The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤤

201 عضو

خیلی خوبید ک لفت نمیدید با وجود فعالیت کم من😐😁

1403/04/22 11:20

خودمم یادم رفت اصن کجای داستان بودیم

1403/04/22 11:21

خب بریم ادامه رمان🏃

1403/04/22 11:22

پارت238
جاوید:مامانت دیشب به گوشیت زنگ زد من جواب دادم البته نگفتم تصادف کردی گفتم گوشیت پیش من جامونده خودت الان خوابی بعد قضیه ایمان گفت میخواست بدونه به عموهمایون زنگ زدی واس سند یا نه.
دستام مشت شد چرا مادر من انقدر ساده بود که تمام زندگیمون و واسه همه رو دایره میریخت.
جاوید دستی به ته ریش به روزش کشید: تو دیروز به خاطر متن ترجمه به من زنگ نزدی درسته؟
دلم نمیخواست راجب دیروز حرف بزنم یاد صدا و لحن سرد غیردوستانش که میوفتادم دلم میگرفت یاد کلمه ی"بازم" که میوفتادم غرورم جریحه دار میشد.
_ من واسه متن ترجمه زنگ زدم شما اشتباه میکنید.
جاوید: از این خوشحالم که به جای عموم به من زنگ زدی ناراحتم از این که پشیمون شدی و هیچی نگفتی.
زیرلب زمزمه کردم:اصلا نباید زنگ میزدم.
جاوید:تقصیر منه میدونم دیروز کمی تند رفتم اون لحظه که تو زنگ زدی خیلی از دست عسل عصبانی بودم باعث شد اونجوری برخورد کنم منم آدمم دیگه اشتباه زیاد میکنم تو زندگی.
از دست عسل جانش ناراحت بود اینجوری که به نظر نمیومد عسل جانش براش شام پخته بود و نگران سردشدنش بود.
_ مهم نیست من نباید زنگ میزدم اونم سرشام ببخشید دیگه خلوتتون بهم زدم.
جاوید: ایران نگاهم کن.
_ من باید برم.
مچ دستمو گرفت:باز گفت! شما جایی نمیری من میرم ماشینو از پارکینگ میگیرم خودم میبرم درستش میکنم.
مچ دستمو از دستش بیرون کشیدم: نه آقای دکتر من تا همینجاشم شمارو خیلی تو دردسر انداختم خودم از پسش برمیام.

1403/04/22 11:45

پارت239
ابروهاش توی هم رفت:یعنی چی خودت از پسش برمیای میخوای بری سراغ صافکار چونه بزنی پای کار وایسی اونم تو یه محیط کاملا مردونه مگه من میذارم.
اخم کردم: بله میخوام دقیقا همین کارارو بکنم مرد و زن هم نداره شما که تحصیل کرده اید نباید این حرفو بزنید چرا بین زن و مرد فرق میذارید؟
کلافه نگاهم کرد: این چه ربطی به تحصیلات داره بحث من برابری زن و مرد نیست این خوبه که مستقلی و میتونی از پس کارات بربیای حرف من چیز دیگه اس وقتی من هستم میتونم کمکت کنم پس نباید لجبازی کنی نه بگی.
صدای اف اف بلند شد:آخ حتما مامانم باید باشه حتما کلی هم شاکیه از دستم.
جاوید بلند شد:عموهمایون...
جاخوردم: همایون خان اینجا چیکار میکنه؟
جاوید: مادرت زنگ زد به عموم راجب ایمان بهش گفته عموم هم زنگ زد به من چون فکر میکرد تو خونه مایی که من بهت بگم صبح آماده باشی عموم میاد دنبالت آخه تهران نبود منم گفتم تصادف کردی میخواست دیشب راه بیوفته ولی گفتم خوابی الانم حالت خوبه.
همایون خان نگرانم شده بود چیز عجیبی نبود دفعه اولم نبود که همایون خان نگرانم شده بود.
جاوید قبل ازاین که از اتاق بیرون بره گفت:یه چیزی باید بگم تا سوتفاهم هایی که برات پیش اومده رفع بشه.منو عسل خلوت نکرده بودیم مادرم و پدرم و زیبا و بچه هاهم حضور داشتن ما تنها نبودیم.
گوشه لبمو جویدم چقدر خجالت کشیدم که متوجه ناراحتیم شده بود چقدر هم بابت توضیحاتش ممنونش بودم.
_ درضمن هروقت به مشکل خوردی " بازم" تاکید میکنم" بازم" به من زنگ میزنی.
جوابی ندادم.این مرد خیلی شبیه هومن بود ولی احساسات من بهش اصلا حسی نبود که به هومن داشتم و این زیادی کارو برام سخت کرده بود.

1403/04/22 12:12

پارت240
جاوید نفسو با صدا به بیرون فوت کرد:ایران؟
چونمو بالا دادم نگاه خیره جاوید روی خودم حس کردم برای چند لحظه نفس تو سینم حبس شد.
جاوید: پاشو لباستو عوض کن یه چیز مناسب تر بپوش.
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت.
نگاهی به تیشرت نخی سفیدم و ساپورت مشکی که پام بود انداختم لباسم خیلی هم مناسب بود فقط موهام نامرتب بود جلو کنسول آینه ایستادم تازه متوجه شدم چرا جاوید ازم خواست که لباس عوض کنم رنگ لباس زیرم از زیر لباس سفید و نخیم مشخص بود.
وا رفته روی تخت نشستم این دفعه چندم بود که جلوی جاوید لباس مناسب تنم نبود.
نق زدم: خاک توسرت ایران،حالا روت میشه برو بیرون.
لباس مناسبی پوشیدم سعی داشتم موهامو بالای سرم جمع کنم که در اتاق بدون در زدن باز شد و مادرم وارد اتاق شد.
مادرم با دیدن کبودی پیشونیم که امروز ببشتر نمایان شده بود سیلی نسبتا آرومی روی گونش زد.
سمن: خاک به سرم چیشده؟ همایون خان گفت تصادف کردی خوبی؟ درد نداری؟
موهامو بالا سرم جمع کردم: خوبم چیز مهمی نیست بزرگش نکن مامان یه تصادف کوچیک بود.
نگاه مادرم روی کبودی پیشونیم بود: چرا جاوید هیچی به من نگفت دیشب؟!
ایران مطمئن باشم خوبی اصلا دکتر رفتی؟
خم شدم و گونشو بوسیدم:خوبم مامان جان چرا بی خود نگران میشی بله رفتم از سرم عکسم گرفت دکتر گفت مشکلی ندارم جاویدم برای اینکه نگرانت نکنه حرفی راجب تصادف نزد.
سمن: صبح که همایون خان زنگ زد نفهمیدم چجوری آماده شدم باید حتما صدقه بدم یکی چشممون کرده که همش داریم بدمیاریم.
به مادرم لبخند زدم:آخر کار خودت کردی به همایون خان زنگ زدی؟

1403/04/23 04:17

پارت241
سمن:چیکار میکردم من که نمیتونم بذارم ایمان بیوفته زندان از این طرفم نمیدونم درد تو چیه که خودتو از همایون خان قایم میکنی جز خوبی از این مرد چیز دیگه ای دیدی؟
شونه بالا دادم: همین دیگه مشکل اینجاس من هنوز نمیدونم دلیل این همه خوبی چیه؟ولی مطمئنم شما حداقل بیشتر از من میدونی.
مادرم اخم کرد: دلیل چی؟بده بنده خدا بدون چشم داشتی داره بهمون خوبی میکنه؟!
پوست لبمو جویدم:امیدوارم همین باشه.حالا چرا اومدین اینجا چرا یه راست نرفتید دادسرا؟
سمن: همایون خان وکیلشو فرستاد دنبال کار ایمان،اومد که تورو ببینه.
پشت گردنمو خاروندم: من دیگه چرا؟
سمن: حتما کارت داره مامان جان یوقت حرف بدی...
میون حرف مادرم پریدم حرص زده گفتم: مامان جان مگه بچه دوساله ام داری بهم گوش زد میکنی چجوری با بزرگترم رفتار کنم؟؟
سمن: آخه..‌.
_ مامان.
مادرم تا خواست دهن باز کنه دو تقه به در خورد همایون خان وارد اتاق شد.
به خودم اومدم و سلام دادم جواب سلام مثل جاوید با سرداد.
همایون خان یک نگاه کلی بهم انداخت: سمن من و ایران تنها میذاری؟
مادرم تند چشم چشم کرد و با اشاره به من فهموند مراقب رفتارم باشم و از اتاق خارج شد.
همایون خان در اتاق بست و کت مخملی قهوه ایش رو روی تخت گذاشت و خودش هم روی تخت نشست.
به صندلی میز آرایشم اشاره کرد: بشین حرف دارم.
حرفای بی رحمانه این مرد دوباره تو گوشم زنگ خورد سرمو پایین انداختم و نشستم پاهاش تو دیدم بود.
همایون خان پاش و روی پاش انداخت و همین امر باعث شد که پاچه شلوارش بالا بره و جوراب طوسیش نمایان بشه.

1403/04/23 04:40

پارت242
صدای همایون خان جدی و بلند بود: جاوید میگه تصادف کردی دیشب تهران نبودم وگرنه همون دیشب میومدم.
ولی من دلیلی برای اومدن نمیدیدم کاش میتونستم دلیل این نگرانی کشف کنم میدونستم پرسیدنش کار بیهودیه قبلا پرسیدم جوابم شد"به وقتش" من نمیدونستم کی قراره وقتش برسه.
انگشتای پام جمع کردم: انقد مهم نبود حالم خوبه.
همایون خان سرفه ای کرد:نگاهم نمیکنی چون دلخوری آره؟
تا سر زبونم اومد بگم متنفرم ولی قبل از اینکه بی ادبی کنم جلو زبونم گرفتم.
چونه بالا دادم:اینجوری نیست.
همایون خان: دلخوری،نبودی دوری نمیکردی اگه تا امروز نیومدم سراغت خواستم تا آروم بشی وگرنه میدونی هرچقدر خودتو ازم قایم کنی بازم اگه میخواستم میتونستم بیام دیدنت.
آهی کشیدم داشت قدرتشو به رخم میکشید تجربه اش داشتم خودشم دست به کار نمیشد مادرم انقدر آه و ناله میکرد تا مقاومتم میشکست.
همایون خان: بگو؟حرفایی که اون شب نزدی و عوضش فرار کردی امروز بزن.
کمی خجالت کشیدم روی فرارم تاکید کرده بود:میدونم نباید اونقدر بچگانه رفتار میکردم ولی حرفای شما!
همایون خان من خیلی وقته که به سهراب حتی فکرم نمیکنم نگران زندگی برادر زادتون نباشید من قصدی برای خراب کردن زندگی سهراب ندارم.
نفس گرفتم:حتی اگه سهراب مجردم بود جایی تو گذینه های انتخابی من برای آیندم نداشت و نداره.
همایون خان چشم تنگ کرد:تا حالا از خودت پرسیدی چرا من مخالف سرسخت ازدواج تو و سهراب بودم؟
اخمی چاشنی صورتم کردم: حتما منو در حد برادر زادتون نمیدیدین‌.
پره های بینیش گشاد شد و سر تکون داد:نه این نیست به دو دلیل مخالف ازدواج شما دوتا بودم دلیل اول به وقتش بهت میگم ولی بابت دومی باید بگم تو اگه دختر پرنفوذترین آدم این شهرم بودی بازم مخالفت میکردم چون برادر زاده ام و لایق تو نمیدونستم سهراب درحدی نیست که اسمش پشت بند اسم تو بیاد.
من برادر زاده خودمو بهتر از هرکسی میشناسم میدونم لیاقتش همون نامزد فعلیش نه تو ایران،لیاقت تو خیلی بیشتر از سهراب یه آدم که سرش به تنش بی ارزه یه کسی که بتونه تورو خوشبخت کنه ایران مخالفت کردم چون نگران تو بودم حتی اگه دلیل اولم وجود نداشت بازم سهراب در حد تو نمیدونستم خوشحالم که سهراب و برای همیشه از ذهن و قلبت بیرون کردی.

1403/04/23 16:54

پارت243
شکه شده به همایون خان خیره مونده بودم این مرد سهراب و لایق من نمیدونست چه چیزی باعث میشد این مرد بین زندگی من و برادر زادش نگران من باشه.
اخمای همایون خان درهم شد: من این بار میخوام درست انتخاب کنی یبار جلوت و نگرفتم با ازدواج با سورج داشتی زندگی خودتو تباه میکردی.
اون شب که سهراب و کنارت دیدم عصبی شدم چون نمیخوام یک اشتباه دوبار تکرار کنی میفهمی چی میگم ایران؟
سرتکون دادم من از بچگی زبون همایون خان یادگرفته بودم این حرفارو باید میذاشتم رو حساب معذرت خواهی چون خوب میدونستم همایون خان هیچوقت مستقیم ازم عذرخواهی نمیکرد.
همایون خان دستاشو درهم قفل کرد:نگران ایمانم نباش امروز آزاد میشه،سمن میگفت پول و تا چند روز آینده جور میکنید کمک نمیخواید ولی اگه نتونستید یا نشد به من خبرش بده باشه؟
مادرم که میگفت با فروش ماشین ایمان و طلاهاش بازم کم می اوردن!!یعنی مادر چه نقشه ای کشیده بود که کمک همایون خان رد کرده بود.
لبخند زدم سعی کردم لو ندم ازچیزی خبر نداشتم:شما لطف دارید ولی پول هست فقط یه چند روز دیگه پول به دستمون میرسه قول میدم زود سندتون آزاد کنم.
همایون خان از جاش بلند شد:من دلم نمیخواد به خاطر ایمان تو سختی بکشی پس تعارف نکردم.
این مرد همیشه با کاراش منو شکه میکرد کاش حداقل دلیل این همه توجه میدونستم.
دستشو تو هوا تکون داد:از اینا بگذریم از آخرین دفعه که دیدمت صورتت خیلی لاغر تر شده.
دستمو رو گونم گذاشتم: کمی کارم سنگین شده به خاطر این باید باشه.

1403/04/25 04:17

پارت244
اخماش بیشتر توی هم رفت:من اصلا نمیفهمم چرا وقتی میتونی تو شرکت من اونم با تایم مشخص کار کنی بازم اصرار داری به این شغل که روز و شبش معلوم نیست ادامه بدی؟
باز به این بحث رسیده بودیم: من شکایتی ندارم.
بی جوابم گذاشت و از اتاق خارج شد.
همایون خان: سمن چندتا از اون کمپوت ها که برای ایران اوردم براش باز کن محض رضای خدا این دختر اصلا غذا هم میخوره؟
صدای مادرم شنیدم: غذا میخوره ولی چون بی برنامس لاغر شده شما اگه یکم دعواش کنی شاید حساب ببره من که حریفش نمیشم.
از حرف مادرم خندم گرفت یاد بچگی هام افتادم اون موقع ام که لج میکردم مادرم وقتی حریفم نمیشد دست به دامن همایون خان میشد همایون خان مرد خوبی بود ولی گاهی خود رای بودنش و نمیتونستم تحمل کنم.
سمن: میگم همایون خان من برم دادسرا نگران ایمانم یعنی ولش کردن؟
مادر برای رفتن پیش پسرش از این مرد اجازه میگرفت دلم میخواست قهقه بزنم.
به چهارچوب در تکیه زدم و به مادرم و همایون خان نگاه کردم.
همایون خان با ترشرویی جواب داد:مگه اینجور جاها جای یه زن تنهاس،لازم نیست بمون خونه مراقب دخترت باش من حواسم به همه چیز هست.
از وقتی یادمه همایون خان حضور پر رنگی تو زندگی من و مادرم داشت حتی تو دوران نوجوانیم با خودم فکر میکردم این همه توجه به خاطر علاقه ی همایون خان به مادرم و برای همینه که همایون خان مجرد مونده.
اون روز ها رویاپردازی زیاد میکردم به این فکر میکردم اگه همایون خان جای پدر واقعیم بود زندگیم خیلی با الان فرق میکرد.
بعد جدا شدن مادرم از پدرم انتظار داشتم همایون خان پا پیش بذاره ولی هیچوقت این اتفاق رخ نداد.
یک بار فکرمو با مادرم در میون گذاشتم و مادرم دعوام کرد که دیگه از این حرفا نزنم بعد اون روز دیگه حرفی راجب این موضوع نزدم ولی خیلی دلم میخواست مردی مثل همایون خان تکیه گاه مادرم باشه.

1403/04/25 04:35

پارت245
مادرم در جواب همایون خان مثل همیشه چشمی گفت.
فکرم اصلا نامربوط نبود مادر زن ایده آلی برای همایون خان بود.
همایون خان دوست داشت از دهن دور و اطرافیانش فقط چشم بشنوه مادرم هم جز چشم در جواب این مرد حرف دیگه ای به زبون نمیورد.
بعد رفتن همایون خان وارد نشیمن شدم خبری از جاوید نبود بی خبر رفته بود.
به چهارچوب آشپزخونه تکیه دادم:مامان جاوید رفت؟
مادرم همینطور که در کمپوت آناناسی و باز میکرد جواب داد: آره مادر بهش زنگ زدن گفت یه جلسه داره که فراموش کرده باید زودتر بره آهان گفت عصر میاد که سویچ و کارت ماشین ازت بگیره.
زیرلب زمزمه کردم: ماموت زورگو دوست داشتنی.
مادرم سرتکون داد: با همایون خان آشتی کردی؟
پوزخند زدم: طبق معمول چندتا چشم تحویلش دادم تا راضی بشه.
مادرم چشم غره ای بهم رفت و آناناس هارو داخل کاسه ریخت: دلم نمیخواد راجب این مرد اینجوری حرف بزنی این مرد همیشه به ما لطف داشته بدون هیچ چشم داشتی احترامش واجبه.
چشم کشیده ای تحویل مادرم دادم و صندلی میزناهارخوری عقب کشیدم پشت میز نشستم.
_ مامان همایون خان میگفت بهش گفتی پول جور کردی از کجا که من خبر ندارم؟!
مادرم کاسه آناناس هارو جلوم گذاشت و چنگالی به دستم داد: بخور تا بهت بگم.
مادرم روبه روم نشست:ایران کلا ما 25 ملیون کم داریم خب؟
_خب؟
سمن: با پول رهن خونه میتونیم چک ایمان پاس کنیم.
دستم تو هوا خشک شد: چی؟
مادرم با هیجان ادامه داد:من فکر کردم بعد عروسی آفرین ما پول پیش از صاحب خونه میگیریم بیست و پنج تاش میدیم برای قرض ایمان با بقیه پول هم یه خونه اجاره میکنیم فکر خوبیه نه؟

1403/04/25 04:57

پارت246
چندثانیه طول کشید تا حرف مادرم هضم کنم مادرم میخواست بیشتر پول پیش خونرو برای بدهی ایمان خرج کنه اصلا این وسط منو هم میدید؟!
سمن:فکر خوبیه نه؟آفرین که بره سر خونه زندگی خودش فقط من و تو میمونیم مگه ما چقدر جا میخوایم؟
آفرین بره سر زندگیش،یعنی اگه آفرین بود هیچوقت اینکارو نمیکرد؟!
چنگالو تو کاسه رها کردم:مامان اصلا این وسط به منم فکر میکنی؟ اصلا منو میبینی؟
مادرم چشم گرد کرد:این چه حرفیه میزنی؟ اصلا این چیزا که میگی چه ربطی به حرف من داره؟
غریدم: داره چون اگه یه درصدی که به ایمان و آفرین بها میدادی به منم بها میدادی هیچوقت به این فکر نمیکردی که بیشتر پول پیش و بدی برای بدهی ایمان.
سمن: اینا چیه میگی ایران؟! ماکه از اول میخواستیم بریم چندمحله پایین تر خونه اجاره کنیم پس این حرفا چیه؟
بغضمو قورت دادم: آره قرار بود چندتا محل بریم پایین تر ولی قرار نبود من با هیچی دنبال خونه بگردم مامان با پولی که تهش برامون میمونه من حتی نمیتونم یه آلونک اجاره کنم شما اصلا این وسط فکر منو موقعیت اجتماعی من هم هستید؟
مادرم عصبی تر از من جواب داد:انتظار داری تو بهترین خونه بشینم بعدش اجازه بدم بچم بیوفته زندان همچین توقعی از من داری؟! یعنی موقعیت اجتماعی تو به یه خونه بستس؟
دلم گرفت: مگه من بچت نیستم؟
سمن: ایران این حرفا چیه میزنی ایمان داره میوفته زندان یکم منطقی رفتار کن یکم درک کن.
لبم فشردم و تندتند پلک زدم:چرا همش من باید درک کنم چرا همش من باید کوتاه بیام دو سال پیشم که ایمان گند زد همه طلاهات و حتی پول پیش مشترکی که تو این سال ها جمع کرده بودیم دادی برای ایمان که باز زندان نیوفته همین شازدت وقتی مریض بودی اصلا اومد بگه مادر من چیزی احتیاج داری؟ خواهر من این پول وامی که گرفتی و چجوری داری تسویه میکنی؟گفت واس خرید جهیزیه آفرین کم ندارید؟ گفت مامان؟
سمن: مگه داشت که نکرد؟

1403/04/25 14:18

پارت247
جیغ کشیدم: همون روزی که غرورم زیرپام گذاشتم رفتم سراغ همایون خان ازش پول قرض کنم پسرت شیرینی ماشین جدیدش اورد یعنی به خاطر مادرش نمیتونست یه چندسال دیگه با مترو رفت و آمد کنه که من نرم زیربار قرض چرا همیشه ما باید به خاطر ایمان سختی بکشیم؟
مادرم غمگین نگاهم کرد: باشه فهمیدم دردت چیه کار میکنم تمام پولی که برای عملم خرج کردی و پست میدم.
اشکم از گوشه چشمم چکید:آهان حالا میخوای بگی من آدم بده ام منم داداشم برام مهمه ولی تو مامان داری شبیه بابا رفتار میکنی.
سمن: ایران من کی...
دستمو بالا اوردم:دیگه مهم نیست چون من هرچی بگم شما بازم فکر میکنی من خودخواهم،پول خونه مال من نیست هرکاری دلت میخواد میتونی باهاش بکنی.
اینو گفتم و سمت اتاقم رفتم.
سمن: ایران چرا اینجوری میکنی.
در اتاق محکم بهم زدم و به پشت در تکیه زدم میدونستم نباید اون حرفارو به زبون میوردم منم دلم نمیخواست برادرم بیوفته زندان ولی با حرفای مادرم ظرفیتم تکمیل شد منم آدم بودم بالاخره تا یه جایی میکشیدم.
روی زمین نشستم با پشت دست اشکامو پاک کردم باید میرفتم و از مادرم عذرخواهی میکردم باید باز نقش اون آدم قوی که تکیه گاه خانوادش بود و بازی میکردم.

1403/04/28 05:36

پارت248
& جاوید&
کشوی میزتوالت و بیرون کشید و کراوات سرمه ای با خال خال های کوچک سفیدش برداشت کراوات رو دور گردنش انداخت و تموم سعی خودشو کرد گره دقیقی بزنه.
کمی از عطر همیشگیش و روی گردنش پاف کرد کتشو از روی تخت برداشت همینطور که سمت نشیمن میرفت کوشا رو صدا زد.
_ کوشا حاضر شدی؟
صدای بلند کوشا رو از اتاقش شنید: الان میام.
تلویزیون رو خاموش کرد خم شد از روی زمین عروسک های باربی نورا رو جمع کرد دخترکش همراه خواهرش زیبا به آرایشگاه رفته بود.
نورا از صبح ذوق داشت چون قرار بود امشب لباس پرنسس هارو بپوشه.
چند روز پیش نورا همراه زیبا و مادرش به خرید رفته بود و مادرش برای دخترکش لباس صورتی دخترانه پف داری خریده بود.
نورا انقدر هیجان داشت برای پوشیدن لباسش که هرشب قبل خواب اول سراغ پیراهنش میرفت تا مطمئن بشه هنوز سرجاش هست.
عروسکای نورا رو توی اتاق گذاشت و در اتاق نیمه باز کوشا رو باز کرد به داخل سرک کشید،کوشا چونه اش رو به سینش چسبونده بود و با زیپ شلوارش ور میرفت.
_ چیشده؟
کوشا با حرص زیپ شلوارشو ول کرد: بالا نمیاد.
_ بذار ببینم.
کوشا با اخم جواب داد:درست نمیشه خراب شده.
جلوی کوشا زانو زد و کتشو روی پاهاش گذاشت: بذار ببینم درست نشد عوضش میکنی.
زیپش به گوشه پارچه شلوارش گیر کرده بود زیپ و آزاد کرد و بالا کشیدش.
_ درست شد.
کوشا کت تک آبی نفتیش و از کاور بیرون کشید و تن زد و جلوی آینه ایستاد تا یقه پیراهنشو صاف کنه.پاپیونش که رو تخت افتاده بود برداشت و سمت کوشا گرفت.
_ اینو یادت رفت.
زیبا برای همه مردای خانواده کراوات و پاپیون خریده بود و اصرار داشت امشب همه باید رسمی لباس بپوشن.

1403/04/28 06:08

پارت249
کوشا چرخید و به دستش نگاه کرد و پره های بینیش گشاد شدن: خیلی خز نمیخوامش.
ابروهاش بالا پرید جمله های جدیدی از دهن کوشا میشنید که میدونست سرمنشاش به مدرسه جدیدش ختم میشه.
اخماش درهم شد:این دیگه چه طرز حرف زدنه؟ " خز" یعنی چی؟!
کوشا شونه بالا انداخت:یعنی ضایس،املی،چه میدونم همین معنی هارو داره.
_ منظورم این نبود معنیشو برام تفسیر کنی دیگه نشنوم اینجوری حرف بزنیا متوجه شدی؟
کوشا با بدعنقی سمت در رفت:بابا یه امشبو بیخیال من شو.
_ تو دیکشنری جدیدت کلمه چشم کاربردی نداره؟
کوشا دستشو تو هوا تکون داد: باشه جلو تو نمیگم.
حقش بود گوشش و میپیچوند پسره زبون دراز.
پوف کلافه ای کشید در خونه رو قفل کرد کوشا زودتر از او پایین رفته بود پاش و روی پله اول نذاشته بود که صدای پچ پچ یک نفر به گوشش رسید.
پله هارو پایین رفت که چشمش به نیما شوهر دخترعموش سیما خورد که تو پاگرد ایستاده بود و داشت با گوشی صحبت میکرد و هنوز او رو ندیده بود.
نیما: آخه عزیزم بهت گفتم وقتی خونه ام زنگ نزن جلو زنم که نمیتونم جوابتو بدم.
پوزخند زد پس داماد زن عموش هم زیرآبی میرفت.انقدر تنفرش نسب به خانواده عموش زیاد بود که بی اهمیت از کنار این قضیه گذشت از پله ها به پایین سرازیر شد‌.
نیما: عسلم فردا شب میام دنبالت.
نیما چرخید و با دیدنش سریع لحنش تغیر کرد.
نیما: آره حاجی فردا خودم میام.

1403/04/30 13:50

پارت250
سری از روی تاسف تکون داد بدون اینکه به نیما نگاهی بندازه از کنارش گذشت.
وارد حیاط شد پدرش همراه عموش و کوشا کنار ماشین ایستاده بودن و گپ میزدن.
_ مامان کجاس پس؟
پدرش با شنیدن صداش چرخید سمتش: خانم ها رو که میشناسی تا آماده بشن چندساعت طول میکشه.
خندید خواست چیزی بگه که درحیاط باز شد و با دیدن خسرو تعجب کرد.
سیروس: خسرو تو اینجا چیکار میکنی؟! مگه نباید الان بری دنبال عروست؟
خسرو لبخند زد: میرم دیر نمیشه یه چیز جا گذاشتم برم بردارم.
به برادر کوچکش نگاه کرد کت زغالی رنگ به تن داشت و مدل موهای امروزش با همیشه فرق میکرد.
_ شاه داماد بیا اینجا ببینم.
خسرو با نیش باز جلو اومد.
برادر کوچکترش و بغل کرد و با دست چند ضربه آروم به کتف خسرو زد.
_ مبارک باشه داداش کوچیکه،پدرشدنت و ببینم.
خسرو عقب کشید و لبخند محجوبانه ای زد:چاکرتم داداش...
پدرش دستاشو رو سرشونه خسرو که حالا یه چندسانتی از پدرش بلندتر بود گذاشت: پدرسوخته اصلا نفهمیدم کی انقدر بزرگ شدی که دارم دامادت میکنم.
خسرو خم شد تا دست پدرشو ببوسه که پدرش اجازه نداد و خسرو بوسه ای رو شونه ی پدرش گذاشت.
خسرو: نوکرتم بابا.
خسرو با عمو همایون هم روبوسی کرد و با قدم های بلند سمت ساختمون رفت.

1403/04/30 14:22

پارت251
مادرش و دید که کت دامن کرم رنگی پوشیده بود و موهای سشوار شده اش از زیر شالش مشخص بود.
سیروس: کجایی خانم؟ زود باش ناسلامتی ساعت پنج عقده ما باید به عنوان میزبان زودتر از همه اونجا باشیم.
فریده: اومدم هولم نکن داشتم با سمن حرف میزدم دنبال اونم باید بریم ایرانم رفته آرایشگاه تنهاس.
همایون: من میرم دنبال سمن شما مستقیم برید سالن تا دیر نشده‌.
فریده: جاوید مامان جان تا ما میریم سالن تو هم برو آرایشگاه دنبال دخترا زنگ زدن کارشون تموم شده.
نگاهی به ساعت مچیش انداخت ساعت3ونیم بود: باشه فقط آدرس ندارم.
فریده: زنگ بزن از زیبا بگیر اصلا خسرو هم باید بره همون آرایشگاه دنبال آفرین.
باشه ای گفت و چرخید سمت کوشا:تو با من میای؟
کوشا:نه حوصلم نمیگیره منتظر بمونم.
کوشا اینو گفت در ماشین پدرش و باز کرد روی صندلی پشت نشست.
ریموت در حیاط زد و ماشینو از حیاط بیرون اورد پشت سر ماشین خسرو حرکت کردن.
ماشین پژو سبز لجنی ماشین خسرو اسکرت میکرد و مردی که دوربین فیلم برداری به دست داشت از پنجره ماشین آویزون شده بود.
یادش اومد مراسم عروسی خودش تو یه رستوران با حدودا پونزده مهمون که همه از فامیل های درجه یک محسوب میشدن برگذار شد.
دلش گرفت بابت خودخواهیش جشن ازدواج بزرگی که آرزوی هر دختری بود برای نگار نگرفته بود نگار مثل همیشه با این یه مورد که دلش نمیخواست جشن بزرگی بگیره کنار اومده بود.
هیچ وقت تو زندگی مشترک چندساله که با نگار داشت ندیده بود که نگار بابت جشن ازدواجشون بهش غر بزنه یا ناراحتیش و بروز بده.
حدودا نیم ساعت بعد به مقصد رسیدن ماشینو خاموش کرد کوچه نسبتا خلوت بود کش و قوسی به گردنش داد دلش یه ماساژ حسابی میخواست از اونایی که آخرش به تخت کشیده میشد و آروم ریلکسش میکرد شایدم واقعا باید دوباره ازدواج میکرد شاید اینجوری کمتر به اونی که نباید فکر میکرد.

1403/04/30 21:22

پارت252
گوشیش از روی داشبورد برداشت و شماره ی زیبا رو گرفت منتظر شد.
زیبا: الو داداش...
دستش دور گوشی محکم تر شد و سر چرخوند نگاهشو به ساختمان پنج طبقه داد: من جلو آرایشگاهم کارتون تموم شد؟
زیبا: کار ما تموم شده الان میایم خسرو هم اومده؟ آفرین هم کارش تموم شده.
_ آره باهم اومدیم زودتر بیاین پایین لفتش ندین.
تماس قطع کرد.
خسرو همراه فیلم بردار ها که یک زن و مرد بودن بالا رفت.پنج دقیقه ای بود که منتظر ایستاده بود که زیبا همراه نورا پایین اومد.
نورا با دیدن ماشین دست عمشو ول کرد و بدو بدو به سمتش اومد سریع از ماشین پیاده شد.
اخم کرد: ندو میوفتی.
نورا رو بین زمین و آسمون گرفت و تو بغلش بالا کشید.
دخترکش تو اون لباس صورتی پف دار مثل فرشته ها شده بود موهای بلندش و بافت خاصی زده بود که ازش سر در نمیورد یه تاج کوچیک که روش نگین های صورتی و قرمز کار شده بود به سر داشت.
نورا تقلا کرد: بابایی بذارم زمین.
قبل از اینکه نورا رو روی زمین بذاره بوسه ای روی گونش کاشت.
نورا رو روی زمین گذاشت و نورا دور خودش چرخید.
نورا: بابایی نگاه کن شبیه سیندرلا شدم نگاه کفشامو نگاه مثل سیندرلا تق تقی...
بعد پاشنه کفشای دوسانتیش و به زمین کوبید تا صدا بده: خوشگل شدم؟
با لبخند تایید کرد: آره خیلی خوشگل شدی باباجان‌.
زیبا: داداش اینارو میذاری پشت ماشین.
کاور لباس هارو از دست زیبا گرفت نگاهش روی صورت خواهرش چرخید متوجه شد خواهرش یه فرقی با همیشه کرده بیشتر دقت کرد و تازه متوجه شد رنگ چشم قهوه ایش به سبز تیره تغیر رنگ داده بود.

1403/04/31 03:50

پارت253
دستشو جلو برد و با انگشت ضربه آروم به گونه زیبا زد:چه خوشگل شدی خانم کوچولو.
گونه های زیبا رنگ گرفت با خجالت جواب داد:راست میگی داداش...
اهومی گفت سمت ماشین رفت: زیبا جلو مانتوت ببند اگه میخوای تو کوچه وایستی.
زیبا چشمی گفت: داداش ایران و عسلم با ما میان.
ایران هم اینجا بود تو دلش اعتراف کرد دوست داره دخترک دوست داشتنیش رو هرچه زودتر ببینه.
با صدای جیغ و دست از فکر بیرون اومد خسرو دست تو دست آفرین سمت ماشین میرفتن جلو رفت و به آفرین که خنده از روی لپاش پاک نمیشد تبریک گفت.
صدای ایران و که شنید چرخید به پشت سرش روی پیشونیش چین افتاد.
اولین چیزی که تو ذوقش زد پاهای لختش بود خب اگه میخواست منصفانه به قضیه نگاه کنه ایران جوراب شلواری به پا داشت ولی انقدر نازک بود که پوشیدنش با نپوشیدنش فرق آنچنانی نمیکرد.پالتویی که به تن داشت قدش تا بالای زانوش بود شالش و آزادانه روی موهای فرش که مشخص بود مدل دار بسته شده انداخته بود.
ایران جلو اومد و خسرو صدا زد: خسرو جان بالا ندیدمت حسابی تبریک میگم.
قبل از اینکه خسرو بتونه جوابشو بده تو یه حرکت غیرمنتظره خسرو رو بغل کرد که باعث شد اخماش توی هم بره درست بود خسرو برادرش بود و داشت با خواهر ایران ازدواج میکرد ولی بازم خسرو به ایران نامحرم بود اصلا قضیه محرم نامحرم انقدر براش مهم نبود حقیقتش این بود دوست نداشت هیچ مردی ماه پیشونیش رو لمس کنه آدم حسود که شاخ و دم نداشت.
خسرو که اولش کمی جا خورده بود بی حرکت ایستاد ولی به خودش که اومد با محبت دستاشو دور ایران انداخت.

1403/04/31 04:07

پارت254
ایران بلند گفت: خسرو خیلی مراقب خواهرم باشیا.
خسرو: چشم حتما‌.
با بدخلقی گفت دیر شد.
ایران با صداش از بغل خسرو بیرون اومد و زیرچشمی بهش نگاهی انداخت: سلام آقای دکتر...
تا کی میخواست به این رسمی صحبت کردنش ادامه بده برادرشو بغل میکرد اون وقت همچنان اونو آقای دکتر خطاب میکرد.
خسرو و آفرین به درخواست فیلم بردار چندین بار سوار ماشین شدن پیاده شدن دخترا استاده بودن و تماشاشون میکردن.
نگاهش به عابرهای پیاده که گاهگداری نگاهشون روی ایران مینشست افتاد.
کلافه دستی به موهاش کشید: چرا سوار نمیشید با این سر و وضع ایستادین وسط کوچه چیو تماشا میکنید خسرو و آفرین رو بعدا تو سالن میبینید.
لحنش کمی تند و تیز بود که باعث شد لبخند از رو لبای ایران پاک بشه.
این بار به زیبا توپید: زیبا مگه نمیگم سوارشو.
زیبا: داداش چرا یهو عصبانی شدی؟
با صدای عسل نگاه کلافه اش و از ایران گرفت.
عسل: جاوید بیا کمک دستمو بگیر نمیتونم از پله ها با این کفشا پایین بیام.
با نا رضایتی سمت عسل رفت و بازوش و طرف عسل گرفت.
عسل دستاشو دور بازوش حلقه کرد نگاه پر از خشم ایران و دید.
عسل: موهام لخت کردم چون میدونم تو دوست داری حتی لباسمو طبق سلیقه تو خریدم حتما ازش خوشت میاد.

1403/04/31 04:24

پارت255
بی اراده نگاهش دوباره سمت ایران رفت صداشو شنید که زیرلب غر میزد.
عسلو میشناخت میدونست دختر بی شیله پیله ایه و از حرفاش منظور خاصی نداشت فقط میخواست به هر روش ممکنی که بلده بهش ابراز علاقه کنه.
ایران که متوجه نگاهش شد چشماش دزدید و چرخید سمت ماشین و روی صندلی عقب نشست زیبا و نورا هم کنار ایران نشستن.
عسل روی صندلی کنار راننده نشست و خودش هم پشت فرمون جا گرفت.
آینه رو روی صورت ماه پیشونیش تنظیم کرد ایران متوجه نگاهش شد سرشو کج کرد سمت پنجره همچنان اخم هاش وحفظ کرده بود.
دخترک لجباز قهر کرده بود؟! نمیدونست قهرش به خاطر لحن تند تیزش بود یا به خاطر حلقه شدن دست عسل دور بازوش و ابراز علاقش.
آهی کشید داشت چه غلطی میکرد با خودش قرار گذاشته بود ایران و از خودش و زندگیش دور نگهداره ولی با رفتارش باعث شده بود ایران نسبت بهش احساسی پیدا کنه.
عسل پاکت سیگار و فندکو از داخل کیف دستیش خارج کرد فندک زد خواست سیگارو روی لبش روشن کنه.
از گوشه چشم نگاهی به عسل انداخت: عسل نورا تو ماشینه.
عسل که انگار تازه یادش اومده بود نورا هم تو ماشینه آهی کشید.
فندکش پرت کرد داخل کیفش:حواسم نبود از صبح نکشیدم سر درد گرفتم.
بی اراده ابروهاش طرح اخم به خودشون گرفتن: کمش نکرده بودی مگه؟
انگار عسل علاقه ای به این مکالمه اونم با وجود زیبا و ایران نداشت: حالا بعدا راجبش حرف میزنیم.
تو طول مسیر حرف خاصی بینشون رد و بدل نشد ایران هم انگار زیادی شاکی بود از دستش چون تا رسیدن به مقصد یه کلام هم حرف نزد‌‌.
ماشین کنار ماشین پدرش داخل باغ پارک کرد.
عسل و زیبا و نورا داخل سالن رفتن.
ایران: آقای دکتر در صندوق میزنید

1403/04/31 17:36

پارت256
لحن خشک ماه پیشونیش نشون دهنده دلخوری بیش از حدش بود با خودش فکر کرد بی تفاوتی طی کنه اصلا اینجوری بهتر بود هرچی سردتر برخورد میکرد جلو احساسات نو پا ی ایران و میگرفت.
ولی این دلش بود که ساز ناکوک میزد و طاغت ناراحتی نازدونش و نداشت.
در صندوق زد و زودتر از ایران خم شد و کاور لباس هارو برداشت قبل از اینکه ایران دهن به اعتراض باز کنه گفت: من میارمش تصویب شد پس اعتراض نداریم.
ایران چشم غره ای بهش رفت.
کف باغ سنگ فرش شده بود و راه رفتن با اون کفشای ده سانتی و برای ماه پیشونیش زیادی سخت میکرد.
قدم هاش و با ایران یکی کرد و بازوش سمتش گرفت: ظاهرا بازم کمک لازم شدی؟
ایران ایستاد نگاهش کرد:ظاهرا همیشه بازوتون به همه قرض میدین آقای دکتر خیلی فداکار هستید.
طعنه کلام ایران به خنده انداختش مشتشو جلو دهنش نگهداشت تا جلو خندشو بگیره پس اخم و تخمش مال گذینه دوم بود.
خوشش میومد این دختر بلد نبود احساساتش و پنهان کنه.
ایران دست به سینه شد و اخم غلیظی کرد: کجای حرفم خنده داشت جناب؟
سرفه ای کرد تا جلو خندش بگیره.شال ایران سر خورد و از سرش افتاد نگاهش روی حلقه های فر موهاش لغزید.امشب از اون شب هایی بود که قرار بود با خودخوری پدرش دربیاد ماه پیشونیش امروز از همیشه زیباتر شده بود.
بی اراده لب زد: کی بهت گفته موهای فر خوشگلت میکنه که موهاتو فر کردی؟
ایران لب فشرد: ببخشید که سلیقم با سلیقه شما یکی نیست عوضش عسل خانم موهاش باب میل شما درست کرده.
انگار حرفای عسل زیادی سر دل ماه پیشونیش سنگینی میکرد که انقدر بدعنق شده بود.
خم شد روی صورتش: آره موهای لخت و دوست دارم.

1403/04/31 18:06

پارت257
طره ای از موهای فر ایران و بین انگشتاش پیچید: ولی با دیدن موهای فرفری نارنجی یه نفر نظرم عوض شد.
ایران تند تند پلک زد: و یه چیز دیگه که باید بگم اینکه...
متوجه شد این نزدیکی صمیمانه باعث شده ریتم نفس کشیدن ایران نامنظم بشه.
گوشه لبشو با ناخن خاروند:مدل موهات،آرایشت،حرف زدنت،رفتارت،جز مدل لباس پوشیدنت باب سلیقه منه.
گشادی چشمای ماه پیشونیش هم باعث نشد که ادامه نده:بیشتر از اینا باید بگم مدل قهر کردنت و دوست دارم انقدر ملوس میشی که دلم میخواد بغلت کنم و فشارت بدم حالا میل خودته که میخوای به قهرکردنت ادامه بدی یانه؟
مردمک های چشمش ثابت شدن:چی؟
حقیقت و گفته بود به نظرش این دخترک امروز انقدر دوست داشتنی شده بود که هرآن ممکن بود اختیار از کف بده و کار نادرستی ازش سر بزنه.
ایران خجالت زده لب پایینش و کشیده بود تو دهنش:آقای دکتر...شوخی قشنگی نبود.
بیخیال شونه بالا انداخت:من آدم شوخ طبعی نیستم همه حرفام کاملا جدی بود.
درست بود ذاتا آدم جدیی بود ولی این دختر باعث میشد از حصاری که دور خودش کشیده بود کمی بیشتر پاش و فراتر بذاره.
ایران ناله کم جونی کرد: من...
تای ابروشو بالا داد: تو چی؟
ایران زیادی دست پاچه به نظر میومد: من میرم داخل...
ایران تلوتلو میخورد انگار منگ بود جلوشو گرفت و بازوش به طرفش نگهداشت: بگیر دستمو اینجوری بخوای راه بری حتما بلایی سر پات میاری.
گیج نگاهش کرد: نه خودم میرم یعنی آشنا هست اینجا، ببخشید...

1403/04/31 19:01

پارت258
_ ایران؟
ایران با صورتی سرخ چرخید سمتش.
_ آروم راه برو پات پیچ نخوره.
ایستاده و به دور شدن ایران خیره شد این دست پاچگی ایران عجیب تموم هورمون های مردانه اش را قلقلک میداد.
رفتارش خودخواهی محض بود میدونست نباید ایران و وابسته خودش کنه ولی قلب خودخواهش اصلا از حرفایی که زده بود پشیمون نبود.
*******************
&ایران&
به محض ورودم به سالن موجی از عطرهای مختلف زیر بینیم پیچید حس کردم دمای سالن 100 درجه گرم تر از چند دقیقه پیش باید باشه.
یه چیز عجیب و ناشناخته داخل قفسه سینم در جریان بود یه نوع لرزش یه نوع بال بال زدن،لامپ های ریسه به پت پت افتاده بودن از همه حسای درونم متنفر بودم چون خوب معنیشون میدونستم بدنم آمادگی دوست داشتن *** دیگه ای رو پیدا کرده بود ولی مغزم نا امیدانه اخطار میداد نباید بیشتر از این پیش بروم.
یه نفس سریع و درب داغون کشیدم،با حفظ لبخند احمقانه روی لبم به سمت رختکن رفتم.
پالتوم همراه شال و کیفم تحویل یکی از مهماندار ها دادم و شماره گرفتم.
لباس زمردی خوش دوختم و از کاور خارج کردم به خاطر چاکی که کنار لباس قرار داشت مجبور بودم جوراب شلواری بپوشم.
هنوزم منگ حرفای جاوید بودم یادمه گفت فقط لباس پوشیدنم جز سلیقش نیست.
نگاهم روی لباس بژ تور مشکی عسل نشست لباس عسل یه راسته شیک و خوش دوخت و بسیار جسبونی بود که فقط طرف سمت چپ شونه اش و پوشونده بود سرشونه راستش برهنه بود.
پس سلیقه جاوید این بود خب من شرایط پوشیدن همچین لباسی اونم تو یه جمع غریبه رو نداشتم.

1403/05/01 03:46

پارت259
زیرلب نق زدم:اصلا به درک که از لباس پوشیدنم خوشش نمیاد کی گفته لباس های من باید باب میل ماموت خان باشه؟!
مطمئن نبودم دوباره میتونستم با جاوید روبه رو بشم یانه حرفای همین چند دقیقه پیشش و باید میذاشتم پای علاقش؟یعنی واقعا بهم ابراز علاقه کرده بود؟
پلک هام روی هم فشردم: آروم بگیر.
زیبا: ایران نمیای؟
_ الان میام.
با تنها شدنم روی صندلی نشستم تا بتونم کمی آرامش از دست رفتمو پیدا کنم با این حال و روز نمیتونستم برگردم توسالن،من 28سال داشتم ولی عاشقانه هام تو17سالگی باقی مونده بودن هنوز خجالتی و خام بودم. با ورود مادرم به رختکن از جام بلند شدم هنوز هم بعد اون بحث احمقانه باهم سرسنگین بودیم،حرف میزدیم ولی مثل همیشه نبودیم بدم اومد از رفتارم کسی که منو مجبور به کاری نکرده بود که غرش و به این زن همیشه مظلوم زده بودم.
خودم خواستم خودم میخواستم هرکاری از دستم برمیمد برای عزیزانم بکنم.
بغلش کردم محکم گونشو بوسیدم:سمن خوشگل امشب باید همش چشمم بهت باشه ندزدنت.
لبخندش به خاطر لحن همیشگیم عمق گرفت قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد از خودم و رفتار بچگانه ام بدم اومد من اگه دلخوری از برادرم داشتم حق نداشتم سر مادرم خالی کنم‌.
_ مامان خانمی بگم غلط کردم تمومش میکنی ای بابا اشک منم درمیاری اینجوری امشب ناسلامتی عروسی خاله ریزمون بعد داری گریه میکنی بخند قربونش بخند خاله ببینه.
خندش گرفت از لحنم:ایران مامان جان میدونی که چقدر برام عزیزی من نشستم فکر کردم دیدم تو راست میگی من اصلا حواسم به شرایط تو نبود باهمون پول پیش بگرد دنبال خونه آبرومند من خودم بدهی ایمان و یکاریش میکنم‌ خدا بزرگه مامان جان.

1403/05/02 05:27