The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤤

201 عضو

پارت388
ایران با دیدن رز جاودانه چنان با تعجب نگاهش کرد که خنده اش گرفت خودشم نفهمید کی و چرا؟ گل و شال و
شکلاتی که ایران تو حدس هاش ازشون نام برد بود و خرید وقتی به خودش اومده بود که سفارش گل و داده بود و
پولش و حساب کرده بود.
زیبا : فقط این نیست یه جعبه ام...
قبل اینکه زیبا به فضولیش ادامه بده گفت : دست نزن زیبا برای من نیست.
زیبا : واقعا!
جواب زیبا و نداد ایران صاف نشست و زیر لب زمزمه کرد : نباید این کار می کردی!
شونه بالا انداخت و جوابی نداد برای اینکه حواس زیبا هم پرت کنه پرسید : خسرو و آفرین نمیان؟
زیبا : نه امشب خونه یکی از دوستای خسرو دعوت داشتند.
***
ماشین روی سنگ فرش باغ پارک کرد. نیم نگاهی به چادر شیره ای که وسط باغ برپا شده بود انداخت. زیبا کرواتی
از داخل کیفش بیرون اورد به دستش داد.
زیبا : داداش این و ببند.
کروات و از دست زیبا گرفت آینه ماشین سمت چهره خودش تنظیم کرد از بلندی امتداد کرواتش که مطمئن شد
گره زد.
زیبا : داداش گره اش زیاد میزون نیست ایران تو براش درست کن .
این و گفت و از ماشین پیاده شد.
چرخید سمت ایران : درستش نمی کنی؟
ایران چند ثانیه به چشم هاش خیره شد : من قهر نبودم که اونا رو برام خریدی منو با نورا اشتباه گرفتی؟!
دکمه یقه اش و بست و گره کرواتش و سفت کرد :آره قهر نبودی فقط از حرف زدن با من فرار می کردی!
لبش و جلو داد و دستاش روی گره کرواتش ثابت موند : تو خودت گفتی حرفی با من نداری.

1403/07/26 20:06

پارت389

نگاهش و به سختی از لبای صورتیش گرفت: نگفتم اصلا دیگه حرف نزنیم من نمی خواستم جر و بحث کنیم.
ایران غمگین لب زد: ما سر هیچ چیزی تفاهمی نداریم.
- می دونم ولی درست میشه درستش می کنم.
ایران لب خنده بی جونی زد : زورکی می خوای همه چیز و درست کنی؟!
بد اخلاق برندازش کرد : تو می خوای هنوز سعی خودمون و نکردیم همه چیز و تموم کنیم؟ آره؟
ایران لب پاینش و زیر دندون گرفت و جوابی نداد چونه اش و نزدیک سر شونه اش نگه داشت یقه اش و صاف کرد
سرانگشت هاش پوست لخت گردنش و لمس کرد.
دستش خارج از کنترلش جلو رفت و روی پهلوش نشست. کمی جلوتر کشیدش کمرش و سفت نگه داشت.
ایران سرش و عقب کشید. صورت ایران چند سانت با صورتش فقط فاصله داشت برای مدت طولانی تو چشم های
هم زل زده بودن.
لب تر کرد : جواب منو ندادی ؟
ایران تو جاش تکون ریزی خورد : جوابش مشخص نیست؟
لبخندش عمق گرفت : میخوام بشنوم.
انگشت دستشو لابه لای موهای فرش سراند حتی پلکم نمیزد: منم میخوام سعیم و بکنم ولی از هر راهی میریم به
بن بست میرسیم.
صداش بالا و پایین می شد: حلش می کنم.فقط بهم اعتماد کن.
ایران بازوش و لمس کرد حس های مردانه اش یکی یکی بیدار شده بودن کنترل کردنشون سخت بود این دختر و بی
حد و مرز می خواست فقط برای دل خودش.
ضربه ی به شیشه خورد ایران دست پاچه عقب کشید.
زیبا : یخ زدم بریم دیگه.

1403/07/26 20:14

پارت390
زیر لب خروس بی محلی نثار خواهر کوچکش کرد.
***
داخل راه رو به دیوار تکیه زده بود و منتظر دختر ها ایستاده بود. ایران و زیبا از رختکن خارج شدن. نگاه سرسری
به لباس خواهرش انداخت از مناسب بودن لباسش که خیالش جمع شد. نگاهش و به ماه پیشونیش داد که تو اون
پیراهن راسته بنفش مثل یه ستاره می درخشید.
ناراضی تکه اش و از دیوار گرفت : شال سرتون نمی ذارید؟
زیبا غرولند کرد: می خواستیم شال سرمون کنیم که دیگه چرا موهامون و درست کردیم!
ایران کیف دستیش و تو دستش جابه جا کرد : مهمونی کاملا خصوصی غریبه تو جمع نیست عوامل فیلم برداری و
خانواده هاشون حضور دارند من قبلا همچین مهمونی رفتم همه شرایط هم دیگه رو درک می کنند از فیلم برداری و
عکس گرفتن خبری نیست.
کنار ایران ایستاد سرش کج کرد زیر گوشش پچ پچ کرد : جز من همه برای تو غریبه به حساب میان.
نیشش باز شد : چه خود شیفته!
کاش ایران زودتر دست دست کردن هاش تموم می کرد این شرایط سخت بود. ماه پیشونیش و نزدیک تر از همیشه
پیش خودش داشت و به خاطر قولی که به عموش داده بود نمی خواست پاش و بیشتر از گلیمش دراز کنه. دستش و
نامحسوس روی کمر ایران گذاشت به جلو هدایتش کرد.
پچ پچ کرد : لباس دیگه ی نداشتی بپوشی ؟
ایران نگاه متعجبی بهش انداخت : ولی این که خیلی پوشیده اس.
دخترک متوجه منظورش نشده بود.
لبش و از هیچی پاک کرد: منظورم این بود با این لباس خیلی خوشگل شدی بنفش خیلی بهت میاد.
لپ هاش اناری شد: این بنفش نیست بژ بنفش.
خندید: اصلا نفهمیدم چی گفتی.

1403/07/26 20:19

پارت391
وارد سالن که شدن اولین نفری که به استقبالشون اومد مرد چشم سبز بود که تازگی ها بهش آلرژی پیدا کرده بود.
محترمانه دست هومن فشرد خودش هم مرد بود می تونست رنگ نگاه زن های دور اطراف هومن بخونه ولی نگاه ماه
پیشونیش با بقیه فرق داشت یه چیزی این وسط بود یه رشته محکم که این دو رو بهم وصل می کرد می خواست
زودتر ازش سر در بیاره.
هومن همکارانش و معرفی کرد و از بین بازیگرانی که بهش معرفی کرده بودن از مردی که هومن میثم مولایی
معرفیش کرده بود اصلا خوشش نیومده بود نگاه هرزه اش به ایران عصبیش کرده بود. بیشتر به ایران نزدیک شد.
همراه هومن زنی بود که چهره غربی داشت و شباهت عجیبی با هومن داشت هومن فقط لالا معرفیش کرده بود.
بدون هیچ پسوند و پیشوندی. زن قد بلندی داشت و مشخص بود سن و سالش بیشتر از هومن بود به خاطر شباهت
فکر کرد شاید باید خواهرش باشه. متوجه شد ایران خیلی بی میل با لالا احوال پرسی کرده بود.
چند ساعتی از مهمانی گذشته بود کیک بزرگی همراه بازیگران بریده بودن دخترا تو جمع زنانه ایستاده بودن.
کنار بار کوچکی که داخل چادر برپا کرده بودن ایستاده بود و حواسش و جمع دخترک دوست داشتنی بود که هنوز دختر
بچه درونش زنده بود. ماه پیشونیش لبخند پر پیمونی تحویلش داد دوباره سر چرخوند و با آب و تاب چیزی و برای
بقیه دختراهای همراهش تعریف کرد.
با قرار گرفتن صورت لالا دیدش و به ماه پیشونی از دست داد.
لالا دستش و جلوش نگه داشت و با لحجه خاصی انگلیسی گفت : دیدم تنها ایستادی ، من لالا هستم.
خیلی محترمانه دست لالافشرد: جاوید ، ایرانی نیستید ؟
خندید موهای طلاییش و پشت گوشش زد: نه من ایتالیا زندگی می کنم. یه چند وقتی آمده ام پیش هومن ایران
بمونم چرا این سوال پرسیدی؟
جام کریستال تو دستش و تکون داد: اخه به خاطر شباهتتون به هومن فکر کردم خواهر و برادرید.ولی اسمتون ایرانی
نیست.
بلند خندید دور لبش چین خورد : نه من خواهر هومن نیستم من مادر هومن هستم.
ابروهاش به سقف سرش چسبید : جدا؟

1403/07/26 20:38

پارت393
لالا: منم خوشوقت شدم از آشنایی با شما فعلا .
این و گفت دستی به بازوی هومن کشید و رفت. هومن کنارش ایستاد.
بی مقدمه پرسید : چقدر راجب ایران جدی هستی ؟
اخم کرد : ایران چیزی گفته ؟
هومن سر تکون داد :نه ایران حرفی نزده ولی من نگاه ایران خوب میشناسم. حال و هواش تغییر کرده نفس کشیدن
ایران عوض میشه من متوجه میشم.
حرف های هومن اصلا به مذاقش خوش نیومده بود. اینکه یه نفر انقدر به ماه پیشونیش نزدیک باشه که همچین ادعای
داشته باشه براش ناخوشایند بود. سینه به سینه هومن ایستاد.
ناخون شستش و روی لبش کشید: نسبتت دقیقا با ایران چیه ؟
هومن لبش کج شد لبخندش بیشتر شبیه ریشخند بود تا لخند : چرا از خودش نپرسیدی؟
غرورش جریح دار می شد اگه می گفت پرسیدم و جواب نامربوط شنیدم.
جامش و روی لبه سرامیکی بار گذاشت : حالا دارم از تو می پرسم؟
هومن دست هایش و در جیب شلوارش فرو کرد : فکر کن برادرش.
پوزخند زد : نگاهت که این و نمیگه
هومن سرش و پایین انداخت نفس عمیقی کشید .
دستی به شونه اش کشید : دکتر جون تو این دنیا من آخرین نفرم که باید بابتش نگران باشی. من هیچ وقت کاری
نمی کنم که به ایران آسیب برسه.
حرف های هومن سوال های ذهنش تبدیل به معامله های چند مجهولی کرده بود.
هومن ادامه داد : فقط یه چیز مثل پسر عموت نباش انقدر مرد باش وقتی پا جلو گذاشتی وسطش رفیق نیمه راهش نشی.

1403/07/27 02:28

پارت394
بی فکر جواب داد : من هیچ وقت ایران و تنها نمی ذارم.
هومن : امیدوارم همین طور باشه دارند شام سرو می کنند .
این و گفت تنهاش گذاشت ظاهرا این مرد از زیر و بم زندگی ماه پیشونی خبر داشت بدش اومد از مقایسه شدن با
سهراب ،سهراب هیچ جایگاهی تو زندگی دلبرکش نداشت و نمی تونست داشته باشه .
نگاهش چرخید سمت ماه پیشونی ولی نبود. به دور اطراف نگاه انداخت نبود که نبود. زیبا رو کنار دختر دیگه ای
پیدا کرد داشت برای خودش غذا می کشید ولی اثری از دلبرکش نبود.
جلو رفت سرش و کنار گوش زیبا نگه داشت : ایران کجاس؟
زیبا برگشت : گوشیش زنگ خورد رفت بیرون جواب بده.
دستانش کنار بدنش مشت شدن دخترک سرخوش تنها رفته بود به باغ، چی به این دختر سرهوا می گفت.
از چادر بیرون زد نگاهش به دور اطراف باغ چرخوند خبری نبود دلش به شور افتاد. ایران کجا رفته بود خواست
برگرده داخل ولی به سرش زد که به پشت چادر هم نگاهی بی اندازه .
هنوز نرسیده بود به انتهای باغ که صدای ترسیده ماه پیشونیش به گوشش رسید.
ایران : به من دست نزن.
خون تو رگ هاش یخ زد به پاهاش سرعت داد با دیدن مردی که دست هاش و دور کمر ماه پیشونیش حلقه شده بود
چشم هاش خون افتاد.
مرد جمله اش و کش دار ادا می کرد : بابا کاریت ندارم فقط یه کام ازت خواستم چرا انقدر تو سفتی دختر.
بازوی مرد و گرفت قبل اینکه مرد حتی به خودش بیاد مشتش و تو صورتش خوابوند.
نعره زد : داشتی چه غلطی می کردی مردک حروم زاده ؟
مرد مست و پاتیل تر از این حرف ها بود و قدرت دفاع از خودش نداشت. به خودش که اومد چن مشت دیگه حواله
صورتش کرده بود چند دست سعی تو مهار کردنش داشتن و بالاخره از مردک عوضی جداش کردن.

1403/07/27 02:44

پارت395
صدای هومن کنار گوشش شنید : چی شده ؟میثم چه غلطی کردی؟
صدای لرزون ماه پیشونیش باعث شد نگاهش و به ایران بده.
ایران :.هیچی نشده.
دلبرکش می لرزید احساس کرد هر لحظه ممکن غش کنه. جلو رفت دستش و دور کمر ماه پیشونیش حلقه کرد می
خواست تشری هم به دختر *** بره ولی جوری ترسیده بود که دلش نمی اومد. دستش هاش مثل یه تیکه یخ بود
انگار واقعا خیلی ترسیده بود.
هومن هم متوجه عمق فاجعه شده بود لگدی به تن بی حال میثم زد.
داد زد : علی این جنازه رو ببر تو ماشین من نذار کسی متوجه چیزی بشه.
جلو ماه پیشونیش زانو زد : هومن فدات بشه. ایران یه نگاه کن منو جون من نگام کن ببینم خوبی!
ایران چشم های به اشک نشسته اش و باز کرد :هومن.
هومن : جون هومن، بمیرم برات همش تقصیر منه. جات امن عزیزم اروم باش.
ولی چیزی از لرزش ایران کم نشد. ابراز احساسات این مرد و دیگه کجای دلش می ذاشت. صبرش تموم شده بود.
ایران : می خواست...
زیر گوشش غرید : هیچی نگو هیچ غلطی نمی تونست بکنه. مگه من میذاشتم.
حتی نمی خواست به این فکر کنه اگه به سرش نمیزد تا پشت چادر و چک کنه چه اتفاقی می افتاد. ایران با دست
های بی جونش به پیراهنش چنگ زد.
چونه لرزوند فس فس کنان جواب داد : بریم.
بی توجه به هومن و بقیه ایران و از زمین بلند کرد تموم وزنش و روی خودش انداخت .
- هومن زیبا صدا کن.
هومن : باشه. جاوید تو رو خدا حواست بهش باشه.

1403/07/27 02:53

پارت396
ایران و بیشتر به خودش فشرد پاهای ایران از زمین جدا شدن : جاش پیش من امنه.
در عقب ماشین و باز کرد به ایران کمک کرد روی صندلی بشینه کتش و از تنش خارج کرد روی ایران انداخت.حال
خودشم تعریفی بیشتر از ایران نداشت.
ایران : نرو میترسم.
دلش ضعف رفت برای صدای مظلوم دلبرکش : جای نمیرم.
کنارش نشست دست هاش و دورش حلقه کرد سرش و به سینه اش تکیه داد. به خاطر فشاری که بهش اومده بود وسط
سینه اش عجیب می سوخت. ولی نادیده اش گرفت.
انگشت هاش و لابه لای موهاش سراند : عزیزم نلرز آروم باش من کنارتم .
دست های ایران دور گردنش سفت شد بلندش کرد و ایران روی پاش نشست. حرفی برای آرام کردنش نداشت
خودش حالش خرابتر از دخترک بود. حتی خراب تر از سی سال پیش.
در ماشین با شدت باز شد هومن داخل سر کشید : حالش چطوره؟
لب زد : آروم تر شده.
هومن هم کلافه گفت : ایران می خوای بیای خونه من؟
قاطع گفت: نه میبرمش خونه خودم.
هومن سکوت کرد سر تکون داد : باشه پس برید من این عوضی میبرم دوا درمونش می کنم. بعد باهاش کار دارم.
پرنسسم صبح میام دیدنت باشه.
بعد صداش پایین اورد : جاوید خیلی حواست بهش باشه امشب خیلی ترسیده.
عصبی پلک هاش و باز و بسته کرد: مثل چشم هام مراقبشم.
ایران و بیشتر به خودش فشرد. زیبا پشت فرمون نشست : داداش چی شده ؟
غرید : فقط راه بیفت زیبا حرف نزن.

1403/07/27 02:59

پارت397
زیبا ترسیده سر تکون داد : چشم
دست های ماه پیشونیش هنوز سرد بود : زیبا بخاری بذار رو درجه آخرش.
بعد زیر گوشش پچ زد : ایران یکم بخواب عزیزم.
صداش بغض داشت : نمی تونم . میترسم.
هیس وار گفت : باشه.
آروم آروم موهاش و نوازش کرد. خودش تماس گرفت سمن خانم در جریان گذاشت که دخترا امشب کنار هم می
خوابند چون ایران شارژگوشیش تموم شده برای همین خودش زنگ زده تا خبر بده.
ایران و روی تخت خودش گذاشت و آرامبخشی به خوردش داد تا کمی استراحت کنه.
روی زمین کنار تخت نشست و دست ایران و محکم تو دستش گرفت. فردا صبح که حالش بهتر می شد گوشش و
حتما می پیچوند. دل دل می کرد هر چه زودتر شب نفرت انگیز تموم بشه.
***
&ایران&
لایه پلک هام و باز کردم. نور آفتاب اذیت می کرد چرخیدم و به پهلو شدم. فضای اتاق برام نا آشنا بود ولی لازم نبود
فکر کنم تا به یادم بیارم کجا هستم تک به تک اتفاق های دیشب رو به خوبی به یاد می آوردم.
با یاد آوری شب گذشته اسید معدم شروع به ترشح کرد یه چیزی تو شکمم پیچ خورد روی تخت تاب خوردم و تو
خودم جمع شدم.
دیشب برام مثل یه فلش بک به گذشته بود دیشب وقتی میثم می خواست بهم تعرض کنه توانایم و از دست داده
بود. مدام چهره اون مرد و خنده های بلندش تو سرم پژواک می شد. می دونستم مسته می دونستم می تونم جلوش
بگیرم ولی ترسی که تبدیل به هیولا ترسناکی درونم شده بود جلو هر واکنشی و ازم گرفته بود نمی دونستم اگه
جاوید نمی رسید چه بلایی برای دومین بار سرم می اومد.

1403/07/27 03:25

پارت398
سرم هنوز سنگین بود به خاطر آرامبخش سرگیجه داشتم و احساس تهوع دست از سرم بر نمی داشت. در اتاق باز
شد و جاوید سینی به دست وارد اتاق شد.
دیدنش حسی عجیب گریه کردن و درونم زنده می کرد. دیشب کنارم بود درست مثل هومن مثل یه حامی که می
شد بهش تکه کرد.
سینی و کنار تخت روی عسلی گذاشت از کاسه بخار بلند می شد صندلی میز توالت و برداشت کنار تخت نشست.
حرف نمیزد منم حرفی نداشتم واقعیت این بود دلم نمی خواست راجب اتفاق دیشب یه کلمه هم حرف بزنم. جو
سردی که بینمون بود باعث شده بود به خودم بلرزم. احساس سرما می کردم.
جاوید : برات فرنی درست کردم.
دستش جلو اومد تا موهام که تو چشم ریخته بود و کنار بزنه تو یه حرکت غریزی عقب کشیدم دست جاوید تو هوا
باقی موند. بدنم به خاطر ترسی که دیشب دوباره زنده شده بود به طور غریزی هیچ تماس بدنی و نمی خواست. ولی
قلبم بهم تشر می رفت که جاوید مردی که تو دوستش داری.
به خودش اومد انگشت هاش و کلافه لا به لای موهاش سراند و تار های مشکی و به عقب فرستاد.
کاسه رو به دستم داد : ببخشید منظوری...
جاوید : حرف نزن تا داغه بخور.
احساس کردم سردی لحنش به قلبم سراید کرد. خیره نگاه طوسیش شدم تو طوسی های خوش رنگش می شد
نگرانی دید. انگار اونم فهمیده بود هنوز ترسم سر جاش بود.
قاشق اول بلعیدم تا بغضم و به پایین فرو بدم. باید یه چیزی می گفتم نمی دونستم تو سرش چی می گذره؟! باید
راجب دیشب حرف می زدیم؟؟ شایدم راجب ترس های من؟!
قاشق و داخل کاسه گذاشتم : دیشب ...
خم شد به جلو : دیشب سکته ام دادی .
- من نمیخواستم...

1403/07/27 03:30

پارت399
جاوید: دیشب توانایی کشتن اون مست *** و داشتم.
دلم ریخت به خاطر من میخواست یه نفر بکشه. یعنی انقدر براش مهم بودم.
نگاهم روی چشم هاش موند : تقصیر من نبود من نمی ...
باز اجازه نداد : ولی من اینجوری فکر نمی کنم! خودت چی فکر می کنی دیشب واقعا هیچ تقصیری نداشتی؟
حس کردم قلبم شکست منو مقصر می دونست؟ این مرد که اینطور حق به جانب و طلبکار نگاهم می کرد منو مقصر
می دونست! چرا فکر کردم شاید این مرد کمی با بقیه فرق می کرد؟
کاسه رو کنار گذاشتم. شخصیتم از همه بدتر حس می کردم احساساتم هم له شدن. می موندم غرورم هم خورد می
شد و بلند زیر گریه می زدم.
بلند شدم و جاوید هم ایستاد : کجا ؟
- می خوام برم.
بازوم دور حصار دستش هاش گرفتار شد : حرف هام عین حقیقت که باز داری فرار می کنی؟
برگشتم سمتش لبخند زدم لبخندم طعم بغض داشت : آره من مقصرم حالا دست از سرم بردار.
سمت خودش کشیدتم انقدر بهم نزدیک شده بودیم که نفس های داغش گونه ام و می سوزوند.
جاوید خیال کوتاه اومدن نداشت : بس کن این رفتار ایران ، وقتی حرف میزنیم واستا جوابم بده خسته نشدی از
رفتار بچگانه ؟ من خسته شدم .
صدام بالا رفت : واستم چی بگم به مزخرف های تو گوش بدم من چه تقصیری داشتم مگه من دوست دارم بهم تعرض
بشه. که همه چیز و گردن من ...
جاوید رهام کرد کلافه اتاق و بالا و پایین کرد : وای وای ، محض رضای خدا هم شده. ایران دیگه هیچی نگو. بدترش
نکن. من چی میگم خانم چی میگه درد من چیه خانم چه برداشتی از حرف می کنه مقصری واسه اینکه مراقب
خودت نیستی واسه اینکه می دونستی تو اون مهمونی خراب شده نوشیدنی الکلی سرو می کنند باز تک و تنها گذاشتی رفتی ته باغ،بازم بگم بازم از خریت هات بگم بازم از بچه بازی ها و سرخوشی هات بگم یا بازم میخوای مثل بچه های دوساله قهر کنی.

1403/07/27 03:33

پارت400
دیگه خبری از جاوید مبادی آداب نبود انگار واقعا کفرش بالا اومده بود حالا که منظورش فهمیده بودم واقعا جوابی
نداشتم می دونستم حماقت کردم .
نورا : بابایی...
با صدای نورا هر دو برگشتیم سمت در .. نورا ترسیده بود و به چهار چوب در تکیه زده بود. جاوید نفسش و کلافه به
بیرون فوت کرد .
جاوید : بیدار شدی بابا جان ...
جلو رفت نورا بغل کرد.
نورا : دعوا می کردین ؟
جاوید : نه دخترم.
نورا : چرا دعوا می کردی داد زدی؟
جاوید روی موها شلخته نورا بوسید : حالا بیا یه چیز بدم بخوری شکلات می خوری؟
حواس نورا پرت شد : اهوم.
جاوید به کاسه فرنی اشاره کرد : بخور آروم شدیم حرف می زنیم.
از اتاق خارج شد. روی تخت نشستم و سرم بین دست هام گرفتم . حالا واقعا معنی سوتفاهم می فهمیدم من
همیشه حرف های جاوید برای خودم تلخ تعبیر می کردم.
کاسه نیم پرم و برداشتم و وارد حال شدم نورا روی کاناپه نشسته بود کارتون نگاه می کرد وارد آشپزخونه شدم
جاوید به اپن تکه داده بود چشم بسته بود. کاسه رو روی میز گذاشتم متوجه حضورم شد و چشم باز کرد.
قبل اینکه بتونم حرفی بزنم جاوید گفت : اگه دیشب برات یه اتفاقی می افتاد عقلم و از دست میدادم چرا نمی فهمی
من نگرانتم؟

1403/07/27 03:37

پارت401
این بار تو صداش اثری از خشم نبود خبری از نفس نفس زدن های پر از خشم هم نبود .
جاوید : ایران من حتی به این فکر می کنم چند دقیقه اگه دیرتر می رسیدم اون یارو ...
حرفش و کامل نکرد : فکر کردن بهش اذیتم می کنه. دیشب حال خودت ندیدی بعد از من توقع داری چه رفتاری
نشون بدم بهت ام چیزی میگم محکوم میشم به اینکه دارم جلو استقلالت و میگیرم موندم واقعا باید چیکار کنم؟
به کانتر تکیه زدم : اتفاق دیشب یه اتفاقی بود که ممکن بود برای هر کسی اتفاق بیفته.
جاوید : نه تا وقتی من تو زندگیتم.
- تو که نمی تونی همیشه مراقب من باشی ؟
جاوید : اگه تو بذاری من از پسش بر میام فقط قبول کن حضور منو.
جلو رفتم کنارش ایستادم : خیلی وقت تو زندگی من حضورت خیلی پر رنگ حس میشه.
چرخید سمتم : پس جوابم بده ؟ جواب سوالم و که وقتی مسکو بودیم ازت پرسیدم؟
دست دراز کردم رگ برجسته ساعد دستش و لمس کردم : هنوز زود ما تازه ...
جاوید همون فاصله کوچک بینمون پر کرد و پیشونیش و به پیشونیم چسبوند دستام و میون دست های بزرگ
مردانش گرفت.
جاوید : خسته شدم از صبر کردن ایران بعد اتفاق دیشب دست و دلم لرزیده دلم می خواد کنارم باشی ازت با خبر
باشم کنارهم باشیم بدون هیچ مانعی واسه خودم داشته باشمت با اینکه به مرز جونن می فرستیم بازم فقط تویی
که آرومم می کنی.
اینطور که حرف میزد دلم میخواست گریه کنم. خیلی چیزها روی تصمیمم برای آینده سایه انداخته بودن.
لب زدم : اگه اگه واقعا بهم تعرض می شد بازم روی این حرفات می موندی؟؟
صدای هیس وارش بلند شد : دیگه حتی راجبش حرف نزن من از این که راجب این موضوع حرف بزنیم بیزارم چه
برسه فکر کنم این اتفاق برات افتاده.

1403/07/28 12:52

پارت402
خونه احساساتم که تو قلبم بنا کرده بودم پایه هاش به لرزه افتاد خوف برم داشت. دست های جاوید دورم حلقه شد
و آغوشش با روی باز پذیرفتم.
تو دلم نالیدم : خدایا من خیلی می خوامش نمیشه یه کوچولو همین یه بار هوام و داشته باشی.
جاوید : جواب منو ندادی؟
- یه کوچولو دیگه بهم وقت بده یه چیزهای هست که باید برات تعریف کنم.
جاوید: بگو می شنوم..
نورا : بابایی ...
با صدای جیغ ماننده نورا از هم فاصله گرفتیم : شما اینجا چیکار می کنی؟
نورا جثه کوچکش و بین منو جاوید قرار داد : منو باید بغل کنی.
از لحن حسود نورا خنده ی روی لبم شکل گرفتم جاوید خم شد نورای طلبکار و تو آغوش کشید : فرمایش دیگه
نداشتی ؟
نورا : منو دیگه دوست نداری ؟
گونه دخترک حسودش بوسید : تو جونمی مگه میشه دوست نداشته باشم.
نورا : پس برام پیزا و سیب زمینی سرخ کرده بگیر.
لپ نورا کشید : بچه بازاری شدی رفت مگه من دستم به این خسرو نرسه.
بعد منو نگاه کرد: الان نمیشه حرف زد شب بریم بیرون حرف بزنیم؟
سرم و تکون دادم : من واقعا امروز کشش جر و بحث و ندارم هنوز ترس دیروز تو وجودم.
جاوید : باشه پس میریم شام می خوریم کمی خوش می گذرونیم.
با زنگ تلفن نورا روی اپن نشوند لپ نورا بوسیدم جاوید تلفن بی سیم برداشت تماس و وصل کرد.

1403/07/28 12:57

پارت403
ظاهر شلخته نورا نگاه کردم : چرا موهات شونه نکردی سیندرلا؟
نورا شونه باال انداخت: من که بلد نیستم.
- می خوای موهات ببافم.
به یه دل مشغولی دیگه احتیاج داشتم که کمتر به گذشته و ترس هام فکر کنم.
جاوید : چیزی شده محمد؟
...-
جاوید : تو اون جا چیکار می کنی آخه ؟
... -
جاوید : باشه الان راه می افتم.
تلفن قطع کرد : چیزی شده ؟
جاوید متفکر نگاهش واز زمین گرفت : باید یه سر برم دانشگاه ، تو پیش نورا می مونی ؟
- آره .. فقط باید خودم و به مامانت نشون بدم.
جاوید : مامانت با مامانم مولودی رفتن. راستی دیشب پیش زیبا خوابیدی حواست باشه زیبا هم فقط می دونه حالت
بد شده.
- فهمیدم ... برو خیالت راحت من مراقب نورا هستم. کوشا کجاس ؟
جاوید : مدرسه....
نورا بغل کردم : اول بریم حموم بعدش خوشگلت کنم.

1403/07/28 12:59

پارت404
&جاوید&
منشی با دیدنش از جا بلند شد : سلام آقای دکتر.
سرش به معنای سلام تکون داد : دکتر سیام نیومدن ؟
منشی : یه نیم ساعتی هست که تشریف آوردن تو اتاقتون منتظر نشستن.
کیفش و بین دست هاش جابه جا کرد: لطفا زنگ بزنید آبدار خونه تا پذیرایی کنند.
منشی : بله چشم ، بعدش من می تونم برم آخه امروز قرار نبود شما بیاین؟
- بله مشکلی نیست.
در اتاق باز کرد و وارد اتاق شد اتاق یه لایه دود برداشته بود محمد دست هاش و پشت سرش بهم گره زده بود و
پاهاش و روی میز قهوه خوری گذاشته بود و به سقف خیره مونده بود با صدای در نگاهش سمتش کشیده شد.
محمد : به جناب دکتر نواب ، ستاره سهیل شدی جناب.
کیفش و روی میز گذاشت و پنجره اتاق و باز گذاشت تا هوای اتاق عوض بشه : خیر سرت اومدی مکان فرهنگی بعد
فرت فرت سیگار دود می کنی!
محمد : بعضی وقت ها شبیه مرضیه غر میزنی خوب شد تو زن نشدی داداش وگرنه رو دست فریده خانم مونده بودی.
چپکی نگاهش کرد : چی شده انقدر هول هولکی می خواستی منو ببینی؟
خونسرد شونه بالا انداخت : می خواستم شریکم و ببینم دلم براش تنگ شده نگفتی این روز ها شیش و بش میزنی ؟
چشمکی زد : نکنه پای در و داف میون هان ؟
از لحن محمد بدش اومد مردی هم نبود که زندگی خصوصیش و جار بزنه : نصف وقتم میره برای بچه ها.
محمد خندان نگاهش کرد : تو که انقدر مرد خانواده ی یه زن بگیر خودت و خلاص کن .

1403/07/28 13:03

پارت405
خودشم همین و می خواست دنبال آرامش می گشت تو زندگیش ، ایران هم می خواستش ولی دست دست کردن
هاش اذیتش می کرد مشکلات زیادی بینشون بود حالا مطمئن بود فقط دوست داشتن حلال مشکلاتشون نبود.
کمی صبر و اعتماد هم باید چاشنی روابطشون می کردن.
محمد دست به ریش نداشتش کشید : جون جاوید خدایی چجوری قید خوش گذرونی های مردونه ات زدی بابا
اینجوری پیش بره مردونگیت میره زیر سوال تارکه دنیا میشی ها از ما گفتن بود.
از لحن محمد خنده اش گرفت : بیشرف.
محمد : نه جون داداش به فکر باش چهار سال شد حالا زن نگیر چیزی که تو این مملکت ریخته زن بیوه که صیغه
میشند بی دردسر تو هم که دستت به دهنت میرسه ، ثوابم که داره.
پوزخند زد : نکته آخری که گفتی متحولم کرد من از این روابط خوشم نمیاد.
محمد : بس که خری !
شقیقه اش و زیر دستش فشرد : این همه راه اومدی بگی من خرم باشه من خرم تو راه راهی اگه کار نداری من کلی
کار عقب افتاده دارم.
محمد : باشه بابا ترش نکن واسه شراکت اومدم هستی ؟
پشت میزش نشست : چجور شراکتی ؟
محمد پاش و از روی میز برداشت : دولت آبادی یادته همون که ساختمون کلینیک و برامون جور کرد برام یه
پیشنهاد داشت هلو برو تو گلو.
ابرو بالا انداخت : چی ؟
محمد: طرف های دروس چند تا ملک هست که خریداری شده این دولت آبادی می تونه مجوز تجاری زمین ها
بگیره یه مرکز خرید مامان از توش در میاد. چون خودش برای ساخت و ساز کم داره گفت شریکی کار کنیم.
میدونی چقدر سود توش داره من گفتم با هم پولامون بذاریم روی هم که بتونیم بیشترین سهام ما بخریم.
در اتاق زد شد زن جوانی وارد اتاق شد استکان های چای روی میز گذاشت رفت.

1403/07/28 13:08

پارت406
به بخار چایش خیره موند : از کجا معلوم مرکز خریده بگیره.
محمد : میگیره بهترین جای دروس ، من قبلش تحقیق کردم کارش میگیره.
چای تلخ و مزه کرد و داغیش زبونش سوزوند: حالا چند نفر قرار سرمایه گذاری کردن؟
محمد : چون کار بزرگیه هفت نفر فعال اکی دادن با تو میشیم هشت نفر جاوید میلیاردی از این کار پول در میاد.
پوفی کرد روی میز خودش کمی جلو کشید : آشنا هم هست جز سرمایه گذار ها؟
محمد : نه فقط یه نفرشون میشناسی اونم سحر که زیاد سرمایه گذاری نکرده.
با شنیدن اسم سحر اخم هاش توی هم رفت : نیستم.
محمد وا رفت : جاوید یهو تصمیم نگیر پولش خوبه.
- بی فکر نبود من احتیاجی ندارم خدا رو شکر از کلینیک خوب در میارم زندگیم می چرخه چیزی کم و کسری
ندارم کلا از شراکت خوشم نمیاد اگه هم با تو شریک شدم واسه این بود که می خواستم بدون کمک پدرم خودم و
بالابکشم .
محمد : همیشه ضد حالی
- ولی اگه تو پول احتیاج داری می تونم بهت قرض بدم آپارتمان منهتن فروختم الان موجودی دارم.
محمد : باشه پس من پولت بعد سودهی مجتمع بر می گردونم.
سر تکون داد : فردا چکش و برات می نویسم.
در اتاق زد شد منشیش وارد شد : آقای دکتر ببخشید
- نرفتید ؟
منشی : داشتم میرفتم از دفتر آقای دکتر بیات تماس گرفتند خواستند شما رو ببینند. گفتند فوری .
به ساعت روی مچش نگاهی انداخت : باشه ممنون شما تشریف ببرید.

1403/07/28 13:13

پارت407
ایستاد : اگه کار نداری من برم یه سر پیش دکتر بیات ببینم چی شده ؟
محمد هم ایستاد کتش و از روی دسته صندلی برداشت : منم میام باهات خیلی وقت دکتر ندیدم یه پیشنهادم به
دکتر بدم شاید قبول کرد.
با محمد از آسانسور خارج شدن منشی دکتر با دیدنشون ایستاد : بفرمایید داخل جناب نواب.
در زد و وارد اتاق شد دکتر بیات دست مشت کردش و جلو دهنش نگه داشته بود. با دیدنش سر بلند کرد : بیا تو
جاوید.
محمد : دکتر تحویل نمیگیری ؟
بیات : محمد الان وقتش نیست .
با نگرانی پرسید : چیزی شد دکتر ؟
دکتر بیات پلک هاش و جمع کرد : واقعا انتظار این یه مورد ازت نداشتم جاوید.
تو لحن دکتر بیات دلخوری به خوبی حس می شد فکرش رفت به سحر و اخراجش باید همین می بود.
اخم هاش درهم شد : استاد اگه منظورتون خواهر زادتون که باید بگم...
دکتر میون حرفش اومد : من الان مشکلم چیز دیگه اس، بیشتر اعضای هیت امنای دانشکده با من تماس داشتند
امروز بخاطر تو.
محمد : مگه چی شده ؟
بیات : من هنوز خودم دقیقا نفهمیدم چه خبره جاوید قرارمون این بود بدون حاشیه و کوچکترین لغزشی به کارت
ادامه بدی مگه نه ؟
هیچ ایده ی نداشت چه اتفاقی افتاده : دکتر واقعا گیج شدم از من خطایی سر زده؟
دکتر بیات لب تابش و چرخوند سمتش : یه نگاه به این ها بنداز.
خم شد روی میز و فیلم و پلی کرد کم مونده بود فکش با زمین برخورد کنه با خوندن تیتر سرش تیر کشید.

1403/07/28 13:16

پارت408
دعوای ناموسی بازیگر معروف با رئیس دانشکده دندان پزشکی.
محمد با کنایه گفت : قیصر بازی در اوردی ؟
باورش نمی شد فیلم زد و خوردش با اون مرد مست دست دکتر بیات چیکار می کرد.
- این فیلم و شما از کجا آوردینش ؟
بیات : تو کل فضا مجازی پخش شده!
محمد : اوه اوه فقط این نیست ! جاوید یه نگاه به این عکس ها بنداز!
محمد گوشی به طرفش نگه داشت.
باورش نمی شد! اینجا چخبر بود! این عکس ها! امکان نداشت. این مزخرفات و کی نوشته بود.
" رابطه نامشروع بازیگر زن با رئیس دانشکده دندان پزشکی دکتر جاوید نواب"
اخم هاش درهم شد هر چی بیشتر می خوند بیشتر حالش دگرگون می شد.
" رسوای اخلاقی خانم بازیگر "
" ایران ابطحی بازیگر خوش آتیه این روزها سینما و رسوای اخلاقیش"
" پارتی های شبانه با حضور ادم های مهشور فساد اخلاقی خانم بازیگر"
دلش می خواست کسی که این مزخرفات درباره ماه پیشونیش پخش کرد زنده به گور کنه.
محمد : حتی مسکو هم بودی ازت عکس گرفتن ؟!! این دیگه اخرش.
پوزخند زد : این دیگه چه کوفتیه ، این تعرض به زندگیه شخصیه منه .
بیات : جاوید وضعیت بدتر از این حرفاس دکتر ربانی در خواست بر کنار کردنت و داده. با تموم اعضای هیت امنا هم صحبت کرده.

1403/07/28 13:20

پارت409
کلافه پنجه هاش لابه لای موهاش سراند : این موضوع چه ربطی به کارم داره؟ کجای دنیا مشکلات شخصی زندگیه
یه نفر تو کارش دخیل می کنند تا امروز تو کارم کوتاهی کردم این واقعا مسخره اس.
دکتر بیات محتاط تر جواب داد : پسرم من می دونم تو کارت تکی ولی روز اولم گفتم دشمن و رقیب زیاد داری. حالا
هم رقیب هات از هر راهی می خوان از معرکه کنارت بزنند.
عصبی طول اتاق و بالا و پایین کرد : من اول کسی که مزخرفات پخش کرده می کشونم دادگاه بعد از هر کی هم که
بخواد به این تهمت ها دامن بزنه هم شکایت می کنم.
محمد دستی روی شونه اش کشید : آروم باش اینجوری بدتر خودت و انگشت نما رسانه ها می کنی اول بگو اصلا
نسبتی با خانم بازیگر داری؟ والا تو عکس ها که گرفتن نشون نمیده نسبت ندارید؟
با غیظ دست محمد پس زد : محمد من واقعا الان جنبه شوخی ندارم این عکس ها کاملا مشخص منظور دار گرفته
شده آبروم بیشتر از این نمیره من تا نفهمم کی به حریم شخصی من تعرض کرده بیخیال نمیشینم.
محمد : باشه بابا ، این موضوع به خاطر شهرت این خانم بزرگ شده نه شهرت تو ببینم چه جور زنیه نکن مصاحبه ای
علیه تو بکنه. آدم حسابی ..
غرید: محمد دهنت ببند فقط هیچی نگو یه کلام دیگه راجب این خانم حرف بزنی رفاقتمون میره زیر سوال.
بیات : آروم باش جاوید، بگو ببینم این خانم نسبتی باهات داره یعنی می تونی تو جلسه از خودت دفاع کنی؟ اینا
راجب رابطه نامشروع حرف میزنن.
حالش بیشتر از این خراب بود که حرف ماه پیشونیش شده بود حرف این روز های مردم رگ باد کرده گردنش داشت
از تعصب و غیرت می ترکید.
- گرفتن دست نامزدم جرم محسوب میشه ؟
محمد : نامزد؟!
بیات : داری جدی میگی ؟ جاوید مطمئن باشم نامزدین من می خوام از اعتبارم برات خرج کنم؟!
پوزخند زد متاسف بود برای خودش هم برای آدم های دور اطرافش تا امروز تو کارش خطایی ازش سر نزده بود حالا
با چند عکس مزخرف داشتند همه بهش انگ می چسبوندن حتی استادش هم حرفش و باور نمی کرد.

1403/07/28 13:25

پارت411
دست خسرو فشرد : سلام با عمو کار دارم هست؟
ابرو بالا داد : هستش ولی زیادی عصبیه جواب هیچکس و نمیده.
خسرو هیچ اشاره ی به عکس ها نکرده بود این یعنی اینکه هنوز عکس ها رو ندیده بود.
دستی به چونه اش کشید : تو اتاق؟
خسرو : تو می دونی قضیه چیه ؟
- بعدا حرف میزنیم.
تقه ی به در اتاق زد و وارد اتاق شد. همایون خان کناره پنجره ایستاده بود و با شنیدن صدای در به طرفش چرخید.
همایون : اون در و ببند.
در و بست جلو رفت : عمو می دونم چی فکر می کنید...
ولی با کج شدن سرش به سمت چپ حرفش نیمه کار باقی موند. ناباورانه نگاهش به مرد طلبکار روبه روش داد.
چشم های همایون برق زد : این و زدم به خاطر اینکه از اعتمادم سو استفاده کردی.
- بازم بزنید تو صورتم حرفی نمیزنم ولی قسم می خورم هیچ سو استفاده ی از اعتمادتون نکردم.
همایون دستی به گردنش کشید و در حالی که سعی داشت صداش از اتاق خارج نشه گفت : که نکردی ؟ تو زیر گوش
من هر غلطی دلت خواسته نکردی؟
- نه والا چیکار کردم ؟ می دونم به خاطر این عکس ها سو تفاهم پیش اومده! ولی هیچ کدوم از این عکس ها
درست نیست.
همایون: که هیچ کاری نکردی ؟
همایون برگشت و از روی میز گوشی موبایلش برداشت و سمتش نگه داشت : این چیه ؟ رفته بودی مسکو چه غلطی
بکنی ها ؟
نفس عمیق کشیده بود : من به خاطر همایش رفته بودم مسکو، اتفاقی روز سفرمون یکی بود.

1403/07/28 13:31

پارت412
خنده بلند همایون خان ختم شد به پوزخند گوشه لبش : من گوشام مخملیه ، یک کلام تو مسکو چه غلطی کردی که
دیشب ایران و تو بغلت اوردی خونه ات ؟
پلک زد و پر تعجب گفت : شما از کجا می دونید ؟
همایون : فکر کردی من سمنم ، همون شب که تو جای ایران زنگ زدی فهمیدم یه جای کار میلنگه ، دِ اگه زیبا شب
تو آپارتمان تو نمی خوابید که همون شب می اومدم جر و واجرت می کردم صبح باز هم زیر سیبیلی رد کردم گفتم
این بار چشم ببندم روی همه چیز ولی با دیدن این عکس ها دیگه نتونستم ساکت بمونم.
همایون خان سینه به سینه اش ایستاد و با کف دست ضربه ی به سینه اش زد که باعث شد نیم قدم نامحسوس به
عقب قدم برداره.
همایون انگشت اشاره بالا اورد : تو اون خراب شده چه غلطی کردی هان؟ مگه قرار نذاشتیم دیگه به ایران نزدیک
نشی؟ مگه نگفتم تمومش کن گفتم یا نه؟
ابروهاش درهم شد : شما این قرار ها رو با خودتون گذاشتید! منم بهتون گفتم دیگه پا پس نمیکشم چیکار کردم
خاستگاری کردن جرمه؟
دوباره به سینه اش ضربه زد : خاستگاری کردی یا عیاشی؟ چی فکر کردی با خودت ، ایران بزرگتر نداره هر غلطی
خواستم می تونم بکنم؟ تو هتل ایران چه غلطی می کردی؟
جا خورد : عمو چی می گید ! عیاشی چیه ؟ اصلا شما راست می گید من بد من آشغال ، ایران و نمی شناسید ؟ ایران
دختری نیست که بشه به همین راحتی باهاش صمیمی شد. چند ماه طول کشید تا به جای آقای دکتر جاوید صدام
بزنه. اون وقت شما؟! نه بی *** و کار نیست من هیچ وقت راجب ایران نتونستم و نمی تونم فکر ناجور بکنم. من که
مثل بچه آدم اول امدم سراغ بزرگترش ! نیومدم عمو ! آمدم گفتم می خوامش حقم بود حقش بود که جواب خودش
هم داشته باشم دیشبم فقط نمی خواستم سمن خانم و نگران کنم ایران حالش بد شده بود خودتون هم که گفتید
زیبا هم بود.
دستی به صورتش کشید : جواب خودش چیه ؟
سرش و پایین انداخت : قرار شد فکر کنه.
غرید : شر تحویل من نده جاوید ، جواب منو بده اونم می خوادت یا نه؟

1403/07/28 13:36

پارت413
سر تکون داد : بی حس نیست.
تشر زد : بی حس نیست ! یا شازده کاری کردی که بی حس نباشه ؟
لبخند زد. همایون خان خوب میشناختش یا بهتر بود می گفت ایران و خولقیاتش و می شناخت بی انصافی بود اگه
می گفت هیچ کاری انجام نداد بود با خودش که تعارف نداشت خودش بود که احساسات دخترک لجباز با توجهاتش
قلقلک داده بود.
همایون ضربه ی به شونه اش زد : لبخند ژکوند تحویل من نده بچه به خداوندی خدا دلم می خواست گردنت و
بشکنم پس فقط جواب بده. - فرقش چیه ؟ مهم اینکه حسی هست!
همایون کلافه دستی به موهاش کشید : نباید باشه می فهمی نباید یعنی چی؟ چرا این گند آب و بهم میزنی جاوید
چرا نمیذاری من دو روز آسایش داشته باشم چرا نمیذاری دینم و به ایران ادا کنم بیست و هشت سال به خاطر
آبروی پدرم بخاطر سمن از دور نشستم و نگاه کردم حالا که پا جلو گذاشتم تو می خوای گند بزنی به همه چیز.
لحنش تند دلخور شد : چرا اینجوری میگی عمو؟ من بخوام هم نمی تونم بهش آسیب بزنم.
همایون : جاوید سیزده سال گذشت چرا فراموش نمی کنی؟
- اره سیزده سال گذشت سیزده سال پیش نگار و اوردم تو زندگیم که ایران و فراموش کنم ولی چی شد عمو؟
هیچی و نتونستم فراموشش کنم که هیچ ، زندگی نگارم خراب کردم من ادم اینکه بتونم بیخیال ایران بشم نیستم.
عمو سیزده سال گذشت تو این چند ماه من یه بارم حتی به گذشته فکر نکردم. هر بار ایران کنارم بود فقط ایران بود
نه هیچکس دیگه فکرم هیچ جا نرفت. آره حق با شما بود می موندم گند میزدم به زندگی خودم و ایران ولی بعد این
همه سال خیلی چیز ها فرق کرده حداقل من دیگه اون جاوید پر از کینه که حتی می خواست زندگی عزیزانش و
آتیش بکشه نیستم سعی کردم تا جایی که می تونم فراموش کنم.
همایون خان پوزخند گفت : خودت میگی نتونستی ایران فراموش کنی چجوری حرفت و باور کنم که اتفاق های سی
و اندی سال و فراموش کردی؟
فکش منقبض شد : ایران ربطی به اون یارو نداره.
پوزخند زد : پدرش جاوید؟ می فهمی پدرش! ایران دختر اون مرد به حساب میاد.

1403/07/28 13:40

پارت414
این بار فریاد زد : نیست اون یارو هیچ نسبتی با ایران من نداره.
در اتاق باز شد و خسرو سراسیمه وارد اتاق شد : چی شده ؟
همایون عصبی به خسرو گفت : هیچی نشده برو بیرون خسرو. خسرو نا مطمئن در اتاق بست و همایون دستش و
پشت کمرش گذاشت و هدایتش کرد سمت مبل ها : بشین ببینم.
خودش هم روبه روش نشست : منو ببین ، حتی اسمش میاد آمپر می چسبونی حالا تو جای من دخترم و چجوری
بسپارم دست تو ،اصلا بهت اعتماد کردم و ایران به دستت سپردم بالاخره یه روز ایران باید همه چیز و بدونه اون
وقت چجوری می خوای تحمل کنی اصلا می تونی یا ایران میشه بلا کش بقیه.
حرف های عموش مثل طوفان عمل کرده بود نفس هاش بلند و صدا دار شده بود : اگه این گند آب و بهم نزنیم
هیچکس چیزی نمیفهمه.
همایون : حق ایران بدونه.
پوزخند زد : شما هم این وسط فقط به فکر خودتون هستید. می خوای از عذاب وجدانتون کم کنید.
همایون : چرت نباف جاوید ، من اون سال ها ایران نبودم خبر نداشتم سمن حامله اس ، خبر نداشتم پدرم زنی که
عاشقش بودم و به خاطر حفظ آبروش دو دستی تحویل اون پوفیوز داده. فکر می کردی اگه از همون اول می دونستم
ایران کیه ؟ میذاشتم این داستان ادامه پیدا کنه ؟ فکر می کنی اگه قضیه سهراب و ایران پیش نمی اومد پدرم حرفی
از گذشته میزد! وقتی همه چیز و فهمیدم که ایران انقدر بزرگ شده بود که نمی تونست دیگه به این راحتی بهش
بگم من چه نسبتی باهاش دارم. ولی باز اینا دلیل نمیشه سکوت کنم. الانم به خاطر حماقت های من نگفتم بیای
اینجا ، گفتم بیای که هر خوابی دیدی و تمومش کنی .
ایستاد : اگه جواب ایران نه بود می کشیدم عقب ولی می دونم نه نیست پس پا پس نمیکشم.
همایون خان دندون هاش و روی هم سایید : منم اینجا دست بیلم؟
- نه من جسارت نکردم فقط گفتم من دست از سر ایران بر نمیدارم.
همایون : دو ساعت دارم میگم نر باز حرف خودت و میزنی؟

1403/07/28 13:46