
یکی از پاهام رو بالا آوردم و متمایل بهش نشستم و گفتم:
_ باشه
_ اول میخوام داستان زندگیم رو برات بگم

1402/04/02 20:44

پاسخ به

شیراز ابروهام رو بالا انداختم و زیر لب " آهانی " گفتم و به روبرو خیره شدم. خیلی قشنگ بود و دلم میخوا...

.

? #برزخ‌ارباب368

شونه هان رو بالا انداختم و گفتم:
_ داستان زندگی تو چه ربطی به من داره؟
_ مگه نگفتم وسط حرفام حرف نزن؟
_ خب آخه من فکر کردم قراره حرف مهمی بزنی
با اخم غلیظ و وحشتناکی نگاهم کرد و گفت:
_ یه کاری نکن همین الان از تصمیمی که گرفتم پشیمون بشم و بذارم تا ابد تو همین کشور بپوسی تا بمیری!
لبهای خشک شده ام بخاطر استرس رو خیس کردم و گفتم:
_ از چی پشیمون بشی؟
_ اگه دو دقیقه خفه بشی و حرف نزنی میفهمی که از چی پشیمون میشم!
از حرفش ناراحت شدم برای همین ساکت شدم و دوباره به سمت جلو برگشتم.
اونم یکم چپ چپ نگاهم کرد و بعد با کلافگی دستی به موهاش کشید و زیرلب گفت:
_ لیاقت دلسوزی و کمک کردن هم نداری
منم مثل خودش همونطوری زیرلب گفتم:
_ من به دلسوزی و کمک تو هیچ نیازی ندارم‌...
از روی تخته سنگ پاشد و گفت:
_ مطمئنی؟
_ از چی؟
_ از اینکه به کمک و دلسوزی من هیچ احتیاجی نداری!
منم از روی تخته سنگ پاشدم ایستادم و گفتم:
_ آره چون کمک از طرف تو به من مثل ملاقات خورشید و ماهه
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ که ملاقات خورشید و ماه، درسته؟!
_ آره درسته
سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:
_ خوب فرصتی رو از دست دای سپیده، خوب!
با کنجکاوی نگاهش کردم و گفتم:
_ چه فرصتی رو؟
_ تصمیم گرفته بودم بفرستمت ایران تا بری پیش خونواده ات اما انگار خودت نخواستی و عین آب خوردن فرصتت رو از دست دادی!

? #برزخ‌ارباب369

اینو گفت و بدون اینکه صبرکنه، با قدمهای بلند به سمت سرازیری رفت اما من بُهت زده از حرفی که زده بود، همونجا خشکم زد و با تعجب زیرلب گفتم:
_ چ...چی؟ برگردم ایرا...ان؟
از فکر که بیرون اومدم، لحظه ای مکث نکردم و با سرعت اما با احتیاط به سمتش رفتم و گفتم:
_ بهراد صبرکن ببینم
بی توجه به من، به راهش ادامه داد و منم همینطور دنبالش میرفتم و صداش میزدم.
بالاخره وقتی به ماشین رسید، منم بهش رسیدم و از پشت لباسش رو کشیدم و با صدای بلند گفتم:
_ صبرکن بهراد
بالاخره ایستاد و به سمتم برگشت؛ منم دستم رو روی زانوهام گذاشتم و نفس نفس زدم تا وقتی نفسم جا اومد، صاف ایستادم و با اخم گفتم:
_ چرا هرچی صدات میزنم، جواب نمیدی و همینطوری میری؟
پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
_ چون دیگه حرفی نمونده بود که بخواییم بزنیم
_ اما من حرف دارم
_ نباید داشته باشی
_ چرا؟
_ چون فرصتت رو خراب کردی سپیده
دستاش رو به ماشین تکیه داد و ادامه داد:
_ فرصتت رو مثل یه کاغذ تو دستت مچاله کردی و از همونجا پرتش کردی پایین!
مبهم نگاهش کردم و گفتم:
_ این چرت و پرتا چیه داری میگی آخه؟ درست حرف بزن ببینم قضیه چیه
_ قضیه ای نیست دیگه سپیده، نیست، تموم شد و رفت پی

1402/04/02 20:44

پاسخ به

شیراز ابروهام رو بالا انداختم و زیر لب " آهانی " گفتم و به روبرو خیره شدم. خیلی قشنگ بود و دلم میخوا...

کارش
اینو که گفت خواست دوباره بره که سریع بازوش رو گرفتم و گفتم:
_ صبرکن بهراد
_ سوار شو بریم
_ من هیچ جا نمیام
_ تا قبل از این به زور اومدی اینجا، حالا میخوای به زور برگردی؟!
همینطور که بازوش رو محکم گرفته بودم، گفتم:
_ تا نفهمم قضیه چیه هیچ جایی نمیام
_ اگه دهنت رو بسته بودی میفهمیدی
_ الان ساکت میشم، تو بگو
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ دیگه نمیشه؟
_ چرا
_ چون به خودم قول دادم که یه فرصت بهت بدم اما خودت با دستای خودت اون فرصت رو نابودش کردی

1402/04/02 20:44

پاسخ به

کارش اینو که گفت خواست دوباره بره که سریع بازوش رو گرفتم و گفتم: _ صبرکن بهراد _ سوار شو بریم _ من ه...

.

? #برزخ‌ارباب370

دستم رو پس کشیدم و با اعصاب خوردی گفتم:
_ میشه لطفا واضح حرف بزنی من بفهمم قضیه چیه؟
دستاش رو بغل کردم و با لحنی احساس میکردم خوشحاله، گفت:
_سپیده من تو رو خیلی دوست دارم، شاید قبلاً بخاطر شباهت زیادت با نامزد قبلیم نظرم بهت جلب شد اما بعد از یه مدت دیگه به اون شباهت فکر نمیکردم و تو رو فقط بخاطر خودت دوست داشتم
بدون اینکه چیزی بگم سرم رو پایین انداختم که ادامه داد:
_ یه مدتیه که همش توی فکر بودم و تصمیم داشتم یه کاری کنم...
_ چه کاری؟
نفس عصبی کشید و گفت:
_ چندبار باید بگم‌ بدم میاد بپری وسط حرفم؟
لبم رو گاز گرفتم و چیزی نگفتم که چشم غره ای بهم رفت و حرفش رو ادامه داد:
_ میخواستم بذارم بری، میخواستم برگردی پیش خونوادت البته به شرطی که من رو لو ندی اما همون لحظه با خودم عهد بستم که اگه سه بار مانع حرف زدنم شدی، بیخیالش بشم و تو هم دقیقا همینکار رو کردی و حالا دیگه فکر اینکه بخوای خونوادت رو ببینی رو باید از سرت بیرون کنی
دستم رو روی دهنم گذاشتم و بغضم رو قورت دادم تا اشکام پایین نریزه!
باورم نمیشد با حماقتِ تمام باعث شده بودم که یه فرصت به این خوبی رو از دست داده باشم.
تلاشم برای پایین نریختن اشکام بی فایده بود و دونه های اشک تند تند روی چشمام سرازیر شدن!
دلم میخواست یه سنگ‌ بزرگ بردارم و محکم توی سرم بزنم و خودم رو از این همه حماقت و نفهم بودن راحت کنم.
آخه چرا نذاشتی حرفشو بزنه؟ چرا باهاش بحث کردی؟ چرا مثل همیشه جلوی دهنت رو نگرفتی و خفه نشدی؟!
_ اینجا جای آبغوره گرفتن نیست، سوار شو بریم
اینو گفت و تنه ای بهم زد و به سمت ماشین رفت اما من همونجا خشکم زده بود و داشتم اشک میریختم...

? #برزخ‌ارباب371

با بوق طولانی که زد از خیالاتم بیرون کشیده شدم و از پشت لایه ی اشک تشکیل شده روی چشمام بهش نگاه کردم.
در عین اینکه چشمام میخندید اما اخماش رو تو هم کشید و با اشاره بهم گفت که سوار بشم.
نگاهم رو ازش گرفتم و زیرلب گفتم:
_ دیگه حق نداری از بهراد متنفر باشی، باید از خودت متنفر باشی احمق!
مغموم و سرخورده به سمت ماشین رفتم و سوار شدم.
بدون اینکه کمربندم رو ببندم با ناراحتی به جلو خیره شدم؛ بهراد هم دنده رو عوض کرد و با سرعت از اونجا دور شد..
نگاه های سنگینش روی خودم رو حس میکردم اما دل و دماغ اینکه بخوام باهاش بحث کنم رو نداشتم پس پوفی کشیدم و نگاهم رو به سمت پنجره چرخوندم.
_ چیه ناراحتی؟
_ نه خیلی خوشحالم!
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_ خودت خراب کردی
_ باشه
_ دارم میگم خودت خراب کردی
_ منم گفتم باشه
نیشخندی زد و گفت
_ وقتی میگی باشه پس چرا اخمات تو همه؟
_ چون

1402/04/02 20:44

پاسخ به

کارش اینو که گفت خواست دوباره بره که سریع بازوش رو گرفتم و گفتم: _ صبرکن بهراد _ سوار شو بریم _ من ه...

به قول خودت خودم خراب کردم! خودم کردم که لعنت بر خودم باد
سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت؛ منم چشمام رو بستم و سعی کردم که فکرم رو از همه چیز خالی کنم اما خالی نمیشد...
فکر اینکه با برگشتنم میتونستم تا آخر عمرم کنار مامان و بابا باشم و این یکسال نبودنم رو براشون جبران کنم، واقعا اعصابم رو به هم میریخت!
انقدر عصبی بودم که ناخودآگاه محکم کوبیدم تو سرم و گفتم:
_ لعنت بهت سپیده، لعنت بهت *** بیشعور
بهراد متعجب از این حرکتم، سریع دستم رو گرفت و گفت:
_ داری چیکار میکنی سپیده؟
_ ولم کن بهراد
_ نزن خودتو
_ ولم کن گفتم
_ اگه خودتو نمیزنی ولت میکنم
دستم رو محکم از دستش بیرون کشیدم و با بغض گفتم:
_ مگه مهمه برات؟ هان؟ انقدر تو منو زدی چیزی شد؟ هیچی نشد!
حالا بذار یکم خودم، خودِ احمقم رو بزنم
با اعصاب خوردی ماشین رو کنار خیابون‌ پارک کرد و گفت:
_ چته تو؟ چرا یهویی اینطوری شدی؟
صورتم رو با دستام پوشوندم و چیزی نگفتم چون واقعا حوصله ی حرف زدن رو نداشتم...

1402/04/02 20:44

پاسخ به

به قول خودت خودم خراب کردم! خودم کردم که لعنت بر خودم باد سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت؛ منم چشمام رو بس...

.

? #برزخ‌ارباب372

دستش رو روی دستام گذاشت و از جلوی صورتم کنارشون زد و گفت:
_ چرا یهویی اینطوری شدی تو؟
دستم رو از دستاش بیرون کشیدم و گفتم:
_ دلم برای خونواده ام تنگ شده
_ خب؟
_ چی خب؟
_ الان من چیکار میتونم بکنم؟
تو چشماش زل زدم و گفتم:
_ یه فرصت دیگه درمورد اون تصمیمی که..
دستش رو بالا آورد و با قاطعیت گفت:
_ نه، درمورد اون موضوع دیگه هیچ حرفی نشنوم سپیده!
با بغض نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره توی دلم کلی به خودم فحش و بد و بیراه دادم...
_ اگه پشت تلفن صداشون رو بشنوی بهتر میشی؟
با این حرفش سریع نگاهش کردم و سرم رو تند تند به نشونه ی آره تکون دادم که اونم بی معطلی ماشین رو روشن کرد و گفت:
_ خیلی خب میریم بهشون زنگ بزنیم
_ واقعا؟
_ آره واقعا
نیمچه لبخند تلخی روی لبهام نشست و آروم گفتم:
_ ممنونم
_ خواهش میکنم
درسته یه فرصت طلایی رو از دست داده بودم اما الان نمیتونستم بخاطر اون فرصت، شنیدن صدای مامان بابا رو از دست بدم.
حداقل اینطوری از اینکه حالشون خوبه یا نه باخبر میشدم و یکم دلم آروم میگرفت..
تقریبا نیم ساعت بود که تو ماشین بودیم و بهراد تا جایی که جا داشت از خونه دور شده بود.
از اینکه اجازه داده بود که با خونواده ام حرف بزنم خیلی خوشحال بودم اما واقعا تعجب کرده بودم چون اینطوری به راحتی میتونستن تشخیص بدن که ما تو چه کشوری هستیم.
درواقع این برای بهراد خیلی خطرناک بود اما خب من نمیخواستم از این فرصت شنیدن صدای پدر و مادرم دست بکشم برای همین چیزی به روش نیاوردم..
_ پیاده شو
از فکر بیرون اومدم و به اطراف نگاه کردم؛ کنار یه کیوسک تلفنی ایستاده بود.
در ماشین رو باز کردم و با هیجان پیاده شدم و منتظر ایستادم تا بیاد.
_ برو زنگ بزن دیگه چرا ایستادی؟
به تلفن نگاهی کردم و گفتم:
_ کارت یا سکه نمیخواد؟
_ نه رایگانه
_ آهان
همینطوری معطل اونجا ایستاده بودم که بهراد دستش رو پشت کمرم گذاشت و به سمت تلفن هولم داد و گفت:
_ برو زنگ بزن دیگه چرا ایستادی منو نگاه میکنی؟

? #برزخ‌ارباب373

تلفن رو از روی دستگاه برداشتم و گفتم:
_ استرس دارم
_ واسه چی؟
_ میترسم جواب ندن یا جواب بدن و یه خبر بد بهم بدن
_ نترس، زنگ بزن تا نظرم عوض نشده
با این حرفی که زد نگاهم رو ازش گرفتم و تنو تند شماره ی خونمون رو گرفتم و گوشیِ تلفن رو کنار گوشم گذاشتم و منتظر موندم.
هر بوقی که میخورد، همزمان باهاش قلب منم از سینه ام بیرون میزد و استرس کل وجودم رو میگرفت!
به حدی استرس داشتم که حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده بود و به سختی هوای اطرافم رو به داخل ریه هام میکشوندم...
_ الو؟
با شنیدن صدای بابا نفسم تو سینه حبس شد و اشکام از

1402/04/02 20:45

پاسخ به

به قول خودت خودم خراب کردم! خودم کردم که لعنت بر خودم باد سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت؛ منم چشمام رو بس...

چشمام سرازیر شد!
چقدر دلم برای این صدای مردونه ی خش دار تنگ شده بود...
چطور تونستم خودم رو با حماقت از این صدا محروم کنم و بیشتر از یکسال نشنومش؟!
_ الو؟
زبونم رو روی لبهای خشک شده ام کشیدم و با صدایی که از ته چاه میومد، گفتم:
_ بابا؟
سکوت کرد و چیزی نگفت؛ احتمالا شوک شده بود و نمیدونست چی بگه!
_ باباجونم خوبی قربونت برم؟
_ سپیده بابا تویی؟
دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدای هق هقم بلند نشه و گفتم:
_ خودمم بابا، خودمم
دوباره یه چند لحظه سکوت کرد و بعد با ناباوری گفت:
_ کجایی تو بابا؟ کجایی؟
نیم‌ نگاهی به بهراد انداختم و گفتم:
_ من خوبم بابا، نگرانِ من نباش قربونت برم
_ کجایی سپیده؟
_ بابا میشه گوشی رو بدی به مامان تا صداش رو بشنوم؟

1402/04/02 20:45

ارسال شده از

?مباحث زنان و زایمان?نکته هایی درباره زندگی زناشویی?سلامت قبل و بعداز بارداری?بهداشت و سلامت جنسی همسران.با ماهمراه باشید و ازمطالب کانال برای زندگی بهتر استفاده نمایید.
کپی⛔

?@nini.plus/nohmahzibaa

1402/04/02 22:59

سلام

1402/04/04 10:52

پارت جدید

1402/04/04 10:52

پاسخ به

چشمام سرازیر شد! چقدر دلم برای این صدای مردونه ی خش دار تنگ شده بود... چطور تونستم خودم رو با حماقت ...

.

? #برزخ‌ارباب374

_ سپیده دارم ازت میپرسم کجایی؟ بگو کجایی تا بیام پیشت! اون پسره ی بی همه چیز مجبورت کرده نگی کجایی آره؟
بخاطر صدای بلند بابا، گوشی رو از خودم دور کردم و گفتم:
_ بابا توروخدا آروم باش
_ نجاتت میدم، داریم دنبالت میگردیم، زیر سنگ هم باشی پیدات میکنم
_ بابا نمیخوام دنبالم بگردی، من فقط زنگ زدم تا مطمئن بشم حالتون خوبه...
بهراد مچ دستش رو بالا آورد و به ساعتش اشاره کرد و زیرلب گفت:
_ زود باش سپیده وقتت داره تموم میشه!
بابا از اون سمت داشت حرف میزد اما من زیاد وقت نداشتم برای همین پریدم وسط حرفش و گفتم:
_ بابا توروقران گوشی رو بده به مامان میخوام باهاش حرف بزنم
_ تو اول به من بگو کجایی؟
دستم رو با کلافگی روی صورتم کشیدم و گفتم:
_ نمیتونم بابا، نمیتونم بگم
_ چرا؟ تهدیدت کرده؟
_ آره
_ بیچاره اش میکنم، کسی که زندگی دخترم رو خراب کرده رو بیچاره اش میکنم
اشکام رو پاک کردم و گفتم:
_ بابا گوشی رو بده به مامان
_ مینا و میلاد همه چیز رو برام تعریف کردن، گفتن اون عوضی باهات چیکار کرده!
با بغض دستم رو به باجه ی تلفن کوبیدم و با التماس و زجه گفتم:
_ بابا میشه اجازه بدی صدای مامان رو هم بشنوم
_ مامانت نیست
_ کجاست؟
_ حالش خوب نیست، بیمارستانه
با این حرفش اشک تو چشمام خشک شد!
باناباوری دستم رو روی دهنم گذاشتم و گفتم:
_ چی؟
_ بخاطر تو حالش خوب نیست، سپیده بابا بگو کجایی تا بیاییم دنبالت
بغضم رو به زور قورت دادم و گفتم:
_ مامان حالش چطوره؟ خیلی بده؟ بابا توروقران بگو چش شده؟ وضعیتش چطوره؟

? #برزخ‌ارباب375

اول هیچ صدایی نیومد اما بعد صدای گریه ی بابا بلند شد و بین گریه اش گفت:
_ بَده سپیده بَده
با هق هق دستم رو روی میز باجه گذاشتم و گفتم:
_ مواظبش باش بابا، بگو حال سپیده خوبه، بگو خوشحال و راحته، بگو داره راحت زندگیش رو میکنه و نگرانش نباش!
_ تو خوشحالی؟
چشمام رو بستم و با بغض گفتم:
_ خوشحالم، من خیلی خوشحالم و از این زندگی که دارم راضی ام
به بهراد که کنارم ایستاده بود نگاه کردم و گفتم:
_ من عاشق بهرادم و خودم‌ میخوام که باهاش زندگی کنم پس به مامان بگو غصه نخوره چون من حالم خوبه!
اینو گفتم و بدون اینکه دیگه چیزی بگم تلفن رو سر جاش گذاشتم.
با بغض همونجا روی زمین نشستم و به هق هق افتادم!
حال مامان بد بود...مامان تو بیمارستان بود؛ اونم بخاطر کی؟ بخاطرِ من احمق!
من باعث شدم زندگی خودم و خونواده ام نابود بشه...
بهراد جلوم نشست و با نگرانی گفت:
_ چیشده؟
دستم رو از روی دهنم برداشتم و با بغض گفتم:
_ حال مامانم بَده
_ چرا؟
_ به نظرت چرا؟ بخاطر من، بخاطر منِ احمق!
اشکام رو پاک کردم تا بتونم

1402/04/04 10:53

پاسخ به

چشمام سرازیر شد! چقدر دلم برای این صدای مردونه ی خش دار تنگ شده بود... چطور تونستم خودم رو با حماقت ...

اطرافم رو واضح ببینم و گفتم:
_ مجبور شدم الکی بگم خوشبخت و خوشحالم تا انقدر غصه ی من رو نخورن و حالشون بد نباشه!
من نمیخوام اونا بخاطر من زجر بکشن، نمیخوام اذیت بشن، نمیخوام ناراحت باشن...
دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و سرم رو روی سینه اش گذاشت.
موهام رو نوازش کرد و با لحن آرومی گفت:
_ گریه نکن سپیده، گریه نکن!

1402/04/04 10:53

پاسخ به

اطرافم رو واضح ببینم و گفتم: _ مجبور شدم الکی بگم خوشبخت و خوشحالم تا انقدر غصه ی من رو نخورن و حالش...

.
? #برزخ‌ارباب376

با این کارش، وسط گریه پوزخندی زدم...
همون کسی که بدبختم کرده بود و باعث ناآرومی دلم شده بود؛ الان سعی داشت دلم رو آروم کنه!
_ گریه نکن دیگه
دستم رو روی سینه اش گذاشتم، به سمت عقب هولش دادم و از روی زمین پاشدم‌.
لباسام رو با بغض تکوندم و خواستم از باجه برم بیرون که دستم رو گرفت و گفت:
_ کجا؟
_ سرقبرم، کجا میتونم برم آخه؟!
_ دارم سعی میکنم آرومت کنم بعد تو منو پس میزنی؟
از پشت لایه ی اشکی که تو چشمام بود، نگاهش کردم و گفتم:
_ آره پس میزنم چون به آروم کردنت احتیاجی ندارم بهراد!
پوزخندی زد و با چشمای سرد گفت:
_ لیاقت خوبی کردن نداری!
_ خوبی کردن؟
_ آره
_ بهراد تو باعث شدی خونواده ی ما نابود بشه؛ الان بابای من داغونه، مامانم تو بیمارستانه، خودم دارم به زور نفس میکشم و به جای اینکه زندگی کنم، مُردگی میکنم بعد تو داری از خوبی کردنت حرف میزنی؟!
سرم رو با تاسف تکون دادم و گفتم:
_ خودت قلبمو تیکه تیکه کردی و خودتم میخوای به هم وصلشون کنی؟!
خب از اول تیکه تیکه اش نمیکردی که الان نخوایی درستش کنی!
دستم رو با حرص و خشم فشار داد و گفت:
_ من میخواستم بهت یه فرصت بدم تا بری اما خودت...
حرفش رو قطع کردم و با صدای بلند گفتم:
_ اما خودم خراب کردم، خودم کردم که لعنت بر خودم باد!
خودم از خونه فرار کردم؛ خودم زندگیم رو نابود کردم؛ خودم باعث ناراحتی خونواده ام شدم؛ خودم خریت کردم، خودم، خودم خودم...

? #برزخ‌ارباب377

حالم بد بود، حالم خیلی بد بود و نمیفهمیدم که دارم چی میگم و چیکار میکنم.
دلم‌ میخواست الان پیش خونواده ام بودم..
دلم میخواست الان اونجا بودم و بغلشون میکردم و بهشون قول میدادم که دیگه هیچوقت تنهاشون نمیذارم!
دستم رو از دست بهراد بیرون کشیدم و از باجه بیرون رفتم‌.
سوار ماشین شدم و با حرص در رو محکم بستم.
نگران مامان بودم، نگران قلب مریضش، نگران دل نازکش، نگران حال بدش و تو بیمارستان بودنش!
با کلافگی پوفی کشیدم و صورتم رو با دستام پوشوندم.
نمیدونستم باید چیکار کنم و چطوری میتونم به مامان کمک کنم اما هرطور که شده باید یه حرکتی بزنم؛
نمیتونم همینطوری این سر دنیا بشینم و به اینکه مامانم داره اونور زجر میکشه، بی توجه باشم!
با باز شدن در ماشین و سوار شدن بهراد از فکر بیرون اومدم و بهش نگاه کردم.
یعنی امکان داشت از روی تماسی که باهاشون گرفتم بتونن ردمون رو بزنن و پیدام کنن؟
_ داری به این فکر میکنی که میتونن ردمون رو بزنن، نه؟
اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_ نه
_ اما داشتی به همین فکر میکردی
_ گفتم نه
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت
_ بهرحال خواستم بگم‌ الکی خودت رو

1402/04/04 10:53

پاسخ به

اطرافم رو واضح ببینم و گفتم: _ مجبور شدم الکی بگم خوشبخت و خوشحالم تا انقدر غصه ی من رو نخورن و حالش...

امیدوار نکن چون من انقدرا هم *** نیستم که به این راحتی خودم رو لو بدم!
نگاهم رو ازش گرفتم و با حرص به جلو نگاه کردم.
یعنی چه نقشه ای داشت که اینطوری مطمئن حرف میزد و میدونست که لو نمیره؟!
_ به نظرم تو زیادی احمقی که با خودت فکر کردی میتونی منو گیر بندازی!
راست میگفت؛ من زیادی *** بودم که فکر میکردم بهراد به این راحتی خودش رو لو میده.

1402/04/04 10:53