پارت544
کلافه از انقباض های پی در پی معدم ، دستم و روی شکم تختم کشیدم از درون یخ کرده بودم مشتی آب به صورتم
پاشیدم ذهنم خالی بود تهی تر از همیشه ، خالی از احساس ، خالی از هر فکری ، داشتم برای آروم کردن خودم
وقت می خریدم اون بیرون آدم های بودن که نگاهاشون عجیب غریب بود شایدم بوی ترحم داشت.
داخل آینه به زنی که زیادی ناآشنا بود زل زدم نگاه زن داخل آینه سردرگم بود بیست و هشت سال با هویتی
تقلبی زندگی کرده بودم درد داشت سنگین بود انقدر سنگین که حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم هر چی
تقلا می کردم نمی تونستم خودم به سطح آب برسونم بیشتر به پایین کشیده می شدم داشتم خفه می شدم.
از دستشویی بیرون اومدم جاوید با چشمای نگران به دیوار روبه رو تکیه زده بود با دیدنم جلو اومد موهام و از
دیدم کنار زد صورتم و میون دست هاش گرفت با انگشت شستش نوازش گر پوست خیس گونه ام و لمس کرد : خوبی قربونت برم ؟
صداش غم داشت درست مثل چشم های طوسیش که سفیدی چشم هاش به قرمزی میزد جوری نگاهم می کرد که
انگار عمق وجودم می خوند.
لب هام کش اومدن مثل دو نوار صاف سعی داشتم لبخند بزنم : خوبم چرا این و پرسیدی؟
جاوید : خوب نیستی قربونت بشم می خوای ببرمت خونه؟
قلبم مچاله شد انقدر بدبخت به نظر می اومدم بغلم کرد سرم و روی سینه اش گذاشت.
زیر گوشم زمزمه کرد : می خوای یکم گریه کنی؟
یه چیزی راه گلوم بسته بود هر ساعت ، هر دقیقه ، ثانیه حجیم تر می شد ولی نمی خواستم ضعیف باشم. الان حق
ضعف نشون دادن نداشتم مادرم تو تخت بیمارستان بود باید مثل همیشه رفتار می کردم.
تکه تکه نفس می کشیدم : خوبم ، مگه اتفاق خاصی افتاده یعنی الان باید خوب باشم آفرین از پس همه چیز بر
نمیاد ایمانم بدتر از آفرین مامانم الان به من احتیاج داره باید قوی باشم.
دست هاش دورم سفت تر شد: من هستم . ایران الان من هستم لازم نیست به خودت فشار بیاری.
- نمیشه تو باید کنار بچه هات باشی . مشکلات من ربطی به تو نداره که بخوای...
1403/08/04 04:19