رمان کده🤤

336 عضو

واسه رمان جدید اماده اید؟💃😍

1403/10/18 23:38

⁂رمان : #عشق_خجالتی_من

✵ژانر: #عاشقانه #مذهبی

❦︎نویسنده: #فاطمه_صباحی

★خلاصه:
دختر قصه ما حسابی قرتیه،اما پدرش مجبورش میکنه که با رییس پایگاه بسیج محله شون ازدواج کنه...
حالا این وسط دخترما بسیجی میشه یا پسر ما قرتی...

1403/10/18 23:40

پارت2
به طرف صندليم كه دقيق رو به روي تخت بود رفتم و نشستم دستمو دراز كردم و از روي ميز جعبه دستمال كاغذي رو برداشتمو به طرفش گرفتم
_بفرماييد
_ دوتا دستمال از توش برداشت گفت
_ مرسي خواهر
باخنده گفتم
_ ادم كه باخواهرش ازدواج نميكنه برادر
_ راستش من به جز مادرم و خوهرام باهيچ دختر خانوم ديگه اي هم كلام نشدم
_ پس از اين پسر پاستوريزه هایی!
همنیجوري كه سرش پايين گفت
_بله
_ شما نميخواي يه نگاه به من كني ببيني منو ميپسندي يانه اصلا من به جهنم خودت گردنت درد ميگيره!
بالاخره سرشو بلند كرد نگاهي بهم كرد.
پسر جذابي بود مثل بسيجياي اين دوره زمونه نبود از اين پسرا بسيجياي خوشگل بود.
دوباره سرشو انداخت پايين.
هوفي كشيدمو گفتم
-خب ميشه انتظاراتتون رو از همسر اينده تون بگيد

-خب ببينيد من 26 سالمه توي شركت پدرمم حسابدارهستم و قراره يه چند وقت هم استاد يار دانشگاهم بشم من نميگم زن زندگيم بايد چادري باشه اما خب رعايت كنه و اينكه نمازش مثل خودم اول وقت باشه و هيچ وقت بهم دروغ نگه چون به نظر من آدماي دروغ گو كثيف ترين ادماي
دنياهستن.....
_ اما من دوست ندارم همسر اينده ام عقايدشو به من تحميل كنه چون متنفرم من بادوستام هر روز هفته باهميم مسافرت ميرم خونه ی همديگه ميریم و ميمونيم من دختر توخونه نشستن نيستم
من همينی كه ميبيني هستم مثل خانواده شمابسيجي نيستم.
سرشو بلند كرد
_ من گفتم شما مثل خانواده ام باشي؟
_نه
_ من ازشماخواستم كه رعايت كنيد من متعقدم ادم خودش بايد نوع پوشش حجاب دين ياهرچي ديگه رو امتحان كنه
_ يه چيزميتونم بگم
_بله
_ شما اولين بسيجي كه انقدر باحاليا
خنديد واقعا جذاب بود.
.......
پدر سام صيغه اي بين منو اون خوند بقولشون اينجوري به گناه نميفتاديم نگاهي به حلقه ي نازك دستم كردم كه مثلا حلقه دستم بود
ازدستم در اوردش پرتش كردم توي كشو
حالمو بهم ميزد.
باصداي پيام گوشيم از جيبم دراوردشم از يه ناشناس بود
سلام..
حتما سام بود ديگه حوصله اين يكیو نداشتم گوشيمو خاموش كردمو
روي تخت دراز كشيدم تا خوابم ببره.
اي كاش مجبور به اين كار نبودم سام پسر خوبي بود يه پسرفوق العاده خجالتي
اما بر عكس من.....
باصداي زنگ موبايلم ازخواب پريدم
_بله
_ سلام صبحت بخير
هنوز توخواب بيداري بودم
_شما
انگارتعجب كرده بود
_سامم

1403/10/19 14:36

پارت3
-اهان تويي اخه اول صبح كي زنگ ميزنه
-ساعت 12 به نظرشما اوله صبحه؟
نگاهي به ساعت روي ديوار كردم چقدرخوابيده بودم
_ ببخشيد فكركردم ساعت 8 صبحه
_ نه اشكالي نداره ميخواستم اگه ميتونی ساعت 1 بيام دنبالت هم ناهاربخوريم هم براي مراسم بله برون انگشتر وسايل هارو انتخاب كني كه من پس فردا باخانواده
بخرمشون.
بااينكه اصلا حوصلشو نداشتم اما مجبور به رفتن بودم ..
_ باشه من ساعت 1 منتظرتم
-باشه مواظب خودت باش
_خداحفظ
گوشي رو قطع كردم
نگاهي به تيپم كردم حتما اين برادربسيجي ارشادم ميكرد.
مانتو كوتاه قرمز رنگم رو پوشيدم
شلوار كيف كفش وشال مشكي رژ قرمز رنگم كه حسابي تو چشم بود روهم زدم موهامم از دوطرف بيرون ريختم.
باصداي زنگ ايفون فهميدم خودشه زود از اتاق اومدم بيرون خداروشكر کسي خونه نبود
در رو باز كردم پشتش به من بود
_سلام
برگشت اماهمين كه منو ديد حس كردم ناراحت شد
سرشو انداخت پايين چيزي نگفت به طرف ماشين رفت و سوارشد
به طرف ماشين رفتمو سوارشدم.
ده دقيقه اي تو راه بوديم اما هنوز حرفي نميزد
_ناراحتي
_نه
چيزي نگفتم سرمو به شيشه تكيه دادم. وارد رستوران شديم به طرف ميز دونفري رفتيم نشستيم
هنوز سرش پايين بود
نفس عميقي كشيد گفت
_ حداقل برا حرفم يه ذره احترام قابل ميشودي
_ من به شما گفتم همينم وقابل تغييرنيستم
_ منم نگفتم تغيير كنيد گفتم يه ذره رعايت كنيد
هوفي كشيدم و گفتم
-اگه پشيموني همينجا قضيه روتموم ميكنيم
_ من حرفي از پشيموني نزدم من ب...
بااومدن گارسون حرفشو ادامه نداد
_ چي ميل دارين؟
سام منو رو به طرف من گرفت
منو رو ازش گرفتم بدون اينكه منو رو باز كنم براي خودم يه پرس جوجه كباب با سالاد فصل ماست ونوشابه سفارش دادم.
سام براي خودش كباب و نوشابه به همراه سلاد سفارش داد.
بعد از رفتن گارسون دوباره مشغول صحبت كردن شد.

1403/10/19 18:45

پارت4
خب من يکم باخانواده ام فرق دارم اونا خيلي مقيد و معتقدن، دوست دارن كسي که وارد خانواده امون میشه مثل خودشون باشه
وقتي خانواده ام شمارو ديدن راستش زياد از طرز لباستون و ارايشتون خوششون نيومد
اماخب من نوع لباس پوشش طرف برام مهم نيست براي من فقط خود ادم مهمه همين
راستش امروز واقعا ناراحت شدم دوست نداشتم باهمچين تيپي ببينمتون
هرچقدر بيشتر ميگذشت عذاب وجدانم بيشترميشد من نبايد به بازي ميگيرفتمش.
_خب راستش خانواده ي شمابرعكس خانواده ماست مامثل شما معتقد نيستیم
منم از بچگي توي همچين خانواده اي بزرگ شدم كه هيچ كدومشون به تيپ قيافم يك بارهم گير ندادن
يه جوري سخته تغيير برام اما خب يه جورايي قول ميدم كه رعايت كنم
ميتونستم براي اينكه عذاب وجدانم كم شه كمي به حرفاش گوش بدم.
وارد مركز خريد شديم اول به سمت طلا فروشي رفتيم
به طرف مغازه طلا فروشي رفتيم از پشت شيشه مشغول نگاه كردن شدم
_ اين چطوره؟
انگشتر طلایی رنگ نازك اما درعين حال زيبا
_ ميگم پسربسيجي عجب سليقه اي داري ها
خنديد.
- خب حلقه كه انتخاب شد الان بريم سراغ كيف كفش چادر.
باورم نميشد انقدر باسليقه بود اولين پسري بود كه انقدر باسليقه بود.
_ باچندتادختراومدي بيرون كه انقدرباسليقه اي هان؟
_ بخدا قسم كه تواولين دختري هستي كه باهاش اومدم بيرون.
_ دورغگو دشمن خداس ها
-به جون خودت كه برام عزيزي تو اولين اخرين دختري كه باهاش بيرون اومدم
باخنده گفتم
_ بله بله
_ راستي توچرا تك فرزندي
_ خب مامان بابام منو واسه نمونه اوردن ديدن خوب نيستم ديگه توليد نكردن
باصداي بلند خنديد
_ از دست تو دختر
اولين پسري بود كه باهاش انقدر بهم خوش گذشت ..
لبخندي بهش زدمو گفتم
-بابت همه چي ازت ممنون خيلي بهم خوش گذشت .
-به منم
لبخندي زدمو گفتم
خداحفظ
سرشو تكون داد گفت
_خداحفظ

1403/10/19 18:52

پارت5
از ماشين پياده شدم
به در كه رسيدم كليد رو از كيفم در اوردم خواستم توي قفل بندازمش كه اسمم صدا كرد
_ساره
برگشتم
ازماشين پياده شده
_بله
_ مواظب خودت باش
لبخندي به اين همه مهربونيش زدم
_ توهم مواظب خودت باش
.....
_ سلام برمادر گلم
-معلومه تو كجايي دختر چراگوشيتو جواب نميدي ؟
_ با اقا بسيجي رفتم واسه انتخاب حلقه اينا گوشيمم رو سايلنت بود
_ يه دقيقه بيا اينجا مادر
_ به طرفش رفتم روي مبل بغلش نشستم
_ ساره فكراتو خوب كردي
_راجبه؟
-همين پسره سام
_ معلومه كه فكرامو كردم وجواب مثبت دادم
_ تو اون زمين تا اسمون فرق دارين
_ همه كه شبيه هم نيستن
_ اما انقدر تفاوت هم خوب نيست ميترسم خدايي نكرده تو زندگيت شكست بخوري
-نه؛ نميخورم.
لبخندي زد گفت
_ من كه خوشبختي تو ارزومه اينو هميشه يادت باشه كه منو بابات هميشه پشتيم هميشه.
.......
باصداي موبايل دست از كتاب خوندن ورداشتم
سام بود
_بله
_سلام
_ سلام برتو اي پسرك بسيجي
خنديد.
-انقدربه من نگو بسيجي دختر
_ خب حاج اقا چطوره؟ پسر طلبه؟
_ به نظرم سام از همشون بهتره
_ اومم ولي من نظرم رو پسر بسيجيه
_ چطوره منم بهت بگم دختر قرتي
_ جرائتشو داري بگي
_ حالا كه فكرشو ميكنم ميبينم نه
خنديدم
_ خسته شديا
_ نه اتفاقا من عاشق خريد كردنم
_ البته بستگي هم داره باكي بري خريد
_ .. بله بله
_ فردا خيلي كار دارم فكر نكنم بتونم بهت زنگ يا پيام بدم گفتم بهت بگم ناراحت نشي
_ چيكار داري اون وقت؟

1403/10/19 19:47

پارت6
-بهت گفتم قراره استاد يار بشم بهم زنگ زدن گفتن از فردا بايد برم دانشگاه.
-اوووو بابا استاد جذاب دلبريات از چشما افتاد...
_ خواننده هم هستي كه
_ اره ديگه ميخوام البومم بدم بيرون
_بقول خودت بله بله، فقط ميشه واسه ي فردا چادرهم بپوشي؟
_چرا
-خب فردا قراره با کل فاميل اينا بيام دوست دارم جلوشون با چادر باشي.
_ چادر ندارم اخه
_ يعني يه چادرتوخونه اتون پيدا نميشه؟
_ فقط يه چادرهست كه اونم براي مادربزرگم بود الانم مامانم باهاش نماز ميخونه.
_ خب من فردا بعد از كارم ميگردم هرجورشده يه چادر پيدا ميكنم ميارم برات
_ نه نميخواد تو ادرسشو بگو من فردا بعد از دانشگاه ميرم ميخرم
_ نمیخواد خودم ميخرم
_باشه
_ فكركنم چادر خيلي بهت بياد
-راستش تاحالا چادر نپوشيدم نميدونم بهم مياد يانه
_ خوبه پس اولين نفرم خودم ميبينم كه بهت مياد يانه
.........
وارد دانشگاه شدم به طرف سلف رفتم
بچه ها با ديدنم شروع به دست زدن كردن
لبخندي بهشون زدمو گفتم
_مرسي
_ عروس خانوم پس شيرينت كو؟
_ شيرينيم ميدم حالا بزاريد اول كلاس استاد معيني تموم شه
_ نترس استاد معيني ديگه پر بجاش قراره يه جوجه استاد بياد
_ وا كجا رفته؟
_ كلا مهاجرت كرده رفته
بچه ها ساعت هشته زود باشيد بريم ببينيم كيه اين جوجه استاده.
......
خداروشكر هنوز نيومده بود مثل هميشه به طرف اخرين صندلي رفتم نشستم.
بالاخره استاد وارد كلاس شد.
باديدنش باورم نميشد .... سام بود لعنتي من چرا ازش نپرسيدم كدوم دانشگاه ميخواد درس بده.
زود مقنعمو كشيدم جلو و بادستمال توي دستم رژلب قرمزمو پاك كردم
_ سلام به همه من سام محمدي هستم استاد جديد و اميدوارم كه بتونيم ترم خوبي رو بگذرونيم
اسم هركي رو كه ميخونم ازجاش بلند شه رشته اش و بگه ترم چنده
شروع به خوندن اسما كرد
ميدونستم بعد از مريم كيميا پور بايد اسم منو بخونه
اما همين كه خواست از روي برگه ببينه اسم كيه مكث كرد انگار اونم تعجب كرده بود
باحالت تعجب اسممو خوند
_ ساره كمالي
از جام بلند شدم
تازه منو ديد
-ساره كمالي ام ترم 5 رشته حسابداري
لبخندي زد و گفت

1403/10/19 19:57

پارت7
-خوشبختم ميتونيد بنشينيد
خنده امو به زور نگهداشتم
سرجام نشستم ..
مشغول درس دادن شد انقدر جدي درس ميداد كه هيچكي جرئت حرف زدن يا شلوغ كردن نداشت
......
10 دقيقه فرصت داريد اين تمرين رو حل كنيد ....
همه مشغول حل تمرين شدن
اما من ازبس تو فكرش بودم اصلا به درس دقت نكردم
هرچقدرفكر كردم نتونستم حلش كنم حس كردم كسي بغلمه
خودش بود ....
كسي بغلم نبود و همه هم مشغول حل كردن بودن هيچكي حواسش به ما نبود
اروم خم شد خودكار رو دستش گرفت جوري كه انگار داره بهم توضيح ميده
_ چرا نگفتي تو اين دانشگاه درس ميخوني؟
_ اصلا تو چراديشب بهم نگفتي ميخواي اين دانشگاه درس بدي؟
خنديد
نگاهي به برگه ام كرد گفت
_ تنبل خانوم چراهنوز جواب ندادي؟
_ مگه تو ميزاري من جواب بدم!
_من
_ بله تو اگه بري منم جواب ميدم
_ باشه من ميرم تا تو جواب بدي
.....
-خيلي خب زمانتون تموم شد اسم هركسي كه صداكردم اگه نياد از 8 نمره ميان ترمش كم ميشه
صداي بچه هاي كلاس در اومد
باخودكارش به ميز زد
نگاهي به ليستش كرد
سرشو بلند كرد گفت
_ ساره كمالي
باورم نميشد كه اسم منو صدا كرده بود
اينباربلندترگفت
_ خانوم ساره كمالي
نبايد كم مي اوردم ازجام بلند شدمو به سمت تخته رفتم
روبهش وايسادم لبخندي بهش زدمو ماژيك توي دستشو گرفتم روبه رو تخته وايسادم
هرچي فكركردم نتونستم حلش كنم
_ افتخار نميديد حلش كنيد خانوم كمالي؟
_خير
يه تاي ابروشو داد بالا
-خيلي خب پس يا گوشه ي كلاس وايسيد يا بجاش 8 نمره از امتحانتون كم ميشه.
دوترم بود كه اين درس لعنتي رو افتاده بودم
ميدونستم كه ميان عمرا بتونم بگيرم
واين بسيجي هم حلال حرام سرشه عمرا هم يه نمره بهم بده
_ كدوم گوشه بايد وايسم استاد؟
انگار انتظار نداشت به حرفش عمل كنم
به گوشه سمت ميز خودش اشاره كرد
- استاد گناه داره تازه عروس رو اذيت كنيد .
_ ول كن علي بعضي ها عقده اين بايد عقده اشونو سريكي خالي كنن
........
بالاخره كلاس تموم شد بدون توجه بهش به سمت كيفم رفتم
خواستم كيفم رو بردارم كه از دستم افتاد
تمام وسايل توش روي زمين افتاد
_لعنتي

1403/10/19 20:02

پارت8
خم شدم روي زمين و مشغول جمع كردن وسايل شدم
_ الان قهري بامن؟
چيزي نگفتم
اونم كنار من روي زمين خم شد خواست كمكم كنه كه نذاشتم
_ دست نزن
_ اوه معلومه حسابي عصبيت كردم
پوزخندي زدمو گفتم
_ تو مگه كيي كه بخاطرت روزمو خراب كنم
از حرفم تعجب كرده بود
از جام سريع بلند شدمو كلاس روترك كردم
حوصله کلاسای بعدیمونداشتم
به سمت پارک بغل دانشگاه رفتم مثل همیشه شلوغ بود.
همون بهتر که به هیشکی نگفتم این عقده ای قراره شوهرم باشه
هه شوهر ِ .... شوهری که فقط بلیطم برای رفتن به لندنه
چشممو بستم و نفس عمیقی کشیدم همین که چشمامو باز کردم شاخه گل رز با فاصله دوسانت جلوی صورتم بود.
-معذرت میخوام
رومو ازش برگردوندم.
_ یعنی باید قهرتو بخرم؟
بازم چیزی نگفتم
_ بخدا من فقط میخواستم سر به سرت بزارم فکرنمیکردم ناراحت شی
_ اهان که میخوای سربه سربزاری منو جلو اون همه ادم ضایع کردی توقع داری بخندم؟
_ قبول دارم زیاد روی کردم اما واقعا نمیخواستم ناراحتت کنم حالا اگه بگم غلط کردم منو میبخشی؟
یه تای ابرومو انداختم بالا و گفتم
_ به یه شرط؟
_ هرشرطی بگی قبوله
_ همینجا جلوم زانو میزنی و باصدای بلند میگی خواهش میکنم منو ببخش
_چی؟؟
_ همین که گفتم در غیر این صورت عمرا ببخشمت
_ غیر ممکنه همچین کاری بکنم
_ اوکی پس خودت به خانواده ات بگو که همه چی کنسل شد
_ یعنی چی؟
یعنی همین که گفتم
_ ساره داری شوخی میکنی دیگه
_ به نظرت من باهات دارم شوخی میکنم
تا 5 میشمارم اگه کاری که گفتم انجام دادی که هیچی اما اگه نه همه چی بینمون تموم میشه
یک دو سه چهار ... لبخندی زدمو گفتم
_پنج
از جام بلندشدم و به سمت خیابون رفتم
-ساره...
میدونستم انجامش میده
برگشتم جلوم زانو زده بود
گل رو به سمتم گرفت و بلند گفت
_ ساره خانوم من ازت معذرت میخوام حالا منو میبخشی؟
نگاهی به ادمای توی پارک کردم همشون داشتن مارو نگاه میکردن
گل رو ازش گرفتمو گفتم
_نه
تعجب کرد

1403/10/19 20:31

پارت9
ازجاش بلند شدو گفت
_ یعنی چی نه؟
_ یعنی همین که شنیدی
خندید گفت
_ فقط میخواستی منو جلو این همه ادم ضایع کنی؟
_ بااون کاری که تو انجام دادی برو خداتوروشکر کن که بلای بدتری سرت نیوردم.
_ کلاس که نداری؟
به دروغ گفتم
_نچ
_ خوبه منم امروز همین یه کلاس رو داشتم پس میتونی باهم بریم خرید چادر
........ِ
_ کدومشو میپسندی؟
_ من که تاحالا چادر نپوشیدم نمیدونم کدوم مدلش بهم میاد
نگاهی به چادر های توی مغازه انداخت گفت
_ من میگم این مدل بهت بیشتر میاد
چادر سفید باگلای ریز درشت رنگی
_ سلیقه اتم خوبه ها پسر بسیجی
-پس دختر قرتی سرت کن ببینم بهت میاد یانه
ابروهامو بال انداختمو گفتم
_ نچ شب میای میبینی بهم میاد یانه
_ تو چرااخه منو انقدر اذیت میکنی
_ دوست دارم
پوفی کشید سرشو تکون داد.
..........
نگاهی به خودم توی ایینه کردم فقط یه رژلب ملایم زدم میدونستم که خانواده اش حساسن
وقتی چادر رو سرم کردم عجیب بهم میومد خودمم باورم نمیشد انقدر بهم چادر بیاد
باتقه در به خودمم اومدم
_ساره
_جانم
مامان لبخندی زد گفت
_ چقدر بهت چادر میاد
_ خودمم باورم نمیشه چادر بیاد بهم
_ حالا بیا پایین خانواده سام اومدن.
-چشم شما برید منم میام
نگاهی بهشون کردم همه اشون مشغول صحبت کردن بودن
نگاهم به سام افتاد
سرش پایین بود چقدر توی این کت وشلوار مظلوم شده بود
باصدای ارومی گفتم
_سلام
مادرش به سمتم اومد گونمو بوس کرد
-ماشالله هزار ماشالله
لبخندی زدم
با تمام فامیلشون روبوسی کردم مادرش دستمو گرفت روی مبل دونفری که سامم روش نشسته بود نشوند
_ ماشالله چقدرهم بهم میان
خندیدم
سام اروم جوری که کسی نفهمه گفت
_ سلیقه امم خوبه ها
منم اروم مثل خودش گفتم
_ توی چی اون وقت؟
-توی همه چی
نگاهی بهش کردمو گفتم
_ انتخاب منو تو خوش سلیقه بودن خودت ندون
_چرا اون وقت؟
_ چون منو توانتخاب نکردی که
خندید
مادرش حلقه رو به سام دادگفت
_ مادر دست عروس گلم کن ببینم تا خیالم جمع شه
_ چشم مادر
_ دستمو جلو اوردم حلقه رو دستم كرد
ِ منم حلقه اي كه براي داماد گرفته بودیم رو دستش کردم
ِ
همه مشغول حرف زدن باهم بودن
نمیدونم چراعذاب وجدان گرفتم ِ ..... دوست نداشتم بازندگیشون بازی کنم اما مجبور بودم
_دخترقرتی
_بله

1403/10/19 20:41

پارت10
-چراناراحتی، باید خوشحال باشی که
_ نه خوشحالم
_ ولی قیافت که یه چیز دیگه میگه
_ مهم باطنه ادمه
_عجب
خندیدم....
_ میگم بدون ارایش خیلی خوشگل تری ها
_واقعا
_ اره اگه اون رژ لبتو هم نمیزدی دیگه محشر میشدی
_ اهان داری بااین حرفا خرم میکنی که دیگه ارایش نکنم
_ ا این چه حرفیه
_ حقیقته اما باید بگم بهت امشب فقط به خاطر خانواده ات اینکارو کردم اما دیگه از این خبرا نیست
_هست
-نچ....نیست
ِ
_ من شوهرتما پس هرچی بگم همون میشه
_ اهان پس فکردی من شوهر ذلیلم برعکس شوهرمن زن ذلیله.
- ماشالله خوب دل قلوه میدیدااا
دخترخاله ی سام بود
لبخندی زدم ....
..........
قراربود عقد عروسیمون توی یک روز باشه اونا رسم نداشتن دخترعقدی تو خونه بمونه
برای منم بهتربود زودتر از این زندگی راحت میشدم.
دوهفته بیشتر به عروسی نمونده بود اما هنوز نتونستیم یه لباس عروس پیدا کنیم
لباسای که من انتخاب میکردم بقول اونا خیلی بازه لباسای که اونا انتخاب میکردن که اصلا نمیشه گفت لباس عروس بهشون
قراربود امروز باهاش برم پیش یه خیاط تا باتوجه به سلیقه دوتامون برامون یه لباس عروس بدوزه
هرچی به عروسی نزدیک تر میشدیم استرسم بدتر میشد تصمیم گرفته بودم بهش تمام ماجرا رو بگم .
اما نمیدونم چه جوری
اما پشیمون شده بودم ...
پسره فوق العاده مهربون خوب،توی دانشگاه هزارتا دختر خوشگل رنگ به رنگ خواستن مخشو بزنن امانتونستن
داشتم بازندگیش بازی میکردم اون واقعا منو دوست داشت اما من نه ... ...
بالاخره روز عروسیمون رسید
همه خوشحال و درگیربودن الا من...

1403/10/19 21:28

پارت11
-عزیزم ببین راضی هستی نگاهی توی ایینه به خودم کردم ارایشم فوق العاده ملیح و ساده بود
لبخند غمگینی زدم
عروس خانوم اقا داماد اومدن
از جام بلند شدمو به سمت در رفتم
سام و فیلم بردار باهم وارد ارایشگاه شدن سام لبخندی بهم زد دسته گل رو بهم داد
_ ماشالله چه عروسی دارم من
چیزی نمیتونستم بهش بگم فقط لبخندی بهش زدم
.......
توی ماشین به سمت اتلیه امیر داشت رانندگی میکرد
_ حالت خوبه ساره؟
_هان
-میگم حالت خوبه ؟
_ اره اره خوبم
_مطمعنی؟
_ اصلا واسه چی میپرسی؟
_ اخه انگار نه انگار که روز عروسیمونه به جای اینکه خوشحال باشی انگار ناراحتی.
نه فقط یکم استرس دارم
_ استرس چی اون وقت؟
-نمیدونم ...سام؟
_جانم
_ اگه یه روزی بفهمی که بهت یه دوروغ بزرگ گفتم چیکارمیکنی؟
-اول که میدونم شما هیچ وقت به من دوروغ نمیگی
_ حالا فکر کن بهت یه دروغ گفتم اون وقت چیکارمیکنی؟
_ من از دروغ متنفرم صد درصد دیگه اون عشق علاقه ای که بهت داشتم مثل قبل بهت ندارم یه جورایی ازت متنفر میشم
.......
بالاخره بعد از اتلیه به تالار رسیدیم
با ورودمون همه از جاشون بلندشدن و دست زدن.ِ....
دوست داشتم همین لحظه این مراسم رو بهم میزدم برای همیشه میرفتم اما نمیشد
......
بالاخره مراسم تموم شد به خونمون رسیدیم فقط مامان بابای منو وپدرمادر سام بودن و خواهرکوچیکه سام
-خب دیگه ماهم کم کم باید رفع زحمت
کنیم
سام لبخندی زد و سرشو انداخت پایین.
بالاخره رفتن ....
حالم هرلحظه بدتر میشد بدون توجه به سام به اتاق خواب رفتم
حالا باید چیکارکنم!
روی تخت نشستم لعنتی من به اینجاها فکر نکردم.
سام وارد اتاق شد تنم یخ زد کنارم نشست.
لبخندی زد گفت
_ اصلا بهت نمیاد که خجالتی باشی
خواست سرشو نزدیک صورتم کنه ...
زود ازجام بلند شدمو گفتم
_ به من دست نزن
تعجب کرد
باگریه ادامه دادم
_ من نمیتونم باتو باشم
از جاش بلند شدو به سمتم اومد توی یه قدمیم وایساد لبخندی زد و گفت
باشه اگه امادگیشو نداری میزاریم واسه هرموقع که تو بخوای
_ نه من نمیتونم هیچ وقت باتوباشم من ازت متنفرم
_ الان اصلا موقع شوخی نیستا

1403/10/19 22:37

پارت12
-شوخی نمیکنم
_ یعنی چی؟
_ من مجبور به ازدواج باتو شدم بابام داشت برشکست میشد گفت اگه باتو ازدواج کنم برشکست نمیشیم من اول قبول نکردم اما بهم گفت اگه باهات ازدواج کنم بعد از یه سال طلاقمو ازت میگیره منو میفرسته لندن.
-شوخی میکنی دیگه ؟
_ ای کاش شوخی بود امانیست بخدا میخواستم سرعقد نه بگم امانتونستم.
سام که توی یه قدمیم وایساده بود یهو صورتش از عصبانیت قرمز شد
دستشودور گلوم گذاشت محکم فشار داد
هی داد میزد
دیگه نفس برام نمونده بود هرچی تقلا میکردم ولم نمیکرد
کم کم داشت چشمام سیاهی میرفت که دستشو از دور گلوم برداشت و محکم منو به سمت کمد هل داد
از درد نالیدم
به سمت میز دراور رفت بادستش محکم به اینه زد اینه خورد شد دستش بریده بود روی سرامیک پرخون شده بود
باهزار زحمت از جام بلند شدم به سمتش رفتم ...
بانگرانی گفتم
_ سام دستت
یهو دوباره محکم هلم داد دیگه چیزی نفهمیدم...
باتابش نورخورشید به چشمام کم کم چشمامو بازکردم
انقدرکمرم درد میکرد که نمیتونستم تکون بخورم
باهزار بدبختی بود از جام بلندشدم همه چی مثل دیشب بود خونای خشک شده سرامیک نگرانم کرده بود.
به سمت حال رفتم اما خبری ازش نبود
.....
بالاخره ازحموم اومدم بیرون .....
اما بازم خبری ازش نبود درخونه روهم قفل کرده بود .
خداروشکر قبلش خونه رو مرتب کردم
حسابی گرسنه ام بود باید یه چیزی درست میکردم به سمت اشپزخونه رفتم .....
مشغول درست کردن غذاشدم باصدای در زود اومدم بیرون
خودش بود با دست باند پیچی شده
-خوبی؟
نگاه بدی بهم کرد
یه آن ازنگاهش ترسیدم سرمو انداختم پایین...
به سمت اتاق رفت در رو محکم بست.
حق داشت هرکاری که میخواد باهام کنه بهش حق میدم.

1403/10/19 22:42

پارت13
به سمت اتاق رفتم تقه ای به در زدم و در رو باز کردم
روی تخت دراز کشیده بود
_ ناهار امادس
بلند شد و روی تخت نشست باعصبانیت گفت
_ خیلی پرویی خیلی ،گوه زدی به زندگیم انگار نه انگار!
_ منکه ازت معذرت خواستم
_ همین ازم معذرت خواستی؟ بامعذرت خواهی تو زندگیم درست میشه؟
_ این همه ادم از هم جدا میشین خب یکیش هم ما
_ اون ادما مثل تو کثیف نیستن
چیزی برای گفتن نداشتم سر مو انداختم پایین
_ از این به بعد نه کارهای من به تو مربوطه نه کارهای تو، برام مهم نیست کجایی
بهتره عصبیمم نکنی چون بد میبینی من دیگه سام اروم نیستم ... ...
الانم گمشو برو بیرون میخوام بخوام.
تاحال توی عمرم هیچکس اینطوری باهام حرف نزده بود
دراتاقشو محکم بستم
همونجا روی زمین افتادم چطورباید باهاش یه سال بسازم
اما اون سام دیروز نیست 180 درجه فرق کرده بود.
*********
دو هفته از مراسمون میگذشت صبح ساعت هفت میزد بیرون شب هم 2 میومد بعضی ازشبا که اصلا نمیومد خونه.
نگاهی به ساعت کردم ساعت دو نیم بود اما هنوز نیومده بود
دراتاق خوابو قفل کرده بود نمیتونستم برم توی اتاق
دلم بد شورشو میزد اما میدونستم حق زنگ زدن بهش رو نداشتم.
چشمامم کم کم گرم شده بود که درباصدای بلندی بسته شد
زود ازجام بلند شدم سام بود اما باسرو صورت خونی.
زود به طرفش رفتمو گفتم
_ سام چیشده این چه وضعشه؟
محکم هلم داد روی زمین افتادم اخم بلند شد
بدون توجه بهم به سمت اتاق رفت.
جعبه کمک های اولیه رو برداشتمو به سمت اتاق رفتم بدون در زدن وارد اتاق شدم
روی زمین نشسته بود وهمینجوری خون از سر وصورتش سر‌ میخرد.
روبه روش نشستم
تازه متوجه من شد
باحالت عصبانی گفت
-دیگه چی از جونم میخوای؟
بدون توجه به حرفش در جعبه رو بازکردم بتادین و پنبه باند رو از جعبه در اوردم
بتادین روی پنبه ریختم خواستم به صورتش بزنم مچ دستمو محکم گرفت
_ مگه نگفتم بهم کاری نداشته باش
-نمیتونم
پوزخندی زد گفت
_ که نمیتونی
_ قضیه اون یه سال فرق داره توهرچی هم باشی الان اسمت به عنوان شوهرتوی شناسناممه پس تا یک سال کارت بهم مربوطه.
دستمو ول کرد سرشو انداخت پایین منم مشغول کارم شدم.
_ به پسر بسیجی نمیاد اهل دعوا باشه
_ به توهم نمیومد انقدر ادم پست و کثیفی باشی!
شکستم نمیخواستم بغضم جلوش بترکه اما دست خودم نبود ترکید
_ توفکر میکنی من خودم عذاب نمیکشم؟ بخدا من حالو روزم از تو بدتره منم مجبور شدم الانم هرکاری بگی انجام میدم تا منو ببخشی.
پورخندی زدگفت
_ تااخرنمیشه بخشیدت
دکمه های پیراهنشو باز کرد وتوی یه حرکت لباسشو دراورد.

1403/10/21 03:01

پارت14
یه آن ترسیدم
باترس گفتم
_ این چه کاریه واسه چی لباستو در میاری؟
جلوتر اومد گفت
_ چرا در نیارم زنمی قراره یه سال اسمت تو شناسنامم باشه پس چرا ازت استفاده نکنم!
زود از جام بلند شدمو خواستم به سمت دراتاق برم که زودتر ازمن به در رسید دراتاق رو قفل کرد و کلید رو گذاشت جیبش.
با دادگفتم :در رو بازکن
خواست نزدیکم بیاد که یه قدم به عقب رفتم هرچقدر من عقب میرفتم اون جلوتر میومد.
بالاخره کمرم به دیوار خورد
دستاشو سمت چپ و راستم روی دیوار گذاشت
_ تروخدا ولم کن
بی توجه به خواهش و التماسام لباشو روی گردنم گذاشت.
بااین کار گریه ام بیشتر شد هرکاری کردم تاازدستش فرار کنم نشد...
_ فکرنمیکردم انقدر نامرد باشی
پوزخندی زد وگفت
_ اتفاقا نشون دادم که مردم نه نامرد
باهزار جون کندن از روی تخت بلند شدم.
ملافه ی روی تخت رو دورخودم پبچوندم
به سمت در رفتم که یادم افتاد در قفله.
-این در لعنتی رو باز کن
خم شد شلوارشو از روی زمین برداشت و کلید رو به سمتم پرت کرد ......
فکرنمیکردم همچین ادمی باشه باخودم میگفتم این باتموم پسرا فرق داره ...
اما نه اینم مثل همشونه.
باصدای زنگ گوشیم به خودم اومدم
علیرضا بود یکی از بچه های اکیپمون
_جانم
_ سلام عروس نپسندیده
باحرص گفتم
_ علیرضا
به اونا گفتم که ازدواجم بهم خورد اونم بخاطر فامیلای داماد که منو نپسندیدن.
خندید گفت
_ امشب وحید مهمونی داره خونشون بچه هامیان توهم میای؟
بااینکه حوصله اشو نداشتم اما برای اینکه حرص سام رو دربیارم باید میرفتم.
_ اره حتما میام
-پس من ساعت 5 میام جلو درتون.
_ نه نه من خونه خودمون نیستم خونه دخترخاله امم ادرس رو میفرستم بیا اونجا
_ اوکی پس ادرس رو برام اس کن من 5 اونجام.
_ باشه پس تا 5خدافظ
_خدافظ.
..........
نگاهی توی اینه به خودم کردم تاحالا به این غلیظی ارایش نکرده بودم
لبخندی توی اینه به خودم زدم از اتاق زدم بیرون.
سام مشغول دیدن تی وی بود از قصد از جلوش رد شدم.
_ کجا بااین سر ریخت؟
برگشتم سمتشو گفتم
-به تو هیچ ربطی ندارع
ازجاش بلند شد توی یه قدمیم وایساد
_ که به من ربطی نداره..
_ اره یادت نرفته که خودت گفتی کارای هیچ کدومم ربطی به کسی نداره.
با زنگ خوردن گوشیم جواب دادم
-سلام من جلو درم
_ باشه عزیزم الان میام
_ ساره منمااا
_ اره همون لباسی رو که دوست داری رو پوشیدم
_من...
_ اومدم عشقم
تلفن رو قطع کردم
بدون توجه بهش از در بیرون رفتم.
سوار ماشین که شدم علیرضا داشت با تعجب بهم نگاه میکرد.
با حرص گفتم
_چیه؟
_ اون حرفا چی بود پشت تلفن بهم میزدی؟
_ پسر خالم هی گیر داده که باهم دوست شیم منم مجبور شدم

1403/10/21 03:11

پارت15
منم مجبور شدم جلوش اینطوری باهات حرف بزنم.
اهانی گفت و مشغول رانندگی شد.
بعد از یه ساعت بالاخره رسیدیم .....
برای چند ساعت میتونستم از اون خونه و سام راحت شم!
توی سالن بیشتر از 300 نفر یا مشغول رقصیدن بودن یا مشروب میخوردن و
حرف میزدن همراه باعلیرضا به سمت اکیپمون رفتم.
مشغول حرف زدن با بچه ها بودیم اما استرس عجیبی گرفتم.
_ ساره توچرا مثل همیشه نیستی دختر؟
_ نمیدونم اصلا حالم خوب نیست.
_میخوای یه پیک بزن تا بیخیال دنیا بشی.
هوفی کشیدمو گفتم
_ اره پس بگو بیاره
علیرضا اشاره به خدمه کرد
بعد ازچند دقیقه یه شیشه بزرگ باچندتا جام اوردن.....
داشتم جام سومو میخوردم که باصدای جیغ لیوان از دستم افتادم
_ پلیس بچه همه از در پشتی فرار کنید
تااومدیم بجنیم پلیسا وارد خونه شدن...
مشروب داشت کم کم تاثیرشو میزاشت بچه های داخل ون همشون داشتن گریه میکردن یا التماس امامن فقط میخندیدم...
بلند بلند توی کلانتری میخندیدم.
-هی دختربیا به ولیت زنگ بزن بیان.
چند قدم بیشتر راه نرفته بودم که محکم خوردم زمین.
خندهام دست خودم نبود
پلیسای زن کمکم کردن بلندم کردن به سمت میز بردن منو
شماره سام رو بهشون دادم و دوباره منو بردن بازداشتگاه...
-ساره انقدر نخند بدبخت شدیم، مامان باباهامون پدرمون رو درمیان.
یهو دوباره زدم زیر خنده.
_ ساره کمالی بیاد بیرون شوهرش اومده.
بچه ها با تعجب رو به پلیس زن گفتن
_شوهرش؟!
-اره شوهرممم یه بسیجی اسکل!
به جا مامان بابام اون پدرمو درمیاره.
حالم دست خودم نبود وارد اتاق که شدم سام رو دیدم که باعصبانیت روی صندلی نشسته بود.
با دیدنم ازجاش بلند شد وباعصبانیت به سمتم اومد.
عقب رفتمو باخنده گفتم
- اینجوری نمیشه که جناب سروان هم شما پدرمو دربیارین هم این!
سروان بهم اخمی کرد گفت
- بیا اینجارو امضاء کن ازادی
_ ایول ازادم.....
_ مرسی علی جان فقط این قضیه پیش خودمون باشه دیگه
_ مطمعن باش داداش
باهم دست دادن
سام باعصبانیت به طرف من اومد بازومو محکم گرفت و باهم از کلانتری بیرون اومدیم.
به ماشین که رسیدیم در رو باز کرد محکم منو توی ماشین انداخت.
_ هوی چته وحشی دستم شکست
_ وایسا بریم خونه وحشی بودنو نشونت میدم...
توی راه نزدیک بود چند بار تصادف کنیم اما من خوشم میومد ازخوشحالی جیغ میکشیدم....
در خونه رو که وا کرد محکم به سمت زمین هلم داد.

1403/10/21 03:22

پارت16
اما من از مستی زیاد دردی رو حس نمیکردم.
به سمتم اومد
یقمو توی دستش گرفت وبلندم کردم
با داد گفت
_ اون پسره کی بود که باهاش رفتی،
باخنده گفتم
_عشقم
یه آن رنگش عوض شد
باحالت ناراحتی گفت
_عشقت؟
-نچ من برا عذاب دادن تو رفتم باهاش !
_ چرا عذابم میدی پس
_نمیدونم
_ میدونی امروز ابرومو بردی؟
باخنده گفتم
_ من کی ابروتو بردم مگه من دزدم
_ اون جناب سروان پسرخاله ام بود،موقعی که بهم زنگ زد باورم نمیشد اما وقتی اومدم و دیدم راست میگه نتونستم حتی سرموجلوش بلند کنم.
_ اخی دلم سوخت برات
_ بایدم بسوزه جای من نیستی که بفهمی دارم چی میکشم
هینی کشیدم گفتم
_معتادی
پوزخندی زد گفت
_ تو مستی حالیت نیس داری چی میگی
_نه مست نیستم
دستمو گرفت منو به سمت اتاق برد
روی تخت نشوندم خواست بره که دستشو محکم گرفتم چون کارم یهویی بود روم افتاد
انگارتعجب کرده بود
_ امشب گفتی اذیتت کردم میخوام جبرانش کنم!
خواست حرفی بزنه که نذاشتم لبامو روی لباش گذاشتم.
*********
صبح با سر درد بدی ازجام بلند شدم هیچی از ماجرای دیشب یادم نمیومد اصلا کی اومده بودم خونه
تازه به خودم اومدم دیدم لباسی تنم نیست اما هرچی فکرکردم اصلا دیشب رو یادم نمیومد ....
سام خونه نبود ....
به بچه ها هم زنگ میزدم یاخاموش بودن یاجواب نمیدادن.
حوصله ام بد سررفته بود تصمیم گرفتم یه سر به خونه سام اینا بزنم.
لباس مناسبی پوشیدم فقط یه کرم ضد افتاب زدم به اژانس زنگ زدم تا بیاد دنبالم.
... .... .. ... ......
نفس عمیقی کشیدم و ایفون رو زدم
بعد ازچند ثانیه صدای خواهرکوچیک سام از ایفون پیچید
_ واییی ساره جون تویی بیا تو عزیزم
در رو زد
در رو واکردمو به سمت داخل رفتم.
دخترخاله و خاله سامم هم بودن
_ خیلی خوشحالم کردی اومدی
لبخندی به مهربونی مادرش زدم و گفتم
_ من که ازخدامه همیشه بیام اینجا اما خب راه یه کم طولانیه
_ اره مادر ازدست این سام خیلی گفتم بگرده همین طرفا خونه پیدا کنه اما صبح که اومد اینجا گفتش باتو صحبت کرده که شاید بیاین همینجا پیش ما.
باتعجب پرسیدم
_اینجا؟!

1403/10/21 03:27

پارت17
-اره مادر خودش گفت
-اهان اره
مادرش لبخندی بهم زد
دخترخاله اش با لحن تیکه گفت
_ اره خاله جون وقتی اومد دیگه به اعظم بگید نیاد ساره کارای اعظمو میکنه.
میخواستم بلند شم بزنم دهنش اما حیف که نمیشد، بهش بی محلی کردمو برگشتم سمت خواهر سام
_ تو چقدر امروز ساکتیا
خندید گفت
_ بده مگهههه
-نه اما از تو توقع ندارم ساکت باشی !!!
-مامان داداش که واسه ناهار میاد تا اون موقع بهش نگو زنداداش اومده بزار غافلگیر شه
_ مگه سام ناهار اینجا میخوره؟
-وا اره دیگه زندادش داداش جون کارش با اینجا 10 دقیقه فاصلس.
_ اخه من ناهارمیذاشتم ببره نمیبرد میگفت فقط غذای مادرم
باز دخترخاله اش گفت
-پس معلومه که دستپختت افتضاحه که سام صبح تاشب اینجاست.
بازم چیزی بهش نگفتم.
-زنداداش بیا بریم اتاق.
.....
_ زنداداش از دست مریم دلخوری نشی هااا
_ کم کم نزدیک بود یه دونه چک قشنگ بزنم بهش
_ یه چیزی بگم تروخدا به کسی نمیگی مخصوصا مامانو داداش
_ نه عزیزم قول میدم
_ اخه قبل از تو قراربود اون باسام ازدواج کنه حتی یه صیغه یه ساله ام بینشون خوندیم اما خب داداش بعد از یه سال گفتش نه به درد هم نمیخوریم مریم هرچی تلاششو کردنتونست داداشو راضی کنه بخاطر همین ازتو خوشش نمیاد.
_ سام قبلا میخواسته بااین ازدواج کنه پس چرا چیزی به من نگفت؟
_ بخدا ماخواستیم بگیم اما داداش نزاشت.
.......
دخترخاله اش رواعصابم بود به زورخودمو نگه داشته بودم
باصدای ایفون ازجام بلندشدمو گفتم
_سامه من میرم در رو باز کنم تا یه ذره غافلگیریش کنم
_ باشه مادر برو
لبخندی زدمو به سمت حیاط راه افتادم ...

1403/10/21 03:35

پارت19
راست میگفت بهش حق رو میدادم
نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم
سرمو انداختم پایین.
پوزخندی زدو ولم کرد
به طرف سالن رفت روی یکی از مبل نشست گفت
_ من دارم دوباره ازدواج میکنم
_چی؟؟؟
_ دارم ازدواج میکنم
_ اما فعلا که اسم من توشناسنامته تاوقتی ام من رضایت ندم نمیتونی ازدواج مجدد کنی.
-صیغه رو برای همین موقع ها گذاشتن دیگه
بابغض گفتم
_ شوخی میکنی دیگه
_ من باتوی خراب هیچ شوخی ندارم تو هم یا طلاقتو بگیر یا تا یه سال کلفتی منو زنمو میکنی.
_ توچی فکرکردی فکر کردی انقدربدبختم که بخاطر یه اقامت توی عوضی رو تحمل کنم؟
-باشه پس بیفت دنبال کارای طلاق.
_ نترس همین الان میفتم.
پوزخندی زد
-میدونی حالم از ادمای مثل تو بهم میخوره در ظاهر یه چیزید و درباطن یه چیز دیگه
تو همون سامی که تومراسم روت نمیشد سروتو بالا کنی به من نگاه کنی.
-وقتی تو ادم عوضی هستی چرا من نباشم درضمن من کار اشتباهی ام نمیکنم نه اتفاقا حلاله حلاله.
-واسه هرکاری یه صیغه میچسوبیند بهش تا به نظرتون حلال باشه اره...
********
همینکه مامان در رو دیدم بی اختیار بغلش کردم
بالاخره بغضم ترکید
باصدای بلند توی اغوشش گریه کردم
-مامان اشتباه کردم مامان.
مامان بانگرانی پرسید
-چیشده ؟
_ مامان بدبخت شدم؛دیگه نمیتونم با اون حیوون زندگی کنم تروخدا پشتم باش نزار برم.
_ دعوا نمک زندگیه
نه مامان نیست به من میگه میخوام زن بگیرم تو باید کلفتیمونو کنی.
مامان منو از بغلش دراورد گفت
_چی؟
_ امروز بخاطر اینکه بدون اجازه اش رفتم
بهم گفت خراب کتکم میزنه مامان اما دیگه نمیتونم مامان...
_ پس چرا الان بهم میگی اینارو؟
_ مجبور بودم مامان
-خودم طلاقتو یه هفته ای میگیرم فکرکرده شهر هرته پدرشو درمیاریم.
ازفردا به معینی زنگ میزنم که بیاد اینجا یه وکالت بدی بهش خودش بیفته دنبال کارای طلاقت.
قید همه چی رو زده بودم دیگه نمیتونستم باهاش بمونم.
........
توی اتاقم دراز کشیده بودم
گوشیمو ازتوی جیبم دراوردم
حتی یه بار هم بهم زنگ نزده بود
براش تایپ کردم
خیلی نامردی تو رو میسپارمت به همون خدا که میپرستیش میدونم که یه روز جواب گریه هامو پس میدی.
فرستادم براش
بعد از دو دقیقه جواب داد
من کاری نکردم که بخوام جوابی ببینم اتفاقا تو باید تاوان دلمو غرور شکسته امو بدی.

-من که همه جوره پات وایسادم چقدر ازت معذرت خواهی کردم گفتم حاضرم هرکاری کنن تاببخشی منو اما تو چیکارم کردی کتکم زدی تجاوز کردی بهم تهمت هرزگی زدی.

-توقع داشتی بگم باشه اشکالی نداره که با زندگیم بازی کردی درضمن من بهت تجاوز نکردم زنم بودی.

-همه چی داره تموم میشه

1403/10/21 04:01

وکیل گرفتم از فردا میفته دنبال کارای طلاق توهم برو دنبال زندگیت...

1403/10/21 04:01

پارت20
-تو فکر کردی من میزارم همه چی به راحتی تموم شه؟
-منظورت چیه
ده دقیقه گذشت اما جوابمو نداد به گوشیش رنگ زدم بوق میخورد اما جوابمو نمیداد.
لعنتی پس میخواد ازارم بده ،میدونم تااون نخواد نمیشه طلاق بگیرم ازش
ای کاش میشد برگردم به عقب
......
_ ساره مطمعنی میخوای ازش جدا شدی فقط یه ذره مونده تا به خواسته هات برسی
_ بابا زندگیمو خراب تر از این نکن جای من نیستی نمیفهمی توچه جهنمی دارم زندگی میکنم.
_ تقصیر توعه که بهش واقعیتو گفتی
_ نمیتونستم نگم انقدر بی گناه معصوم به نظر میرسد که حالم از خودم بهم میخورد اما الان مثل یه حیون شده
که حالم ازش بهم میخوره...
************

دوماه ازماجرامون میگذشت اما سام به هیچ عنوان توی دادگاه حاضر نمیشددر اخر هم عدم تمکین برام زد.
وکیلم گفت حالا باید برگردم خونه بعد از دوماه دوباره درخواست میدن.
....
بابوقی که زد از بغل مامان بیرون اومدم.
با بغض گفتم
_ مامان برام دعا کن
-من همیشه برات دعا میکنم ..
دوباره بوق زد
_من دیگه میرم شماهم نیا بیرون دوست ندارم ببینیش.
_ باشه عزیزم هرچی توبخوای.
در رو باز کردمو بدون حرفی نشستم
همینکه در رو بستم گفت
_ چه عجب ماد مازل تشریف اوردن
اهمیتی ندادمو به بیرون خیره شدم
_ کر و لال هم تشریف دارید الحمدالله
بازم اهمیتی ندادمو ....
ماشین رو روشن کرد . ....
بالاخره رسیدم‌.
بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدمو بی توجه بهش از پله ها بالا رفتم.
تنها حسی که نسبت بهش داشتم فقط تنفر بود...
لعنتی نفسم دیگه بالا نمیومد کلید رو از کیفم دراوردم در رو باز کردم.
باورم نمیشد این خونه همون خونه باشه
انگار میدون جنگ بود.
خونه به قدری بوی بد میداد که حالت تهوع بهم دست داد.
وارد خونه شدم
باصدای شیر فهمیدم حمومه کیفمو روی میز گذاشتم
باورم نمیشد این خونه همون خونس
توی اشپزخونه که اصلا نمیشد رفت ظرفای کثیف همینجوری روی اپن سینک بودن
روی زمین که اشغال چیپس و پفک یا ظرفای یه بار مصرف بود.
لعنت بهت سام
......
بالاخره بعد از ساعت کارای خونه تموم شد
همون جوری روی مبل ولو شدم
بالاخره اقا از حموم اومد بیرون
انگار از تمیزی خونه تعجب کرده بود
چیزی نگفت وارد اتاق خواب شد
......
_ توی این دوماه قشنگ پارتی اینا زیاد رفتی
_ خیلی حال روزم خوبم بود که بخوام برم.

1403/10/21 04:09

nini.plus/roman1403

1403/10/21 04:49

گپ چت رمان🤗❤

1403/10/21 04:49

پارت21
-تو که باید رو ابرا باشی
پوفی کشیدمو جوابی ندادم بهش
_ ای کاش نمیومدی اون وقت راحت میرفتم زنمو عقد رسمی میکردم.
دلم از حرفش گرفت
_ فکر میکردم پاک ترین ادم روی زمینی اما الان میگم نه توهم مثل بقیه کثیفی
_ من ادم خوبیم اما توزندگیمو خراب کردی
_ فکرکردی زندگی من خراب نشد تبدیل شدم به یه ادم افسرده مشت مشت قرص اعصاب دارم میخورم.
_ مقصر اینا همه اش خودتی
_ اگه گریه پدرتو میدیدی لحظه به لحظه خورد شدنشو میدیدی همین کارو میکردی.
_نه بخاطر پدرم زندگی کسی رو بهم نمیریختم.
_ از تو که چیزی کم نشد راحت باهرکی خواستی میتونی ازدواج کنی اما من چی همه چیمو گرفتی بعد ازتوهم همه به چشم بد بهم نگاه میکنن.
_ میگم که همش تقصیر خودته
از جام بلند شدم و به سمت اتاق رفتم درو محکم بستم با بسته شدن در بغضمم ترکید
......
چشمامو باز کردم روی تخت بودم!
لعنتی حتما کار سام بود.
....
به سمت آشپزخونه رفتم که دیدم تو اشپزخونه مشغول درست کردن غذاست
تازه متوجه من شد ...
_ به به چه عجب بیدارشدی.
_ مگه چقدرخوابیدم؟
_پنج شش ساعتی میشه اما عیب نداره بیا ببین شوهرجونت چه شامی پخته.
باتعجب پرسیدم
_ شوهر جونم؟!
-حالا به اضافه ی نفس عمر زندگیت!
_ میدونستی چقدر پرورئی
_ میدونم میدونم
ازدست این پسر نمیشه پیش بینیش کرد یه ساعت انقدر خوبه اما یه ساعت بعدش وحشی ترازهمه است.
روی صندلی نشستم
اونم مشغول چیدن میز شد.
باورم نمیشد که کارخودش باشه.
_ اینارو واقعا خودت تنهایی درست کردی؟

1403/10/21 14:41

پارت22
-نه باکمک خانومم
اخمی بهش کردمو گفتم
- پس باهمون کوفت کن نه بامن
خواستم ازجام بلند شم که گفت
-اخه خب این چه سوالیه که میپرسی معلومه که خودم درست کردم.
بعد ازچند ثانیه گفت
_ چیکارکنم که شوهر به این کدبانویی ندیدی.
پوزخندی بهش زدمو مشغول خوردن شدم
یهو یاد قضیه مریم افتادم
نگاهی بهش کردم داشت غذاشو میخورد
_ ببینم تو که انقدر ادعای خوب بودنو پاک بودن میکنی چرا دل دخترمردمو شکوندی
با تعجب پرسید
_ من دل کیو شکوندم؟
پوزخندی زدمو گفتم
_مریم
_ تو ازکجا میدونی؟
ِِ-مهم نیست من ازکجا میدونم اما انقدر ادعای پاکی نکن
_ تو از این ماجرا هیچی نمیدونی پس الکی قضاوت نکن.
-ما ادما دربرابر کسی که عاشقش کردیم مسئولیم.
_ من کسی رو عاشق نکردم.
_کردی تو یه سال اون بدبختو سرکار گذاشتی.
_ ببین تو هیچی درباره رابطه مانمیدونی پس بهتره همینجا تمومش کنی.
_ پس اصل قضیه رو بگو ببینم
_ فکرنکنم به تو ربطی داشته باشه
_ چرا داره خیلیم داره
_ اون وقت چرا؟
_ چون زنتم.
-هه زن
_ هر چی ام باشه الان که هستم
_توهم حتما توی دوران مجردیت باپسرا بودی اما من چیزی راجبشون پرسیدم تاحالا؟
_ دوست پسرفرق داره تا نامزد داشتن.
پوفی کشیدُ گفت
_ ببین حوصله بحث ندارم بهتره این مسئله برای همیشه اینجا تموم شه
_ نه تموم نمیشه باید بهم بگی چرا بعد از یه سال ولش کردی.
-ازبچگی نشون هم بودیم ولی هیچ حسی بهم نداشتیم اخرشم نتونستیم باهم باشیم و جدا شدیم.
-دورغ نگو اون دوست داشت.
-پس راستشو میخوای بدونی باشه میگم .
چون اونم مثل تو بود
دنبال پولم بود و ارثی که بهم میرسه اما من یکی رو میخواستم که منو بخاطر خودم بخواد که هیچ وقت نتونستم این ادمو پیدا کنم.
_ من دنبال پول تو نبودم منم مجبور به این ازدواج شدم
ببین سام میدونم بهت بد کردم اما بیا توی این یه سال مثل تمام زن شوهرا یه زندگی خوب روتجربه کنیم و به خوبی وخوشیم از هم جداشیم.
_ چقدر همه چیز از نظر تو ساده اس!
_میگی چیکارکنیم کل این یه سال رو بجنگیم؟
_ چرا یه سال چرا نمیزاری برای همیشه مال هم باشیم؟
-من هیچ علاقه ای نه به تو نه به این زندگی ندارم.
_ یه فرصت بده بهم
_ سام چرانمیفهمی،منو تو نمیتونیم باهم باشیم ؛ما اصلا شبیه هم نیستیم اندازه زمینو اسمون باهم فرق داریم.

1403/10/21 15:10