336 عضو
پارت 378
ـ ممنون اما تا اونجایی که میدونم، شما قراره امروز سرایداری رو تمیز کنین تا وسیله های خودتون رو بیارید. نمیخواستم مزاحم کار شما بشم،
شما بلدین کیک درست کنین؟
- نه چه مزاحمتی آقا! من این چیزای جوونپسند رو
بلد نیستم، اما دخترم زلال بلده، همه جور کیک
درست میکنه که از کیکهای قنادی هم خوشمزه تره.
- خوبه! شما که مشکلی ندارین؟
- نه آقا چه مشکلی؟ من کارهای سرایداری رو میرسم دخترم هم اینجا رو!
- ممنون، چون مهمونام هم همسن های خودمن، فکر کنم با دخترتون راحتتر باشن
به اتاقش رفت و در رو بست. روی چهار پایه خشک
شده بودم، مامان بدون اینکه با من مشورت کنه از
طرف من پذیرایی از مهمونای هامون قبول کرده بود!
خانوم مامان رو صدا میکنه و قبل اینکه بتونم مامان رو
تنها گیر بیارم و برای این تصمیمش اعتراضی کنم
هامون در حالی که لباساش رو با لباس خونگی عوض
کرده از اتاق بیرون اومد.
نگاه کوتاهی به من که هنوز روی چهار پایه ایستاده
بودم کرد و رو به مامان که داشت از پله ها بالا میومد
شروع کرد:
-اگر کارتون تموم شده زودتر بریم؟ چون زمانمون
خیلی کمه!
مامان در حالی که بخاطر بالا و پایین رفتن از پله ها
نفس نفس میزد به من نگاه کرد.
-زلال؟ کار لوستر تموم نشد مادر؟
به هامونی که نمیدونستم چی توی فکرش میگذره
نگاه کردم و آروم جواب دادم:
-الان تموم میشه!
-زودتر تمومش کن، بیا ببین آقا چیکار دارن...
-باشه!
آخرین قسمت لوستر رو تمیز کردم، به سمت سرویس
بهداشتی رفتم و دستام رو شستم وقتی بیرون اومدم
مامان رو دیدم که با سطل و تی توی دستش به سمتم
اومد.
-زلال مادر من میرم یه دستی به سر و روی سرایداری
بکشم فردا پس فردا که میخواییم اثاثمون رو بیاریم
تمیز باشه، تو هم برو ببین آقا چی میخواد خیلی وقته توی آشپزخونه منتظرته!
سریع از پله ها پایین و از خونه بیرون رفت.
اگر پای هزینه ی عمل قلب زانیار وسط نبود بدون شک به حرفاش گوش نمیدادم یا حتی شاید فرار میکردم!
به سختی قدم برداشتم و به آشپزخونه رفتم
هامون کنار پنجره ی آشپزخونه به کابینتها تکیه داده
بود و به من نگاه میکرد. به سختی روبروش ایستادم و منتظر نگاهش کردم!
-یه کیک شکلاتی بزرگ با روکش و مغز شکلات، یه
کیک اسفنجی با روکش خامه، قهوه و چای و نسکافه
هم آماده باشه، ظرف میوه ها رو هم روی میز بزرگ
سالن پذیرایی بذار، چندتا آبمیوه خنک هم آماده کن تا به محض رسیدن مهمونام بیاری!
فقط نگاهش کردم که به قصد بیرون رفتن از آشپزخونه قدم برداشت و ادامه داد:
پارت 379
-عجله کن! مهمونا ساعت شیش میان. به نفعته که
همه چیز به بهترین حالتش باشه...
لحظه ی آخر به سمتم برگشت و با لحن و لبخند
مرموزی ادامه داد:
-چون ممکنه بعضیاشون رو بشناسی...
و رفت...
اون رفت و من احساس کردم سطل آب سردی روی
سرم خالی شد. این حرفش یعنی آیسا و مهتا و پویان
هم جزو مهموناش بودن
میخواست تا حد ممکن خردم کنه، اونم جلوی رفیقام!
داشت همه چیزم رو ازم میگرفت. داشت منو به جایی
میرسوند که دیگه تموم بشم...
وقتم اونقدر کم بود که جایی برای شوکه شدن نداشتم
باشم.
اونقدر توی این چند روز با حرفها و کارهاش شوکه ام کرده بود که دیگه کمکم داشتم عادت میکردم. به بی رحمیش...
چون توی تمیز کردن آشپزخونه کمی به مامان کمک
کرده بودم جای وسایل لازم رو میدونستم و خیلی
چیز ها رو هم با گشتن توی کابینتها و کمدها پیدا
کردم.
سعی کردم لرزش دستام رو کنترل کنم و کیک رو
آماده کنم. بدون اینکه ثانیه ای رو از دست بدم کارم
رو انجام دادم. میترسیدم دنبال بهونه باشه که پول
عمل زانیار رو کنسل کنه...
مواد کیک ها رو آماده کردم و هردو رو توی فر
گذاشتم. کم کم بوی خوب کیک توی آشپزخونه
پیچید.
توت فرنگی های درشتی که شسته بودم رو روی از
وسط نصف و همون موقع حضور کسی رو پشتم
احساس کردم و قبل اینکه برگردم گرمای نفساش
روی گردنم نشست.
-کمک نمیخوای؟!؟
تنم از گرمای نفسهاش و صدای بمش زیر گوشم لرزید. به سمتش برگشتم و فقط نگاه کردم.
تموم نفرتم و بغضم رو ریختم توی چشمام و فقط
نگاهش کردم...
توی چشمام نگاه کرد، برای چند ثانیه برق چشمای
مغرور و سیاهش ناپدید شد. به تخته ی زیر دستم
نگاه کرد و یه برش توت فرنگی رو برداشت و خورد.
برش دیگه توت فرنگی رو برداشت، توی ظرف شکلات
گرم و بن ماری شده که همچنان روی کاسه ی آب
جوش بود تا سفت نشه فرو برد و به سمت لبام آورد.
-لبات رو باز کن
فقط نگاهش کردم که لبخند زد! لبخندش...
من این از این لبخندش که احساس میکردم گرم و
مهربونه میترسیدم.
از اینکه شبیه هامون چند دقیقه پیش نبود
میترسیدم...
-ترکیبشون خوشمزه ست، باور کن!
احساس کردم نمیتونم کاری کنم. لبخندش ادامه پیدا
کرد، حتی نگاهش روی لبام!
وقتی دید لبام رو باز نمیکنم. توت فرنگی که حسابی
شکلاتیش کرده بود رو روی لب پایینم کشید.
-نمیخوری؟! باشه! ولی من بودم ردش نمیکردم.
و در مقابل چشمای من توت فرنگی که تا اون لحظه روی لبام میکشید رو توی دهنش گذاشت و مشغول
خوردن شد.
احساس میکردم قلبم داره از جا کنده میشه. با
نگاهش، با حرکت، با لبخندش...
نگاهم متعجبم لبخندش روعمیق تر کرد و به سمتم
خم شد.
-لبات شکلاتی شده!
قبل اینکه بتونم
عکس العملی نشون بدم دستش رو
جلو آورد و روی لبام کشید و در مقابل چشمای ناباور
من انگشت شکلاتیش به دهن برد و بدون اینکه
نگاهش رو از چشمام جدا کنه انگشتش رو با لذت مکید.
#پارت385
با صدای شکستن چیزی و سوزش انگشت های پاهام
رو احساس میکنم اما هنوز هم شوکه م! شوکه ازین
خاطره ...
شوکه از این تطابق ...
شوکه از واقعیتی که تا اون لحظه هرروز میدیدم اما به
یاد نمیاوردم!
-چی شد زلال؟
حتی به سمتش برنمیگردم . دستپاچه و شوکه به
سمتم میاد. جلوی پاهام روی زمین خم میشه و
خرده های لیوان شکسته رو جمع میکنه و بعد روبروم
میایسته.
چشماش درست جلوی چشمامه و بازوهام رو توی
دستاش میگیره.
-زلال خوبی؟
-تو اونجا بودی !
-چی؟
-تو اون روز اونجا بودی!
با تعجب نگاهم میکنه.
-چی میگی زلال؟
-چشمات! چشمات رویادمه! توی آلاچیق جلوی
دوستای هامون...
به وضوح جا میخوره. حرفی نمیزنه و دستاش روی
بازوهام خشک میشه.
-اون نگاهت! شناختم! بهراد تو اونجا بودی...
و مستقیم توی چشماش نگاه میکنم.
-تو اون روز اونجا بودی بهراد! خونه ی هامون! مهمونیه عصرونه، توی حیاط...
بی اراده صدام بالا میره و فریاد میزنم:
-تو اونجا بودی بهراد !!!!
هیـــــس!! داد نزن!!!
با صدایی بلندتر ادامه میدم:
-تو اونجا بودی بهراد! تو میدونی !
-آروم زلال !
بی توجه بهش داد میزنم.
-تو اونجا بودی! تو همه چیز رو میدونی !!
-آره! آره میدونم! داد نزن بیا بریم توی خونه ...
با کشیدن دستام من رو به خونه میبره و روی مبل
می نشونه. فقط نگاهش میکنم. شوکه م بیشتر از اون
که بتونم غیر از نگاه کردن بهش کاری انجام بدم
دستاش رو توی موهاش فرو میبره و چند بار طول
سالن رو قدم میزنه. برای چندمین بار تصویر اون
چشم ها رو مرور میکنم ...! شک ندارم خودش بود
بهراد بود!
-تو بودی !
-آره! آره من اونجا بودم! اما برات توضیح میدم من
فقط اومده بودم که ...
با داد حرفش رو قطع میکنم.
-چرا دروغ گفتی؟
-داد نزدن زلال! بهت میگم ...
-دیگه چی میدونی؟
- صبر کن
از روی کاناپه بلند میشم به سمتش میرم و دستای
مشت شده م روی سینه ی ستبرش فرود میاد. برای
چند بار پشت هم و محکم روی سینه ش میکوبم .
-چی میدونی؟ دیگه چی میدونی بهراد؟
- ...آروم باش زلال! زلال!
هر بار که سوالم رو تکرار میکنم صدام هم بالاتر میره
و ضربه هایی که روی سینه ش فرود میاد محکم تر
میشه که دستام رو روی هوا میگیره.
-آروم باش ...
بی طاقت جیغ میزنم.
_دیگه چی میدونی؟
و اینبار اون بلندتر از خودم داد میزنه:
-همه چیز رو ...
متوقف میشم و نگاهش میکنم. به تصویر چشمای
شرمنده ی که دوباره جلوی چشمامه اما اینبار سعی
میکنه نگاهم نکنه و فقط آروم ادامه میده:
-همه چیز رو میدونم. هر چیزی که بین تو و هامون
بوده رو میدونم...
ازش فاصله میگیرم و ناباورانه چند قدم به عقب
برمیدارم روی مبل میشینم و فکر میکنم...
به معنی کلمه ی "همه چیز" فکر میکنم!
#پارت387
و از جلوی پاهام بلند شد بدون حرف دیگه ای به تراس رفت
حرفای بی سر و تهش بیشتر از قبل سردرگمم کرده
بخاطر من اومده بود در حالی که من اصلا نمیدونستم
و نمیشناختم کسی که دارم ازش پذیرایی میکنم
برادر هامونه! که منو هم میشناسه! اینکه هامون در
مورد من باهاش حرف زده! اصلا هامون چه حرفی در
مورد من میتونست با بهراد بزنه؟ اینکه به قول
خودش کلفت جدید خونشون رو میشناسه؟!
سرم از هجوم کلی تصویر و خاطره و حرفای نامعلوم و
در هم به هو هو افتاده.
سردرد عجیبی مجبورم میکنه سرم رو به پشتی مبل
تکیه بدم و اونقدر غرق صداهاو تصویرها بشم که
بدون اینکه بفهمم به بخواب برم ...
با احساس اینکه چیزی روی بدنم کشیده شد از خواب
میپرم.
-نترس منم ....
صدای بهراده که پتویی روی تنم میکشه. چند ثانیه
نگاهش میکنم و بایادآوری ساعتی قبل به ساعت
روی دیوار نگاه کردم که دو و نیم شب رو نشون میده .
به سمتش برمیگردم.
-میدونم عصبانی هستی، حق داری! حوصله داری
برات تعریف کنم؟
باز هم فقط نگاهش میکنم. روی مبل میشینه و
سرش رو تا حد ممکن به عقب میبره و به سقف نگاه
میکنه.
-داشتیم برای جشن آماده میشدیم از فارغ
التحصیلی شون گذشته بود اما چون هامون و پویان به طور رسمی قرار بود توی شرکت مشغول به کار بشن تصمیم بر این شد که جشن بگیریم. خاله ماریا سپرده بود برای جشن چند نفر رو بفرستن تا خونه رو تمیز کنن سرایدار خونه بعد فوت شوهرش اجازه گرفت که دیگه نیادو بعدازاونا خونه اوضاع درستی نداشت .
نفسش رو محکم بیرون میفرسته و ادامه میده.
-من و هامون بیرون بودیم و تقریبا هوا تاریک شده
بود که برگشتیم خونه من یه کاری داشتم که باید
میرفتم بخاطر همین وقتی با هامون برگشتیم من
سوار ماشین خودم شدم رفتم. زمان زیادی نگذشته
بود که هامون بهم زنگ زد و فقط با حالت عجیبی بهم
گفت زودتر برم دنبالش! هرچی اصرار کردم که بهم
بگه جریان چیه چیزی نگفت، فقط میگفت سریع برم
دنبالش !
دوست ندارم مکث بین حرفاش رو چیزی تعبیر کنم و
فقط میخوام بشنوم ...
-نمیدونم کارام رو چطور تموم کردم و به سمت خونه
اومدم و بهش گفتم که نرسیده به خونه م که بهم گفت جلوی در منتظرش باشم تا بیاد. چند دقیقه که
منتظرش موندم از خونه بیرون اومد و وقتی سوار شد
ازم خواست حرکت کنم! اونقدر برادر کوچیکم رو
میشناختم که حتی از نوع نفس کشیدنش فهمیدم
اتفاقی افتاده...
مثل خودش به سقف خونه نگاه میکنم.
-خیلی واضح درگیر بود! توی فکر بود و اصلا صدام رو
نمیشنید تا اینکه بالاخره صبرم سر اومد و مجبورش
کردم بهم بگه جریان چیه که اینقدر به همش ریخته .
لب باز کرد اما حرف هاش هم گنگ و نامعلوم بود. فقط
#پارت390
-خشکم زد از حرفایی که زده بودی! انگار کسی تموم
نقاط ضعف هامون رو از قبل برات لیست کرده بود و تو هم با کلی تمرین توی چشماش نگاه کردی و روی تک تکشون دست گذاشتی! نقطه ضعف هایی که هامون خیلی روشون حساس بود. از اینکه بهش بگی !هرزه بخاطر رفتار همایون هامون از این کلمه متنفر بود. با اینکه یه پسر بچه ی جوون بود و خارج از کشور شرایط براش مهیا بود هیچوقت پاشو کج نذاشت. این کلمه نقطه ضعفش بود، میشد با این کلمه آتیشش زد.
همه میگفتن از غرورشه که به هیچ دختری روی
خوش نشون نمیده دقیقا برعکس پویان ! اما من
میدونستم برادر کوچیکم از اینکه شبیه پدرمون
دیده بشه میترسه و بدش میاد. و تو درست توی
چشماش نگاه کردی و بهش گفتی هرزه.
با اخم های توی هم نگاهش میکنم که لبخند
غمگینش عمیق تر میشه.
- از اینکه کسی فکر کنه به پولدار بودن خودش
افتخار میکنه و بخاطر پول های همایون کثیف خونده
بشه به جنون میرسید و تو با بدترین لحن ممکن با
نیش زبون این حرف رو بهش زدی . اون اومده بود تا
خطای شب قبلش رو جبران کنه و تو بخاطر شب قبل
آتیشش زدی، بهش گفتی بیشرف و پست صداش
کردی ! اونویه بدبخت خوندی که پشتش به ماشین و
خونه و سرمایه ی پدریش گرمه و همه ی موفقیت های زندگیش رو که برای تمومش تلاش کرده بود رو به باد فنا دادی. خودت که توی ذهن اون رقیبش بود رو ازاون بالاتر دونستی چون زحمت میکشیدی و اون روخوارش کردی که جز پول هیچی نداره! همه ی اینا روکنار هم پتک کردی و زدی توی سرش و نابودش
کردی، آتیشش زدی و به جنون رسوندیش و بعد ولش کردی....
با ناباوری نگاهش میکنم. اون داشت چی میگفت؟
- تعجب نکن! هر دوتاتون غرور هم دیگه رو تا جایی
که میتونستین خرد کردین ! هامون دونسته و تو
ندونسته تموم افتخارات هم رو به آتیش کشیدین و
اینقدر این آتیش توی هر دوتون شعله کشید که اون
آتیش رو به زندگی هم دیگه انداختین! مبارزه ای رو
شروع کردین که هیچ رحمی توش نمونده بود. تو با
زبونت و هامون با کاراش ...
میخوام چیزی بگم، از خودم دفاع کنم یا هرچیز
دیگه ای اما نمیتونم بهراد فرصت نمیده.
- فکر نکنی که دارم از هامون دفاع یا ذره ای
توجیه ش میکنمم نه! به هیچ عنوان !
از اینکه واقعا قصد اینکار رو نداشت آرومتر میشم تا
ادامه بده .
- وقتی هامون برگشت عصبانتیش نسبت به ظهر که
باهام حرف زده بود هیچ فرقی نداشت جز اینکه برای
شکستنت مصمم تر شده بود. از چشماش میخوندم
که دیگه برای شکستنت از هیچ کاری دریغ نمیکنه ...
به حرفام گوش نمیداد حتی تهدید هم اثر نداشت!
هرچی من اصرار میکردم اون بیشتر پافشاری میکرد .
دیگه جلودارش نبودم... فرداش تموم فکرم پیش شما
دوتا بود.
پارت394
ناخودآگاه با حس عطرش لبام به حالت لبخند کج شد.
چشمام رو به دست خط قشنگش دوختم...
آخ آیسای من... آخ ماه من...
برای خواهرم زلال...
نامه رو خوندم و بیشتر از قبل حالم بد شده بود از این شوخی بیمزه ی آیسا...
همش توی ذهنم این فکر میگذشت که شاید آیسا و مهتا منو توی خونه ی هامون دیدن و حالا میخوان با این کارا بازی ای برای مسخره کردن من به راه بندازن!
اما اشرف خانوم گفته بود این نامه برای چند روز پیشه! از تصور درست بودن این ماجرا سرم به دروان افتاده بود.
فکر میکردم به اینکه آیسا جواب تماسام رو نمیده.
به اینکه از اون روزی که پویان و مهتا رو دیدیم خبری از آیسا نبود.
برای هزارمین بار به آیسا زنگ زدم اما دیگه گوشیش خاموش بود.
سردردم دیگه برام غیرقابل تحمل شده
بود، احساس انفجار سرم حتی مانع این میشد که چشمام رو باز کنم.
ناباور نامه رو دوباره خوندم. دوباره و دوباره و دوباره...
تا روشن شدن هوا چشم از نامه برنداشتم. وقتی هوا
روشن شد، وقتی مامان و بابا رفتن سرکار لباس
پوشیدم و از خونه زدم بیرون...
به سمت خونه ی آیسا راه افتادم تا نامه رو پرت کنم
توی صورتش، تا بخاطر حرفاش بزنم توی دهنش!
اما وقتی رسیدم، بنرهای مشکی تسلیت خورد توی صورتم، تاج های گل جلوی در و روبان مشکی گوشه ی
اعلامیه ای که اسم آیسا روش نوشته شده بود زد توی دهنم...
قلبم تیر میکشید...
به صحبت همسایه ها که جلوی در آپارتمان ایستاده بودن گوش دادم:
- نمیدونم والا... پریروز بود، دم دم های شب که یک دفعه از خونه ی مریم خانوم اینا صدای جیغ اومد همه
رفتیم ببینیم چه خبره که دیدیم دختر مریم خانوم
غرق توی خون خودش توی وان حموم مرده بود.
- چی شده بود؟
- توی وان با تیغ شاهرگ دستش رو زده بود، تا مریم
خانوم از آموزشگاه برگرده دختره میمیره.
پارت395
سرم گیج رفت... دنیا دور سرم میچرخید و همه جا
سیاه میشد. داشتم میوفتادم به درخت پشت سرم تکیه دادم تا پخش زمین نشم.
به زور روی پاهام ایستادم و مقاومت کردم. آیسا رفته بود اما من باید میموندم!
- پس چرا امروز بردن دفنش کنن؟
- آخه چون خودکشی کرده بوده، پزشکی قانونی اجازه دفن رو نمیداد...
و...
به خودم که اومدم مامان جلوی چشمام بود و مثل مرغ
سر کنده بالا و پایین میپرید و باهام حرف میزد.
نمیدونم چطور سر از اون عمارت در آورده و جلوی
مامان ایستاده بودم! سعی کردم بفهمم چی میگه؟
- زلال دق دادی منو دختر! چته؟ چرا از دیروز باید با انبر از دهنت یه کلمه حرف بکشم! چیشده؟ لباسات چرا گلی شده؟ زمین خوردی؟ تصادف کردی؟
نگاهم میکرد، به من نگاه میکرد و جواب میخواست
اما من هیچی نمیدونستم! اینکه چطور از آرامستان و سر مزار آیسا تا اینجا اومده بودم؟ چی میگفتم؟
میگفتم لباسام خاکیه چون دیدم که آیسا رو گذاشتن توی قبر؟
- حرف بزن دختر داری میترسونی منو!
به سختی فقط زمزمه کردم:
- خوبم! خوب...
به سرویس رفتم و لباسای گلی و کثیفم رو پاک کردم و قبل اینکه اجازه ی حرف
دیگه ای به مامان بدم با
برداشتن دستمال و بقیه ی وسایل به سالن بالا رفتم تا مامان دست از سرم برداره.
نمیفهمیدم... هیچی نمیفهمیدم! هیچی شبیه به واقعیت نبود! همه چیز بی منطق و با عجله پشت هم
اتفاق میفتاد و رد میشد!
خواب بود یا کابوس؟ نمیدونم.
نمیدونم اون روز چطور گذشت! چیز زیادی از اون روز
یادم نمیاد، فقط یادمه وقتی به خونه برگشتیم زیر
دوش آب اونقدر ایستادم که سوزش پوستم از شدت داغی آب منو به خودم آورد.
همه چیز برام عین خواب بود! خوابی که گنگ و بدون معنی فقط از زندگیم رد شد.
بدون اینکه چیزی از دلیلش بفهمم!
شوکه بودم! گاهی واقعا فکر میکردم مردن آیسا یه خواب بد بود اما...
چیزی که دیده بودم، لباسای گلی که سعی داشتم
بشورمش صدای جیغ و گریه های توی آرامستان همه
و همه دست هم میداد تا باور کنم چیزی که دیدم از همیشه واقعی تره!
پارت396
اونقدر شوکه بودم که حتی نمیتونستم عکس العملی که همه ی آدمها نشون میدن رو انجام بدم.
انقدر شوکی که بهم وارد شد شدید بود که انگار اتفاقی نیفتاده!
انگار هامونی خردم نکرده، انگار مهتا خیانت نکرده، انگار پویان عوضی نبوده، انگار آیسا نمرده! انگار من
خوابم... یه خواب عمیق که بیداری نداره!
نه گریه کردم، نه فریاد زدم و نه هیچ چیز دیگه ای...
فقط گاهی چیزی توی دلم سر میرفت، ضربان قلبم تا حد کر شدن گوشام و بیرون زدن قلبم از قفسه ی سینم بالا میرفت.
همه چیز دور سرم میچرخید و
قفسه ی سینم طوری گر میگرفت که انگار موجی از مواد مذاب به سمت گلوم در حال
حرکت بود.
دست و پاهام سست میشد، میلرزید و
انگار که از ارتفاعی بلند پرت شده باشم دلم
میخواست که جیغ بزنم یا گریه کنم حتی گاهی چطور
نفس کشیدن برای چند ثانیه یادم میرفت.
اما نمیتونستم چیزی بگم انگار احساساتم به زنجیر
کشیده شده بودن و توانایی بروز اون ها رو نداشتم.
گاهی هم باعث میشد قدرت از پاهام بره و ناگهانی روی زمین بیفتم.
همه چیز عادی میگذشت، مثل یه خواب مسخره ی بی سر و ته!
حرفی از مرگ آیسا نزدم، نه به مامان و نه حتی به هامون...
فردای اون روز نزدیکای غروب بعد از رفتن نصاب هایی که پرده های جدید خونه رو نصب کرده بودن دیگه کاری نمونده بود.
من تنها توی عمارت بودم، بابا و زانیار طبق دستور خانوم خونه برای تحویل گرفتن گلدون و بوته های جدید گل به گلخونه ای خارج از شهر که مسئولیت
تزیین باغچه ی عمارت رو به عهده داشت رفتن و مامان هم به همراه خانوم برای تحویل گرفتن لباسش و
خرید بعضی از وسایل مهمونی رفته بود.
مهمونی پس فردا برگزار میشد و فقط یک روز برای کارها مونده بود!
تمیز کاری و گردگیری عمارت رو تموم کرده بودیم و فقط تشریفات مهمونی رو باید کم کم آماده میکردیم.
پارت397
برگزاری مهمونی هم به عهده ی یه تیم تشریفات مجالس بود که خانوم خیلی ازشون تعریف میکرد و خیالش راحت بود.
طبق صحبت و هماهنگی خانوم و هامون با مامان و بابا، قرار بر این شد که بعد از جشن کارهای قرارداد و
جابجایی ما به این عمارت انجام بشه.
با حالی که فرقی نکرده بود بی رمق در حال جابجا کردن وسایل بودم که وارد شدن ماشین هامون رو به حیاط دیدم و چند دقیقه ی بعد خودش در حالی که دستاش حسابی پر بود وارد خونه شد.
نگاهم کرد و با اخم های توی هم سوال پرسید:
-کسی خونه نیست؟
به سختی (نه) رو به زبون آوردم، به کارم ادامه دادم و اون هم بدون حرف دیگه ای به سالن بالا رفت.
سعی کردم کاناپه ی بزرگی رو که طراحی خیلی جالبی هم داشت رو جابجا کنم.
مبل های سالن پذیرایی که
همه رنگای سفید و قرمز و مشکی بود فضا رو مجلل تر نشون میداد اما چیدمان قشنگی نداشت.
با سختی کمی جاشون رو تغییر دادم و سعی کردم اونطور که به نظرم خوبه بچینم چند بار کوسن ها رو
جابجا کردم تا با بهترین حالت چیده بشه.
بارها همون حال بد به سراغم اومده بود. اون لحظه ها دلم میخواست جیغ بزنم و گریه کنم اما مثل کسی که
ترسیده باشه توانایی هرکاری رو از دست میدادم.
حالم بد میشد اما با گذشت زمان کمی بهتر میشدم.
حسی توی وجودم میپیچید، حس گر گرفتگی و سقوط وادارم میکرد که جیغ بزنم از همه بدتر حسی
بود که مانعم میشد تا خودم رو خالی کنم.
وسط سالن ایستاده بودم و سعی میکردم با کمی فاصله به چیدمان جدید خونه نگاه و در صورت وجود مشکلی رفعش کنم.
صدای هامون رو شنیدم که اسمم
رو صدا میکرد!
پارت398
خودم رو به سالن بالا رسوندم و با چند ضربه به در وارد شدم صداش از توی حموم به گوشم رسید،
تقه ای به در حموم زدم که در رو باز کرد.
بخار زیادی از لای در وارد اتاقش شد و بدون خجالت قسمتی از بالاتنش رو از حموم بیرون آورد.
-مثل اینکه مادرم حوله های قدیمی عوض کرده و جدید خریده ولی توی حموم نیست. میدونی حوله جدید کجاست؟
به سمت کمدش رفتم و ست حوله ی آبی تیره ای که خانوم داده بود تا توی اتاق هامون بذارم رو به دستش
دادم و قبل اینکه بتونم از اتاق بیرون برم دوباره اون حال بد بهم دست داد.
پاهام شل شد و روی زمین افتادم.
درونم آتیش گرفت و دنیا دور سرم میچرخید.
دلم میخواست جیغ بزنم
اما نمیتونستم! نفس کم آورده بودم...
سعی داشتم نفس بکشم که در حموم باز شد و هامون بیرون اومد با دیدن من چند لحظه متعجب نگاهم کرد
اما بعد با عجله به سمتم اومد و کنارم نشست.
- زلال؟ خوبی؟
سری به نشونه ی نه تکون دادم و با حرکات دستم سعی کردم بهش بفهمونم که نمیتونم نفس بکشم.
خیلی خوب منظورم رو فهمید با عجله پنجره ها رو باز و کولر اتاقش رو روشن کرد به سمتم اومد و قبل
اینکه بفهمم بغلم کرد و روی تختش گذاشت.
پشتم رو دست میکشید و سعی میکرد کمکم کنه تا راحت تر نفس بکشم.
پارت399
باد خنکی که از پنجره میومد کمی حالم رو بهتر کرد و باعث شد موقعیتم رو درک کنم.
توی بغلش نشسته بودم و چون سعی میکرد پشتم رو ماساژ بده سرم رو توی بغلش گرفته بود.
شل شدن حولش باعث شد تا سرم مستقیم روی سینش قرار بگیره ضربان قلبش رو زیر گوشم میشنیدم و پوست
مرطوبش گونم رو تر کرده بود.
جریانی که مثل برق از ستون مهره هام گذشت.
سریع سرم رو از روی سینش برداشتم که با حرکت دستش صورتم رو به سمت خودش برگردوند.
- خوبی؟
فاصله ی کم صورتمون باعث شد بوی خوب افترشیوش توی بینیم بپیچه و هرم نفساش که روی صورتم پخش میشد رو حس کنم.
چشماش درست خیره شده بود توی چشمام، دستش هنوز روی گونم بود.
در جوابش سرمو به سختی به نشونه ی مثبت تکون دادم.
تموم بدنم خشک شده بود انگار بیشتر کردن اون فاصله ی چند سانتی بینمون از جابه جا کردن یه کوه سخت تر شده بود.
لبای خشک شدم رو با زبون تر کردم که...
نگاهش از چشمام کنده شد و به سمت لبام رفت.
نگاه خمار مشکیش با مژه هایی که هنوز نم داشت بین چشمام و لبام در گردش بود.
شوکه بودم از فاصله ای که داشت پر میشد، از نزدیک شدن صورت هامون، از دستش که داشت چونم رو نوازش میکرد، از گرمایی که کم کم داشتم از نزدیکی
بیش از حد لباش احساس میکردم...
بدن قفل شدم توی دستای هامون تکون نمیخورد.
احساس میکردم قطع نخاع شدم؛ مغزم دستور عقب کشیدن به بدنم میداد اما بدنم تکونی نمیخورد.
برخورد کوتاه لبای گرم و مرطوبش با لبم بدنم رو به آتیش کشید...
پارت400
فقط به اندازه ی یک نفس نزدیکتر شدن برای قرار گرفتن لباش روی لبام کافی بود که با صدایی، شوکه
قبل اینکه چنین اتفاقی بیفته به عقب رفت.
نگاهش به چشمام برگشت و سریع خودش رو جمع کرد و بعد اینکه ازم فاصله گرفت به تراس اتاقش رفت!
به سختی از اتاقش بیرون اومدم و روی پله ها نشستم.
هنوز مات و مبهوت بودم! من چم شده بود؟ چرا نمیتونستم عکس العملی نشون بدم؟ هامون داشت چیکار میکرد؟ این کارش برای چی بود؟ اگر اون صدا
نبود الان...
صدای در ورودی باعث شد خودم رو به سالن پایین برسونم.
خانوم و مامان وارد خونه شدن.
توی دستای مامان و خانوم پر از خریدهایی بود که همه رو مستقیم به آشپزخونه بردن.
به مامان کمک کردم و بعد چندین بار رفتن و اومدن بالاخره کیسه خریدها رو به آشپزخونه بریدم.
خانوم به سمت سالن پذیرایی رفت، چند بار همه جا رو با دقت نگاه کرد و به سمت من که کنار پله ها ایستاده بودم برگشت.
- مبل ها رو تو جابجا کردی؟
- بـ... بله!
- آفرین! خوشم اومد از سلیقت، خیلی قشنگ شده!
مامان به جای من جواب داد:
-چشماتون قشنگ میبینه خانوم!
نگاه خانوم به سمت مامان چرخید.
- شما کی وسایلتون رو برای سرایداری میارید؟
- والا خانوم گفتیم الان که سور و سات جشن و مهمونیه، شمام سرتون شلوغه! گذاشتیمش برای بعد
مهمونی که یه خرده این شلوغ بازی ها جمع و جور بشه، تا با خیال راحت کارا رو انجام بدیم هم اینکه به
گفته ی آقا هامون اول کارهای ضمانت و سفته اینا انجام بشه که خیال شما هم راحت باشه...
- آره! اینجوری خیلی خوبه!
بعد از اومدن بابا و زانیار آخر شب بود که به خونه برگشتیم!
به فکر و خیالام تو یه حرکت هامون هم اضافه شده بود!
شب ها نمیتونستم بخوابم لحظه ای صدای گریه های خاله مریم از گوشم بیرون نمیرفت صحنه ی دیدن مهتا و پویان پشت پلکام نقش بسته بود و ذهنم با
کار امروز هامون کلنجار میرفت!
و حتی با فکر کردن بهش باز هم گرمای برخورد کوتاه لباش به لبم رو حس میکردم...
صبح باید زودتر میرفتیم به عمارت، روز آخر بود و باید تموم کارا تموم میشد که فردا وقتی تیم برگزار کننده ی جشن برای مهمونی شب همه چیز رو آماده
میکردن کاری باقی نمونده باشه.
پارت401
کار خاصی نمونده بود جز تغییر دکور خونه که ماریا ازم خواسته بود انجام بدم، کارای بیرون از خونه که بابا و زانیار برای انجامش رفته بودن و مامان هم همراه
ماریا بیرون رفته بود تا بقیه ی خریدها رو انجام بدن.
لب پایینم رو گاز گرفتم و با دقت به روبروم نگاه کردم.
بی توجه به حرف ماریا که گفته بود تنهایی چیزهای سنگین رو جابجا نکنم خودم کارها رو انجام دادم.
همه چیز خوب بود اما فضای پشت
مبل های تک نفره خیلی خالی به نظر میومد.
کمی به اطرافم نگاه کردم و دنبال چیزی میگشتم که
باهاش فضای خالی رو پر کنم.
گلدون خیلی بزرگ و کوزه مانندی که بدون استفاده
توی انبار آشپزخونه مونده بود رو به زور به سالن بردم و پشت مبل ها قرار دادم.
نی های خیزران نیمه خشک توی انبار رو تمیز کردم
توی گلدون گذاشتم و دوباره از دور نگاه کردم بهتر ازاونی که فکرش رو میکردم شده بود اما باز هم با
وسواس در حال برانداز بودم که صدایی از پشت سرم باعث شد از جام بپرم.
- خیلی خوب شده...
هامون پشت سرم ایستاده بود در حالی که من حتی متوجه اومدنش هم نشده بودم.
با دیدنش تموم
صحنه های روز قبل جلوی چشمام تکرار شد. وقتی دید خیره نگاهش میکنم به حرف اومد:
- چیزی شده؟
با کمی تعلل و شاید هم ترس سرم رو به نشونه ی "نه" تکون دادم. اما بود!
خانوم چندباری بین حرفاش گفته بود هامون بخاطر مسئولیتی که توی شرکت
پدرش داره همیشه شب ها به خونه میاد... اما...
- خوبه! بیا کمکم کن!
به دستش نگاه کردم که از کیف و کلی کاغذ و نقشه پر بود.
آروم به سمتش رفتم و چند تا از کاغذها و نقشه ها رو از دستش گرفتم و پشت سرش به سمت اتاقش راه افتادم.
در اتاقش رو باز کرد و کنار ایستاد تا اول من وارد بشم، خودش بعد از من وارد شد و کیفش رو کنار میز
بزرگ نقشه کشی گذاشت.
پارت402
نگاهم به زمین میخ شده بود هامون، اتاقش، تخت،
همه و همه اتفاقات دیروز رو جلوی چشمام میاورد و باعث میشد سخت نفس بکشم. توی حال خودم بودم
که صداش منو به خودم آورد:
_ بیا نقشه ها رو بذار اینجا...
با دست به قفسه ای از کتابخونش اشاره کرد که چند تا نقشه ی دیگه هم کنار کلی کتاب بود.
دونه به دونه نقشه ها رو مرتب کردم و بدون اینکه متوجهش باشم حواسم به کتابها و نقشه ها رفت.
یکی از نقشه ها رو برداشتم و نگاهش کردم! انگار تموم رویای من خلاصه شده بود توی اون خطوط درهم ولی منظمی که روی صفحه کشیده شده بود.
با قرار گرفتن دستش دور کمرم به خودم اومدم:
- دوستشون داری؟
قبل اینکه بتونم حرفی بزنم یا خودم رو عقب بکشم کاملا توی بغلش بودم، گرمای بدن داغش بدنم رو به لرز انداخت.
چند ثانیه طول کشید تا از شوک کارش بیرون بیام و با اولین حرکتم برای بیرون اومدن از بغلش منو چرخوند و پشتم به کتابخونش چسبید.
روبروی هم بودیم! اونقدر نزدیک ایستاده بود که نمیتونستم تکون بخورم چه برسه به فرار!
با ترس توی چشماش نگاه کردم که لبخند زد.
نفس هام تند شده بود و از ترس موقعیتی که توش قرار گرفته بودم و تموم بدنم میلرزید.
دستش رو کنار صورتم به دیوار تکیه داد و خم شد تا صورتش جلوی صورتم قرار بگیره.
- چرا میلرزی؟ چیشده؟
صورتش نزدیکتر و آرومتر ادامه داد:
- دیروز که نمیترسیدی!
فکرای مسمومی که توی ذهنم میپیچید جونی توی دست و پاهام فرستاد و با تموم زورم بدنش رو به عقب هل دادم.
چند قدم به عقب رفت و قبل اینکه بتونم فرار کنم، دستم رو گرفت و به سمت دیوار هلم داد و بیشتر از
قبل بهم چسبید اونقدر که مرز بین بدن هامون با بدنم فقط تکه پارچه ی لباسمون بود.
- میخوای فرار کنی؟ کجا بری؟ فکر میکردم فرار نمیکنی...
دستش به سمت کلاه لباسم رفت و بدون باز کردن بندش کلاهی که بخاطر فرار از دستش فقط شل روی موهام مونده بود رو برداشت.
موهای بلندم که به زور زیر کلاه جا شده بودن عین ریزش آبشار توی ثانیه ای دورم پخش شد...
پارت403
طره ای از موهام رو توی دستش گرفت و بدون اینکه چشم از چشمام برداره موهام رو به سمت بینیش برد،
بو کشید و بوسید!
تموم بدنم گر گرفته بود فقط نگاهش میکردم، هم از ترس هم از شوک!
تموم قدرتم رو جمع کردم.
نه... بهش اجازه ی چنین کاری رو نمیدادم.
با سیلی محکمی که توی صورتش زدم حتی دست خودم هم درد گرفت دستش رو پس زدم و به عقب هلش دادم.
دلم میخواست سرش داد و بیداد کنم و هوار بکشم، اما نمیشد، نمیتونستم! انگار زبونم بند اومده بود؛ مثل
وقت هایی که وسط خواب ترسناک نمیتونی جیغ بزنی!
به سمت در دوییدم، چند بار دستگیره ی در رو فشار دادم اما باز نمیشد، انگار قفل بود! با ترس به سمتش برگشتم همونجا ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد.
انگشت شستش رو گوشه ی لبش کشید، بخاطر سیلی محکمی که توی صورتش زدم لبش پاره شد و قطره ی خون از کنار لبش به سمت چونش جاری شده بود.
چند قدم به سمتم اومد و روبروی منی که عین بید طوفان زده میلرزیم ایستاد.
- میخوای بری؟
کلید رو از توی جیبش در آورد و روی در گذاشت.
- خب برو...
با چرخوندن کلید در با صدای تقی باز شد و با فشار دادن دستگیره، در اتاق رو باز کرد و با دست هایی که
توی جیب فرو برده بود منتظر نگاهم کرد.
با ناباورینگاهش کردم، اما واقعا جدی بود، میخواست بذاره برم!
خواستم قدم اول رو بردارم و فرار کنم که صداش
باعث شد سرجام خشک بشم:
- میخوای بری برو! اما من فکر میکردم نمیری!
مشکوک نگاهش کردم، یه چیزی این وسط جور در نمیومد! نگاهم رو که دید با لحن پیروزمندانه ای ادامه داد:
- حداقل بخاطر پول عمل داداشت!
نگاهش کردم، هر بار با کلی تجزیه و تحلیل سعی میکردم به معنی حرفش برسم اما وقتی به منظورش
میرسیدیم ناباورانه از اول بهش فکر میکردم که شاید به نتیجه ی دیگه ای برسم.
بارها و بارها و بارها تکرارش کردم، به جوابی که هر بار بهش میرسیدم شک داشتم.
به بی رحمی هامون، به تلخی سرنوشتم، به شرایطی که توش قرار گرفته بودم، به همه و همه شک داشتم...
وقتی نگاه ناباورم رو دید ادامه داد:
-تا من یه دوش بگیرم تو هم میتونی تصمیمت رو بگیری، پیشنهاد من رو قبول کنی در ازاش پول عمل برادر کوچولوت جور بشه و یه خونه و کار پیدا کنین،
یا ردش کنی و همه چیز رو از دست بدی...
فقط نگاهش کردم! این کاراش برای چی بود؟
میخواست حرفم رو تلافی کنه؟ من فقط توی عصبانیت یه حرفی زده بودم!
پارت404
هامون، هامون، هامون! دست نذار روی نقطه ضعفم!
پای زانیار و خانوادم رو وسط نکش!
تلافیت رو سر من در بیار چرا خانوادم؟
حولش رو از توی کمد برداشت و با حرفی و لبخندی که زد به حموم رفت:
-نترس... من کارم رو بلدم...
◎○●◎○●◎○●◎◎●◎○●◎○●◎○●
به گلبرگ های سفید رز پرپر شده دور اسمش که با سوز باد جا به جا شده بودن نگاه میکنم.
نگاه سنگین بهراد و صدای فاتحهی زیر لبش رو حس میکنم.
از کنار مزار آیسا بلند میشم و با تکون دادن لباسم به سمت خروجی آرامستان میرم.
بغض سنگینی به اندازه ی خفه شدن توی گلومه و هوای ابری و پاییزی عصر جمعه حال بدم رو بدتر میکنه.
و من به اندازه ی تموم این سالها از این بغض خستم...
از سوز و سرمای غیرمنتظره ی نیمه ی پاییز، برگ درختا روی زمین ریختن و شاخه ها لخت از برگ شدن. پیاده رو و خیابون فرش شده از برگ های رنگارنگ پاییزی.
دستام رو توی جیبم فرو میبرم و بی توجه به بهراد بدون اینکه بدونم به کجا میرم به راهم ادامه میدم.
هوا کم کم تاریک میشه، بهراد عقب تر از من همراهم میاد که با اومدن چند تا ماشین مزاحم خودش رو به
کنارم میرسونه و شونه به شونه ی من همراهم میشه.
ماشینی در کار نیست، مسیر اومدن رو با تاکسی اومده بودیم و این یعنی میتونم تا هرجا که میخوام
راه برم.
با بهراد حرف نمیزنم، اون هم انگار این رو
حقم میدونه که اصراری به حرف زدن نداره و هرجا که میرم بدون سوال و حرفی همراهم میاد.
اونقدر راه میرم که با تنه ی جمعیت به خودم میام،
توی مرکز شهر بودیم و این یعنی حتی بیشتر از اونی
که فکر میکردم راه رفتیم! هوا خیلی سرده اما این دلیل نمیشه که آدما توی خونه هاشون بمونن.
به بهراد نگاه میکنم که هنوز هم بدون حرفی پا به پام میاد.
نگاهم به جمعیته که اکثرا جوون هستن با خنده و شادی توی شهر میگشتن و زندگی میکردن!
همونطور بی هدف راه میرفتم و با گرمایی که دستم رو توی خودش گرفت به خودم اومدم.
گرمای دست بهراد بود!
من از کی حتی بدون نگاه کردن دستاش رو میشناسم؟
نگاهش میکنم که آروم سوال میپرسه:
-هنوز ازم ناراحتی؟
چیزی نمیگم و فقط نگاهش میکنم.
پارت 406
-کاش هامون هم کمی مثل تو بود...
تا اون لحظه هیچوقت با رفتن به سر مزار خانواده ام و
آیسا اینقدر احساس سبکی نداشتم. انگار بغضم با حرف ها و حضور بهراد کمرنگ شده
.و دلم عجیب بعد از مدتها هوس زندگی کرده! هوس
خندیدن، هوس سبک بودن، خالی بودن از همه چیز!
هوس دلخوش بودن...
به بهراد اعتماد دارم و به انتقامش! پس دیگه چیزی
نبود که نگرانش باشم. تصمیم عجیبی بود اما توی آنی
از ثانیه تصمیم میگیرم که زندگی کنم.
هدفم از زندگی انتقام بود که با حضور بهراد داره به
بهترین شکلش پیش میره. برام عجیبه و کمی
ترسناک اما، میخوام که زندگی کنم...
درست توی تلخترین قسمت یادآوری خاطراتم،
درست بعد از احساس تنهایی با داغ نبود خانوادم، با
دوباره زنده شدن خیانت مهتا و پویان با به دنیا اومدن
بچهشون، با پر رنگ شدن بهراد توی زندگیم تصمیم
میگیرم که دوباره زندگی کنم.
بهراد با ظرف باقالی به سمتم میاد.
-توی پارک بشینیم؟
-نه! میشه راه بریم؟
-باشه! کجا بریم؟
-نمیدونم! فقط از جاهای خلوت بریم!
با هم از بین جمعیت رد میشیم و گذرمون طبق
خواسته ی من از کوچه پس کوچه هاییه که جز ما و
ماشین هایی که گذری رد میشدن کسی از اونا عبور
نمیکنه.
سردی هوا، داغی و تندی باقالی ها، بخار نفسامون! به
طرز عجیبی حالم خوبه...
-بهراد؟
-جانم؟!
به روی خودم نمیارم که با لحن و کلمه ای که مدتیه در
جوابم اسمش بهم میگه حس گرمی توی صورتم میدوه...
-میشه کمکم کنی؟
متعجب نگاهم میکنه.
-کمک؟ برای چی؟
چشمام رو میبندم و نفس عمیق میکشم، هر چقدرم
که مخواد احمقانه باشه...
-میخوام دوباره زندگی کنم...
و چشمام رو باز میکنم.
-کمکم میکنی؟
لبخندش دلم رو گرم میکنه.
-واقعا؟
-اوهوم
با عمیقتر شدن لبخندش جوابم رو میده.
-خیلی خوشحالم کردی اما، یه شرط داره!
شرط؟!
ـ چه شرطی؟
- بخند!
- چی؟
- اول بخند تا کمکت کنم! از اون خنده ها، مثل اون رو
توی خونه وقتی ازت پرسیدم نارنگی میخوری یا نه!
- اوه! چجوری یادته؟
- چون اونقدر شیرین بود که دوست داشتم تا همیشه
ادامه پیدا کنه و من نگاهت کنم...
قلبم میلرزه و اون منتظر نگاهم میکنه.
- خب بخند! من منتظرم؟
- الان؟ اینجا؟
پارت 407
- آره! مگه مشکلی داره؟
- اینجا نمیشه! آخه الان به چی بخندم؟
- چرا؟ اتفاقا خیلی هم خوبه!
و چند قدم به عقب میره و با ژست بامزه ای نگاهم میکنه:
- هوا به این خوبی! شب به این قشنگی، یه مرد کنارت
که همه ی دخترا دارن بخاطرش بهت حسودی میکنن،
یه ظرف باقالی داغ و...
و چند قدم دیگه به عقب میره و قبل اینکه چیزی بگه
پاش توی جوب آب میره و بخاطر عکس العمل سریعی
که نشون میده تا که توی جوب نیوفته، ظرف باقالی
روی پلیورش خالی میشه.
بی اراده و نگران به سمتش میدوم.
- بهراد!!!
به بهراد که با یه دست لباسش رو از بدنش فاصله داده بود نگاه میکنم. پلیور کرم رنگی که هیکلش رو قاب
گرفته به بدترین شکل ممکن کثیف شده.
- چیزی نشد، نترس! فقط لباسم کثیف شده... الان
تمیزش میکنم.
دستی روی پلیورش میکشه که با هر حرکتش برای
تمیز شدن کثیفی پخش تر و بیشتر میشه و هردو به هم نگاه میکنم و بلند میخندیم و سعی میکنم
دستش رو بگیرم.
اونقدر میخندم که سرم روی سینهش فرود میاد و سینه ی اون هم از خنده تکون میخوره.
- نکن بهراد بدتر میشه، گند زدی...
- خواستم پاکش کنم!
دست دراز میکنم و قطره های آب باقالی روی ته
ریشش رو پاک کنم و سوال میپرسم.
- سوختی؟
- نه...
- کاش حداقل میسوختی دلم خنک میشد، باقالی
هام رو به فنا دادی...
نگاهش میکنم و از طرز نگاه اون دوباره هر دو از ته
دل میخندیم.
- حالا با این اوضاع کسی سوارمون نمیکنه!
- اشکال نداره! تا خونه ی من فقط یه چهارراه
فاصله ست. بیا بریم تا کسی ندیده!
وقتی به خونه میرسیم بهراد مستقیم به اتاقش میره.
زیپ کاپشنم رو باز میکنم و روی مبل میشینیم
حواسم به خندهی چند دقیقه ی پیشه! حتی با
یادآوریش هم باز خندهم میگیره. فکرش رو هم
نمیکردم که بعد از مدت ها اینطور بخندم.
زیاد نمیگذره که بهراد از اتاق بیرون میاد، با رکابی
سفید رنگی به آشپزخونه میره، زیر کتری رو روشن
میکنه و به سمتم میاد.
دستاش رو توی جیبش فرو برده و مستقیم و
مچگیرانه نگاهم میکنه. چین گوشه ی چشماش نشون
از خندهاییه که سعی داره پنهونش کنه.
سعی میکنم به رو خودم نیارم که حواسم بهش هست
و سعی میکنم با نگاه کردن به تلوزیون خودم رو
سرگرم نشون بدم.
بعد چند ثانیه وقتی میبینه بهش نگاه نمیکنم درست
جلوی تلوزیون میایسته تا مانع دیدم بشه. لبخندی
که سعی میکردم پنهونش کنم بی اختیار روی لبام
میشینه و دستمو رو میکنه و باعث میشه اون شاکی
به حرف بیاد:
پارت 410
-میدونم اما تا چند وقت دیگه بارشهای شدید شروع
میشه، احتمال سیل دادن، نمیخوام پی ساختمون
اداری تبدیل به استخر آب بشه
-بله متوجه منظورتون هستم اما این کار نیروهای
بیشتری میخواد.
-میدونم، برای همین شروع گودبرداری منطقهی
تفریحی کنسل شده. نیروهای اون منطقه به کارگرهای
شما اضافه میشن. با سه برابر نیرو که میتونی این کار
رو تموم کنی؟
-اگر سه برابر نیرو باشه بله خانوم مهندس، میتونم.
-پس برو از همین الان شروع کن! بقیه ی کارگرها
حداقل تا فردا صبح توی اون منطقه حاضرن
با بیرون رفتن اونها گوشیم رو از توی جیبم درمیارم
تا ببینم کسی که حین صحبت با مهندس باهام تماس
میگرفت کی بود که دوباره گوشی توی دستام میلرزه.
اسم اسکای و عکس دو نفرهای که با هم توی حیاط
گرفته بودیم روی صفحه مشخص میشه.
-بله اسکای؟
-پس کجایی تو زلال! داره شب میشه!
-الان میام، ببخشید سرم یه خرده شلوغ بود! شما
آماده باشین من تا نیمساعت دیگه اونجام!
سریع از کانکس بیرون میرم و بالاخره بهراد رو سر
یکی از ساختمونها کنار مهندسهای دیگه که دور
آتیش ایستادن پیدا میکنم.
-مهندس ستوده؟
به سمتم برمیگرده و با همون اخلاق جدی و مغرور
موقع کارش نگاهم میکنه اما چشماش... چشماش
همون بهراد مهربونیه که فقط من میشناسم.
-بله؟
-یه لحظه کارتون دارم، لطفا تشریف بیارید.
از مهندس ها فاصله میگیره و به سمتم میاد.
-جانم عزیزم؟
-میشه سوییچ رو بدی؟
-چرا؟
-میخوام برم جایی کار دارم!
-چیزی شده؟
-نه بهراد جان، به اسکای قول داده بودم ببرمش خرید، الان یادم اومد!
سوییچ رو به سمتم میگیره.
- برمیگردی؟
-فکر نکنم! حواست باشه.
-مراقب خودت باش زلال!
-چـــــــــشم!
با عجله به دنبال ماریا و اسکای میرم تا با هم به
مجتمع تجاری که اون ها مد نظرشون بود بریم و توی
راه اسکای سوال میپرسه.
-زلال؟ کیک شکلاتی هم بلدی؟
-آره! چطور؟
-آخه بهراد و هامون هردو کیک شکلاتی دوست دارن.
-نگران نباش،بلدم! فقط اسکای تو میدونی غذای مورد علاقه ی بهراد چیه؟
-خودت نمیدونی؟
دست به دامن دروغ میشم.
-میدونم، اما نمیدونم از بین اونا کدوم رو بیشتر
دوست داره!
- آره یادمه بذار...
به خاله ماریا که در حال صحبت با تلفنه نگاه و کمی
فکر میکنه و در آخر وقتی کلمه ای که میخواد رو پیدا
نمیکنه سعی میکنه جور دیگه ای توضیح بده.
-همون خورشتی که با کلی گردو درست میکنن،خیــــلی هم خوشمزه ست.
-فسنجون؟
-آرهـــــــــــه! من همیچوقت اسمش رو یاد
نمیگیرم، سخته...
و سعی میکنه چند بار فسنجون رو با لهجه ی
شیرینش تکرار کنه.
پارت 413
سعی میکنم از روی تخت پایین بیام که شونه هام رو
فشار میده و مجبورم میکنه بخوابم.
-بخواب، حالت خوب نیست! نمیخواد امروز بیای سر پروژه...
-نمیشه، کارا روی زمین میمونه!
-کارات رو من انجام میدم تو امروز استراحت کن وگرنه بدتر میشی. از همین الان جلوش رو بگیری بهتره.
-اما...
-اما نداره، میمونی خونه و استراحت میکنی
به سمت کمد میره، حوله اش رو برمیداره و باعث
میشه غر بزنم:
-بهراد! صبحها دوش نگیر! هوا سرده، مریض میشی.
مثل بچه ها نگاهم میکنه.
-باشه، از فردا!
خندم میگیره و نگاهش میکنم
-باشه! تو برو دوش بگیر، من لباسات رو آماده میکنم...
با لبخندی حوله ش رو برداشت و به حموم رفت. به سمت کمد میرم تا از بین لباسهای توی کمد براش
لباس مناسبی انتخاب کنم. حس عجیبی دارم، دوست دارم تموم اتفاقای امروزش رو خودم پیش ببرم...
بعد از اینکه لباس هایی که انتخاب کردم رو روی تخت میذارم، طبق عادت دسته بلند جلوی موهام رو با گیره ی هدیه ی خودش میبندم تا توی صورتم نریزه و از اتاق بیرون میرم
خونه کاملا ساکته و معلومه که همه خوابن. صدای
بارون توی سکوت خونه به گوشم میرسه و نشون میده که آسمون از دیشب همچنان داره میباره.
به آشپزخونه میرم و با عجله و هیجان میز رو با
عسل، کره، شیره ی انگور و خرما و... میچینم.
همزمان که شیر داغ رو توی لیوان میریزم با شنیدن
صدای پا به عقب برمیگردم.
بهراد با تعجب به میز نگاه میکنه و پالتو و کیفش روی
یکی از صندلی ها میذاره.
-چه خبره؟
نگاهم به لباسای تنشه. هموناییه که خودم روی تخت گذاشته بودم. مگه میشد چیزی بهش نیاد؟
-برات صبحونه آماده کردم!
-این همه؟ درضمن، شما قرار بود امروز استراحت کنی
خانوم حرف گوش کن!
-باشه، بعد رفتنت استراحت میکنم. بیا بشین تا شیر
سرد نشده.
بدون حرفی روی صندلی میشینه و مشغول خوردن
صبحانه میشه.
حس خوبی دارم! یه جور سرخوشی بچگانه، خیره
نگاهش میکنم. به حرکاتش، چهرهش..
-خودت نمیخوری؟
-الان میل ندارم، بعدا میخورم.
نگاهم به موهای نم دارش میفته و غر میزنم.
-چرا موهات رو درست خشک نکردی؟
-دیدم همه خوابن گفتم یه وقت صدا بیدارشون
میکنه واسه همین بیخیال سشوار شدم. ولش کن
خودش خشک میشه.
-بهراد اینطور بری بیرون میچای، صبر کن!
و بدون اینکه منتظر بهونه اش باشم به اتاق میرم. با
حوله کوچیکی که همیشه با اون موهاش رو خشک میکرد برمیگردم و حوله رو به سمتش میگیرم.
-بیا... موهات رو خشک کن
لقمه ی توی دستش رو گوشه ی پیش دستی رها میکنه و موشکافانه به من چشم میدوزه!
-تا نگی جریان چیه موهام رو خشک نمیکنم که هیچ، سر پروژه هم نمیرم
پارت 419
اسکای مستقیم توی چشمام نگاه میکنه و آروم آروم
لبخند روی لباش کمرنگ میشه.
-نمیدونم! چشماش، یه خاطره ی بد رو یادم می آورد
با خندهای که سعی میکنه حرف چند لحظه ی پیشش
رو از یاد ببره ادامه میده:
-و ازش بدم اومد چون دیدم با بهراده یه جوری شدم.
حرف نمیزد و فقط نگاه میکرد، فکر میکردم یه کاری میکنه که بهراد دیگه من رو دوست نداشته باشه!
همیشه عین بچه های کوچیک صادقانه حرف میزنه.
بدون اینکه منتظر بمونه به سمت بطری خم میشه و با
شدت بطری رو میچرخونه که بطری به سمت بهراد از
حرکت میایسته.
-آخ جون! جرئت یا حقیقت؟
بهراد ابرویی بالا میندازه و میخنده.
- اگر فکر کردی میگم حقیقت تا هر سوالی که
میخوای ازم بپرسی کور خوندی! جرئت!
اسکای با لب و لوچه ی آویزون به بهراد نگاه و سعی
میکنه تلافی کنه:
-حالا که اینطور شد ظرفای شام رو تو باید بشوری.
بهراد میخنده و با چشمک بطری رو میچرخونه و
بطری بعد از چند بار چرخیدم رو به هامون از حرکت متوقف میشه.
-جرئت یا حقیقت؟
درست رو به روی هم نشسته هستن، انگار همه چیز از
قبل برای دوئل اونها فراهم شده. هامون بدون اینکه
نگاهش رو از چشمای بهراد برداره جواب میده:
-حقیقت!
بهراد انگار سوالش رو از قبل آماده کرده که بدون فکر
کردن بیانش میکنه:
-چرا مراسم عروسی با اسکای رو عقب انداختی؟
هامون اونقدر شوکه شده که حتی نمیتونه با این
شوک تغییر حالت بده. به بطری وسط که به سمت
خودش نشونه رفته بود نگاه میکنه و با مکثی نچندان
کوتاه سریع جواب میده:
-منتظرم موقعیت تا اونطور که میخوام بشه!
بدون حرفی و سریع بطری رو میچرخونم که با
چرخش کوتاهی به سمت من از حرکت میایسته.
هردو به هم نگاه میکنیم تا اینکه صدای آروم و
گرفتهش به گوشم میرسه:
-جرئت یا حقیقت؟
-جرئت!
نگاهم میکنه! خسته، ناراحت، غمگین، عصبی...
صدای آروم و خسته اش سکوت خونه رو میشکنه:
_پاشو برو!
همه با تعجب نگاهش میکنن و اسکای اعتراض
میکنه:
-چی؟
هامون خسته و عصبی توضیح میده:
-خودش جرئت رو انتخاب کرد، پس هرکاری که میگم
رو باید انجام بده!
و رو به من تکرار میکنه:
-پاشو برو، از این بازی برو بیرون!
همه متعجب بودن اما هیچکس به اندازهی من جا
نخورده!
با اینکه انگار خواسته ی جملهش بیرون رفتن من از
بطری بازی بوده اما منظورش بیشتر به بیرون رفتن از
بازی هست که شروع کرده بودیم! بازی زندگیمون...
ازم میخواست از این بازی ای که راه انداختیم بیرون برم!
پارت421
و از روی زمین بلند میشه، با عصبانیت به سمت میز میاد و روی صندلی میشینه.
بهراد نگاهی به اسکای که
با فریاد هامون بغض کرده میکنه، به سمتش میره و سعی میکنه با شوخی حال اسکای رو بهتر کنه:
-به نظر من هم حق با هامونه! الان وقت شامه، منم حسابی گشنمه...
و با چشمکی ادامه میده:
-با این شرط تو و شرایط من شک نکن زلال و لباش رو با هم میخورم، آخه نمیدونی چقدر خوشمزه ست...
با صدای شکستن چیزی حتی فرصت نگاه کردن به بهراد رو پیدا نمیکنم با شوک به سمت هامون برمیگردم که لیوان و بشقاب جلو دستش روی زمین افتاده و شکسته.
هامون با اخمای توی هم به بقیه نگاه میکنه و آروم توضیح میده:
-ببخشید! دستم خورد افتاد...
بهراد خودش خرده شیشه ها رو جمع میکنه و همه دور میز جمع میشیم.
شام با خاطراتی که ماریا از
بچگی بهراد و هامون تعریف میکنه خورده میشه اما هر وقت سرم رو بالا میوردم نگاهم با چشمای خشمگین هامون روبرو میشد که انگار دوست داشت
جای لقمه ی توی دهنش خرخره ی منو بجوئه!
اصلا متوجه دلیل این رفتاراش نمیشم. نمیفهمم مشکلش با من چیه و چرا اینطور باهام رفتار میکنه!
اگر قرار بود بین ما کسی به خون یکی دیگه تشنه باشه اون منم...
بعد از شام با شوخی و خنده به بهراد کمک میکنم تا
ظرف های شام رو بخاطر جرئتی که در مقابل اسکای انتخاب کرده بود بشوره.
از نیمه شب میگذره که مثل شبای قبل هرکسی به اتاق خودش میره و باز خونه غرق در سکوت میشه.
ما هم به اتاق خودمون میریم.
موهام رو باز میکنم و
کمی پوست سرم رو بخاطر محکم بستن موهام مالش میدم.
-وقتی موهات بازه خوشگلتری...
به سمتش برمیگردم که توی تراس به حفاظ تکیه داد و نگاهم میکنه.
لبخند میزنم و به سمتش میرم.
-ممنون! نمیای تو؟ سرده!
-نه! دلم هوای آزاد میخواد...
-پس صبر کن منم یه چیزی بپوشم و بیام پیشت،
اینجوری اتاق خیلی سرد میشه.
پارت422
به اتاق برمیگردم و با پوشیدن شنل بافت به تراس میرم کنارش می ایستم که ساکت به آسمون زل زده.
-خوبی؟
-آره.
-ساکتی!
بهم نگاه میکنه و لبخند میزنه و با گرفتن دستم
مجبورم میکنه بهش نزدیک تر بشم.
سرم رو به بازوش تکیه میدم آسمون تقریبا قرمز رنگه و این یعنی بارندگی توی راهه...
-دلم سیگار میخواد...
با تعجب نگاهش میکنم.
-اما تو قول دادی!
میخنده و دسته ی موهایی که با باد توی صورتم
ریخته رو پشت گوشم میفرسته.
- واسه همین تا الان نکشیدم، دنبال یه جایگزین میگردم یه چیزی که آرومم کنه...
-میخوای برات دمنوش بیارم؟
-نه...
-پس چی آرومت میکنه؟
-خودت!
با تعجب نگاهش میکنم که بی طاغت منو توی بغلش میکشه و دستاش دور بدنم میپیچه،سرش رو توی موهام فرو میبره، چندبار نفس عمیق میکشه و
زیر گوشم زمزمه میکنه:
-فقط خودت آرومم میکنی! چشمات، برق نگاهت،
خندیدنات، موهات، عطرت، گرمای بدنت، نفس کشیدنات...
لاله ی گوشم رو میبوسه و همونجا ادامه میده.
- وقت اینجوری آروم توی بغلم میمونی و نمیترسی،
وقتی میبوسمت و سرخ میشی و ازم چشم میدزدی!
آخ... داری چیکار میکنی با من؟
سرم رو توی سینش فرو میبرم و زمزمه میکنه:
-بلدی برقصی؟
با تعجب نگاهش میکنم که منتظر نمیمونه و ادامه میده:
-مهم نیست که بلدی یا نه، چون باید برقصی! همین الان و البته بدون آهنگ...
شوکه تر از اونم که بفهمم و اون دستم رو دور گردن خودش میذاره، دستای خودش دور کمرم گره
میخوره و آروم شروع به حرکت میکنه.
فقط آروم میخندم و چیزی نمیگذره که هماهنگ با بدنش حرکت میکنم.
پارت424
در خونه رو باز میکنم وارد میشم که با دیدن تاریکی خونه نفسم حبس میشه دست بهراد که پشت سرم
وارد خونه شده روی کمرم قرار میگیره.
-نترس زلال! صبر کن الان لامپ ها رو روشن میکنم.
در عرض چند ثانیه تموم خونه روشن میشه. بهراد
چند قدم جلو میره و در حالی که پالتوش رو در میاره با تعجب ماریا و اسکای رو صدا میزنه:
-اسکای؟ خاله؟
جوابی نمیاد. در رو میبندم و به سالن بالا میرم اما
اونجا هم خبری نیست. لباسم رو عوض میکنم و به
پیشنهاد بهراد به اسکای زنگ میزنم.
بعد از چند بوق تماس رو وصل میکنه و از صدای
شلوغی که به گوشم میرسه میفهمم جای شلوغی هستن.
-سلام اسکای! کجایی؟
-سلام زلال! کی اومدین؟ من و خاله اومدیم بازار تا برای فردا شب خرید کنیم.
-من و بهراد همین الان از سرپروژه برگشتیم خونه،
دیدیم نیستین نگران شدیم. فردا شب چه خبره؟
-شب یلدائه دیگه! پویان یه جشن دورهمی گرفته ما هم اومدیم خرید اما بازار خیلی شلوغه زلال!
_باشه! کی میاین؟
-نمیدونم! ما هم هنوز چیزی نخریدیم و کلی خرید داریم احتمالا شام رو بیرون میخوریم منتظر ما نباشین.
-باشه عزیزم، خوش بگذره.
-مرسی عزیزم، بای!
تماس رو قطع میکنم و به بهراد که مشغول جابجا کردن لباساش توی کمده نگاه میکنم.
-چیشد؟
-رفتن خرید تا آخر شب هم نمیان! پویان قراره جشن بگیره؟
نگاهم میکنه و یهو اخماش توی هم میره.
-آخ... آره دیروز پویان بهم گفت به کل یادم رفت!
جشن نیست، یه دورهمی کوچیکه فقط خودمونیم.
کمی بابت این حواس پرتی سرش غر میزنم و برای درست کردن شام به پایین میرم.
از توی یخچال همبرگر رو بیرون میارم بعد از سرخ شدن سیب زمینی ها اونا رو هم سرخ میکنم.
-داری چیکار میکنی؟
به بهراد نگاه میکنم که دوش گرفته و مثل همیشه با موهای نمدار وارد آشپزخونه میشه.
-یه شام حاضری درست میکنم.
-میگفتم غذا بیارن، خسته ای!
-نه خیلی گشنمه.
لبخند معناداری میزنه و به سمتم میاد.
یاد حرف پزشکم میفتم که حسابی بخاطر تغییر عادت غذاییم و به اصطلاح آبی که زیر پوستم رفته از بهراد تشکر کرد و بابت اینکه اونقدر حواسش به من و
قرصام هست که حملاتم خیلی کم و کنترل شده لقب (همسر نمونه) رو بهش داده.
به بلاگ رمان خوش اومدید رفقا💕 کلی رمانای خفن براتون دارم 🤩 اگه دنبال رمانای هیجانی و جذابی از بلاگ ما لفت نده🤤
336 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد