The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤤

201 عضو

#پارت28
باحرص گفتم
_چشم موقعی که داری میکنی میگم سیاوش
انگار تازه فهمیدم چی گفتم که از خجالت سرخ شدم
+الهی خب داشتی میگفتی
بعدم با دستش کصمو مالید اونقد مالید و زیرگوشم حرف زد که برای بار دوم آبم
بافشار پاشید رودستش
+جووونم موش کوچولویه من ارضاشد واس دومین بار
_میشه بری کنار دارم خفه میشم
بیشتر خودشو فشارداد بهم این بشرخدای لج بود
_سیااااوش خفه شدم توروخدا یکم بروعقب
بایه حرکت ازم کشید بیرون که با درد نگاهی کردم که بادیدن خون روی باسنم
تازع به این نتیجه رسیدم دلیل این همه دردم چیه رسمااا جرخورده بودم!
خواستم تکون بخورم که صدای جیغم بلند شد
+بتمرگ سرجات کجابلندمیشی خدای حرص دادنی
باحرص نگاهش کردم
_ببین به چه وضعی انداختی منو خوبه دومتر زبونم دارین
خم شدو پاهامو یدفعه تااخرین درجه باز کرد که حس کردم لگنم جداشد
_آیییییییی واای خدامردمممم
+دیگ ازاین گوهانخوری
بعدم دراز کشید و اروم منو کشید روخودش این مرد معلوم نبود فازش چیه
#ارباب_خشن_⛔
بالحن عصبی که از خودم سراغ نداشتم آروم گفتم
_توکه میگفتی من ج.ندم پس چرا اومدی اینجاو...
ساکت شدم که خودش گفت
+چرا اومدمو توروگا.ییدم؟
باحرص مشتی به سینش زدم و رومو برگردوندم همونطور که روش بودم با نیشخند
نگاهم کردو دستشو برد لای باسنم
_بسه دیگ توروخدا
سرشو جلواوردو عمیق ازم کام گرفت
+فردا یه مهمونی هست اینجا توهم
ساعت 5 به بعد میای اتاق دراتاقو قفل میکنی بیرون نبینمت
_چرا من میخوامم تومهمونی باشم
+همین که شنیدی
_توروخدااا من میخوام تواین مهمونی باشم خدمه میگفتن مهمونی باحالیه واسش
ذوق داشتن
+توگوه خوردی حرفای مزخرف اونارو گوش دادی همینکه گفتم
_سیاااااوش
+زهرمارمگ الان دارم میکنمت که اسممو میگی؟
_یه دقیقه پیش که داشتی میکردی
+خفه شو چقد جواب پس میدی پروشدی واس من...

1403/08/10 17:57

#پارت29
&سیاوش&
فهمیده بودم که عموم داره یکارایی میکنه و چنتا جاسوس هست توعمارت و
میدونستم که یکی از اونا یه دختر لاغر اندام توخدمست ولی صدامو درنمیاوردم
تاموقع رسیدن به هدفم و اینم میدونستم که ماهک کاره ای نیست من اونقد ازش
اطلاع داشتم که حتی میدونستم کلاس اول راهنمایی انشا چندشده بی ربط ترین فرد این ماجرا ماهک بود بخاطر همین مظلومیتش اون خدمه ماهکو نشونه گرفته
بود واس این کار حالا که واقعیتو میدونستم اصلا دلم نمیخواست بهش بگم که
بیگناهه چون میدونستم اولین کاری که میکنه جونشو برمیداره و از اینجا میره من
حالا تازه مزه این موش کوچولو اومده بود زیر دندونم و حالا حالا ها باهاش
کارداشتم.
باوول خوردنش تو بغلم حواسم بهش جمع شد
_ولممم کن اه
سفت تر چسبیدمش به پهلوخوابیدمو و اونو فشار دادم توبغلم
_اییییییی توروخدا یواش
+هیس خوب میشه
_اره پارم کردی خوب میشم
پاهامو انداختم روپاهاشو دستمم پیچک وار دورش انداختم سرشو به سینم فشار دادم.
+هیس بخواب تافردا خوب میشه
_درددارم ولی..
نزاشتم ادامه حرفشو بگه و از جام بلند شدم و به طرف اشپزخونه رفتم هیشکی نبود
وعمارت توسکوت کامل بود بعداز یکم گشتن یه قرص مسکن پیداکردمو به طرف
اتاق رفتم از درد روتخت مچاله شده بود
خم شدم روش پاشو اینو بخور تا خواست اب و ازم بگیره صدای اخش بلند شد .
+هیس تکون نخور
آبو گرفتم دهنشو قرصو دادم بهش
لیوانو گذاشتم کنارو باز کنارش دراز کشیدم بااینکه سه صبح بودو قبل بیدار شدن
خدمه میرفتم اتاقم باز از دلم نیومد
از خدمه نمیترسیدم ولی خو نمیخواستم ماهکو به خاطر خاله زنک بازیاشون بیشتر از
این اذیت کنن باز باوجود این فکرا بغلش کردمو پیشش بخواب رفتم...

1403/08/10 18:17

#پارت30
صبح باصدای باز شدن یهویی در بازور لای یکی از چشامو باز کردم کی جرعت کرده
بود درو اینطور باز کنه با دیدن محبوبه خانم سرخدمتکارا که هاج و واج داشت
مارونگاه میکیرد یه لحظه موندم ولی سریع گفتم
+محبوبه خانوم سحرو رد کن بره بگو من جایی کار داشتم اول صبح رفتم نزار کسیم
بیاد اینجا
=چچ..ششم
بعد سریع رفت بیرون
بامالیده شدن دماغ ماهک به سینم خندم گرفت زیرگوشش آروم گفتم .
+بلندشو مثل اینکه وظایفتو یادت رفته
_هممممم
یدونه محکم زدم روباسنش که صدای جیغش بلند شد
_ایییییی وحشی
+چی گفتی؟نشنیدم
بادیدن قیافم سریع دستشو دورگردنم حلقه کردو سینه هاشو چسبوند به سینم انگار
نقطه ضعفمو فهمیده بود
که تا میدید کار بدی کرده سریع خودشو میچسبوند بهم که یادم بره
آروم بلندشدم که دستاش از روگردنم ول شد و همونطور باچشمای خوابالوش نگاهم
کرد با دیدن گردن و سینه های کبودش احساس غرور بهم دست داد
+اه این تخت کوچیک چیه کمردردمنو کشت روش
_ببخشید که مهمون ناخونده شدم
+ساکت شو باز پروشدی
تیشرتمو پوشیدمو همونطور که میخواستم شلوارمم بپوشم رو بهش گفتم
+ حرفام یادت نره بیرون نبینمت
_توروووخدا بزار منم باشم دلم میخواد خو
+دلت غلط میکنه
_چی میشههه؟؟؟منم یکی مثل بقیه
برای اینکه فک نکنه واسم مهمه روبهش گفتم
+به جهنم بیا
اونکه نمیدونست خدمه های دیگ چرااین مهمونیو دوست دارن هه اونا دنبال
شوگرددی بودن
دنبال یه مشت پیرخرفت که دخترای جوون واس سرویس دهی خوب میخان
واسمم مهم نبود به جهنم تصمیم خودشون بود
رفتم اتاق خودمو بعداز یه دوش به طرف شرکت رفتم.

1403/08/10 18:31

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سیاوش هستن😂

1403/08/10 18:35

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/08/10 18:35

#پارت31
&ماهک&
باخستگی و تن کبود که کار سیاوش بود لباسامو پوشیدمو به طرف آشپزخونه رفتم
باوارد شدن به سالن اصلی یه لحظه موندم اونقد خدمه و نگهبان بود که جاواس
سوزن انداختن نبود و تندتند داشتن کار میکردن خوش بحالشون باخستگی به
طرف آشپزخونه رفتم اثری از صبحونه نبود تاچشمم به سرخدمتکار افتاد دیدم
خیلی بد داره نگاهم میکنه وا!!!!اینم یه چیزیش هستا بیخیال مشغول کارشدم ساعت
5.4 بود که یه سریامونو مرخص کردن که بریم لباسایی که تو اتاق گذاشتنو بپوشیم
به طرف اتاقم رفتم همچنین بقیه خدمه
بادیدن لباس روتخت باذوق پریدمو برش داشتم باورم نمیشد همچین لباسیییی
واس خدمه وای خدای من فوق العادع بود یه لباس قرمز باالی رون بایقه باز و
بازوهاهم لخت خیلی ناز بود فوق العاده بود اصال باذوق پوشیدمشو چنتا سلفی
گرفتم پریدم از ساکم وسایل آرایشیمو دراوردمو شروع کردم به ارایش کردن من
دراصل خودم آرایشگر بودم ولی خو چون حمایتگری نداشتم نتونستم شغلیم
پیداکنم با تموم کردن کارم مات خودم موندم اونقد خوشگل شده بودم شبیه عروسا
بودم
باخوردن چند تقه به در فهمیدم وقته بیرون رفتنه همه خدمه هاا به خودشون
رسیده بودنو از خوشحالی روپاشون بند نبودن درک نمیکردم واس یه مهمونی
معمولی خدمه این همه چراذوق دارن|:
شماکه قرار نیست خوش گذرونی کنین اخه بدبختا.
به طرف سالن رفتیم که یادم افتاد گوشیمو برنداشتم به طرف تخت رفتم تاگوشیمو
بردارم وقتی برگشتم اونا رفته بودن وقتی از درپایینی عمارت داخل شدم از دیدن
اونهمه ادم بالباسای اشرافی دهنم واموند خدااای من!
مثل بقیه مشغول پخش مشروب شدم و باهربار خم و راست شدنم حس میکردم
مرتیکه ها تن و بدنمو میدرن زیر نگاهشون با دیدن ارباب سیاوش تواون کت و
شلوار و پاپیون محوش شدم چقد خوشگل بود چنتا دخترم دورش بودن سرشو
برگردوند و نگاهمو شکار کرد سریع رومو برگردوندم با برگشتنم به یکی خوردم
=خانوم یکم یواش
_ببخشید بخدا ندیدم معذرت
خیلی جنتلمنانه سرشو خم کرد
=مشکلی نیس
سریع و باهول از کنارش گذاشتم و به طرف روشویی رفتم تا چن قطره که رو لباسم
ریخترو پاک کنم با وارد شدنم تاخواستم درو ببندم به ضرب درکوبیده شد و
توکسری از ثانیه بین درو دیوار فشرده شدم...

1403/08/10 18:44

#پارت32
+این چه قیافه ایه واس خودت ساختی جن.ده شدی واس من
بادیدن قیافه سرخ سیاوش که چشماش انگار از حرص میخواستن از کاسه دربیان
لال شده نگاهش کردم
که چنگی به سینم زدزیر گوشم بالحن خشنی گفت
+باتوام *** جوابمو بده
تابیشترازاین سگ نشدم و پارت نکردم
_همه اینطوری پوشیدن اصلا خوشم اومد اییییییی
بافشرده شدن سینم تودستش پاهام
شل شد
_ول کن وحشیییی اخ
+تو خیلی گوه خوردی خودتو به این قیافه انداختی
باحرص نگاهی به پاهای لختم انداخت و نیشگونی از رونم گرفت که جاش مطئنن
کبود میشد
+این چیه پاهای لختت و نمایش گذاشتی بزنم بشکونمش که جرعت نکنی دیگ
ازاین گوهاااا بخورییی هاااا
حس میکردم داره سکته میکنه از حرص
_سیاوش
باحرص فکمو گرفت
+زهرمار گمشواز در پشتی برو تو اتاقتو این لباس کوفتیم دربیار حق نداری ازاتاقت
بیای بیرون تابیام اخرشب تکلیفتو روشن کنم هااارشدی واس من هااا؟؟؟؟اون
مرتیکه کی بود باهاش لاس میزدی هااا؟؟؟
_ولم کن خوشم اومد اصلا اخخخخ
طوری تو دیوار فشارم داد که حس میکردم بدنم نصف شد واقعا یه روانی به تمام
معنا بودبالحنی که انگار الان از حرص و فشارسکته میکنه زیرگوشم غرید
+چه گوهی خوردی؟؟.
ازحرص داشت نفس نفس میزد دلیل این حرصشو نمیفهمیدم
+شب زیر من ناله میکنی فرداش خودتو به این و اون نشون میدی توحتی اختیار
خودتم نداری تودیگ جزو اموال من حساب میشی
باحرص جیغی کشیدم
_خفهههه شو دیوانه
با بالا رفتن یهویی لباسمو وارد شدن دستش توشورتم باشوک نگاهش کردم
+همینجا باانگشت پردتو زدم میفهمی که دیگ از این گوهانخوری
دستشو فشارداد که از شونش گرفتم و خودمو کشیدم بالا باوحشت گفتم
_توروخدانکن این کارا چیه غلط کردم توروخداا نکن
صدای هق هقم رفت بالا ولی اون بی توجه دستشو فشار داد خودموفشار دادم
توبغلش و بالحنی که آرومش کنم گفتم
_غلط کردم سیاوش گوه خوردم توروخدااا نکن
از استرس دستام میلرزید
+کاری که گفتمو الان میکنی؟
_آره اره هرچی تو بگی چشم میرم.

1403/08/10 18:56

#پارت33
سرشو اورد جلو و سینمو از رو لباس به دندون گرفت که از دردش چنگی به بازوش
زدم بعدم ولم کردو به طرف در رفت اینور اونورو نگاه کرد و بهم اشاره زد از در
پشتی برم مرتیکه آشغال مهمونیم حرومم کردبا حرص رفتم اتاقم و دراز کشیدم رو
تخت صدای آهنگ رومخ بود خدا تقصیرمن چیه من حتی حق ندارم به عنوان یه
خدمتکارم از مهمونی کیف کنم
از گشنگی داشتم از حال میرفتم شام دیشب یکم خوردم صبح صبحونه نبود ناهارم
که وقت نشد الانم که حق ندارم برم بیرون واااای اون غذا هاا.
تصمیم گرفتم برم غذا بخورم ولی میدونستم برم سیاوش سرمو بیخ تابیخ میبره
همینطوریشم باهام لجه باز خودمو نتونستم قانع کنمو سرمو یواش از دربیرون
کشیدم تا تو سالن خلوت اتاقای خدمه سرکی بکشم و وقتی از اینکه کسی نیست
مطمن شدم اروم بدون جلب توجه طرف آشپزخونه رفتم
مهمونی جوری شلوغ بود که جای سوزن انداختن نبود داخل آشپزخونه شدم یه
عالمه ظرف ریخته بود یعنی اندازه کوه ظرف بود جانبود پاتو بزاری معلوم بود شام
سرو شد وسایل اضافیو از لای دست و پا جمع کردن آروم رو میز نشستم و شروع
کردم به خوردن بانشستن کسی رو میز سرمو بلند کردم که باهمون آقاهه روبرو
شدم باترس نگاهش کردم شاید سیاوش از بیرون اومدنم میگذشت ولی بی شک ازاین
مورد نمی گذشت بااسترس سلامی دادم که با لحن خنثایی گفت
= غذاتونو بخورین ببخشین مزاحم شدم
_نه این چه حرفیه
بعدم بی توجه مشغول خوردن شدم باصداش سرمو بلند کردم .
=میشه بپرسم چند سالتونه؟
21_
=باسیاوش رابطه داری؟
باشنیدن این حرف غذا توگلوم خشک شد
=هووم؟نگفتین؟
_نخیر چرااینو پرسیدین؟
=چون دیدم سیاوش تو دستشویی خفتت کرد بعدم فک کنم محبورتون کرد برین
اتاق درسته؟شماهم یکی اززندانی هاشی؟
لحن پرتمسخرش بهم برخورد تاخواستم جواب بدم بهش بانو اومد داخل آشپزخونه
دختر بیکار چرانشستی پاشو شروع کن ظرفاروشستن نگاهش که به اون مرده خورد
باخوش رویی گفت
×سلام آقاهومن چرااینجا نشستین بفرمایید آقااتفاقا شمارو میپرسیدن
اونم سری تکون دادو رفت
×پاشو مگه کری چی گفتممم؟؟
_خیلی زیادن توروخدا من نمیتونم بشورم این همرو کار 10نفره حداقل
×گمشووووکارتو بکن ...

1403/08/10 19:04

خب بریم سراغ ماهک پاره😐😂

1403/08/11 15:24

#پارت34
باترس بلندشدمو مشغول شدم میدونستم چرااین کارو به عهده من گذاشت چون
خدمه ها امشب اصلا توفاز این کارا نبودن وهمم این عجوزه ازم بدش میومد ولی
خب چاره جز انجامش نداشتم خوبه باز اون لباس قشنگمو دراوردم وگرنه به گند
کشیده میشد شروع کردم شستن نمیدونم چندساعت گذشته بود و من همچنان
داشتم میشستم بانو نذاشته بود که از ماشین ظرفشویی استفاده کنم و گفته بود
باید حتما بادست شسته شه چون آقا وسواس دارن ساعت 4 بود که همرو مست و
پاتیل از عمارت ریختن بیرون داشتم میمردم بیحال همونجا نشستم عمارت سوت و
کور بودو همه رفته بودن چن ساعت باقی مونده تاصبح وبخوابن ولی بانو گفته بود
صبح که پامیشه آشپزخونه باید مثل روز اول باشه و سالنم فردا باخدمه تمیز کنم
سرم داشت گیج میرفت اروم و باترس به طرف یخچال رفتم و مواظب بودم کسی
نبینه یکم کیک شکلاتی بود البته یخچال که پربود ولی خب نباید چیزی کم میشد
ازش همین کیکم غنیمت بود شروع کردم به خوردنش که باصدای متوقف شدن
کسی پشتم باترس بلندشدمو چشمم به ارباب خورد که از موهاش آب چکه میکرد
+توچراهنوز بیداری؟
_اوممم خب خب بانو گفتن که همه
آشپزخونرو باید تمیز کنمو بعد بخوابم
اخمی کردو سری تکون داد اومد نشست سرمیز و کیک شکلاتیو گذاشت جلوش و
شروع کرد به خوردن باحسرت داشتم کیکو نگاه میکردم که دستمو کشیدو منو
نشوند روپاهاش
+موش کوچولو دلش کیک میخواد؟
بعضی اوقات اینطوری مهربون میشد و باید ازاین مواقع خوب استفادمو میکردم
بالوس ترین حالت ممکن سرمو به سینه ی لختش مالیدم و هوومی گفتم که منو
سفت توبغلش فشارداد
_آخ
+دلبری نکن وگرنه صبح نمیتونی درست راه بری
باشنیدن این حرف قشنگ سرخ شدنمو حس کردم تیکه ای کیک برداشت و به
طرف دهنم گرفت وااای خدا خدمه این حالتو میدیدن باورشون نمیشد!!!!!
اینکه ارباب عمارت که همه از ترسشون درست توصورتش نمیتونستن نگاه کنن
دهن من کیک میزاره سرمو جلوبردم و کیک و خوردم...

1403/08/11 16:21

#پارت35
+خب بریم سراغ تنبیهت !
_چی ؟تنبیه چرا؟توروخدا نه من که کاری نکردم
+کاری نکردی؟.
_شماخودتون اجازه دادین بیام این مهمونی توروخدا ازاون کارا دیگ باهام نکنین
بخداآخر یروز خودمو میکشم راحت شم
طوری پهلوهامو توچنگ گرفت که نفسم از درد بند اومد
_ای اییییی اونقد که شما این لامصبارو چنگ زدین همش کبوده
دستاشو بند سینم کردو با لحن اروم و حرصی زیرگوشم گفت
+خوب میکنم
زیرلب باحرص گفتم: بچه پرو
_بچه پرو
بانیشگونی که از رونم گرفته شد فهمیدم شنیده از درد به خودم پیچیدم اجازه
نمیداد از جام بلندشم و تقریبا منوبین میزو بغلش زندانی کرده بودو اذیتم میداد
سینه هامو توچنگ گرفت و محکم فشارداد که از درد نفسم بند اومد همینطور
خشکم زد از درد حتی توان جیغ زدنم نداشتم
بخدااا این انصاف نبود واس کار نکرده اینطور شکنجه شم من چیکار کردم
مگ؟؟؟؟غیراین که خودش اجازه داد بیام به این مهمونی نسبت بهش حس تنفر شدید
میکردم این مرد فقط باعث خوار و خفیف شدنه من بود و فقط میخواست منو
تحقیرکنه
همونطور که بدنمو توچنگاش میگرفت و من ازدرد زیر دستش به خودم میپیچیدم
اونقد گردنمو لیسید و بوسید و بین پام چنگ انداخت که خاک تو سر من تحریک
شده بودم .
فقط دلم میخاست که الان اون کلفتیشو توم حس کنم باچنگ انداختن به سینمو
مالیدنش حس کردم توفضام که باحرفی که زد مات موندم
+پاشو کاراتو بکن هرزه
بغض به گلوم فشار اورد و از خودم متنفر شدم این بار دوم بود که این صفتو بهم
نسبت میدادو من هیچی نمیتونستم بگم چطور جرعت میکرد به من همچین حرفی
بزنه اونکه خودش میدونست اولین تجربم بااونه و منو به گناه نکرده خوب شکنجه
داد بعدم تو اوج ولم کرد حس بدی داشتم بابغض بلند شدم و ادامه وسایلارو جمع
کردم اونم همونطور بیخیال به خوردن کیکش رسید تموم بدنم از حرص و خشم
نبض میزد بغضم داشت خفم میکرد ازاینور خیسی بین پامم اعصابمو بهم
ریخته بود خدایا این چه سرنوشتیه من دارم بعداز خوردن کیکش خیلی ریلکس
دستشو کشید رومیزو بشقاب با خورده کیکا ریختن زمین و زمین به گند کشیده
شد با شوک نگاهش کردم خدا این روانی دیگه کی بود
من تازه تمیز کرده بودم کف آشپزخونرووووو
ولی باز لالمونی گرفتم و به کارم رسیدم چون میدونستم حرف زدنم مصادف با زجرا
و کتکای بیشتر...

1403/08/11 16:28

#پارت36
بارفتنش تا ساعت پنج و نیم مشغول کار بودم با کمردرد شدید به طرف اتاق رفتمو تقریبا
بیهوش شدم روش
باتکونای شدید بی حال چشمامو باز کردم که صدای بانو بلند شد
=پاشو گمشو بیا کارارو بکن چه از زیر کارم در میره
بیحال پشت سرش رفتم که سطل و آبی داده شد بهم تا بیرون دم درو تمیز کنم
پراز نگهبان بود اونجا و همه یجوری نگاهم میکردن چندشم میشد از نگاهشون اخه
این چه لباسیه به خدمه دادن شبیه لباس خواابه
با صدای خشن ارباب باترس پریدم
_ماهک گمشو داخل
باز جنی شده بود سریع چشمی گفتم و رفتم تو تا بانومنو دید باصدای جیغ جیغی
گفت
=باز که داری از زیر کار درمیری
_خانوم...
تاخواستم ادامه حرفمو بگم موهامو گرفت توچنگش
+چه خبره اینجا
=هیچی ارباب از زیر کار درمیره
_ایییی موهام
+ولش کن کی بهت اجازه داده این
دخترو بفرستی بیرون مگه نمیبینی پره نگهبانه
=آقا وظیفشه...
+خفه شو ارباب این عمارت منم یاتو؟
بانو موهامو ول کردو سرشو انداخت پایین
=ببخشید
+دیگ نبینم تکرارشه کسای دیگرو بفرس حتی توسالن نگهبانم شد حق نداری اینو
بزاری بیاد دختره ی هرزه
_چی
+هیس لال شو
با ترس ساکت شدم
=آقاصبح سحرخانوم زنگ زدن اینجا
+چی میگفت
بانو نگاهی بهم انداختو گفت
=برو توکارای اشپزخونه کمک کن
منو فرستاد پی نخود سیاه...

1403/08/11 16:38

#پارت37
به طرف آشپزخونه رفتم اونقد این مدت تحقیرشده بودم که فقط منتظر بودم یه
راهی پیداکنم ازاینجا برم نمیدونم البته دودل بودم
چراچندنفر نبودن و نیروی جدید اومده بود!!!!
بعدازناهار به خدمه دوساعت استراحت داده شد تابعداز اون بیان و برای آماده کردن
شام حاضرشن
نمیدونم چراباتمام تحقیرا و اذیتای ارباب باز میخواستم الان برم پیشش آروم به طرف
پله ها رفتم پشت در موندم یعنی چی!؟
برم توچی بگم بگم دلم خواست کنار توباشم اونم بگه به تخ*مم/:
تاخواستم برگردم در باز شد و هاج و واج بااسترس نگاهش کردم انگار آماده شده بود
جایی میخواست بره
+تو اینجا چیکار میکنی
_هی.. ه ..یچیی
+تاجایی ک میدونم الان وقت استراحت خدمست توپشت در اتاق من چیکار
میکنی؟
_ببخشید
+ببخشید شد جواب من؟
دستمو گرفت و منو کشید داخل
+جوجو من هوس کی*ر منو کرده
_ن..ه نننه بخدا
درو بستو منو بین دیوارو درزندانی کرد
لباشو خشن رولبام گذاشت و بوسید طوری میبوسید که حس میکردم داره لبام از
جاش کنده میشه
باچنگی ک وسط پام زد باهول همراهیش کردم طوری لبمو گاز گرفت که صدای
جیغم بین لباش بازور خفه شدآروم منو به طرف تخت برد و درازم کرد
زیرگوشم بالحن خماری گفت
+ماهک این بدنت آخر منو دیوونه میکنه
ازشنیدن این جمله طوری لذت زیر پوستم دویید که همونطور که سینمو میمالید
زیرش به خودم پیچیدم
+امشب کارو تموم میکنم
بالحن گیجی گفتم
_چه کاری؟
+امشب دیگه باید زن بشی از پشت دیگه راضیم نمیکنه من این کص تنگتو میخوام
بعدم سرشو برد زیرگردنم ولی من حس و حالم پریده بود بکارتم تنها دارایی من بود
اگر قرار بود این نباشه پس کلا من زندگیو نمیخواستم با زوری که نمیدونم از کجا
اوردم محکم هلش دادم و عقب و بی توجه به بدنم که لبایه اونو خواستار بود تاروی
تنم بشینه بوسه هاش بالحنی که بغض داشت خفم میکرد گفتم
_بخدا به پردم کاری داشته باشی همون شب خودمو میکشم
+خفهههه شو توگوه میخوری
بعدم به طرفم خیز برداشت که باترس به طرف در دوییدم ولی ازشانس بدم منو
نرسیده به در از موهامو گرفت و کشید
ازپشت قفلم کرد
+خب داشتی چه گوهی میخوردی؟تکرار کن
_همونکه گفتم ولم کن بخدا خودمو میکشم تا از دست شما راحت شم غلط کردم
اصلا اومدم اینجا توروخداا کاریم نداشته باش
+دیره واس این حرفاجوجه رنگی
بعدم منو به شکم روتخت انداخت که جیغم بلندشد خودشم دراز کشید روم
_اخ له شدم آییی
باگازی که از گردنم گرفت نفسم از درد رفت
توهمون حال که وزنشو کامل روم انداخته بود دستشو برد زیرمو شلوارمو کشید
بالحنی که دلم واس خودم کباب شد گفتم
_سیاوش توروخدا
زیرگوشم آروم گفت
+هیس

1403/08/11 16:50

باجلوت کارندارم نرین به اعصابم
بعدم دستشو از شلوار و شورتم رد کردو گذاشت روکصم فشاری بهش داد که بی
اختیار آهی کشیدم
+جووون
شلوار و شورتمو کامل از تنم دراورد و درهمین حین بوسه های ریز همه جای تنم
میکاشت.

1403/08/11 16:50

#پارت38
طوری تحریک شده بودم که اصلا پرده بکارتم واسم مهم نبود و فقط میخواستم
کلفتیشو توم حس کنم
_ایییی سیاوش جرم بدههه
خم شدو سینمو به دندون گرفت
+ای به چشممم
بعدم آلتشو گذاشت دم کونم
از شهوت نفس نفس میزدم بافرورفتن یهوییش جیغی کشیدمو و خودمو کوبیدم
روتخت
_آخ سیاوش
+جانم بگو عمرسیاوش
ازحرفاش غرق لذت شدم و فارغ از چندساعت بعدم خودمو کوبیدم روتخت طوری
تلمبه میزد حس میکردم باهربار عقب و جلو نفسم قطع میشه باضربه محکمی جیغم
بلند شد که در اورد و گذاشت روکصم باترس پریدم که نگاه عصبی بهم انداخت باز
دراز کشیدم اونقد کی.رشو به ک*صم مالید بعد یهوباز وارد پشتم کرد بعداز چنتا
تلمبه کمرم داغ شد
_اییی
افتاد روم و سرشو برد توگردنم
ناخوداگاه دستم و گذاشتم روکمرشو شروع به نوازش کردم اونم خیلی آروم گردنمو
میخورد سرشو گذاشت زیرگردنمو نگاهم کرد که بادیدنش دلم ضعف رفت اصلا شبیه
اون شیطانی که هرسری بهم میگه هرزه نبود شبیه بچه های خطاکار نگاه میکردناخوداگاه سرموبردم پایینو گونشو اروم بوس کردم که منو بیشتر توبغلش
فشارداد باصدای آرومی گفت
+دلم همش بدنتو میخاد
تاخواستم لبخندبزنم باحرف بعدیش بغضم گرفت
+یه بدن مفت و کی نمیخواد
بعدم بلند خندید اصلا قیافش شبیه چنددقیقه پیش نبود و باز همون شیطان شده بود
تقه ای به در خورد که از ترسم زیرش مچاله شدم توبغلش
=آقاسحرخانوم اومدن
باترس سیاوشو نگاه کردم باشیطنت به قیافم نگاه کردو گفت
+الان سحربیاد پارت میکنه اینجا و توهم حق نداری دربرابرش عکس العملی نشون بدی...

1403/08/11 16:58

#پارت39
ازاین بی کسی و تنهایی اشکم روگونم چکید و مظلوم سری تکون دادم سفت منو
توبغلش کشیدو گفت
+لعنتی اینقد مظلوم نباش اینطوری همه اذیتت میکنن
بابغض گفتم
_چاره ای جزسکوت ندارم چیکار کنم
باصدای بلندی روبه خدمه پشت در گفت
+ببرش ازش پذیرایی کنید دارم میام
_میشه برم؟
+نه اتاقمو مرتب کن بعدبرو بفهمم فضولی هم کردی به روش سگی جرت میدم
بعدم لباساشو پوشیدو رفت بیرون.
اروم از جام بلند شدم کمرم درد میکرد یکم به فکر نیست که من حداقل الان 5دقیقه
استراحت میخوام دستور میده و میره آروم لباسامو پوشیدم و مشغول شدم بعداز
دوساعت گردگیری نفس گیر که سعی کردم جای هیچی عوض نشه تاشرشه واسم
باقدمای آروم از اتاق دراومدم
+کی بهت اجازه داد از اتاق بیای بیرون؟
_آقاکارایی که گفتینو انجام دادم تموم شد
+کی گفت بیای بیرون؟
باحرص گفتم
_خودم
+چی نشنیدم زبون درازیتو؟
خاک توسرت ماهک به توعه بدبخت چه اومده پرویی کنی آروم سرمو انداختم پایین
_آقا فک کردم کارم تموم شد میتونم برم پایین
+کارم هنوز باهات تموم نشده
باترس سرمو بلند کردم
اومد و چسبید بهم قشنگ برجستگیشو بین پام حس میکردم انگار اونم حس کرد
این موضوعو که خودشو بیشتر فشار داد بهم و چشماش خمار شد
واقعا چقد سست عنصر بود!!!!

1403/08/11 17:04

#پارت40
&سیاوش&
من این دخترو تولباسم میدیدم تحریک میشدم دست خودم نبود.
این دختره سحرم مخمو خورده بود و هرسری میومد انگار خودشو ارضا میکرد
میرفت چون من بامعاشقه ی طولانی تحریک میشدم و سحرهم هیچوقت حوصلش نمیکشید و هرسری دست از پا دراز تر خود ارضایی میکردو میرفت این دختر کم داشت!
ولی قضیه باماهک فرق داشت من ماهکو حتی از دورم میدیدم تحریک شدنمو
میدیدم تواین چند وقت به اندازه تمام عمرم آب کمرم خالی شده و حس خوبی
دارم بافشاردادن خودم بهش صدای آخش بلندشد میدونستم باسنش درد میکنه
ولی دست خودم نبود دلم میخواستش کشیدمش تو اتاق و تاخواستم لبشو ببوسم
صدای گوشیم بلند شد با بی حوصلگی از جیبم درش اوردم بادیدن اسم هومن
ابرویی بالا انداختم و به ماهک اشاره زدم حمومو آماده کنه یکم ازاین دختر انرژی
بگیرم توحموم بااین فکرا دکمه پاسخو زدم
+بله
=سلام
+سلام
هومن یکی از رفیقای قدیمیم بود که همیشه سرلج داشتیم باهم!
=یه درخواستی ازت داشتم و امیدوارم نه نگی؟
+بفرما
=یه دختره تومهمونی بود خیلی ازش خوشم اومد میدونم خیلی از دخترا رو اشراف
زاده هاخریدن ولی توسط بانو متوجه شدم خداروشکر این دختر هنوز هست
+کدوم دختر؟
=اوومم اسمش فک کنم ماهک بود
باشنیدن این حرف ازخشم گوشیو تودستم فشار دادم دود از کلم بیرون میزد
+چی
=خیلی ازش خوشم اومد دختر نازی بود
حس میکردم نفس نمیتونم بکشم از حرص مثل زمانایی که عصبی میشدم پلکم
میپرید
+اسمشو از کجامیدونی؟
=خودش گفت
+خودش؟
=آره
+کجادیدیش؟
=این چه سوالیه
باصدای بلندی گفتم
+جواب منوبده
باگیجی گفت
=یبار توسالن یبارم تو آشپزخونه که داشت شام میخورد.
خب ماهک خانوم دارم براااات حالا از حرف من سرپیچی میکنی و از اتاق میای
بیرون خبببب...
+بعدا باهات حرف میزنم هومن.

1403/08/11 17:12

#پارت41
ازحرص طوری دستمو مشت کرده بودم سفید شده بود باخدافظی که گفت بدون
جواب قطع کردمو گوشیو انداختم روی تخت و هجوم بردم به طرف حموم مشغول
باز کردن در شامپو بود که از موهاش گرفتمو کوبیدمش به دیوار
باتعجب و ترس نگام کرد
_اخ
بدون توجه به جیغش یکی خوابوندم زیرگوشش و همونطور گوشه دیوار گرفتم به باد کتک و جیغاش فک کنم به گوش همه میرسید جنون گرفته بود منو نمیدونستم
دلیل این کارم چیه ولی هرچی که بود میدونستم حقشه
حقش بود من بهش گفته بودم گمشه تواتاقو درنیاد بیرون بعد اون به بهانه شام
اومده بود که هومنو مخ کنه حقش بی شک مرگ بود
_توروقرااان اخ
بالگدی که به پهلوش زدم از درد مچاله شد دستاش که گرفته بود توصورتشو کنار
زدم و جنون وار شروع کردم توصورتش سیلی زدن
+چیه صورتتو نمیزاری خط بیوفته که اون بی غیرت نظر کنه رو مال من
ارههههههه؟؟؟؟؟
ازترس و درد بدون اینکه چیزی بگه فقط بی صدا اشک میریخت از موهاش گرفتم و
بلندش کردم شروع کردم لخت کردنش.
_سیاوش
محکم باپشت دست زدم دهنش
زهرمارر توبه چه جرعتی اسم منو میگی هااا
_ارباب توروخدا چیکار دارین میکنین
بدون حرف تند تند شورتشم دراوردم نشستم لبه وان و اونو دراز کردم روپام
صورتش یه جای سالم نبود کالا سرخ و کبود شده بود
+میزنم باید بشماری یدونه جا بندازی همینجا چالت میکنم
دستمو کردم توآب وان و بعداز اینکه خیس شد محکم زدم رو باسنش اینطوری
سوزشش بیشتر بود.
باگریه و زجه گفت
_یک
محکم تر زدم این سری طوری که قشنگ رد دستم پررنگ موند
_اااااییی دو
اونقد زدم که رسید به چهارده
رنگش صورتش زرد شده بود ولی حقش بود
نشستم تووانو اونم گرفتم توبغلم تا خواستم بشونونمش رو *** خشک خشک قطعا
پاره میشد!
بی جون دستشو گذاشت روصورتم
_توروخدا بگو به کدوم گناه داری اینطوریم میکنی
بایاد حرفای هومن باحرص سینشو توچنگم گرفتم و گفتم
_که حالا واس هومن ناز میای و از دستور من سرپیچی میکنی که چی هومن خان
بپسندت؟
باچشای گشاد نگاهم کرد که با فشار نشوندمش رو ک*یرم
_اییییی واای توروخدا پاره شدم اخ
هق هقش بلند شد میدونستم بدترین دردو داره تحمل میکنه چون بدون تحریک
شدنش بود بدون توجه تند تند بلندمیکردمش و میکوبیدمش روش از درد چشاشو
بسته بود و فقط جیغ میزد و ناله های پراز دردش یه لحظه هم قطع نمیشد بی حال و
سست سرشوگذاشت رو سینمو و محکم دستاشو حلقه کرد دورمو صدای جیغش
بلندترشد ازاینکه از بی کسی و ناتوانی فقط و فقط تنها پناهگاهش من بودم احساس
شعف میکردم ولی این موضوع باعث نمیشد که از خطاش بگذرم طوری وضعیتش
اسفناک شده بود که دست نگهداشتم ولی

1403/08/11 17:52

ازش بیرون نکشیدم زیرگوشش بالحن
خشنی گفتم
+وااای به حالت ماهک واای به حالت اگه باز یه همچین موضوعی پیش بیاد این
سری تیکه تیکت میکنم از زندگی ساقطت میکنم کاری میکنم آرزوی مرگ کنی
میدونی که میتونم پس دیگ نبینم از این گوها بخوری فهمیدی
باگریه سرشو بلندکردو نگاهم کرد
باصدای لرزونی گفت
_بخدا اون شب رفتم اتاق لباسامو عوض کردم ولی بعده یه ساعت دیدم گشنمه
قایمکی از درپشت اومدم و نشستم داشتم غذا میخوردم که اومد پیشم نشست که
درجاهم بانو اومد صداش کردو رفت بخدا من کاری نکردم
به خودم فشارش دادمو گفتم
+بخوایم نمیتونی گوهی بخوری خودم بیچارت میکنم...

1403/08/11 17:52

#پارت42
باگریه خودشو بیشترفشرد بهم
+به خداوندی خدا ماهک یبار دیگ ببینم به کسی چراغ سبز نشون دادی طوری
تورو نیست و نابودت میکنم که از کردت هم فرصت نکنی پشیمون شی
باترس تندتند سرشو تکون داد
بابغص گفت
_درددارم
+حقته لال شو.
سرشو گذاشت روسینم از درد بود یا ترس نمیدونم ولی بدنش بدجور میلرزید یهویی
ازش کشیدم بیرون که جیغشو توبغلم خفه کرد دستامو پیچیدم دورشو بلند شدم
صورتش مچاله شده بود و این به این معنا بود که تنبیهی که کردم خوب جواب داده
و هیچوقت یادش نمیره اینو آروم توبغلم زیر دوش گرفتمشو بعدم دراومدم از حموم
گذاشتمش روتخت خودمم همونطور لخت با بدن خیس کنارش دراز کشیدم مظلوم و
باچشایی که هرلحظه آماده باریدنه نگاهم کرد که طاقت نیاوردمو شروع کردم زیردلشو
ماساژ دادن صورتش و بدنش کلا کبودی و جای چنگ بود اونقد ماساژ دادم که
توبغلم از خواب بیهوش شد توبغلم گرفتمشو به این فک کردم که چطور اون عوضی
هومنو دست به سرکنم.
به سحرقول مهمونی داده بودم شب پس بهتربود یکم میخوابیدم بعدش میرفتم
دنبالش خونش.
باتکونای کسی توبغلم چشامو باز کردم .
_آقااجازه هست برم؟
سری تکون دادم که باحرکات آهسته شروع کرد به لباس پوشیدن لنگون لنگون راه
میرفت و همش آخ و اوخ میکرد تلفنو برداشتم
=جانم ارباب
+ماهک و بفرست تو اتاقش نزار از اتاقش دربیاد رسیدگی کن بهش خلاصه سپردمش به تومحبوبه خانم !
منظورمو فهمید و بدون چونو چرا گفت
=چشم ارباب خیالت راحت
بعدم قطع کردم محبوبه سرخدمتکار و تنها *** قابل اعتماد دراین زمینه بود وگرنه
بقیه از حسادت معلوم نبود چی به سرش میارن!
جلوی آینه شروع کردم لباس پوشیدن یکی از خدمه اومده بود تاکمک کنه واقعا ادم
مزخرفی بود !بی شک بعد اتمام کارش باید میگفتم که شرشو کم کنه جلوی آینه
روپاهاش بلندشد که کراواتمو ببنده منم بی توجه تو اینه خودمو نگاه میکردم
میدیدم چطور سینه های خیلی بزرگشو میچسبونه بهم ولی واقعا واسم جالب
نبود اونقد چسبید بهم که نفساش زیر گردنم میخورد بی شک ماهک بود تایه دست
نمیکردمش ولش نمیکردم! ماهکی که از این خیلی لاغر تر بود سایز سینشم شاید 75میشد واسم جالب تر و شگفت انگیز ترازاین دختری بود که فک کنم سینه های
غیر طبیعیش 90 بود...

1403/08/11 17:59

#پارت45
وااای خدا نگاهی با غضب به شکوهی کردم که نمیدونم از نگاهم چی دید که به
بادیگارد اشاره کرد بره کنار مثل پرنده ای که از قفس ازاد شه سریع بیرون رفتم
بعداز دراوردن ماشینم از پارکینگ باسرعت به طرف عمارت روندم حواسمم بود که
امشب مست نکنم چون میدونستم مست کردنم همانا و سو استفاده های سحر
توبی خبری ازمن همانا خیلی دوست داشت ازمن حامله شه ولی کورخونده من
هیچوقت حاضرنیستم مادر بچم یه ج.نده باشه!
بارسیدن به عمارت سوت و کور از ماشین پیاده شدم و داخل شدم نمیدونم
چرامیخواستم برم پیش ماهک حتی حاضربودم روی اون تخت یه نفره کمر درد
بگیرم ولی ماهک بغلم باشه باقدمای تندی به طرف اتاق رفتم که ماهکو دیدم
پتوروپیچیده به خودشو سرشم بایه روسری سفت بسته ناخوداگاه تو دلم خودمو
لعنت کردم که مسبب این بلاها من بودم ولی حقش بود باقدمای اروم به طرفش
رفتم.
از پشت بازور خودمو روتخت جاکردم البته جاکه نمیشدم دراز کشیدم اونم کشیدم
روخودم توخواب آخی گفت و چشاشو وا کرد با دیدنم از ترس خواست بلندشه که
جیغش بلندشد محکم دستامو دورش حلقه کردم
باز افتاد روم سرشو گرفتمو گذاشتم روسینم زیر گوشش اروم گفتم
+جوجه من کجا؟
باصدای لرزون و بغض دار که فکر کنم از دردش بود اروم گفت
_باز ازجونم چی میخوای کم بلاسرم اوردی نصف شبم راحتم نمیزاری ازت متنفرم.
خونم به جوش اومد لپای باسنشو سفت گرفتم و کشیدم روبه بالا میدونستم بااین
کار سوراخ باسنش کش میادو درد بیشتر.
جیغش بلندشد ولی سرشو فرو کرد توگردنم تاصداش بلندنشه همه بفهمن از این
آبروداری که توشرایط سختم میکرد حرصم گرفت باغیض گفتم
+ماهک چرانمیزاری اروم باشم؟؟حتما باید مثل سگ بکنمت به گوه خوردن بندازمت
ها؟؟؟آروم بگیر ببینم هارشدی واس من.
باگریه و صدای کنترل شده ای گفت
_ولم کن من فردا از اینجا میرم.
+بخداماهک گوه اضافه باز بخوری از جلو کارتو یکسره میکنم.
باگریه گفت
_نامرد حداقل میزاشتی یه امشبو کپه مرگمو بزارم
تودلم گفتم خب نامرد منم بدون تونتونستم دست خودم نیست.
موهاشو اروم نوازش کردم
+بخواب من که کاریت ندارم خودت شروع کردی
خودشو توبغلم مچاله کرد
باصدای آروم گفتم
+موش کوچولوچقد فین فین میکنی.

1403/08/11 18:23

#پارت46
دماغشو مالید به سینم
+ایییی لباسم
باخنده و گریه گفت
_حقته
+اخ توفقط بخند
سرموخم کردم و لبشو تودهنم کشیدم خیلی آروم میخوردم لبشو که باز گریه زاری
نکنه نمیدونم چم شده بود منی که نظر بقیه واسم مهم نبود الان میخواستم که
ماهک ازم ناراحت نشه اروم کمرشو نوازش کردم و لبشو خوردم خیلی آروم
چشماشو بسته بود زود کوتاه میومدچون میدونست چاره ای نداره و ازاین رام
بودنش خوشم میومد دستمو به سینش رسوندم که باترس چشماشو باز کردو انگار
اون حس خوبش پرید
+هیس عزیزم کاریت ندارم
_سینم دردمیکنه
+باشه کاریت ندارم بخواب
چشماشو بست و سرشو قایم کرد توسینم
اخ دلم بد میخواست این دخترو از جلو کارشو بسازم ولی میترسیدم از دستش بدم.
اونقدر نگاهش کردم که نمیدونم کِی از خستگی خوابم برد.
با تکونایه ریزی آروم چشممو باز کردم که درست صورت ماهکو تویه سانتی صورتم
دیدم درحدی که دماغامون چسبیده بود به هم خندم گرفت یه لحظه
باصدای آرومی گفت
_ سلام صبح بخیر
سرمو جلوبردم و تند لبشو بوس کردم
+صبح توام بخیر توله من
_میشه یه خواهشی کنم عصبانی نشین
+چی
_میشه برین اتاقتون
تاخواستم باعصبانیت چیزی بگم گفت
_بخداخودم میام پیشت فقط الان برو نمیخوام خدمه ببینه از اتاق من داری میری
بیرون و بفهمن شب اینجایی
باز خواستم یه چیز بگم که مثل بچه ها دهنمو گرفت...

1403/08/11 18:34

#پارت47
_یه بار پرخاش نکن خواهش میکنم پاشو برو گفتم میام دیگه پیشت
بعدم گونمو بوس کرد مسخ شده سری تکون دادم
بی شک اگه هرکی همچین چیزیو ازمن میخواست اول قشنگ کتکش میزدم بعدم
دیگه تفم نمینداختم روش ولی خب قضیه ماهک فرق داشت باهمه
همونطور دراز کش نگاهش کردم که باناز گفت
_نمیری توروخداااا
باناز طوری حرفشو کشید که میدونستم قشنگ داره خرم میکنه
چشامو توحدقه چرخوندم
+این سریو خرشدم ولی امروز باهات کار دارم
بادیدن یقه بازش که چون دراز کشیده بود سینش ازاون دیده میشد
زود خم شدمو گازی ازش گرفتم که صدای جیغش بلند شد.
+این دیگ حقم بود
بعدم پاشدم و به طرف دررفتم
بادیدن ساعت پوفی کشیدم کثافت فکر همه جاشم کرده منو 6صبح بیدار کرده نیم
ساعت قبل بیدار شدن خدمه تابرم منو نبینن ازاینکه توعمارت خودمم باید رعایت
میکردم حرصم میگرفت
ولی بخاطر ماهک مجبور بودم.
&ماهک&
سینمو مالیدم بیشور یجوری گاز گرفته بود میسوخت هرچند اونقد جا واس درد
داشتم که این مورد توشون گم بود ولی خب
چشامو بستم و ندونستم کِی خوابم برد
بازنگ خوردن گوشیم چشامو باز کردم که دیدم درست ساعت 7 زیادم دیر نبود
میدونستم اینکه تاالان خوابم دستورمحبوبه خانومه که سیاوش سپرده منو بهش!
گوشیو که داشت زنگ میخورد و برداشتم
بادیدن شماره مامانم کم موند چشام از کاسه بزنه بیرون خدااا یعنی چیکارم داشت!
قطع شده بود از شوک دراومدم و تاخواستم زنگ بزنم بپرسم که چیکارم داره یادم
افتاد من که واسه اون زن که اسم مادرو یدک میکشه مهم نیستم و مهم نیست واسم!
پس اگه کاری داشت باز زنگ میزنه همونطور که سرووضعمو درست میکردم از اتاق دراومدم بیرون و به طرف آشپزخونه رفتم.
یکم صبحونه خوردم و باشنیدن اینکه ارباب امروز دوستاش ناهار دعوتن خوشحال
شدم نه از اینکه نخوام ببینمش نه
چون واقعا باسنم هنوز دردمیکرد و کل تنم از کتکاش کوفته بود بی شک اگه
میرفتم پیشش یه برنامه دیگ داشت
به دستور بانو سرسبزی ها نشستیم باچنتا از بچه ها و مشغول تمیز کردن شدیم.
اونقد اروم بود یکیش انگار که اینجا کسی نیست ولی یکیش دوسه کلام حرف زد لااقل!
بادیدن ساعت که 12ونیم نشون میداد شونه دردناکمو تکون دادم بدنم خشک شده
بودبلند شدم و تاخواستم به طرف یخچال برم
=هی دختر بیا برو ارباب میخوادت
باکلمه (میخوادت) که بالحن بدی ادا کرده بود همه نگاهم کردن که از خجالت سرخ
شدم
باقدمای اروم به طرف اتاق رفتم و تقه ای به در زدم که باشنیدن لحن حرصیش تنم
یخ کرد خداباز چیشده!

1403/08/11 19:54

#پارت48
همین که داخل شدم از روتخت بلند شدو هجوم اورد طرفم
+ تا الان کدوم گوری بودی مگ نگفتی میام اتاقت
_خب من...
+لال شو حالا کارت به جایی رسیده منو میپیچونی؟
تند تند و باترس گفتم
_بخدا فک کردم چون مهمون دارین نباید بیام ببخشید.
نفسی از حرص کشیدو با غیض گفت
+لخت شو
_چچ..یی
با داد گفت
+میگم لخت شو .
باترس سریع دست به کارشدم و لباسامو دراوردم کاملا لخت جلوش مونده بودم و
فقط یه شورت و سوتین تنم بود
پرتم کرد روتختو شروع کرد به گاز گرفتن سینم این مرد سیرمونی نداشت هروقت
منو میدید خمار بود
_ایییییی
+سینت مزه عسل میده
ناخوداگاه سرشو فشار دادم روسینمو اونم از خداخواسته شروع کرد خوردن
پاهامو دور کمرش حلقه کردم که باسنم یکم درد گرفت ولی توجه ای بهش نکردم.
همونطور که یه سینم توچنگش بود و سینه ی دیگمم داشت میخورد دستشو وارد
شورتم کرد...
بافشردن چوچ*ولم بین دستاش صدای جیغم بلند
+جانم توفقط ناله کن جوووون جن*ده من تو فقط جیغ بزن
حرکت دستشو تند تر کرد که نزدیک به اوج رسیدنم بود که دستشو نگهداشت
بانفس نفس گفتم
_اخ سیاوش
نمیدونم چم شده بود ولی ازاین روبه اون رو شده بودم
+جان سیاوش چی میخوای بگو
بااه غلیظی گفتم
_کلفتی*تو
باحرکت دستش اه بلندی کشیدم بایه حرکت شورتمو دراورد و خودشو باهام تنظیم
کرد و یه ضرب واردم کرد
_اخخخخخخخ
هنوز سوراخم از اون رابطه قبلی خوب نشده بودو واقعا دردوحشتناکی داشت
برخلاف همیشه که خشن شروع میکرد به کمرزدن این سری آروم خم شد روم
+چیه عمرسیاوش دردمیکنه طاقت نداری؟
باسر تایید کردم برخلاف تصورم که فکر کردم الان حرکاتشو اروم میکنه یا ازم
درمیاره باکاری که کرد بدنم به لرزه دراومد.
طوری تند تند توم عقب جلو میکرد که حس جرخوردگی میکردم...

1403/08/11 20:00

#پارت49
_ای ای توروخدا یواش اخ واای خدا مردم
ولی اون بی توجه تند تند کارشو میکرد پاهامو طوری توهوا از هم باز کرده بود که
به حالت آویزون مونده بودم
_اخ سیاوش یکم یواش
بی توجه به حرفم حرکاتشو تندتر کرد
باصدای در همونطور که کی*رش توم بود خم شد و مچاله کرد منو توبغلش که
دیده نشم از درد نفسم رفت صدای عربدش بلند شد
+گمشو بیرون هومن مگ اینجااااا طویلست که سرتو میندازی میای تو
از دردی که تامغزو استخونم بود
اخی گفتم که بعد دربسته شد صورت سیاوش تویه سانتی صورتم بود
+حالا واس من اونقد جن.ده شدی که چون فهمیدی هومن تو اتاقه اخ اوخ میکنی
باناباوری نگاهش کردم فوق العاده شکاک بود خدااایا من چی بگم بهش
تاخواستم چیزی بگم یه ضرب ازم دراوردش که جیغم بلندشد
محکم موهامو گرفتو و کی*رشو طوری کرد تودهنم که حس کردم تخماشم رفت
دهنم
نمیتونستم نفس بکشم و تند تند دست و پامیزدم ولی دهنم پربود
باحرصو خشمی که حس کردم الان سکته میکنه اروم گفت
+ماهک چرایکم باهات خوب میشم میرینی توش چشمت هومنو گرفته؟بخدا منه
سیاوش نمیزارم از صدکیلومتریت رد شه پس فکرشو بیرون کن از کلت.
بعدم ولم کرد که باصورتی سرخ ولو شدم روتخت چشام سیاهیی میرفت و دهنم کش اومده بود انگار
صدای هق هقم بلند شد که همونطور که لباساشو میپوشید باحرص گفت
+از اتاق نمیای بیرون همینجا میمونی تاشب بیام
نشنیدم چشمتو؟؟
باصدای بی حالی چشمی گفتم که راضی از کارش رفت بیرون.
یه روز نبود که باهام خوب رفتار کنه هرروز بیشتر از قبل عذابم میداد خداا چرادست
از سرم برنمیداره!!!
دراز کشیدم رو تخت .
نه باید بیدار میشدم میرفتم حموم لای پام خیس بودو اعصابمو بهم میریخت
حق بیرون رفتنم نداشتم موندم چیکار کنم
اروم به طرف حموم سیاوش رفتم و وان و داغ کردم.
میدونستم اگر برم بیرون سیاوش منو تو همین عمارت دار میزنه این غیرتی شدناش دیگ نمیدونستم چی بود.
لای پام خیلی میسوخت و گشاد گشاد راه میرفتم حس میکردم ک*ص کو*نم اندازه
غار شده.
با دراز کشیدن تووان نفسی عمیقی کشیدم حس خوبی بهم دست داد حموم خدمه
که وان نداشت یه حموم عمومی بود که نزدیکای 40تاخدمه توش حموم میکردن
24ساعتم پربود.
باصدای زنگ گوشی چشامو باز کردم و از تو جیب شلوارم که پایین تخت بود
گوشیمو دراوردم مامانم بود.
_بله
باصدای سرخوش مثل همیشه گفت...

1403/08/11 20:37