The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤤

201 عضو

#پارت50
=به به عشق مامان چیه جواب نمیدادی جیگر شاخ شدی؟
از طرز لاتی حرف زدنش چندشم شد
یه ج.نده به تمام معنا بود حتی ازدواجم کرده بود میدونستم رفیقای شوهرشم
سرویس میده این زن سیرمونی نداشت همینطور که لبه تخت خم شده بودم
باحرص گفتم
_چیکار داشتی
=اوه دختر مامان حرص نخور فردا بیا به این ادرسی که میدم کارت دارم
باعصبانیت گفتم
_من باتو یکی کار ندارم اره مثل اون سری بیام سرقرار بفهمم قولمو به یکی از اون
پیرای خرفتی که بهشون سرویس میدی دادی
=زر نزن بیا کارت دارم
_من کاری باهات ندارم واس دومین بار گول حرفاتو نمیخورم فک میکنی من
عروسک خیمه شب بازیتم که قول تن و بدنمو به این و اون میدی.
با چنگ شدن دستی رو شکمم اخی گفتم
باهول برگشتم و بادیدن صورت سرخ سیاوش باهول خواستم به مامانم که یه ریز
حرف میزد چیزی بگم که گوشی از دستم کشیده شد و قطع کرد.
تابخوام به خودم بیام چونم اسیر دستش شد.
من که توحموم بودم بادیدن موهای خیس سیاوش فهمیدم منو اورده روتخت و
خودشم رفته حموم.
باحرص گفت
+به مامان جن.دت چی میگفتی توروقولتو داده چن بار به یکی یعنی چی؟
برخلاف همیشه که موقع عصبانیتش دست و پامو گم میکردم این سری آروم
بادستام صورتشو قاب گرفتم
_یه کاری بود که اون زن به اصطلاح مادر باهام میکردو میخواست منم مثل خودش
هرزه شم ولی من هرسری نجات میدادم خودمو بعدم خم شدمو گلوشو بوس کردم
_کم حرص بخور آخرسکته میکنی
انگار آرومترشده بود و حالت صورتش اینو نشون میداد که انگار از کارم خوشش
اومده سرشو گذاشتم روسینم
اروم گفت
_موهات خیسه سرما میخوری.
مثل بچه ها اومیی گفت و سینمو به دهن گرفت و شروع کرد به خوردن
میخواستم اونقد گازش بگیرم که دلم خنک شه بعضی اوقات طوری مظلوم میشد
ادم میخواست قورتش بده
انگارنه انگار که این همون سیاوشیه که تاچند دقیقه پیش میخواست جرم بده از
عصبانیت.
_اخ سیاوش یواش
بازم سری تکون دادو مشغول ادامه کارش شد.
خندم گرفته بود بچم ثبات شخصیت نداشت بازور سینمو از دهنش دراوردم سرش
قشنگ کبود شده بود تخس نگاهم کردو تاخواست بتوپه بهم سریع این یکی سینمو
کردم تودهنش
باخنده گفتم
_اینو بخور اون دردکرد اونقدخوردیش
یه پاشو انداخت رومو همونطور که سرش توخوردن سینم بود مثل پیچک دورم
پیچید واقعا نمیدونستم رابطمون تاکجا ادامه داره و ته این رابطه ها و کنارهم بودنا
به کجاخطم میشه منم داشتم وابستش میشدم الکی که نیست اولین مردی بوده که باهام بوده چه بازور و کتک چه محبت بالاخره الان تنها مرد توزندگی من این بود و
نمیدونستم کِی این سرپناه موقتم ازم خسته میشه...
نگاهیی بهش

1403/08/11 20:47

کردم عادتش شده بود بیشتر اوقات اونقدسینمو میخورد تامیخوابید این
مردگنده انگار بچست.
باشل شدن دهنش و دیدن اینکه خواب رفته خواستم سینمو دربیارم و بلند شم که
بااخم و چشای خمارخواب چشاشو باز کرد
+کجا؟
آروم گفتم
_میرم پایین پیش خدمه
+غلط میکنی اونقد اینجامیمونی تاهومن بره خونشون ...

1403/08/11 20:47

#پارت51
_چی؟
+همین که شنیدی
_وااای سیاوش شاید اون یه هفته نرفت یعنی من باید یه هفته اینجاباشم اصن چرا
نرفت خونش؟
+لازم باشه یه سالم موند اینجا توحق نداری دربیای ازاین اتاق بیرون همین که
شنیدی!
سرمو گذاشتم روی سینشو چشامو بستم
چیکار کنم سیاوش بودو گیرای الکیش توهمین فکرابودم که صدام زد
اروم زمزمه کردم
_جونم ؟!
گفت
+قبله من با کسی بودی؟
گفتم
_چرا میپرسی؟
رنگش قرمز شد و با دندونای چفت شده و باحرص غرید
+میخام ببینم چند نفر این تن و لمس کردن:/
هول شدم و تند تند گفتم :
_بخدا من تاحالا با هیچ پسری نبودم نه که نخوام ولی موقعیتم طوری بود که
نمیتونستم ب این چیزا فکر کنم سیاوش باور کن من...
با چسبیدن لباش به لبام صدام تو گلوم خفه شد بعد از چند دقیقه ک نفس کم اورد
با اکراه عقب کشیدو با یه قیافه خشن گفت
+نبایدم فکر میکردی...ماهک بخدا بفهمم یه روز با کسی تیک میزنی و عاشق کسی
شدی یا از این کص بافتنا یجوری میکنمت صدات بپیچه تو کل عمارت بعدشم
ارزشت بد میاد پایین دیگه فرقی برام با اون جن.ده پولیا ک منتظر ی اشاره از سمت
منن نداری!
با یه لبخند تلخ و صدای غمگین گفتم
_مگه الان دارم؟
نگاه تندی حواله صورتم کرد و گفت
+اخه *** اگ نداشتی که اون لحظه ک از حموم شخصیم استفاده کردی تیکه
بزرگت گوشت بود بچه ...
ته دلم انگار قند اب کردن ولی چیزی نگفتم و سرمو انداختم پایین...

1403/08/12 03:26

#پارت52
_اوووم حالا اجازه هست برم بیرون؟
نگاه تندی حوالم کرد
که بالحن آرومی گفتم
_باشه بابا نزن نمیرم.
لباموکج کردمو مثل بچه ها گفتم
_گشنمهههه
تندخم شدو لبمو به دندون گرفت
_اخ
بالحن حریصی گفت
+حقته
بعدم بلندشد به طرف تلفن رفت
+خاتون غذا واس دونفربیار همه چی تکمیل
....
+نه پایین نمیام بیار اتاقم.
باحوله گوشاشو همونطور که خشک میکرد روبهم گفت
+لباس بپوش تا نزده بالا
باهول لباسامو اززیرتخت برداشتم و شروع کردم پوشیدن کثافت تودلم اداشو
دراوردم نزده بالا.
پاشدم رفتم دسشویی و بعد ازعملیات اومدم دیدم غذا هارو اوردن درگیر لب تابش بود که بی توجه خودمو انداختم رو تخت و خواستم قاشقمو پرکنم که باصداش
متوقف شدم
+اول باید من شروع کنم به خوردن بعداجازه دادم توهم بخوری.
سری تکون دادم و منتظرشدم...
تقریبا یه ربع گذشته بود و غذا هاسردشده بودن از زور حرص بغضم گرفته بود اروم
پشت به غذا رو تخت دونفرش دراز کشیدم
+پاشو غذا بخوریم
_نمیخورم
+منوسگ نکن ماهک گمشوغذاتو بخور حالا میخواد نازشم بکشم.
بگو اخه ماهک بدبخت به توچه اومده قهرکردن بااین فکر اروم بلند شدم و شروع
کردم خوردن صدای شکمم بلند شده بود با سیرشدنم خودمو به پشت روی تخت
انداختمو نفس عمیقی کشیدم
اخ خدایا چسبید.

1403/08/12 03:31

#پارت53
بعداز چند دقیقه تقه ای به در خورد و محبوبه خانوم اومد تو اتاق بادیدنش حس
کردم از خجالت آب شدم چه فکرایی میکنه الان راجبم.
نگاهیی بهم انداخت و چشم غره ای بهم رفت و بعد از برداشتن وسایل رفت بیرون
+فندق چرا بغ کرده ای؟
باناراحتی گفتم
_دیدی چطور نگاهم کرد لابد الان فکر میکنه چه هرزه ای هستم.
بالحن عصبی گفت
+لال شو تابهت یکم رومیدم پرو میشی
_مگه...
+هیس ماهک دهنتو ببند تا نزده به سرم.
نمیدونم چرادلم شیطنت میخواست و میخواستم یکم این اربابه بداخلاق و حرص بدم.
بالحن جگرسوزی گفتم
_هعییی پوسیدم تواین اتاق
بعدم جوری که انگار حواسم نیست گفتم
_راستی هومن چیشد؟
باانداختن لب تاب روتخت
باهول بلندشدم مثل شیرزخمی نگاهم میکرد.
+مگه نگفتم حق نداری اسمشم بگی هااااا
میخای منو روانی کنی؟؟؟
بخداماهک بزنه سرم بلایی سرت میارم که از تمام زندگیت پشیمون شی.
از شوخی بی جایی که بااین مرد روانی کرده بودم لب گزیدم و اینورتخت سنگر گرفتم
_شوخی بود
+نرین به اعصابم
_باشه بابا
بعدم بااحتیاط روتخت دراز کشیدم و
گوشیموروشن کردم.
هیشکیو نداشتم جز یدونه دوتا از هم دانشگاهی های قبلیم و یه گپ دانشگاه
یادش بخیر تا چند وقت پیش دانشگاه میرفتم وضعم یکم بهتر بود ولی یه دفعه
بدشانسی پشت بدشانسی اوردم.
من قبلا تویه بوتیک بایه آقایی کارمیکردم حقوقشم خوب بود ولی وقتی نامزد کرد
نامزدش چسبید که من باید ازاونجا برم انگار میخوام مخ کنم شوهرشو بگو اخه
بدبخت من میخاستم این کارو کنم قبل تو میکردم.

1403/08/12 03:39

#پارت54
از یاداوریش پوفی کشیدم از ترم جدید دانشگاه نرفته بودم و دلم خیلی میخواست
برم ولی باوجود سیاوش تقریبا غیرممکن بود.
_سیاوش؟
نگاه چپی بهم انداخت.
باخنده گفتم
_دلم میخاد سیاوش صدات کنم خو چیکار کنم.
سری تکون داد که گفتم
_من میخوام برم دانشگاه
باشنیدن حرفم سرشو از لب تابی که امروز عجیب درگیرش کرده بود دراورد
اخمی کردو بعدچند لحظه باقاطعیت گفت
+نه
باتعجب نگاهش کردم
_من از تو اجازه نگرفتم فقط خبردادم
+به هرحال همون که شنیدی حق نداری پاتو از عمارت بیرون بزاری.
باورم نمیشد چقد غد بود!!!!
خیلیم راحت به خودش اجازه میداد راجبم تصمیم بگیره.
_سیاوش یعنی چی من باید برم دانشگاه
قبلشم نرفتم واسه این بود که پولی نداشتم ولی الان که از اینجا حقوق ماهانه میگیرم
و جای خوابم دارم اجاره خونه نمیدم باید دانشگامو برم.
باپوزخند همونطور که مشغول کارش بود گفت
+دانشگاه بهونست واس شماها دلت واس تیک زدن تنگ شده.
باحرص همونطور که روش سایه مینداختم گفتم
+این تفکرات مغز مریض توئه.
خیلی خونسرد نگاهم کرد
+ماهک میدونی نمیزارم بری پس زورنزن توحتی حق نداری حیاط عمارت بری چه
برسه بری دانشگاه تواون محیط شلوغ
لبخندی گوشه لبم اومد اگه من ماهک بودم میدونستم چطورخرت کنم...

1403/08/12 04:06

#پارت56
بانفس نفس زیرگوشم گفت
+ماهک یه روز کاریت ندارم منو به جنون میکشی
_اخ سیاوش یواش کندیش
طوری سینمو فشار میداد که له شده بود قشنگ زیر دستش.
+امشب مثل سگ میکنمت.
بااین حرفش باهول پریدم خاک توسرت ماهک مثلا قرار بود خرش کنی
باحالت گریه گفتم
_سیاوووش
همونطور که منو زیرگذاشت و خودش خیمه زد روم اروم گفت
+امشب اگه خوب حال بدی و راضیم کنی میزارم.
باخوشحالی پاهامو دور کمرش حلقه کردم خدااایا کارم به کجا رسیده بود که برای
دانشگاه رفتن باید ادا و اصولای این آقارو تحمل میکردم ولی خب اینم غنیمت بود
باچسبیدن لای پام از روشلوار به کمرش
حس کردم دستاش لرزید از لذت.
واقعا واسم جای تعجب داشت ادمی مثل سیاوش که دورش میتونست پراز دختر
باشه چرا بالباسم منو میدید تحریک میشد ولی اجازه ی فکر کردن بیشترو بهم نداد
و لباسمو زد بالا سینمو به دهن گرفت مثل بچه ای که خیلی گرسنشه ومامانش
بهش شیرنداده یه روز به جون سینه هام افتاده بود و از این عجله و تند تند
خوردنش خندم گرفته بود ولی بالذتی که زیر پوستم دویید آهی کشیدمو سرشو به
سینم فشار دادم.

1403/08/12 04:15

#پارت58
پاشد منو خوابوند رو تخت و لباسای خودشو خودمو دراوردخودشم پشتم خوابید
کیرشو گذاشت روسوراخ باسنم در همین حین روم خم شدو آروم کرد توم لبمو از
درد به دندون گرفتم یه دستشم گذاشت رو سینه هام شروع کرد ب کمر زدن
توسوراخم
از اینورم داشت باهام لب میگرفت صدای ملچ ملوچ لب گرفتنمون تواتاق پیچیده بود
کم کم ضرباتشو تندتر کرد دستاشم محکم رو سینم فشار میداد نمیتونستم جیغ
بزنم فقط چشامو محکم رو هم فشار میدادم از درد یهو لرزیدم و ارضا شدم ولی اون هنوز ارضا نشده بود.
از روم بلند شد و گفت
+ خب من راضیت کردم حالا نوبت توعه
بعد اشاره زد ب پایین تنش
بی حال و لش بودم ولی با این حال به سمتش رفتم از رو تخت پایین رفت و سرپا
موند منم روتخت نشستم و پایین تنشو ب دستم گرفتم و اروم لبامو دورشون حلقه
زدم و زبونمو ب نرمی روش کشیدم ک اهی از ته گلوش بیرون اومد ...
&سیاوش&
کی.رم به خاطر اب ارضا شدنش لجز بود
لبای داغش ک رو کی.رم نشستن حالم بد شد.
کِی اینو از جلو جرر میدادم و راحت میشدم ؟
ناشیانه زبونشو میزد ب کله ی کی.رم از چشاش معلوم بود حالت تهوع داره
نیشخندی زدم و گفتم
+از اب کص خودت چندشت میشه زود باش بابا چرا ناز میکنی.
سرشو گرفتم و تو دهنش تندتند کمر زدم کی.رم ک ب ته حلقش رسید همونجوری
نگه داشتم و گفتم مک بزن اونم ک چاره ای نداشت شروع کرد ب مکیدن
زبونش ک ب بیضه هام میخورد لرزه به تنم میوفتاد از لذت
بعدازچنددقیقه آبم اومد که بافشار پاشیدم روصورتش بادستمال کاغذی خودمو
خودشو پاک کردمو روتخت درازش کردم و خودمم روش دراز کشیدم هنوز ازش
سیرنشده بودم.

1403/08/12 04:24

#پارت59
&ماهک&
بی حال بودم سیاوشم بدترازمن
ولی آروم روم دراز کشید
+امشب چه شبی بشه حیف جایی کار دارم وگرنه الان بازم کارتو میساختم.
لبموجلوبردمو گذاشتم رولبش آه بلندی سرداد دلم ضعف رفت واس آه مردونش.
به کمرش چنگی زدم که توبغلم شل شد تند تند نفس نفس میزد
+وای ماهک ازجلومیخوام پشت سیرم نمیکنه
_نه
+اره
بالحن جدی گفتم
_فکرشو از سرت بیرون کن
لبشو به گردنم مالید
مورمورم شدو خواستم آه بکشم ولی با گزیدن لبم ازاین کار جلوگیری کردم چون
بازم ممکن بود ترتیبمو بده و من واقعا دیگه طاقتشو نداشتم.
زیرگوشم مثل بچه هایی که میخوان مامانشونو واس کار خطاشون قانع کنن گفت
+بخدا میبرمت ترمیم میکنی بعدش اصن هروقت ازت خسته شدم جدا ازترمیم
ماشین خونه هرچی خواستی بهت میدم
ازحرفاش حس بدی بهم دست داد مگه من جن.ده بودم که باهمچین وعده هایی
میخواست خامم کنه.
آره من از ج.نده ها هم بدتر بودم!

1403/08/12 04:27

#پارت61
رومو برگردوندم و حرصی گفتم
_نمیگم
+اخ هوس کردم مثل اون روز توحموم تورو بگیرم زیرمشت و لگد بازم
باترس نگاهی بهش انداختم و بابغضی که داشت خفم میکرد گفتم
_بی رحم
دستشو انداخت دور کمرم
+حالا بگو ببینم چیشده؟
بدون اینکه بفهمم چی میگم بابغض گفتم
_وقتت و بامن هدر نده سحرخانوم منتظره
شلیک خندش رفت هوا
باشنیدن خندش بلندزدم زیرگریه همونطور که میخندید منو کشید توبغلش
بریده بریده از خنده گفت
+جوجه رنگی حسودیش شده
بلندترگریه کردم انگار داغ دلم تازه شده بود
+ماهک دیوونه شدی واسه چی داری گریه میکنی من باسحر چیکار دارم وقتی
تومنو سیراب می کنی!
سرمو بلندکردم تو چشاش نگاه کردم
باصدایی که دلم واس خودم کباب شد گفتم
_پیام داده بهت منتظرته برو
بعدم خواستم خودمو از بغلش دربیارم که نذاشت
_چیه ولم کن مگه تونبودی میگفتی الان دیرمه دیرمه بفرما برو دیگه
اروم گفت
+نرم دردسر میشه ولی مطمئن باش هیچ اتفاقی بینمون نمیوفته.
باغیض وسط گریه زدم روسینش
_اره تویی که منو از دورم میبینی راست میکنی اونوقت اون جن.ده ای که از سرو
ریختش معلومه چیکارا واست میکنه هیچ اتفاقی بینتون نمیوفته احیانا نماز
میخونین باهم توخونش.
باز خندید که از حرص دستامو بلند کردم ولی از عاقبتش که بهش بزنم ترسیدم و
زورم به خودم رسید محکم زدم توسرم.
باغیض وسط خنده هاش دستامو گرفت و گفت
+این روانی بازیا چیه اخرین بارت باشه خودتو میزنی هاااا وقتی میگم اتفاقی نمیوفته یعنی نمیوفته من بخوامم نمیتونم اونو بکنم.
باحرص زدم رو سینش
_چه بکنم بکنمیم واسم میکنه
باخنده بغلم کرد
+فندوق حسود
جیغم بلندشد از حرص...

1403/08/12 04:38

#پارت62
+کم حرص بخور بابا بخدا کاریش ندارم
ازاینکه نگفته بود به من چه ربطی داره و واسم دلیل اورده بود خوشم اومد و سری
تکون دادم همینم غنیمت بود از سیاوش غد.
بوس هل هلی از لپم کرد و تند به طرف کمد رفت بعد برداشتن وسایلش همونطور
که از اتاق درمیومد گفت
+ماهک حرفمو شوخی نگیری بشنوم اومدی بیرون تیکه تیکت میکنم
بعدم درو کوبید پوفی کشیدم
خب حوصلم سرمیره
تی وی اتاقشو روشن کردم و همونطور که شبکه هاروعوض میکردم فیلم هندی
دیدم و مشغول نگاه کردن شدم
بعداز چند دقیقه یه خدمه بایه عالمه مخلفات و خوردنی اومد و بعدگذاشتنش رفت.
جای تعجب نداشت میدونستم کار سیاوشه و خواسته اینام واسم سرگرمی شن
تافکربیرون رفتن نکنم.
اول از همه چیپس سرکه ایو برداشتم و بالذت شروع کردم خوردن واای یه عالمه
بودن بادیدن اون همه خوردنی آب دهنم راه میوفتاد اونقد خوردم که دیدم شکمم
داره منفجر میشه...

1403/08/12 04:40

#پارت63
خوابم میومد این مدتم اونقد سیاوش مجبورم کرده بود لخت پیشش بخوابم که
عادت کرده بودم بخاطر همین لباسامو دراوردم و لخت حتی بدون شورت زیر لحاف
خزیدم و خوابیدم.
نمیدونم چند ساعت خوابیده بودم که با جیغی چشامو باز کردم و گیج به دختر
فنچی نگاه کردم که دستشو گذاشته بود جلو دهنشو باحیرت نگاهم میکرد لحافو
گرفتم بالا تاسینه های لختم دیده نشه
توهمون حال گفتم
_ب...ببله
باحیرت گفت
=توکی هستی که سیاوش اجازه داده تو اتاقش بخوابی؟
باحرص گفتم
_توکی هستی که سیاوش سیاوش میکنی؟
=دوست دخترشی؟
_به توچه
بالحن شیطونی گفت
=اخ مامان بدونه یه دختر لخت روتختته
باگیجی نگاهش کردم که باخنده گفت
=اولین باره میبینم داداش سیاوش اجازه داده کسی بیاد رو این تختش.
باشنیدن کلمه داداش هینی کشیدم و باترس نگاهش کردم
_توروخدا به سیاوش نگیا من باهات حرف زدم
باخنده گفت
=اول یه آش واس اون مارمولک میپزم بعدیه فکریم میکنم واست.
باصدای لرزونی گفتم
_توروخدا نگی سیاوش منو میکشه
بی شک اگه سیاوش میفهمید من بااین دخترحرف زدم کلمو میکند حالا باهاش
بحثم کردم.

1403/08/12 04:44

#پارت64
باخنده و بی خیالی دویید بیرون.
خدااایا این شانسه من دارم ؟؟؟الان وقت اومدنه ایناست؟؟
&سیاوش&
رومبل نشسته بودم و به حرکات مزخرف سحرکه طبق معمول مشغول تحریک کردنم
بود نگاه کردم خدااایا یه دختر چقد ج.نده میشه!
بی شک ماهک اینطور شه همون اول یا میکشمش یاهم زندانیش میکنم جایی تا
روشنی روزو نبینه.
یه شورتک پوشیده بود بایه نیم تنه از وقتی اومده بودم روم دراز کشیده بودو
انگولکم میکرد
کلافه گفتم
+سحرگفتی کارم دار..
تاخواستم جملموکامل کنم لبامو به دندون گرفت.
مخالفت که نمیتونستم بکنم ولی بخاطر قولیم که به ماهک دادم از سر اجبار هم
همراهیش نکردم.
نمیدونم چم شده بود که توذهنم به قولم داشتم عمل میکردم حرصم گرفت نکنه
من دارم عاشقش میشم؟؟
نه سیاوش این چه فکریه میکنی دیوونه ای
از این فکر که ممکنه عاشق ماهک شده باشم با خشن ترین حالت لبای سحرو به
دندون گرفتم و مشغول همراهیش شدم طوری میخوردم لباشو که فک کنم کبود
میشدن ولی اون بالذت تودهنم آه میکشید میدونستم رابطه و حرکات خشن دوست
داره.
اصلا هیچ لذتی از لباش بهم دست نمیداد واقعا چندشم میشد از این دختر دست
خودم نبود واقعا حتی دیگ نتونستم از رو اجبارم شده همراهی کنم باهاش خسته
ازش لبمو جداکردمو سرمو بی حال تکیه دادم به مبلی که روش نشسته بودم
دست خودم نبود که باز ماهکو میخواستم باوارد شدن دست سحر توشورتم و
فشردن آلتم هیچ تغییری نکردم شروع کرد آلت خوابیدمو لیس زدن
باجیغ گفت
=تومرد نیستی حس نداری یبار نشده من باهات ور برمو تو سیخ کنی!
چییییی به من میگفت مرد نیستم ؟؟؟؟؟میدونست وقتی ماهکو میکنم صدای
جیغاش اتاقو برمیداره ؟؟؟؟
محکم خوابوندم زیرگوشش
+صددفعه گفتم واست سیخ نمیکنم چون خوشم نمیاد ازت توکه این همه توعمارتم
جاسوس داری فک کنم فهمیده باشی کیو میکنم و و صدای جیغاش عمارت و
پرمیکنه.
بعدم یه ضرب بلندشدم که باباسن خورد زمین و آخی گفت
ولی باهول بلند شدو گفت
=ببخشید عزیزم خب منم حرصم میگیره وقتی هیچ عکس و العملی به بدنم نشون
نمیدی
بعدم خودشو چسبوند بهم و زیر گوشم گفت
=میدونم این ج.نده های دورت موقتن و تهش من میمونم و تو واس همینه کاریت
ندارم اشکال نداره
بعدم لیسی به گردنم زد که باحرص هولش دادم
ولم کن
بالحن خونسردی که پراز تهدید بود گفت
=عزیزم فعلا ولت کردم و کاریت ندارم پس نزار یه کاری کنم که بدشه واسمون
از حرص میخواستم عربده بکشم و اونقد بزنم خون بالا بیاره ولی سری تکون دادم و
باشه ای گفتم و همونطور که دستاشو از دورم باز میکردم اونورترنشستم
+گفتی کارم داری
خنده سرخوشی کرد
=خوعزیزم

1403/08/12 04:52

داشتم عملی نشون میدادم.
تاخواستم باحرص چیزی بگم گوشیم زنگ خورد
بادیدن شماره هومن ابروهام توهم رفت.
+بله
×سلام
+سلام چیشده؟
×مامانت اینا اومدن اینجا مثل اینکه رستا ماهکو تو اتاق لخت دیده الانه که به
مامانت بگه و بعدش وای به حال اون ماهک شه.
باهول همونطور که بلندمیشدم
باحرص گفتم
+اسمش نیاد روزبونت
بالحن مسخره ای گفت
×چشم قربان
بدون جواب دادن بهش قطع کردم و طرف درخروجی پاتند کردم...

1403/08/12 04:52

#پارت65
خواستم از دربرم بیرون که سحرازپشت چسبید بهم
=کجاعزیزم؟
ازحرص و عجز میخواستم اونقد داد بزنم گلوم جربخوره
اونقد خودمو کنترل کرده بودم که تمام تنم از حرص نبض میزد
بادندونایه چفت شده گفتم
+مامانم اینا اومدن میرم خونه
=عه چه خوب منم میام
+توکجا
=به مامانت قول داده بودم برم پیشش ولی یادم رفت.
+سحر الان نه حوصله کل کل ندارم امشبم برو خونه میلاد از دبی برگشته.
ضربه فنی شد که لال شداین دختر توکون همه پسرا بود.
سری سوارماشین شدم و و باسرعت روندم طرف عمارت.
بعد از اینکه وارد حیاط شدم باقدمای تند خودمو رسوندم به سالن بادیدن مامانم که
طبق معمول کاملا اشرافی نشسته بودو بافیس و افاده خودشو باد میزد پوفی کشیدم.
همیشه همین بود قیافه آرومی به خودم گرفتم
+سلام خوبین چیشد یه سر زدی مامان؟
"وای سلام پسرم
بعدم اومد جلو و بغلم کرد بادیدن قیافه شیطون رستا که ابرو بالامینداخت چشم
غره ای بهش رفتم که ریز ریز خندید
روبه مامان گفتم
+خوب کردین اومدین میخواستم امروز فردا بیام.
بالاخره رستا دهن باز کردو اولین نیششو زد
_بله داداشم اگه وقت میکردی میومدی ولی مثل اینکه سرتون شلوغه و اشاره به
طبقه بالا و اتاق کرد.
باحرص غریدم
+رستا نرسیده نرین به اعصابم.
ابرویی باشیطنت انداخت بالا
مامان باگیجی نگاهمون کرد
" اینجا چخبره؟
رستا:هیچی مامان تو اتاقه سیاوش یه....
تاخواست ادامه حرفشو بگه باهول گفتم
+هیچی بابا ایشون رفتن اتاقم و گشتن
بعدم باتهدید نگاهش کردم.
مامانم با دوست دختر داشتنم مشکلی نداشت ولی فقط باکسایی مشکل نداشت که وضع مالی توپی داشتن و از طبقه مرفه جامعه بودن میدونستم که ماهکو ببینه
اطلاعاتشو درمیاره و بعدم واویلا!
و ازهمین میترسیدم که رستا لو بده
مامان باشک نگاهیی بهم انداخت که باتهدید رستارو نگاه کردم
روبه مامان گفتم
+من برم لباسامو عوض کنم بیام
اونم روبهم لبخندی زد که باعجله پله هارو بالا رفتم با باز کردن در از چیزی که
دیدم مخم سوت کشید...

1403/08/12 04:57

#پارت66
هومن روبروی ماهک مونده بودو انگار داشت چیزیو میگفت که باصدای در هردوشون
برگشتن طرفم
رگ گردنم متورم شده بودو درست نمیتونستم نفس بکشم وقتی که چشمم به ماهک خورد که موهاشو پشتش ریخته بودو بااون لباس جذب که اگه هومن یه قدم میومد
جلوش سینه های ماهک میچسبید به سینش
باصدای بلندی گفتم
+چخبره اینجا؟؟؟؟
هومن باتفریح ابرویی بالا انداخت
_هیچی اومدم با خدمتکار عمارتتون اختلاط کنم مشکلیه؟
ماهک باترس نگاهم میکرد
میدونست قبرش کندست و حالا حالا ازاین گوهی که خورده نمیگذرم.
همونطور که پلکم از فشارعصبی میپرید بالرزش دستام روبه بیرون اشاره کردم
+گمشو برو پایین بعدا تکلیفتو روشن میکنم حیف بخاطر مامان نمیتونم چیزی بهت
بگم.
هومن:اوه چرابه این وضع افتادی؟
بی توجه عربده زدم
+گمشو بیرون تا گردنتو خورددددد نکردم.
تند اومدو از پیشم رد شد بابسته شدن در ماهک تند تند رفت عقب
_ببب...ببخدااا سیاوش...خودش اومد...ییهویی اومد
باگریه گفت
_توروخدا کاریم نداشته باش.
از ترس داشت میلرزید میدونست مخم هرکیو پیشش بکشه هومنی که نظر داشت
روشو نمیکشه ولی مثل اینکه جدی نگرفت همونطور که کتمو درمیاوردم انداختم
کتو زمین جلورفتم و
اونکه دیگ امیدی نداشت گوشه دیوار توخودش مچاله شدو دستاشو گرفت
توصورتش
باصدای آرومی گفتم
+ماهک من چی گفته بودم بهت
باگریه و نفس بریده گفت
_اخه منکه کاری نکردم خودش اومد اتاق
+ماهک من چی گفتم؟
_ببخشیدددد گوه خوردم
بعدم زد زیرگریه.
ازموهاش گرفتم و بلندش کردم تابه خودش بیاد سیلی بهش زدم که صدای جیغش
بلند شد.
+هیس لال شو واس من سلیطه بازی درمیاری
یکی دیگه زدم که دستاشو گذاشت رو دهنش
ازاین مظلومیتش دل سنگم کمی نرم شدو محکم توبغلم فشارش دادم
جوری گریه میکرد که مطمئنن پیرهنم خیس آب بود الان
+ماهک بیچارت میکنم بفهمم حرف خاصی بینتون ردو بدل شده یا عشوه ای اومدی
واسش
خودشو بیشتر بهم فشاردادو پیرهنمو تومشتش گرفت
+بسه حالا گریه نکن تنبیهت بمونه واس بعد
درضمن این موهارم از ته میزنم که جلوی هرکونی نریزیشون بیرون
بیابرو اتاقت درم نمیای بیرون شنیدی
بیام بعدا تکلیفتو روشن کنم فک نکن بخشیدمت...

1403/08/12 13:24

#پارت67
&ماهک&
با یه حالت زار و تنه لش پاشدم سر و وضعمو مرتب کردم و سرمو تا جایی که
میتونستم پایین انداختم و از کنار سیاوشی که نگاه بدوخشنشو رو خودم حس
میکردم رد شدم و از اتاق خارج شدم
خیلی بی سر و صدا و بدون جلب توجه از پله ها پایین رفتم و به اتاق خودم پناه
بردم.
افکار بد همشون باهم ب مغزم هجوم اورده بودن
اخه گناهه من چی بود این وسط واقعا حقم بود؟
این همه تنبیه و دعوا وداد و بیداد؟!
همه جا من باید توبیخ شم چرا از بچگی دست از سرم برنمیدارن این موقعیتای کثیف؟
دستی ب موهام کشیدم و به حرفه سیاوش فکر کردم خدایا یعنی چی موهامو از ته
بزنم؟؟؟
کله خوشگلیه یه دختر به موهاشه
اگه موهام بزنم سیاوش دیگه نگاهمم نمیکنه الان و نبین از رو عصبانیت یه حرفی زد
یاد اون هومنه افتادم درسته حرف خاصی نزدیم ولی خب ..
یعنی وقتش نشد..
&سیاوش&
تو جمع خانواده نشسته بودم اما کل فکرم تو اون اتاق ته عمارت بود
نکنه خیلی درد داشته باشه خیلی بد زدمش ولی حقشه
یه لحظه اون صحنه حرف زدنش با هومن یادم اومد کل عذاب وجدانم دود شد و
جاشو داد به یه عصبانیت نگاه خشنی حواله هومن کردم و رومو ازش برگردوندم.
مامانم بادی ب غبغب انداخت و گفت
"خب پسرم چه خبر از خودت خوش میگذره بدونه ما؟یه سر نزنی بهمون یهو ...
اگه به خاطر سحره اونم بیار من که مث رستای خودم دوسش دارم
قرمزیه. نوک گوشام و حس میکردم متنفر بودم ازین که اون جن.ده رو با خواهر
پاک و معصومم که هنوزم تو بچگیاش سیر میکرد مقایسه کنه.
انگار رستا دردمو فهمید که گفت:
آی ننه به دور باشه کجای اون عملی بلا گرفته شبیه منه که میزان علاقت به
جفتمون تا یه حده بعدشممم داداش اونقد سرش شلوغه که وقت نمیکنه به سحره
نکبتم سر بزنه مگه نه داوشییی؟
بعدم با خنده یه ابرو بالا انداخت
یه نگاه دلخور بهش انداختم و تا دهن باز کردم جوابشو بدم
مامان پیش دستی کردو گفت
" رستا بس کن دیگه ازت غافل شدم شورشو دراوردیا چرا مثله لاتای چاله میدون
حرف میزنی در شان دختره یه خانواده اصیل نیست اینطور حرف زدنا یکم از سحر...

1403/08/12 13:31

#پارت68
تا خواست ادامه حرفشو بزنه
با صدای بلند گفتم
+ مادره من نمیخوای تموم کنی ؟
کارت شده اون دختره رو بکوبی تو سره این طفل معصوم بسه دیگه هرآدمی یه
شخصیتی داره میخوای بکوبی از نو بسازی اینو که چی بشه مثل دختره امیرارسلان
شکوهی؟
خیلی خانواده درستیین مگه؟
مامان شبیه سنگ کوب شده ها نگاهم میکرد و هومن با یه نگاه خونسرد چون میدونست سحر چیه و از کجا دراومده.
نگاهم سمت رستا چرخید که ببینم تو چه وضعیه دیدم نیشش سه متر بازه خندم
گرفته بود از کارش.
مامانم به خودش مسلط شد و گفت
"از کی تاحالا سحر شده اون دختره؟چه اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم هان؟!
+مگه قراره چیزی بشه؟؟
باصدای خدمه که مارو واس شام دعوت میکرد خوشحال از تموم شدن این بحث
مزخرف که میدونستم تهش جنگه
زودتراز همه به طرف سالن غذاخوری رفتم
اونقد الکی با غذام بازی کردم که کم کم همه غذاشون و خوردن و به سالن نشیمن رفتن.
محبوبه خانم و صدا زدم
وقتی نزدیکم شد با صدای ارومی گفتم
+ واس ماهک از غذا بریز بدون جلب توجه ببر اتاقش.
چشمی زیر لب گفت و ازم دور شد.
خیالم راحت شد که گشنه نمیخابه ..

1403/08/12 13:38

#پارت69
سالن غذا خوری و ترک کردم و با قدمای محکم ب سمت جمع روبروم رفتم ک بین
راه صدای گوشیم که رو میزغذا خوری جامونده بود بلند شد و راه رفته رو برگشتم با دیدن اسم سحر اخمام تو هم رفتن دکمه اتصال و زدم و گوشیو ب گوشم نزدیک
کردم
صدای کی.ریش که سعی میکرد عشوه هم قاطیش کنه بلند شد
_کجای تنفس ؟
+سر قبر امیرارسلان
سیاوش چندبار گفتم با بابام شوخی نکن رو ددی حساسم
با چندش صورتمو جم کردم و گفتم
+امرت چی بود؟
گفت
_مزاحمم مگه عشقم ؟
+ شک نداشته باش اینکه جواب تلفنتم میدم بخاطر کلفتیه امیرارسلانه نمیدونم
اون پیرمرد با اون جذبه و بروبیا توعه هَوَل ب کی کشیدی؟
با عصبانیت گفت
_ داری تند میری اقای سیاوش حواست هست؟
+سحر کصشرنباف بنال ببینم دردت چیه؟
با عشوه گفت
+دلم میخادت الان ...دقیقا همین الان
یه نگاه ب سالن انداختم وقتی خیالم راحت شد که کسی حواسش به من نیست با
نیشخند گفتم
+عاپس زده بال یادمن افتادی
واس میلاد توت گم شد که دلت منو خواست گشاد؟
یه خنده بلند کرد که حالم از هرچی خندس بهم خورد پشت بندش گفت :
_یادت نرفته ک پردمو خودت زدی گشادم باشم خودت بد کردی
کم نیاوردمو گفتم یادت نرفته که برگه ترمیم بکارتتو پیدا کردم اونم یکی نه دوتا!

1403/08/12 13:50

#پارت70
انگار کم اورد که حرفو عوض کردو گفت
_ میای یا نه؟
با یه لحن مسخره گفتم
+میدونی سحر برام حکم کافور و داری میبینمت ک.یرم میخوابه دو سه ساعت بلند
نمیشه ...مامانم اینجاس سر درد نده دیگه میدونی نمیام.
بالحن عصبی گفت
_لال شو
+چی نشنیدم؟
باعشوه خندید
_خب عزیزم عصبانی میکنی ادمو
+خدافظ
و منتظر جواب نموندم و قطع کردم.
یکم بامامان اینا حرف زدم که مامان رفت اتاقش بخوابه هومنم بلند شدو عزم رفتن
کرد.
هومن:من دیگ رفتم جناب ررررفیق!

به طعنش اهمیت ندادم و سری واسش تکون دادم داشتم واس این مردک مثال رفیق...
بعداز اینکه همه خوابیدن آروم به طرف اتاق خدمه رفتم درو باز کردم و داخل رفتم
که دیدم ماهک توخودش جمع شده و خوابیده.
از پشت دراز کشیدم و سینشو تومشتم گرفتم.
اخی گفت و چشاشو باز کرد بادیدنم باترس آب دهنشو قورت داد.

1403/08/12 21:01

#پارت71
بایاد کاری که امشب کرده نوک سینشو گرفتم و از رولباس محکم کشیدم
بابغض لبشو گاز گرفت
میدونست از دستش شکارم و حق آخ گفتنم نداره سرمو توگردنش بردمو محکم گاز
گرفتم.
دیگ نتونست تحمل کنه جیغی کشید دستمو بردم بالا
+هیس لال میشی یه طرفتم رفت لال میشی فهمیدی ماهک؟؟
باترس سری تکون داد.
برگردوندمش و دستمو لای پاهاش بردم و تو چنگم گرفتمش بادرد سرشو فشار داد
توسینم.
یدونه محکم زدم روباسنش بالحن جدی گفتم
+ پاشو دربیار
آروم همونطور که بامظلومیت نگاهم میکرد شروع کرد دراوردن لباساش
میدونست همیشه میگم لخت یعنی فقط یدونه شورت ولی این سری فرق داشت
اشاره زدم اونم دربیاره
کامل لخت شدو خزید توبغلم خودشو سفت چسبوند بهم یدونه محکم زدم
درکو.نش که صورتش از درد جمع شد ولی جیکش درنیومد.
به همین منوال شروع کردم اسپنک کردن و پشت سرهم میزدم روباسنش سرخه سرخ
شده بود صورت ماهکم پره اشک بود
باید میفهمید که وقتی میگم از هومن دورباشه یعنی چشم توچشمم نشه باهاش چه
برسه به روبروش موندن و سینه سپر کردن بایاد وضعیتی که جلوی هومن داشت
باحرص سرشونه لختشو به دندون گرفتم جیغشو توبغلم خفه کرد و صدای هق
هقش بلندشد.
صورتمو قاب گرفت و باگریه گفت
_بخدا حرف خاصی نزدیم تازه اومده بود
تاخواستم اصلا جوابشو بدم تواومدی.
بعدم تندتند سرشو جلو اوردو لبمو بوسید
_ببخشید چشم دیگ تکرار نمیکنم
خرشدم!
خاک توسرم من باحرف یه دختربچه آروم شدمو سفت توبغلم گرفتمشو عطرموهاشو
به بینیم کشیدم.
زیر گوشش آروم گفتم
+دیگه تکرار نمیشه درسته؟
باهول تند تند سرشو تکون دادو پشت سرهم گفت آره اره
بغلش کردم و همونطور که سرش بین شونه و گردنم بود یهو سرشو بلند کردو نگاهم
کرد.
انگار یه حرفی داشت و میترسید به زبونش بیاره خم شدمو لبشو عمیق بوس کردم و
همونطور که روچونش بوسای ریز میزدم گفتم
+حرفتو بگو فندق
انگار جسارت پیدا کرد با کلمه"فندق"
که زود گفت
_پیش اون دختره بودی ؟چیکارت داشت؟چقد دیر اومدی
از این همه حساسیتش گردنشو گاز محکمی گرفتم که آخی گفت
+آره پیشش بودم و اینکه همون کارای همیشگی و اینکه دیر نیومدم حالاقراربود
باشیطنت نگاهیی به چشمای منتظرش کردمو بعد گفتم
+قراربود شبم بمونم بخاطر مامان اومدم...

1403/08/12 21:07

#پارت72
باخشم نگاهم کردولی جرعت نکرد چیزی بگه بجاش نگاهشو ازم گرفت و اونور نگاه کرد .
اخ این دختر بدجور به دلم نشسته بود
گازی از سینش گرفتم که جیغش دراومد
باخنده گفتم
+جرعت داری یبار دیگه از من روبگیر
باکنایه گفت
_والا خوشیاش واس شما بود آزارو تحقیراشم واس ما.
اخمی کردم که انگار ترسید خوشم میومد ازم میترسیدو از همه کارام حساب میبرد
+چی نشنیدم
بدون حرف و آروم نگاهم کردو سرشو قایم کرد توسینم.
_توهرحرفی میتونی بزنی به من از نظر ارتباط باجنس مخالفم محدودم میکنی بعد
خودت آزادی؟؟؟
+مثل اینکه یادت رفته ارباب کیه
بامشت زد روسینم
_مثل اینکه یادت رفته تاج سر کیه؟
بااین حرفش قهقهه بلندی زدم
که در به ضرب باز شد و رستا خودشو انداخت داخل ماهک جیغی کشیدو خودشو
توبغلم قایم کرد خوبه من لباس تنم بود!
باخشم نگاهش کردم
+ این چه طرز اومدنه؟
من پشتم به در بود و ماهک اینورم بود نیم خیز شدمو باحرص به رستایی که
باشیطنت نگاه میکرد باخشم گفتم
+رستا گمشو بیرون تاسگ نشدم
باشیطنت گفت
"میبینم داداشیم خلوت کرده
پوفی کشیدم همین کم بود
+رستا به مامان چیزی نگو اخلاقشو که میدونی.
باخنده گفت
"اخلاق مامان چشهه باهمه دوست دخترای قبلیو جدیدتم که فابه
+خودت میدونی اونا با این فرق میکنن اونا به قول مامان اشراف زادن
بنظرت مامان اینو ببینه چه عکس العملی نشون میده؟

1403/08/12 21:12

#پارت73
یه لحظه سرمو برگردوندم و بادیدن قیافه مظلوم و بغض دار ماهک خواستم حرفی که
ناخواسته گفتمو درست کنم که یدفعه به جای اون قیافه مظلوم یه وحشی جلوم
ظاهرشد.
همونطور که لحافو جلوی تن لختش میگرفت باجیغ گفت
_گمشو بیرون از اتاق اصلا توگوه میخوری میای اتاق من مگه منه هیچی ندار چیم
که دم به دیقه چسبیدی بهم
هاج و واج داشتم نگاهش میکردم تابه حال این روی ماهکو ندیده بودم و توشوک
بودم.
روبه رستا باحرص و بغض گفت
_ببین خودت شاهد دیگ حق نداره این داداش بی شرفت دورم باشه.
باداد روبهم گفت
_حالیته؟؟؟؟؟حق نداری
بخدا دست از سرم برنداری میرم به مامانت اصلا میگم دارم پسرتو اغفال میکنم
منهههههه هیچی ندار پسرتو از راه به در میکنم مواظبش باشین.
ازشوک دراومدم و یه ضرب از جام بلندشدم
+چه گوهی داری میخوری؟
رستا باتعجب داشت نگاهمون میکرد سریع رفت و پشت رستا قایم شد
_توروخدا بگو دست از سرم برداره
باعصبانیت یه قدم جلو رفتم که باجیغ توخودش جمع شد.
رستا که انگار تازه از شوک دراومده با اخم گفت
$چیکار میکنی سیاوش این اداها چیه؟
روبهش باصورتی سرخ گفتم
+برو بالا اتاقت بخواب.
$آره برم که بگیری بدبختو بکشی.
ماهک باصدای لرزونی گفت
_مگ نمیگی من هیچی ندارم آقااا از این هیچی ندار دست بکش من بدبختم من بی
پول به قول مامانت من اشراف زاده نیستم فقط دست ازسرم بردار
تواین چندوقت به اندازه کل زندگیم کتک خوردم.
دندون قورچه ای کردم و پریدم بایه ضرب موهاشو چسبیدم زیرگوشش گفتم
+خب خب پشت رستا قایم شده بودی چه گوهی میخوردی؟
باجیغ سعی داشت موهاشو ازاد کنه ولی من موهاشو کشیدم بالا و تقریبا از موهاش
اویزون شده بود.
رستا بینمون اومدو سعی کرد موهاشو باز کنه
$سیاوش دیوونه شدی؟؟
به جون مامان دستتو برنداری دیگه باهات چشم توچشمم نمیشم.
باحرص ولش کردم و روتخت نشستم و سرمو میون دستام گرفتم
اخ این ماهک آخر منو روانه تیمارستان میکرد...

1403/08/12 22:13

#پارت74
_من هیچی ندارررررم دیگ نزدیکم نشو دیگ دوروبرم نباش.
عاصی شده باداد گفتم
+غلط کردمممممم خوب شد؟؟؟
رستا باحیرت نگاهم میکرد خودمم از چیزی که گفته بودم تعجب کرده بودم چه برسه
رستایی که باحیرت نگاهم میکرد.
ولی ماهک باقهر روشو برگردوند روبه رستا گفت
_بگوبره بیرون
باخشم نگاهش کردم که موش شد.
+رستا *** به امشب برو بیرون
رستاکه انگار امشب زیادی نگران ماهک بود
با قاطعیت گفت
$تو هم باید بیای.
کلافه گفتم
+ای بابا برو بیرون کاریش ندارم دیگه
بالحن محکمی گفت
+ نیای میرم به مامان میگم کجایی
باعجز به ماهک نگاه کردم نمیخواستم برم تنهایی بدون ماهک خوابم نمیبرد که انگار
دلش برام سوخت که بالحن آرومی روبه رستا گفت
_ببخشید تورم اذیت کردیم برو میدونم سیاوش کاریم نداره.
رستا باگیجی از حمایت ماهک سری تکون دادو بیرون رفت با بسته شدن در
باحرص روماهک خیمه زدم که باترس عقب رفت و تا خواستم یه چیز بگم
دردوباره باز شد!
رستا:بچ...
حرفش تودهنش موند با حالتی که مارو دید.
باداد گفتم
+رستا دست ازسرم بردار وااای دیوانم کردی تو.
باخجالت سریع درو بستو رفت.
ماهکو توبغلم مچاله کردم و گازی از لپش باحرص گرفتم که از ترس کصشرایی که
جلو رستا گفته بود هیچی نگفت.
من این خانومو به غلط کردن مینداختم همونطور که منو جلو خواهرم به غلط کردن
انداخت...

1403/08/12 22:18

#پارت75
+خب جلوی خواهرم چیاداشتی میگفتی؟
باترس نگاهم کرد سرشو قایم کرد توسینم اخ دلم ضعف میرفت واس این جوجه
طوری لباسمو تومشتای کوچیکش گرفته بود که انگار میترسه پیرهنم بزنتش
ازفکرم خندم گرفت و آروم لپشو بوس کردم
بالحن آرومی گفتم
+ازفردا تایه هفته نیستم.
نمیدونم چراجدیدا ناخواسته آمار کارامو بهش میدادم و این کلافم میکرد
باهول سرشو بلندکرد
_کجا؟
باشیطنت گفتم
+یه جای خوب
انگار که چیزی یادش افتاده باشه
خودشو ازبغلم کشید بیرون باپوزخندگفت
_آها راستی باسحرخانوم قراره برین ترکیه
باشوک نگاهش کردم این از کجااااا میدونست همینطور گیج نگاهش کردم که گفت
_سیاوش پاشو برو بیرون نمیخوام جلوی چشمم باشی.
+تواز کجامیدونی؟
_میدونم دیگه!
باصدای بلند گفتم
+از کجاااااا؟؟؟
باترس گفت
_هومن گفت
نمیدونم قیافم چطور شد که باترس ازجاش بلند شد
+خب خب حرفاتون باهومن جاااان باز به کجا رسید؟
باترس بدون شباهت به لحن قبلیش گفت
_بخداهمینوگفت تواومدی
این جوجه که اینقد ازم میترسید باز چرااینقد حرصم میداد؟؟
خونسرد سری تکون دادم
+بیا کاریت ندارم
باقیافه ای که روگریه مونده بود گفت
_دروغ میگی
اخمی کردم که باترس اومد جلو گرفتمش و توبغلم حبسش کردم
+ماهک وقتی نیستم فکر نکن نیستم هرکاری میتونی بکنی میسپارمت به تمام
نگهبانا و خدمه ی اینجا از نفس کشیدنتم باخبرم پس حواستو جمع کن ممکنه
حتی هومنم بیاداینجا ولی وای به حالته ماهک خطایی ازت سربزنه توحیاط همین
عمارت چالت میکنم...
&ماهک&
باحرص مشتی به سینش زدم
_پروخان خوبه خودت بادختر میری اونوقت نفس کشیدن من اینجا زیر ذره
بینه؟؟توبادختر میری یامن باپسر؟؟گازی از سرشونم گرفت که باجیغ گفتم
_سیاوش کشتی تومنو امشب
باتک خنده ای که محو صورتش شدم گفت
+حقته
خبببببب حالا وقت خرکردنش بود!

1403/08/12 22:23