رمان کده🤤

336 عضو

پارت425
با لبخند نگاهش میکنم که با شیطنت از توی ظرف چندتا سیب زمینی سرخ شده رو برمیداره.
-ناخنک نزن بهراد ،برای شامه!
با لبخند عمیقی به کابینت پشتش تکیه میده و نافذ نگاهم میکنه، هنوز به این نگاهاش عادت نکردم.
قلبم میلرزه و دست و پاهام رو گم میکنم. هول میشم؛ مثل شاگردی که معلم برای پرسش صداش کرده...
سعی میکنم تظاهر کنم که حواسم بهش نیست و سیب زمینی هایی که سرخ شده بودن رو جمع کنم که
دستم میسوزه و قاشق از دستم روی زمین میفته.
اخمام از سوزش توی هم میره، ناله ی خفه ای از دهنم
خارج میشه که بهراد با عجله جلو میاد.
-چیکار کردی؟
-سوختم!
-حواست کجاست؟
-آی... تقصیر توئه دیگه!
احساس میکنم صدای باز شدن در ورودی خونه رو شنیدم اما با حرف بهراد حواسم میشه:
-ببینمش!
به انگشتم نگاه میکنه، قرمز شده آروم فوتش میکنه
که سوزشش بیشتر میشه و بی اراده عین بچه ها لب برمیچینم.
-میسوزه!
-آخ آخ اوف شده؟! بوسش کنم خوب میشه؟ بده بوسش کنم...
با نگاهی مهربون و لبخند زل زده به منی که عین‌بچه ها بهش نگاه میکنم انگار از چهرم که ترکیبی از جا خوردن مظلومیته خوشش اومده که لبخندش عمیق تر میشه.
قبل اینکه حرفی بزنم هامون رو میبینم که جلوی آشپزخونه ایستاده و نگاهمون میکنه.
نمیدونم چرا، شاید بخاطر حضور یک دفعیش، شاید
بخاطر نگاه عجیبش یا بخاطر وضعیت بودن توی آغوش بهراده که هول میشم و سلام میکنم.
بهراد با سلام من به عقب برمیگرده و نگاهش میکنه و باعث میشه هامون هم زیر لب سلام کنه و به سالن بالا بره.
بهراد از توی کشوی یکی از کابینت ها پمادی رو بیرون
میاره و روی انگشتم میزنه.
-بیا اینور بقیش رو خودم درست میکنم!
-بلدی؟
-مگه همبرگر سرخ کردن هم بلد بودن میخواد؟
به ژستش میخندم و با دستی دیگم ظرفای شام رو برمیدارم و بجای میز بزرگ توی سالن، روی میز کوچیک توی آشپزخونه میچینم.
با اومدن هامون سه تایی دور میز میشینیم و مشغول خوردن شام میشیم. هامون ساکت و بدون حرفی آروم غذاش رو میخوره.
بهراد لقمه ی آخرش رو قورت میده و با صدای آرومی غر میزنه:
-ای بابا! اصلا حواسم نبود ببینم ابهری آجیل اینا واسه یلدا گرفته یا نه!

1403/10/16 04:41

پارت 432
- باهام قهری زلال؟ آره؟ ببینمت...
نگاهم رو مصرانه به طرح روی لحاف نگه میدارم،
میترسم به چشماش نگاه کنم! انگار وقتی چشماش
رو نمیبینم درد واقعیت برام کمتره...
- مگه به من قول نداده بودی که دیگه بخاطر کسی با
نخوردن قرص و غذا خودت رو اذیت نکنی؟

سکوتم کلافه ش میکنه.
- رنگ به روت نمونده عزیزم، بگیر اینو بخور تا یه خرده جون بگیری و آماده بشیم.
لیوان بلند و کشیده.ی آب هویج رو به سمتم میگیره.
-بیا عزیز دلم، با من قهری، با خودت که قهر نیستی!
دستش رو با شتاب پس میزنم که مقدار نسبتا زیاد آب
هویج روی پیراهنش میریزه.
خستگی و کلافگی از صداش هم مشخصه.
- زلال! من میرم دوش میگیرم، وقتی برگشتم
بـــایــــــــــد این آب هویج رو خورده باشی.
وگرنه هر اتفاقی بیفته مقصرش خودتی!

با برداشتن حوله اش از توی کمد به سمت حموم میره.
میدونم زمان دوش گرفتنش کمه و تا چند دقیقه ی دیگه برمیگرده.
نگاهم به لیوان آب هویج نصفه روی میز میفته، میلی
به خوردنش ندارم اما اونقدر بهراد رو میشناسم که به
تهدیدش باور داشته باشم و از طرفی نمیخوام به
همین راحتی تسلیم بشم.
از دیشب حال بدی دارم.
دلم نمیخواد جایی باشم که هامون هست! دلم آغوش
بهراد قبل از دیشب رو میخواد...
نمیتونم تصمیم بگیرم، در حال کلنجار با خودم هستم
و به نتیجه ای نمیرسم. چندین بار از اتاق تا تراس میرم و برمیگردم.
نمیتونم ذهن ناآرومم رو آروم کنم که بهراد از حموم بیرون میاد.

سعی داره با کلاه حوله موهاش رو خشک کنه و سر
جاش میایسته.
به من و لیوان آب هویج دست نخورده نگاه میکنه و
چشمهای خستهش رو برای چند ثانیه میبنده و نفس
عمیق میکشه.

از اینکه تموم حالات و حرکاتش رو از بَرم عصبی
میشم، از اینکه میدونم الان عصبیه...
- مثل اینکه نمیشه، با عزیزم و خانومم و جونم کاری
پیش نمیره!
به سمتم میاد و من حتی نمیدونم چی توی سرشه که
دست زیر پاها و دور شونه ام میذاره و بلندم میکنه.
دست و پا میزنم اما انگار نه انگار... مستقیم به سمت
حموم میره.
- بهراد!!! منو بذار پایین!
- دوش میگیری تا یه کمی سرحال بشی، بعد میای یه
چیزی میخوری و با هم میریم خونه ی پویان و مهتا
داد میزنم:
_گفتم منو بذار پایین!
بلندتر از من داد میزنه:
- نمیخوام صدات رو بشنوم زلال!
و قبل اینکه حرف دیگه ای بزنم احساس میکنم پاهای
توی آب گرم قرار میگیره. من رو در حالی که پاهام
توی وان پر از آب گرمه، لبه ی وان مینشونه.
- وان رو واست پر کردم، حموم میکنی و زود میای که بریم، یه ربع دیگه بیرونی.
جیغ میزنم.
- نمیام، همینجا میمونم و تو هم نمیتونی من رو
مجبور کنی.
چند قدمی که رفته رو با عصبانیت

1403/10/16 12:06

به سمتم
برمیگرده.
- باشه! پس خودم میشورمت.
- جلو نیا!
- زیادی لیلی به لالات گذاشتم

1403/10/16 12:06

پارت 437
قلبم نه، اینبار تموم وجودم میلرزه اما احساس میکنم
الان و توی این لحظه نیاز دارم توضیح دیگه ای بشنوم.
سرم رو توی سینهش پنهان میکنم و با درد سوالم میپرسم....
- چرا واقعیت رو در مورد احساس هامون بهم نگفتی؟
- چند باری غیر مستقیم سعی کردم بهت بگم اما
وقتی فرارت رو دیدم ترسیدم! من هر چیزی که ازت
پنهون کردم واسه این بود که میترسیدم ازم دور
بشی. همین الان هم به من شک داری و همه چیز رو
زیر سوال بردی، اگه واقعیت رو بهت میگفتم حتی یه
لحظه اجازه نزدیک شدن بهم میدادی؟ مانع این
میشدی که حتی حواسم به حالت باشه... غیر اینه؟
- نه ولی تو نباید بهم دروغ میگفتی.
- راست میگی! حق با توئه! اما چاره دیگه ای نداشتم.
تو اصلا شرایط شنیدن حقیقت رو نداشتی. اگه میومدم و همینها رو بهت می گفتم قبول میکردی؟
بهم اعتماد میکردی؟

نگاهش میکنم و اون منتظر به من چشم دوخته.
- بگو دیگه! جواب بده...
تصور میکنم...
روز اولی که با بهراد همراه شدم، اگر این حرفها رو
بهم میگفت باورش میکردم؟ اگه میگفت همه چیز رو
میدونه قبول میکردم که همراهش بشم؟
نیازی ندارم حتی به جوابش فکر کنم. نه! من از
هرکسی که چیزی در موردم میدونست فرار میکردم.
ازم فاصله میگیره و فقط نگاهم میکنه.
- من چیزی رو پنهون نمیکنم، اگه اینکار رو کردم بخاطر خودت بوده نه اینکه بازیت بدم...

به چشماش نگاه میکنم که حسابی خسته ست.
- بازم چیزی هست که ازم پنهون کرده باشی؟
جا میخوره و نگاهم میکنه. نفس عمیقی میکشه و به
حرف میاد:
- آره...
- چی؟
- بهت میگم، ولی الان نه...
- پس کی؟
- به زودی! قول میدم...
- من از این پنهون کاری هات میترسم بهراد! دیگه
چی مونده که ازم پنهون میکنی؟
- نترس... میگم، قول میدم! اما الان وقتش نیست.
زمان لازم دارم تا بتونم همه چیز رو توضیح بدم.

فقط نگاهش میکنم، ذهنم درگیر واقعیت دیگه ست!
میترسم از اینکه از دستش بدم. حس من هم به این
مرد عمیقتر از دوستیه! حتی شاید عمیق تر از...
روی موهام دست میکشه.
- چیه؟
- خستهم! خیلی...
- ولی مهمونی...
حرفش رو قطع میکنم

1403/10/16 15:48

#پارت441
اتاقی با دیزاین و دکور صورتی طلایی. با دیدن من به
سختی لبخند میزنه. پویان کنار مهتا میایسته و با
گفتن«بگو دیگه... »باعث میشه مهتا به سمت کمد
بره و از توی کمد جعبه ی کوچیکی رو بیرون بیاره.
- مایعنی من و پویان خواستیم به جبران نبودمون
توی عقدتون یه هدیه کوچیک از طرف خودمون
بهتون بدیم. امیدوارم که خوشتون بیاد.
چند قدم به سمتمون میاد تا جعبه رو به دستم بده و
من نگاهش میکنم...
تموم خاطرات گذشته مثل یه فیلم از جلوی چشمام
رد میشه!
احساس گذشته رو ندارم اما دلم نمیخواد احساس
جدیدی که دارم رو با چیزی جایگزین .کنم از این بی
حسی که نسبت به مهتا و پویان و گذشته دارم راضیم.
دست دراز میکنم و برعکس تصورات مهتا، مانع این
میشم که جعبه رو به دستم بده .
سنگینی نگاه هر سه رو حس میکنم . نگاهم به
چشم های مهتاست و سعی میکنم کلمات رو کنار هم
بچینم.
دهن باز میکنم تا جواب بدم اما اولین چیزی که از
دهنم خارج میشه یه !آه سرده یه آه سرد، به سردی
رابطه ای که دیگه درست نمیشه.
-ممنون ازتون اما... من ترجیحم اینه که دیگه از این
جلوتر نریم. همه مون خوب میدونیم چیزی بین ما
خراب شد دیگه امکانش نیست که دوباره ساخته
باشه. شما دو نفر به هر دلیلی که داشتین و الان دیگه
برام مهم نیست که چی بوده، اعتماد و باوری رو از بین
بردین که پایه و اساس هر رابطه ست .
به بهراد نگاه میکنم که از چشماش فقط حسی شبیه
به حمایت رو حس میکنم به نشونه ی رضایت لبخند
محوی میزنه و با برای حمایت اینکه ادامه بدم سر
تکون میده.
مطمئن تر ادامه میدم:
-مهتا و پویان گذشته با خیانتشون برای من مردن، مثا
آیسا... الان هم دیگه هیچ علاقهای به زنده کردن اون
افراد که توی گذشته م بودن ندارم یعنی هیچ علاقه ای
به حضور دوباره ی شما توی زندگیم ندارم، نه شما و نه هیچ چیزی که شما و گذشته رو به یادم بیاره .
نگاه مهتا شکسته و نگاه پویان کلافه ست! اما من
حس خوبی دارم، حسی مثل سبکی...
-ببین زلال! میدونم چه فکری در مورد ما میکنی اما
ما اصلا قصد پنهون کاری نداشتیم ما، فقط
میخواستیم که آیسا نزدیک به کنکور ضربه نخوره
میخواستیم بعد کنکور همه چیز رو بهش بگیم یعنی
ما ..
پویان ادامه میده:
- آیسا نمیخواست با تموم شدن اون رابطه کنار بیاد
من چند بار ...
حرفش رو قطع میکنم.
-برام مهم نیست! نمیخوام چیزی از شما توی زندگیم
بمونه و اگر بخوام انتخاب کنم ترجیحم اینه که شما رو
فقط به عنوان پدر و مادر زیتون بشناسم. زیتون تنها
دلیلیه که شاید بتونم در کنارش شما رو خیلی کمرنگ
توی زندگیم بپذیرم. فقط در حد اینکه زیتون یه پدر و
مادری داره و نه بیشتر!
ساعت نزدیک به یک و نیم بود که

1403/10/16 19:41

#پارت447
این بین انگار تنها کسی که حال بهراد رو درک میکنه
هامونه که عین بهراد، سکوت کرده و حرفی نمیزنه .
ناراحت و بدون حرفی فقط نگاهمون میکنه.
بعد اینکه بهراد چمدون رو توی ماشین میذاره
حرکت میکنیم و از خونه بیرون میریم.
هتلی که بهراد اتاق رزرو کرده مرکز شهره. بعد از پر
کردن فرم و تحویل مدارک، با همراهی یکی از پرسنل
هتل به اتاقمون میریم.
چمدون رو کنار در روی زمین میذاره . هردو
خسته ایم...
-خیلی گشنته؟
به سمتش برمیگردم که در حال در آوردن پالتوش
سوال پرسیده.
-نه، چطور؟
-من سرم خیلی درد میکنه اگه گشنه ت نیست اول
یه دوش میگیرم بعد بگیم شام رو بیارن.
-باشه ...
با برداشتن حوله ش از توی چمدون به حموم میره .
لباسم رو در میارم و نگاهی به دور تا دور اتاق بزرگ و
مجهزمون میندازم .
لباس هایی که آورده بودم رو توی کمد جابجا میکنم و
قتی بهراد از حموم بیرون میاد غذا رو میارن . اما
اونقدر آشفته و به هم ریخته ست که چیزی جز چند تا قاشق از غذاش نمیخوره.
هر چقدر که بهراد به هم ریختهدست من خسته م
چند وقته که سنگینی پروژ حسابی خسته م کرده
مخصوصا که بعضی وقت ها استاد بازرگان هم زمان که درگیر کارهای پروژه هستم چند تا کار ریز و درشت
هم بهم میسپره.
به بهراد که برای چندمین بار به تراس میره نگاه
میکنم و این بار همراهش میرم. کلافه ست و من این
حالش رو دوست ندارم .
-بهراد؟
به سمتم برمیگرده و نگاهم میکنه.
-خوبی؟
-...آره
-کلافه ای!
-خیلی، خسته م اما نمیتونم بخوابم .
تلخ لبخند میزنم.
-سیگار میخوای؟
با تعجب نگاهم میکنه به سمتش میرم و سرم رو به
شونه ش تکیه میدم. اون ساکته و خودم ادامه میدم.
-دیدم که توی داشبوردیه بسته سیگار بود.
سریع جواب میده:
-خریدم اما پشیمون شدم. هنوز سر قولم هستم
حتی بازش نکردم
-میدونم...
سکوت میکنه و ادامه میدم.
-میخوای برات دمنوش درست کنم؟یه کمی همراه
خودم آوردم ...
-نه
-پس چی میخوای؟
-آرامش
-از دست من کاری برمیاد؟
دستاش دور بدنم میپیچه و من رو توی آغوشش
میگیره. چند بار توی موهام نفس میکشه و لاله ی
گوشم رو میبوسه.
- نکنه یادت رفته! تو آرامشمی...
لبخند میزنم و سرم رو روی سینه ش میذارم. همین
که میخوام چیزی بگم بلندم میکنه و عین بچه ها منو
توی بغلش میگیره.
با استرس و بلند میخندم و از ترس افتادن پاهام رو
دور کمرش حلقه میکنم.
-بهراد! منو بذار پایین!
-توی تخت میذارمت پایین. تا صبح هم از توی بغلم
تکون نمیخوری.
-شازده کوچولو هم برات بخونم؟
- نه! واسم ازیه دختر چشم ابرو مشکی بد اخالق و
حاضر جواب بگو که خنده هاش دل میبره...
آروم میخندم. سر راه لامپ ها رو خاموش میکنه و به
سمت تخت میره.

1403/10/16 20:40

#پارت450
تازه اون بج طلایی، A لاتین و حروف کوچیکی که
کنارش نقش بسته بودن رو به یاد میارم؛ لوگوی شرکت عامر !
چند ثانیه نگاهش میکنم. نمیدونم باید چه
عکس العملی نشون بدم و فقط به سختی سعی میکنم
لبخند بزنم .
-جناب عامر بزرگ! مشتاق دیدار...
لبخندی میزنه و روی صندلی جابجا میشه.
-آوازه تون رو زیاد شنیدم مهندس موحد! همیشه به
انتخاب های ابراهیم مطمئن بودم و...
و با دست بهم اشاره میکنه و ادامه میده:
-هستم و خواهم بود
چیزی نمیگم و فقط به رسم ادب لبخند میزنم و اون
ادامه میده:
-اومده بودم تا سری به پروژه بزنم! میدونید که؟
پسرم به عنوان نماینده م اینجاست !
- بله !
-امکان بازدید از پروژه هست؟
-بله، حتما! البته اگر با وضعیت هوای الان و شرایط
مشکل ندارید...
- نه، مشکلی نیست.
-بسیار خب، میگم یکی از مهندس ها بیان تا
همراهیتون کنن !
بی سیم توی دستم رو به لبم نزدیک و سعی میکنم با
یکی از مهندس ها ارتباط بگیرم اما نمیشه و همایون
عامر توضیح میده:
-وضعیت ،هوا باعث خراب شدن خطوط شده
نگهبان های در ورودی هم بخاطر همین نتونستن
علی رغم تلاش هایی که داشتن اومدن من رو بهتون
خبر بدن .
نگاهش میکنم و سر تکون میدم. میشه گفت باعث
نجات نگهبان ها شده. چون قصد داشتم بعد از رفتن
عامریه تنبیه حسابی بخاطر اینکه بی اطلاع عامر رو
به داخل محوطه راه داده بودن براشون در نظر بگیرم.
-بله! مثل اینکه نمیشه با کسی ارتباط گرفت. اگر که
هنوز مایل به بازدید از پروژه هستید همراهیتون
میکنم. چیزی میل دارین قبل رفتن براتون بیارن؟
-با کمال میل خانم جوان! ممنون چیزی میل ندارم .
به سمت قفسه ها میرم و کلاه ایمنی رو به دستش
میدم و از کانکس بیرون میریم.
نزدیک به بیست و چهار ساعته که بارون بی وقفه
می باره گاهی تند و شدید و گاهی آروم و نم...نم
از هر جایی که مد نظرش بود بازدید میکنه . از
رفتارش معلومه که حسابی از پروژه و پیشرفتش
راضیه.
توی این مدت فقط ذهنم درگیر بهراده، توی بازید از
چندتا از منطقه ها نه بهراد رو دیده بودم و نه هامون
!رو
بیشتر بخش های پروژه رو خیلی گذرا و حین اینکه با
ماشین از کنارشون عبور میکردیم .بهش نشون دادم
نزدیک به دو ساعت مشغول همراهی همایون عامر
بودم. زمان زیادی نگذشت اما همونقدر زمان هم برای
شناختنش کافی بود.
از تعریف های بی خودش، طرز نگاه و لبخندهاش و
زبون بازی هاش میشد فهمید بهراد چیزی رو در مورد
پدرش دروغ نگفته و شاید این مرد خیلی بیشتر از
اونی ...که بهراد گفته هرز و هوس بازه
بعد از دو ساعتی که طی بازدید از پروژه گذشت دوباره
به کانکس برمیگردیم.
-اگر این پروژه ی عظیم یه خرابه ی بدون استفاده هم
بود با

1403/10/16 21:01

پارت 454
توی این یک هفته بهراد رو حتی یک بار موقع کار
ندیدم! نمیدونم چطور اما جوری ناپدید بود که انگار
اصلا وجود نداره. مطمئن بودم که همایون هم ندیدتش. ولی حالا همایون با یه حرکت همه چیز رو خراب کرد.
-آماده ای؟
نگرانشم. خیلی زیاد... کلافه و عصبیه! این حالش رو میشناسم...
-آره.
-بریم!
کیفم رو برمیدارم همراه بهراد از هتل بیرون میریم،
نمیدونم کجا میخواد بره و امیدوارم حدسی که میزنم
اشتباه باشه.
پالتوی کوتاهش که راضی نشده بپوشه رو توی دستم
میگیرم و سعی میکنم با چنگ زدن بهش کمی حالم
رو بهتر کنم اما نمیشه...

بدون توجه به چیزی فقط با سرعت رانندگی میکنه.
کمی که میگذره متوجه مسیر آشنایی میشیم. باور نمیشه، حدسم درسته...
بهراد داره میره خونه!
-بهراد؟ میخوایم بریم خونه؟
-آره!
-بهراد نه، اونجا نرو...
-حرف نزن زلال!
-بهرا...
صدای فریادش خیلی ناگهانی توی ماشین میپیچه و
باعث میشه از جا بپرم
-گفتم ساکت شو زلال... حرف نزن! هیچی نگو..
زیاد نمیگذره که به خونه میرسیم. بهراد با ریموت در
رو باز میکنه همین که ماشین رو توی حیاط متوقف
میشه با عجله پیاده میشم و به سمت ساختمون میدوم.
کمک میخوام، حتی شده از هامون! از هر کسی که
جلوی بهراد عصبی توی ماشین رو بگیره.
از اینکه نمیدونم چی توی سرشه میترسم... میترسم
اتفاقات بدی توی راه باشه.
زنگ نمیزنم، تحمل منتظر شدن ندارم. با کلید در
بزرگ و چوبی خونه رو باز میکنم و وارد سالن میشم.
نگاهم گوشه به گوشه ی خونه رو میگرده تا کسی رو
پیدا کنم. نگاهم به همایون میافته، کنار شومینه
نشسته و با پیپ توی دستش متعجب نگاهم میکنه.
انگار واسش هضم چیزی که میبینه سخته.
اینکه من، توی خونه ی اون چیکار میکنم؟
با تعجب از روی مبل بلند میشه و چند قدم جلو میاد.
ماریا از آشپزخونه بیرون میاد و با تعجب نگاهم
میکنه.
-زلال جان؟ تویی عزیزم؟
اونقدر استرس دارم که نه میتونم جواب بدم و نه چیزی در مورد بهراد بگم! همایون با تعجب به ماریا و
بعد من نگاه میکنه.
-شما هم رو میشناسید؟
ماریا به سمتش برمیگرده، اون هم انگار نمیتونه
حرفی بزنه! دیگه مطمئن میشم که همایون از اینکه
من زن بهرادم چیزی نمیدونه.

صدای دوییدن کسی از روی پله ها میشنوم و بعد
اسکای خودش رو توی بغلم میندازه.
-زلـــــــــــال! وای نمیدونی چقدر دلم تنگ شده بود، دیگه داشتم دیوونه میشدم.

همایون با اخمایی که کمکم توی هم گره میخورد به ما نزدیک میشه.
-یکی به من بگه اینجا چه خبره؟ مهندس موحد؟ شما
خانواده ی من رو میشناسید؟

فقط نگاهش میکنم و نگاهم بی اراده به سمت در
برمیگرده تا ببینم بهراد اومده یا نه...

1403/10/16 22:49

پارت 456
بهراد به سمتش قدم برمیداره که با گرفتن دستش
جلوش رو میگیرم اما جواب میده:
-اول دهنت رو آب بکش بعد راجب مادرم صحبت کن.
-سمانه لا به لای اون همه چیزی که بهت یاد داده
نگفته احترام پدرت رو نگهداری؟
-احترام؟ پدر؟ منظورت کسیه که داشت برای هوس
بازیهاش با زنم قرار میذاشت؟ مگه چنین کسی
میتونه احترام داشته باشه؟
- خیلی وقته که فکر میکردم شّر تو هم مثل مادرت
از زندگیم کم شده! از جلوی چشمام گمشو...
-اتفاقا این ما بودیم که چند ماه بدون سایه ی شوم تو
داشتیم زندگی میکردیم مثل قدیما، یه خانواده من و
برادرم و مادرم بدون وجود نحس تو!
به هامون نگاه میکنم که با عصبانیت اما آروم از پله ها پایین میاد. نگاه همه به سمت هامون میره که از
آخرین پله پایین میاد و مسیرش رو به سمت ما ادامه میده.
همایون با لبخندی پر تمسخر به هامون نگاه میکنه.
-خوبه! با دیدن داداشت زبونت وا شد. توی این یه
هفته نه از اتاقت بیرون میومدی نه صدات در میومد.
و رو به بهراد میکنه و ادامه میده:
-تقصیر خودمه که همون موقع ندادم زبونت رو کوتاه کنن گفتم گمشو بیرون...

هامون جلوتر میاد و بجای بهراد جواب میده.
-از این خونه فقط یه نفر باید بره بیرون اونم توئه لجنی...
دست همایون به قصد فرود اومدن روی صورت هامون
بلند میشه که با صدای فریاد بهراد همه جا میخورن.
- به خاک مامان قسم دستت به هامون بخوره زندگیت
رو با خاک یکی میکنم...

همایون با دستی که هنوز روی هوا مونده به سمت
بهراد برمیگرده که از کنار من رد میشه و جلوی
هممون حتی جلوی هامون، مثل یه محافظ میایسته
و چشم توی چشم با همایون ادامه میده:
-میدونی که این اخلاق مزخرف رو از خودت به ارث
بردم. کاری که بگم رو انجام میدم...

همایون نگاهش میکنه و صدای تک خنده ی بلندش
توی خونه میپیچه.
-آفرین، خوشم اومد! بزرگ شدین!پشت هم
میایستید و از هم دفاع میکنین!
و آروم دستش رو پایین میاره.
-ببینم چیزی رو یادتون نرفته؟ اگر همین من نبودم...
به هامون نگاه میکنه و ادامه میده:
-همین داداشت زیر مشت و لگداش که تو رو کشته
بود، هوم؟ یادت نمیاد؟ این من بودم که از زیر دست و
پاهاش کشیدم بیرون وقتی که داشت تک تک
استخونهات رو میشکوند.

همه نگاه میکنن! همایون از چیزی حرف میزنه که
انگار کسی جز اون سه تا نمیدونن! اسکای و
ماریا با تعجب به حرفای همایون گوش میدن.
همایونی که انگار خیلی خوب قانون بازی رو بلد بود،
اینکه چجوری هامون و بهراد رو به جون هم بندازه تا خودش کنار بایسته...
هامون عصبانیه، رگ گردنش ورم کرده و فکش رو
طبق عادت همیشگیش روی هم فشار میده. نمیتونم

1403/10/16 23:03

#پارت467
همایون برگشت. دوتا سیلی بهم زد بابت
اینکه هیجده تا از استخون های هامون رو شکستم
بابت اینکه بخاطر مشت ولگدایی که نثارش کردم کلی
خونریزی داخلی کرده
برام مهم نبود هامون چه حالی داره. هامونی که با
ناراحتیش میمردم هامونی که تیکه ای از وجودم بود
هامونی که بعد رفتن تو شده بودیه دیوونه ی تمام
معنا !
یک دقیقه نمیشد باهاش حرف زد، عقلش رو به کل از
دست داده بود. کسی جرات نزدیک شدن بهش رو
نداشت، از اتاقش بیرون نمیومد غذا نمیخورد
هیچکس اجازه نداشت وارد اتاقش بشه. با کسی حرف
نمیزد و اگرم کسی باهاش حرف میزد داد و هوار
جوابش بود .
ریش و موهاش بلند شده بود، دیگه به خودشم
نمیرسید اما با این همه! من تنها کسی بودم که
میتونستم برم توی اتاقش و شبا پیشش بمونم و روی
شونه م گریه کنه، فقط من بودم که مجبورش میکردم
غذا بخوره، فقط من بودم که میتونستم وقتی داد
میزنه جلوش وایستم و داد بزنم، من بودم که موها و
صورتش رو اصلاح میکردم من بودم که قول دادم
بهش زلال رو پیدا کنم ...
حالا همون هامون رو تا سر حد مرگ زده بودم، وقتی
میزدمش خودم دردم میگرفت اما ...
دستی توی موهاش میکشه. هامون که زیر پاهاش
نشسته سرش رو روی زانوی بهراد گذاشته و برعکس
بهراد با صدای بلند گریه میکنه.
انگار من نیستم انگار اون دوتا برادر بعد از چند سال
دارن درداشون رو میگن.
لرزش صدای بهراد، تکون خوردن شونه های هامون
باعث میشه به این فکر کنم که این بین من چرا و
چطور وسط این !ماجراها افتادم؟
- بعد از سیلی همایون داد و هوار هام شروع شد
گفتم که لوش میدم گفتم میرم و به پلیس گزارش
میدم. همایون گفت هر کاری دوست دارم بکنم. راست میگفت هیـــــــچ مدرکی نداشتم. وکیلش
اونقدر زرنگ بود که همه چیز رو جوری بچینه که انگار
نه انگار اتفاقی افتاده، مثل تموم پول شویی و زمین
خواری هایی که کرده بود و هیچ مدرکی علیه ش وجود نداشت. از اون خونه زدم بیرون و دیگه هیچوقت برنگشتم .
سکوته که بعد از صدای بهراد توی اتاق حکم میکنه !
حس کسی رو دارم که یه فیلم عجیب و غیرقابل
پیشبینی دیدن. هنوز هم توی شوکم از چیزایی که
شنیدم از چیزایی که دیدم...

1403/10/16 23:55

#پارت484
تخته رو روی میز رها و بالاخره توی چشماش نگاه
میکنم.
- پس خودت بگو چمه !
نگاهم میکنه و تلخ لبخند میزنه و با گفتن« کاش درد
من، درد تو هم بود »به سمت تراس میره.
انتظار دارم بفهمه، بدونه من آدم عجیبی نیستم . من
خیلی ساده م، در حدیه بچه ی سه چهار ساله !
اونقدر ساده که همه فکر میکنن شخصیت پیچیده ی
دارم! اما فقط کافیه فکر کنن تا بفهمن چی من رو
اذیت میکنه. کافیه فکر کنه تا بفهمه چرا اینقدر
ناراحتم که باز به لج کردن پناه آوردم. به اندازه ی یه
فکر کردن کوتاه سادهم؛ فقط کای ...بود که فکر کنه
کار سختی نیست فهمیدن اینکه بخاطر دوری هاش
بخاطر اینکه منو توی این شرایط تنها گذاشته ازش
ناراحتم .
اونوقت میفهمید من کسی رو جز خودش ندارم
میفهمید بخاطر اینکه هامون خواسته من رو ازش
بخره ناراحتم !
ساده ست فهمیدن اینکه انتظار نداشتم هامون عاشقم
باشه فهمیدن اینکه من کنارش حالم خوبه، اینکه
کنارش از تموم غم هام فاصله میگیرم کار ساده ایه.
فهمیدن اینکه به حد مرگ خسته م کار سختی نیست
برعکس سرنوشت تلخم من آدم پیچیدهای نیستم.
فقط کافیه یکی هرچند کــــوتاه، بهم فکر کنه
همین!
**** **** **** ****
- خانوم مهندس؟
به سمت کارگری که صدام میکنه برمیگردم.
-دیگه با من امری ندارید؟
-نه، میتونید برید. خسته نباشید...
به سمت نمای کوه میایستم...
از طبقه ی آخر ساختمونی که چند هفته ای هست که
کار ساختش تموم شده به منظره ی روبروم نگاه
میکنم.
جنگل های ییلاقی روی کوه غرق در مه غلیظی هنوز
هم زنده و محکم ایستادن. تصویر چشم نواز جلوی
چشمام رو دوست دارم. بهم آرامش میده چیزی که
این روزها ندارم ...
دستی دور کمرم میپیچه و با سرعت چند قدم به
عقب کشیده میشم و با ترس به سمتش برمیگردم.
لبخند میزنه از اون لبخند های مردونه ای که زمانی،
هر شب مثل دیوونه ها اونقدر مرورش میکردم تا به
خواب برم.
-مواظب باش زلزله! اونجایی که ایستاده بودی خطرناکه .
چشمام رو برای ثانیه ای میبندم تا به یاد بیارم که من
دیگه ازش نمیترسم . دستش رو از دور کمرم باز
میکنم و خودم رو به عقب میکشم.
نگاهم میکنه غم توی چشماش میشینه و با لبخند
تلخی به ستون بتونی پشت سرش تکیه میده.
-باور کن این رفتارات چ این تلخیت حقم نیست !زلال
نگاهش رو به مه های شناور روی کوه میدوزه.
-این همه سال نتونستم تو رو از ذهنم بیرون کنم.
وقتی هرجا رو گشتم و اما اثری از تو پیدا نکردم، حتی
وقتی فکر میکردم تو باعث شدی که دنیا و بهراد رو از
دست بدم بازم نمیتونستم از تو دلم بیرون کنم. تنها
راهی که داشتم این بود که جات رو پر کنم. برای دل
کندن از چشمای سیاهت چشمای آبی اسکای

1403/10/17 16:15

#پارت486
با اون چک میتونی انتقامت رو ازم
بگیری. میتونی همه ی زندگیم رو بگیری، فقط بجاش
زلال رو بهم پس بده .
-اشتباهت همینجاس داداش کوچیکه! اینکه مثل بابا
فکر میکنی همه چیز رو میشه با پول خرید!
-باشه! اما این رویادمه که داداش بزرگه زیر قولش
نمیزنه !
-اون چک به ازای اینکه خیلی چیزا رو ازم گرفتی
شاید مورد قبول باشه اما اینکه بخوام زلال رو بهت
پس بدم، هیچ قولی ندادم !
به من نگاه میکنه هنوز چشماش غمگینه...
-زلال هرجا که خودش بخواد میمونه یا کنار من یا ...
تصمیم با خودشه !
هامون جلوی مسیر نگاهش میایسته تا نگاه بهراد از من جدا بشه.
-زلال کنار من میمونه !
-از این رفتارت متنفرم هامون ...
جا میخوره و به سمتم برمیگرده .
-زلال ما... ما بعدا باهم صحبت میکنیم !
-نمیخوام هیچ وقت باهات صحبت کنم. شده یه بار
هم بپرسی من چی میخوام؟ ها؟ فقط مجبورم کردی !
مجبورم کردی که به حرفت گوش کنم، مجبورم کردی
برات مثل یه هرزه بشم !
-زلال من ...
نمیذارم به سمتم بیاد و داد میزنم:
-نمیخوام ،صدات رو بشنوم هامون یعنی نمیشنوم !
تنها چیزی که میشنوم صدای سیلی بابامه من...
نمیتونم حرفات رو بشنوم. فقط یه صدایی رو
میشنوم؛ صدای بابام رو میشنوم که بخاطر
خودخواهی تو به من گفت هرزه. بخاطر خودخواهی توخانوادم رو از دست داد، بخاطر خودخواهی توئه لعنتی یازده ساله که تنهام... بخاطر خودخواهی مهتایازده ساله که آیسا رو ندارم...
به خاطر خودخواهی اون پویان عوضی یازده ساله که هیچ دوستی ندارم...
پس من کی حق انتخاب دارم؟ هـــــــان؟
-زلال گوش کن جیغ میزنم:
-نمیخوام حرفات رو بشنوم هامون... نمیخوام صدات
رو بشنوم چون حالم از تو و صدات و تفکرت به هم
میخوره .
با سرعت از ساختمون بیرون میرم نمیتونم بیشتر از
این بمونم. میدوم...
از محوطه ی پروژه بیرون میزنم و توی مسیر خیابون
بی توجه تاریک شدن هوا میدوم...

1403/10/17 16:22

#پارت490
-اینجایی؟ میدونی چقدر صدات کردم؟ کم کم داشتم
فکر میکردم که تو هم همراه خاله اینا رفتی !
-نه، حواسم نبود! ببخشید ...
لبخند میزنه و در رو بیشتر باز میکنه.
-بیا تو سرما میخوری...
آروم به سمتش قدم برمیدارم و وارد اتاق میشم.
-چه عجب! صدای شما رو شنیدیم !
لبخند میزنم و نگاهش میکنم.
-سر به سرم نذاز...
-دلم برای شیطنت و خنده هات تنگ شده
-جلسه شهرداری چطور پیش رفت؟
-خوب بود، ناهار نخوردم الان هم دیگه وقت شامه و
من دارم ضعف میکنم از گشنگی!
-خاله اینا شام رو بیرون میخورن تا تو لباست رو
بپوشی یه چیزی برات درست میکنم.
-ممنون عزیزم.
درست کردن املت زیاد طول نمیکشه و بهراد چند
دقیقه ی بعد به آشپزخونه میاد.
-زحمت کشیدی !
-نوش جونت! باز که موهات رو درست خشک نکردی!
میخوام از کنارش رد بشم که دستم رو میگیره و
مجبورم میکنه روی صندلی کنارش بشینم.
-ولش کن، خودش خشک میشه خونه هم گرمه
مریض نمیشم.
غر میزنم که یکی از اون لبخندهای جذابش رو
تحویلم میده:
-خبرای خوبی دارم ...
منتظر و مشتاق بهش چشم میدوزم که با تیکه نون
لقمه ی کوچیکی برام میگیره.
-بخور تا بهت بگم چی شده
لقمه رو میگیرم و منتظر می مونم، بدون اینکه به روی
خودش بیاره یه لقمه برای خودش هم درست میکنه و
میخوره.
در کمال آرامش مشغول درست کردن لقمه ی بعدی
میشه. با خندهای از خونسردیش صداش میکنم.
-بهراد؟
تقریبا بلند میخنده ...
میفهمم قصد اذیتم رو داشته و آروم نیشگونی از
بازوی برهنه ش که از آستین تیشرتش بیرون زده
میگیرم و اون بیشتر میخنده.
-جان بهراد؟! دلم برای خنده هات تنگ شده بود
و من آتیش میگیرم از گرمای محبتی که هنوز برام
تازگی داره .
-میگی شهرداری چی شدیا نه؟
-حدس بزن جریان جلسه ی امروز چی بود؟
-نمیدونم ! دوباره یه بهونه ی جدید برای گرفتن
مالیات بیشتر جور کردن؟
-!نه
-نمیدونم خودت بگو ...
لقمه رو توی دهنش میذاره و خیلی آروم و خونسرد
مشغول جوییدن میشه اونقدر از حرکات خونسردانه ش حرصی میشم که خنده م میگیره.
میدونم از قصد لفت میده تا اذیتم کنه .
- اگر صبر کنی یه لقمه ی دیگه هم بخورم برات
تعریف میکنم.
بشقاب املت رو از جلوش برمیدارم و به سالن میدوم .
به من نگاه میکنه سرش رو به عقب میبره و از ته دل
میخنده.
- نمیدونی چقدر خوردنی میشی وقتی حرص
میخوری !
-بهــــــــراد! میگی یا !نه؟
-باشه! امروز توی جلسه فهمیدم برنامه دارن تا اینجا
یعنی این شهر تا چند سال آینده به منطقه ی آزاد
تبدیل بشه .
با تعجب نگاهش میکنم باورم نمیشه...
-چی میگی بهراد؟ منطقهی آزاد؟

1403/10/17 16:49

#پارت500
- بله خانوم مهندس یعنی یه جوری توی انتخاب شهر
و زمین و... ترکوندی که هیچکس نمیتونه رو دستت
در بیاد.
باورم نمیکنم و مجبور میشه بره برای اثبات حرفش به
اتاق بره و مدارک رو بیاره.
-ببین اینم تاییدیه ست که اعلام کردن باید زمینه
سازی صورت بگیره و این ...طرح رو هم از معاون
صدای زنگ گوشیش حرفش رو قطع میکنه. گوشی رو
از روی میز برمیدارم و به دستش میدم.
همون نگاه کوتاه کافیه تا اسم طلوعی رو روی
صفحه ی گوشی ببینم و خودم مشغول جمع کردن میز
میشم اما ذهنم پیش بهراده ...
طلوعی وکیل مشترک استاد بازرگان و بهراده و تموم
کارای استاد و بهراد، چه امور کاری و شخصی زیر دستشه .
صدای بهراد به گوشم میرسه و معلومه که در مورد
مسائل قانونی صحبت میکنن.
خودم رو با شستن ظرف ها سرگرم میکنم تا کمتر
نگران باشم و بالاخره صدای بهراد من رو از خیالات
خودم بیرون میاره.
- زلال؟
با حوله ای که باهاش در حال خشک کردن دستام
هستم به سمتش برمیگردم.
-میشه بیای بشینی؟ میخوام تا کسی نیومده چند
دقیقه با هم حرف بزنیم...
حوله رو آویزون میکنم و کنارش روی صندلی
میشینم. چند ثایه نگاهم میکنه.
-قرار بود فکر کنی! امیدوارم که فکرات رو کرده
باشی، حالا من ازت جواب میخوام.
کمی مکث میکنه. احساس میکنم بخاطر پرسیدن
سوالش کلافه ست و بالاخره به حرف میاد:
- با من می مونی؟
باید انتخاب کنم....
یا بهراد ویا به دنیای وحشی و بی رحم تنهایی خودم
برگردم. بهراد رو دوست دارم، بیشتر از خودم اما...
میترسم.
-زلال؟
به سختی نگاهم به چشماش میکشم . شک ندارم که
صاحب اون چشم ها بانی تموم امنیت و آرامشیه که
الان دارم .
- من منتظرم زلال
-بهراد من ...
-نمیخوام توضیحی بدی ! فقط یه کلمه جواب بده دلت با من هست یا نه؟
چشمام رو میبندم قلبم برعکس خودم اصلاصبوری
نمیکنه و خودش رو با قدرت به سینه م میکوبه و
مجبورم میکنه سریع حرفم رو به زبون بیارم.
-آره
چند ثانیه طول میکشه تا چشمای نگرانش پر از
آرامش بشه. آروم چشم میبنده و میخنده .
به سمتم میاد و بدون مکث من رو توی آغوشش
میگیره عین بچه ها روی هوا میچرخونه و باعث
میشه بی اراده و شوکه از حرکت ناگهانیش جیغ بزنم
با خنده از حرکت می ایسته و من رو اروم روی زمین
میذاره. سرش رو توی موهام فرو میبره و عمیق نفس
میکشه. لباش روی لاله ی گوشم میشینه و همونجا
زمزمه میکنه:
-تو دلیل ادامه دادن منی...
همونطور که من رو توی آغوشش نگهداشته گوشی رو
از توی جیبش بیرون میکشه و با کسی تماس
میگیره.
-آقای طلوعی؟ شروع کن !
و تماس رو قطع میکنه. از آغوش گرمش بیرون نمیام
و فقط سرم رو بالا میبرم و نگاهش میکنم.
- با طلوعی چیکار داری؟ چی رو

1403/10/17 17:08

#پارت503
روم خیمه میزنه و به بوسیدنش ادامه میده. میبوسه
و من فراموش میکنم که قبل بودنش چه روزهایی رو
گذروندم .
لباش به سمت گردنم میره و ادامه میده. صدای
نفس های بلندش توی گوشم میپیچه و بوسه هاش
دیگه اون حالت آروم رو نداره ...
با ولع و حرص میبوسه و پیشروی میکنه .
دستاش حین بوسه های پی در پیش به سمت بلوزم
میره اما خیلی ناگهانی متوقف میشه.
توی چشمام نگاه میکنه عصبی عقب میکشه کنارم
روی تخت دراز میکشه و توی موهاش چنگ میزنه.
- ب... ببخشید عزیزم! ببخشید نمیخواستم اذیتت
کنم. نمیخواستم بدون اجازه ت پیشروی کنم یه
لحظه کنترلم رو از دست دادم. من من نمیخواستم...
عذابی که به خودش میده قلبم رو به درد میاره . آروم
دستم رو به سمت صورتش میبرم و با دست هایی
لرزون خط فکش رو نوازش میکنم.
- بهراد
- ببخشید... ببخشید عزیزم.
- بهراد من خوبم
آروم ساعدش رو از روی چشماش برمیداره و نگاهم
میکنه سعی میکنم لبخند بزنم تا باور کنه
- من
به سختی ادامه میدم تا بیشتر از این خودش رو
عذاب نده .
- من... راضیم !
چشماش توی صورتم میچرخه تا مطمئن بشه که
حقیقت رو میگم و آروم سر تکون میدم.
به سختی خودم رو به سمتش میکشم و اینبار منم که
برای بوسیدنش پیش قدم میشم.
آروم لباش رو میبوسم و قبل اینکه عقب بکشم مانعم
میشه، بوسه رو ادامه میده و زمزمه میکنه.
- زلال... من اونقدر تشنه تم که اگه اینبار شروعش
کنم تا آخرش میرم مطمئنی؟
به سختی آب دهنم رو قورت میدم و نگاهش میکنم.
- یه بار بهت اعتماد کردم و از نتیجه ش راضیم ...
حق دارم بخوام برای بار دوم بهت اعتماد کنم؟
لبخندی که از جوابم روی لباش میشینه باعث میشه
من هم لبخند بزنم .
دوباره روم خیمه میزنه و اینبار جوری گردنم هدف
لباش قرار میگیره که مطمئنم قراره برای چند روز
اثرش روی پوستم بمونه.
دستاش هم مثل لبش بدنم رو لمس و نوازش میکنه
پوست گردنم رو آروم میمکه و میبوسه دستاش
شکمم رو نوازش میکنه و بالاخره بلوزم رو در میاره.
سرخ میشم اما اون حتی فرصت خجالت کشیدن بهم
نمیده و بند سوتینم رو از روی شونه هام پایین
میکشه.
لبام رو میبوسه و سینه هام رو آروم نوازش میکنه.
بدنم به هر لمسش که تجربه جدیدیه واکنش نشون
میده و بی اراده اسمش رو با ناله ی آروم صدا میزنم.
با زمزمه ی «جونم؟ خوبی؟» نگران نگاهم میکنه .
چشم هایی که به شدت قصد بسته شدن دارن رو با
خجالت میبندم و سرم تکون میدم و باعث میشه
دوباره گرمای لباش روی لب هام بشینه.
لب هام گزگز میکنه طی تجربه ی بوسه های قبلیش
میدونم که اینبار قراره خیلی بیشتر از همیشه ورم
کنه ‌
-هر وقت که دلت نخواست بیشتر از این پیش برم
فقط بهم بگو باشه؟
فشار

1403/10/17 17:25

همراه خودش
میکشه به سمت کاناپه میریم.

1403/10/17 22:11

پارت 506
- میرم برای عروسم یه چیز مقوی درست کنم

روزهایی که میگذره بهتر از این نمیشه، البته اگه رفتن اسکای رو نادیده بگیرم.
دلم حسابی براش تنگ میشه لحظهی آخر وقتی توی
آغوشم گریه میکرد احساس میکردم بعد سالها
آیسا رو توی بغل گرفتم اما اینبار آیسایی که اونقدر
قویه تا جلوی احساسش کم نیاره.
اسکای با تموم علاقه ای که به هامون داشت عزت نفس
خودش رو ترجیح داد و همراه خاله ماریا رفت.
توی اون خونهی بزرگ دیگه هیچ چیز مثل قبل
نیست. همه چیز سرده، همه جا ساکته و این بین هنوز
اتاق من و بهراد دنیایی جدا از دنیای اون خونه داره.
هامون این شبها دیرتر از همیشه به خونه میاد،
اونقدر دیر که دیگه مستقیم به اتاق میره و میخوابه.
چند روز پیش بالاخره بعد از کلی گشتن همراه بهراد
یه باغ خریدیم. باغ پرتقال بزرگی توی یه روستای
سرسبز که قراره خونهمون رو توی باغ بسازیم.
-زلال جان؟
نگاهم رو از صفحه لپتاپ جدا نمیکنم اما جواب میدم
-جانم عزیزم؟
-قرصهات رو خوردی؟
دستی توی موهای بازی که دورم ریخته میکشم و
آروم از این حواس پرتی میخندم.
-بگم نه دعوام میکنی؟
-خودت چی فکر میکنی؟
با اخمهای مصنوعی در حالی که لیوان آب و قرص توی
دستشه به سمتم میاد. سریع صفحه ی لپ تاپ رو میبندم که کنارم میایسته.
-میشه بگی چند روزه داری چیکار میکنی؟ امشب
هم که بخاطرش نه شام درست و حسابی خوردی نه قرصات رو؟

قرص و لیوان رو از دستش میگیرم و بدون اینکه
جوابی بدم قرصم رو میخورم. هنوز منتظر نگاهم
میکنه، نگاهش که بدون حرفی ازم میخواد علت رو
توضیح بدم باعث میشه بخندم.
آروم صفحه ی لپتاپ رو باز میکنم تا به صفحه نگاه کنه. نگاه گذرایی میندازه و بعد چند ثانیه با تعجب
خم میشه تا با دقت به طرح نگاه کنه.
-این پلان کجاست؟

گردنش که با خم شدن به سمت صفحه ی لپ تاپ
کنار صورتم قرار گرفته رو عمیق میبوسم و کنار
گوشش آروم زمزمه میکنم.
-خونمون.
متعجب به من و بعد دوباره به صفحه نگاه میکنه و
کمکم لبخند کمرنگی روی لباش ظاهر میشه.
-خیلی قشنگه! کی فرصت کردی این طرح رو بزنی؟
به خطوط روی صفحه نگاه میکنم و لبخند میزنم.
-خونه ایه که همیشه آرزوش رو داشتم. خوبه؟
-عالیه خانوم مهندس! فقط... اتاق خواب ما کدومه؟
میخندم و اون هم با خنده گونه ام رو میبوسه، موهام
رو از روی شونهم جمع میکنه و بوسههای داغش رو به
سمت گردنم ادامه میده.
-بهراد!
-پاشو عزیزم... سریالی که دوست داری الان شروع
میشه. مگه نگفته بودی دوست داری روی کاناپه توی
بغلم بخوابی و فیلم ببینی؟
-چرا ولی... زشته!
-چیش زشته؟
-زشته، یهویی هامون میاد!
دستم رو میگیره و همونطور که من رو

1403/10/17 22:11

پارت 508
-بهراد!
در حالی که انگار تلاش میکنه بفهمه چی توی سرم
میگذره به سمت کیفش میره و خودکارش رو به دستم میده.
به سمت میز میرم، به درست بودن کارم شک دارم اما
به چیزی که میخوام نه...
نقطه چین چک رو با چیزی که راضیم میکنه پر
میکنم و با هیجان به سمتش برمیگردم.
-حالا بریم!
-اگر میدونستم اینقدر پارک دوست داری...
-بهراد اذیت نکن دیگه! خودت شب یلدا بهم قول
دادی که منو ببری پارک! میدونی چند وقت گذشته؟
میخنده و گیره مویی که هدیه ی خودشه رو روی موهام محکم میکنه.
-بریم؟
-نه زلزله! اول اون چک رو بیار تا ببینم چی نوشتی!
-مگه نگفتی مال منه؟!
-الان هم میگم!
-خب دیگه!
-دوست دارم بدونم چی نوشتی که راضیت میکنه؟
با شیطنت نگاهش میکنم.
-دوست داری بدونی؟ روی میزه، برو ببین.
با کنجکاوی به سمت میز میره، چک رو برمیداره و
مبلغش رو میخونه.
کم کم لبخند شیرینی روی لباش میشینه و به سمتم
میاد اونقدر نزدیک بشه که گرمای نفساش رو حس
میکنم.
چشماش میخنده و بعد گوشه ی لبام رو میبوسه.
-بدجوری میخوامت زلزله!
غرق میشم توی آغوش مردی که انگار با فشار
بازوهاش دور بدنم میگه اون آغوش امن فقط جای
منه!
با هم از اتاق بیرون میریم، بی توجه به چکی که وسط
اتاق رها شده. چکی که توی نقطه چین های مبلغش
نوشته شده:
"یه زندگی آروم کنار تو"
خودمون رو به پارک چند خیابون پایینتر میرسونم.
بهراد آروم هلم میده و با جلو و عقب رفتن تاب به
آسمون قرمز رنگ شب و بخار نفسهام نگاه میکنم
سکوت بعد از نیمه شب پارک پر از آرامشه...
همه چیز خوبه، دارم سعی میکنم به کمک بهراد
گذشته رو فراموش کنم...
صدای زنگ گوشی بهراد توی سکوت محوطه ی بازی
میپیچه و تماس رو وصل میکنه.
در حد چند جمله حرف میزنه و به کسی که پشت خطه اطلاع میده که ما توی پارک پشت خونه ایم و
تماس رو قطع میکنه.
-سردت نیست؟ مریض میشی زلال!
-بهراد! خودت قول دادی هرچقدر که دوست داشتم میمونیم.
-تو که همش روی تاب نشستی! توی حیاط خونه که
تاب هست، همونجا بازی میکردی.
-سرسره هم بازی میکنم، ولی...
-ولی چی؟
-دلم میخواد بدوم!
-باشه... پس اگر گرفتمت هرچی شد پای خودته.
و شروع به شمردن میکنه. از روی تاب پایین میام با
خنده میدوم. اصلا انتظار نداشتم که بخواد باهام بازی کنه.
پشت سرسره ها میچرخیدم تا نتونه من رو بگیره، اما
اون خیلی سریع میدویید و بهم میرسید.

تنها راه فرارم دوییدن بین وسایل بازی بود تا از
دستش فرار کنم اما خیلی زودتر از اونی که فکر
میکنم بهم میرسه و بین بازوهاش اسیر میشم

1403/10/17 22:21

پارت 509
-خب! نظرت راجع به اینکه بندازمت توی حوض وسط
پارک چیه؟
-نه! نه بهراد، حساب نیست...
-اتفاقا خیلی هم حسابه!
و دست زیر زانوم هام میذاره و چند ثانیهی بعد در
حالی که من رو روی دستاش گرفته به سمت حوض
آب وسط پارک میره.
از تصور افتادن توی اون آب یخ و سردی هوا دست و
پا میزنم تا از دستش فرار کنم و میخندم.
-بهراد نه!
من رو لبه ی حوض مینشونه و دستش رو دو طرف بدنم میذاره.
-هیس! دیر وقته مردم خوابن! بجای جیغ زدن قانعم
کن که اینکارو نکنم.
به پشتم که یه حوض خیلی بزرگه نگاه میکنم. حتی
بدون اینکه امتحان کنم میدونم اون آب لبالب چقدر
سرده.
-گناه دارم!
-گناه رو که همه دارن! نتونستی نظرم رو عوض کنی
پس...
دستش که به سمتم میاد، از ترس افتادن توی حوض
دستم رو دور گردنش حلقه میکنم.
-نه، تو رو خدا نه... صبر، کن صبر کن! گریه کنم ولم میکنی؟
-گریه؟ میدونی که بخاطر هر قطره اشکی که بریزی
تنبیه میشی!
- اگه اون جوری که دوست داری بخندم چی؟
-اون خنده هات بیشتر مایلم میکنه بندازمت توی آب
تا اینقدر شیرین و خوردنی نخندی!
-خو پس چیکار کنم؟
در حالی که صورتش نزدیکتر و چشماش شیطون
میشه جواب میده:
-علی الحساب با یه بوس عند المطالبه شروع کنیم
خوبه؟
جوابی نمیدم و با نزدیک شدن بیش از حد صورتش
چشمام رو میبندم و کمتر از کسری از ثانیه لبم با
لبای داغش گرم میشه
قلبم محکم میکوبه... اونقدر که احساس میکنم بهراد
هم صدای تپشش رو میشنوه.
توی اون سکوت خفه ی پارک صدای بم و خشدار مرد
روبروم قلب پر تپشم رو میلرزونه:
-توی چشمت دوباره ماهی ها
توی چشمت عمیـــــــــــق اقیانوس
توی چشمت همیشه دعوا بود؛
بین هر هشت دست اختاپوس*
* علیرضا آذر
هنوز مزهی شیرینی شعری که انگار بعد از اون باد توی
پارک میچرخه و تکرارش میکنه توی وجودمه که با
صدای آشنایی بی اراده به دست بهراد چنگ میزنم و
چشم باز میکنم.
-بهراد؟
چند متر عقب تر ایستاده و نگاهمون میکنه. از
چشماش معلومه هرچی توی لحظات قبل گذشته رو
شاهد بوده.
بهراد دستم رو میگیره و کمکم میکنه تا از لبهی
حوض پایین بیام. هامون هم با قدم های بلند بهمون نزدیک میشه.
برای چند ثانیه زل میزنه توی چشمام و بعد به بهراد
نگاه میکنه. بهراد با فشار دستش سعی داره بهم بگه
آروم باشم و با اخمهای توی هم منتظر به هامون نگاه
میکنه تا اینکه هامون به حرف میاد.

1403/10/17 22:24

پارت 510
-چرا اینکار رو کردی؟
دست های بهراد دور شونهم میپیچه و جواب میده:
-خیلی وقت پیش باید این کار رو میکردم. خودتم که
همین رو میخواستی، پس الان حرفت چیه؟
به بهراد نگاه میکنه، انگار جوابی نداره و بخاطر همین
سکوت رو ترجیح میده. و باز منم که نمیدونم اون ها
دارن در مورد چی حرف میزنن؟!
بهراد شاکی اعتراض میکنه.
-این موقع شب اومدی که اینو بپرسی؟
-نباید این کارو میکردی بهراد!
-چرا؟ اون باید تاوان بده. بابت کارها و رفتاراش.
رفتارش با مادرم، با من، با خاله ماریا، دنیا، تو و زندگی
خیلی های دیگه! با کدومشون انصاف داشت که من
داشته باشم؟
- وکیلش بهم خبر داد! گفت دیروز کارهای طلاق مامان تموم شد، زندگیش با خاک یکی شده.هیچی
براش نمونده. بخاطر کلاهبرداری و کلی جرم دیگه با
مدارک کامل و معتبر دستگیرش کردن، احتمالا تموم
اموالش مصادره میشه. سر و کارش با گندهاییه که
عمرا بذارن در بره.
-با پرونده ی سنگینی که داره حالا حالاها بیرون نمیاد.
نگران نباش...
-من باور نمیکنم که اون خودش شرکتهای توی
ایران رو به من داده باشه!

بهراد روی موهام رو میبوسه و جوابش رو میده.
-باور نکن!
و قبل اینکه از کنارش رد بشیم دست بهراد رو میگیره.
-کار تو بود نه؟ راستش رو بگو بهراد! امکان نداشت
بابا این کارو بکنه. اینکه بخواد مسئولیت شرکتهای
ایران رو درست قبل این اتفاق ها به من بسپره و به
نامم کنه عجیبه! منم به اندازه ی تو بابا رو میشناسم،
این نمیتونه کار بابا باشه...
برای چند لحظه توی سکوت به هم نگاه میکنن و
هامون سوال میپرسه:
-بهراد! کار تو بود، مگه نه؟ تو... چرا این کارو کردی؟
چرا همه رو سپردی به من؟
بهراد بالاخره لبخند میزنه. از اون لبخندهای شیرین
و مهربونی که توی هر شرایطی آدم رو آروم میکنه.
از اون لبخندهایی که مخصوص برادرهای بزرگتره...
با کمی مکث دستش رو بالا میاره و موهای هامون رو
به هم میریزه.
-چون حق تو بود!
چشمای هامون آروم میشه، آرامشی که خیلی سال
پیش توی چشماش دیده بودم. طرح لبخند کمرنگی
روی لباش میشینه.
-چطوری این کارو کردی؟
-کار راحتی نبود! اما آدمش کار بلد بود..
.- موضوع یاسر موحد رو از کجا آوردی؟
خشکم میزنه. نمیفهمم... پدرم چه ربطی همایون
عامر داشت؟
-یاسر موحد؟ بابای من چه ربطی به همایون داره؟
هیچکدوم حرفی نمیزنن. هامون به وضوح جا خورده
و این حساسترم میکنه. به بهراد نگاه میکنم.
-بهراد؟ جریان چیه؟ یاسر موحد پدر منه! اما ربطش
رو نمیفهمم! یکیتون بهم بگه جریان چیه؟
با شرمندگی نگاهم میکنه، وقتی چشماش شرمنده
ست تنم میلرزه! یعنی بازم یه خبر بد...

1403/10/17 22:29

پارت 514
یه شب سرد زمستونی وقتی همراه بهراد و هامون به پارک رفته بودیم یه ماشین با سرعت خیلی زیاد بهم
برخورد میکنه و بخاطر ضربه ای به سرم چند هفته ای رو توی کما بودم.
دکترم میگه بخاطر شدت و محل ضربه همین که زنده موندم چیزی شبیه به معجزس و احتمال اینکه حافظم برگرده خیلی کمه اونقدر کم که به برگشتش
امیدی نداشته باشم.
سه و نیم سال از اون ماجرا میگذره و تنها سهم من از
گذشته های شیرینی که بهراد شب ها موقع خواب وقتی میخوام توی آغوشش آروم باشم برام تعریف
میکنه فقط یه صفحه ی سفیده...
نفس میکشم و ریه هام پر میشه از هوای پر از دود تهران! نمیدونم چرا از این شهر خاکستری بدم میاد!
شمال رو دوست دارم، همون منطقه ی خوش آب و هوای خونمون خونه ای که بهراد میگه خودم
طرحش رو زدم و چند ساله که بعد عروسی کوچیک و چند نفرمون اونجا زندگی میکنیم.
یه خونه نسبتا بزرگ وسط باغ پرتقال توی یکی از روستاهای خوش آب و هوای شمال کشور که به لطف
بوته های نرگس توی باغچه ی بزرگ حیاط، زمستونا بیشتر از همیشه خونمون بوی بهشت میگیره.
به بهراد نگاه میکنم که لبخند میزنه و تموم حواسش به منه...
شوهرم، کسی که توی تموم این سه سال و نیم با حافظه ی سفید و خالیم همراهیم کرده...
گاهی وقتا بخاطر نداشتن هیچ خاطرهای از
گذشته مون به گریه میفتم آغوشش بهترین مامن برای آرامش و آروم شدنمه.
آروم آروم مثل اینکه میخواد بچه ی سه چهار ساله ای رو بخوابونه برام از خاطره های شیرینمون، از آشناییمون، خاطره های دونفرمون و یا وقتایی که با
لجبازی حرصش رو در میاوردم اونقدر میگه تا آروم بشم.
من چیزی یادم نمیاد اما با خاطره هایی که بهراد تعریف
میکنه معلومه که حتی قبل اینکه حافظه ام رو از دست بدم هم خیلی خوشبخت بودم.
اون چشمای مغرور سیاهش رو عاشقانه میپرستم.
رد نگاهش رو دنبال میکنم و به هامون میرسم که ازمون دور میشه.

1403/10/18 03:13

پارت 515
هامون! برادر شوهرم، چشمای سیاهش بی اندازه شبیه چشمای بهراده نه فقط چشماش! ته چهرش و خیلی
از حرکاتشون هم شبیه به همه.
هامونی که هفته ی بعد قراره به دنبال دختر خالش بره تا شاید بتونه بعد چندین بار تلاش دوباره دل اسکای رو که چند سال پیش نامزدیش رو با هامون به
هم زده، بدست بیاره اسکای که من نمیدونم چرا اونقدر دلش از هامون شکسته که حتی اجازه ی صحبت و عذرخواهی بهش نمیده.
با اسکای زیاد توی تماس های تصویری صحبت میکنم، بهراد میگه تا قبل اینکه نامزدیش رو با هامون
به هم بزنه و اون اتفاق برای من بیفته
رابطه ی خیلی خوبی با هم داشتیم.
دستای بهراد دور شونم میپیچه، گیجگاهم رو آروم میبوسه و باعث میشه بیشتر خودم رو بهش نزدیک کنم.
با تموم این ها یه چیزی هست که نه به کسی گفتم و نه دلیلش رو میدونم؛
اون هم اینه که چرا هروقت به چشمای هامون نگاه میکنم حسی مثل ترس تموم وجودم رو میگیره؟!

پایان / نقطه ی کور
*
و من تو را نوشتم، برای تمام دردهایی که سکوت کردی.
تقدیم به تو که شاید روزی دوباره ببینمت...

1403/10/18 03:16

این رمان قشنگمونم به پایان رسید🫠
امیدوارم لذت برده باشید🙃
منتظر رمان جدید باشید رفقا❤🤗

1403/10/18 03:18

nini.plus/roman1403

1403/10/18 03:19

گپ چت رمان🤗

1403/10/18 03:19