رمان کده🤤

336 عضو

پارت 317
- این با هم بودن ما نباید برای هامون عادی بشه!
حتی اگر یک درصد به بازی بودن این ماجرا پی ببره رسما برمیگردیم به خونه ی اول، بدون هیچ راهی برای
برنده شدن!
نگاهش میکنم که لقمه ی کوچیک نون و پنیر رو به سمتم میگیره و ادامه میده:
- یعنی هرچی رشته بودیم پنبه میشه! تمامش!
**** **** **** ****
دستام رو به هم میمالم تا کمی گرم بشه. فقط چند
هفته از پاییز گذشته اما سرما از همین اول خودش رو رسونده.
نگاهم به نقشه و زمین ناهمواریه که هنوز عملیاتی
روش انجام نشده اما تا هفته ی آینده کار گودبرداری
اون منطقه شروع میشه برای ساختمونهای اداری و...
هوای ابری پاییزی خورشید رو پشت خودش پنهون کرده.
ساعت سه و نیم بعد از ظهره اما هوا به لطف ابرهای تیره تاریک شده و نمنم بارون پراکنده و یکی در میون روی زمین و هر از گاهی روی صورت من میشینه.
نفس عمیقی میکشم و ریه هام رو از هوای پاییزی پر میکنم.

فکرش رو هم نمیکردم روزی دلم برای بهراد تنگ بشه! برای بهرادی که چند روزی ازم فاصله گرفته بود
تا روی پیشنهادش فکر کنم.
پیشنهاد ازدواج صوری!
ازدواجی که میگفت باعث نمیشه چیزی بین ما تغییر
کنه، ما همون دوستهای نزدیکی که برای هم شدیم باقی میمونیم و فقط از دید جامعه و عرف نسبتمون تغییر میکنه.
ازدواجی که برای رسیدن به هدفمون بود! برای اینکه
بتونیم هامون رو از اطمینان اینکه ما هدفی نداریم
خارج کنیم.
اما نمیشه...

نمیتونم چنین چیزی رو قبول کنم! احساس میکنم
بهراد داره در مورد هامون موضوع رو بزرگ میکنه.
هامون هنوز هم روی رفتارهای ما زوم کرده و همه رو زیر نظر داره!
جواب رد به پیشنهادش اون هم اول صبح توی ماشین
بار سنگینی رو از روی دوشم برداشت اما ترس دور
شدن و از دست دادن بهراد رو به دلم انداخت.
بهرادی که این روزها صدای قدمهاش رو میشناسم.
صدای قدماش، چین کنار چشماش، پوزخنداش، عصبانیتش، چشمای گیراش، نگاه نافذش، گرمای
حضورش و حتی صدای نفسهاش...

اعتراف اینکه بهش وابسته شدم و عادت کردم عصبیم
میکنه اما یادآوری بودنش و احساسم از اطمینان
اینکه همیشه کنارم هست حسی مثل همون چای های
آتیشی کنار کارگرها رو بهم میده. گرم و دلنشین...
با صدایی به عقب برمیگردم.

1403/10/13 23:23

پارت 318
از دیدن هامون توی این منطقه خلوت شوکه میشم.
سعی میکنم زلال همیشه باشم و بی اهمیت و با عجله از کنارش رد بشم که مچ دستم رو میگیره.
با حس گرمای دستش دور مچم بی اراده بدنم منقبض میشه، با شتاب دستم رو میکشم و عصبی نگاهش میکنم. قبل اینکه چیزی بگم خودش شروع میکنه:
- میبینم که دیگه دور و بر هم نمیپلکین؟! داستان چیه؟
فقط نگاهش میکنم که پوزخند پُرتمسخرش رو نثارم میکنه.
- نقش بازی کردن های عاشقانه تون تموم شده؟ یا
شایدم...

به سر تا پام نگاهی میندازه و ادامه میده:
- به اندازه ی کافی باهات بازی کرد و حالا انداختت کنار؟ ازت سیر شد؟ واقعا هدفتون از راه انداختن این
بازی مسخره چی بود؟ فکر کردی من اونقدر تو و بهراد رو نمیشناسم؟ نقش عاشقهای سینه چاک رو بازی
کردین که چی؟
سعی میکنم ازش فاصله بگیرم و اون بلندتر ادامه میده:
ـ من که بهت گفته بودم اون خود تاریکیه! هیچوقت
به حرفم گوش ندادی...

با عجله ازش دور میشم. دکتر گفته بود نباید عصبی
بشم، نباید بذارم چیزی حالم رو بد کنه، نباید بذارم چیزی اذیتم کنه! باید خودم رو کنترل کنم، باید آروم باشم، باید با خودم بگم که من نمیترسم، باید برم
جایی که از همه تنشها دور باشم، باید برم جایی که
چیزی اذیتم نکنه. باید... باید پیش بهراد باشم...

از هامون دور میشم. دور میشم و به فریادهای
بلندش گوش نمیدم فقط به چیزی که به طرز باور
نکردنی میتونه آرومم کنه فکر میکنم. دستم رو توی
جیبم میبرم و گوشیم رو در میارم و روی اسمش ضربه میزنم.

مثل همیشه، مهم نیست چقدر درگیره، مهم نیست
وسط چه کاریه، اسم »زلزله« که روی صفحه ی
گوشیش میفته توی کوتاهترین زمان ممکن جواب میده.
- زلال؟
- بهراد... میتونی بیای دنبالم؟
*/*/*/* */*/*/* */*/*/*

سوار ماشین میشه و سینی مقوایی رو به سمتم میگیره.
- حالامیگی چی شده؟ از عصر تا حالا فقط داری
عین جوجه هرجا میرم همراهم میای، هرچی هم که
میگم چی شده فقط میگی »میگم«!
لیوان شیرموزش رو به دستش میدم و برای اینکه
مطمئن بشه حالم خوبه خودم هم کمی از شیرموز
خوشمزه.ای که خریده میخورم.
- چیزی نیست!
- زلال! به من نگاه کن! من دیگه تو رو مثل کف دستم میشناسم. وقتی چشم میدزدی، وقتی با انگشتات بازی میکنی یعنی یه چیزی شده. صبح حالت خوب بود، گفتی با این ازدواج مخالفی و رفتی، ظهر هم وقت ناهار از دور حواسم بهت بود که ناهارت رو گرفتی و بیشترش رو خوردی و یه کمیش رو هم مثل همیشه
ریختی واسه حیوون ها! یهو چند ساعت بعد با این
حال پریشون زنگ زدی به من، تا آخر ساعت کاری
هم عین جوجه دستی هرجا رفتم همراهم اومدی! حالا
مثل یه دختر خوب برام تعریف کن چی شده؟

1403/10/13 23:30

پارت 319
کمی دیگه از شیرموزم میخورم تا زیر نگاه خیره اش
بتونم حرف بزنم. نفس عمیق میکشم و نگاهش
میکنم.
- موافقم!
با حالی که معلوم بود با متوجه منظورم نشده نگاهم میکنه و باعث میشه چشم ببندم و تکرار کنم. اما اینبار واضحتر...
- من با این ازدواج موافقم. قبوله...
نی رو از کنار لبش فاصله میده و با چشمای ریز نگاهم میکنه.
ـ چی؟
- تصمیمم عوض شد، با این ازدواج موافقم.
- چی باعث شد که تصمیمت عوض بشه؟
- هیـ...
حرفم رو قطع میکنه:
- نمیخوام دروغ بشنوم، واقعیت رو بهم بگو زلال !

نگاهش نمیکنم و با نی محتویات غلیظ توی لیوان
پلاستیکی بلند رو هم میزنم.
- امروز هامون رو دیدم! حق با تو بود... دقیقا حرفایی
رو میزد که تو گفتی!

دستی توی موهاش میکشه و عصبی سرتکون میده.
- میدونستم! من اون رو میشناسم. اما زلال...
به سمتم برمیگرده و نگاهش میکنم.
- مطمئنی؟
- آره!
- ببین زلال! با این ازدواج هیچی بین ما تغییر
نمیکنه! یعنی... منظورم اینه که...
زل میزنه توی چشمام و با حالتی که بتونم بهش اعتماد کنم ادامه میده:
- من برای اینکه باور کنی هر حقی که بخوای رو بهت میدم. حق طلاق، کار، خروج از کشور، تحصیل و...
- بهراد من...
- میدونم نگرانی! اما یه چیز رو بدون، من و تو بعد این ازدواج هم پای قولمون هستیم، ما به هم چه قولی
دادیم؟
منتظر نگاهم میکنه، اونقدر مطمئنه که مثل همیشه
این اطمینانش باعث میشه آروم جواب بدم.
- تا آخرش همین دوست های صمیمی که هستیم بمونیم.
لبخند میزنه، این اطمینان لعنتی توی چشمها و حرفاش رو دوست دارم.
- همه چیز رو بسپار به من، باشه؟
فقط نگاهش میکنم و سرتکون میدم.
- باشه!
هردو شوکه ایم! اونقدر شوکه که بیشتر از این ادامه نمیدیم.
روز بعد رو سعی میکنیم خیلی عادی بگذرونیم.
شام رو به دعوت ماریا توی خونه ای که بهراد برای زندگی پیدا کرده مهمونیم، خونه ای که یک ماهی میشه ماریا
و هامون و اسکای اونجا ساکن هستن.
هردومون بابت این تصمیم حس عجیبی داریم.
دیشب
قرار گذاشتیم که بعدا در مورد این موضع بیشتر باهم حرف بزنیم اما انگار هیچکدوم میلی به پیش کشیدن
این موضوع نداریم

1403/10/13 23:37

پارت 320
با توقف کوتاه ماشین جلوی در، در نرده ای مشکی
رنگ با ریموت باز میشه و بهراد ماشین رو زیر
ساختمون خونه کنار ماشین هامون پارک میکنه.
از توی آینه به خودم نگاه میکنم. سعی میکنم به نگاه بهراد توجهی نکنم که صداش مانعم میشه.
- زلال؟!
چشمام رو میبندم و نفس عمیقی میکشم و اون ادامه
میده:
- مجبور نیستی چیزی رو قبول کنی! هنوز فرصت داری
بدون اینکه نگاهش کنم، جواب میدم:
- من چیزی برای از دست دادن ندارم...
- باشه! موقعی که داریم برمیگردیم بیشتر در موردش صحبت میکنیم.
من فکرام رو کردم، چیزی واسه باختن نداشتم، اما از تموم زندگیم یه هدف داشتم که باید بهش
میرسیدم...

بدون حرفی از ماشین پیاده میشم و همراه بهراد به سمت در ورودی ساختمون میریم.
وارد خونه میشیم! طی این یک ماه برخلاف اصرارهای
ماریا به این خونه نیومدم

خونهی بزرگیه؛ خیلی بزرگ! با ساختمونی دوبلکس و دلباز! میدونم خرید خونه به سلیقه ی بهراد بوده و حداقل توی این مورد نمیشد روش هیچ عیبی گذاشت.
- سلام... چقدر دیر کردین!
با صدای ماریا به سمتش برمیگردم که از روی مبل کنار شومینه بلند میشه و به سمتمون میاد. بهراد به
جای هردومون جواب میده.
- سلام! شرمنده، تا کارای پروژه تموم بشه طول کشید.
- ولی هامون دو ساعتی میشه که اومده!
بهراد خونسرد توضیح میده:
- زلال باید میموند تا یه سری کارها رو بررسی کنه و برای عمو ابراهیم گزارش بفرسته، برای همین طول کشید.
ماریا با لبخند همیشگیش به من نگاه میکنه و ازمون میخواد لباسمون رو به دستش بدیم.
- ابراهیمه دیگه! خوب میدونست چه کسی رو بزاره جای خودش که عین خودش سخت گیر باشه! سلام زلال جان...
- سلام!
- چرا سر پا ایستادین؟ بشینید تا براتون نوشیدنی بیارم! چی میخورین؟ چای یا قهوه؟
بهراد به من نگاه میکنه و جواب میده:
- دوتا قهوه لطفاً!

وقتی ماریا قهوه ها رو میاره فنجون رو فقط به خاطر گرم شدن دستام برمیدارم اما همین که میخوادکنارمون بشینه صدای گوشیش بلند میشه و به اجبار
با لبخندی عذرخواهی میکنه و ازمون فاصله میگیره
کمی بعد بهراد فنجونی که محکم توی دستام گرفتم رو از بین انگشتام بیرون میکشه.
- پاشو یه خورده قدم بزنیم!
- نمیخوام.
- پاشو!
- سردمه بهراد...
ماریا حین صحبت نگاهش به ماست و بهراد اصرار میکنه.

1403/10/13 23:44

پارت 324
به سمت رخت آویز کنار در ورودی میرم و با دادن پالتوی بهراد به دستش ختم کلام رو اعلام میکنم.
- ممنون ازتون خاله، اما متاسفانه ما حتما باید به
اسکان برگردیم چون برنامه ای غیر این برای امشب نداشتیم و بهراد میدونه که من اصلا دوست ندارم
چیزی خارج از برنامه هام اتفاق بیفته.
ماریا با لبخندی تسلیم میشه.
- باشه! هرجور راحتین.
با تشکر ازش به سمت در میریم که ماریا هردومون رو
مخاطب قرار میده:
- بچه ها؟ در مورد رسمی کردن رابطه تون فکر کردین؟
بهراد با لبخند دستیش رو دور شونه ام قلاب میکنه.
- من که از روز اول به تصمیمم مطمئن بودم، اگه این
مدت به رسمی کردنش اصراری نداشتم بخاطر این بود که زلال هم فکراش رو بکنه و تصمیمش رو بگیره و...
با لبخند نگاهم میکنه.
- و بعد یک سال ناز کردن بالاخره اعلام کرد که موافقه!
- چی؟
چهره ی جا خورده ی هامون و صدای بلندش باعث میشه همه ی نگاه ها به سمتش برگرده. اما خودش
فقط نگاه پر از سوالش رو به من دوخته!
نمیدونم اون نگاه از چیه اما هرچی که هست نادیده
میگیرمش...
ماریا با لبخند چند قدم جلو میاد.
- وای چقدر عالی! خیلی خوشحالم براتون عزیزای
دلم. پس یه شماره ای چیزی میدین به من برای
هماهنگی با خانواده ی زلال؟

احساس میکنم تموم وجودم یخ میزنه. دهنم مزه ی
زهر به خودش میگیره. خانواده؟ خانواده ی من؟
بهراد با لبخند سر تکون میده.
- اینقدر عجله نکن! یه سری صحبت های من و زلال
هنوز مونده، اول باید در مورد اونا به تفاهم برسیم و بعد شما زحمتش رو بکشین

بعد از خداحافظی سوار ماشین میشیم و از خونه بیرون میریم.
- داری میری اسکان؟
- چطور؟
کمی بیشتر توی صندلی فرو میرم و جواب میدم
- حوصلهی اسکان و تنهایی رو ندارم، میشه یه کمی
توی شهر بمونیم؟
- آره چرا که نه؟! اتفاقا میخواستم باهات حرف بزنم. خب کجا بریم؟
به شهر خلوت و آروم نگاه میکنم.
- نمیدونم! بریم جایی که فضای باز باشه. یه جایی
مثل پارک...
- سردت نیست؟ امسال هوا خیلی زود سرد شده.
- نه خوبه! سردم شد برمیگردیم توی ماشین.
بعد از چند دقیقه کنار یه پارک نسبتا بزرگ نگه میداره و با هم وارد پارک میشیم. بین صندلی های
سیمانی پارک توی ظرف حلبی با تیکه های چوب وتخته آتیشی روشنه که احتمال میدم برای کارگرهای
شهرداری باشه.

روی صندلی سرد میشینم و عین جوجه ها از سرما
توی خودشون جمع میشم دستام رو نزدیک آتیش
میبرم.
- سردته؟
- نه خوبه، دوستش دارم.
چند ثانیه خیره نگاهم میکنه و چین گوشهی چشمای
سیاهش مشخص میشه. بدون حرفی کتش رو در میاره و روی شونه هام میذاره.
- بردار، خودت سردت میشه.

1403/10/14 12:20

#پارت331
سرجام می ایستم به سمتش برمیگردم و مستقیم تو
چشماش نگاه میکنم.
- چه انتقامی هامون؟ این توهّم چیه؟
فقط نگاهم میکنه و باعث میشه برعکس چند
لحظه ی پیش که قصد فرار از کنارش رو داشتم حالا رو
در رو و سینه به سینه ش بایستم .و ازش جواب بخوام
- حرف بزن! مگه ادعا نمیکنی که داری جلوی من رو
میگیری که خودم رو نابود نکنم؟ حرف بزنم بگو چرا
کسی که دوستش دارم و دوستم داره باید انتقام تو رو
از من بگیره؟ تو چه گندی زدی که بهراد انتقامش رو
از من بگیره؟
بی اراده روی سینه ش میکوبم.
- بگو! چرا ساکتی؟ چرا خفه شدی هامون؟ دلیل این
مزخرف بافتنت چیه؟ مگه تا چند لحظه ی پیش سینه
سپر نکردی که اشتباه نکنم؟ حالا حرف بزن! قانعم کن
که این ...اشتباهه
سکوتش باعث میشه با پوزخندی بی توجه بهش به
سالن برم و قرصام رو میخورم. همیشه همین بود
برای اینکه به هدفش برسه همه چیز رو له میکرد مهم
نبود چی میشه فقط میخواست به هدفش برسه
برای اینکه با هامون روبرو نباشم به اتاق خودم و بهراد
میرم.
وسایلی که بیشترش رو به خاطر حال من بهراد
خودش تنها انتخاب کرده و خریده بود توی اتاق چیده
شده. اتاق قشنگی شده، کامل و آماده
به سلیقه ی بهراد نمیتونم هیچ ایرادی بگیرم . ست
رنگی بنفش ارکیده ی سیر و سوسنی و سفید اونقدر
انرژی مثبتی توی اتاق ایجاد کرده که وقت وارد شدن
انگار از دنیایی به دنیای دیگه وارد میشم .
پاتختی، میز مطالعه، میز توالت تخت رو سفید انتخاب کرده. کاغذ دیواری های خطی سوسنی و سفید باملحفه ها و بالشت، تابلوهای روی دیوار پرده و حتی دو مبل تک نفره ی انتهای اتاق که نزدیک شومینه چیده شدن هماهنگی عجیبی داره
کیفم رو توی کمد جابه جا میکنم و قبل اینکه در اتاق
رو باز کنم صدایی میشنوم. مطمئن که صدای بحث و
دعوای هامون و بهراده که سعی دارن آروم حرف بزنن
کمی جلوتر میرم تا صداشون واضح تر به گوشم برسه
صدای بهراد به گوشم میرسه:
- به تو ربطی !نداره
- دقیقا به من ربط داره! بهراد اون فکری که توی
سرته پوچه، اشتباهه
- پس برو پی کارت هامون اینقدر به زندگی من نپیچ !
- !بهراد... زلال نه
بهراد پُرتمسخر ادامه میده:

1403/10/14 19:42

#پارت332
- تو که میگی ...اشتباهه
- الان هم میگم اشتباهه! بخاطر مشکلت با من، زلال
رو وسط نکش
- هنوزم ...
هامون عصبی حرفش رو قطع میکنه.
- ...نه... نه
- برام مهم نیست اما هامون نزدیک زلال نبینمت ...
- تظاهر نکن که زلال رو دوست داری !
- تو فکر کن که دارم تظاهر میکنم !
- بهراد... دنیا رو با زلال تلافی نکن مشکل تو با منه
بیا ...بزن، بکُش... اما زلال نه، تو رو به
- به چی؟ هان؟ بین منو تو هیچی نمونده که حتی
بخوای منو بهش قسم بدی!
- بین من و تو تا ابد چیزی هست! حتی اگر کتمانش
کنی، حتی اگر با کلمه ها عوضش کنی اما نمیشه
بهراد... نمیتونی واقعیت رو عوض کنی !
صدای دیگه ای نمیاد و من بیشتر از قبل غرق توی
داستان غیرقابل فهم بین اون دوتا میشم.
فکرشم نمیکردم! اگر میدونستم زودتر این پروژه رو
راه مینداختم.
خاله ماریا با خنده با استاد بازرگان نگاه میکنه.
- واقعا؟
-آره! حتی الان هم باورم نمیشه که اومدم تا شاهد
!عقد زلال و بهراد باشم
عاقد خاله ماریا رو مخاطب قرار میده:
-خانوم! لطفا شناسنامه ی شاهدها رو بدین . دو تا
!شاهد مرد لازمه یا به اعزای هر مرد دوتا زن
استاد با لبخند به من که کنار بهراد روی صندلی
نشستم نگاه میکنه و از توی کیف قهوهدای رنگش
شناسنامه اش رو روی میز میذاره و مرد پشت میز
مشغول یادداشت اطلاعات شناسنامه ی استاد توی
دفتر بزرگی میشه که قبل از این من و بهراد با
راهنمایش جاهایی که لازم بود رو چندین باز امضا
کرده بودیم.
مرد سوال میپرسه:
- شاهد بعدی کیه؟
ماریا با کنجکاوی به دفتر مرد نگاه میکنه و جواب
میده:
- راستش دوست دارم هامون شاهد عقد بهراد و زلال
باشه! هر چی ...نباشه
عاقد حرفش رو قطع میکنه.
-خانوم زودتر لطفاً! من باید چندجایی برم، بنده های
خدا منتظرن
میتونم زیر چشمی هامون رو ببینم. انتهای سالن
ایستاده و نگاهمون میکنه به من و بهرادی کنار هم
جلوی سفرهی عقد توی محضر نشستیم.
یه سفره ی عقد بزرگ و مجلل که تمامی وسایل روی
ستون های کوتاه تزیینی چیده شده و با نورپردازی
قشنگی همه چیز رویایی به نظر میرسه.

1403/10/14 19:48

#پارت334
برای بار آخر به من و بهراد نگاه میکنه . چشماش رو
میبنده و آروم شناسنامه رو روی میز رها میکنه.
کمی که میگذره عاقد شروع میکنه.
- آقا داماد لطفاً برید سرجاتون که شروع کنیم.
استاد با لبخند دست روی شونه ی بهراد میذاره.
- برو شاه داماد
بهراد لبخند میزنه و چند قدمی به سمتم میاد اما
هامون دستش رو میکشه. بهراد به سمتش برمیگرده .
اما فقط به هم نگاه میکنن...
خیره و چشم توی چشم
بهراد خشک و بی احساس و هامون نمیدونم چی
توی نگاهشه! اما فقط نگاه میکنه و به اندازه ی چند
کلمه ی کوتاه لباش تکون میخوره.
بدون اینکه دیگران متوجه بشن بهراد دستش رو از
توی دست هامون بیرون میکشه و کنارم روی صندلی
میشینه.
بدون اینکه دیگران متوجه بشن بهراد دستش رو از
توی دست هامون بیرون میکشه و کنارم روی صندلی
میشینه و عاقد شروع میکنه:
- - بسم الله الرحمن الرحیم قال رسول الله ـ صلی
الله علیه و آله ـ : النکاح سنتی فمن رغب *** سنتی
فلیس منی
بهراد خم میشه و قرآن رو از روی رحل برمیداره و
بعد از بوسیدن به دستم میده. چشم میبندم و قرآن
رو باز میکنم.
- دوشیزه ی محترمه زلال موحد، فرزند مرحوم یاسر
موحد ....
جا خوردن هامون رو میبینم.
- آیا به بنده وکالت میدهید که شما را با مهریه و
صداق معلوم یک جلد کلام الله مجید یک جفت آینه
و شمعدان، سه شاخه گل مریم و صد سکه ی تمام بهارآزادی به عقد ماه داماد آقای ...بهراد ستوده فرزند
چشمام روی کلمات و آیات میچرخه اما هنوز چهره ی
متعجب هامون که با فهمیدن مرگ پدرم شوکه شده
جلوی چشمامه. حتی روحش خبر نداره که چه جوری
آتیش به زندگیم انداخته.
خبر نداره که همه ی عزیزام رو ازم گرفته خودش
خبر نداره باعث جون دادن تک تک اعزای خانوده ام
...شده! خودش خبر نداره که مسبب مرگ خانوادمه
با جعبه ی مخملی سبز رنگی که بهراد به سمتم
میگیره به خودم میام. ست ظریف و چشم نواز طلای
سفید زیر نور میدرخشه.
صدای آروم و زمزمه وار بهراد مجبورم میکنه نگاهش کنم.
- نمیخوایش؟
- برای چیه؟
چین کنار چشمای سیاهش ظاهر میشه . برعکس
احساسی که هامون بهم میده شب چشمای بهراد
.آرومه! آروم و غرق در آرامش
- زیر لفظی شماست، برای اینکه جواب عاقد رو بدی!
اصلا حواسم نبود! این یعنی عاقد چند بار ازم جواب
خواسته بود و من متوجه نبودم. دستم رو آروم جلو
میبرم و جعبه رو میگیرم .
و بار دیگه صدای عاقد توی سالن میپیچه:
- خب دخترم برای بار سوم و آخرین بار میپرسم :
عروس خانوم آیا به بنده وکالت میدهید شما را با...

1403/10/14 20:01

پارت 339
با هر جملهای که میگن بیشتر احساس خفگی پیدا
میکنم نسبت به این بازی که بدون شناخت از مهره ها
و قواعدش وارد اون شدم.
من فکر میکردم میدونم دارم چیکار میکنم و به کجا میرم اما فقط چند ساعت گذشته که فهمیدم
هیچی از بازیای که بهراد شروع کرده نمیدونم...
با تموم شدن کارها ماریا و اسکای مشغول تماشای
تلوزیون میشن و من تنها چیزی که میخوام اینه که تنها باشم تا بتونم کمی فکر کنم.

به طبقه ی بالا میرم و قبل اینکه در اتاقمون رو باز کنم صدای باز شدن در اتاق روبرویی رو میشنوم،
میدونم که اتاق هامونه و به سمتش برمیگردم...
هامون توی چهارچوب در ایستاده و فقط نگاهم میکنه. حرفی برای گفتن ندارم اما اون خودش به
حرف میاد، آروم و خسته...
- خواستم جلوت رو بگیرم! هرکاری میشد کردم تا مانعت بشم، تا از بهراد دورت کنم. اما شروعش کردی
زلال! این جهنم رو راه انداختی اما امیدوارم خودت توی این آتیش نسوزی...

- چی میخونی در گوشش؟
بهرادی که نمیدونم کی به طبقه ی بالا اومده به سمتمون میاد.
- میخوای منو خراب کنی؟ اونم کی؟ تو؟!

هامون فقط نگاهش میکنه و بهراد نزدیکم میشه در
حالی که دستش رو دور شونه ام میذاره ادامه میده:
- برو هامون! نذار دهن باز کنم و چیزهایی بگم که دلم
نمیخواد در موردت بدونه! دیگه نزدیک زنم نبینمت
داداش کوچیکه!
هامون حرفی نمیزنه اما خشم رو توی چشماش
میبینم. نگاهش رو به سختی از من و بهراد جدا میکنه و به اتاقش برمیگرده و در رو محکم به هم میکوبه. با فشار دست بهراد وارد اتاق میشیم.
اتاقی
که قرار بود از این به بعد رو اینجا ادامه بدیم.
با بسته شدن در اتاق به سمتش برمیگردم
- تو و هامون...
حرفم رو قطع میکنه.
- آره... مگه نمیدونستی؟
- از کجا باید میدونستم؟
- نمیدونم! پویان، مهتا، اسکای، خاله!
- نه! شاید هم گفتن و من فکر کردم که این فقط یه
لفظ برای صمیمی بودن شماست.
- متوجه شدم که جا خوردی!
- ولی... تو باید اینو به من میگفتی!
به سمت کمد میره و حوله اش رو بیرون میاره و با اخم
نگاهم میکنه.
- چی رو باید بهت میگفتم؟
نسبتی که اگه به من بود الان از همه جا پاکش میکردم؟
آروم روی تخت میشینم.
-به هر حال باید بهم میگفتی!
چشم میبنده، با نفس عمیقی که میکشه به سمتم
میاد و جلوی پاهام روی زانوهاش خم میشه.
- باشه، حق با توئه! حتی اگر فکر میکردم میدونی
هم باید بهت میگفتم اما امیدوارم که درک کنی هیچ
علاقهای به صحبت در موردش ندارم. باشه؟ این جزو همون گذشته ست که بهت گفته بودم دلم نمیخواد به یاد بیارمش.
توی چشماش نگاه میکنم. هنوز هم شب چشماش آرومه اما اینبار کمی هم غمگین!

1403/10/14 21:24

پارت 341
_یادته بهم گفتی مهتا
برای تو مرده؟
-اون فرق داشت...
-چه فرقی؟
-بهراد تو به من دروغ گفتی!
-مثل تو که بهم نگفته بودی خانواده ات فوت کردن!
همیشه همینه، بهترین جواب ممکن رو داره تا نتونم ادامه بدم. انگار که به خوبی میدونه که میخوام چی
بگم و ساعت ها به جوابی که میخواد بهم بده فکر کرده تا حرفی باقی نمونه.
حوله رو بی هدف روی موهاش تکون میده.
- تازه زندگیشون رنگ و بوی آسایش و پیشرفت گرفته بود که من هم به دنیا اومدم! مادرم فکر میکردخوشبختترین زن روی زمینه. یه بچهی سالم، یه
همسر موفق و یه زندگی که هر روز بیشتر پیشرفت
میکرد! تا اینجا رو قبال هم بهت گفته بودم...
سرم رو به نشونه تایید تکون میدم. میتونم حس کنم
که گفتن این حرفها چقدر براش سخته اما نمیتونم
کاری کنم، اون باید اینها رو زودتر میگفت.
- اما زیاد نگذشت که همایون توی موفقیتهای
پشت هم، خودش رو گم کرد. دست از خونه و زندگی
کشید، دیگه مادرم رو نمیدید! بهونهش هم شده بود
که مادرم یه زن روستایی و عقب افتادهست که با اینکه
اون آوردتش توی شهر و اجتماع مثل پاپتیها رفتار
میکنه. چون مادرم حاضر نبود با لباسایی که مد نظر همایونه به مهمونیاشون بره و با مردای غریبه صمیمی
بشه و باهاشون مشروب بخوره و...
حوله رو روی موهاش رها میکنه و با تکیه به مبل به من نگاه میکنه.
- اعتقادهای مامان که همایون مخالفشون بود باعث
میشد اون بیشتر از من و مامان فاصله بگیره و غرق مهمونی و جشن و پارتی و دخترا و زنهای رنگارنگ بشه. مخصوصا وقتی پاش به پروژههای اون ور آب باز شد.
به موکت پرز بلند یاسی زیر پاهامون خیره میشه، با
انگشت پا با ریشه های بلند بازی میکنه و با کمی
مکث ادامه میده.
- من چهار پنج سالم بود که همایون بعد یه سفرخارج
از کشور که چند ماه طول کشیده بود برگشت، اما تنها
نبود... یه زن و یه نوزاد هم همراهش بودن!
متعجب نگاهش میکنم که سر تکون میده.
- خاله ماریا مدیر برنامههای رئیس شرکتی بود که همایون باهاشون همکاری میکرد. اون هم نمیدونست
همایون متاهله دقیق یادم نمیاد! خاله که هامون رو حامله شد با هم ازدواج کردن و با بدنیا اومدن هامون،
همایون اونها رو آورد ایران چون تازه شرکتش توی
ایران رو تاسیس کرده بود و دیگه فرصت رفت و آمد زیادی نداشت.
همایون از چشم مادرم افتاده بود اما این دلیلی نمیشد که مادرم با این کار همایون و
حقیقتی که باهاش روبرو شد نشکنه!

1403/10/14 21:43

پارت 345
- خب اینکه امکان نداره! چجور من و تو با وجود اون
همه قرارداد میتونیم این کار رو کنیم؟
آروم میخنده و سر تکون میده.
- دقیقاً به همین جا فکر نکردی که متوجه اصرارش برای دور کردن ما از هم نشدی! نه اینکه ما با دستای خودمون از بازی حذفش کنیم، بلکه اون میترسه ما
مجبورش کنیم که خودش از بازی عقب بکشه!

کمی از دمنوش خوش عطرش میخورم، عطرش فوق العاده ست. برق چشماش باعث میشه فنجون رو
پایین بیارم و مشکوک نگاهش کنم.
ـ تو دقیقا چنین قصدی داری؟
اخماش توی هم میره و اما هنوز لبخند روی لباشه.
- به نظرت ما تا اینجا پیش اومدیم که فقط اون رو از
پروژه بندازیم بیرون و یه ضرر چند میلیاری بهش بزنیم؟
متعجب نگاهش میکنم.
- پس چی؟!
- واقعا زلال؟! فکر کردی اون هامون مغرور و از خود راضی فقط برای جلوگیری از یه ضرر چند میلیاری
اینطور به همه چیز چنگ میندازه تا من و تو کنار هم نمونیم؟
مبهوت نگاهش میکنم.
- چی توی سرته بهراد؟
آروم به بینیم ضربه میزنه و میخنده.
- یه کاری میکنیم که با دستای خودش هرچی که داره رو تقدیم کنه.
کمی دیگه از دمنوشم میخورم و دو به شک نگاهش میکنم.
- به نظرت اینکار رو میکنه؟
- اگر به قدرت ما برای انجام اینکار اطمینان نداشت اینطور به هول و ولا میفتاد؟
- چطور میخوای این کار رو بکنی؟
سری تکون میده و فنجون خالیش رو روی پاتختی
میذاره.
- اگر به پای پیچوندن نمیذاری این رو بذار به عهده ی
خودم!
- چرا بهم نمیگی چی توی سرته؟
- چون خودم هم هنوز دقیقش رو نمیدونم، ممکنه برنامه م عوض بشه.
- قبول اما...
- اما؟
کمی دیگه از دمنوشم میخورم.
- هامون فکر میکنه تو قراره انتقام...
نگاهش میکنم و با احتیاط ادامه میدم:
- انتقام دنیا رو ازش بگیری! یعنی یه چند باری این رو به زبون آورد.
- اون اینطور فکر نمیکنه، میخواد که تو اینطور فکر کنی! معلومه که وقتی فهمیده چی توی سر ماست آروم نمیشینه. شروع کرده به ضد حمله! مطمئنه
نمیتونه بین ما رو خراب کنه، میخواد خودمون بین
خودمون رو خراب کنیم. میخواد تو رو بترسونه تا از
من فرار کنی...
با چشمایی باریک نگاهم میکنه.
- تموم حرفاش رو به یاد بیار! ببین غیر اینه؟! تا به حال به غیر از اینکه تهدیدت کنه یا بهت هشدار بده که از من فرار کنی کاری کرده؟ دلیلی آورده؟
چیزی نمیگم اما میدونم حق با اونه! من به تک تک
حرفهای هامون فکر کرده بودم و حرفهایی که گاهی
یه ترس به دلم مینداخت و حالا...

1403/10/14 22:07

#پارت353
از اون داشته باشم که منو بهش وصل کنه! هیچی...
غمگین لبخند میزنه و آروم ادامه میده:
- همونطور که اون نمیخواست اثری از من و مادرم
توی زندگیش باشه ...
از این لحن آروم و غمگینش غصه م میگیره من به
محکم و جدی بودنش عادت کردم دیدن این تصویر ازبهراد برام دردناکه دست دراز و قاشقم رو از برنج پر میکنه بازم چشماش برای من آروم و مهربونه و شاید شرمنده! وقاشق رو به سمت دهنم میاره.
- قول میدم دیگه بخاطر عصبانیت خودم سرت داد
نزنم! تو هم قول بده دیگه بخاطر عصبانیت من خودت رو اذیت نکنی، ...باشه؟!
حالا غذات رو کامل بخور...
نگاهم از چشماش جدا نمیشه! از چشمایی که
احساس آشنا بودن شرمندگیش منو به مرز جنون
میرسونه!
دیگه حرفی نمیزنیم ...نه من و نه اون
ساعت نزدیک به دو شبه و ما هر دو اونقدر درگیر
کارها شده بودیم که متوجه گذر زمان نشدم! بهراد در
حال تماشای تلوزیون روی کاناپه خوابش برده و من
هم با لپ تاپم سرگرمم .‌‌...
باد سردی که از سمت تراس میاد بی اراده منو به سمت خودش میکشه.
در تراس کمی بازه، میخوام در رو ببندم اما سکوت
شهر و سیاهی و سرمای شب مجبورم میکنه به تراس
برم کمی کنار حفاظ میایستم به شهر نگاه میکنم و
روی یکی از صندلی ها میشینم.
آسمون تاریکه فقط ماه وسطش نقره رنگ میدرخشه.
حس غریبی دارم، مثل خاطراتی که نمیخواستم
مرورش کنم اما قولی که به بهراد دادم مجبورم میکنه
همه چیز رو بهیاد بیارم.
○●◎◎●◎○●◎○●◎○●◎◎●◎●◎○
- تو تنها باشی نمیترسی مادر؟
به اون قصر بزرگ و تاریکی هوا نگاه کردم و خیلی
راحت دروغ گفتم
- ...نه
- پس من زانیار رو میبرم یه بستنی براش بخرم تا
بیشتر از این به لج نکرده! خودم یه هوایی بخورم
نفسم دیگه بالا نمیاد ...
چیزی نمیگم و فقط منتظر موندم تا برن. از پنجره به
رفتنشون نگاه کردم و به محض اینکه در حیاط بسته
شد مور مور شدن بازوهای برهنه م رو حس کردم
برعکس چیزی که گفتم، بودن توی اون عمارت بزرگ
اون هم تنها وحشتناک بود.....

1403/10/14 23:14

#پارت354
حس میکردم کسی داره از روی پله ها پشت راهرو
پشت مبل، پشت پرده و پنجره ها نگاهم میکنه ...
بیشتر از این اونجا نموندم و با سرعت به سمت
سرویس بهداشتی دوییدم و در رو بستم. دستشویی
حتی از اتاق دخمه ی من و زانیار بزرگتر بود، اما بی
شک توی اون فضا کمتر میترسیدم.
به دیوار تکیه دادم و کمی که حالم بهتر شد
جوهرنمک رو روی سرامیکها و کاشیهای خوش طرح
کف و دیواره ی سرویس بهداشتی ریختم و مشغول
شستن شدم .
نفسم از گاز و بوی اسید بند اومده بود و احساس
میکردم که پوست دستام از خارش داره کنده میشه
اما میترسیدم در دستشویی رو باز کنم !
وقتی کارم تموم شد نگاهی به سرویس انداختم
بی اغراق همه چیز از تمیزی برق میزد. با صدای بلند
بسته شدن در خونه مطمئن شدم مامان و زانیار
برگشتن و شاکی ازینکه چرا اینقدر در رو محکم
بستن به سمت در رفتم و خواستم بازش کنم که
همه چیز تاریک شد توی اون محیط بسته و تاریک
حتی دستای خودم رو هم نمیدیدم!
برق رفته بود و من تا حد مرگ از تاریکی میترسیدم...
با سرعت قفل دستشویی رو باز کردم و بیرون .اومدم
تاریکی سالن خونه دست کمی از فضای تاریک
دستشویی نداشت. با نور خیلی کمی که از پنجره ها
میومد همه چیز انگار موجودات ترسناکی بودن که به
سمتم میومدن.
ناخواسته جیغ زدم و از روی حافظه م به سمت در
ورودی که توی ذهنم مونده بود دوییدم . با سرعت
میدوییدم که پاهام به چیزی گیر کرد و با درد روی
زمین افتادم .
حواسم به سه پله ای که سالن رو از هال جدا میکرد
نبود و روی اونا به زمین افتادم ...
دردی توی زانوم پیچید از درد ناله کوتاهی کردم ولی
با دیدن اون سایه هایی که به سمت میومدن با همون درد به سمت در دوییدم. این بار هم چیزی نگذشت که به چیزی برخورد کردم
اما این بار تشخیص اینکه چیزی که بهش خورده بودم
مامانه زیاد سخت نبود.
قبل اینکه بیفتم روی زمین محکم از ترس بغلش کردم
و دستای مامان هم دور کمرم پیچید و از شدت ترس
شروع کردم تند تند حرف زدن :
- وای مامان سکته کردم! همین پیش پای تو برق
رفت، همه جا تاریک بود، حتی دستای خودم رو هم
نمیدیدم. بخدا قلبم داشت درمیومد از دهنم. ترسیدم
مامان شانس آورم همین که اومدین برق رفت وگرنه
تا شما بیاین من مرده بودم از ترس! ببین چقدر سالن
توی تاریکی ترسناکه ...
و با نفس نفسی که میزدم سعی کردم بغض و لرزش
صدام رو مخفی کنم تا مامان از اینکه تنهام گذاشته
شرمنده نشه امامامان سکوت کرده بود!

1403/10/14 23:23

#پارت355
- برای زانیار بستنی خریدی؟ واسه همین صداش در
نمیاد؟! کجاست مونده توی حیاط؟ مامان بچه ست
اینقدر اذیتش نکن! نمیفهمه که پول نداری، وقتی با
یه بستنی اینطوری ساکت میشه بذار بشه! بخاطر
قلبش که نه میذاری بدوئه، نه میذاری بازی کنه! خو
آدم بزرگ هم حوصله ش سر میره چه برسه به یه پسر
بچه ی شیش هفت ساله ...
مامان چیزی نمی گفت میدونم ناراحت شده. شاید بد
حرف زده بودم، حق داشت اگر انتظار داشت درکش
کنم و سعی کردم بحث رو عوض کنم.
- مامان بیا ببین دستشویی رو چیکارکردم یه
جوری تمیزش کردم که میشه به جای سالن
غذاخوری ازش استفاده کرد ....
و بلند و از ته دل خندیدم از اون خنده هام که خودش
و حتی آیسا و مهتا میگفتن دل هرکسی رو
میلرزونه ...
- فکر کنم خانوم از دستشویی بیشتر از همه جا
خوشش بیاد .یعنی یه جوری تمیزش کردم برق میزنه !
مامان واقعنی برق میزنه ها! راستی اگر پرسید بگو
دستشویی رو دخترم زلال تمیز کرده. واااااااای مامان
باورت نمیشه دستشویی سالن پایین از اتاق منو و
زانیار !هم بزرگتره سعی کردم توی تاریکی کمی به اطرافم نگاه کنم
وقتی که توی بغلش بودم دیگه خبری از اون سایه ها
نبود.
سرم رو روی سینه اش گذاشتم و کمی خودم رو لوس
کردم .
- مامان میگم... میشه وقتی خانوم پول نظافت اینجا
رو دادیه خرده به من پول بدی؟ آخه چند وقت دیگه
تولد مهتائه ولی !من اصلا پول ندارم و با شوخی
ادامه دادم :
- اصلا پول دستشویی که شستم رو بده، دیگه چیزی
نمیخوام ...
خندیدم و و منتظر شدم که دعوام کنه! همیشه از این
جمله بدش میومد و خوب میدونستم که جواب چیه !
میدونستم الان با لحنی شاکی به حرف میاد و میگه:
_تا حالا شده چیزی بخوای و بهت ندم؟
اما !دعوام نکردیعنی هیچی نگفت. از وقتی اومده بود
هیچی نگفته ....
- مامان؟
سرم رو از روی سینه اش برداشتم و سعی کردم توی
اون تاریکی نگاهش کنم انگار مغزم تازه فعال شده
بود !
بوی عطری که توی بینیم بود .....

1403/10/14 23:31

#پارت356
گرمی آغوشش ....
صدای نفس هاش ...
حتی فشار دست پشت کمرم که هر لحظه بیشتر
میشد ...
هیچکدوم !مال مامان نبود
مانتوی قدیمی و زبر مامان هیچوقت به اندازه ی اون
لحظه نرم نبود !
مامان قبل رفتن بوی مواد شوینده میداد اما اون بوی
عطر میداد؛ یه عطری که حتی بوش هم تنم رو به لرز
مینداخت ...
سرم روی سینه ش بود اما، مادر من یه زنه! قفسه ی
سینه ش به اندازه ی یه مرد ستبر نیست ...
دستم آروم به سمت صورتش رفت و روی گونه ش
نشست !
اما این ته ریش بوی عطر، صدای نفسها، اینا ....
برق وصل شد ....
همه جا مثل قبل روشن شد اما تصویر رو به روی
چشمای من از تاریکی قبل اومدن برق هم تاریکتر
بود !
همیشه برام سوال بود که تا حالا کسی چشمایی
سیاه تر از شب چشمای مغرورش دیده؟!
خشک شده بودم ...
انگار جون از تموم اعضای بدنم رفته بود بجز چشمام
که فقط میدید و میدید و میدید ...
حتی قدرت هضم اون لحظه رو نداشتم چه برسه به
فکری برای عکس العمل !
نگاهش میکردم و نگاهم میکرد...
چشماش بین چشمام و تمام اعضای صورتم در گردش
بود و من حتی نمیتونستم نگاهم رو به سمت بقیه ی
اعضای صورتش حرکت بدم تا مطمئن شم از این
حدس تلخ و بیرحمانه...
اگر میگفتم قلبم از حرکت ایستاده بود دروغ نبود!
تموم ماهیچه هام چوب شده بودن. برق چشماش و
پوزخندش منو به خودم آورد
- به به... خانوم زلال موحد! افتخار دادین ! شما کجا؟
اینجا کجا؟
نگاهش کردم! من هنوز به حقیقت روبروم شک
داشتم ....
نه! این یه دروغه... احتمالا دارم خواب میبینم یا یه
کابوس ....
،آره !آره یه کابوسه و من الان بایه جیغ از خواب بیدار
میشم . مامان برام یه لیوان آب میاره و آرومم
میکنه...
حتما اینقدر بهش فکر کردم که دارم خوابش رو
میبینم. آره... این یه کابوس مسخره ست که من الان
ازش بیدار میشم.
- چرا خشکت زده؟یعنی باور کنم زلزله ی حاضرجواب
زبونش بند اومده؟ راستی خیلی خوش اومدی! کلبه ی
درویشی ما رو مزین کردین زلال خانوم ....
و با دست به سمت سالن پذیرایی اشاره کرد
- بفرمایید خواهش میکنم ...
و با دستی که هنوز پشت کمرم قرار داشت منو به
سمت سالن پذیرایی همراهی کرد. امایک دفعه از
حرکت ایستاد و دستی توی موهاش کشید.
- ببخشید ولی من یه چیزی رو نفهمیدم! تو... دقیقا
گفتی داشتی چیکار میکردی؟
و زل زد توی چشمام و با پوزخند و لحن
تمسخرآمیزی ادامه داد :
- دستشویی میشستی؟ آره؟
و سرش پایین انداخت و جوری که انگار داشت با
خودش حرف میزد و چیزی رو برای خودش توضیح
میداد تکرار کرد :
- دستشویی میشستی! دستشویی؟!!؟!؟!؟!؟
سرش !رو بالا آورد و با خنده نگاهم کرد
- پس کُلفت جدیدی که قرار بود بیاد تویی!

1403/10/14 23:40

#پارت357
و با خنده نگاه گذرایی به خونه انداخت و ناباور خندید
- آیسا یا حتی اگر مهتا رو با اون همه فیس و افاده
اینجا برای کلفتی میدیدم اینقدر شوکه نمیشدم که
تو رو دیدم! آخه زلال؟! زلال موحد؟ همون زلزله ی
مغرور حاضرجواب، کلفت خونه ی منه؟
چند قدم ازم فاصله گرفت و ناباورانه خندید...
توی سکوت و با دقت نگاهم کرد و خریدارانه لبخند
زد !
آروم دورم چرخید... مثل شیری که میخواد طعمه ش
رو برانداز کنه...
طعمه ای که از ترس دیدن شکارچی بیرحمش جونی
برای تکون خوردن توی تنش نموند بود
شکارچی بیرحمی که حتی صبر نمیکرد نفسی که از
شوک توی سینه م حبس شده بود خارج بشه ...
هامون؟! نه، خدایا نه! این اصلا منصفانه نیست....
درست پشتم ایستاد. انگشتش نوازشوار روی بازوی
لختم حرکت کرد و صدای بمش زیر گوشم طوری که
لباش با لاله ی گوشم برخورد میکرد :پخش شد
- توی بد بازی ای افتادی کلفت کوچولو ...
چیزی نگفتم... هنوز هم شوکه بودم. هنوز هم امید
داشتم که حقیقت روبروم یه خیال باشه یه کابوس
تلخ....
قلبم شروع کرد به تپیدن! محکم تند سریع... طولی
نکشید که احساس کردم ممکنه هر آن سینه م رو
بشکافه و قلبم بیوفته بیرون ...
درد بدی که پیچید توی قفسه ی سینه م حتی نفسای
به شماره افتاده م رو دردناک میکرد اونقدر که حتی
دیگه نتونستم نفس بکشم
خونه شروع به چرخیدن دور سرم کردچشمام
سیاهی میرفت و زمین از زیر پاهام کشیده میشد.
لبام بی حس و لمس شده بود. احساس میکردم
دستام اونقدر سنگین شده که داره از بدنم جدا میشه
و روی زمین میفته.
دو طرف گیجگاهم تیر میکشید انگار هزار تا سوزن
رویکجا وارد گیجگاهم میکردن ...
بدترین اتفاقی که میتونست برام پیش !اومد" هامون
فهمیده بود"، اون هم توی خونه ی خودش
اون بی رحمتر از این حرف ها بود! حال بَدَم، نگاه
مبهوتم، نفسای سنگینم رو دید اما ادامه داد :
-مهتا و آیسا میدونن چیکاره ای؟
صدای قهقهه بلندش توی عمارت پیچید:
-وای خدا... مهتا میدونه با چه پولی میخواستی براش
کادو بخری؟ حساب کن بفهمه...
بلندتر از قبل خندید و بعد ساکت شد و خیره نگاهم
کرد ‌
- امایه چیزی توی کَتم نمیره ! تو با اون همه غرور
فقط یه کلفتی که دستشویی میشوره؟ ! پس اون همه غرورت از چی بود؟
به سرامیک زیر پاهاش خیره شد و سر تکون داد
حرکاتش عجیب بود، کلافگی و گیجی توی رفتارش
موج میزد. آروم سر بالا آورد و زل زد توی چشمام
- زلال؟! تو واقعا کلفت خونه ی مردمی؟
و با خنده به من نگاه کرد...

1403/10/14 23:47

پارت359
درستش میکنیم... انتقام این حالت رو ازش میگیریم،قوی باش زلال! قوی باش زلزله ی من...
**** **** **** ****
نگاهم به رفتن آدماییه که تا چند دقیقه ی پیش توی رقابت برای خرید واحدهای تجاری شهرک حتی خانواده خودشون رو هم نمیشناختن.
آدمایی که شاید لباس هاشون میتونست خیلیا رو گول بزنه!
بهراد بعد از بدرقه به اتاق کنفرانس برمیگرده، در رو میبنده و با رضایت و لبخند جذابی به من نگاه میکنه که بی حوصله سوال میپرسم:
-خوب پیش رفت؟
دستاش رو توی جیب شلوار جینش فرو میبره و آهسته به سمت من که دیگه کاملا روی میز کنفرانس نشستم میاد.
دستش رو دو طرف بدنم روی میز میذاره و با چشمایی که برق میزد کمی خم میشه تا هم قدم باشه.
-بهتر از اونی که فکرش رو میکردم...
-تموم شد؟
-نه! به منشی میگم قرار فردا رو کنسل کنه...
اونقدر نزدیکه که گرمای نفساش توی صورتم پخش میشه، نفسش از وقتی بهم قول داده دیگه بوی سیگارنمیده.
میل عجیبی برای فرو بردن دست توی
جوگندمی موهاش دارم اما جلوی خودم رو میگیرم و سعی میکنم حواسم خودم رو پرت کنم.
-برای چی؟ مگه فردا با مشتریای بازارچه سنتی قرار نداری؟
-دارم ولی...با این اوضاعی که من میبینم ذوق و علاقه ی این دلال ها و قیمت هایی که توی مزایده پیشنهاد میدن، داره یه چیزایی دست گیرم میشه!
-چی؟
-داره برای پروژه اتفاقای خیلی خوبی میوفته که ما خبر نداریم!
-مثلا؟
-صبرکن...
به سمت تلفن میره و دکمه ای رو فشار میده که صدای منشی توی سالن پخش میشه.
-بله آقای مهندس؟
-با مهندس بصیری تماس بگیرین و برام وصل کنین.
-چشم...
از روی میز پایین و به سمتش میرم.
-میخوای به منم بگی چیشده؟
-صبر کن، هر وقت مطمئن شدم بهت میگم،فعلا فقط صبر کن!
دوباره صدای منشی توی اتاق پیچید:
-مهندس بصیری پشت خط هستن!
-وصل کنین...
بعد چند ثانیه صدای مردی توی اتاق میپیچه:
-سلام مهندس ستوده!
-سلام بصیری.
-بفرمایید، با من کاری داشتین؟
-آره! گوش کن چی میگم ،در اسرع وقت برو شهرداری! یه سر و گوشی آب بده، با آشناهات کانالی چیزی بزن ببین اطراف پروژه ی مروارید شمال چه خبره!
مخصوصا ببین چه طرح هایی رو بی سر و صدا برای اجرا مد نظر دارن...

1403/10/15 03:27

پارت360
-چشم آقا... فرمایش دیگه ای نیست؟
-نه... فقط بصیری، خبرای دقیق و موثق میخوام!
-چشم، حتما!
تماس رو قطع میکنه و توی فکر فرو میره.
-ببینم، تو فکر میکنی شهرداری نزدیک به پروژه ی ما طرحی برای اجرا داره؟
-نمیدونم، باید صبر کنیم! الانم پاشو جمع کن بریم که تا برسیم خونه شده نُه شب! هم گشنمه هم خسته ام.
مغزم درد گرفت از بس با اینا سر و کله زدم.
*
*
*
با شتاب سرم که به سمت پایین افتاد از چرت بیدارمیشم.
به صفحه ی لپ تاپ چشم میدوزم، برای چندمین بار سعی میکنم گزارشی که روی صفحه بازه رو بخونم و خمیازه میکشم.
-خوابت میاد؟
با خمیازه ی بعدی دستی روی چشمام میکشم و در جواب بهراد که مشغول دیدن اخباره با سر جواب مثبت میدم.
-ساعت یک و نیم شبه! اون لپ تاپ رو بذار کنار و برو بخواب!
-نه... دارم گزارشی که پویان فرستاده رو میخونم.
-بعدا بخون...
-نمیشه! این چند روزی که از پروژه دور بودیم از همه چیز غافل شدم.
-نگران نباش، الان دیگه خود مهندس بازرگان بالا سر پروژه ست، همه چیز اونطوری که باید باشه پیش میره.
در حالی که به سختی سعی دارم حین صحبت با بهراد چشمام بسته نشه جواب میدم:
-میدونم ولی خیال خودم اینطوری راحـ...
خمیازه ی بعدی نمیذاره حرفم رو تکمیل کنم.
با چشمایی که از شدت خستگی و خواب میسوزه نگاهم رو به لپ تاپ میدوزم تا گزارش پویان رو تموم کنم.
چند خطی از گزارش میخونم اما مغزم اونقدر خستس که چیزی متوجه نمیشم و مجبور میشم دوباره از اول بخونم.
چشمام ناخودآگاه بسته و گردنم با ضرب به سمت پایین خم میشه و بار دیگه از خواب میپرم.
بهراد تلوزیون رو خاموش میکنه با خنده ای که نشون میده شاهد این چرت زدنای من بوده به سمتم میاد.
لپ تاپ رو از روی پاهام برمیداره، صفحه رو میبنده و قبل اینکه بتونم اعتراضی کنم روی هوا هستم.
من رو عین بچه ها روی کولش انداخته و راه میفته که باعث میشه آروم و خفه جیغ بزنم.
-بهراد! الان میفتم! منو بذار پایین... کجا میری؟
-جای دوری نمیریم! نترس...
-کارام نصفه مونده بهراد! باید تمومش کنم...
به اتاق میره، من رو روی تخت میذاره و قبل اینکه از تخت بیام پایین با فشار دستاش مجبورم میکنه بخوابم!

1403/10/15 03:32

پارت362
-رنگ به رو نداری دختر!لبات مثل گچ شده، فشارت افتاده! بیا یه آب قند برات درست کنم بیا بشین کنار زانیار تا پخش زمین نشدی...
با گرفتن دیوار کنار زانیار نشستم،مامان با آب قند به سمتم اومد و لیوان رو به دستم داد.
لیوان رو به لبم نزدیک و کمک کرد کمی از آب قند توی لیوان بخورم.
با اینکه لیوان از شدت خنکی آب بخار زده بود اما نسبت به دستای من گرمتره!
کمی دیگه از آب قند خوردم.
صدای پا باعث شد به سرعت سرم رو به سمت صدا برگردونم.
خودش بود...
از پله ها پایین اومد و به محض دیدن مامان راهش رو به سمت آشپزخونه کج کرد.
مامان با دیدنش دستپاچه شد.
-سلام آقا...
-سلام خانوم! خسته نباشید...
-سلامت باشین...
-من هامونم، پسر این خانواده!
-خدا حفظتون کنه...
-ممنون! اومدم بگم من دارم میرم بیرون، چیزی لازم دارید براتون تهیه کنم؟
-نه آقا خیلی ممنون!
-تعارف میکنید؟
-نه آقا...
دفترچه ی روی کانتر رو برداشت، چیزی یادداشت کرد و ادامه داد.
-این شماره ی منه، به هر حال هر چیزی نیاز داشتین خبرم کنین.
-در پناه خدا...
-با اجازه...
-اجازه ما هم دست شماست.
به سمت در خروجی رفت و فقط لحظه ی آخر دور از چشم همه چشمک پیروزمندانه ای بهم زد و رفت...
با صدای مامان از در بسته ی خونه چشم گرفتم.
-ماشاالله! چقدر مودب بود! خدا حفظش کنه...
فقط نگاهش کردم. چی میگفتم؟
-جای پسرمه! هزار الله اکبر چه قد و بالایی، چه چهره ای داشت.
همونطوری که ظرفای توی کابینت رو جابجا میکرد ادامه داد:
-خوشم اومد! آفرین...حتی یه نگاه هم به تو نکرد با خودم گفتم الان مثل این پسرای توی کوچه و خیابون زل میزنه به تو، ولی نه! معلومه که با شخصیته...

1403/10/15 03:47

پارت363
نمیخواستم مامان در موردش حرف بزنه. نمیخواستم حرفایی که به سختی جلوشون مقاومت کردم رو مامان
به زبون بیاره و بحث رو عوض کردم.
-چرا زانیار رو نمیشه با یه من عسل خورد؟
-سوپر مارکت بسته بود، چند جای دیگه هم سر زدیم اما خب بستنی که زانیار دوست داشت رو نداشتن...
زانیار با اخم به مامان نگاه کرد.
-دروغ نگو...
-زانیار؟! این چه طرز صحبت با مامانه؟
با ناراحتی و لب و لوچه آویزون نگاهم کرد.
_زلال آخه نمیدونی که! یه بستنی داشت
انقـــــــدر خوشگل بود کلی هم کاکائو داشت، تازه توش اسمارتیز داشت. اسماتیزهای زرد، سبز، آبی، قرمز...
و دوباره با اخم و دستای گره شده روی سینه اش به مامان نگاه کرد.
-اما هرچی گفتم مامان برام نخرید...
به مامان نگاه کردم که با ناراحتی توضیح داد:
- اون بستنی به اندازه ی ده تا بستنی کیم پولش بود!
زانیار در حالی که سعی داشت از روی صندلی پایه بلند پایین بیاد جواب داد:
-اصلا ای کاش به این آقاهه که پرسید چیزی نمیخوایین میگفتم برام از اونا بخره...
دست خودم نبود اما حرف زانیار بنزینی شد روی آتیش قلبم و ناخودآگاه تموم عصبانیتم رو فریاد زدم:
-زانیـــــــــــار ببند دهنتو...
لبای ورچیدش نشون میداد که چقدر دلش شکسته...
ای کاش اون هم میتونست ببینه چقدر دل و غرور خواهرش بعد کار هامون با این حرفش شکسته‌تر شد...
مامان به در بسته ی خونه نگاه کرد و به سمت من و زانیار برگشت و تشر زد.
-آروم زلال! تو هم بس کن زانیار! فردا رو که ازت نگرفتن این حرفی که زدی رو دیگه تکرار نکنی ها...
آبرومون رو جلوی اینا ببری! هرچند، اگرم میگفتی اینقدر با شخصیت بود که نه نمیورد...
میدونستم مامان ازش خوشش اومده شاید هرکسی به جای مامان بود با اولین رفتاری که هامون در مقابلش نشون داد همینقدر از ادب و شخصیتش خوشش میومد.
اگه یه جا مینشینم تموم فکرم میرفت به ساعتی قبل؛ که چطور هامون خردم کرد به اینکه توی چه شرایطی منو دید اینکه چطور با حرفاش غرورم رو له کرد.
اینکه تا اون لحظه هیچوقت اونقدر به مردن علاقه نداشتم...
به کمک مامان رفتم تا زودتر کارش تموم بشه و سریعتر از اون قصر جهنمی بیرون بریم ،قصری که در و دیوارش حرفای هامون رو برام تکرار میکرد.
برای صبح روز بعد کمی دیرتر به اون عمارت نفرین شده رفتیم مامان از خانوم خونه اجازه گرفته بود تا کمی به اوضاع خونه ی خودمون که دو روز پیش نقل
مکان کرده بودیم برسیم.

1403/10/15 03:53

پارت364
خونه که نه! دو تا اتاق تو در تو که بوی نم و رطوبت دیوارهای بَتونه کاری شدش حسابی توی ذوق میزد.
چیز خاصی برای زندگی نداشتیم پس جابجا کردن وسایل بیشتر از چند ساعت طول نکشید و به این
معنی بود که باز هم باید به عمارتی میرفتیم که توی زیبایی دست کمی از بهشت نداشت اما برای من جهنم مطلق بود...
تموم شب رو نخوابیدم و تموم مسیر رو توی اتوبوس فکر کردم من کار اشتباهی نکرده بودم...
به کسی هم دروغ نگفته بودم!
اگرم غرورم شکست توی خودم بود، هامون نبایدمیفهمید! اون همین رو میخواست که من رو بشکنه...
اما نمیدونست کسی که مقابلش ایستاده زلاله...
اگر از اینی که بودم هم خرد تر میشدم نمیذاشتم اون بفهمه.
تموم این سالها اونقدر محتاطانه رفتار کردم
که هیچوقت کسی نفهمه، خجالت نمیکشیدم... نه!
میکشیدم، اما نه از شغل خانوادم بلکه از نگاه تحقیرآمیز و طرز فکرشون نسبت به خانوادم خجالت میکشیدم.
ولی حالا فرق داشت، هامون فهمیده بود...
اما نمیدونست من هنوز هم مغرورم و بهش ثابت میکنم من به قول خودش یه کلفت مغرورم که در مقابل اون به زانو نمیوفته!
وقتی به عمارت رسیدیم همه جا ساکت بود. بدون توجه به چیزی سطل و تی و پارچه ای برداشتم و مشغول تمیزکردن پله ها شدم.
یه پله ی دیگه پایین اومدم و دستمال توی دستم رو محکم روی پله ی مرمر سفید رنگ کشیدم سومین باری بود که پله ها رو با مواد مختلف تمیز میکردم و این دوره آخر بود.
مرمرهای سفید رنگ از تمیزی با هر نوری که روش
تابیده میشد مثل تکه بلور میدرخشید و باعث میشد از کارم راضی باشم.
پله ی بعدی رو هم پایین رفتم و دستمال رو کشیدم اما صندل مردونه ای روی پله ای که تمیز کرده بودم قرار گرفت.
میدونستم خودشه! سرم رو بالا بردم نگاهش کردم.
از چشما و موهای به هم ریختش معلوم بود که تازه از خواب بیدار شده تا اون لحظه توی لباس خونگی‌ندیده بودمش. شلوار خاکستری رنگ با خط های
سفید و تیشرت تیره تر از شلوارش.
خیسی کمی که روی تیشرتش نشون میداد که تازه دست و صورتش رو شسته!
-سلام خانوم سحر خیز! کی اومدی؟
نگاهش کردم محکم و مغرور، مثل همون قبل از همه ی این ماجراها! من هنوزم زلال بودم...
-سلام!

1403/10/15 04:00

پارت365
چند ثانیه نگاهم کرد، با حالت خسته ای دستی توی موهاش کشید و با لحن خوابالود و مهربونی جواب داد:
-سلام به روی ماه شسته و مرتبت! مامانت اینا کجان؟
فقط نگاهش میکنم و اون هم بدون اینکه منتظر جواب من بمونه ادامه میده:
- من خیلی گشنمه زلزله، تو گشنت نیست؟ بیا بریم صبحونه بخوریم!
-من برای صبحونه خوردن اینجا نیستم. اگر میخواین برین، لطفا سریعتر! خیلی کار دارم...
جا خورد و فقط آروم جواب داد:
-آها... باشه...
و از پله ها پایین رفت.
مسیری که اومده بود رو دوباره
دستمال کشیدم و مشغول ادامه ی کارم شدم.
پله های باقی مونده رو هم دستمال کشیدم و به آشپزخونه رفتم تا از مامان بخار شوی رو بگیرم نرسیده به آشپزخونه با شنیدن صدای مامان با هامون از حرکت
ایستادم.
-... همه ی این اتفاق ها با هم افتاد و برای همین مجبور شدیم خونمون رو عوض کنیم.
- چه بد!
بدون توجه به صحبتای اونا وارد آشپزخونه شدم، مامان براش میز صبحونه چیده بود.
بخار شوی رو از توی کمد برداشتم و به سمت پله ها رفتم تا حفاظ پله ها رو برای آخرین بار تمیز کنم.
درست قبل از خارج شدن از آشپزخونه هامون رو دیدم که دور از چشم مامان بهم لبخند زد.
دوست نداشتم مامان با هامون حرف بزنه و همونقدر که از حرفاش شنیدم متوجه شدم که در مورد
زندگیمون حرف میزد، موضوعی که اصلا دوست نداشتم هامون چیزی راجع بهش بدونه، اما مثل اینکه دیر رسیده بودم...
سعی میکردم ذهنم رو از هامون منحرف کنم، از اینکه چقدر رفتار شب قبل با امروزش فرق داشت اما
انگار همه چیز دست هم داده بودن که موضوعی غیر از هامون برای فکر کردن نمونه...

1403/10/15 04:04

پارت366
از آیسا خبری نبود! چند بار با گوشیش و خونه تماس گرفتم اما کسی جواب نمیداد... دوست نداشتم که
توی اون شرایط تنهاش بذارم اما احساس میکردم که نیاز داره کمی تنها باشه تا با خودش کنار بیاد.
باور اینکه مهتا بدون هیچ قیدی به دوستی و خواهریمون پشت کرد و همراه پویان به آیسا خیانت کرد برای من هم غیر قابل باور بود! برای من که فقط
بت فرشته ی پاکی که از مهتا توی ذهنم داشتم نابود شد، خودم هم همراهش نابود شدم وای به حال
آیسایی که خواهر و عشقش رو یکجا و بیرحمانه از دست داد...
حالا هم خبری ازش نبود! بهش حق میدادم اگر که میخواست تنها باشه و دوست نداشته باشه با کسی
حرف بزنه اون هم با یکی مثل من که شاهد همه چیز
بود، شاهد عاشق شدنش تا نابودی عشقش...
از مهتای نامرد و بیمعرفت هم خبری نبود! بی شک اونقدر سرگرم پویان بود که حتی یاد من یا آیسا برای
لحظه ای هم از ذهنش عبور نمیکرد...
با مرور همه ی این ها باز هم رسیدم به هامون!!!!
کسی که رفتارش از شب گذشته که با حرفا و رفتارش زیر پاهاش خردم کرد با امروز زمین تا آسمون فرق کرده بود...
امروز صمیمی بود! حتی نگاهش و لبخندی که یواشکی تحویلم داد و من بیشتر از قبل از صمیمیتش میترسیدم...
با صدای آیفون هامون به سمتش رفت و با کمی صحبت در رو باز کرد و همزمان که از پله ها بالا میومد مامان رو مخاطب قرار داد:
- خانوم موحد! همسرتون اومدن...
زانیار با ذوق به حیاط رفت و مامان هم پشت سرش!
قرار بود بابا برای باغبونی و چند تا کار فنی دیگه بیاد.
همه از خونه بیرون رفتن و باز من تنها شدم کنار هامونی که بعد از بالا اومدن از پله ها مستقیم به سمت من اومد.
چند ثانیه روبروم ایستاد و با لبخند نگاهم کرد. نه تمسخر بود و نه تحقیر...
با لبخندی از ته دل...
موهای شلختش که بعد خواب شونه نخورده بود چهرش رو شبیه پسر بچه های تخس و شیطون نشون
میداد و اون لبخند روی لباش! لبخندی که خیلی وقت بود...
-بیا اینجا ببینم زلزله...
قبل اینکه دستم رو بگیره دستم رو کشیدم. نگاهم کرد و با خنده ای که برای من غیر قابل فهم اما شیرین بود گفت:
-اوه... یادم رفته بود، ببخشید!

1403/10/15 04:11

پارت 368
قرار گرفتن دست هامون زیر چونهم که میخواست
مجبورم کنه تا سرم رو بالا بیارم و نگاهش کنم من رو به خودم آورد.
-ببینمت زلال؟!
با عصبانیت دستش رو پس زدم و به عقب هلش
دادم...
-بهت گفتم دست کثیفت به من نخوره!
چند قدم به عقب رفت و متعجب از عکس العمل تندی
که ازم انتظار نداشت نگاهم کرد.
-چی میگی زلال؟
-نباید هم بفهمی من چی میگم! اینقدر توی لجنی که نباید هم این چیزا رو بفهمی!

صحنه ی عشق بازی پویان و مهتا توی ماشین از
جلوی چشمام کنار نمیرفت.
وقتش بود...
مثل یه آتشفشانی که سال هاست خاموش بوده، یک
دفعه و فاجعه وار فوران کردم...
-چون امثال تو عادت کردین توی بی بند و باری
باشین، اونقدر بدبختین که کافیه یه دختر ببینین!
یه
جوری آب از لب و لوچهتون راه میوفته که
مامانتون رو
هم نمیشناسین. اونقدر پست و بی شرفین که حد نداره!
بغض داشت خفه ام میکرد اما ادامه دادم:
- فکر کردی چون پول داری میتونی هر غلطی که
دلت میخواد بکنی؟ همه چیز رو با پول میسنجی که
عقده هات رو خالی کنی چون غیر اون هیچی نداری!
میفهمی هامون؟
هیـــــــــــــــــــــــــچی نداری...
-زلـ...
حرفای شب گذشتهش توی گوشم اکو شد و بیتوجه
ادامه دادم:
-به قول خودت من یه کلفتم! یه کلفت که خونه ی
مردم رو تمیز میکنه اما شرف دارم چیزی که تونمیدونی چیه! به درد دست و پای مامانم افتخار
میکنم، کمر خمیده ی بابام برای من از اورست هم بلند تره! افتخار میکنم که پله.های خونه ی مردم رو دستمال میکشم اما مثل تو بیشرف نیستم...

مات و مبهوت به منی که فوران کردم نگاه کرد و
اونقدر شوکه بود که هیچ حرفی نمیزد.
چشمای ناباورش رو دوخته بود به من! چشمای مشکی
که...
نگاهش رو نمیشناختم!
من اصلا این هامون آروم و
مهربون رو نمیشناختم و نمیخواستم فرصتی بدم که باز هم من رو خرد کنه. من سیر بودم، من پر بودم از
همه چیز... دیگه جایی برای تحقیر نداشتم!
اون ساکت بود اما در عوض من تازه شروع کرده
بودم...
- آره من دستشویی میشورم اما تو و رفیقت از اون
دستشویی که میشورم کثیف ترید هامون! اونقدر خوار و پستی که فکر میکنی توی خونه ی بزرگ زندگی
کنی بزرگ میشی! تو اونقدر بیچاره حقیری که
نمیخوام آدم حسابت کنم...
جا خورده بود، چند ثانیه طول کشید به خودش بیاد
پوزخندی زد، به سمتم اومد و شروع کرد به خندیدن!
عصبی و هیستریک...
-هان؟ چی شده؟ زبون باز شد؟ کلفت کوچولو دیشب
که صدات در نمیومد گفتم حتما موقعی که داشتی
دستشویی میشستی موش زبونت رو خورده!؟
با تحقیر به سر تا پام نگاه کرد.

1403/10/15 11:58

پارت 370
هامون نزدیک بهش استاد و نگاهش کرد. زانیار خجالتی من مثل همیشه وقتی غریبه ای میدید سرش
رو پایین انداخت و سلام کرد اما جوابش اصلا اونی
نبود که توی تصورات برادر 7 ساله ی من بگنجه.
-اوی! معلومه داری چه غلطی میکنی؟ تموم بستنی
آب شد ریخته روی زمین.
زانیار که با لحن و صدای هامون جا خورده بود
مظلومتر از همیشه سریع دست کوچیکش رو زیر بستنی گرفت.
-بـ... ببخشید عمو!
-بخورش دیگه تموم خونه رو به گند کشیدی!
-آخه نمیشه... اینقدر رو نگهداشتم برای آجی زلالم!
آخه اونم مثل من خیــــلی بستنی دوست داره.
برای همین نصفش رو نگهداشتم برای زلال...

نگاه هامون به طبقه ی بالا برگشت، دید که از گوشه ی
دیوار دارم نگاهش میکنم و نیشش رو زد.
-اینقدر بستنی برای زبون دراز آجیت خیلی کمه!
زانیار به بستنی در حال آب شدن نگاه کرد و بدون
اینکه معنی حرف هامون رو بدونه جواب داد؛
-می.دونم کمه اما...
مظلومانه زل زد به هامون و آروم ادامه داد:
-مامان پول نداشت که دوتا بستنی بخره! نمیتونستم
واسه زلال هم بخرم برای همین نصفش رو نگهداشتم برای اون...
آروم کنار حفاظ پلهها سر خوردم، روی زمین نشستم
و نگاهش کردم.
زانیار... نگو! خواهرت قربون اون قلب مریض مهربونت!
بستنیت رو بخور، زلال رو بیشتر از این خرد نکن داداشی...
و درست همون لحظه قسمتی از بستنی آب شده روی
کفش های هامون ریخت. صدای فریادش سر زانیار
خونم رو جوش آورد:
-چیکار میکنی گدا گشنه؟ گند زدی به سر و وضعم...
تشخیص لبای ورچیده ی زانیار و چشمای پر از اشکش بخاطر داد هامون حتی از اون فاصله هم سخت نبود.
زانیار فقط نگاهش کرد.
داداش کوچولوی من وقتی یکی سرش داد میزد ساکت میشد با چشمای پر از اشک و لبای ورچیده اش فقط
نگاه میکرد!
اونقدر نگاه میکرد که سیل اشک چشمای قشنگش
بیصدا جاری بشه...
- سریع کفشم رو تمیز کن! زود باش!

دیگه نمیتونستم روی زمین بشینم، داغ شدم!
جوشش خون توی رگ هام رو حس میکردم. سعی
کردم از جام بلند بشم، از پله ها پایین برم و جوری
سرش هوار بکشم که گوشاش کر بشه!
برم جوری توی دهنش بزنم که دیگه نتونه دهن باز کنه اما ای کاش بلند نمیشدم...
کاش تا ابد همونجا مینشستم، کاش همون لحظه
میمردم...
بلند شدم و دیدم...
دیدم که زانیار من زیر پاهای اون نامرد روی زانو
نشسته، سعی میکنه با لبه ی تیشرت قرمز قدیمی
رنگش، کفش هامون رو پاک کنه و با دست دیگه روی
کفش میکشه تا زودتر تمیز بشه...

اشکای بی صدای زانیارم رو میدیدم که موقع تمیز
کردن کفشای هامون دونه دونه روی کفش اون نامرد میریخت و هر از گاهی بین تمیز کردن کفشای اون، با
پشت دست اشکش رو پاک میکنه...

1403/10/15 12:08