The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤤

201 عضو

پارت360
در لب تاپ و بست و سرشو به مبل تکیه داد این سفر تموم میشد دیگه بچه ها رو تنها نمی ذاشت این هفته همه فکرش پیش بچه ها بود این حساسیت فکری زیادی عذاب آور شده بود ولی دست خودش نبود امنیت بچه هاش الویتش بود.

با صدای آلارم گوشیش خم شد و موبایلشو از روی میز برداشت با دیدن اسم ماه پیشونی لبخند روی لبش نشست پیامشو باز کرد.
خواستم بگم میشه خریدمون بذاریم فردا ساعت یازده؟
براش تایپ کرد: ساعت یازده صبحونه سرو نمیشه.
چند ثانیه بعد جواب داد:صبحونه رو میخوام با هومن بخورم آخه قول دادم بهش.

اخماش توی هم رفت یکی از چیزهایی که باید راجبش حرف میزدن" هومن" بود باید دقیقا می فهمید این مرد چه نقشی تو زندگی ماه پیشونی داشت رابطه صمیمی ماه پیشونی و این مرد اصلا باب میلش نبود یه جورایی جز خط قرمز هاش بود.

تایپ کرد: باشه با همون صبحونه میخوریم.

میدونست دعوت کردن خودش یه جورایی پرویی به نظر میومد ولی دلش میخواست به دور اطرافیان ایران اعلام وجود کنه.

پیام ایران و باز کرد
" منم منظورم بود با هم دیگه جناب دکتررر"

1403/07/11 03:29

پارت361
ناخن شستش روی لبش کشید هنوز چند ساعت از ابراز علاقه اش نمی گذشت و ماه پیشونی براش ناز میشد اگه همینجوری به این رفتارش ادامه میداد کنترل همه چی سخت میشد هرچند خودش میخواست ارتباط فیزیکی بینشون برقرار باشه.

تصمیم خودشو گرفته بود ماه پیشونیش و میخواست از وقتی اسم خاستگارو شنیده بود تردیدش و کنار گذاشته بود فکر اینکه ماه پیشونیش و کنار مرد دیگه ببینه روانیش میکرد.
تصمیم خودشو گرفته بود که ماه پیشونیش و بیاره وسط زندگیش، پس کمی بالا و پایین کردن هورموناش و وابسته کردنش به خودش انقدر ها هم بد به نظر نمی اومد.

بلد نبود حرف بزنه صبح جانش بالا اومده بود تا همون چند کلمه رو گفته بود آخر هنرش گفتن جمله ی ازت خوشم میاد بود.
جمله ای پیدا نکرده بود که احساسات قلبمه شده این سیزده سال رو داخلش بگنجونه.

بلد نبود با شعر و حرفای عاشقانه دل زنی و به دست بیاره ولی در عوض تو عمل خوب بلد بود چجوری ناز یه زن بخره نمیدونست این ویژگی ارثی بود یا نه فقط میدونست به هر قیمتی شده ماه پیشونیش و میخواست.

تایپ کرد: میام دنبالت عزیزم.

یاد حرفای عموش افتاد حق داشت به عموش حق میداد ولی قلبش دیگه تحمل دوری نداشت 13 سال گذشته بود از اون روز ها انقدر ایران و میخواست که گذشته رو پای ایران ننویسه.

اگه 13 سال پیش پا پیش میذاشت میدونست که گند میزد به زندگی خودش و ماه پیشونیش ولی الان بعد این همه سال منطقی تر شده بود گذشته فراموش نمیشد ولی میتونست که بهش فکر نکنه.
تو این مدت که ایران کنارش بود یه لحظه ام گذشته براش یادآوری نشده بود پس میتونست همه چیزو کنترل کنه رازی که بین خودش و عموش بود همیشه یه راز میموند.

با صدای در اتاق از فکر و خیال بیرون اومد ایستاد تا درو باز کنه .
از داخل دوربین روی در نگاه انداخت با دیدن سحر همراه چمدونش ابروهاش بالا پرید.
چون چند روز مونده به سفر تصمیم خودشو برای شرکت در همایش گرفته بود تیم هماهنگی نتونسته بودن در هتل برای تموم اعضا اتاق بگیرن خودش پیشنهاد این هتل داده بود.
سحر در این هتل اقامت نداشت حالا اینجا بود‌.

1403/07/11 03:53

پارت362
درو باز کرد.
سحر: سلام جاویدجان

سرتکون داد: سلام خانم بیات مشکلی پیش اومده؟
به چمدوناش اشاره کرد و سحر لبخند پسرکشی زد: هوای بیرون سرده منم دست و پام یخ زده دعوتم نمیکنی داخل؟

ناراضی به راه رو نگاه انداخت از جلوی در کنار رفت.
سحر روی کاناپه نشست.

_ اگه خیلی سردتون میتونم براتون یه نوشیدنی گرم سفارش بدم.

سحر همین طور که دستکش هاش و از دستش در می اورد جواب داد: عالی میشه.

تلفن برداشت سفارش یه قهوه داغ همراه با کیک داد.

گوشی تلفن سرجاش گذاشت چرخید سمت سحر که داشت دکمه های پالتوش باز میکرد.
_ نگفتید اتفاقی افتاده؟ چمدون به دست اینجا؟ تو این هوا؟

سحر لبخند زد: اتاقم و تحویل دادم اومدم اینجا اتاق رزرو کنم که گفتن به خاطر نزدیکی به تعطیلات کریسمس اتاق خالی ندارن ولی تا فردا صبح یکی از اتاق ها قرار خالی بشه برای همین امشب هیچ جایی برای خواب نداشتم اشکال نداره امشب اینجا بخوابم فردا اتاقم و تحویل میگیرم.

با انگشت اتاق و نشون داد: اینجا؟!

سحر: آره همین جا اشکال داره؟

دستی به پشت گردنش کشید قبل سفر دکتر بیات ازش خواسته بود حواسش به برادر زاده اش باشه آدمی هم نبود اجازه بده زنی که میشناسه تو این شهر بی سرپناه بمونه.

_ نه مشکلی نیست.
اینو گفت و لب تاپ و کتابشو برداشت سمت چمدونش رفت وسایلی که لازم داشت و داخل چمدونش گذاشت.

سحر با تعجب پرسید: جایی میری؟

با شناختی که از این زن پیدا کرده بود ترجیح میداد باهاش به هیچ عنوان تنها نمونه.

_ من میرم اتاق محمد تا شما هم امشب راحت بخوابید.

سحر با طعنه گفت: آقای دکتررر نکنه توام اعتقاد داری وقتی دوتا نامحرم میرن زیر یه سقف نفر سوم شیطون،چیه به خودت اعتماد نداری؟

پوزخند زد و صاف ایستاد: به خودم که اعتماد کامل دارم ولی بیشتر شب و میخوام روی کتاب کار کنم اینجوری مزاحم خواب شما هم نمیشم خانم دکتر.

سحر اخم کرد: پس منظورت اینه که به من اعتماد نداری.

لبخند زد: منظور خاصی نداشتم سرویس اتاق رایگان هرچی خواستید میتونید سفارش بدید با اجازه.

عقل دوری از این زن و حکم میکرد درو بست و سمت اتاق محمد رفت.

1403/07/11 04:15

پارت363
& ایران&
دنیا از دیروز هیچ فرقی نکرده بود جز اینکه من میدونستم جاوید همون حسیو داشت که من بهش داشتم از صبح که چشمامو باز کردم حس کردم قلبم از خودش حرارت تولید میکنه.
حتی موقع لباس پوشیدن هم چقدر خودمو سرزنش کردم چرا لباسای بیشتر با خودم نیورده بودم عجیب بود دلم میخواست زیادی خوب به نظر برسم.

این تجربه ی اول من بود من یکبار ازدواج کرده بودم ولی هیچ تجربه اولینی نداشتم روی ازدواج من نمیشد اسم ازدواج گذاشت من فقط چندماه شناسنامه ام رو سیاه کرده بودم شاید همه ی این چیز ها بی قراری قلبمو توجیح میکرد.

بار دهم بود که ساعتو چک میکردم صبحونه تموم شده بود ولی از جاوید خبری نبود.

هومن: تو چته؟ منتظر کسی هستی؟

لبخند زدم: نه منتظر کی؟

هومن لبخند شیطنت آمیز زد:مثلا یه دکتر اخمو؟

چشم غره بهش رفتم.
ازش ممنونم بودم با این قضیه خیلی راحت برخورد میکرد دلم نمیخواست وقتی راجب خواسته جاوید میخواستم باهاش حرفی بزنم اخلاقش تغییری کنه میدونستم در آینده به مشورت با هومن احتیاج پیدا میکنم.
من خیلی رازهای پنهانی داشتم که جرئت بیانشون نداشتم هنوز هم تصمیمی به بیانشون نداشتم هنوز نمیدونستم با جاوید اصلا به توافق میرسیدم یانه...

1403/07/14 03:14

پارت364
جاوید نیومد که نیومد.
بعد خوردن صبحونه هومن رو تنها گذاشتم فکر کردم شاید جاوید هنوز خوابه دیروز که می‌گفت میخواد شب روی کتابش کار کنه حتما شب دیر خوابیده بود و صبح خواب مونده بود.

جلو در اتاق جاوید ایستادم و تقه ای به در زدم دسته ای از موهای فرمو دور انگشتم پیچیدم.
صدای پا شنیدم ولی در باز نشد دوباره در زدم یعنی چی؟ چرا درو باز نمیکرد؟!
مدت طولانی منتظر ایستادم یه جورایی بهم برخورد خواستم برم که در اتاق باز شد.

با دیدن کسی که در اتاق باز کرد مات شدم.
نکنه اتاقو اشتباه اومده بودم ولی با دیدن پیراهن جاوید که تن زن بود مطمئن شدم درست اومدم.
اینجا چه خبر بود؟ این زنو میشناختم دفعه قبل که دیده بودمش پاهاش و روی زانوی جاوید گذاشته بود حالا نیمه لخت جلوی من ایستاده بود اونم هرجایی نه تو اتاق جاوید!

سحر: سلام ایران جان! ببخشید من یکم نامرتبم نمیدونستم توهم اینجایی؟

خیلی طول کشید تا کلماتو پیدا کنم:آقای دکتر نیستن؟
به خدا میگفت زیر دوش آب دیگه نمیتونستم جلو اشکامو بگیرم.

سحر: جاوید بیرون فکر نکنم حالا حالا بیاد اگه کار واجب داری میتونی داخل منتظر بشینی.

تموم شب با این زن بوده پس چرا گفته بود به من علاقه داره ...
دلم میخواست بودن سحر و داخل اتاقش به چیز دیگه ای تعبیر کنم ولی این زن با این سر و وضع اجازه نمیداد فکرم جاهای دیگه بچرخه.
_ نه مهم نیست بعدا میام.

سحر: راستی ببخشید بابت سوتفاهم پیش اومده..

_سوتفاهم؟!

سحر: اینکه من فکر میکردم همسر جاویدی دیگه! جاوید دیشب این سوتفاهم برام رفع کرد.

1403/07/14 03:29

پارت365
بغض بدی راه گلوم بست فقط دلم میخواست که برم دلم نمیخواست غرورم جلوی این زن خورد بشه و اشک بریزم.
بی هیچ حرفی سوار آسانسور شدم تو طبقه خودم پیاده شدم وارد راه روی خودم که شدم جاوید و جلوی در اتاقم دیدم با دیدنش قلبم گرفت.

چرخید چشمش که به من خورد لبخند زد:سلام کجایی تو؟

نقاب بی تفاوتیم و روی صورتم گذاشتم اصلا همون بهتر که هنوز هیچی شروع نشده تموم شد.
بی تفاوت از کنارش گذشتم بازومو گرفت نگهم داشت: چیزی شده؟

با کنایه گفتم: نمیدونم شما چی فکر میکنید؟

لبخند شرمنده ای زد: بابت صبحونه متاسفم دیشب نزدیک پنج خوابم برد صبح خواب موندم ولی قول میدم جبران کنم.

تموم دیشب بیدار بود پس زیادی بهش خوش گذشته بود.
_ مهم نیست ببخشید من کار دارم.

از کنارش گذشتم خواست دوباره بازومو بگیره که دستشو پس زدم:به من دست نزنید خوشم نمیاد.

با بهت نگاهم کرد:چیشده؟ این چه رفتاریه؟
کلافه نگاهم کرد: باورم نمیشه برای یه صبحونه داری اینجور رفتار میکنی؟

پوزخند زدم:منم باورم نمیشه برای یه ثانیه حرفای دیروزتون و باور کردم.
خواستم برم که این بار از زور بازوش استفاده کرد نگهم داشت.

جاوید: خب تا واقعا عصبی نشدم میگی چیشده که اینجوری رفتار میکنی؟ من که گفتم خواب موندم.

_ اتفاقا اومدم بیدارتون کنم ولی ظاهرا کارم بیهوده بود چون یه نفر بود که بیدارتون کنه.

پنجه دستش از دور بازوم شل شد.

1403/07/14 03:43

پارت366
جاوید:سحر و دیدی آره؟ مشکل اینه نه؟

حرصی شدم من به جلز و ولز رسیده بودم آقا خونسرد بود: لابد توضیحم دارید؟

پلک هاش و بهم فشرد: چون سحر و دیدی داری اینجوری رفتار میکنی درسته؟

این حرفاش غرورمو جریحه دار میکرد: دیگه مهم نیست.

جاوید: ببین ایران موضوع اصلا اینجوری نیست که فکر میکنی بذار برات توضیح بدم.

_ دلیلی نداره برای من توضیح بدین به هرحال شما یه مرد مجردین.

واقعا دیگه نمی تونستم به این بی تفاوتی ادامه بدم اگه همین الان تمومش نمیکرد میزدم زیر گریه من فقط بلد بودم ادای یه آدم محکم و نفوذ ناپذیر و دربیارم وگرنه شخصیتم شکننده تر از این حرفا بود.

جاوید شاکی نگاهم کرد: به همون دلیل که دیروز اون حرفارو بهت زدم پس به همون دلیلم باید توضیح بدم پس توام به همون دلیل باید گوش بدی.
تحکم داشتن لحنش این همه محقق بودنش اذیتم میکرد.
_ من حرفای دیروزتون جدی نگرفتم.

کبود شد: ایران میفهمی چی میگی؟ دختر بذار حرف بزنم بعد اگه قانع نشدی حکم صادر کن واقعا داری نا امیدم میکنی.

طلبکار هم بود: بفرمایید هرچی میخواین بگید من کار دارم.

نفس عمیقی کشید سعی داشت آرامشش و پیدا کنه: سحر هتل دیگه ای اقامت داشت اتاقش و تحویل داده بود اومده بود این هتل ولی دیشب اتاق خالی نداشتن منم اتاقمو بهش قرض دادم دیشب تو اتاق محمد خوابیدم.

یعنی هتل به این بزرگی یه اتاق خالی نداشت با عقل جور در نمیومد تو کت من نمی رفت.

_ باشه میخوام برم.

نگهم داشت و دوتا دستشو روی بازوهام گذاشت و سرشو پایین اورد با لحن خواهشی صدام زد: ایران چرا باور نمیکنی د آخه مگه مریضم وقتی به تو ابراز علاقه کردم برم با یه آدم دیگه بریزم روی هم سحر هیچی برای من نیست.

1403/07/14 04:23

پارت367
صدام میلرزید:من چیزی که دیدم باور میکنم ظاهرا لباس هاشونم فراموش کردن بیارن که لباش شما رو میپوشن.

سرخ شد رنگش داشت به کبودی میزد مچ دستمو گرفت دنبال خودش کشیدتم.
_ چیکار داری میکنی؟

جاوید: میرم بالا میخوام بدونم اون زن چی گفته که تو این حال شدی من اون زن خوب میشناسم میدونم یه حرف نامربوط زده.

فکر روبه رو شدن با اون زن دل آشوب ترم میکرد سعی کردم دستمو عقب بکشم: من هیچ جا نمیام بیام چی بپرسم با هم رابطه دارید یانه؟ در شخصیت من نیست این کارها ولم کنید آقای دکتر.
توجه نکرد به حرفم این بار اسمشو صدا زدم: جاوید.

ایستاد چرخید سمتم:ایران این حرفا این رفتار بچگانه هم در شخصیت من نیست.

دلم از لحنش گرفت.
جاوید: آخه مگه من مغز خر خوردم وقتی تو هستی برم سراغ زن دیگه.

آروم لب زد: ایران من سن و سالم کم نیست که کشته مرده این روابط باشم من دلم یه زندگی آروم میخواد یه خانواده میخواد اگه دنبال همچین رابطه هایی بودم که راحت میتونستم داشته باشم دیگه به فکر ازدواج نمی افتادم سحر آدم نرمالی نیست نمیدونم مشکلش چیه فقط میدونم این دفعه اولش نیست البته دفعه اخرش!

تا بیام حرفای جاوید برای خودم بالا و پایین کنم گوشی موبایلش و برداشت و شماره گرفت.
_ چیکار میکنی؟

جاوید:کاری که باید روز اول میکردم ولی پشت گوش انداختم.
جاوید: خانم بیات جاویدم.
_....

اخمش انقدر غلیظ بود که ابروهاش انگار با هم پیوند خورده بودن.

1403/07/14 04:36

پارت368
جاوید: خانم بیات لطف کنید همین الان برید برای خودتون اتاق بگیرید، سه شنبه که برگشتید ایران صبح برید کارگزینی تسویه کنید کلینیک ما متاسفانه دیگه با شما نمیتونه همکاری کنه یه لطف دیگه ام که میتونید به من بکنید اینکه تا پایان اقامتمون در مسکو هیچ ملاقاتی باهم نداشته باشیم.

دهنم باز مونده بود گوشه لبمو زیر دندون کشیدم واقعا اخراجش کرد!
نگاه جاوید به چشمام بود.

جاوید: خانم من هیچ توضیحی نمیخوام لطف کنید کارایی که ازتون خواستم انجام بدین تا حرمت ها شکسته نشه روزتون خوش.

تماس قطع کرد و خیلی جدی نگاهم کرد.
جویده جویده گفت: و تو یه چیزی که باید یاد بگیری اینکه به جای قهر و بی محلی حرف بزنی، ایران من از اون دسته مردام تا بهم نگی مشکل چیه نمیفهمم دردت چیه.

_ من اینارو نگفتم که اخراجش کنی!

جاوید کلافه نفسش و بیرون پرتاب کرد:اون زن اصلا مهم نیست ایران به جای قهر کردن حرف بزن همین حرف نزدن باعث میشه یه سوتفاهم به یه مشکل جدی تبدیل بشه الانم میریم یجا میشینیم حرف میزنیم.
دستمو گرفت و سمت آسانسور حرکت کرد.
******************
داخل کافه ی دنجی که داخل یه عمارت به سبک باروک تاسیس شده بود روبه روی هم نشسته بودیم.
دکوراسیون و فضای داخلی کافه منو یاد یه خونه لوکس و اشرافی می انداخت.
موزیک ملایمی که درحال پخش بود کمی از تنش بینمون رو کم کرده بود ولی هنوز چند خط اخم روی پیشونی جاوید وجود داشت.

جاوید: اینجا حس خوبی به ادم میده انگار سفر کردی تو دل تاریخ.

دستامو درهم پیچوندم و روی میز گذاشتم: خب؟
لحنم طلبکار بود سرتکون داد فهمید قرار نیست کوتاه بیام.

جاوید: ما دیروز باهم حرف زدیم نه؟ ایران یه رابطه برای اینکه به سرانجام برسه به اولین چیزی که احتیاج داره" اعتماد" نباشه باید فاتحه اون رابطه رو خوند.

1403/07/16 03:56

پارت369
اخم کردم: بله اعتماد لازم ولی قرار نیست من چشم بسته هرچی تو گفتی قبول کنم من امروز اون خانم و وقتی لباس تو تنش بود در حالی که در اتاق تورو باز میکرد دیدم واکنش هام طبیعی بود.

صدای هوف کردنش و شنیدم.
جاوید: رفتارت طبیعی بود درست شوکه شدی درست ولی اینکه اگه قرار باشه با هر تقی به توقی حرف از تموم شدن و مهم نبودن رابطمون بزنی که به جایی نمیرسیم من واقعا از این حرکت بچگانه قهر کردن بیزارم وقتی میشه حرف زد سوال پرسید فرار کردن و قهر کردن اصلا معنایی نداره.

دندون روی هم فشردم:تاحالا عصبانی نشدی جناب دکتر...اصلا خودتو بذار جای من صبح با همچین چیزی روبه رو میشدی

اخطار آمیز صدام زد: ایران...
پرخاش کردم:بفرما تو حتی اجازه نمیدی من یه جمله ام و تموم کنم حالا از من طلبکاری؟!

لحنش نرمش قبل و نداشت دیگه سعی در متقاعد کردنم نداشت: برای اینکه دلم نمیخواد به این چیزا فکر کنم اگه با همچین چیزی روبه رو میشدم فرار نمیکردم نمیگفتم دیگه مهم نیست میومدم سراغت توضیح میخواستم یه توضیح کامل که قانعم کنه من مرد ول کردن و رفتن نیستم وقتی چیزی و میخوام وقتی حرفشو زدم تا آخرش پای خواسته ام میمونم ولی رفتار تو ناامیدم میکنه این دفعه اول نیست تو این چندماه متوجه شدم هرجا بحثی پیش میاد دلخوری پیش میاد زود میدون و خالی میکنی زود خودتو کنار میکشی از روبه رو شدن با واقعیت فرار میکنی چیزی که من اصلا ازش خوشم نمیاد باید سعی کنی این رفتارت و اصلاحش کنی وگرنه در آینده خیلی به مشکل برمی خوریم.

این لحنش و دوست نداشتم مردک ماموت به جای اینکه سعی کنه از دلم در بیاره جلو روم نشسته بود و برام شاخ و شونه میکشید.

_ جالبه حالا که دقت میکنم میبینم هر رفتار من تورو ناامید میکنه پس چرا اصلا این رابطه رو شروع کنیم وقتی هیچ تفاهمی نداریم.

دستی به صورتش کشید اونم مثل من کلافه بود نه نبود چشماش که زیادی خونسرد بود.

جاوید:تفاوت ها قشنگه من دیروز گفتم دلم نمیخواد همسرم اصلا شبیه خودم باشه ولی اینم گفتم دونفر میتونن خودشون و باهم دیگه سازگار کنن.

1403/07/16 04:18

پارت370
بغضم و پس زدم: تو گفتی از من خوشت میاد؟
جاوید: هنوزم پای حرفم هستم.

_ من همینم جاوید تو از همین ایران خوشت اومده با همین اخلاق،پس چرا هنوز هیچی نشده انتطار داری تغییر کنم؟ چرا میخوای تغییرم بدی؟

جاوید: اینکه میخوام مثل یه بزرگسال رفتار کنی خواسته زیادی ایران؟!

دستمو دور فنجان عتیقه دمنوشم پیچیدم: ما حرف همو نمیفهمیم تو جوری حرف میزنی انگار تموم اتفاق های امروز همش تقصیر من بوده حالا هم باید عذرخواهی کنم.

چشم گرد کرد: دختر من کی همچین چیزی گفتم باشه قبول دارم اشتباه از من بود من باید بهت میگفتم اون خانم قراره شب تو اتاق من بخوابه که این مشکلات پیش نیاد ولی حرف من الان رفتار نادرسته.

بغضم و قورت دادم: باشه قبول

بیشتر اخم کرد: بازم فرار میکنی

دستمو روی حنجره ام کشیدم و سیبک گلوم لمس کردم: فرار نمیکنم فقط ادامه این بحث اشتباه وقتی حرف همو نمیفهمیم.

اخماش پرنگ شد:ایران،بگو چی ناراحتت میکنه تا حلش کنیم؟

ناراحتیم اون زن و اون لباس نبود یه چیز شاید خیلی احمقانه بود ولی برای من مثل یه عقده بود اونم رفتار خیلی سرد و زمخت جاوید بود من عقده داشتم محبت ندیده بودم من تا امروز جز هومن محبت مردی و نچشیده بودم.
هومن جای خالی پدرم و محبت هاش جای خالی محبت های پدرم و پر کرده بود.

1403/07/22 04:11

پارت371
اما من یه محبت از جنس دیگه میخواستم از همون محبت هایی که زنانگیم و قلقلک می داد.
غرورم اجازه نمیداد بگم من عقده محبت دارم کم کم داشتم پیش خودم احساس حقارت میکردم.
_ گفتم که مشکلی نیست.
" غرور لعنتی،لعنتی"

نگاهش روی اجزای صورتم چرخید: ایران

جوابی ندادم تقصیر جاوید نبود من زیادی عقده داشتم من زیادی توقع داشتم چی میشد کمی مهربون تر کمی ملایم تر کمی بااحساس تر رفتار میکرد اصلا آره دوست داشتم با حرفاش خرم میکرد از این ایران بی منطق که محبت گدایی میکرد متنفر بودم.

خیره خیره نگاهم میکرد: بریم خرید؟

سرتکون دادم: حوصله ندارم.

مستصل بود: میخوای کمی قدم بزنیم حال و هوات عوض بشه؟

_ میخوام برم هتل.

آهی کشید چندبار احساس کردم میخواست حرفی بزنه ولی قبل از اینکه چیزی بگه پشیمون میشد.

در اتاقم و باز کردم و قبل از اینکه درو ببندم صدام زد: ایران
برگشتم نگاهش کردم: لطفا فاصله نگیر بذار سعیم و بکنم.

دلم سوخت براش من واقعا احمقم منی که جاوید و اخلاقش میشناختم و بهش دل بستم خودم در کمال پرویی انتظار داشتم جاوید تغییر کنه اون وقت ازش خورده میگرفتم چرا سعی داشت منو تغییر بده.

لبخند زدم:فردا باهم برمیگردیم میای دنبالم؟

اونم لبخند بی جونی زد:میام دنبالت.

1403/07/22 04:26

پارت372
روی اولین مبل نشستم و پامو روی پام انداختم:چیشد؟

صدای بغض آلود سیما پشت گوشی پیچید:یکم با مامانم جر و بحث کردم زدم بیرون.
_ حالت چطوره؟
صدای ماشین شنیدم: نمیدونم هنوز نمیدونم کارم درست بوده یا نه.

با نگرانی گفتم: الان کجایی بگو بیام پیشت عزیزم

سیما: میخوام کمی تو تنهایی فکر کنم میخوام ببینم کجای زندگیم اشتباه رفتم که عاقبتم شد جدایی!

آهی کشیدم: اون مرد ارزش گریه های تورو نداره سیما جان ارزش حسرت خوردنم نداره.

سیما: گریه هام به خاطر نیما نیست نیما هیچوقت منو دوست نداشت من فقط خودمو تموم این سال ها گول زدم فکر میکنی خبر زیرآبی رفتناش و نداشتم فقط به خاطر نگهداشتن زندگیم دهنمو بسته نگه داشتم خفه خون گرفتم ولی این آخریو دیگه نتونستم تحمل کنم پیاله صبرم دیگه لبریز شده بود به خاطر خودم گریه میکنم.

با ورود عوامل فیلم برداری به اتاق صدامو پایین اوردم:سیما من واقعا فکر میکنم این جدایی بهترین کاری بود که تو زندگیت انجام دادی به چه قیمتی این زندگیو میخواستی نگهداری خورد شدن شخصیتت،بیمار شدن روح و روانت.

سیما آه کشید:مامان نگران حرف مردم طبق معمول.

تو دلم نالیدم: وای از دست تو خاله که انقدر کوته فکری.

سیما: نگران آبروش بود نگران این بود که دیگه هیچکس سراغ یه زن اجاق کور نمیره.

منشی صحنه به ساعت مچیش اشاره کرد: ده دقیقه دیگه فیلم برداری و شروع میکنیم.

براش سر تکون دادم از جام بلند شدم: خاله هم به سبک خودش نگرانه عزیزم مهم خودتی سیما به همه نشون بده بدون اون مرد هم میتونی زندگیت و بسازی حتی بهتر و موفق تر.

سیما: من شبیه تو نیستم ایران انقدر تو زندگی وابسته نیما بودم که الان واقعا نمیدونم چجوری باید از صفر شروع کنم.

1403/07/22 04:53

پارت373
به دیوار تکیه زدم:من میدونم باید از کجا شروع کنی اول از همه باید کار پیدا کنی استقلال پیدا کنی سیما فکر کردن به گذشته و غصه خوردن هیچ کمکی بهت نمیکنه فقط از زندگی عقبت میندازه تو به یه مشغله فکری احتیاج داری که از این حال و هوا خارجت کنه باید روش زندگی گذشته ات عوض کنی.

صدای پوزخندش شنیدم: دکتراش و لیسانسه هاش بیکارن من که حتی دیپلمم نگرفتم کی بهم کار میده.

_ همه هم انقدر ناامیدانه به زندگی نگاه نمیکنن تو مگه دوره های گریم و آرایشگری نگذروندی از همین شروع کن.

سیما: یعنی برم تو آرایشگاه دنبال کار؟!

برای زنی که هیچ وقت کار نکرده بود و همیشه تو رفاه زندگی کرده بود میدونستم کار سختیه ولی سیما احتیاج داشت وارد جامعه بشه با آدم های مختلف نشست و برخواست کنه.
_ میدونم مشکل مالی نداری عزیزم ولی بهش فکر کن.

نگاهم به هومن افتاد که داشت با دستیارش و فیلم بردار صحبت میکرد لبخندم کش اومد.
_ اووووم سیما من یه فکری دارم اول ببینم شدنیه بعد بهت میگم.من دیگه باید برم داریم فیلم برداری و شروع میکنیم.

سیما: باشه ممنون که به حرفام گوش میدی بدون اینکه قضاوتم کنی.

_ کار شاقی نمیکنم غصه نخوری ها اصلا گور بابای هرچی مرد باشه خوشگلم.

آروم خندید:سعی میکنم برو به کارت برس.

_ فدات بشم.
گوشیمو داخل جیب شلوارم فرو کردم آماده شدم برای فیلم برداری.
آخرای کار بود تا چند روز آینده فیلم برداری این کارم تموم میشد دو کار همزمان تموم انرژیمو ازم گرفته بود.

نیم ساعتی بود از فیلم برداری فارغ شده بودیم خمیازه کشیدم در اتاق تدوین و زدم و سرمو از لای در داخل بردم.

1403/07/25 03:29

پارت374
نگاه دو مردی که کنار هومن نشسته بودن سمت من چرخید:خسته نباشید آقای نامجو یه لحظه تشریف میارید یه کار کوچیک دارم باهاتون.

هومن سرتکون داد:بچه ها شما مشغول باشید من الان میام.
هومن در اتاق بست نگاهی به راه روی خلوت انداخت: جونم چی شده؟

لبمو زیر دندونم گرفتم و کشیدم و ول کردم: اوم هومن یه خواهشی ازت دارم.

چشم تنگ کرد: چیزی شده؟

سرم به طرفین تکون دادم: نه، سیما دخترخالم و که میشناسی؟
از سوال بی ربطم شونه بالا انداخت: همون که میخواست طلاق بگیره دیگه؟

_آره خودشه

لبخند مسخره ای زد:نه عزیزم نمیشناسم تا حالا ندیدمش.

_ شوخی نکن دیگه.

هومن به دیوار تکیه داد:خب راست میگم نمیشناسم.

کلافه دستمو رو هوا تکون دادم: گوش کن ببین چی میگم سیما چند روزیه که جدا شده.

ابرو بالا انداخت: ایران چهار صبح منو کشیدی اینجا که بگی دختر خالت که من نمیشناسمش جدا شده لابد انتظار داری براش شوهر پیدا کنم.

خندم گرفت: نه عزیزم همچین انتظاری ندارم میدونی هومن سیما الان احتیاج داره تو زندگیش یه تغییر ایجاد کنه یکم از لاک خودش بیرون بیاد.

هومن: آخرشو بگو انقدر صغرا و کبری نچین برای من!

_ آخرش اینکه میخوام اجازه بدی به عنوان دستیار گریمور بیاد سرکار..‌.تموم این دوره هارو گذرونده فکر کن یه کار آموز استخدام میکنی پولش مهم نیست اصلا مشکل مالی نداره.میشه بیاد؟

1403/07/25 03:45

پارت375
لبشو داخل دهنش جمع کرد و میک زد:مگه اینجا خونه خالس ایران همه عوامل حرفه ای هستن یه کاره یه نفر آخر کار بیارم سرکار!

لب و لوچه ام آویزون شد:درست میگی نباید میگفتم.
خواستم از کنارش بگذرم که بازوم گرفت: خب حالا چشماتو واس من شبیه خر شرک نکن.

اخم کردم: خر نبود که گربه شرک بود.

هومن: تو بیشتر شبیه خر هستی خب.

با مشت به بازوش کوبیدم:خیلی بی تربیتی.

هومن: چون با تربیت دوست داری دختر خر خودمی دیگه.

خندم گرفت از دستش:خیلی خیلی خیلی... ولش کن.

هومن: بگو عزیزم خیلی دوسم داری میدونم چرا خجالت میکشی.

دستمو از دستش بیرون کشیدم خواستم برم که صدام زد:هی دختره؟
با اخم نگاهش کردم.

هومن: به دخترخالت بگو بیاد ببینم چیکار براش میکنم ولی میبینی که آخرای کار هستیم انتظار زیادی نداشته باش.

با مهر خاصی نگاهش کردم:خیلی خیلی خیلی مهربونی هومن.

نیشخند زد: ولی بازم خر خودتی نه من...خر نمیشم.

_ دیوونه

هومن: یه ساعت بشین کارم تموم شد خودم میبرمت.

_ نه خسته ام آژانس میگیرم.

هومن: پس رسیدی خونه خبر بده.

_چشم چشم...

1403/07/25 04:09

پارت376
در آهنی باغ و بستم و برای چندثانیه جلو در ایستادم و نفس عمیق کشیدم.
صدای جیرجیرکی با صدای وزش باد درهم آمیخته شده بود دستامو دور خودم پیچیدم و منتظر ماشین آژانس ایستادم.

چهار روزی بود که از مسکو برگشته بودیم تموم مدت زمان پروازمون تو سکوت مزخرف و حوصله سر بری گذشت.
تو این چهار روز با جاوید فقط در حد سلام و احوال پرسی صحبت کرده بودم اقدامی برای حرف زدن نکرده بودم و جاوید هم حتی یکبارم سعی نکرده بود دلمو به دست بیاره.

سر چرخوندم و متوجه ماشینی در کوچه باغ شدم در ماشین باز شد جاوید بود با یه دست بزرگ و عضلانیش چهار چوب در و گرفت و پیاده شد.
چند قدم به سمتم برداشت ژاکت بافت مردانه ای همراه با شلوار لی تیره ای به تن داشت تا حالا جاوید و با لباس های غیر رسمی ندیده بودم یه جورایی حس کردم از همیشه جوان تر به نظر میاد.
موهاش نامرتب بود انگار دم دست ترین لباسشو پوشیده بود و از خونه بیرون زده بود.

_ اینجا چیکار میکنی؟
نپرسیدم آدرس اینجارو از کجا پیدا کرده چون جوابش به خواهر خودم ختم میشد.

ابروهاش از اخم به هم نزدیک شده بودن انگار که از چیزی خیلی عصبانی بود.
با بدخلقی جواب داد:همیشه این وقت شب تو کوچه خلوت تک و تنها بیرون منتظر می ایستی؟ انگار برات عادت شده!

دیگه بعد چندماه حساسیت این مرد و خوب میشناختم چیزهایی که برای این مرد خط قرمز بود برای من دیگه تابو نبود.
تو دلم نالیدم:یکم با احساس تر ابراز نگرانی میکردی آسمون به زمین می اومد!

شونه بالا انداختم:منتظر آژانس بودم من عادت دارم.

بیشتر اخم کرد:من به این مدل رفت و آمد عادت ندارم.

لبخند زدم: نگران نباش عادت میکنی.

اخطار آمیز صدام زد: ایران!

1403/07/25 04:32

پارت377
دستامو داخل جیب پالتوم فرو کردم: این وقت صبح این همه راه تا اینجا اومدی که وسط کوچه باهم جر و بحث کنیم.

پلک هاشو روی هم گذاشت و سرشو به سمت آسمون نگه داشت و نفس عمیق کشید کلافگی از تمام وجناتش میبارید.
دوباره نگاهم کرد نگاهش سرد و بی احساس نبود خیلی هم عاشقانه نبود ولی یه جورایی رنگ نگاهشو دوست داشتم: این همه راه اومدم تورو ببینم.

از جملش حس ملس شیرینی بهم تزریق شد یه چیزی شبیه پروانه تو شکمم بال بال میزد.
غرغر کردم: تو که بلدی با احساس باشی پس چرا همیشه انقدر خشکی و شبیه ماموت رفتار میکنی.
از سرما لرزیدم کلامم شیطنت داشت:میشه بقیه دید زدنت و بذاری داخل ماشین خیلی سرده.

به خودش اومد و نگاه خیرش که کلی حرف پشتش داشت و ازم گرفت: آره بیا حواسم نبود.
در ماشینو برام نگه داشت تا سوار بشم همون لحظه ماشین آژانس رسید و جاوید پولش و حساب کرد فرستادش که بره.

در راننده باز شد عطر خوش رایحه جاوید زیر بینیم پیچید.
اولین کاری که کرد بخاری ماشینو روشن کرد.

کنارم نشست به در تکیه زده و سمت من چرخید:الان گرم میشی.

منم سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم چشمامو به طوسی های خوش رنگش دادم فقط صدای نفس هامون بود که سکوت دلنشین بینمون می شکست.

محو صورت برنزه اش با ته ریش به روزش بودم اینجا اومدنش اینم این ساعت یه جورایی برام مثل دوپینگ بود این دیدار یهویی مثل چسب دوقلو به دلم چسبیده بود.

نفسی گرفتم: من هنوز دلخورم...

1403/07/25 14:46

پارت379
اگه تو دلم قربون صدقه همین ابراز احساسات خشن و زمختش می شدم اشکال داشت.
با چشم به جعبه کادوی اشاره کرد : بازش نمی کنی؟
با هیجان گفتم : صبر کن حدس بزنم ؟
جاوید : اونقدر ها هم خاص نیست.
لبم و مکیدم : گل جاودانه؟ شال ؟ شکلات ؟
لبش کج شد : نه! اگه دلت می خواد همچین چیزای باشه عوضش میکنم.
سر تکون دادم : نه فقط دارم حدس میزنم.
جعبه کادوی و تکون دادم : یکم سنگینه!
بد عنق جواب داد : فقط بازش کن .
گره ربان و باز کردم در جعبه کادو پیچ و روی داشبورد گذاشتم با دیدن گوی شیشه ی نیم نگاهی بهش انداختم .
دهنم نیمه باز موند: از کجا می دونستی ؟
گوی شیشه ی موزیکال و از جعبه بیرون اوردم و تکون تکونش دادم. برف ها تو آب داخل گوی شناور شدن.
جاوید زمزمه کرد : یه بار که برای تولد ایمان اومده بودم خونه اتون چشمم به کلکسیون گوی های شیشه ایت افتاد.
با تعجب و شگفتی نگاهش کردم : از اون موقع ها یادت مونده؟!
شونه بالا انداخت : حافظه تصویریم خوبه.
گوی شیشه ی از دستم گرفت و تکونش داد و برف ها آروم آروم روی کاخ داخل گوی نشستند: این گوی شیشه ی با
بقیه گوی های که داری یه فرق بزرگ داره ؟
- چه فرقی ؟

1403/07/26 13:53

پارت380
جاوید : این کاخ کرملین ، دلم می خواد هر وقت به این گوی نگاه می کنی. روزی که حرف دلم و بهت زدم و یادت
بیاد. یادت بیاد یه نفر هست که همیشه تو همه شرایط کنارت هست درست پشت سرت ایستاده.
گوشه لبم و زیر دندونم فشردم تا بغضم نشکنه. ولی قطر اشک سمج راهش به سمت پایین پیدا کرده بود.
جاوید ناباورانه گفت : داری گریه می کنی ایران ؟
سرم چرخوندم سمت پنجره گونه خیسم و با پشت دستم پاک کردم : نه ، خوبم.
خدا منو بکشه انقدر کمبود محبت داشتم که نمی تونستم جلوی احساساتم و بگیرم.
مچ دستم و میون دستش گرفت و فشرد : ایران چی شد یهو ؟ من کار اشتباهی کردم ؟
سر تکون دادم : نه اینا اشک خوشحالیه.
پر تحکم صدام زد : ببین منو ؟
نگاهش کردم با لبخند لرزونی : مطمئن باشم همینه دیگه؟
- مطمئن
نفس گرفت : فکر نمی کردم انقدر پیچیده باشی سخته بفهمم واقعا چه حسی داری .
قلبم و تحسین کردم که دلبسته همچین مردی شده. خجالت و کنار گذاشتم و خم شدم و سرم و روی بازوی جاوید
گذاشتم. عطر تنش و با تموم وجودم به جون کشیدم : این بهترین کادوی بود که تا امروز گرفتم خیلی دوستش دارم.
ناخون شستش و روی ناخون مانیکور شدم کشید : پس حالا که دوستش داشتی یه کار برای من بکن .
-چی؟
جاوید : دیگه این وقت شب تک و تنها تو کوچه منتظر ماشین واینستا. باشه ؟
خندیدم : سعی خودم می کنم.
اعتراض آمیز صدام زد : ایران

1403/07/26 13:57

پارت382
به کاسه فیروزه آب گوشتم نگاه کردم. بوی خاصی تو فضا پیچیده بود که زیر بینیم میزد. تموم میز های اطراف پر
بود.
باورم نمی شد این ساعت روز این تعداد آدم برای خوردن کله پاچه اومده باشند.از وقتی که دست به دست جاوید
وارد مغازه شده بودیم شناخته شدم.
نگاه های سنگین مشتری های مغاز رو روی خودم حس می کردم. تنها آرایشم یه خط چشم نازک پشت چشم بود.
هیچ وقت انقدر ساده تو عموم ظاهر نشده بودم ولی امروز برای اولین بار ظاهرم اصلا برام اهمیت نداشت.
جاوید تو کاسه ام آب لیمو ریخت : نون تیلیت کن بخور.
- فکرش و نمی کردم این همه ادم از خواب صبحشون بزنند بیان برای خوردن کله پاچه و حلیم.
تکه ی نون سنگگ به دستم داد : منم زمان دانشجوی با دوستام صبح زود میرفتیم کوه بعدم برای صبحونه حلیم می
گرفتیم .
شکلکی با دهنم در اوردم : تو ایتالیا حلیم نبود ولی هومن مجبورم می کرد صبح ها زود پاشم که بریم بدویم.
صبحونه رو بیرون می خوردیم خیلی کم پیش می اومد که خونه صبحونه بخوریم.
دست هاش بی حرکت شدن چونه ام و بالا دادم : چیه ؟
قاشقش و داخل کاسه اش رها کرد : کم پیش می اومد خونه صبحونه بخورید ؟ مگه تو یه خونه زندگی می کردین ؟
ظاهرا گند زدم بودم : یعنی تو یه آپارتمان و واحد های جدا زندگی می کردیم.
پر اخم سر تکون داد : که این طور .
من نمی خواستم چیزی و پنهون کنم. یعنی واقعا نمی دونستم باید همه چیز و راجب گذشتم برای جاوید تعریف می
کردم یا نه ؟ ولی مطمئن بودم الان زوده حداقل تا زمانی که تصمیم قطعی نگرفته بودم نمی خواستم حرفی بزنم.
برای اینکه بحث و عوض کنم گفتم : میدونی این چند روز داشتم به چی فکر می کردم .
هنوز اخم داشت : چی ؟
قبل اینکه بتونم حرف بزنم لقمه ی جلو دهنم گرفت : اول این و بخور بعد بگو.

1403/07/26 16:58

پارت383
معذب شده زیر چشمی به اطراف نگاه کردم : خودم می خورم.
دستش و تکون داد : این و از دست من بخور.
دهنم باز کردم و جاوید لقمه رو تو دهنم چپوند: حالا بگو به چی فکر می کردی ؟
لقمه رو قورت دادم : تو زیبا و سرزنش کردی به خاطر رابطه پنهونیش اون وقت خودت !
با ناخون چونه اش و خاروند : قضیه منو تو فرق می کنه ایران آره اگه تو هم موقعیت زیبا و داشتی من حتما اول
قضیه رو با خانوادت مطرح می کردم.
حرفش باعث شد وسط سینه ام به سوزش بی افته داشت غیر مستقیم به مطلقه بودم اشاره می کرد. حس بدی بهم
دست داد و سرم و پایین انداختم و خودم و مشغول آب گوشتم کردم.
صداش و شنیدم : وای ، وای، الان دقیقا از حرف من چه برداشتی کردی اینجوری اخم کردی ؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : هیچی .
جاوید : جدا از اخم هات مشخصه! پس قبل اینکه حکم اعدام منو تو سر کوچولوت صادر نکردی اجازه بده من از
خودم دفاع کنم.
جوابی ندادم واقعا از ذهنیتش ناراحت شده بودم .
جاوید : منظورم من این بود من هنوز جواب قطعی از تو ندارم. اگه ماهم مثل زیبا غریبه بودیم. با خانواده ات مطرح
می کردم ولی من دارم به آینده نگاه می کنم اگه الان خانواده ها در جریان قرار بگیرند اگه به هر دلیلی تو منو
نخوای فردا ممکنه کلی ناراحتی بین خانواده هامون ایجاد بشه.
حرف هاش منطقی بود.منم نمی خواستم چیزی تا بینمون قطعی نشده بود خانواده ها چیزی از ماجرا بدوند. به خودم
و لوس بازی هام چشم غره رفتم.
جاوید : ایران از این به بعد اجازه بده منظورم واضح توضیح بدم بعد حکم برام صادر کن .
- ایشششش
بی ربط پرسید : در هفته چند بار تا این وقت صبح کار می کنی؟

1403/07/26 18:12

پارت384
- برنامه ریزی خاصی نداریم گاهی فیلمبرداری طولانی میشه.
جاوید روی لبش ناخون کشید : پس از امروز هر وقت کارت طول کشید با من تماس بگیر تا بیام دنبالت.
نفسم و کلافه به بیرون پرتاب کردم : جاوید من واقعا به این چیز ها عادت ندارم.
با تحکم گفت : اشکال نداره من عادتت میدم.
کالفه دسته ای از موهام که جلوی دیدم گرفته بود و کنار زدم : چرا تو عادت نمی کنی ؟ این زورگویه!
حرص زده گفت : جدا اینکه نگرانتم کجاش زورگویه؟
- نگران چی هستی آخه من با آژانس رفت و اومد می کنم گاهی هم هومن منو میرسونه.
با شنیدن اسم هومن ابرو هاش درهم شد انگار به اسم هومن آلرژی داشت که تا با شنیدن اسمش اخمش درهم می
شد.
لحنش کنایه داشت : جالبه هومن می تونه برسونتت من که بهت ابراز علاقه کردم نمی تونم ؟
- منظور من این نبود. من نمیگم دنبالم نیا ولی تو داری محدودم می کنی استقلالم و میگیری.
جاوید نیشخند زد : اینکه نگرانتم میشه محدودیت ، ولی هومن برسونتت محدودیت حساب نمیشه.
حس کردم داشت بهونه می گرفت : میشه الان بگی مشکلت چیه منم یا هومن ؟
این بار واقعا به نظر خیلی عصبی بود : حالا که بحث به اینجا کشید رک میگم. من رابطه تو رو با کارگردانتون درک
نمی کنم. اصلا تو کتم نمیره یه جورایی این هومن خان پاش روی خط قرمز های منه.
دسته به سینه شدم : خب ؟
جاوید : واضح گفتم من از اینکه با این مرد انقدر صمیمی برخورد می کنی خوشم نمیاد.
- اون وقت چه توقعی داری از من ؟
جاوید : می خوام این دوستی حد و مرز داشته باشه.

1403/07/26 19:37

پارت385
- هومن هم جز خط قرمز های منه جاوید هومن برای من مثل خانواده ام میمونه نه دوست ،نه میتونم و نه می خوام هومن
از زندگیم حذف کنم. تو نمی تونی همچین چیزی از من بخوای .
جاوید : من درک نمی کنم این آدم حتی هیچ نسبت خانوادگی با شما نداره .
- تمومش کن جاوید واقعا داری ناراحتم می کنی. من می خوام برم خونه خسته ام .
پوزخند زد : هر وقت حرفی میزنم که باب میلت نیست میذاری میری ؟
- تو داری ...
با لحن سردی گفت : هیچی نگو. من الان نمی خوام هیچ حرف بزنم یا بشنوم وقتی هر دو تامون عصبی هستیم.
میرم حساب کنم.
ایستاد و از میز دور شد. تا می اومدم به محبتش عادت کنم کل خوشیم و با حرف هاش زایل می کرد.
نق زدم : ماموت دیکتاتور...
***
&جاوید&
به آینه جلوی ماشین نیم نگاهی انداخت دستی به موهاش کشید و همه رو به عقب سراند. گوشیش و از روی
داشبورد برداشت و شماره زیبا گرفت .
زیبا : الو داداش کجایی ؟
- پایینم زود بیایند.
کش و قوسی به گردن دردناکش داد : آخ

1403/07/26 19:43

پارت386
مچ دستش و بالا اورد و نگاهی به ساعت فیکس شده دور مچ دستش انداخت. امروز صبح زیبا وقتی کلینیک بود
باهاش تماس گرفت بود گفته بود با ایران می خواد به یه مهمانی خصوصی که مربوط به فیلم ایران بود برن و ازش
خواسته بود با پدرشون تماس بگیره و محل مهمانی و تایید کنه.
بی تعارف خودش و دعوت کرده بود و دلیل اورده بود چون دقیقا نمی دونست چه جور اشخاصی دعوت هستند نمی
تونست اجازه بده تنها بره البته به ایران انقدراعتماد داشت و میدونست اگه مهمانی نامربوطی بود هیچ وقت پاش و
اونجا نمی ذاشت چه برسه زیبا و با خودش همراه کنه.
دلیل واقعی همراهی دخترها این بود. که می خواست فرصتی برای حرف زدن با ماه پیشونی برای خودش دست و پا
کنه. بعد جر و بحثی که راجب هومن داشتند. بازم ایران خودش و عقب کشیده بود.
قهر نبود جواب تماس ها و پیامک هاش و می داد. ولی مدام بهونه می اورد که سرش شلوغه و اجازه صحبت کردن
راجب مشکلات بینشون نمی داد.
خودش چیز نامربوطی تو خواسته اش نمی دید. از ایران نخواسته بود رابطه هاش و کامل قطع کنه فقط می خواست
برای رابطه اش با هومن حد و مرز تعیین کنه.
هومن نه برادرش بود نه نسبت فامیلی داشتند این همه صمیمیت دلیلی نداشت. اصلا باید یه فرقی بین اون و بقیه
مرد های دور اطراف ایران می بود.
می دونست با پا فشاری کردن و تحت فشار گذاشتن ماه پیشونی به خواسته اش نمی رسید. باید سیاست به خرج
می داد دیگه متوجه شده بود وقتی از در دوستی و مهربونی با دخترک دوست داشتی وارد می شد ماه پیشونیش
مثل دختر های مطیع رفتار می کرد.
می دونست کمی هم خودش مقصر بود زود از کور در رفته بود ولی وقتی ایران پشت هومن در اومد بود رگ غیرتش
باد کرده بود. عاشق و حسود بود با خودش که تعارف نداشت اصلا مرد دمکراتی نبود به دمکراسی اعتقادی نداشت و
تموم مهربونی و صمیمیت ها رو انحصاری فقط و فقط برای خودش می خواست.
در آهنی ساختمون باز شد اول زیبا بیرون اومد پشت سرش ایران از خونه خارج شد تموم وجودش چشم شد ماه
پیشونی شنلی پوشیده بود که تا مچ پاش و پوشونده بود فقط موهای بازش تو چشم بود.

1403/07/26 19:48