The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤤

201 عضو

پارت622
جرات بلند کردن سرم نداشتم: من التماسش کردم گریه کردم جیغ زدم کمک خواستم ولی نشد نتونستم خودمو نجات بدم سرمو کوبید به دیوار گیج شدم دیگه توانی برای تقلا نداشتم ولی باز سعی کردم عقب بکشم ولی نمیذاشت سرم محکم تر به دیوار کوبید
حالا داشتم هق هق می کردم بالاخره جرات رو درو شدن با چشم هاش پیدا کردم کنار خورده شیشه های مجسمه
نشسته بود پلک نمیزد فقط فقط نگاه می کرد خالی از هیچ حسی تو چشم هاش فقط نگاهم می کرد.
ادامه دادم تک تک صحنه دوباره تو سرم تکرار شدن : انقدر سرم و به دیوار کوبید که حس کردم مرگم نزدیک دیگه
نتونستم پسش بزنم دیگه نشد جیغ بزنم کمک بخوام از پا در اومدم
حتی کوچکترین تکونی نمی خورد فقط نگاهم می کرد: من تلاشم کردم تا خودم نجات بدم.
حرف های که مدت زیادی بود قورتشون داده بودم بالاخره بالا آورده بودم.
- چیزای که بعدش یادم همه گنگ بود. صدای داد فریاد صدای آژیر پلیس بعد خودم تو بیمارستان دیدم هومن
کنارم بودم تا هفته های اول حرفم نمیزدم. هومن نه شماره ای از خانواده ام داشت نه آدرسی بعدها خودم اجازه
ندادم کسی بفهمه چه حقارتی کشیدم نمی خواستم حتی یه نفر بفهمه چجوری خورد شدم تو دادگاه تونستم ثابت
کنم اون مرد بهم ...بهم تجاوز کرده.
چرا هیچی نمی گفت؟چرا عصبی نمی شد؟ چرا داد نمیزد؟ نمی دونستم باید ادامه بدم یا نه؟
- تو دادگاه فهمیدم تو گذشته مظنون به چند تجاوز بوده ولی تبرئه شده بود دادگاه محکومش کرد به پونزده سال
زندادن پونزده سال مجازات کسی بود که روح منو کشته بود زخم هام التیام پیدا نکرد برای همین تصمیم گرفتم
تمومش کنم هر چی قرص پیدا کردم خوردم اما فقط دچار مصمومیت دارویی شدم زنده موندم شیش ماه بستری
بودم تنها کسی که اون روزها کنارم بود هومن بود بدون هیچ چشم داشتی تا مدت ها نمی تونستم با دنیای بیرون
ارتباط برقرار کنم می ترسیدم از همه مرد ها می ترسیدم باز هومن بود که کمکم کرد خودم و دوباره بالا بکشم اگه
هومن نبود منم نبودم خیلی سال پیش دوباره خودکشی می کردم.
نگاهش کردم دیگه نگاهم نمی کرد چشم هاش بسته بود دستش روی سینه اش گذاشته بود صورتش توی هم
رفته بود بس بود هر چی لازم بود گفتم : می دونم حقت بود قبل ازدواج این چیزها رو بدونی میدونم نباید چیزی
ازت پنهون می کردم الانم بهت حق میدم هر تصمیمی خواستی می تونی بگیری فقط ...

1403/08/08 03:27

پارت623
نفس گرفتم : فقط بدون هیچ وقت راجب احساساتم دروغ نگفتم.
حرفی نمیزد نگاهم نمی کرد فقط سینه اش و با دستش ماساژ می داد می دونستم واسه مردی مثل جاوید شنیدن
این حرف ها چقدر سخته ولی حال من از جاوید بدتر بود منتظر یه حرف بودم حتی راضی بودم باز داد بزنه.
سکوتش عذاب آور تر بود.
سکوتش طولانی شد می ترسیدم پسم بزنه غرورم جلوش شکسته بودم
با التماس صداش زدم : جاوید
انگار روزه سکوت گرفته بود: پشیمونی؟
جوابی نداد ولی من سکوتش به مثبت بودن جوابم تشبیه کردم حق داشت ؟ نداشت؟ اما پس من چی ؟
ایستادم نمی خواستم بیشتر از این ضعفم و ببینه ساکم برداشتم: تا هر وقت بخوای می تونی فکر کنی.
این گفتم از خونه ی که قرار بود شاهد خوشبختیم باشه بیرون زدم ولی یه چیزی با خودم جا گذاشته بود قلبم جای
خالیش عجیب تو سینه ام حس می شد.
***
روی تخت دراز کشیده بودم خیره انگشتر ازدواجم بودم یعنی تا کی قرار بود تو انگشتم جا خوش کنه بعد اینکه از
خونه بیرون زدم مثل جوجه های ترسیده به همایون خان پناه بردم وقتی تو اغوش مادرم هق میزدم دلم به حال
خودم سوخت بیشتر دلم برای نگاه پر غصه مادرم شکست.
همایون خان رفته بود وقتی با اون حال بهش پناه اوردم عصبی شد خودش به فحش کشید خودش سرزنش کرد
که اجازه داده بود این ازدواج سر بگیره. گفت میره تا حسابش با جاوید صاف کنه.
جلوش نگرفتم انگار واقعیت و پذیرفته بودم انقدر جاوید می شناختم که می دونستم همچین چیزی براش قابل
هضم نیست منم دیگه همه چیز و تموم شده می دونستم.
تو این یه ساعت این چندمین بار بود که گوشیم زنگ می خورد ولی مثل مجسمه ها به سقف خیره شده بودم در
اتاق باز شد مادرم وارد اتاق شد.

1403/08/08 03:30

پارت624
صداش از گریه گرفته بود : ایران جان خسرو با تو کار داره.
تلفن به دستم داد حوصله خودم هم نداشتم می دونستم خسرو از اینکه صبح بی سر و صدا رفته بودم نگران شده
بود بی حال جواب دادم
- خسرو من با جاوید حرف زدم نمی خواد نگران باشی.
صداش گرفته بود : برای این زنگ نزدم من پایینم لباس بپوش بیا ایران باید بریم جایی.
ترس ناشناختی وجودم در بر گرفت : چیزی شده ؟
صداش زیادی پریشون بود: چیز خاصی نیست حالا بیا پایین حرف میزنیم.
روی تخت نشستم : خسرو درست بگو چی شده ؟ کجا باید بریم ؟
خسرو : نترسی ها باید بریم بیمارستان.
بی معطلی از سر جام بلند شدم : چی شده ؟ کی بیمارستان؟
خسرو من من کرد : هول نکنی ها جاوید...
با شنیدن اسم جاوید زیر پام خالی شد و روی زانوهام افتادم مادرم هینی کشید.
سمن: چی شدی ؟ ایران چی میگه خسرو؟
خسرو : یکم فشارش بالا و پایین شده.
- یعنی چی ؟ حالش خوبه ؟ جاوید خوبه ؟
خسرو : آروم باش خوبه فقط بیا پایین که زودتر بریم.
- خسرو اگه فشارش بالا و پایین شده چرا بردینش بیمارستان.
سکوت کرد این یعنی قضیه خیلی بدتر از این حرف ها بود.
التماس کردم: خسرو جون آفرین بگو چه خاکی تو سرم شده؟

1403/08/08 03:32

پارت625
اه کشید : چیزی نیست ها فقط ..
- خسرو میگی یا نه ؟
خسرو : دکترا گفتند یه سکته رو رد کرده.
خشکم زد گوش هام درست شنیده بود نفسم رفت فراموش کردم قبلا چجوری نفس می کشیدم.
دیگه هیچی از حال خودم نمی فهمیدم. فقط یه جمله تو سرم چرخ میزد ." سکته کرده" تموم توانم و برای حرف
زدن به کار گرفتم.
صدام میلرزید : زنده اس ؟
خسرو : معلوم که زنده اس ای بابا اخه این چه فکری می کنی! اگه حالت خوب نیست می خوای نریم؟
نفهمیدم چه جوری از جام بلند شدم : نه صبر کن الان میام.
خسرو ماشین و داخل پارکینگ طبقاتی بیمارستان پارک کرد در ماشین و باز کردم به صدای اعتراض مادرم و
خسرو توجه ای نشون ندادم مضطرب و نگران تر از این بودم که حتی نگران شناسایی شدن از طرف مردم باشم
به سمت حیاط بیمارستان دویدم پله های بیمارستان بدون لحظه ای توقف بالا رفتم و خودم به سالن انتظار بخش
مراقبت های ویژه رسوندم.
همایون خان تو راه رو در حال قدم زدن بود. سیروس خان به دیوار تکیه زده بود سیروس خان با دیدنم تکیه اش و
از دیوار گرفت سمتم اومد.
به خاطر آبی که تو چشم هام جمع شده بود سیروس خان و تار می دیدم.
- کجاس؟
سیروس خان بازوم گرفت سمت اولین نیمکت کشوندتم : بیا ایجا بشین بابا جان، رنگ به رو نداری.
هق هق می کردم : بابا حالش خوبه ؟ می خوام ببینمش.

1403/08/08 03:44

پارت626
این بار همایون خان جواب داد : دکترا گفتن سکته خفیف کرده فعلا تو بخش سی سی یو بستری دکترش گفت
حداکثر تا 48 ساعت باید زیر نظر باشه به ما هم اجازه ندادن تا ببینیمش.
سیروس خان آه کشید : خدا رحم کرد خسرو به موقع رسید خدا بهمون رحم کرد.
دلم ریش شد : تقصیر من ؟ می دونم تقصیر من بود...
همایون خان زیر لب زمزمه کرد:الله اکبر
سیروس: اتفاقی که افتاده دکترش گفت به خاطر فشار عصبی و استرسی که بهش وارد شده این اتفاق افتاده.
سرم تکون دادم: نه تقصیر من دیدم حالش خوب نیست باز گذاشتم رفتم اگه خسرو نمی رسید...
سیروس خان نچ نچی کرد : از دست شما بچه ها اینجوری نکن دختر می خوای تو هم بستری کنند.
زیبا : بابا خبری نشد؟
سرم و بلند کردم. زیبا با حال پریشونی به سیروس خان نگاه می کرد.
سیروس : فعلا که خبری نیست مادرت چطور؟
زیبا آب بینیش و بالا کشید : انقدر بی تابی کرد که بهش آرامبخش تزریق کردن خوابیده من اومدم بالا ببینم خبری
شده یا نه؟
مادرم هم رسید : خسرو رفت دنبال کوشا مثل اینکه بچه شنیده چی شده می خواد بیاد اینجا..
لبم پایینم گاز گرفتم : بچه ها پیش کی موندن؟
زیبا : پیش آفرین نگرانشون نباش.
نمی دنستم چند ساعت گذشته ولی هنوز تو بی خبری بودیم دلم داشت تو حلقم میزد خودم مقصر حال جاوید می
دونستم من به این روز انداخته بودمش.

1403/08/08 03:47

پارت627
تقصیر من بود که این اتفاق افتاده بود اگه هیچ وقت وارد زندگیش نمی شدم هیچ کدوم از این اتفاق ها نمی افتاد.
الان جاوید به جای بیمارستان کنار بچه هاش بود چجوری ولش کردم از این ایران خودخواه که اون لحظه فقط
نگران حال خودش بود متنفر بودم.
خسرو و کوشا هم رسیده بودن با دیدن کوشا که چشم هاش به سرخی میزد باز خودمو لعنت کردم.
صدای کوشا ازبغض گرفته بود : بابام...
سیروس خان بغلش کرد : خوب بابا جان خوبه چیزی نیست میرم اجازه میگیرم بری ببینیش.
کوشا مثل پسر بچه های ترسیده فقط به پدربزرگش نگاه می کرد.
خسرو دستش روی شونه کوشا گذاشت : کوشا عمو جان دیدی گفتم خوبه الان بابا جون میره اجازه میگیره که بری
بابات و ببینی.
کوشا چشم چرخوند با دیدنم جلو اومد هنوز ترس و تو نگاهش می شد دید مثل من ترسیده بود ترس از دست
دادن جاوید خیلی ترسناک بود.
دست لرزونم و سمتش دراز کردم : بیا اینجا ..
کوشا روبه روم ایستاد : جاوید میمیره آره؟
بند دلم پاره شد : نه کی گفته! حالش خوب میشه مگه نمیبینی همه میگن حالش خوبه.
می دیدم چه سعی داشت تا گریه نکنه به خاطر بغضش تند تند نفس می کشید: دروغ میگن گفتن مامانم حالش
خوب میشه ولی نشد.
بغضم شکست من چیکار کرده بودم الهی بگردم.کوشا میترسید پدرش مثل مادرش از دست بده.
بی اختیار بلند شدم و بغلش کردم : ولی بابایی تو خوب میشه به خاطر شما هم شده خوب میشه من میدونم به
خاطر شما هم که شده قوی میمونه.
سیروس خان اجازه گرفت تا کوشا از پشت شیشه پدرش ببینه سیروس خان همه رو فرستاده بود خونه فریده خانم
راضی نبود که بره ولی حال خوبی نداشت با اصرار بقیه مجبور به رفتن شد.

1403/08/08 03:50

پارت630
جاوید سر کج کرد تا دید بهتری بهم داشته باشه معذب سرم و پایین انداختم اروم جلو رفتم گوشه مانتوم تو مشتم گرفته بودم.
فریده : من که نفهمیدم شما سر چی دعواتون شده که همچین فشاری بهت اومده مادر جان به فکر خودت نیستی
به فکر این بچه ها باش این بچه این چند شب اصلا چشم روی هم نذاشت.
اون لحظه انقدر حالم بد بود که نمی تونستم تجزیه و تحلیل کنم که حرف فریده خانم از سر ناراحتی بود یا
دلسوزی؟
فقط یه چیز و خوب می دونستم همه به اندازه خودم نه ولی من و مسئول حال جاوید می دونستند.
صدای گرفته جاوید شنیدم : دعوا چیه مامان جان؟ من چند روزی بود حالم بد بود خودم پشت گوش انداختم کی
گفته ما دعوامون شده من و زنم مشکلی نداریم.
لپم و از داخل گاز گرفتم هنوزم داشت از من حمایت می کرد ولی خودم و خودش و که نمی تونست گول بزنه.
مقصر این حال جاوید من بودم.
تا به خودم بیام دستم کشیده شد این دو روز انقدر سخت گذشته بود که جون تو بدنم نمونده بود با همون نصف
زوری که جاوید خرج کرده بود سمتش متمایل شدم.
پر محبت گونه ام بوسید : بابا گفت نگران بودی حالم خوب دیگه ناراحت نباش.
فقط لازم بود یه پلک میزدم تا اشک هام سرازیر می شد کافی بود دهنم باز می کردم تا همون جا بشینم زیر گریه
بزنم.
حتی لبخند بقیه ام دلم آروم نمی کرد تموم ساعت تو سکوت کنار تخت ایستاده بودم دلم هم نمی خواست از جام
تکون بخورم جاوید دستم و توی دستش گرفته بود حتی وقتی براش کمپوت باز کردن تا آبش بخوره دستم و ول
نکرد برای منی که ترس از دست دادنش و تجربه کرده بودم آرامش محض بود.
حالا می فهمیدم چقدر این مرد دوست داشتم هم زمان احساس تلخ و شیرینی داشتم قلب تیکه پاره شده ام با هر
فشار آرومی که جاوید به دستم می اورد دوباره جون می گرفت وقت ملاقات دیگه تموم شده بود همه داشتن
میرفتن.

1403/08/08 04:02

پارت631
همایون : ایران بیا من میبرمتون خونه.
سرم و تکون دادم : نه من میمونم.
این بار سیروس خان با محبت گفت : بابا جان دیدی که حالش خوبه خیالت راحت شد خودت اینجوری از پا در
میای دو شب چشم روی هم نذاشتی.
بغضم قورت دادم : نه می خوام امشبم بمونم.
خسرو: بخش مردونه اس اجازه نمیدن بعد من میمونم اگه جاوید کاری داشت کمکش کنم.
با لجبازی سرم و تکون دادم : پایین میمونم مهم نیست.
سیروس خان خندید : چی بگم از دست شما جوون ها جاوید خودت فقط از پس این دختر بر میای راضیش کن بره
خونه یکم بخوابه.
سنگینی نگاه جاوید روی خودم حس کردم. ولی انگار برگشته بودیم به گذشته چون نگاهش معذبم می کرد.
سیروس خان و همایون خان هم بیرون رفتند تا ما رو تنها بذارند.
جاوید : بیا اینجا بشین.
کنار تختش نشستم وقتی حرفی نزد چونه ام و بالا گرفتم.
با دقت چشم هام بررسی کرد : چرا انقدر رنگت پریده؟
هنوز نگران من بود این نشونه خوبی نبود؟ با سر انگشت دستش استخون بیرون زده گونه ام لمس کرد : اصلا چیزی
خوردی؟
لب زدم : ببخشید...
اولین قطر اشکم روی گونه ام افتاد راه و برای قطر های اشکم باز کرد.
اسمم و زمزمه وار صدا زد : چی رو ببخشم؟
بینیم با صدا بالا کشیدم : دیدم حالت بده همین جوری گذاشتم رفتم همه اش تقصیر من ...تقصیر من حالت بد شد.

1403/08/08 04:06

پارت632
جاوید: فقط همین؟
- نه. اگه پنهون نمی کردم...
جاوید : باشه گریه نکن حالم به جا نیست حالت بد بشه دستم به جای بند نیست.
با پشت دست صورت خیسم و پاک کردم ولی نمیتونستم جلو اشک هام بگیرم.
- اگه بخوای دیگه نمیام اینجا ..
جاوید: الان راجب این چیزها حرف نمیزنیم نمی خوام هم اینجا حرفی بزنیم.
چونه ام گرفت: حاله خودت خوبه ؟
لب زدم : خوبم
- به خاطر حال من که نمیگی؟
جوابی که ندادم به سختی خم شد جلو گونه ام بوسید دست خودم نبود دستم و دور گردنش حلقه کردم سر و
صورتش و بوسیدم صدای ناله اش و که شنیدم به خودم اومدم عقب کشیدم. صورتش از درد توی هم جمع شده بود.
محکم لب گاز گرفتم : وای ببخشید.
لبخند بی جونی زد : خوبم چیزی نیست.
تکیه داد : این دو روز خونه نرفتی ؟
مثل دختر بچه ها سرم تکون دادم اخم ملایمی روی پیشونیش نشست.
جاوید : پس امشب میری خونه.
- نه دلم اینجا میمونه.
جاوید دستم نگه داشت: نه میری می خوام تنها باشم بهش احتیاج دارم کوشا هم خیلی ترسیده میدونم از
بیمارستان خاطر خوشی نداره با تو هم بیشتر از هر کسی احساس راحتی می کنه می خوام امشب با بچه باشی.

1403/08/08 04:08

پارت633
سرم و روی گردنم کج کردم : هر چی تو بخوای فقط ...
جاوید: فقط اینکه میری خونه می خوابی بیشتر از این بهم دغدغه واسه فکر کردن نده و اینکه تو کاری نکردی که
من بخوام ببخشمت.
سرم و تکون دادم منم نمی خواستم هنوز که حالش بهتر نشده حرفی زده بشه که باعث بشه فشار بهش بیاد.
جاوید : فقط قبل اینکه بری یه لیوان آب به من میدی.
لیوان اب به دستش دادم : واقعا خوبی؟
با اطمینان تو چشم هام نگاه کرد: خوبم شلوغش نکنیدحالا برو.
سمت در رفتم : ایران
برگشتم : یه چیز بخور ...
- می خورم.
جاوید : تقصیر تو نبوده می تونم درکت کنم پس نمی خواد از چیزی بترسی.
***
زن : خانم؟ اتاق پایین هم جارو کشیدم. همه جا رو هم دستمال کشیدم که گرد و خاکی نباشه کار دیگه ی با من
ندارید؟
نگاهی به سهیلا خانم انداختم که فریده خانم برای کار معرفیش کرده بود.
- دستتون درد نکنه نه دیگه کاری نیست.
سهیلا: می تونم بمونم شام هم درست کنم؟
فردا به احتمال زیاد جاوید مرخص می شد داشتم خونه رو آماده می کردم.
- نه خودم...
با صدای گریه نورا ادامه حرفم و نگفتم ببخشیدی گفتم و سمت راه پله راه افتادم. نورا که هم زمان جیغ می کشید
و گریه می کرد از پله داشت پایین می اومد.
- چی شده ؟
نورا هق هق می کرد با انگشت کوچیکش بالا نشون داد: بوبو ، کوکو...

1403/08/08 04:11

پارت634
ادامه نداد زد زیر گریه : نورا گریه نکن صبر کن سهیلا خانم و راهی کنم میام ببینم چی شده.
کیف پولم و برداشتم چند تراول به دست سهیلا خانم دادم : سهیلا خانم ممنون خیلی لطف کردین شمارتون دارم
از این به بعد کاری بود باهاتون تماس میگیرم.
سهیلا : وای خانم این خیلی زیاد!
متوجه شده بودم به پول این کار احتیاج داشت که اصرار داشت کارهای دیگه رو انجام بده: خونه به این بزرگی و
دست تنها تمییز کردی حقته عزیزم.
سهیلا خانم تشکر کرد و تا دم در همراهیش کردم برگشتم دیدم نورا روی پله ها نشسته و هنوز گریه می کرد.
- بیا ببینم چی شده!
دستش گرفتم و بالا رفتیم دستم ول کرد سمت حموم که تو اتاق بود دوید.
نورا: بوبو رنگش رفته داره میمیره.
باز زیر گریه زد نگاهم به جوجه های بیچاره افتاد پر هاشون خیس شده بود هر کدوم یه طرف بی حال افتاده بودن.
- نورا چرا اینا رو خیس کردی؟!
نورا : می خواستم حمومشون کنم بوبو میمیره؟ نذار بمیره.
نفسم و کلافه بیرون فوت کردم : از دست تو بچه!
جوجه های بیچاره رو که نا نداشتن حتی سر پا بی ایستن و صدای ضعیف جیک جیکشون به گوش می رسید و روی
کارتونی گذاشتم پایین بردمشون کنار شومینه گذاشتمشون.

1403/08/08 04:14

پارت635
نورا گریه نکن نگاه الان خشکشون می کنم. اخه مگه این زبون بسته ها شنا بلندن که تو وان انداختیشون.
بلندتر هق هق کرد دستمال کاغذی برداشتم بینیش و با اشک هاش پاک کردم.
نورا : نذار بمیرن من نمی خوام بوبو بمیره.
- بذار سشوار بیارم خشکشون کنم دیگه دست من نیست نباید مینداختیشون توی اب عزیزم.
کوشا : نورا عرضه نگه داشتن هیچی رو نداره.
نورا جیغ کشید : دروغ نگو خودت گفتی جوجه ها شنا می کنن.
چشم غره ای به کوشا رفتم : پس همه آتیش ها زیر سر تو آقا کوشا.
کوشا شونه ای بالا انداخت کانال تلویزیون عوض کرد: من گفتم جوجه اردک ها بلدن شنا کنن به من چه این خنگه !
نورا : به بابا میگم اذیتم کردی.
کوشا : اه جیغ نکش دیگه...
دست به کمر شدم : این بچه فرق جوجه ها رو با هم میفهمه! من توی مارموز میشناسم.
لبش کج شد هیچی نگفت خواستم برم بالا تا سشورا بیارم که کوشا گفت : اه، این بوی چیه؟
هین بلندی کشیدم سمت آشپزخونه دویدم: وای سوپم.
در قابلمه رو برداشتم بخار غذا به دستم گرفت مچ دستم و سوزندم در قابلمه رو ول کردم با صدا روی زمین افتاد.
زیر گاز خاموش کردم و دستم زیر اب سرد گرفتم اشک هام از سوزش دستم راه افتاده بودن.
سوپ شیری که برای جاوید آماده کرده بودم کمی ته گرفته بود دستم و هم سوزنده بودم صدای جیغ بلند نورا
باعث شد از آشپزخونه بیرون بزنم سوزش دستم امانم بریده بود.
- باز چی شد؟
نورا با انگشت کوشا و نشون داد : کوشا میگه بوبو میمیره.

1403/08/08 04:17

پارت636
نگاه تند و تیز به کوشا انداختم : بچه شدی کوشا سر به سرش نذار دیگه.
کوشا : حقیقت گفتم چرا حالا گریه می کنی ؟
- دستم سوزندم.
کوشا : چرا پماد نمیزنی ؟
- پماد خوبش نمی کنه برو خمیر دندون برام بیار.
کوشا بلند شد.
نورا هم دنبالم راه افتاد : نمیمیرن.
- نه قربونت...
لبم و از سوزش دستم گاز گرفتم.
نورا : من گشنمه...
- الان شام میکشم.
خمیر دندون به دستم مالیدم میز شام چیدم با سشوار جوجه های بیچاره رو خشک کردم هنوز بی حال بودن بلند
که می شدن تلو تلو می خوردن از طرفی سوزش دستم کم تر نشده بود بدتر هم شده بود وقتی برگشتم نورا
همچنان داشت گریه می کرد انگار این دو تا بچه امروز با من لج کرده بودن.
- اخه شما چرا امروز لج کردین؟
کوشا عصبی لباسش و که با لکه های سس کچاپ کثیف شده بود نشونم داد : نگاه کن با لباسم چیکار کرد گند زد به
لباسم خیلی بی عرضه ای نورا ، *** خنگ بلد نیستی هیچ کاری بکنی.
نورا : خودتی به بابا میگم بهم گفتی خنگ...
دوباره چونه لرزوند : کوشا بسه. نورا چهار سالش خجالت بکش.
کوشا داد زد : تو هم همه اش طرف این و بگیر.

1403/08/08 04:19

پارت637
از اشپزخونه بیرون زد: وا مگه من چی گفتم! کجا میری بیا غذات بخور!
جوابی نداد دیگه داشت گریه ام می گرفت.
نورا : من بابام می خوام چرا نمیاد
پاش و به زمین کوبید : بگو بابام بیاد.
کلافه روی صندلیم نشستم منم دل تنگ جاوید بود اصلا منو چه به بچه داری من از پس خودم هم دلتنگیم بر نمی
اومد.
نورا : من بابا می خوام.
- نورا گریه نکن دیگه من که گفتم فردا میاد.
نورا : نه الان می خوام.
لج کرده بود گوشه اشپزخونه نشسته بود گریه می کرد جیغ می کشید.
- نورا دختر خوبی باشی برات اسباب بازی میخرم اصلا هر چی می خوای برات میخرم بیا اینجا..
نورا : نه نه نه فقط بابام و می خوام.
خودم هم مثل بچه ها دلم می خواست نق بزنم وقتی دل خودم هم برای جاوید داشت پرپر میزد چه جوری این بچه
رو که چند روز بود پدرش ندیده بود آروم می کردم.
تلفن بی سیم برداشتم بدون توجه به ساعت شماره جاوید گرفتم.
خسرو جواب داد : سلام خسرو.. جاوید بیداره؟
اب بینیم بالا کشیدم : سلام.. اره صبر کن گوشی بهش بدم.
خش خشی شنیدم بعد صدای جاوید پشت گوشی پخش شد: ایران چیزی شده ؟
صداش نگران بود لبم گاز گرفتم یه وقت مثل بچه ها زیر گریه نزنم : طوری نیست فقط...

1403/08/08 04:22

پارت638
جاوید: فقط چی؟ چرا صدات انقدر گرفته ؟ این صدای گریه نورا؟
مظلوم گفتم: اهوم من بلد نیستم آرومش کنم همه اش گریه می کنه به حرف منم گوش نمیده.
نچ کردنش و شنیدم : باز لج کرده ؟
- اره. باباش می خواد.
جاوید: حالا تو چرا بغض کردی ؟ گوشی بده بهش ببینم چرا لج کرده؟
گوشی به دست نورا دادم نمی دونستم جاوید پشت تلفن چی بهش می گفت که نورا انگار که جاوید می دیدتش
سرش به جواب مثبت تکون می داد گاهی هم اهومی می گفت.
نورا لب هاش جمع کرد : قول ؟
بعد خندید: باشه.
گوشی تلفن سمت من گرفت رفت سراغ غذاش : الو ایران؟
گوشی کنار گوشم نگه داشتم : معجزه کردی ؟
نخندید: چرا رفتی خونه ؟
جواب ندادم دوباره صدام زد : ایران با تو بودم ؟
روی مبل نشستم وقتی صدام میزد قلبم از دلتنگی به تالاپ و تلوپ می افتاد.
بغ کرده جواب دادم: بله ؟
جاوید : بله جواب نیست میگم چرا رفتی خونه؟
قلبم دلخور بود: خودت گفتی پیش بچه ها بمونم پیش تو نیام!
جاوید : گفتم کنار بچه ها بمون نگفتم دستشون بگیر ببر خونه تنهایی مراقبشون باش همچین انتظاری نداشتم.
مخصوصا حال خودت که اصلا روبه راه نیست بعدشم کی گفتم نیا گفتم لازم نیست شب بمونی من حالم خوبه
احتیاج به مراقبت ندارم خسرو هم به زور خودش میمونه تو این چند روز مگه نیومدی دیدن من چیزی گفتم؟

1403/08/08 04:25

پارت639
مشکل همین جا بود چیزی نمی گفت مثل یه آشنا خیلی دور و معمولی میرفتم ملاقات شوهرم وقت ملاقات که تموم
می شد مجبورم می کرد تا برگردم حتی برای چند ثانیه هم تنها نشده بودیم تا حرفی بزنیم. جاوید معمولی رفتار می
کرد این منو می ترسوند.
جاوید : چرا حرف نمیزنی این چند روز اصلا شبیه ایران بلبل زبون نیستی ؟
برای اینکه تو این چند روز انگار اندازه سال ها از هم فاصله گرفته بودیم.
آروم زمزمه کردم : بچه ها رو میبرم خونه مامانت.
جاوید : ایران نکن اینجوری وقتی دست و بالم بسته اس واسم دغدغه فکری نتراش بدم میاد فکرم پیشت بمونه و
نتونم کاری بکنم گفتم که به چیز های بی خود فکر نکنی نگفتم؟
- گفتی ببخشید من فقط یکم خسته ام تو ناراحت نباش .
جاوید: خسته ای برای اینکه میشینی فکر های بی خود می کنی قبلا هم گفتم الانم میگم من زنم و طلاق نمیدم
حتی اگه حق طلاق داشته باشه چیزی قرار نیست تو زندگی ما تغییر کنه.
واقعا بچه شده بودم : اما گذشته...
صداش جدی شد: من تو حال زندگی می کنم فهمیدی ؟
- آره
نفس عمیق کشید : شام خوردی؟
- میخورم.
جاوید : حتما بخور کوشا چیکار می کنه مدرسه میره؟ کی میره دنبالش؟
دلم برای حساسیت های خرکیش تنگ شده بود : نه نفرستادمش دو روز پیش تب کرده بود تازه یکم حالش خوب
شده.
جاوید: حالش الان که خوبه؟

1403/08/08 04:29

پارت640
نمی خواستم نگرانش کنم تا دوباره حالش بد بشه خنده نمایشی کردم: عالیه انقدر خوبه که طبق معمول سر به سر
نورا میذاره.
جاوید: حواست که بهشون هست ایران؟
- هستش ولی وقتی نیستی من از پسشون بر نمیام فکر کنم اصلا مادر خوبی نشم.
خندید: فردا زودتر از ساعت ملاقات بیا باشه؟
لبم گاز گرفتم خودش پیش قدم شده بود: باشه...
در اتاق کوشا باز کردم روی تخت نشسته بود : ما می خوایم کنار شومینه بخوابیم تو هم دوست داری بیا...
جوابی نداد : می دونم دلت برای بابات تنگ شده برای همین به دل نمیگیرم سرم داد زدی غذات گذاشتم تو یخچال
هر وقت خواستی بیا پایین بخور..
کوشا : فردا مرخص میشه؟
- اره میای پیش ما ؟
جواب نداد : منتظرتم...
خواستم برم که آروم گفت : منظوری نداشتم ...
داشت عذر خواهی می کرد پسرک مهربون : غذات بخوری می بخشمت.
غر زد : حالا خیلی هم خشمزه اس که هی اصرار می کنی.
چپکی نگاهش کردم : بچه پرو
***
از آسانسور خارج شدم نایلکسی که تو دستم بود به دست چپم دادم شال عقب رفته و جلوتر کشیدم آرایش
ملایمی کرده بودم رنگ شادی انتخاب کرده بودم نمی خواستم جاوید و با قیافه خسته و نذارم ناراحت کنم.
پرستار: خانم ابطحی وقت ملاقات هنوز نشده ها چجوری اجازه دادن بالا بیاین؟

1403/08/08 04:32

پارت641
پرستار بخش دختر جوونی بود که تو این مدت که جاوید اینجا بستری بود باهاش اشنا شدم.
لحن پر از شیطنتش باعث شد لبخند روی لبم بشینه : دیگه واسه بازیگر ها یه استثنا های قائل میشن حال بیمار
ما چطوره؟
پرستار: حالش خوبه همه ی آزمایش هاش خوب بوده تا الان فشارشم بالا نیست دکترش هنوز نیومده ولی حتما
امروز مرخص میشه.
- خدا رو شکر...
پرستار: دیگه دارید میرید ولی ما هنوز یه عکس با شما نداریم.
لبخند زدم با چند پرستاری که اونجا حضور داشتن عکس یادگاری انداختم چند دقیقه ی وقتم گرفته شد پیچ راه
رو رد کردم جلو اتاق جاوید که درش نیمه باز بود ایستادم قبل اینکه وارد اتاق بشم با صدای همایون خان سر جام
میخ کوبم شدم.
همایون : سر اردلان بحثتون شد؟
صدای اروم جاوید و به سختی شنیدم : ایران چی گفت؟
همایون : اون دختر که حرفی نمیزنه.
جاوید : نه به اردلان ربطی نداشت.
همایون : جز داستان اردلان چی باعث میشه همچین فشاری بهت بیاد جاوید می دونی خسرو دیرتر می رسید چی
می شد قرامون چی بود پسر مگه قرار نشد هر کار اردلان باهات کرده ربطش ندی به این دختر طفل معصوم.
حرف اردلان بود ؟ باز اردلان چیکار کرده بود؟
جاوید : عمو من که گفتم با این موضوع خیلی سال پیش کنار اومدم یه بارم این بحث پیش نکشیدم مقصر اصلی این
داستان اردلان شایدم آقا جون بود که می دونست پسرش پدوفیلیا داره باز به پدرم اخطار نداد تا منو به اون خراب
شده نفرسته پس می دونم ایران هیچ ربطی به اردلان و کارهاش نداره.
حس کردم یه نفر با پتک تو سرم کوبیده.

1403/08/08 04:37

پارت642
همایون : تقصیر منم بود که اصرار کردم تو رو برای ادامه تحصیل بفرستن پیش اردلان پس تقصیر منم بود.
جاوید: شما خبر نداشتید اردلان مریض من به جای سکوت باید با یکی حرف میزدم تقصیر خودم هم بود به هر
حال دیگه گذشته برای من تموم شده می بینید که چه راحت دارم راجبش حرف میزنم.
همایون: تو ده سالت بود چه کاری از دستت بر می اومد.
دیگه نمی شنیدم چی می گفتن چند قدم به عقب برداشتم.
صدای همایون خان تو سرم تکرار می شد. قطعه های پازل و کنار هم قرار دادم جاوید گفته بود از خیلی وقت پیش
من و دوست داشت ولی گفته بود قسمت هم نبودیم قبلا ها هم گفته بود چیزی فهمیده بود که باعث شده بود
آرزوهاش همه نابود بشن
جاوید می دونست اردلان پدر منه می دونست اردلان با مادر من چیکار کرد خیلی ساله که از این موضوع خبر
داشت.
یاد نگرانی های وسواس گونانه جاوید افتادم یاد کابوس هاش و بی قراری هاش افتادم.
حرف های جاوید تو سرم تکرار شد. اردلان مبتلا به پدوفیلیا بود آقاجون می دونست. یاد حرف های همایون خان و
جاوید تو راه پله افتادم همایون خان موافق این ازدواج نبود جاوید چند سالی پیش اردلان زندگی کرده بود اردلان
مریض بود.
یاد حرف جاوید وقتی داخل اتاق هتل با هم جربحث می کردیم افتادم.
" کار پدرت تکمیل کردی واقعا نابودم کردی."
به دیوار چنگ انداختم حقیقت مثل روز روشن بود.
نالیدم : ای وای
اردلان اصلا انسان بود؟ تحمل این یکی نداشتم دیگه قرار بود از این مردی که می گفتند پدرم چی بشنوم.
چیزی شبیه یه تیکه زغال طرف سمت چپ سینه ام و میسوزند تموم این مدت تلاش داشتم میون همه این اتفاق ها
خودم سرپا نگه دارم امروز فهمیدم چیز دردناک تر از دست دادن جاوید وجود داشت.

1403/08/08 04:42

پارت643
از پنجره به حیاط بیمارستان خیره بودم هوا درست شبیه این روز های زندگی من بود سرد و خاکستری که قلبم و
منجمد می کرد برعکس انتظارم بهاری در کار نبود همه چیز روز به روز داشت وحشناک و پیچیده تر می شد.
همایون:ایران!
به صدا واکنش نشون دادم دست های یخ زده ام و مشت کردم بغض راه گلوم و مسدود کرده بود.
همایون یه قدم دیگه سمتم برداشت: چرا اینجا نشستی؟ کی اومدی؟
جواب که ندادم چهره اش نگران شد : خوبی دخترم؟
سرم مختصر تکون دادم: بیا برو تو من می خوام برم ببینم دکتر جاوید اومده یا نه؟
- اردلان ...
مکث کردم : با جاوید چیکار کرده؟
چشماش باریک شد و نفسش سخت شد : نباید گوش می کردی از کی پشت در وایستاده بودی؟
لب هام تکون خورد با نجوا دردناکی گفتم : همایون خان؟
با اخم درهم کنارم نشست : چیز خوبی نیست که گفتنی باشه .
چونه ام لرزید: اردلان به جاوید تجاوز...
همایون خان اجازه نداد حرفم کامل کنم قاطع جواب داد : نه
- پس چی ؟
همایون:برو از خودش بپرس؟
سرم تند تکون دادم : نمی تونم...
همایون خان آه کشید : من مقصر اصلی هر اتفاقی هستم که برای جاوید پیش اومده. جاوید نسبت به هم سن و سال
هاش باهوش تر بود شر و شیطنت هم سن و سال های خودش نداشت بیشتر از سنش همه چیز و درک می کرد فکر
می کردم باید تو محیطی قرار می گرفت که پتانسیل این داشته باشه رشد کنه. من به سیروس اصرار کردم برای ادامه تحصیل به یه کشور پیشرفته بفرستدش...

1403/08/08 04:44

پارت644
سیروس مخالف بود ولی انقدر تو گوشش خوندم تا بالخره راضی شد.
جاوید بچه آرومی بود هیچ وقت احساساتش و نشون نمی داد متوجه شده بودم از اینکه یهو از خانواده اش داشت
جدا می شد نگران حتی ترسیده بود ولی من قول دادم مراقبشم ده سالش بود همراه من اومد آلمان اون موقع من هنوز
نمی دونستم اردلان با سمن چیکار کرده بود. اردلان اون موقع یه تجارت جدید و شروع کرده بود شیش ماه این ور
بود شیش ماه آلمان زندگی می کرد همراه اردلان و خاله ات تو یه خونه زندگی می کردیم تا اینکه سوسن می
خواست برگرده سفر با دو تا بچه کم سن سخت بود اردلان از من خواست با سوسن برگردم تا مراقبش باشم من
هنوز نمی دونستم برادرم مشکل روانی داشت بازم حماقت کردم جاوید به دست اردلان سپردم همون جوری که یه
بار سمن سپردم.
همایون: برگشتم به آلمان به خاطر مریضی پدرم با یه ماه تاخیر انجام شد اردلان چند باری با هام تماس گرفته بود
که کی بر می گردم عجیب بود که خیلی پیگیری می کرد من به خاطر حال پدرمون گفته بودم تا دو ماه دیگه نمی
تونم برگردم ولی وقتی دیدم حال پدرم بهتر شده زودتر از زمانی که به اردلان گفته بودم برگشتم حتی یادم رفت به
اردلان خبر بدم وقتی برگشتم با دیدن جاوید حس کردم یه چیزی درست نیست اردلانم از اینکه بی خبر برگشته
بودم ناراحت بود این و به خوبی حس می کردم جاوید خیلی گوشه گیر شده بود بچه آرومی بود ولی دیگه حتی با
منم حرفم نمیزد و خودش بعد مدرسه تو اتاق خوابش حبس می کرد جاوید هیچ وقت از من فاصله نمی گرفت ولی
حس می کردم از من میترسه بعضی شب ها جاوید کنار من می خوابید ولی بعد برگشتم هیچ وقت پاش و تو اتاقم
نذاشت چندین بار خواستم با خودم به استختر ببرمش یا جاهای تفریحی که از این حالت در بیاد قبول نمی کرد.
وقتی از اردلان پرسیدم چه اتفاقی برای جاوید افتاده اردلان پرخاش کرد که کاری با جاوید نداشته حتی سراغ
جاوید رفت اونجا حس کردم جاوید از اردلان میترسه صد برابر از ترسی که در برابر من از خودش نشون می داد از
اردلان می ترسید منم فکر می کردم به خاطر خلق و خوی تند اردلان که جاوید همچین واکنشی نشون می داد کم
کم دیدم این بچه دچار اضطراب و کابوس های شبانه شده هر بار که به بالا سرش میرفتم اجازه نمی داد حتی برای
آروم کردنش لمسش کنم واقعا نگرانش شده بودم تصمیم داشتم جوری از سیروس بخوام به آلمان بیاد تا نگران نشه شاید بتونه مشکل این بچه رو حل کنه.

1403/08/08 04:50

پارت645
همایون خان انگشت هاش درهم قفل کرد به جلو خم شد آه کشید: از مدرسه جاوید برام ایمیل اومده بود که فوری
باید به مدرسه میرفتم اونجا با معلمش و مدیر مدرسه که صحبت کردم فهمیدم جاوید تو مدرسه پرخاش و بدقلقی می
کرد به شدت افت تحصیلی پیدا کرده بود. متوجه شدم قبل من اردلان و خواسته بودن و بهش تذکر داده بودن ولی
اردلان به من هیچی نگفته بود هنوز تو مخیلم نمی گنجید همه چیز زیر سر برادر خودمه نظر مدیر مدرسه و مشاور
این بود که باید جاوید پیش یه روانپزشک کودک ببرم گفتن اگه اقدامی نکنم مجبور می شن از مراجع قانونی
اقدام کنن برای جاوید برای اول هفته وقت دکتر گرفته بودم می خواستم بعد اینکه نظر دکترش گرفتم با سیروس
همه چیز و در میون بذارم اون موقع فکر می کردم این رفتار جاوید به خاطر جدا شدنش از خانواده و تنهایی اینکه
من تنهاش گذاشته بودم منزویی شده آخر هفته با یکی از دوستام بیرون رفته بودم آخر شب که برگشتم اول سری
به جاوید زدم که متوجه صدای ناله اش شدم وقتی پیداش کردم دیدم کنار تخت افتاده از درد به خودش می پیچید.
وقتی بدنش و چک کردم متوجه شدم کتفش آسیب دیده بود کتفش ورم کرده بود پوستش به کبودی میزد متوجه
شدم خیلی وقته که دستش تو این وضع و داره درد میکشه آمبولانس خبر کردم هر چی ازش می پرسیدم چه
اتفاقی افتاده جوابم نمی داد بردمش بیمارستان دکتر ها گفتن بودن کتفش در رفته بود ولی اونجا متوجه شدم از
طرف بیمارستان با پلیس تماس گرفته شده پلیس منو دستگیر کرد میدونی به چه جرمی ؟!
پوزخند : کودک آزاری میدونی وقتی همچین چیزی شنیدم چه حالی شدم افسر پرونده بهم گفت جز در رفتگی
کتف روی تن جاوید پزشک ها متوجه آثار زخم غیر معمول شدن یکی بدنش سوزونده بود.
هینی کشیدم و دستم و جلو دهنم نگه داشتم : یعنی چی ؟
- دکتر روانپزشک جاوید تشخیص کودک ازاری عاطفی و بدنی داده بود بعد اینکه با جاوید صحبت کردن بالخره
متوجه شدن چه کسی آزارش می داده تونسته بودن به حرف بیارنش اسم اردلان برده بود بعد چیز های که دکترش
برام تعریف کرد متوجه شدم اردلان جز تنبیه های بدنی با روان این بچه ام بازی کرده بود یک ماه تموم این بچه
تحقیر های جنسی شده بود هر تحقیری که فکر می کنی تهدید می شد اردلان به شدت جاوید و ترسونده بود.
خوشبختانه دکترا گفتن تعرضی انجام نشده بعد ها که با دکتر اردلان حرف زدم متوجه شدم چرا اردلان انقدر پیگیر
بود که می خواست بدونه قرار کی برگردم اعتراف کرده بود وقتی از برگشت من تا دو ماه دیگه مطمئن شده
بود برنامه ریزی کرده بود چجوری از زجر دادن جاوید بیشترین لذت ببره تعرض تو برنامه

1403/08/08 04:57

هاش بود ولی برگشت بی
برنامه من نقشه هاش خراب کرده بود. اونشب که جاوید و زده بود باعث در رفتگی کتفش شده بود برای این بود که
جاوید می خواست با سیروس تماس بگیره تا بیاد دنبالش از اونجا ببرتش من نمی تونستم باور کنم اردلان برادرم
همچین حیوونی حتی نمی دونستم چجوری باید این خبر به سیروس بدم تنها کاری که اون موقع فکر کردم درسته
خبر کردن پدرم بود دادگاه اردلان به یه تیمارستان منتقل کرد پدرم به عنوان قیم جاوید تو دادگاه حاضر شد کل
این اتفاق ها کمتر دو هفته افتاد اونجا فهمیدم اردلان مبتلا به پدوفیلیا ، سادیسم جنسی ، پارانوئید بوده بدون
اردلان برگشتیم پدرم تاکید کرده بود از اتفاق های که افتاده نباید با هیچکس حرف بزنیم پدر نگران آبروش بود
نگران این بود که خانواده اش از هم بپاشه من مطمئن بودم اگه سیروس می فهمید چه اتفاقی افتاد به همین راحتی از اردلان نمیگذشت...

1403/08/08 04:57

پارت646
پدرم مجبورم کرد سکوت کنم همینم باعث کلی اختلاف بین ما شد من اصرار داشتم سیروس
باید همه چیو بدونه پدرم مخالف بود خودم و الان سرزنش می کنم نشستم و فقط تماشا کردم جاویدم حرفی
نمیزد ولی من مطمئن بودم سیروس از رفتار جاوید متوجه حال بدش می شد حتی چند باری اشاراتی زده بودم
وقتی به سیروس گفتم حس نمی کنه جاوید خیلی گوشه گیر شده در جوابم گفت جاوید از اول بچه سر به زیر و
ساکتی بود هیچ تغییر تو رفتار این بچه ندیده بودن نمی دنم شاید منم بودم فکر می کردم پسرم جاش پیش
عموش امن بوده چند هفته بعد هم که خبر رسید اردلان خودش و حلقه آویز کرده پدرم برای حفظ آبروی خانواده
گفت تصادف کرده جاوید بعد مرگ اردلان و برگشتش به خونه کمی اروم تر شده بود ولی فکر کن یه بچه رو تو این
وضعیت رها کنن چی از اب در میاد یه آدم بزرگ سال که حتی به سایه خودشم شک داره نمی تونه حتی به
عزیزانشم اعتماد کنه همیشه نگرانش بودم از اینکه هیچ کاری برای این بچه نکردم پشیمونم بزرگتر که شد اصرار
شدیدی داشت که هیچکس راجب این موضوع چیزی نفهمه مخالف ازدواجتون بودم به خاطر اینکه میترسیدم جاوید
انتقام رفتار اردلان از تو بگیره خشمش و سر تو خالی کنه.
- انتقام بگیره؟
همایون : اگه من نبودم مراقب جاوید نبودم می خواست این کار با سیما بکنه جاوید تحقیر شده بود تنها به انتقام
فکر می کرد البته علاقه مند شدن به تو باعث شد بتونم از کاری که می خواست انجام بده منصرفش کنم ولی وقتی
فهمید تو کی هستی چه نسبتی با اردلان داری داغون شد هیچ وقت اون روز فراموش نمی کنم.
- برای همین ازدواج کرد.
همایون: باید میرفت اگه میموند حتما یه گندی میزد اگه اون موقع ازدواج می کردین مطمئنم جاوید نمی تونست
خشمش کنترل کنه نگار خیلی کمک کرد تا جاوید بشه اینکه میبینی کمکش کرد خودشو پیدا کنه.
همایون خان رفته بود حالا حتی از همیشه شرمنده تر بودم اردلان بچگی جاوید خراب کرده بود من باعث این حال
و روزش بودم.
در اتاق باز کردم نگاهم به زمین بود صداش و شنیدم
جاوید : دیر کردی ؟ قرار بود زود بیای ؟
برنگشتم تا نگاهش کنم برعکس به سمت یخچال کوچک اتاق پرواز کردم : سلام ترافیکه دیگه خودت که میدونی
خیابون های شهر چقدر شلوغه؟

1403/08/09 03:13

پارت647
صدای آرومش شنیدم : امروز فیلم برداری داشتی؟
پاکت اب پرتقال و برداشتم : نه نداشتم فقط چند سکانس مونده که تو هفته اینده قرار فیلم برداریش انجام بشه.
همچنان نگاهش نمی کردم : برای من یه لیوان بریز.
- برای تو دارم میریزم.
کیف و نایلکس و گوشه تخت گذاشتم: عمو هم رفت ببینه دکترم اومده یا نه ولی دیر کرد!
عمو! همایون خان عموی من هم به حساب می اومد؟ من دختر اردلان بودم! مردی که جاوید و ازار داد بود سرم و
تکون دادم حق نداشتم ضعف نشون بدم نه حالا که خودم مقصر این حال جاوید بودم لیوان به دستش دادم ولی
مچ دستم نگه داشت مجبورم کرد کنارش بشینم نفس عمیق کشیدم.
با اعتراض گفت : چرا نگاهم نمی کنی ؟
گوشه لبم و به دندون گرفتم معذب سرم و بالا اوردم بچه ترسیده ای رو تصور کردم که پدر من باعث آزارش شده
بود.
با دیدن چشم هام ابروهاش بهم نزدیکتر شد : چرا چشم هات انقدر قرمز؟ گریه کردی؟
سرم تکون دادم تو دلم نالیدم اروم آروم باش : نه دیشب نتونستم بخوابم.
جاوید : چرا نتونستی ؟ بچه ها باز اذیتت کردن؟
بعد متوجه دست بسته شده ام شد : این دیگه چیه؟
لبخند بی جونی زدم : خواستم برات سوپ درست کنم دستم سوزندم از من زن خونه در نمیاد.
می خواستم هر جور شده بحث و منحرف کنم ولی نگاه جاوید اصلا انعطاف پذیر نبود.
دستم و باز کرد و انگشتش و روی رد زخمم کشید انگار داشت قلبم و لمس می کرد چه جوری تا الان خودم نگه
داشته بودم تا زیر گریه نزنم.
جاوید : بذار باز بمونه هوا بخوره.

1403/08/09 03:17