رمان کده🤤

336 عضو

پارت23
-نکنه کسی دیگه ای تو زندگیت هست؟

_ نه بوده نه هست
-پس دردت چیه ؟
_هیچی
_ نکنه من مشکلی دارم؟
_ میشه بس کنی بزار یه روز این خونه توش ارامش باشه.
عمیق نگاهم کرد از جاش بلند شدو به سمت اتاق رفت ....
........
توی این یه هفته که برگشتم به زور میشد سام رو ببینم صبح زود میرفت اخرشب میومد.....
نگاهی به ساعت کردم ساعت یک نیم نصف شب بود هنوز اقا نیومده بود
هنوز دو دقیقه نگذشته بود که باصدای باز شدن در فهمیدم اومده..
_سلام
خسته گفت
_سلام
_ خسته نباشی
_ممنون
-ببینم مگه من چمه که تو صبح تاشب خونه مامانتی اونا نمیگن چراانقدر اونجایی ؟
_ تنها دلخوشیم اونجاس
_ هرچی ام باشه زشته اصلا تو چطور غیرتت اجازه میده من صبح تاشب اینجا تنها باشم؟
_ میدونم خوب میتونی از پس خودت بر بیای.
_ نخیر اصلا هم اینجوری نیست من کجا میتونم از پس خودم بربیام!
_ حالا اجازه میدی برم لباسامو عوض کنم بعد حرف بزنیم؟
_ خیر اجازه نمیدم
پوفی کشید از بغلم رد شد
_ پسره ی بی تربیت.....
بالاخره بعد از نیم ساعت از اتاق اومد بیرون روبه روم نشست
_ چه عجب
_ معذرت میخوام داشتم باتلفن حرف میزدم بخاطرهمین طول کشید
_ کی بود؟
_ اونش دیگه به شما مربوط نمیشه.
-نکنه داشتی باهمسر اینده ات حرف میزدی؟
_ حس ششمت قویه ها
نمیدونم چرا عصبی شدم
دوست داشتم همین الان بگیرم خفه اش کنم .
.......
_ ساره ساره بیدار شو
تواوج خوابم بودم دوست داشتم بازم خفه اش کنم.
_ هوم چیه
_ مگه نگفتی بمونم خونه بفرما موندم پاشو صبحونه درست کن که کم کم باید برم سرکار
برو بابایی نثارش کردمو دوباره چشمامو بستم.
_ ساره باتوام ها
با عصبانیت بلند شدمو گفتم
_ من غلط کردم اصلا برو پیش مامانت بزار منم بخوابم
_ غلط کردن یانکردنت به من ربطی نداره پاشو صبحونه منو حاضر کن ببینم میدونستم دیگه دست بردار نیست با عصبانیت نگاهش کردمو از تخت بلند شدم اتاق رو ترک کردم.

1403/10/21 16:44

پارت24
بعد از پونزده دقیقه بالاخره همه چی حاضر شد.
_ سام سام بیا حاضر شد

_افرین انتظارهمچین سفره ای ازت نداشتما!
-من میرم بخوابم.
دستمو گرفت نذاشت برم
_ تو فکرکردی من میزارم بری بخوابی؟
َ
_ سام بزار برم
_ بیا صبحونه بخور بعد دوباره برو بخواب
_ گشنه ام نیست
_اشکال نداره مهم منم که حسابی گشنمههه پس بشین بامن صبحونه بخور
میدونم تا نشینم دست از سرم برنمیداره
باشه ای گفتمو
روبه روش نشستم و مشغول خوردن شدم
ازجاش بلند شد.
_ دست شمادرد نکنه بانو.
لبخند زورکی زدم وگفتم
_خواهش میکنم پرو
به سمت در رفت قبل از اینکه بخواد در رو ببنده گفت
-فقط من رفتم یه نگاه به خودت تو آینه بنداز صبحونه که کوفتم شد ناهار رو دیگه اینجوری نباش!
تک خنده ای کرد و در رو بست.
پسره پرو یه تخته اش کم بوداا...
به سمت ایینه رفتم
بدبخت حق داشت
چشمای پف کرده صورت کثیف موهای ژولیده پولیده
خنده ام گرفته بود از قیافم ....
ساعت 11بود اما هرچی فکر کردم
چیزی به ذهنم نرسید برای ناهارچی درست کنم.
شماره اشو گرفتم
....
بالاخره جواب داد

_سرکلاسم
قطع کرد
پسره پرو چطور جرئت کرده بود گوشی رو روی من قطع کنه!
بازم گرفتمش اما بعد از بوق اول قطع کرد
اگه تو لجبازی من از تو بدترم.
بیشتر از 20 بار گرفته بودمشو اونم قطع میکرد.
بالاخره قطع نکرد جواب داد
باعصبانیت گفت
_ میفهمی میگم سر کلاسم
_ توهم میفهمی وقت بهت زنگ میزنم یعنی حتما کار واجبی دارم باهات
هوفی کشید گفت
_ جواب ندی نمیگم لالی ها
_ هه هه خندیدم
_ حالا امرتون
_ برا ناهار چی کوفت میکنید
_ قیمه بادمجون کوفت میکنم
قطع کردم
پسر پرو حیف من
زنگ زد.

1403/10/21 16:49

پارت25
جواب دادمو گفتم
-خونه ام
و قطع کردم
چند بار دیگه هم زنگ زدداما جوابشو ندادم
اونم بیخیال شد.
میدونستم که از الویه متنفره تصمیم گرفتم الویه بزارم تا حالش جا بیاد.
...
با صدای باز شدن در اخمی کردم و وخودمو مشغول کردم.
_سلام
با اخم گفتم
_ برو دستو صورتتو بشور تا ناهار رو حاضر کنم
_چشم
به سمت اتاق رفت
....
بالاخره میز اماده شد
روی صندلی نشستمو منتظر اومدنش بودم.
بالاخره اومد اما وقتی میز غذا رو دید لبخند از روی لباش پرید
_ این چیه؟
_ناهارمون
_ من به تو گفتم قیمه بادمجون اون وقت ورداشتی الویه که من متنفرم ازش رو گذاشتی؟
_ میخوای بخور نمیخوای نخور به من چه که چی دوست داری از چی متنفری.
_ پس میشه بگی براچی زنگ زدی وگفتی ناهار چی بزاری؟
_ نه نمیشه
چیزی زیر لب گفت و به سمت میز اومد روی صندلی نشست.
با غم به میز نگاه کرد جوری که دل خودمم به حالش سوخت.
_ چیزی جز الویه نداریم که من بخورم؟
_نه
_ ِِ ای خدا چه گیری افتادیما
_ میتونی نون پنیر بخوری
-از ساعت8صبح تا همین 1 ساعت پیش با هزارتا دانشجو دیونه داشتم سر کله میزدم خسته و کوفته برگشتم خونه حالا بشینم نون پنیر بخورم؟!
_ اره تا یاد بگیری که تلفن منوجواب بدی و قطع نکنی.

1403/10/21 16:55

پارت26
-بابا تو کلاس که نمیشد جواب بدم.
_ توی کره ماه هم باشی باید جواب منو بدی.
_ چشم قول میدم توی دستشویی بودم جوابتو بدم.
_ اه دارم غذا میخورما
_ یعنی الان من واقعا باید الویه بخورم؟
_ واقعا باید بخوری
لقمه ای گرفت وقتی خواست بزاره توی دهنش چشماشو بست و به زور قورت داد.
_ اخه الویه به این خوشمزگی چطور میتونی متنفرباشی ازش
_ کجاش خوسمزه است بااون قیافش!

_ چقدر تواخه بدسلیقه ای اخه
چپ چپ نگاهم کرد گفت
_ که من بدسلیقه ام
-نه پس من، تمام دنیا عاشق الویه ان
_ تمام دنیا دیونه ان به من چه
_ تو دیونه ای نه اونا حالا یا الویه بخور یا برو خودت یه تخم مرغ درست کن
_ خیلی نامردی بخدااا
_ تا تو باشی گوشی روی من قطع نکنی
_ اگه بگم غلط کردم ولم میکنی؟
_شاید
هوفی کشید و ازجاش بلند شد به سمت یخچال رفت
ازتوش دوتا تخم مرغ برداشت .......
............
توی اتاق خواب بود دلم براش سوخته بود تصمیم گرفتم قیمه بادمجون درست کنم ...
......
ساعت 7 بود غذارو هم اماده کردم روبه روی تی وی نشستم مشغول دیدن تی وی شدم
_سلام
-به به چه عجب اقا بیدارشد.
_ شما دم به دقیقه توی خونه ای ما که از سرصبح سرکاریم.
_ یعنی من توخونه همش در حال استراحتم دیگه
_صددرصد
خواستم جوابشو بدم که گوشیش زنگ خورد
_جانم
.....
-قدمتون رو چشمم حداقل زودتر میگفتین
... ....
_ نه چه اشکالی بگو بیان
....
_ نه بابا تاباشه از این زحمتا
....
_ نه نمیخواد خودم بهش میگم
....
_ چشم شماهم همینطور
...................
گوشی رو قطع کرد به سمتم برگشت گفت
_ بدبخت شدیم رفت
_چرا
_ مامانم اینا با خاله امو و مریم دارن میان اینجا واسه شام.
_ الان چرا میگن؟
_میگه یهویی تصمیم گرفتن اما من میدونم زیر سر اون مریمه.

1403/10/21 17:03

پارت27
-خب من شام قیمه بادمجون درست کردم کمه من الان زنگ میزنم از تهیه غذایی یه چندتا مدل غذا و سالاد دسر بیارن باید پوز اون مریمو بزنم.
..... ... ....
خداروشکر غذارو به موقع اوردن قبل از اومدن اونا.
باصدای زنگ دستی به سر روی خودم کشیدم وهمراه سام به طرف در رفتیم.
همه با خوبی باهام سلام علیک کردن جز مریم و مادرش که حتی جواب سلامم ندادن.
...
مشغول صحبت بودیم که مریم گفت
_ شنیدم داشتید جدا میشدید
خندیدمو گفتم
_ باید بگم اشتباه شنیدی
_ اون وقت یعنی سام دروغ میگه؟
لعنت بهت سام
سام زودتر از من گفت
_ مریم خانوم دعوا نمک زندگیه همه توی زندگیشون مشکل دارن.
_ دارن اما دیگه تاپای طلاق نمیرن!
-اره رفتیم اما این باعث شد که عشق و علاقمون بیشتر بشه.
دیگه تحمل این دخترو نداشتم ببخشیدی گفتم و ادامه دادم
-سام میشه یه دقیقه بیای اتاق ؟
....
_جانم
_ تو واسه چی قضیه ی طلاقمونو به خانواده ات گفتی؟
_ من فکرمیکردم همه چی تمومه
-تو غلط کردی که همچین فکر کردی الان نمیبینی این دختره چه تیکه ای میندازه؟
_ مهم اینه که که الان بیشتر حرص میخوره که ما باهمیم.
یه آن منو به دیوار هل داد صورتشو جلو اورد و ......
از کارش تعجب کردم
بعد از چند دقیقه ازم جداشد.
بااخم بهش گفتم
_ چه غلطی بود کردی؟
_ اگه این در لعنتی رو میبستی منم همچین کاری رو نمیکردم مریم پشت در بود داشت میدید مارو دوست نداشتم شک کنه بهمون.

1403/10/21 17:16

پارت28
-اون دختره پرو به چه حسابی بلند شد اومده پشت دراتاق ما
_ اون فقط میخواد ثابت کنه به همه که رابطه ی ما خرابه
......
تمام مدت پیش سام نشسته بودم قشنگ حرص مریم رو در میاوردم
جوری که زودتر از مامان بابای سام رفتن.
_زنداداش
_جانم
_ میگم خوب حال مریمو جا اوردیا
_حقش بود دختره پرو اومده پشت اتاق ما داره منو سامو یواشکی نگاه میکنه!
_ از دست این مریم تو نمیدونی که چه آدمیه همش زیراب تو رو میزنه پیش
مامانم اینا.
_ اخه دیگه سامم ازدواج کرده بااین کارش فکر کرده میتونه سام رو برگردونه
_ اون میخواد هرجورشده سام تورو طلاق بده وای نمیدونی که اون روز فهمید به اختلاف خوردید چقدر خوشحال بود که.
_ من باید یه درس حسابی به این دختره بدم
_ خودتو بخاطرش ناراحت کن هرچقدر ببینه شما باهام صمیمی ترید اون بیشتر عذاب میکشه.
.........
بالاخره مهمونا رفتن.
از خستگی روی مبل ولو شدم.
_ بلندشو خودتو جمع کن
_نمیخوام خسته ام
_ حالا انگار کوه کنده
چپ چپ نگاهش کردم
_ اوه اوه ترسیدم
تک خنده ای کرد و دوباره ادامه داد
_ ولی خوب حال مریمو گرفتیم ها
_ ببینم تو چرا رفتی به اونا گفتی که مامیخوایم جداشیم
_ من انقدرعصبی بودم که اصلا کارام دست خودم نبود‌.
_ تو کی عصبی نیستی اخه
_ توقع نداشته باش با کارای که تو کردی ریلکس باشم
_ شروع کرد دوباره
-حال یه چیز بهت میگم پرو نشی ها
_ بگو ببینم چی میخوای بگی
-دستپختت خوبه ها
_ مسخره میکنی؟
_نه بخدا تازه اشم از قیمه بادمجونای مامانم خوشمزه تر بود.
باذوق گفتم
_ واقعااااا راست میگی
_ گفتم که پرو نشو ازت تعریف کردم
_ خودمم میدونم دستپختم عالیه نیازی به تعریف تو نیست.
_اوهوع
ایشی گفتمو از جام بلند شدم
به سمت اتاق رفتم
.....
_ساره
_هوم
_ هوم نه بله
_ حالا بله
_ اگه ازت بخوام میشه یه چندساعت هرجور که من میگم باشی؟
-یعنی چی؟
_ آخه چجوری بگم من قبلا حوزه میرفتم با چهارتا از بچه های اونجا حسابی رفیق شدیم
اوناهم همشون ازدواج کردن
صبح زنگ زدن بهم که میخوان به یاد قدیما دوباره بریم شب نشینی البته با خانومامون
حالا میگم اگه میشه بیا بریم یه چادر مانتو کیف کفشو به سلیقه ی من بگیریم بپوش برای امشب.
-توکه خجالت میکشی با من بیای بیرون اصلا تنها برو اینجوری بهتره.
-چه خجالتی اخه دوست ندارم جلو اونا غرورم بشکنه.
_ مگه غرور به پوشیدن چادره؟
_ معلومه که نه اما برای اونا اره.
هوفی کشیدمو گفتم
_ خیلی خب اما این دفعه؛دفعه اخریه که بهت کمک میکنم.
_ شما اون وقت قبلا چه کمکی به من کرده بودی؟
_ یه خورده فکر کنی یادت میاد
_ نه من فکرنمیکنم توخودت بگو

1403/10/21 17:25

پارت29
ازجام بلندشدم و روبه روش ایستادم
_ پسرجون خیلی دیگه داری حرف میزنیا
_ این پسر جون فقط جواب سوالشو میخواد
_ این پسر جون اگه میخواد من بهش کمک کنم بهتره بره اماده شه تا بریم
_ چشم مادر جون
.....
وارد پاساژ شدیم
_ خب از کجاشروع کنیم سام؟
_ اول از همه مانتو
_باش
سری چرخوندمو نگاهم به اولین مانتو فروشی افتاد
مانتوی تن مانکنش فوق العاده بود یه مانتوی مشکی بلند ساده سادگیش زیباترش کرده بود.
دست سامو گرفتمو بدون توجه بهش باخودم بردمش به سمت مانتو فروشی
مانتو رو بهش نشون دادمو گفتم
_چطوره؟
نگاهی به مانتو کرد گفت
_ نه خوبه خوشم اومد سلیقتم خوبه
-خیلی پروئییی خیلیی
لبخندی زد وگفت
_ میدونم ؛میدونم
وارد مغازه شدیم
دختر جوانی پشت میز بود جوری ارایش کرده بود که ادم فکرمیکرد همین الان از ارایشگاه اومده بیرون.
با دیدن ما از جاش بلند شد.
باحالت چندش اوری گفت
-بفرمایید
اخمی کردمو گفتم
_ اون مانتو مشکی بلنده رومیخواستم
_باشه
توی اتاق پُرو مشغول پوشیدن مانتو بودم که صدای دختره رو شنیدم
_دوستید؟
_خیر
_ پس نامزدید
_ نه ازدواج کردیم
_اهان
پوفی کشیدمو مشغول پوشیدن شدم
_ولی از خانمت خیلی سرتریاا حیف نبود رفتی اینو گرفتی!
کم کم داشتم منفجر میشدم در اتاق پُرو رو باز کردمو گفتم
_ سام بیا اینجا
_جانم
_ واسه چی جواب اون دختره رو میدی؟
_ خب وقتی سوال میپرسه باید جواب بدم دیگه.
پشت چشمی براش نازک کردمو گفتم
_ توهم که عاشق جواب دادن به دخترایی
_ اووف خانوم روم غیرتی شده؟
هوفی کشیدمو اشاره ای به مانتو کردم
_چطوره
انگارتازه متوجه شده بود
نگاهی به سرتا پام کرد
_ یه چرخ بزن ببینم
چرخی زدم
_عالیه
بعد از حساب کردن مانتو خواستیم از مغازه بریم بیرون که ..
-راستی جناب اینم کارت مغازه اس پشتشم شماره شخصی خودمو نوشتم پیام بده بهم که لینک کانال مغازه رو برات بفرستم.
سام لبخندی به من زد و به سمت دختره رفت کارت رو از دختره گرفت وگفت
_حتما
باعصبانیت گفتم
_ اون کارتو بده به من
-نچ
_ بخدا اگه اون کارت رو بهم ندی وسط همین پاساژ چنان جیغی بزنم که ابروتو ببرم به نظرت جرئتشو ندارم
_ نچ نداری
_ خودت خواستی
با جیغ بلندی گفتم
_ اون کارتو بده من میخوای دوباره بهم خیانت کنی مردیکه هوسباز.
کل پاساژ برگشتن سمت ما
سام هنوز تو بُهت کارم بود
چندتا مرد به سمتمون اومدن وگفتن
-خانوم کمکی از دست ما برمیاد؟
خودمو به ناراحتی زدمو گفتم
_اقا من زن این اقام تا حالا نزدیک چندبار بهم خیانت کرده الان اینجا یه دختره بهش شماره داد هرکاری میکنم شماره رو نمیده
تروخدا شمابهش یه چیز

1403/10/21 17:37

بگید.
مرد اخمی به سام کرد گفت
_خجالت نمیکشی مرتیکه خودت ناموس داری اونوقت دنبال ناموس مردمی؟
_ نه اقا اشتباه دارید میکنید
-دِ اشتباه چی مرتیکه اون شماره رو بده من
سام که ترسیده بود شماره رو از جیبش در اورد به مرد داد.
مرد ضربه ای به تخت سینه ی سام زد‌.
_ خجالت بکش وقتی خودت زن داری واسه چی میری دنبال یکی دیگه.
اینبار برگشت سمت من
_ ابجی به نظر من شما هم بهتره از این ادم طلاق بگیری همچین ادمای لیاقت زندگی خوب رو ندارن.
مرد که رفت سام باعصبانیت گفت
- دختره دیونه این چه کاری بود کردی هان؟

1403/10/21 17:38

پارت30
-تقصیر خودته؛با زبون خوش گفتم بهت کارتو بده خودت ندادی.
_ فقط از خدا میخوام این یه سال تموم شه من ازدست تو راحت شم.
دلم از حرفش شکست ...
سرمو انداختم پایینو گفتم
-بهتره بریم خونه چیز دیگه نمیخواد
انگار اونم حوصله نداشت
_بریم
...
نگاهی به تیپم کردم ساده بود اما شیک
فقط یه کرم زدم حوصله ارایشم نداشتم نمیدونم چراانقدر از حرف سام ناراحت شدم .... ... ...
_ ساره حاضری
با حالت غمگینی گفتم
_اره
از اتاق اومدم بیرون
نگاهی به تیپم کرد منتظر بودم از تیپم تعریف کنه اما چیزی نگفت ...
_بریم
بیست دقیقه ای بود که راه افتاده بودیم اما نه اون حرف میزد نه من.
باحالت عصبی گفت
_ رفتیم اونجا از این مسخره بازیات درنیار من ابرو دارم پیششون.
_ اگه فکرمیکنی بااومدن من اونجا بی ابروت میکنم همینجا پیادم کنم من برمیگردم خونه.
نفسشو باصدا بیرون داد واکنشی نشون نداد.
....
بالاخره رسیدیم
دم پارکی نگهداشت بدون اینکه منتظرش باشم زود از ماشین پیاده شدم و به راه افتادم.
سام همینکه دید از ماشین پیاده شدم با عجله پیاده شد ....
ماشین رو قفل کرد زود به سمتم اومد
بازومو گرفت منو به سمت خودش کشوند
_ کدوم قبرستونی داری میری؟
_ دفعه اخرت باشه بامن اینجوری صحبت میکنی
_ فقط صبرکن امشب تموم شه
-تموم شه برا من دیگه هیچی مهم نیست.
همونطور که بازوم توی دستش بود به راه افتادیم.
_ بازومو ول کن شکست
_ بزار بشکنه
چپ چپ نگاهش کردم
بالاخره بعد از 5 دقیقه بازومو ول کرد وسریع دستمو گرفت.
ازکارش تعجب کردم
_ به به بالاخره اومدن
نگاهم به چندتا دختر وپسر جوان و البته بسیجی افتاد.
اوناهم بادیدن ما ازجاشون بلند شدن و به سمتمون اومدن .....
خانوما یه طرف نشسته بودن واقایون هم یه طرف، تازه متوجه شدم که یکیشون بارداره
لبخندی بهش زدمو گفتم
_بارداری؟

1403/10/21 17:48

پارت31
_اره
-چندماهته ؟
-5
-مبارک باشه
_ مرسی عزیزم ؛ایشالله قسمت خودت
سریع گفتم
_ خدا نکنه
باتعجب گفت
_چرا
-حقیقتاً اصلا از بچه خوشم نمیاد.
_ فکر میکنی، بچه ادم یه چیز دیگه است
اون یکی دختره گفت
-حالا بچه براتون زوده بعد از 4یا 5 سال بیارن ؛نه مثل اینا که 9ماهه ازدواج کرده 5 ماه حامله است
_ خوبه خودت میدونی که چرا انقدر زود باردارشدم.
زود از سر کنجکاویی گفتم
_ میشه به منم بگی چرا انقدر زود باردارشدی؟
چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین.
-ببخشید من نباید ازت میپرسیدم
_ نه نه راستش نمیدونم باید بهت چه جوری بگم
_ هرجور که خودت صلح میدونی بگو
_من و امیر از بچگی به اسم هم بودیم اما خوب نه اون منو میخواست نه من اونو خیلی تلاش کردیم که باهم ازدواج نکنیم اما نشد ...
ما هیچ وجه مشترکی باهم نداریم صبح تا شب فقط مشغول دعوا بودیم خواستیم جدا بشیم که نشد
بعدش دیگه اون گفت شاید با وجود بچه بشه بهم نزدیک بشیمو اختلافاتمونو کم کنیم.
_ از کجا معلوم باوجود بچه بدتر نشید؟
_ نه؛این بچه برامون مثل یه طناب میمونه که منو اونو بهم وصل میکنه.
_ اما به نظر اول باید مشکلتون رو حل میکردین بعد به فکر بچه دارشدن میوفتادین از کجا معلوم این بچه بیشتر باعث جداییتون نشه ...
اون موقع خدایی نکرده این بچه از دوتاتون بیشتر تو زندگی ضربه میبینه؛به نظر من بشینید قشنگ باهمدیگه صحبت کنیم که تو چی اختلف داریدُ و دعوا
سعی کنید هرجورشده حلش کنید که وقتی بچه اتون به دنیا اومد یه زندگی اروم و باارامش داشته باشید.
_ چقدر قشنگ حرف میزنی؛مثل روانشناسا
_ اخه من کتابای روانشناسی زیاد میخونم؛اگه میخوای چندتا کتاب خوب بهت معرفی میکنم حتما بهت توی روابطت با شوهرت کمکت میکنه
_ حتما من شماره امو بهت میگم اگه دوست داشته باشی باهم درارتباط باشیم.

1403/10/21 17:55

پارت 33
یهو ماشین وایساد
بخاطر کمربند اتفاقی برام نیفتاد
_ دلت یعنی باکس دیگه ایه
_اره
_ طرف خارج از کشوره
_اره
_ چقدر راحت ادمارو براخودت یه پل میکنی تا به هدفت برسی

ای کاش میتونستم بگم دوروغ گفتم من دلم باکسی نبود
_ میخوام خونه ای که توش هستیمو بفروشم
_چرا
ـ چون اون خونه برام مثل جهنمه مبخوام دوباره برگردم پیش مامانم اینا
توهم اگه میخوای میتونی بیای اگه هم نخواستی هرجا دلت خواست برو
منم بعد از یه سال طلاقت میدم تا بری به بااون یکی که میخوای
_ فعلا که تو شوهرمی پس هرجا که تو باشی منم باید باشم
_ میدونی به نظرم زنی که اسم یه مرد توشناسنامه اشه اما به یه مرد دیگه فکر میکنه
گناهش کمتر از کسی با یه مرد دیگه هم خواب میشه نیست
کنترلمو از دست دادمو باتمام وجودم سیلی بهش زدم
ـ دفعه اخرت باشه؛همچین حرفی رو به دهنت میاری
دوروغ گفتم
جزتو هیچ مردی داخل زندگیم نیست
فقط خواستم اینجوری بگم که بهم دل نبندی
شاید مثل تو اهل نماز روزه ام نباشم اما انقدر ام لجن نیستم که اهل همچین کاری باشم تو دینت نگفته تهمت زدن گناهه
_من تهمت نزدم عقیده امو گفتم
_ زدییی مرد باشو پای حرف وایسا
عمیق نگاهم کرد
دستشو به طرفم صورتم اورد
اشکای روی گونمو پاک کرد
_ گریه میکنی دنیا رو سرم خراب میشه
_ پس چرا انقدر اذیتم میکنی
_ من اذیتت میکنم
_اره؛
ـ پس تو اذیتم نمیکنی
_ نه در حد تو
_ زندگیمو خراب کردی پس چیزی نیست

حرفی برای گفتن نداشتم
_ بهتره راه بیفتی من خسته ام
****
_ کی وسایل رو جمع کنم برا اسباب کشی
_ نیازی به جمع کردن وسایل نیست خونه مامانم همه چی هست اتاق منم که نیازی نیست چیزی بیاری
فقط لباساتو جمع کن و روی وسایل هم یه ملحفه بکش
_ مامانت اینا نپرسیدن چرا میخوایم بریم پیششون
_ اونا از خداشونه ما بریم پیششون
_ ولی من تحمل اون دخترخالتو ندارمم بهتره که ازم دورباشه چون صبر منم حدی داره
_ الان منظورت اینه که حسودیت میشه جز تو مال کسی باشم
_ اعتماد به نفست سقفو سوراخ میکنه ها
ـ ولی من پسر خوبی ام اهل خیانت نیستم
هزار مورد ده برابر تو اومد سراغم بهم پیشنهاد داد تازه گفت هزینه هامم تا اخر خودش تقبل میکنه

1403/10/21 23:23

پارت 34
بلند زدم زیر خندهه
_ دیونهههه اینا چیه که میگی

_ والا که عین حقیقتو دارم میگم
_ ببین اونا دیگه چی بودن که میومدن سمت تو
_ مگه من چِمه
_ چت نیست
_ قد بلند ندارم که دارم قیافه خوب ندارم که دارم تحصیلات و کارخوب ندارم که دارم خانواده و بقیه
چیزاشم که خودت میدونی دیگه
_ دیگه واقعا اعتماد به نفست منو کشته
_ من که دورغی نگفتم خودت که دیدی خودتم خوب میدونی که از توهم بگی نگی سر ترم
_ از من
_اوهوم
_ برو بابا به هرکی عکستو نشون میدادم میگفتن حیف تو نیست رفتی به این
_ کی اونوخت همچین حرفی زده
_همه
_ همه خیلی بی جا کردن
_ میدونم حقیقت تلخه
_ خیلی پرورییی خیلیا
_ من پروریی نکردم فقط حقیقتو گفتم
_ فقط حقیقت رو برعکس گفتی
_ نه کاملا درست گفتم
_ رو که رو نیست ماشالله
لبخندی بهش زدم
......
امشب شام خونه مامانم دعوت بودیم

بابا با سام مشغول حرف زدن بود منم با مامان
_ساره
_جانم؛مامان
_ سام که دیگه اذیتت نمیکنه
_ نه مامانم؛ بعد از اون ماجرای دعوا کلا عوض شده حالا من دیگه اذیتش میکنم
ـ اینو بدون منو بابات همیشه پشتیم در این خونه همیشه به روی تو بازه
فکر حرف مردم هم اصلا نکن
ـ تو جوری بزرگم کردی که حرف مردم برام مهم نیست

***
امشب شب اولی بود که خونه سام بودیم
نگاهی به اتاق 20متریش کردم
برای ما دونفر خوب بود
یه اتاق خواب مثل بقیه اتاق خوابا تخت خواب کمد یه کاناپه و .. ..
_ میگم چه عجب دختر خالت اینا نیستن
تک خنده ای کرد و گفت
_ اره برا خودمم عجیبه
_ بهتر نه از خودش خوشم میاد نه از مادرش
_ دختر خیلی بهت رو دادما جلو خودم داری به فامیلمون بی احترامی میکنی ببین دیگه پشت سرم چی میگی
_ اتفاقا من جلوت هرچی بگم پشتت هم همونو میگم
_ اما شنیدم که پشتم خیلی چیزای خوبی میگی
_ کی من اصلا راجب تو با کسی حرف نمیزنم
_الکی
برو بابایی نثارش کردم

سام به سمت تخت رفت دراز کشید
_ من کجا بخوابم اونوخت
_ بغل من
اخمی کردمو گفتم
_ دارم جدی صحبت میکنم
_ منم جدی گفتم همچین رفتار میکنی انگار تا حال منو تو..
نذاشتم ادامه ای حرفشو بزنه
سریع گفتم
_ بس کن
به سمت تخت رفتم بالشت رو وسط خودمو سام گذاشتمو گفتم
_ حق نداری جلو تر بیای ها
_ ِِ اگه اومدم چی
_ هرچی دیدی از چشم خودت دیدی
خدایی این مسخره بازیا چیه
پشتمو بهش کردمو چشمامو بستم

1403/10/21 23:29

پارت 38
که صداش کردم
_سام
برگشت سمتم
_جانم
مردد بودم که انجامش بدم یانه دلمو زدم به دریا
روی پنجه های پام بلند شدم و کوتاه لبشو بوسیدم
چشماش ازتعجب گرد شده بود
_ چی کار کردی تو
چشمکی بهش زدمو گفتم
_ خوشت نیومد
_ تو امروز فکرکنم سرت به
یه جایی خورده
_ نگاه لیاقت محبتم نداری
در رو باز کردمو گفتم
_ اصلا برو زود
تک خنده ای کرد و گفت
_ امشب چه شبی بشه برام
ـ مگه قراره اتفاقی بیفته
_ بله اونم چه اتفاقی
_ اِ سام اذیت نکن بگو ببینم چه اتفاقی میخواد بیفته
لپمو کشید وگفت
_ تو چرا انقدر توی این مسائل خنگی
_ چه مسائلی

دوباره خندید
پامو به زمین کوبیدمو گفتم
_ سام انقدر منو اذیت نکن بگو دیگه
_ شب میام قشنگ میفهمی اتفاقه رو
_ اِ الان بگو
_ الان که نمیشه اتفاقه رو که باید انجامش بدم تا بفهمی
_ پس شب زود بیا دیگه چون من از فضولی میمیرم
_ جووونم چشم قول میدم‌زود میام
بازم خندید ..

بالاخره از سر کار اومد ساعت 8شب بود
بالبخند به سمتش رفتم
سلام خسته نباشی
_ تو که میگی خسته نباشی کل خستگی ازتنم میره
_ بیا برات یه چایی هم بریزم که دیگه هیچی نمونه تو تنت
_ چشم بانوی من
..........
سام توی اتاق داشت با لپتاپش کار میکرد منم روی تخت نشسته بودم که یهو ماجرای صبح یادم افتادم
باصدای بلندی گفتم
_سام
یه ان ترسید
باترس گفتم
_جانم؛چیشده
_ صبح گفتی میخوای یه اتفاق رو برام توضیح بدی الان توضیح بده دیگه
لبخندی زد وباصدای ارومی گفت
_ دختره دیونه
لپتاپشو بست و به سمتم اومد
بغل من نشست
ـ دراز بکش ببینم
دراز کشیدم به یه دقیقه نکشید که روم‌خیمه زد
موهامو نوازش میداد
_ تو چرا انقدر بامن مهربون شدی
_بودم
_ نچ ،نبودی
_ حالا مگه بده
_ نه خیلی ام خوبه اما من ظرفیتشو ندارم
_ ظرفیت چیو
_ ظرفیت اینه که یه خوشگل خانوم مهربون پیشم باشه؛اونوخت من کاریش نداشته باشم

_ نکنه توهم اصلا باهام کار نداشتی
_ اون موقع مثل گربه هی چنگ مینداختی زیاد حال نمیداد ولی الان ای مزه میده ها
_ من گربه امم
_ بعضی موقع ها گربه ای بعضی موقع ها سگی پشه هم میشی گاهی وقتا
_ اصلا من باهات قهرم برو اونور
_ قهرتم خریدارم
_ نمیخوام به من میگی پشه
_ میگم میگم
دیگه عصبی شده بودم
باصدای نسبتا بلندی گفتم

1403/10/21 23:54

#پارت46
_من بچمو بیشتر از شماها میشناسم
دوباره برگشت سمت حنا با عصبانیت گفت
_بخور
حنا باچشمای اشکی مشغول خوردن شد...
منم یه گوشه وایساده بودم نمیتوستم نه حرفی بزنم نه کاری بکنم
بعد از بیست دقیقه ای حنا غذاشو تموم کرد
_الان برم بازی کنم
_نه
_من که غذامو تا ته خورد
_میری تو اتاقت وتاشبم بیرون نمیای
واقعا حرصم گرفته بود ازش حنا با همون صورت اشکیش به سمت طبقه بالارفت قبل از اینکه بخواد پاهاشو رو پله بزار با صدای لرزونی گفت
_ازت بدم میاد
زود از پله ها رفت بالا
_چون اون زن مادرشه بچه رو از خودت متنفر میکنی که چی خوب شد داداش
_‌بچه رو نمیخواستم از اون اولم گفتم بندازش خودتون خوب میدونید ولی شماها نذاشتین
دیگه نتونستم تحمل کنم به طرف اتاق حنا رفتم
صدای گریه حنارو از پشت در میشنیدیم....
بغلش کردم باهمون صدای بچگونه که ازشدت گریه میلرزید گفت:
_چرا منو دوست نداره دیدی ارباب رو ساره
_داره حنا جونم
_نداره
بابام همه بچه هارو دوست داره اِلا من
_عوضش همه هم تو رو دوست دارن
_من دوست دارم ارباب فقط منو دوست داشته با
می دونم که دخترا همه شون باباین
_خب حنایی تو هم باید یه کاری کنی که ارباب دیگه تو رو دوست داشته باشه.
_چیکار؟
_همش پیشش باش مثلا بغلش کن بوسش کن همیشه پیش بابات باش حتی اگه دعوات کرد
_کتکم میزنه که
_مگه تا حال کتک زده
_زیاد زده اوهوم
دیگه واقعا از دست این مرد عصبی شده بودم
_حنا تو اینجا بشین من الان میام
_کجا؟
_تو بشین میام
تقه ای به در زدم
باصدای نفرت انگیز بیا تو
وارد اتاق شدم
_کاری داشتی؟
_میخواستم درباره حنا باهاتون صحبت کنم
_فکرکنم گفتم که اگه با اون کنار نمیاین برید پیش خاتون کار کنید
_اتفاقا حنا فرشته است من مشکلم باشماست
_بامن؟!
_بله
با حالت مسخره ای گفت
_اون وقت مشکلت با من چیه؟؟؟!

1403/10/23 14:24

#پارت50
_اسمشو من بگم چی بزاری
_اره بگو
_امیر علی
_اگه دختر بود چی
_من میدونم نه پسره
تک خنده کردمو گفتم
_از کجا
_خب میدونم دیگه، تازه خیلیم شیطونه
_من یه بچه خوشگل و ساکت مثل حنا میخوام بچه شیطون نمیخوام
......
_ارباب
_بله
_میتونم یه خواهشی بکنم
_تاچی باشه
بعضی موقع ها دوست داشتم با دستام خفه اش کنم
_امروز توی مهد برای حنایی اینا یه جشن کوچیک همراه با پدر مادرا گرفتن
نذاشت ادامه حرفمو بزننم
_ببین تو هرکاریم کنی نمیتونی کاری کنی من اون بچه رو دوست داشته باش
_بعضی موقع ها واقعا فکر میکنم که شما پدر حنا نیستین
_برام مهم نیست چه فکر میکنی فقط انقدر رو اعصاب من نرو
_فکر کردی نمیدونم با چندتا دختر و زن در ارتباطی واقعا لیاقت پدرشدنو توی هوس باز نداری
خجالت نمیکشی واقعا توی یه بچه داری اون وقت دنبال این کارای
_ببین کارای من به تو هیچ ربطی نداره
_داره
_اهان اون وقت برا چی باید به کلفت خونه ام ربطی داشته باشه
کنترلمو دیگه از دست داده بودم
_ببین انقدر به من نگو کلفتا و گرنه
_میری یه جا دیگه کلفت میشی وگرنه چی؟!

لعنت بهت سام که زندگیمو نابود کردی الان مجبورم همه جور بی احترامی بشنوم
_حداقل منه کلفت انسان تر از توام انقدر کلفت بودنمو تو روم نزن
_ببین من نه وقتشودارم نه حوصله که بخوام باتو حرف بزن
حرف زدن با این مرد هیج فایدی نداشت
......
روی تاب نشسته بودم اخ که چقدر دلم برای اون اتاق خواب مشترکمون تنگ شده بودچقدر روزای قشنگی داشتم ای کاش هیچ وقت تموم نمیشد دلم برای خندهای از ته دلم چقدر تنگ شده.
اخ که الان دوست داشتم از خواب بیدار میشدم و میدیدم همه چی خواب بود
تا چند ماه دیگه که شکمم میاد بالا همه متوجه میشن نمیدونم به ارباب چی بگم
باید به خاتون بگم خودش به ارباب بگه که باردارم
دِ اخه منو چه به بچه
......
_سلام
به طرف صدا برگشتم
برادر ارباب بود
_سلام امری داشتید
_نه فقط اومدم ازتون بابت همه چی تشکر کنم
_من چه کاری کردم که نیاز به تشکر داشته باشه
_خودتون میدونید که حنا مادر نداره توی این چند وقتی که اومدید میتونم بگم اولین باره که این بچه رو
انقدر شاد میبینم و داداشم که خوب حالشو میگیری
میشه گفت تو اولین نفری هستی که جرئت داری اینجوری باهاش حرف میزنی
_بالاخره که باید یکی جلوی داداشت در میومد.
_ای کاش خاتون زودتر میوردت
_معلومه توهم دل خوشی ازش نداری
_از همون روز اول که حنا به دنیا اومد تا همین الان همه کار کردم که بااین بچه خوب باشه اما نشد من فقط بابت حنا نگرانم
اما من مطمعنم تو میتونی سعید رو از همه نظر عوض کنی...
_‌اخراجم میکنه صد درصد
_ عمرا

1403/10/23 15:36

سلام دوستان عزیزم
چندوقتیه پلاس بازیش گرفته همش قطع میشه 😏
ما براتون تو ایتا کانال زدیم،در صورتی که پلاس قطع بشه ما اونجا ادامه میدیم😊
یه رمان خیلی هیجانی ام براتون دارم که به زودی استارتشو میزنم 😈البته داخل کنال ایتا...
واسه خوندن رمانای خفن بزن رو لینک زیر🤗
"لینک قابل نمایش نیست"

1403/10/23 16:08

"لینک قابل نمایش نیست"

1403/10/23 16:08

پارت 52
......
_خاتون
_ جانم مادر
_ حنا چی میگه میگه ارباب گفته لباسامونو جمع کنیم
_ اره مادر ارباب قراره بره شیراز گفته تو وحناهم باید همراهش برید
_ منو حنا برای چی
_ والا مادر ما خودمونم موندیدم چرا حنا رو هم گفته
.....
تقه ای به در اتاقش زدم
_بله
در باز کردم
_میشه بگید چرا گفتید منو حنا همراهتون بیام
_ دلیلی نمیبینم که بخوام توضیح بدم بهت
_ پس منم دلیلی نمیبینم که منو حنا همراهتون بیام
_ ببین حوصله بحث ندارم واقعا مجبورم شما دوتا رو با خودم ببرم
_منم حوصله بحث ندارم دلیل مجبور بودنتو میخوام بدونم
_ من تو کار معماریم قراره بایه شرکت یه قرداد ببندیم اونم منو خانواده امو دعوت کرده که چند روز بریم شهرش
_ اونوخت من جز خانوادتم
_ من بهشون گفتم تو همسرمی
باتعجب گفتم
_چی
_ باور کن مجبور شدم تو تنها زنی هستی که فعلا کنارمه فقط یه هفته است قول میدم هرکاری بگی عوضش برات انجام بدم
شیطون گفتم
_هرکاری
_هرکاری
_ باشه من میام باهات
_واقعا
_اره
_ مطمعنم که یه فکری تو سرت داری
_ اونش به خودم مربوطه من میرم ساکامونو جمع کنم

اینجوری میتونستم ارباب و حنارو نزدیک کنم
هم مسافرت برای خودم خوب بود
چیزی نمیشد که یه هفته بخوان نقش همسرشو بازی کنم
......
سوار ماشینش شدیم من جلو وحنا پشت نشسته بود
یه ساعت بود که حرکت کرده بودیم
حنا خواب خواب بود
_ به حنا بگو جلو اونا باید به ما بگه مامان و بابا
_ شونه ای بالا انداختمو گفتم
_ به من چه خودت بگو
_ خواهش میکنم یه هفته باهام لجبازی نکن
_ واقعا دلم میخواد اما نمیتونم
_ بدبخت شوهرت که ازدست تو حتما دق کرد مرُد
لعنتی
_ دیگه هیچ اسمی از شوهرم جلوی من نبر دوست ندارم بخاطر اون عوضی حالم بد شه
تعجب کرد
_باشه

دوساعتی بود تو راه بودیم ...
حنا بیدارشد
_نرسیدیم
_ نه حنایی من حالا حالاها تو راهیم
_ من حوصله سررفته ساره ایی چیکارکنم
برگشتم سمتش
بغلش کردمو اوردم روی پاهای خودم نشوندمش
مشغول نوازش موهاش شدم
که ماشینو نگه داشت
یه جای سر سبز بود
_ یکی،دوساعتی اینجا استراحت کنیم دوباره راه میفتیم

باشه ای گفتم و همراه باحنا پیاده شدم
از صندوق عقب زیر انداز و میوه اورد
......
حنا مشغول بازی بود
ـ همیشه تصورم از اربابای روستا یه چیز دیگه بود اما بادیدن تو کل تصورم عوض شد
ـ توقع داشتی یه پیرمرد 80..70 ساله ببینی
_نه ولی خوب هم‌توی رمانا هم توی فیلما اکثر اربابا خشن عصبین اما تو مهربونی بد هیچکسونمیخوای شاید خودتو بخوای یه ادم خشن نشون بدی ولی چشمات میگه که چقدر خوبی
ولی نمیدونم چرا برا حنا خوب نیستی
_ ماجرای حنا فرق داره

1403/10/23 17:35

پارت 53
ـ فرقی نداره تو پدرشی مهم نیست مادرش چیکار کرده اما اون محبت مادرم ندیده حتی باید محبت پدر رو ببینه
_ نمیتونم مطمعنم اونم یه روزی مثل مادرش میشه
_ نگو اینجوری،بهت قول میدم همیشه پاک بمونه شاید مادرش اون زن باشه اما پدرش تویی اون زیر دست تو بزرگ داره میشه
_ بهتره راجب این موضوع بحث نکنیم چون فقط اعصبمون خورد میشه
سرمو فقط تونستم تکون بدم
اما من بیخیال این موضوع نمیشم
_ منم میتونم یه چیز راجب تو بگم
_ اوهوم بگو
_ تو اولین نفری هستی که جرئت داری اینجوری باهم حرف میزنی هیچ کسی تاحالا جرئت نکرده مثل تو باهام‌حرف بزنه
_ خب اونا دیونه ان
_ نه تو زیادی پرورئی
_ نکه تو نیستی
_ من اگه اندازه تو پررو بودم که حالم از خودم بهم میخورد
_ اهان،منظورت اینه که حالت ازم بهم میخوره اره
بلند شدمو گفتم
_ پس برو یکی رو به عنوان همسرت انتخاب کن که حالت ازش بهم نمیخوره
کفشانو پام کردمو به سمت حنا رفتم دستشو گرفتم راه افتادم
_ ساره ساره بابا کجا میری شوخی کردم

پسره پرور ازمن حالش بهم میخوره فکر کرده که من خیلی ازش خوشم میاد
خودشو به ما رسوند
_ اِ تو این همه به من حرف میزنی اونوخت من نمیتونی باهات شوخی کنم
_ نه نمیتونی
_ باشه من دیگه عمرا باتوشوخی کنم
_ دیر گفتی منو حنا الان برمیگردم خونه توهم تنها برو حال کن
ـ انقدر لجبازی نکن دختر
_ لجبازی چی برگشتی تو چشمای من نگاه میکنی میگه ازت متنفرم
_ من کی همچین حرفی رو زدم
_گفتی
_ من گفتم اگه پرور باشم حالم از خودم بهم میخوره
_ خب دیگه یعنی حالت از من بهم میخوره
_ ببینم مگه تو پررویی
_نه
_ خب؛پس من گفتم اگه من پررو بودم توهم که پررو نیستی
_ من با یه شرط میام
_ چه شرطی هرشرطی باشه قبوله
_ از الان تا موقعی که‌بخوایم برگردیم هرچی گفتم هرکاری بگم باید بگی چشم
با دستتش پیشونیشو مالید گفت
_ باشه ‌.باشه
لبخندی زدمُ از بغلش رد شدم
****
توی راه بودیم چقدر خوب بود که نمیتونست روی حرفم اما و اگر بیاره
اخم کرده بود
خنده ام گرفته بود
_ بابا حال اخم نکن دیگه
چیزی نگفت
_حنا
_بله
_ .. ... ببین ارباب رو مثل بچه هاس زود قهر میکنه باید براش عروسک یا خوراکی بخرم تا باهام اشتی کنه
حنا خندید
سیبی رو پوست کندم به طرفش گرفتم
_نمیخورم
_ بخور دیگه
_ گفتم نمیخورم
جمهنمی زیر لب گفتمو سیب رو به حنا دادم
....
عذاب وجدان گرفتم ...
دوست نداشتم ازم ناراحت شه
حناهم چون حوصله اش سررفته بود‌ خوابیده بود
_ اقا ببخشید دیگه
بازم چیزی نگفت

1403/10/23 17:36

پارت 55
***
از کارش تعجب کردم با تعجب بهش نگاه کردم
بهم لبخندی زد
اون یکی دستشو روی شونه حنا گذاشتو گفت و دخترمون حنا
_ خوشبختم بانو اصل ا بهتون نمیاد که همچین دختر فرشته ای داشته باشید
_ خب مرتضی جان رسم روستا رو میدونی که کلا زود ازدواج میکنن و زود هم بچه دار میشن
ـ میتونم سنتون رو بپرسم
ـ بله 22 سالمه
ـ شما واقعا دیگه زود ازدواج کردید16 سالگی واقعا زود بود برای بچه دارشدن تو چند سالته سعید
_ دارم میرم توی 30
ـ سن تو باز خوب بود
.........
وارد اتاقی که برامون اماده کرده بودن رفتیم
ـ این دوستت چرا انقدر پررو بود به اون چه من که 15 سالگی باتو ازدواج کردمو 16 سالگی حناروباردار بودم
_ توهم زده بالاها
_ دوستاتم مثل خودتن دیگه

تازه یاد اتاق افتادم
که فقط یه تخت بود
_ ببینم من شب باید کجا بخوابم
_ رو سر من تخت به این بزرگیو نمیبینی
_ اپنوخت شما کجا میخوابی
_ تو اون ور تخت میخوابی حنا وسطمون منم اونور
_ اهان یعنی من با تو روی یه تخت بخوابم
_تو فکر کردی من از اون مردایی ان که تا بایه زن تنها میشه اختیارشو از دست میده نترس انقدر دختر زنای خوشگل دورم ریخته که تو ناخن کوچیکشونم نمیشی
_ نکنه من له له میزنم برا تو نترس من دو برابر تو خاطر خواه دارم

چیزی نگفت پشتشو به من کردُ نشست روی صندلی و مشغول باز کردن ساک لباساش شد
........
_حنا
_جانم
_ میای بازی کنیم
باخوشحالی گفت
_بله
_ خب این بازی اینجوریه که تو منو مامان صدا میکنی و اربابم بابا اگه تاموقعی که اینجایم تو منو مامان ‌‌،اربابُ بابا صدا کنی تو برنده میشی ولی ما بازنده
_ ارباب دعوا میکنه اگه بابا صداش کنم
_ نه دیگه باباتم توی این بازی هستش دیگه
_ برنده شم جایزه هم دارم
_ اره دیگه یه جایزه بزرگ
_چی
ـ نمیگم که یه کادوی بزرگه
_ از کی بازی شروع میشه
_ از همین الان
_ باشه ساره
_ساره
ـ نه نه باشه مامان
_افرین
****
با حنا به طرف سالن رفتیم
ارباب و مرتضی و یه خانوم توی سالن بودن
به سمتشون رفتم
_سلام
از جاشون بلند شدن و سلامی بهم دادن
ـ معرفی میکنم همسرم زهرا
لبخندی به زن مرتضی زدم
دستشو به طرفم دراز کرد
دستشو گرفتم
_ من شرمنده ام که دیر اومدم راستش یه عمل زایمان داشتم برای همین دیر رسیدم خدمتون
......
سرمیز شام بودیم
_ بابا برام اب میریزی
نگاهم به ارباب افتاد
انگار تعجب کرده بود
با گیجی به من و حنا نگاه کرد
.....
حنا وسط تخت خوابیده بود
_ چرا وقتی حنا بهت گفت بابا انقدر تعجب کردی
ـ تاحالا این کلمه رو ازش نشنیده بودم
به طرف تخت رفتم بغل حنا دراز کشیدم
ارباب هم اونور حنا دراز کشید
نمیدونم چرا خنده ام گرفته بود

1403/10/23 17:38

پارت 56
_ به چی میخندی
باخنده گفتم
_ هیچی فکرنمیکردم با توعه *** اخلاق روی یه تخت بخوابم
_ منه چیه، بد اخلاق
اوه لعنتی این چه حرفی بود زدم
خمیازه ای کشیدمو گفتم
_ خیلی خوابم میاد شبت بخیر
پتو روی سرم کشیدم
پتو رو از سرم برداشت گفت
_ خودتو نزن به اون راه بگو من چیه اخلاقم
_ خب بابا بخشید
چپ چپ نگاهم کردُ گفت
_ من تو ادم نکنم که سعید نیستم
_ پس چی هستی
یه کم عصبی شد روشو برگردند ازم
***
اخ که چقدر جام سفت نرم بود انقدر جام خوب بود که اصلا دوست نداشتم چشمامو بازکنم
تازه به خودم اومدم چشمامو باز کردم
من سرم روی سینه ارباب چیکار میکرد
اونم دستاش دور من بود
اروم از بغلش اومدم بیرون
خداروشکر بیدار نشده بود
وگرنه چه فکرایی که نمیکرد
تازه یاد حنا افتادم نبود
حتما پایینه
_ ارباب ارباب
تکون نخورد
ـ حاجی خوشگله
لعنتی چقدر خوابش سنگینه
صدامو بلندتر کردمو گفتم
_ارباب
ـ ای مرض
_بلند شو دیگه نیم ساعته دارم صدات میکنم
چپ چپ نگاهم کرد و از جاش بلند شد

باهم به سمت سالن رفتیم
حنا و بچه ای مرتضی و زهرا روی مبل مشغول دیدن کارتون بودن
حنا بادیدن ما از جاش بلند شد
به طرفمون اومد
ومنو بغل کرد
_ سلام مامانی صبحت بخیر
_ سلام عشق من صبح توهم بخیر
کی بیدارشدی
_ یه ساعت پیش
_ پس چرا منو بیدار نکردی
_ خاله زهرا نذاشت
گونه اشو بوس کردم گفتم
_ برو کارتونتو ببین
چشمی گفت رفت
_ نگاه میبینی چه جور مادر من تربیت کرده
انگار نه انگار من اینجا وایسادم
_ حسودیت شد
_ اخه براچی الان باید حسودی کنم فقط بخاطراینکه بهت صبح بخیر گفته، فقط از اینکه انقدر بی تربیته بدم میاد
_ اتفاقا خیلی بچه خوب و مودبیه اما ازتو زیاد دلخوشی نداره
- نکنه من خیلی ازش دلخوشی دارم
_ دوتاتون لجبازید بخدا

_ بالاخره بیدارشدید
به طرف زهرا و مرتضی رفتیم
***
مرتضی و ارباب سرکار رفته بودن وفقط منو زهرا توخونه مونده بودیم
_ مرتضی میگفت خیلی زود ازدواج کردین
_ دیگه روستاهم قوانین خودشو داره
_ حالا خوبه که این همه سال تونستید باهم کناربیاد خیلی رو میشناسم وقتی به سن سال شماها میرسن تازه خودشونو میشناسنو طلاق میگیرن
_ خب بعضی تازه میفهمن که زنگی یعنی چی وقتی میبینن همه سن سالی خودشون بااینو اونن ولی اون نه خب یه جورعقده میشه براشون یکیشم همین سعید انگار زن دور بر خودش ریخته که خدا
بدونه
باتعجب گفت
_سعید
_اره
_ فکرکنم داری اشتباه میکنی من چندساله که میشناسمش شاید به شوخی بگه همچین حرفایی رو اما
واقعا اهل دختر و زن بازی نیست

1403/10/23 17:39

پارت 57
ـ معلومه که شما اصلا خوب نمیشناسیدش

ما سعید رو از خیلی وقته که میشناسیمش هر چقدر اسرار میکردیم که شما و حنا رو بیاره ببینیم بهونه میاورد
دیگه مرتضی این دفعه گفت
اگه این بار با زنه بچت نیایی قراداد رو باهات فسخ میکنم
دقیق سه ساله پیش بود فکرکنم
که دختر سهام دار اصلی شرکت یه جورایی میتونم بگم کشته مرده سعید شد
سعید هم گفته بوده که زنه بچه داره
اما خب دختره قبول نمیکرد میگفت حاضره باوجود زنه بچه اش باهاش ازدواج کنه
خب سعید هم اگه ادم دختر بازی بود خیلی راحت میتونست بهت خیانت کنه و توی همین تهران باهاش ازدواج کنه
اما سعید قبول نکرد و ازاون شرکتم خارج شد وکلی ضرر دید
****
ارباب توی اتاق مشغول خوندن چندتا برگه بود
با حرفای زهرا یه جورایی میتونم بگم ازش خوشم اومد
انگاره متوجه نگاه خیره ام شد
_ چرا اینجوری نگام میکنم
لبخندی بهش زدمو گفتم
ـ تو خیلی خوبی
_ منه *** اخلاق خوبم
ـ اِاِاِخوب ببخشید دیگه من یه چیزی گفتم _
_ حالا چطور به این نتیجه رسیدی که من یزید ظالم انقدر خوبم
_ بالاخره دیگه
_ تو رو باید پیش یه روانپزشکی چیزی ببرم دچار اختلال چند شخصیتی فکرکنم
سرمو از روی تاسف تکون دادمو گفتم
_ اصلا لیاقت تعریف کردنم نداری
ـ اخه تویی که از من متنفری یهو میای میگی من‌ چقدر خوبم تو خودتم باشی شک نمیکنی
_ کی گفته من از تو متنفرم
_ والا با این رفتارت نیازی به گفتن نیست
_ چه رفتاری گرفتم زدمت یا سوزندمت فقط یه چندبار جوابتو دادمو و حالتو گرفتم که خدایی حقت بود

_ عالم ادم از من میترسن اما تویکی پدرمنو دروردی
خندیدمو گفتم
_ حالذ اینارو ول کن شنیدم زیاد عاشق پیشه داریا
_ یعنی چی
_ به هرحال دیگه ولی امروز ازت یه چیزای شنیدم که فهمیدم اونقدراهم که فکر میکنم زیاد بد نیستی
_ اونوخت چیا فهمیدی
_حالا
پوفی کشیدُ دوبار مشغول به کارش شد
_ توچرا دوباره ازدواج نکردی
_ از اولی خیلی خیر دیدم که بخوام از دومی ببینیم
_ همه که مثل هم نیستن که
_ اما من دیگه به هیچ زنی حسی ندارم
_ میگم چقدر سردی تو مثل یه مجسمه
_ سرد نیستم خانوم، توقع داری بیام الان بخورمت من ادم بی جنبه ای نیستم
ـ بی ادب
_ نه اخه میگی مثل مجسمه ای انگار دوست داری میام سمتت
برو بابای زیر لب گفتم رومو ازش برگردوندم
حنا وارد اتاق شد
_ بهت نگفتم قبل از اینکه وارد اتاق کسی بشی در بزنی
با مظلومیت تمام حنا گفت
ـخب اینجا اتاق خودمونه
با داد بلندگفت
_اینجا کجا اتاق توعه فرق اینکه مهمونی توی این خونه رو نمی فهمی
منم با داد گفتم
_ سر بچه من داد نزن ناراحتی برو بیرون واسه چی ناراحتیاتو سر بچه خالی میکنی

1403/10/23 17:39

پارت 58
_ بچه خودمه دوست دارم سرش داد بزنم تو چیکاره ای مفتکشی
این بار باصدای ارومی گفتم
_ تو داری ادعای پدری میکنی
انقدر خنده دار حرف نزن
تاحالا پیشش دو دقیقه نشستی پیشش
تاحالا نوازشش کردی
برای من دیگه ادای پدرارو در نیار

با تمام زورش چک محکمی بهم زد
تعادلمو از دست دادم محکم افتادم زمین
دیگه چیزی نفهمیدم
........
با صدای گریه حنا بهوش اومدم
چشمامو بازکردم جز ارباب و حنا *** دیگه ای تو اتاق نبود
حنا بادیدن من گفت
_ بابا مامانی چشماشو باز کرده
به طرفم اومد صورتش از عصبانیت قرمز بود
با حالت نیمه دادی گفت
_ چرا نگفتی حامله ای
سرمو انداختم پایین
_ مگه نگفتی شوهرت مرده پس این بچه چیه
_ زنده است
_چی
تمام ماجرا رو براش تعریف کردم
میدونستم هم برا خودم بد میشه هم برا خاتون ...

باعصبانیت بهم خیره شده بود
حنا به طرفم اومد روی تخت بغلم نشست
ـ برای چی از اول بهم نگفتی
_ هم من هم خاتون ترسیدیم که نکنه قبولم نکنی
_ توکه ازش طلاقم گرفتی پس چرا سقطش نکردی
ـ میخواستم خاتون قسمم داد
_ گور بابای خاتون وقسمش به فکر
خودتواینده این بچه نبودی
باچی میخوای براش شناسنامه بگیری با کدوم پول میخوای شکمشو سیر کنی کجا میخوای بزرگش کنی
_ کار میکنم خاتونم هستش
_ خاتون فوقش چندسال میخواد مگه عمر کنه انوخت میخوای چیکار کنی اشتباه منو نکن من
با اینکه مردم پشیمونم اما تو یه زنی
دیگه نتونستم تحمل حرفاشو بکنم گریه شدید تر شد
حنا بغلم کرد
اونم با بغض گفت
_ مامانی گریه نکن دیگه

بادستای کوچیکش اشکای روی گونه هامو پاک کرد
ـ اگه میخوای نگه اش داری من تنها کمکی که میتونم بهت بکنم اینه یه اتاق بهت تو عمارت بدمُ تا ابد خرج خوراکتونم با خودم در عوض توبرا من کاری میکنی خوبه

باهمون چشمای اشکی سرمو تکون دادم
بهم لبخند زدُ گفت
_ حالا گریه نکن دیگه
****
زهرا و مرتضی با دیدنمون از جاشون بلندشدن
ـ به به مبارکه اقا سعید باید یه شام بدیا بچه دومته ها
نگاهم به سعید افتادم لبخندی زد گفت
_ چشم داداش اصلا همه امشب شام مهمون من
_ به به چی از این بهتر
مرتضی اینا با ماشین خودش رفتن ماهم پشت سرشون
_ ببخش که بخاطر من توی این دردسر افتادی
_ چه دردسری یه شامه دیگه
_ فقط اسم فامیل نام پدر وشماره شناسنامه شوهر سابقتتو بهم بده
_ برای چی
_ میخوام بدونم کجاستو داره چیکار میکنه
_ اون تموم شد رفت این بچه هم هیچ‌ ربطی به اون نداره و نخواهد داشت
دوست ندارم بفهمم کجاس و چیکار میکنه
شونشو انداخت بالا

1403/10/23 17:40

پارت 60
_ خدا شفات بده
ـ داره میشه سی سالت اونوخت میگه توی فانتزیام این جوری دوست دارم
ـ به توچه فانتزی خودمه
.......
_مامان مامان
انقدر خسته بودم که نای بازکردن چشمامو نداشتم
_جانم
ـ چشماتو باز کن
چشمامو باز کردم
_ من دستشویی دارم
_ خب برو دیگه
_میترسم
نگاهی به ساعت کردم
ساعت 3 نصف شب بود من خودمم میترسیدم
ازجام بلند شدم
به سمت ارباب رفتم
_ ارباب ارباب
با صدای خواب الودی گفت
_ هان
_ حنا دستشویی داره
_ خب به من چه
_ شبه همه جا تاریکه میترسه
_ خودت ببرتش دوباره خوابید
باصدای بلندی گفتم
_ارباب
یهو از جاش بلند شد
_ ای مرض ارباب درد ارباب
با غر غر از جاش بلند شد
حناهم به راه افتاد
راوی:
حنا هنوز تو خواب بود نزدیک بود بیفته که سعید محکم گرفتش
ـ چشماتو باز کن بچه
حنا با حالت خواب الودی گفت
ـ خوابم میاد خو
سعید نفسشو با حرص بیرون داد حنا رو بغل کرد
و از پله ها پایین برد
به سمت دستشویی که رسید
کلید رو برق رو هرچی زد روشن نشد
انگار برقا رفته بود
نور چراغ گوشیشو روشن کرد و به دست حنا داد
حنا به سمت دستشویی رفت در رو بست
بعد از 5 دقیقه صدای بازی گوشیش از دستشویی بلند شد
در دستشویی باز کرد
دید حنا با خنده داره یکی از بازی های گوشیشو انجام میده
عصبی شد
ـتو اومدی دستشویی یا بازی
حنا با مظلومیتی گفت
خب دستشویی کردم دستامو که شستم گفتم یه ذره هم بازی کنم
ارباب از این شیرین زبونی لبخندی بهش زد

ـ بیا بچه

حنا گوشیو رو دوباره به ارباب داد
دستاشو به طرف ارباب دراز کرد گفت
_ بغلم کن
_ چرا تو که دیگه خوابت نمیای
ـپاهام که درد میگیره
......
حنارو وسط تخت گذاشت
به چند ثانیه نرسید که حنا خوابید
خواست خودشم چشماشو ببنده که نگاهش به ساره خورد
خودشم نمیدونست که چرا از این دختر پرور خوشش میومد
بعد از شیرین مادر حنا از تمام زنا متنفر شد اما ساره تنها کسی بود که ازش متنفر نبود
***
جز من و ارباب حنا دنیا کسی توی خونه نبود
بچه ها مشغول دیدن کارتون بودن
ارباب توی حیاط بود تصمیم گرفتم برم پیشش
....
صدای داد ارباب کل حیاط رو برداشته بود
_ هه الان یاد افتاده مادری پس قبل تو کدوم قبرستونی بودی
ـ.....
_ برو شکایت کن ببینم چه غلطی میخوای بکنی
_......
_ به همین خیال باش که من بچه رو بدم دستت
با عربده اش به خودم ترسیدم
گوشی رو محکم به دیوار توی حیاط پرت کرد
اروم به سمتش رفتم
_ارباب
سرشو بلند کرد نگاه کوتاهی بهم انداخت
_ چی شده کی بود که انقدر عصبیت کرد
ـ اون زنیکه عوضی بود
تازه بعد از 5سال یادش اومده بچه میخواد ...
ـ خب بزار ببینه

1403/10/23 17:51

که همه چیش برا حناس
خودش عوضی بوده نه اون زنه بدبختش
اَ... ه من چراباید عصبی بشم
به من چه
***
ساعت 5 عصر بود که اومد

1403/10/24 03:36