The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤤

201 عضو

پارت570
جاوید : ایران چی داره اذیتت می کنه؟ واقعا نگرانم کردی.
- الان نه یعنی وقتی تنها بودیم می خوام که حرف بزنیم نمی خوام کسی چیزی بفهمه.
گوشه چشماش به خاطر اخم هاش چین افتاده بود : همین الان میگی تا اون موقع من دیونه میشم.
دستم روی گونه زبرش کشیدم : وقت می خوام قول میدم همه چیز بگم فقط بهم وقت بده.
جاوید : مشکلی برات پیش اومده؟ چه میدونم کسی داره اذیتت می کنه؟ حالت که خوبه ؟
این مرد فکرش کجاها که نمی رفت : من خوبم چیزی که می خوام برات تعریف کنم مربوط به بعد جدا شدنم پس نگران نباش.
نفس سنگینی کشید : مطمئن باشم الان مشکلی نداری ؟
خواستم بحث عوض کنم: مشکل که نه ولی فکر کنم زیاد تو اتاق موندیم کم کم میان دنبالمون ها!
هنوز نگران نگاهم می کرد سرم و جلو بردم بوسیدمش : باور کن هیچ مشکلی نیست.
جاوید : فکرم مونده پیشت می خوای همه خوابیدن بریم بیرون حرف بزنیم.
ایستادم دستش کشیدم : گفتم میگم ولی الان نه پاشو بیا دیگه.
با بلند شدن صدای گوشیش دستش و ول کردم براش پیامی اومده بود.
- کی بود ؟
با ناخون چونه اش خاروند : فردا باید یه سر برم دانشگاه فقط فکر کنم دیر بشه میشه لطف میکنی بری دنبال کوشا؟
- شدنش که میشه کارم تا اون موقع تموم میشه ولی فکر نمی کنی دیگه باید بذاری خودش بره بیاد؟ مدرسه کوشا
سه تا کوچه با خونه بیشتر فاصله نداره.
قاطع گفت : نه دلم نمی خواد سر ظهر تنها برگرد خونه مهم نیست اگه نمی تونی...
کلافه نگاهش کردم : من گفتم نمی تونم؟ میرم ولی این مدل رفتار با یه پسر نوجوون نیست خوبه کوشا دختر نیست
وگرنه تو خونه قفل زنجیرش می کردی.

1403/08/06 03:23

پارت571
بهم چشم غره رفت : نیست که تو رو قفل زنجیر کردم؟!
- زورت نمیرسه وگرنه می کردی.
ابروهاش بالا پرید : زیاد مطمئن نباش..
***
- داری شوخی می کنی دیگه ؟
هومن بی خیال شونه بالا انداخت : هیچ وقت مثل الان جدی نبودم.
خواستم حرفی بزنم که دستیار کارگردان در اتاق رختکن و باز کرد سرشو از لای در به داخل اورد : خانم ابطحی
پنج دقیقه دیگه میرم برای ضبط حاضرید ؟
ایستادم همین طور که به هومن چشم غره رفتم گفتم: من آماده ام الان خودم میام.
در اتاق بستم طلبکار به هومن نگاه کردم : میفهمی چی میگی ؟ ببینم نکنه مستی باز ؟
لبش به حالت بامزه ی کج شد : یعنی این آقای دکتر تو رو گرفت مست بود؟ که منم باید مست باشم؟
عصبی غریدم : چرت و پرت نگو هومن اخه یه چیزی بگو به قیافت به مدل زندگیت بیاد؟ تو می خوای ازدواج کنی؟
تویی که به ماه نرسیده دوست دخترت دلت و میزنه میری سراغ یکی دیگه ؟
لبش به سمت بالا کج شده: بله من می خوام ازدواج کنم.
- باشه جوک خنده داری بود منم خندیدم بیا برو دنبال کارت توهم زدی عزیز من .
هومن : توهم یا هر چی من از دختر خاله تو خوشم میاد.
بیشتر ناراحت این بودم کسی که هومن برای ازدواج انتخاب کرده سیما بود سیما زیادی اسیب پذیر بود.
لب هام پر حرص بهم فشار دادم : خوشت میاد؟! مگه زندگی خاله بازی هومن چون خوشت میاد باید ازدواج کنید؟
هومن گوشیش و تو دستش چرخوند : من مشکلی ندارم اگه رابطه رسمی هم نداشته باشیم یعنی این چیزها اصلا
برام اهمیت نداره ولی برای سیما مهمه.

1403/08/06 03:26

پارت572
با ناباوری زمزمه کردم : سیما هم راضیه ؟
نگاهش و از روی گوشیش بالا اورد : اونم شبیه تو کلی دلیل مسخره میاره که هیچ ربطی به خواسته من نداره.
- یعنی سیما درخواستت و قبول نکرده؟
هومن : یه مشت دری وری بهم تحویل داد که چه میدونم بچه دار نمیشم مطلقه ام کلی حرف های بی ربط که جواب
قانع کننده نیست برای من پس من بیخیال نمیشم.
روی صندلی نشستم: هومن فکر نمی کنی یکم واسه تصمیمی که گرفتی عجله کردی شما هنوز چند ماه نیست هم
دیگه رو میشناسید چه میدونم حداقل یه مدت باهم معاشرت کنید بعد دوباره به این موضوع فکر کنید.
گوشیش و روی میز پرت کرد : فکر می کنی همچین پیشنهادی بهش ندادم قبول نمی کنه حرفاش تا ته مغز
استخوتم میسوزنه من نمی دونم اون شوهر عوضیش باهاش چیکار کرده اندازه سر سوزن این زن اعتماد بنفس
نداره دختر خاله شما اجازه نمیده من حتی دستش و بگیرم چند بار خواستم قرار بذاریم نمیاد میگه میترسم از
چی خدا میدونه تنها رفت و اومده ما همین اینکه من از محل کار تا خونه برسونمش اونم قبول نمی کرد.
لبخند پلیدی زد : اوایل مجبور بودم یکم از نقطه ضعف هاش استفاده کنم تا باهام راه بیاد ولی الان یه کوچولو یخش
باز شده.
- چرا سیما ؟
شونه بالا انداخت : من چه میدونم این و برو از خودش بپرس مدام تو مغزم در حال رژه رفتن نمی دونم مدل خنگ
بازیش خجالت کشیدنش یه جورای به دلم میشینه یه جورایی اصلا شبیه تو نیست اصلا انگار تو یه عالم دیگه سیر
می کنه یه جورایی باهاش حرف میزنم حالم خوبه بعد برای اولین بار که یه زنی و میبینم که از طرف من توجه می
بینه ولی آویزونم نشده خب خوشگلم هست هر کار می کنم باهام راه نمیاد چون یه جور تفکرات مزخرف کردن تو
سرش که خودم بعدا درستش می کنم.
- فکر نمی کنی همین که باهات سرد رفتار می کنه باعث شده کششی نسبت بهش پیدا کنی اخه چون رفتارش و
می پسندی که دلیل نمیشه باهاش ازدواج کنی.
هومن: تو اول به من بگو اگه اقای دکترتون روشن فکر بشه جذابیتش و برات از دست میده دیگه نمی خوایش؟

1403/08/06 03:30

پارت573
_معلوم که نه .
پاش و روی پاش انداخت : بیا جواب خودت و خودت دادی.
- سیما سه سال ازت بزرگتر؟!
شونه بالا انداخت : سن یه عدد فقط...
- به قول خودش مطلقه اس!تو ازدواج نکردی؟
هومن : کی گفته من ازدواج نکردم ؟ درسته تو ازدواجم شبیه خواجه ها زندگی کردم ولی تو این مدت همچین بهم
بد نگذشته.
- از لحاظ تحصیلات و فرهنگ زمین تا اسمون با هم فرق می کنید ؟
پوزخند زد : من ندیدم تحصیلات شعور هم با خودش بیار.
- وقتی میگم فرهنگ یعنی سیما نمی تونه با مدل زندگی روشن فکرانه تو کنار بیاد من هنوز می خوام تو رو ببینم با
جاوید کلی بحث داریم.
هومن : من بخوام عادت می کنه.
زیر لب زمزمه کردم: خودخواه.
هومن : من بلدم چجوری سیما رو آداپته کنم با زندگی خودم تو نگران اینا نباش.
- از همه مهمتر دیگه نمی تونه بچه دار بشه.
هومن : بچه می خوام چیکار ؟
با غم گفتم : ولی سیما می خواد.
هومن : این همه بچه تو پرورشگاه هستند. مگه من خودم کجا بزرگ شدم می تونیم یه بچه رو یه فرزندی قبول کنیم.

1403/08/06 03:33

پارت574
به هومن حسودیم می شد بر عکس من و سیما زندگی و خیلی ساده می گرفت ما به زندگی شبیه یه معادل چند
مجهولی نگاه می کردیم ولی زندگی از چشم هومن یه جمع و تفریق ساده بود.
مردد پرسیدم : سیما همه چیز و راجب گذشته ات میدونه؟
هومن : همه چیز گفتم من از گذشته ام خجالت نمیکشم کسایی که پای منو به این دنیا باز کردن باید خجالت
بکشند.
به شجاعت هومن غبطه خوردم منم باید زودتر شجاعتم به دست می اوردم تا کی می خواستم با ترس و لرز به
زندگیم ادامه بدم دلم نمیخواست همیشه ترس از دست دادن جاوید داشته باشم اگه الان همه چیز تموم می شد
بهتر بود تا چند سال دیگه امید داشتم جاوید درکم کنه.
هومن : باز حرفی میمونه؟ ولی من هنوز نفهمیدم چرا اینا رو داری یاد اوری می کنی؟
- اینا رو گفتم که بدونی با چشم باز داری انتخاب می کنی اگه به هر دلیلی زیر حرفت بزنی به خدا اسمتم نمیارم.
هومن: روحیات اقای دکتر روت تاثیر گذاشته کم کم داری بد خلق میشی.
به شوخیش توجه نکردم: سیما شکست بدی خورده تو زندگیش تو داری میگی فقط ازش خوشت میاد چند ماه
اصلا چند سال دیگه که نظرت برگشت چی؟ سیما بدتر آسیب می بینه.
هومن : چون ممکن تو آینده شاید یه اتفاق بد بیفته باید خودم از چیزی که خواهانشم محروم کنم؟
- واقعا نمی دونم چی بگم سیما هم دوست داره؟
لب هاش کش اومد : احساساتش و بالا و پایین کردم بی حس نیست ولی هنوز دست به عصا جلو میاد فکر های
منفی می کنه خلاصه زیادی نه تو کارم میاره.
- یعنی می خوای بری خاستگاری ؟
هومن : اره میای ؟
با دهنم شکلک در اوردم : نظریه جالبی نیست خاله ام منو باهات ببینه دختر که بهت نمیده دیگه حتی نمیذاره
سیما و ببینی حالا می خوای بیام؟

1403/08/06 03:36

پارت575
خندید : کم کم دارم از خاله ات میترسم. سیما هم از مامانش زیاد حساب میبره برم بگم بی کسم فکر می کنی بهم
زن میدن؟
لحنش شوخ بود ولی درد داشت.
توپیدم : کی گفته بی کسی مگه من مردم.
مهربون نگاهم کرد : جونم
- خب لالا هم با خودت ببر به هر حال این مدت این همه هواش داشتی یعنی یه قدمم نمی خواد برات برداره.
با شنیدن اسم لالا اخم کرد : واسه هر کاری که می خواد برام کنه باج می خواد منم روحیاتم اصلا با باج دادن سازگار
نیست.
- با هم خوبید؟
با سر انگشت هاش گونه اش لمس کرد : دیروز زد تو صورتم.
اخم هام توی هم رفت : به چه حقی..
هومن : دیروز تهدید می کرد منم نتونستم ساکت بمونم گفتم از خونه من گمشه بیرون.
- الان کجاست؟
هومن : نترس تو خیابون ولش نکردم بردمش هتل بهش فهموندم با تهدید هیچی بهش نمیدم تا بعد زایمانش بهش
میگم کفالت بچه اش قبول می کنم.
با ترس پرسیدم : تهدید هاش که به من ربط نداره؟
من از این زن بی رحم زیادی می ترسیدم.
هومن :لالا شبیه یه طبل تو خالی هیچ کاری نمی تونه بکنه.
با صدای دستیار کارگردان از هومن خداحافظی کردم برداشت های از اون چیزی که فکر می کردم طولانی تر شد.
نزدیک های ساعت پنج بود که تعطیل کردیم.

1403/08/06 03:41

پارت576
تو تموم راه به دیشب به نا آرومی های جاوید فکر کردم صبح وقتی بیدار شدم بیدار بود چشم هاش سرخ بود
حدسم درست بود اصلا نخوابیده بود می خواستم بعد گفتن حقیقت یه کاری هم برای جاوید بکنم می دونستم یه
مشکلی داشت و از من پنهونش می کرد.
سر راه به هایپر هم سر زدم برای بچه ها چند تا تیکه خوراکی خریدم کیلد انداختم در آهنی با هل باز کردم با
دیدن ماشین جاوید جا خوردم چرا انقدر زود برگشته بود؟ الان باید کلینیک می بود.
از پله های ایون بالا رفتم کفش هام و جلو در با روفرشی هام تعویض کردم.
نورا جلوم پرید صدای مثلا ترسناکی از خودش در اورد : وای ترسیدم موش خانم ...
غش غش خندید : چی خریدی؟
صدام کودکانه کردم :بستی شکلاتی ...
نورا و امروز پیش مادرم گذاشتم مادرم اصرار کرده بود که بچه رو نبرم پیش فریده خانم.
- بابات کجاس ؟
بستی و به دستش دادم : تو اشپزخونه.
فس فس کنان سمت اشپزخونه راه افتادم. جاوید دست به سینه تو نشیمن ایستاده بود خبری هم از مادرم نبود.
جاوید مچ دستش بالا اورد به ساعتش اشاره کرد : ساعت چنده ؟
می دونستم منظورش چیه؟ بهش گفته بودم کارم قبل ظهر تموم میشه ولی خب کار من زمان این حرف ها سرش
نمی شد گاهی خارج برنامه برداشت ها طولانی تر می شد.
- علیک سالم نه خسته نیستم تو هم خسته نباشی.
اخم هاش توی هم رفت صداش پایین بود ولی هنوز عصبانی بود: ساعت هفت و نیم دقت کردی می خوای بگی کجا
بودی؟

1403/08/06 19:16

پارت577
سمت آشپزخونه راه افتادم نایلکس خرید هام و روی بار گذاشتم شالم از دور گردنم آزاد کردم: بله الان که گفتی
میدونم ساعت چنده! فیلم برداری طولانی شد خیابون هم که خودت میدونی چقدر شلوغه تو ترافیک گیر کردم از
اون ور رفتم خرید.
جاوید : گوشیت چرا خاموش؟
بیخیال گفتم : حتما باطری خالی کرده.
دست به سینه داشت نگاهم می کرد : حالا میشه بقیه بازجویی بذاری برای بعد اینکه یه چیزی خوردم دلم داره
ضعف میره.
جاوید : این وسط احیانا چیزی فراموش نکردی؟
یکی از چوب شور ها گاز زدم : چی مثلا ؟
جاوید : ظهر قرار بود بری دنبال کی ؟
دستم روی دکمه های پالتوم خشک شد : ای وای یادم رفت.
جاوید با طعنه گفت : اره یادت رفت.
گوشه لبم جویدم اصلا فراموش کرده بودم که باید دنبال کوشا برم.
با لحن پشیمونی زمزمه کردم : فیلم برداری طول کشید ذهنم درگیر بود اصلا نفهمیدم چی شد الان کوشا کجاس؟
جاوید : گاهی پشیمونم می کنی که چیزی بهت بسپارم.
سرم و پایین انداختم یادم رفته بود درست ولی قضیه انقدر ها هم گنده نبود کوشا که بچه نبود که گم بشه کلیدهم داشت.
- ببخشید من بد قولی کردم ولی کوشا هم بچه نیست.
جاوید خواست حرفی بزنه که صدای کوشا شنیدم : بابا این و برام باز می کنی

1403/08/06 19:20

پارت578
جاوید با اخم نگاهش و ازم گرفت باید راجب رفت و اومد این بچه امروز به نتیجه می رسیدیم دنبال جاوید راه
افتادم کوشا روی مبل نشسته بود جاوید روبه رو کوشا ایستاده بود چون هیکلش مثل ماموت بود دیدی به کوشا
نداشتم.
با طعنه و لحن شوخی گفتم : کوشا حالت خوبه؟ خودت اومدی خونه بلایی که سرت نیومد؟ احیانا لولو نخوردت؟
کوشا : خوبم.
جاوید بهم توپید : خیلی خوبه قرار هر وقت چیزی به تو میسپارم این شکلی تحویل بگیرم .
خواستم جواب بدم که با دیدن کوشا کبودی زیر چشمش و زخم گوشه لبش و دست باندپیچ شده اش که به گردنش
آویزون شده بود جاخوردم.
لب هام تکون خوردن : ای وای چه بلایی سر خودت اوردی؟
جاوید اروم بهم توپید :چرا من نمی دونم این بچه تو مدرسه دعوا کرده؟
گیج نگاهم و از کوشا گرفتم : هان ؟
کوشا جای من جواب داد : گفتم که من ازش خواستم هیچی نگه.
جاوید دهن باز کرد ولی هر چی می خواست بگه پشت لب هاش موند با اخم به کوشا نگاه کرد.
کلافه پنجه هاش و داخل موهای مشکیش کشید: کوشا برو اتاقت دراز بکش.
کوشا با ناراحتی نگاهم کرد به سختی از جاش بلند شد لنگ لنگان از کنار جاوید گذشت.
زیر لب زمزمه کرد : به خاطر من دعوا نکنید.
جاوید حرفی نزد نگاه گناه کارم و به زمین دوختم اگه یادم نرفته بود الان کوشا حالش خوب بود.
جاوید : جوابم چی شد؟
- نگفتی چه بلایی سر کوشا اومده؟

1403/08/06 19:25

پارت579
جاوید : وقتی از مدرسه داشته تنها بر می گشته ریختن سرش شانس اورده مدیرشون دیدتشون وگرنه معلوم نبود
چه فاجعه ای می شد ظاهرا قبلا هم دعوا کردن من خبر نداشتم حالا من دارم ازت میپرسم چرا خبر نداشتم؟
زیر لب زمزمه کردم : چیز مهمی نبود که بگم. تازه اگه می دونستی هم باز فرقی نمی کرد. باز این اتفاق برای کوشا
می افتاد اگه میدونستی می خواستی چیکار کنی؟ فقط کوشا رو بیشتر چک می کردی.
جاوید پر حرص گفت : چیز مهمی نبود!مطمئنا پدر و مادر اون بچه های وحشی و همین جور ول نمی کردم اگه ضربه
پای چشمش دو سانت بالاتر بود الان ممکن بود چشمش مشکل پیدا کنه!داشتن حس مسئولیت بد چیزی نیست
خانم بازیگر.. اگه انقدر که برای کارت ارزش قائلی یه درصدش و به آدم های اطرافت خرج می کردی الان کوشا به
اون روز نمی افتاد.
گوشه لبم و جویدم تند تند پلک میزدم تا گریه نکنم: من فکر نمی کردم این جوری بشه!
عصبی کتش و از روی مبل چنگ زد : فکر نمی کردی!! فقط هر کار دلت می خواد می کنی مهم نیست کارهای
بچگانه ات ممکن به کسی آسیب بزنه.
- چرا اینجوری حرف میزنی ؟
جاوید : چه جوری حرف میزنم باید قربون صدقه ات برم یه لطفی کن بذار من خوب و بد بچه هام و خودم مشخص
کنم سرخورد برای خانواده من تصمیم های احمقانه نگیر.
بهم برخورد خانواده اون! پس من اینجا چه نسبتی باهاشون داشتم لابد نقش زن بابای بدجنس قصه به من رسیده بود.
بغض کردم: باشه من دیگه به خانواده شما کاری ندارم از این به بعد تویی خانواده خودت.
جاوید : واقعا بچه ای من و باش رو کی حساب کردم.
در خونه رو بهم کوبید پلک هام و از صدای بلند در بستم دلم می خواست خودم به خاطر بی حواسیم خفه کنم ولی
حرف های جاوید ...من انقدر خودخواه نبودم فقط فراموش کرده بودم برای همه پیش می اومد از قصد که نبود.
حالا می فهمیدم مسئولیتی که پذیرفته بودم خیلی سنگین تر از چیزی بود که فکرش و می کردم اگه اتفاق جدی
برای کوشا می افتاد مطمئن بودم برخورد جاوید صد برابر بدتر از الان بود بیشتر پسر های نوجوون حداقل چندین بار
تو مدرسه دعوا می کردن من که نمی تونستم جلو کوشا بگیرم از من چه انتظاری داشت.

1403/08/06 19:40

پارت580
پرده رو کنار زدم دیدم جاوید به ستون ایون تکه زد و سیگار دود می کرد خیلی کم پیش می اومد که سیگار بکشه .
تو دلم نق زدم : اصلا منو چه به بچه داری کردن مگه من چند تا شکم زاییدم که انتظارت از من بالاس هیچ وقتم که
کارهای خوبم به چشمت نمیاد فقط اشتباهاتم و چماق می کنی تو سرم می کوبی.
بی حس و حال سمت پله ها رفتم لباس هام و با لباس راحتی تعویض کردم از کنار در اتاق کوشا که گذشتم حس
عذاب وجدان زیادی روی دلم سنگینی می کرد.
تقه ای به در زدم وقتی صدای کوشا رو شنیدم در اتاق باز کردم روی تخت نیم خیز نشسته بود.
به دیوار تکه زدم : خیلی درد داری؟
کوشا : به بابا هم گفتم تقصیر تو نبود.
بغ کرده سرم تکون دادم: چرا تقصیر من بود من یادم رفت بود دنبالت بیام اگه تنها نبودی این بلا سرت نمی اومد.
لب تابش و روشن کرد بیخیال شونه بالا انداخت دردش گرفت و به خاطر درد صورتش مچاله شد.
کوشا : خوبه که همیشه یادت بره این جوری از زیر کنترل های جاوید آزاد میشم.
ولی باز دلم آروم نگرفت : بازم تقصیر من بود.
قبل اینکه ادامه بدم چرخید سمت من : باشه آره تقصیر تو بود.
اخم کردم . تا الان چیز دیگه می گفت ولی حالا مثل باباش منو مقصر می دونست بچه پرو.
کوشا شبیه جاوید چشماش و باریک کرد : اگه بخوای ببخشمت شرط داره اگه قبول نکنی نمی بخشمت؟
پسرک تخس چشمک زد : چیکار می کنی حالا؟
لبم کج شد پسرک چموش زیادی سو استفاده گر بود این اخلاقش اصلا شبیه جاوید نبود.
چپکی نگاهش کردم: حالا بگو چی میخوای؟

1403/08/06 19:53

پارت581
کوشا دستی به چونه اش کشید : تولد که نتونستم برم واسه همین می خوام با دوستام ناهار بریم بیرون همه بچه ها
باهم میرن بیرون تو قول دادی تولد برم عقلم میکشه میدونم شرایط جوری بود که نتونستی کاری بکنی ولی این
بار جاوید و راضی کن.
راضی کردن جاوید گذشتن از هفت خان رستم بود: چرا خودت نمیگی؟
کوشا با دست زخم گوشه لبش لمس کرد : من بگم میگه نه ولی تو بگی نه نمیاره.
دست هام و دور سینه ام قالب کردم: بعد چه جوری به این نتیجه رسیدی که حرف منو قبول می کنه ؟
کوشا : چون زنشی مردها به حرف زنشون گوش میدن.
نگاهش ثابت روی زمین قرار گرفت: مامانم اون موقع ها هر چی می گفت جاوید قبول می کرد.
صدای غمگینش ناراحتم کرد زمزمه کردم : خدا بیامرزتش خیلی مامانت دوست داشتی؟
شونه بالا انداخت : نمی دونم.
از جوابش لبخند زدم کوشا بلد نبود احساساتش و به زبون بیاره.
لبخند زدم : خب حالا کی می خوای بری بیرون؟
کوشا : چهارشنبه بهش میگی؟
سرم و مختصر تکون دادم : میگم.
از پله ها پایین اومدم مادرم داخل اتاق مهمونی که جاوید برای خودش آماده کرده بود می موند در زدم دیدمش که
سر سجاده اش نشسته بود.
- قبول باشه منم یادت نره دعا کنی.
سمن : قبول حق..مگه میشه جیگر گوشه هام یادم بره.
چادر نمازش از سرش کشید : بیا اینجا بشین.
کنارش نشستم : ناهار که خوردی؟

1403/08/06 20:03

پارت582
سمن : اره ما خوردیم فقط شوهرت هیچی نخورد.
مثل بچه های خطا کار لب برچیدم : می دونید دعوامون شد.
سمن: بهت گفتم ازدواج با یه مردی مثل جاوید با خودش خیلی مسئولیت میاره.
- منم قبول دارم اشتباه کردم ولی حرف هاش دلم سوزوند من که از قصد فراموش نکردم.
سمن: تو دعوا همیشه این چیز ها پیش میاد نمیگم تو مقصر یا جاوید این زندگی که خودتون انتخاب کردین پس
جا نزن باشه مامان جان.
- من که تموم تلاشم می کنم دیگه نمی دونم باید چیکار کنم؟
چادر نمازش و تا کرد : حالا اول پاشو برو با هم یه چیزی بخورید طفلک انقدر نگرانت بود به هیچی لب نزد.
خاطرت و خیلی می خواد مامان جان اذیتش نکن.
غر زدم : می دونم دوست داشتنش هم مثل اخلاقش خرکی.
خندید : پاشو برو ببینم.
جاوید رفته بود حتی خداحافظی هم نکرده بود برای شام هم برنگشت دلم شور میزد. عرض اتاق بالا و پایین می
کردم و شمارش و برای بار چندم گرفتم. عصبی گوشی تلفن روی تخت انداختم.
غر زدم : خوب والا من حرف شنیدم آقا قهر کرده مردک ماموت به من می توپه چرا گوشیم جواب نمیدم اون وقت
خودش بدتر.
ظرف های شام هنوز تو ماشین نذاشته بودم می خواستم یه کاری انجام بدم که فکرم مشغول بشه بیخیال ماشین
شدم و ظرف ها رو یکی یکی آب کشیدم. صدای غرش موتور ماشینش و کشیده شدن لاستیکش روی سنگ فرش
حیاط خبر از اومدنش می داد دلم آروم گرفت نگاهم سمت ساعت روی دیوار رفت. عقربه های ساعت از یازده شب
هم گذشته بود.
صدای در شنیدم به کارم ادامه دادم. حضورش و پشت سر خودم حس کردم ولی بی محلی کردم دستشهاش دور
بازوهام حلقه شد و کشیدتم عقب تو حجم سینه اش جا گرفتم نفس کشیدم ولی به جای عطر تلخ و محرک
همیشگیش بوی الکل زیر بینیم زد.

1403/08/06 20:07

پارت583
قلبم ریخت وحشت کردم حس کردم همه خون بدم به سرم هجوم برد چیزی که ازش سر در نمی اوردم تو سینه ام شروع به بال بال زدن کرد.
به خودم لرزیدم زیر صدم ثانیه عضلاتم واکنش نشون دادن و منقبض شدن از بوی الکل بیزار بودم منو یاد
چیزهای خوبی نمی انداخت.
لب زدم : تو مستی ؟
با لب هاش نرمی گوشم و لمس کرد : نه
تقلا کردم از آغوشش که حس بدی و بهم تزریق می کرد بیرون بیام ولی دست هاش دورم محکم تر شد حرکت
دست هاش اصلا دلچسب نبود فقط یه واژه تو سرم چرخ میزد مست بود درست شبیه اون.
جاوید : اوم بوی خوبی میدی.
صداش کمی شل شده بود : می خوامت بدقلقی نکن.
احساس خفگی می کردم از بعد ازدواجمون این اولین بار بود که تو آغوشش اصلا حس خوبی نداشتم.
صدام و بالا بردم ولی لرزش صدام مشخص بود : ولم کن جاوید بدم میاد.
نفس عمیقی از لابه لای موهام گرفت : سرتق نشو حالم خوب نسیت بفهم بهت احتیاج دارم ارومم کن.
- نکن چندشم میشه.
بوسه اش روی شقیقه نبض دارم حرکت لبش به سمت پایین باعث شد حالت تهوعم شدیدتر بشه میل عجیبی
داشتم که عق بزنم تو آغوشش چرخوندتم کف دست هام و روی سینه اش گذاشتم.
جاوید : ولی من می خوامت بیشتر از هر موقع بفهم.
قبل اینکه صورتش و بیشتر به صورتم نزدیک کنه به عقب هلش دادم مست بود به عقب تلو تلو خورد.
جاوید : ایران!
صدام کمی بالا رفت : حق نداری با این حالت به من دست بزنی حق نداری.

1403/08/06 20:10

پارت584
مثل آدم های گیج فقط نگاهم می کرد. دست کشم و از دستم در اوردم دست هام و مشت کرده بودم تا لرزش
بدنم و کم کنم: بالا نیا نمی خوام ببینمت.
***
پتو تا زیر گردنم بالا کشیدم نمی دونم چند ساعت که بی وقفه اشک ریختم فقط می دونم کاسه چشمم می سوخت.
دلم می خواست بخوابم ولی عطر به جا مونده اش روی بالش دل آشوب ترم می کرد هم دلم می خواست بود و
نوازشم می کرد تا اروم بگیرم هم دلم نمی خواست ببینمش احساساتم انقدر متضاد بودن که خودم هم گیج شده
بودم.
بالش جاوید با حرص به طرف در پرت کردم.
غریدم : *** بیشعور...
چرا مست کرده بود نسبت به آدم های مست فوبیا داشتم هیچ روانکاوی هیچ جلسه مشاوره ای هیچ قرصی باعث
نشده بود به ترسم غلبه کنم جاوید و تا امروز مست ندیده بودم امروز خودش باعث شده بود حس کنم هیچ فرقی با
اون بیشرف نداره.
در اتاق باز شد خودش بود تو جام با ترس نیم خیز شدم اگه با این حالش طلب چیز می کرد تا عمرم داشتم ازش
متنفر می شدم انقدر ترسیده بودم که یادم رفته بود باید محکم باشم ضعیف بودن یعنی مرگ برای یه زن.
تقریبا نالیدم : گفتم نیا.
موهای مشکیش خیس بود چند تار موی خیسش به پیشونیش چسبیده بود رد آب روی گونه و گردنش مشخص بود.
پیراهنش هم خیس شده بود به سینه پت و پهنش چسبیده بود.
جاوید : هیچی نگو
یکی یکی دکمه پیراهنش و باز کرد با باز کردن هر دکمه قلب من سوزن سوزن می شد اگه به کارش ادامه می داد
قسم می خوردم هیچ *** دیکه جلو دار جیغ هام نبود.
بالش برداشت جلو اومد.
جیغ کشیدم : گفتم نیا

1403/08/06 20:15

پارت585
انگشتش و با نگاه طلبکارانه ی روی بینیش گذاشت : هیس چه خبرته همه رو بیدار کردی ؟
بالشتش و سر جاش گذاشت : نمی خوام اینجا بخوابی مستی.
هنوز بوی الکل می داد.
عصبی غرید : نیستم.
- حق نداری اینجا بخوابی.
نگاهش تیره شد روتختی که سرش تو دست های من مچاله شده بود کنار زد روی تخت خزید .
چونه ام گرفت تو چشم هام براق شد : مست نیستم الان شبیه آدم های مستم. فقط چند تا پیک خوردم از همیشه
ام هوشیارترم جیغ نکش .
بعد انگشتش و جلو صورتم تکون داد : اینم تو سرت فرو کن حق نداری من از اتاقمون بیرون کنی.
پیراهنش با حرص آشکاری به دیوار کوبید. دراز کشید حالش نشون می داد که مستی از سرش پریده لحن حرف
زدنش مثل همیشه بود شل و وارفته نبود. یعنی آب سرد واقعا حالش جا اورده بود. هنوز بغ کرده نگاهش می کردم.
پوزخند زد : نترس بهت دست نمیزنم تا چندشت نشه.
به پهلو برگشت و بهم پشت کرد بی صدا اشک می ریختم چه جوری حالیش می کردم فقط همون لحظه که شبیه
اون آدم شده بود چندشم شده بود مگه دست خودم بود.
خودم سمت لبه تخت کشیدم پاهام تو شکم جمع کردم شبیه بچه های ترسیده تو خودم جمع شدم دلم میخواست برگردم صداش بزنم بهش بگم حالم خوب نیست باهاش حرف بزنم کاش می شد بگم دردم چیه؟ ولی غرور
لعنتیم اجازه نمی داد کم کم پلک های خسته ام روی هم افتادن.
تو خواب و بیداری احساس کردم درد بدی تو کتف و بازوم پیچید چشم هام و از درد بی هوا باز شدن اتاق تاریک
نبود نور کم گوی های شیشه ای حیاط به داخل اتاق می تابیدن منبع دردم و پیدا کردم جاوید به دستم چنگ
انداخت بود با تموم قدرتش دستم و فشار می داد به سختی کنارش زدم وحشت زده بلند شدم از بالا سرش بهش
خیره شدم

1403/08/06 20:25

پارت586
دست لرزونم و روی دهنم گذاشتم توقع این و نداشتم فکر می کردم منظور جاوید از بد خوابی اینکه تو خواب
دست و پاش تکون می داد اما این چیزی که داشتم می دیدم خیلی فرق داشت.
جاوید تو خواب داشت تقلا می کرد انگار داشت از دست کسی فرار می کرد اینو می شد از زمزمه های نامفهوم و
مبهم و نصف نیمه اش فهمید قسم می خورم یه نفر داشت تو خواب اذیتش می کرد. به همه جا چنگ میزد تا
خودش نجات بده.
قلبم درد گرفت این خواب این رفتار اصلا طبیعی نبود جلو رفتم تا زودتر بیدارش کنم. با صدا زدن های پی در پیم
مثل فنر از جاش پرید از راه دهن نفس های تند و با صدای می کشید هنوز هوش یار نشده بود بدنش مثل یه تیکه
یخ سرد بود خیسی بدنش نشون دهنده این بود به طور غیر طبیعی عرق کرده بود.
با دست هام دور صورتش و قاب گرفتم : تموم شد خواب میدیدی نگاه تموم شد.
چشم هاش گشاد شده بود دست هاش دور مچ دستم چنگ شد : خواب میدیدم؟
انگار می خواست مطمئن بشه که خواب دیده سرم و تند تند تکون دادم: آره خواب بود. الان برات آب میارم.
اجازه نداد تکون بخورم برای مدتی خودش و به سینه ام چسبوند : جای نرو. فقط بمون.
صداش خشدار شده بود. به اجبار تکون نخوردم چراغ خواب روشن کردم به تاج تخت تکیه زدم جاوید درازکش
سرش و روی سینه ام گذاشته بود و دست هاش و دور شکمم حلقه کرده بود چشم هاش بسته بود ولی بیدار بود.
تپش قلب بی امانش این و می گفت. جوری چشم هاش و بهم فشار می داد انگار نمی خواست تصاویر خوابشو به یاد
بیاره.
با ناخون هام کف سرش خراش دادم : بهتری ؟
فقط نفس عمیق کشید حس می کردم هنوز داشت درد می کشید این اذیتم می کرد.
مرده ام و زنده شدم تا سوالم پرسیدم : کسی اذیتت کرده جاوید؟
لبم و محکم گاز گرفتم با صدای نخراشیده ی جوابم و داد : نه.
جوابش یه نه محکم بود باید باور می کردم ولی دور از باور بود چیزی که من دیدم یه کابوس عادی نبود.

1403/08/06 20:28

پارت587
نفس های داغ تند تیزش که زیر گردنم می شست قلقلکم می داد جابه جا شدم. خواست بلند بشه که اجازه ندادم.
- بمون بذار آرومت کنم.
زمزمه کردم : برات داستان بخونم.
شبیه بچه های شده بود که به مادرشون پناه اورده بودن دلم می خواست این بار جاوید بهم تکیه کنه هیچ دلخوری
نسبت بهش تو قلبم حس نمی کردم.
جاوید : بخون صداتم آرامش داره.
از حرفش لبخندی روی لبم شکل گرفت. کتابچه کوچکم و ورق زدم.
شازده کوچولو گفت : نه من پی دوست می گردم نگفتی اهلی کردن یعنی چی ؟
روباه گفت : "اهلی کردن" چیز بسیار فراموش شده ایست یعنی علاقه ایجاد کردن.
شازده کوچولو گفت :علاقه ایجاد کردن؟
روباه گفت : البته تو برای من هنوز پسر بچه ای بیش نیستی مثل صدها هزار پسر بچه دیگه و من نیاز به تو ندارم.
تو هم نیازی به من نداری من نیز برای تو روباهی هستم شبیه صد ها هزار روباه دیگه. ولی تو اگه مرا اهلی کنی هر
دو به هم نیازمند خواهیم شد تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود.
با صدای نفس های عمیقش کتابچه رو بستم اروم پشتش و نوازش کردم جاوید منو اهلی کرده بود منم اهلیش
کرده بودم حتی تو اوج عصبانیت و دلخوری بازم فقط من می تونستم آرومش کنم باز فقط جاوید بود که آغوشش
بهم امنیت می داد حالا به خوبی معنی جمله روباه و درک می کردم.
" تو اگه من رو اهلی کنی زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد من با صدای پایی آشنا خوام شد که با
صدای پاهای دیگه فرق خواهد داشت"
دستم و دراز کردم چراغ خواب خاموش کردم.

1403/08/07 02:31

پارت589
حل شده که دیشب کابوس میدیدی؟ جاوید مشکلت هر چی هست روی رفتارت با بچه ها هم تاثیر گذاشته حالا
مطمئن شدم این وسواس رفتاری به همین مشکلی که به من نمیگی چی هست ربط داره.
اه کشید : من فقط نگرانشونم بهشون آسیب که نمیزنم تا حالا دیدی رفتار بدی باهاشون داشته باشم.
به پهلو شدم دستمو جک کردم زیر سرم جاوید هم ازم تقلید کرد.
- آره تموم سعیت می کنی یه پدر خوبی برای جفتشون باشی من این و میبینم ولی عزیزم این رفتار سخت گیرانت
اصلا به نفع بچه ها نیست کوشا الان سنش کمه که می تونی کنترلش کنی وقتی بزرگتر بشه اون وقت به خاطر
همین نگرانی های بیش از حدی که نشون میدی ممکن تو روت وایسه دیگه بچه نیست اون موقع نورا قرار نیست
همیشه چهار ساله بمونه بزرگتر که بشه برای خودش خانم بشه اگه تو فضا بسته نگهش داری چون فقط نگرانشی
سعی می کنه بدون اینکه تو بفهمی کارش و پیش ببره دوست داری همه چیزشون و ازت پنهان کنن اصلا چرا
کوشا دوست نداشت بفهمی تو مدرسه دعوا کرده برای اینکه میترسید بیشتر از این که هست محدودشون کنی .
چشم هاش غمگین شد : دست خودم نیست ایران فکر اینکه یه بلایی به خاطر بی خیالی من سرشون بیاد منو دیونه
می کنه من میترسم نمی تونم به حال خودشون بذارمشون دست خودم نیست یه ساعت که ازشون بی خبر می مونم فکر های ناجور به سرم میزنه.
من برای همین می گفتم به مشاور احتیاج داشت ولی میترسیدم پا فشاری کنم نتیجه عکس بده.
- نگرانیت و درک می کنم همه پدر و مادر ها نگران بچه هاشون هستند.
تند و تیز گفت : نه همه ...
این حرفش خیلی بی معنی نبود!بی منظورم نبود! حرفش باعث شد شک کنم.
- پدر و مادرت مثل خودت زیادی محدودت می کردن.
پوزخند زد : نه منو فرستاده بودن یه مدت آلمان پیش ...
ادامه نداد : باید برم تو هم پاشو عزیزم.
پیش کی فرستاده بودنش بحث ادامه ندادم چون اگه ادامه می دادم کار به دعوا شایدم قهر کشیده می شد.

1403/08/07 02:37

پارت590
دلخور گفتم : دیشب چرا مست کردی؟
داشت دکمه های سر دستش و می بست که باشنیدن حرفم برگشت.
شبیه پسر بچه های گناه کار نگاهم کرد روی تخت نشست.
خم شد با محبت پیشونیم و بوسید: هیچی ندارم راجب دیشب بگم فقط می تونم بگم شرمندتم.
نگاهی به چهره منتظر و مهربونش دوختم. نفس عمیق کشیدم.
- دیگه هیچ وقت مست نکن باشه؟ من میترسم!
متبسم چشم روی هم گذاشت : هر چی تو بخوای خیلی اذیت شدی ؟
صادقانه جواب دادم : خوشم نمیاد وقتی تو حال خودت نیستی باهام کاری داشته باشی حس بدی بهم میده.
استخون گونه ام نوازش کرد : متوجه شدم. ولی تو هم این وسط کم مقصر نیستی؟
پشت چشم نازک کردم : تقصیر من بود که مست کردی خوب والا!
دستش پایین رفت و گلوم نوازش کرد: دیروز شما مقصر نبودی؟ صادقانه جواب بده؟
اخم کردم هنوز منو مسئول اتفاقی که برای کوشا افتاده می دونست من که واقعا از روی قصد یادم نرفته بود.
با دلخوری نگاهم و ازش گرفتم : من که معذرت خواهی کردم به خاطر فراموشیم بعدشم...
یاد حرف دیروزش افتادم که خیلی برام گرون تموم شده بود.
با کنایه گفتم : گفتم که دیگه تو مسائل خانوادگی شما دخالت نمی کنم.
پوفی کشید: ای داد بی داد خانم شمشیرش و از رو بسته بابا تو دعوا که حلوا خیرات نمی کنن من عصبانی بودم
بهم حق بده پسرم و دست شکسته تحویل گرفتم تو که می دونی چه ارزشی برای من داری نزن این حرف.
پوزخند زدم و دلگیر گفتم: ولی هم چنان منو مقصر اصلی می دونی.

1403/08/07 02:40

پارت591
جاوید : مقصر اصلی تو قضیه خود کوشا الان که نمیشه حالش بهتر شد گوشش و حتما می پیچونم ولی شما ایران
خانم لطف کن دیگه چیزی و از من پنهون نکن من بدم میاد دروغ بشنونم اونم از طرف تو که خیلی روت حساب
باز می کنم.
دلم لرزید حس کسی داشتم که مهمترین ادم زندگیش و فریب داده تا امروز این حس نداشتم ولی با این حرفش
خودم لعنت کردم چرا ترسیدم همون روز اول همه چیز نگفتم.
جاوید : گفتم مقصری نه به خاطر کوشا تو به من میگی دو خونه ای اون وقت هفت شب برمی گردی!
گوشیتم که خاموش نمیگی من فکرم همه جا میره نکنه اتفاقی برات افتاده .
از اینکه ناراحتیش از سر نگرانی بود ته دلم براش مالش رفت.
- دست من که نبود قرار بود تا دو کارمون تموم بشه که نشد پیش میاد نشده که برات مریض خارج نوبت بیاد.
جاوید : چرا شده این که گذشت ولی لطف کن از این به بعد اگه کارت طول کشید به من اول خبر بده بالاخره یه
تلفن اونجا پیدا میشه.
طلبکار گفتم : اینم برای شما هست جناب دکتر دیشب بی خبر گذاشتی رفتی بعدشم تلفنتم که جواب نمیدی.
نمیگی یه وقت من نگرانت میشم.
جاوید : تکرا نمیشه قول خوبه ؟
لوس گفتم : نه دیشب سرم داد زدی.
خم شد لبم بوسید : خود خودت فقط باعث میشی من دیونه بشم.
خودمو بیشتر لوس کردم : آشتی نمی کنم. اصلا منت نکش خوشم نمیاد برو نمی خوام ببینمت.
بلند شد مچش گرفتم : کجا ؟
جاوید: خودت گفتی برو! تکلیفت با خودت روشن نیست عزیزم.
چشم غره بهش رفتم : خیلی ماموتی نمیفهمی دارم ناز می کنم.

1403/08/07 02:43

پارت593
منِ و منِ کردم : امشب میشه دو نفری بریم بیرون می خوام حرف بزنیم.
همین طور که داشت به موهای سرش شونه می زد برگشت : خیلی واجبه؟
- چطور ؟
لبش و لیس زد : من امشب پرواز دارم.
جا خوردم : به سلامتی کجا اون وقت؟
شونه رو روی میز کنسول گذاشت: سه روزس میرم استانبول.
پتو کنار زدم پاهام و از تخت اویزون کردم : چرا انقدر یهوی چیزی شده ؟
جاوید : یهوی شد چون برنامه من نبود. محمد و که میشناسی؟
لب زدم : همون که با همه زود پسر خاله میشه دیگه!
در کمد باز کرد: یه مشکل خانوادگی براش پیش اومده قرار من جاش برای سخنرانی برم دیشبم که اونجوری شد نتونستم بگم.
پا کوبان جلو رفتم و به میز کنسول تکیه زدم : حالا چرا تو؟ خب یه نفر دیگه بره نمی خوام بری نرو.
پلیورش و تن زد : کسی نبود وگرنه من نمی رفتم قربونت بشم محمد قبلا خیلی هوام داشته حالا که کمک می خواد
درست نیست هواش نداشته باشم.
برگشت سمت آینه ولی از جام تکون نخوردم: ایران جان؟
مثل بچه ها لب برچیدم : نمی خوام بری ما تازه ازدواج کردیم ولی تو این مدت کم همه اش کلی اتفاق افتاد که نشد
زیاد باهم باشیم روز ها هم که جفتمون سر کاریم یه شب هم و می بینیم حالا که تو هم می خوای سه روز بری.
دستاش و روی پهلوهام گذاشت از زمین جدام کرد روی میز گذاشتم.
پیشونیم بوسید : می دونم اذیت شدی راست میگی شروع زندگیمون اصلا شبیه زوج های تازه ازدواج کرده نیست
قول میدم رفتم برگشتم بریم سفر حالا که از دانشگاه استعفا دادم وقت آزاد بیشتر دارم. راضی شدی؟

1403/08/07 02:49

پارت594
دستم و گرفت بود و با انگشت شستش کف دستم و نوازش می کرد.
جاوید : یه ساک کوچولو برام میبندی؟
- نوچ
جاوید : بگو چیکار کنم مورد قبول خانم باشه؟
نگاهم به دست گره خوردمون بود: اگه اجازه بدی کوشا با دوست هاش ناهار بیرون بره منم راضیم که بری چیکار می کنی؟
چشم هاش و بست و نالید : باز شروع شد؟
- نه تو خودت گفتی من چه جوری راضی میشم منم گفتم.
پیشونیش چروک شد از اخمی که کرده بود : نه
از کنسول پایین اومدم : پس شما هم جایی نمیری چون من راضی نیستم البته به اجازه من احتیاج نداری میتونی
بری ولی اگه بری دیگه به من کاری نداشته باش.
غرید : ایران خوشم نمیاد از این حرف ها.
- همین که هست. .
جاوید : قول دادم به محمد درک کن.
شونه بالا انداختم : منم قول دادم تو درک کن.
نفسش و تند به بیرون داد: کی می خواد بره؟
- چهارشنبه اجازه میدی؟
جاوید : کدوم رستوران؟
- جاش مشخص نیست ولی هر جا برن نزدیک مدرسه اس.

1403/08/07 02:51

پارت595
جاوید : دوستاش همه هم سن خودشن؟
- آره بابا با هم کلاسی هاش میره.
جاوید انگشت اشاره اش و سمتم گرفت : فقط رستوران خونه هیچکس حق نداره بره از اونجا خودت میری دنبالش
یک ساعتم طول نمیده؟
چونه زدم : یک ساعت کمه تا غذا سفارش بده بشینن خودش چهل دقیقه طول میکشه بذار بچه تو آرامش غذاش
بخوره دوساعتش کن.
- یک ساعت و نیم..
نیشم شل شد : پس شما هم می تونی بری جناب دکترررر...
جاوید : یادت نره باز دنبالش نری.
- این بار جبران می کنم مراقبشم.
اه کشید: حس خوبی ندارم بذارش حداقل خودم باشم بعد بره.
- نه نمی خوام بچه رو ناراحت کنم به خدا دو چشم دیگه قرض میگیرم حواسم جمع می کنم انقدر بی دست و پا
نیستم.
جاوید تاکید کرد : بی حواسی ایران قبول کن خیلی بی حواس و ساده ای.
زبونم نشون دادم : خیلیم خوبم آش کشک خاله ام جناب دکتر واسه پشیمونی خیلی دیره...
صبحونه رو با همایون خان و مادرم خوردم. چیزی از دعوا دیشب ما به روم نیوردن همایون خان گفت خونه آمادس من هر چی اصرار کردم بیشتر بمونن مادرم قبول نکرد. جاوید ساعت شیش عصر پرواز داشت تا فرودگاه رسوندمش تصمیم گرفتم بعد برگشتش اول مشکل خودم حل کنم بعد مشکل جاوید.
***
با کوشا تلفنی حرف زده بودم گفته بود تازه وارد رستوران شده قرار بود ساعت چهار دنبالش برم امروز فیلم برداری نداشتیم تایم آزاد بیشتری داشتم صبح نورا و برده بودم پارک بعدم گذاشتمش پیش فریده خانم یه سر به آرایشگاه زدم جاوید از صبح ده بار تماس گرفته بود و گوشت زد می کرد مراقب کوشا باشم پرواز برگشتش فردا
صبح بود.

1403/08/07 02:56

پارت596
نایلون خرید ها رو داخل صندوق گذاشتم گوشیم داخل جیبم شروع کرد به ویبره رفتن در صندوق بستم پشت
فرمون نشستم شماره آشنا نبود از صبح چند بار زنگ زده بود به خیال اینکه باید خبر نگار باشه جواب نداده بودم.
ولی کمی کنجکاو شده بودم کیه که از صبح بیخیال نمی شد؟
تماس وصل کردم و گوشی کنار گوشم نگه داشتم : الو بفرمایید..
صدای مردی پشت گوشی پخش شد: الو خانم ابطحی چه عجب واقعا دیگه داشتم ناامید می شدم.
- ببخشید شما؟
احمد زاده: خانم احمد زاده ام به جا آوردین؟
- بله آقای احمد زاده ببخشید شمارتون سیو نداشتم.
احمد زاده : مشکلی نیست همین که پیداتون کردیم کافیه خانم ابطحی زنگ زدم بگم من دعوت نامه و بلیط شما رو
براتون به ادرس قبلیتون فرستادم ولی ظاهرا همسایه هاتون گفتن از اونجا رفتید اگه لطف کنید آدرس جدید بدین
که براتون بفرستم.
بی حواس گفتم : دعوت نامه..
احمد زاده : بله خانم ساعت شیش پرواز دارید اصفهان یادتون که هست خودتون برای برنامه خیریه داوطلب شدین.
گوشه لبم گزیدم انقدر این چند ماه مشکل و دردسر پیش اومده بود که همه چیز و فراموش کرده بودم.
- آقای احمد زاده حقیقتش من موقعیتم جور نیست که همراهیتون کنم.
احمد زاده : نگید خانم ابطحی به خدا من روی قول شما حساب باز کردم اصلا مردم به خاطر حضور شما قرار به
خیریه کمک کنند من الان نمی تونم به جای شما کسی ببرم تو رو خدا دست من و تو پوست گردو نذارید ما روی
این پول حساب باز کردیم چشم چندین خانواده به این پول خواهش می کنم.
گوشه لبم گزیدم : بله میفهمم چی میگید. من تموم سعیم می کنم همراهتون بیام.

1403/08/07 03:00