The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤤

201 عضو

پارت284
من هم از خجالت خاله جان دراومدم و گفتم بخواد میتونم زیرپای سوپری محل که به قول زیبا ارادت خاصی به خاله جان داره بشینم و راضی به ازدواجش کنم که جواب خاله سوسن به من شد چشم غره تند و تیزش.
آفرین اصرار داشت صبر کنیم تا برای عقد حضور داشته باشه ولی همایون خان زیادی عجله داشت.
میز صبحونه رو چیدم میخواستم قبل از اینکه به دنبال هومن تا فرودگاه برم میز صبحونه رو برای عروس و داماد چیده باشم.
دیشب متوجه معذب بودن مادرم شده بودم هرچی همایون خان عادی رفتار میکرد مادرم سرخ سفید میشد.
دیشب خود همایون خان برای مادرم غذا کشید چیزی که هیچوقت ندیده بودم پدرم برای مادرم انجام بده.
همایون خان مادرمو سمن جان خطاب میکرد با هر سمن جانی که نثار مادرم میکرد نیش من شل تر میشد.مادرم مثل دخترای دم بخت قدیمی هزار رنگ میشد.
همایون خان هم مثل همیشه جدی و بداخلاق نبود تموم روز لبخند به لب داشت.
بعد شام به پیشنهاد من شطرنج بازی کردیم،من باز حسرت خوردم چرا پدری شبیه همایون خان نداشتم‌.
بعد بازی خستگی و بهونه کردم به اتاقم رفتم تا مادرم و همایون خان باهم تنها بذارم
از خوشحالی مادرم خوشحال بودم این زندگی حق مادرم بود حقی که سال ها به خاطر بچه هاش نادیده اش گرفته بود.
نمیخواستم مدت زیادی پیش مادرم زندگی کنم قبول کرده بودم چندوقتی باهاشون زندگی کنم تا مادرم رضایت بده به این ازدواج حالا که وقت بیشتری داشتم از هومن میخواستم سر فرصت برام دنبال خونه بگرده.

1403/05/13 06:40

پارت285
از داخل پنجره به بیرون سرک کشیدم چشمم به ماشین جاوید خورد که وسط حیاط پارک بود هرچی سعی میکردم از این مرد فاصله بگیرم شدنی نبود انگار آهن ربایی بین ما قرار داشت و هرچه ما سعی میکردیم از هم فاصله بگیریم مارو بیشتر بهم نزدیک میکرد.
اینبار فاصله ی بینمون یه دیوار بود روبه روی واحد همایون خان واحد جاوید قرار داشت قرار بود بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم با جاوید روبه رو بشم.
دیشب بارون اومده بود حالا هوا گرفته و کدر بود.دلم پیاده روی خواست بیخیال نون های فریزر شدم نانوایی با خانه فاصله چندانی نداشت هم میتونستم نون تازه بخرم هم کمی از هوای صبحگاهی لذت ببرم.
بافتمو از روی لباسام پوشیدم و شالمو آزادانه روی سرم انداختم کتونی هام به پام کردم خودم از تیپی که برای خودم ساخته بودم خندم گرفت کتونی با دامن؟!
کمی از مچ پام مشخص بود که نادیده اش گرفتم.
درو باز کردم قبل از اینکه پامو داخل پاگرد بذارم متوجه باز بودن در واحد جاوید شدم ولی از کسی خبری نبود شونه بالا انداختم و پایین رفتم.
هوای سرد به صورتم برخورد کرد" ها" که میکردم بخاری جلوی صورتم تشکیل میشد من همیشه عاشق فصل زمستون بودم کم کم داشتیم وارد فصل زمستون میشدیم و امیدوار بودم امسال برف زیادی بباره.
خواستم قدم بردارم که متوجه جاوید شدم که به ماشینش تکیه داده بود و با گوشی موبایلش مشغول بود.
روی پیراهنش پلیور طوسی به تن کرده بود اور کتش و روی ساعد دستش انداخته بود دست به جیب ایستاده بود.
به این فکر میکردم جاوید قدیما هم انقدر خوشتیپ به نظر میومد ولی چیز خاصی به یاد نیوردم اون روز ها من جز سهراب کسیو نمیدیدم.
جاوید متوجه حضورم شد و سرشو بالا اورد:کوشا زود باش دیرم...
با دیدن من حرفش نصفه موند.
دستامو تو جیب بافتم فرو کردم و جلو رفتم.
_ سلام
در جوابم طبق معمول سر تکون داد.
لبخند بی جونی زدم: روز خوش.
اینو گفتم و خواستم از کنارش بگذرم که با دست جلوم و گرفت:کاری داشتید؟
_ دارم میرم نون بخرم.
یه تای ابروش بالا رفت: با این سر و شکل؟
اخم کردم: سر و شکلم چه مشکلی داره؟
با انگشت شصت گوشه لبشو خاروند: نه منظورم هوا سرده سرما میخوری.
شونه بالا انداختم با دیدن کوشا خواب آلود لبخند زدم دستمو جلو بردم و موهاشو بهم ریختم.

1403/05/14 04:14

پارت286
نوچی کرد و سرشو عقب کشید:نکن موهام خراب میشه.
خندیدم: دروغ نگو،تو اصلا موهاتو شونه زدی؟
کوشا پنجه لای موهاش کشید: مدلشه،باید دورشو تیغ میزدم که جاوید نذاشت خوشش نمیاد.
زیر لب غر زد: انگار موهای اونه که باید خوشش بیاد.
از هدفونش که دور گردنش بود صدای وز وز شنیدم هدفون و از دور گردنش کشیدم: چی گوش میدی اول صبحی؟
بی اعتراض اجازه داد هدفونش روی گوشم بذارم بلند گفتم: من این آهنگو دوست دارم.
کوشا دوباره غر زد: چرا داد میزنی؟
خندیدم و هدفون از رو گوشم برداشتم: آهنگات و برام میفرستی میخوام برم پیاده روی گوش بدم؟
گوشیش از جیبش بیرون اورد سمتم گرفت:شماره ات و بده.
شماره ام و وارد کردم سرمو بالا اوردم که دیدم جاوید دست به سینه زل زده به من و کوشا یا بهتره بگم به من زل زده بود نگاهش و نگرفت منکر اینکه بهم خیره شده بود هم نشد.
نگاهمو به کوشا دادم: خب من دیگه برم.
جاوید: سوارشو میرسونمت.
_ ممنون میخوام پیاده روی کنم‌.
جاوید دوباره به مچ پام نگاه کرد: هوا مناسب پیاده روی نیست.
رو حرفم پافشاری کردم: تا نونوایی راهی نیست.
جاوید: ماشین هست هوا هم سرده منم دارم همین راهو میرم پس سوارشو.
با طعنه گفتم: چون دوستیم نگران این هستید سرما نخورم نه؟!

1403/05/14 04:43

پارت287
جاوید از سرشانه اش نگاهم کرد: بهت نمیاد انقدر کینه ای باشی.
کوشا روی صندلی پشت نشست.
شونه بالا انداختم: من که چیزی نگفتم دوست عزیز.
خندید.
قری به گردنم دادم و روی صندلی جلو نشستم.
جاوید ماشینو جلو نونوایی نگهداشت: چندتا نون میخوای؟
_ دوتا،یعنی خودم میخرم.
به حرفم توجه نکرد و پیاده شد.
چرخیدم به پشت سرم:مدرسه جدیدت دوست داری یا قبلی؟
کوشا بیخیال شونه بالا انداخت:اون ور بهتر بود بچه های کلاسمون همشون خنگن.
خندم گرفت: اونوقت تو باهوشی؟
کوشا حرفمو تایید کرد:معلومه من به سه تا زبان مسلطم از بچه ها خنگی که تازه دارن الفبای زبان انگلیسی و یاد میگیرن باهوش ترم‌.
دهنم باز مونده بود پسرک خودشیفتگی و قشنگ از پدرش به ارث برده بود: موسیقی رو دوست داری؟
سرتکون داد: چندساله که دارم پیانو میزنم.
_ جدا منم خیلی دوست دارم یاد بگیرم بهم یاد میدی؟
کوشا اخم کرد: دخترا خنگن حوصلم نمیگیره.
چشم غره ای بهش رفتم: چجوری به این نتیجه رسیدی دخترا خنگن؟!
کوشا: نورا خنگه هرچی بهش میگم نمیفهمه‌.
غر زدم: الان منو با نورا مقایسه کردی؟
کوشا کمی فکر کرد:پس به یه شرط یادت میدم.
_ چه شرطی؟

1403/05/14 05:14

پارت288
کوشا: منو با خودت ببر پشت صحنه فیلم برداریتون.
_همین؟! فکر کردم چی میخوای باشه قبوله.
کوشا نیم نگاهی به جاوید انداخت:فقط به جاوید هیچی نگو.
چشمک زدم: باشه قبول.
جاوید در ماشینو باز کرد و نون های داغو روی داشبورد گذاشت دستاشو بهم زد تا خاک نون از روی دستش تمیز کنه.
_ ممنون زحمت کشیدین.
جاوید در ماشین بست: من هر روز نون میخرم برات میارم لطفا دیگه صبح زود با لباس خونه راه نیوفت تو کوچه و خیابون.
روی لباس خونه تاکیید کرد.
با بدجنسی گفتم: این یه درخواست دوستانس.
جاوید خیلی جدی گفت:من چی باید بهت بدم دست از تیکه انداختن برداری؟
شونه بالا انداختم: روش فکر میکنم ،من دیگه برم.
جاوید دست انداخت دور بازوم و نگهم داشت :میدونی که به خاطر سردی هوا سوارت نکردم پس بشین.
سرتکون دادم و بی حرکت موندم جاوید ماشینو جلو خونه نگهداشت نون هارو برداشتم.
قبل از اینکه در ماشین و ببندم خم شدم تا چهره جاوید و ببینم: فکرامو کردم.
جاوید: خب؟
_ با یه دست کله پاچه شاید حرفتون فراموش کردم.
لبخندزد:هروقت وقت خالی داشتی بگو تا بریم.

1403/05/14 05:33

پارت289
_ باشه دوست عزیز...
در ماشینو بستم صدای خنده بلند جاوید و همچنان میشنیدم.
****************
از داخل آینه نگاهی به صندلی عقب انداختم لالا چشماشو بسته بود سرشو به پنجره ماشین تکیه داده بود.
نفسمو به بیرون دادم ولی هنوز نگاه غمگین هومن سر دلم سنگینی میکرد.
دستمو از فرمون جدا کردم و روی بازوی هومن گذاشتم و صدامو پایین اوردم:چرا با خودت اوردیش؟!
هومن گردن کج کرد و لبخند زد:حالا چرا اروم حرف میزنی فارسی متوجه نمیشه.
_ خوابه!
هومن چرخید به پشت سرش و از لای دو صندلی نگاهی به لالا انداخت.
_ نگفتی؟
هومن: خودش خواست گفت اونجا تنهاس چه میدونم میگه میترسه،تا بچه دنیا بیاد میخواد پیش من بمونه.
هومن با غرولند گفت: زنا تو چندسالگی یائسه میشن؟
سرخ شدم با تعجب پرسیدم: چطور؟
هومن شونه بالاانداخت:لالا چرا یائسه نشده؟!
دوباره از داخل آینه نگاهی به صورت لالا انداختم لالا وقتی هومن و به دنیا اورده بود سن و سال کمی داشت با اون موهای بلوند و اندام فوق العاده اش خیلی سخت میشد سن واقعیش و تشخیص داد.
هومن: تا اینجا با بچه اش که حتی نمیدونه دختره یا پسر صحبت میکرد واقعا خنده داره.
آهی کشیدم این زن اصلا عاطفه نداشت چجور دلش میمد هومن منو با رفتاراش آزار بده زیرلب فحشی دادم.
هومن خندید: با کی گشتی بی ادب شدی پرنسس؟

1403/05/14 05:50

پارت290
از گوشه چشم نگاهش کردم: دلم برات تنگ شده بود.
دستمو میون دستش گرفت فشار خفیفی داد:راستی تبریک میگم بالاخره به آرزوت رسیدی سمن جون و شوهر دادی.
با شنیدن اسم مادرم لبخند زدم:همایون خان خیلی وقت پیش از مادرم خاستگاری کرده بود ولی سمن خانم پنهون کاری میکرد جاوید باعث شد همایون خان موضوع خاستگاریش با من مطرح کنه.
هومن با لحن خاصی گفت: جاوید!!
گوشه لبمو گاز گرفتم برای اینکه حرف عوض کنم با خنده گفتم: وای هومن نیستی ببینی مامانم این روزا چه خجالتی میکشه.
هومن به نوک بینیم ضربه زد:بلدم نیستی حرفو عوض کنی لالا جابه جا شد میام سربه سر مادرت میذارم.
_ راجب ماشینتم ببخشید...
میون حرفم اومد: مهم اینه خودت چیزیت نشد گور بابای ماشین،چرا بردی صافکاری خودم برمیگشتم درستش میکردم.
راهنما زدم و از لاین سرعت خارج شدم:خودم نبردم جاوید...یعنی آقای دکتر زحمت کشیدن.
هومن: عجیبه!
شونه بالا انداختم: چی عجیبه؟
هومن: این روزا اسم آقای دکتر و زیاد از دهنت میشنوم،خبریه؟
اخم کردم: هیچم خبری نیست.
هومن خندید:خب بابا ترش نکن فقط میدونی که دوس دارم اگه کسی قرار وارد زندگیت بشه من اولین نفر خبردار بشم.
حسرت و میتونستم تو لحن هومن به راحتی حس کنم: هیچی نیست یعنی اون گفت میخواد مثل یه دوست کنارم باشه این یعنی هیچ حسی به من نداره.

1403/05/14 06:11

پارت291
هومن مچ گیرانه جواب داد:ولی تو میخوای داشته باشه؟
دستمو از میون دست هومن بیرون کشیدم: نمیدونم واقعا نمیدونم خب اولش رفتارش منو به شک انداخت خب من فکر کردم از من خوشش میاد ولی بعدش گفت منو به چشم یه دوست میبینه این یعنی منو به چشم یه زن نمیبینه دیگه؟
هومن با بی قیدی گفت: مردا تنها به خواهر و مادر خودشون به چشم یه زن نگاه نمیکنن من به خوابیدن با تموم دوست دخترام فکر کردم اصلا دوستی معمولی بین زن و مرد معنی نداره ما مردا اینو میگیم تا یه دلیل برای نزدیکی به دختری که میخوایم کنارش باشیم داشته باشیم.
اخم کردم یاد عسل افتادم:یعنی تو میتونی همزمان عاشق دونفر باشی؟
بدون ذره ای فکر جواب داد:معلومه که میشه.
_ این دیگه عشق نیست.
هومن: شاید بهش بگیم دوست داشتن بهتر باشه،مردا همزمان میتونن چندنفر دوست داشته باشن فقط میزان علاقشون متفاوته پرنسس.
یعنی جاوید خیلی عسل و دوست داشت و کمی کمتر از عسل منو دوست داشت؟!
کلافه دستمو روی بوق گذاشتم تا ماشین جلویی کنار بکشه لالا از خواب پرید و دوباره چشم بست.
هومن خندید:حالا این آقای دکتر عاشق چندنفره؟!
شکلکی دراوردم: مسخره!

1403/05/18 04:33

پارت292
پالتو و شالم روی کاناپه گذاشتم: هومن چایی داری؟
هومن: آره فکر کنم.ایران یکی از اتاق هارو برای لالا آماده میکنی من برم برای خونه خرید کنم.
آستین های پلیور طوسیمو بالا زدم:خب
زنگ بزن هایپر هرچی میخوای سفارش بده.
هومن نفسش به بیرون فوت کرد به لالا اشاره کرد:میخوام سیگارم بکشم.
اینو گفت و در بهم کوبید.
چشم غره ای به لالا که با دقت داشت خونه رو دید میزد رفتم.هومن با اینکه هیچ مهر مادری از این زن ندیده بود باز ملاحضه اش رو میکرد.
چجوری کسی مثل هومن که قلب مهربونی داشت میتونست مادر بی احساسی مثل لالا داشته باشه.
وارد اشپزخونه شدم چای ساز به برق زدم:لالا چای میخوری؟
لالا کنار اپن ایستاد: میخورم،اتاق من کجاس؟
_ در اولی سمت راست وسایلت اونجا بذار.
دوفنجان سفید و گلداری از کانتر بالا بیرون کشیدم.
منتظر شدم تا آب جوش بیاد با صدای لالا چرخیدم سمتش:هومن کجا رفت؟
_ رفت خریدکنه.چایت و با شکر میخوری یا شکلات؟
لالا: باشیر.هومن خونه بزرگی داره.
_ شیر نداریم.
فنجون چایش و جلوش گذاشتم.تنها آرایش لالا کرم پودرش بود و برق لبش این زیادی زیبا بود چشمای سبزش منو یاد چشمای چمنی مهربون همون می انداخت.
لالا: هنوزم با هومن همخونه ای؟
از بالا فنجونم نگاهش کردم:نه من با خانوادم زندگی میکنم‌.
ابروهای لالا از تعجب بالا پرید: تو این سن؟!
تعجبش برام عجیب نبود برای زنی که تو 15سالگی خانواده اش رو ترک کرده بایدم عجیب بود دختری تو سن و سال من هنوز با خانوادش زندگی میکرد.
لالا: هومن گفته بازیگر شدی یه بازیگر معروف تو کشورت.
لبمو گاز گرفتم هومن معمولا راجب من با کسی حرف نمیزد.

1403/05/18 04:58

پارت293
با چهره متفکر نگاهش کردم: قرار چندوقت اینجا بمونی؟
لالا: تا دنیا اومدن بچم میمونم.
پوزخند زدم: جالبه زنی که پسر خودشو مثل یه تیکه آشغال دور انداخت دوباره میخواد مادر بشه نمیتونم درکت کنم لالا!!
لالا: اخم کرد:این موضوع به تو مربوط نمیشه.
جدی زل زدم: آره مربوط نمیشه برام اصلا مهم نیست چرا دوباره هوس کردی مادر بشی،یعنی اصلا کارات برام مهم نیست فقط هومن برام مهمه لالا جدی میگم حق نداری هومن و اذیت کنی.
لالا سرشو پایین انداخت:من فقط میخوام بچم سالم به دنیا بیاد قصدی ندارم.
_ چرا نمیتونم حرفتو باور کنم؟!
لالا: تو از اولم منو دوست نداشتی.
_ برای اینکه همیشه هومن و با کارات اذیت کردی هومن برای من خیلی مهمه بودن تو اینجا هومن و فقط غمگین میکنه،رک میگم امیدوارم هرچه زودتر از اینجا بری لالا.
چرخیدم و فنجونم داخل سینک گذاشتم.
لالا: شاید اگه تو کمک کنی زودتر از اینجا برم.
حدسم درست بود این زن بی برنامه اینجا نبود: چی میخوای؟
لالا: چیز زیادی نمیخوام از هومن بخواه از هتل سهامی به بچه منم بده.
دستمو مشت کردم:باز قضیه پول پس این حاملگی روش جدیدی که بیشتر بتونی هومن و بتیغی.
لالا اخم کرد:من فقط نمیخوام بچم مثل من تو فقر زندگی کنه.
_ جدا؟ هومنم پسرت بود ولی گذاشتی تو فقر بزرگ بشه.لالا حنات پیش من رنگ نداره.
لالا صورتش سوالی جمع کرد:چی؟

1403/05/19 03:57

پارت294
سر تکون دادم: مهم نیست.اگه پول میخواستی فقط کافی بود به هومن بگی هومن عادت داره صدقه بده لازم به این نمایش نبود ولی هومن چرا باید به تو سهام بده بهتره زودتر از اینجا بری لالا.
لالا: کسی اینجا نمیدونه همسر سابق وارث هتل های زنجیره ای الماس قربانی تجاوز بوده درسته؟
حس کردم دل و رودم بهم پیچید داشت حالم بهم میخورد نفس گرفتم نگاهم روی دستای لرزونم نشست چنگ انداختم به لبه سینک و چرخیدم.
لالا با لبخند نگاهم میکرد: درسته فقط چند روزنامه محلی راجب این اتفاق تیتر زدن ولی هنوز میشه تو اینترنت چندتا مطلب راجب این موضوع پیدا کرد.
دلم میخواست پنجه هام روی صورت لالا بکشم و جیغ بکشم تا خفه بشه.
لالا: خبرنگارها همیشه عاشق حاشیه ی زندگی بازیگرا هستن نه ایران؟
قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد صدام از شدت بغض تو گلوم گرفته بود:بسه.
چنگ زدم به پالتو و شالم کفشامو پا زدم.
لالا: پس به نفعت هومن راضی کنی ایران.
در محکم بهم کوبیدم برای چند لحظه تو پاگرد ایستادم تا نفسم جا بیاد.
چطور لالا میتونست انقدر پست باشه جلو اشکامو نمیتونستم بگیرم من خیلی سعی کرده بودم گذشته ام رو چال کنم و یه زندگی جدید برای خودم بسازم اصلا دلم نمیخواست خانوادم از گذشتم از حماقت هام با خبر بشن.
نمیتونستم جلو لرزشی که به جانم افتاده بود بگیرم حس کردم باز دچار حمله عصبی شده بودم تلو تلو خوران از پله ها پایین اومدم.
به پله ی آخر نرسیده بودم که دستای هومن دورم حلقه شد:ایران عزیزم چیشده چرا میلرزی؟!
انگار منبع امنیت و آرامشم پیدا کرده بودم با تموم توانم به لباس هومن چنگ زدم و بهش آویزون شدم.
هومن سرمو به سینش تکیه داد: میگی چیشده یا میخوای منو بکشی؟
_ هومن...

1403/05/19 05:06

پارت295
هومن: جانم...چیشده عزیزم؟
چونه بالا دادم تا صورتشو ببینم:هومن تو همه چیز و راجب گذشته ی من پاک کردی؟
ابروهای هومن تو هم رفت: پس اون مزخرفاتو تحویل توام داده.
نالیدم: هومن‌...
هومن: جانم...جانم...
هومن با دستاش صورتمو قاب گرفت: منو نگاه کن ایران اون سال فقط دوتا روزنامه محلی یه گزارش راجب اون موضوع چاپ کردن که اصلا اسمی از تو توش نبوده من حتی این گزارشو از اطلاعات بایگانی شده هم پاک کردم پس جایی برای نگرانی نیست لالا هیچ مدرکی نداره پس آروم باش.
_ دلم نمیخواد هیچکس بدونه چه اتفاقی برام افتاده.
هومن سرمو بوسید:ایران عزیزم هیچی نمیشه یعنی من نمیذارم باشه عزیزم بهم اعتماد کن.
سرمو تند تند تکون دادم.
هومن: گریه نکن.
_ از این زن متنفرم.
هومن با یه دست کمرمو نوازش میکرد: بهت حق میدم.
بعد زیر گوشم پچ زد:وسط لابی ایستادیم ممکن یه نفر ببینتمون بیا بریم تو ماشین تا کمی روبه راه بشی منم خودم با لالا حرف میزنم بهش میفهمونم حق نداره تورو وارد این ماجرا کنه.
_ هومن اگه خانوادم چیزی از گذشتم بفهمن من میمیرم‌.
هومن: این یه راز بین من و تو ایران هیچکس هیچی نمیفهمه بهت قول میدم.
زمزمه کردم: خوبه که هستی.
هومن با تشر گفت:در ضمن یکبار دیگه راجب مرگ و میر حرف بزنی خودم تا جایی که جون داری میزنمت فهمیدی؟

1403/05/19 05:24

پارت296
_ هومن...
هومن:هومن محکم منو به خودش فشار داد:تا من هستم اجازه نمیدم کسی اذیتت کنه.
*******************
&جاوید&
ترمز دستی و کشید بارون شلاقی میبارید دسته کلیدشو از جیبش بیرون کشید و به دست عسل داد.
_ تو برو بالا منم میام.
عسل: زود بیا زیر بارون نمونی.
سر تکون داد و از ماشین پیاده شد کیفش و همراه نایلکس های خرید از پشت ماشین برداشت پا تند کرد سمت ساختمون.کیف و نایلکس ها رو به دست چپش داد و پنجه لای موهای خیسش کشید به پاگرد که رسید صدای عسل و ایران شنید که داشتن سلام و احوال پرسی میکردن.
پاش و روی پله ی اول گذاشت ایران و دید که روی پله ها نشسته بود و با گره ی بند کتونیش درگیر بود عسل داخل راه پله نبود این یعنی ایران دیده بود که عسل وارد واحدش شده کلافه سرشو تکون داد.
ایران زیر لب نق زد: اه بازشو دیگه.
روی پله بالاسرش ایستاد:چیشده؟ گره خورده؟
ماه پیشونی حتی سربلند نکرد تا نگاهش کنه کمی خودشو به طرف نرده های راه پله کشید: بفرمایید.
نمیدونست باز چیشده که قهر کرده بود.
کیف و نایلکس ها رو گوشه ی پله گذاشت:بذار ببینم.
قبل اینکه بتونه مچ پاش و تو دستش بگیره پاش و عقب کشید: بفرمایید آقای دکتر ظاهرا مهمون دارید زشته منتظر بمونن.

1403/05/23 05:20

پارت297
پس حدسش درست بود باز با دیدن عسل ناراحت شده بود این حسادت ها عجیب به دلش میچسبید.
روی زانوهاش خم شد بی توجه به اخم و تخم ایران مچ پاش و تو دستش گرفت و به گره ی کور بند کفشش نگاهی انداخت سعی کرد بازش کنه.
پاچه شلوارش نم دار بود چشمش روی پارگی های شلوارش افتاد اخماش درهم شد نگاهش بالا اومد دکمه های پالتوش باز بود و شالش از سرش افتاده بود یقه پلیورش شل بود و با سخاوتمندی استخون ترقوه و کشیدگی گردن برنزه اش رو به نمایش گذاشته بود با این سر وضع دقیقا کجا رفته بود؟
نفس عمیقی کشید تا آرامش خودش و حفظ کنه ریه هاش پر شد از رایحه ی شیرینی که از ماه پیشونیش ساطع میشد.
به پره های بینیش چین داد:فیلم برداری داشتی؟
جوابی نگرفت گفته بود مدل قهرکردنش و دوست داره ولی از بی جواب موندن سوالاش متنفر بود.
با ناخن شصتش گوشه لبشو خاروند: سوالم جواب نداشت یا نشنیدی؟
موفق شد گره رو باز کنه سرشو بالا اورد تا جواب سوالشو بگیره.
ایران پاش و عقب کشید:ممنون خداحافظ.
دندون قروچه ای کرد دخترک سرتق لجبازی هاش درست شبیه کوشا بود.
ایران کلید انداخت داخل قفل در و قبل اینکه وارد خونه بشه صداش زد.
_ موهات خشک کن سرما میخوری.
ماه پیشونیش نگاه طولانی بهش انداخت:آره
ابرو بالا انداخت: چی؟
ماه پیشونی لبشو به دندون کشید و ول کرد: منظورم این بود آره فیلم برداری داشتم.
گوشه لبش بالا رفت کم کم داشت قلق ماه پیشونیش دستش میومد هرچی نرم تر باهاش برخورد میکرد گارد ماه پیشونیش پایین میومد و آروم رفتار میکرد.

1403/05/23 05:42

پارت298
برای اینکه دلخوریش و کامل رفع کنه به در واحدش اشاره کرد:زیبا و عسل هوس آشپزی به سرشون زده دوس داری شام با ما بخور.
رو اسم زیبا تاکید کرد تا خیالشو راحت کنه با عسل تنها نیست.
یادش نمیومد تاحالا پیش اومده باشه چیزی رو برای نگار توضیح داده باشه یا نگران این باشه نگار دچار سوتفاهم شده باشه.
آهی کشید باز برای همسرش دل سوزوند.
ماه پیشونیش نگاهش کرد و لبخند زد: نوش جونتون بابت کفشم ممنون...
درو بست لبخندش یعنی آشتی کرده بود دخترک دوست داشتنی شبیه دخترش نورا بود زود قهر میکرد با یک لبخند و حرف محبت آمیز سریع آشتی میکرد.
به نظرش ایران فقط سنش بالا رفته بود هنوز شبیه یه دختر نوجوان بی تجربه رفتار میکرد این بکر بودنش و دوست داشت.
نایلکس ها رو روی میز آشپزخونه گذاشت عسل حوله ی کوچکی به دستش داد.
عسل: موهاتو خشک کن منم میرم به زیبا زنگ بزنم بیاد بالا لازانیا که قولشو دادیم درست کنیم.
بازوی عسل و میون دستش گرفت: صبر کن حرف دارم بشین.
قصد اصلیش هم امشب حرف زدن با عسل بود نه شام خوردن وقتش بود جدی باهاش صحبت میکرد دلش نمیخواست عسل موقعیت های خوب زندگیشو به خاطر یه امید واهی یکی یکی از دست بده.
حوله رو روی دسته صندلی انداخت و نشست: پدرت امروز اومده بود دیدنم کلینیک.
عسل اخم کرد:باورم نمیشه دیگه شورشو دراوردن.
دست دراز کرد و دست عسلو گرفت: عسل جان پدرت نگرانته چون خودمم پدرم میتونم به راحتی حال پدرتو درک کنم من این رفتارتو اصلا تایید نمیکنم قهر کردی رفتی هتل که چی بشه؟! مگه پدرت چی گفته؟! خواسته غیرمعقولی داشته؟
لحن عسل تند شد:اصلا میدونی خواستشون چیه؟ بعد حرف از معقول بودن میزنی؟

1403/05/23 06:05

پارت299
انگشت شصتشو پشت دستش کشید: یه آقایی خیلی محترمانه میخواد بیاد خاستگاریت این کجاش غیرمعقول؟
عسل چونه لرزوند:جاوید!
_ پدرت گفت خاستگارت یه مرد تحصیل کرده اس.
عسل میون حرفش اومد:جاوید تمومش کن چرا نمیفهمید نمیخوامش دوسش ندارم.
_ آروم باش من اصراری روی این خاستگارت ندارم میخوام بگم دیگه وقتشه تکلیف خودتو با زندگیت روشن کنی عسل دیگه بیست سالت نیس الان یه زن 33 ساله ای درس و کارت ول کردی اومدی ایران بدون هیچ برنامه ای تا کی میخوای ادامه بدی؟
عسل: من میدونم چی میخوام،میدونم تو این زندگی چی میخوام.
عسل نفس گرفت و با جدیت زل زد تو چشماش: جاوید بیا یک بار امتحان کنیم برای یه زن سخته خودش پا پیش بذاره من دوست دارم جاوید تموم این سال ها دوست داشتم وقتی هم ازدواج کردی دوست داشتم ولی یبارم به خودم اجازه ندادم پا بذارم تو زندگی زن دیگه ولی حالا که تنهایی میخوام کنارت باشم میخوام همراهت باشم جاوید میشه یه شانس به خودمون بدیم؟
آه کشید دلش نمیخواست کار به اینجا بکشه میدونست بالاخره باید یه روز بدون رودروایسی و رک بگه سر سوزنی بهش علاقه نداره ولی به طور ناامید کننده ای سعی داشت این موضوع رو عقب بندازه از اینکه غرور عسل و خورد کنه متنفر بود عسلو برادرانه دوست داشت نمیخواست ناراحتش کنه.
_ عسل من دوست دارم تو دختر خیلی مهربونی هستی وقتی نگار رفت تو کنارم بودی تو خیلی چیزا رو برای من آسون کردی همیشه بهت مدیونم.
عسل تند و سریع گفت:من همه ی اون کارارو به خاطر دل خودم کردم تو بهم مدیون نیستی‌.
آروم و باجدیت و تحکم همیشگیش ادامه داد:ولی اگه موقعیت شغلی عالیت نبود یک دقیقه ام اجازه نمیدادم تو یه کشور غریب کنارم بمونی عسل جان فکر کنم تا امروز با رفتار نشون دادم جز دوستی هیچ چیزی نمیتونه بین ما باشه تو برای من درست مثل زیبایی دلم نمیخواد فقط به خاطر یه عادت موقعیت های زندگیت و از دست بدی به فکر آیندت باش عسل جانم.

1403/05/23 06:31

پارت300
عسل ناباورانه زمزمه کرد:عادت؟ تو احساسات منو فقط یه عادت میبینی؟!
نفس گرفت باید امروز تیشه میشد به ریشه این علاقه بی سر و ته امروز همه چی تموم میشد به نفع عسل بود وقتش بود عسل برای زندگیش یه فکری میکرد باید راه زندگیشو پیدا میکرد مرد زندگی عسل بی شک یه آدم دیگه بود.
_ میگم عادت چون واقعا عادت کردی به دوست داشتن من هیچوقت تو تموم این سال ها اجازه ندادی به خودت جور دیگه به زندگیت نگاه کنی حتی وقتی من ازدواج کردم باز به عادت دوست داشتن من ادامه دادی.
میدونست با این حرف دلشو میشکونه ولی فقط به خاطر خودش داشت این کارو میکرد.
_ من بخوامم یه روز ازدواج کنم تو اون آدم نیستی عسل،همسفر زندگی تو یه جایی اون بیرون.میخوام واقعا تمومش کنی من و تو هیچوقت ما نمیشیم.
عسل برای چندثانیه کوتاه چشم بست: به عنوان یه زن دوستم نداری؟
_ نه.
عسل: متوجه شدم.
دلش گرفت برای عسل که تموم سعیش و میکرد گریه نکنه.
ایستاد:من برم لباس عوض کنم.
خواست تنهاش بذاره تا اگه خواست راحت اشک بریزه.
لباساشو با لباس راحتی عوض کرد و گوشه تختش نشست دلش نمیخواست یه نگار دیگه بسازه دیگه تحمل بار عذاب وجدان بیشتری نداشت.
اگه با همین عقل به گذشته برمیگشت هیچوقت نگارو وارد زندگیش نمیکرد جوان بود و پر از کینه فکر میکرد ازدواج با نگار باعث میشه قلب و ذهنش خالی بشه از عشق ممنوعه اش عشقی که اون روزها ازش متنفر شده بود چرا باید عاشق دختر...
آهی کشید گذشته رو نمیتونست تغیر بده.

1403/05/23 07:22

پارت301
&ایران&
برق لبمو روی لبم تجدید کردم صدای جیغ آفرین و شنیدم: بیا دیگه ایران زود باش.
لبخند روی لبم کش اومد آفرین جغجه ی خونه بود تو نبودش خونه زیادی سوت و کور بود.
تازه از سرکار رسیده بودم امشب همایون خان و مادرم همراه سیروس خان و فریده خانم و خاله سوسن به مشهد پرواز داشتند.
با آفرین چند دست لباس خواب برای مادرم خریده بودیم بالاخره با کلی اصرار تو ساکش جا دادیمشون.
دستی به تونیک لیمویی رنگم کشیدم پارچه خنک و نرمی داشت مناسب این فصل نبود ولی به اصرار آفرین پوشیده بودمش شلوار جینی که هومن برام سوغات اورده بود و به پا کردم کوتاه و بسیار چسبون بود خلخالی از جنس نقره که چند آویز ماه شکل داشت دور مچ پام بستم.
لب تخت نشستم و جعبه ی کفشم از زیرتخت بیرون کشیدم در آخر با پوشیدن کفشای پاشنه هفت سانتیم تیپم و کامل کردم کفشا پاهامو کشیده تره نشون میدادن.
در اتاق با ضرب باز شد و آفرین با غرغر وارد اتاق شد: ایران چیشدی؟ بابا رفتی یه لباس...
با دیدنم سوتی کشید: وای ایران چرا انقدر خوشکل کردی قبول نیست من خیلی ساده پوشیدم.
بهش نگاهی انداختم شومیز حریر بلند سرمه ای رنگ همراه دامن کوزه ای به تن داشت و موهای لخت زیتونیش و باز روی شونش ریخته بود به نظرم از همیشه زیباتر میرسید.
با بدجنسی ابرو بالا انداختم:حالا یبار من خوشکل تر از تو شدم چشم نداری ببینی؟
جیغ کشید و بغلم کرد: تو همیشه خوشکلی عشق جان.
از خودم جداش کردم: لوس نشو.
آفرین شونه بالا انداخت: صبر کن تیپت هنوز یه چیز کم داره.
گوشواره های پلاتینم و از کشو بیرون کشید که یکیشون به آویزش پری آویزون بود.
آفرین: اینارم گوشت کن.

1403/05/24 04:50

پارت302
بی حرف گوشواره هارو از دستش گرفتم.
مادرم وارد اتاق شد: آفرین بیا این عکستو بگیر میخوام شام بکشم زود باش کلی کار داریم امشب.
با دیدنمون چشماش برق زد:الهی من فدای جفتتون بشم زیر لب چیزی زمزمه کرد و سمت منو آفرین فوت کرد.
آفرین دست مامان کشید:حالا که دخترات خوشکل کردن عروس خانم هم باید خوشکل کنه.
مادرم چشم گشاد کرد: نه بچه ها ولش کنید همین رنگ زردی که سرم گذاشتین بسه دیگه.
آفرین با اصرار روی صندلی نشوندش: اوف مامان خانم مگه چندسالته شما همش چهل و خورده ای سن داری بیا برو زنای هم سن و سال خودتو ببین چجوری میگردن.
مادرم بالاخره کوتاه اومد.
چشمای مادرمو کمی بیشتر مشکی کردم رژ سرخی به لبش کشیدم کلیپسشو از سرش باز کردم تا موهاش دور صورتشو قاب بگیره.
مادرم خواست موهاشو ببنده که اجازه ندادم: مامان خانم دست به موهات زدی نزدی!
سمن: نه ایران خسرو ام هست من روم نمیشه.
مادرم اصرار داشت زیباییش و سانسور کنه و این اصلا باب میل من نبود.
کلیپسشو داخل کشو انداختم: خجالت چیه خسرو که دیگه غریبه نیست مگه نه آفرین؟
آفرین حرفمو تایید کرد و صدای خسرو بلند شد:آفرین چیشدی؟بیا این شامو بکش تا بیوه نشدی که من مردم از گشنگی.
آفرین نق زد: ای کارد بخوره به شکمت که همیشه خدا گشنه ای...
بعد بلند داد زد:اومدم عزیزم.
چشمای منو مادرم گرد شد.

1403/05/24 05:11

پارت303
آفرین خندش گرفت: مامان بیا بریم الان خسرو تلف میشه.
سه نفری از اتاق بیرون اومدیم با خسرو روبوسی کردم با شوخی گفتم: خوش گذشت ماه عسل آقا خسرو؟!
خسرو خجالت زده لبخند زد نگاه پر از محبتی به آفرین که با شیطنت نگاهش میکرد انداخت.
همایون خان از آشپزخونه بیرون اومد:سمن واشر این شیرآبم...
با دیدن مادرم جملش ناتموم باقی موند.
منو آفرین با چشم ابرو بهم اشاره میرفتیم سه نفری ریز ریز میخندیدیم مادرم خجالت زده سمت آشپزخونه رفت ولی همایون خان دستشو گرفت نگهش داشت با مهربونی خاصی به صورتش نگاه کرد.
با شیطنت گفتم:همایون خان مامانم خوشگل شده نه؟
همایون خان دستشو دور شونه مادرم حلقه کرد و مادرمو کنار خودش نگهداشت با لحن پر از خودخواهی گفت:سمن خوشگل بود خوشگلتر شده واسه همینه که دوتا دختراشم خوشگلن.
همین جمله باعث شد آفرین سوت بلندی بکشه منو خسرو بلند خندیدیم.
آفرین دستاشو بهم کوبید:پس لازم شد یه عکس دست جمعی بگیریم.
همایون خان موافقت کرد.
مادرم و همایون خان روی مبل کنار هم نشستن و منو خسرو پشتشون ایستادیم.
آفرین: ایران دستاتو بذار رو شونه همایون خان.
کاری که خواست کردم همایون خان دستمو فشرد و رها کرد.
آفرین تایمرو فشار داد دوید کنار خسرو استاد و دوربین فلش زد.

1403/05/24 05:26

پارت304
از پشت پنجره آشپزخونه به حیاط خیره شده بودم و نسکافم مزه میکردم مادر و همایون خان و بچه ها نیم ساعتی بود که رفته بودن.
ظرفای شامو داخل ماشین ظرفشویی گذاشتم خونرو جمع جور کردم تصمیم داشتم با هومن تماس بگیرم تا ببینم تونسته بود با لالا کنار بیاد.
چراغ کنار در حیاط شروع به چشمک زدن کرد و در حیاط باز شد و ماشین جاوید وارد حیاط شد به ساعت نگاه کردم نزدیک نه شب بود معمولا شب ها همین ساعت برمیگشت.تا وقتی وارد ساختمون شد با چشمام دنبالش کردم آهی کشیدم و سراغ ظرفا رفتم و یکی یکی از ماشین ظرفشویی بیرون اوردم و سرجاشون قرار دادم.
خواستم لباسامو عوض کنم بعد با هومن تماس بگیرم که حس کردم صدای جیغ بلندی و شنیدم اول فکر کردم اشتباه شنیدم ولی با تکرار شدن صدا از جام بلند شدم.
در خونرو باز کردم متوجه شدم در خونه جاوید بسته شد یعنی کنجکاو نشده بود ببینه چه خبره صدا تو راه رو میپیچید صدای سیما و شوهرش بود.
پله هارو پایین رفتم به پاگرد واحد سیما رسیدم زیبا هم از پایین داشت به بالا سرک میکشید با دیدنم سریع گفت: چه خبره؟
شونه بالا انداختم.
سیما با تمام وجودش جیغ میکشید و فحش میداد و شوهرشم فریاد میکشید.
با صدای بلند گروپی تو جام پریدم و صدای سیما قطع شد.
وحشت زده به در کوبیدم:سیما،آقا نیما،باز کنید سیما جان خوبی؟
در با ضرب باز شد و نیما با قیافه آشفته و عصبی از خونه بیرون زد تا خواستم خودمو کنار بکشم کمی دیر شده بود بهم تنه محکمی زد که آرنج دستم محکم به لبه دیوار خورد و نفسم رفت.
بیخیال درد آرنجم شدم نگران سیما بودم زیبا هم پشت سر من وارد خونه شد وضعیت خونه آشفته بود روی زمین پر بود از شیشه خورده.
_ سیما جان؟ سیما کجایی؟
سیما کف اتاق افتاده بود و از درد ناله میکرد سرشو روی پام گذاشتم: چیشدی؟
گوشه لبش پاره شده بود مطمئن بودم نیما روش دست بلند کرده بود یاد حاملگیش افتادم و بیشتر نگرانش شدم.
_ زیبا برو سهراب و صدا بزن.

1403/05/27 04:33

پارت305
سیما با درد نالید:نیست سهراب،الهی بمیری نیما...ای خدا دارم میمیرم.
_ زیبا برو داداشتو صدا بزن بدو.
با رفتن زیبا از سیما پرسیدم:کجات زد؟ تو شکمتم زد؟کجات درد میکنه؟
سیما با گریه جواب داد: نه تو صورتم زد
بی شرف،ولی زیردلم تیر میکشه ایران.
کمکش کردم به لبه تخت تکیه بده با دیدن زیبا که تنها بود جا خوردم: پس جاوید کجاس؟
زیبا هیچی نگفت بلند شدم با زیبا از اتاق بیرون رفتم: چیشده؟
زیبا: جاوید گفت به من مربوط نمیشه.
چشمام گرد شد: یعنی چی؟ سیمارو باید ببریم بیمارستان یعنی چی به اون ربط نداره؟!
کلافه هلش دادم سمت اتاق: بیا برو پیش سیما الان میام.
از پله ها بالا رفتم باورم نمیشد جاوید همچین چیزی گفته باشه دستمو روی زنگ گذاشتم در باز شد اخماش توی هم بود.
_ آقای دکتر سیما حالش خوب نیست باید...
اجازه نداد حرفمو کامل کنم بی تفاوت گفت:زنگ بزن اورژانس...
دهنم باز موند این مرد جاوید بود خواست درو ببنده که با دستم جلوشو گرفتم:میگم حالش خوب نیست حداقل بیا یه نگاهی بهش بنداز.
جاوید گوشه چشماش با یه انگشت فشرد: من دندون پزشکم نه پزشک عمومی،الانم سرم شلوغه باید روی کتابم کار کنم.
واقعا نمیتونستم این حجم بی تفاوتی نسبت به هم خونش درک کنم متوجه رفتار سردش با خانواده عموش شده بودم حتی چندبار با چشم خودم دیدم که جواب سلام سهراب و نمیداد ولی این دیگه خیلی زیادی بود.
دستمو از کنار در برداشتم: واقعا براتون متاسفم یه زن داره اون پایین از درد جون میده بعد بجای اینکه برید پایین کمکش کنید میگید به شما ربط نداره بعد اسم خودتون میذارید انسان؟ واقعا که!!!

1403/05/27 04:49

پارت306
اینو گفتم و چند پله پایین رفتم که صداشو شنیدم:صبرکن.
کفشش پوشید و درو بست و از کنارم گذشت زیبا با دیدنمون جیغ کشید.
زیبا: داداش داره خونریزی میکنه.
آستین جاوید کشیدم تا نظرشو به خودم جلب کنم نالیدم: سیما حاملس.
جاوید زیبارو کنار زد و با دیدن سیمای بی جون رو تختی و کشید دور سیما پیچید و دست انداخت زیر بدن سیما بلندش کرد.
جاوید: زیبا برو سویچ و گوشی کیف پولم برام بیار بدو.
منم با عجله پشت زیبا راه افتادم: منم میام میرم لباس بپوشم.
دم دست ترین بافتم و با شالم برداشتم و خودمو با عجله به حیاط رسوندم.
جاوید سیمارو روی صندلی عقب گذاشت منم پشت نشستم و سرشو روی پام گذاشتم‌.
زیبا: منم میام.
جاوید توپید: توکجا بچه ها تنهان.
زیبا: خبری شد به منم خبر بدین.

1403/05/27 05:03

پارت307
روی صندلی انتظار اورژانس نشسته بودیم کفشمو نصفه نیمه از پام خارج کرده بودم روی هوا تکون تکون میدادم.
جاوید:نکن.
به خودم اومدم و کفشمو پوشیدم و پاهامو صاف کنار هم قرار دادم و زیرچشمی به ماموت خان که امروز از همیشه عصا قورت داده تر بود نگاهی انداختم چشم بسته بود و دست به سینه کنارم نشسته بود.
غر زدم: ماموت خان چشم بسته ام میبینه.
سوزش آرنج دستمو نادیده گرفتم از همه بدتر به خاطر بوی بیمارستان دلم داشت بهم میخورد دوباره نگاهش کردم حالا که چشماش بسته بود میتونستم راحت تر صورت جدیش و دید بزنم.
سرمو کج کردم نگاهم از چونش بالا اومد از لبای باریکش گذشت و قوز بینیش و رد کردم و به مژه های مشکی بلندش رسیدم وسوسه لمس مژه هاش انقدر درونم شدید بود که دستامو مشت کردم تا کار احمقانه ای نکنم.
نگاهم روی موهای کوتاه مردانه اش نشست بین موهاش میتونستم چند تار موی خاکستری ببینم که نشونه گذر زمان بود نفس عمیقی کشیدم و کمی تو جام جابه جا شدم که باعث شد جاوید لای پلک هاشو باز کنه.
جاوید: چیزی لازم داری؟
_ نه چرا دکترش نمیاد؟
جاوید: میاد.
از این همه خونسردیش لجم گرفت بهش چشم غره ای رفتم که خوشبختانه ندید.
با دیدن دکتر سیما که از اتاق معاینه بیرون میومد بلند شدم جاوید پرسید:وضعیت بیمارمون چطوره؟
دکتر: شما همسرشون هستید؟
جاوید با همون اخمای درهم جواب داد:نه من پسرعموشون هستم.
دکتر: جنین متاسفانه سقط شد ایشون چون قبلا هم سقط داشتن باید زیرنظر باشن بستری میشن با همسرشون تماس بگیرید که تشریف بیارن.
آه بلندی کشیدم و بغض کردم سیما چقدر امیدوار بود که این یکی میمونه بیچاره سیما حالا چجوری به خاله سوسن خبر میدادم بنده خدا اون سر دنیا بود.
جاوید چندسوال دیگه پرسید که من اصلا نفهمیدم راجب چی صحبت میکنند.
بعد رفتن دکتر پرسیدم:حالش خیلی بده؟
جاوید عبوس جواب داد: الان باید شوهرش بالای سرش باشه نه ما.
هاج و واج نگاهش کردم یعنی کمک کردن به دختر عموش انقدر سخت بود!

1403/05/27 05:23

پارت308
_ الان باید چیکار کنیم؟
چرخید سمتم و خواست حرفی بزنه ولی دهنشو بست نگاهش از روی بافت بازم که دکمه نداشت و کمربندشم فراموش کرده بودم گذشت هرچی پایین تر میرفت ابروهاش ببشتر از قبل بهم گره میخورد نگاهش روی خلخال پام باقی موند.
پلک هاش و بهم فشرد: الان اولین کاری که میخوام بکنم اینه که تورو برگردونم خونه‌.
از اون همه خشم تو صداش جا خوردم: چی؟ کجا برم؟ من سیما رو تنها نمیذارم.
دستی به ته ریشش کشید: من میمونم پیشش بیا ایران...
از حرص دندونام بهم فشردم: خنده دار واقعا !! مثل اینکه یادتون رفته شما همونی بودی که گفتی به من مربوط نمیشه حالا میخوای بری همراه سیما تو بخش زنان بخوابید؟
جاوید: اون فرق میکرد حالا که اینجام قرار هم نیست تو بخش زنان بخوابم.
شونه بالا انداختم: هرچی من جایی نمیام.
دست به سینه شدم بدون اینکه کوتاه بیام زل زل نگاهش کردم دستاش دور بازوم حلقه شد و منو کشید نزدیک خودش انقدر سرشو پایین اورد که به خوبی چین های‌ گوشه پلکشو میتونستم بشمارم.
فشاری به بازوم داد: منم راجب گشتن با لباس خونه قبلا باتو حرف زده بودم.
خنده دار بود من تو اون وضعیت به فکر این بودم جاوید با ته ریش جذاب تره یا صورت اصلاح کرده گوشه لبمو گزیدم خوب بود که انسان ها میتونستن افکارشون پنهان کنن وگرنه هیچوقت نمیتونستم تو صورت این مرد نگاه کنم‌.
دوباره فشاری به بازوم اورد و رهام کرد:بریم.

1403/05/27 05:42