336 عضو
پارت276
-مامان فردا من... با آیسا... میخوام برم بیرون!
نگاهم کرد و لبخند غمگین و شرمنده روی لباش نشست.
-من خودم تنهایی هم میتونم کارام رو برسم زلال...
- نه! صبح میام تا عصر کمکت میکنم بعد از قرارم با آیسا هم خودم دوباره میام اونجا...
- باشه عزیزم... حواست به زانیار باشه، نذار زیاد ورجه وورجه کنه...
- چشم مامانم!
°°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
_زلال؟
از خاطراتم جدا میشم، با کرختی به سمتش برمیگردم.
چیزی داره خفم میکنه، چیزی شبیه به بغض...
- حالت خوبه؟
فقط نگاهش میکنم انگار خودش با دیدنم میفهمه که چقدر سوالش مسخره بوده که لباش رو محکم روی هم فشار میده و نگاهش رو ازم میدزده.
همیشه همینه! وقتی حالم رو میبینه با شرمندگی چشم میدزده.
این نگاه شرمنده اش خیلی آشناست، مثل یه خاطره، انگار قبلا دیده بودمش...
انگار شرمندگی چشماش خاطره ی تلخی رو یادم میاره که ضربان قلبم رو بالا میبره و باعث میشه چیزی شبیه به بغض به گلوم چنگ بزنه.
نمیفهمم! یه خاطره ی بد توی چشمای بهراد؟
اما چیزی یادم نمیاد...
احتمالا بخاطر شباهت چشماش به چشمای هامونه که چنین حسی بهم میده.
به اطرافم نگاه میکنم نمیدونم ساعت چنده اما همه جا تاریکه...
نور ماه و چراغای روشن ماشین دریای آروم روبروم رو قابل دیدن میکنه.
به حرفم گوش داده بود، آوردتم
دریا...
پیاده میشه و به کاپوت ماشین تکیه میده. بادهایی که همزمان با موج ها به ساحل ساکت میومد موهای بهراد رو به بازی میگرفتن.
در ماشین رو باز میکنم و پیاده میشم.
باد همراه هوای شرجی به سمتم میاد و دسته ای از موهای لختم رو توی صورتم میریزه و باهاش بازی میکنه.
مدتی بود که دیگه چنین حالی نداشتم، دلم گریه میخواد، ضجه، فریاد میخواست! شده بود یازده سال که نداشتمشون.
من هیچوقت به چیزی که خواستم نرسیدم...
با چند قدم به کنار بهراد میرسم اما چرا پاهام از حرکت نمی ایسته...
بی توقف به سمت دریا میرم، چیزی من رو به سمت آب میکشه.
خیس شدن مچ پاهام رو توی آب حس میکنم...
خیس شدن زانوم...
یکی داد میزنه:
- زلال!
کمرم خیس میشه...
قفسه ی سینه ام...
گردنم...
انگار موج ها اسمم رو یا گرفتن و با نگرانی صدام میزنن صداشون شبیه صدای بهراه...
- زلـــــال!!!!!!
چونه ام خیس میشه...
میشنوم؛ صدای موج زیر آب رو
و حس معلق توی آغوش آب؛ حس بی وزنی...
*/*/*/*
با احساس چیزی که نوازشوار روی گونه ام کشیده میشه کمی هوشیار میشم.
ادامه پیدا میکنه...
نوازش پشت پلکم و بعد روی ابروهام ادامه پیدا میکنه.
اونقدر آروم و آرامش بخشه که به سختی جلوی برگشتن به دنیای خواب مقاومت میکنم اما قدرت باز کردن
پلکم رو ندارم.
هرم نفس هایی روی لاله ی گوشم و صدای بم آشنایی باعث میشه چشمام رو به سختی باز کنم.
- زلال؟
سعی میکنم زیر هجوم نور چیزی رو ببینم تا اینکه بعد از چند ثانیه میتونم چهره ی بهراد رو تشخیص بدم.
صورتش توی فاصله ی کمی از صورتم قرار داره طوری که بازدم نفسای داغش توی صورتم پخش میشد.
از نزدیکی بیش از حد شوکه میشم و خودم رو عقب میکشم که پشتم به چیزی برخورد میکنه.
دلیل این رفتارم رو خوب متوجه میشه و عقب تر میره.
پارت277
با نگاه کوتاهی به اطرافم میفهمم که توی سوئیت خودم هستیم.
روی تخت میشینم، موهای بازم دورم پخش شده.
به بهراد نگاه میکنم که با تیشرت آبی رنگی روبروم روی تخت نشسته و حرکات منو زیر نظر گرفته.
- تو اینجا چیکار میکنی؟
- دست پیش رو نگیر، این تویی که باید جواب بدی!
اون چه کاری بود که دیشب کردی میخواستی خودتو بکشی؟ فکر میکردم قوی تر از این حرفایی...
جرقه ای توی ذهنم دیشب رو یادم میاره، اما هیچی برای گفتن ندارم.
اگه میگفتم کنترل پاهام دست خودم نبود باور میکرد؟!
- چجوری اومدیم اسکان؟
- اینکه چجوری الان زنده ای برات مهم نیست،چجوری به اسکان رسیدن برات مهمه؟
موهام رو جمع میکنم تا ببافم و به همین بهونه ازش چشم میگیرم.
- کسی هم ما رو توی اون وضعیت دید؟
خوب میدونه منظورم وقتیه که من رو توی آغوشش گرفته و تا سوئیتم آورده.
از روی تخت پا میشه، به سمت پنجره میره، پرده ها رو کنار میزنه و با این کارش نور زیادی وارد اتاق میشه.
- نه... هیچکس ندید.
به سمتم برمیگرده و ادامه میده:
- البته بجز هامون.
هامون؟! اگر کل ساکنین ما رو میدیدن مشکلی نداشتم اما هامون...
موهای بافته شده ام رو روی شونه ام رها میکنم و برای
شستن دست و صورتم به سرویس میرم.
از توی آینه به خودم نگاه میکنم.
حق با بقیست! دیگه چهرم زرد و بی روح نیست، به لطف بهراد و حساسیتی که به غذا خوردنم داره آب زیر پوستم رفته، گودی و سیاهی زیر چشمام از بین
رفته و حتی سرخی گونه هام هم برگشته...
پارت278
باز هم نگاهم به لباسم میفته... از تصور اینکه اون لباسم رو عوض کرده خجالت میکشم که بیرون برم با صدای در به خودم میام.
- زلال؟
- بله؟
- خوبی؟
- آ... آره!
- عجله کن، داره دیر میشه.
- باشه...
کمی دیگه بی دلیل لفتش میدم و وقتی بیرون میام صداش از آشپزخونه به گوشم میرسه:
-زلال! بیا زودتر صبحونه ات رو بخور و سریع آماده شو میخوایم بریم برای پروژه. امروز قراره برای شروع و اجرا فاز دو پروژه یه جلسه داشته باشیم.
به سمتم میاد روبروم می ایسته، دسته مویی که مثل موهای خودش سفید شده رو با لبخند مهربونی پشت
گوشم میفرسته و حین عقب کشیدن دستش با پشت انگشت گونه ام رو نوازش و با لحنی جدی تهدید میکنه:
- صبحونه ات رو کامل میخوری! قرصات رو هم یادت نره نیم ساعت دیگه پایین باش...
و بدون حرف دیگه ای از سوئیت بیرون میره.
میره و من میمونم با حس عصبی از نوازش شیرینی که هنوز روی صورتم احساس میکنم نوازشی که یه مدتیه به واسطه ی اجازه ایی که برای لمسم داشت بدون توافق به حرکاتش اضافه شده و به جای اینکه به
خاطر این کار ازش شاکی باشم، به طرز
عصبی کننده ای بهش عادت کردم.
درست نیم ساعت بعد توی ماشینش میشینم تنها چیزی که باعث این شده که کمی حواسم از نوازشش پرت بشه حرفای همسر مهندسیه که توی سوئیت
کناری ساکن بودن و لحظه ی بیرون اومدن از سوئیت حالم رو پرسید و با خنده از بهرادی گفت که دیشب دستپاچه و با شرم ازش خواسته بود تا لباس های خیسم رو عوض کنه.
پارت279
کلاه ایمنی روی سرم رو کمی جابجا میکنم تا حجم گرمایی که از آفتاب مستقیم زیر کلاه بوجود اومده کمتر بشه.
مهندس صادقی منتظر نگاهم میکنه.
- راضی هستین خانم مهندس؟
کمی دیگه به ساختمون های بزرگ منطقه ی تجاری نگاه می کنم، ابهت ساختمون حتی بدون اجرای نما همونیه که توی ذهنم داشتم.
- خوبه! فقط تا زمانی که نمای ساختمون تموم نشه نمیشه نظر کامل داد!
-نما و طراحی بیرون ساختمون رو که به دستور مهندس ستوده گذاشتیم برای بعد از تموم شدن کامل منطقه ی تجاری شهرک، که تقریبا اگه ادامه ی کار هم
با همین سرعت پیشرفت داشته باشه و ادامه پیدا کنه میشه برای کمتر از یک سال دیگه.
سری به نشونه ی تایید تکون میدم که صادقی بعد از کمی توضیح ازمون جدا میشه.
به بهراد نگاه میکنم که همراهم میاد و با دقت همه چیزی رو زیر نظر گرفته.
- قرار بود جلسه داشته باشیم برای فاز دو، چیشد؟
- قرار شده که ساختمون های اداری شهرک رو شروع کنیم، مثل ساختمون های امنیتی و درمانی و...
- خب؟!
کلاهش رو برمیداره و دستی توی موهاش میکشه.
- باید منتظر بمونیم تا پویان برگرده. مسئولیت پیشبرد و مدیریت اون منطقه ها به عهده ی پویانه.
-پویان و مهتا رفتن؟
- آره صبح همراه اسکای و سوزان حرکت کردن به سمت تهران پویان گفت تا دهه ی دخترشون میمونه و بعد خودش تنها برمیگرده.
احتمالا کمه کم تا یکی دوسال مهتا رو توی اجرای پروژه نمیبینیم.
-پس شروع منطقه ی تجاری حداقل تا ده روز دیگه به تاخیر میوفته!
- آره! بعد جشن ده روزگی زیتون برمیگردیم سر کار...
- برمیگردیم؟ مگه قراره جایی بریم؟
-آره! جشن ده روزگی زیتون دعوتیم، پویان و خاله سوزان از قبل به دنیا اومدنش داشتن برای جشن تدارک میدیدن اما نگران نباش، کار عقب نمیفته!
پارت287
- من که گفتم خیلی وقته از این کارا نکردم! اما خب...
صبر کن!
شمعها رو دوباره روی کیک میچینه و روشنشون میکنه و کیک رو طوری به دستم میده که قسمت
خورده شده به سمت خودم و قسمت سالمش به سمت اونه! کمی زاویه دستم رو تغییر میده و پیروزمندانه نگاهم میکنه
ـ درست شد! الان توی عکس انگار کیک سالمه...
ازم فاصله میگیره و با عجله بادکنک هایی که با هر نسیم بازیگوشی میکنن و جابه جا میشن رو دورم روی علف ها پخش میکنه.
نگاهم به شمع های پیچدار در حال آب شدن که صداش به گوشم میرسه:
- زلال یه جوری بخند که هروقت این عکس رو دیدی یادت باشه راز این کیک قراره بین خودمون بمونه...
نمیخندم! اما لبخند میزنم! شاید کمرنگ، شاید محو اما باز هم واقعی
*/*/*/* */*/*/* /*/*/*
*/*/*/*
صدای تقه ای به در که بین همهمه ای که از سر و صدای
سالن پایین به گوشم میرسه باعث میشه از توی آینه ی بزرگ اتاق یک بار دیگه نگاهی به خودم بندازم...
لباسی رو که همراه بهراد از روی ژورنال انتخاب کرده بودیم رو با لجبازی و بهونه ی سردرد زیر بار نرفتم که توی اتاق پرو بپوشمش تا بهتر مدلش رو ببینیم.
همینقدر که توی عکس معلوم بود که لباس بلند و ساده ست برام کافی بود.
پیرهن بلند آبی کاربنی که انتخاب کرده بودیم بخاطر جنس پارچه و مدل لباس اندامم رو قاب گرفته بود.
یه پیرهن بلند که از پشت به اندازه ی چند وجب دنباله داشت و روی زمین کشیده میشد.
باآستینهای بلند تا مچ و یقهی قایقی که شونه هام رو به خوبی نشون میداد اما بخاطر اینکه لباس بهتری
پیدا نمیشد مجبور شدم که همین رو قبول کنم.
اما... درست توی همین لحظه که بهراد پشت در منتظره تا با هم به سالن پایین برای جشن بریم،
بزرگترین مشکل من مدل لباسه که شباهتی به عکس توی ژورنال نداره و من هم تا بعد از تموم شدن کارم
توی آرایشگاه و در آوردن لباس از کاور متوجه اش نشده بودم...
پشت لباس تا روی کمرم بزرگ باز بود و مدل موهام که خیلی ساده شینیون شده باعث میشه این
برهنگی کاملا مشخص باشه. مشکل بعدی، چاک بلندروی دامن لباسه که باعث میشه موقع قدم برداشتن
پای چپم کاملا از لباس بیرون بیاد و معلوم باشه.
بار دیگه صدای بهراد باعث میشه با استرس به در نگاه کنم.
- زلال؟
به سختی بزاقم رو قورت میدم و طوری که صدام بهش برسه صداش میکنم:
- بهراد؟
- آماده ای؟
پارت288
صدای آهنگی که از سالن پایین میاد باعث میشه به
در نزدیک بشم.
- بهراد! یه مشکلی هست...
- چی شده؟ میتونم بیام تو؟
کمی از در فاصله میگیرم و پاهام رو به هم جفت میکنم تا چاک لباس مشخص نشه و جوری میایستم
که کمر برهنه ام دیده نشه!
- آره... بیا تو...
چند لحظه طول میکشه تا در باز بشه و بهراد وارد اتاق میشه.
وقتی وارد میشه سرگرم ور رفتن با یکی از دکمه های ژیله شه و بعد سرش رو بلند و نگاهم میکنه.
با دیدنم لبخند خاص و پُررضایتی روی لباش میشینه
و با تکون دادن سرش ازم میخواد مشکلی که به
خاطرش به اتاق کشوندمش رو بگم.
- این... چیز... دامن این لباس چاک داره!
نگاهی به دامن لباس میندازه.
- مسلماً واسه راحتتر قدم برداشتنه دیگه!
- میدونم! آخه... چاکش خیلی زیاده...
قبل اینکه بخوام ادامه حرفم رو بگم با چند قدم بلند خودش رو به پشتم میرسونه و درست وقتی که میچرخم تا مانعش بشم تموم اون چیزهایی که به
خاطرش از اتاق بیرون نمیرفتم، نمایان میشه. هم مدل مزخرف پشت کمر برهنه ام رو میبینه و هم پام که کاملا به خاطر چاک لباس بیرون اومده.
.تموم خجالت و عصبانیتم رو سر کیف کوچیک توی
دستم خالی میکنم و بهرادی که سعی میکنه بخاطر معذب بودن من بهم خیره نشه بیشتر عصبیم میکنه.
انگار خیلی خوب مشکلم رو میفهمه که عصبی
دستی توی موهاش میکشه و کلافه نفسش رو بیرون
میفرسته.
- وقتی لج میکنی باید هم اینطوری بشه!
- به من چه!
- چقدر بهت اصرار کردم لباس رو پرو کن اما عین
بچه ها با لجبازی قبول نکردی؟
جوابی برای گفتن ندارم، حق با اون بود!
-الان چیکار کنیم؟
کت روی دست رو راستش جابجا و کرواتش رو هم
کمی شلتر میکنه.
- همراهم میای سر میز میشینی، تا آخر مهمونی هم پا نمیشی!
قبل از حرکت دوباره به سمتم برمیگرده و با لحنی
عصبی تهدید میکنه:
- امیدوارم حداقل این یه بار رو به حرفم گوش بدی،
وگرنه عواقبش پای خودته...
فقط نگاهش میکنم که با اخم های توی هم در رو باز میکنه و منتظر میمونه تا من از اتاق بیرون برم.
با هم به سمت پله ها میریم و اون سمت چپم میایسته که موقع پایین رفتن از پله ها پاهام زیاد
مشخص نباشه.
از آخرین پله که پایین میریم صدای اسکای باعث میشه مسیر نگاهم از جمعیت توی سالن به اسکای
کشیده بشه که به سمتم میاد و صمیمانه بغلم میکنه.
پارت289
-اWOW زلال! عین الماس شدی، همه ی چشما خیره
به توئه...
حرف اسکای باعث میشه حس بدی که از نگاه های
خیره روی خودم حس میکردم بیشتر بشه و بی اراده
سعی میکنم آروم پشت بهراد پنهون بشم.
بهراد کمی
خم میشه، تا هم قد اسکای بشه و با اخم نگاهش
میکنه.
- فقط به زلال؟
اسکای با خنده ی بلندی بهراد رو بغل میکنه.
- تو به اینکه همه جا شاهزاده ی دست نیافتنی باشی
عادت داری!
بهراد مردونه میخنده و کمی از موهای درست شده ی
اسکای رو به هم میریزه و انگار که میخواد برای گفتن
چیزی آماده بشه نفس عمیقی میکشه.
- خاله ماریا اومده؟
- آره اومده! ولی نمیدونم کجا نشسته... اما مطمئنم اگر توی سالن نگاه کنی راحت میتونی تنها کسی که خیره بهت داره گریه میکنه رو پیدا کنی!
قبل اینکه بهراد چیزی بگه، اسکای با صدای سوزان به سمتش میره. من مشغول گشتن بین جمعیت و پیدا
کردن کسی با مشخصاتی که اسکای گفته میشم.
قبل اینکه شخص مورد نظرم رو پیدا کنم فشار دست
بهراد دور کمرم مجبورم میکنه توی مسیری که میرفت همراهیش کنم...
از بین میز و صندلی های چیده شده به سمت میزی
میره که زنی تقریبا همسن سوزان نشسته و درست همونطوری که اسکای گفته بود، خیره به بهراد اشک
میریزه.
موهای قهوهای روشن، چشمای آبی...
از اون روزی که دیده بودمش فقط رنگ موهاش عوض شده و کمی چین روی پوست صورتش اومده. زیبایی و شباهتش به اسکای کاملا مشخصه.
میدونستم منو یادش نمیاد اما با این همه بازم استرس
دارم، دستام سرد شده و میلرزه...
زن با نزدیک شدن ما از روی صندلی پا میشه، هر لحظه که بیشتر به زن نزدیک میشیم فشار دست بهراد دور کمرم بیشتر میشه.
بهراد با صدایی گرفته و بمتر از همیشه که خش بغض
مانندی بهش اضافه شده به حرف میاد:
-hi
زن با لهجه اما خیلی روون جواب میده:
- هنوز اونقدر غریبه نشدم که با پسرم هم انگلیسی
صحبت کنم!
و بدون حرف دیگه ای خودش رو توی آغوش بهراد میندازه. دستهای بهراد از دور کمرم باز و بعد دور بدنش میپیچه و اون رو سخت در آغوش میگیره.صدای هقهق زن از توی آغوش بهراد به گوشم
میرسه و بعد از لحظاتی طوالنی از آغوش بهراد بیرون
میاد و صورت بهراد رو با دستاش قاب میگیره.
- آغوشت مثل آغوش سمانه ست! همیشه پر از امنیته،
پر از گرمی و پر از اعتماد! چقدر بزرگ شدی بهرادم.
جای سمانه خالی که ببینتت و حظ کنه...
پارت290
بهراد سکوت میکنه و زن ادامه میده:
- فکر کردی حالا که سمانه رفت دیگه کسی نگران تو
نیست؟ فکر نکردی اونطور بیخبر که بری من دق میکنم؟ اصلا فکر من بودی؟ گفتی چه به روز من میاد؟ میدونی چقدر ازت بیخبر بودم؟ به این فکر کردی که هامون بیتو داغون میشه؟ وقتی داشتیمیرفتی کی بودی که به این چیزا فکر نکردی؟ بهراد
من همیشه به فکر همه بود؛ عین مادرش! اما تو وقتی
داشتی میرفتی فقط به فکر خودت بودی! گذاشتی
رفتی که من دق کنم از اینکه نتونستم مراقب جگرگوشه ی سمانه باشم؟ چرا حرف نمیزنی بهراد جانم؟
بهراد فقط خم میشه و خیلی آروم پیشونی زن رو میبوسه. حس میکنم بغض داره اما خودش رو کنترل میکنه.
- خیلی وقت پیش منتظر دیدنت بودم! فکر میکردم
به محض اینکه هامون بهت خبر بده برای دیدنم میای...
اما مثل اینکه فراموشم کردی...
گریه ی ماریا با حرف بهراد شدت میگیره.
- خواستم بیام، چمدونم رو جمع کردم، بلیت گرفتم
اما همایون فهمید، نذاشت بیام! گفت آرزوی دیدنت رو به دلم میذاره...
لبخند تلخ بهراد حتی کام من رو هم تلخ میکنه و
دستمالی به دست ماریا میده.
- الان چطور اومدی؟
ماریا در حالی که سعی داره سیاهی احتمالی زیر
چشمش رو پاک کنه دستمال رو به صورتش میکشه.
- فرامرز برای این پروژه حسابی درگیر بود، ازش
خواست تا بذاره من به جای اون کنار سوزان باشم.
سوزان بخاطر نیومدنش حسابی ازش شاکیه...
بهراد با لبخند غمگینی دست جلو میبره، اشک جاری
روی صورت ماریا رو پاک میکنه و با لبخند مردونه ای
همه چیز رو تموم میکنه.
- گریه کافیه، امشب شبه جشنه! پویان لوس بچه ننه، بابا شده...
ماریا بین اشک لبخند میزنه و باز هم بهراد رو توی
آغوشش میگیره و با دیدن من از بهراد جدا میشه که
بهراد توضیح میده:
- یادم رفت معرفی کنم! زلال، نامزدم...
ماریا نگاه خریدارانه ای بهم میندازه و در حالیکه
مخاطبش بهراده ادامه میده:
- مثل همیشه! بهترین ها مال توئه...
بهراد رو به من به ماریا اشاره میکنه:
- خاله ماریا، مادر هامون...
- سلام خانوم...
خشکم میزنه، نمیخواستم این کلمه رو به کار ببرم
اما دست خودم نبود. خاطره ی دیدنش و اون روز جلوی چشمامه...
- سلام خانوم زیبا، واقعا شما برازنده ی بهراد من هستین.
نمیخوام دستپاچه بشم، اما سخته...
پارت 297
بالاخره بعد چند ثانیه از بین فک قفل شده اش با صدایی دورگه و گرفته می غره:
- هامون! به خاک مادرم قسم اگر یک کلمه ی دیگه
حرف بزنی، جنـــــازه ت رو میبرم خونه...
هامون همچنان سرفه میکنه اما دیگه حرفی نمیزنه...
نمیدونم ساعت چند شبه اما اونقدر دیر وقت هست که خیابون کاملا خلوته!
با سرعتی که بهراد ماشین رو میرونه زیاد طول نمیکشه که وارد خونه ای میشیم و بعد از ورود بهراد
در رو با ریموت میبنده.
-پیاده شو...
خودش از ماشین پیاده میشه، به سمت هامون میره،
کمربند رو باز میکنه و با گرفتن یقه ی لباس هامون اونو همراه خودش میکشید.
از حیاط کوچیک خونه میگذریم و وارد خونه میشیم!
بهراد در رو میبنده و با دست به اتاقی اشاره میکنه.
-برو توی اون اتاق و بیرون نیا...
فقط نگاهش میکنم! چشمای سرخش برام بُعد ترسناکی از بهراد همیشه آروم رو به نمایش میذاره.
نگاه خیره ام باعث میشه اینبار با لحن تند تری تقریبا
دستور بده:
-زلال! گفتم برو توی اون اتاق کوفتی و هر اتفاقی که افتاد از اونجا بیرون نیا...
بی اراده به حرفش گوش میدم و با دو دلی و وحشت از اتفاقی که قراره بیفته به سمت اتاق قدم برمیدارم.
توی اون وضعیت چاره ی دیگه ای ندارم، تا این لحظه هیچوقت بهراد رو تا این حد عصبی ندیدم!
به سمت اتاق میرم و میبینم که بهراد هامون رو روی
زمین پرت میکنه، همونطور که قدم زنان به هامون روی زمین نزدیک میشه آستین پیراهن خودش رو بالامیزنه و با صدایی آروم اما عصبی با هامون حرف
میزنه.
با نگاه خشمگینش به اتاق میرم، در رو میبندم و روی تخت دو نفره ی وسط اتاق میشینم. واقعیت اینه که ترسیدم! از بهرادی که توی سالن پذیراییه میترسم!
من هیچ شناختی از اون بهرادی که بیرون از این اتاق هست ندارم! نه... من این بهراد رو نمیشناسمش...
صدای بحثشون بالا میگیره اما نمیتونم بفهمم چی
میگن. از استرس مثل همیشه لب پایینم رو توی دهنم
میکشم و گاز میگیرم
چند دقیقه میگذره و صدای داد و بیداد هر دو باز هم بلندتر میشه تا اینکه با صدای وحشتناک شکستن
چیزی ناخواسته میدوام و از اتاق بیرون میرم.
در اتاق رو باز میکنم و همونجا خشکم میزنه! روی
سرامیک سفید پر از لکه های خونه و صدای داد و بیداد بهراد و هامون دیگه به فریاد تبدیل شده.
چند تا از مجسمه های دکور و گلدون ها شکستن و میز و صندلی و مبل ها به هم ریختن. با ترس چند قدم
از اتاق بیرون میرم که همون لحظه هامون روی زمین
پرت میشه...
صورتش غرق خونه، زخم کنار لبش بیشتر باز شده، از دماغش هم خون سرازیره و جلوی پیرهن آبی کمرنگ
تنش از خون خیس شده...
حتی فرصت نگاه کامل به هامون رو پیدا نمیکنم
پارت 300
سیگار روشن توی دستش تا نزدیکی انگشتش خاکستر شده و چند تا ته سیگار هم کنار پاهاش روی
زمین افتاده.
به خودم میام تموم بدنم عین جوجه ی ترسیده ای
میلرزه و به سختی تعادلم رو حفظ میکنم تا بعد از هر قدم پخش زمین نشم. آروم نزدیک میرم و کنارش میشینم
قبل سوختن انگشتش سیگار رو از بین انگشتاش
بیرون میکشم که شوکه به سمتم برمیگرده.
رد اشک هاش روی صورت مردونه اش که توی ته ریشش گم میشه زیر نور کاملا مشخصه.
بی اراده دست جلو میبرم و رد اشک روی صورتش رو پاک میکنم و اون فقط نگاهم میکنه.
-خوبی بهراد؟
جوابی نمیده و مثل قبل توی سکوت فقط نگاهم میکنه.
دستمال بتادینی توی دستم رو به سمت لبش میبرم و روی زخم میذارم که از سوزش چشماش رو میبنده و
ابروهاش رو توی هم میکشه.بعد از چند ثانیه چشماش رو توی چشمام باز میکنه
اما دیگه سکوت نمیکنه:
-مثل تو مهربون بود! حتی وقتی خیلی هم ناراحتش میکردم چند دقیقه که میگذشت میومد پیشم و توی
بغلم مینشست، طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده...
با پشت دست مژه های خیسش رو پاک میکنه، دستش رو به سمت صورتم میاره و مثل همیشه آروم روی
گونه ام رو نوازش میکنه.
لرز بدنم بیشتر میشه، با اینکه از این کارش معذب و کمی عصبی میشم اما دروغه اگر بگم به این حرکت عادت نکردم و بهم حس خوبی نمیده
دستش به سمت شونه هام میاد و بدون اینکه بفهمم
توی آغوشش کشیده میشم و اون پر از بغض و نامفهوم زیر گوشم چیزهایی زمزمه میکنه انگار فقط
داره برای خودش تعریف میکنه.
*/*/*/*/ */*/*/* */*/*
با احساس حرکت چیزی زیر بینی ام دستی به صورتم
میکشم و دوباره میخوابم.
چند ثانیه میگذره که دوباره احساس حرکت رو حس میکنم باز هم به صورتم دست میکشم و کمی تکون میخورم...
احساس گیر کردن توی جایی باعث میشه آروم چشمام رو باز کنم. اولین چیزی که جلوی چشمام میبینم یه آسمون آبیه و پرتوهای خورشید که از بین
ابرهای سفید رد شدن. باد ملایمی دسته موهای بلندم
رو به زیر بینی ام میکشه...
فضا و چیزایی که میبینم اصلا برام آشنا نیست. نگاهم
رو از آسمون میگیرم تا بفهمم کجا گیر کردم!
توی جایی مثل تراس بین پاهای کسی نشسته ام و سرم روی سینه اشه. دستای مردونه ای که دور کمرم گره شده منو توی آغوشش نگه داشته.
کمی جا به جا میشم تا چهره ی کسی که صورتش توی
موهای پخش شده م پنهون شده رو ببینم. اما با تکونهایی که میخورم خودش هم کمی تکونی میخوره و
سرش رو بلند میکنه تا اینکه بهراد رو میبینم.
چشماش رو مستقیم توی چشمام باز و برای چند ثانیه خیره نگاهم میکنه. چند لحظه طول میکشه تا تموم اتفاق های دیشب جلوی چشمام مرور میشه.
اما از وضعی که توش
بودیم بیشتر از هر چیز توی اون لحظه ناراضیم!
از خجالت لبم رو بین دندونام میگیرم و
قبل اینکه بتونم حرفی بزنم با صدایی خش دار خواب آلود اما آروم به حرف میاد:
-مگه بهت نگفته بودم از اتاق بیرون نیا؟
سعی میکنم نگاهش نکنم.
پارت 301
-ترسیدم بُکشیش...
-نگرانش بودی؟!
-نه...
مچ گیرانه با طرز خاصی نگاهم میکنه و باز هم شبیه
همون پسربچه ای که شناخته بودم میشه که اینبار
کمی هم حسود شده:
-پس یعنی... نگران من بودی
فقط نگاهش میکنم. واقعا نگرانش بودم؟! اما چرا؟!
موهای جلوی چشمام رو پشت گوشم میذاره و مردونه و گرم لبخند میزنه که سریع اخماش توی هم میره و
دستش رو روی زخم لبش میذاره.
از آغوشش بیرون میام و کمی لباسم رو که بهم ریخته
بود رو درست کردم و سعی کردن اصلا به روی خودم نیارم که با چه وضعیتی توی آغوشش تموم شب رو خوابیده بودم!
با همراهی بهراد به سالن خونه برمیگردیم.
سالن به همون اندازه ی دیشب به هم ریخته ست و هامون روی یکی از کاناپه ها خوابه.
خون روی لباسش خشک شده، پیشونیش ورم کرده و
زیر چشماش کبود شده.
به سمت هامون میره که بی اراده و از ترس دستش رو میگیرم.
- میخوای چیکار کنی بهراد؟
نگاهم میکنه، درک میکنه که چقدر بابت اتفاقات دیشب ترسیدم و با ملایمت جواب میده:
-نترس... میخوام ببرمش توی اتاق...
-بیدار میشه...
به هامون نگاه میکنه و به سمتش میره.
-وقتایی که مست میکنه بعدش عین جنازه میشه. هیچی از اطرافش نمیفهمه...
یکی از دستای هامون رو پشت گردن خودش میذاره
و و دست دیگه ش رو دور کمر هامون میبره و بلندش میکنه.
با کمک قدم های سست هامونی که هنوز بین
بیداری و خماری و خواب گیجه به سمت اتاقی میبره که دیشب از من خواسته بود توی اتاق کناریش بمونم.
من باز هم متعجب میمونم از اینکه چرا اینقدر خوب هامون رو میشناسه؟!
بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون میاد و در رو میبنده.
-چشمات میگه خیلی خسته ای...
-میخوام برم خونه...
به سمت سرویس میره و جواب میده:
-توی این وضعیت نمیشه! خاله ماریا بهم پیام داده که با اسکای میان اینجا. آدرس اینجا رو براش فرستادم،
احتمالا بعد از ظهر میان، نمیشه که نباشی...
-اگر هامون رو توی این وضع ببینن چی؟
-من خودم درستش میکنم. فقط الان باید برم خرید!
-خرید؟
متوقف میشه و به سمتم برمیگرده.
-رنگت پریده... توی خونه چیزی برای خوردن ندارم. لباس بپوش تا بریم خرید!
چند دقیقه ی بعد حین خشک کردن دست و صورتش
از سرویس بیرون میاد و به اتاقی که دیشب اونجا بودم
میره و با عوض کردن لباسش به هال برمیگرده.
به عنوان کسی که شب قبل خونه رو تبدیل به جهنم کرده بود، زیادی آرومه.
nini.plus/roman1403
1403/10/13 15:50لینک گروه رمان😊❤
1403/10/13 15:50پارت306
حواسم به زانیار بود که با توپ پلاستیکی قرمز زیر بغلش جوری محو نگاه به استخر بود که با کفشای کهنه ی هزار بار دور دوزی و چسبکاری شده سکندری خورد اما دست از نگاه کردن به استخر آبی رنگی و تلالو خورشید تازه طلوع کرده ی صبح، روی
سطح آب لبالبش برنداشت.
از پله های مرمر سفید حیاط که از نیم دایرهای بزرگ شروع و به ترتیب کوچیک میشد بالا رفتیم و پشت
در بزرگ قهوه ای سوخته ای ایستادیم تا در باز شد و وارد شدیم.
خونه ی جلوی چشمام به هر چیزی شباهت داشت به جز خونه!
خونه از نظر من همون زیر زمینی بود که ما زندگی میکردیم، یا فوق العاده ترین خونه ی ذهنم مثل خونه ی بزرگ آیسا و مهتا بود.
اما اون سالن تماما سفید با دکور قرمز و طلایی برای من فقط یه رویا بود! یه رویایی که واقعیتش محال به نظر میومد.
ستون های بلند و تراشکاری شده، لوسترهایی که از سقف بلند خونه آویزون بودن، چندین دست مبل با
طرحای مختلف، پله های بزرگی که با فرمی خاص از کناری برای رفتن به طبقه ی بالا مسیر ساخته بودن...
مجسمه ها، گلدون ها، دکور و چیدمانی که تا اومدن خانوم خونه باعث شده تموم وجودم بشه چشم و با تموم اون چشم ها نگاه کنم...
صدای تق تق پاشنه ی کفش باعث شد علی رغم میلم نگاهم رو از ادامه ی تصویر تماشایی و رویایی روبروم بردارم و به مسیر پله های سفید با فرشی قرمز که به
صورت زیبایی فقط قسمتی از وسط پله ها رو پوشونده بودن نگاه کنم و خانومی که به آرومی از پله ها به سمت ما اومد...
شنل بلند و عبا مانند زرشکی رنگی که تنش بود اون رو کاملا برازنده ی این میکرد که خانم اون خونه باشه.
- سلام خانوم
با صدای مامان چشم از زیبایی زن برداشتم، فقط نگاه میکردم، به رویایی واقعی!
پارت307
_سلام!خوش آمدید!
- ممنون خانوم! ما اومدیم برای کار...
- بله میدونم! خب... فکر کنم وقت خیلی کمه، مهمونی چهار پنج روز دیگست به نظرتون میتونیدتمومش کنید؟
- بله خانوم، نگران نباشین.
- خوبه! از هرجا که خواستی شروع کن...
- ممنون خانوم!
- زودتر شروع کنید!
◎◎◎◎◎ ◎◎◎◎◎ ◎◎◎◎◎◎
با حرکت چیزی جلوی چشمام به خودم میام و بهراد رو میبینم که متعجب نگاهم میکنه.
- کجایی؟
- چیشده؟
- چند بار صدات کردم متوجه نشدی!
دسته ی بلند موهام رو پشت گوشم میفرستم.
_ببخشید، حواسم نبود!
به اطراف نگاه میکنم اما هامون رو نمیبینم و قبل اینکه چیزی بپرسم خودش جواب میده:
- بردمش حموم حالش یه خرده بهتر شده. دوباره رفته بخوابه.
- رنگش خیلی پریده بود!
- از گشنگیه! چیزی نمیخورد با این حال به زور یه چیزی به خوردش دادم، بخاطر سردردش نمیتونه بشینه.
نگاهم به موهای نم دارشه و حوله ای که فهمیده بودم عادتشه که بعد از دوش گرفتن دور گردنش میذاره.
نگاهم باعث میشه به حرف بیاد:
- چیزی شده؟
- نه!
- خیلی توی فکری!
توی چشماش نگاه میکنم بیشتر از این نمیتونم با این سوال کلنجار برم پس سوالم رو میپرسم:
- تو راجع به من چی میدونی؟
- یعنی چی؟
- تو راجع به اتفاق بین من و هامون چی میدونی؟
حس میکنم جا میخوره اما با جواب سریع و نگاه مطمئنش باز هم توپ رو توی زمین من میندازه.
- بین تو و هامون اتفاقی افتاده که من باید بدونم؟
- بهراد!
منتظر نگاهم میکنه و مجبورم میکنه بازی که شروع کردم رو خودم ادامه بدم.
- هامون دیشب گفت
"تو که میدونی"،بهراد!
هامون دیشب تاکید کرد که تو چیزی رو میدونی!
حوله ی دور گردنش رو روی سرش میکشه و بیخیال شروع میکنه به خشک کردن نم موهاش و بی تفاوت جواب میده:
-اون دیشب مست بود زلال، یه چیزی گفت!
از روی مبل بلند و با ایستادن روبروش سد راهش میشم.
- مشکل هم دقیقا اینجاست توی مستی حرفی زد که توی هشیاری نمیزنه!
بهراد نگاهم میکنه! بدون تغییری...
دوست دارم بدونم پشت اون چهره ی مطمئن چی توی ذهنش میگذره؟!
توی چشماش نگاه میکنم.
- جواب منو بده بهراد...
پارت308
حرکت دستش متوقف میشه و توی چشمام نگاه میکنه.
- ببین زلال...
با تموم وجود آماده ی شنیدن هستم که صدای زنگ باعث میشه حرفش رو نیمه تموم بذاره، به سمت آیفون بره و جواب بده:
- خوش اومدین! بیاین تو...
و به سمتم برمیگرده:
- اسکای و خاله ماریا اومدن.
خودش جلوتر از اونا برای پیشواز به حیاط میره کمی میگذره که با صدای خنده ی اسکای وارد خونه میشن.
برای استقبال کمی جلوتر میرم.
- سلام!
اسکای به سمتم میاد و صمیمانه بغلم میکنه.
-سلام الماس...
ماریا با تعجب به برخورد صمیمی اسکای نگاه و به من نگاه میکنه و با سلام من لبخند میزنه.
- سلام زلال جان! خوبی؟
- ممنون! خوش اومدین.
به سمت مبل ها همراهیشون میکنم، به آشپزخونه میرم و بهراد هم همراهم میاد.
از توی یخچال پارچ شربت رو بیرون میارم و توی لیوان های بلندی که بهراد حین کمک آماده کرده بود میریزم که از پشت
سر و نزدیک گوشم زمزمه میکنه:
- کمک نمیخوای؟
برای چند ثانیه احساس میکنم تموم بدنم خشک شده... صداش توی گوشم اکو میشه و من رو بین زمان ها معلق میکنه.
نه... نه... الان نه... الان وقتش نیست! دیگه نمیخوام جلوشون بشکنم...
سخته اما سعی میکنم به روی خودم نیارم که فقط همین جمله ی کوتاه تا چه حد من رو به خاطره ای تلخ پرت کرده...
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم انقباض عضلاتم رو کنترل کنم و بهراد این رو به خوبی میفهمه.
- خوبی زلال؟
- پیش دستی ها رو ببر لطفا!
میفهمه علاقه ای به جواب دادن ندارم و اصراری هم نمیکنه کاری که گفتم رو انجام میده، من هم با برداشتن ظرف شیرینی به جمعشون میرم و کنار بهراد روی مبل میشینم.
بهراد بهتر از من بلده که سکوت رو بشکنه.
- دیشب خوش گذشت؟
اسکای با هیجان تایید میکنه.
پارت309
-آره خیلی خوب بود حیف شد که برای انتخاب اسم دخترش نبودین اسمش رو گذاشتن زیتون!
زیر نگاه خیره ی اسکای و ماریا لبخند سردی روی لبام میشینه اون که نمیدونست اسمش رو خودم انتخاب کرده بودم...
بهراد سعی میکنه جای من هم صحبت کنه.
- آره! خیلی دوست داشتیم بمونیم اما اگه هامون یه خرده بیشتر میموند دسته گل به آب میداد، مجبور
شدیم بیاریمش خونه و از اصل جشن جا موندیم!
اسکای با ناراحتی نگاهمون میکنه.
- اوه! خاله بهم گفت که هامون مست کرده بود،میدونی چند ساله که هامون مست نمیکنه، یعنی حتی خیلی وقته که لب به مشروب نمیزنه واقعا تعجب
کردم! مطمئنی که مست بود؟ آخه...
-آره سیاه مست بود اونقدر که هیچی نفهمه، حتی وقتی دید دارم به زور از جشن بیرون میبرمش باهام
درگیر شد و...
ماریا با نگرانی حرف بهراد رو قطع میکنه.
- درگیر شدین؟
- اگه به دو سه تا مشت و لگد میگی درگیر، آره!
درگیر شدیم و البته هامون بیشتر خورد...
اسکای با تعجب میخنده.
- واقعا زدیش؟!
پارت310
بهراد لیوان شربت رو برمیداره و به دستم میده.
-آره، تا دلت بخواد! حالیش نبود داره چیکار میکنه،چندتا چیز نامربوط هم گفت و منم مجبور شدم...
ماریا با تاسف سر تکون میده.
- عجیبه! منم تعجب کردم، ولی خوب شد که بودی!
حالت خوبه؟ بهتون که آسیبی نزده؟
اینبار لیوان شربتی برای خودش هم برمیداره و آروم میخنده.
-نه! راستش خیلی بد قلقی کرد و باعث شد خودش آسیب ببینه!
اسکای نگاهمون میکنه.
- الان کجاست؟
بهراد با سر به اتاق اشاره میکنه.
-توی اتاق خوابه! از سرش پریده ولی هنوز منگه...
- میتونم برم پیشش؟
بهراد با دست به اتاق اشاره میکنه.
-چرا که نه؟!
اسکای با لبخند از روی مبل بلند میشه و به سمت اتاقی که بهراد اشاره کرد میره.
ماریا تا رفتن اسکای توی اتاق سکوت میکنه و بعد نگاهش به سمت من و
بهراد برمیگرده و توضیح میده.
- خیلی نگرانش بود!
- حق داشت! این پسر هنوز هم عادتشه که با این اخلاقاش همه رو نگران کنه...
ماریا با لبخند مهربونی به بهراد نگاه میکنه.
- تو به هامون میگی؟ پس کی از دست اخلاقای عجیب تو اعتراض کنه؟ بیچاره زلال... اسکای از دست هامون، زلال از دست تو! واقعا که فقط عشق میتونه
چنین تحملی بهشون بده!
و با همون لبخند به من نگاه میکنه.
- بهراد اذیتت که نمیکنه؟
به بهراد نگاه و سعی میکنم لبخند بزنم:
- نه زیاد! با این اخلاقش بیشتر خودش رو اذیت میکنه.
- هامون سر و صدا داره ولی میشه جلوش رو گرفت، اما بهراد مثل نسیمه؛ آروم و بی صدا اما یک دفعه طوفان به پا میکنه، همه چیز رو به هم میریزه و میره..
پارت311
بهراد میخنده و با لیوان شربتی که توی دستشه به پشتی مبل تکیه میده.
- خاله میتونی یه کاری کنی زلال از با من بودن پشیمون بشه؟
- اگه تا همین حالا از دستت فرار نکرده یعنی پشیمونی توی کارش نیست.
بهراد لیوان شربت رو از لبش فاصله میده.
- اگه اخلاق زلال رو ببینی نظرت در مورد من عوض میشه.
نگاه ماریا رنگ و بویی از تعجب و خنده میگیره.
-منظورت چیه؟
- منظورم اینه که حداقل من یه ظاهری از نسیم دارم، اما زلال نه! دقیقا وقتی ازش هیچ انتظاری نداری یک دفعه همه چیز رو نابود میکنه.
قبل اینکه ماریا بتونه حرفی بزنه در اتاق باز میشه و هامون و اسکای از اتاق بیرون میان.
هامون تلوتلوخوران سعی میکنه راه بره و اسکای هم با گرفتن دستش اون رو به سمت مبل میاره و خودش
هم کنارش میشینه.
ماریا به چهره ی در هم هامون نگاه میکنه.
- سلام...
هامون با چشمایی که بسته نگهداشته سرش رو به نشونه ی سلام تکون میده. ماریا به زخم و خون مردگی صورت هامون نگاه میکنه و از تاسف سر تکون میده.
- خوبی هامون؟
هامون دستش رو به سمت شقیقه هاش میبره و بدون حرفی باز هم سر تکون میده که اسکای دست روی بازوی هامون میذاره.
- تو که حتی سعی میکردی نخوری، چرا دیشب اونقدر خوردی که مست بشی؟
و ماریا با سرزنش ادامه میده:
-مهمونی رو هم برای زلال و بهراد خراب کردی!
مست شدی و عین همایون سگ شدی و به همه پریدی و هرچی از دهنت در اومد گفتی؟ ببین چی به روز خودت آوردی؟ اگه بهراد نبود من چیکار
میکردم؟ چرا بی فکر کار میکنی هامون؟ چرا هر روز داری بیشتر به اون همایون لجن شبیه میشی؟
صدای فریاد هامون باعث میشه از جا بپرم!
-د بس کنین دیگه! به شماها چه؟
تحکم صدای جدی بهراد حتی از داد هامون هم برام ترسناک تره.
-صدات رو بیار پایین هامون!
چشمای به خون نشسته ی هامون اول به بهراد و بعد به من که کنار بهراد نشستم زل میزنه نگاه خیرش باعث میشه دست بهراد رو دور کمرم احساس کنم.
پارت312
نگاه هامون با پوزخندی که میزنه از من و دست بهراد جدا میشه، سرش رو به عقب میبره و با بستن چشماش این بازی رو تموم میکنه.
نمیدونم چطور از اون فضا و فشار دستای بهراد خلاص بشم با اولین چیزی که به ذهنم میرسه از روی مبل بلند میشم.
- ناهار خوردین؟
ماریا کمی راحت تر میشینه و با لبخند نگاهم میکنه.
- نه عزیزم... جشن نزدیک صبح تموم شد و وقتی برگشتیم اونقدر خسته بودم که تا همین چند ساعت پیش خوابیده بودم. وقتی هم که بیدار شدم اسکای فرصت نداد چیزی بخورم فقط یه تکه شکلات خوردم،
یه دوش گرفتم و اومدم.
-پس من میرم یه چیزی درست کنم...
قبل اینکه بتونم قدمی بردارم بهراد مچ دستم رو میگیره.
-نمیخواد عزیزم! یکی دو ساعت دیگه وقت شامه، غذا رو سفارش میدم بیارن.
به ماریا نگاه میکنم، من به فرار از اون جمع احتیاج دارم و باید این کار رو میکردم.
- خب پس یه عصرونه ی کوچیک آماده کنم تا وقت شام جلوی ضعفشون رو بگیره.
قبل اینکه بهراد چیزی بگه ماریا تایید میکنه.
- ممنون عزیزم! واقعا برای ضعف نکردن بهش احتیاج دارم.
دست بهراد آروم مچم رو رها میکنه و اجازه میده برای فرار به آشپرخونه پناه ببرم.
چند ساعت در کنارشون توی جوّی صمیمی میگذره،جوی که من احساس میکنم به اون تعلق ندارم.
- خدانگهدار عزیزای دلم! ممنون از پذیراییتون.
سعی میکنم لبخند بزنم و توی سکوت و خلوت نیمه شب شهر، کنار بهراد می ایستم تا راننده شخصی که برای بردن ماریا و هامون و اسکای اومده ماشین رو از
جلوی چشمامون دور و دورتر میکنه.
به خونه برمیگردیم بی توجه به بهراد به اتاق میرم و با جمع کردن وسایلم به هال برمیگردم.
بهراد روی کاناپه نشسته و سرش رو تا حد ممکن به عقب برده با چشمای بسته دو سمت شقیقش رو فشار میده و از حالت چهرش مشخصه که درد داره.
-لطفا یه آژانس برام بگیر...
چشماش رو باز و با اخم غلیظی نگاهم میکنه.
نمیدونم این اخم بخاطر درده یا بخاطر حرف من!
- آژانس؟
- میخوام برم خونه!
- بمون فردا میبرمت!
-نه! خیلی بیشتر از اونی که باید اینجا موندم، میخوام برم.
- پس صبر کن خودم میرسونمت!
- نه...
بی توجه به حرفم از روی کاناپه بلند میشه و چند قدم به سمت میزی که سوییچ و مدارک روشه میره.
احساس میکنم واقعا حالش خوب نیست و هنوز این فکر از سرم بیرون نرفته که تعادلش رو از دست میده و با گرفتن میز سعی میکنه بایسته.
کیفم رو روی زمین رها میکنم و به سمتش میدوم.
- بهراد؟ چی شده؟ خوبی؟
پارت313
چشماش رو محکم بسته و با اخمای گره خورده و صدایی خیلی آروم جواب میده.
- سرم داره منفجر میشه.
- چیشدی؟
- چیزی نیست! از روی یخچال یه سبد قرص هست، بیارش.
کاری که گفت رو انجام میدم سبد قرصها رو با لیوان آبی براش میبرم.
از بین قرصا، قرصی رو جدا
میکنه و با آب میخوره. کمکش میکنم تا روی کاناپه بشینه.
دروغ نیست اگه بگم ترسیدم!
-بهتری بهراد؟ میخوای ببرمت دکتر؟
- نگران نباش! خوبم قرصا که اثر کنه بهتر هم میشم.
- چیشدی یه دفعه!
- گریه ی خاله و حرفاش در مورد همایون عصبیم کرد فشارم رفت بالا! گاهی اینطور میشم نگران نباش.
کمکش میکنم تا روی کاناپه دراز بکشه و به سمت کیفم و وسایلی که روی زمین رها کرده بودم، میرم که با چشمای بسته صدام میکنه.
- زلال؟ زلال؟
- بله؟
با عجله به سمتش میرم.
- چیشده بهراد؟ حالت بده؟
- نه! فکر کردم داری میری.
- میخواستم برم، ولی با این حالت نمیشه تنهات بذارم...
چشماش رو به سختی باز میکنه و با حالت مغرورانه همیشگیش به سختی میشینه.
- میخوای بری برو، میرسونمت به پرستار نیازی ندارم، میتونم از پس خودم بر بیام!
اخماش و لحن جدیش نشون میده که باز عصبیه،نباید توی این شرایطی که داره عصبی بشه و این یعنی برای یه مدت باید لجبازی رو بذارم کنار! حداقل
به جبران وقتایی که توی حال بد من کنارم مونده بود.
- نمیخوای اینجا بمونم؟
دوباره دراز میکشه و ساعدش رو چشماش میذاره.
- نمیخوام به اجبار اینجا بمونی!
پارت314
بی اراده به لجبازی از سر غرورش لبخند میزنم.
- فکر میکردم اونقدر منو شناختی که بدونی نمیشه منو مجبور به کاری کرد!
- خوبه! پس لطفا اون لامپ رو خاموش کن سرم درد میکنه... تو برو توی اتاق بخواب صبح هرجا بخوای میبرمت.
با برداشتن وسایلم وارد اتاق میشم، در رو قفل میکنم و به تخت میرم.
ذهنم درگیره، اونقدر که حتی نمیتونم تمرکز کنم و از شدت خستگی به خواب میرم.
وقتی از خواب میپرم ساعت پنج صبحه و هوا هنوز گرگ و میشه!
بلند میشم و آروم از اتاق بیرون میرم اما به محض خروج متوجه جای خالی بهراد میشم.
با به یاد آوردن حال دیشبش نگران خونه رو میگردم.
باد سردی که از سمت تراس میومد مطمئنم میکنه که بهراد اونجاست و آروم به سمت تراس میرم.
روی یکی از صندلی های تراس پشت به من نشسته و دود سیگارش با اشکال مختلفی دورش پراکنده میشه قبل اینکه کاملا نزدیکش بشم صدای بمش
توی سکوت میپیچه:
-بیدار شدی؟
- آره! خوبی؟
- بهترم...
- باید بری دکتر بهراد!
- لازم نیست.
- اینو تو تشخیص نمیدی.
با تک خنده ای دود سیگار رو بیرون میفرسته.
- جامون عوض شده؟! تا چند وقت پیش من بودم که این حرفا رو به یکی میزدم!
به سمتش میرم و کنارش به حفاظ تراس تکیه میدم.
- پس داری تلافی میکنی؟
-نه...
خم میشم و سیگارش رو از بین لب و انگشتاش بیرون میکشم و توی زیرسیگاری شیشه ای روی میز کنارش خاموش میکنم.
- نباید اینو بکشی، برات خوب نیست!
فقط نگاهم میکنه و ادامه میدم:
-خیلی وقته که بیداری؟
- نه...
نگاهش رو از چشمام جدا نمیکنه! انگار میخواست چیزی رو از چشمام بخونه بدون توجه به نگاه نافذش به آسمون نگاه میکنم که اینبار خودش شروع میکنه:
- زانیار اسم برادرته؟
به سرعت به سمتش برمیگردم.
- چطور؟
- الان کجاست؟
- برای چی میپرسی؟
- خیلی وقتا توی خواب نگرانشی، همیشه صداش میزنی!
پارت 316
خونده بشه ادامه جشن و... بمونه برای هر وقت که
آمادگی داشتیم.
با تعجب نگاهش میکنم.
- به ماریا نمیاد به این چیزا معتقد باشه!
- معتقد نیست! اما میخواد همه چیز اونطوری باشه که اگر مادرم بود میخواست. نمیخواد به قول خودش شرمنده ی مادرم بشه.
- تو چی گفتی!؟
- گفتم زلال قبول نمیکنه!
با شک به چهره ی پریشونی که جوابم ازش مشخصه نگاه میکنم اما باز هم ترجیح میدم که بجای حدس زدن از زبون خودش بشنوم:
- قبول کرد؟
- سکوت کرد! اما معلوم بود که دوست داره زودتر وضعیت ما مشخص بشه.
- آخه برای چی؟
- نمیدونم! تقصیر خودمه، با رفتنم حساسش کردم. میترسه دوباره بذارم و برم.
- من... نمیفهمم چی میگی بهراد!
فنجون رو روی میز میذاره و عصبی و کلافه به صندلی تکیه میده.
- بهم سپرده یه خونه ی بزرگ رهن کنم یا بخرم و تا زمان تموم شدن پروژه، شمال بمونیم. میخواد من و هامون باهم باشیم!
و آروم و با پوزخند اضافه میکنه.
- مثل قدیم! و چه بهتر که اینبار همسرامون هم کنارمون باشن.
چند دقیقه ای که توی سکوت میگذره! من شوکه ام و کلافه بالاخره سرش رو بلند میکنه.
- ولی من خیلی فکر کردم!
منتظر نگاهش میکنم.
ـ به چی؟
ـ به پیشنهادش! فکر خوبیه...
ـ چی فکر خوبیه؟
خیلی عادی زل میزنه توی چشمام و جواب میده:
- عقد کنیم!
از عصبانیت منفجر میشم:
- میفهمی چی میگی؟
دست به سینه به صندلی تکیه میده و نگاهم میکنه.
- از دیشب دارم بهش فکر میکنم. پشنهاد خیلی
خوبیه!
با تعجب صداش میکنم
- بهــــراد!
- گوش کن زلال! خیلی وقته داریم این بازی رو ادامه میدیم، تقریبا چند ماه دیگه داره میشه یکسال!
خودت هم داری میبینی که این باعث شده هامون کم کم به این موضوع عادت کنه و عادت کردن هامون به این معنیه که حضور من و تو دیگه براش ترسی ایجاد
نمیکنه و این یعنی هرچی که توی این مدت جلو رفتیم خراب میشه.
با پوزخند نگاهش میکنم.
- مگه چیزی هم جلو رفته؟
چین گوشه ی چشماش ظاهر میشه. داره میخنده؟
- آره خیلی! مطمئن باش!
- نزدیک به یک سال گذشت و تو هنوز به من نگفتی
برنامه ات چیه!
- دارم کاری میکنم که هامون خودش قبول کنه که به خاک بیفته. هدف هردومون همینه، با هم! مگه نه؟!
- چرا نمیگی داری چیکار میکنی؟
- زلال! فقط یه بار دیگه بهت میگم، این موضوع چیزیه که دقیقا از وسط زندگی شخصی و گذشته ی من رد میشه که هیچ علاقه ای به مرور یا تعریفش برای کسی ندارم.
قرارمون این بود بدون اینکه با گذشته ی
هم کاری داشته باشیم برای آینده بجنگیم، درسته؟!
درحالی که توی چای من و خودش شکر میریزه ادامه
میده:
به بلاگ رمان خوش اومدید رفقا💕 کلی رمانای خفن براتون دارم 🤩 اگه دنبال رمانای هیجانی و جذابی از بلاگ ما لفت نده🤤
336 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد