The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤤

201 عضو

پارت648
اخم هاش باز نشد دست دست کردم.
- سوپ می خوری؟
طولانی نگاهم کرد انگار فهمیده بود حالم خوب نیست ولی دیگه سوال پیچم نکرد.
جاوید : میخورم.
ظرف پیرکس و به دست جاوید دادم : فکر نکنم خوشمزه شده باشه.
جاوید : فکر کنم حرف زدن انداختم عقب باعث شده اینجوری بشی آره؟ ولی واضح گفتم مقصر نمی دونمت.
- منم گفتم خوبم.
***
بعد اینکه دکتر اخرین آزمایش های جاوید و چک کرد برگه ترخیص و امضا کرد.
دکتر : شیش تا هشت هفته طول میکشه تا بهبودی کامل حاصل بشه پس باید چند نکته رو حتما رعایت کنی.
فعالیت سنگین نباید داشته باشی تا دو هفته هیچگونه رابطه جنسی نباید داشته باشی به تدریج فعالیت خودت و
افزایش بده پیاده روی روزانه با فاصله کم و شروع کن سیگار مشروبات الکلی ممنوعه، چای و قهوه و نوشیدنی های
کافئین دار و فعلا محدود می کنی رژیم غذایی داری از استرس روحی فشار های عصبی اجتناب می کنی قند
خونشون خانم هر روز باید چک کنید هر سه ماه به پزشک مراجعه می کنید اگه همه این نکات رعایت بشه قول
میدم خیلی زود سرپا میشی انگار نه انگار سکته کردی.
ساک جاوید داخل صندوق عقب گذاشتم. ماشین جلوی در ورودی بیمارستان پارک کردم همایون خان مونده بود تا
به جاوید کمک کنه.
از ماشین پیاده شدم جاوید و همایون خان دیدم که کنار هم قدم بر می داشتند. همایون خان صحبت می کرد.
جاوید با اخم های توی هم رفته به همایون خان گوش می داد.
هایون خان پشت فرمون نشست جاوید نشست و مچ دستم و نگه داشت منو کنار خودش کشید.
جاوید : بیا اینجا..

1403/08/09 03:21

پارت650
جاوید : تنها کسی که خبر داشت هومن بود؟
سرم و تکون دادم صدای پوزخندش شنیدم: مادرت هیچ وقت فکر نمی کرد ممکنه دخترش توی یه کشور غریبه
واسش مشکلی پیش بیاد چه جوری به همین راحتی به حال خودت تنهات گذاشته بودن یه بارم بعد اون اتفاق
نفهمیده دخترش حالش خوب نیست.
می خواستم بگم مگه خانواده تو توجه ای کردن ولی جلوی کلمات و قبل اینکه از دهنم خارج بشه رو گرفتم.
- مادرم اون موقع درگیر مشکلات ایمان بود مکالمات کوتاهی داشتیم مادرم فکر می کرد من خودم دلم نمی خواد
بعد قضیه طلاقم زیاد ارتباط داشته باشیم.
تکون خورد با خشم گفت: اون عوضی...
دستش و روی سینه اش کشید از عصبانیت سرخ شده بود چشم هاش و بست هول شدم بازوش لمس کردم.
- جاوید جان مگه نشنیدی دکتر چی گفت الان حالت بد میشه خودت اذیت نکن.
دستش و مشت کرد : خوبم... اون عوضی کجاس؟ هنوز زندانیه؟
دستم و روی دست مشت شده ای جاوید گذاشتم: دو سال بعد زندانی شدنش همبندیش یه چاقو تو شکمش فرو
کرد از خونریزی زیاد قبل اینکه به بیمارستان برسوننش تموم کرد.
جاوید با خشونت گفت: همین که تو این دنیا نفس نمیکشه جای شکرش باقی...
جوابی ندادم: من میدونم حق داشتی قبل ازدواج همه چیز بدونی میدونم خیلی اشتباه کردم میدونم اگه کسی
راجب گذشته من خبر دار بشه ممکن ابروت به خطر..
نتونستم ادامه بدم جاوید دستم و کشید سمت سینه اش سرم و روی شونه اش گذاشت دست هاش دور کمرم حلقه
شد صورتش داخل موهام فرو کرد چشم هام بستم.
- به خانوادت می خوای بگی ؟
جاوید : این دیگه چه سوالیه؟
- میدونم نگران آبروتی همون بهتر کسی چیزی...

1403/08/09 03:28

پارت651
جاوید :هششششش... حرفات بدجور عصبیم می کنه ایران نشنوم دیگه همچین حرفی راجب خودت بزنی گذشته
زن من به هیچکس جز من ربطی نداره که حتی بخواد راجبش نظری بده.
دست هام و از حمایتی که تو صداش بود دور کمرش حلقه کردم خودم سرزنش کردم تموم این وقت با ترس های
احمقانه زندگی و به خودم جهنم کرده بودم.
جاوید: ولی دلخورم ازت ایران خیلی خیلی ازت دلخور عصبانیم میدونی چرا؟ نه به خاطر اتفاقی که برات افتاده!
چون انقدر بهم اعتماد نداشتی احساسم قبول نداشتی که منو محرم رازهات بدونی.
با بغض گفتم : ترسیدم...درکم کن.
جاوید: نمی تونم درک کنم ایران چیزی که باید از دهن زنم می شنیدم از دهن صد پشت غریبه شنیدم صد پشت
غریبه تر از من خبر داشتن من نمی دونستم.
مظلوم زمزمه کردم : ببخشید..
جاوید : از چی ترسیدی ؟ اخه منو چی تصور کردی ؟ چه رفتاری داشتم که فکر کردی تو رومقصر می دونم وقتی
نبودی !انقدر رفتارم متحجر بوده؟
- آخه تو جوری رفتار می کردی خوب وقتی حساسیت هات می دیدم بهم حق بده جاوید.
جاویدم : حق نمیدم فکر می کردم تا امروز فهمیده باشی چه جایگاهی تو زندگیم داری ایران من وقتی فکرشم می
کنم چه اتفاقی برات افتاد از زور عصبانیت می خوام بمیرم اره رگ غیرتم باد می کنه می خوام تیکه پاره کنم اونی
که جرات تعرض به تو رو پیدا کرده ولی فکر اینکه تو رو دیگه نداشته باشم از همه اینا بدتر منو اذیت می کنه.
- ببخشید
جاوید : ایران دیگه با من این کار نکن من بدم میاد نفر اخری باشم که هر چی که مربوط به تو بفهمم.
- دیگه چیزی پنهون نمی کنم.
اه کشید : من می خوام خیلی چیزهای دیگه رو بدونم ولی میترسم قلبم تحمل نکنه.
- این چه حرفیه. نگو اینجوری..

1403/08/09 03:31

پارت654
سرخ شدم هنوزم گاهی خجالت زده ام می کرد انگشت هام و زیر ملحفه جمع کردم لب پایینم و زیر دندونم
گرفتم تخت یه نفر بود جثه جاوید همه تخت اشغال کرده بود ولی حق با جاوید بود من تو بغلش به راحتی جا شده بودم.
انگشت شستش و بالا اورد لب پایینم و از زیر دندونم جدا کرد.
جاوید : قلب من نصف و نیمه کار می کنه ولی باز رحم نمی کنی دلبری میشی.
روی صورتم خم شد و لب هاش و طولانی روی ماه گرفتگی روی پیشونیم گذاشت زیر بوسه هاش که روی صورتم
می شست پلک هام روی هم افتاد جا به جا شد حالا من بودم که از پایین به بالا نگاهش می کردم بازوش و از پشت
سرم برنداشت.
زیر گوشم پچ پچ کرد : یکم دیگه دلبری کن بعد برو..
خنده هام با جلو اومدن صورتش ساکت شد دست هام و روی شونه هاش گذاشتم.
نجوا کردم : باز اذیت میشی...
جاوید: یه کوچولو بمون میری حالا.
گودی چونه ام بوسید صورت زبرش گونه ام خراش می داد دیگه دل رفتن هم نداشتم به خواسته اش تن دادم با
ارامش چشم هام بستم.
آرامشم با باز شدن ناگهانی در اتاق دود شد. صدای ذوق زده نورا به گوشم رسید.
نورا : بابایی..
چرخیدم و سرم داخل سینه جاوید قایم کردم تا کمتر برهنگیم مشخص باشه جاوید ملفحه رو روی تنم بالا کشید.
تشر زد: مگه من به شما نگفتم بدون در زدن و اجازه گرفتن وارد اتاق کسی نمیشی.
کمی خودم و از جاوید جدا کردم تا به صورتش دید داشته باشم اخم بدی کرده بود.
نورا: بابایی...

1403/08/09 03:45

پارت655
به جاوید تشر رفتم : سرش داد نزن دلش تنگ شده.
پوفی کرد: بابا جان برو بیرون منم میام برو دختر قشنگم.
نورا با بغض گفت : نمی خوام...منو دیگه دوست نداری همه اش ایران و دوست داری و بغل می کنی.
برگشتم تا حرفی بزنم که نورا از اتاق بیرون رفت جاوید نشست و دست روی صورتش کشید.
جاوید:مکافات داریم.
- بعد این همه مدت بچه دیدتت چرا انقدر خشن رفتار می کنی بچه ذوق داشت از دیدنت.
جاوید: بچه باید یاد بگیره قبل هر کاری اجازه بگیره.
بیشتر اخم کرد: تو چرا در اتاق قفل نکردی؟
با اخم نشستم و پیراهنم و از پایین تخت برداشتم و سرم کشیدم نق زدم : ماموت خان یادش رفته منو به زور نگه
داشته فقط بلده غر بزنه.
ابروش بالا پرید: اهان پس به زور نگهت داشتم.
لبم کج شد: پس چی من اصلا زور دارم. بعدم انقدر اخم نداره حالا پیش اومده بد نیست بچه ها مهر و محبت بین
والدینشون ببینن.
انگشت شستش و روی لبش کشید : مهر و محبت آره ولی نه صحنه های مثبت هیجده...از این به بعد خیلی باید
مراقبت کنیم باشه ایران؟
از تخت پایین اومدم و پیراهنش و به دستش دادم : این و بپوش.
مچم دستم نگه داشت با اخم به یقه باز لباسم اشاره کرد: دکمه لباست و ببند کوشا هم هست.
چشم غره ای بهش رفتم : حالا بذار یه روز از اومدنت بگذره بعد شروع کن.
گنگ نگاهم کرد: چی رو شروع کنم؟!
حق به جانب نگاهش کردم : زور گفتن.

1403/08/09 03:48

پارت656
نیشش شل شد و اخم هاش باز شد: من خواهش کردم عزیزم.
- والا من که خواهشی و نشنیدم.
جاوید: کم کم به ادبیات من عادت می کنی عزیزم.
ایششش بلندی گفتم از اتاق بیرون رفتم. کوشا از اشپزخونه بیرون اومد: جاوید کجاس؟
به اتاق اشاره کردم : تو اتاق کلید داشتی ؟
کوشا :آره
نورا پشت مبل ها در حالی که سرش روی زانوهاش گذاشته بود پیداش کردم.
- پس عروسک خوشگله اینجا قایم شده بیا بغل خودم بابایت و دعوا می کنم دیگه دعوات نکنه.
نورا : نمیام.
- بابایت دعوات کرده چرا با من قهری اخه لپ گل گلی؟
نورا : بابایی همه اش تو رو بغل می کنه .
اوف بچه چهار ساله شده بود هووی بنده شانس که ندارم.
- تو هم بغل می کنه عزیزم بابات انقدر که تو رو دوست داره منو دوست نداره عزیزم تو جون باباتی قند عسلم.
نورا با گریه گفت : نخیرم منو دعوا کرد نیومد منو ببین ولی کوشا رو دید.
مشتش و روی چشم هاش کشید صدای جاوید شنیدم که داشت با تلفن صحبت می کرد.
جاوید: باشه پس منتظرم.
...-
جاوید: فقط پولش ...
...

1403/08/09 03:51

پارت657
جاوید: از دست تو خسرو باشه می بینمت.
کوشا با جاوید دست داد ولی جاوید پسرش و بغل کرد روی سرش و بوسید.
جاوید: با کی اومدین؟
کوشا: باباجون...
جاوید: بیرونم رفتید؟
- کوشا: آره رفتیم با باباجون بستنی خوردیم. بعدم رفتیم دریاچه ..
جاوید به من نگاه کرد : نورا کجاس؟
به پشت مبل اشاره کردم: قهر کرده گفتم بخواب باز راه افتادی؟
جاوید: عزیزم عمل قلب باز که نداشتم یه سکته خفیف بود تازه خود دکترم گفت راه رفتن برام خوبه خسته شدم
همه اش دراز کشیدم.
خم شد تا نورا بغل کنه بازوش لمس کردم: وای بغلش نکنی .
نورا با شنیدن حرفم جیغ کشید سمت پله ها دوید ولی جاوید دستش و دور کمر نورا حلقه کرد مثل یه پر از زمین
جداش کرد.
جاوید با ابرو های درهم نگاهم کرد: ایران!
بغ کردم : به خدا منظوری نداشتم خب تازه مرخص شدی نباید به خودت فشار بیاری.
روی کاناپه نشست نورا دستاش و دور گردن جاوید حلقه کرد با صدا گریه می کرد: من خوبم قربونت.. برو به کارت
برس.
بعد با یه دست موهای پریشون نورا از روی صورت خیسش کنار زد : نورا بابایی ، دختر خوشگلم گریه نکن گوش
کن ببین چی میگم.
- غذا چی درست کنم؟

1403/08/09 03:53

پارت658
جاوید : نمی خواد خودت خسته کنی از بیرون یه چیز سفارش میدیم.
کوشا از نشیمن داد زد : مامان جون غذا گذاشته.
سوپ و غذا رو گرم کردم میز و چیدم گریه نورا بند اومده بود جاوید همین طور که نورا تو بغلش داشت وارد
آشپزخونه شد صورتش از درد مچاله شده بود هنوز بدنش جون نداشت حرفم هم گوش نمی داد می ترسیدم
حرفی بزنم و دوباره نورا ناراحت بشه.
صندلی میز نهار خوری عقب کشیدم
- بیا بشین.
بدون حرفی نشست.
جاوید : خودت خسته نکن.
- کاری نکردم کوشا بیا ناهار...
برای جاوید سوپ کشیدم کفگیر برداشتم تا داخل بشقاب برنج بکشم.
نورا با لحن لوس دخترانه ای گفت : بابایی امشب پیش من بخواب باشه؟
دستم بی حرکت باقی موند نگاهم سمت جاوید رفت جاوید با لبخند نگاهم کرد.
نورا و از روی پاش بلند کرد و روی صندلیش نشوند : باباجان هر کسی باید تو اتاق خودش بخوابه.
نورا با تخسی جواب داد : پس چرا ایران تو اتاق تو می خوابه؟
با صدای پوزخند کوشا که وارد آشپزخونه شد بود از خجالت گوشه لپم گاز گرفتم کوشا انقدر بزرگ شده بود که
خیلی چیزها رو درک کنه جاوید به کوشا چشم غره بدی رفت معلوم بود از خنده منظور دار کوشا خوشش نیومده
بود.
جاوید غرید: کوشا ..

1403/08/09 03:55

پارت659
کوشا خنده اش و جمع کرد : ببخشید...
کوشا بشقابش برداشت تا غذاش و جلو تلویزیون بخور.
نورا ولی دست بردار نبود : بابایی به ایرانم بگو تو اتاق خودش بخوابه من پیش تو بخوابم.
جاوید قاشق نورا به دستش داد : شب تا خوابت ببره تو اتاقت میمونم خوبه؟
نورا به من نگاه کرد: ایران کجا می خوابه؟
از این همه سماجت نورا خنده ام گرفته بود.
جاوید پوفی کشید : پدر سوخته منو سین جین می کنه تو اتاق من می خوابه حالا غذات و بخور.
نورا:چرا؟
جلوی خنده ام نتونستم بگیرم جاوید بهم اخم کرد بهش چشمک زدم لب زدم : جواب بچه رو بده چرا واقعا؟
جاوید چشم هاش و باریک کرد : چون اقا و خانوم ها بعد اینکه ازدواج می کنند پیش هم می خوابند.
نورا : چرا پیش هم می خوابند؟
جاوید دستی به صورتش کشید آسی شده به نورا نگاه کرد دیدم اگه می خواست همین طور به سوال های نورا
جواب بده کار به جاهای باریک کشیده می شد بشقاب نورا برداشتم نورا از جاش بلند کردم.
- نورا دوست داری کارتون نگاه کنی ؟
همین حرف باعث شد نورا همه چیز و فراموش کنه : اره ولی کوشا نمیذاره.
جاوید صداش و بالا برد: کوشا برای نورا کارتون بذار.
صدای اعتراض کوشا بلند شد : بابا..
جاوید : همین که گفتم برو بابا جان غذاتم بخور.
جاوید دستش و روی سینه اش کشید : درد داری؟

1403/08/09 03:57

پارت660
جاوید: نه صدام بالا بردم سینه ام تیر کشید عادیه مشکلی نیست.
عصبی نشستم : گوش نمیدی دیگه به خدا این بار یه چیزت بشه من میدونم تو جاوید.
خنده ای روی لبش شکل گرفت از لحن تند و تیزم: من خوبم ماه خانم قرار مدت طولانی باهم زندگی کنیم بچه
هامون بزرگ کنیم.
با محبت نگاهش کردم غذامون بی حرف خوردیم چند بشقاب بیشتر نبود تصمیم گرفتم با دست بشورم هر چی هم به
جاوید اصرار کردم تا دراز بکشه و کمی استراحت کنه گوشش شنوا نبود تموم مدت سر جاش نشسته بود و نگاهش
روم سنگینی می کرد.
نگاهش کلافم کرد چرخیدم : ای بابا تو چرا نشستی زل زدی به من ؟
یک تای ابروش و بالا فرستاد : بدت میاد؟
سرخ شدم : نه فقط...
با شیطنت نگاهم کرد : فقط چی ؟
لبم و جویدم : هیچی ولش کن.
برگشتم و به کارم ادامه دادم وجودش پشت سرم حس کردم دست هاش و دو طرف کمرم گذاشت بوسه ای روی
شونه ام زد.
بند پیشبندم باز کرد : ولش کن خودت و خسته کردی.
- یه ظرف بیشتر نمونده.
چونه اش و روی شونه ام گذاشت دست هاش و دور شکمم حلقه کرد و سفت نگه ام داشت نرمی گوشم به دندون
گرفت.
- بچه ها میان چرا انقدر بی صبر شدی ؟
جاوید : تو هم اگه زن به خوشگلی من داشتی بی صبر می شدی.

1403/08/09 04:00

پارت661
لحنش باعث شد لبخند بزنم دستکش هام در اوردم موهاش و بهم ریختم.
- قربونت بشم وقتی مهربون میشی انگار یکی دیگه میشی.
بوسه ی به گوشم زد : ایران تو تنها زنی هستی که لوسم می کنی عجیب با این سن و هیکل خوشم میاد به دلم می
چسبه حتی بچه بودم مامانم هم باهام شبیه پسر بچه ها رفتار نمی کرد.
با لحن حسودی گفتم : پس نگار چی ؟
گردم و بوسید : حسود ، احترام همدیگه رو داشتیم ولی خیلی از هم دور بودیم شاید شبیه دو تا دوست بودیم برای
هم به خاطر همین ناراحتم که پای نگار به زندگیم باز کردم عذاب وجدان دارم حقش بود با مرد بهتری زندگی کنه.
- نگار خودش انتخاب کرد مثل من که تو رو انتخاب کردم مطمئنم اگه از انتخابش پشیمون بود ثمره ازدواجتون دو
تا بچه نمی بود خودت آزار نده با این فکر ها...
اه عمیقی کشید : فکر های بدتر از این موضوع تو سرم که بیشتر از همیشه آزارم میده.
- چه فکر های؟
جاوید : خودم مقصر اتفاقی می دونم که برات افتاد.
جا خوردم خواستم تو بغلش بچرخم که اجازه نداد .
جاوید : نه بمون.
- این فکر احمقانه اس! ما اون موقع اصلا هیچ ارتباطی با هم نداشتیم چرا همچین فکری می کنی؟
جاوید : این چند روز که بیمارستان بستری بودم همه اش بهش فکر کردم اگه مثل ترسو ها پا پس نمی کشیدم هیچ
وقت با اون مرتیکه ازدواج نمی کردی که بعدش تصمیم بگیری از ایران بری اون اتفاق دیگه هیچ وقت برات نمی
افتاد.
تقلا کردم و چرخیدم چونه ام به خاطر اختلاف قد هامون بالا گرفتم هرم گرم نفس هاش صورتم و نوازش می کرد.
- من اینجوری فکر نمی کنم.

1403/08/09 04:04

پارت662
دستم نوازش گر بازوش لمس کرد : با چیزهای که من از گذشته شنیدم نمی تونستیم زندگی خوبی داشته باشیم.
شاید اون موقع کسی که منو آزار می داد تو بودی!این فاصله کمک کرد پخته تر بشیم.
اخم کرد سرش و پایین اورد و پیشونیش و به پیشونیم چسبوند.
جاوید: هر چی بگی نمی تونم خودم ببخشم باید مواظبت می بودم.
دلم می رفت وقتی انقدر جدی ابراز علاقه می کرد مدل محبت کردنش و غیرتی که خرجم می کرد قلب بی جنبه ام
و ذوب می کرد.
- الان مواظبم باش خب ...جاوید؟
تیغه بینیش و به بینیم زد : جانم؟
عاشقونه نجوا کردم : میدونی خیلی خوشحالم که زورگویی...
خندید آروم انگار کسی گوش ایستاده بود نمی خواستیم صدامون بشنوه زمزمه کرد: اون وقت چرا؟ تو که همه اش
غر میزنی به خاطر زورگویم!
- اگه تو با زورگوی هات نزدیک نمی شدی هیچ وقت نمی تونستم طعم دوست داشتن بچشم.
بعد خیره طوسی هاش شدم : دوست دارم.
چشم هاش برق زد سرش پایین تر اومد با صدای زنگ اف اف پوفی کشید بلند زیر خنده زدم.
جاوید : بخند شب تک تک دلبری هات و باهات صاف می کنم بله خانم نواب.
با شیطنت براش چشم و ابرو اومدم : یکی بود گفت هر کی باید شب تو اتاق خودش بخوابه!
جدی شد : فردا میدم اتاق پایین خالی کنند دیگه اتاق منو تو نداریم.
با دلخوری گفتم: واسه من اخم نکن جناب شوهر ، کسی که تختش و از من جدا کرده بود خودت بودی!
جاوید: قصدم ناراحت کردن نبود ایران همین جوریشم به خاطر مادرت غمگین بودی درد منم می شد یه غصه
دیگه همین الانم از چشم هات می خونم چه حسی داری.

1403/08/09 04:06

پارت663
شرمندم نمی دونم...
جاوید: ایران گذشته من ابدا ربطی به تو نداره داشتن تو دوست داشتن تو ماه پیشونی خانم قشنگ ترین اتفاق تو
زندگی منه دیگه دلم نمی خواد چیزی و از هم پنهون کنیم می خوام بیشتر از الان بهم نزدیک باشیم ایران.
سرم و به تایید تکون دادم: باشه قبول...
جاوید : حالا بیا بریم بیرون تا خسرو مچمون نگرفته.
- خسرو...
جاوید سرش تکون داد : به خسرو گفتم برای نورا یه سگ از این کوچولو ها بخره بلکه بخشیده بشیم.
***
&جاوید&
ژاکت سرمه ای رنگی که ایران براش روی تخت گذاشته بود و روی پیراهنش تن زد کلید ماشین و بر داشت از اتاق
خارج شد در اتاق نورا که نیمه باز بود و باز کرد ایران و دید که کف زمین روی زانوهاش نشسته بود و داشت برای
نورا چند دست لباس برمی داشت
تا امروز ندیده بود ایران اعتراضی داشته باشه راجب مسئولیت های که می تونست گردن نگیره باور داشت ایران
بچه ها رو دوست داشت ولی می دید خیلی چیزها براش سخت بود .
زندگیشون شبیه زوج های تازه ازدواج کرده نبود ولی نمی تونست و نمی خواست بچه هاش و از خودش دور نگه
داره همین چند وقته هم زیادی ازشون غافل شده بود نمی خواست کوچکترین غفلتی باعث بشه بچه هاش مشکلی
پیدا کنند.
ایران هنوز متوجه حضورش نشده از جاش بلند شد اخ بلندی گفت و عروسکی که زیر پاش رفت بود و برداشت.
زیر لب نق زد : ای کله بابات، به کی رفتی اخه تو انقدر شلخته ای بچه ...ای جونم.
با تغییر لحن ایران آبروهاش بالا پرید ایران کنار تخت نورا نشست بوسه ای به لپ های نورا که خوابش برده بود زد.

1403/08/09 04:09

پارت664
ایران : ای جونم ، اخه تو به کی رفتی انقدر خوشگل شدی هوو جون...
لبش به لبخند باز شد این دختر بلد نبود تظاهر کنه دوست داشتنش واقعی بود. درست بود سر به هوا بود بی خیال
بود
گاهی کار های انجام می داد که شک می کرد یه زن عاقل و بالغ ، زن خونه داری نبود. ولی عوض همه اینا بلد بود
چجوری کسی دوست داشته باشه چه جوری جا باز کنه تو قلب آدم های دور اطرافش ماه پیشونیش می تونست
مادر بی نظری باشه.
حس خاصی بابت فکرش وجودش در برگرفت یه روز حتی فکرش نمی کرد ماه پیشونیش داشته باشه ولی حالا
داشت به بچه داشتن از زنی که عاشقش بود فکر می کرد یه بچه از وجود خودش و ایران وسوسه کننده بود.
تا چند وقت پیش داشت واقعا میمرد شایدم اگه اون اتفاق نمی افتاد ایران ترکش می کرد حس بد و وحشتناکی
تو وجودش وول می خورد وقتی یادش می اومد زنی که تموم عمرش عاشق بود چه گذشته ای داشته تموم این چند
وقت سعی داشت خودش آروم نشون بده ولی فقط خودش و خداش می دونست چه حالی داشت.
هر بار که به حرف های ایران فکر می کرد رگ غیرتش می خواست بترکه واسه هر مردی سخت بود ناموسش مورد
آزار اذیت قرار بگیره سخت و غیر قابل تحمل برای حس های که به قلبش هجوم می اورد کلمه درستی نبود چندین
بار به این موضوع فکر کرده بود اگه اون حروم زاده هنوز تو این دنیا نفس می کشید می تونست انقدر آروم به
زندگیش ادامه بده.
فقط یه چیز می دونست نبودن ایران تو زندگیش از همه حس های که داشت دردناکتر بود می تونست به خاطر
اتفاق های که افتاد خودخوری کنه نشون نده تو سرش چی می گذره ولی نبودن ایران نمی تونست تاب بیاره.
ایران چرخید با دیدنش هین از سر ترس کشید : ای وای چرا شبیه دزد ها میای ترسیدم.
ناخون شستش و روی لبش کشید : که کله باباش آره؟
سرخ شد از خجالت لبش به داخل دهنش کشید : خب شلخته اس دیگه ...
به ساعت مچیش اشاره کرد: عزیزم اگه غر زدن هات تموم شد پاشو آماده شو داره دیرمون میشه.
سر تکون داد : پس تو نورا ببر منم الان میام.

1403/08/09 04:12

پارت665
نورا رو روی صندلی های عقب خوابوند در ماشین بست ایران همین طور که سرش داخل گوشیش بود بی حواس از پله
های ایون پایین می اومد جلو رفت و قبل اینکه کار دست خودش بده دستش و گرفت.
تشر رفت : جلو پات و نگاه کن هیچ فرقی با نورا نداری باید مواظب تو هم باشم.
لبش آویزون شد : اوف جاوید چرا همه اش غر میزنی.
بعد به ماشینی که صبح خسرو آورده بود نگاه کرد : می خوایم با ماشین خسرو بریم؟
اخم هاش باز نشد : رنگش و دوست داری؟
- وای آره آلبالویی رنگ مورد علاقه منه.
به رنگ مانتوی جیغش که زیادی تو چشم بود چشم غره ای رفت : بله کامل مشهود ...
کلید ماشین و جلو صورتش نگه داشت : باید قول بدی آروم رانندگی کنی خیلی هم مواظب باشی وگرنه اصلا اجازه
رانندگی بهت نمیدم.
چشم هاش گرد شد : مال منه؟
تکون خفیفی به سرش داد : فهمیدی چی گفتم ایران ؟
جیغ خفه ای کشید تا به خودش بیاد ایران از گردنش آویزن شده بود صورتش و غرق بوسه کرد دست هاش و دور
کمرش قالب کرد تا کنترلش کنه.
- ایران خفه شدم عزیزم.
عقب کشیده شرمنده نگاهش کرد : ببخشید ذوق زده شدم.
برق چشم هاش نشون دهنده ذوق و هیجانش بود: اشکال نداره.
ایران : قرار بود حداقل نصف پولش خودم بدم.
جدی نگاهش کرد : من که یادم نمیاد همچین قراری گذاشته باشم.
ایران : مثل همیشه ...

1403/08/09 04:15

پارت666
با اخم به ماشین نگاه کرد : با خریدن این ماشین نگرانی اینکه راننده آژانسی کیه آدم درستی یا نه از روی دوشم
برداشتم عوضش ده تا نگرانی دیگه برای خودم خریدم.
کلید های ماشین از دستش قاپید: نق زدن هات و بذار تو ماشین من می خوام الان با این عروسک رانندگی کنم.
- امروز من میشینم.
ایران : عمرا اگه بذارم اولاکه این ماشین من دوما دکتر گفته شما فعلا حق رانندگی کردن نداری.
با اینکه اذیت می شد ولی نمی خواست ذوق ماه پیشونیش و کور کنه ایران در ماشین باز کرد تعظیم نمایشی کرد.
ایران : بفرمایید حضرت والا...
خندید : بیا برو پدر صلواتی...
نورا و تو مسیر خونه مادرش گذاشته بودن. ایران ماشین و پارک کرد و با هم بالا رفتن. جوری زمان و با منشی
هماهنگ کرده بود که آخر وقت باشه که به مراجعه کننده های دیگه برخورد نکنند.
منشی با دیدنشون از جاش بلند شد به در اتاق اشاره کرد : بفرمایید داخل خانم دکتر منتظرتون.
این دفعه دومی بود که به اینجا می اومدن دکترشون ترجیح داده بود برای اولین بار تنها با هر دو تاشون صحبت کنه.
روی مبل سفید دونفر کنار ایران نشست دکتر روانپزشکشون زن جا افتاده ای بود.
دکتر : خب زوج دوست داشتنی ما امروزحالشون چطور؟
ایران لبخند زد و دستش و فشرد : امروز از جاوید یه کادو گرفتم.
لبخند خانم دکتر پررنگ شد : آفرین جناب دکتر ...
در جواب فقط با عشق به همسرش نگاه کرد.
دکتر: خب من مستقیم میرم سر اصل مطلب چون خیلی کارهای مهمتری داریم بعد اینکه با هر دوی شما صحبت
کردم فهمیدم هر دوی شما قربانی اتفاق های بودین که بسیار وحشناک بوده باید بگم آقای دکتر همسر شما به
خاطر اتفاقی که در گذشته براش رخ داده بسیار آسیب پذیر و من خیلی خوشحال شدم وقتی فهمیدم واکنش شما
چی بوده همین که همسرتون مقصر نمی دونید این خودش برای ایران یه مرهم جناب دکتر...

1403/08/09 04:19

پارت667
من مراجعه کننده های خانمی داشتم که متاسفانه قربانی تجاوز بودن مورد بی لطفی همسر و حتی پدر و مادر خودشون بودن زن های که به خاطر ترس از آبرو حتی شکایت نمی کنن می دونید اگه این فکر ترس از آبرو و کنار می ذاشتن ممکن بود چند
تا دختر دیگه رو نجات بدن آقای دکتر شما باید با ترس های همسرتون آشنا بشید کمک به بهبودی همسرتون کنید.
نگاهش سمت ایران رفت که سعی داشت لبخندش و حفظ کنه دستش و محکم تر فشرد.
دکتر : و اما تو ایران چیزی که باید بدونی همسرت از بقایای دردناک بدرفتاری کودک آزاری عاطفی و جنسی رنج میبره متاسفانه هزاران زوج تو جامعه ما همین مشکل دارن کودکانی که یه روز مورد آزار قرار گرفتن سر انجام بزرگ میشن خیلی از این کودکان ازدواج می کنن ولی متوجه این موضوع میشن که زمان زخم های اونا رو التیام
نبخشیده متاسفانه خیلی از این کودکان مثل آقا جاوید مورد بی توجه ای پدر و مادرشون قرار می گیرند والدینی که هیچ وقت نمی فهمند کودکشون داره با چه مقوله ای دست و پنجه نرم می کنه یا والدین کودکان این چنینی به خاطر آبرو سعی می کنن همه چیز و مخفی نگه دارند نمی دونن خودشون مرتکب بزرگ ترین جنایت در حق
کودکشون میشند.
خانوم دکتر به جلو خم شد : آقای جاوید این طور که هم از حرف ایران و خودتون متوجه شدم دچار وسواس بیمارگونه ای شدید و بابتش اصلا شما رو مقصر نمی دونم همین طور که ایران بابت ترس هاش مقصر نمی دونم.
ببینید من می دونم شما نگرانید، نگرانید که پسر و دخترتون دقیقا چیزی تجربه کنن که شما یه روز تجربه اش
داشتید ولی اگه این مواظبت ها این نگرانی ها از حد خودشون بگذرند دیگه شما از بچه هاتون مراقبت نمی کنید
بلکه دارید بهشون آزار می رسونید این دقیقا میشه چیزی که خودتون تجربه اش کردین. پس ما در درجه اول باید
روی رفتارهای شما کار کنیم اینجور که متوجه شدم هر دوی شما برای درمان اقدام کردین ولی شما آقا جاوید
درمان نصف رها کردین این خودش عوارض زیادی داره معمولا افرادی که مورد کودک آزاری قرار می گیرند بعد
ازدواج تو زندگی زناشویشون مشکل پیدا می کنن می خوام بدونم تو ازدواج اولتون هم این مشکل داشتید؟
- بله همون موقع هم برای درمان اقدام کردم.
دکتر : ایران جان تو چی ؟ ترس از جنس مخالف هنوز اذیتت می کنه؟
ایران : من هنوز با تنها موندن با یه مرد غریبه عصبی میشم ولی هیچ ترسی از جاوید نداشتم استرس شاید ولی
ترس نه حتی روز های اول ازدواجمون...

1403/08/09 04:23

پارت668
قلبش از شنیدن این جملات احساس آرامش کرد.
دکتر : طبیعه اینکه همچین چیزی عصبیت می کنه من تصمیم دارم هم مشاوره زوجین داشته باشیم هم با هر
کدومتون جداگونه مشاوره داشته باشم ولی باید قول بدید نصف مشاورها رو رها نکنید و اینکه نباید سر خود قرص
های که براتون تجویز شده قطع کنید.
ایران : خانم دکتر من یه سوال برام پیش اومده منو همسرم هر دو گذشته تلخی داشتیم که اثراتش تا امروز
باهامون بوده ما می تونیم اصلا بهم کمکی بکنیم؟
دکتر: من معتقدم که پاسخ این پرسش جوابش مثبت ایران جان چون شما دو تا به راحتی می تونید هم دیگه رو
درک کنید ترحم نمی کنید چون می تونید درد های همدیگه رو حس کنید اما این روند زمان و صبر و اغلب
اوقات کمک یه مشاور و روانپزشک حرفه ای و می طلبه.
اهی کشید : پس درمان داره ؟
دکتر: هر چند صحبت از قطعی بودن درمان همه ی انواع بیماری های اعصاب و روان چندان واقع بینانه نیست ولی
در مورد کیس شما دو نفر من قول بهبودی کامل میدم البته با کمک خود شما....
همراه ایران ایستاد قبل اینکه از در خارج بشن خانوم دکتر صداشون زد.
دکتر : آقای دکتر این و فراموش کردم .
کارتی روی میز گذاشت: این کارت یکی از همکارهای منه که روانشناس کودک هست لطف کنید پسرتون حتما
پیش ایشون ببرید از دست دادن مادر برای بچه ها اونم تو سنینه کودکی خیلی سخته ممکن اثار ناخوشایندی
داشته باشه همین طور که چند وقت پیش با فکر اینکه شما رو هم داشت از دست می داد مواجعه شده.
- حتما لطف کردین خانم دکتر..

1403/08/09 04:26

پارت669
&ایران&
به مردی که حالا با التماس نگاهم می کرد بیچارگی می شد تو نگاهش دید خیره باقی موندم مردی که من هم یه
روز التماسش کردم ولی زندگیم و نابود کرد باید می بخشیدمش یا قصاصش می کردم ؟
روی پاهام ایستادم چشم هام بستم.
هومن : کات...
اشک های واقعیم و پاک کردم فکر کردم امروز طبیعی ترین بازی عمرم انجام دادم.
هومن : همگی خسته نباشید اخرین برداشت بود.
هومن از پشت مانیتورش بلند شد سمتم اومد آروم زمزمه کرد: خیلی اذیت شدی؟
- نه با اینکه سخت ترین نقش عمرم بودم ولی این بار نقش بازی نکردم خودم بودم.
هومن : من مطمئنم تو جشواره امسال می درخشی.
بعد نگاهش دور سالن گشت لبخند پت و پهنی روی لب هاش شکل گرفت نگاهش و دنبال کردم و به سیما رسیدم.
روی صندلی نشسته بود و هستی رو بغل گرفته بود. داشت تکون تکونش می داد.
- حتی فکرش و نمی کردم یه روز بابا شدنت و ببینم.
نیشش شل شد : اونم بابای به این خوشتیپی.
- اخه تو چقدر خودشیفته ای! هومن خوشحالم به حرف هیچکس گوش ندادی با سیما ازدواج کردی سیما واقعا
خوشحال هیچ وقت این شکلی ندیده بودمش.
هومن : منم خوشحالم سیما وارد زندگیم شد خانواده داشتن بزرگترین آرزوی من بود.
با محبت نگاهش کردم دو سال از ازدواج هومن و سیما می گذشت روز های اول خاله سوسن مخالف سرسخت این
ازدواج بود ولی با دخالت همایون خان خاله هم راضی شد به خواست سیما جشنی نگرفتن دلم می خواست هومن
تو لباس دومادی ببینم ولی همین که بعد سال ها خوشحالی واقعیش و می دیدم. برام کافی بود.
سیما دیگه بچه دار نمی شد قرار بود حضانت بچه ای و قبول کنند که اون اتفاق افتاد چند ماه بعد ازدواجشون خبر
رسید لالا اوردوز کرده هومن به ایتالیا رفت حضانت خواهرش به عهده گرفت سیما هم موافق بود .

1403/08/09 04:30

پارت670
برای هستی شناسنامه گرفتن ولی به عنوان پدر و مادر حالا می فهمیدم قسمت چه کارها که نمی کرد زنی که هیچ بوی از
مادری نبرده بود بچه اش و نگه داشته بود تا زنی که همیشه آرزوی مادر شدن و داشت به آرزوش برسونه.
از مرگ لالا خوشحال نشدم بهم بدی کرده بود هومن عزیزم واذیت کرده بود ولی مرگش باعث شد هومن ناراحت
بشه تنها کاری که می تونستم انجام بدم بخشیدنش بود.
سیما : آقای کارگردان اخر این شخصیت سیاه فیلمتون بخشیده شد یا نه ؟
هومن جلو رفت هستی که تو بغل سیما خواب رفته بود بغل کرد: اخرش باز عزیزم دیگه تصمیم اینکه بخشیده بشه
رو به انتخاب بیننده گذاشتم.
سیما : حالا می تونیم بریم من وقت آرایشگاه دارم ناسلامتی جشن عروسی زیباس بابا هزارتا کار دارم....
هومن : باشه بریم ایران ماشین داری؟
- نه صبح خود جاوید رسوندتم.
هومن : بیا پس تو رو هم برسونم.
***
پله های ایوان و بالا رفتم کفش هام و با رو فرشی هام عوض کردم کیفم و روی جاکفشی گذاشتم جاوید امروز قرار
بود خونه بمونه از بچه ها نگه داری کنه.
وارد نشیمن که شدم تو جام خشکم زد انگار نه انگار این همون خونه تمیز مثل دسته گلی بود که صبح تحویلشون
دادم پوست تخمه ها روی پارکت ریخته بود آشغال جلد چیپس و پفک هر کدوم گوشه ای افتاده بود نورا باز همه ی
وسایل بازیش و وسط نشیمن پخش و پلا کرده بود تلویزون خاموش کردم دسته های بازی و برداشتم دندون هام
بهم سایدم.
جاوید روی یکی از مبل ها دراز کشیده بود. نورا هم روی شکمش خوابیده بود اثری هم از کوشا نبود.
مانتوم و روی دسته مبل انداختم پوست تخمه ها رو از روی زمین جمع کردم جاوید تکون خورد متوجه حضورم
شد. خمیازه ای کشید و نورا و تو بغلش جابه جا کرد روی مبل گذاشت.

1403/08/09 04:34

پارت671
مشتشو روی چشم های خوب آلودش کشید : کی آمدی؟
- تازه اومدم جاوید این چه وضعی درست کردین؟
جاوید : بچه ها بازی کردن دیگه خوابم برد نشد جمع کنم دست نزن خودم درستش می کنم با کی اومدی؟
- با هومن..
تند تیز گفت : سیما هم باهاتون بود.
هنوزم روی هومن حساسیت نشون می داد با اینکه رفتارش با هومن بهتر شده بود حتی خبرش داشتم با هم شریک
شده بودن ولی هنوز روی روابط منو هومن حساسیت نشون می داد.
بلند شدم دست به کمر نگاهش کردم : اره بود خب چی شد؟ انتخاب کردی؟
لبش کج شد.
غر زدم : دیگه چرا این یکی ها که همشون شرایطی که می خواستی داشتند!
شونه بالا انداخت : یکی و انتخاب کردم.
بی اختیار گفتم : چند سالشه؟
بدجنس نگاهم کرد : باید می پرسیدی چه جیگری؟
کوسن برداشتم سمتش پرتاب کردم: مسخره گفتم چند سالشه؟
کوسن روی هوا گرفت : به هر حال باید بعد این مدت یه تاپش و انتخاب می کردم.
جیغ زدم : جاوید...
انگشتشو روی لبش گذاشت : هیش بابا بچه خواب؟ بالای پنجاه سنش.. دیگه حسودی نمی کنی ؟
پوفی کشیدم : عزیز من قرار پرستار واسه بچه ها استخدام کنیم باید سنش کمی پایین تر باشه.

1403/08/09 04:37

پارت672
اخم کرد: بچه هام و بسپارم دست چند تا دختر بچه که یکی باید استخدام بشه مراقب اونا باشه.
- خوب حالا چی شد؟
جاوید : حوداد پنجاه و شیش سالشه ...زن خوبی بود به هر حال یه مدت میمونه اگه راضی بودم میمونه البته هنوز
بهش نگفتم قبولش کردم باید راجبش بیشتر تحقیق کنم.
لبم به خنده باز شد اینکه جاوید بالخره راضی شده بود پرستار استخدام کنیم یکی از معجزهای خانوم دکتر بود.
اخلاق جاوید تغییر آنچنانی نکرده بود ولی کمی بهتر شده بود حداقل کمی بچه ها رو آزادتر گذشته بود ولی سعی
خودش داشت می کرد.
جاوید : من به قولم خودم عمل کردم حالا نوبت تو ایران خانم.
ابروم بالا رفت : چه قولی اونوقت؟
مچ دستم و گرفت و بغلم کرد : قرارمون چی بود قرار شد بعد اینکه این فیلم تموم بشه بچه دار بشیم نه؟
لبم و جمع کردم تا امروز به هر بهونه ای از زیرش در رفته بودم: من نگفتم بچه دار میشیم گفتم روش فکر می کنم.
با اخم چونه ام نگه داشت: این دفعه هیچ بهونه ای واسه عقب انداختنش نداری من قبول نمی کنم ما صحبت هامون
کردیم نه ایران خانم.
چرخیدم و دست هام دور گردنش حلقه کردم و پاهام دو طرف پاهاش گذاشتم.
- جاوید ما تازه ازدواج کردیم تازه دوسال شده چه اصراری داری؟
دست هاش با نوازش کمرم و ماساژ می داد : ایران من چهل و رد کردم به فکر من باش... بابا به چه زبونی بگم از زنم
بچه می خوام.
پیشونیش و بوسیدم : منم نگفتم نه قربونت بشم گفتم حالا زود ، بابا امسال نورا می خواد بره مدرسه من سرم خیلی
شلوغ میشه تازه اشم همچین میگی چهل و رد کردی انگار پیرمرد شدی!
چشم هاش رنگ شیطنت گرفت : پس نیستم.
لبم گاز گرفتم: نه اون مردی که دیشب نذاشت من بخوابم اصلا شبیه پیرمردها نبود.

1403/08/09 04:40

پارت673
خندید : حواس منو پرت نکن ماه خانم ، بابا اون خسرو داره بابا میشه من چیم از اون بچه کمتر ؟
- همچین میگی بابا شده انگار نه انگار دوتا بچه داریم.
لبش و لیس زد : من یه بچه از تو می خوام. از زنی که دوستش دارم خواسته زیادی نیست.
- نیست گفتم که روش فکر می کنم.
جاوید بلند شد برای اینکه نیفته ام پام و دور بدنش حلقه کردم.
اروم گفتم : ای وای چیکار می کنی ؟ زشته ؟
جاوید منو به خودش فشرد : بچه ها انقدر خسته اند که بیدار نمی شن میریم تو تخت به این قضیه فکر می کنیم.
چشم هام گرد شد: چی میگی یادت رفته امشب جشن عروسی خواهرت؟
شونه بالا انداخت : مهم نیست تا شب کلی وقت داریم.
- بذار واسه آخر شب ...
با شیطنت گفت : یعنی راضی شدی اخر شب برای بچه دار شدن اقدام می کنیم.
گازی از گوشش گرفتم: نخیرم. گفتم روش فکر می کنم.
صورتش از درد مچاله شد: پس میریم روی تخت راجبش فکر کنیم.
با لب هاش جلوی اعتراضم و گرفت با همه کشش و علاقه ای که به این مرد زورگو داشتم جواب بوسه اش دادم.
جاوید زمزمه کرد: می دونی که دوست دارم ماه پیشونی خانم؟
اهوممی کشیدم گفتم : میدونی که من عاشقتم.

پایان

1403/08/09 04:43

بالاخره تامام تامام🤗

1403/08/09 04:44

دخترا میخوام رمان ارباب رعیتی بذارم نظرتون؟


برای مشاهده پاسخ های این پرسش به لینک زیر مراجعه کنید:
"لینک قابل نمایش نیست"s/qa?q=2148750

1403/08/09 22:20