The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤤

201 عضو

پارت335
ازدواج کردم شوهرم و دوست نداشتم اونم همین حسو بهم داشت.
جدا شدم و سعی کردم فراموش کنم اون روز هارو زیادی هم موفق بودم تو فراموش کردن سورج و چندماه حماقتم.

تو ایتالیا بدترین اتفاق ممکن برام پیش اومد ولی بازم تموم سعیمو کردم یه زندگی جدید برای خودم بسازم و موفق هم بودم.
حالا دل بسته جاوید شدم...
با خودم تکرار کردم از پسش برمیام این هم تموم میشه.

اولش سخت بود ولی شدنی بود من خیلی وقت بود یاد گرفته بودم خواسته هام و آرزوهام و احساساتم چال کنم بعد چندوقت عزاداری دوباره برگردم به زندگی سابقم.
پس از پس این یکی هم بر می اومدم.

در اتاق با تقه ای باز شد مادرم بود لبخند به لب داشت دستمو روی صورتم کشیدم.

سمن: وا چرا با لباس بیرون خوابیدی؟

لب تخت کنارم نشست:ایران جان گریه کردی؟!

دستمو گرفت و با نگرانی گفت: چیشده؟

لبخند بی جونی زدم به بالای تخت تکیه زدم: چیزی نیست سرم درد میکنه منم نازک نارنجی.

با نگرانی دست کشید به صورتم:الهی من قربونت بشم این سر درد ها خستگی ها به خاطر کار زیاد،حالا که همایون هست یکم به خودت استراحت بده‌.

_ چشم، تو این سفر یکم استراحت میکنم.

سمن: اینم سفر کاریه که آخه،راستی برات بادوم وپسته گرفتم اونجا زیاد بخور.

_ چرا زحمت کشیدی لازم نبود نمیرم اونجا بمونم که.

سمن: من ذائقه دخترمو میشناسم با هرغذایی جور در نمیاد میدونم اونجا هیچی نمیخوری پوست استخون بر میگردی دو بستس میارم که بذاری تو چمدونت.

غر زدم: دوبسته شوهر کردی ولخرج شدی؟

1403/06/15 11:40

پارت336
خندید: نه بابا از بازار خریدم ارزون تر برام دراومد،رفتم بازار واسه سیسمونی دختر ایمان یه چیزایی بخرم.

دختر برادرم دوماهی بود دنیا اومده بود سپیده با بچه رفته بودن تبریز پیش مادرش تا دست تنها نباشه.

سمن: فریده داشت برای جاوید پسته میخرید آخه جاویدم داره میره مسافرت فریده میگفت همایش پزشکیه یه همچین چیزایی.

لبمو زیر دندونم کشیدم و ول کردم: کجا قراره بره؟

سمن: نمیدونم والا، یعنی فریده گفتا اسمش تو حافظم نموند البته جاوید دو روز دیگه پرواز داره.

آهانی گفتم.

با من من گفت: همایون زیاد راضی نیست تنها بری.

بی تفاوت شونه بالا انداختم:تنها نیستم هومنم هست.

سمن: مشکلش بیشتر هومن دیگه.

اخمام درهم شد: هومن چرا؟!

سمن: دفعه پیش که هومن اومد دیدنم همایون میگفت چرا ایران با یه پسر غریبه که هیچ نسبتی با ما نداره انقدر صمیمی برخورد میکنه.

نفس گرفتم: کی گفته هومن غریبه اس...

سمن: منم گفتم چقدر هومن پسر خوبیه تورو به چشم خواهرش میبینه ولی همایون اخلاق های خاص خودشو داره.

تو دلم پوزخند زدم: به هرحال همایون خان بابای من نیست که من بخوام جواب بهش پس بدم.

مادرم بهم چشم غره رفت: به گردنمون که حق داره؟

سکوت کردم و جوابی ندادم.

سمن: به هرحال من نیمدم که راجب این چیزا حرف بزنم.

بی حوصله دکمه های پالتوم باز کردم: چیشده؟

لبخندش کش اومد: تو اول بگو کی برمیگردی تا بگم؟

1403/06/17 11:59

پارت337
_ من دوشنبه شب بلیط دارم صبح سه شنبه ایرانم.

سمن: پس بذاریمش پنجشنبه بهتره اینجوری توام خستگی سفرت و در کردی.

با گیجی سرتکون دادم: چی رو بذاریم پنجشنبه؟!

مادرم با آب و تاب تعریف کرد: قرار خاستگار بیاد.

چشم گرد کردم:مبارکه،حالا برای کی میخواد بیاد؟

مادرم پشت چشمی نازک کرد: برای من میان، برای کی میخوان بیان تو دیگه.

کف دستمو روی گونه مادرم گذاشتم: قربونت بشم خیلی محترمانه بهشون زنگ بزن بگو تشریف نیارن دخترمون قصد ازدواج نداره.
از تخت بلند شدم شال و همراه پالتوم روی تخت انداختم.

سمن: تو یه نظر پسر رو ببین بعد خوشت نیومد رد کن، پسر دوست صمیمی همایون زشت ایران بذار بیان.

_ چی زشته قصد شوهر کردن ندارم کجاش زشته.

اخم کرد: یعنی چی قصد شوهر کردن نداری میخوای تا آخر عمر بمونی ور دل من؟

_ مامان من جوابتو دادم.

سمن: زشته ایران بذار بیان شاید...

_ مامان اگه روتون نمیشه زنگ بزنید بگید شمارشون بدین خودم زنگ میزنم.

سمن: ایران جان...

_ مامان خواهش میکنم من قصد ازدواج ندارم اگه هم داشته باشم با کسی ازدواج میکنم که دوستش داشته باشم.

سمن: ایران داره سی سالت میشه.

1403/06/17 14:50

پارت338
_بشه مگه مهم...

سمن: یعنی چی؟ تا کی میخوای انقدر بیخیال زندگی کنی تو دلت نمیخواد مادر بشی؟

کلافه پوفی کشیدم: این چیزا که شما میگید الویت زندگی من نیست.

مادرم ایستاد و دست به کمر زد:میشه بگی الویت زندگیت چیه؟

کمی عقب رفتم و به در کمد تکیه زدم: هرچی هست شوهر کردن نیست.

سمن: کسی هم تو زندگیت نیست که بگم به خاطر کسی داری دست دست میکنی.

بی فکر از دهنم پرید: از کجا میدونی نیست.

مادرم چندبار پشت سرهم پلک زد اخماش از هم باز شد چشم تنگ کرد: کسی تو زندگیته ایران؟ کسیو میخوای آره؟

با ناخن شصتم به جون پوست گوشه ناخنم افتادم: نه.

سمن: مطمئن باشم؟

جاوید منو نمیخواست اصلا رابطه ای نداشتیم که بشه گفت کسیه تو زندگی من...
_ گفتم که نیست، به هرحال من قصد ازدواج ندارم.

سمن: باشه پس خودت برو به همایون بگو بهشون بگه نیان.

خونسرد سر تکون دادم: باشه میگم.

سمن: ایران بعضی وقتا به قصد جونم حرصم میدی د آخه بچه پسر رو ببین شاید همونی بود که تو میخواستی.

کسی که من میخواستم منو نمیخواست.
_ نمیخوام مامان.

1403/06/17 15:05

پارت339
مادرم سمت در رفت با بغض گفت: زندگی خودته اصلا من دیگه غلط بکنم حرف بزنم اصلا آرزوی عروس شدن تو رو تا گور میبرم.


نالیدم:مامان اینا چیه میگی ای بابا...

درو بهم کوبید.

لب تخت نشستم خب دلم نمیخواست ازدواج کنم،میخواستم هم نمیتونستم با هرکسی ازدواج کنم،من مردی میخواستم که بتونه با گذشته من کنار بیاد بتونه گذشته منو هضم کنه کسی که همایون خان برای من انتخاب میکرد امکان نداشت از همچین روشن فکری برخوردار باشه.
************************
زیر دوش آب ایستاده بودم اجازه دادم آب داغ ماهیچه های بدنمو آروم کنه.
حولمو به صورت عمامه بالای سر بستم و تن پوشم و پوشیدم،از سرویس بهداشتی خارج شدم‌.

به ساعت نگاه انداختم شیش و نیم صبح بود کناره پنجره بزرگ داخل اتاقم ایستادم داشت برف می اومد خورشید پشت ابرا پوشیده شده بود هوا کدر و مات بود.

دیشب کولاک شده بود هوای مسکو به قدری سرد بود که بخار نفسام روی هوا یخ میبست.

شب رو با بقیه ی اعضای فیلم داخل هتل سرکردیم.
دو روز از اقامتمون در مسکو میگذشت هتلی که هومن برای اقامتمون در نظر گرفته بود هتل تاریخی متروپل مسکو بود که در قلب مسکو قرار داشت.

با اینکه هتل یه هتل تاریخی بود ولی به سبک معماری نوین طراحی شده بود.
امروز روز اکران فیلم ما بود هوا به شدتی سرد بود که دلم نمیخواست اتاق گرم و نرم خودمو ترک کنم.
قرار بود همراه نیکی بازیگر نقش اصلی فیلم برای آرایش مو و صورت به سالن زیبایی هتل بریم.
فیلم خارج از کشور فیلم برداری شده بود و دو بازیگر فرانسوی هم داشت که یکیشون نامزد دریافت نشون جشنواره بود.
حضور ما در جشنواره داخل فضای مجازی بازتاب زیادی داشت این برای من به معنای شهرت بیشتر بود.

آخر شب هومن همه بچه های فیلم که تعدادمون هم زیاد نبود رو به شام و نوشیدنی تو یکی از کلاب های خود هتل که در اون اقامت داشتیم دعوت کرد.

کنار نیکی نشسته بودم هومن کنارم نشست و گوشیش بالا اورد: خب خانما بخندید میخوام این عکسو آپلود کنم.

1403/06/19 19:06

پارت340
لبخند زدم سر چرخوندم چیزی که میدیدم غیر واقعی بود پشت سرهم پلک زدم تا مطمئن بشم توهم نیس.
زیر لب زمزمه کردم: جاوید؟!

هومن سرشو کنار گوشم اورد: چی؟

به میزهایی که پشت بار بزرگی که درست وسط سالن قرار داشت اشاره کردم.

هومن ابرو بالا انداخت: چه تصادفی این که دکی خودمونه.

با تعجب چرخیدم سمتش: اینجا چیکار میکنه؟ یعنی میدونستم قراره بره سفر ولی فکر نمیکردم میخواد بیاد مسکو!

جاوید همراه چهار مرد که همگی بهشون میومد همسن خودش باشن سر میز نشسته بودن لبخند ملیحی به لب داشت.
به دور اطراف نگاه میکرد انگار دنبال کسی بود نگاهش که طرف میز ما کشیده شد خودمو پشت علی تهیه کننده فیلم قایم کردم تا صورتم تو دیدش نباشه این دیگه چجور تصادفی بود مسکو شهر کوچیکی نبود که بشه این اتفاق و یه تصادف در نظر گرفت.
ولی هومن برای جاوید دست تکون داد اصلا من چرا خودمو قایم کرده بودم صاف نشستم جاوید داشت به طرف ما میومد مثل همیشه شیک و با وقار به نظر میومد پلیور یقه اسکی زرشکی با شلوار کتان خاکی همراه پالتویی به رنگ شلوارش به تن داشت تیپ دختر کشش و با یه نیم بوت قهوه ای تکمیل کرده بود.

هومن از جاش بلند شد دست جاوید و به گرمی فشرد: چه تصادفی جاوید خان؟

جاوید نیم نگاهی به من انداخت از روی ادب بلند شدم و سلام دادم.

طبق معمول سر تکون داد.

جاوید: برای یه همایش پزشکی اینجا هستم.

با خودم فکر کردم این همه هتل تو مسکو هست چجوری ممکن درست جاوید سر از هتلی در بیاره که ما در اون اقامت داشتیم چرا اصلا تو کتم نمیرفت این یه دیدار تصادفی باشه.

جاوید: تبریک میگم جناب نامجو خبر ها رو خوندم.

1403/06/19 19:38

پارت341
هومن لبخند زد: ممنون.
بعد به میز اشاره کرد:خوشحال میشیم با ما همراه بشید جناب دکتر.

جاوید دوباره سرتا پام از نظر گذروند نگاهش روی موهای صافم که روی شونه ام رها کرده بودم افتاد.
نگاهش مثل همیشه معذبم کرد نیمچه اخمی روی پیشونیش نشست.

جاوید به پشت سرش اشاره کرد: تنها نیستم.
یکی از مردایی که همراه جاوید بود به ما پیوست: جاوید گفت آشنا دیده نگفت آشناهاش هنرمندن.

بعد جاوید محمد و به عنوان دوست و شریکش معرفی کرد.
محمد به سمت من چرخید لبخند ژکوندی زد. من این نگاه مردارو خوب میشناختم خیلی جدی جواب سلامش و دادم.

محمد دستشو جلو اورد: ایران خانم من یکی از طرفدار های پر و پا قرص شما هستم.

نگاهم بی اختیار از دست جلو اومده محمد سمت جاوید کشیده شد چنان چشم غره ای به محمد رفت که اگه واقعا هم میخواستم دستشو بگیرم دیگه همچین جرئتی و تو خودم نمیدیدم.

لبخند ملایمی زدم:شما لطف دارید.

محمد که متوجه شد علاقه ای به دست دادن ندارم دستشو عقب کشید باز هم با همون لبخند ژکوند ادامه داد: جاوید گفته بود یکی از مراجعه کننده هاش بازیگره ولی سعادت آشنایی از نزدیک باهاتون نداشتم.

جاوید اخم آلود دست به شونه محمد کشید: ایران خانم جز بستگان من هستند.

محمد تای یکی از ابروهاش و بالا داد: جدا نمیدونستم.

جاوید با حفظ اخم روی پیشونیش جواب داد:بله، امیدوارم متوجه شده باشی منظورم چیه.
منم حتی متوجه منظور جاوید شده بودم.

با اون همه اخم به محمد فهموند حواسش باشه و پاشو از گلیمش بیشتر دراز نکنه.

هومن برام چشم ابرو اومد گوشه لبمو به دندون گرفتم و ول کردم.
کمی از هومن خجالت کشیدم.

به درخواست هومن جمع دوستانه جاوید هم به ما پیوستن.

1403/06/19 21:21

پارت343
هومن چشمکی زد: حواسم هست.
این و گفت بلند شد.

منم تصمیم گرفتم جمع و ترک کنم بلند شدم که جاویدم هم زمان با من بلند شد.
ازجمع خداحافظی کردم از کلاب خارج شدم.
جاوید خودشو به من رسوند از گوشه چشم برندازش کردم دستاشو داخل جیب شلوارش فرو کرده بود و با ژست خاصی کنارم قدم برمیداشت.

با طعنه گفتم: چه تصادفی که اینجا همو دیدیم!!

با بی تفاوتی شونه بالا انداخت:اهووووم.

گوشه لبمو با دندون فشردم و تو دلم غر زدم: اهووووم و درد.

جلو آسانسور ایستادیم: این یعنی تصادفیه که همو اینجا دیدیم؟

بی ربط جواب داد: پرواز برگشتت کیه؟

دندونام بهم ساییدم:دوشنبه.
سرتکون داد‌.

وجود جاوید اونم انقدر نزدیک به خودم نمیخواستم مغزم کرخ شده بود میخواستم این چند روز و با خودم خلوت کنم که حضرت والا مثل همیشه با حضور غیر منتظرش همه چیز و خراب کرده بود.

در آسانسور باز شد وارد اتاقک آسانسور شدیم به خاطر جمعیت به دیوار آسانسور تکیه زدم بازوم مماس با بازوی جاوید قرار گرفت.
نگاهمو به بوت هام داده بودم.

نزدیک شد و سر انگشتای بلند و کشیده اش لابه لای موهام لغزید: موهای صاف خیلی بهت میاد.

تعریفش یه تعریف عادی بود نه از کلمه ی محبت آمیز خاصی استفاده کرده بود نه لحن خیلی عاشقانه ای داشت پس چرا همین تعریف که شاید اصلا تعریف هم به حساب نمیومد اینجوری باعث شده بود تپش قلبم بالا بره.

چشم بستم نفس عمیق کشیدم ولی وضع بدتر شد رایحه ی عطرش پرز های بینیم و قلقلک میدادن،حس کردم این حسی که به جانم افتاده بود داشت قلبم و سوراخ میکرد.

1403/06/23 03:14

پارت344
در باز شد یه جورایی منو از این عذاب شیرین نجات داد.

اول من از آسانسور خارج شدم بعد جاوید پشت سرم از آسانسور خارج شد.

جاوید: شماره اتاقت چنده؟

کمی گیج بودم و مکثی کردم تا شماره اتاقمو به یاد بیارم.
_ فکر کنم 156 بود.

ابرو بالا انداخت: فکر کنی؟!

سرخ شدم: نه یعنی مطمئنم اوم اتاق شما کجاس؟

جاوید: این طبقه نیست.

گیج پرسیدم: پس کجا دارید میاین؟

جاوید: تا اتاقت همراهت میام.

_ نمیخواد یعنی ممنون خودم میتونم برم مزاحم شما نمیشم.

اخم کرد: میدونی که تنهات نمیذارم پس دیگه حرفشو نزن.

نفس لرزونی کشیدم خواستم بچرخم ازش فاصله بگیرم سکندری خوردم دست جاوید دور بازوم حلقه شد و نگهم داشت.

از روی آستین پالتوم هم میتونستم گرمای کف دستشو حس کنم.
جاوید بدون اینکه رهام کنه به طرف انتهای راهرو حرکت کرد.

جلو در ایستادم و آروم بازومو عقب کشیدم و کارت در اتاقو از کیفم خارج کردم.
در اتاقمو باز کردم.

جاوید: ایران.

گاهی انقدر اسمم‌و نرم و لطیف صدا میزد که مثل ابریشم لطیفی قلبمو نوازش میداد.

چرخیدم دستمو به در تکیه زدم.

جاوید:خواهش میکنم اگه نصف شب به سرت زد خواستی بری پیاده روی با داخلی من تماس بگیری دلم نمیخواد شب به پست یه آدم مست بخوری.

1403/06/23 03:28

پارت345
لب زد: باشه؟!

من در جوابش فقط سرتکون دادم.
نمیدونم چی تو نگاهم دید که لبخند زد.

جاوید: برو تو دختر تا دیوونم نکردی.

_ هان؟

جاوید: امشب که نشد ولی حرف دارم فردا میبینمت.

شماره اتاقشو بهم گفت و چرخید رفت.

در اتاقو بستم و به در تکیه زدم برعکس خیلی از آدم ها غرورم اجازه نمیداد به علاقم اعتراف کنم با پاشنه ام به در کوبیدم.
جیغ زدم: لعنتی.
****************

غلتی زدم و طاق باز خوابیدم و به سقف خیره شدم.
ساعت از ده صبحم گذشته بود ولی از خورشید خبری نبود هوا ابری بود و باعث میشد بیشتر کلافه بشم.

باید یه دوش میگرفتم برای پیاده روی میرفتم.
نیکی باهام تماس گرفته بود تا برای خرید همراهیش کنم ولی اصلا تو مود خرید کردن نبودم از هومنم خبری نبود این یعنی الان تنها نیست و ترجیح دادم مزاحم خلوتش نشم.

روی تخت نشستم و کش و قوسی به خودم دادم جام عوض شده بود و این چندشب بدخواب شده بودم ولی خودمم خوب میدونستم بی خوابی دیشبم به خاطر فکر و خیال هایی بود که مثل قوم مورچه خوار به سرم هجوم اورده بودن.

با صدای زنگ تلفن اتاقم خودمو روی تخت کش دادم و گوشی تلفن و برداشتم:الو.

صدای بم جاوید داخل گوشی پیچید:سلام،خواب که نبودی؟

نگاهی به ساعت انداختم: نه چند دقیقه ای که بیدار شدم.

جاوید: که اینطور،میخواستم بدونم برنامه امروزت چیه؟

تکیه ام و به تاج تخت دادم:اووووم میخواستم واسه پیاده روی برم.

جاوید: منم میخواستم امروز کمی تو شهر گشت بزنم میتونیم باهم بریم.

1403/06/23 03:46

پارت346
جملش سوالی نبود یه جورایی دستوری بود از اون زورگویی های دوست داشتنی که دلم میخواست یواشکی قربون صدقه اش برم.

پامو داخل شکمم جمع کردم انگشتای پامو تکون تکون دادم.

جاوید: چیشد پس؟

اون همه نازی که خرجش کردم نمیدونستم کجای دلم بذارم: شما که دستور دادین بریم بیرون آقای دکتر چشم هم میخواید بشنوید؟!
مکث کرد لبامو بهم فشردم به خودم تشر زدم: دختر *** این همه ناز خرکی میای الان میگه هرجور راحتی.

جاوید: این یعنی دوست نداری بیای؟!

دستپاچه جواب دادم: من که گفتم میام.

خندید تو دلم غریدم:لال شی ایران،پسره هم فهمید هولی بدبخت.

جاوید: ده دقیقه دیگه میام دنبالت.

لبمو زیر دندونم گرفتم و ول کردم:تو لابی میبینمتون.

به اسم صدام زد: ایران

ایران نرم و لطیف و پرنوازش تلفظ نکرد که ته دلم قیلی ویلی بره زیادی اخطار آمیز بود.
صدای جاوید تحکم داشت:گفتم میام دنبالت،ده دقیقه دیگه دم در اتاقتم.

از کی تا حالا دلم ضعف میرفت برای زورگویی های یه مرد،پس خوی فمینیستیم کجا رفته بود داشتم خل میشدم که قلبم اینجوری به تالاپ تلوپ افتاده بود.

_باشه منتظرم.

1403/06/24 03:25

پارت347
تماسو قطع کردم باید چیکار میکردم با این دل بستگی باید رک و راست ازش میپرسیدم حسی به من داره؟ ولی مگه این غرور اجازه میداد.

گوله شدم سمت حمام و دوش دو دقیقه ای گرفتم به خاطر دوشی که شب قبل گرفتم دیگه موهامو خیس نکردم.
آرایش ملایمی روی صورتم نشوندم که صورتمو بی روح و بی رنگ نشون نده.

شلوار جین زانو دارم همراه ژاکت خاکستری یقه اسکی پوشیده بودم پالتوی سارافونی بژ رنگ روی ژاکتم پوشیدم.
موهای حالت دارم و روی شونه ام ریخته بودم کلاه بمب افکن خزدار روشن زمستانیم که کلاه مرسوم زنان روس بود و هومن چند روز پیش برام خریده بود سرم گذاشتم.
نیم بوت های پاشنه هفت سانتی چرمم و به پا کردم.

هرچی دنبال دستکش هام گشتم پیداشون نمیکردم ،تموم محتویات دو چمدون همراهم و بیرون ریخته بودم ولی نبود که نبود.
خودم یادم میومد سه مدل از دستکش های چرمم و داخل چمدون گذاشته بودم ولی حالا اثری از دستکش ها نبود.

با ضربه ای که به در اتاق خورد دست از جستجو کشیدم به طرف در رفتم و از دوربین روی در بیرون رو نگاه کردم.

جاوید با ظاهر عالی و رسمی پشت در ایستاده بود و به زمین خیره شده بود.

پلیور خاکستری و کت یشمی به تن داشت و اورکتش روی ساعد دستش آویزون کرده بود.

چند نفس عمیق کشیدم و بعد درو باز کردم‌.

نگاه جاوید از روی صورتم گذشت و پایین اومد و روی لباس هام چرخید.
با ناخن گوشه لبشو خاروند:فکر میکنی لباسات انقدر گرم نگهت دارن؟

نگاهمو از انگشتای کشیده مردانه اش گرفتم و به چشمای طوسیش دادم.
شونه بالا انداختم: من که همین الانم احساس گرما میکنم.

نفس عمیقی کشید و دستشو داخل جیب شلوارش فرو کرد: آماده ای بریم؟
_ آره.

1403/06/24 03:46

پارت348
آقا منشانه و با وقار کنارم قدم برمیداشت.
به متصدی اطلاعات هتل سپردم دارم برای گردش به بیرون از هتل میرم که اگه هومن سراغمو گرفت نگرانم نشه.
وقتی از لابی خارج شدیم موجی از سرما پوست صورتمو سوزن سوزن کرد.

نفس عمیقی کشیدم چرخیدم سمت جاوید:از کدوم طرف باید بریم؟

انگار توی فکر بود چون با شنیدن صدام تکون خورد چند ثانیه گنگ نگاهم کرد: من چندباری مسکو اومدم تا حدودی میشناسم پیاده از هتل تا کاخ کرملین و میدان سرخ سه چهار دقیقه بیشتر فاصله نداریم ولی میتونیم تاکسی هم بگیریم اگه سرما اذیتت میکنه.

واقعا دوست داشتم کاخ کرملین رو ببینم: من میخواستم کمی پیاده روی کنم.

تو سکوت کنار هم قدم برمیداشتیم نفسام جلوی صورتم تبدیل به بخار میشدن نوک بینیم یخ زده بود.
سکوت بینمون سرمای هوا رو هم بیشتر میکرد.

نمای کاخ کرملین رو میتونستم ببینم
گردش گر های زیادی تو محوطه ی کاخ ایستاده بودن و درحال عکس گرفتن بودن.

بالاخره سکوت و شکست: شنیدم قراره برات خاستگار بیاد.
خشونت تو صداش کمی برام عجیب بود.

_ شما از کجا میدونید؟

جاوید: مهم نیست فقط میخواستم بدونم جوابت چیه؟

جا خوردم: چطور؟

جاوید: لطفا جواب بده ایران.

نمیدونم چرا ولی لحنش،نگاهش باعث شد جوابشو بدم: من قصد ازدواج ندارم.

لحنش تغییر نکرد: قصد ازدواج با اون آدمو نداری یا کلا قصدشو نداری؟

از گوشه چشم نگاهش کردم: مگه مهمه؟

قاطع جواب داد: برای من هست.

مهم بود؟ چرا؟!

جاوید انگشت کشید میون دو ابروش: نظرت راجب من چیه ایران؟

1403/06/29 03:45

بالاخره جاوید شل کرد😐🤗

1403/06/29 03:46

پارت349
ایستادم نگاهش کردم: منظورتون چیه؟

از سرشونه نگاهم کرد:میخوام نظرتو راجب خودم بدونم.

دست به سینه ایستادم: اوم نمیدونم چی بگم منظورتون اخلاقتونه؟

سرشو ریز تکون داد: یه همچین چیزایی.

لبمو به منظور فکر کردن جمع کردم: خب شما آدم جدی هستید زیاد اهل شوخی اینا نیستید خیلی کم حرفید که این یه جوریه.

ابرو بالا انداخت: چجوریه؟

چونمو خاروندم: نه اینکه بد باشه به هرحال هرکی یه اخلاقی داره ولی خب زیادم جالب نیست.

سر تکون داد.

_ ناراحت شدین؟ ای بابا خودتون گفتین بگم!

جاوید: نه بگو دیگه چی؟

_ اوم خب تا جایی که من تو چند ماه شناختمتون با اینکه آدم بسیار جدی هستید ولی یه پدر نمونه هم هستید اینو واقعا میگم خانواده دوستید حالا اگه خانواده عموتون رو کنار بذاریم خیلی به خانوادتون توجه نشون میدید.
آدم زیادی مسئولی هستید برای همین زیادی قابل اطمینان به نظر میاین.
البته نمیشه روی روحیه مرد سالاریتون چشم بست گاهی هم زیادی خود رای میشید به نظر من آدم منطقی هستید تا احساساتی.

تو دلم اضافه کردم: و یه ماموت خودشیفته ای که من بهت دل بستم.

چونمو بالا گرفتم دیدم موشکافانه داشت نگاهم میکرد.

لبمو گاز گرفتم: خاک توسرت ایران باز موتور زبونت روشن شد آخه اینا چیه میگی؟!!!

1403/06/29 04:01

پارت350
جاوید: به عنوان یه مرد فکر میکنی بتونم زنی و خوشبخت کنم؟

با صداقت جواب دادم: اگه روحیات مردسالاری وجودتون نادیده بگیرم فکر کنم همسر شما میتونه یه زن خوشبخت باشه.

چشم تنگ کرد: چرا این فکرو میکنی؟

بینیم و بالا کشیدم: گفتم که مردی که همچین توجهی به خانوادش نشون میده فقط نصف همین توجه رو به همسرش داشته باشه خب اون زن باید خیلی احساس خوشبختی کنه، خب میدونید چیه به نظر من زنا تو زندگیشون از همسرشون فقط عشق و توجه و امنیت طلب میکنن اگه یه مردی اینارو به همسر خودش بده خب حتما اون زن با تمام وجودش احساس زندگی میکنه این از نظر من یعنی خوشبختی.
خندیدم: فکر کنم یکم زیاد حرف زدم.

جاوید: حرفای قشنگی بود ولی به عنوان یه مردی که قبلا تجربه زندگی مشترک و داشتم باید بگم برای اینکه یه زندگی آروم و بی دغدغه داشته باشی به خیلی چیزهای دیگه احتیاج هست.

با بی تفاوتی شونه بالا انداختم: من با احساساتم همیشه جلو میرم.

جاوید: با دید عقلم نگاه کردن هم گاهی بد نیست.

لرزیدم از سرما اورکتش و از تنش خارج کرد روی دوشم انداخت.

اخم کرد: هیچوقت درست لباس نمیپوشی شیک پوشیدن نمی ارزه به سرما خوردن.

کتشو بیشتر دور خودم پیچیدم: من به عنوان یه زن هرکاری هم بکنم نمیتونم احساساتمو نادیده بگیرم.

اخم کرد: بهتره بگی به عنوان یه دختر.

لبخند روی لبم ماسید سعی کردم یه لحظه ام به گذشته فکر نکنم.
_ حالا چرا اینارو پرسیدین؟

جواب نداد: قهوه میخوری؟

چند دقیقه بعد کنار رود مسکو ایستاده بودیم و قهوه داغم و مزه میکردم.

1403/07/02 03:27

پارت351
جاوید: ایران؟

آروم لب زدم: بله

دوباره با ناخن شصت گوشه لبشو خاروند انگار این کار یکی از عادت هاش بود: یادته گفتم یه چیزی بینمون هست؟

معلومه که یادم بود جواب جاوید به این سوالم شبیه یه بوته خاردار احساسات منو زخمی کرده بود.
فهمیدن اینکه چه احساسی نسبت به من داشت بیشتر از چیزی که باید درد داشت.
درد و عصبانیت قسمتی از قلبمو به درد اورد اما علاقه ای نداشتم تا جاوید از احساساتم چیزی بفهمد.

صدام به سردی هوای مسکو بود: منظورتون دوست بودن دیگه؟

نخندید این بار چرخید سمتم نگاه سنگینش روی خودم حس میکردم ولی نگاهمو از رود مسکو نگرفتم.
لیوان قهوه ام و به لبم نزدیک کردم.

جاوید: گفتی به عنوان یه مرد میتونم یه زن خوشبخت کنم پس فکر میکنی بتونی به من فکر کنی؟

نزدیک بود تمام محتویات داخل دهنمو به بیرون پرتاب کنم با بهت چرخیدم طرفش که با جدیت بهم زل زده بود.

جاوید: فکر میکنی بتونی این کارو بکنی؟

چندبار پشت سر هم پلک زدم:صبر کنید یه لحظه...
لبمو با زبونم تر کردم: میخوای بگید یعنی شما...

نتونستم جملمو تموم کنم جاوید این کارو برام کرد : دارم میگم ازت خوشم میاد.

لب زدم: از من خوشتون میاد؟

فقط برای اینکه مطمئن بشم حرفاشو درست شنیدم این سوالو پرسیدم.

1403/07/02 03:40

پارت352
جاوید سر تکون داد: احتمالا داری پیش خودت میگی چجوری ممکنه ولی من تو این چند ماه حس کردم میتونیم زوج خوبی باشیم درسته 11 سال اختلاف سن داریم میدونم من به عنوان یه پدر مجرد انقدر هام شاید کیس نرمالی نباشم ولی من خیلی فکر کردم که الان با اطمینان اینجا ایستادم.

بدون فکر زمزمه کردم: پس عسل چیه؟

ابروهاش درهم شد:من قبلا راجب عسل فکر کنم توضیح دادم که با چه دیدی بهش نگاه میکنم.

پس اگه عسل نمیخواست اون روز داشت راجب کی با همایون خان بحث میکرد؟! نکنه داشتن راجب من حرف میزدن؟!
ایران خنگ معلومه داشتن راجب تو حرف میزدن آخه همایون خان چه نسبتی با عسل داشت که بخواد دخالت کنه!

لبمو گزیدم این بارم همایون خان مخالف بود اما چرا؟؟؟!!
گرمای عجیبی درست تو قفسه سینم حس کردم که داشت قلبمو احاطه میکرد یه جریان قوی از وجودم گذشت که باعث شده بود لامپ های ریسه ی قلبم روشن بشند.

من و من جواب دادم: من نمیدونم چی باید بگم؟

جاوید نفس گرفت: من الان هیچ جوابی از تو نمیخوام ایران فقط یه چیز میخوام،میخوام که راجب من فکر کنی.

به جاوید فکر کنم خب من تموم دیشب به جاوید فکر کرده بودم ولی الان بحث جدا بود من اصلا به بعدش فکر نکرده بودم گاهی آرزو میکردم جاویدم احساساتی شبیه من داشته باشه ولی من بیشتر از این فکر نکرده بودم.
جاوید الان از من خاستگاری کرده بود گفته بود ازم خوشش میاد جدی و قاطع بود شوخی نداشت.

معذب نگاهمو از نگاهش گرفتم.

جاوید: جوابمو نمیدی؟

با ناخنم به جان چرم کیف دستیم افتاده بودم: چرا از من خوشتون میاد؟ یعنی منظورم اینه که خب ما خیلی باهم تفاوت داریم یعنی دیدمون نسبت به همه چیز فرق میکنه.

جاوید شونه بالا انداخت: من دلم نمیخواد با آدمی که شبیه خودمه ازدواج کنم آدم ها دیدگاهاشون باهم فرق میکنه ولی میتونن باهم سازگاری پیدا کنن حتی سلول ها هم خودشون با شرایط محیطشون سازگار میکنن چرا من و تو نتونیم؟

1403/07/02 04:24

پارت353
دهنم باز و بسته شد ولی صدایی از حنجره ام بیرون نیومد ماموت خان داشت من و خودشو با سلول مقایسه میکرد.
قلوپی از قهوه سرد شده ام خوردم تا گلوم و صاف کنم.
_ من نمیتونم هیچ جوابی بدم خب خیلی چیز ها هست که باید راجبش حرف بزنیم.

سر تکون داد: درسته،پس بیا یکار کنیم سعی کن منو بشناسی خود منو نه اون کسی که بقیه میشناسن.

دستمو محکم تر دور لیوان قهوه ام پیچیدم:نمیدونم چی بگم!

جاوید: من ازت یه فرصت میخوام همین بعدش اگه جوابت نه بود قول میدم هیچ چیز تغییر نکنه قبول؟

مثل پسر بچه ها به لبام چشم دوخته بود.
_ خب الان یعنی هیچکس تو زندگی شما نیست؟

جاوید: هیچکس، بعد مرگ نگار یه رابطه چندماه با یه خانم آمریکایی داشتم ولی اونم چیز خاصی نبود سر انجامی نداشت الانم خیلی وقته تنهام هیچ وابستگی عاطفی هم به عسل ندارم.

روی اسم عسل تاکید کرد.
_ خب فکر کنم بشه بهش فکر کرد.
نفسم رفت همین چند کلمرو به زبون اوردم برق چشماش قلبمو به تالاپ و تلوپ انداخت.

به قهوه ام اشاره کرد: سرد شد بذار یکی دیگه برات بگیرم.

سر تکون دادم: نمیخواد دیگه نمیخورم.

لبخند زد و لیوان از دستم گرفت تا داخل سطل بندازه.
کیف دستیمو زیربغلم گذاشتم و دستامو جلوی دهنم گرفتم.

باورم نمیشد یه شبه همه چیز تغییر کرده بود جاوید از من خوشش میومد نگفت دوستم داره نگفت عاشقمه گفت خوشش میاد!

حالا چی میشد یعنی واقعا کار درستی داشتم میکردم.
خدای من انقدر تو سرم پر از سوال بود که نمیتونستم روی چیزی تمرکز کنم ولی شاید به یک فرصت واقعا احتیاج داشتیم من و جاوید از خیلی لحاظ با هم فرق داشتیم
گذشته تلخ منم بود...

1403/07/03 04:15

پارت354
جاوید نزدیک شد لبخند روی لبش جاشو به اخمای روی پیشونیش داد.
جاوید: چرا دستکش نپوشیدی؟

قد و بالاش و از نظر گذروندم با خودم فکر کردم باید همیشه از کفشای پاشنه بلند استفاده کنم تا کنارش کوتاه به نظر نیام البته من دختر قد کوتاهی نبودم ولی این ماموت خان خیلی دراز بود.
پوزخندی تو دلم به دغدغه فکریم زدم.

تشر زد: با شما بودم؟

حواسم جمع شد:هان؟ آهان فراموش کردم.

بی تعارف کیف دستیم و از دستم گرفت و داخل جیبش گذاشت یه لنگه از دستکش های چرم مردانه اش رو از دستش بیرون اورد دست چپم و داخل دستکش کرد
دست راستمو میون دستای گرمش گرفت و
"ها" کرد انگار داشت به قلب من می دمید که یهو تمام وجودم گر گرفت.

پنجه های دستشو لابه لای دستم قفل کرد و دستمو خودش داخل جیب کتش فرو کرد.

این نامردی بود قرار بود فقط همو بشناسیم نه اینکه منو بیشتر از اینکه هستم احساسی تر کنه.

جاوید: الان دستت گرم میشه.

گرم میشدم من داشتم تو آتیشی که تو قلبم روشن شده بود میسوختم خداروشکر میکردم دلیل سرخی لبامو میتونستم به سرما ربط بدم.

لبخند زد:من یه رستوران میشناسم همین نزدیکی ها...چندسال پیش که برای همایش اومده بودم مسکو برای خوردن صبحونه میرفتم اونجا سوپ گوجه و نودلش خیلی معروف تو این سرما هم میچسبه میخوری؟

لبمو مکیدم: پیشنهاد وسوسه کننده ای تو این سرما.

کنار هم قدم میزدیم.
جاوید: ایران

ایران گفتنش هیچ میم مالکیتی نداشت ولی جوری مالکانه اسممو صدا میزد که واقعا هیچ نیازی به اون میم مالکیت نبود.

_ بله

جاوید: راجب خاستگارت...

میون حرفش اومدم:من از قبل به مامانم گفتم جوابم منفی هیچ قراری نذارن.

1403/07/07 08:46

پارت355
از بالای سرشونه اش نگاهم کرد چشمای طوسیش امروز عجیب مهربون به نظر میومد دستمو که میون دستش بود آروم فشرد.

جاوید: دوشنبه دوتا پرواز از مسکو به ایران که من برای پرواز اول دوتا بلیط گرفتم گفتم اگه مشکلی نداری باهم برگردیم.

فکر همه جارو کرده بود زیادی این سفرش برنامه ریزی شده بود.

_ ما اتفاقی همو هتل ندیدیم درسته؟!

چونه اش رو خاروند: نه

_ میدونستم

جاوید: البته زمان سفرمون که باهم یکی شد اتفاقی بود ولی اینکه هم دیگه رو تو یه هتل دیدیم اتفاقی نبود.

_ از کجا میدونستید تو کدوم هتل اقامت دارم؟

جاوید: خسرو

غریدم: آفرین دهن لق

جاوید خندید.
ولی این بار دهن لقی آفرین زیاد هم بد نشد.

جاوید:حالا چیکار میکنی؟

سرمو روی شونه ام کج کردم: اوم گفتید که باید همو بشناسیم پس من مشکل ندارم مگه نگفتید؟

جاوید از حرکت ایستاد این ناز کردن اصلا اراده ای نبود انگار واقعا به یه مرد تو زندگیم احتیاج داشتم.

جاوید نفسشو با صدا به بیرون پرتاب کرد متوجه شدم با لحنم حالت نگاهش عوض شد.

جاوید برای اینکه بحث و منحرف کنه پرسید: فردا کاری داری؟

آب بینیم و بالا کشیدم:باید برای بقیه یه چندتا چیز بخرم.

جاوید: منم باید برای بچه ها مخصوصا نورا یه چیزایی بخرم دست خالی برگردم مکافات دارم.

1403/07/07 09:00

پارت356
با یاد نورا لبخند زدم: نورا دل تنگی نمیکنه؟

جاوید پوفی کشید: هرشب باهاش تو اسکایپ حرف میزنم تا الان قول یه مغازه اسباب بازی فروشی و ازم گرفته.

خندیدم: آخی

جاوید: پس فردا صبح میام بریم باهم خرید کنیم یه رستوران خوبم میشناسم ناهار اونجا میخوریم.

_ خوبه.

دیگه واقعا باید بینیم و پاک میکردم دستمو از دستش بیرون کشیدم دستمالی از کیفم بیرون اوردم بینیم و پاک کردم.
_ خیلی سرده.

باز هم جاوید بود که پیش قدم شد و دستمو گرفت.

جاوید: سرمایی هستی؟

_ وای خیلی برعکس شما...

جاوید گونه ام و لمس کرد: فکر کنم قرار بود هم دیگه رو بیشتر بشناسیم رسمی حرف زدن زیاد جالب نیست.

_ چرا؟

جاوید پیشونیش و لمس کرد: قرار بود جاوید بشناسی نه آقای دکتر نه؟

انقدر سرحال بودم حس های خوب داشتم که دلم کمی شیطنت میخواست.
چشمکی چاشنی خنده ام کردم: باشه تموم سعیم میکنم آقای دکترررررر
آقای دکتر کشیده تلفظ کردم‌.

1403/07/07 09:11

پارت357
جاوید لبخند زد: از شیطنت هاتم خوشم میاد.

خندیدم: آقای دکترررر این رستوران کجاس چون من دارم قندیل میبندم.

مهربون گفت:بیا تاکسی میگیرم.
****************************
عینکشو از روی چشمش برداشت و روی میز گذاشت با انگشت اشاره و شستش گوشه چشمش و فشار داد به ساعت نگاه کرد.
عقربه ها ساعت نه شب و نشون میدادن فقط نیم ساعت با تهران اختلاف ساعت داشتند.

کتابش و کنار گذاشت و لب تابشو برداشت پاهاشو روی میز گذاشت ارتباطش با زیبا وصل کرد.

زیبا: سلام داداش بیا ببین سیندرلا چی میگه

_ سلام چیشده؟

زیبا: نورا عمه گلی بیا اینجا

نورا جلوی دوربین ایستاد لپاش گل انداخته بود و چشماش برق میزدن برعکس دیشب که مدام نق میزد و گریه میکرد که کی برمیگرده ولی امشب زیادی خوشحال و سرحال به نظر میومد.

نورا نفس نفس زد: بابایی...بابایی اگه گفتی بابایی جون چی گرفته واسم؟

_ آروم باش اول سلام،خب حالا بگو چی گرفته؟

نورا جعبه ای روی میز گذاشت با شنیدن صدای جیک جیکی که از داخل جعبه به گوش میرسید بدون اینکه در جعبه رو باز کنه هم میتونست حدس بزنه پدرش برای نورا چی خریده.

نورا دو جوجه رنگی و از داخل جعبه بیرون اورد:ببین بابایی...ببین صورتیه.

لبش جمع شد و پره های بینیش گشاد شد زیاد با نگه داشتن حیوان خونگی موافق نبود همیشه مخالف خرید سگ خونگی برای بچه ها بود و حالا پدرش برای دخترش جوجه رنگی خریده بود.

1403/07/07 09:32

پارت358
نورا: اسم این صورتیه بوبو این نارنجیه کوکو... تازشم عمه زیبا میگه بزرگ بشن میشن مامان مرغی بعد جوجو میارن من اسم جوجوی بوبو انتخاب کردم میخوام اسمشو بذارم باچی.

با جدیت ات گفت:هربار که بهشون دست زدی دستتو با مایع خوب میشوری مریض بشی دیگه نمیذارم نگهشون داری فهمیدی؟

نورا نق زد: بابایی

_ کوشا کجاس؟

نورا: بابایی جون براش موتور خرید.

بلند گفت: چی؟

زیبا دخالت کرد: از این موتور گازی کوچیکا منظورشه نترس فقط تو حیاط امتحانش کردن خسرو هم بود حواسش بود چیزی نشه.

پوف کلافه ای کشید پدرش چشمش و دور دیده بود موتور گازی و دیگه کجای دلش میذاشت انگار کسی تو خونشون پیدا نمیشد که بتونه به بچه هاش نه بگه!

نورا: تازشم برای من از این بپر بپر ها خرید عمه اسمش چی بود؟

زیبا: ترامپولین...

نورا که نمیتونست تلفظ کنه گفت: همین.

دستشو به صورتش کشید: از دست بابا

نورا: بابایی قصر باربیم و خریدی؟

با بدخلقی جواب داد:بابایی جونت این همه چیز برات خریده بازم اسباب بازی میخوای؟

نورا: اونارو خرید چون ماللهه کردیم.

ابروش بالا پرید: چیکار کردی؟!

نورا: ماللهه دیگه

زیبا باخنده گفت: معامله

1403/07/07 09:47

پارت359
نورا تند تند سرشو تکون داد: آره همین عمو خسرو گفت برم با بابایی جون ماللهه کنم،اگه من گریه نکنم و شب زود بخوابم بابایی جونم برام جایزه بگیره منم ماللهه کردم بابایی تو هم قصر باربیم و بخر منم غذا میخورم.
زیر لب فحشی نثار خسرو کرد:ای تو روح عمه ی نداشتت خسرو،چیزای جدید به بچه یاد میداد.

_ غذا خوردن شما ربطی به اسباب بازی نداره،مامان جونت بگه غذا نخوردی همه اسباب بازی هات و جمع میکنم.

نورا با ناله صداش زد: بابایی

اخم کرد: همین که گفتم حالا هم بدو مسواک کن بعدم خواب.
لب و لوچه نورا آویزون شد: باشه

خواست بره که دلش ضعف رفت برای نگاهش صداش زد: نورا خانم
نورا: هوم
_ میخرم برات.

لب نورا کش اومد.

_ حالا بوس منو بده بدو بخواب.

کف دستشو روی لباش گذاشت و براش بوس صدا داری فرستاد.

_ زیبا کوشا فردا کلاس داره یادت نره‌.

زیبا: نه میبرم،راستی سهراب می گفت صبح ها که داره میره سرکار میتونه کوشا رو ببره مدرسه.

_ نه!

خشم صداش انقدر زیاد بود که چشمای زیبا از تعجب گشاد شد.
با همون لحن ادامه داد:هیچکس نبود که ببرتش لازم نیست بره مدرسه زیبا حق نداری بچه منو دست سهراب بسپاری فهمیدی؟

زیبا: باشه داداش آروم باش آخه غریبه که نیست پسر عمومون.

پوزخند زد: هرکی که هست بچه های منو یه ثانیه ام با هیچکس تنها نمیذارید.

زیبا: باشه.

1403/07/11 03:16