رمان کده🤤

324 عضو

پارت217
حالا که بیشتر دقت میکردم منم خیلی از رفتار آروم این مرد خوشم میومد.
جاوید کتشو از تنش خارج کرد به سمتم گرفت: بنداز روی پات جنس شلوارت نازکه سردت میشه.
با لبخند کتو ازش گرفتم جاوید برعکس تموم تفکراتم خوب بلد بود چجوری با یه زن برخورد کنه.
_ اوممم چیزه خودتون سردتون نشه.
قاشق چنگالشو از نایلون خارج کرد:همین پلیور برای من کافیه من از صبح احساس گرما میکنم.
چرا حس کردم این جمله آخرش یه جورایی به من مربوط میشه!
لقمه هام کوچیک برمیداشتم تا اذیت نشم.
جاوید: ایران راجب اتفاقای امروز باید توضیحی بدم.
با به یاد اوردن اتفاق های صبح دیدن جاوید با اون زنی که پاشو روی زانوی جاوید گذاشته بود اخمام درهم شد.
من واقعا ناراحت شده بودم وقتی جاوید با اون زن دیدم.
لیوان یکبارمصرفم و بین انگشتای دستم فشردم:احتیاجی نیست به هرحال زندگی شخصی شما به خودتون مربوط میشه.
داشتم مثل چی دروغ میگفتم واقعا دلم میخواست توضیحش و بشنوم.
جاوید کمر صاف کرد: باشه شاید برای تو خیلی مهم نباشه ولی من دلم نمیخواد راجبم چیز اشتباهی برداشت کنی خانم بیات برادرزاده استاد منه منم متوجه شدم که به هر روشی سعی میکنه به من نزدیک بشه ولی منم حدو حدود خودمو خوب میشناسم به خودم هم اجازه نمیدم خارج از چهارچوب های کار با کسی برخورد دیگه داشته باشم اون خانم هم پاش ضرب دیده بود که ظاهرا فقط یه شیطنت زنانه بود که توجه منو جلب کنه اگه تا امروزم کوتاه اومدم به خاطر عموی این خانم بوده وگرنه چیزی بین ما نیست.
گوشه لبمو جویدم یه چیزی باعث میشد حرفاشو باور کنم ولی چیزی که برای خودم جای سوال بود این بود که چرا با من انقدر راحت و صمیمی برخورد میکرد بالاخره منم براش کار میکردم.پیش خودم اعتراف کردم من این غیر رسمی رفتار کردنش و با خودم دوست داشتم.
جاوید: درضمن...

1403/03/22 20:14

پارت218
ناخن شصتش و روی لب پایینش کشید: من وعسل فقط دوستای قدیمی هستیم.
تو دلم براش شکلکی دراوردم زیرلب زمزمه کردم:البته عشق قدیمی همین دیگه...
جاوید برام تکه ای از کباب خودش تو بشقابم گذاشت:تا یادم نرفته برای منم عکسی که گرفتی بفرست.
لبمو از داخل گاز گرفتم پس جاویدم دوست داشت با من عکس داشته باشه.
_ باشه داخل تلگرام برات میفرستم.
جاوید: بخور تا سرد نشده.
سعی کردم سحر و عسل از ذهنم پاک کنم و از همین لحظه کنار ماموتی که یه روزی فکر میکردم حتی نمیتونستم دوکلمه باهاش حرف بزنم لذت ببرم.
*********************
روی صندلی ماشین هومن نشسته بودم و آروم ریتمیک پامو تکون میدادم داشتم سعی میکردم چند جمله دیالوگ و از بر کنم.
چشمام متمرکز خط به خط دیالوگ هام بود ولی فکر و ذهنم پشت در اتاق مادرم جا مونده بود صدای گریه های صبحش باعث شد بیشتر از کاری که آفرین و ایمان کرده بودن متنفر بشم.
دست کشیدم روی شقیقه های نبض دارم بغضم تا گلوم بالا میمد و برمیگشت حق داشتم یا نداشتم نمیدونستم فقط یه چیز میدونستم عصبانی بودم از خودخواهی آفرین از مظلومیت مادرم،دلم میخواست میتونستم سر یک نفر جیغ بکشم تموم دق دلیم و سر یک نفر خالی کنم.
دیشب سر آفرین فریاد زدم ولی خالی نشدم طبق معمول چونه لرزوند و با مظلومیت گفت: منم حق دارم بخوام پدرم روزعقدم کنارم باشه دلم نمیخواد خانواده نواب به چشم یه بچه یتیم به من نگاه کنند.
درکمال تعجب مادرم پشت آفرین و گرفت حق و به آفرین داده بود در تعجبم چرا آفرین نمیتونست دستای لرزون مادرمون ببینه دیشب در کمال بی رحمی به آفرین گفتم اگه حال مادرمون بد بشه تو فقط مسئولی حتی چشمای بارونی آفرین اون لحظه ام باعث نشد دلم به حالش بسوزه.

1403/03/24 04:03

پارت219
هومن: خوبی پرنسس؟
بی حال جواب دادم: خوبم دارم دیالوگ هام حفظ میکنم.
هومن متن دیالوگ هارو از دستم کشید خیلی راحت پوشه ی متنو پرت کرد صندلی عقب یکه خورده نگاهش کردم.
_ چیکار میکنی دیوونه؟
هومن از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت: با زبون خوش بگو چته که هی آه میکشی؟!
لبخند زدم خوبه که یکی حواسش پیشت باشه دلم به حال مادرم سوخت حداقل من هومن داشتم وقتی تو بدترین شرایط زندگیم بودم ولی مادرم هیچکس و نداشت وقتی شوهرش ترکش کرد دلداریش بده.
هومن نگاهش و برای چند ثانیه از روبه رو گرفت و به من داد با دیدن لبخند تلخم دهن کجی بهم کرد: لبخند ژکوند تحویل من نده بگو چته فاز دپرس برداشتی؟
سرمو به شیشه چسبوندم دوباره آه بلندی کشیدم: هیچی نشده.
پوزخند زد:دهن منو باز نکن ایران جدی داری عصبیم میکنی میگی چیشده یا به قرآن قسم در ماشینو باز میکنم پرتت میکنم بیرون شوخیم ندارم‌‌.
من عاشق همین نگرانی های خشنش بودم:هومن؟؟
انقدر لحنم غمگین بود که لحن هومن پراز محبت شد:جون دلش بگو ببینم چیشده آخه عزیزدل هومن...
نرمش صدای هومن و دوست داشتم: دلم برای دوران دانشجوییمون تنگ شده کاش برمیگشتیم به گذشته به همون روزایی که تازه همو پیدا کرده بودیم.
هومن چشماشو باریک کرد:بگو ببینم چیشده که یاد گذشته ها کردی اونم گذشته ای که ازش متنفری!
لبخند تلخی زدم: بی انصاف نباش من خاطرات دورانی که با تو هم خونه بودم و دوست داشتم و دارم وقتی یاد صبحونه های دونفرمون میوفتم هنوز لبخند میزنم.
لبخند بی جونی زدم:یادته تو سوپت انقدر فلفل ریخته بودم که داشتی آتیش میگرفتی؟
هومن شکلکی برام دراورد:آره مگه میشه یادم بره آخرم کارم به بیمارستان کشید.

1403/03/24 04:31

پارت220
با سر حرفشو تایید کردم:اون روز نمیدونستم معدت انقدر ضعیفه چقدر بالاسرت گریه کردم چقدر اذیتم کردی یک هفته مجبورم کردی صبحونه و شام من درست کنم.
هومن: حقت بود مرگ و جلوی چشمم دیدم.
مشت آرومی به بازوش کوبیدم:اون روز که یک شب تا صبح بالاسرت بیدار موندم باورم نمیشد دوباره تونسته بودم وابسته یه مرد بشم اون روز خیلی دعا کردم زود خوب بشی
وقتی شبش حالت بدتر شد حس دختر بچه های ترسیده رو داشتم که تنها سرپناهش و داشت از دست میداد.من حتی وقتی پدرم داشت برای همیشه ترکمون میکرد مثل اون شب نترسیده بودم.
با مهر خاصی نگاهم کرد:پرنسس نمیخوای بگی چیشده که یاد این چیزها افتادی؟
آهی کشیدم:آفرین و ایمان بابارو برای جشن عروسی دعوت کردن هومن میخوام درکش کنم ولی نمیتونم چجوری میتونن انقدر بی فکر باشن واقعا حال مامان و نمیبینن؟!
هومن: بی طرف جوابتو بدم یا طبق معمول پشت تربچه ی نقلیم و بگیرم؟
به در تکیه زدم و چرخیدم سمتش: بی طرف بگو حق ندارم؟
هومن: اول باید ازت بپرسم تو هیچ حقی این وسط به آفرین نمیدی؟
با خودخواهی سرتکون دادم: بود و نبود اون مرد چه فرقی میکنه؟ آفرین حق نداره مردی و که مارو به خاطر هوسش ول کرده به مادرمون ترجیح بده.
هومن تاکید کرد: اون مرد پدرتون ایران هرچقدر بد بازم نمیتونی نسبتشو با خودت یا آفرین و ایمان نادیده بگیری.
پوزخند غلیظی زدم: پدر؟؟ هه این کلمه زیادی برای اون مرد،ما هیچوقت پدر نداشتیم.
هومن دستمو میون دستش گرفت و فشرد: من بهتر از هرکسی درکت میکنم ایران میدونم چه حسی به پدرت داری میدونم حس اینکه والدینت تورو نخوان و باهات مثل یه موجود اضافه رفتار کنن چقدر گنده ولی این وسط به آفرین هم حق میدم داره ازدواج میکنه حق داره بخواد پدرش کنارش باشه حق داره نشون بده خانواده ای داره‌‌.

1403/03/24 04:52

نظرتون راجب رمانی که میذارم چیه؟


برای مشاهده پاسخ های این پرسش به لینک زیر مراجعه کنید:
"لینک قابل نمایش نیست"s/qa?q=1980696

1403/03/24 04:55

پارت221
با تندی جواب دادم:پس مامانم چی؟ اون مرد مطمئنا با اون مترسک سر جالیزش میاد میشه استخون لای زخم مادر من،دل مادر منو میسوزونه با این فامیل خاله زنک و این حرفای کنایه آمیزشون مادر منه که شخصیتش خورد میشه آفرین باید اینارو بدونه ولی خودخواهانه فقط به فکر خودشه.
هومن: حق داری ایران جان ولی توام داری خودخواهانه به این قضیه نگاه میکنی و حق آفرین و نادیده میگیری این حقیقت که پدرت زن دیگه ای رو به مادرت ترجیح داده هیچوقت عوض نمیشه تو نمیتونی عوضش کنی.
آهی کشیدم:کاش آفرین این کارو نمیکرد.
هومن لبخند زد: ایران تو حق نداری بهترین شب زندگی خواهرتو خراب کنی مطمئنم حتی باهاش حرفم نمیزنی.
نوچی کردم: دیشب دعوامون شد.
هومن: یکم گذشت داشته باش ایران مطمئنم سمن جون هم فقط خوشحالی آفرین براش مهمه تو شب ازدواج آفرین و به مادرت با لجبازی تلخ نکن برعکس باید اون شب به همه نشون بدین که بدون اون مرد چقدر خوشبختین کنار هم نه اینکه قهر کنی.
غر زدم:شبیه پیرمردا نصیحتم نکن بهت نمیاد.
با بی قیدی زیرخنده زد:وقتی لوس میشی باید برم تو نقش یه پدر مهربون دیگه مشکلت فقط این بود پرنسس؟
_ اهوم...
سعی کردم حرفو عوض کنم:فکراتو کردی؟ میخوای به لالا کمک کنی؟
شونه بالا انداخت:دارم میرم ایتالیا پیشش بلیط هم اوکی کردم میرم ببینم حرف حسابش چیه.
دلم برای هومن عزیزکرده ام سوخت.
_ برای عروسی آفرین هستی؟
هومن: کادو خاله ریزه رو میفرستم براش فکر نکنم بتونم بیام.
_ کاش بودی...
اخم نمایشی کرد:بسه، شبیه دخترای لوس ننر رفتار نکن بدم میاد.راستی فیلمو فرستادیم برای جشنواره فیلم مسکوآماده باش برای دریافت جایزه خانم خانم ها.

1403/03/25 05:25

پارت222
_ پس قراره بریم مسکو...
هومن: آره...
هومن ماشینو زیر درخت کاجی که وسط باغ لوکیشنمون بود پارک کرد و پیاده شدم سرمو پایین گرفته بودم و دنبال گوشیم تو کیفم میگشتم.
هومن: ایران.
گوشیمو پیدا کردم و سرمو بالا اوردم تا جواب هومن بدم که هومن گونمو بوسید: عشق خودمی خانمی دیشب که اذیتت نکردم؟
چشام تا جایی که امکان داشت گرد شد هومن چی میگفت؟!
هومن با پشت دست گونمو لمس کرد: عزیزدلم تو چیکار کردی با من که هر روز بیشتر از دیروز عاشقت میشم؟
هاج واج داشتم به چرندیات هومن گوش میدادم هومن که حالش خوب بود تا الان چش شده بود؟!
هومن سرشو کج کرد و لباشو نزدیک گوشم نگهداشت:عادی رفتار کن.
_ هان؟
هومن:خانم اکبری چرا اونجا ایستادین نباید برای فیلمبرداری حاضر بشید؟
چرخیدم به پشت سرم و با دیدن الیکا با مژه های خیس جا خوردم.
الیکا: دارم میرم.
الیکا با قدم های نامتعادل سمت ساختمون راه افتاد.
چرخیدم سمت هومن که به ماشین تکیه زده بود و داشت سیگاری آتیش میزد حالا که هومن منو وارد این ماجرا کرده بود حق داشتم بدونم چی بین اون و الیکائه که الیکارو اینجوری از من متنفر کرده!
دست به سینه روبه روی هومن ایستادم: خب منتظرم؟
هومن نیشخند زد: جوری حرف نزن که انگار دفعه اولته که کمکم میکنی دخترارو از سرم باز کنم.

1403/03/25 05:41

پارت223
دفعه اولم نبود از زمان دانشگاه کارم همین بود ولی از وقتی که معروف شدم هومن دیگه همچین کاریو ازم نخواسته بود.
طلبکارانه نگاهش کردم:چی بین تو الیکائه؟
بهم اخم کرد: یجوری میگی بینتون چیه انگار منو نمیشناسی منو چه به یه دختربچه 20ساله!
_ پس داستان چیه؟
کام عمیقی از سیگارش گرفت: دختربچه رویایی فکر کرده من بابالنگ درازم کلا زندگیو رویایی میبینه منتظر شاهزاده سوار براسبش که بیاد دستشو بگیره ببرتش به کاخ آرزوهاش میخوام واقعیتو ببینه که من یه عوضی ام تا دست از این دوست داشتن کورکورانش برداره.
پوزخند زدم: پس عاشقت شده چیکار کردی عاشقت شده فرشته نگهبان من؟
هومن: الیکا رو یکی از بچه ها بهم معرفی کرد تئاتر کار میکرد تست گرفتم ازش قبولش کردم یادته روز اول نیومد میخواستم کسیو جایگزنش کنم شبش زنگ زد التماس کرد که به کار احتیاج داره فهمیدم بیمارستانه رفتم سراغش بیمارستان دیدم بدبخت تر از منم هست تو این دنیا پدرش معتاد بهش مواد نرسیده بود زده بود سر برادر هفت سالش و کوبیده بود به دیوار دلم نیومد ولش کنم کمکش کردم یه خونه بگیره برادرشو ببره اونجا به چندتا از بچه هاام معرفیش کردم تا نقش بگیره خرج خودش و برادرشو دربیاره طبق معمول فکر کرده من فرشته مهربونم همین رویاهای احمقانه ی دخترانه!
اومد گفت دوسم داره با مهربونی گفتم من براش مناسب نیستم گوش نداد هرکاری کردم رو عشق بچگانه اش پا فشاری کرد مجبور شدم خود واقعیمو نشونش بدم بفهمه چقدر عوضیم بلکه تمومش کنه.
به الیکا حق میدادم که عاشق هومن بشه هومن هم برای من مثل فرشته مهربون بود اصلا مگه میشد هومن و دوست نداشت؟
خندیدم: خود واقعیت و بشناسه که بدتر عاشقت میشه چون واقعا میفهمه دله نیستی‌...
دهن کجی بهم کرد: ما مردا استاد فیلم بازی کردن واسه دختراییم آخر رابطه ی من به تخت ختم میشه و دیگه ادامه ای نداره پس یه مرد عوضی ام پرنسس.
_ اگه دله بودی که ازش سواستفاده میکردی.

1403/03/25 10:24

پارت224
دود سیگارشو از بینیش به بیرون پرتاب کرد: فکر بعدشم بودم خوشگله یه شب عشق و حال به آویزون شدن دختره نمی ارزه عزیزم.
میدونستم داره مسخره بازی درمیاره هومن امکان نداشت با احساس هیچ دختری بازی کنه هومن من زیادی دل رحم بود.
_ توکه راست میگی؟!
پوزخند زد:برو تو ایران که هرچی میکشیم ما مردا از دست شما زناس...
_ چقدرم که شما مردا بدتون میاد.
****************
آخرهفته جشن عروسی آفرین بود و منو آفرین هنوز باهم سرسنگین برخورد میکردیم
دیشب هومن و به فرودگاه رسونده بودم و ماشین هومن تا برگشتش زیرپای من بود.
پاکت ها و نایلکس های خریدمو روی صندلی عقب گذاشتم امروز از مزون باهام تماس گرفته بودن تا برای پرو لباسم برم به خاطر شغلم باید تو لباس پوشیدن کمی دقت میکردم چون تموم مهمونای جشن عروسی آفرین و نمیشناختم مجبور بودم لباس پوشیده انتخاب کنم.
ماشین و از پارک خارج کردم نگاهی به ساعت دیجیتالی ماشین انداختم امروز وقت آرایشگاه داشتم سرعت ماشین و بالا بردم تا بدون تاخیر برسم.
با بلند شدن صدای ملودی گوشیم خم شدم و گوشیمو از روی داشبورد برداشتم نیم نگاهی به صفحه ی گوشیم انداختم با دیدن اسم مادرم تماس و برقرار کردم.
گوشی موبایلم و بین شونه و صورتم نگهداشتم:جونم سمن خانوم...
سمن: ایران جان کجایی؟
صدای گرفته مادرم باعث شد نگران بشم: تو خیابون چیشده مامان؟
سمن: کی کارت تموم میشه؟
گوشی و سمت چپ گوشم نگهداشتم: مامان بگو چیشده نگرانم کردی؟
سمن: ایران بگو کجایی؟
_ من باید برم آرایشگاه کارم طول میکشه بگو چیشده؟
مادرم آشفته حال گفت:ایمان و اوردن کلانتری.
_ چی؟

1403/03/25 11:05

پارت225
سمن:تو کارش به مشکل برخورده چک داره دست مردم حسابش خالی امروز حکم جلبشو گرفتن نمیدونی بچم چه حالی بود فردا میبرنش دادگستری گفتن قاضی براش وثیقه میبره ولی امشب تو بازداشتگاه میخوابه.
_ یعنی چی مگه شرکتش به مشکل خورده؟
سمن: من که از این چیزا سر درنمیارم ولی گفت با شریکش به مشکل خورده الان یک ماهی هست شرکتو تعطیل کردن بچم این چندوقت همه چیزو تو خودش میریخته بچشم داره دنیا میاد اگه بیوفته زندان چی؟
زبونمو روی لب پوسته پوسته شدم کشیدم:زندان برای چی مگه مبلغ چک چقدره؟
سمن: هشتادملیون،گفت ماشینشو گذاشته برای فروش سند خونشم هنوز گروی بانکه هنوز کلی قسط مونده تا تسویه بکنه با بانک منم یه مقدار طلا دارم میفروشم ولی هنوز کم میاره بچم.
با حرص پامو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم:آخه آدم اول یه نگاه به حساب بانکیش میکنه بعد چک میکشه.
سمن: حالا کاریه که شده الان باید به فکر چاره باشیم اگه سند نذاریم میوفته زندان بچم.
با حرص گفتم: این دفعه اولش نیست دفعه پیشم که پول کم اورد باز شما کمکش کردی آخه من سند یه روزه از کجا پیدا کنم مادر من؟
سمن: از هومن بگیر...
_ مامان هومن کجا بود دیشب پرواز داشت رفت ایتالیا من الان هومن و ازکجا پیدا کنم؟

1403/03/27 03:52

پارت226
سمن: حالا چی میشه؟ یعنی ایمان بره زندان...
خواستم تلخ بشم بگم چرا به بابا که سنگشو به سینه میزنه زنگ نزده بیاد واسش سند بذاره ولی به موقع جلو زبونم گرفتم.
_ حالا کی گفت میوفته زندان که گریه میکنی؟
مادرم با من من گفت:ایران زنگ بزن همایون خان،همایون خان حتما سند داره.
لبامو محکم روی هم فشردم غرورم اجازه نمیداد بعد اون رفتار همایون خان چیزی ازش درخواست کنم.
مادرم با التماس نالید:زنگ میزنی ایران؟؟
دلم میخواست بگم نه اصلا چرا من باید همیشه به خاطر بقیه غرورمو زیر پا میذاشتم ولی دم نزدم.
_ شما کجایید؟
سمن: اینجا که موندنم بی فایدس ایمان گفت برم پیش سپیده که شب تنها نباشه یه وقت نصفه شب دردش نگیره.
_ به سپیده گفتید ایمان بازداشتگاس؟
سمن:نه مادر بچم حاملس چی بگم بهش ایمان زنگ زد بهش گفت امشب باید بره سفر کاری برای همین نیست.
_ باشه مامان قطع کن ببینم چه خاکی باید تو سرم بگیرم.
سمن: ایران جان الهی دورت بگردم زنگ بزنی ها نذار برادرت بیوفته زندان باشه مامان؟
_ گفتم یکاریش میکنم شما هم انقدر حرص نخور برات خوب نیست.
سمن: باشه مامان جان سند جور کردی به منم خبرشو بده.
_ باشه فعلا.

1403/03/27 04:06

پارت227
گوشیمو روی صندلی کناریم پرت کردم زیرلب غریدم: حالا بعد این همه مدت و حرف شنیدن زنگ بزنم به همایون خان التماسش کنم بیاد برای من سند بذاره.
دلم میخواست گریه کنم این بارم باید به خاطر برادرم بیخیال غرورم میشدم دست ازپا درازتر میرفتم سراغ همایون خان.
گوشیمو برداشتم همینطور که رانندگی میکردم بین شماره های ذخیره شده دنبال اسم همایون خان بودم تا به اسم ماموت رسیدم مکثی کردم وسوسه شدم به جای کمک از همایون خان از جاوید کمک بگیرم بی معطلی شمارشو گرفتم با شنیدن صداش تازه متوجه شدم چقدر فکرم احمقانه بود.
صداش خش دار بود: الو ایران صدامو داری؟
زمزمه وار جواب دادم:بله.یعنی سلام.
صدای باز و بسته شدن درو شنیدم:سلام کاری داشتی؟
تو دلم به خاطر حماقتم خودمو لعنت کردم حالا چی میگفتم بهش میگفتم بیا بهم محبت کن برای برادرم سند بذار که نیوفته زندان آخه اصلا جاوید چیکاره بود که همچین کاری برای من انجام بده.
جاوید:ایران، الو هستی؟
_ بله هستم .بابت ترجمه ها زنگ زدم.
تنها چیزی که اون لحظه یه ذهنم رسید همین بود.
جاوید: مشکلی هست؟
صداش هیچ نرمشی نداشت و منو بیشتر یاد حماقتم مینداخت: راستش خواستم راجب...
با شنیدن صدای ظریف زنانه ای سکوت کردم: جاوید عزیزم غذا آمادس.
صدارو تشخیص ندادم صدای زیبا نبود، یعنی زنه کی بود؟
صدای آرامش و شنیدم:الان میام عسل جان...
با عسل جانش وقت میگذروند.دلم گرفت جواب چراشم خودم میدونستم ولی نمیخواستم پیش خودم اعتراف کنم چرا یهو انقدر از دست جاوید دلگیر شدم.
حس کردم یکی از چراغ های ریسه تو قلبم خاموش شد.

1403/03/27 04:37

پارت228
جاوید: ایران نگفتی چیکار داشتی چرا زنگ زدی؟
چرا به نظرم لحنش تند اومد؟! چرا مثل همیشه نرمشی تو صداش حس نمیکردم؟!
گوشته لبمو گزیدم: ظاهرا بدموقع مزاحم شدم داشتین غذا میخوردین؟
جاوید:نگفتی چرا زنگ زدی؟ باز چیشده؟
این بار واقعا لال شدم باز چیشده؟؟!!
حس بد مزاحم بودن با تموم شدن جملش بهم دست داد بی اختیار بغض کردم.
لب برچیدم: هیچی مهم نیست قطع میکنم.
صدای توبیخ گرش و شنیدم:ایران قضیه متن ترجمه نیست چرا صدات میلرزه؟
دلم میخواست قطع کنم لحنش زیادی سخت بود زیادی غیر دوستانه بود.بازم صدای عسل جانش به گوشم رسید:جاوید غذا یخ کرد.
_ بعدا زنگ میزنم فکر نکنم الان وقت مناسبی...
قبل از این که بتونم جملمو تموم کنم ضربه ی محکمی حس کردم که باعث شد کنترل ماشین از دستم خارج بشه و ماشین به سمت راست شتاب گردشی داشت بدون اینکه بتونم کاری انجام بدم به سمت جلو پرتاب شدم نیم تنم محکم به در خورد صدای نالم بلند شد و گوشی از دستم رها شد و صدای جاوید قطع شد.
***********
روی صندلی ماشین آژانس به سختی جابه جا شدم درد بدی تو ناحیه کتف سمت چپم حس میکردم.
ماشین هومن به معنای واقعی داغون شده بود خودمم بدتراز ماشین هومن یه طرف بدنم قروق شده بود امروز روز گندی بود.
حس خفگی میکردم باید دوش میگرفتم بوی بیمارستان گرفته بودم دلم بهم میخورد.
پول راننده آژانس حساب کردم و پیاده شدم.

1403/03/27 05:02

پارت229
کوچه سوت و کور بود سمت در ورودی آپارتمان راه افتادم که چشمم به لندکروز مشکی رنگی که زیر چراغ برق پارک شده بود افتاد.
مکث کردم و ایستادم در طرف راننده باز شد و جاوید از ماشین پیاده شد.
حوصله جاوید و نداشتم انقدر بی حوصله و مریض حال بودم که حتی حوصله اینو نداشتم دلیل تا اینجا اومدنش و برای خودم تحلیل کنم.
جاوید: ایران...
جاوید سمتم اومد و یه جورایی بهم توپید: کجا بودی؟
تو یک قدمیم ایستاد به راحتی تو چشماش میتونستم برق خشم و ببینم.
صداش به طور غیر متعارفی بلند بود: اون گوشی لعنتیت و چرا خاموش کردی؟
به طور غیرقابل توصیفی بی منطق شده بودم و این مردو باعث و بانی تموم اتفاقای بد امروز میدونستم .نگاهمو ازش گرفتم خواستم ازش فاصله بگیرم که دستش دور بازوی داغونم پیچیده شد باعث شد از درد صدای نالم بلند بشه.
به سرعت دستشو عقب کشید صدای متعجبش و شنیدم: ایران؟چه بلایی سرت اومده؟
انگار تازه متوجه سر و وضع نامرتبم و باند دنباله ابروم شده بود.چونمو گرفت صورتمو با وسواس از نظر گذروند.
جاوید: میگی چه بلایی سرخودت اوردی یا میخوای دیوونم کنی؟
صداش دیگه مثل پشت تلفن سرد نبود برعکس به نظرم زیادی نگران میرسید ولی فکر موزی تو وجودم فریاد میکشید: الان عسل جانش نیست برای همین دوباره داره گرم رفتار میکنه.
حالم بابت فکری که تو سرم رژه میرفت بیشتر بد شد جوری که دوست داشتم تموم محتویات مغزمو بالا بیارم.
سرد جواب دادم: تصادف کردم.
جاوید: چی؟ با چی؟
_ ببخشید من حالم خوب نیست میخوام استراحت کنم.

1403/03/27 07:36

پارت230
قبل از اینکه بتونم قدم از قدم بردارم با لحن عصبی گفت:چجوری تصادف کردی؟ چرا به من زنگ نزدی؟چرا به من نگفتی؟
بی دلیل و با دلیل از دستش عصبانی بودم یاد صدای عسل جانش که میوفتادم بیشتر عصبی میشدم.
تند و بی احساس جواب دادم:چرا باید زنگ میزدم؟مگه شما چیکاره من هستید که باید بهتون خبر میدادم؟
دیدم چهرش از جواب من توی هم رفت نگاهش پراز دلخوری شد.
_ دلیلی نداشت بازم مزاحم شما بشم.
روی کلمه بازم تاکید بیشتری کردم.
احساس کردم الانه که از عصبانیت زیادی جوش بیاره.
_ به هرحال ممنون که تا اینجا اومدین من دیگه...
عصبی میون حرفم پرید:باید به من زنگ میزدی باید به من هیچکاره خبر میدادی میفهمی باید بازم به من *** که هیچکاره ام تو زندگی تو زنگ میزدی.
طعنه تو حرفامو خوب تحویل گرفته بود چون به جمله بازم که رسید دندوناش بهم ساییده شد.
جاوید دلخور تر از من بود.
_ من...
جاوید: تو چی‌؟ من هیچکاره الان چندساعته قلبم تو حلقم میزنه اون وقت تو میپرسی چرا باید خبر میدادی؟ مسخرس بخدا مسخرس.
آره مسخره بود چرا نگران من شده بود؟ چرا اومده بود دنبال من؟چرا اصلا پیش عسل جانش نمونده بود؟
بازم با فکر کردن به عسل جانش دل و رودم بهم پیچید.
_ من حالم خوب نیست نمیتونم بیشتر از این سرپا ب ایستم.
جاوید: بالا حرف میزنیم.

1403/03/30 04:47

پارت231
جاوید در خونه رو باز کرد و اجازه داد اول من وارد بشم.همه چراغ های خونه جز آباژور داخل نشیمن خاموش بودن این یعنی آفرین خونه نبود همین فکر که قرار بود با جاوید تنها باشم باعث شد معدم بیشتر بهم پیچ بخوره.
فکرو پس زدم جاوید غریبه نبود که بخوام حساسیت نشون بدم.
کمرم درد میکرد و پاهام دیگه تحمل وزنمو نداشتن روی کاناپه ولو شدم.
هر دو چشمامو از فشار درد کتف وکمرم بستم:آییییی...
جاوید کلیدبرقو زد و نور زرد چشمامو زد به سرعت ساعد دستمو روی چشمام گذاشتم.
صدای برخورد دسته کلیدم با میز شیشه ای باعث شد تو جام بپرم.
جاوید بالاسرم ایستاد: ایران؟ ببینمت منو نگاه کن.
بی میل ساعدمو از رو چشمام برداشتم: من خوبم یه تصادف کوچیک بود زیاد مهم نبود.
به حرفم توجه نکرد:حالا بگو با چی تصادف کردی؟ تا این ساعت بیمارستان بودی؟
_ یکی از بغل زد به ماشینم.فشارم افتاده بود تا سرمم تموم بشه طول کشید.
لحنش هم نگران بود هم عصبی: سرت چیشده؟
بی حوصله جواب دادم: چیز مهمی نیست سرم خورده به شیشه...
میون حرفم اومد:یعنی چی چیز مهمی نیست؟ از سرت عکس گرفتی؟
_ خوبم.
جاوید: جواب منو بده؟
چرا نمیدید حالم خوب نیست و این بازجویی تموم نمیکرد.

1403/03/30 05:08

پارت232
چونمو بالا اوردم تا جوابشو بدم ولی زبونم تو دهنم نچرخید اینجوری که روم خم شده بود به خاطر بازی یقش به راحتی میتونستم قسمتی از سینش که مو روییده بود ببینم
نگاهمو گرفتم دستمو روی سینم گذاشتم و سینمو ماساژ دادم بلکه شاید قلبم کمی آروم تر پتپه.
انگشتای دست بزرگ و مردانش و روی شقیقم کشید درست همون قسمت پوستم که جاوید با انگشتاش لمس میکرد به ذوق ذوق افتاد.
جاوید: ایران؟
لحنش زیادی مخملی بود! زیادی آروم و گرم بود یا من توهم زده بودم؟!
جاوید: ایران دکتر چی گفت؟ چرا دستتو روی قلبت گذاشتی؟قلبت درد میکنه؟
ببشتر کلافه شد بابت نگرفتن هیچ جوابی از طرف من: پاشو بریم بیمارستان ببینم چه بلایی سر خودت اوردی!
با یادآوری بوی الکل و سوزن دلم باز پیچ خورد کنارش زدم به سختی خودمو به دستشویی رسوندم چندبار پشت سرهم عق زدم صدای نگران جاوید از پشت در میشنیدم.
جاوید: چیشدی؟ خوبی؟
دستمو زیر شیرآب نگهداشتم چندبار به صورتم آب پاچیدم از سردی آب به خودم لرزیدم دست یخ زدمو روی پلکای پف کردم کشیدم ناراضی از ظاهر آشفتم از دستشویی خارج شدم.
جاوید: راه بیوفت میریم بیمارستان حالت اصلا روبه راه نیست.
نالیدم:نه خوبم ،بخوابم خوب میشم.
توبیخ گر صدام زد:ایران.
_ خوبم بخدا عکس گرفتن از سرم چیز مهمی نبود ضربه مغزی که نشدم خودم رضایت دادم اومدم.
جاوید: یعنی چی رضایت دادی؟حالت تهوع داری باید امشب زیر نظر پزشک میموندی.

1403/03/31 04:57

پارت233
دکمه های پالتوم باز کردم و شالم که دور گردنم پیچ خورده بود باز کردم: حالت تهوعم به خاطر چیز دیگس.
نگاه مبهوتش باعث شد تو دلم خودمو لعنت کنم که منظورمو خیلی بد رسوندم: منظورم اینه که به خاطر بوی بیمارستان حالم بد شد از بیمارستان متنفرم هروقت میرم بیمارستان حالم بد میشه.
جاویدسر تکون داد: حالا که نمیای بریم بیمارستان هرچی برای خواب لازم داری بردار میبرمت پیش مادرت درست نیست شب تنها بمونی.
وای نه جدا حوصله ی هیچکسو نداشتم حقیقتش دلم میخواست از این مرد دوری کنم وقتی یادم میوفتاد که به خاطر یک صدا نزدیک بود خودمو به کشتن بدم از خودم لجم میگرفت بیشتر از همه از دست این مرد شاکی بودم که ناخواسته ذهنمو مشغول خودش کرده بود.
_ من جایی نمیام.
جاوید: ایران.
اخمام توی هم رفت اومده بود اینجا سرم داد بزنه.
_ آقای دکتر من اسم خودمو بلدم لازم نیست با داد زدن یادآوری کنید درضمن من جایی نمیام.
کنارش زدم و وارد اتاق خوابم شدم اول باید از شر لباسام راحت میشدم.
جاوید: ایران چرا لج میکنی؟مگه نمیگی حالت خوب نیست؟
چرخیدم سمتش بی اختیار آب دهنم قورت دادم یه قدم عقب رفتم نگاهی به تختم انداختم از آخرین باری که با یه مرد تو اتاق خواب تنها مونده بودم خاطره خوشی نداشتم.
با یادآوری گذشته تنم به رعشه افتاد: برو بیرون میخوام لباس عوض کنم.
نگران شد:ایران خوبی؟ چیشدی؟ آخه من باتو چیکار کنم نگاه اصلا حالت خوب نیست اون وقت توقع داری اینجوری تنها ولت کنم.
التماس کردم: خواهش میکنم میخوام دراز بکشم.
بی حرف بیرون رفت.
اولین لباسی که به دستم اومد و تن زدم و زیر پتو خزیدم.

1403/03/31 05:20

پارت234
تقه ای به در خورد:میتونم بیام داخل؟
پتو تا چونم بالا کشیدم اینجوری احساس بهتری داشتم: بله.
جاوید با نایلون داروهام و یه لیوان آب وارد اتاق شد: حداقل داروهاتو بخور بعدش برات کیسه آب گرم میارم تا بذاری روی کمرت محبتش باعث شد بغض کنم.
لعنتی چرا نمیرفت ور دل عسل جانش؟؟
اگه عسل و دوست داشت چرا به من توجه نشون میداد؟
قرصامو همراه آب به دستم داد: چرا نگران من شدید؟
طولانی نگاهم کرد:به خاطر اینکه پشت تلفن بغض کرده بودی.
این چیزی نبود که دوست داشتم بشنوم.
با بدعنقی جواب دادم:همین فقط؟؟!!!
احمقانه منتطرشنیدن یه *نع* قاطع بودم..
لیوان آبو ازم گرفت ‌و روی عسلی گذاشت:جواب سوالتو خودت جواب بده چرا اینجام چرا نگرانت شدم؟
اینو گفت و بلند شد میخواست تنهام بذاره وجودش هم آزارم میداد هم بودنش خوب بود احساساتم راجب جاوید ضد و نقیض بود.
دستش روی دستگیره در نشست: من روی مبل میخوابم اگه کاری داشتی یا درد داشتی فقط صدام بزن.
از اتاق بیرون رفت.
زیرلب زمزمه کردم:چون دوستم داری اینجایی؟؟
کلافه پوفی کشیدم: ولی نمیشه جواب این نیست وقتی عاشق عسلی پس نمیتونی منو دوست داشته باشی.
پلکامو بستم باید میخوابیدم کاش فردا که پامیشدم اصلا جاوید و به خاطر نمیوردم ولی قلبم اصلا با عقلم هم عقیده نبود.

1403/03/31 08:04

پارت235
لایه پلکام آروم بازکردم نور آفتاب تا وسط اتاق اومده بود.تکونی خوردم درد بدی تو بدنم پخش شد به سختی بلند شدم و توجام نشستم تمام بدنم کوفته شده بود.
کیسه آب گرمی که کنارم بود برداشتم بهش خیره شدم به خاطر داروهام منگ بودم ولی به خاطر داشتم جاوید میون خواب و بیداری برام کیسه آب گرم اورده بود چندباری بالاسرم اومد و حتی یکبار پیشونیم نوازش کرد.
با یه مرد جز هومن شب تنها تا صبح سر کرده بودم و نترسیده بودم راحت خوابیدم و پراز آرامش.لبخندی بی اراده روی لبم شکل گرفت ولی با به یاد آوردن عسل جانش لب ولوچم آویزون شد.
غر زدم: مردک ماموت خوش اشتها آخه مگه میشه همزمان از دونفر خوشش بیاد؟!
نگاهم به ساعت روی دیوار که افتاد دغدغه های خودمو فراموش کردم ایمان و امروز میبردن دادسرا اون وقت من هنوز رو تخت بودم.
یاد ماشین هومن که افتادم آه از نهادم بلند شد باید میرفتم ماشینو از پارکینگ تحویل میگرفتم و میبردم پیش تعمیرکار.هومن حتما دیوونه میشد اگه میدید ماشین عروسکشو از ریخت و قیافه انداختم.
تقه ای به در خورد در اتاق باز شد با دیدن جاوید سریع دست لای موهام کشیدم معذب بودم با خودم فکر کردم این مرد همه جوره منو دیده.
نگاهش کردم همون لباسای دیشب تنش بود پیراهنش چروک شده بود به خاطر من به خودش سختی میداد این رفتار ها یه معنی بیشتر نداشتن.
جاوید: بیدار شدی؟
لب پایینمو به دندون گرفتم ول کردم: شما نرفتید؟ ببخشید ترخدا به خاطر من از کاراتون عقب موندید.
بی حرف با سینی که به دست داشت کنارم روی تخت نشست: باید قرصاتو بخوری ولی با معده خالی نمیشه برات سوپ درست کردم.
ابروهام بالا رفت: خودتون درست کردید؟!
لبخند زد: آره،چی تعجب داره اینجوری چشماتو گرد کردی؟

1403/03/31 08:36

سلام بچه ها شرمنده چند روز سرم خیلی شلوغ بود وقت نکردم پارت بذارم 😬❤

1403/04/06 09:25

بریم سراغ ادامه ی رمان ببینیم به کجا رسیدن🤗

1403/04/06 09:26

پارت236
کاسه سوپ و به دستم داد.
_ نمیدونستم آشپزی بلدین!
قرصامو از نایلون بیرون اورد: چهارسال به عنوان یه پدر مجرد دارم زندگی میکنم دیگه حداقل باید از پس یه غذا درست کردن ساده بربیام نه؟
من تازه یادم اومد این مرد پدرم هست با عذاب وجدان گفتم: مزاحم شدم ببخشید ترخدا به خاطر من مجبور شدید بچه هارو تنها بذارید شرمندتون شدم.
به کاسه سوپ اشاره کرد: بخور،بچه ها تنها نبودن مامانم اینا بودن در ضمن ایران لطفا خواهشا هیچوقت به خاطر کارایی که برات میکنم از من عذرخواهی نکن.
با حس غریبی فقط نگاهش کردم سنگینی نگاهمو حس کرد نگاهش و به چشمام داد: چیه؟
سرمو تکون دادم خودمو مشغول سوپم نشون دادم.
اگه دوستم داشت چرا پس هیچی نمیگفت چرا منو از این بلاتکلیفی بیرون نمی اورد.
حس موزی تو وجودم بهم دهن کجی کرد:چون داره تو و عسل جانش و باهم مقایسه میکنه تا ببینه طرف ترازوی کدوم یکی سنگین تره تا اونو انتخاب کنه.
از فکرم بدم اومد پره های بینیم گشاد شد.
جاوید: خوشت نیومد؟ بدمزس؟
یه قاشق دیگه از سوپم تو دهنم گذاشتم و هول هولکی جواب دادم: نه خوبه.
جاوید انقدر ها هم پست نبود نکنه منتظر بود اول من بهش ابراز احساسات کنم.
زیرلبم نق زدم: عمرا تو خواب ببینه.
جاوید:ایران چرا خیره شدی به کاسه؟ بخور دیگه.
فقط تونستم نیمی از سوپم و با وجود غرغرهای جاوید بخورم.
پتو رو کنار زدم تا از تخت پایین بیام.
جاوید: کجا؟
_ باید دوش بگیرم کلی کار دارم همین الانم دیرم شده.

1403/04/06 09:47

پارت237
جاوید با دست به سرشونه ام فشار اورد تا دوباره دراز بکشم: شما امروز فقط دراز میکشی و استراحت میکنی اگه یادت رفته دیروز چه حالی داشتی من یادم نرفته.
پیشونیم خاروندم: ای وای نه نمیشه باید برم کلی کار دارم.
جاوید: چیکار داری؟
اوووف چرا بیخیال نمیشد طلبکارانه منتظر جواب نگاهم میکرد.
نمیخواستم چیزی از قضیه ایمان و سند بدونه برای همین گفتم: ماشین هومن و باید ببرم درست کنم دستم امانت بود.
با شنیدن اسم هومن اخم کرد و با لحن پراز کنایه گفت:من غریبه بودم چرا به همین همکارت که ظاهرا خیلیم بهت نزدیکه خبر ندادی؟
باید از طعنه کلامش ناراحت میشدم ولی چراپس نشدم عوضش ریسه های تو قلبم خاموش روشن میشدن‌‌.
لپم باد کردم تا لبخند نزنم: ایران نیست ماشینش دست من امانت بود حالا میذارید برم؟
با دلخوری جواب داد: یعنی اگه بود بهش زنگ میزدی؟
دلم نمیخواست راجب هومن بحث کنم جواب مثبت بود هومن نقش مهمی تو زندگی من داشت هیچوقت هم کمرنگ نمیشد یعنی من دلم نمیخواست کمرنگ بشه.
_ حالا که نیست منم کلی کار دارم پس اگه اجازه بدین میخوام برم به کارام برسم.
با لحنی که بی شباهت به مچ گیری نبود گفت: این وسط ها هم احیانا نمیخوای که بری دادگستری پیش ایمان؟؟
وا رفتم، از کجا میدونست؟!
دست به سینه دلخور نگاهم کرد:یعنی نمیگفتم نمیخواستی هیچی بگی نه؟
لب برچیدم و نگاهمو دزدیدم: شما از کجا میدونید؟

1403/04/06 10:08

سلام😶😶😶

1403/04/22 11:20