The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤤

201 عضو

پارت517
&ایران&
در اتاق و محکم بهم کوبیدم طعم دهنم تلخ و گس بود آزرده خاطر و دلشکسته بودم. پالتوم و خشن از تنم در
اوردم روی پاف کنار تخت انداختم.
سمت تخت رفتم ولی ایستادم گریه کردن و ضعف نشون دادن بس بود من دیگه اون دختر ضعیف نبودم یعنی دلم
نمی خواست باشم به جای گریه دوست داشتم خشمم و نشون بدم کسی که اشتباه کرده بود من نبودم درست بود
پنهون کاری کرده بودم ولی همچین تهمت های به من نمی چسبید .
غریدم : دختر مغز فندقی... این مزخرفات چی بود گفتی!
اولین لباسی که به دستم اومد و تن زدم و در کمد و محکم بهم کوبیدم از اتاق بیرون زدم پله ها رو سه تا یکی
کردم جاوید با شنیدن صدای قدم های پر صدام سرش و بالا گرفت ایستادم و دستام کنار بدنم مشت شدن.
جاوید ایستاد : بیا بشین حرف بزنیم.
گوشه لبم به بالا کج شد توجه ای به صدای پر تحکم و جدی اش نکردم.
جاوید : مگه با شما نیستم؟
قابلمه رو پر آب کردم و روی شعله گذاشتم. زیر چشمی دیدم به چهار چوب در تکه زده و زیر نظرم گرفته.
جاوید : سرتق نشو بیا حرف بزنیم.
- من کر شدم هیچی نمیشنوم.
درهای کانتر و پر صدا باز و بسته می کردم و خودم هم نمی دونستم دنبال چی می گردم فقط می دونستم دلم میخواست حرص و خشمم و سر یه چیزی خالی کنم.
چاقو برداشتم و به جون پوست پیاز ها افتادم : آروم تر دستت و میبری .
توجه نکردم به حرفش محکم تر پوست پیازها رو کندم.
لحن خونسردش بیشتر عصبیم می کرد : با من لج کردی چرا به خودت آسیب میزنی؟
گوشت چرخ کرده فیرز شده و بیرون اوردم در یخچال محکم بهم کوبیدم.

1403/08/03 03:54

پارت518
جاوید: ایران جان !
نق زدم : ایران جان! من کوفتم نیستم چه برسه به جان!
جاوید : قرار بود جای فرار کردن حرف بزنیم نه ؟
چی می خواست بگه ؟ واقعا بعد اون حرف ها اصلا روش می شد تو چشم هام نگاه کنه چه برسه حرف بزنه ؟!!
غریدم : الان گشنمه ، فقط می تونم به غذا فکر کنم.
روغن داخل ماهیتابه ریختم و زیر شعله رو زیاد کردم پیاز ها رو تف دادم.
اخطار داد : زیرش و کم کن دستت و میسوزنی.
تند تند پیاز ها رو با قاشق هم زدم : دست خودمه اصلا می خوام بسوزنمش.
حضورش و پشت سرم حس کردم شعله گاز و خاموش کرد و قاشق و ازم گرفت.
غرید : رفتار جدید! به جای قهر و گریه حالا به خودت آسیب میزنی.
بازوهام و گرفت : نگاه کن منو.
چونه بالا دادم از پشت پرده اشک هام می دیدمش : اگه من همین حرف ها رو میزدم چه رفتاری نشون می دادی ؟
دستش دور کمرم پیچیده شد : می موندم از خودم دفاع می کردم والا کم راجب روابطم به تو جواب پس ندادم.
به جای اینکه ارومم کنه ماموت پر ادعا طعنه ام میزد.
به عقب هلش دادم : نخیر اینا نیست تو فکرت مریض! باید یه فکری به حال فکر های تو سرت کنی.
اخطار آمیز صدام زد.
توپیدم : مگه دروغ میگم تا امروز چه رفتاری از من دیدی فکر کردی من با هر مردی از راه میرسه صمیمی میشم.
جاوید : ایران داری بد صحبت می کنی. حواست هست.
ازش فاصله گرفتم : خوبه والا تو اشتباه کردی اون وقت منم که باید حواسم و جمع کنم.

1403/08/03 03:57

پارت519
کلافه گفت : باشه من بد حرف زدم عصبی بودم یه چی گفتم تموم شد رفت.
خندیدم : به همین راحتی ؟ جالب من که اشتباه می کنم به همین راحتی نمیگی تموم شد رفت .
دست به کمرم زد : الان چیکار کنم؟
چشم هام تبدیل به بمب ساعتی شده بود هر لحظه ممکن بود بترکن و دریاچه اشک هام سرازیر بشه.
عقب رفتم و دستم و بند لبه کانتر کردم : دلم و شکوندی با حرف هات
به قلبم اشاره کردم : اینجا می سوزه.
بی توجه به خواسته ام و تقلا هام منو تو آغوشش گرفت و دست هاش شبیه پیچک دورم حلقه شد صورتم تو سینه
اش پنهون شد و هیچ تلاشی برای بی صدا گریه کردن و پنهون کردن اشک هام نکردم. حتی غرورم هم باعث نشد
بلند زیر گریه نزم.
مشتای دستم روی بازوش نشست : اصلا به من چه دیگران راجب من چی فکر می کنن اصلا به درک که به من
اعتماد نداری اصلا ولم کن نمی خوامت
زیر بوسه های بی مکثش تو بغلش های های گریه می کردم .
گریه هام به خاطر حرف های جاوید تهمت هاش نبود حجم بالای استرسی که روم بود برای از دست دادن چیز های
که به تازگی به دست اوردم خارج از توان من بود حالا تبدیل به گریه های هیستریک شده بود.
اون لحظه از ازدواج با جاوید پشیمون شده بودم حس آدم های شکست خورده داشتم که دوباره به بن بست رسیده
بود و هیچ راه برگشتی هم در کار نبود حس می کردم این بارم اشتباه کردم این بارم باز قرار بود همه چیز خراب
بشه از این همه استرس بیزار بودم.
من از این زندگی کوفتی جز کمی آرامش ، زندگی بی دغدغه ، بی استرس چیز بیشتری نمی خواستم نهایت آرزوم
این بود همسرم دوستم داشته باشه.
به پهنای صورتم اشک می ریختم چرا همیشه باید با ترس زندگی می کردم این ترس فراتر از صبر من ، خیلی فراتر
از گنجایش من بود من همین الانشم بریده بودم.

1403/08/03 04:02

پارت520
دستش پشت سرم رفت و موهام و از چنگ کش سرم آزاد کرد: ششششش، ایران جانم عزیزم بسه هلاک شدی دختر خوب!
پر محبت زیر گوشم پچ پچ کرد : بگم غلط کردم تمومش می کنی!الان که خوب بودی عزیزم چرا یهو اینجوری
شدی ؟!
کاش قدرتش و داشتم تا دل بکنم از این آغوش از این دست های نوازشگر از این صدای مخملی بگم و خودم خلاص
کنم نفس داغش که لابه لای موهام در رفت و اومد بود تو قلبم حس ضعف، خواستن ، نخواستن یک جا قلمبه شده
بود.
نفس نفس میزدم از هق هق هام : من تقصیری نداشتم قسم می خورم کاش باور کنی.
جاوید منظورم و متوجه نشد : میدونم. تقصر من بود خیلی بد حرف زدم قربونت برم تو آروم شو .
نمیدونم چقدر به گریه های احمقانه و خجالت بارم ادامه دادم ولی وقتی که آروم شده بودم و قلبم کمی از سر و صدا
افتاده بود نفس هام داشت به حالت اولیه برمی گشت خودم روی کاناپه نشیمن تو آغوش جاوید دیدم.
به قدری منو محکم در آغوشش نگه داشته بود که حس می کردم به تنش سنجاق شده بودم.
روی موهام بوسید : آروم شدی عزیزم ؟ خوبی الان؟
لبم هام تکون خورد : خوبم ..فقط می خوام برم.
زیر گوشم پچ زد : کجا بری ؟ جات بده؟
به چشم هاش خیره شدم : هنوز دلم باهات صاف نشده.
باز دمش رو پر صدا به بیرون فوت کرد : می دونم خودم هم از حرف هام پشیمونم ولی ایران باور کن دست خودم
نیست وقتی پای تو وسط میاد اصلا نمی تونم ملاحضه هیچی رو بکنم.
دستم بنده دکمه پیراهش بود : من فکر می کنم به مشاور خانواده احتیاج داریم این جوری نمیشه بعضی این
حساسیت های تو واقعا منو اذیت می کنه جاوید.
روی موهام بوسید : هر کار تو بخوای انجام می دیم فقط بگو منو بخشیدی ؟

1403/08/03 04:05

پارت521
شبیه پسر بچه ها منتظر بخشش بود : به شرطی اینکه دیگه باهام اینجوری حرف نزنی.
گونه ام بوسید : قول میدم.
- باشه بخشیدمت حالا ولم کن می خوام یه چیزی درست کنم ساعت هشت یه مصاحبه دارم.
اجازه داد بلند بشم : مصاحبه چی ؟
- من به عنوان بازیگر همراه سازنده های آخرین فیلم دعوت شدیم برای مصاحبه و نقد فیلم.
با ناخون شست دستش گوشه لبش و از هیچی پاک کرد : مگه تو ممنوع تصویر نبودی؟
سمت آشپزخونه رفتم پشتم راه افتاد : قرار نیست تو تلویزیون پخش بشه.
وسایل سالاد آماده کردم دیدم به زمین خیره ایستاده بود : چرا اونجا واستادی بیا کمک دیگه.
جاوید : منظورت از سازنده های فیلم هومن که نیست.
دلم می خواست جیغ بکشم: بله منظورم هومن بود.
اخم هاش توی هم رفت : چند تا فیلم برای این شازده بازی کردی؟
- الان باز می خوای به چی گیر بدی؟
اخم کرد : ساعت چند میری ؟
دست دست کردم : با شما بودم ساعت چند؟
سرم بالا نگرفتم : هومن گفت ساعت شش اینا میاد دنبالم.
دوباره عصبی شده بود:من هم اینجا گونی سیب زمینیم الان باید این و بدونم.
- وای جاوید چه الان چه دوساعت دیگه به هر حال می فهمیدی.
دست به کمر شد : لازم نکرده اون شازده به خودش زحمت بده مگه من مردم خودم میبرمت.
چاقو روی هوا تکون دادم : شما مگه ساعت چهار نباید کلینیک باشی؟

1403/08/03 04:07

پارت522
جاوید : کنسلش می کنم.
- یعنی چی می خوای کارت و تعطیل کنی و بیای منو ببری و بیاری؟
با تحکم گفت : دقیقا می خوام همین کار بکنم.
به خدا ادامه می داد سرم به جایی می کوبیدم .
- وای جاوید! هر کار دلت می خواد بکن با تو بحث کردن فایده ی نداره.
سمت پله ها رفت : من یه چرت بزنم سرم داره میترکه.
***
با صدای آلارم گوشیم غلت زدم و گوشیم و بی صدا کردم ساعت از یک ظهرم گذشته بود هنوز میلم به بیدار شدن
نبود لایه پلک هام و باز کردم روی تخت تنها بودم امروز دومین روزی بود که صبح چشم هام و باز می کردم خودم
و تو اتاق مشترکمون می دیدم.
دیروزم هم که چشم باز کردم دیدم جاوید زودتر از من بیدار شده ولی امروز تعطیل بود و عجیب بود بازم صبح زود
بیدار شده بود دیشب و برای خودم مرور کردم جاوید عذرخواهی کرد اما توی تخت
انقدر روی خواسته اش پا فشاری کرد که دست و دلم لرزید و وا دادم نفسم به بیرون فوت کردم روی تخت نشستم
و کش و قوسی به گردنم دادم رد آب دهن گوشه لبم و با دستم پاک کردم باید دوش می گرفتم خیلی کار داشتم و
دیگه وقتش بود از تخت دل بکنم امشب خونه پدر و مادر جاوید دعوت بودیم قرار بود پا گشامون کنند.
کمی بیشتر از حد معمول زیر دوش آب داغ ایستادم تا عضلاتم کمی نرم بشه.
موهام و خشک کردم و تن پوشم و با بلوز و شلوار راحتی تعویض کردم خونه آروم و بی صدا بود بچه ها دیشب دیر
وقت به تخت رفته بودن وهنوز بیدار نشده بودن.
خواستم اول با جاوید تماس بگیرم ببینم روز تعطیل کجا رفته گوشی بی سیم و که برداشتم در اتاق مهمون که
طبقه پایین بود باز شد با دیدن جاوید جا خوردمم.

1403/08/03 04:10

پارت523
شلوار ورزشی و تیشرتی به تن داشت. موهاش ژولیده و چشم هاش از خواب زیاد پف کرده بود حتی فکر نمی کردم
روزی برسه که من این اقای دکتر اتو کشیده رو که حتی غذا خوردنش هم اتیک خواست خودش و داشت با این سر و
وضع ببینم.
لبخندم زدم : خواب بودی؟
مشت دستش و روی چشمش کشید : آره چیزی داریم بخوریم؟
سمت سرویس طبقه پایین رفت داخل اتاق مهمون خوابیده بود.چرا؟
سرکی داخل اتاق کشیدم جز یه تخت و میز تحریر چیز دیگه ی تو اتاق نبود به چهار چوب در تکه زدم داشت
صورتش می شست.
چرا های زیادی تو سرم چرخ می خورد؟
انگشتم و زیر دندونم فشردم : اتاق مهمون و چرا چیدی؟
آب بست و مسواکش و برداشت : چرا نداره ؟ اتاقم دیگه!
اتاقش! مگه اتاق بالا اتاق مشترکمون نبود.
اخم هام بیشتر بهم گره خورد: پریشب هم پایین خوابیدی؟
صداش به خاطر زدن مسواک کمی نامفهوم بود : بیست سوالی راه انداختی ایران ؟ آره دیگه.
یعنی چی ؟ این دیگه چه مدلش بود ؟ تختش و اتاقش و از من جدا کرده بود؟ دیشب با هم توی تخت رفتیم حتی
یادم با نوازش های دستش به خواب رفتم!
حس بدی به دیوار سینه ام چنگ انداخت. این دیگه چه مدلش بود با حوله صورتش خشک کرد : جان چیزی می
خوای ؟
می خواستم بدونم چرا جاش و از من جدا کرده ولی مگه این غرور لعنتی می ذاشت لب باز کنم.

1403/08/03 04:13

پارت524
تند تند پلک زدم : نه میرم یه چیزی درست کنم.
از دیشب غذا اضافه اومده بود گذاشتم روی شعله گاز تا گرم بشه چونه لعنتیم از شدت بغضم می لرزید صدای پاش
و که شنیدم پشت بهش کردم صدای باز بسته شدن در یخچال شنیدم.
جاوید : بچه ها رو بیدار نکردی ؟
جواب ندادم انقدر از کاری که در حقم کرده بود دلخور بودم که دلم نمی خواست حتی باهاش حرف بزنم من زنش
بودم نیومده بودم به این خونه که فقط ، فقط ... حتی دلم نمی خواست با خودم هم تکرارش کنم حضورش و پشتم حس
کردم دستاش روی بازوی لختم نشست خم شد کنار گوشم ببوسه که بدم اومد و پسش زدم.
قبل اینکه از آشپزخونه خارج بشم مچ دستم و گرفت.
با صدای پایینی غریدم : ولم کن ، می خوام برم.
جاوید : دارم می بینم می خوای بری.
سمت کانتر هلم داد و وقتی دست هام بند لبه کانتر شد از حرکت ایستاد.
جدی پرسید : خوب حالا بگو چی شده بغض کردی؟ تا دودقیقه پیش خوب بودی دیشبم که آشتی کردی؟ باز چی
شده پنجول می کشی ؟
لب هام بهم فشردم چون اگه گریه می کردم دیگه نمی تونستم جلو اشک های لعنتیم و بگیرم.
- هیچی نشده.
غرو لعنتی انگار راه گلویم بسته بود تا نکنه حرفی بزنم .
لحنش کمی مهربون شد : عزیزم میگی یهو چت شد؟
- هیچی نشده فقط دست از سر بر دار.
هوفی کرد : اینم یکی از اون چیزای زنونه اس! الان ناراحتی انتظارم داری من حدس بزنم چرا ناراحتی؟ من نمی تونم
حدس بزنم تا بهم نگی چی شده نمی تونم بفهمم. پس محض رضای خدا شده بگو یهو چرا بهم ریختی.

1403/08/03 04:15

پارت525
"برای اینکه خیلی بیعشوری
تا نوک زبونم اومد ولی مزه مزه اش کردم و قورتش دادم ته گلوم.
جاوید: ناز نکن ایران جایی که باید حرف بزنی ناز نکن.
خشم بود که همه وجودم یهو در بر گرفته و حس کردم الان دود از سرم بلند بشه مردک ماموت فکر می کرد داشتم خودم و براش لوس می کردم.
هولش دادم به عقب : هیچی نیست. اصلا مگه مهم چی شده؟ اصلا مگه واسه تو مهم ؟ زن که نگرفتی حضرت والا
فقط یه *** می خواستی که شب ها تختت خالی نباشه.
ناباورانه نگاهم کرد : ایران!
سرم و کج کردم : تو به خاطر اتاق این الم شنگه رو راه انداختی؟
نق زدم: بمیری ایران یعنی بمیری که بلد نیستی احساسات و پنهون کنی بیا فهمید دردت چیه.
خصمانه به عقب هلش دادم : اصلا هم برام مهم نیست اصلا من نمی تونم حضور کسی شب کنارم تحمل کنم.
جاوید دستی به صورتش کشید: الان فهمیدم چی شد ایران جان ببخشید من واقعا نمی خواستم غرورت زیر سوال ببرم.
دردم فهمیده بود هستریک دستش که سمت من دراز شده بود پس زدم: هیچم این جوری نیست اصلا به درک که
دوست نداری شب کنار من بخوابی.
قبل اینکه بتونم تکونی بخورم منو تو آغوشش حبس کرد دست هاش دور صورتم و قاب گرفت.
قبل هر کاری بوسه ی کوتاه روی لبم زد: فدات بشم کی گفته من دوست ندارم شب کنار تو دراز بکشم ؟.من که هر
روز سر کار فقط منتظرم عقربه ها تند تر بچرخند که شب بشه بیام خونه سفت بغلت کنم. من بیچاره که دوست
دارم شب و روزم و کنار تو بگذرونم دوست ندارم؟!
دستم که می لرزید و روی بازوش گذاشتم : دروغ میگی پس چرا اتاقت و جدا کردی؟

1403/08/03 04:18

پارت526
دستم و کشید روی صندلی نشست و منو روی پاش نشوند: به هزار یک دلیل که حتی یه دلیلشم اصلا به تو ربطی
نداره چشم عسلیم.
لحنش نرمم کرده بود سرم و بین گودی گردن و کتفش تکیه دادم صدام انقدر مظلوم شده بود که خودم هم شک
کرده بودم همونی بودم که چند دقیقه پیش جیغ می کشیدم.
- یکی از دلایلت و بگو؟
منو تو بغلش محکم فشار داد: من فقط یکم بد خوابم.. خب یکم بیشتر از یکم فقط نمی خوام شب ها کاری کنم تو
اذیت بشی همه اش همین باورکن.
- یعنی چی بد خوابی؟ یعنی دست و پات و تو خواب تکون میدی؟
پوفی کشید: یکم بیشتر از اینا ... وقتی عصبی میشم فشار روم خوب خیلی بد خواب میشم نمی خوام بیشتر
توضیح بدم.
چرا حس می کردم همه اش همین نیست.
جاوید : ولی قول میدم تا نخوابی کنارت دراز میکشم باشه ایران خانم.
- چرا زودتر نگفتی؟
جاوید : نمی خواستم نگران بشی یا مثل الان ناراحت بشی خب دلم نمی خواد راجب ضعفم توضیحی بدم.
- تو از من انتظار داری همه چیز و بهت بگم بعد خودت سکوت می کنی هچی به من نمیگی .
با صدای نورا از جام بلند شدم : بابایی من گشنمه.
***
گوشی تلفن و قطع کردم مادرم بود که زنگ زده بود و می خواست بدون که کی راه می افتیم منم جوابی نداشتم.
هیچکس تو این خونه اصلا به من حرف گوش نمی داد جاوید و کوشا دوباره جر و بحث کرده بودن این بار دعواشون
سر تولد دوست کوشا بود که جاوید یک کلام نه قاطع تحویل کوشا داده بود که حق رفتن به هیچ تولدی و نداره و
کوشا هم از ظهر رفته بود تو اتاقش و بیرون نمی اومد.

1403/08/03 04:21

پارت527
در کمد نورا و باز کردم نورا روی تخت نشسته بود لباس های نورا و از نظر گذروندم بیشتر لباس های بیرونش
شلوار و بلوز بودن هیچ خبری از دامن های کوتاه و شلوارک های کوتاه و تاپ دخترونه نبود.
- نورا لباس تابستونی هات و جمع کردی؟
نورا: همه اش همین .
- بابات برات همیشه لباس میخره؟
نورا : همیشه ... همه اشم لباس های زشت میخره.
یا واقعا سلیقه اش بد بود یا زیادی دیگه داشت تعصب خرج می کرد برای دختر چهار ساله اش که حتی یه شلوارک
تو کمدش نداشت. یا ... این یا بدجوری تو ذهنم بزرگ شده بود راجب میزان حساسیتش و زیاد روی کردنش خبر
داشتم ولی تو همین چند روز فهمیده بودم این میزان حساسیت نرمال نیست و این و می شد از کمد نورا از رفتارش
با یه پسر نوجوون بدتر رفتارش با من به راحتی فهمید رفتار جاوید میزان نگرانیش یه جورایی بیمارگونه بود واقعا
به یه روانکاو احتیاج داشت.
- اشکال نداره خوشگلم از این به بعد من برات لباس های خوشگل دخترونه میخرم.
نورا:اخ جونم...
فقط لبخند زدم من می دونستم زندگی با یه مردی که دوتا بچه داره اصلا شبیه بقیه زوج ها نیست ولی حالا
فهمیدم خود جاوید اصلا نرمال نیست این یه جورای تو ذوقم زده بود من هنوز درک نکردم چرا جاوید نمی تونست
کنار من بخوابه.
لباس نورا رو پوشوندم تقه ی به در اتاق کوشا زدم جوابی نگرفتم و در باز کردم.
- کوشا پاشو آماده شو شب خونه مامان جونت دعوتیم.
کوشا : من هیچ جا نمیام.
- لوس نشو دیگه ، مگه نگفتی از آدم های لوس بدت میاد.
کوشا : از دختر لوس منظورم بود.

1403/08/04 03:19

پارت528
حالا هر چی ولی میدونی پسر لوس چقدر بدتر از دختر لوس دیده میشه.
پتو کنار زد و روی تخت نشست: من لوس نیستم ولی جاوید یه کاری کرده همه تو مدرسه مسخره ام می کنن یا
تو یا زیبا یا خودش مثل بچه دوساله میاین دم مدرسه دنبالم همه بچه ها هر جا دلشون می خواد میرن من نمیتونم.
- میفهمم چی میگی بهت قول نمیدم همه چیز یهو درست بشه ولی قول میدم من با بابات حرف میزنم که اجازه
بده کمی مستقل بشی.
کوشا پوزخند زد: پس هنوز جاوید نشناختی.
- پس تو هم هنوز منو نشناختی.
کوشا چشم تنگ کرد : یعنی میشه ؟
- من بخوام آره میشه حالا پاشو آماده شو.
کوشا : رو قولت حساب کنم.
چشمک زدم : رو قولم هستم پاشو تنبل خان.
نیشش شل شد : خدایی خیلی با مرامی.
حالا نوبت جاوید بود دیدم روی تخت دارز کشیده به سقف خیره شده.
غر زدم : بیا دو تا بچه تو خونه نداریم که سه تا داریم آقا تازه خوابیده.
نفس عمیق کشیدم : جاوید پاشو دیگه داره شب میشه .
از زیر مژه هاش نگاهم کرد : تو هم بیا دراز بکشیم بیا اصلا نریم ایران.
چپکی نگاهش کردم : چی میگی تو پاشو ببینم مامانت شام تدارک دیده اون وقت میگی نریم.
جلو رفتم دستش و کشیدم تا بلند بشه ولی زورش بهم چربید و کشیدتم سمت خودش و میون بازوهاش نگهم داشت.

1403/08/04 03:22

پارت529
جیغ کشیدم : جاوید لباسم چروک میشه.
سرشو لابه لای موهام فرو کرد: به درک یه چند دقیقه بمون همین جا تا یکم آروم بشم.
این مرد امروز یه چیزش می شد از وقتی تلفشن زنگ خورد بود حس کردم توی خودش فرو رفته و حالا اصرار
داشت خونه بابا ایناش نریم.
سرم بالا اوردم به چهره غرق در فکرش خیره موندم.
دستم روی ته ریشش کشیدم : قربونت بشم نمیگی چته ؟ اصلا خوب به نظرنمیای ؟ پشت تلفن چی بهت گفتن؟ باز
کاری؟
فقط لبخند زد : جاوید من نگرانتم کاش باهام حرف میزدی؟
سرش و بالا اورد و بوسه ای بهم داد : من خیلی خوش شانسم که تو رو دارم ایران.
صدام هم مثل قلبم به خاطر ابراز محبتش لرزید : خوب پس بگو چی شده ؟
آهی کشید : من تنها دغدغه ام الان اینه تو خوب باشی ایران.
حالا نوبت من بود: تا تو هستی با دلیل و بی دلیل این جوری بغلم می کنی تا وقتی سینه ات هست که با آرامش سرم
روش بذارم حال من خوبه.
لبخندش غمگین بود: ایران من ...
بلند شد. کنارم زد : میرم دوش بگیرم.
از پشت بهش زل زدم یه چیزی بود می خواست بگه ولی نگفت قبل اینکه وارد حموم بشه گفت : برام لباس انتخاب
میکنی.
سرم و تکون دادم : چشم همسر جان.
پیراهن هم رنگ چشم هاش با شلوار کتان مشکی کت تک هم رنگ شلوارش براش آماده کردم چند دقیقه ی داخل
حموم شده بود ولی صدای آب نمی اومد. کمی نگران شدم در حموم باز کردم دیدمش جلو آینه روشویی ایستاده بود
به آینه زل زده بود.

1403/08/04 03:25

پارت530
نه واقعا این ماموت خان امروز یه مرگش بود.
در حموم بستم جلو رفتم تنها شلوارش پاش بود. دلم غنج رفت برای عضله های سینه مردم از پشت سر بغلش کردم.
یکه خورد از حضورم تکون خورد : آقامون چرا تو فکر؟
لبخند زد : ریشم و برام میزنی حوصله ندارم.
گوشه لبم جویدم تا حالا برای هیچکس همچین کاری نکرده بودم اینم یه اولین دیگه بود.
دستم و گرفت سمت کانتر روشویی کشیدتم : بیا اینجا ...
بلندم کرد و روی لب کانتر نشستم پاهام درست وسط پاهاش قرار گرفته بود نگاهم روی سینه اش که با مو پوشیده
شده بود لغزید با اینکه از ماه عسلمون دو شب هم می گذشت باز قلب من با هر نزدیکی به تالپ تلوپ می افتاد و
اوج می گرفت.
لبمو گاز گرفتم: من تا حالا از این کار ها نکردم یه وقت صورتت و نبرم.
با چشم های بی قرار بدون هیچ لبخندی براندازم کرد : اگه کرده بودی که کلاهمون بدجور تو هم میرفت.
زیر لب زمزمه کردم : خودخواه
متقابلا نجوا کرد : اهوووم سر تو بدجور خودخواهم.
دلم برای عشقانه های که خرجم می کرد ضعف می رفت.
سرم و کج کردم و لب هام غنچه : باشه پس اوخت کردم نری پیشه مامان جونت چوقولی کنی.
تیغ بینیش و به بینیم زد : کارت و بکن تا نظرم عوض نشده با این همه دلبری.
افتر شیو برداشتم صورتش و کفی کردم : حرف بزنیم.
جاوید : بگو
دست کفیم و زیر گلوی زبرش کشیدم : به نظر من باید اجازه بدی کوشا بره تولد دوستش.

1403/08/04 03:31

پارت531
مچ دستم گرفت : با این حرف ها حال خوبم خراب نکن من همین چند دقیقه که با توام حالم خوبه.
الان وقتش نبود می دونستم این جوری راضی نمیشه برای همین بحث کش ندادم.
نوک بینیش بوسیدم : اخه تو که راجب خودت حرف نمیزنی ؟
دست هاش به لب کانتر زد فاصله امون اندازه یه نفس کشیدن بود : من نمی خوام تو رو درگیر مشکلات خودم بکنم.
پس دلخور نباش عروسکم.
چشم هام گرد شد : عروسک ؟!
اخم کرد : چطور بعضی ها پرنسس صدات میزنن تعجب نمی کنی من به زنم میگم عروسک جای تعجب داره.
داشت حسودی می کرد.
-خوب به تو نمیاد این حرف ...
تیغ اصلاحش و برداشتم : جاوید من مطمئن نیستم.
جاوید : عوضش من هستم کارت بکن.
پاهام دور کمرش حلقه کردم تا تکون ناگهانی نخوره : یه چیزم هست که باید بگم من یه مقدار پول کنار گذاشتم می
خوام ماشین بخرم.
ابروهاش توی هم رفت : بخری ؟! بعد اون وقت من اینجا چیکارم؟ بدم میاد حسابت و از من جدا می کنی فقط بگو
چه مدلی چه رنگی به بقیه اش کاریت نباشه.
لبه تیغ و روی پوستش با دقت زیاد کشیدم : نه جاوید این جوری نمیشه. میدونم به خاطر این خونه خیلی افتادی تو
خرج نمی خوام روت فشار باشه.
جاوید : جدی گفتم خوش شانسم که تو رو دارم ولی عزیزم اینا جز وظایف منه پس نگران نباش باهام چونه نزن که ناراحت میشم.
- جاوید...

1403/08/04 03:35

پارت532
نگاهش خلسه آور بود : جون دل جاوید؟
یکی باید می اومد نیش شل شده منو جمع می کرد : خیلی خیلی خیلی...
با اخی که گفت دستم و عقب کشیدم : خاک به سرم بریدم الهی بمیرم ببینم چی شد؟
دستم بوسید : چیزی نیست یه خراش کوچیک.. بمیرم دیگه چیه نشنوم دیگه ها..
دستم روی بریدگی گذاشتم : خون میاد ..
جاوید : فدای سرت با تمرین دستت راه می افته.
دهنم باز موند : یعنی حاضری باز من این کار بکنم.
رنگ نگاهش شیطون شد: آره اگه همیشه انقدر دلبر اینجوری بغلم کنی چرا که نه.
لبم زیر دندون کشیدم : سو استفادگر
جاوید : باز به سهم من دست زدی که.
سرش نزدیک کرد غر زدم : کفی شدم.
به غرغر هام توجه نکرد با لبهاش مهر سکوت به لبهام زد.
***
&جاوید&
ماشین و داخل حیاط خونه ی پدریش پارک کرد نورا و کوشا باهم از ماشین پیاده شدن. اصلا و ابدا حالش خوب نبود
حتی زبونش تو دهنش نمی چرخید که به نورا بگه آروم تر دست کشید به شقیقه های پر نبضش که امانش و بریده
بودن امشب سکته نمی کرد از فشاری که روش بود شانس اورده بود.
همایون خان امروز می خواست این خونه رو تبدیل کنه به یه برزخ سوزان قرار بود این دور باطل همین جا تموم
بشه.

1403/08/04 03:38

پارت533
اصلا دلش می خواست دلبرکش و ماه پیشونیش و همسرش و تو آغوش می گرفت دور می شد از هر چیزی که قرار
بود به اون مرد ختم بشه.
سر انگشت های ایران روی بازوش لغزید از خاطراتی که قول و زنجیر شده بودن توی سرش بیرون کشیدش.
سرش و کج کرد به نظرش اومد این عسلی ها امروز چقدر شباهت دارند به ... فکرش و با تیزی برید حق نداشت به
این چیز ها فکر کنه با خودش قرار گذاشته بود ایران و خارج گود این بازی نگه داره.
ایران ناراحت نگاهش کرد : آخه تو چته ؟ سرت باز درد می کنه؟
نگاهش و روی انگشت های ظریف دست ایران لغزید که روی بازوش بالا و پایین به طور نوازشگر تکون می خوردن.
دست خودش نبود حس کرد حالش داره از این نوازش بهم میخوره.
غیر ارادی دست ایران پست زد : برو پایین...
ایران نا باورانه صداش زد : جاوید!
چرا به نظرش اومد اسمش و شبیه اون مرد تلفظ می کنه قبلا له له میزد تا اسمش و یه بار از زبون این دختر بشنوه ها حالا غیر عادی چندشش شده بود حس می کرد همین لحظه فقط همین چند ساعت عذاب آور این صدا آرومش
نمی کرد بیشتر بهمش می ریخت.
ایران : جاوید تو چته ؟
- پیاده شو ایران با منم یکی به دو نکن من الان ظرفیت هیچی و ندارم.
بی توجه به نگاه گنگ و گیج ایران پیاده شد و در ماشین چنان محکم بهم کوبید که ماشین تکون وحشناکی خورد.
از خودش و حالش می ترسید احساس می کرد خاطرات سی سال پیش دوباره سر از خاک بیرون اورده بودن امشب
قرار بود دوباره از اون حرف بزنن کسی که اسمش هم باعث می شد رعشه بگیره.
کاش همایون خان تمومش می کرد! کاش بیخیال این دمل چرکین می شد که اگه سر باز می کرد بوی تعفنش همه جا
رو بر می داشت! کاش هیچ وقت دل نمی بست!
مادرش و زیبا به استقبالشون اومده بودن. لب هاش حتی به خنده نمایشی از هم باز نمی شد...

1403/08/04 03:42

پارت534
مادرشم متوجه غیر طبیعی بودن حالش شده بود: خوبی مادر جان ؟چرا تو این سرما انقدر عرق کردی؟
جواب نداد و نگاه مادرش سمت ایران رفت. ایران لبخندی زد.
همه جمع شده بودن نگاهش سمت همایون خان کشیده شد که با اخم نگاهش می کرد چشم هاش غمگین بود.
همایون خان اصرار داشت همین امروز حق ایران و بده و تمومش کنه حاضر بود دوبرابر پول اون زمین و به حساب
ایران بریزه ولی امروز حرفی زده نشه.
روی مبل روبه روی عموش نشست انگار این وسط یکی هم مثل خودش حالش زیاد خوب نبود سمن خانوم رنگ به
چهره نداشت.
خودش داشت دیونه می شد می دونست شوکی که امشب به ماه پیشونیش وارد میشه خیلی بیشتر از تحملش...
همایون : زن داداش دختر ها صدا بزن یه حرف مهم دارم.
دستی که روی پاش قرار داشت مشت شد.
مادرش دخترها رو که تو اتاق جمع شده بودن صدا زد ایران که می خواست کنار سیما بشین رو صدا زد : ایران ...
با سر به کنارش اشاره کرد نیمچه اخمی روی پیشونیش نشست ولی محل نداد انقدر حالش خوب نبود که حواسش
به دلخوری خانم باشه.
ایران کنارش نشست دستش و پشت ایران روی پشتی مبل گذاشت ایران سرش و سمتش خم کرد بوی خنک
عطرش زیر بینیش زد پره های بینیش گشاد شدن.
ایران زیر گوشش زمزمه کرد : نمی دونم چته ولی اگه میشه اخم هات و باز کن مامانت فکر میکنه با من دعوات شده.
ابروهاش از هم باز نشد.
همایون : داداش تا جایی که میدونی آقاجون قبل مرگش تموم ارث و میراثش و بین بچه هاش و نوه هاش تقسیم
کرده هیچکسم تا جایی که من می دونم اعتراضی نداشت؟
سیروس: درسته ولی حالا چرا بعد این همه سال داری راجب این موضوع حرف میزنی ؟

1403/08/04 03:46

پارت535
همایون خان سر تکون داد : توضیح میدم. از کل ارثیه آقا جون مونده یه زمین هزار متری تو لواسون که هیچ وقت
مشخص نشد صاحبش کیه.
رگ روی گردنش از شدت خشم و حرص نبض میزد.
همایون خان ادامه داد: من می خوام امروز تکلیف این زمین مشخص بشه برسه دست صاحبش.
انگار قضیه برای همه جالب شده بود که همه تو سکوت با دقت به همایون خان خیره شده بودن.
همایون خان وصیت نامه پدر بزرگش باز کرد : وکیل آقاجون ازقبل مرگش کارای انتقال سند و انجام داده پس
هیچکس حق اینکه مخالفت کنه رو نداره . همه باید به خواست آقاجون احترام بذاریم.
سیروس: همینم میشه داداش بخون.
همایون : طبق خواسته آقاجون زمین میرسه به ...
نگاهش بالا اومد بی اختیار دست ایران میون پنجه هاش نگه داشت فشار داد.
همایون : اینجا فقط یه اسم ذکر شده ایران ابطحی ...
برای چند لحظه همه تو سکوت به ایران خیره شدن چشم هاش و برای مدت کوتاهی روی هم گذاشت همین یه کار
عموش باعث شد سوال پیش بیاد و همه دنبال جواب باشند.
سهراب : یعنی چی ؟ مگه میشه؟
ایران نگاه گیجش به سهراب داد: عمو شما مطمئنید؟ شاید یه اشتباهی شده؟
همایون:هیچ اشتباهی نیست اقاجون کل زمین و بخشیده به ایران...
سوسن : وا همایون خان این دیگه چه مدلش؟ چرا آقاجون خدا بیامرز همچین کاری کرده ایران که نوه اش نیست؟!
همایون خان نگاهش سمت ایران کشیده شد: گفتم این خواسته آقاجون بود پس همه باید بهش احترام بذاریم.
سهراب : عمو اینکه نمیشه ایران اصلا جز وراث نیست حداقل یه دلیل بیارید؟
سیروس : اینکه آقاجون چرا این کار و کرده برای من هم سوال شده؟

1403/08/04 03:49

پارت536
خسرو: منم می خوام بدونم؟ چرا این همه سال حرفی نشده؟
همایون خان با همون اعتماد بنفس گفت: من صلاح دونستم فعلا راجبش حرف نزنم.
ولی زن عموش اجازه نداد همایون خان توضیحی بده.
سوسن : همایون خان دستت درد نکنه حق بچه های یتیم منو می خواین بذل و بخشش کنید اصلا چرا باید ایران
سهم ببره؟چیکارس تو این خونه؟
از اینکه بحث سر ایران بود اصلا خوشش نمی اومد.
سوسن : والا من شک دارم آقاجون حق بچه های یتیم منو داده باشه به یه غریبه! اصلا چرا بعد این همه سال یادتون
افتاده اینا رو بگید چرا قبلا حرفی از این موضوع نبود؟
هایون خان توپید : چی می خوای بگی زن داداش اینکه من دارم مال شما ها رو می خورم؟
سوسن با وقاحت جواب داد : نمی دونم والا شما جای من بودی چی فکر می کردی ؟
سیما : مامان اصلا میفهمی چی میگی؟
سوسن : من دارم سنگ شما ها رو به سینه میزنم باباتون نیست من که هستم من اجازه نمیدم حق شما رو بدن به
یه نفر دیگه‌.
سیروس : زن داداش این چه حرفیه ؟ مگه آقاجون کل حق بچه هات بهت نداده که این حرف و میزنی ؟
سوسن : باشه میگیم کسی نمی خواد حق بچه های منو بکشه بالا .. از علاقه زیادش به ایران نبود که بخواد همچین
کاری کنه مگه اقاجون اولین نفر مخالف ازدواج سهراب و ایران نبود یهو چی شده ایران انقدر براش عزیز شده
سند زمین به نامش می کنه.
از اینکه اسم زنش و پشت بند سهراب می اوردن عصبی شده بود قبل اینکه دهن باز کنه ایران دستش فشرد
ملتمسانه زیر گوشش نجوا کرد: مرگ من هیچی نگو جاوید.
لب هاش و روی هم فشرد ولی این زن وقاحت و به آخر رسونده بود.

1403/08/04 03:52

پارت537
سوسن: والا فقط یه دلیل میتونه باشه اونم شاید چیزی به آقاجون میرسید.
این دیگه خیلی زیادی بود جوری داد زد که ایران کنارش از جاش پرید.
غرید : بسه .. من هیچی نمیگم شما دهنت و باز کردی هر چی لایق خودت و ...
مادرش میون حرفش اومد : خاک به سرم جاوید.. احترام بزرگترت و نگه دار.
پوزخند زد : احترام چی نگه دارم مادر من مگه این زن احترام حالیش.. دهنش بدون فکر باز کرده..
سهراب غرید : حرف دهنت و بفهم جاوید..
لبش کج شد : تو برو با بزرگترت بیا من اصلا حرفی با تو ندارم بچه..
سهراب ایستاد : چیه معرکه راه انداختی بتونی با زنت مال بقیه رو بالا بکشی.
بلند شد از جاش انقدر ناگهانی بلند شد که همه از سر ترس از سر جاشون بلند شدن.
ایران از ترس اینکه کاری نکنه بازوش سفت چسبیده بود.
ایران : جاوید جان ، عزیزم آروم باش.
سهراب: حنات واسه من رنگی نداره جناب دکتر..
خون رسانی به مغزش تعطیل شده بود: ادعای چی رو داری پسر جون من اگه جای تو بودم با این پدر و مادر سرم و
میذاشتم زمین می مردم.
سهراب سمتش خیز برداشت و خسرو جلوش ایستاد که دست به یقه نشند.
سهراب: مرتیکه بیا جلو تا نشونت بدم گو...
خسرو به طرف داری ازش غرید : سهراب حواست باشه چی از دهنت بیرون میاد.
سیروس : جاوید یه کلمه دیگه بگی دیگه تو خونه من جای نداری با تو هم هستم سهراب...
کتش و از روی مبل چنگ زد: بریم ایران .

1403/08/04 03:55

وای قضیه چقد دارک شد😶😶😶😶

1403/08/04 04:01

پارت540
&ایران&
آفرین : من واقعا گیج شدم!
خودم هم گیج بودم اخه چرا پدربزرگ جاوید باید یه زمین به نامم می کرد من نه نوه اش بودم نه نسبت فامیلی
داشتیم تا جایی هم که یادم می اومد اون خدا بیامرز از من زیاد خوشش نمی اومد.
آفرین صداش و پایین اورد : ایران خسرو قبلا راجب این زمین با من حرف زده بود. یعنی با سهراب می خواستند یه
ساختمون تجاری ازش در بیارن .
بی هدف سرم و بالا اوردم : خوب منظور؟
افرین کف دست هاش و روی میز گذاشت و خم شد : خواستم بگم یه گنج بهت رسیده.
پوزخند زدم: اون زمین یه درصدم برام اهمیت نداره فقط می خوام بدونم چرا زمین و به نام من کردن؟!
آفرین : شاید اون خدا بیامرز عذاب وجدان داشت.
اخم کردم : عذاب وجدان چی ؟
نگران جاوید بودم حالش خوب نبود با دعوای هم که با سهراب داشت بدتر شده بود.
بلند شدم : چه می دونم شاید پشیمون بود از اینکه مانع ازدواج تو سهراب شده. به خاطر عذاب وجدان این کار و
کرد.
- آفرین خودت به حرفت نمی خندی؟ آخه کدوم آدم سالمی همچین کاری می کنه.
پرده رو کنار زدم جاوید و همایون خان داشتند با هم حرف میزدن از همین فاصله هم متوجه بی قراری جاوید شده بودم.

1403/08/04 04:05

پارت541
آفرین : دیدی خاله سوسن چه آتیشی شد. بدجنسی نیست ولی خوشم اومد جاوید جوابش و داد واقعا خاله
سوسن خیلی بد صحبت می کنه.
شونه بالا انداختم برگشتم : شاید ما هم جای خاله بودیم همین واکنش و نشون می دادیم.
نگاهم به جمع چهار نفرشون دادم نمیدونم چی گفت که خاله سوسن جیغ بلند کشید و سمت مادرم هجوم برد.
وحشت زده پرده رو رها کردم.
آفرین : وا صدای کی بود؟
از اتاق دویدم بیرون سهراب و خسرو جلوتر از من وارد حیاط شدن دیدم خاله سوسن موهای مادرم و گرفته بود تو
سر و صورت مادرم میزد.
سوسن : کثافت اسم خودت گذاشتی خواهر خدا لعنتت کنه.
جاوید بازوی خاله سوسن کشید و از مادرم دورش کرد به سمت سهراب هلش داد.
جاوید: مثل چوب خشک منو نگاه نکن . جلو مادرت و بگیر.
همایون خان عربده زد: سوسن به خداوندی خدا تمومش نکنی من می دونم تو.
سیما با دیدن مادرش جیغ کشید: خاک به سرم مامان داری چیکار می کنی؟
سوسن: وای وای ، خجالت نکشیدی. چجوری روت شد این همه سال تو چشمای من نگاه کنی ای خدا ذلیلت کنه
سمن.
سیما و سهراب مادرشون و که زار میزد نگه داشتند.
دویدم سمت مادرم بی حال بود دستم و دور بازوش انداختم : مامان قربونت برم حالت خوبه.
مادرم بی صدا اشک می ریخت دستش و روی سینه اش می کشید: جانم قلبت درد می کنه.
سوسن: تف بهت سمن ، الهی خودم سنگ قبرت و بشورم.
داد زدم :خاله داری چی میگی ؟ خجالت بکش!

1403/08/04 04:07

پارت543
صدام بلند تر از نجوا هم نبود : همایون خان...
نگاه ها سمت من کشیده شد. جاوید کنارم ایستاد.
همایون خان ناراحت نگاهم کرد: درسته ایران دختراردلان...
سهراب وا رفته منو نگاه کرد : دروغ
دروغ بود؟ آره یه دروغ خیلی بزرگ و خنده دار بود!
همایون : کاش بود ولی نیست.
مهر تایید همایون خان برام مثل پرت شدن از یه بلندی رو داشت مبهوت به لبای همایون خان که تکون می خورد
نگاه می کردم.
سوسن : حالا چی دارید بگید؟ سمن تو با من چیکار کردی؟
همایون خان فریاد زد : مقصر اصلی این وسط اردلانه سمن تو این ماجرا فقط قربانی بود پدرم هم این و خوب می
دونست پس سوسن دهنت و ببند.
بعد با دست مادرم نشون داد: این زنه که باید طلبکار باش چون تو همه این سال ها بهش ظلم شد که مثلا ابروی
خانواده نواب لکه دار نشه شوهرت ادم خوبی نبود سوسن پس سنگش و به سینه نزن .
سرم گیج رفت چشم بستم دست جاوید دور کمرم حلقه شد : جانم... ای خدا لعنتش کنه می دونستم اینجوری
میشه. ایران خوبی؟
صدای فریاد سهراب می شنیدم: مزخرف.. می خوای بگید ایران خواهر من ... یعنی این همه سال...
ادامه نداد صدای گروپی شنیدم ولی توان بلند کردن سرم و نداشتم.
جاوید سرم و روی سینه اش درست روی قلبش که پر صدا می تپید گذاشت حرف هاشون انقدر سنگین و ٍثقیل بود
برام که نمی تونستم درکشون کنم حرف هاشون تو سرم جا نمی گرفتند صدای جیغ آفرین با صدای فریده خانم
یکی شد : یا فاطمه زهرا سمن جان چی شدی؟ یکی زنگ بزن اورژانس...

1403/08/04 04:14