The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤤

201 عضو

پارت597
احمد زاده : پس آدرس بدین من دیگه راننده میفرستم دنبالتون فرودگاه می بینمتون.
- بله چشم آدرس میفرستم.
اه از نهادم بلند شد حالا جاوید و از اون ور دنیا چه جوری راضی می کردم.
شماره اش گرفتم : دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد دوباره دوباره گرفتم ولی هر بار همین جمله نصیبم
می شد تصمیم گرفتم دنبال کوشا برم بعد دوباره تماس بگیرم.
ماشین جلو خونه فریده خانم پارک کردم ولی هم چنان گوشی جاوید خاموش بود تو دو راهی گیر کرده بودم از یه
طرف قول داده بودم می دونستم این پول قرار صرف بچه های بشه که بیماری خاص دارن از طرفی اخلاق جاوید می
شناختم می دونستم بفهمه بدون خبر گذاشتم رفتم قیامت به پا می کنه.
فریده خانم در وباز کرد کوشا وارد شد.
فریده : نمیای تو دخترم؟
سر تکون دادم : نه فریده خانم من یه سفر یهوی برام پیش اومده یعنی از قبل قول داده بودم
همه چیز برای فریده خانم تعریف کردم.
فریده : حالا می خوای چیکار کنی؟
- والا خودم هم گیر کردم از یه طرف اگه این قضیه مهم نبود اصلا نمیرفتم از یه طرفم جاوید جواب نمیده تا خبر
بدم بهش.
فریده : شماره هتلش نداری؟
- یادم رفت ازش بگیرم زنگ زدم کلینیک اونا هم نداشتن.
فریده : من پسرم میشناسم شاکی میشه.
لب زدم : میدونم ولی چاره چیه؟ براش پیام میفرستم که هر وقت گوشیش و روشن کرد ببینه.
فریده : والا خودت میدونی ...

1403/08/07 03:03

پارت598
نگران بچه ها نباش من حواسم بهشون هست مراقب خودت باش.
گونه اش بوسیدم : یه دنیا ممنون مامان جان.
فریده : فقط شب رسیدی زنگ بزن جاوید شاید روشن کرده باشه تلفنشو.
- حتما من برم خونه تا وسایلم جمع کنم راستی ماشین نمیبرم.
***
&جاوید&
پول تاکسی حساب کرد ساک به دست وارد کلینیک شد هنوز با ایران تماس نگرفته بود تا خبر برگشتش و بده.
گوشی همراهش دیروز از دستش افتاده بود داخل جوی آب بعدش هر کار کرده بود نتونسته بود روشنش کنه حافظه
خوبی تو حفظ کردن شماره ها نداشت نتونسته بود خبری به ایران بده.
از آسانسور خارج شد به ساعت نگاه کرد می دونست ایران سر کار بچه ها هم خونه مادرش هستن برای همین
مستقیم اومده بود کلینیک تا مدارک محمد تحویل بده تا امروز راحت استراحت کنه.
منشیش با دیدنش تو راه رو جا خورد : سلام آقای دکتر! فکر می کردم امروز نمیاین .
- کار دارم.
منشی : راستی دیروز خانمتون تماس گرفتن گویا تلفن همراهتون خاموش بود شماره هتل می خواستند.
- بله الان خودم تماس میگیرم ممنون از لطفتون.
تقه ی به در اتاق محمد زد و وارد اتاق معاینه شد محمد روی بیمارش خم شده بود با دیدنش به مبل اشاره زد :
بشین الان کارم تموم میشه.
روی مبل نشست با خروج مریض محمد روپوشش و در اورد سمت دستگاه قهوه ساز رفت.
- مدارکتم گرفتم دکتر بیگی می گفت با در خواستت موافقت شده واقعا می خوای بری ترکیه؟

1403/08/07 03:07

پارت602
-آقای احمد زاده من واقعا نمی تونم امشب بمونم می تونید ببینید امشب پروازی به تهران هست.
احمدزاده : شک دارم ولی پرس و جو می کنم .
سر تکون دادم کلافه نفسم به بیرون فوت کردم واقعا جای تاسف داشت که انقدر از واکنش جاوید می ترسیدم با
اینکه جاوید یک بارم حتی باهام رفتار بدی نداشته ولی تو جر و بحث هامون جدی و بدون انعطاف برخورد می کرد
این کمی منو می ترسوند.
همراه اعضای خیریه وارد لابی هتل شدیم. فکر کردم شاید جاوید به هتل زنگ زده باشه و برام پیغام گذاشته باشه.
سمت پیشخون اطلاعات رفتم متصدی اطلاعات بهم لبخند زد.
زن : چه کمکی از دستم بر میاد خانم ابطحی؟
- می خواستم...
با دو چشم طوسی روبه رو شدم حرف تو دهنم ماسید.
زیر لب زمزمه کردم : ببخشید..
چند قدم سمتش برداشتم از همین فاصله ام رگ گردن و پیشونی بیرون زده اش و می تونستم ببینم ولی چشم
هاش عصبانی نبود
سرد بود انقدر سرد که یه چیزی تو دلم فرو ریخت می دونستم این سفر فقط باعث دردسر می شد سعی کردم
لبخند بزنم ولی جلو جاوید نقش بازی کردن یکی از مشکل ترین کارهای دنیا بود. خودش جلو اومد می دونستم
جلو جمع هیچ واکنش بدی نشون نمی داد.
- سلام کی برگشتی؟ چرا بی خبر اومدی؟ اصلا گوشیت چرا خاموش بود؟ نمی دونی از دیشب چقدر نگرانت شدم؟
وقتی چیزی نگفت صدام و کمی دلخور و لوس کردم: تو همه اش غر میزنی چرا گوشیت دردسترس نیست اون وقت
خودت خاموش می کنی خوبه حالا من برات قیافه بگیرم محلت ندم.
چنان اخمی بهم کرد که ماستم و کیسه کردم و فهمیدم الان وقت لوس شدن نیست. لحن سرد و عجیبش باعث
تشکیل توده ای شد که راه نفسم بست.

1403/08/07 03:23

پارت603
جاوید : اتاقت طبقه چندم؟
از نظر من اتفاق خاصی نیوفتاده بود ولی انگار از نظر جاوید قضیه انقدر ها اتفاق پیش و پا افتاده نبود که جوری
رفتار می کرد که انگار یه مرد دیگه اس.
- طبقه چهارم...
قبل اینکه حرفی بزنه مهدیس دستیار و آقای احمد زاده نزدیک شدن که با جاوید سلام و احوال پرسی کنن رفتار
جاوید مثل همیشه محترمانه بود ولی مثل همیشه از روی ادب نه لبخند زد نه نشون داد زیاد راغب به معاشرت
کردن.
مهدیس : ایران جان یکی از خیرین اعضای خیریه رو برای شام دعوت کرده به باغش اگه دوست دارید تشریف
بیارید ساعت هشت تو لابی منتظرتونیم.
مطمئن بودم پامون به بالا برسه جاوید دیگه مثل الان اروم حرف نمیزنه پس خواستم جواب منفی بدم که باز جاوید
مثل همیشه پیش دستی کرد جای من جواب داد.
جاوید : ممنون خانم ولی ما داریم برمی گردیم تهران.
اخم هام توی هم رفت از اینکه جای من نظر می داد متنفر بودم اصلا شاید کار من تموم نشده بود...
بعد رفتن مهدیس دستش و پشتم گذاشت و یه جورای سمت آسانسور هلم داد از حرکت خشنش جا خوردم یه جورایی بهم
برخورد جاوید هیچ وقت با من اینجوری رفتار نمی کرد.
دستوری توپید: حوصله ندارم ناز نکن راه بیفت.
مردمک چشم هام سوخت دستش و کنار زدم و با قدم های محکم عصبانی داخل کابین شدم مشتش و روی شاسی
طبقه چهارم کوبید منتظر شدم تا در کابین بسته شد.
طلبکارانه توپیدم : تو چته ؟
- فقط خفه شو ایران...

1403/08/07 03:27

پارت604
داد زد؟! انقدر بلند داد زد که چشم هام از وحشت گشاد شدن توده حجیم و حجیم تر شد چونه لرزوندم می خواستم حرفی بزنم ولی میترسیدم همون جا بزنم زیر گریه این رفتارش و اصلا نمی تونستم هضم کنم من که زنگ زده بودم پیام داده بودم تازه مادرشم خبر کرده بودم ادرس هتل و شماره اتاقم هم داده بودم دیگه چه مرگش بود.
با باز شدن در آسانسور بی توجه بهش وارد راه رو شدم جلو در اتاقم ایستادم حضورش پشت سرم حس کردم.
داشتم از خشم و ناراحتی می لرزیدم دست دراز کرد کلید و ازم بگیره ولی رفتارش انقدر اذیتم کرده بود که دستش
و پس زدم به هر زحمتی بود در باز کردم. دلم نمی خواست ببینمش ولی قدرت پس زدنش هم نداشتم.
در با ضرب پشت سرش بست بی توجه بهش خواستم سمت سرویس اتاق برم ولی قبل اینکه به در برسم بازوم و تو
دستش گرفت از راه رو اتاق گذشتیم.
جاوید :هیج جا نمیری نه تا جواب من و ندادی.
هلم داد سمت تخت من این مرد و نمیشناختم یه سفر واقعا از دید جاوید انقدر بد بود که داشت با من این جوری
رفتار می کرد صدای نفس هاش انقدر بلند بود که حتی از فاصله دور هم شنیده می شد.
- چرا اینجوری رفتار می کنی ؟ حق نداری...
صداش پایین نمی اومد : الان هر کاری از من بر میاد ایران پس حرف نزن حرف نزن که یادم بره کی بودی و چقدر
برام مهم بودی.
بودم؟!چرا از فعل ماضی و گذشته استفاده می کرد یعنی الان مهم نبودم؟! اونم به خاطر یه سفر؟
غرید : تو چشم های من نگاه کن.
نگاهم به چشم هاش دادم که درونشون طوفانی به پا بود: با کی اومدی؟
سوالش بی ربط با موضوع دعوای ما بود : چی؟!
سخت و بی احساس نگاهم میکرد: یه سوال پرسیدم با کی اومدی اصفهان ؟ جواب می خوام ایران؟
گیج نگاهش می کردم : با کی می خواستی بیام. با اعضای خیریه دیگه من که به مامان فریده...
جاوید:هومن کجاس؟

1403/08/07 03:32

پارت605
چشم هام گرد شد: من از کجا بدونم ؟ اینا چی میپرسی؟حالت خوبه...
اجازه نداد ادامه بدم : چند وقت هومن میشناسی ؟
- یعنی چی؟ این سوال ها ...
جاوید : جواب منو بده ؟ تا آرومم جواب سوال منو بده ایران ؟
تازه اروم بود داشت فریاد می کشید؟!
ترسیده بودم هر کار می کردم خودم جمع و جور کنم نمی تونستم : از زمان دانشگاه، میگی چی شده ؟
شروع کرد به راه رفتن و عرض اتاق و بالا و پایین کرد همه رفتار و حرکاتش عصبی بود. جمله منو مثل دیونه ها زیر
لب تکرار می کرد یهو ایستاد برگشت سمت من انگشت اشاره و سمت من گرفت.
سرد و جدی و قاطع گفت: گفتی هومن و به چه چشمی میبینی ؟ داداشت؟ اره دیگه؟ این و گفتی دیگه؟ تنها
دوستی که داری هومن؟ هومن و به چشم یه مرد نمی بینی؟ شبیه پدر نداشته؟ اره؟
جمله آخرش فریاد زد دستم و روی گوش هام گذاشتم نالیدم : میشه داد نزنی من نمیفهم منظورت چیه ؟ واضح بگو
دردت چیه جاوید ؟
صداش بالاتر رفت به سقف اشاره کرد: ایران به خداوندی خدا به همون خدایی که میپرستی جواب منو درست ندی
همین جا جفتمون آتیش میزنم.
انقدر جدی بود که شک نداشتم تهدیدش و عملی می کرد کم کم خودم پیدا کردم بلند شدم رخ به رخش ایستادم
کلافه شده بودم لحن طلبکارانه اش آزارم می داد این جاوید بی منطق فقط داد میزد برام ناشناخته بود.
- آره گفتم آخرش بگو جاوید؟ به چی می خوای برسی؟
پوزخند زد : که داداشت؟ که نمی تونی بهش شبیه یه مرد نگاه کنی ؟ گوشای من مخملی ایران؟ یا اینکه با خودت
گفتی که این بدبخت یه عاشق *** راحت می تونم خرش کنم؟
از جیب کتش چیزی بیرون اورد و پرت کرد سمت من خورد به سینه ام نگاهم روی سه جلدی که روی زمین افتاده بود باقی موند.

1403/08/07 03:34

پارت606
جاوید : این چیه ایران ؟ هان؟ چرا من نمی دونستم؟
خم شدم با دست های لرزون سه جلد قدیمی و از روی زمین برداشتم بازش کردم با دیدن صفحه اول قلبم از تپش
ایستاد ورق زدم حس کردم درد ویرانگری درون قلبم منفجر شد شد اون چیزی که ازش مترسیدم قدمی نامتعادل
سمت عقب برداشتم نگاه مبهوت و ترسیده ام بالا اومد.
لب زدم: اونجوری نیست که فکر می کنی...
فکش منقبض شده بود بلندتر داد زد : واقعا ؟ چه جوری ؟ بگو بفهمم چه جوری به شوهر سابقت به چشم داداشت
نگاه می کنی؟
فکر نمی کردم رازم اینجوری فاش بشه این سه جلد چجوری به دست جاوید رسیده بود هومن نمی تونست این کار
با من بکنه ؟ هومن هیچ وقت این کار با من نمی کرد؟!
جاوید : چی شد ؟ قبلا که اسم هومن می اومد دو ساعت سخنرانی می کردی؟ تو دلت بهم می خندیدی آره؟ خیلی
ترحم انگیز به نظر می اومدم؟تا کی می خواستی همه چیز و ازم مخفی کنی هان؟ شایدم فکر می کردی حالا که این
احمق عشق کورش کرده می تونم هر دو نفرشون کنار خودم نگه دارم؟
تق!!! یه چیز درونم شکست که نمی دونستم چی بود شایدم قلبم بود ولی انقدر صداش بلند بود شک داشتم جاوید
هم نشنیده باشه من هیچ وقت همچین کاری و فکرشم نکرده بودم...
صدام مثل تموم بدنم می لرزید: اشتباه می کنی.
پوزخندش غلیظ تر شد : اشتباه می کنم؟ اره اشتباه می کنم پس چرا از اول نگفتی ؟ چرا نگفتی ازدواج کردی؟ چرا
دروغ گفتی ؟ چرا تموم این مدت منو *** فرض کردی؟ وقتی می گفتم از این مرتیکه خوشم نمیاد چرا بیخیال رابطه ات نمی شدی؟ چرا پافشاری می کردی؟
- اشتباه می کنی جاوید...
اشک تو چشم هام جمع شده بود: اصلا چرا پنهون کردی ایران ؟ به قول خودت اشتباه می کنم؟ چرا با هومن قطع
رابطه نکردی؟ بگو لعنتی چرا از من پنهون کردی؟
چشم هام بستم: من فقط ترسیده بودم می ترسیدم...

1403/08/07 03:38

پارت607
جلو اومد و بازوهامو گرفت تکون داد. همین کارش باعث شد یکه بخورم چشم باز کنم : ترسیدی؟ ازچی ؟ ازکی
ایران؟ ازمن؟ از من احمقی که تموم این مدت داشتم خودم و به در و دیوار میزدم که بهت ثابت کنم می خوامت.
عاشقتم! از منی که عاشقت بودم مترسیدی؟ ترسناکتر از من پیدا نکردی؟
اره میترسیدم از همین روزی مترسیدم که تموم فعل هاش به گذشته تغییر کنه .
دلم می خواست هق بزنم: می خواستم بگم بهت جاوید قسم می خورم ترسیده بودم! ترسیده بودم بری می دونم
اشتباه کردم تموم این مدت می دونستم به خدا می خواستم بگم به هر چی میپرستی می خواستم بگم
ولم کرد کف دو تا دست هاش کلافه روی صورتش کشید با گریه ادامه دادم : دنبال یه وقت مناسب بودم هر بار
اومدم بگم یه چیزی شد نشد باور کن جاوید من بازیت ندادم.
صداش داشت دوباره اوج می گرفت: دنبال زمان مناسب بودی؟ لعنت بهت ایران وقت مناسب همون وقتی بود که
بهت ابراز علاقه کردم همون موقع باید می گفتی وقت مناسب تموم وقت های بود که اون مردک کنار تو بود به من
بی غیرت می خندید.
- نه جاوید اونجوری نیست که فکر می کنی به خدا هومن برام مثل ایمان بود قسم می خورم همه چیز و برات میگم فقط گوش کن.
توده حجیم انقدر بزرگ بود که برای ادامه حرف زدن احتیاج به نفس های عمیق داشتم : ازدواج من و هومن اصلا
واقعی نبود فقط ثبتی بود که من بتونم اقامت بگیرم قسم می خورم هیچ وقت فرا تر از این نبود ما هیچ وقت مثل
یه زن و شوهر واقعی نبودیم.
بلند خندید خنده هاش تلخ و غمگین بود.
عصبی غرید : همین برای یه اقامت شیش سال اسمت تو شناسنامه اش بود آره؟ چی میبینی تو من دست از دروغ
هات بر نمی داری؟
روی تخت نشستم نمی دونست! هنوز نمی دونست چه بلایی سرم اومده! باید می گفتم؟ اما نمی دونستم باید چی
می گفتم؟ از کجا شروع می کردم؟ ولی باید همه چیز می گفتم اینجا آخر خط بود. امیدوار بودم درکم کنه بهم حق
بده مثل همیشه این جاوید که بهم به یه چشم یه دروغگو خائن نگاه می کرد و نمی خواستم.

1403/08/07 03:42

پارت608
جاوید: نمیشناسمت ایران! شکستی اون بتی که ازت برای خودم ساخته بودم گند زدی به همه ی احساساتم نسبت
به خودت کار پدرت تکمیل کردی واقعا نابودم کردی.
نگاهم ناباورانه بالا اومد داشت راجب چی حرف میزد.
جاوید : خوب درسی بهم دادی بهم فهموندی بازم اشتباه کردم باید همون سیزده سال پیش دورت خط می کشیدم.
.
- یعنی چی ؟
جاوید: یعنی تموم شد اون جاوید *** مرد اشتباهم میپذیرم پای انتخابم هم هستم وظیفه همسریم به جا میارم
ولی دیگه برام ایران سابق نیستی نمیشی.
جاوید : پاشو برمی گردیم تهران پایین منتظرم.
در اتاق بهم کوبید تیر خالص زد تموم شد؟ به همین راحتی من براش تموم شدم ؟ نمی خواست توضیحات منو
گوش بده؟ چقدر زود بهار زندگیم تبدیل به زمستون سرد و خاکستری شده بود! باید چیکار می کردم؟ میرفتم
التماسش می کردم؟ میرفتم عشقش و گدایی می کردم؟ یعنی به همین راحتی تموم حسش به من تموم شد؟ باید
بهش می گفتم چرا شیش سال تموم اسم هومن تو شناسنامه ام جا خوش کرده بود؟ بعدش چی به خاطر ترحم یا از
سر وظیفه کنارم می موند! این چیزی نبود که به خاطرش جاوید انتخاب کرده بودم!من این و نمی خواستم! الان باید
چیکار می کردم؟ باید میرفتم پایین چیکارمی کردم؟ اگه دوباره پوزخند تحویلم می داد چی ؟ نه حق نداشتم غرورم
خورد کنم اونم جلو کسی که به همین راحتی منو کنار گذاشته بود؟
سرد و بی احساس بلند شدم و ساکم جمع کردم باید اول برمی گشتم باید اول قضیه شناسنامه رو حل می کردم
هومن کسی نبود که منو نابود کنه.
بعدش اگه جاوید منو نمی خواست منم نمی موندم ولی قبل رفتن هیچ کدوم از اتهام های که بهم زده بود و بی
جواب نمی ذاشتم.
حالا که علاقش به همین راحتی تموم شده بود جاویدم برای من تموم شده بود!

1403/08/07 03:45

پارت609
همراه ساک دستیم پایین برگشتم از اطلاعات در خواست یه ماشین برای تهران کردم منتظر ایستادم دلم می
خواست تنها باشم دلم نمی خواست الان دوباره با جاوید روبه رو بشم نمی خواستم برای اینکه احساساتم و باور
کنه دوباره التماسش کنم من از تحقیر شدن متنفر بودم خودخواهی بود؟ آره من خودخواه ترین آدم روی زمین
بودم.
متصدی اطلاعات گفت که تاکسی که خواسته بودم دم در منتظرم ایستاده از در خارج شدم ماشینش و دیدم که دو
ماشین بالاتر پارک شده بود سرش و روی فرمون گذاشته بود دلم سوخت برای حالش درست بود الان جر و بحث
کرده بودیم حرف های بدی بهم زده بود درست بود قلبم شکسته بود روحم آسیب دیده بود ولی جاوید مردی
بود که قلبم قبولش کرده بود من عاشقش بودم نمی تونستم این موضوع انکار کنم.
خواستم سمت ماشینش برم ولی وقتی یادم اومد پسم زده بود غرورم مانعم شد داخل ماشین نشستم راننده
حرکت کرد یک ربع نگذشته بود که گوشیم ویبره رفت و با دیدن شماره فریده خانم تماس ریجکت کردم به ثانیه
نکشید دوباره زنگ خورد اهی کشیدم فریده خانم چه گناهی داشت من با پسرش مشکل داشتم اون بنده خدا چه
گناهی داشت.
تماس وصل کردم و گوشی رو روی گوشم گذاشتم: سلام فریده خانم...
صدای داد جاوید باعث شد دلم بریزه : فکر می کنی باهات شوخی دارم یا دارم باهات موش و گربه بازی می کنم.
مریض و کسل بودم حوصله خودم هم نداشتم چه برسه این بحث و ادامه بدم .
سرد پرسیدم : چیکار داری ؟
این بار جوری فریاد زد که حس کردم الان که قلبش بی ایسته : کدوم گوری گذاشتی رفتی؟
صداش چهار ستون بدنم و می لرزوند : چرا جواب نمیدی ؟ پرسیدم کجایی؟
زهر دار زمزمه کردم: مگه مهم ؟ چیه نگران کسی که دیگه برات مهم نیست شدی؟
سوالم فقط درد و ناراحتی و درونم بیشتر و بیشتر می کرد.
جاوید : مزخرف تحویل من نده میگم کجای ؟
- منم سوال پرسیدم مهمه؟

1403/08/07 03:50

پارت610
جاوید: خستم کردی ایران به خداوندی خدا بریدم دیگه نمیکشم از دست کارهات از این کارهای احمقانت رفتار
بچگانت خسته شدم هرجا هستی همین الان برمی گردی .
خشن گفتم: هیچ جا نمیام به قول خودت تموم شد.
این بار عربده زد : تو غلط کردی مگه دست تو همه چیز و تموم کنی.
- یادت رفته حق طلاق دارم.
جاوید: مثل بچه آدم برمی گردی ایران اون روی سگ من وبالا نیار برمی گردی تو بدون من هیچ جا نمیری اینو بکن تو سرت.
چرا من این مرد و نمی فهمیدم چند دقیقه پیش برام خط و نشون می کشید از اشتباهش می گفت از اینکه همه
چیز بینمون تموم شده ولی حالا...
جاوید :کجایی؟
- می خوام ثابت کنم خیانت نکردم هیچی بین منو هومن نبوده.
جاوید : ایران بری سراغ اون مرتیکه دیگه نه من نه تو ها.
به تهدیدش پوزخند زدم : شما که تکلیف زندگیمون مشخص کردی منو از چی میترسونی؟
جاوید : ایران بیا اینجا حرف بزنیم.
- مگه حرف هات و نزدی ؟
جاوید : نکن با من این کار غرور منو بیشتر از این نشکن با غیرت من بازی نکن برگرد ایران.
- پس من چی مگه من غرور ندارم این همه تهمت بهم زدی باید خفه خون بگیرم.
لحنش ملامتم می کرد: خودخواه تر از تو تا حالا ندیدم ایران لعنتی تموم این مدت بهم دروغ گفتی چند بار بهت
گفتم از دروغ گفتن بیذارم هان ؟ هر بار گفتم از نگاه های این مرد خوشم نمیاد تو روم واستادی گفتی دوستم
محکوم کردی دارم محدودت می کنم هنوزم که هنوز پشت اون مرتیکه رو میگیری چرا نمیفهمی منم مردم غیرت
دارم غرور دارم وقتی فکر می کنم اون مرتیکه قبل من...

1403/08/07 03:54

پارت611
جیغ زدم : هیچی نبوده چرا نمیفهمی هیچی نبوده.
راننده چرخید نگاه متعجبی بهم کرد اخم کردم و سرم و پایین انداختم.
جاوید : بود یا نبود حق نداشتی از من پنهانش کنی ولی تو حتی پشیمونم نیستی!
صدام و پایین اوردم : من نمی خواستم دروغ بگم خودم میدونم اشتباه کردم ولی حقم اون تهمت ها نبود من هیچ
وقت بهت خیانت نکردم ثابتش می کنم.
صداش پایین اومده بود : نرو ایران چرا اذیتم می کنی ؟ تا کی باید از دست کار های تو خود خوری کنم دم نزنم؟
ایران بزنه به سرم یه بلایی سر اون یارو میارم کاسه صبرم دیگه داره لبریز میشه؟ بسه یکم دلت به حالم بسوزه.
هق زدم : کی بهت گفت؟
جاوید : مگه مهمه کی گفته؟ مهم این بود من از دهن تو باید این موضوع می شنیدم. نه یه غریبه اینکه منو داره
میسوزنه.
- نگفتم چون هیچی بینمون نبوده.
جاوید: شیش سال اسمت تو شناسنامه اش بوده.
- دلیل داره من راست گفتم هیچ وقت بهت خیانت نکردم ثابت می کنم اون وقت پشیمون میشی از تموم حرف
های که زدی ولی دیگه فایده ی به حال من نداره.
عربده زد : دعا کن دستم بهت نرسه ایران روانیم کردی.
انتظار داشتم حرف هاش و پس بگیره. انتظار داشتم ازم می خواست برگردم تا همه چیز و باهم درست کنیم انتظار
داشتم بهم می گفت هنوزم براش اهمیت دارم این مرد با رفتارش و صبوری که برای من خرج کرده بود سطح
انتظارم و نسبت به خودش بالا برده بود ولی هیچ کدوم از حرف های که من منتظرش بودم به زبون نمی اورد.
تماس قطع کردم سرم به پشتی صندلی تکیه دادم قطره اشک ها روی پلک پایینم جمع شده بودن دونه دونه
سرازیر می شدن عصبانی بودم از دست خودم از جاوید ولی این بارم فقط و فقط خودم و مقصر همه چیز می
دونستم.

1403/08/07 03:57

پارت612
شناسنامه قدیم و از داخل کیفم بیرون اوردم به اسم هومن خیره شدم هومن قول داده بود همه چیز بین منو خودش
میمونه حتما دلیل قانع کننده ای داشت که چطور این شناسنامه به دست جاوید رسیده.
***
مسافت طولانی تا خونه هومن طی کردیم گوشیم و از دسترس خارج کرده بودم تا حس بی قراری که تو وجودم ول
می خورد باعث نشه غرورم و کنار بذارم دوباره جوابش بدم.
سینه ام از فرط گریه بی امان و بی صدام درد می کرد و کاسه چشمم می سوخت پول راننده و حساب کردم پیاده
شدم دستم روی زنگ گذاشتم.
صدای خواب آلود هومن از پشت اف اف پخش شد : کیه؟
- منم بیا پایین.
سکوت کرد : تویی ایران ؟ ساعت چنده؟
- گفتم بیا پایین هومن.
صداش نگران بود : اومدم .
هومن نقش بازی نمی کرد واقعا صداش نگران بود اگه کار هومن بود چی ؟ حتی نمی خواستم بهش فکر کنم.
صدای قدم هاش شنیدم در ساختمون با ضرب باز شد سینه اش با شتاب بالا و پایین می شد به نفس نفس افتاده
بود انقدر عجله کرده بود که حتی تیشرتش و برعکس پوشیده بود.
هومن : چی شد؟ حالت خوبه ؟
نه کار هومن نبود : شناسنامه من کجاس ؟
هومن : چی کجاس؟
- شناسنامه ام که اسم تو داخلش بود کجاس هومن؟
گیج نگاهم کرد : کجا می خواد باشه؟ این مزخرفات چیه مثل ادم بگو چی شده این وقت شب اومدی اینجا؟

1403/08/07 03:59

پارت613
بی حس و حال شناسنامه و از کیفم بیرون اوردم دستش دادم با دیدن شناسنامه چشم هاش گرد شد.
هومن : این دست تو چیکار می کنه ؟
تلخ گفتم : منم اومدم همین بپرسم این شناسنامه چه جوری رسیده به دست جاوید؟
لب زد : جاوید!
- آره همه چیز و فهمیده این شناسنامه کجا بوده هومن؟
هومن : تو گاوصندوق بود...
ساکت شد فقط نگاهم کرد بی حرف برگشت و از پله ها بالا رفت پشتش راه افتادم. هومن در کمد باز کرد و چهار
زانو روی زمین نشست و رمز گاوصندوق وارد کرد و درش باز کرد. چند لحظه مات فقط نگاه کرد و عصبی بلند شد.
تلفنش و برداشت و شماره گرفت.
کمی مکث کرد : سلام خانم میشه وصل کنید اتاق سیصد و سی ...
کلافه به موهاش چنگ می انداخت : اتاق تحویل داده.
چشم هام بستم دیگه نیاز به پرسیدن نبود لالا بالاخره کار خودش کرده بود.
هومن تماس قطع کرد غرید : من این زن آتیش میزنم فقط بشین تماشا کن .
دوباره شماره گرفت نا امید سمت نشیمن راه افتادم صدای فریاد هومن بلند شد. مطمئن بودم مخاطبش کسی جز
لالا نبود.
هومن : میدونم صدام میشنوی و جرات نداری جواب بدی اسم تو هم میشه گذاشت انسان حالا کارت به جایی
رسیده از خونه من دزدی می کنی لالا بگرد دنبال سوراخ موش این دفعه دست رو بد کسی گذاشتی خیال نکن همه چیز تموم شده.
سرم و بین دست هام گرفتم حالم خوش نبود کاش زودتر صبح می شد باید اول خودم و جمع و جور می کردم تا
بتونم دوباره با جاوید رو در رو بشم.
صداش بم بود خسته : چیکار کرد؟ دعوا کردین؟

1403/08/07 04:02

پارت614
هیچ کار فقط دوست داشتش و ازم گرفت.
- فقط جر و بحث کردیم.
هومن : تقصیر من درستش می کنم خودم با جاوید حرف میزنم حقیقت و بهش میگم.
- نه .....
نالید : خودم خرابش کردم خودم درستش می کنم.
سرش و مختصر تکون داد : نه من لالا و دست کم گرفتم لالا به خاطر انتقام از من این کار کرده من با جاوید حرف میزنم.
- نه این یکی رو بایداز زبون خودم بشنوه نه هیچکس دیگه.
هومن نگاه شرمندی بهم انداخت : شرمندتم ایران نمی دونم چی باید بگم.
- هیچی منو میبری خونه آفرین؟
متعجب نگاهم کرد : شب اینجا بمون ....
بعد اون حرف ها جاوید دلم راضی نمی شد. نگاهم دزدیدم.
آهی کشید: متوجه شدم الان لباس عوض می کنم.
صدای گوشیش بلند شد از اتاق بلند گفت : جاوید...
- جواب نده.
هومن : نگرانت ایران .
زمزمه کردم : می دونم

1403/08/07 04:04

پارت615
&جاوید&
با مرز دیونگی فاصله چندانی نداشت هومن تماسش و رجیکت کرد این بار شماره خسرو و گرفت بی توجه به چراغ
قرمز چهار راه و رد کرد ساعت ها بود خیابون ها رو برای پیدا کردن ایران بالا پایین کرده بود.
از این که زندگیش و تو بوق و کرنا جار بزنه همه بفهمن با ایران مشکل پیدا کرده متنفر بود ولی نگرانی باعث شده
بود خواسته هاش و نادیده بگیره دلش آروم نمی گرفت ساعت از سه صبح هم گذشته بود و هنوز خبری از زنش
نداشت فکر های ترسناکی تو سرش مثل قطار ردیف شده بودن.
اگه تو راه تصادف کرده بوده چی؟ اگه راننده آدم درستی نبود چی؟ یه زن تنها ؟ تو جاده؟ این وقت شب؟ وای از
دست این زن فکر ... فکرهای بدتری هم به سرش میزد فکر اینکه زنش امشب و خونه اون مرد چشم سبز بگذرونه
همون قدر که اگه تصادف کرده باشه حالش و بد می کرد.
صدای نخراشیده خسرو تو گوشی پخش شد : الو؟
پاش و بیشتر روی پدال گاز فشار داد : خسرو فقط بگو ایران اونجاس؟
دلش بال بال میزد برای شنیدن جواب مثبت سکوت خسرو طاقتش و طاق کرد :خسرو مردی یک کلمه آره یا نه؟
صدای نفس سنگین خسرو و شنید : نه داداش اینجا نیست چی شده ؟
هر جواب منفی که می شنید مطمئنتر می شد که زنش قرار شب خونه شوهر سابقش بگذرونه دردش می گرفت.
درد داشت ایران بدجور داشت حرف های که نمی دونست از کجا به زبونش اومده بود و تلافی می کرد.
- خسرو از آفرین پرس آدرس خونه این هومن نامجو داره؟
خسرو : صبر کن.
صدای پچ پچ شنید : نه داداش میگه تا حالا خونه هومن نرفته کجایی جاوید؟ ادرس بده بیام پیشت.
- نه لازم نیست ببخش این وقت شب مزاحم شدم.
خسرو : این چه حرفی من الان دل نگرون توام پیداش میشه اذیت نکن خودت پسر...

1403/08/07 04:07

از اون پارتای خوب بودا حالشو ببرید🤗❤

1403/08/07 04:14

بریم واسه پارتای آخر🥲

1403/08/07 21:58

پارت616
پوزخند زد : باشه من برم.
دیگه حال خودش و نمی فهمید فقط دنبال یه نشونه بود ایران حق نداشت حرف از رفتن بزنه نه الان که مزه
بودنش و چشیده بود از انتخاب ایران پشیمون نبود ولی حرف های اون زن براش زور داشت.
بدش اومده بود چیزی که باید از زنش می شنید و از هفت پشت غریبه شنیده بود. ایران حق نداشت همچین چیز
بزرگی و ازش مخفی کنه نمی تونست بودن اون مرد و کنار زنش تحمل کنه چرا ایران نمی فهمید بیشتر از هر چی
تو این دنیا براش ارزش داشت.
به خودش حق می داد ایران حق نداشت به این رابطه ادامه بده ایران حق نداشت به همین راحتی بگه همه چیز
تموم شده و بذاره بره.
می دونست تو عصبانیت کنترلش و منطقش و از دست داده بود بیشتر از همه می دونست حرف آخرش بزرگترین
دروغی بود که به زبون اورده بود دست چپش تیر کشید و ماشین کنار زد چشم هاش و از درد روی هم گذاشت.
نفسش دوباره برگشت آهی کشید زیر لب زمزمه کرد: کجایی دختر؟ جان هرکی دوست داری یه خبر از خودت بده.
صدای گوشیش بلند شد دست دراز کرد تلفن همراهش و از صندلی کنار برداشت پیامی که از طرف ایران اومده بود و
و باز کرد.

" من تهرانم جام خوبه ،فردا صبح میام خونه حرف بزنیم"
دستش روی شماره رفت دوباره خاموش کرده بود از نگرانی جان به لبش کرده بود. اون وقت با دو تا جمله سر و ته
همه چیز و هم اورده بود این بار از عصبانیت پشتش هم تیر کشید این زن تا با دست های خودش نمی کشتش
دست بردار نبود با کف دست سینه دردناکش و ماساژ داد.
گوشیش زنگ خورد شماره خسرو بود.
- چی شده خسرو؟
خسرو نجوا کرد : داداش اون موقع نشد حرف بزنم خواستم بگم ایران خونه ماست نگران نباش حالش خوبه.
انگار آب یخ روی آتیش درونش که زبونه می کشید ریخته بودن خونه اون مردک نرفته بود دلش یکم آروم گرفت.

1403/08/07 22:04

پارت617
دارم میام.
خسرو: داداش یکم حالش روبه راه نیست بذار با آفرین یکم حرف بزنه سبک بشه قول میدم خودم صبح
میرسونمش خونه نگران نباش.
بی اختیار لب زد: خیلی گریه می کنه.
خسرو : گفتم که حالش خوش نیست ولی نمی خواد نگرانش باشی ما هستیم حواسمون هست.
سرش و روی فرمون گذاشت به کجا رسیده بودن که حتی نمی تونست زنش آروم کنه.
- خسرو یه آرام بخشی چیزی بهش بدین یکم بخواب.
خسرو: باشه توهم برو خونه یکم چشم روی هم بذار فردا که جفتون آروم شدین بیا بشین حرف بزنید مشکلتون
حل کنید.
مشکلی نداشتن اگه اون مردک پاش و از زندگیشون بیرون می کشید دیگه مشکلی نداشتن.
- همین که جاش امن برای من کافیه...فعلا.
ماشین به حرکت در اورد دلش کمی آروم گرفت فردا با ایران اتمام حجت می کرد و پای این مردک و از زندگیشون
می برید اجازه نمی داد ایران با بچه بازی هاش همه چیز و خراب کنه.
ماشین جلو خونه خسرو پارک کرد. کمربندش و باز کرد صندلی و کمی به پشت خوابوند سعی کرد برای مدت
کوتاهی چشم هاش و ببنده.
***
&ایران&
به ساعت نگاه کردم مانتوم و همراه شالم برداشتم افرین و خسرو هنوز خواب بودن بدون خداحافظی ساکم
برداشتم دلم می خواست وقت بیشتری برای خودم بخرم سراغ راه پله رفتم بی حال با پاهای سست پله ها رو
سلانه سلانه پایین اومدم.

1403/08/07 22:06

پارت618
در آهنی بستم چند قدم به جلو برداشتم ایستادم نگاهم و به زمین دادم صدای قدم پاش و شنیدم روبه روم
ایستاد نگاهم به کفش ورنی مردانش بود. صدای آه کشیدنش عمیق پر سوزش گوشم پر کرد.
دست دراز کرد ساکم از دستم گرفت : من برات میارمش.
بی احساسی پشت صداش و می تونستم به تنفر تشبیه کنم چونه ام و بالا اوردم خیره مردمک های طوسیش شدم
ولی حس کردم یه چیزی فرق کرده تو نی نی چشم هاش دنبال احساساتی بودم که تا همین دیشب باور نداشتم
زاییده ذهن خودم باشه.
بغض نداشتم تهی از هر حسی بودم نه خشم ، نه نفرت،نه امید انگار باغ پر درخت احساساتم تبدیل به یه بیابون بی
آب و علف شده بود.
پشت سرش راه افتادم قرار نبود امروز فرار کنم دیگه فرار کردن از گذشته بس بود. پیشونی پر حرارتم و به شیشه
یخ زده ماشین تکیه دادم خیره مونده بودم به توده های مه آلود که از بارون دیشب تشکیل شده بودن نگاهم هم
مثل سرما هوا یخ زده بی حالت بود.
تو سرم جملاتی از اتفاقی که برام افتاده بود و ردیف می کردم اولین بار بود که می خواستم راجب گذشتم جز با یه
روانکاو صحبت کنم سخت بود ولی چاره ای نبود.
سکوت سنگینی بینمون حکم فرما بود. ماشین و داخل حیاط پارک کرد پیاده شدم و ساکم و برداشتم بدون اینکه
منتظرش بمونم از پله های ایوان بالا رفتم.
ساکم و روی زمین گذاشتم روی مبل نشستم صدای در و قدم هاش شنیدم ولی سرم و بلند نکردم.
جاوید : چیزی می خوری ؟ می خوای چیزی برات بیارم؟
فقط می خواستم زودتر همه چیز و بگم تمومش می کردم.
تکون سرم خیلی نامحسوس بود : بشین می خوام حرف بزنم.
نفس عمیق کشیدم : می خواستی بدونی ازدواجم با اینکه ثبتی بود چرا شیش سال طول کشید؟
حرفی نزد چونه ام و بالا گرفتم کتش و روی مبل انداخت تکیه به دیوار داد و دست هاش و دور سینه اش حلقه کرد.
چیزی نگفت ولی منتظر بود منتظر بود ادامه بدم...

1403/08/07 22:10

پارت619
خودم مجبور به حرف زدن کردم : من نمی خواستم چیزی ازت پنهون کنم واقعا میگم ترسیده بودم که گذشته ام
مانع این بشه تا داشته باشمت من تقصیری تو چیزی که برام اتفاق افتاده بود نداشتم امیدوارم بتونی درک کنی.
صداش خسته تر از همیشه بود : چی رو پنهون کردی ایران ؟
می دونستم اشک هام پشت مردمک های چشمم انتظار میکشیدن ولی سعی کردم پلک نزنم : وقتی سهراب به
خاطر پول همه چیز و تموم کرد خیلی تحقیر شدم ارزش من ارزش احساساتم کمتر از زمین و حساب بانکیش بود.
اون روز ها حتی مادرم و مقصر می دونستم همه رو مقصر می دونستم جز خودم وقتی سورج پا پیش گذاشت باز
همایون خان زیاد راضی به نظر نمی رسید لج کردم هیچ علاقه ای به سورج نداشتم فقط می خواستم این بار چیزی
که دیگران می خواستن نشه بعد عقد فهمیدم رفتار های سورج نرمال نیست بعد چند هفته متوجه شدم اعتیاد
داره همایون خان این بار خودش پا پیش گذاشت و طلاقمو گرفت دیگه واقعا غرورم خورد شده بود از نگاه های پر
ترحم اطرافیانم بیزار بودم تا اینکه تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل از ایران برم میخواستم خودم و به همه ثابت
کنم بازم همایون خان مخالف بود ولی هیچکس جلو دارم نبود.
صدام رنجیده و ضعیف بود ولی باز ادامه دادم : روز های اول و ماه های اول خیلی سخت بود حتی گاهی به سرم
میزد برگردم ولی غرورم اجازه نمی داد دلم نمی خواست این بارم دست از پا درازتر برگردم ادبیات نمایشی می
خوندم اون موقع دختر زیاد اجتماعی نبودم هر وقت تو جمع قرار می گرفتم سعی می کردم خودم و تو حاشیه نگه
دارم هم اتاقیم دانشجوی بازیگری بود به اصرار هم اتاقیم قبول کردم برای تماشای تمرینشون باهاش برم اونجا
بود که با هومن آشنا شدم دانشجو کارگردانی بود برای پایان نامه اش قرار بود یه اجرا و روی سن ببره اونجا فهمیدم
هومنم دو رگ اس تا اینکه خبر رسید یکی از بازیگراشون تصادف کرده هومن از من خواست بازی کنم اولش قبول
نکردم ولی با اصرا بقیه قرارش شد یه بار امتحان کنم نقش کوتاهی بود ولی وقتی اون بالا رفتم دیگه خودم نبودم
اون روز فهمیدم بازیگری برای من مثل یه سکوی پرواز میمونه هومن بود که استعدادم و کشف کرد کم کم روابطم با
هومن بیشتر شد چندین کار تئاتر با هم اجرا رفتیم بالاخره راه خودم پیدا کرده بودم کم کم دیواری که دور خودم
کشیده بودم و کنار زدم روابط اجتماعیم داشت بهتر می شد دیگه ایران خجالتی گذشته نبودم بازیگری اعتماد
بنفسم و بالا برده بود نوزده سالم بودم که با یکی از دانشجوهای تئاتر به مشکل خوردم چون من نقشش و گرفته
بود نقشی که به قول خودش برای داشتنش خیلی تلاش

1403/08/07 22:16

کرده بود ولی تو تست قبول نشده بود سر این ماجرا تو
خود دانشگاه کارمون به زد و خورد کشید. اونجا فهمیدم پدرش یه مرد پرنفوذ مشخص بود کسی که به من حمله
کرده بود و اخراج نمی کردن فقط زورشون به یه دانشجو خارجی با اقامت محدود می رسید اخراج که شدم دیگه
نمی تونستم ایتالیا بمونم اقامت تحصیلیم دیگه تمدید نمی شد دیگه نمی تونستم خوابگاه بمونم جایی نداشتم پول کافی هم نداشتم...

1403/08/07 22:16

پارت620
از مادرم پولی در خواست نمی کردم مثل بیشتر دانشجو ها برای خرج تحصیلم گارسونی میکردم حقیقتش دوست نداشتم دیگه برگردم ایران وقتی هومن متوجه شد جایی برای موندن ندارم بهم پیشنهاد داد
می تونم باهاش هم خونه بشم.
نفسش و عصبی فوت کرد از گوشه چشم دیدم با چشم های عصبانی داشت نگاهم می کرد : به همین راحتی با یه
مرد هم خونه شدی؟ خانوادت از این موضوع خبر داشتند؟
نگاه گناه کارم و دزدیدم: اونجا این چیزها انقدر ها هم عجیب نبود.
آروم محکم ولی با حرص گفت : برای تو هم عادی بود! تو کجا بزرگ شدی ؟ با چه فرهنگی ؟
لب خشکم و با زبون خیس کردم: قرار بود برای مدت کوتاهی اونجا اقامت داشته باشم پول این و نداشتم تا توی
هتل یا مسافر خونه بمونم اگه مجبور نبودم هیچ وقت این کار نمی کردم.
پوزخند زد : مجبور بودی؟ اصلا چرا موندی؟ وقتی دیگه دلیلی برای موندن نبود.
هیچکس درکم نمی کرد: نمی تونستم باز شکست خورده برگردم نمی خواستم دست خالی برگردم بگم باز نتونستم
باز گند زدم.
عصبی سمت پله ها رفت : بهتر ادامه ندیم چون واقعا این طرز فکرت و نمی تونم درک کنم ممکن حرفی بزنم که
دوست نداری بشنوی.
ایستادم : نرو جاوید هنوز حرف هام تموم نشده.
جاوید : خودم تا تهش خوندم لازم به گفتن نیست باز یه اشتباه دیگه کردی با هومن ازدواج کردی به خاطر اینکه
اقامت بگیری چیزی و از قلم ننداختم.
نالیدم : همه اش این نسیت.
برگشت نگاه مشکوکی بهم انداخت : یعنی بیشتر از این گند زدی به زندگیت!

1403/08/07 22:52

پارت621
پر بغض گفتم : این یکی تقصیر من نبود من هیچ وقت نمی خواستم این جوری بشه من قربانی شدم باور کن تو
این یکی موضوع هیچکس نمی تونه منو مقصر بدونه.
کلافه نگاهم می کرد: درست حرف بزن ببینم راجب چی حرف میزنی؟
به نقطه ای خیره شدم : هومن پیشنهاد ازدواج ثبتی و داد قرار شد بعد اینکه اقامت گرفتم جدا بشیم خیلی زود
کارای اقامتم درست شد قرار شد بعد اینکه هومن از فلورانس برگشت جدا بشیم من خونه تنها موندم هومن یه
همسایه داشت ...
سکوت کردم یاد اوری اون مرد خیلی سخت بود هنوز نگاهم به زمین بود.
- تنها زندگی می کرد اوایلم در نظرم مرد متشخصی بود سنش بالابود برخورد زیادی با هم نداشتیم روزی که
هومن رفت شبش اومد پایین..
ساکت شدم با استرس پرسید : اومد پایین چیکار کرد؟
صداش ترسیده بود انگار حدس های زده بود : گفت لوله های آب مشکل دارن می خواد لوله های ما رو هم چک
کنه اجازه دادم وارد خونه بشه ولی به سرعت از کارم پشیمون شدم چون فهمیدم بوی الکل می داد وقتی گفت می
دونه هومن نیست قرار نیست امشب برگرده بیشتر ترسیدم.
جاوید : بعدش چی شد؟
صدام از ته چاه انگار بلند می شد: رفتم داخل اشپزخونه منتظرش موندم ازم خواست شیر اب حموم چک کنم
قبول کردم چون دلم می خواست فقط بره. ترسیده بودم وقتی شیر حموم چک کردم خواستم برگردم بهش بگم
لوله های اب ما مشکل نداره که دیدم پشت سرم ایستاده.
نگاهش نکردم ولی لحنش التماسی بود : داری سربه سرم میذاری شوخی نه؟ ایران نمی خوای بگی اون مرد...
ادامه نداد با گریه ادامه دادم: من پسش زدم قسم می خورم هر کاری کردم که پسش بزنم ولی نشد.
گروپ صدای مجسمه ی بودی که کنار نرده راه پله قرار داشت نگاهم سمت مجسمه ی که حالا خورد شده بود
کشیده شد.
جاوید : ایران!

1403/08/07 22:56