The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤤

201 عضو

پارت260
بیشتر از خودم متنفر شدم این زن همیشه به خاطر راحتی بچه هاش از خودش و راحتیش میگذشت حالا میخواست از دل من دربیاره.
دستشو میون دستم گرفتم: مامان من هرچی گفتم چرت و پرت بود مگه من میذارم ایمان بیوفته زندان خیلی هم فکرت عالی بود تازه اینجوری زیر دین هیچکسی هم نمیریم.
سمن: نه مادر فکر خودت باش من یه فکر...
میون حرفش پریدم چون میدونستم واقعا هیچ راه دیگه جز پول پیش نداشت و نمیخواستم فکر و خیال باعث بشه باز فشارخونش بالا بره.
ایران: مامان گوش کن به من،پول پیش و که گرفتیم میدیم برای بدهی من یه مقدار پس انداز دارم رو پولی که برامون مونده میذارم یه جای آبرومند و اجاره میکنم.
مادرم مکث کرد: واقعا داری پول،راستشو میگی ایران مطمئن باشم؟
_ دارم خیالت راحت مامان جان.
دروغ گفتم خبری از پس انداز نبود یعنی پول داشتم ولی گذاشته بودم کنار تا بدهی همایون خان و بدم.
روی چک اول کار جدیدم که میخواستم باهاش ماشینی برای خودم بخرم برای خونه حساب بازکرده بودم فوقش یه چندماه دیگه ام با آژانس این طرف و اون طرف میرفتم بعدش یه ماشین میخریدم مادرم و سلامتیش از ماشین برام مهم تر بود.
بحث و عوض کردم: با کی اومدی؟
سمن: همایون خان لطف کرد اومد دنبالم.
چشم تنگ کردم و با شیطنت گفتم:آره دیدمش خیلی خوشتیپ شده نه مامان؟
چشم غره ای بهم رفت: میدونم میخوای چی بگی پس حرف نزن خوشم نمیاد.
چشم گرد کردم: وا مگه من چی گفتم،فقط گفتم خوشتیپ شده.
سمن: بیا برو بچه من بزرگت کردم،خوشم نمیاد از این حرفا ایران.

1403/05/02 05:43

پارت261
بلند خندیدم:باشه من تسلیم،مامان بریم بیرون فکر کنم دیگه مهمون ها باید یکی یکی سر برسن زشته ها نباشیم.
مادرم بازوم گرفت نگهم داشت:ایران یه چیز دیگه ام هست.
به دست پاچگی مادرم با تعجب نگاه کردم: چی؟
مادرم لب زیر دندون فشرد:بابات اومده.
چهرم درهم شد: اون مترسک سرجالیزشم با خودش اورده؟
چشمای غمگین مادرم جواب سوال مسخرم بود.
سمن:مامان جان یه وقت تندی نکنی اصلا باهاش حرف نزن باشه؟
تنها چیزی که تونستم به زبونم بیارم یه باشه بود.
****
کنار مادرم ایستاده بودم به چهره های آشنا و نا آشنا مهمون ها خیره شده بودم.
چند دقیقه ای میشد از سلام و احوال پرسی فارغ شده بودم بیشتر فامیل درجه یک دوطرف خودشون برای مراسم عقد رسونده بودن.
نگاهم به مردی که اسمش به عنوان پدر تو شناسنامه ام بود افتاد.
سوگلیش دستاشو دور بازوش حلقه کرده بود و جوری با غرور کنار پدرم راه میرفت و فخر میفروخت که انگار تونسته بود قله ای فتح کنه ولی خبر نداشت مرد کنارش تپه ام نبود.
با پدرم جلو اومدن و با پدر خسرو و فریده خانم سلام و احوال پرسی کردن...
متوجه نگاه خصمانه همایون خان روی پدرم بودم حتی دست پدرم نگرفت و با یه سلام خشک خالی جواب پدرمو داد.
مادرم سربه زیر سلام کرد خوشم نمیمد مادرم سرش جلوی این زن و مرد پایین باشه.

1403/05/03 04:30

پارت262
پدرم خیلی صمیمانه بغلم کرد بلند جوری که تموم آدم هایی که کنارمون ایستاده بودن صداشو بشنون گفت: ایران بابا جان دلم برات تنگ شده بود بی وفا شدی...
با تنفر دستامو که کنار بدنم افتاده بودن مشت کردم من این بازیش و از حفظ بودم از بچگی جلو بقیه جوری با ما رفتار میکرد که به همه نشون بده چقدر مرد عالی و پدر فوق العاده ای که عاشق زن و بچه هاشه.
این مرد براش اهمیت داشت تو چشم بقیه خوب جلوه کنه.
ازم فاصله گرفت: خواهرات دلشون برات تنگ شده حتما بیا دیدنشون.
داشت مزخرف میگفت من حتی یک بارم بچه های جدیدش و ندیده بودم.
سوگلیش لبخند زورکی زد:آره منم خوشحال میشم حتما یه روز بیا پیشمون.
تلخ خنده ای زدم:چشم مزاحم میشم.
باز ادای پدرای مهربون دراورد:مزاحم چیه این حرفا چیه خونه من خونه شماهاس اصلا هرچی من دارم مال بچه هام.
دلم میخواست قهقهه بزنم حیف اینجا جاش نبود وگرنه یادش میوردم برای خرید یه بستنی ناقابل چه چکی ازش خوردم که تا سه روز گوشم سوت میکشید.
پدرم چرخید سمت آقا سیروس به نمایش مسخره اش ادامه داد: راست نمیگم آقا سیروس ما هرچی داریم مال بچه هاس برای پدر مادر فقط فقط آسایش بچه هاشون مهمه مگه نه؟
سیروس: بله شما درست میگید محمود خان...
این نمایش مسخره باعث میشد دلم بخواد عق بزنم نمیدونم قیافم چه شکلی بود که دست مادر روی بازوم نشست به بازوم فشار خفیف داد.
محمود: باور کنید حس کسایی رو دارم که امشب انگار بار سنگین از دوششون برمیدارن.
پوزخند زدم همایون خان جوابی به پدرم داد که دلم میخواست بپرم بغلش و ماچش کنم.

1403/05/03 04:49

پارت263
همایون خان:احتمالا به خاطر سرما و پوشیدن لباس زیاد همچین حسی پیدا کردی آقا محمود وگرنه واس کسی که پونزده سال پیش از زیر تموم مسئولیت هاش شونه خالی کرده این حرف یکم عجیب به نظر میاد.
نتونستم جلو خندمو بگیرم.
مادرم بلند اسمم صدا زد: ایران.
رفتارم بی ادبانه بود ولی اصلا برام اهمیت نداشتن حتی نگاه تیز و پر از خشم پدرم هم باعث نشد جلو خندمو بگیرم دیگه اون بچه محتاج جیب پدرم نبودم که از عصبانیتش بترسم و حساب ببرم.
همایون خان نگاه خاصی بهم انداخت.منتظر جواب پدرم بودم ولی حرفی نزد.
_ مامان من میرم پیش بقیه.
چندقدمی از جمع فاصله نگرفته بودم که جاوید که دست دخترش تو دستش بود جلوم سبز شد.
هول کردم و به چپ و راست حرکت کردم یه لحظه فراموش کردم اصلا کدوم طرفی میخواستم برم،گیج سرجام ایستادم لعنت به من که جلو این مرد داشتم شبیه دست پا چلفتی ها رفتار میکردم اصلا چرا میخواستم فرار کنم؟ اگه به فرار و خجالت بود جاوید باید خجالت میکشید نه من! دوباره نگاهش کردم خیره براندازم میکرد از داغی نگاهش سرمو پایین انداختم نزدیک شد انقدر که کفشای چرم مشکیش تو دیدم بود.
از همین فاصله هم گرمای وجودشو حس میکردم تو وجودم دنبال ایران با اعتماد به نفسی میگشتم که جلو دوربین بدون هیچ استرس و ترسی می ایستاد و بازی میکرد.
جاوید: روی زمین دنبال چیزی میگردی؟
تو صداش رگه هایی از خنده رو میشد به راحتی حس کرد داشت به من میخندید فهمیده بود خجالت کشیدم.
تموم اعتماد به نفسمو جمع کردم و سرمو بالا گرفتم:آقای دکتر فکر میکردم بدونید خندیدن به دیگران خیلی قشنگ دیده نمیشه.
مشتش و جلو دهنش گرفت:باشه من تسلیمم ناراحت نشو،راستی لباست...

1403/05/03 05:40

پارت264
به خاطر نمایش مسخره ای که پدرم راه انداخته بود ظرفیتم و از دست داده بودم.
میون حرفش پربدم: آره لباس من باب سلیقه شما نیست که چی؟ عوضش عسل خانمتون باب سلیقه شما لباس پوشیدن همونجور که شما دوست دارید اصلا هم برام اهمیت نداره از لباس من بدتون میاد.
از کنارش گذشتم صدام زد محلش ندادم دلم میخواست سرمو به دیوار بکوبم.
روی یکی از نیمکت های باغ نشسته بودم دل و دماغ این جشنو نداشتم داشتن شام سرو میکردن و امشب انقدر حرص خورده بودم اشتهام از دست داده بودم. نمایش امشب پدرم دنباله دار بود سر عقد جلو چشمای همه پنج سکه به عنوان کادو به آفرین داد مطمئن بودم پدرم تا آخر شب حتما سکته میکند.
برام جای تعجب داشت چجوری دست و دلش نلرزیده بود پنج سکه بذل و بخشش کرده بود نمایشش حتی تا به رقص دختر و پدری هم رسید گریه ی افرین خواهر ساده لوحم دراورد.
البته جای شکرش باقی بود بعد رفتاری که داشتم دیگه سمتم نیومد چون اگه میخواست یکی از اون حرفای مزخرفشو که بقیه باورش میکردن و تحویل بده حتما عقلمو از دست میدادم.
شب عالیم با پچ پچ هایی که از دوست و آشنا راجب مادرم و زن فعلی پدرم به گوشم میرسید کامل شده بود و هربار که چهره غمگین مادرمو که به پدرم نگاه میکرد و میدیدم قلبم ریش ریش میشد.
حتی ایمان جوری رفتار میکرد که انگار واقعا پدرمون بهترین مرد روی زمین بود دیگه داشتم کم کم به این فکر میکردم شاید واقعا من مشکل داشتم که نمیتونستم گذشته رو فراموش کنم.
تو طول شب سعی کردم کنار مادرم بشینم و تنهاش نذارم به هرحال قصد رقصیدن هم نداشتم هربار این وسط نگاهم به جاوید میوفتاد با ابروهای درهمش روبه رو میشدم خب حق داشت عملا بهش توهین کرده بودم.
تموم شب عسل جانش کنارش نشسته بود جاوید چندباری که از جاش بلند شده بود فقط به خاطر بچه هاش بود.
چونمو بالا دادم با دیدن جاوید که دو بشقاب غذا به دست داشت و سمت من میومد جا خوردم.
هنوزم پیشونیش چین داشت.
جاوید: چرا تواین سرما اومدی بیرون؟ دارن شام سرو میکنن.
نگران من شده بود؟ برای من غذا اورده بود؟ بعد اون لحن و حرفی که بهش زدم بازم نگران من شده بود؟ خب باید تعجب میکردم اگه کسی با همون لحن باهام حرف میزد تا آخر شب حتی نگاهشم نمیکردم.

1403/05/03 06:09

پارت265
دل دل کردم تا جواب بدم:یه چند دقیقه دیگه میام داخل شما بفرمایید میل کنید.
بی حرف بدون اینکه حتی حرفمو تحویل بگیره یکی از بشقاب هارو دستم داد و بشقاب خودشو روی نیمکت گذاشت.
کتشو از تنش دراورد جلو چشمای بهت زده ی من روی دوشم انداخت.
دستمو بالا اوردم تا اعتراض کنم: نمیخواد خودتون سردتون میشه.
اخماش کمرنگ تر شد:گرمه بذار بمونه.
اینو گفت و کنارم نشست.
از گوشه چشم براندازش کردم هیکلش چند برابر من بود خب حق داشت سردش نشه منم بودم با وجود این همه چربی و عضله سردم نمیشد.
لبه های کتشو بهم نزدیک کردم بودی عطر همیشگیش و نفس کشیدم.
من از پوشیدن لباس مردا متنفر بودم ولی جاوید باعث شده بود علایقم عوض بشه.
جاوید: زیاد از شلوغی خوشم نمیاد، غذات و بخور.
داشت اینجا بودنش و توجیح میکرد باید بابت لحن بی ادبانه ام ازش معذرت خواهی میکردم.
_ ببخشید آقای دکتر بابت حرفایی که نباید میزدم.
با ناخنش گوشه لبشو خاروند:مهم نیست به دل نگرفتم میدونم عصبانی بودی ترکشای عصبانیتت منو نشونه گرفتن.
لبخند زدم: بازم ببخشید...
جاوید: از پدرت متنفری؟
نگاهش کردم به بشقاب غذاش خیره بود:دلم نمیخواد راجب پدرم حرف بزنم.
جاوید: درک میکنم.بخور دیدم ازوقتی پاتو تو سالن گذاشتی لب به هیچی نزدی.
چشمام گشاد شد یعنی واقعا حواسش انقدر جمع من بود اونم با وجود عسل خانمش که جفتش نشسته بود.
سوالی که ذهنمو درگیر خودش کرد بود پرسیدم:چرا حواستون به منه؟ مظورم فقط به الان نیست.

1403/05/06 04:43

پارت266
نگاه طولانی بهم کرد:یه چیزی بینمون هست نه ایران؟
تند تند پلک زدم نمیدونستم چی باید جواب بدم به نظر من یه چیزایی بود یه چیزایی که قلب منو به تالاپ تولوپ مینداخت.
جوابشو با سوال دادم: هست؟
لبخند زد: هست، من بیشتر وقتا نگرانت میشم این یعنی هست.
ناخنمو زیر دندون گرفتم و ادامه داد:
_ ایران میخوام به عنوان یه دوست کنارت باشم.
ساکت شد منتظر نگاهم کرد.
میخواست دوستم باشه منظورش یه دوست معمولی بود سعی داشتم چیزی که گفته بود تجزیه تحلیل کنم این چیز ها تو خارج از کشور زیادی باب بود که زن و مرد میتونستن به عنوان دوتا دوست معمولی کنار هم باشن.
یعنی تموم این مدت داشتم اشتباه رفتارهاش و برداشت میکردم مگه زیبا بهم نگفته بود جاوید خیلی وقت عاشق عسل پس چرا باز انکارش کرده بودم.
شبم دیگه کامل کامل شده بود با خودم تکرار کردم نه من ناراحت نیستم اصلا جاوید دوستم نداشته باشه اصلا اگه دوسم داشت مگه من میتونستم با اون گذشته با آدمی مثل جاوید باشم شدنی نبود مردی مثل جاوید حتی با اینکه چندین سال خارج از کشور زندگی کرده بود بازم نمیتونست با گذشته من کنار بیاد خیلی خوب شد که بااین حرفش منو به خودم اورد.
جاوید: جوابمو ندادی؟
یه نفس عمیق کشیدم: دوستیم.
لبخند زد.
جوجه ای سر چنگالم زدم و سعی کردم قورتش بدم تا شاید بغضی که مثل یه غده سرطانی بیخ گلوم چسبیده بود و پایین بدم.

1403/05/06 05:22

پارت267
نگاهی به تابلو مشاور املاک انداختم.
دیروز به صاحب خونه خبر دادم که تا آخر ماه بلند میشیم.
در شیشه ای رو هل دادم و داخل رفتم.
همین که وارد املاکی شدم همه نگاه ها سمت من چرخید.املاکی بزرگی بود یک ردیف سه زن و دومرد پشت میز نشسته بودن یه زوج و یه مرد سالخورده هم روی صندلی هایی که برای مشتری ها در نظر گرفته بودن نشسته بودن.
عینکمو برداشتم و جلو رفتم صدای پاشنه های کفشم تو سکوت مغازه به خوبی قابل شنیدن بود.
مردی جا افتاده که قد خیلی کوتاهی داشت پرسید:امری داشتید خانم؟
همکار مرد که کچل بود سریع گفت: نشناختی بهروز ایشون خانم ابطحی اند.
مردی که انگار واقعا منو نمیشناخت پرسید: کی؟
مرد دومی با صدای پایین تری گفت:بازیگره.
چشمای مرد درخشید.تودلم پوزخند زدم حتما داشت با خودش فکر میکرد منم یکی از همون بازیگرای مرفه هستم که اومدم پول جیرینگی بریزم روی میز و خونه و باغ طلب کنم.
مرد با دست به بالای مغازه اشاره کرد: بفرمایید خانم در خدمتم.
باتشکر روی صندلی اداری که جلوی میز قرار داشت نشستم.
مرد املاکی پشت میزش نشست: بفرمایید خانم از من چه خدمتی برمیاد؟
_ یه خونه برای اجاره میخواستم.
مرد خنده ای کرد با چرب زبونی گفت: ای بابا شما بازیگرا که وضعتون خوبه که خانم...
_ ابطحی هستم.
مرد با تکون دادن سرش حرفمو تایید کرد: بله خانم ابطحی،خونه خوب برای فروش دارم اکازیون بیارم فایل هارو شما یه نگاه کن اگه پسندیدین خودم براتون یه تخفیف درست درمون میگیرم.
از صبح این سومین بنگاهی بود که پام و توش گذاشته بودم و همشون هم باهم اصرار داشتند من باید به جای اجاره یه خونه اکازیون بخرم‌.
موهای فرم و که جلوی دیدم گرفته بودن کنار زدم:ممنون از لطفتون ولی من یه خونه برای اجاره میخواستم.

1403/05/06 05:56

پارت269
تا وقتی که به خونه مورد نظر برسیم سعید یک ریز حرف زد و گاهی حتی جواب سوال های خودش رو خودش میداد.
حاضر بودم دستی چیزی به مرد بدهم که فقط پنج دقیقه دهنشو بسته نگهداره‌.
سعید: آقا قربونت همینجا پارک کن همینجاس،پیاده بشین خانم رسیدیم.
نگاهی به آپارتمان پنج طبقه ی روبه روم کردم از نمای ساختمون مشخص بود تازه ساخته.
مزدای مشکی رنگی پشت ماشین آژانس پارک کرد سعید سمت ماشین رفت همزمان از ماشین سه مرد پیاده شدن.
گوشه لبمو از استرسی که بعد دیدن این سه مرد دچارش شده بودم جویدم.
سعید: آقای مهرزاد دیر کردین.
مرد راننده با سعید دست داد: داشتم میرفتم چالوس که حاجی زنگ زد گفت مشتری میخواد بفرسته.
تصاویری از گذشته که اصلا علاقه ای به یادآوریشون نداشتم تند و سریع از مقابل چشمام گذشت.
دستمو به گلوی خشک شدم کشیدم تا شاید از نفس تنگی که دچارش شده بودم نجات پیدا کنم.
سعید با دست منو نشون داد:مشتری هنرمند برات اوردم.
نگاه سه مرد روی من نشست گل از گلشون با دیدنم شکفت.
حس بدی داشتم.بعد اون جریان این اولین بار بود که با چند مرد قرار بود تنها تو فضای در بسته قرار بگیرم.
با فکر به گذشته لرزی به تنم نشست.
مهرزاد: خیلی هم عالی بفرمایید داخل تا خونه رو بهتون نشون بدم خانم.
نگاهی به در آهنی پارکینگ انداختم من قبلا با یه مرد تو خونه تنها مونده بودم و از پسش براومده بودم.
صدای تو سرم نالید ولی اون مرد هرکسی نبود جاوید که غریبه نبود.
آب دهنم و به سختی قورت دادم و دوباره نگاهم روی مردها لغزید.قدمی نامحسوس به عقب برداشتم مضطرب بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم از خودم و این ضعف لعنتیم متنفر بودم.

1403/05/07 06:53

پارت270
مهرزاد درو باز کرد و با یه دست درو نگهداشت و تعارف کرد: بفرمایید خانم ابطحی.
فکر تنها شدن با چهار مرد بیشتر عصبیم میکرد تو دلم نالیدم کاش هومن بود من از پسش بر نمی اومدم تلوتلو خوردم سمت عقب دستمو به در ماشین تکیه دادم تا تعادلم و حفظ کنم.
کلماتی و به سختی زمزمه کردم: من باید برم.
سعید: کجا؟! اتفاقی افتاده خانم ابطحی خوبید؟
خودمو داخل ماشین پرت کردم و با التماس از راننده خواستم حرکت کنه برام مهم نبود اون چهار مرد راجبم چی فکر میکردن همین که از اون مرد ها فاصله میگرفتم برام کافی بود.
صدای مرد هارو شنیدم که صدام میزدن ولی توجه نشون ندادم سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم بستم بازم فرار کرده بودم.
سعی کردم آرامش خودمو به دست بیارم حالم از این وسواس بیمار گونه ام بهم میخورد یا باید صبر میکردم هومن برمیگشت یا با مادرم میرفتم دنبال خونه خودم تنهایی از پس این یه کار برنمی اومدم
صدای راننده که مرد سالخورده ای بود شنیدم:دخترم حالت خوبه؟
آروم زمزمه کردم: خوبم.
با صدای زنگ گوشی تلفونم گوشیمو از داخل جیب پالتوم بیرون اوردم و بدون اینکه به شماره نگاهی بندازم جواب دادم.
_ الو
صدای سرحال زیبا رو شنیدم: ایران خوبی کجایی؟
نفس گرفتم:سلام بیرونم کاری داشتی؟
از لرزش صدام خجالت کشیدم دعا کردم زیبا متوجه لرزش صدام نشده باشه که با ادامه حرفش خیالم راحت شد.
زیبا: ایران وقت داری امروز بریم خرید؟ فردا افتتاحیه ی کار جدیدم مادر کیوانم میخواد بیاد میخوام یه لباس مناسب بپوشم اخه شام و قراره با خانواده کیوان بخورم.

1403/05/07 07:13

پارت271
حالم خوب نبود حوصله خرید کردن نداشتم خواستم بهونه بیارم که چیزی به فکرم رسید زیبا بیشتر وقتش خالی بود میتونست باهام همراه بشه واس دیدن خونه اینجوری تنها نبودم تا برگشتن هومن هم کارم جلو میوفتاد.
_ باشه میام.
زیبا: باشه پس میای خونه ما تا من آماده بشم طول میکشه.
مردد پرسیدم: خونه تنهایی؟
زیبا: فقط منو مامان و بچه ها خونه ایم.
خیالم راحت شد دلم نمیخواست با جاوید روبه رو بشم یک هفته از عروسی آفرین و حرف جاوید میگذشت تصمیم خودم گرفته بودم‌که حتی با جاوید فکر هم نکنم.
برگه های ترجمه رو با پیک براش فرستاده بودم جاوید همون روز دوبار باهام تماس گرفته بود و هر دوبار هم تماسشو نادیده گرفتم تصمیم گرفته بودم دیگه برای جاوید ترجمه نکنم...
*************
& جاوید&
با دست درو نگهداشت تا کوشا وارد خونه بشه کفشاش و با روفرشی هاش عوض کرد و در خونه رو بست.
کوله رها شده کوشا رو از جلوی در برداشت زیرلب زمزمه کرد: شلخته.
صدای مادرشو از داخل سالن خونه شنید:بابات رفت؟
کوشا: نه.
دکمه اول و دوم پیراهنش و باز کرد با کف دستش روی پیشانیش و ماساژ داد.

1403/05/07 19:51

پارت272
از صبح دانشگاه بود و بعد جلسه هیت علمی دانشگاه تصمیم گرفت ناهارشو خونه بخوره و کمی چرت بزنه نوبت بیمارای امروزش و به عصر تغییر داده بود.
فریده: سلام پسرم امروز زود برگشتی؟ فکر میکردم از اونجا میری کلینیک!
خم شد و پیشونی مادرشو بوسید: همه بیمار هام و عصر ویزیت میکنم ناهار داریم؟
فریده: آره تا تو دست و صورتت آب بزنی من برات غذا میکشم.
اهومی گفت و سمت اتاق رفت کوله و کتشو داخل اتاق مجردیش گذاشت کوشا با همون لباس مدرسش روی تخت خوابیده بود و با تبلتش مشغول شده بود.
_کوشا پاشو لباست عوض کن بیا ناهار.
کوشا: باشه حالا
لباس های بیرونش و با لباس های راحتش تعویض کرد با اینکه خیلی وقت بود نقل مکان کرده بودن به واحد بالایی ولی هنوز بیشتر لباس های خودش و بچه ها پایین بودن عملا فقط برای خواب شب به واحد خودشون میرفتن‌.
آبی به دست و صورتش زد و سراغ نورا رفت تقه ای به در اتاق زیبا زد‌.
زیبا: بفرمایید؟!
سرشو از لای در وارد اتاق کرد:زیبا پشت میز آرایشش نشسته بود و با دیدنش داخل آینه جا خورد چرخید سمتش: اوا داداش تویی مگه نباید بری مطب؟
_ عصر میرم.
به نورا که روی تخت زیبا به خواب رفته بود اشاره کرد: کی خوابیده؟
زیبا: تازه یه ربعی میشه.
_ جایی داری میری؟
زیبا: آره دارم میرم خرید.
مچ دستشو بالا اورد و به ساعتش نگاهی انداخت اخم ظریفی روی پیشونیش نشست:سرظهر خب میذاشتی عصر میرفتی.

1403/05/09 04:00

1403/05/09 04:42

پارت273
زیبا از روی صندلی میز آرایشش بلند شد:واجب نبود نمیرفتم.
سرتکون داد: ماشین داری؟
زیبا لب و لوچش آویزون شد: نه هنوز تعمیرگاه الان نزدیک دوهفتس ماشین ندارم.
ناراضی دوباره به ساعت نگاه کرد: با ماشین من برو.
زیبا دستاشو بهم کوبید:وای مرسی داداش فقط ممکنه کارم خیلی طول بکشه گفتی میخوای بری مطب...
میون حرفش پرید: مهم نیست من با آژانس میرم فقط آروم رانندگی کن مراقب خودتم باش.
نیش زیبا شل شد:قربونت برم من هرچی تو دست و دلبازی اون خسرو خسیس بهش گفتم حالا که داره میره سفر ماشینشو بده زیر پای من باشه خسیس نداد.
_ از خسرو چه خبر زنگ نزد؟
همون شب بچه هارو تا فرودگاه همراهی کرده بود پرواز داشتن قرار بود ماه عسلشون در آنتالیا بگذرونن یک هفته ای میشد از رفتنشون میگذشت.
زیبا: آره خود خسرو صبح زنگ زد گفت دوشنبه پرواز دارن.
اهومی زیر لب گفت:پول که داری؟
زیبا: مرسی داداش دارم.
پشت میز نشست مادرش ظرف غذاشو جلوش گذاشت کوشا هم روبه روش نشست مادرش از آشپزخونه خارج شد.
کوشا روی برنجش فقط کمی از سس مرغ ریخت.
_ مرغم بخور.
چینی به پره های بینیش داد: رب بهش زدن خوشم نمیاد.
سرشو پرحرص تکون داد:تو مدرسه که مشکلی نداری؟ متوجه درس ها میشی؟
کوشا با دهن پر گفت:میشه بیای صحبت کنی کلاس های زبان من نمونم بیام خونه؟
تشر زد: با دهن پر حرف نزن،چرا اون وقت؟
کوشا بیخیال با دهن پر باز جواب داد: تازه داره جمله بندی و کلمات یاد میده حوصلم سر میره.
خندید: باشه میام حرف میزنم.
تنبلی زیرلب نثارش کرد...
صدای اف اف بلند شد توجه نشون نداد حس کرد صدای ایران و شنیده گوشاشو تیز کرد ولی چیزی نشنید تو دلش پوزخند این هفته انقدر به ایران فکر کرده بود که توهم برش داشته بود.

1403/05/09 04:43

از دست روشنا خانم اشتباهی پارت 274 پاک کردم

1403/05/09 04:44

پارت274
یاد گندی که زده بود می افتاد دلش میخواست سرشو محکم به دیوار بکوبد اومده بود ابروش درست کنه زده بود چشم چالشم کور کرده بود.
روز جشن ماه پیشونیش دمغ بود بیشتر زمان جشن یه گوشه کز کرده بود تموم حواسش پیش ماه پیشونیش بود وقتی دید که ایران تک و تنها بیرون نشسته میخواست دلداریش بده کاری کنه که حرف بزنه تا از اون حال و هوا بیرون بیارتش.
اصلا نمیدونست اون حرف چی بود که به ایران زده بود " دوستی" احمقانه ترین حرفی بود که تو عمرش زده بود.
تقصیر خودش نبود همیشه تو ابراز احساساتش میلنگید و بلد نبود هیچوقت خوب حرف بزنه تو رابطه ی زناشوییم همین بود انقدر که تو تخت خوب بود تو حرف زدن و ابراز احساسات افتضاح بود.
یاد نگاه بی فروغ ماه پیشونیش موقعی که حرف از دوستی زده بود میوفتاد دلش میخواست به خاطر حماقتش زمینو گاز بزنه ولی منطق لعنتیش میگفت هرچی ایران دلسرد تر بشه راحت تر میتونست ازش فاصله بگیره.
بعد شام ایران حتی یک بارم نگاهش نکرد
حتی ترجمه هارو با پیک براش فرستاده بود طاغت نیورده بود و باهاش تماس گرفته بود که بی جواب گذاشتش باز به منطقش رجوع کرده بود حالا که ایران میخواست ازش فاصله بگیره اونم به نظرش احترام میذاشت.

1403/05/09 05:17

پارت275
ظرف خودش و کوشا رو آب کشید و دستاشو خشک کرد از جلوی در اتاق زیبا گذشت که متوجه شد توهم نزده و واقعا صدای خود ایران بود با صدای ایران سرجاش ایستاد.
ایران: تا آخر ماه باید تخلیه کنیم.
زیبا: حالا خونه پسندیدی؟
ایران: یکی بود شرایطشم خوب بود رفتم ببینمش.
ایران ادامه نداد و ابرو درهم کرد.
زیبا: خب؟
ایران خندید: یارو صاحب خونه با دوتا گردن کلفت دیگه اومده بود حقیقتش ترسیدم برم داخل و ببینم.
پرحرص مشتای دستشو فشرد دخترک ابله شعورش نم کشیده بود تک و تنها افتاده بود دنبال خونه آدم هم انقدر بیخیال؟!
ایران غر زد: پدرم دراومد خونه خوب پیدا نمیشه فیلم برداری کار جدیدم هم شروع شده وقت خالی کم میارم مامانم نمیتونه با این پادرد و این هوا بیوفته تو خیابون دنبال خونه...زیبا؟
زیبا هومی گفت
_ وقت خالی داری باهم بریم دنبال خونه؟
زیبا: آره بابا هروقت بگی میام.
انگار این بیخیالی مسری بود از نظرش این کارا زنونه نبود.
عجیب بود چرا ایران از برادرش نمیخواست تو خونه پیدا کردن کمکش کنه؟!
ایران: باشه پس هروقت آف بودم خبرت میکنم.
پنجه هاش و محکم لابه لای موهاش کشید: خودت با بی فکری هات نمیذاری کاری به کارت نداشته باشم.
وارد اتاق شد و بیخیال چرت زدن شد سویچ ماشینش و از داخل کتش برداشت بیرون اومدنش از اتاقش همراه شد با دیدن ایران و زیبا که متوجه اش نشده بودن.
زیبا که شالش و روی سرش صاف میکرد گفت: میگم ایران خرید کردیم بریم دنبال خونه هان؟
ایران کیف دوشیش و میون دستش جابه جا کرد:وقت شد یکی دوجا سر میزنیم.

1403/05/09 05:36

پارت276
_ قضیه خونه چیه؟
زیبا هین بلندی کشید و چرخید سمتش
ایران با دیدنش اخم ظریفی روی پیشونیش نشوند و زیرلب سلام داد و نگاهش به گل های قالی داد.
زیبا: وای داداش ترسیدیم.
چشم تنگ کرد: نگفتی؟
زیبا توضیح داد: ایران دنبال خونه میگرده و ازم میخواد همراهیش کنم.
اخم کرد: لازم نکرده.
زیبا: ولی داداش؟!
_ ولی نداره دوتا دخترتنها راه بیوفتین دنبال خونه لابد با یه مرد غریبه ام میخواین برید خونه ببینید.
ایران میانه رو گرفت: زیبا اشکال نداره من نباید همچین چیزی ازت میخواستم ببخشید آقای دکتر اشتباه از من بود.
ایران نفس گرفت صداش میلرزید.
دخترک سرتق باز هم بد برداشت کرده بود باز با دید منفی حرفشو تحویل گرفته بود.
ایران خواست بره که مچ دستشو گرفت.
ایران دستشو عقب کشید ولی رهاش نکرد:چیکار میکنید؟
زیبا: داداش...
سویچش و طرف زیبا گرفت: تا تو ماشینو روشن میکنی ایران هم میاد.
زیبا بی میل سویچ گرفت زیرلب زمزمه کرد: داداش دعوا نکنید یوقت،من خودم میخواستم برم.
فقط سرتکون داد: میخوام فقط حرف بزنم.
زیبا رفت و ایران نگاهشو از فرش نمیگرفت: چرا ایمان نمیوفته دنبال خونه؟
ایران با لحنی که کاملا مشخص بود دلخوره جواب داد: نگران نباشید آقای دکتر با زیبا دنبال خونه نمیرم.

1403/05/09 05:50

پارت277
کمی خودشو جلوتر کشید و با لحن حرص زده ای بچ بچ کرد: آهان این دفعه لابد با پنج تا مرد تک و تنها میخوای بری خونه ببینی؟
ایران سرشو سریع بالا گرفت چشماشو گرد کرد: شما از کجا!!!
چشم تنگ کرد: فالگوش ایستادن اصلا کار خوبی نیست.
پر حرص گوشه لبشو با انگشت خاروند:فکر میکنی بزرگ شدی عقلت بیشتر از همه میرسه لابد رفتی اونجا گفتی خونه رو واس دوتا زن تنها میخوای؟
ایران یه قدم به عقب رفت و دستشو آزاد کرد:پس چی باید میگفتم؟
لباشو محکم بهم فشرد:وای ایران من با تو چیکار کنم آخه؟
ایران: یعنی چی؟
_ یعنی اینکه تو خونه میخوای دیگه؟ بذارش به عهده ی من دیگه ام تک و تنها دنبال خونه نمیگردی باشه؟
ایران چونه اش و بالا داد: چرا نگران من هستید؟
پوزخند زد:آهان یادم رفته بود به عنوان یه دوست میخواین کمک کنید دوستا بهم کمک میکنن دیگه،ببخشید فراموش کردم.
از اون چیزی که فکر میکرد بیشتر خرابکاری کرده بود انگار جدا حرفش باعث شده بود دخترک اخمو قهر کنه.
با لحن دوستانه ای صداش زد: ایران؟
ایران زل زده بود به دیوار اخم غلیظی روی پیشونیش نشونده بود.
_ ایران خانم؟
شونه بالا انداخت و قهرآلود جواب داد: بله آقای نواب...
لب برچیده بود خودش خبر داشت قهر که میکرد بیشتر لوند و دوست داشتنی میشد.

1403/05/12 04:56

پارت278
دست به سینه شد با تفریح به دخترک لوس خیره شد تموم عصبانیتش با دیدن ماه پیشونی از بین رفته بود جوری که انگار از قبل وجود نداشت.
خم شد صورتشو مماس با ماه پیشونیش نگهداشت.
ایران گوشه لبشو زیر دندون کشیده بود و سعی داشت همچنان نگاهش نکنه.
نگاهش روی تک تک اجزای صورتش گشت روی لب هاش نشست که به رژ لب صورتی آغشته شده بود انقدر نزدیک شده بود که عطر کرم پودرش رو هم به راحتی میتونست حس کنه.
با لحن بدجنسی زیر گوش ایران زمزمه کرد:یادت که نرفته راجب قهر کردنت چی گفتم؟
چشمای ایران گرد شد.
تای یکی از ابروهاش و بالا انداخت:شایدم خودت واقعا دوست داری بغلت کنم؟
دهن ایران چندبار باز و بسته شد ولی برعکس دفعه ی پیش این بار از خجالت سرخ نشد دست به سینه شد سرتق جواب داد:آهان پس شما همه دوستاتون بغل میکنید زن و مردش فرق نمیکنه.
_ چی؟
ایران:حالا فرق نمیکنه عسل باشه سحر باشه زیادی آمریکایی فکر میکنید آقای دکتر.
اخماش توی هم رفت:ایران من خوشم نمیاد از این مدل تیکه انداختن من بهت قبلا راجب نسبتم با اون دوتا خانم توضیح دادم.
ایران میون حرفش پرید:بله بله گفتین دوستتون هستن،عسل خانم هم قهر میکنن لابد دوست دارید ببوسینش بالاخره عسل خانم حق آب و گل داره دوست دوران بچگیتون هستند.
کلافه تشر زد:بسه ایران...
کلافه دستی به پشت گردنش کشید:الان مشکلت اینه که میخوام به عنوان یه دوست کنارت باشم آره مشکل همینه؟

1403/05/12 05:21

پارت279
نفس گرفت: نخیر اصلا برام اهمیت نداره شما خودتون حرفو به اینجا کشوندین وگرنه من که اصلا حرفی نزدم.
شبیه دختر بچه ها داشت واس رفتارش دلیل میتراشید لبخند روی لبش نشست:باشه من حرفمو پس میگیرم دوست نیستیم حالا تمومش میکنی؟
شونه بالا انداخت: من چیزی و شروع نکردم شما با نگرانی های بی دلیلتون که من هنوز دلیلشو نمیدونم همه چیزو شروع کردین در ضمن آقای دکتر من دیگه برای شما ترجمه نمیکنم دنبال مترجم دیگه باشید بعدشم لازم نیست به خاطر من خودتون تو دردسر بندازید من خودم میتونم خونه پیدا کنم دیگه ام حرفی با شما ندارم.
اینو گفت و چرخید که بره باز مچ دستشو گرفت:ترجمه میکنی چون میدونم بی مسئولیت نیستی کاری که قبول کردی و نیمه کاره رها کنی راجب خونه هم جدی بودم.
ایران اخم کرد و خواست حرفی بزنه که مادرش از درگاه اتاقش بیرون اومد: جاوید باکی داری بحث میکنی؟ اوا ایران جان تویی دخترم؟!
بعد با نگاه مشکوکی به هردو نفرشون نگاه کرد: دعوا میکردین؟!
ایران با مادرش روبوسی کرد سمت در رفت.
پشت ایران راه افتاد آروم جوری که فقط ایران بشنوه پچ پچ کرد: ایران سر خونه جدی ام بخوای سرخود بری دنبال خونه جور دیگه باهات تا میکنم.
ایران: منم جدی بودم میرم دنبال خونه شما هم هرکار دوست داری بکن دوست عزیز.
این دختر انگار به دنیا اومده بود که فقط باهاش مخالفت کنه.
یاد نگار افتاد زیادی شبیه زن های مطیع رفتار میکرد گاهی انقدر مظلوم و با ملاحضه میشد که اصلا دلش نمیومد تند و قاطع برخورد کنه ولی ایران مدام شبیه گربه ها پنجه و دندان نشان میداد.
گوشی تلفن برداشت و زیرلب زمزمه کرد: خواستم بین خودمون حلش کنیم خودت نخواستی ماه پیشونی خانم.
شماره گرفت: الو عموجان شرکتی میخوام یه سر بیام پیشت کار فوری دارم...

1403/05/12 05:46

پارت280
& ایران&
دستی به شالم کشیدم و صافش کردم همایون خان سرش داخل لب تاپش بود و کنار میزش مرد جوانی با کت و شلوار ایستاده بود و داشت توضیحاتی راجب کار میداد.
دلیل این دیدار و خوب میدونستم همون دیروز که همایون خان باهام تماس گرفته و امر کرد امروز حتما باید به دیدنش برم فهمیدم این موضوع از کجا آب میخوره مردک ماموت دیده بود فضولی های خودش راه به جایی نداشت دست به دامن عموی خود رایش شده بود.
گوشه لبمو جویدم و سعی کردم آروم به نظر بیام.
همایون خان از مرد جوان تشکر کرد و با خروج مرد از اتاق بلند شد و روبه روی من روی یکی از مبل های اداری نشست.
با دست به فنجون چایم اشاره کرد:چایت و بخور سرد میشه.
سر تکون دادم و همایون خان مثل همیشه بی مقدمه چینی رفت سر اصل مطلب:من دیشب با سمن راجب خونه حرف زدم سمن گفت نصف پول رهن خونه رو میخواین بدین برای بدهی ایمان درسته؟
باید حدس میزدم اون پچ پچ های یواشکی مادرم پشت تلفن یه سرش باید به همایون خان وصل بشه.
لب پایینم به دندون گرفتم و کشیدم:منو اینجا خواستید که مثل آقا جاوید بگید دنبال خونه نباشم؟
ابرو بالا انداخت: جاوید خودش اینو بهت گفت؟
چشم گرد کردم:یعنی چیزی به شما نگفتن؟
همایون خان فنجون چایش و برداشت و پا روی پا انداخت:جاوید از من خواست واحد خالی خودمو به شما اجاره بدم.
نفسمو کلافه به بیرون فوت کردم:خیلی ممنون ولی من خودم خونه پیدا میکنم.
همایون خان برعکس انتظارم سر تکون داد و اصرار نکرد:برای این حرف نگفتم بیای اینجا.
فنجون چایم از روی میز برداشتم.
_ پس برای چی گفتین بیام؟

1403/05/12 06:23

پارت281
فنجون به لبم نزدیک کردم.
همایون: من به سمن پیشنهاد ازدواج دادم.
سرفه ای کردم و فنجون از لبم جدا کردم چندبار پشت سرهم پلک زدم،درست شنیده بودم.
_ چی؟!
همایون: سمن سه تا شرط داشت اولی رضایت ایمان بود که باهاش همون روزی که آزاد شد صحبت کردم موافقت خودش اعلام کرد. دومین شرطش ازدواج آفرین بود سمن گفته بود تا ازدواج آفرین جوابی بهم نمیده حالا آفرین هم ازدواج کرده آخرین شرطش تو بودی رضایت تو براش شرطه تو بگی نه جواب سمن هم نه.
باورم نمیشد خنده ای کردم من همیشه به این موضوع فکر کرده بودم ولی حالا که داشت واقعی میشد یکه خورده بودم.
_ نظر مادرم مثبته؟
همایون خان کمی به جلو خم شد: نظر سمن نظر تو ایران تو هرچی بگی سمن هم اونو تکرار میکنه برای منم نظر تو مهمه حالا جوابت چیه؟مشکلی با ازدواج من و مادرت نداری؟
چیزی نمونده بود از خوشحالی بالا و پایین بپرم‌.
همه خونسردیم و جمع کردم: من آرزوم خوشبختی مادرمه میدونم شما میتونید مادرمو خوشحال کنید.
همایون خان با رضایت سرشو تکون داد: من دیشب راجب ازدواجم با خانوادم صحبت کردم و همرو در جریان گذاشتم حالا که جواب تورو دارم فردا صبح از محضر وقت میگیرم بعدشم چندکارگر میفرستم خونه تا تو جمع کردن وسایلتون کمکتون کنند.
تو خونه ی من همه چیز هست وسایل شخصیتون جمع میکنید بقیه وسایل هم فعلا میذاریم داخل واحد خالی بمونه.
گیج شدم: من چرا باید وسایلم جمع کنم؟!
همایون خان ایستاد:برای اینکه تو جایی زندگی میکنی که مادرت زندگی میکنه.

1403/05/12 06:43

پارت282
گوشه ناخنمو به دندون گرفتم: همایون خان ممنون از لطفتون من خیلی خوشحالم که مادرم بعد این همه سال که با سختی زندگی کرده رنگ آرامشو میبینه ولی ترجیح میدم بعد ازدواج مادرم تنها زندگی کنم.
ابروهای همایون خان درهم شد: فکر میکنی مادرت همچین حرفیو بشنوه اصلا قبول میکنه با من ازدواج کنه؟
_ من با مادرم صحبت میکنم.
همایون خان: منم با این قضیه مشکل دارم من نمیخوام شما دوتارو با ورودم به زندگیتون از هم جدا کنم در ضمن تو دختر خونه هستی اصلا صلاح نمیدونم تنها زندگی کنی ایران بهت گفتم همیشه تورو مثل دختر نداشته ام دوست دارم حالا میخوام واقعا پدرت باشم،میخوام بعد این همه سال تنهایی یه خانواده داشته باشم دلم میخواد با تو و مادرت توی یه خونه زندگی کنم و برای اولین بار طعم خانواده داشتن رو بچشم.
واقعا نمیدونستم باید چه جوابی بدم همایون خان برای اولین بار داشت از من خواهش میکرد دستور نمیداد زور نمیگفت داشت خواهش میکرد.
همایون: ایران؟
_ همایون خان شما همیشه برای من نقش یه پدر داشتین شما از مشکلات ما با خبر بودین و هستید انقدر که شما گردن من حق دارید پدرم نداره اگه با اومدن من شما و مادرم خوشحال میشید من حرفی ندارم فقط میمونه یک چیز؟
همایون خان منتظر نگاهم کرد.
از داخل کیفم پاکت پول و بیرون اوردم و روی میز گذاشتم.
همایون: این چیه؟
لبخند زدم:میدونم دیر شده ولی خواستم بدهیم و باهاتون صاف کنم.
همایون خان خم شد و پاکت پول و برداشت و تراول هارو بیرون کشید.
اخم ظریفی کرد: لجباز و خودسری،به سمن که نرفتی.
میون حرفش پریدم: به پدرم هم نرفتم.
سرتکون داد: اون که مطمئنم تو هیچ شباهتی به اون مرد نداری،تو شبیه منی...

1403/05/13 05:53

پارت283
لبخندم کش اومد.
پاکت پول هارو تو کشوش گذاشت من چقدر ممنونش بودم که پول هارو قبول کرد اینجوری حس بهتری داشتم.
بلند شدم و ایستادم قبل از اینکه از اتاق خارج بشم چرخیدم و همایون خان و صدا زدم.
همایون خان منتظر نگاهم میکرد.
_بابت همه چیز ممنون،مادرم خیلی دل نازکه خیلی مراقب دلش باشید.
همایون خان چشماشو روی هم گذاشت و باز کرد: هستم.
***************
غلتی زدم و چشمامو باز کردم پرده لیمویی رنگ اتاقم با وجود نسیم صبحگاهی جلو عقب میشد سوز سردی تو اتاق میپیچید دیشب فراموش کرده بودم پنجره رو ببندم لرزی کردم و لبه تخت نشستم‌.
دستمو روی عسلی کنار تخت کشیدم و گوشی موبایلمو برداشتم.
ساعت 6 صبح بود به خاطر اینکه جام تغییر کرده بود بدخواب شده بودم.
بلند شدم و پنجره رو بستم.با امروز درست یک روز میشد به خونه ی همایون خان نقل مکان کرده بودیم‌.
دوش سرسری گرفتم دامن پلیسه سربی رنگمو همراه پلیور توسی که یقه اش شل بود و از روی سرشونم آویزون میشد به تن کردم.
وارد آشپزخونه شدم دنبال قوطی چای خشک گشتم کتری رو پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم.
دو روز از عقد مادرم و همایون خان گذشته بود هیچوقت مادرمو انقدر خوشحال و سرحال ندیده بودم چقدر قسمم داد اگه راضی نیستم بهش بگم چقدر شب ازدواجش سربه سرش گذاشتم و خجالتش دادم تا مطمئنش کنم چقدر بابت ازدواجش خوشحالم.
فریده خانم و سیروس خان از این ازدواج راضی بودن ولی خاله سوسنم زیاد راضی به نظر نمی اومد مادرم میگفت خاله سوسن دوست نداره تو فامیل کسی ازش بالاتر باشه.
مادرم متلک های خواهرشو نادیده میگرفت.
خاله سوسنم اعتقاد داشت مادرم ساده و بی دستو پاس و هرچی که هست زیر سر منه و کسی که زیر پای همایون خان نشسته و راضیش کرده به این ازدواج من بودم.

1403/05/13 06:18