The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤤

201 عضو

پارت544
کلافه از انقباض های پی در پی معدم ، دستم و روی شکم تختم کشیدم از درون یخ کرده بودم مشتی آب به صورتم
پاشیدم ذهنم خالی بود تهی تر از همیشه ، خالی از احساس ، خالی از هر فکری ، داشتم برای آروم کردن خودم
وقت می خریدم اون بیرون آدم های بودن که نگاهاشون عجیب غریب بود شایدم بوی ترحم داشت.
داخل آینه به زنی که زیادی ناآشنا بود زل زدم نگاه زن داخل آینه سردرگم بود بیست و هشت سال با هویتی
تقلبی زندگی کرده بودم درد داشت سنگین بود انقدر سنگین که حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم هر چی
تقلا می کردم نمی تونستم خودم به سطح آب برسونم بیشتر به پایین کشیده می شدم داشتم خفه می شدم.
از دستشویی بیرون اومدم جاوید با چشمای نگران به دیوار روبه رو تکیه زده بود با دیدنم جلو اومد موهام و از
دیدم کنار زد صورتم و میون دست هاش گرفت با انگشت شستش نوازش گر پوست خیس گونه ام و لمس کرد : خوبی قربونت برم ؟
صداش غم داشت درست مثل چشم های طوسیش که سفیدی چشم هاش به قرمزی میزد جوری نگاهم می کرد که
انگار عمق وجودم می خوند.
لب هام کش اومدن مثل دو نوار صاف سعی داشتم لبخند بزنم : خوبم چرا این و پرسیدی؟
جاوید : خوب نیستی قربونت بشم می خوای ببرمت خونه؟
قلبم مچاله شد انقدر بدبخت به نظر می اومدم بغلم کرد سرم و روی سینه اش گذاشت.
زیر گوشم زمزمه کرد : می خوای یکم گریه کنی؟
یه چیزی راه گلوم بسته بود هر ساعت ، هر دقیقه ، ثانیه حجیم تر می شد ولی نمی خواستم ضعیف باشم. الان حق
ضعف نشون دادن نداشتم مادرم تو تخت بیمارستان بود باید مثل همیشه رفتار می کردم.
تکه تکه نفس می کشیدم : خوبم ، مگه اتفاق خاصی افتاده یعنی الان باید خوب باشم آفرین از پس همه چیز بر
نمیاد ایمانم بدتر از آفرین مامانم الان به من احتیاج داره باید قوی باشم.
دست هاش دورم سفت تر شد: من هستم . ایران الان من هستم لازم نیست به خودت فشار بیاری.
- نمیشه تو باید کنار بچه هات باشی . مشکلات من ربطی به تو نداره که بخوای...

1403/08/04 04:19

پارت545
صدای سایده شدن دندون هاش شنیدم : تو زن منی ، ایران بعضی وقت ها حرف هات از نیش مارم بیشتر زهر داره.
سرم و از روی سینه اش برداشتم : از کی می دونستی؟
منظورم واضح بود لازم نبود بپرسه چی رو می دونستم.
نگاهش شیشه ای شد : خیلی وقت...
پوزخند زدم : پس می دونستی حروم زاده ام.
تشر زد : ایران میفهمی چی میگی؟
سرم و تکون دادم : من حتی الان نمی دونم دقیقا کی هستم؟
آه کشید : برای من اهمیت نداره فقط یه چیز برام مهم اونم اینکه تو زن منی ... این تنها چیزی که می تونم بهش
فکر کنم.
زن جاوید بودم حالا یه جورایی پسر عموم هم بود دنیا از اینم خنده دار تر هم می تونست باشه پدرم به مادرم تجاوز کرده بود
حاصل این بی رحمی دختری بود که همیشه با خودش فکر می کرد چه کار اشتباهی انجام داده که پدرش دوستش
نداشت.
دلم ریش شد برای مادرم اخ که چی کشیده بود. هیچ وقت حتی شکایتی هم نداشت. می تونستم مادرم درک کنم
میتونستم درد های کشیده رو با گوشت و استخونم درک کنم چقدر طالع هامون شبیه هم بود نگاه همه اذیتم می
کرد همیشه از ترحم دیدن بیزار بودم.
آفرین بی تابی می کرد : الهی بمیرم برای مادرم.
ایمان هم اومده بود گوشه ی کز کرده بود. نگاهش نشون می داد از همه چیز با خبر شده.
خسرو دست زیر بازوی آفرین انداخت : عزیزم چرا بی تابی می کنی دیدی که دکتر گفت حالش خوبه جای نگرانی
نیست.
آفرین : اگه اتفاقی می افتاد چی ؟ اگه ...

1403/08/04 04:22

پارت546
گریه های آفرین اعصابم و بیشتر متشنج می کرد : آفرین بسه این جوری با این حال اجازه نمیدم بری پیش مامان.
خسرو : ایران راست میگه با این حالت نمی تونی بری بالا سر مامان یکم به خودت مسلط باش.
ایمان جلو امد غیر منتظر بغلم کرد روی موهام بوسید : خوبی خواهری ؟
ایمان بغض داشت : خوب میشه بازم مثل قدیم ها دور هم خانوادگی جمع میشیم
روی خانواده تاکید داشت دلم قرص میشه .
افرین خودش وسطمون جا داد: تو همیشه خواهرمی حتی اگه از پدرهامون یکی نباشه.
پدر هامون یکی نبود ولی هنوز خواهر برادر که بودیم ایمان هم بغض داشت می دونستم اونم ناراحت... همین که منو
مقصر نمی دونست یه دنیا ممنونش بودم.
از بغل ایمان بیرون اومدم سهراب با فاصله تو راه روی ایستاده بود فقط نگاهم می کرد. با یاد آوری گذشته سعی
کردم هوا رو به سختی داخل ریه های دردناکم حبس کنم.
حالا حتی تنها خاطر خوشی که تجربه اولم از عشق و عاشقی بود به نظرم تهوع آور بود. قلبم می خواست بی ایسته
وقته یادم می اومد ضربان قلبم با دیدن سهراب اوج می گرفت دنیا زیادی حال بهم زن به نظر می اومد اشتباهات
یه آدم زندگی چندین نفر زیر و کرده بود. کلمه برادر مثل امواج دریا پر تلاطم با شدت به ساحل مغزم برخورد می
کرد دلم می خواست محتویات مغزم بالا بیارم.
انگار سهراب هم مثل من این درد و حس می کرد نگاهش و ازم گرفت تو پیچ راه رو گم شد بازم تو دلم لعنت کردم
اون کسی رو که زندگی منو تبدیل به لجنزار کرده بود.
مادرم و از اورژانس به بخش منتقل کرده بودن دکتر تشخیص داده بود به خاطر استرس دچار شوک عصبی شده بود.
مادر بی حال بود اصرار های فریده خانم و آفرین و زیبا راهی به جایی نداشت مادرم و تنها نمی ذاشتم من این همه
سال شده بودم یه بار بزرگ روی قلب مادرم و خودم این و نمی دونستم.
جاوید کمپوت ها رو داخل یخچال کوچک اتاق گذاشت : خوب من میرم فردا صبح اینجام کاری نداری ؟
سرم تکون دادم نزدیک شد خم شد گونه ام و بوسید : کاش نمی موندی دلم پیشت میمونه.

1403/08/04 04:27

پارت547
لبخند بی جونی به نگرانیش زدم : من خوبم جاوید... یعنی به چشمت انقدر ضعیف بودم.
بوسه روی شقیقم زد : گفتم که اینجام که همه چیز و برای تو آسون کنم عزیز دلم پس لازم نیست کنار من قوی باشی.
به درک که پدرم یه عوضی بود به درک من و مادرم براش ذره ی اهمیت نداشتیم من با داشتن جاوید به هیچکس
احتیاج نداشتم لب زدم: خیلی خوبه که هستی از طرف من نورا ببوس.
جاوید لبخند زد : چیزی می خوری برات بگیرم.
- چیزی از گلوم پایین نمیره.
طولانی نگاهم کرد : گوشیت و دم دست بذار.
کنار تخت نشستم و دست مادرم گرفتم. چقدر من این زن و دوست داشتم سرم پایین آوردم لب هام روی دستش
گذاشتم : زود خوب شو مامان به خاطر من بازم خوب شو...
لایه پلک هاش باز کرد مژه هاش خیس بود.
سمن : ایران..
خم شدم روی پلک هاش و بوسیدم : جون ایران عمر ایران نمی دونی چقدر ترسوندیم مامانی.
چونه لرزوند : ببخشید...
دلم برای مظلومیت مادرم کباب شد . سوخت ، جزغاله شد با انگشتم قطره اشک هاش که روی گونه اش جاری می
شدن سمت گردن و گوشش می رفتند و پاک کردم.
- چی میگی مامان! من چی و ببخشم! این جوری نگو تو رو خدا.
صداش بالاتراز نجوا نبود : چرا چرا باید ببخشی مایع خجالتت شدم.
چشمانم می سوخت : من خجالت بکشم!! از چی ؟!!!خجالت و باید کسی دیگه بکشه. ولش کن مامان اگه کسی این
وسط باید کسی و ببخش اون تویی نه من. ببخشید اگه تموم این سال ها غر زدم چرا بی عشق ازدواج کردی؟ چرا
غرور نداری؟ چرا مردی مثل پدرم و انتخاب کردی؟ ببخش تموم این مدت فقط غر زدم و شکایت کردم.

1403/08/04 04:29

پارت548
سمن : هیچ کدوم از اینا رو نداشتم ولی تو رو که داشتم.
- قربونت بشم خیالت تخت از امروز تا آخر عمرم خودم پشتتم اجازه نمیدم کسی بخواد حتی بهت اخم کنه پس
نگران آدم های اون بیرون نباش خب.
دستش بالا اومد و صورتم لمس کرد : اولین بار که بغلت کردم شیرت دادم فهمیدم تموم زندگی من تو وجود تو
خلاصه میشه خوبه که تو مثل من ضعیف نیستی.
اشک هام و با دستم پاک کردم: چیزی می خوری ؟ قند خونتم افتاده بود .
دستش و روی دستم گذاشت مجبورم کرد دوباره بشینم : اردلان ...
انگشتم و جلو لبش نگه داشتم : از چیزی که اذیتت می کنه حرف نزن .
لبش و گاز گرفت : نه می خوام بگم و دیگه نمی تونم این درد لعنتی و تو سینه ام نگه دارم.
- باشه اگه حرف زدن آرومت می کنه بگو...
سمن : مادرم که فوت شد من سوسن برای زندگی رفتیم خونه عزیزم ، اون موقع خونه عزیزم دیوار به دیوار خانواده
نواب ها بود من جز عزیزم هیچ پشت پناهی نداشتم داییت بود ولی خوب اون مشکلات خودش داشت تا اینکه مادر
اردلان در خونه امون زد اومده بود خاستگاری سوسن خب ما جز اون خونه چیزی نداشتیم و زندگیمون با حق
بازنشستگی پدر بزرگ خدا بیامرزم می گذشت سوسن موافق بود با اینکه حتی یه بارم اردلان درست و حسابی
ندیده بود به هر حال پسر حاجی بود دستش به دهنش می رسید اردلان به خاطر کارش تو رفت و اومد بود شیش
ماه المان بود شیش ما اینجا...
اون موقع حرف و اول و آخر بزرگتر ها میزدن سوسن عقد اردلان شد همین باعث شد منم پام به خونه نواب ها باز
بشه همایون تازه سربازیش تموم شده بود پدرش می خواست بفرستتش پیش اردلان تا به درسش ادامه بده همون
روز ها نگاه سنگین همایون حس می کردم. سن و سالی نداشتم چیزی زیادی از عشق و عاشقی حالیم نبود ولی می
فهمیدم یه چیزی هست که هر وقت همایون نگاهم می کنه این قلبم می خواد از جا کنده بشه روزای که از مدرسه
برمی گشتم پشت سرم راه می افتاد تا کسی تو راه مزاحمم نشه چند بار به خاطر من با بقیه دعواش شده بود تا
یه روز زیر پنجره اتاقم یه پاکت نامه پیدا کردم همایون نوشته بود. نوشته بود بهم علاقه داره حرف های که تا حالا
از یه جنس مخالف نشنیده بودم و برام نوشته بود.

1403/08/04 04:34

پارت549
لبخند زدم : این همایون که شما دارین ازش میگید چقدر فرق داره با این همایون خانی که من میشناسم!
مادرم آهی بلندی کشید : همایون خیلی خوش خنده بود اصلا بلد نبود اخم کنه دل رحم بود ای خدا لعنتت کنه
اردلان... ای خدا بگم چیکارش نکنه
- مامان خوبی؟
سمن : همایون یواشکی می اومد دم مدرسه دنبالم یواشکی هم پشت باغ خونه اشون هم و می دیدیم تا اینکه
اردلان یه بار ما رو دید همایون همه چیز و به برادرش گفت کارای همایون درست شد. قرار بود دوسال نبینمش قرار
بود تا دیپلم گرفتن من صبر کنیم بعد همایون راجب من با خانواده اش حرف بزنه ولی همه چیز بعد رفتن همایون
اون شب خراب شد.
دستش و روی پلکش کشید تا اشک هاش و پاک کنه : عزیزم همراه مادر همایون و حاج آقا رفته بودن مشهد ، قرار
بود این مدت من خونه سوسن بمونم اون شب سوسن اردلان خونه یکی از دوستای اردلان دعوت بودن قرار شد من
بچه ها رو نگه دارم که اونا راحت باشند. بچه ها رو خوابوندم ساعت نزدیکای ده بود که صدای ماشین اومد ماشین
اردلان بود ولی تنها بود سوسن باهاش نبود. وقتی پاش و تو خونه گذاشت حس کردم یه چیزی اشتباهه نگاهش دلم و
می لرزوند گفت سوسن گوشوارهاش و یادش رفته برام عجیب بود اون وقت شب دنبال گوشوار های سوسن اومده منم
باورم شد رفتم تو اتاق تا گوشواره ها رو پیدا کنم که دیدم آمد تو اتاق ...
مادرم بلند زد زیر گریه درد مادرم و خوب می فهمیدم می دونستم صد سالم می گذشت جای زخمش تازه تازه باقی
می موند. می شد کابوس زندگیش...
سمن : ترسیده بودم تنها بودم نمی دونستم کار درست چیه ؟ از ابروم می ترسیدم به خواهرم چی می گفتم می
گفتم شوهرش ای داد بی داد صدام در نیومد چند ماه تموم خودم و تو خونه حبس کردم خونه سوسن نمی رفتم با
ترس و لرز تا مدرسه می رفتم بعد اون اتفاق از سایه ام هم میترسیدم جرات روبه رو شدن با اردلان نداشتم تا
اینکه عق زدن هام شروع شد عزیز بهم شک کرده بود ولی باز فکرش جایی نمیرفت تا اینکه تو مدرسه یکی از
معلم هام متوجه شد باردارم خودم هم تا اون موقع نمی دونستم عزیزم کتکم زد. فحشم داد می خواست منو از
خونش بیرون کنه با ترس همه چیز و براش تعریف کردم عزیزم رفت سراغ پدر اردلان دیگه نمی تونستم سقط کنم
جنین کامل شده بود پدر اردلان گفت حق ندارم حرفی به کسی بزنم نگران آبرو خانواده اش بود حامله بودم
شناسنامه ام سفید بود من مایع ابرو ریزی بودم و اردلان نه! من باید نیست می شدم تا اردلان راحت زندگی می
کرد عزیزم گفت باید برم خواهرم بچه داره باید برم تا زندگی خواهرم خراب نشه منم بچه داشتم ولی کسی منو ندید...

1403/08/04 04:39

پارت550
فرستادنم بی سر و صدا شهرستان اونجا دنیا اومدی همون جا شوهرم دادن جوری تو فامیل پخش کردن که
کسی متوجه نشه پدر اردلان پول خرج کرد بود تا اسم یکی دیگه جز اردلان تو شناسنامه ات باشه همه با هم
دست به یکی کردن دختر من بدون محبت پدری بزرگ بشه.
- همایون برگشت اردلان تصادف کرد وقتی برگشتم تهران همایون حتی نگاهم هم نمی کرد نمی دونست چی شده
و فکر می کرد من بی وفایی کردم تا اینکه یه روز با محمود دعوام شد تو رو هم اون روز زد و دستت شکست.
همایون اومد کمکم از اون روز بدون اینکه به من توجه نشون بده ازت مراقبت کرد. دلیلش دلمو سوزوند گفت ایران
می تونست دخترمون باشه تا اینکه بزرگ شدی اومدی گفتی سهراب میخوای لرزیدم...
به این فکر کردم مادرم چی ها که نکشیده حداقل من هومن داشتم.
سمن : پدرش مجبور شد همه چیز به همایون بگه تا جلو این وصلت و بگیره اخ که همایون نابود شد برای اولین بار
اشک هاش و وقتی برادرش به باد بد و بیراه کشیده بود دیدم همایون می خواست همه چیز و بگه ولی پدرش اجازه
نداد گفت تو بزرگ شدی برای تو بد میشه از اون روز دیگه ازت چشم بر نمی داشت یه جورایی خودش و مقصر می
دونست پدرت نبود ولی سعی کرد حمایتت کنه هیچ وقت نبینم بهش بی احترامی کنی ایران کارای اردلان هیچ
ربطی به همایون نداره.
دلم برای اولین بار برای همایون خان سوخت.
پیشونیش و بوسیدم : تو نگران هیچی نباش تو فقط خوب شو.
سمن : سوسن حالش بد شد؟
موهاش با دستم شونه کردم : هنوز نگران خاله سوسنی؟!
بی جون خندید : خواهرم ، دشمنم که نیست بهش حق میدم حالش بد بشه می دونم اونم حالش خوب نیست.
- نگران نباش یکم فشارش فقط بالا و پایین شد ولی دلم بد شکشت مامان.
مادرم با التماس گفت: یه وقت نفرینش نکنی ایران... گناه داره میدونم حرف هاش قشنگ نبود ولی بزرگی کن
ببخشش.
- من قلبم مثل تو بزرگ نیست مامان ولی فقط به خاطر تو سمن خانم.

1403/08/04 04:43

به نظرم جذاب ترین پارتای رمان بود 😢
بخونید حالشو ببرید✋❤

1403/08/04 04:44

پارت551
ورود پرستار به اتاق که داشت تو سروم مادرم داروش تزریق می کرد چشم هام و باز کردم کش و قوسی به بدنم
دادم لباسم و زیر مانتوم صاف کردم لباسم مناسب مهمونی بود نه بیمارستان این معذبم کرده بود.
گوشیم برداشتم ساعت سه صبح بود پیامی از طرف جاوید داشتم پرسیده بود خوابم ؟ پیام مال بیست دقیقه پیش
بود شمارش و گرفتم بوق دوم که خورد تماس برقرار شد.
پچ پچ کردم : جانم کاری داشتی ؟
جاوید : بیدارت کردم ؟
- نه کجایی ؟ بچه ها خوابیدن؟ بمیرم امروز باید خیلی ترسیده باشن با اون همه داد و بی داد.
جاوید : فقط نگران بچه های ؟
به لحن حسودش لبخند زدم : خودت خوبی؟ سر دردت خوب شد؟
جاوید : اگه می خوای بدونی پس بیا پایین...
از جام بلند شدم از تخت مادرم دور شدم : اینجایی؟ مگه نرفتی ؟
جاوید : بیا پایین اجازه نمیدن من بیام بالا.
-اومدم.
نگاهی به مادرم انداختم خیالم که از خواب بودنش راحت شد شالم و روی سرم مرتب کردم پایین رفتم تو سالن
انتظار نشسته بود با دیدم از جاش بلند شد. سالن انتظار خلوت بود فقط سه چهار نفر اونم در حال چرت زدن بودن
روی صندلی ها نشسته بودن.
یه دستش داخل جیبش بود و کت پشمیش روی ساعد دستش انداخته بود.
با تعجب از حضورش پرسیدم : مگه نرفته بودی؟

1403/08/05 17:41

پارت552
با ژست بانمکی سرش و روی شونه اش کج کرد : رفتم ولی دلم برات تنگ شد اصلا بدون تو خوابم نمیبره ایران
باهام چیکار کردی؟
خندیدم دستش و پشت کمر گذاشت و سمت صندلی ها هدایتم کرد.
نشستم : به چی می خندی شما ؟
کتش روی شونه هام انداخت : اینکه این همه اتفاق افتاد و تو خوابت نمیاد چون من پیشت نیستم.
جدی شد و گفت : هیچ اتفاقی نیوفتاده برای زندگی ما مهم نیست دیگران چه فکری می کنن ما قرار مثل قبل
بدون اینکه فکر گذشته مزاحم زندگیمون باشه ادامه بدیم.
چقدر خوبه که جاوید انقدر منطقی شبیه پدر بزرگش نیست و فقط به ابروش فکر نمی کنه کاش همه مردم می
فهمیدن کسی که قربانی تجاوز بوده مایع ابرو ریزی لکه ننگه هیچ خانواده ای نبود.
دستم و دور بازوش حلقه کردم : دروغ نگو تو شب ها پیش من نمی خوابی.
دستش دور شونه ام حلقه کرد پیشونیم بوسید: تیکه بود الان ؟
سرم و تکون دادم : اهوم ، خوبه که باهوشی.
خندید : ولی واقعا راست گفتم همین که می دونستم تو یه خونه ایم کنار همین راحت خوابم می برد.
- فقط به خاطر همین اینجایی؟
از کنار صندلی نایلکسی برداشت : نه شام اوردم بدون تو چیزی از گلوم پایین نمی رفت.
- جاوید این همه راه اومدی اینجا تا برام غذا بیاری؟ پس چرا زنگ نزدی؟
جاوید : ناهار که چیزی نخوردی قند خونت هم پایین اومده بود رسیدم دیدم دیر وقت گفتم شاید خواب باشی
نخواستم بیدارت کنم.
- کی فکرش می کرد اون جناب دکتر اخمو انقدر مهربون باشه قربونت بشم.
طولانی نگاهم کرد : روز سختی بود خدا رو شکر تموم شد.

1403/08/05 18:22

پارت553
ظرف پیرکس کوچیکی و از نایلکس بیرون اورد . قاشقی به دستم داد : مامانم همه چیز و برام تعریف کرد.
جاوید : خب ؟
- واقعا نمی دونم باید از دست کی عصبانی باشم فقط می دونم مامانم به خاطر خودخواهی دور اطرافیانش همه
ارزوهاش و از دست داد.
جاوید : همیشه همین طور بوده.
- من اردلان و حتی یه بارم ندیدم.
پوزخند زد: قول میدم چیز خاصی از دست ندادی.
- امروز فهمیدم چرا پدرم هیچ وقت دوستم نداشت همیشه می خواستم دلیلش و بدونم همیشه فکر می کردم چه
کار بدی انجام دادم که پدرم منو دوست نداره گاهی فکر می کردم شاید واقعا دوست نداشتنی ام.
چونه ام و تو دستش گرفت : این فکر یه دروغ بزرگه تموم عمرم دوستت داشتم الانم اینجام که فقط راجب خودمون
حرف بزنیم.
قاشق خودش جلو لبم نگه داشت : بخور عزیز دلم.
حالا که می خواست فکرم و از دردام دور کنه پس منم پا به پاش می رفتم وقت بود به خاطر دردام قصه بخورم دلم
لرزید.
دهنم باز کردم : مامانم مرخص شد از اینجا ببریمش خونه خودمون باشه.
دستمو بوسید : تو جون بخواه...
- ممکن کسی ازمون عکس بگیره اونم با این سر وضع من ...
گوشه لبم و پاک کرد : تو چه وضعی به نظرم من که تو همیشه خوشگلی .
ابروهام و بالا انداختم : واقعا؟
خم شد توی صورتم : باید از چشم های من به خودت نگاه کنی تا بفهمی چقدر برای من خوشگلی.

1403/08/05 22:11

پارت554
-جاوید؟
جاوید : گفتم عاشق اینم که فقط صدام کنی؟
ظرف شیشه ی رو ازش گرفتم سرم و به سینه اش چسبوندم : می دونی من عاشق چیم؟
دستش دور کمرم سفت شد : نه ولی دوست دارم بدونم.
سرم بلند کردم و دستم روی کتش کشیدم: عاشق لباس پوشیدنتم وقتی تو لباس رسمی می بینمت ته دلم غنج میره.
دستم روی شونه هاش کشیدم: عاشق این شونه های پت و پهنتم دوست دارم ساعت ها سرم روی سینه ات بذارم
به صدای قلبت گوش بدم تا یادم بیاد فقط برای من میزنه.
دستم روی گونه اش کشیدم : عاشق صورت اصلاح شدتم گاهی فکر می کنم با صورت اصلاح شده فوق العاده ای
ولی وقتی با ته ریش می بینمت دلم باز میلرزه صد باره عاشقت میشم.
طوسی های خوش رنگش می درخشید: به مرور زمان بی دلیل عاشق زورگوی هات شدم که طعم حمایت میده حتی
گیر های خرکیتم دوست دارم یه جورایی دلم می خواد گاهی قهرم کنم طعم منتکشی هات عجیب زیر زبونم مزه کرده.
خنده بلندی کرد: عاشق صدای خنده هاتم وقتی می خندی قلبم و اوج میگیره ولی..
انگشتم و روی ابروهاش کشیدم: ولی وقتی اینا توی هم میره دلم غش و ضعف می کنه. برای جدیت نگاه و چهره ات...
تیغه بینیم به بینیش مالیدم : ولی چشم هات خاص برام می دونی چرا؟
سر تکون داد لبخندش وسیع تر شد : چرا؟
- چون خودم توش می بینم وقتی خودم و داخل این طوسی ها می ببینم انقدر درخشان میشن انقدر پر محبت میشن که تو دلم کیلو کیلو قند آب می کنند بازم بگم؟

1403/08/05 22:17

پارت555
جاوید چند لحظه به چشم هام خیره شد. لبخندش بیشتر بیشتر شد نگاهش زیباترین نگاهی بود که تا حالا بهم
انداخته بود با خودم فکر کردم امروز برای اولین بار چشماش و لبش با هم می خندید. زبونش و روی لبش کشید :
دختر به فکر این قلب منم باش.
سرم و روی شونه اش گذاشتم: یکم اینجا بخوابم.
با انگشت شستش پشت دستم و لمس کرد: بالا نتونستی بخوابی؟
- نه جام راحت نبود.
***
با انگشت گوشه چشم هام فشردم بی خوابی دیشب بیشتر از قبل کسلم کرده بود موهامو باز کردم و دوباره با کش
بالل سرم جمع کردم شالم و روی سرم مرتب کردم بوی بیمارستان گرفته بودم معدم بهم می پیچید دلم می خواست
دوش بگیرم و از شر لباس هام راحت بشم.
سمن : ایران میای کمک؟
بالش و پشت مادرم مرتب کردم پشت تخت بالا آوردم : جات راحت؟
سمن : آره دخترم با آفرین حرف زدی؟
پاکت آب پرتغال برداشتم: آره می خواست صبح زود پاشه بیاد گفتم لازم نیست پرستار گفت دکترت که بیاد
ویزیتت کنه ببینه حالت خوب شاید امروز مرخصت کنه.
سر تکون داد : همایون زنگ نزد؟
- چرا خواب بودی زنگ زد گفت پایینه دکترت که اومد باهاش تماس بگیرم.
لیوان یه بار مصرف آب پرتغال و به دستش دادم: الان بهتری؟
سمن : خوبم نگران نباش. فقط ...
- فقط چی ؟

1403/08/05 22:20

پارت557
مادرم سر تکون داد: بهترم.
سبد گل و کنار پنجره گذاشتم: چجوری اومدی بالا هنوز که ساعت ملاقات نشده؟
خندید : دیگه بالاخره ما هم یه جاهای آشنا داریم.
هومن کمی با مادر شوخی کرد ولی متوجه نگاه های طولانیش رو خودم می شدم. لبخند بی جون تحویلش می دادم.
هومن : راستی یه چیز برات اوردم.
پوشه طلقی به دستم داد : کار جدیدم بخون ببین می پسندی می خوام این بار نقش اصلی بدم به تو...
هین بلندی کشیدم مادرم با ترس نگاهم کرد تازه یادم اومد صبح فیلم برداری داشتیم : خاک تو سرم صبح فیلم
برداری داشتیم من حتی زنگ نزدم بگم نمی تونم بیام.
هومن دستش و دور شونه هام حلقه کرد : دختر حواس پرت کی بودی شما؟ نگران نباش می دونستم دخترم زیادی
گیجه خودم خبر دادم.
نگاه قدردانم بهش دادم : ممنون چیزی می خوری؟ راستی کی بهت خبر داد؟
هومن : سیما
چشم هام باریک شد از کی تا حالا انقدر با هم ندار شده بودن جالب بود سیما هیچ پیشوند و پسوندی نداشت اما
انقدر ها سر حال نبودم تا سر به سرش بذارم.
سمت یخچال رفتم : هومن چیزی می خوری؟
هومن : نه باید برم فقط بیا تا پارکینگ باهام می خوام راجب این کار جدیدم یکم باهات حرف بزنم.
- باشه
تو سکوت کنار هم تو پارکینگ قدم میزدیم. فهمیده بودم حرف زدن راجب فیلم نامه جدیدش بهونه اس ، هومن منو
از حفظ بود با یه نگاه فهمیده بود درونم طوفانی به پا شده که فقط خرابی به جا گذاشته بود.

1403/08/05 22:27

پارت558
لبه های پالتوم بهم نزدیک کردم : دیروز فهمیدم اسم کسی که به عنوان پدر تو شناسنامه هیچ نسبتی باهام نداره.
فهمیدم پدر واقعیم یه متجاوز...
کنار ماشین ایستاد درست روبه روم دستش روی بازوم نشست دست دیگه اش با یه حرکت کشیدتم به جلو سرم
روی سینه اش قرار گرفت محکم و خشن بغلم کرد.
موهام بوسید : فقط بگو چه جوری حالت خوب میشه؟
هومن فقط با یه نگاه فهمیده بود داغونم : سعی دارم هضمش کنم ولی سخته حس می کنم خارج از تحمل منه.
هومن : چرا می خوای هضمش کنی بریزش دور با چیزی که باعث آزارت میشه کنار نیا فقط بذارش کنار.
به ماشین تکیه زدم : ببین کی داره این حرف و میزنه کسی که منبع دردش و الان کنار خودش تو خونه نگه داشته!
تلخ خنده ای زد : همون جور که پدرم منو گذاشت کنار گذاشتمش کنار میبینی که حتی نمی دونم کجا خاکش
کردن اگه میبینی لا لا رو کنار خودم نگهش داشتم فقط فقط دلم نمی خواد اون بچه شبیه من پر از عقده بزرگ بشه.
صورتم به حالت انزجار جمع کردم : سهراب برادرم نمی تونم حالم توصیف کنم وقتی به گذشته فکر می کنم که یه
روز عاشق ... فقط بیشتر از اردلان متنفر میشم دلم به حال مادرم کباب میشه چون دقیقا می دونم چی کشیده.
هومن با تاسف سر تکون داد: مادرت قربانی خانواده اش شد قربانی آبروی که ارزشش خیلی کمتر از آرزو های یه دختر.
اه کشیدم : هومن حس می کنم دیگه هویتی ندارم.
دستم و گرفت : تازه شدی من مثلا من الان هویتم مشخص تا بیست خورده ای سال نه اسم مادر تو شناسنامه ام
بود نه اسم پدر حالا اسم پدرم و تو شناسنامه ام دارم یعنی الان مشخص هویتم چیه؟ الان دیگه عقده ندارم پس
گور باباشون اونا هیچ حس مسئولیتی نسبت به ما نداشتن چرا ما باید خودمون بابتشون ناراحت کنیم.
سرم تکون دادم : حالا دیگه واقعا خیلی شبیه هم شدیم.
چشمکی زد : دختر خر خودمی دیگه زیر دست خودم شدی پرنسس باید شبیه خودم باشی.

1403/08/05 22:32

پارت559
دستش و گرفتم: ممنون که کنار موندی اجازه دادی بشم پرنسس اگه نبودی شاید منم سرنوشت شبیه به سرنوشت
مادرم پیدا می کردم.
دستم فشرد: ایران!
با شنیدن صدای خشن جاوید یکه خوردم با فاصله یه ماشین از ما ایستاده بود زل زده بود به دست من و طوسی هاش مثل رعد برق میزدن.
هول شدم یعنی نگاه جاوید باعث شد دست پاچه بشم وگرنه خودم باور داشتم کار اشتباهی نکردم هومن زودتر از
من که داشتم گیج بازی در می اوردم و زل زده بود به جاوید واکنش نشون داد.
با احترام دستش جلو برد: به جناب دکتر بعد جشن عروسی نتونستم ببینمتون بازم تبریک میگم.
جاوید جلو اومد دست هومن فشرد ولی یک ثانیه ام طول نکشید که دست هومن رها کرد.
جاوید : ممنون جناب نامجو
کنار من ایستاد بازوم گرفت منو کشید سمت خودش دستش و دور کمرم انداخت.
- هومن اومده بود دیدن مامان...
در جوابم سر تکون داد: لطف کردن.
از این خود ترسوم بدم می اومد من که کار بدی انجام نداده بودم که انقدر دست پاچه شده بودم ولی این چند روز
انقدر اتفاق های عجیب غریب افتاده بود که توان جنگ و جدل نداشتم.
هومن : من دیگه باید برم باز میام سر میزنم کاری نداری پرنسس؟
دست جاوید روی پهلوم چنگ شد من با این مرد حسود باید چیکار می کردم.
گوشه لبم جویدم : نه بعدا می بینمت.
هومن با جاوید خداحافظی کرد و چشمک نامحسوسی چاشنی خنده اش کرد با ابرو به جاوید اشاره کرد منظورش این بود کارم در اومده.

1403/08/05 22:38

پارت560
ماشین هومن که از کنارم گذشت برگشتم به نیم رخ جاوید نگاه کردم با چشم های عصبانی به زمین زل زده بود.
نق زدم : واقعا حوصله یه بحث دیگه رو ندارم.
جاوید: پس بهتر حرفی نزنیم .
- جاوید لطفا تموش کن.
صداش سرد بود: دقیقا چی رو باید تموم کنم.
- میدونی دارم راجب چی حرف میزنم منو هومن دوستیم محض رضای خدا قبولش کن اون اینجا بود که کمی با هم
حرف بزنیم منم ممنونشم پس این قضیه اخم و بی محلی نداره.
دستش و از پشتم برداشت: ایران حالا تو محض رضای خدا شده به من بگو جز هومن دوست دیگه ی نداری؟ مثل
همه دختر ها چرا یه دوست صمیمی دختر نداری که با یه نر خر نخوای درد و دل کنی.
جواب سوال کاملا مشخص بود به خاطر گذشته آدم گوشه گیری شده بودم کمتر به کسی اعتماد می کردم چون دلم
نمی خواست کسی از گذشته ام با خبر بشه با کسی صمیمی نمی شدم.
جاوید : قرار نبود رعایت کنی؟
داد نمیزد مثل دفعه پیش داشت مراعات حال منو می کرد ولی خیلی جدی بود بدون هیچ نرمشی منتظر جواب بود.
باورم نمی شد این همون مردی که دیشب تا خود صبح موهام نوازش کرد جوری نفوذ ناپذیر نگاهم می کرد که به
این نتیجه رسیده بودم قرار نیست دیگه هیچ وقت نوازشم کنه.
غرغر کردم : جاوید این جوری نگاهم نکن. باشه قول دادیم ولی باز تو می خوای همین نیمچه رفت و اومدم قطع
کنی هومن تنها دوستم اگه هومن دیگه نباشه واقعا دیگه احساس تنهایی می کنم.
طلبکار گفت : پس من چیم اینجا؟اصلا منو میبینی ایران؟ یعنی وجود من برات انقدر بی ارزش تو زندگیت که حتی
دیده نمیشم.
مشت و به شونه اش کوبیدم: میشه چرت نگی! معلوم که برام مهمی هومن دوستم تو عشقمی زمین تا آسمون
جایگاهتون فرق می کنه اگه هومن نباشه ناراحت میشم احساس تنهایی می کنم ولی اگه تو نباشی حس می کنم
دیگه نمی تونم نفس بکشم.

1403/08/05 22:44

پارت562
مشتم و گرفت سریع بوسیدش: چرا به خودت آسیب میزنی عروسکم من که عاشق اینم که تو برام ناز کنی من یکی
یکی بخرمشون.
یکی میومد میزد تو سر بی جنبه ام که زود با یه حرف خر می شدم : زبون باز.
جاوید : بخشیده شدم خانم.
- باید تنبیه بشی ؟
چشم گرد کرد: دیگه چی ؟
با بدجنسی نگاهش کردم: وقتی یه هفته روی کاناپه خوابیدی دیگه سر به سرم نمیذاری.
تو دلم نق زدم : نیست الان شب ها ور دلم می خوابه ارواح عمه نداشتم.
جلو در آسانسور ایستادم زیر گوشم زمزمه کرد: دلت نمیاد.
لحنش شوخ بود آروم غریدم : اتفاقا پتانسیلش و داری.
با باز شد در آسانسور پیاده شدن بقیه دستش و جلو دهنش نگه داشت تا جلوی لبخندش بگیره.
***
آفرین صدای ضبط و بلند کرده بود با زیبا و نورا داشتن آتیش می سوزندن به قول خودشون بابا کرم می رقصیدن.
حتی خسرو و ایمان هم بلند کرده بودن از اینکه صدای خنده ی همه به جای گریه تو خونه می پیچید دلم آروم گرفته بود.
امروز صبح دکتر مادرم و از بیمارستان مرخص کرد خانواده منو جاوید کنار هم جمع شده بودیم هیچکس اشاره ای
به جر و بحث دو روز پیش نمی کرد انگار همه دو روز پیش فراموش کرده بودن
از اینکه رفتار کسی عوض نشده بود خدا رو شکر کردم چون آدمی نبودم که بتونم ترحم و قبول کنم.
با اصرار بقیه برای رقص بلند شدم نورا سعی می کرد از عمه اش تقلید کنه دست های کوچکش و تو هوا تکون تکون
می داد خم شدم بوسیدمش.

1403/08/06 02:55

پارت563
ایستادم چشمم به جاوید افتاد که به دیوار تکیه زده بود دست به سینه بهم خیره شده بود طوسی های خوش رنگش
برق خنده داشتند.
با دیدنش هول شدم لبم و زیر دندونم کشیدم نگاهش ته دلم و مالش داد به هوای سر زدن به غذاها از جمع جدا
شدم.
جاوید : باز که شما فرار کردی؟
برگشتم سریخچال رفت با شیشه آب خورد: اومدم به غذا سر بزنم دیر کردی؟
جاوید : مریض آخرم کارش طول کشید. خسته شدی دست تنها باید میذاشتی شام از بیرون میگرفتم.
زیر قابلمه برنج خاموش کردم: همه کمک کردن دست تنها نبودم.
در یخچال و بست صداش شیطنت داشت: نگفته بودی انقدر قشنگ میرقصی ؟
قری به چشم هام دادم: بعضی چیزها دیدنی حضرت والا!
به بیرون سرکی کشید لب پایینیش و لیس زد : که این طور...
جلو اومد و روی صورتم خم شد : اره راست میگی بعضی چیزها دیدنی. مثلا خوشگلی سرکار خانوم.
این یه دروغ شاخ دار بود خودم از همه بهتر می دوستم قیافه ام خسته و داغون بود ولی باز لبخند زدم خواست
عقب بکشه که پیراهش و تو چنگم گرفتم سمت خودم کشیدمش ابروهاش بالا پرید.
زیر گوشش پچ پچ کردم : کجا حضرت والا؟
دستم و روی گونه زبرش کشیدم : اینا رو گذاشتی دلم من و ببری؟
تیغه بینیم و بوسید : حالا بردم ؟
روی نوک انگشت های پام بلند شدم زیرگلوش و بوسیدم چشم بست و لبش و گاز گرفت.
غرید : عادت کردی منو زجر کش کنی باز دلبر شدی و مهمون دعوت کردی.

1403/08/06 02:59

پارت564
با خباثت خندیدم: تازه کجاش و دیدی از این هم بیشتر بلدم خبیث باشم شب باید روی کاناپه بخوابی فکر نکن یادم رفته.
کمرم محکم کشید سمت خودش ،دست هام و دور گردنش حلقه کردم: یعنی می خوای شب جلو مامانت اینا منو از
اتاقمون بیرون کنی؟ یعنی قدرتش داری؟
لبم غنچه کردم : خب باشه دلم سوخت برات میتونی روی مبل تو اتاق بخوابی.
صداش بم شده بود: تا اینجا هم غنیمت برای بقیه اشم یه فکری می کنم.
خواستم کنار بکشم که اجازه نداد: کجا ؟
- یکی میاد.
هوم کشداری گفت : بعد این همه دلبری فکر کردی به همین راحتی ولت میکنم.
سرش پایین اومد که با صدای زمزمه فریده خانم از هم جدا شدیم.
از خجالت سرخ شدم : مامان چیزی می خوای؟
فریده خانم با محبت نگاهمون کرد : تو این دو روزهمه اش نگران رابطه شما دوتا بودم.خدایا شکرت ...
بعد تند تند گفت : راحت باشید من رفتم به کارتون برسید.
جاوید بلند زد زیر خنده بهش چشم غره رفتم : کوفت از دست تو به خدا آبرو برام نمونده.
کشیدتم سمت خودش : نشنیدی مامانم چی گفت
سریع بوسیدتم و عقب کشید مرد چهل ساله ام عجیب شیطون بود.
***
با کمک دخترها میز شام و جمع کردیم. عقربه های ساعت ده شب گذرونده بودن خسرو بعد شام حرف زمینی که
بهم رسیده بود و پیش کشید و می خواست بدونه با اون زمین می خواستم چیکار کنم. جاوید قبل اینکه حتی به
لبام تکون بدم جواب خسرو و داد که زن من احتیاجی به اون زمین نداره.

1403/08/06 03:01

پارت565
از اینکه جای من تصمیم گرفته بود ناراحت شدم خودم هم علاقه ی به اون زمین نداشتم پدربزرگ جاوید اون زمین
و به خاطر علاقه اش به من که یه جورایی نوه اش محسوب می شدم نبخشیده بود شبیه یه جور باج بود.
فنجون های دور طلایی و روی سینی چیدم.
همایون : خسته شدی .
برگشتم پشت صندلی میز بار آشپزخونه ایستاده بود حالا که راجب نسبتم با این مرد همه چیز و می دونستم
رفتارهاش برام قابل درک شده بود.
- کار خاصی نکردم.
از چشم تو چشم شدن با همایون خان اجتناب می کردم.
همایون : خواستم بگم اون زمین مال تو حق تو جاویدم حق نداره جای تو تصمیم بگیره.
کمی مکث کرد : ایران می دونم سخته بخوای پدرم و درک کنی شاید اگه هنوز تو قید حیات بود هیچ وقت این
حرف رو بهت نمیزدم چون خودم به خوبی میدونم اگه پدرم به اندازه اردلان مقصر نباشه کمتر هم نیست ولی حالا
که دستش از این دنیا کوتاه می دونم خیلی خواسته زیادی ولی اگه تونستی ببخشش شاید روحش اون دنیا آرامش
پیدا کنه.
نمی تونستم قولی بدم من هنوز نتونسته بودم با این جریان کنار بیام چه برسه انقدر بخشنده باشم تا آدمی که منو
مادرم و مثل یه تیکه آشغال دور انداخته بود و ببخشم.
- سعی می کنم.
همایون : اینم باید بدونی ایران اگه این همه سال پشتت بودم هیچ ربطی به اردلان هیچ ربطی به عذاب وجدانی که
همیشه خدا گریبان گیرم بود نداشته و نداره تو برام شبیه دختر نداشتم بودی.
دلم برای این مردی که همیشه محکم و قویی تصورش می کردم می سوخت. همایون خان هم پاسوز اشتباهات
برادرش بود.
- میدونم.

1403/08/06 03:04

پارت566
دلم حرف زدن نمی خواست نه درباره گذشته نه درباره اردلان نه درباره کاری که اردلان با مادرم کرده بود.
به کف پوش مرمر چشم دوخته بودم : فقط یه چیزی همایون خان؟
همایون: بگو؟
- مامان دلش نمی خواد برگرده تو اون خونه لطفا شما هم اصرار نکنید مامانم به خاطر بیمارش اصلا نباید تو محیط
استرس زا قرار بگیره اخلاق خاله سوسنم که میشناسید بهتر یه مدت هم و نبینن.
همایون : می دونم سمن گفت سختشه برگرد به اون خونه یکی دیگه از آپارتمان هام دادم تمییز کنن که یه مدت اونجا زندگی کنیم.
قوری و برداشتم فنجون ها رو پر کردم.
آفرین : ایران پیش دستی هات و کجا میذاری؟
- کابیت بالا‌ کنار یخیچال و باز کن.
آفرین : ایران خوبی؟
برگشتم و لبخندی به صورتش زدم : خوبم همه دور هم جمع شدیم مامان سالم چرا بد باشم؟
افرین آه کشید صندلی و عقب کشید : ولی مامان اصلا حالش خوب نیست از سر شب خیلی ساکت همه اش تو فکر
ایران فکر کنم مامان به روان پزشک احتیاج داره.
پوزخند زدم : نوش دارو بده مرگ سهراب به چه دردش می خوره بعد این همه سال فکر می کنی یه روان پزشک
می تونه معجزه کنه؟ ولی اول باید با خودش صحبت کنیم درست نیست سر خود کاری کنیم.
آفرین غمگین زمزمه کرد : الهی بگردم براش حتی نمی تونم تصور کنم اون روز ها چه حالی داشته.
کتری چای ساز و برداشتم ولی من می دونستم.
اروم زمزمه کردم : ساعت های اول حتی درکی از حالتو اتفاق های که برات افتاده نداری حس می کنی خوابی و
داری بدترین کابوس زندگیت و می بینی به خودت امید میدی قرار بعد بیدار شدن این کابوس هم تموم بشه ولی
بعد به خودت میای و میبینی این کابوس خیلی واقعی تر از یه خواب بد و ترسناکه بوده می فهمی قرار نیست با صدای مادرت بیدار بشی و نجات پیدا کنی از این کابوس خاکستری بعد یهو همه چیز رنگ و طعم واقعیت به خودش میگیره...

1403/08/06 03:09

پارت567
صدام مثل چونه و دست هام می لرزید : روز اول حالت انزجار داری احساس گناه می کنی حس می کنی کثیف ترین
آدم روی زمینی روز بعدش هیچ جراتی تو خودت نمیبینی حتی چیزی که اتفاق افتاده رو برای خود تکرار کنی چه
برسه با کسی درمیون بذاری روزبعدترش احساس تنهایی می کنی احساس حقارت می کنی حس می کنی تو این
دنیا هیچکس و نداری به عالم و آدم شک داری روز های بعدتر از سر ترس اینکه کابوس اون اتفاق شوم نبینی دلت
حتی نمی خواد بخوابی همه دنیا رو مقصر اتفاقی که برات افتاده می دونی ولی روز های بعد احساس می کنی می
تونستی بیشتر تقلا کنی برای نجات خودت باز فقط خودتو مقصر می دونی انقدر تو این روزهای تکراری فکر می
کنی که در آخر به یه نتیجه میرسی که خودت و بکشی خلاص بشی ازهمه چیز ...
با صدای هین آفرین به خودم اومدم آفرین سعی داشت کتری آب جوش از دستم بگیره. سینی پر آب شده بود حتی
یادم نمی اومد چه جوری این اتفاق افتاده بود.
تشر زد : داشتی خودت و میسوزندی این مزخرفات چیه میگی خودش بکشه دیگه چی.. تو که از مامانم حالت بدتر
یه وقت این حرف ها رو جلو مامان نزنی. اصلا تو این چیز ها رو از کجا میدونی؟
سرسری گفتم : خاطرات قربانی های تجاوز خوندم.
آفرین: خیلی حالت خوبه اینا رو میری می خونی !
اشک های که بدون اجازه من بدون خواسته من از چشم هام سرازیر شده بودن و پس زدم مزخرف نبود این حرف ها
یه شرح کوچک از روز های وحشتناکی بود که گذرونده بودم آفرین هیچ وقت نمی فهمید وقتی آدم عزت نفسش و
از دست بده به همه راه برای اینکه خودش و خلاص کنه فکر می کنه.
آفرین : ایران بسه گریه نکن اصلا نباید حرف میزدم تو به من میگی تو بیمارستان گریه نکن بعد خودت نگاه کن .
هلم داد سمت چهار چوب در : برو یه آب به صورتت بزن مامان تو رو اینجوری ببینه حالش بدتر میشه.
از جلو نشیمن با قدم های تند گذشتم مدت طولانی جلو روشوی اتاق خوابم ایستاده بودم چند مشت آب به صورتم زدم.

1403/08/06 03:12

پارت568
تقه ی به در خورد : ایران جانم خوبی ؟
صدای نگران جاوید بود: خوبم الان میام.
صورتم و با دستمال خشک کردم قفل در و باز کردم جاوید کنار تخت نشسته بود. داشت شلوار راحتی پای نورا که
به خواب رفته بود می کرد.
نیم نگاهی بهم انداخت: گریه کردی ؟
لبخند بی جون زدم: یکم با خواهرم درد و دل کردم یکم اشک ریخیتم دلم آروم گرفت.
نورا و وسط تخت گذاشت رو تختی یاسی رنگ با گل های سفید و روش کشید.
چشم هاش و باریک کرد و با دقت چهره ام و زیر نظر گرفت بعد انگار مطمئن شده که هیچ چیز دیگه نیست گریه ام دلیل خاصی نداشته بهم لبخند زد.
دستش و سمتم دراز کرد دست هام تو دست بزرگ مردانه اش گذاشتم بدون حرف دستم و کشید منو روی پاش
نشوند دست آزادش و دور کمرم حلقه کرد. سرم و روی سر شونه اش گذاشتم نگاهم به انگشت کشیده اش بود
که نوازشگر پشت دستم در حرکت بودن. رنگ پوست گندیم در تضاد با رنگ پوست تیره جاوید زیادی روشن به نظر
می رسید لبخند کمرنگی از تفکراتم روی لبم شکل گرفت.
تیغه بینیش و داخل موهام کشید: به چی لبخند میزنی ؟
سرم و به طرفین تکون دادم : هیچی ..
لب هاش و به گوشم چسبوند و زمزمه کرد : مگه نگفتم فقط اینجا گریه میکنی ؟
به بغلش اشاره کرد : نه اینکه بری تو روشویی خودت حبس کنی چرا به حرفم گوش نمیدی چرا انقدر سرتق و
لجبازی هان؟
از نظر فیزیکی و روحی احساس خستگی شدیدی می کردم صدام حالت نجوا داشت : چون زور میگی همه اش
دستور نده منم سرتق نمیشم.
جاوید : پس فکر می کنی دستور زیاد میدم؟

1403/08/06 03:15

پارت569
با دکمه یقه پیراهش درگیر بودم : از ده جمله ای که میگی نه تاش دستوری...
نرمی گوشم و گاز آرومی گرفت : دست خودم نیست ایران از اینکه چیزی خارج کنترل من باشه عصبی میشم
احساس امنیت نمی کنم ولی انصافم داشته باش باز سر تو خیلی جاها کوتاه اومدم . چیزی که اصلا تو اخلاقم نیست.
حس می کردم این دوست داشتن و علاقه انقدر عمق داشت که منو درک کنه.
- جاوید ؟
صورتش و بین گردنم برد نفس عمیق کشید: جونم
گوشه لبم و جویدم : اگه یه روز بفهمی من اونی نیستم که فکر می کردی چیکار می کنی؟
انگشت هاش لابه لای موهام بودن : متوجه نشدم؟!
سرم و عقب کشیدم : یعنی فکر کن مثلا من یه چیز بزرگ و ازت مخفی کردم ناراحت میشی ؟ فهمیدنش چیزی از
علاقت کم می کنه؟
لحظه ای کوتاه ثابت نگاهم کرد : منظورت چی بود ؟
با تردید نگاهش کردم : فکر کن دروغ گفتم بهت یا نه چیزی و ازت پنهون کردم می خوام بدونم واکنشت چیه ؟
صاف نشست : اول تو بگو چه دروغی گفتی یا به قول خودت چه چیزی و ازم پنهون کردی؟
وقتی برخورد منطقیش و در برابر اتفاقی که برای مادرم افتاده بود دیدم به سرم زد که همه چیز بگم ولی الان کمی دو دل بودم.
گلوم صاف کردم : من یه راز دارم یعنی همه به هر حال یه راز دارن تو خودت یه راز های داری نداری ؟
حالت صورتش سخت و نفوذ ناپذیر شد : ایران چی شده که من ازش بی خبرم؟
برای لحظه ای احساس ترس کردم : میگم یعنی باید بگم چون حس می کنم این موضوع شده یه دیوار بین منو تو و
این خیلی اذیتم می کنه.

1403/08/06 03:19