پارت335
ازدواج کردم شوهرم و دوست نداشتم اونم همین حسو بهم داشت.
جدا شدم و سعی کردم فراموش کنم اون روز هارو زیادی هم موفق بودم تو فراموش کردن سورج و چندماه حماقتم.
تو ایتالیا بدترین اتفاق ممکن برام پیش اومد ولی بازم تموم سعیمو کردم یه زندگی جدید برای خودم بسازم و موفق هم بودم.
حالا دل بسته جاوید شدم...
با خودم تکرار کردم از پسش برمیام این هم تموم میشه.
اولش سخت بود ولی شدنی بود من خیلی وقت بود یاد گرفته بودم خواسته هام و آرزوهام و احساساتم چال کنم بعد چندوقت عزاداری دوباره برگردم به زندگی سابقم.
پس از پس این یکی هم بر می اومدم.
در اتاق با تقه ای باز شد مادرم بود لبخند به لب داشت دستمو روی صورتم کشیدم.
سمن: وا چرا با لباس بیرون خوابیدی؟
لب تخت کنارم نشست:ایران جان گریه کردی؟!
دستمو گرفت و با نگرانی گفت: چیشده؟
لبخند بی جونی زدم به بالای تخت تکیه زدم: چیزی نیست سرم درد میکنه منم نازک نارنجی.
با نگرانی دست کشید به صورتم:الهی من قربونت بشم این سر درد ها خستگی ها به خاطر کار زیاد،حالا که همایون هست یکم به خودت استراحت بده.
_ چشم، تو این سفر یکم استراحت میکنم.
سمن: اینم سفر کاریه که آخه،راستی برات بادوم وپسته گرفتم اونجا زیاد بخور.
_ چرا زحمت کشیدی لازم نبود نمیرم اونجا بمونم که.
سمن: من ذائقه دخترمو میشناسم با هرغذایی جور در نمیاد میدونم اونجا هیچی نمیخوری پوست استخون بر میگردی دو بستس میارم که بذاری تو چمدونت.
غر زدم: دوبسته شوهر کردی ولخرج شدی؟
1403/06/15 11:40