The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤤

201 عضو

پارت309
نمیدونستم برای چی این همه عصبانیه که حالا گیر داده بود به لباس من که به نظر خودم موردی نداشت اگه کوتاهی بافتم و چسبون بودن شلوارم و مچ پای برهنم در نظر نمیگرفتم خیلیم لباسام مناسب و شیک بودن.
بی توجه به جاوید روی صندلی نشستم: گفتم من جایی نمیام درضمن من همیشه اینجوری لباس میپوشم اگه حس میکنید در شان شما نیستم میتونید برید.
پوف کلافه ای کشید:ایران! ایران! چی رو به چی ربط میدی؟ از حرفای من فقط همینو تونستی برداشت کنی؟
زیرچشمی نگاهش کردم آروم لب زدم: من جایی نمیام‌.
پرتحکم گفت:همینجا میشینی تا بیام.
*****************
از پنجره اتاق معاینه سرکی به داخل اتاق کشیدم سیما چشماشو بسته بود چند خط اخم روی پیشونیش هنوز وجود داشت خون مردگی زیر چشمش بیشتر به چشم میومد نمیدونستم جر و بحثشون سر چی بود ولی سر هرچی که بود حتی اگه سیما مقصر بود شوهرش حق نداشت دست روش بلند کنه اونم روی یه زن باردار.
پرستار صدام زد:خانم ابطحی واسه بستری بیمارتون باید برید حسابداری.
قبل اینکه بتونم حرفی بزنم صدای جاوید شنیدم:بله الان اقدام میکنم.
حس کردم شونه هام سنگین شدن سر کج کردم و از روی سر شونم به جاوید نگاه کردم جاوید اور کتش و روی دوشم انداخت.
جاوید: دستاتو داخل آستینش بکن از روی دوشت نیوفته.
دستامو از داخل آستین های کتش رد کردم چون جنس اور کتش پشمی بود سخت میشد آستین های کت و بالا بزنم تا دستامو از سر آستین بیرون بیارم.
چرخیدم سمتش به حالت بامزه ای دستامو تکون دادم: یه ذره زیادی بزرگه برام.

1403/05/28 19:59

‌پارت310
برای صدم ثانیه گوشه لبش کش اومد سریع جلو لبخند زدنشو گرفت و جدیتش و حفظ کرد امروز هیچ جوره خوش اخلاق نمیشد.
دولبه کتو گرفت و منو به خودش نزدیک کرد دکمه های کتو بست با رضایت سر تکون داد:اینجوری سردتم نمیشه.
چشم تنگ کردم منم که شبیه کند ذهن ها بودم و اصلا نفهمیدم چرا این کتی که قدش تا زانوم بود تنم کرده.
نفس عمیق کشیدم کت بوی عطر جاوید میداد دستاشو دور شونم حلقه کرد و منو سمت صندلی هدایت کرد.
عجیب بود من گرمای دستاشو حتی از زیر این کت پشمی هم حس میکردم گرمی دستاش به گرمی مرداد سوزان بود به داغی آفتاب مرداد که باعث میشد گر بگیرم تب کنم.
گوشه لبمو محکم گاز گرفتم و تو دلم نالیدم:خاک توسرت ایران قحطی مرد اومده بود به این ماموت عبوس دل بستی.
زیرچشمی نگاهش کردم لبمو داخل دهنم کشیدم و میک زدم این توجهات جاوید دلمو بیشتر میلرزوند انگار توی دلم جشن گرفته بودن و قلبم اون وسط لزگی میرقصید و لامپ ریسه ها پت پت میکردن.
این همه سال در قلبمو روی هیچکس باز نکرده بودم حالا به مردی که قبلا یبار ازدواج کرده بود و دوتا بچه داشت و بی اندازه متعصب بود من *** دل بسته بودم تا اینجا که حسابی گل کاشته بودم.
جاوید:ایران ازت یه چیز میخوام لطفا نه نیار.
بدخلق جواب دادم: گفتم من جایی نمیرم.
چرخید و سینه به سینم ایستاد و به مچ پام اشاره کرد: این آویز و از دور مچ پات باز کن.
خیلی بهش نزدیک شده بودم یک قدم تا گذاشتن سرم روی سینش فاصله داشتم ولی خب میدونستم اندازه فرسنگ ها باهم فاصله داشتیم عقب کشیدم تا کمی دور بشم از حجم خوش بویی که ازش ساطع میشد تا بتونم به خودم یادآوری کنم دوست داشتن این مرد یه اشتباه محضه.
مچ پامو تکون دادم و زیرلب زمزمه کردم: انقدر ها بد نیست.

1403/05/29 03:38

پارت311
چرخیدم تا روی نیمکت بشینم اما دست جاوید دور مچ دستم نشست: اصلا بد نیست یه جورایی زیادی هم قشنگه میگم درش بیار چون زیادی جلب توجه میکنه همینجوری پات زیادی تو چشم اون آویز صد برابرش میکنه.
سر تکون دادم جمله هارو گم کرده بودم یادم اومد هومن هم چندباری سر این موضوعات بهم تذکر داده بود ولی هیچوقت حرفاش مثل حرفای جاوید خلع سلاحم نمیکرد احساساتمو سوزن سوزن نمیکرد دستمو آروم از پنجه های بزرگ و مردانش بیرون کشیدم بدون اینکه نگاهش کنم لب زدم: باشه.
جاوید: من میرم حسابداری.
گوشی موبایلشو سمتم گرفت: یه زنگ به زیبا بزن بگو شب اینجا میمونیم نگران نشه بپرس بچه ها خوابیدن یانه.
با تعجب پرسیدم: میمونیم؟!
جاوید کمی در برابرم سر خم کرد: من پایین میمونم خونه نمیرم نمیتونم اینجا تنهات بذارم.
یکی به من میگفت چجوری میشد این آدمو دوست نداشت کاش یکی یه راه حل جلوی پام میذاشت.
اسکناسی از لای کیف پولش بیرون اورد و با خودکار چیزی روش نوشت: این شماره من مشکلی پیش اومد کاری داشتی باهام تماس بگیر من بیدارم.
اسکناس از دستش گرفتم.
جاوید رفته بود با زیبا صحبت کردم شماره سهراب از زیبا گرفتم باید با سهراب تماس میگرفتم بالاخره یکی از خانواده سیما باید در جریان قرار میگرفت.
بعد خوردن چندبوق تماس برقرار شد اولین چیزی که به گوشم رسید صدای هم همه و دست زدن بود: الو؟
_ الوسهراب؟
چند ثانیه سکوت شد با صدای متعجبی پرسید:تویی ایران؟!
_ خودمم میشه بری یه جای خلوت تر صدات خوب نمیاد.
سهراب: صبر کن.
صدای خرخر اومد چند ثانیه بعد صدای سهراب پشت تلفن پخش شد:ایران جان چیزی شده؟
نفس گرفتم: چیزه من الان بیمارستانم.
سهراب: چی؟ چرا؟ حالت خوبه ایران؟
_ من خوبم فقط سیما...
سهراب: سیما چی؟

1403/05/29 04:04

پارت312
با یادآوری وضعیت سیما آهی کشیدم: سیما خونریزی داشت آوردیمش بیمارستان، سقط داشته.
سهراب: وای وای وای...
سریع اضافه کردم:الان حالش خوبه قرار تو بخش زنان بستری بشه نگران نباش.
سهراب: کدوم بیمارستانید؟ نیما هم هست؟
فکر کردم الان شرایط مناسبی نیست که راجب کتک کاری نیما حرفی بزنم: نه آقا نیما خونه نبودن منو جاوید اوردیمش بیمارستان.
سهراب: باشه بگو کدوم بیمارستانی تا بیام.
_ نه...یعنی الان که کاری از دستت برنمیاد شبم اجازه نمیدن یه مرد وارد بخش زنان بشه من شب کنارش میمونم صبح بیا.
سهراب: ایران مطمئن باشم حالش خوبه؟
_ خوبه من هستم کنارش نگران نباش.
سهراب: تو که هستی خیالم راحته،پس من صبح زود میام اونجا اگه مشکلی پیش اومد حتما باهام تماس بگیر.
_ باشه کاری نداری؟
سهراب: واقعا ممنونم ازت ایران.
با بی تفاوتی جواب دادم:سیما دخترخالمه کار شاقی نمیکنم فقط فردا برای سیما لباس بیار من دیگه باید برم فعلا.
گوشی قطع کردم متوجه جاوید شدم که کنارم ایستاده بود این کی برگشته بود که من نفهمیدم!

1403/05/30 03:52

پارت313
نمیدونم چرا ولی حس کردم باید براش توضیح بدم: با سهراب تماس گرفتم آخه با خاله که نمیشد تماس گرفت بنده خدا اونور دنیا حتما نگران میشه،گفتش صبح میاد خب الانم میومد مثل شما باید پایین میشست زیبا هم گفت بچه ها خوابیدن نگران نباشید چیزه رفتین حسابداری الان الان بستری میشه.
تندتند حرف زده بودم نفس عمیقی کشیدم گوشیش و بهش پس دادم.
بالاخره لبخند زد: آره بیا.
من موندم تو کار این بشر کجای حرفام خنده داشت بلند شدم و پشتش راه افتادم.
***********************
پتو روی سیما مرتب کردم روی صندلی تک نفره ای که برای همراه بیمار در نظر گرفته بودن نشستم.
_ چیزی نمیخوای؟ درد که نداری؟
به خاطر مسکن های قوی که بهش زده بودن گیج بود سرشو به معنای نه تکون داد.
آروم زمزمه کرد: نیما کجاس؟
نمیدونستم چی جواب بدم:نمیدونم عزیزم.
چونه لرزوند و اشک ریخت بلند شدم دستشو گرفتم: گریه نکن عزیزم حالت بدتر میشه اصلا گورباباش تو خوب شو فقط...
سیما: بچم
هق زد: اینم نموند.
پیشونیش بوسیدم: فدای سرت جونت سلامت باشه بچه از اون مرد بی عاطفه میخوای چیکار؟
زار زد: زن گرفته ایران.
لبمو محکم گاز گرفتم: تو مطمئنی؟ شاید اشتباه میکنی!

1403/05/30 04:33

دوستان این پارت از بعد ستاره که گذاشتم بازم از زبان ایران داره تعریف میشه من فکر کردم جاویده ولی اشتباه شد✋💗

1403/06/03 07:05

پارت316
در کابینت باز کردم یه ردیف فقط شیشه نوتلا چیده شده بود لبمو لیس زدم و نیشم شل شد یکی از نوتلا ها رو باز کردم یه قاشق برای خودم برداشتم دهنم گذاشتم و لیوانش به دست نورا دادم.
دوید سمت نشیمن.
_دستاتو جایی نزنی.
جوابی نداد در قابلمه رو برداشتم و خورشتی که زیبا گذاشته بود و مزه کردم و شعله قابلمه برنج وخاموش کردم.
باز زیردلم تیر کشید و لب گزیدم به خاطر فشار و استرسی که دیشب بهم وارد شد عادت ماهانه ام جلو افتاده بود اینم شده بود قوز بالا قوز.
زیبا یک ساعتی بود رفته بود امروز هم کلاس هم تمرین داشتند ناهار بچه هارو گذاشت رفت بچه ها هم اصرار داشتند واحد خودشون بمونیم چون وسایلشون اینجا بود.
امروز و فردا آف بودم دلم میخواست یه چندساعتی بیشتر استراحت میکردم ولی میترسیدم چشم روی هم بذارم و نورا خرابکاری کنه.
کوشا ظرف پاپ کورن هارو برداشت بی توجه به من برای خودش لیوانی نوشابه ریخت.
کوشا:توام میخوری؟
پسرک کپی برابر اصل جاوید بود حتی موقع مهربون شدن هم جدی بود.
_ اوهوم میخورم،فیلم میخوای ببینی؟
کوشا شونه بالا انداخت یه لیوان دیگه برداشت: نه کشتی کج داره.
لب و لوچم آویزون شد.
کوشا: بعدش اگه بخوای فیلم نگاه میکنیم.
پسرک خوش قلب موهاشو بهم ریختم.
کوشا: نکن اه با موهای من چیکار داری؟!
لیوان از دستش کشیدم: دلم میخواد.
جوابی نداد کنارش روی کاناپه نشستم چند دقیقه بود که کوشا با هیجان میخ تلویزیون شده بود با وحشت خیره به دو مردی که داخل قفس با هم مبارزه میکردن بودم که تا حد مرگ هم دیگه رو میزدن.
آب دهنم و قورت دادم: بابات میدونه همچین برنامه ای رو میبینی؟
کوشا بدون اینکه نگاهشو از تلویزیون برداره جواب داد: جاوید خودش طرفدار دو این جانسون.

1403/06/03 07:37

پارت317
چینی به پیشونیم دادم ماموت خان با تربیتش یعنی شاهکار کرده بود بعد نگران کوشا بود که چجوری دوتا خیابون از مدرسه رو تا خونه میومد.
کوشا: البته الان دیگه بازنشست شده ولی من عقیده دارم هیچکس جان سینا نمیشه ولی کالاوی هم خوبه.
لبمو بهم فشردم اصلا نمیدونستم راجب چه کسایی حرف میزد.
_ چیزه فکر کنم بابات و دارن تو تلویزیون نشون میدن.
کوشا: جاوید و که هر روز می بینیم.
از این همه ذوق مرگیش و علاقش به پدرش شوکه شدم!
چشم غره ای بهش رفتم و نگاهمو به نورا دادم که قاشقش و کنار گذاشته بود و تا مچ دستش شکلاتی بود.
چینی به پره های بینیم دادم: نورا چیکار کردی؟
دست شکلاتیش و به بینیش کشید تا آب بینیش و پاک کنه دوباره دستشو تا مچ کرد تو لیوان دلم بهم خورد.
همین که بلند شدم از جاش بلند شد دوید دنبالش کردم تا بگیرمش ولی نورا از سر ذوق جیغ میکشید و از بازی که راه انداخته بود داشت لذت میبرد.
_ وایسا بچه.
بالاخره گرفتمش قهقهه میزد دستشو به صورتم زد: ای تو روح پدرت بچه نکن.
بوی شکلات ازش ساطع میشد.
_ خب خب اینجا چی داریم یه موش کوچولوی شکلاتی که حموم لازمه.
نورا دست و پا میزد: نه نمیام.
_ مگه دست خودته پرنسس شکلاتی.
نورا رو حموم کردم مدام خمیازه میکشید.
_ اول ناهار بعد خواب.
نق زد: خوابم میاد.

1403/06/03 07:53

پارت318
لب های سرخش و بوسیدم:ناهار بعد لالا باشه عشق ایران؟
لجبازانه سر تکون داد:نمیخورم.
در آخرم حریفش نشدم نورا بدون خوردن ناهار خوابید البته با خوردن اون همه شکلات منم بودم گشنم نمیشد.

کوشا هنوز روی کاناپه لم داده بود: ناهار که میخوری؟

کوشا سرتکون داد: آره.

در خونه باز شد بی اختیار دستی به موهام کشیدم جاوید به معنای واقعی خسته به نظر میومد.

_ سلام خسته نباشید.
سرتکون داد: زیبا نیست؟
_ نه کلاس داشت رفت.

جاوید نگاه سرسری به خونه انداخت: نورا کجاس؟
_ خوابید.

سر تکون داد و کوشا صدام زد:پس غذا چیشد؟
جاوید تشر رفت: مگه بچه ای؟ خودت پاشو برای خودت غذا بکش.

_ نه داشتم غذا میکشیدم شما هم غذا نخوردین؟
جاوید: نه ولی صبر کن بیام کمکت.

توجه نکردم تا جاوید لباس عوض کنه میز چیدم و کوشا رو صدا زدم.

جاوید وارد آشپزخونه شد موهای جلوی صورتش خیس شده بودن و به پیشونیش چسبیده بودن.

روبه روی من نشست: نورا غذا خورد؟
_ نه از حموم که اوردمش خسته بود خوابش برد.

1403/06/07 05:39

پارت319
جاوید: چیزی نخورده از صبح؟
کوشا: یه شیشه نوتلا رو تنهایی خورد.

چشم غره ای به کوشا رفتم زیر لب غر زدم:آنتن شده واس من انگار خودم زبون ندارم.
_ بچه دلش میخواست نتونستم بهش نه بگم.
جاوید اخم کرد: به یه بچه نمیتونی نه بگی وای به حال بزرگتر ها.

بهم برخورد اصلا با این حرفش اشتهامو از دست دادم تموم مدت با اخم به ظرفم خیره شده بودم کوشا تشکر کرد از آشپزخونه بیرون رفت.

با صدای زنگ تلفن خونه جاویدم از آشپزخونه خارج شد ظرفارو جمع کردم آستین هام و تا آرنجم بالا زدم و آب باز کردم خواستم اولین بشقاب بشورم که جاوید از دستم کشید: من میشورم.

بی میل تعارف کردم: میشستم خودم.

جاوید: از صبح مراقب بچه ها بودی خسته ای...
نگاهش به آرنج دستم افتاد حرفشو ادامه نداد.
بشقاب کنار گذاشت و آرنجم تو دستش گرفت: چرا دستت کبوده؟

چینی به پیشونیم دادم دستمو از دستش بیرون کشیدم: شوهر سیما هلم داد دستم خورد به دیوار.

جاوید نفسشو محکم به بیرون پرتاب کرد: مردک وحشی معلوم نیست در کدوم طویله باز مونده این بر خورده بین آدم ها.

خندم گرفت: مهم نیست ولش کن.

سرتکون داد مشغول ظرف شستن شد.

زیر دلم باز تیر کشید صندلی میز ناهارخوری بیرون کشیدم و سرم روی میز گذاشتم و دستمو روی شکم تختم کشیدم.

1403/06/07 05:52

پارت320
جاوید: دلت درد میکنه؟

دستمو سریع کشیدم و سرمو بلند کردم دلم نمیخواست دلیل دردمو بفهمه: نه سرم درد میکنه.

چشماش تنگ شد: که اینطور.

آب بست و دستاشو خشک کرد لیوانی شیر ریخت و سبد داروها رو برداشت شیر و جلوم گذاشت یه قرص مفنامیک اسید به دستم داد تا بناگوش سرخ شدم حیثیتم رفته بود متوجه شده بود دردم چیه !

به لیوان شیر اشاره کرد: شیر کلسیوم داره خوبه برات.

چونم چسبیده بود به سینم تو زندگیم تا امروز اینجوری خجالت نکشیده بودم بدون حرف چرخید سمت سینک ظرفشویی و به شستن ظرف ها ادامه داد.

قرصمو با شیر سر کشیدم و از جام بلند شدم: من دیگه برم.

سمت در آشپزخونه اومد: ایران.

ایستادم.

جاوید: ممنون که حواست به بچه ها بود.

زیرلب خواهش میکنم زمزمه کردم از آشپز خونه خارج شدم فقط دلم میخواست از جلوی چشماش نیست بشم.
از کجا فهمید دردم چیه؟!

غریدم: خنگ خنگ دست رو شکمت میکشی بعد میگی سرت درد میکنه،از پشت کوه نیومده طرف پزشکه ها.

در پشت سرم بستم به این فکر کردم یه چند روز نباید جلو چشم جاوید ظاهر بشم.

1403/06/07 06:05

پارت321
خمیازه کشیدم کش و قوسی به بدنم دادم
برای عوض کردن و پاک کردم گریمم به اتاق گریم رفتم،ساعتم و چک کردم امروز قرار بود برای دیدن اجرای زیبا برم و دوست پسر جدیدشو ببینم.

مهدیه منشی صحنه از لای در اتاق سرک کشید: ایران جان حسامی دنبالت میگشت ظاهرا زمان فیلمبرداری فردا تغییر کرده ساعت 4 صبح اینجا باش.

لب و لوچم آویزون شد: باشه میام.

خندید: عوضش عصر بیکاری فعلا.

_ فعلا.

کار جدیدم پشت صحنه خوبی داشته با اینکه دومین کارم بود که هومن کنارم حضور نداشت ولی کاملا با بچه ها صمیمی شده بودم برعکس کار قبلیم تنشی سر این کار پیش نیومده بود.

پشت ماشین نشستم ماشین همایون خان زیر پام بود خیلی اصرار داشت برام ماشین بخره وقتی با مخالفت شدید من روبه رو شد ماشین خودش در اختیارم گذاشته بود که شبایی که دیر از سر فیلمبرداری میام بی وسیله نمونم.

استارت زدم خواستم حرکت کنم که صدای گوشیم بلند شد موبایلمو از داخل کیفم بیرون کشیدم شماره ناشناس بود.

تماسو برقرار کردم: الو بفرمایید.

صدای خرخر اومد: سلام.

با تعجب گفتم: کوشا تویی؟؟

کوشا: اهوم.

_ چیزی شده؟ کجایی تو؟

کوشا: من مدرسه ام،میشه بیای اینجا؟

با تعجبی شگرف گوشیو تو دستم جابه جا کردم: کجا بیام؟

کوشا: مدرسه ی من، بیا اینجا بهت میگم چیشده.

_ چرا به بابات زنگ نزدی؟

کوشا نوچی کرد: نه به جاوید هیچی نگو،حالا میای؟

_ آخه اگه چیزی شده باباتم باید در جریان...

وسط حرفم اومد: ولش کن اشتباه کردم زنگ زدم.

_ قطع نکنی ها.
غر زدم: تو که لوس تر از منی دارم میام.

1403/06/07 06:31

پارت322
دنده رو عوض کردم و زیر چشمی به کوشا نگاهی انداختم که با اخم به بیرون خیره شده بود.

_ حالا چرا قیافه گرفتی واس من؟

کوشا: واسه چی گفتی منو مرخص کنن؟

ابرو درهم کردم: چه بچه پرویی هستی از یکی دیگه کتک خوردی اخمشو به من میکنی؟!

بدخلق جواب داد: من کتک نخوردم زدم.

_ بله یادم رفته بود شما با جناب بروسلی نسبتی داری ،بچه با خودت چی فکر کردی با پنج تا بچه وحشی زبون نفهم درگیر شدی؟!

اخماش پر رنگ شد: اونا به من گیر دادن.

_ پس ناظم و مدیر اونجا چیکاره ان؟
به جای اینکه میرفتی تو شکم پسر میرفتی شکایتشون به ناظمت میکردی.

تخس جواب داد: من بچه ننه نیستم.

_ بله کاملا از حال روزت مشخصه، به هرحال من باید به پدرت بگم چیشده.

بلند گفت: نه.

_ یعنی چی نه؟ ضربه یکم پایین تر به گیج گاهت میخورد که الان اینجا طلبکار بغل من ننشسته بودی.

کوشا: حالا که چیزی نشده بهش نگو دیگه.

_ مگه حتما باید چیزی میشد بالاخره بابات با این ریخت و قیافه ببینتت میفهمه یه چیزی شده هنوز میلنگی.

1403/06/07 06:43

پارت323
کوشا پوزخند زد: فکر میکردم تو فرق میکنی هرکاری دلت میخواد بکن توام شبیه عسل خودشیرینی برو همه چیز بگو.

بهم برخورد من کی واسه جاوید خودشیرینی کرده بودم که این دفعه دوم باشه،که شازده منو با عسل مقایسه میکرد.
گوشی موبایلم برداشتم و شماره جاوید گرفتم.

صدای مردونه کمی گرفته اش پشت گوشی پیچید: الو ایران تویی؟

تازگی ها در برخورد با این مرد عجیب پر دقت شده بودم پیش خودم اعتراف کردم چقدر اسممو قشنگ تلفظ میکنه.

_ سلام خوب هستید؟

جاوید: خوب نبودم ولی الان خوبم.

تو گوشم نوای پیانو پیچید و قلبم و مغزم شروع به رقص سالسا کردن.

_ ایران؟

قلبم نالید: چرا باید این همه از هم دور باشیم که یه جانم گفتن زیادی سخت و غیر ممکن به نظر بیاد.

آهی کشیدم: هستم ببخشید دارم رانندگی میکنم.

صداش جدی شد: بزن کنار بعد حرف بزن زود باش.

بعضی وقتا دستور دادنشم به دلم میشست.
ماشینو کنار خیابون نگهداشتم.

_ آقای دکتر؟

جاوید: نگهداشتی؟

_ بله.

جاوید: خب بگو چیشده یاد من افتادی؟

از گوشه چشم نگاهی به کوشا انداختم که پاش تند تند تکون میداد: حقیقتش کوشا پیش منه الان.

1403/06/08 04:52

پارت324
جاوید: پیش تو؟ کوشا الان باید مدرسه باشه پیش تو چیکار میکنه؟

_ واسه همین زنگ زدم کوشا با من تماس گرفت برم مدرسه ظاهرا از پله ها افتاده.

چرخش سریع کوشا طرف خودمو از گوشه چشم دیدم ولی توجه نکردم.

صداش بی اندازه جدی شد: افتاده؟ الان حالش چطوره؟ کجایید شما؟

_ نگران نباشید کوشا خوبه یه زخم جزئی پیشونیش برداشته معلم بهداشتشم بود بالای سرش مورد خاصی نیست.

نوچی کرد: چرا با خودم تماس نگرفتن؟

_ کوشا خودش با من تماس گرفت ظاهرا میترسید شما دعواش کنید به خاطر بی احتیاطیش برای همین با شما تماس نگرفت.

کوشا غر زد: من نمیترسم.

جاوید زیرلب زمزمه کرد: پسره بی فکر...

_ حالا اتفاقیه که پیش اومده خداروشکر که اتفاق بدی نیوفتاده.

پوفی کشید: چی بگم،کجایید الان آدرس بده میام دنبالش ببخش که مزاحم توام شدیم.

_ این چه حرفیه من داشتم میرفتم خونه کاری نداشتم لازم نیست از کارتون بزنید آقای دکتر حقیقتش زنگ زدم که در جریان بذارمتون نگران نشید.

جاوید: نه اینجوری تو اذیت شدی به خاطر من و بچه هام این چندوقت به زحمت افتادی.

_ من بچه هارو دوست دارم زحمتی اصلا نیست راستش من میخواستم برم اجرای تئاتر یکی از دوستام ظاهرا کوشا هم علاقه داره میتونم با خودم ببرمش؟

صدای فندک زدن شنیدم: اگه برای تو سخت نیست من مشکلی ندارم.

من با خودم فکر کردم دندون پزشک ها هم سیگار میکشند...

1403/06/08 05:08

پارت325
_ نه پس من دیگه مزاحم نمیشم.

جاوید: نیستی تو هیچوقت مزاحم نیستی.

یه چیزی شبیه حریر از رگ هام گذشت روی قلبم نشست.
خجالت کشیدم: چیزه من دیگه برم خداحافظ.

جاوید: آدرس جایی که میخواین برید برام پیامک کن...

_ باشه.

جاوید: لازم بگم مراقب خودتون باشید؟

_مراقبم.

با اخم کمرنگ به کوشا نگاه کردم: فکر نکن به خاطر اون حرفت به بابات چیزی نگفتم.

نیش کوشا شل شد: خیلی بامعرفتی.

ابروم بالا پرید پسرک خوش قیافه داشت معاشرت با خسرو روش تاثیر میذاشت و لنگه عموش بازاری حرف میزد.
استارت زدم و ماشین به حرکت دراوردم.

کوشا: کجا میریم، دوستت کیه؟

دستی به لبم کشیدم: الان که میرم یه چیز بخوریم بعد بهت میگم کجا قراره بریم،فلافل که میخوری؟

شونه بالا انداخت: تا حالا نخوردم.

جلوی مغازه فلافل فروشی که پاتوق خودم و هومن بود روی ترمز زدم.

کوشا: اینجاس؟

_اهوم.

چینی به پره های بینیش داد: اینجا که خیلی کثیفه!

کمربندم باز کردم: مزش به کثیف بودنش بچه تو تا حالا فلافل نخوردی پس نظر نده.

1403/06/08 05:20

پارت326
چرخیدم و از صندلی پشت کیفمو برداشتم: من فلافل با قارچ و پنیر میخوام با نوشابه ی زرد واس خودتم هرچی خواستی بخر.

انگشتش و سمت خودش نشونه گرفت: من برم بخرم؟!

جوری سوال پرسیده بود انگار ازش خواسته بودم شاخ غول و بشکنه‌.

_نه پس من برم،ناسلامتی مرد شدی تازشم من برم پایین حالا حالا درگیر امضا و عکس میشم‌.

کوشا: آخه جاوید اجازه نمیده من واسه خرید برم همیشه خودش خرید میکنه.

_ بابا جون شما دیگه شورش در اورده بد نیست یکم مستقل باشی حالا میری یانه؟

کوشا نگاهی به مغازه انداخت: میرم.

خواست پیاده بشه که دستشو گرفتم: وایسا بهت پول بدم.

اخم کرد و دستشو عقب کشید:خودم دارم.

زیر لب زمزمه کردم: پسر همون پدری دیگه..

1403/06/08 05:29

پارت327
&جاوید&
انتهای خیابونی که به سالن تئاتر ختم میشد پارک کرد و موبایلشو از روی داشبورد برداشت با انگشت اسم ایران و لمس کرد گوشیو کنار گوشش نگهداشت.

ایران: سلام آقای دکتر

_ کجایید؟

ایران: ما همین الان از سالن خارج شدیم داریم سوار ماشین میشیم.

لب فشرد و استارت زد: دقیقا کدوم قسمت پارک کردی؟

ایران: ضلع غربی سالن...
سکوت کرد و پرتعجب پرسید: چطور؟

_ منم تو کوچه سالن تئاتر پارک کردم نگفتی کجایی؟

هینی کشید: اینجایید؟!

_ اهوم

برای چند ثانیه سکوت کرد: آخه چرا اومدین من خودم کوشا رو میرسوندم.

ماشین حرکت داد: کارم زود تموم شد گفتم شام وباهم بخوریم نگفتی سرکوچه پارک کردی یا ته کوچه؟
احساس کرد ایران داره دست دست میکنه.

ایران: ای بابا زحمتتون شد چرا قبلش خبر ندادید..

اخماش درهم شد: مشکلی پیش اومده؟

تند تند جواب داد: نه نه چه مشکلی؟

انگشت شصتشو روی لبش کشید ساختمون تئاتر دور زد: اینجوری که تو حرف میزنی یه چیزی شده که یا من نباید بدونم یا نباید ببینم هوم؟؟!!

زمزمه وار گفت: نه فقط شوکه شدم چیزی نیست.

با دیدن کوشا که کنار ماشین ایستاده بود دوبله پارک کرد و پیاده شد ایران با دیدنش گوشیش و پایین اورد و دوباره سلام داد.

بوی خوشی به مشامش نمیرسید چشم تنگ کرد: چرا سوار نشدین؟

کوشا جواب داد: منتظر زیباییم.

یه تای ابروش و بالا داد از بالای سرشونه اش به ایران خیره شد: زیبا؟

1403/06/09 04:20

پارت328
ایران انگشتای دستشو به بازی گرفته بود پر استرس نگاهش میکرد لبخند شل و ولی زد: زیبا ام با ما بود.

_ بود؟

_ نه یعنی هست، چیزه من نمیدونم.

لحنش جدی شد: ایران درست حرف بزن ببینم چیشده؟
جوابی که از ایران نگرفت چرخید سمت کوشا: عمت کجاس؟

کوشا با بی خیالی نگاهشو از گوشیش گرفت: با کیوان داشتن میومدن.

_ کی؟

کوشا: دوست پسرش.

چرخید سمت ایران که گوشه شصتشو به دندون گرفته بود.

ایران: نه دوست پسر که نیست خاستگارش یعنی فقط برای آشنایی یه چندباری بیرون رفتن.

اخماش بیشتر توی هم رفت ایران باز ادامه داد: جای خاصی نرفتن همین سینما و توچال...
لب گزید: من دیگه هیچی نمیگم از زیبا بپرسید.

با دیدن زیبا که کنار پسر جوانی قدم برمیداشت دست به سینه شد.

پسرک موهای بلندی داشت که بالای سرش بسته بود ریش بلندش تو ذوق میزد دوتا زنجیر به خودش آویزون کرده بود و اورکت دو لبه ای به تن داشت که تا زانوهاش میپوشوند معلوم نبود زیر گوش زیبا چی میگفت که نیش خواهرش تا بناگوش باز بود.

زیبا با دیدنش سرجاش خشکش زد لبخند روی لبش ماسید.

_ علیک سلام.

زیبا هل شد: سلام، داداش...

پسرک که متوجه نسبتش شد جلو اومد و دست دراز کرد: سلام آقای نواب کیوان علی یاری هستم.

توجه ای به دست دراز شده پسرک نکرد.

1403/06/09 04:36

پارت329
نگاهش به زیبا داد: زیبا سوارشو.
چرخید سمت ایران: شما لطفا سوارشو.

ایران به ماشین اشاره زد: پس ماشین چی؟

_ به عمو میگم خودش بیاد برداره،کوشا برو بشین.
زیبا سربه زیر از کنارش گذشت ایران صداش زد: آقای دکتر لطفا کمی آروم باشید.

فقط سر تکون داد: و اما شما؟

کیوان: آقای نواب سوتفاهم شده بخدا من واقعا قصدم خیره اصلا اون چیزی که شما فکر میکنید نیست.

قدمی سمت پسرک برداشت: دلم نمیخواد اصلا به چیز دیگه ای فکر کنم ببین آقای علی یاری خواهر من خانواده داره منو که میبینی؟ نگاه به ریخت و قیافمو تحصیلاتم نکن پای ناموسم وسط باشه به وقتش از مشتمم استفاده میکنم قصدت جدیه باشه با خانواده تشریف بیارید با بزرگترش حرف بزن خواهر من عروسک خوش گذرونی هیچکس نیست زیبا ارزشش خیلی بالاتر از این حرفاس که رابطه پنهانی با کسی داشته باشه
این بار فقط حرف زدم کاری نکن دفعه بعد عملی نشونت بدم چقدر تو حرفام جدی بودم.

چرخید و سوار ماشین شد،کوشا و زیبا پشت نشسته بودن و ایران کنارش.

صدای نازک و آروم ایران کنار گوشش شنید: مرسی که دعوا نکردین.

نیم نگاهی به لبخند دلبرکش کرد ولی همچنان اخماشو حفظ کرده بود ماشینو به حرکت دراورد: زیبا خانم شما چندسالته؟

زیبا با بغض جواب داد: داداش بخدا من کار اشتباهی نکردم‌.

کلافه دستشو تو هوا تکون داد: پرسیدم چندسالته؟

زیبا آروم و پر بغض جواب داد: 23.

_ یعنی چی؟ یعنی الان یه دختر عاقل و بالغی نه؟

1403/06/09 05:01

پارت330
از داخل آینه دید که سرشو تکون داد: پس من نباید یادت بندازم در حد تو نیست این روابط، من نمیخوام منعت کنم از چیزی چون میدونم تو سنی هستی که پر از احساسی سریع دل میبندی،میدونی که چقدر برام عزیزی دلم نمیخواد آسیبی ببینی چون جنس شیشه خورده هم جنسای خودمو خوب میشناسم اگه میگه واقعا قصدش جدیه پس پا پیش بذاره این مدل روابط تو کتم نمیره.

زیبا: جدیه داداش فقط خواستیم کمی بیشتر معاشرت کنیم که بیشتر همو بشناسیم.

_ باشه میخواد معاشرت کنه چرا پنهونی چرا دور از چشم خانواده تو، پا پیش بذاره معاشرت کنید کیه که اجازه نده منم نمیگم تا اومد خاستگاری عقد کنید معاشرت کنید تا هروقت که فکر میکنی لازمه معاشرت کنید ولی اینجوری یواشکی دور از چشم خانواده اصلا صحیح نیست.

زیبا: بله درست میگی ببخشید داداش.

_ اینارو نگفتم که معذرت خواهی کنی.

آهی کشید با وجود ایران و کوشا نمیخواست بیشتر بحثو کش بده نمیخواست غرور خواهرشو خورد کنه.
بیشتر نمیخواست جوری رفتار کنه که خواهرش از سر ترس همه چیو قایم کنه: من حرف آخرمو زدم زیبا توام متوجه شدی درسته؟

زیبا: بله متوجه شدم.

سکوت کرد پراخم به جلو خیره شد.

ایران میخواست جو عوض کنه: آقا جاوید یادتون نرفته که قرار بود بهمون شام بدین؟

از این آقایی که کنار اسمش میومد اصلا خوشش نمیومد.

با همون جدیت قبل جواب داد: فکر نکن یادم رفته دروغ گفتی.

آروم لب زد: من کی دروغ گفتم؟

_ الان جاش نیست بعدا حرف میزنیم.

1403/06/09 05:16

پارت331
شام خورده بودن متوجه شده بود از وقتی با جدیت با ماه پیشونی رفتار کرده بود بغ کرده بود لام تا کام حرف نمیزد دخترک لوس طاغت هیچ تشری و نداشت البته این زود رنجیش میتونست پای بالا و پایین شدن هورموناش بذاره.

از دروغ شنیدن متنفر بود ایران دروغ گفته بود و موضوع به این مهمی رو ازش پنهان کرده بود برای همین از سر شب اقدامی برای رفع دلخوریش نکرده بود.

ایران بالاخره بعد چندساعت به حرف اومد: آقای دکتر جلوی فروشگاه میشه نگهدارید؟

روی ترمز زد: چی میخوای من میگیرم.

ایران هل زده جواب داد: نه خودم میخرم.

جدی گفت: چی میخوای؟

ایران: ای بابا خریدم شخصیه خب..

متوجه شد خنگ که نبود با حال و روز ماه پیشونی دقیقا میدونست خرید شخصیش چیه.
بی توجه به ایران پیاده شد دوتا بسته پد بهداشتی برداشت کمی تنقلات برای بچه ها خرید سوار ماشین شد و نایلون خرید هارو جلوی پای ایران گذاشت لبای ماه پیشونیش رنگ اناری مورد علاقش شده بود.

با خودش فکر کرد هرچی میگذشت حس مالکیت بیشتری نسبت به ماه پیشونیش پیدا میکرد این یه جور زنگ خطر بود براش.

با خودش فکر کرد شاید وقتشه دیگه جدی با این قضیه روبه رو بشه تحمل این قضیه دیگه داشت سخت میشد.
حس میکرد تو این مدت که به راحتی با ماه پیشونیش کنار اومده بود پس بقیشم شدنی بود.
این چند ماه به هیچ چیز جز علاقش به این دختر فکر نکرده بود.

این یه نشونه بود که گذشته مانع برقراری ارتباط با ماه پیشونیش نمیشد.

1403/06/10 04:46

پارت332
&ایران&
گوشی موبایلمو تو دستم جابه جا کردم.

_ هومن پس لالا چی میشه؟ یه هفته میتونه تنها سرکنه؟

هومن: الان نگران لالایی؟! باید باور کنم؟!

گوشیمو بین شونه و گوشم نگهداشتم کلیدمو داخل قفل در چرخوندم و درو به جلو هل دادم: من نگران توام نمیخوام اونجا همش فکرت پیش لالا باشه.

هومن: جون مهربونم، براش پرستار گرفتم زبان بلده اینجوری میتونه چند روز بدون من زندگی کنه.

اهومی گفتم: شب ساعت چند میای دنبالم؟

صدای بوق ماشین داخل گوشی پیچید: ساعت چهار صبح پرواز داریم دوازده میام دنبالت.

از پله ها بالا رفتم: باشه پس من برم به کارام برسم.

هومن: باشه شب میبینمت پرنسس.

داخل پاگرد طبقه دوم ایستادم و دسته کیفمو روی ساعدم آویزون کردم و گوشیمو داخل کیفم انداختم با شنیدن صدای جاوید ابروهام بالا رفت.
به ساعت مچیم نیم نگاهی انداختم زود برگشته بود خونه، دستمو روی نرده گذاشتم و پامو روی پله اول نذاشته بودم که با شنیدن صدای نسبتا بلند همایون خان بی حرکت ایستادم.

همایون خان: من کار درستو دارم انجام میدم وقتی میگم نه یعنی نه.

جاوید زیرلب جویده جویده گفت: منم گفتم باهاش کنار اومدم عمو نکن.

همایون خان: چیکار کرده بود؟! با چی کنار اومدی پسر اسمش میاد رنگ مثل گچ دیوار میشه نفس تنگی میگیری حالا دستی دستی خودم بیام دختر...
الله اکبر، جاوید پات و بکش عقب نذار باهم سرشاخ بشیم چون من وسط این ماجرا طرف تو نیستم.

1403/06/10 05:04

پارت333
پای راستم و پشت پای چپم بردم و نوک کفشمو آروم به زمین کوبیدم.
راجب چی حرف میزدن؟

جاوید: الان این یارو چیش از من بهتره که من نمیتونم پا پیش بذارم اون میتونه؟

تا حالا ندیده بودم همایون خان با جاوید جر و بحث کنه ولی امروز همایون خان واقعا داشت با عصبانیت با جاوید صحبت میکرد.

همایون: جاوید بسه وقتی میگم بسه یعنی تمومش کن.

جاوید: مگه شما اصرار نداشتی ازدواج کنم همین شما چندبار نصیحتم نکردی حالا میگم باشه قبول شما میگی نه؟

لبمو زیر دندون گرفتم تند تند پلک زدم جاوید میخواست ازدواج کنه؟ باکی؟ عسل جانش؟

همایون: گفتم هنوزم میگم ولی چیزی که تو میخوای شدنی نیست من اجازه نمیدم، اسم خاستگار اومد جنی شدی یهو یادت اومد پا پیش بذاری.

جاوید: اره من ترسیدم اسم خاستگار ترسوندتم حداقل بذارید خودش انتخاب کنه.

همایون خان با لحن شاکی گفت: حق نداری جاوید حق نداری ذهن اون دختر درگیر همچین چیزی بکنی فهمیدی؟

جاوید: یه دلیل بیار عمو که قانع کننده باشه بخدا مرد نیستم اگه دیگه حرفشو بزنم.

همایون: بخوام چشم رو گذشته ببندم بازم شدنی نیست کسی که دست روش گذاشتی دختره جاوید میفهمی مثل اینکه یادت رفته زن داشتی و دوتا بچه داری برو تو یه خونه دیگه دنبال مادر واس بچه هات باش.

یعنی همایون خان مخالف ازدواج عسل و جاوید بود؟ چرا؟؟ اصلا ایم موضوع چه ربطی به همایون خان داشت؟ عسل خودش خانواده نداشت؟ پدر مادر عسل بودن که باید مقاومت میکردن نه همایون خان.

جاوید: اینا همش بهونس عمو در ضمن من مادر برای بچه هام نمیخوام زن میخوام این چیزایی که گفتید شما نباید باهاش مشکل داشته باشید تصمیمش با شما نیست من دیگه واقعا خسته شدم دلم آرامش میخواد عمو خسته شدم اتقدر احساساتم و خفه کردم، تو این چند ماه که برگشتم بهم ثابت شده این سیزده سال خیلی چیز هارو عوض کرده...

1403/06/15 03:23

پارت334
همایون: بچه من دارم فارسی میگم چرا نمیفهمی جاوید این دندون لق و بکش بنداز دور هم خودتو خلاص کن هم منو بذار بعد این همه سال یه آرامشی پیدا کنم این ازدواج آخرش از همین الان مشخصه.

نفس کم اوردم لبامو از هم باز کردم نفسام تند شده بودن،نفسام آه میشدن و بغض تو گلوم بیشتر میکردن.

جاوید: سیزده سال گذشت عمو نشد نتونستم عمو شما نکن با من اینجوری من خسته شدم از این بلاتکلیفی.

همایون: باز برگشتی که سرخونه اولت.

تحمل شنیدن این مکالمه رو نداشتم دل بسته بودم به مردی که برای رسیدن به زن مورد علاقه اش ناشکیبا بود.
پله های باقی مونده رو ناتوان بالا رفتم با دیدن من سکوت کردن زیرلب سلامی دادم.

همایون: سلام دخترم زود اومدی؟

نیم نگاهی به جاوید انداختم عصبی چنگی به موهاش زد که انگار قلب منو چنگ زده بود: امشب مسافرم.

همایون خان سرتکون داد: فراموش کرده بودم بیا برو تو دخترم.

سربه زیر از کنارشون گذشتم و صدای آروم جاوید شنیدم: تکلیف من چیه؟

همایون: تکلیف مشخصه میگردی دنبال خونه.
درو بستم و دیگه صدایی نشنیدم.
مادرم که رو کاناپه نشسته بود با دیدنم گفت: اومدی ییا اینجا بشین کارت دارم.

بی حوصله سمت اتاقم رفتم:خسته ام مامان باشه برای بعد.

در اتاق و بستم و به پشت در تکیه زدم چرا هیچ چیز تو زندگی من باب میل من پیش نمیرفت یعنی قرار نبود هیچوقت کسی و کنار خودم داشته باشم چرا هروقت دل میبستم وقتی حس میکردم میتونستم ناز باشم اونی که میخواستم نیاز نمیشد.

کیفمو روی تخت گذاشتم و با همون لباس ها روی تخت دراز کشیدم و پاهامو جنین وار تو شکمم جمع کردم غصه هام و تو آغوشم گرفتم قطره های اشک از گوشه چشمم روون راه گرفته بودن.

پدرمو دوست داشتم ولی هرچی بزرگتر شدم فهمیدم باید این دوست داشتن دو طرفه باشه کم کم سرد شدم انقدر که حالا حس تنفر بزرگی نسبت به پدرم تو قلبم داشتم.

سهراب و دوست داشتم ولی کنار گذاشته شدم حالا هیچ حسی نسبت بهش نداشتم.

1403/06/15 11:15