The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان خدمتکار عمارت

191 عضو

پارت190
صدای پر مهر جاوید و زیر گوشم شنیدم: جانم آخه این چکاری بود دختر،منو نگاه کن ایران بگو کجای پات درد میکنه؟ گریه نکن ایران جان گریه نکن.
لحن پراز مهرش باعث شد حس کنم یکی دست انداخت دور قلبم و محکم تو مشتش فشارش میداد.
ناله کردم: ولم کن.
جاوید با صدای خش گرفته ای به حرف اومد: دو دقیقه این لجبازی و کنار بذار ببینم آخه با پات چیکار کردی؟
دستشو روی پارگی شلوارم کشید: زخم شده ببین چیکار میکنی؟ چرا وقتی میگم وایستا گوش نمیدی؟ واقعا که بچه ای ایران تحمل یه تشر هم نداری؟
چونمو بالا دادم آب بینیم و با صدا بالا کشیدم.نفسای داغ جاوید و لابه لای موهام که از زیر شال بیرون مونده بود حس میکردم. نگاهم روی یقه ی باز پیراهن مردونه چهارخونه سورمه ایش باقی مونده بود .
سرمو کمی جابه جا کرد و درست روی قفسه ی سینش قرار داد.
جایی که قلبش محکم و ریتمیک میزد برعکس قلب سرکش من که پر سرصدا خودشو به در و دیوار سینم میکوبید.
اشکامو با دست پس زدم دلم نمیخواست دل برام بسوزونه.
لب برچیدم و گفتم: ولم کن میخوام بلند بشم.
دستشو روی بازوم کشید:میتونی بلند بشی؟
خواستم بلند بشم که زانوم تیر کشید:اییییی میتونم ولم کن.
غرید: وای وای لجباز نیستی که لجباز به دنیا اومدی!
بلندم کرد از روی زمین ولی اجازه نداد یه سانتم ازش جدا بشم سرمو داخل حجم خوش رایحه ی سینش قایم کرد: تکون نخور مردم دارن نگاهمون میکنن نمیخوای که صورتتو ببینن؟
خب دلم نمیخواست ولی این نزدیکی برام از شکنجه بدتر بود.گوشه ی پیراهنش و تو چنگم گرفتم لنگان لنگان دنبال جاوید راه افتادم جاوید کمک کرد روی صندلی ماشین بشینم پاهام آویزون موند کوشا کنار جاوید ایستاد و با نگرانی نگاهم میکرد.

1403/03/03 11:22

پارت191
اولین چیزی که توجه ام و جلب کرد پیاده رو خلوت بود ماموت زورگوی خودخواه دروغگو هم بود کسی نبود که بهمون خیره بشه،جاوید جلوی پام روی زانوش نشست و زانوی خراش دیده ام و چک کرد.
کوشا: بابا ببرش دکتر.
جاوید همچنان اخماشو حفظ کرده بود:لازم نیست یه خراش کوچیکه فقط باید تمیزش کنیم.
بعد اخماش بیشتر شد دست راستمو میون دستش گرفت انگشت شصت دستشو کف دستم کشید:نگاه کن با یه کار نسنجیده چه بلایی سر خودت اوردی؟
منظورش به خراش های کف دستم بود من اصلا حواسم به جاوید نبود که بخوام جوابشو بدم نگاهم روی دستای بزرگ مردونه ای باقی مونده بود که به راحتی دوتا دستای من تو یه دستش جا میشد.
لحن مقتدر خشک جاوید باعث شد حواسمو جمع کنم: دیگه نمیخوام همچین رفتاری و ازت ببینم ایران متوجه شدی؟؟
خواستم دهنمو باز کنم اعتراض کنم که جاوید ادامه داد: تو حق نداری از من فرار کنی فهمیدی حق نداری؟
دهن نیمه بازم بسته شد این مرد با این لحن خشک با این جدیت و تحکم نگاهش،اصلا میفهمید با حرفاش باعث میشد چه احساساتی درون من شکل بگیره.
زیرلب غرغر کردم:خاک توسرت ایران کمبود محبت داری؟ آخه مگه با عقل جور درمیاد که از این ماموت خوشم اومده باشه نه این یه احساسات زود گذره آخه دیگه بچه نیستی که با یه نگاه با یه حرف محبت آمیز عاشق بشی! آدم باش ایران،آدم باش.
جاوید بی توجه به منو درگیری ذهنیم پاهامو داخل ماشین گذاشت و به کوشا اشاره زد سوارشو.
جاوید پشت فرمون نشست: کوشا گوشیمو از داخل جیب کتم بده.
کوشا گوشی جاوید و به دستش داد و از بین صندلی ها به جلو خم شد: خوبی؟
لبخند بی جونی به نگرانیش زدم:خوبم گفتم که لوس نیستم.

1403/03/05 04:58

پارت192
سنگینی نگاه جاوید و روی خودم حس کردم همینطور که گوشیشو کنار گوشش نگهداشته بود از جعبه دستمال کاغذی که روی داشبورد بود برگه ای دستمال بیرون کشید.
دستمال و جلوی صورتم تکون داد: صورتتو پاک کن.
دستمال و از دستش کشیدم.
جاوید: الو مامان.
....
جاوید: نه نگران نباشید.
....
جاوید نگاه خیره اش و ازم نمیگرفت سایه بون و پایین کشیدم و سیاهی پای چشمم و با دستمال پاک کردم.
جاوید: نه مامان جان شما بخورید ما دیر میرسیم.
....
جاوید: گفتم که جفتشون سالمن.
از گوشه چشمم دیدم جاوید به زانو زخمیم چشم غره رفت.
جاوید: باشه مامان جان فقط حواستون به نورا باشه.
جاوید همینطور که استارت میزد پرسید: کوشا چیزی خوردین؟
کوشا: میخواستیم غذا سفارش بدیم که زنگ زدی ماام بلند شدیم.
جاوید فقط سر تکون داد.
پشت میز رستوران نشسته بودیم جاوید رستوران ساحلی انتخاب کرده بود که منظره ی زیبایی به دریا داشت،میز ما داخل آلاچیقی که دور تا دورش شیشه کشیده شده بود قرار داشت اینجوری فضا کمی خصوصی تر بود منم دیگه نگران نگاه خیره آدم های دور اطرافم نبودم.

1403/03/05 05:15

پارت193
جاوید پشت میز نشست و سویچ و گوشی موبایلش و روی میز گذاشت: خوبی؟
سرمو تکون دادم و جاوید به کوشا اشاره زد: برو دستاتو بشور.
کوشا چینی به بینیش داد: من بچه نیستم.
جاوید دست به سینه نگاهش کرد: چه ربطی داره؟ پاشو ببینم.
کوشا پرحرص بلند شد.
جاوید: زود برگردی ها.
نگاهشو به من داد:رفتیم خونه زخم زانوت و با بتادین میشوری.
تو دلم بهش دهن کجی کردم لحنش درست شبیه پدرهای سختگیر بود.
جاوید: ایران؟
با چنگالم به جون کاهو های تو بشقابم افتادم: بله؟
خم شدنش و روی میز زیرچشمی دیدم:چرا نگاهم نمیکنی؟
چی میگفتم؟؟ میگفتم حالا که عقلم برگشته سرجاش خجالت میکشیدم از کولی بازی که راه انداخته بودم.
جاوید: ایران نگاهم کن حرف دارم.
نگاه لجبازم به بشقاب خیره مونده بود.
چنگالمو از دستم گرفت:نگاهم کن؟!
سرمو بالا گرفتم جاوید ناخن کشید روی لبش: ایران میدونم زیاده روی کردم ولی واقعا وقتی دیدم غیبتون زده عقلمو از دست دادم من روی بعضی چیزا تیک دارم بی خبری منو دیوونه میکنه ایران نباید با اون لحن باهات حرف میزدم ولی قبول کن باعث این واکنش خشن من خودت بودی دلم نمیخواد دلخوری بینمون باقی بمونه.
نگاهم به پلک های نیمه بازش بود: فهمیدم میدونم نگران کوشا بودین قول میدم دیگه این اتفاق نیوفته.
نوچ گفتنش و شنیدم: انگار من نمیتونم منظورمو حالیت کنم!
با خودش زمزمه کرد ولی من شنیدم منظورش چی بود؟؟!!
جاوید عقب کشید و تکیه زد به صندلیش: ایران خانوم منظورم جز کوشا با خودتم بود.

1403/03/05 05:34

پارت194
پشت سرهم پلک زدم با ورود کوشا به آلاچیق جاوید منو رو طرفم روی میز سر داد.
جاوید: انتخاب کن.
من داشتم به این فکر میکردم واقعا نگران من هم شده بود آه کشیدم جاوید منو یه دختر بچه میدید شاید حسشم بهم فقط پدرانه یا برادرانه بود ولی چرا آغوشش این حسو به من نمیداد این حس خود درگیری به خاطر این بود که سال ها بود قلبم به روی جنس مخالف بسته نگهداشته بودم‌.
به این فکر کردم آغوش جاوید حالمو بهم نمیزد لرزی به تنم نمی انداخت حالا که بهش فکر میکردم آغوشش آرومم میکرد به جای این که باعث ترس و وحشتم بشه. باید اعتراف میکردم آغوش جاوید خیلی با آغوش هومن فرق میکرد.
با خودم فکر میکردم از کی جاوید و به شکل یه مرد دیدم امکان نداشت از دیشب یهو این همه حس تو قلبم قلمبه بشه کاش زودتر قلبم آروم میگرفت من خیلی وقت بود زندگیمو با اشتباهاتم تباه کرده بودم جاویدم یه اشتباه دیگه بود.
من که خوب میدونستم نمیتونستم دیگه مردی و کنار خودم داشته باشم پس این احساسات نباید ادامه پیدا میکرد وقتی برگشتیم تهران باید ارتباطمون رو محدود میکردم و فقط برای کار با جاوید ارتباط برقرار میکردم آره درستش همین بود نادیده گرفتن احساساتم درست ترین کار بود که باید انجام میدادم.
******************
از خانواده نواب با آب پرتقال و تیکه ای از کیک خونگی پذیرایی کردم.امروز همه جمع شده بودن تا اسم مهمون های مراسم ازدواج آفرین و خسرو رو روی کارت ها بنویسند.قرار شده بود مراسم عقد و عروسی باهم در یک شب برگذار بشه.
آفرین این روزا لبخندای واقعی میزد یادمه وقتی سن و سال کمتری داشتم یک جایی خوندم زن ها وقتی عاشق میشن از همیشه زیباتر به نظر میان آفرین برای من این روزها از همیشه زیباتر به نظر میومد.
ژاکت باف ظریف و روی دسته صندلی آویزون کردم قاشق چوبی برداشتم و مرغ های ریز ریز شده داخل ماهیتابه رو تف دادم کمی ادویه و نمک اضافه کردم.

1403/03/06 04:43

پارت195
دستمو روی لپم گذاشتم دندون دردم کلافم کرده بود تو این همه گرفتاری فقط همین یه مورد و کم داشتم که قربون خدا برم تو کاسم گذاشته بود.
سه شب بود که روی هم ده ساعت هم نخوابیده بودم برای این که خودمو از شر دندون دردم خلاص کنم خودمو بسته بودم به مسکن های قوی ولی ظاهرا دیگه دردم با مسکن هم راحت نمیشد دکتر خودم مسافرت بود و منشیش اول هفته اولین وقت و بهم داده بود نمیدونستم میتونم با این درد تو این سه روز سر کنم.
صدای زنگ اف اف بلند شد گوش تیز کردم صدای بلند آفرین و شنیدم: آقا جاوید.
یه چیزی ته دلم به خروش افتاد.بعد این که از شمال برگشته بودیم سعی کرده بودم برخورد هام و با جاوید به حداقل برسونم جز دوبار تلفنی حرف زدن با جاوید اونم برای تحویل ترجمه ها با پیک برخورد دیگه نداشتیم حالا بعد چندوقت قرار بود دوباره ببینمش.
با باز شدن در یخچال از فکر خارج شدم با دیدن مادرم اخم کردم: مگه من نمیگم شما استراحت کن باز چرا راه افتادی؟
مادرم ظرف آبلیمو رو بیرون کشید: من خوبم مادر سیما سر درد و حالت تهوع داره میخوام بهش آبلیمو با نمک بدم.
قاشق چوبی رو داخل تابه رها کردم: بدش من براش درست میکنم برو بشین مامان جان یادت رفت دکتر چی گفته استراحت مطلق باز بلند شو راه بیوفت.
مادرم با ناراحتی نگاهم کرد:آخه تو دست تنهایی خسته میشی اینجوری.
شعله گازو کم کردم و ظرف آبلیمو رو از مادرم گرفتم:یه شام پختم کاری نکردم آفرینم کمک کرد دست تنها نبودم برو بشین مامان جان.
مادرم از کنار سیما که داشت وارد آشپزخونه میشد گذشت: خانم شام بخوریم یا خجالت.
لبخند زدم: ای بابا کاری نکردم سرت درد میکنه مسکن دارم.
سیما هل زده جواب داد: نه همون آبلیمو خوبه.

1403/03/06 05:04

پارت196
لیوانی از آبکش برداشتم کمی داخلش آبلیمو ریختم. سیما پنجره ی آشپز خونه رو باز کرد سوز و سرما داخل آشپز خونه پیچید سیما نفس تازه کرد لپاش از گرما گل انداخته بود.
کمی به آبلیمو نمک اضافه کردم: سیما مطمئنی خوبی؟
لبخند زوری زد: فقط سردرد دارم.
لیوان به دستش دادم و پای گاز ایستادم و زرشک هارو به مرغ اضافه کردم.
سیما: ایران یکم از اون زرشکا به منم میدی؟
ظرف زرشک سمت سیما گرفت: بیا عزیزم.
سیما روی صندلی میز ناهارخوری نشست و با لذت شروع به خوردن کرد.
زیر ماهیتابه رو خاموش کردم و به گاز تکیه زدم با دقت به سیما نگاه کردم بوهایی به مشامم میرسید که زیاد خوشایند نبود.
_ شوهرت چرا نیومد؟
سیما: نیما این روزا سرش خیلی شلوغ شده منم زیاد نمیبینمش.
سرتکون دادم: سیما ببینمت!
سیما از ظرف زرشک دل کند: جان.
با شک پرسیدم: سیما حامله ای؟؟
رنگ از روی سیما پرید : نه بابا...
_ واقعا؟
جوابی نداد و نگاه غمگینش به میز داد.
شکم به یقین تبدیل شد روی میز خم شدم و صدامو پاینن اوردم:وای وای سیما مگه عقل نداری تو؟ مگه تو تحت درمان نیستی دختر دکترت خبر داره؟

1403/03/06 05:19

پارت197
سیما زد زیرگریه: تو جای من نیستی ایران تو نمیدونی چه حال گندیه وقتی خانواده شوهرت بهت ننگ نازا بودن بزنن هیچکس تو زندگی من نیست که ببینه من چقدر تحقیر میشم.
عصبی بهش توپیدم:نازایی دیگه چه کوفتیه،پس عمه ی من الان حاملس؟
سیما با صدا بینیش و بالا کشید:وقتی نتونی یه بچه رو نگهداری فرقی نمیکنه،ایران من دوبار سقط داشتم حتی تا چهار ماه هم نمیتونم بچمو نگهدارم این یعنی نازایی.
حرصی صندلیو عقب کشیدم و نشستم: چی تو گوشت خوندن اینجوری شدی؟گوربابای بچه حالا اون نیما نسل نکبتش ادامه پیدا نکنه آسمون به زمین میاد مگه دکترت نگفته بود فعلا حق باردارشدن نداری مثل اینکه یادت رفته سر دومی تا مرگ رفتی این چه کاریه آخه؟
سیما با حسرت دستی به شکم تختش کشید: من دلم روشن این یکی سقط نمیشه.
آهی کشیدم: کسی هم میدونه؟
سیما:نه میترسم بگم.
_ دکتر رفتی اون چی گفت؟
سیما: نمیرم دکتر میخواد یه مشت حرف ناامیدکننده تحویلم بده ولی این یکی سقط نمیشه من کلی نذر و نیاز کردم بعد از این که سه ماهم تموم شد میرم،ایران من میدونم این دفعه میتونم بچمو نگهدارم.
دست سردشو میون دستم گرفتم: سیما جان اینجوری که نمیشه حداقل به شوهرت بگو اگه خدایی نکرده حالت بد شد چی؟
سیما: حالا شاید به مامان گفتم ولی ایران تو فعلا چیزی به کسی نگو.
_ به خاطر حرف چرت چندتا آدم که شعورشون نمیرسه سلامتیت و به خطر انداختی.
سیما غمگین جواب داد: کاش فقط خانواده شوهرم بودن مامان خودمم نگران نکنه حرفم بیفته رو زبون مردم،نگران من نیست که نمیتونم مادر بشم.

1403/03/07 05:25

پارت198
حرصم گرفت از خاله سوسن به جای اینکه نگران دخترش باشه فکر حرف مردم بود یعنی بچه دار شدن انقدر مهم بود سیما داشت اشتباه میکرد سیما میتونست مادر بشه رحم اجاره ای پیشنهاد دکترا بود ولی خاله سوسن اولین مخالف این قضیه بود.
با ورود آفرین چیزی نگفتم بلند شدم زیر برنجمو خاموش کردم.
آفرین: مامان میگه شام حاضره؟
_ آره سفره رو بندازید.
شام خورده بودیم و داخل آشپزخونه نشسته بودم و سرمو روی میز گذاشته بودم به خاطر قرصا سرم سنگین شده بود خوابم میمد.
_ ایران؟
با صدای جاوید سرمو بلند کردم گره میون ابروهاش هم باعث نمیشد رنگ نگران چشماش مشخص نباشه.
_ بله چیزی میخواستین؟
جاوید با نورای خواب رفته تو بغلش قدمی جلو گذاشت: خوبی چرا انقدر بیحالی؟
_ خوبم چیزی نیست،چیزی میخواستین؟
جاوید: نورا خوابیده میخواستم بپرسم میتونم بذارمش روی تخت؟
_ آره حتما.
صدای خسرو شنیدم که آفرین و صدا میزد و قبل از این که بتونه وارد آشپزخونه بشه جاوید جلو در جلوشو گرفت.
جاوید: آفرین اینجا نیست.
صدای خسرو شنیدم: باشه میخوام آب بخورم.
جاوید: برو بشین من برات میارم.
خسرو: داداش چرا اینجوری میکنی؟
_ برو بشین گفتم برات میارم.
جاوید بدون خسرو برگشت داخل آشپزخونه: نمیخوای بگی چرا انقدر بیحالی رنگتم پریده مریض شدی؟

1403/03/07 05:39

پارت199
بلند شدم: من خوبم چرا نذاشتین خسرو بیاد آب بخوره؟
جلو رفتم تا نورا رو از بغلش بگیرم: بدینش به من بذارمش رو تخت.
اخماش درهم شد: اول بافتت و بپوش نمیخوای که اینجوری بری بیرون؟
تازه متوجه شدم بافتم تنم نیست و با یه تاپ نازک جلوی جاوید ایستادم.
دست پاچه دنبال بافتم گشتم.
_ آروم چیزی نشده بافتت رو دسته ی صندلیه.
بافتم و پوشیدم خجالت زده سرمو پایین انداختم: اوووم،بدین به من نورا...
جاوید: سنگینه بگو اتاقت کدومه؟
خجالت زده گفتم:اتاق اولی...
آفرین وارد آشپزخونه شد و جاوید از آفرین پرسید: آفرین جان تو میدونی خواهرت چرا بیحاله؟
آفرین: دندون درد داره از صبحم خودشو بسته به قرص...
چشم غره ای به آفرین رفتم: چیز مهمی نیست.
جاوید بی انعطاف گفت:مهم نیست!! انقدر قرص خوردی که داری از پا میوفتی چند روز درد داری؟
_ دو روزی میشه.
جاوید: دکتر رفتی؟
سر بلند کردم: دکترم اول هفته بهم وقت داده.
دستشو بالا گرفت: آدرس کلینیک برات میفرستم فردا صبح بیا ببینم با دندونت چیکار کردی!
لبامو بهم فشردم:ممنون گفتم که دکترم...
میون حرفم اومد: تا سه روز دیگه کارت به خاطر مسمومیت دارویی به بیمارستان میکشه فردا منتظرتم سلامتیت که شوخی بردار نیست.

1403/03/08 04:55

پارت200
حقیقتش واقعا دلم میخواست زودتر از شر این درد دندون لعنتی خلاص بشم ولی بازم تعارف کردم.
_ آخه بی نوبت که نمیشه، مزاحم نشم.
جاوید نورا رو بالاتر کشید:نیستی.
جاوید بیرون رفت و روی صندلی فرود اومدم از پام نیشگونی گرفتم زیر لب نالیدم: بمیری ایران بمیری،کم مونده فقط لخت بشی جلوی این مرد...
حالا میفهمم چرا اجازه نداد خسرو داخل آشپزخونه بشه چه غیرتی.
چینی به بینیم دادم: بچه پرو خودش ایستاده نگاهم میکنه بعد داداشش و راه نمیده ماموت پرو...
آفرین: جاوید زیادی نگرانت میشه تازگی ها دقت کردی؟
پوست لبمو جویدم: منظورت چیه؟
آفرین لیوان تو دستش پر آب کرد: هیچی تو شمالم که مثلا گم شده بودی خیلی نگران بود من اول فکر کردم نگران پسرشه بعد از تو حرفاش فهمیدم نگران توام هست انقدر تابلو نگران بود که عسل خانمش هم حسودی کرد.
_ نه بابا خیال کردی.
آفرین شونه بالا انداخت:نمیدونم ولی سر شام هم نگران نگاهت میکرد.
بی حوصله گفتم: خب که چی؟
آفرین با خنده گفت: خب بابا جوش نیار.
بعد چشمکی زد:فقط خواستم بگم منم بدم نمیاد با خواهرم جاری بشم‌.
تیز نگاهش کردم: همون نیمچه مغزی ام که داشتی بعد ازدواج با خسرو از دست دادی این چرت و پرتارو به مامان نگی ها جاوید سن بابای منو داره.
آفرین اخم کرد: ایران 11 سال تفاوت سن انقدرا ام زیاد نیست تازه فریده خانم میگفت بچه های جاوید خیلی با ایران اخت شدن حالا منظورش چی بود خدا میدونه!

1403/03/08 05:13

پارت201
آفرین از آشپزخونه خارج شد.یعنی چی منو جاوید باهم باشیم؟! حتما خل شدن!حتی فکر کردن بهش خنده داره.
اصلا جاوید یکی دیگه رو دوست داشت اصلا کی میگه که جاوید به من توجه نشون میده من که ندیدم.
لپمو پراز هوا کردم:یعنی واقعا این ماموت عصا قورت داده نگران من میشه؟!
سرمو محکم تکون دادم تا فکر مسخرم از ذهنم خارج بشه،امکان نداشت.
**********************
&جاوید&
کمی زودتر به کلینیک رسیده بود.اولین نوبت امروز کاریشو به ماه پیشونی داده بود از دیروز که با اون حال دیده بودتش دل نگرانش بود یه جورایی هم از ماه پیشونیش دلخور بود دو روز درد دندونشو تحمل کرده بود ولی حاضر نشده بود پیش اون بیاد.
تموم دیشب با خودش فکر کرده بود یعنی هنوز ازش متنفر بود.
در مطب و باز کرد و منشیش به احترامش از سرجاش بلند شد:سلام آقای دکتر.
سرشو تکون داد: سلام خانوم وطن خواه.
منشی: امروز زود تشریف اوردین؟
جلو میز منشیش ایستاد:امروز صبح به یکی از آشنایان نوبت دادم خانوم ابطحی هروقت اومدن به اتاقم راهنماییشون کنید.
منشی: بله حتما،قهوه میل دارید آقای دکتر؟
_ بله لطفا تلخ باشه.
وارد اتاقش شد دستیارش خانم افخمی درحال مرتب کردن یونیت بود.
افخمی: سلام آقای دکتر.
کیفشو رو میز گذاشت: سلام امروز کلاس نداشتید؟

1403/03/08 14:07

پارت202
افخمی: نه امروز کلاس صبحم انجام نمیشد.
کتشو از تنش خارج کرد:امروز یه بیمار خارج از نوبت دارم.
افخمی: جراحی لازم دارن؟
روپوش سفیدش و به تن کرد:فکر نکنم مسئله ی مهمی باشه باید یه پوسیدگی سطحی باشه که با عصب کشی حل میشه.
افخمی: میتونم تنهایی انجامش بدم آقای دکتر؟؟
خب هرمریضی جز ماه پیشونیش بود به دستیارش میسپرد بیشتر از دو هفته بود که درست حسابی ایران ندیده بود دیشب هم انقدر بیحال بود که همش خودشو داخل آشپزخونه حبس کرده بود اعتراف شیرینی بود دلش برای ماه پیشونیش تنگ شده بود.
_ نه لازم نیست استراحت کنید احتیاج به دستیار ندارم‌.
تعجب و تو چهره ی دستیارش دید ولی توجهی نشون نداد قبل اینکه پشت میز بشینه صدای جیغ زنانه ای باعث شد یکه بخوره.
با تعجب نگاهی به دستیارش انداخت: چه خبره؟!
افخمی: نمیدونم!
از اتاق بیرون زد منشیش هم پشت میزش نبود پرسنل کلینیک همه در راه رو جمع شده بودن جلوتر رفت صدای زنی شنید که با گریه محمد و به باد فحش کشیده بود.
اخماش توی هم رفت میدونست روابط بی سر ته محمد بالاخره شر به پا میکنه‌.
محمد: بیا برو گمشو زنیکه هرجایی.
با دیدن محمد که برای منشی جوانش قلدری میکرد اخماش بیشتر از قبل توی هم رفت. سحر و دیدکه کمی با فاصله به محمد ایستاده بود و موهای سرش و که بیرون از شالش باقی مونده بود جمع میکرد.
دوتا از خانوم های پرسنل منشی محمد و نگهداشته بودن تا یه وقت به محمد حمله ور نشه.

1403/03/09 04:28

پارت203
منشی محمد جیغ کشید: زنیکه هرجایی هفت جدو آبادته فکر کردی چون پول داری هر گوه اضافه ای میخوای میتونی بخوری من نمیذارم جناب سیام خان پدرت و درمیارم وقتی آمارتو به اون زن بیخیالت دادم تا بیاد جمعت کنه میفهمی دنیا دست کیه.
محمد که با شنیدن حرف دخترک آتیشی شد غرید: بیا برو گمشو دختر بی همه چیز وحشی تا ندادمت دست پلیس،منو تهدید میکنه دختره هرزه...
واقعا نمیتونست این وضع و تحمل کنه بیزار بود از اینکه مسائل شخصی کارکنان کلینیک به محل کار کشیده بشه.محمد خیرسرش یکی از سهامدار های کلینیک بود.
_ محمد اینجا چه خبره؟
محمد شاکی نگاهی به منشیش انداخت: چیزی نیس جاوید دم این هرزه رو بگیرم پرتش کنم بیرون همه چیز تموم میشه.
دخترک جیغ بلندی کشید:هرزه منم یا تو که با هر خر مونثی درحال لاسیدنی...
به سحر اشاره کرد چشمای سحر گرد شد:حرف دهنت بفهم خانوم مثلا محترم مطمئن باش به جرم تهمت و افترا حتما میکشونمت دادگاه میخوام ببینم اونجا هم زبونت مثل الان درازه.
دخترک جری تر شد:منم به جرم داشتن رابطه ی نامشروع با شوهرم ازت شکایت میکنم.
صدای پچ پچ و هین گفتن پرسنل بیشتر عصبیش کرد پلک هاش روی هم فشرد.
خبر زیرآبی رفتنای محمد و داشت حتی چندباری با زن های مختلف دیده بودتش حتی یکی دوبار با چشم خودش دیده بود با منشیش تیک میزد ولی واقعا فکر نمیکرد محمد دیگه انقدر نامرد باشه.خیلی میخواست به دختر منشی تخفیف بده به زور نوزده سال و داشت جای بچه محمد بود باورش نمیشد محمد به یه دختر بچه رحم نکرده.
محمد: مزخرف چرا میگی شوهرت چیه توهم زدی! فکر کردی منم مثل اون بچه سوسولاییم که تیغشون میزنی نه بچه جون بیا برو گمشو بیرون تا ندادمت دست پلیس.

1403/03/09 04:47

پارت204
قبل از این که دخترک بتونه حرف بزنه با تحکم و جدیت گفت:بسه خانم اینجا که دادگاه خانواده نیست مشکلی دارید بیرون از کلینیک من حلش میکنید.
بعد رو کرد به نگهبان کلینیک: آقای اقلیمی این خانوم محترمانه تا بیرون همراهی کنید اگه نرفتن با پلیس تماس بگیرید.
دخترک کیفش و برداشت: لازم نیست آقای دکتر من خودم یه لحظه ام اینجا نمیمونم ولی شما دوتا فکر نکنید به همین راحتی بیخیالتون میشم تا آبروتون نبرم دست بردار نیستم.
محمد دستشو به معنای بروبابا تو هوا تکون داد: هری بابا...
میدونست همه این آتیش ها زیر سر محمد شک نداشت با سحر درحال تیک زدن بود که این دختر اینجوری آتیشی شده بود ولی در حال حاضر تنها راهی که برای آروم کردن جو متشنج داشت بیرون کردن دخترک از کلینیک بود.
رو به پرسنل چرخید: نمایش تموم شد بفرمایید سر کارتون.
بعد از ارباب رجوع ها بابت شرایط پیش اومده عذرخواهی کرد.
به منشی خودش اشاره کرد:خانم وطن خواه لطفا خانم دکتر بیات راهنمایی کنید اتاق من
باهاتون حرف دارم خانم بیات...
بعد با دست محمد هل داد طرف در مطبش: بیا باهات حرف دارم.
محمد مشتش و جلو دهنش نگهداشت: ااااا دیدی دختره پتیاره سلیطه چه آبروریزی راه انداخت محمد نیستم دمش و نچینم.
در اتاق محمدو بست و شاکی چرخید طرف محمد که شق و رق روی مبل های چرم اتاقش ولو شده بود: آخه من به تو چی بگم مگه زن قحطی که رفتی سراغ پرسنل کلینیک هان؟ اونم با دختری که فقط چندسال از دختر خودت بزرگتره از کی تاحالا انقد دله شدی من خبر ندارم؟
محمد پوزخندی زد: دله چیه؟! چرا جو میدی جاوید؟! من اصلا کاریش نداشتم سنش کم بود احتیاج به کار داشت دلم سوخت گفتم بچه ساله بهم کار دادم خودش شروع کرد تیک زد چراغ سبز نشون داد گفت
مطلقه اس خانوادش ولش کردن فقط سایه یه مردو بالا سرش میخواد بازم دلم سوخت بر و روام داشت بد نبود قیافش دستو بالم شل شد سه ماه صیغه اش کردم از اون کثافت خونه که توش زندگی میکرد اوردمش بیرون بد که نکردم؟ حالا زنیکه اومده یکاره میگه حاملس فکر کرده من گوشام مخملیه یک ماهم نمیشه با منه بعد حاملس معلوم نیست توله ی کدوم آدم گرگوری و میخواد ببنده به ناف من،آدمش میکنم کاری میکنم بفهمه با کی طرفه زنیکه پتیاره.

1403/03/09 05:12

پارت205
کلافه دستی به موهاش کشید:وقتی یه دختر بچه رو از زیرزمین میکشی میاری طبقه بیستم همین میشه دیگه هزاربار بهت گفتم حداقل با کسی بگرد که هم سطح خودت باشه،هم سطح خودتم منظورم برادر زاده دکتر بیات نیست تو خودت میگی دستت زیر سنگ دکتر بیات اون وقت با سحر تیک میزنی نکن محمد یکم به فکر زن بیچارت باش.
پوزخند محمد بزرگ بود: از دستم در رفت لامصب انقدر لوند این دختره،بابا من میخوام آدم باشم این زن ها نمیذارن.
با تاسف سری براش تکون داد:روی این نقطه ضعفت کار کن بالاخره کار دستت میده پسر،به هرحال دیگه نمیخوام همچین اتفاقی تو محل کار پیش بیاد نمیخوام خدشه ای به اعتبار کلینیک وارد بشه متوجه که هستی؟
محمد: حواسم هست خودم درستش میکنم که کسی جرات نداشته باشه حرفی بزنه.
فقط سرش و تکون داد:مریضات و تقسیم کن بین خانم دکتر ریاضی و دکتر توکلی خودت برو خونه این قضیه ام حل کن.
وارد اتاق کارش شد سحر روی صندلی کنار دستیارش نشسته بود و با آینه داشت گوشه لبشو چک میکرد.
سحر: نگاه دختر بی کلاس چه بلایی سرم اورد حقش بود حقش بود ازش شکایت کنم.
سرفه ای کرد تا صداشو صاف کنه:خانم افخمی میشه چندلحظه مارو تنها بذارید؟
با خروج افخمی پشت میزش نشست:حالتون خوبه؟
سحر با ناراحتی نگاهش کرد:اصلا نبودین ببینین چیشد دختره هرچی لایق خانواده خودش بود بارم کرد اگه به خاطر محمدجان نبود حتما ازش شکایت میکردم.

1403/03/13 04:41

پارت206
نمیدونست چجوری حرفایی که میخواست بزنه مطرح کنه که باعث سوتفاهم نشه ولی نمیخواست به این راحتی از این مسئله گذر کنه.
آرنج هاش و رو میز گذاشت و پنجه هاش و در هم قفل کرد:خانم بیات یه درخواستی ازتون داشتم میخوام از امروز لطف کنید دیگه با پرسنل صمیمی برخورد نکنید دیگه نمیخوام برای کسی سوتفاهم پیش بیاد.
سحر برخلاف انتظارش اصلا ناراحت نشد.
سحر:متوجه ام واقعا متاسفم یه سری از آدما انقدر سطح شعورشون پایینه که رابطه معمولی بین زن و مردو اصلا نمیتونن درک کنن،بله از امروز همین طور که شما میخواید رفتار میکنم.
سری از روی ادب تکون داد:ممنون میتونید بفرمایید سرکارتون.
صدای ملودی گوشیش بلند شد با دیدن شماره ایران جواب داد: الو ایران؟
صدای ایران زیادی بیحال بود: سلام من روبه روی کلینیکم فقط کدوم طبقه باید بیام؟
_طبقه دوم،چقدر ایبوپرفن مصرف کردی که انقدر بیحالی؟!
صدای ایران آروم بود: چهارتا ولی دیشب دوتا اکسازپام خوردم تا بتونم بخوابم.
حرص زده نفسش و به بیرون فرستاد و عصبی گفت:اصلا میتونی چشماتو باز کنی؟ صبر کن بیام پایین...
ایران نالید: سوار آسانسور شدم.
تماس قطع کرد فراموش کرده بود سحر هنوز تو اتاق بود زیر لب غرید: دختره احمق...
سحر: مشکلی پیش اومده؟
حواسش و به سحر داد: نه میتونید برید.
سحر خواست از سرجاش بلند بشه که با آخ بلندی دوباره نشست.
بلند شد: مشکلی هست؟
سحر با چهره ی مچاله شده نگاهش کرد: دختره ی بی کلاس هولم داد فکر کنم پام پیچ خورده الان دردش بیشتر شد میشه یه نگاه بندازید ببینید در نرفته باشه.

1403/03/14 04:06

پارت207
چینی به بینیش انداخت:به آقای اقلیمی میگم تا بیمارستان همراهیتون کنن.
سحر: نه جاویدجان فقط یه نگاه خودت بنداز اگه مشکلی بود میرم.
جلوی پای سحر زانو زد سحر پاشو از داخل کفشش بیرون اورد و خودش پاچه ی شلوارشو بالا داد و قبل از اینکه بتونه نگاهی به مچ پای سحر بندازه سحر پاشو روی زانوی خم شدش گذاشت بلافاصله در اتاق باز شد منشیش همراه ایران داخل چهارچوب در ایستاده بودن.
سحر هل زده پاشو از روی زانوش برداشت و با اخم به منشی توپید: در زدن بلد نیستی خانم،جاوید جان ببخشید فکرکنم بازم برات دردسر درست کردم.
تازه متوجه منظور سحر شد دیگه واقعا داشت حالش از رفتار این زن بهم میخورد مثلا میخواست با این کارش چیو عوض کنه بین اون و زن نداشتش اختلاف بندازه مشکل این زن چی بود که همچین رفتاری از خودش نشون میداد.
منشیش دست پاچه جواب داد:آقای دکتر خودتون گفتین خانم ابطحی رسیدن...
دستشو بالا اورد: مهم نیست.
صاف ایستاد با ابروهای درهم گفت:خانم بیات همین الان بفرمایید سرکارتون.
نگاهشو به ایران داد که با وجود رنگ پریدگی و بیحالی با اخم غلیظی نگاهشون میکرد: بیا تو ایران...
ایران با طعنه گفت: آقای دکتر اگه سرتون شلوغه میتونم بیرون منتظر بمونم.
سحر جواب داد: نه عزیزم من داشتم میرفتم تنهاتون میذارم به هرحال ممنون جاوید جان به خاطر کمکت...
سحر بلند شد از جاش دستشو جلو ایران گرفت:من سحر هستم سحر بیات،آقای دکتر نگفته بودن همسرشون بازیگر هستند!
ایران با شنیدن کلمه همسر گنگ به جاوید نگاه کرد دستشو تو دست سحر گذاشت.
سحر صداشو پایین اورد:جاوید جان اگه نتونستی سوتفاهم پیش اومده رو حل کنی بگو میام خودم توضیح میدم.
دیگه تحمل این کمدی که سحر راه انداخته بود و نداشت دست انداخت زیر بازوی ایران و سمت خودش کشید.

1403/03/14 04:34

پارت208
چرخید سمت منشیش که با کنجکاوی به ایران نگاه میکرد: خانم لطفا هیچکس مزاحم نشه.
این حرفش این معنی و داشت که همین الان جفتشون از اتاق بیرون برن.
در اتاق و بست نگاهی به چهره ی ایران انداخت صورت بیحال و خستشو مثلا خواسته بود پشت آرایش غلیظش قایم کنه که اصلا تو این کار موفق نبود آرایش ایران اصلا باب میلش نبود.
ایران گیج پرسید: همسرتون کیه؟
دلش نمیخواست این بحث کش پیدا کنه اگه این رفتار زشت سحر ادامه پیدا میکرد حتما برخورد جدی باهاش میکرد بدون این که نسبتشو با دکتر بیات در نظر بگیره.
دست کشید روی لپ ورم کرده ایران: عفونت کرده چرک خشک کن مصرف کردی؟
ایران کیفشو تو دستش جا به جا کرد:هان؟ آهان بله...
دخترک لحباز هنوز گیج بود معلوم بود به سختی سر پا ایستاده توپید: با این حالت میخواستی تا شنبه ام صبر کنی؟ واقعا انقدر سخت بود به من زنگ بزنی؟
ایران با اخم به گفته هاش خیره بود: نمیخواستم مزاحم شما بشم ظاهرا سر شما خیلی شلوغه عسل خانم و سحر خانم البته به من مربوط نمیشه زندگی شخصی خودتونه.
یه تای ابروش بالا رفت لحن ایران زیادی حسود به نظرش اومد وقتی شمال بودن متوجه شده بود که یه حس های ناخواسته ای بینشون شکل گرفته ولی رفتار ایران زیادی ضد و نقیض بود هنوزم با خودش کنار نیومده بود که میتونه بیخیال گذشتش بشه دلش نمیخواست با کینه قدیمی که روی دلش سنگینی میکرد ایران و از خودش متنفر کنه.
با کف دستش شقیقه اش و فشرد: برو بشین روی یونیت تا عقلمو از دست ندادم.
ایران چشم غره نامحسوسی بهش رفت نگاهش روی پالتو پشمش افتاد: پالتوت دربیار راحت بشین کسی داخل نمیشه‌.
ایران مردد نگاهش کرد.
نمیخواست معذبش کنه دستکش هاش و دستش کرد و ایران و به حال خودش گذاشت.

1403/03/16 04:54

پارت210
&ایران&
دوبار پشت سرهم پلک زدم تا متوجه درخواست جاوید بشم نیم خیز شدم: چیکار کنم؟؟
با اخمی که حاصل لحن تند و گزنده ام بود نگاهم کرد: رژت و پاک کن رنگ پس میده مزاحم کارم میشه.
با شک نگاهش کردم یعنی همش همین بود رژم مزاحم کارش بود چون رنگ پس میداد یا نمیتونست تمرکز کنه؟!
زیر نگاه خیره اش دستمال کاغذی و از دستش گرفتم و روی لبای سرخم کشیدم رژ سرخم و پاک کردم.
صدای فوت کردن نفسش به بیرون و شنیدم: خب باز کن دهنتو تا زودتر کارمون تموم کنم.
ماسکش و بالا کشید و دوباره روم خم شد.
به چشمای طوسی و ابروهای مشکی پر و مردانه اش که تنها اجزای چهرش بودن که به خاطر ماسک صورتش مشخص بودن خیره شدم. به خاطر تمرکزی که روی کارش کرده بود روی پیشونیش چند چین افتاده بود.
حالا که بیشتر دقت میکردم چند موی خاکستری هم لابه لای موهای مشکیش دیده میشد.نگاهم از صورتش پایین اومد و روی سیبک گلوش که حس میکردم تند تند بالا و پایین میشد باقی موند.
نامحسوس نفس عمیقی کشیدم رایحه ی عطرشو داخل ریه هام کشیدم یادم باشه ازش بپرسم مارک عطرش چیه تا یکی از این عطرا هم برای هومن بخرم اصلا مرد هم انقدر خوش سلیقه میشه؟!
جاوید چراغ پایین تر کشید:زل نزن.
خجالت زده دستامو مشت کردم.
خاک توسرت ایران چقدر آخه تو تابلویی...

1403/03/16 05:35

پارت212
دندونم و بی حس کرده بود دردی حس نمیکردم ولی هنوز میفهمیدم داره با دندونم چیکار میکنه و مثل ابر بهار اشک میریختم هر چند دقیقه یکبار جاوید با گفتن پوفی با دستمال اشکامو پاک میکرد.
جاوید سرشو کلافه بلند کرد و نگاهم کرد: ایران درد حس میکنی؟
سرمو همراه با بالا کشیدن آب بینیم به معنای نه تکون دادم لباشو نمیدیدم ولی چشماش میخندید: نشون نمیدادی انقدر نازنازی باشی.
تو دلم غر زدم: تو هم یکی دستشو تا نایت بکنه تو حلقت میخوام بدونم راحت میشینی.
جاوید دوباره اشکامو پاک کرد با خودم فکر کردم اشکای همه مریضاشو پاک میکنه زن و مردم براش فرقی نمیکنه.
قبل اینکه دوباره جاوید سمتم خم بشه صدای تقه ای اومد و در باز شد حداقل این یکی هرکی که بود میدونست در زدن چیه ولی ظاهرا همه چیزو بهش توضیح نداده بودن باید صبر کنی تا اجازه ورود صادر بشه.
صدای مردی و شنیدم که جاوید و صدا زد جاوید خیلی سریع شالمو روی لختی گردنم کشید و از سرجاش بلند شد.
جاوید جوری جلو من ایستاده بود که تموم دیدمو گرفته بود خندم گرفت برای همه ی مریضاش غیرتی میشد جوابم خیر بود لعنتی نباید این اتفاق میوفتاد ولی انگار چراغ های ریسه قلبم یکی یکی روشن میشدن‌.
جاوید: محمد مگه نمیبینی مریض دارم اصلا تو چرا هنوز نرفتی؟
محمد: داشتم میرفتم ولی پرسنل میگفتن مریضت یه بازیگره و چیزای دیگه ام میگفتن.
جاوید: بیرون حرف میزنیم.
برگشت ماموت خان چند دقیقه ای طول کشید جاوید در اتاقو این بار قفل کرد دستکش جدیدی به دست کرد.
کار جاوید تموم شد و از روم بلند شد دستکش هاش و داخل سطل کنار یونیت انداخت و ماسکشو پایین کشید: دو روز دیگه بیا تا برات پرش کنم تا اون موقع نذار دندونت سرد و گرم بشه.

1403/03/17 03:46

پارت213
در جوابش سرتکون دادم بی حال از روی یونیت بلند شدم چشمام سیاهی میرفتن شال چروک شده ام رو از دور گردنم آزاد کردم و روی سرم کشیدم و پالتوم رو تن زدم.
جاویدبه ساعت روی دیوار نگاهی انداخت عقربه های ساعت یازده رو نشون میدادن.
با کلافگی به سر تا پام نگاه کرد: میری خونه؟
دوباره سرمو به معنای مثبت تکون دادم.
جاوید بلند شد و گوشی تلفن و برداشت: خانم لطف کنید مریض های ظهر منو ارجا بدین به بقیه پزشک ها...
_....
جاوید: نه برای عصر هستم.
روپوش سفیدش و با کتش تعویض کرد.
کیف پولمو برداشتم و کارتو بیرون کشیدم نمیدونستم باید با خودش حساب کنم یا با صندوق دار کلینیک معمولا همون اول باید پول پرداخت میکردم‌.
با صدای خش داری پرسیدم:آقای دکتر من کجا باید حساب کنم؟
جوابمو نداد: لباس پوشیدی؟ بریم؟
گنگ نگاهش کردم: بریم؟!! کجا؟!!
کیفشو از روی میز برداشت: توقع نداری اجازه بدم با این حالت که حتی به سختی چشماتو باز نگهداشتی بذارم تنها جایی بری؟
توقع؟ من اصلا از این مردتوقعی نداشتم یعنی به خاطر من داشت کارشو ول میکرد.
_ من مزاحم نمیشم ای بابا اینجوری که خیلی بده.
قفل در باز کرد: بد نیست امروز خودمم تمرکز ندارم بیا بریم.
جاویدبه پرسنل اجازه نزدیک شدن نداد و منم واقعا حال اینکه واستم تو دوربین لبخند بزنم و نداشتم.
تا خود پارکینگ هرچی راجب دستمزد کارش حرف زدم اصلا اعتنایی بهم نکرد.

1403/03/17 04:29

پارت214
در ماشینو بستم:آقای دکتر اینجوری که نمیشه اصلا حالا که اینجوری شد دیگه برای پر کردن دندونم پیش شما نمیام مگه اینکه از منم پول بگیرید.
جاوید ماشینو روی دنده گذاشت و فرمانو یه دور چرخوند تا از پارک بیرون بیاد:باشه هروقت واس پر کردن دندونت اومدی حرف میزنیم.
_قول دادین ها؟
ولی جاوید نه سر تکون داد نه حرفمو تصدیق کرد.
لجم گرفت خب نمیشد برای من مجانی کار کنه اینجوری من معذب بودم.
جاوید عینک آفتابیش و به چشم زد:صبحونه خوردی؟
خمیازه کشیدم: نه‌.
جاوید: تا برسیم کمی چشماتو ببند.
پشنهاد وسوسه کننده ای بود داخل آژانس نمیتونستم چشمامو راحت روی هم بذارم ولی حالا که راننده آشنا بود با خیال راحت میتونستم یه چرت کوچیک بزنم.مگه جاوید مرد نبود چی باعث میشد ترسی از این مرد نداشته باشم؟!
چرت کوچکم تبدیل به خواب عمیق شد اصلا نفهمیدم کی به خواب رفتم با صدای جاوید گیج و منگ چشم باز کردم.
جاوید:نه زیبا جان من نمیرسم خودم برم دنبال کوشا.
_...
جاوید چرخید سمتم نگاهی بهم انداخت: فقط یادت نره خودت میری ها ماشین دنبالش نمیفرستی‌.
_...
جاوید: زیبا رسیدی خونه بهم خبر بده مراقب خودتون هم باشید.
گنگ به دور اطرف که برام نا آشنا بود زل زدم:اینجا کجاس؟

1403/03/17 04:49

پارت215
جاوید گوشیشو داخل جیب کتش انداخت: درکه،پیاده شو بریم ناهار بخوریم.
بی توجه به من پیاده شد.بیا اینم از آشنا دیگه به خودی و غیر خودی ام نمیشد اطمینان کرد.
پیاده شدم و غر زدم:من با این دندون چجوری غذا بخورم؟
جاوید جلو اومد:با طرف سالم دندونت بجو
صبحونه که نخوردی دیشبم که فقط با غذات بازی کردی به حال خودت میذاشتم میرفتی خونه بدون اینکه غذا بخوری میخوابیدی.
یعنی انقدر حواسش به من بود که متوجه شده بود دیشب یه لقمه غذا هم نخوردم؟!
یقه کتشو درست کرد:اگه هم اینارو زورگویی میدونی آره من زورگوام چون اگه غذا نخوری خودم قاشق قاشق تو دهنت میذارم.
گوشه لبمو جویدم این زورگویی نبود این لوس کردن خرکی بود که باعث شده بود یکی دیگه از چراغ های ریسه تو قلبم روشن بشه.
جاوید: منم گشنمه،تجربه هم نشون داده اشتهامو باز میکنی.
لبامو محکم بهم فشردم تا لبخند روی لبمو نبینه.
نق زدم:ولی من با این سر و شکل کجا بیام؟ دلم نمیخواد با این قیافه کسی ازم عکس بگیره اصلا نمیام تو ماشین میشینم.
مثل دختر بچه های لوس غر میزدم جاوید با ابروهای درهم بهم نگاه میکرد.
جاوید: مگه مهمه بقیه چه فکری راجبت میکنن؟ مهم اینه که خودت احساس راحتی بکنی.
تخس جواب دادم: برای من مهمه سرشکلم همیشه آراسته باشه.
سمت ماشین رفت و از داخل داشبورد ماسکی برداشت و به دستم داد: اینم برای دیده نشدن صورتت بازم بهونه داری؟
سرمو کودکانه بالا و پایین کردم که باعث شد لبخند روی لب جاوید عمیق تر بشه.

1403/03/22 19:13

پارت216
ماسک ایده خوبی بود جز چشمام صورتم مشخص نبود کسی منو اینجوری نمیشناخت.سطح شیب دار به سختی با اون کفشای پاشنه دار بالا میرفتم.
جاوید نگاهی به کفشام انداخت:میتونم بازوم بهت قرض بدم ظاهرا راه رفتن برات سخته.
پیشنهادشو روی هوا زدم پاهام درد گرفته بود و از خدام بود به کسی تکیه بزنم بدون رو دروایسی دستمو دور بازوش حلقه کردم اول کمی معذب بودم ولی وقتی دیدم جاوید خیلی طبیعی برخورد میکرد منم خودمو به بیخیالی زدم.
روی یکی از تختای رستوران نشسته بودیم که روی بلندی قرار داشت و منظره زیبایی و بهمون میداد.
جاوید کفششو در اورد و کنارم نشست: سردت نیست داخل هم جا داره برای نشستن.
شونه بالا انداختم: هوا عالیه.
جاوید به پشتی تکیه زد و دستاشو دو طرف پشتی گذاشت و سرشو بالا گرفت چشماشو بست و نفس عمیق کشید.
جاوید: خیلی وقت بود دلم میخواست بیام درکه،دانشجو بودم با بچه ها زیاد میومدیم این طرف ها.
دستامو بهم ساییدم: منم یه دوسالی بود که درکه نیومدم.
گارسون سفره کوچیک نایلونی روی تخت انداخت و غذای سفارشیمون رو روی سفره چید و رفت.
جاوید:هرچقدر تونستی بخور...
نگاهی به غذاها انداختم هوا سرحالم اورده بود که سریع گوشیمو دراوردم و از سفره عکس انداختم بعد یه سلفی از خودم و منظره ی پشت سرم انداختم نمیدونم چرا ولی دلم میخواست با جاوید هم عکس داشته باشم.
کمی سر گوشیمو کج کردم تا جاوید هم تو کادر بیوفته متوجه شد و سرشو بالا گرفت و لبخند زد.
برعکس بقیه مردا با شوخیای مثلا نمکی که افتخار نمیدمو تو که میخوای با من عکس بگیری چرا خواهش نمیکنی و از این حرفا هیچ چیزو به روم نیورد و خیلی آقا منشانه رفتار کرد.

1403/03/22 19:45