The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤤

201 عضو

پارت415
تیر آخرش و زد : به هر حال ماجرای این عکس ها بیشتر برای ایران مشکل پیش میاره نه من فکر کنم تا الان
تموم فامیل و دوست آشنا عکس ها رو دیدن فهمیدن چیزی بین منو ایران هست. بستن دهن مردم هم به این
راحتی نیست پس باید فکری کرد.
همایون چشم تنگ کرد : چه فکری ؟
- اجازه بدین بیام خاستگاری همه چیز و رسمی کنیم اینجوری دهن همه بسته میشه.
همایون ایستاد : من می دونم این کار اشتباه محض نباید عقلم و دست تو و بدم.
- همین یه بار بهم اعتماد کنید مگه نگفتید شما هم مقصری پس جبرانش کنید من کسی نیستم که بذارم ایران
آسیب ببینه اگه هم بگید نه باز نمیذارم این جریان برای ایران مشکل ساز بشه.
همایون خان جواب نداد در اتاق باز کرد : خسرو
خسرو محتاط نگاهی به من انداخت : به خاطر عکس ها جر و بحث می کنید ؟
همایون : نه چیز مهمی نیست. دست داداشت و بگیر برید تو ماشین بشنید نذار رانندگی کنه. منم الان میام میری
یه زنگم به خونه بزن به سیروس بگو همه رو جمع کنه تا این قضیه عکس آبروریزی نشده باید درستش کنیم.
لبخندی روی لبش نشست : یعنی بهم اعتماد کردین ؟
همایون خان غرید : فکر نکن به همین راحتی دست ایران تو دستت میذارم کلی شرط و شروط دارم خودم پوستت
و غلفتی می کنم بیا برو از جلو چشم هام تا نزدم یه بلایی سرت نیوردم.
خسرو ناباورانه گفت : یعنی واقعا عکس ها راسته ؟
همایون غرید : خفه شو خسرو
لبخندش عمق گرفت دستی روی گونه اش کشید : شما که زدی! دستت ماشاالله خیلی سنگینه عمو.
خسرو :عمو اشتباهی رفتی تو سنگر خانواده عروس بابا ناسلامتی عموی دوماد به حساب میای !
همایون خان برای خودش لیوانی آب ریخت : من الان پدر عروس حساب میشم. خسرو اگه نمی خوای تو رو هم
مشت و مال بدم دست برادرت و بگیر برو پایین تا من یه زنگ به سمن بزنم.

1403/07/28 13:50

پارت416
با لبخند از اتاق خارج شد بعد اون بحث احمقانه به جاهای خوبی رسیده بودن درست بود به ایران قول داده بود تا هر
وقتی اون می خواست صبر کنه ولی این قضیه خارج از تعهداتش بود یه جورایی هم به نفعش شده بود. اینجوری
ایرانم دست از دست دست کردن های بی خودش بر می داشت. داشت کم کم به مراد دلش می رسید.
داشت طلسم این دوست داشتن بی سر انجام می شکست. بالاخره داشت این خود خوری ها و بلا تکلیفی ها تموم می
شد. این قضیه یه جورایی زیادی به نفعش شده بود.
***
&ایران&
گوشه ناخون شصتم و زیر دندونم گرفته بودم. سرمدی نیم ساعت بود که فقط حرف خودش رو میزد.
جویده جویده لب زدم : آقای سرمدی الان تکلیف من چیه؟ من باید به خاطر چند عکس که فاقد ارزش هستند
بیفتم تو دردسر ؟
سرمدی : ببینید خانم ابطحی شما بیاید اینجا صحبت کنیم به هر حال منم از بالا دستور میگیرم نمی تونم از طرف
خودم تصمیمی بگیرم.
نگاهی به نورا که نشسته در حال چرت زدن بودن انداختم : ای بابا آقای سرمدی فقط جواب منو بدید امکان اینکه
من ممنوع کار بشم هست؟
سرمدی : شما که شرایط کار و بهتر از من می دونید! خیلی ها با کوچکتر از این شایعه ها ممنوع کار شدن!
نفس سنگینم و بیرون دادم ولی هنوز یه چیزی روی سینه ام سنگینی می کرد. ممنوع کار شدن برای من یه معنی
داشت اونم از دست رفتن رویا هام بود.
پام و روی نشیمنگاه کاناپه گذاشتم گوشه پاچه شلورام و تو دستم مشت کردم : شما می گید من الان چیکار کنم؟
آقای سرمدی من سر دو تا کار هستم الان می دونید ممنوع کار شدن من چه ضرری داری برای بقیه؟

1403/07/28 17:03

پارت417
سرمدی : من اگه جای شما بودم سریع واکنش نشون می دادم همه چیز و تکذیب می کردم اگه هم واقعا با این آقا
نسبتی دارید پس صریح و واضح اعلام کنید. الان دیگه زندگی خصوصی معنای نداره من که میگم قبل اینکه
دستوری از بالا صادر نشده مصاحبه کنید.
قسمت گوشتی کف دستم و روی پیشونیم گذاشتم : من نمی خوام این قضیه کش پیدا کنه.
سرمدی بی حوصله جواب داد : خانم ابطحی به هر حال ما تو جامعه ی زندگی می کنیم که خیلی چیزها عرف نیست
این شایعات هم به نفع شما نیست همین جور که به آقای نامجو گفتم باید بالایی ها رو راضی کنید نه منو ، والا من
این وسط هیچ کارم خانم.
گوشی موبایلم و گوشه کاناپه انداختم. دستام و زیر سینه ام قالب کردم. امکان نداشت اجازه نمی دادم هر چی تا
امروز براش زحمت کشیده بود و یه شب به خاطر چهار تا عکس از دست بدم.
اوضاعم اصلا روبه راه نبود ممنوع تصویر شدنم به معنایی بیکاری بود گوشیم و برداشتم تا با هومن تماس بگیرم که
دیدم جاوید پیامی برام فرستاده بود.
مختصر مفید نوشته بود.
" خوبی ؟"
صادقانه نوشتم
"نه"
ارسال و زدم.
چند ثانیه طول کشید تا جواب بده.
" من دارم میام خونه این قضیه رو خودم حل می کنم تو نمی خواد نگران باشی فقط به من اعتماد کن ایران "
ضربان قلبم کمی از ریتم منظم خارج شد. هیچ جمله خاصی که نشون دهنده یه آدم عاشق پیشه باشه تو جمله
جاوید نبود ولی پیامش پر بود از حمایت گربه کوره نبودم هومن از صبح دنبال کار من و گرفته بود و پشتم در
اومده بود ولی جنس حمایت جاوید فرق داشت حداقل برای من فرق داشت.

1403/07/28 17:08

پارت418
کم کم وجود پر رنگ جاوید و کنار خودم داشتم حس می کردم انقدر پر رنگ که فراموش کرده بودم تا چند ماه
پیش حتی اسمی از این مرد تو زندگیم نبود.
لبم و زیر دندونم گرفتم و به داخل دهنم کشیدم .
" اعتماد دارم"
اسم هومن روی گوشیم پدیدار شد و تماس وصل کردم : چی شد هومن ؟
هومن : با عباسی وکیلم حرف زدم امروز می افته دنبال کار ها یه شکایت نامه تنظیم کرده پیداش می کنیم این بی
ناموس.
ایستادم و لخ لخ کنان سمت نورا رفتم : تو فکر می کنی کار کی بود؟
صدای بسته شن در ماشین و شنیدم : عکاس ها کار یه عکاس آماتور نبوده طرف حرفه ای بوده می دونسته از چه
زاویه ی چجوری عکس بگیره که چیزی که می خواد و در بیاره عکس ها جدید نیست یعنی طرف چند ماه دنبالت
بوده ولی اینکه می دونسته کدوم هتل اقامت داری جای سوال داره این به معنی اینکه کسی که آمارت و می داده
آشناس! مشخص بشه کی فیلم و پخش کرده همه چیزمشخص میشه.
کنترل و از روی زمین برداشتم و تلویزیون خاموش کردم : یعنی ممکنه کار میثم باشه.
هومن : فکر نکنم میثم انقدر ترسیده که حتی از جاویدم شکایت نکرد. به هر حال موقعیت کاری و آبروش وسطه ،
بالاخره پیداش می کنیم.
آهی کشیدم : اسم جاویدم وسط اومده حتما برای اونم دردسر میشه.
هومن : حرف زدین ؟
- نه هنوز ندیدمش .
هومن : به هر حال اونم یه شغل دولتی داره معلومه براش دردسر میشه اینم تقصیر تو نبوده که پرنسس.
نورا و دراز کش کردم : گوشیم از صبح زنگ می خوره دوست و آشنا و خبرنگارها زنگ میزنند موندم جواب مامان و
بقیه رو چی بدم.

1403/07/28 17:33

پارت419
هومن : واقعیت و بگو مگه خلاف شرع کردید که نگرانی عزیزم فقط یه چیزی؟
_ چی؟
هومن : هیچ حرفی به هیچ خبرنگاری نزن اصلا هیچ فعالیتی تو فضای مجازی نداشته باش تا ببینم عباسی چیکار می کنه باشه؟
- باشه
با شنیدن صدای مادرم و خاله ام که داخل راه پله می اومد با هومن خداحافظی کردم. در و باز کردم مادرم هنوز
پاش و روی پاگرد نذاشته بود که با دیدن من اونم تو واحد جاوید چشم هاش گرد شد فریده خانم و خاله سوسن
داشتند پشت سر مادرم بالا می اومدن.
خاله سوسن نگاهی به سر تا پام کرد : این آبرو ریزی کم بود حالا دیگه از خونه اش میای بیرون! حیا و شرم خوب
چیزیه والا!
مادرم اخم کرد : تو اینجا چیکار می کنی ؟
خودم و نباختم : نورا تنها بود مراقبش بودم.
فریده خانم با دلجویی خاله سوسن کنار زد و بالا اومد : ممنون دخترم لطف کردی جاویدم هست ؟
- نه صبح منو زیبا بیدار شدیم رفته بودن.
روی اسم زیبا تاکید کردم.
خاله سوسن گره روسری زرشکیش و شل کرد : آبرومون امروز سر سفره رفت امروز همه راجب تو حرف میزدن
ایران خانم بیا اینم شغل بازیگری که بهش افتخار می کردی انگشت تو دماغت کنی همه دنیا میفهمند.
اخم کردم : چیکار کردم خودم خبر ندارم که آبروی شما رو بردم خاله جان ؟
خاله سوسن ناباورانه نگاهم کرد : عکس ها رو ندیدی ؟
حق به جانب گفتم : دیدم چیز بدی جز اون نوشته ها که تهمت هستند ندیدم چرا الکی بزرگش می کنید.

1403/07/28 18:32

پارت420
سوسن: خوبه والا یه چیزم به خانم بدهکار شدیم کل فامیل از صبح دارند به سمن زنگ میزنن می پرسند چرا به اونا
نگفتیم خبریه!
فریده خانم با اعتراض گفت : بسه سوسن چیزی نشده که بزرگش می کنی بعد بچه ها یکی دوبار برای آشنای بیشتر
رفتن بیرون جرم نیست حالا یه از خدا بی خبر چند تا عکس ازشون گرفته این دو تا هم بچه نیستند که ما بهشون
بگیم چیکار کنند چیکار نکنند.
حس کردم فریده خانم داشت جوری رفتار می کرد انگار همه چیز و میدونست تا دهن جاریه عزیزش و ببنده.
سوسن : وا فریده چه حرف ها میزنی چون پای پسرت وسطه این حرف ها رو میزنی وگرنه آبروی نمونده برامون این
یواشکی رفت و اومدها همین ها رو هم داره دیگه.
کفرم بالا اومده بود خواستم جواب بدم که با صدای بلند مادرم جا خوردم.
سمن : بسه سوسن از وقتی از خونه خانم حریری بیرون اومدیم دارم خودم می خورم هیچی نمیگم بی فکر هر چی
می خوای به زبون میاری جوری حرف میزنی انگار داری راجب دشمن خونیت حرف میزنی ایران ناسلامتی دختر
خواهرت زبون به دهن بگیر دیگه.
خاله سوسن چشم هاش گشاد شده بود. این اولین بار بود مادرم جواب خاله ام می داد.
سوسن : من این حرف ها رو به خاطر خوبیش میگم تا بدونه دور برش چه خبره. وگرنه ایرانم برام مثل سیما میمونه.
سمن : نگو چون چیز یواشکی و پنهونی نبوده ایران از همون اول منو در جریان گذاشته بود.
نگاه رنجیده اش و به من داد خجالت کشیدم و نگاهم دزدیدم.
همایون: چه خبر ؟
همایون خان و جاوید بودن که پشت سر ما روی پله ایستاده بودن زیر لب سلام دادم. زیر چشمی به جاوید نگاه
کردم.
سمن : هیچی...
سوسن : همایون خان جاوید و ایران رسوایی به بار اوردن...

1403/07/28 18:36

پارت421
اخم های جاوید درهم شد هیس وار غرید : این ...
ولی قبل اینکه بتونه حرف بزنه همایون خان جلوش گرفت : جاوید هیچی نگو.
همایون خان چند پله مونده به پاگرد و بالا اومد و روبه روی خاله سوسن ایستاد : رسوایی مال وقتی زن داداش که
صحبت از رابطه نامشروع باشه میفهمی که چی میگم.
اخم های خاله سوسن توی هم رفت. همایون خان به رابطه شوهر سابق سیما داشت اشاره می کرد.
همایون: ما از قبل برای آخر همین هفته برنامه خاستگاری گذاشته بودیم خواستم در جریان باشی زن داداش.
جوری سرم و بلند کردم که گردنم رگ به رگ شد مات به همایون خان نگاه کردم. خاستگاری همین آخر هفته! نگاه
سر در گمم رو به چشم های طوسی که بی تعارف و خجالت بهم زل زده بود دادم.
سوسن : پس از قبل همه کارهاتون کرده بودین فقط من غریبه بودم باشه سمن خانم .
خاله سوسن با ناراحتی از پله پایین رفت. فریده خانم که مطمئن شد خاله سوسن رفته با ذوق سمت جاوید چرخید.
فریده : راسته جاوید، وای خدایا شکرت.
جاوید لبخند خجولی زد فریده خانم گونه ام بوسید.
فریده : چرا زودتر به من نگفتید به خدا ته دلم دوست داشتم یه عروس شبیه ایران داشته باشم.
همایون : حالا فعلا زود راجب این چیزها حرف زدن با سیروسم حرف زدم قرار شد آخر هفته جمع بشیم تا ببینیم به
چه نتیجه ی میرسیم.
تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم. خاستگاری اونم به این سرعت اصلا جز برنامه های من نبود.
***
مقابله آینه نشسته بودم به چهره رنگ پریده ام نگاه می کردم دیگه اون دختر هفده ساله عاشق پیشه نبودم این
بار هم دل بسته بودم ولی این بار عاقلانه می خواستم پیش برم دور از دیونه بازی های عاشقانه می خواستم دوست
داشتن و امتحان کنم نه عاشقی! ولی حالا تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم.

1403/07/28 18:48

پارت422
قطره اشکی سمج از گوشه چشم پایین اومد مادرم باهام قهر کرده بود حق می دادم بهش تموم حق ها رو بهش می
دادم باید در جریان خاستگاری جاوید میذاشتمش حواسش بهم بود شام نخوردم برام غذا کنار گذاشته بود ولی
باهام حرف نمیزد.
همایون خان هم حرفی و پیش نکشید نه راجب جاوید پرسید نه عکس ها، از سر شب پیریز تلفن و بیرون کشیده
بود به مادرم گفته بود فعال لازم نیست جواب کسی رو بده آفرینم از سر شب با پیام هاش دیونه کرده بود هم به
خنده ام انداخته بود.
ولی هیچ کدوم اینا باعث نمی شد به این ترسی که تو وجودم رخنه کرده بود و دست از سرم برنمی داشت فکر نکنم.
وقتی سهراب بود ترسم از خانواده هامون بود که جدامون کنند حالا جاوید بود و من میترسم از گذشته زشت و
تلخم که همه چیز و نابود کنه.
نوزده سالگی بدون حتی یک بار بوسیده شدن زن شده بودم یا بهتر بگم دریده شده بودم درد بدی تو سینه ام
پیچید من از گذشتم متنفر بودم دلم نمی خواست حتی برای خودم مرورش کنم.
دستم و روی سیب گلوم کشیدم احساس خفگی می کردم فقط یه چیز و می دونستم موندن تو این اتاق حالم و بهتر
نمی کرد دلم نمی خواست گریه کنم بس بود هر چی تا امروز به خاطر خودم اشک ریخته بودم از اتاق بیرون زدم و
همه خواب بودن کتونی هام و پام زدم و کلید و برداشتم و در خونه رو آروم بستم.
نگاهی به واحد جاوید انداختم سرخورده خودم و به حیاط رسوندم نفس گرفتم تا بلکه هوا تازه باعث بشه کمی از
بغض چسبیده به گلوم و کم کنه
روی تاپ دو نفر که گوشه ترین قسمت حیاط قرار داشت نشستم پاهام و بالا اوردم و تو شکمم جمع کردم گونه ام و
روی زانو هام گذاشتم.
تاپ آروم آروم تکون می خورد دو روز دیگه قرار خاستگاری گذاشته بودن و من و جاوید حتی یک کلمه هم راجب
خودمون و انتظاراتمون از هم حرف نزده بودیم تو این مدت فقط قهر و آشتی کرده بودیم با حس نگاه سنگین
یک نفر روی خودم سرم و از روی زانوم بلند کردم جاوید بود که تو چند قدمیم ایستاده بود تو دست هاش دو ماگ
و یه پتوی مسافرتی بود.
جاوید : از پنجره دیدم تنها نشستی گفتم بیام خلوتت و بهم بزنم.

1403/07/28 19:08

پارت423
لبخند بی جون زدم ماگ نسکافه داغ و به دستم داد و خودش کنارم نشست و پتو رو که جنس نازکی داشت و روی
پای خودش و من انداخت.
به شکل بخارهای که از نسکافه ام بلند می شدن خیره مونده بودم جاوید پاش و به زمین فشار داد و تاپ و عقب
کشید تاپ آروم به عقب و جلو تکون خورد.
بازدم محکم جاوید شنیدم : چرا ناراحتی، به خاطر قرار خاستگاریه؟
بدون اینکه نگاهم و از ماگ تو دستم بردارم جواب دادم : نباشم.
چرخش سرش و طرف خودم حس کردم : تو این نمی خوای؟ منظورم اینکه...
نذاشتم ادامه بده : خوب قرار بود بهم فرصت بدیم هم و بهتر بشناسیم ولی حالا نگاه کن فکر نمی کنی داریم عجله
می کنیم.
جاوید : تنها راهی که میشه دهن همه رو بست اینکه یه نسبت قانونی داشته باشیم.
با ناباوری نگاهش کردم : یعنی به خاطر اینکه فقط آبرو ریزی نشه قضیه خاستگاری پیش کشیدی؟
جاوید پلک روی هم گذاشت و نالید : ای وای من، باز خانم و خانم ها برداشت منفی کرد.؟
دلخور گفتم : خودت بودی چه برداشتی می کردی ؟!
ماگ نسکافه منو خودش و روی زمین گذاشت بی تعارف با دست هاش دور صورتم و قاب گرفت طوسی های خوش
رنگش و به نگاه دلخورم داد.
جاوید: ایران!
صداش بلندتر نجوا نبود انگشت شستش و نوازشگر روی گونه ام کشید گرمای دستش روی پوست سردم تضاد
وحشتناک مور مور کننده ای داشت.
جاوید : من دارم به هر دری میزنم که تو رو راضی کنم تا اینکه بتونم جواب مثبت ازت بگیرم اون وقت تو میگی به
اجبار دارم میام خاستگاری اگه میگم این تنها راه عزیزم اصلا ربطی به علاقه من نسبت به تو نداره.

1403/07/28 19:12

پارت424
گوشه لبم گاز آرومی گرفتم : پس به چی ربط داره؟
گوشه پلکش چین خورد : اون همه مزخرف راجب تو نوشتن و من نمی تونم کاری بکنم. حتی نمی دونم کی به
خودش اجازه داده سرش تو زندگی شخصی منو تو بکنه دِ اگه می دونستم کیه که گردنش و می شکستم.
دندون غروچه ی کرد : داشتم نظر های مردم و می خوندم حالم بد شد من دیونه میشم میبینم یکی راجب تو حرف
نامربوط میزنه این چند وقته انقدر با دز غیرت من بازی شده که دیگه سخته می تونم خودم و کنترل کنم پس بهم
حق بده که بخوام آبروت بشم عزیزم.
دختری بود که همچین مردی و دوست نداشته باشه اگه هم بود من اون دختر نبودم این مرد و تازه داشتم می
شناختم جاویدی که تو گذشته شناخته بودم هیچ شباهتی به این مرد که الان روبه روم نشسته بود نداشت دوباره
گوشه لبم و گزیدم.
هنوز چند خط اخم روی پیشونیش دیده می شد با انگشت شستش نوازشگر لبم و لمس کرد قلبم مالش رفت هر چه
اخلاقش زمخت بود دست هاش نوازشگر بود انگار خجالت و تو نگاهم خوند که لبش به لبخند بازشد.
لب هاش از هم باز شد یه جورایی نالید : اینجوری نگاه نکن دختر بیا اینجا تا چشم هات کار دست جفتمون نداده.
دستش دور بازم حلقه شد منو کشید سمت خودش و یک ثانیه بعد خودم و تو حجم خوش بوی عضلانی سینه اش
حس کردم دستش روی سرم قرار گرفت و سرم و روی سینه اش گذاشت قلبش کمی نامنظم و پر صدا می تپید این
بی قراری جاوید حال سر خوشی و بهم داده بود دیگه خبری نبود از اون بغضی که بیخ گلوم چسبیده بود این مرد
برام مثل قرص آرامبخش بود.
پتو تا شونه هام بالا کشید : خانمم خیلی سرمای.
از لفظ خانمم قلبم با لبخنده فاتحه ی به دنیا نگاه می کرد.
با سر انگشت هام روی سینه اش خط های فرضی کشیدم : خانمت کیه ؟
لحن پر شیطنتم باعث خنده اش شد : همون که با چشم هاش جادوم می کنه.
دهنم باز و بسته شد کمی عقب کشیدم : الان خودت بودی این حرف زدی ؟!
لبش کج شد : دیگه انقدر بی احساس نیستم!یعنی انقدر ازم ناامید بودی؟

1403/07/28 19:24

پارت425
اعتراف کردم : گاهی شبیه یه چوب خشک بی احساسی برای همین تعجب کردم ولی یه مدتی نظرم خیلی راجبت
عوض شده یعنی خب از وقتی ازم خاستگاری کردی یه فرقایی کردی.
سرش نزدیکتر شد انقدر که نفس هاش پوست صورتم و نوازش می کرد : وقتی اقای دکتر به نافم می بستی توقع
داشتی چه جوری رفتار کنم.
جوری با حرص آقای دکتر ادا کرد که خندم گرفت : تو چه توقعی داشتی آقامون صدات بزنم.
با انگشت اشاره ضربه ی به نوک بینیم زد : نه ولی توقع اون همه رسمی رفتار کردن هم نداشتم.
نگفتم این رفتار بیشتر حالت تدافعی بود برای دور نگه داشتن جنس مخالف از زندگیم.
دست حلقه شده اش دور سر شونه هام تنگ تر شد و سر شونه استخونیم ملایم فشرد : حالا تو بگو خواسته هات از
من چیه؟ دو روز دیگه خاستگاریه؟
بد عنق جواب دادم : ما هیچ حرفی نزدیم. مشکلاتمون حل نکردیم.
بد اخلاق جواب داد: منظورت هومن دیگه .
هنوز نفهمیده بودم چرا با هومن بیچاره پدر کشتگی داشت. نمی خواستم جر و بحث کنیم.
لب و لوچه ام و آویزن کردم : مثال یه بار گفتی از لباس پوشیدن من خوشت نمیاد این الان مسئله مهمی نه؟
با شوخ طبعی شونه بالا انداخت : یواش یواش حلش می کنیم.
- حل نشد؟
با شوخی و تفریح ادامه داد: شده با زور حلش می کنیم!
- بدجنس
نفسی از لابه لای موهام گرفت به خودم لرزیدم : نگفتی ؟
نگاهم روی ته ریش صورتش باقی مونده بود وسوسه لمس صورتش اجازه تفکر و بهم نمی داد بی حواس لب زدم: کارم!

1403/07/28 19:36

پارت426
لختی سر شونه ام که از زیر پلیور بیرون مونده بود لمس کرد: کارت چی ؟
نگاهم و به سیبک گلوش دادم : من کارم و دوست دارم کارم همه چیز منه ، میدونم کارم دردسر و مشکل زیاد داره
ولی ازم نخواه بی خیالش بشم چون نمی تونم من با شروع این کار تونستم یه زندگی جدید برای خودم بسازم.
با سر انگشت هاش دنباله مو های فر نارنجیم و لمس کرد: رک میگم من شغلت و دوست ندارم شغلت واسه مردی
مثل من یه جور خط قرمز یه جورایی فاجعه به حساب میاد ولی باز به خاطر خودت موافقت می کنم به کارت ادامه
بدی ولی فقط یه خواسته ازت دارم.
تو جام کمی جابه جا شدم : الویتت زندگیمون باشه نه کارت این و بهم قول بده ایران؟
خوب تا اینجا مشکلی نبود : قول! ولی این دو طرفه اس منم همچین چیزی ازت می خوام؟
جاوید پر غرور زمزمه کرد : همیشه همین بوده مطمئن باش فقط یه مسئله هست؟
-چی؟
جاوید چونه ام و بالا داد : بچه ها، من یعنی نمی تونم بچه هام از خودم جدا کنم بودنشون که ناراحتت نمی کنه؟
دلم گرفت مردک ماموت چی با خودش فکر کرده بود : من هیچ وقت همچین چیزی و ازت نمی خوام تو راجب من چی
فکر میکنی من بچه ها رو دوست دارم.
حقیقت داشت تازه راه روش ارتباط برقرار کردن با کوشا پیدا کرده بودم نورا هم که جای خودش و داشت.
لحنش پر از دلجویی شد : من فکری نکردم ایران جان فقط خب بهت حق میدم تو یه دختری یهو بدون هیچ
مقدمه ای می خوام ببرمت وسط یه زندگی یکم ناراحتم نمی خوام اذیت بشی.
عذاب وجدان تموم وجودم و گرفت بغضی تا وسط گلویم می اومد دوباره بر می گشت جاوید نگران بود و من به
مخفی کاریم ادامه می دادم.
- من قبلا ازدواج کردم.
با بد خلقی جواب داد: عقد کردی تموم شد رفت لازم هم نیست هی برای من یاد آوری کنی.

1403/07/30 02:41

پارت427
چونه ام لرزید : چقدر گذشته من برات اهمیت داره؟
سکوت طولانیش جرات اینکه سرم و بالا بیارم ازم گرفته بود.
جاوید: ببینمت ایران نگاهم کن!
مخالفت کردم و سر بلند نکردم : لجباز!
جابه جا شد چونه بالا دادم تند تند پلک میزدم تا اشک هام سرازیر نشه باید می گفتم؟ نه دلش و داشتم نه
جراتش و من یه قربانی بودم ولی پس چرا احساس گناه داشتم.
جاوید : ایران گریه می کنی ؟ چی این سوال گریه داشت؟
حتی لحن پر از محبت جاویدم آرامم نکرد عقب کشیدم دست جاوید دور کمرم نشست لبش نزدیک گوشم نشست
صداش خش دار بود.
جاوید : یه سوال میپرسم اول تو جواب بده تا جوابت و بگیری؟
چونه ام گرفت : دوستم داری ایران؟
لبم لرزید دوسش داشتم؟ آره داشتم؟ داشتم که گذشته ام نافرم سر سینه ام سنگینی می کرد! داشتم که ترس از
گفتن حقیقت دست و پام به لرزه انداخته بود من واقعا دلم می خواست با جاوید زندگی کنم.
سر تکون دادم : آره
جاوید : میخوام بشنوم.
خبری از غرور بی جام نبود انگار بار و بندیلش و جمع کرد بود امشب سر به بیابون گذاشته بود.
پلک هام و روی هم گذاشتم : آره دوست دارم.
قبل اینکه چشم هام باز کنم لب جاوید روی شقیقه نبض دارم نشست آروم نرم شقیقه ام بوسید.
تبسم کمرنگی روی لب هاش نشست : منم دوست دارم تا وقتی دوستم داری دوست دارم گذشته اهمیتی نداره تا
وقتی من باشم فقط تو زندگیت دیگه هیچ چیز اهمیت نداره برام مهم نیست تو گذشته کی رو می خواستی نشد با کی عقد کردی نشد یا چیزایی که من نمیدونم نمیخوام بدونم الان مهم اینه که میگی دوستم داری برای من کافیه که بتونم خیلی چیزارو فراموش کنم.

1403/07/30 02:47

پارت428
اینبار محکم تر به آغوشش برم گردوند. جاوید نمی دونست من راجب کدوم گذشته حرف میزنم ولی حرف هاش
آرومم کرد اعترافش و اعترافم و دوست داشتم آره گذشته مهم نبود گذشته برای همیشه تو گذشته می موند من
نمی خواستم دروغ بگم ولی حرف زدن از گذشته ام هیچ دردی دوا نمی کرد این یه راز می موند برای خودم.
صدای بمش کنار گوشم نشست: یکم بمون آرامش بده بعد برو بخواب امروز روز گندی بود ولی حالا که تو هستی
همه چیز خوبه.
حس و حالم با سر شب خیلی فرق داشت. حالا واقعا تصمیم گرفتم گذشته ام رو چال کنم تموم دوست داشتنم
میذاشتم وسط تا ناگفته ها رو جبران کنم.
- جاوید؟
جاوید: هوم
- یه بار دیگه اعتراف کن ؟
بلند خندید بی شرفی نثارم کرد.
***
در آهنی با صدای تیک باز شد با نوک کفشم در هل دادم با آرنج کلید برق فشردم با شنیدن صدای تق و توق کفش
زنانه ی نگاهم و بالا دادم.
سهراب و نامزدش سمانه همراه هم داشتن از پله ها پایین می اومدن زیر لب سلام کردم و سمانه با خوشرویی و
سهراب با لحن سردی جواب داد.
سمانه چند پله آخر و طی کرد روبه روم ایستاد و دستش و جلو آورد نایلکس ها رو به دست چپم دادم و باهاش
دست دادم قدم جلو گذاشت و خیلی دوستانه چیزی که خیلی کم ازش دیده بودم گونه ام بوسید.
سمانه : تبریک میگم از مامان سوسن شنیدم امشب مراسم خاستگاری.

1403/07/30 02:52

پارت429
زیر لب تشکر کردم سمانه راجب علاقه سهراب به من خبر داشت حالا بهش حق می دادم با خبر ازدواج من کمی
خیالش از زندگیش راحت باشه حالا که خودم هم به جاوید دل بسته بودم می تونستم رفتار تدافعی سمانه رو نسبت
به خودم درک کنم صدای ملودی گوشیش بلند شد و از من سرسری خداحفظی کرد از در بیرون زد خواستم از پله
ها بالا برم که سهراب صدام زد.
سهراب : ایران؟
برگشتم : بله ؟
دست راستش و داخل جیب شلوارش فرو کرد : این ازدواج از سر اجبار یا واقعا جاوید و دوست داری ؟
شاید تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم شاید اگه قضیه عکس ها پیش نیومده بود به این زودی به اینجا نمی
رسیدیم ولی بازم کسی به اجبار منو وادار به قبول کردن این خاستگاری و این ازدواج نکرده بود من واقعا به جاوید
علاقه داشتم.
دسته ای از موهام که جلو دیدم و گرفته بودن پشت گوشم زدم : دوستش دارم.
غم چشم هاش بیشتر شد آروم زمزمه کرد : یه روزم به من گفتی عاشقمی!
اون روز از نظرم انقدر دور بودن که به سختی می تونستم به خاطر بیارم.
این بار بدون هیچ کینه ی بدون هیچ نفرتی تو چشم هاش زل زدم : کسی که علاقه و عشق منو نخواست تو بودی
سهراب!
لبخند تلخی زد : آره من ترسیدم ترسیدم وهمین ترسم باعث حسرت شد فقط می خواستم بگم منم واقعا دوستت
داشتم فقط اون موقع ها درک درستی از یه زندگی نداشتم.
یه روزی عاشق بودم عاشق این مرد که روبه روم ایستاده بود.
- سهراب من برای گذشته امون احترام خاصی قائلم ، ولی خودت میگی گذشته. گذشته رو دیگه نمیشه برگردوند
بهتر گذشته همیشه تو گذشته بمونه راه ما سال هاس که از هم جدا شده سمانه دختر خوبیه لطفا از امروز به آینده ات
فکر کن حسرت گذشته ی که دیگه تکرار نمیشه رو نخور.

1403/07/30 02:55

پارت430
نگاهش به کاشی ها بود : آره تو درست میگی من نتونستم کاری برات بکنم صادقانه میگم ایران از امروز هر
مشکلی داشتی می تونی روی من حساب کنی شاید بتونم بی وفایی گذشته رو جبران کنم.
لبخند زدم : ممنون پسر خاله
سر تکون داد و رفت کاش سهراب هم با سمانه خوشبخت می شد.
نایلکس ها رو روی اپن گذاشتم سلام بلندی به مادرم که داشت فنجون های کمر باریک کریستال و خشک می کرد
دادم.
سرش و بلند نکرد : سلام
از قضیه عکس ها به این طرف حس می کردم مادرم هنوز باهام سرسنگین بود حرف میزد ولی سرمای رفتارش
ناراحتی نگاهش اذیتم می کرد.
شالم و از دور گردنم آزاد کردم : سمن خانم پکری نا سلامتی خاستگاری منه ها! مگه کچلم نمی کردی شوهر کنم بیا
حالا که حرف گوش کن شدم ناراحتی ؟
استکان و داخل سینی گذاشت : برو لباست و عوض کن بیا کمک.
نه انگار خیال کوتاه اومدن نداشت : مامان خانمی ، مامان سمن.
دیدم قطر اشکی از گوشه چشمش پایین چکید: مامان گریه می کنی؟ مامان راضی نیستی آره ؟ اگه راضی نیستی
میرم الان همه چیز و بهم میزنم.
نشست روی صندلی : بیا بشین کارت دارم.
کنارش نشستم دستش و تو دستم گرفتم : مامان گریه نکن می دونم برای اینکه هیچی نگفتم از دستم دلخوری
ولی به خدا می خواستم بهت بگم که قضیه این عکس ها پیش اومد.
دستش و روی گونه ام گذاشت : وقتی بهم گفتند حامله ام برعکس همه زن ها خوشحال نشدم من بچه نمی
خواستم ولی وقتی برای اولین بار وجودت حس کردم تکون خوردنت حس کردم از خودم از فکر نخواستنت متنفر
شدم یه جورایی شدی دلیلم برای ادامه زندگی از همون روز ها با خودم عهد کردم نذارم زندگی دخترم شبیه من
بشه ولی نتونستم به عهدی که با خودم بستم پای بند باشم بلد نبودم مادر خوبی باشم روزی که باید جلوی لجبازیت می گرفتم تا با سورج ازدواج نکنی نکردم بعد طلاقت جلوت و نگرفتم اجازه دادم بری خارج و وقتی
برگشتی شدی یه ایران دیگه که طول کشید دوباره دختر خودم و بشناسم.

1403/07/30 03:00

پارت431
تو دلم نالیدم کاش نمیرفتم کاش جلوم می گرفتی کاش همایون خان پا فشاری می کرد و رعایت حالم و نمی کرد و
اجازه نمی داد برم.
سمن : می دونم مادر خوبی نبودم نتونستم کاری برات بکنم تازه شدم یه بار روی دوشت شدم سربار زندگیت.
دستش که روی گونه ام بود و بوسیدم : این چه حرفیه می زنی مامان! سربار چیه! من هر کاری برای شما هم بکنم باز
کم کردم دیگه این حرف و نزنی ها.
لبخند غمگین زد : روزی هزار بار خدا رو شکر می کنم که تو رو بهم داد یه سوال دارم ازت ایران؟ واقعا جاوید دوست داری ؟
این سومین بار بود که داشتم این سوال و جواب می دادم.
خجالت زده سرم و پایین انداختم : خیلی..
آه کشید : فکر هات و کردی ایران ؟ شرایط جاوید با مرد ها دیگه فرق داره؟
- جاوید خوبه مامان ، منم مشکلی با بچه هاش ندارم.
سمن : می دونم تو دختر عاقل و بالغ و تحصیل کرده ی هستی که احتیاج به نصیحت های من نداری ولی ایران
وقتی به جاوید جواب مثبت بدی یعنی به همه مسئولیت های که با ورودت به زندگی جاوید روی دوشت قرار میگیره
جواب مثبت دادی! تو برعکس بقیه قرار نیست فقط با جاوید زندگی کنی جاوید تنها نیست ایران ، دو تا بچه
کوچیک داره می تونی مسئولیت نگه داری از بچه هاش قبول کنی می تونی مادر باشی ؟ فکر نکن کار راحتیه !
انگشت هام و تو هم قفل کردم : من نمی خوام مادرشون باشم می دونم هیچکس نمی تونه جای مادرشون براشون
پر کنه ولی می تونم بهشون محبت کنم.
سمن : باز کار آسونی نیست! بعدم این جاوید برادر خسرو برادر زاده همایون همون کسایی که نمی تونستی
عقایدشون درک کنی فکر نکن جاوید چون چند سال ایران زندگی نکرده زیادی روشن فکر شده.

1403/07/30 03:03

پارت432
این قضیه مثل روز برام روشن بود تو این مدت کم فهمیده بودم جاوید زیادی متعصب ،گاهی هم بی منطق میدونستم عقایدمون ، تفکراتمون، زمین تا آسمون باهم فرق می کرد و بدترین خصلتش این بود از خط قرمز هاش
کوتاه نمی اومد که باعث جر و بحث بینمون می شد ولی همه روابط روی خط صاف جلو نمی رفت همه ی زن و مرد
های که هم عقیده بودن و خط فکریشون هم سوی هم بود باز مشکل داشتند.
زبونم و به لب خشکم کشیدم جواب جاوید و تحویلش دادم :تفاوت ها قشنگه. دو نفر که بهم علاقه دارن می تونند با
هم سازگار بشند.
مادرم لبخن زد : از دست تو که برای همه چیز یه جواب داری.
گونه اش بوسیدم : قول میدم این بار خوشبخت بشم .
سمن : ایشاالله، من که فقط خوشبختی تو رو می خوام حالا که تصمیمت و گرفتی پاشو برو دوش بگیر تا شب چیزی نمونده.
باصدای اف اف مامان خندید : بیا جیغ جیغو خونه ام اومد.
در برای آفرین باز کردم و سمت اتاقم رفتم.
***
جلو آینه ایستاده بودم و موهام و سشوار می کشیدم.
آفرین : ولی من هنوز میگم اون پیراهن یقه گرده باید بپوشی اخه کی تو مراسم خاستگاریش شومیز می پوشه.
موهای فر خشک شده ام و روی دوشم رها کردم انتخابم برای مراسم شومیز و شلوار پارچه ی بود اینجوری برای
بلند شدن و نشستن معذب نبودم.
برگشتم : غرغر نکن نگفتی کدوم بپوشم؟
آفرین شومیز فیروزه رنگ و بالا گرفت.
آفرین : این و بپوش به رنگ پوستت هم میاد راستی رنگ برنزه پوستت کم شده.
دستی روی گونه ام کشیدم : آره ، وقت نکردم برم سولار.

1403/07/30 03:07

پارت433
پشت میز آرایشم نشستم : حالا که داریم جاری هم میشیم باید واسه هم کلاس بیایم؟
آفرین نخودی خندید : آره دیگه مگه خاله واسه مامان کلاس نمیاد! ولی کی فکرش و می کرد تو جاوید؟ یادت روز
های اول راجب خانواده نواب چی می گفتی؟
خط چشمی نازک پشت چشم کشیدم : آره هنوزم میگم. مرد سالار و زورگو اند.
آفرین چشم تنگ کرد : پس چی شد می خوای زن این آقای مرد سالار و زورگو بشی؟
از داخل آینه نگاهش کردم : کار دل دیگه.
جیغ کشید از پشت بغلم کرد گونه ام بوسید : آخ من قربونت بشم آبجی بزرگه. انقدر خوشحالم داری ازدواج می
کنی که خسرو اومد خاستگاری خوشحال نبودم.
- آفرین ببخش اون روز ها همه اش سرت غرغر می کردم.
آفرین لبخند مهربونی تحویلم داد : می دونم نگرانم بودی پاشو عروس خانم منزل آقای دوماد همین بغل ها پاشو تا نیومده آماده بشی.
گوشیم و برداشتم و برای جاوید تایپ کردم
" چجوری پیش رفت ؟"
امروز صبح قرار بود جاوید با کوشا صحبت کنه برام مهم بود بچه ها با ازدواج پدرشون مشکلی نداشته باشند هر
چی به جاوید اصرار کردم منم باهاشون بیام جاوید قبول نکرد و گفت می خواد با کوشا حرف های مردونه بزنه.
پیام جاوید باز کردم.
" همه چیز امن و امان خیالت راحت"
شومیز حریر گیپور فیروزه رنگی که آفرین انتخاب کرده بود و همراه شلوار پارچه ی چسب تنم که بلندی اش تا
بالای مچ پام بود که مچ پاهام از کوتاهی شلوار مشخص بود و تن زدم.
کفش پاشه سوزنیم و به پا کردم خلخال حلقه ای از جنس نقره و دور مچ پام بستم. شیشه عطر رو برداشتم و روی
مچم و زیر گلوم چند بار پاف کردم شال سرم نذاشتم همه منو بدون روسری دیده بودن غریبه هم تو جمع نبود.

1403/07/30 03:10

پارت434
گوی کریستالی که کنار میز تختم گذاشته بودم و برداشتم و تکونش دادم برف ها آروم روی کاخ کرملین نشستن.
زیر لب زمزمه کردم : خدایا حواست بهم هست دیگه؟!
نگاه آخر به خودم تو آینه انداختم از اتاق بیرون زدم سپیده روی مبل نشسته بود و دخترش و تو بغلش گرفته بود
داشت با شیشه شیر بهش شیر می داد.
با پشت دست گونه نرم و لطیفش و لمس کردم : الهی عمه فداش بشه.
سپیده : خدا نکنه عروس خانم ، خوشگل شدی.
لبخند شرمگین زدم خسرو و همایون خان هنوز از شرکت نیومده بودن.
ایمان همین طور که به سیب توی دستش گاز میزد گفت : مامان به بابا خبر دادین ؟ کی میاد؟
سر جام خشکم زد نگاهم دنبال مادرم رفت روی زمین زانو زد بود داشت روی میز قهوه خوری و میچید.
مادرم به من نگاه کرد : نه چیزی نگفتم..
ایمان اخم کرد : بدون بابا که نمیشه درست نیست.
با بد خلقی جواب دادم : چرا درست نیست؟ بود و نبودش مگه فرقی داره؟
آفرین زیر لب صدام زد و با چشم ابرو به سپیده اشاره کرد که ملاحضه کنم ولی سپیده که غریبه نبود خبر داشت
پدرمون ما رو ترک کرده یعنی دیگه تو آشنا ها کسی نبود این قضیه رو ندونه.
ایمان سیب گاز زده اش و تو پیش دستی انداخت : بزرگترت ها! حالا بد یا خوب! ایران من که دشمنت نیستم.
کلافه شدم : همایون خان به عنوان بزگتر هست دیگه مشکلی نیست.
ایمان ابروهاش بیشتر توی هم رفت : بدون اجازه بابا که نمی تونی ازدواج کنی رضایت بابا هم شرطه.
- مثل اینکه یادتون رفته من قبلا ازدواج کردم پس به اجازه هیچکس احتیاج ندارم.
ایمان پوزخند زد : تو که تصمیمت و گرفتی دیگه ما رو چرا جمع کردی ؟ قرار نقش مترسک سر جالیز و برات بازی کنیم.

1403/07/30 03:14

پارت435
صدام بالا رفت : خواستم اینجا باشید چون بودنتون مهمه برام ، اون موقع که به اجازه همین بزرگتر احتیاج داشتم
به خودش زحمت یه تحقیق کوچیک و راجب خاستگار منو نداد حالا بیاد اینجا چیکار؟ بهتر مزاحم خودش و
سوگلیش نشیم.
ایمان خواست چیزی بگه که مامان بلند گفت : الله اکبر بسه دیگه یکی این میگه یکی اون پس من اینجا چی
هستم بزرگترش نیستم دیگه نمی خوام چیزی راجب این موضوع بشنوم ایران تو هم برو تو آشپزخونه یه سر به
غذا ها بزن.
ایمان خودش و جمع جور کرد : من نگفتم شما بزرگترش نیستید گفتم اگه بابا بود بهتر بود.
سمن : حالا که نیست پس تمومش کن.
بی حرف خودم به آشپزخونه رسوندم چرا ایمان نمی تونست اون مرد و نادیده بگیره وقتی اون مثال پدر همه ی ما
رو نادیده گرفت یاد مجلس خاستگاری آفرین افتادم که تو خونه سوگلیش برگذار شد مامان مجبور شد پاش و تو
خونه اون زن بذاره چقدر آفرین اصرار کرد منم تو مجلس خاستگاری شرکت کنم ولی قبول نکردم من شبیه مادرم
نبود صبرم انقدر بالا نبود با خودم فکر کردم باید بهش می گفتم تا بیاد خونه همایون خان تا تلافی کاری که با مادرم
کرد و سرش بیارم به فکر پلیدم دهن کجی کردم.
بازوم از پشت لمس شد برگشتم با دیدن ایمان اخم کردم.
ایمان : من منظوری نداشتم میدونی که چقدر دوست دارم آبجی بزرگه.
بی اختیار بغلش کردم : می دونم مشکل دیگه ای نداری ایمان؟
خندید: نه خدا رو شکر پا قدم دخترم خوب بوده همه چیز داره خوب پیش میره.
کنار آفرین و مادرم ایستاده بودم با فریده خانم و زیبا روبوسی کردم نورا که تو بغل زیبا بود و بوسیدم پشت سر
فریده خانم پدر جاوید وارد خونه شد. سیروس خان برای اولین بار دستم و فشرد. نگاهم سمت در رفت تو دست
جاوید دست گل بزرگی بود با ایمان و همایون خان دست داد دست گل به من داد خبری هم از هیچ حرف و نگاه
عاشقانه ی نبود اگه می خواستم راستش بگم خیلی تو ذوقم خورد.
حداقل می تونست آروم زمزمه کنه چقدر خوشگل شدم.

1403/07/30 03:25

پارت436
تو دلم دهنم کنجی کردم : ایران خانم دلت خوشه این آقای مثال خاستگار که قبلا گفته بود از لباس پوشیدنت
خوشش نمیاد حالا انتظار چی و داشتی ؟!
دستم و مشت کردم و نق زدم : ماموت بی احساس.
با کوشا دست دادم رفتارش با گذشته فرقی نداشت این جوری نمی شد باید خودم باهاش حرف میزدم تا نظرش و
می فهمیدم.
بعد تعارف چای و شیرینی سیروس خان اجازه نداد بحث منحرف بشه یه راست رفت سر اصل مطلب و منو از
همایون خان خاستگاری کرد.
سیروس : بچه ها از قبل با هم حرف زدن و تصمیم خودشون گرفتند فقط مونده تاریخ عقد و مهریه این چیز ها رو
مشخص کنیم.
همایون خان کمی تو جاش جابه جا شد: انتخاب مهریه و محل زندگی همه به انتخاب خود ایران چون اصل نظر ایران،من هیچ نظری در این باره ندارم من فقط یه شرط دارم.
جاوید نگاه جدی اش و به همایون خان داد و برعکس بقیه دوماد ها که ندیده و نشیده می گفتند هر شرطی باشه
قبوله ، می خواست بدونه شرط همایون خان چیه ؟
همایون خان دم ابروش بالا رفت : من حق طلاق و برای ایران می خوام .
ابروهای جاوید چنان به هم گره خورد که جا خوردم : هر شرطی باشه قبول می کنم جز این یکی.
همایون خان بدون اینکه تغییری تو لحنش بده گفت : پس به سلامت.
شوکه به همایون خان نگاه کردم فقط من نبودم که شوکه شده بودم بقیه جمع هم با دهن باز به همایون خان نگاه میکردن.
جاوید غرید : عمو ما قبلا حرف نزدیم؟!
همایون : منم گفتم شرط دارم نگفتم؟
سیروس : داداش کوتاه بیا.

1403/07/30 03:28

پارت437
فریده خانم میانه رو گرفت : ای بابا همایون خان این حرف ها چیه میزنید! برای چی طلاق بگیرن این حرف ها شگون نداره.
همایون : شرط من برای ازدواج ایران همینه ، اگه قبول می کنی بسم الله اگه نه ما اینجا دختر نداریم.
جاوید کلافه چنگی به تار های مشکیش زد شمرده شمرده گفت : چه حق طلاق با ایران باشه چه نه من طلاق بده
نیستم عمو نیستم.
شبیه دو تا گالدیاتور بهم زل زده بودن : پس قبول می کنی؟
جاوید بد اخلاق جواب داد : چاره ی دیگه دارم؟
همایون : نه
حس خوبی از حمایت همایون خان تو قلبم زنده شد همایون خان به جای اینکه طرف برادر زاده اش بگیره طرف منو
گرفته بود.
نظر فریده خانم این بود تابستون جشن عروسی برگذار کنیم ولی جاوید زیاد با مادرش هم عقیده نبود برعکس بقیه
داماد ها سکوت نمی کرد و اجازه نمی داد بقیه براش تصمیم بگیرند.
جاوید روی شقیقه اش و خاروند : من نظر دیگه دارم می خوام عروسی تا قبل عید برگذار کنیم.
گوشه لبم و جویدم : امکان نداره تو این سه ماه چه جوری آماده بشم؟
مادرم و فریده خانم حرفم و تصدیق کردن ولی جاوید کوتاه نمی اومد بالاخره زمان عروسی و مشخص کردن من فقط
دو ماه برای خرید جهیزیه وقت داشتم. مجلس خاستگاری خیلی زود تموم شده و مهمونی تبدیل به یه مهمونی
معمولی شد هیچکس از ما نخواست بریم تو اتاق تا حرف های آخرمون با هم بزنیم.
***
فیلم برداری تموم شده بود کیفم و برداشتم گوشیم و چک کردم یه تماس از دست رفته از جاوید داشتم شمارش و
گرفتم اولین بوق که خورد جواب داد.
جاوید : سلام ، من جلو در منتظرتم عزیزم.

1403/07/30 03:31

پارت438
عزیزم گفتن هاش این روز ها گوشت به تنم می شد.
کیفم و روی دوشم انداختم : اومدم.
در ماشین و باز کردم و کنارش نشستم : نباید می اومدی؟
اخم کرد : دوست نداری دنبالت بیام؟
کمربندم و بستم : نه منظورم این بود مزاحم کارت شدم.
حرکت کرد : نیستی.
شالم که کمی عقب رفته بود و جلو کشیدم : حالا کجا میریم؟
لب زیرینش و لیسید : اول میریم یه جا بعدش هر جا تو خواستی واسه خرید میریم.
اخم کردم : چرا انقدر عجله ای و هول هولکی می خوای جشن بگیریم؟ خب میذاشتی بعد عید دنبالت که نکردن؟!
با یه دست فرمون نگه داشت با دست آزادش دست منو گرفت و پنجه هاش و تو پنجه هام قفل کرد : به من بود
همین فردا میبردمت محضر میزدمت به نام خودم تا همه چیز تموم بشه.
چشم غره ی بهش رفتم : مگه من ماشینم ببریم محضر تا به نامت بشم.
از سر شونه به اخم هام نگاه کرد : نه شما خانم خوشگل منی ولی کاش قبل عروسی عقد می کردیم من همین
جوری با تک ماده پام و بیشتر از گیلیمم دراز نکردم.
خندیدم به صداقتش و لحن پسرانه اش که انگار یه جاوید دیگه کنارم نشسته بود.
دست قفل شدمون و روی پاش گذاشت: نگفتی با کوشا حرف زدی چی گفتی ؟
جاوید : مشکلی نداره .
- مطمئن؟
جاوید دستم فشرد : کوشا مشکلی نداره گفت از تو خوشش میاد.

1403/07/30 03:33

پارت439
نیشم شل شد : می دونستم *** فقط یکم غده.
چشم های جاوید گرد شد : بله؟
گند زدم بازم نیش شل شده ام بسته شد. گوشه لبم و جویدم : چیزه، منظورم اینکه خیلی بد قلق همین ببخشید نمی خواستم بهت فحش بدم.
سرش و تکون داد : به جای دو تا باید سه تا بچه بزرگ کنم.
ایشی بی صدای گفتم : خیلی دلتم بخواد.
خواستم دستم و عقب بکشم که اجازه نداد : دلم می خواد که انقدر عجله دارم.
کمی صندلیم عقب دادم و سرم به پشتی صندلی چسبوندم: جاوید؟
جاوید بدون اینکه نگاهش از جلو برداره جواب داد : جانم
دلم می خواست شبیه تموم زوج های معمولی رفتار کنیم کمی لوس بشم و جاوید خریدار ناز هام بشه.
لب و لوچه ام آویزون شد : من صبحونه ام نخوردم معدم داره غش می کنه.
اخم هاش درهم شد : چرا مراقب سلامتیت نیستی ؟ زیر چشمت گود شده باید یکی پشت سرت راه بیفته بهت بگه
چیکار کنی چیکار نکنی.
بیا ماموت بی احساس به جای اینکه ناز بکشه دعوا می کرد .
نق زدم : شانس نداری ایران خانم .
دست هام و زیر سینه ام قالب کردم : دقت کردی من نورا نیستم ها . الان نباید اینجوری جواب منو می دادی .
تای ابروش بالا رفت : چی باید می گفتم؟
پرو پرو زل زدم بهش : باید می گفتی ای جانم، من فدات بشم عزیزم، از همین حرف ها که مرد ها واسه خر کردن ما زن ها میزنن.
جاوید انگشت شستش و روی لبش کشید : یعنی دوست داری با حرف هام به قول خودت خرت کنم.

1403/07/30 03:36