The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤤

201 عضو

پارت440
شونه بالا انداختم : ما زنا گاهی واقعا احتیاج داریم به شنیدن این جور حرف ها با اینکه میدونیم دارید خرمون می
کنید ولی خب خصلتمون همین دیگه.
چشم تنگ کرد و گوشه چشمش چین افتاد : یعنی فقط به حرف های خر کننده احتیاج دارید ؟
- منظورت چیه ؟
نیشش یه وری شل شد : مثلا کارت با بغل و بوس راه نمی افته می خوای امتحان کنیم؟!
ماموت خان زرنگ فرصت طلب هم بود.
اخم کردم : شما همین با حرف ناز بکش بقیه اش پیشکشت.
ابرو بالا انداخت : برای همین میگم باید زودتر عقد کنیم.
گیج گفتم : چه ربطی داشت.
از سرشونه نگاهم کرد : من تو حرف بلد نیستم ناز بکشم. الانم که دستم بسته اس
مشتی به بازوش زدم :بیتربیت.
بازوش مالید : چرا مگه چی گفتم؟
- همه مردا فقط به یه چیز فکر می کنند.
پرو پرو جواب داد : دارم راجب حق طبیعم حرف میزنم بعدشم قرار نیست هیچکس این وسط ضرر کنه قرار شما ناز
بشی من نیاز چیز بدی نیست.
قلبم تموم خون بدنم سمت گونه هام پمپاژ کرد گلوم خشک شد.
نالیدم : میشه تمومش کنی؟
لبخند مهربونی زد : می دونی من چقدر این لپ های گلی دوست دارم .
نگاهم کرد مدل نگاهش پر از مهربونی بود : روز من که تکمیل شد حالاخانم خانم ها بگه ناهار چی میل دارند؟

1403/07/30 03:40

پارت441
این ته ریش و لبخند روی لب از همیشه مهربون تر نشون می داد سنگینی نگاهش باعث دست پاچگیم شد.
لبم و داخل دهنم کشیدم و میک زدم : میشه بیخیال خرید بشیم بریم جاده چالوس.
راهنما زد و اولین بریدگی پیچید : تا اون موقع می تونی تحمل کنی.
- اره
جاوید : پس میریم.
دستم و بالا اورد و بوسه ی به کف دستم زد.
آینه رو چک کرد : ولی اول میریم جایی بعد باشه؟
از داخل کیفم بسته ی شکلات بیرون کشیدم : کجا خب؟
جاوید : یکی از همکارام همسرش متخصص زنان وقت گرفتم.
- برای کی ؟
جاوید نیم نگاهی بهم انداخت : برای خودم که مطمئنا وقت نگرفتم برای تو دیگه عزیزم.
دستم روی جلد شکلات خشک شد به سختی لب هام تکون خورد: برای من؟ چرا؟
جاوید: برای چکاپ نگران نباش پزشک معروفیه.
قلبم فرو ریخت حس کردم یه آن هوای کافی به ریه هام نمیرسه دستم سمت یقه پالتوم رفت لرزش چونه ام دست
خودم نبود مردک خرفت با خودش چی فکر کرد بود می خواست بریم دکتر که از چی مطمئن بشه دسته کیفم و
تو دستم فشردم : نگه دار.
جاوید : چی شد؟
نفسی گرفتم : گفتم این ماشین و نگه دار .
چشم گرد کرد : ایران خوبی؟

1403/07/30 03:43

پارت442
دستم سمت دستگیره رفت و در باز کردم.
داد زد و بازوم چسبید : چه غلطی داری می کنی ؟
ماشین پر سرعت گوشه خیابون کشید. کمربندم و آزاد کردم خواستم پیاده بشم. اجازه نداد.
جاوید : محض رضای خدا هم شده میشه بگی چه مرگت شده؟
با حرص دستم و از دستش بیرون کشیدم : بریم دکتر زنان که چی بشه ؟ مطمئن بشی قرار با دختر یا زن ازدواج...
تهدید آمیز غرید : جرات داری جملت و کامل کن.
- من مطلقه ام یادت نرفته که؟
خم شد روم در و چنان محکم بست که ماشین تکون شدید خورد : ایران بسه فقط بس کن.
اشکم روی گونه ام سر خورد :منو ببر خونه .
کلافه دستی به صورتش کشید : چرا گریه می کنی؟ دختر چرا منو تو نمی تونیم دو دقیقه بدون جر و بحث حرف بزنیم.
بغضم و پس زدم : می خوای من ببری دکتر تا از چی مطمئن بشی؟
دلخور نگاهم کرد : من اینو گفتم؟ آره ایران گفتم می خوام از چیزی مطمئن بشم؟
با آستین پالتوم بینیم و پاک کردم : پس چه دلیلی داره من با تو بیام پیش دکتر زنان؟ جز این؟
دستمال کاغذی به دستم داد: ایران من یه لحظه ام فکرم نرفته سمت این مزخرفات که تو رو ببرم چکاپ اصلا در
شخصیت من نیست این چیزها اگه میگم بریم دکتر چون برعکس تو من تجربه زندگی زناشویی رو دارم زوج ها
باید قبل ازدواج برن دکتر تا خیالشون از خیلی چیز ها راحت بشه من می خواستم اگه می خوای قرصی مصرف کنی
زیر نظر دکتر باشه فقط نمی خواستم بعد ازدواج برای تو مشکلی پیش بیاد یا اذیت بشی حالاکه تو دوست نداری
هیچ جا نمیریم.
لب برچیدم : من...

1403/07/30 03:46

پارت443
پوفی کشید : واقعا سخت می تونم این رفتارت تحمل کنم.
دست خودم نبود ترسم از من موجود احمقی ساخته بود زمزمه کردم: ببخشید.
طولانی نگاهم کرد : اخه من چه کنم با تو؟
- خب تو یه جور گفتی!
چونه ام بین انگشت هاش گرفت : ایران خانم این تفکرات منفیت و راجب من بنداز دور یه جا بدجور کلاهمون توی
هم میره.
رهام کرد به جلو خیره شد معلوم بود قضاوتم ناراحتش کرد لب زدم : جاوید
جواب نداد : ببخشید خب؟
سر تکون داد : باشه.
خواست ماشین و روشن کنه که دستم و دور بازوش پیچیدم : نه اینجوری نه !نگاهم کن.
طوسی های دلخورش به چشم هام داد : کی می خوای بفهمی چقدر برام با ارزشی خدا میدونه.
من من کردم : خب آدم اشتباه می کنه .
سرش و تکون داد : کمربندت و ببند.
خواست بچرخه که به جلو خم شدم گونه اش و بوسیدم : ممنون که نگران من بودی خیلی برام ارزش داشت.
جای بوسم با دستش لمس کرد از حرکتم جا خورد : کمربندت و ببند زبون نریز انقدر.
سرم و روی شونه ام کج کردم : بخشیده شدم جناب دکتررررر.
ضربه ی به نوک بینیم زد : انقدر دلبری نکن دختر
باز مهربون شده بود.
لب زدم : دوست دارم.

1403/07/30 03:48

پارت444
گوشه لبش خاروند شبیه پسر بچه ها نگاهم کرد : نمیشه فردا بریم محضر.
بلند خندیدم : دیگه روت زیاد نکن.
ماشین روشن کرد : دفعه آخرت بود در ماشین و موقع حرکت باز کردی ها.
غر زدم : بد اخلاق نشو.
بد عنق جواب داد : مگه تو میذاری با کارهات یه دکتر خواستم بریم ببین چه الم شنگه به پا کردی! در ضمن دیگه
نشنوم رو خودت برچسب بزنی مطلقه ام مطلقه ام من خبر دارم همایون خان برات شناسنامه دخترونه گرفته.
دلم گرفت و زیر لب زمزمه کردم :من نمی تونم پیش هر دکتری برم خودم میرم پیش دکتر خودم نگران نباش.
سر تکون داد : باشه
- حالا کجا میریم؟
عینک آفتابیش و به چشمش زد : جاده چالوس دیگه.
***
جاوید ماشین و کنار جوی آب پارک کرد. کیف پولش و از داخل کتش برداشت کتش و از تنش در آورد و به دست
من داد با ناخون انگشت اشاره ام به جان لاک بنفش روی ناخونم افتاده بودم.
- کجا میری ؟
در و نیمه باز رها کرد : تا بیفتیم تو جاده طول میکشه یه چیز بگیرم برات تا ته دلت و بگیره پیراشکی با شیر که
دوست داری؟
- می خورم.
پیاده شد آفتابگیر و پایین کشیدم چهره ام و دقیق از نظر گذروندم کمی ریملم به خاطر نم اشکم ریزش داشت با دستمال سیاهی زیر چشم و پاک کردم آهی کشیدم پس کی گذشته لعنتی قرار بود دست از سرم برداره.

1403/07/30 03:52

پارت445
یاد رفتار چند دقیقه قبلم افتادم دست خودم نبود وقتی مضطرب می شدم کنترل رفتارم از دستم خارج می شد.
حس می کردم باید با روانکاوم یه صحبتی می کردم.
کت جاوید شروع به لرزیدن کرد آفتاب گیر رو به حالت اولیه برگردوندم و گوشی موبایل جاوید و از داخل جیب
کتش بیرون آوردم با دیدن اسم تماس گیرنده پیشونیم چروک شد.
گوشه لبم و جویدم خواستم گوشی برگردونم داخل جیب کتش و به جاوید حرفی نزنم. ولی ترسیدم باز زنگ بزنه.
دلم نمی خواست امروزم بیشتر از این خراب بشه.
حالا یه جورایی نامزد جاوید به حساب می اومدم پس اشکال نداشت من تماسش و جواب می دادم نگاهی به مغازه
پیراشکی فروشی انداختم کمی شلوغ به نظر می اومد تماس و برقرار کردم.
گوشی موبایل و کنار گوشم نگه داشتم : الو جاوید جان.
جان گفتنش به مزاقم اصلا خوش نیومد : الو سلام
مکث کرد متوجه جا خوردنش شدم : فکر کنم اشتباه تماس گرفتم!
انگشتم روی بناگوشم کشید: نه اشتباه نگرفتید . خوبید عسل خانم؟
مکث کرد : ممنون ، زیبا جان تویی عزیزم؟
خندید : ببخش نشناختم صدات تغییر کرده.
گوشه لبم کج شد : نه عزیزم من ایرانم !
این بار مکثش طولانی تر شد باز ادامه دادم : الو عسل جان هستی ؟
عسل من من کرد : آره هستم . جاوید نیستش؟
کارم بچگانه بود شایدم زیادی لوس و احمقانه بود ولی می خواستم به این زن بفهمونم من تو زندگی جاوید هستم.
دیگه فکر خامی راجب جاوید نداشته باشه.
نگاهم و به حلقه نشونم دادم : جاوید رفته چیزی بخره اگه کاریش داری به من بگو بهش میگم.

1403/07/30 03:57

پارت446
صدای نفس گرفتن سنگینش از پشت گوشی هم واضح بود : کار که نه اومده بودم مطب نبود!
- نه این روز ها سرمون شلوغه جاوید صبح ها مطب نمیره.
سوالی پرسید : شلوغه سرتون ؟
خنده آرومی کردم : آره دیگه آخه جاوید برای اینکه جشن بگیریم عجله داشت!
عسل : متوجه نمیشم.
- جاوید حرفی بهت نزده؟!
عسل : نه من چند وقتی تهران نبودم!
گوشی موبایل و دست به دست کردم و نگاهم به جلو دادم : منو جاوید دو ماه دیگه قرار ازدواج کنیم.
جوابش سکوت آزار دهنده ی شد وجدانم بهم چشم غره رفت به روی خودم نیوردم.
معذب از وضعیت پیش اومده نفسم و بیرون دادم : خوشحال میشم با خانواده تشریف بیارید عزیزم!
عسل : من نمی دونستم جاوید هیچی به من نگفته بود!
به قضیه عکس ها اشاره ی نکردم : جاوید برای گرفتن مراسم عجله داشت دیگه برای همین همه چیز عجله ای شد.
یه لحظه از کاری که کردم از خودم متنفر شدم عسل که گناهی نداشت فقط به جاوید علاقه مند بود ممکن بود من
جایی عسل می بودم حقش نبود این خبر و از من بشنوه از حماقتم بدم اومد من انقدر ها هم موذی و بدجنس
نبودم.
من من کردم : جاوید خودش حتما سرش خلوت می شد باهات تماس می گرفت خبر می داد.
در ماشین باز شد و جاوید کنارم نشست. متوجه گوشیش شد و سرش و به معنا کیه تکون داد.
لبخند زدم : عسل جان جاوید اومد می خوای باهاش ...
عسل میون حرفم اومد : نه دیگه من باید برم خودم حالا تماس میگیرم راستی تبریک میگم.

1403/07/30 03:59

پارت447
ممنون
عسل خداحافظی کرد و تماس قطع کرد. گوشی سمت جاوید گرفتم با همون اعتماد بنفس که جلو دوربین می
ایستادم بهش زل زدم.
- عسل بود خبر نداشت داریم ازدواج می کنیم.
کمی ابروهاش درهم شد : آره چیزی نگفتم! کاش چیزی نمی گفتی!
ناراحت شدم ولی با خون سردی گفتم : ناراحت شدی تماست و جواب دادم؟
متوجه ناراحتیم شد : نه عزیزم ! معلوم که نه!
حرف و عوض کرد و پراشکی و سمتم گرفت از طرف کاغذ روغنیش گرفتم.
مصمم پرسیدم : ولی ظاهرا ناراحت شدی ؟
پاکت شیرم و داخل جا لیوانی ماشین گذاشت: بهتر بود خودم بهش می گفتم.
خودم هم همچین حسی داشتم جاوید گوشیش و داخل جیبش برگردوند ماشین و روشن کرد عینکش و به
چشمش زد و حرکت کرد.
گلوم و صاف کردم : می تونم یه سوال بپرسم؟
لبخند گرمی به روم زد : بپرس خانم ؟
تکه ی از پیراشکی داغ و با دستم کندم و من من کردم : عسل خیلی دوست داره میدونی ؟
جاوید نگاهم نکرد چشم هام دنبال دستش رفت دست بالا برد و دکمه بالایی پیراهش و آزاد کرد نگاهم بالا اومد و
چشم هاش از پشت عینکش مشخص نبود نمی تونستم تشخیص بدم عصبانیه یا ناراحت.
زل زده بود به خیابون : میدونم.
آهسته پرسیدم : چرا عسل و انتخاب نکردی ؟ چرا من ؟
جاوید از پشت عینکش نگاهی بهم انداخت : ایران!

1403/07/30 04:03

پارت448
از سوالی که پرسیدم پشیمون شدم نگاهم به پنجره دادم و کمی به پهلوم چرخیدم انگار خود آزاری داشتم با اینکه
می دونستم این سوال اذیتم می کرد بازم به زبون اورده بودمش شایدم می خواستم با آزار خودم کمی از عذاب
وجدانی که بیخ گلوم و چسبیده بود کم کنم.
جاوید پوف کلافه ای کشید : چرا روزمون و خراب می کنی دلیلش مشخص چون نمی خواستمش باهاش حالم خوب
نبود ولی به تو دل بستم بازم بگم چرا تو رو می خوام؟!
حس کردم نسیم ملایمی از قلبم رد شد : پراشکیت سرد شد بخور.
گازی به پیراشکی شکلاتی زدم انقدر تازه بود که تو دهنم آب می شد.
بینیم و خاروندم : یه چیز دیگه ام هست ؟
جاوید با بد بینی نیم نگاهی بهم انداخت : باز چی می خوای بگی بیشتر خودت و ناراحت کنی ؟
لبم آویزون شد : هیچی !
جاوید : ایران؟
صداش توبیخ گر بود : فقط می خواستم بدونم چرا زن سابقت فوت شد؟
آهی غمگینی کشید : تصادف کرد.
- چند سالش بود؟
شونه هاش کمی خمیده تر شد : سه روز تا تولد سی و سه سالگیش داشت که اون اتفاق افتاد.
- چجوری تصادف کرد؟
بازم آه کشید: اگه ناراحتت می کنه نمی خواد بگی.
گوشه لب جاوید کج شد یه لبخند تلخ روی لبهاش شکل گرفت.
نفس عمیق کشید : نگار سر نورا حامله بود تازه وارد هفت ماهگی شده بود که اون اتفاق افتاد تو اون اتفاق منم یه
جورایی مقصر بودم قرار بود با هم بریم خونه خواهرش ولی اون شب کارم طول کشید قرار شد نگار و کوشا با هم حرکت کنن من شب برم دنبالشون ولی تو راه با یه راننده مست که کنترل ماشین و از دست داده بود تصادف میکنند خدایی بود کوشا هیچیش نشد. ولی نگار ...

1403/07/30 04:06

پارت449
دوباره آه کشید : معجزه بود که نورا زنده موند نگار وارد کما شده بود و سطح هوش یاریش هر روز پایین تر می
اومد. ولی انگار به خاطر نورا با مرگ دست و پنجه نرم می کرد تا دنیا اومدن نورا با دستگاه نفس می کشید ولی بعد
دنیا اومدن نورا همون دستگاه ها نتونستند نفسش و دوباره احیا کنند نورا و نتونست ببینه.
دلم گرفت به خاطر زنی که حتی یه بارم نتونسته بود دختر شیرینش و ببینه
- عکسی ازش داری؟
جاوید بی حرف گوشیش و از داخل جیبش بیرون اورد و چند ثانیه با گوشیش ور رفت و گوشیش و به طرفم گرفت.
گوشی موبایل و از دستش گرفتم و به صفحه گوشی خیره شدم جاوید کنار زن جوانی سفید روی که قدش تا شونه
هاش نمی رسید ایستاده بود موهای بلند موج دار زن منو یاد موهای ابریشمیه نورا انداخت نورا خیلی شبیه
مادرش بود قلبم مچاله شد زن بیچاره حتما کلی آرزو داشت ولی حالا ، چقدر این دنیا بی رحم بود.
- خدا بیامرزتش.
جاوید : ممنون
گوشی پایین اوردم : من نمی تونم برای بچه ها مثل مادرشون باشم هر کار کنم نمیشه. ولی قول میدم دوست خوبی
براشون باشم.
جاوید حرفی نزد و فقط دست درازکرد و دستم و میون پنجه هاش گرفت و فشرد.
- ببخشید اگه ناراحتت کردم.
جاوید صدای پایین گفت: اشکال نداره . گذشته تموم شده من نمی تونم تغییرش بدم ولی دیگه نمیذارم گذشته
تکرار بشه این بار همه حواسم و جمع زندگیم می کنم.
انقدر با اطمینان حرف میزد که به راحتی می تونستم حرف هاش باور کنم.
- عاشق همین اخلاقتم.

1403/07/30 04:10

پارت450

گوشیم و برداشتم تا حال خوبم و ثبت کنم.
***
هومن : نمی دونم چی بگم!
نگاهی به نورا که وسط توپ های بازی بالا و پایین می پریید انداختم.
- نتونستم چیزی بگم.
هومن دستش و نامحسوس دور کمرم گذاشت نوازش نرم دست هومن روی کمرم باعث شد کمی سمت هومن خم
بشم دلم می خواست سرم و روی سینه اش بذارم هومن با حرف هاش ته دلم و قرص کنه که همه چیز عالی پیش
خواهد رفت.
هومن : اتفاقی که برای تو افتاد تقصیر تو نبود پس کسی حق نداره تو رو به خاطرش سرزنشت کنه اگه این آقای
دکتر فقط به خاطر یه پوست اضافی قرار بزنه زیر همه چیز همون بهتر اصلا هیچی شروع نشده همه چیز تموم بشه.
برنگشتم تا نگاهش کنم : هومن ؟
متوجه حال بدم شده بود : عمر هومن چرا انقدر مظلوم شدی ؟ عادت ندارم انقدر مظلوم ببینمت پرنسس.
لبخند غمگین زدم از مظلومیت خودم هم دلم به درد اومد : تو اگه جاوید بودی چه واکنشی به این قضیه داشتی ؟
لحنش هشدار دهنده شد : سعی کن کسی با کسی مقایسه نکنی.
بعد انگار که چیزی یادش اومد اخم غلیظی روی پیشونیش نشست : یادت نره اون اتفاق که افتاد تو زن من محسوب
می شدی من حتی نمی تونم حال اون روز هام برات توصیف کنم هنوزم یاد اون روز ها می افتم دلم می خواد اون
مردیکه لجن حروم زاده و از قبرش بیرون بکشم و شکمش و سفره کنم.
فکر کردن به اون مرد باعث می شد قطره های سرد از پشتم سر بخورند پایین بریزند. یاد روز دادگاه افتادم که برای
اولین بار هومن چشمش به اون مرد خورد. اگه پلیس ها جلوش نگرفته بودن حتما با دست های خودش اون حروم زاده رو می کشت...

1403/07/30 04:13

پارت451
شقیقه ام دردناک نبض میزد : جاوید تفکراتش امروزی نیست نه اینکه متحجر باشه زیاد شبیه تو نیست شاید
مشکل اینجاس من همه رو با تو مقایسه می کنم.
هومن چرخید و روبه روم قرار گرفت : گذشته تو ربطی به الانت نداره این حق تو بخوای راجب گذشته ات چیزی
بهش بگی یا نه! الان میگم تنها کسی که از گذشته تو خبر داره منم منم که امکان نداره چیزی به کسی بگم پس
خیالت راحت قرار نیست اتفاق بدی بی افته اتفاق های گذشته برای همیشه تو گذشته میمونند.
با لحن متهم کننده ی گفتم : لالا هم به جمعمون اضافه کن.
خندید : بیخیال ایران، لالا اینجا بدون من تا دم درم نمی تونه بره تو یه کشوری که حتی زبونشم بلد نیست میخواد چیکار کنه.
گوشه لبم و جویدم : نمی خوای بهش سهام بدی؟
لحنش جدی شد : اون بچه خواهرمه حالا هر چند ناتنی بخوام هم نمی تونم نسبت بهش بی تفاوت باشم اجازه نمیدم
مثل من مزه فقر و تنهایی بچشه ولی تهدید و باج دادن هم تو کتم نمیره واسه همین به لالا هنوز نگفتم می خوام قیم دخترش بشم.
با صدای زنگ که از خونه توپ بلند شد هومن سمت نورا رفت نورا از گردن هومن آویزون شد هومن تو ارتباط
برقرار کردن با دختر بچه دکترا داشت. بیست دقیقه از دیدارشون نگذشته بود که نورا از بغل هومن پایین نمی اومد.
چنان برای هومن دلبری می کرد که دل منم براش ضعف رفته بود.
هومن همین طور که نورا رو که لپ هاش از گرما صورتی شده بود بغل گرفته بود سمت من اومد.
هومن : بیا بریم پیش کوشا ببینیم بازیش تموم شد.
موافقت کردم امروز از جاوید خواسته بودم اجازه بده وقتم و با بچه ها بگذرونم جاوید باید به دانشگاه سر میزد
حس می کردم تو کارش به مشکل خورده بود ولی باز حرفی به من نمیزد تو راه هومن باهام تماس گرفت وقتی
فهمید با بچه ها اومدم بیرون خودش و دعوت کرده بود.
هومن لپ نورا بوسید : پرنسس من چی می خوره ناهار؟
نورا ذوق زده گفت : پیتزا.

1403/08/01 03:06

پارت452
هومن نوک بینیش و به گردن نورا کشید و نورا گردنش و باخنده کج کرد : قلقلکم میاد.
هومن : تربچه با شما نبودم که شما که از قبل سفارش غذاتون داده بودی.
نورا اخم ظریفی کرد : گفتی پرنسس؟!
هومن حق به جانب گفت : پرنسس من ایران.
لب برچید : نخیرم، من پرنسسم قهرم باهات.
هومن لب بر چیده نورا بوسید : تو تربچه نقلی منی تپلی.
نورا با دیدن عروسک ها موضوع فراموش کرد و هومن نورا زمین گذاشت.
عینکم و روی چشم جابه جا کردم : از کار چه خبر ؟
هومن : یه کار قبول کردم فقط کارگردانیش با منه آهان راستی دختر خالتم میارم تیم گیریم ازش راضی بودن.
لبخند زدم : از وقتی اومده سر کار حال و هواش بهتر شده.
هومن لبش کج شد : آره اوایل خیلی تو خودش بود ولی حالا با بچه ها کمی صمیمی شده هر چند هنوز با من می
خواد حرف بزنه سرخ و سفید میشه فکر نکنم اصلا بدونه من چه شکلیم.
خندیدم : برای اینکه دختر خاله ام خیلی هم خانمه.
هومن: بر منکرش لعنت ، ولی خوب عجیب برام یه زن سی خورده ای سال هنوز تو حرف زدن با مردها به پته پته بی افته یه جورایی واسم تازگی داره.
- حق داره سیما هیچ وقت تو اجتماع نبوده.
هومن مکث کرد و با خباثت لبخند زد : شایدم روش جدید دلبریه این جدید شاید کار ساز شد.
اخم کردم: هومن حواست و جمع کن سیما شبیه زن های که تو زندگیت اومدن نیست ها تازه داره یه بحران از سر
می گذرونه نمی خوام درگیر رابطه های بی سر و ته تو بشه.

1403/08/01 03:09

پارت453
هومن به حالت تسلیم دستش بالا اورد : آروم بابا پیاده شو با هم بریم من کاریش ندارم اصلا اون بنده خدا جوریی از
من فرار می کنه منم بخوام نمی تونم کارش داشته باشم.
همراه نورا و کوشا سر میز یکی از فود کورت ها نشسته بودیم هومن برای سفارش غذا رفته بود منتظر جاوید بودم نیم ساعت پیش زنگ زده بود و گفته بود کارش تموم شده و آدرس گرفته بود.
نگاهی به نورا انداختم که چشم هاش خمار خواب بود انقدر با هومن آتیش سوزنده بود که هم انرژی خودش هم هومن و تموم کرده بود.
به پشتی صندلی تکیه دادم : امروز خوش گذشت؟
کوشا سرش و از داخل گوشیش بلند کرد : بد نبود.
با ناخونم گوشه کیفم و خراش دادم : اوم بابات گفت با ازدواج ما مشکل نداری ؟
کوشا شونه بالا انداخت : اگه اخلاقت عوض نشه من مشکلی ندارم.
نیشم شل شد : نمیشه بابات گفت که بهش گفتی منو دوست داری.
اخم کرد : من نگفتم ، از خودش در اورده.
خم شدم به جلو موهاش و بهم ریختم : اوف بگو دیگه دوستم داری .
کلافه سرش عقب کشید : آه، نکن دیگه.
به کارم ادامه دادم : تا نگی ولت نمی کنم.
خندید و دستم و پس زد : باشه بابا دارم نکن دیگه.
عقب کشیدم : عین بابات بی احساس نباش.
کوشا با سر به جلو اشاره کرد : جاوید اومد.
چشم هام دنبال جاوید رفت از همین فاصله ام می تونستم کلافگی و خستگی تو چهره اش تشخیص بدم خم شد و
روی موهای نورا بوسید و با کوشا مردونه دست داد و صندلی کناری من و عقب کشید و کنار من نشست.

1403/08/01 03:12

پارت454
نگاه طولانی بهم انداخت با اینکه عینک به چشم داشتم ولی نگاهش و باز تاب نیوردم.
سرش و نزدیک گوشم نگه داشت : تحویل نمیگیری خانم.
لبم و زیر دندونم گرفتم : فکر نمی کردم بیای.
ایستاد کتش و به پشت صندلیش آویزون کرد و نشست دکمه های سر آستینش و باز کرد : دلم می خواست وقتم با
زن و بچه هام بگذرونم. .
از اینکه منو هم با خانوادش جمع بسته بود ته دلم ریسه رفت : کارت خوب پیش رفت؟
سر انگشت هاش و روی دستم کشید نوازش انگشتانش دوست داشتم وقتی اینطور ملایم امنیت و آرامش می بخشید: فقط از خودت حرف بزن چیکار کردین؟
لبم و به دندون گرفتم نگاهم روی رگ برجسته ساعدش موند : ما حسابی خوش گذروندیم میبینی که نورا داره از
خواب بیهوش میشه.
لپ نورا نوازش کرد : خوبه بچه ها دوست دارند.
دستم روی دستش گذاشتم: غذا خوردی؟ بذار...
قبل اینکه جمله ام تموم کنم هومن سر رسید.
هومن : سالم جناب دکتر.. مشتاق دیدار.
جاوید با شنیدن صدای هومن نگاهش و ازم گرفت چند لحظه مکث کرد بلند شد دست هومن فشرد.
هومن : سالم جناب نامجو ، نمی دونستم شما هم اینجایید؟!
حسم بهم می گفت مخاطب جمله آخرش من هستم.
هومن : ایران گفت با بچه اومده منم خودم دعوت کردم بشینید.
هومن کنار کوشا روبه روی من نشست. جاوید نشست جوری با غیظ نگاهم کرد که نگاهم دزدیم نگاهش زیاد حسابگر و طلبکار بود.

1403/08/01 03:17

پارت455
پشت نگاهش کلی حرف بود یکی از ویژگی های خوب جاوید این بود که هیچ وقت جلو دیگران نه بحث می کرد نه
جوری رفتار می کرد که منو تحقیر کنه.
هومن فیش و روی میز گذاشت و خم شد و لپ نورا رو بوسید : انقدر شیطنت کردی که باطریت تموم شد عمو جون.
به نیمرخ جاوید و رگ های شقیقه اش که بیرون زده بود نگاه کردم با چشم های باریک شده زل زده بود به هومن
که با پشت دست داشت گونه نورا و نوازش می کرد.
دستم و روی دست مشت شده اش که روی پاش قرار داشت گذاشتم و فشار خفیف دادم.
زیر گوشش زمزمه کردم : خوبی ؟
نگاهش و از هومن نگرفت : نه !
هومن جاوید و مخاطب قرار داد : خوب چه خبر جناب دکتر قضیه عکس ها که مشکل ساز نشد ؟ البته وکیل من پیگر کار ها هست .
نه پر از خشم جاوید باعث شد بترسم که جاوید حرفی به هومن بزنه ولی مثل همیشه در کمال احترام و ادب جواب
هومن و داد.
نفس آسوده ی کشیدم به محض اینکه هومن دست از نوازش نورا کشید جاوید نورا و روی پاش نشوند حس کردم
از اینکه کسی دخترش نوازش کنه خوشش نمی اومد شایدم فکر من اشتباه بود.
هر چی هومن اصرار کرد تا جاوید غذا سفارش بده قبول نکرد اینکه جاوید به من نگاه نمی کرد کمی ناراحتم کرده
بود مطمئن بودم وقتی تنها می شدیم یه جر و بحث جدی خواهیم داشت رفتار سرد جاوید باعث شد اشتهام کور
بشه و یه برش بیشتر از پیتزام و نتونسته بودم بخورم.
بحث راجب منو بازی هام بود و هر تعریفی که هومن راجب می کرد باعث می شد چشم های جاوید سردتر بشه.
هومن نمی دونست دست روی نقطه ضعف مرد من گذاشته و من نگران کاسه صبر جاوید بودم.
یه دونه سیب زمینی سس زده رو به سر چنگالم زدم دست هومن روی دستم نشست نگاهم بالا اومد!
هومن خندید : پرنسس، عاشق شدی یادت رفته به سیر حساسیت داری؟

1403/08/01 03:20

پارت456
ولی من به حواس پرتیم لبخند نزدم گوشه لبم و با استرس جویدم چون مردی که کنارم نشسته بود جوری با
صورت سرخ شده به دست من که زیر دست هومن قرار داشت نگاه می کرد که شک نداشتم که حکم مرگ هومن تو
سرش صادر کرده بود.
از اینکه اجازه داده بودم هومن با ما همراه بشه پشیمون شده بودم هومن که متوجه نگاه جاوید شد دستش و عقب
کشید و مشتش و جلو دهنش نگه داشت و سرفه نمایشی کرد.
دستم و زیر میز گذاشتم آروم لب زدم : حواسم نبود.
دست جاوید روی دستم نشست و از سردی دستش جا خوردم به نظرم اومد صدای نفس های عصبانیش و هر کسی
که در نزدیکی ما نشسته بود می تونست بشنوه.
جرات اینکه سرم بچرخونم و نگاهش کنم و نداشتم.
رفتار هومن از عمد نبود منظور خاصی نداشت فقط مثل همیشه نگران من شده بود چیزی که کاملا مشخص بود این
بود که این رفتار برای جاوید قابل هضم نبود جو بینمون خیلی سنگین شده بود کسی حرفی نمی زد و هر لحظه
فشار دست جاوید بیشتر می شد.
چند دقیقه گذشته بود که هومن گوشی موبایلش و برداشت و بلند شد.
لبخند تصنعی زد : من دیگه باید برم یه قرار کاری دارم.
هومن متوجه تو فشار بودنم شده بود برای همین می خواست زودتر ترکمون کنه وگرنه امروز هیچ قراری نداشت.
نیم نگاهی بهم کرد بدون اینکه دستش برای خداحافظی جلو بیاره خداحافظی کرد من چقدر ممنونش بود که وضعیت منو درک کرده بود.
بعد رفتن هومن لبم پایینم و میک زدم : جاوید ...
میون حرفم اومد لحنش انقدر سرد بود که مغز استخوانم هم یخ بست: الان نه ، الان هیچی نگو.
وا رفته به کوشا که انگار تو دنیا دیگه بود زل زدم به این فکر کردم اگه جاوید خبر دار می شد اسم من برای یه
مدت خیلی طولانی تو شناسنامه هومن بود چه واکنشی نشون می داد اصلا توانای این رو داشت که قضیه رو با این
خصوصیت های اخلاقی هضم کنه جواب زیادی ناامید کننده بود.

1403/08/01 03:30

پارت457
جاوید نورا که خوابیده بود و تو صندلی کودک گذاشت کوشا هدفونش روی گوشش بود سرش و به بالش صندلی تکه
داده بود چشم بسته بود.
جاوید پشت فرمون نشست دست هاش و روی فرمون گذاشت و به روبه رو خیره شده بود. می تونستم هنوز اثار
خشم و تو وجودش حس کنم.
- حرکت نمی کنی؟
نفسش و تند و تیز به بیرون فوت کرد و دکمه استارت و زد احساس کردم حالش خوب نیست خودم و جای جاوید
گذاشتم اگه عسل و کنارش می دیدم ناراحت می شدم این حق و بهش می دادم ناراحت بشه ولی این همه تعصب
کمی برام تازگی داشت.
تنها مرد زندگی من هومن بود که هیچ وقت به خودش اجازه نداده بود تو روابطم دخالتی کنه حتی برادرم هم هیچ
وقت مثل این مرد رگ غیرتش برام باد نکرده بود.
جاوید : چرا من خبر نداشتم تنها نیستی؟
توبیخ شروع شده بود سعی کردم به آرامش دعوتش کنم : عزیزم آروم باش حالا حرف ...
اجازه تکمیل کردن صحبتم و نداد : یه سوال کردم چرا من خبر نداشتم؟
کمی به سمت در متمایل شدم : اتفاقی بود خودش که گفت...
بازم اجازه نداد حرفم و کامل کنم : اتفاقی یا با برنامه نباید من خبر دار می شدم؟
نفسم و کلافه به بیرون دادم : اومدن هومن اتفاقی بود منم دیگه فراموش کردم به تو خبر بدم چرا یه چیز پیش و پا افتاده رو انقدر بزرگ می کنی ؟
پوزخندش صدا دار بود : اینکه من می خوام خبر داشته باشم زنم با کی میره و میاد قضیه مهمی نیست! ایران تا الان نفهمیدی این چیز ها برای من پیش پا افتاده نیست؟ چرا من نباید خبر داشته باشم با مردی که با دیدن تو کل وجودش شبیه قلب میشه اومدی بیرون؟

1403/08/01 03:33

پارت458
-این حرف یعنی چی ؟ تو به من اعتماد نداری ؟ نکنه فکر می کنی من هم با تو هم با...
ادامه ندادم نمی خواستم بنزین بشم روی آتیش خشمش ولی همون جمله نصف و نیمه کار خودش و کرد.
صداش انقدر بالا رفت تا تبدیل به فریاد شد جوری که نورا وحشت زده چشم باز کرد و کوشا هم هشیار شد.
جاوید : بسه ایران، بسه دهنت و ببند خب.
بغض کردم انتظار این و نداشتم جلو بچه ها با این لحن با من حرف بزنه.
کوشا دستش و روی شونه ام گذاشت : چرا داد میزنی بابا ...
نورا به هق هق افتاده بود و جاوید انقدر عصبانی بود که توجه ی به حضور بچه ها نکرد.
با کف دستش ضربه ی به فرمون زد : من میگم می خوام بدونم زن و بچه ام با کی میرن و میان سرکار خانم چرت و
پرت تحویل من میده.
به خاطر بچه ها سعی کردم فریاد نزنم : با من درست حرف بزن جاوید نگرانیت بی خود بود هومن برای دیدن من
اومده بود به بچه های تو ام کاری نداشت.
صدای بلندش نورا هم ساکت کرد : بچه هام! تو چیکار منی؟ قرار چیکاره من بشی؟ خاله بازی که نمی کنیم! تو می
دونی درد من خاک بر سر چیه باز خودت و زدی به اون راه.
- برای همین میگم بهم اعتماد نداری ؟ اگه داشتی این رفتار نمی کردی؟ این حرف و نمیزدی؟
حرص زده نگاهم کرد : تو می دونی درد من چیه؟ تو میدونی من چه حسی نسبت به اون آدم دارم میدونی پای اون
آدم درست روی خط قرمز های منه ولی بازم اهمیت نمیدی! اصلا من برات مهمم ؟ من و میبینی ؟ تو زن منی دوست
دخترم که نیستی این و درک کردی ؟
بی فکر گفتم : هنوز نیستم.
محکم لبم گاز گرفتم چرا یکی پیدا نمی شد بزنه تو دهن من تا بی فکر دهن باز نکنم.
سرش و تکون داد : فهمیدم! حالا متوجه شدم من اصلا جایگاهی تو زندگی تو ندارم برات اهمیت نداره چرا من اینجوری به جلز ولز افتادم.

1403/08/01 03:38

پارت459
اعتراض کردم : جاوید چی میگی؟ معلوم که اهمیت داره! ببین بحث و به کجا رسوندی؟
جوابی نداد یکی از دست هاش اهرم چونه اش کرد حواسش و به رانندگیش داد از وضع پیش اومده راضی نبودم این بحث اصلا درست نبود.
- من می دونم از هومن خوشت نمیاد.
تند تیز گفت : ولی اصلا مهم نیست برات گور بابای جاوید..
- ای وای چرا انقدر بی منطق شدی؟
کوشا : الان دارید سر هومن دعوا می کنید؟
جاوید با خشم جواب داد: تو دخالت نکن.
- کوشا جان ناراحت نشو بابات یکم عصبانیه.
پوزخند غلیظی زد : یکم! من دارم منفجر میشم.
- جاوید جان ...
جاوید : فعلا هیچی نگو خرابتر از این نکنش.
ترسی که تو دلم لونه کرده بود امروز بیشتر و بیشتر شد.
***
کوشا : تا الان ده تا بادکنک باد کردم بسه دیگه.
انگشت شکلاتیم و میکیدم : یه چند تا دیگه باد کن بسه.
با توت فرنگی های حلقه حلقه شده روی کیکی شکلاتی و تزئیین کردم.
کوشا غر زد : مگه داری برای نورا تولد می گیری این همه بادکنک می خوای!

1403/08/01 03:41

پارت460
کمر و صاف کردم و با دقت به کیک نگاه کردم : کوشا یه کار ازت خواستم از صبح داری غر میزنی اصلا نخواستم برو بشین.
دست های کوچکی به سمت توت فرنگی های کیک هجوم آورد قبل اینکه کیک و خراب کنه جلوش گرفتم.
- نکن بچه این برای شب.
نورا لب برچید : من توت فرنگی می خوام.
کیک و برداشتم و داخل ظرف شیشه ی گذاشتم تا بوی یخچال و نگیره .
- شما اول بگو اتاقت و جمع کردی؟
نورا مظلومانه سرش و تکون داد.
- قرارمون چی بود سیندرلا؟
نورا دست هاش دراز کرد : دستای من کوچولو ، خسته شدم بیا کمک.
به استعدلال نورا لبخند زدم : منو که می بینی سرم شلوغه ولی.
نگاهم سمت کوشا رفت کوشا حرف نگاهم و خوند: به من چه، عمرا من اتاق این و جمع کنم .
اخم کردم: این چیه؟ خواهرت ناسلامتی، آفرین پسر خوب .
کوشا غر زد : هر وقت می خوای ازم کار بکشی میشم پسر خوب .
سمت اتاق نورا رفت حقش بود گوشش و تا ته می پیچوندم پسره بد قلق.
- بدو نورا خانم اتاقت که تمیز شد برات توت فرنگی میشورم.
خیالم از کیک راحت شد سراغ درست کردن شربت رفتم مادرم و فریده خانم قرار بود شام و تهیه کنند در ورودی
باز شد نگاهی انداختم سیما بود پارچ رو برداشتم.
سیما : کیک و درست کردی؟

1403/08/01 03:43

پارت461
تو یخچال یه نگاه بنداز ببین خوب شده؟
سیما در یخچال باز کرد : عالی شده ایران حالا چی شد می خوای برای جاوید تولد بگیری ؟
دلیل زیاد داشتم شاید اولین دلیلم رفع دلخوری ها بود به دست اوردن دل جاوید، می خواستم این بار از در صلح
وارد بشم و قضیه هومن حل کنم اونم با سیاست های زنانه دلم نمی خواست به خاطر هومن مدام باهم جر و بحث
کنیم فقط کافی بود مرز های که جاوید می خواست و رعایت کنم اون وقت جاویدم باید به حقوق من احترام میذاشت.
- دلیل از این بالا تر که تولدش و می خوام خوشحالش کنم ؟
سیما ابرو بالا انداخت : آخه تو این سن ؟ یکم مسخره نیست؟
ناراحت شدم نمی دونستم پشت حرفش منظور خاصی داشت یا نه؟
سیما هم دختر خاله سوسن بود و اخلاق های خاله روش بی تاثیر نبود.
لبخند زدم : سن یه عدد سیما جان ، الان به جاوید نگاه کنی بیشتر از سی سه و چهار بهش نمیاد بریز دور این افکار پوسیده رو عزیزم.
جمله آخر یه جورایی طعنه آمیز بود خب دوست نداشتم کسی به جاوید بگه پیر شده.
سیما حرف و عوض کرد : کار جدید گرفتی؟
انگار با این سوال دلم و خراش داده بودن آهی کشیدم : یه سریال مناسبتی بهم پیشنهاد شده ولی ظاهرا صلاح
دونستن منو فعلا تو تلویزیون کار نکنم یه فیلمم که هنوز مجوز اکران نگرفته سر یه کاری هم که هستم ولی فعلا تهیه کننده و کارگردان نگرانن که کلا ممنوع کارم نکن کارشون زمین بمونه زندگی کاریم به خاطر چند تا عکس روی هواس.
سیما پشت میز نشست : هنوز نفهمیدین کار کیه ؟
- نه
سیما : کی قرار مصاحبه کنی ؟ حداقل تو یا جاوید تکذیب کنید همه چیزو.

1403/08/01 03:48

پارت462
پارچ شربت و داخل یخچال گذاشتم : وکیل هومن گفته صبر کنید هومنم میگه بعد مراسم عقد همه چیز و علنی
کنیم که حرفی توش نباشه.
سیما : این جوری که فهمیدم برای جاویدم خیلی دردسر شده؟ تو می دونی داستان چیه؟
متوجه شده بودم جاوید این چند روز خیلی عصبی تر شده یه مشکلی تو کارش پیش اومده ولی جاوید هیچی به من
نمی گفت دلم نمی خواست سیما متوجه بشه از چیزی خبر ندارم.
- به هر حال اونم درگیری های خودش داره . راستی تو چیکار می کنی هومن از کارت راضیه میگه زود راه افتادی.
اخم کرد : تو زیبا همچین می گفتید این آقای نامجو مهربون و دلسوز که فکر کردم هومن خانتون فرشته اس.
مهربونتون این بود؟!
چشم تنگ کردم : مگه چی شده ؟
سیما : به یه چیزای گیر میده باورت نمیشه. تازه عین سگم پاچه میگیره.
از اینکه هومن سگ خطاب کرده بود اصلا خوشم نیومد: وا سیما یعنی چی ؟ سگ چیه ؟
سیما چونه لرزوند : تو که نبودی ببینی فقط پنج دقیقه دیر رسیدم چنان بهم توپید دلم می خواست زمین باز بشه
برم توش از خجالت، در صورتی که هنوز بازیگر ها نرسیده بودم.
- حالا چرا بغض می کنی مگه بچه ی سیما جان ، تو کار این چیز ها پیش میاد.
سیما : منم مثل تو فکر می کردم ولی تازگی متوجه شدم فقط با من مشکل داره چند روز پیش کشیدم کنار میدونی به من چی میگه ایران ؟
دست هام مشت شد تو دلم غریدم : به خدا اگه حرف نامربوط زده باشی هومن!خونت حلاله!
سیما با پشت دست بینیش و تمیز کرد : به من میگه خانم اینجا محل کار باید مناسب شرایط لباس پوشید اول فکر کردم من اشتباه کردم یه مانتو جلو باز پوشیدم ولی بقیه خانم ها و تیپ هاشون دیدم فهمیدم این آقا فقط مشکلش
منم، به خدا اگه کارم و دوست نداشتم دیگه پام و اونجا نمی ذاشتم که بهم توهین کنه.
ابروهام بالا پرید: هومن اینا رو بهت گفته؟!

1403/08/01 03:52

پارت463
سیما با دلخوری نگاهم کرد : باور نمی کنی نه؟ ایران تو که زیاد اصرار نکردی من اونجا برم سر کار یعنی از اول راضی بود؟
هومن و خوب می شناختم بی دلیل به کسی پیله نمی کرد نمی دونستم اینکه به لباس پوشیدن و رفت و آمد سیما اهمیت می داد خوبه یا بد؟!
- می خوای من باهاش حرف بزنم تا بهت سخت نگیره؟
سیما چشم گرد کرد : ای وای نگی چیزی بهش حالا فکر می کنه مثل بچه ها اومدم چوقلیش کردم.
شونه بالا انداختم : باشه چیزی نمیگم.
تو دلم برای هومن خط و نشون کشیدم وای به حالش اگه تو سرش فکر نامربوط راجب سیما داشته باشه.
***
همه جز جاوید اومده بودن غریبه تو جمعمون نبود یه دور همی ساده بود. شربت ها رو تعارف کردم سیروس خان
وقتی لیوانش و برداشت عروس خانم خطابم کرد که خجالت زده ام کرد.
جاوید راس ساعت نه رسید مثل تو فیلم ها نه چراغ ها رو خاموش کردیم نه صدای موسیقی رو قطع کردیم تو
آشپزخونه بودم وقتی جاوید کلید انداخت و وارد خونه شد دلم می خواست بدونم واکنشش چیه؟
صدای بقیه رو می شنیدم که تولدش و تبریک می گفتن از داخل آشپزخونه بیرون اومدم.
جاوید: غافل گیر شدم انتظار نداشتم خیلی ممنون مامان جان.
فریده خانم گونه پسرش بوسید : باید از ایران جان تشکر کنی همه کارها با ایران بود.
جاوید برگشت سمت منو با چند جفت چشم که به من خیره شده بودن مواجع شدم.
دست پاچه سلام دادم نگاه جاوید روی لباس هام چرخید معذب شده نگاهم و به گل های قالی دادم سلیقه جاوید
هنوز دستم نیومده بود ولی امشب هم نمی خواستم اصلا ناراحتی پیش بیاد برای همین لباس ساده ی انتخاب کرده بودم.

1403/08/01 03:57

پارت464
یه شومیز قرمز رنگی که پارچه لطیف و خنکی داشت و همراه شلوار دم پا مشکی رنگ پوشیده بودم و موهام و آزادانه دورم ریخته بودم.
جواب سلام رو برعکس همیشه بلند گیرا داد که باعث شد چونه ام و بالا بدم.
به هوای ریختن شربت به آشپزخونه برگشتم خواستم لیوانی بر دارم که با شنیدن صداش تو جام از ترس پریدم.
جاوید : چرا فرار می کنی پس؟
سمتش برگشتم دیدمش که لبخند به لب داره : فرار نکردم آمدم شربت بریزم.
جلو اومد تفاوت فاحش قد هامون با بالا رفتن چونه ام برای دیدن چهره اش مشخص بود.
نفس گرفتم از بوی خوشی که ازش ساطع می شد: راستی تولدت مبارک.
دست به سینه با لبخند ملیحی نگاهم می کرد : خیلی خوشحالم کردی ولی...
قری به گردنم دادم تا موهای جلوی صورتم رو کنار بزنم : ولی چی حضرت والا ؟
جاوید : من هنوز از دستت عصبانیم.
با ادا اطوار شونه بالا انداختم : زیاد جای نگرانی نداره تا آخر شب عصبانیتت دود میشه انگار که اصلا از اول نبوده.
با حالت شگفت زده ای ابرو بالا انداخت: پس اینجوری هاس.
فاصله بینمون رو کمتر کرد و دست هاش و از کنار بدنم رد کرد و روی لبه ی کانتر گذاشت میون حجم خوش بوی
سینه اش حبسم کرد.
لب پایینم و جویدم دستم روی سینه اش گذاشتم و آروم به عقب هلش دادم : جاوید زشته الان یکی میاد.
بیشتر تو صورتم خم شد سرش و کمی کج کرد و تیغه بینیش و روی موهای فرم کشید.
نفس گرفت : تقصیر خودته که دلبری می کنی عزیزم.
آخ این عزیزم گفتنش با این لحن پر خواستن مستم می کرد.

1403/08/01 04:01