پارت284
من هم از خجالت خاله جان دراومدم و گفتم بخواد میتونم زیرپای سوپری محل که به قول زیبا ارادت خاصی به خاله جان داره بشینم و راضی به ازدواجش کنم که جواب خاله سوسن به من شد چشم غره تند و تیزش.
آفرین اصرار داشت صبر کنیم تا برای عقد حضور داشته باشه ولی همایون خان زیادی عجله داشت.
میز صبحونه رو چیدم میخواستم قبل از اینکه به دنبال هومن تا فرودگاه برم میز صبحونه رو برای عروس و داماد چیده باشم.
دیشب متوجه معذب بودن مادرم شده بودم هرچی همایون خان عادی رفتار میکرد مادرم سرخ سفید میشد.
دیشب خود همایون خان برای مادرم غذا کشید چیزی که هیچوقت ندیده بودم پدرم برای مادرم انجام بده.
همایون خان مادرمو سمن جان خطاب میکرد با هر سمن جانی که نثار مادرم میکرد نیش من شل تر میشد.مادرم مثل دخترای دم بخت قدیمی هزار رنگ میشد.
همایون خان هم مثل همیشه جدی و بداخلاق نبود تموم روز لبخند به لب داشت.
بعد شام به پیشنهاد من شطرنج بازی کردیم،من باز حسرت خوردم چرا پدری شبیه همایون خان نداشتم.
بعد بازی خستگی و بهونه کردم به اتاقم رفتم تا مادرم و همایون خان باهم تنها بذارم
از خوشحالی مادرم خوشحال بودم این زندگی حق مادرم بود حقی که سال ها به خاطر بچه هاش نادیده اش گرفته بود.
نمیخواستم مدت زیادی پیش مادرم زندگی کنم قبول کرده بودم چندوقتی باهاشون زندگی کنم تا مادرم رضایت بده به این ازدواج حالا که وقت بیشتری داشتم از هومن میخواستم سر فرصت برام دنبال خونه بگرده.
1403/05/13 06:40