#پارت6
بدون هیچ حرفی مچ دستمو گرفته بودو فشار میداد نفسم بند اومده بود...
وای خدا این روانی دیگه کی بود یواش یواش داشت اشکم دیگه درمیومد که
باصدای سردی گفت: بانو بهت نگفته که سرک کشیدن تو کارای ارباب عواقب بدی
داره؟!
گیج نگاهش کردم ؛بانو کی بود!؟
همونطور ک نشسته بود برگشت و دستمو یه دفعه کشیدپرت شدم طرفش؛ و
ازاونجاهم که یقم افتضاح باز بود به عبارتی انگار سرش افتاد لای سینه هام...
باشک داشتم نگاش میکردم و قادر به انجام کاری نبودم لیسی بین سینه هام زد و
خیلی ریلکس سرشو بالا گرفت و باسردی تمام گفت: یباردیگه ببینم تو کارام سرک
میکشی تو حیاط همین عمارت فلکت میکنم بعدم میدم تک تک نگهبانای عمارت
مث سگ بکننت ...
مچ دستم هنوز تو دستش بود بااون یکی دستشم سینمو تو مشتش گرفتو فشاری
بهش دادو عقب هلم داد و باصدای سردترازقبلش گفت:
گمشو ازجلوی چشام دختره ی چندش...
با شک و ترس دوقدم ازش فاصله گرفتم و باتمام توان از اتاق غذاخوری دویدم
بیرون جای زبونش روی سینم هنوز داغ بود و دست و پامو شل میکرد وقتی یادش
میوفتادم اولین بار بود همچین حسیو تجربه کرده بودم!
اما ترسیده بودم خیلیم ترسیده بودم ترسم ازین بود که بلایی سرم بیاره و آب ازآب
تکون نخوره کسی هم نفهمه یعنی باید از اینجا میرفتم...
خاک تو سرت ماهک بدبخت کجاقراره بری؟؟
بااین فکر یادم افتاد که امروز قرار بود برم و وسایلمو جمع کنم به طرف سر خدمتکار رفتم تاازش اجازه بگیرم...
1403/08/10 03:07