#پارت50
=به به عشق مامان چیه جواب نمیدادی جیگر شاخ شدی؟
از طرز لاتی حرف زدنش چندشم شد
یه ج.نده به تمام معنا بود حتی ازدواجم کرده بود میدونستم رفیقای شوهرشم
سرویس میده این زن سیرمونی نداشت همینطور که لبه تخت خم شده بودم
باحرص گفتم
_چیکار داشتی
=اوه دختر مامان حرص نخور فردا بیا به این ادرسی که میدم کارت دارم
باعصبانیت گفتم
_من باتو یکی کار ندارم اره مثل اون سری بیام سرقرار بفهمم قولمو به یکی از اون
پیرای خرفتی که بهشون سرویس میدی دادی
=زر نزن بیا کارت دارم
_من کاری باهات ندارم واس دومین بار گول حرفاتو نمیخورم فک میکنی من
عروسک خیمه شب بازیتم که قول تن و بدنمو به این و اون میدی.
با چنگ شدن دستی رو شکمم اخی گفتم
باهول برگشتم و بادیدن صورت سرخ سیاوش باهول خواستم به مامانم که یه ریز
حرف میزد چیزی بگم که گوشی از دستم کشیده شد و قطع کرد.
تابخوام به خودم بیام چونم اسیر دستش شد.
من که توحموم بودم بادیدن موهای خیس سیاوش فهمیدم منو اورده روتخت و
خودشم رفته حموم.
باحرص گفت
+به مامان جن.دت چی میگفتی توروقولتو داده چن بار به یکی یعنی چی؟
برخلاف همیشه که موقع عصبانیتش دست و پامو گم میکردم این سری آروم
بادستام صورتشو قاب گرفتم
_یه کاری بود که اون زن به اصطلاح مادر باهام میکردو میخواست منم مثل خودش
هرزه شم ولی من هرسری نجات میدادم خودمو بعدم خم شدمو گلوشو بوس کردم
_کم حرص بخور آخرسکته میکنی
انگار آرومترشده بود و حالت صورتش اینو نشون میداد که انگار از کارم خوشش
اومده سرشو گذاشتم روسینم
اروم گفت
_موهات خیسه سرما میخوری.
مثل بچه ها اومیی گفت و سینمو به دهن گرفت و شروع کرد به خوردن
میخواستم اونقد گازش بگیرم که دلم خنک شه بعضی اوقات طوری مظلوم میشد
ادم میخواست قورتش بده
انگارنه انگار که این همون سیاوشیه که تاچند دقیقه پیش میخواست جرم بده از
عصبانیت.
_اخ سیاوش یواش
بازم سری تکون دادو مشغول ادامه کارش شد.
خندم گرفته بود بچم ثبات شخصیت نداشت بازور سینمو از دهنش دراوردم سرش
قشنگ کبود شده بود تخس نگاهم کردو تاخواست بتوپه بهم سریع این یکی سینمو
کردم تودهنش
باخنده گفتم
_اینو بخور اون دردکرد اونقدخوردیش
یه پاشو انداخت رومو همونطور که سرش توخوردن سینم بود مثل پیچک دورم
پیچید واقعا نمیدونستم رابطمون تاکجا ادامه داره و ته این رابطه ها و کنارهم بودنا
به کجاخطم میشه منم داشتم وابستش میشدم الکی که نیست اولین مردی بوده که باهام بوده چه بازور و کتک چه محبت بالاخره الان تنها مرد توزندگی من این بود و
نمیدونستم کِی این سرپناه موقتم ازم خسته میشه...
نگاهیی بهش
1403/08/11 20:47