336 عضو
پارت71
من مشغول بازی با بچه ها بودم
به طرفم اومد سلام داد.
فقط حنا جوابشو داد
_ سلام کردما
بازم جوابشو ندادم
_ دلیل این قیافه گرفتنو میشه بگی؟
بازم جوابشو ندادم باعث شد بیشتر عصبی بشه.
به طرف اتاقش رفت ومحکم در رو بست
*
میشه بگی چته یه هفته است انگار نه انگار من توی این خونه ام، اگه اشتباهی کردم بگو ببینم چه غلطی کردم که اینجور رفتار میکنی؟
بازم جوابشو ندادم ...
_باتوام
یهو یقه لباسمو گرفت منو چسبوند به دیوار
عصبی داد زد
_ میگی یانه
منم عصبی تر از خودش بلندترداد زدم
-چی بگم از عوضی بازیات بگم منه بدبخت فکرمیکردم تو فرشته ای تکی اما نه توهم مثل همه اون ادمای عوضی هستی
من اون شب تا کی منتظرت موندم نگرانت موندم اون وقت اقا رفته دنبال دختر بازی
_ دختر بازیه چی
_ دختربازی چی بهت زنگ زدم که ببینم کجای اون دختره هرزه برگشت گفت تاصبح نذاشتی بخوابه
به این میگن دختر بازی بعد ادعا میکنی بخاطر حنا از همه چیت گذشتی اره ... ...
به اسم حنا میگی زن نمیگرم ولی نمیدونی از هوسه که دوست داری هر دقیقه بایکی باشی!
یقه امو ول کرد سرشو انداخت پایین
-َ خب خب من مردم منم یه نیازای دارم
پوزخندی زدمو گفتم
_ پس ازدواج کن تا حداقل بایه نفر نیازاتو رفع کنی نه هر روز بایکی
_ انقدر راحت قضاوت نکن اون شب یه مهمونی دعوت بودم خودمم نفهمیدم چیشد که همچین کاری رو کردم.
من فقط با یه زن رابطه داشتم اونم مادر حنا بود همین،به خدا قسم اون شب هم نفهمیدم چیشد که همچین کاری رو انجام دادم هرچیم ادم بدی باشم اما انقدر عوضی نیستم که بخوام هرشب بایکی روتخت باشم.
رفت...
یعنی راست میگفت یانه ...
نمیدونستم حرفاشو باورکنم یا نه
اما به من مربط نیست چیکار میکنه یا نه
****
بااخمتخم سرمیز شام اومد
پارت72
مشغول خوردن غدا بودیم که گفتم
_ من معذرت میخوام که توکارات دخالت کردم کارای شما اصلا به من مربط نیست من معذرت میخوام
پوزخندی زد و دوباره مشغول خوردن غذا شد...
با صدای گریه امیر علی به سمت اتاق رفتم.
****
هرچقدر امیرعلی بزرگترمیشد شیطونیاش بیشتر، الان که 5 ماهش شده بود یه لحظه ساکت نمیشست
حتی نمیتونستم یه لحظه تنها بزارمشون یه دقیقه غفلت میکردم دوتاشون خونه رو منفجر میکردن
گاهی وقتا ازدستشون گریه میکردم
ارباب هم تنها کاری که میکرد بعضی وقتا سرشون داد میکشید.
خداروشکر دوتاشون از ارباب حسابی میترسیدن تا اسم ارباب رو میوردم یه گوشه ساکت میشستن.
با فریاد ارباب زود خودمو به اتاق رسوندم
یه لحظه از دیدن اتاق خشکم زد
اتاق پر از برگه های پاره شده بود
ارباب از عصبانیت قرمز قرمز شده بود
-ببین چیکار کردن من الان چه غلطی بکنم برگه های یه سال معاملات شرکتو پاره کردن.
_ بخدا من نمیدونستم همچین کاری کردن
اینا تو اتاق من بودن نمیدونم چه جوری اومدن تو اتاق شما!
به جا این حرفا درست تربیتشون کن
_ خب بچن عقل شون نمیرسه که
با داد گفت
_ اینا بچن اینا هیولان
امیرعلی ترسید بلند شروع کرد گریه کردن
بغلش کردم ودست حنا رو گرفتم به سمت اتاق خودم بردم
با عصبانیت بهشون گفتم
-من از دست شما دوتا چیکارکنم هان حنا تو بزرگ شدی
_ خب امیر علی گفت برگه های بابارو پاره کنیم
_ امیر علی میتونه حرف بزنه؟
_ اره فقط بامن حرف میزنه
-بسه همینجا بشینید تا من برم شامو حاضر کنم بخدا این دفعه کاری بکنید میدم ارباب بزنتون.
اخمی به جفتشون کردم از اتاق اومدم بیرون.
نگاهم به اتاق ارباب افتاد روی صندلی نشسته بود وسرشو روی میز گذاشته بود
اروم وارد اتاق شدم مشغول جمع کردن برگه های پاره شده توی اتاق شدم
متوجه ام شد نگاهم کرد.
-معذرت میخوام حناقبل از امیر علی اصلا همچین کارای نمیکرد.
پارت73
-میدونم همش تقصیر بچه خودمه
-اشکالی نداره دوتاشون بچه ان نمیفهمن که .
_من همش مواظبشون که کار بدی انجام ندن اما همیشه هم نمیشه که مواظبشون باشم.
_باید برگردیم روستا اینجوری بهتره کارامو رو به راه میکنم تا چندماه اینده بر میگردیم
_ من از اون اول فقط فقط دردسر براتون داشتم بخدا اگه یه جا برای موندن داشتم انقدر مزاحم شمانمیشدم
-دوباره شروع کردی...
*
چقدر توی خواب مظلومن انگار نه انگار همین هیولاهای چند دقیقه پیش بودن.
خندیدم
ارباب بهشون میگفت هیولا
توی دهن منم افتاده بود
باصدای ارباب به خودم اومدم
جلوی در وایساده بود مثل همیشه شیک
توی دستش یه کراوات بود
_ بلدی کراوات ببندی؟
به سمتش رفتم کراوات رو ازش گرفتم
مشغول بستنش بودم که یه ان نگاهم به نگاهش افتاد بالبخند داشت نگاهم میکرد
زود سرموانداختم پایین و مشغول بستن کراواتش شدم
_ تموم شد
_مرسی
یه چیز میگم فقط جیغ نکش
_ چی میخوای بگی
_ من الان بعد از جلسه ام میخوام سه تا از سهام دارا رو همراه زن بچه شون شام دعوت کنم برای امشب
_چی
_ کدبانو بودنتو الان نشون بده
الان ساعت 11 من دست تنها بااون دوتا بچه نمیتونم خواهش میکنم دعوت نکن.
_ شرمنده واقعا اما قول میدم جبران کنم
گونمو بوس کرد و سریع رفت
تو شوک کارش بودم هنوز...
....
ساعت 9 بود که همراه با مهمونا اومد
نزدیک 12نفر بودن
لبخندی بهشون زدمو سلام احوالپرسی کردم
امیر علی توی بغل ارباب بود
ازرفتار امیرعلی معلوم بود بااین که از ارباب میترسید اما زیادی دوسش داشت
به طرفشون رفتم.
پارت74
-امیر علی بیا بغل مامان
امیرعلی بیشتر به ارباب چسبید.
_ چیکارش داری بزار پیش خودم بمونه
_ اذیتتون میکنه
چپ چپ نگاهی بهم کرد دوباره مشغول صحبت با مردا شد ....
یکی ازخانوما پرسید
_ چندساله ازدواج کردید؟
-نزدیک 6سال میشه
_ مرد خوبی نصیبت شده قدرشو بدون خیلیا چشمشون دنبالشه.
خندیدمو گفتم
_جلوی غریبه ها انقدرخوب خودشو نشون میده نمیشناسینش که یه جورای مثل هیولاست.
بااین حرفم همشون بلندخندیدن
_ حنا بااین حرفم زود به سمت ارباب رفت اروم چیزی به ارباب گفت.
********
_ میشه بگی من کجام شبیه هیولای شرکه؟
_هان؟!
_ ِ برای چی به من جلواونا گفتی شبیه شرکم
_ من نگفتم شبیه شرکی گفتم شبیه هیولایی
_ خب من کجام شبیه هیولاهاس؟
-خب خب ازنظر گندگی که شبیهشون هستی!
خنده اش گرفت اما خندشو خورد
_ یه ذره بزرگ شو مثلا مادر یه بچه ای تونمیگی الان من ابروم جلو اونا میره
_ اونا همش ازتو تعریف میکنن هی میگن همه چشمشون دنبال شوهرته
خب منم میخواستم نشون بدم انقدرا هم مالی نیستی که اینا انقدر ازت تعریف میکن
_ اهان من مالی نیستم
-اره
_ یه نگاه توایینه بندازی میفهمی که کی مال تره
_ بدون نگاه کردن به ایینه هم معلومه من سرترازتوام
_ تو سرتر از منی؟
_ اره من
_ خودتوتاحالا تو ایینه دیدی کههمچین حرفی میزنی
_ اره دیدم خیلی ام خوشگلم
بلند بلند خندید
_ جک سال رو گفتی
_ برو به قیافه خودت بخند
دستمو گرفت و به سمت ایینه برد
پارت75
-نگاه کن چشماتو چشم نیستن که اندازه پرتقالن دماغتم که دقت کنی هم بزرگه هم کجه لباتم که هیچی انگار لبای شتر
قدتم کهماشالله جلو زرافه کم میاری
باعصبانیت گفتم
_ خودت چی انقدر سیاهی که مثل برده های افریقایی میمونی با اون دماغت انگار خیار چمبله چشماتو دیدی کجه انحرافی داره لباتم که کبوده
_ مرد باید سیاه باشه همه مردا به رنگ پوستم حسودیشون میشه
_ خاک برسر اون مردایی که به رنگ پوست تو حسودیشون میشه
بااخم بهم نگاه کرد ...
خواست بره که گفتم
_ الان قهرکردی دیگه خودت الان به من گفتی چشمام بزرگه من ناراحت شدم انقد نازک نارنجی نباش
_ دوست دارم
سری از روی تاسف براش تکون دادم
_ خیلی لوسی
_خودتی
_ به رفتارات نگاه کن ببین من لوسم یاتو
_ من اگه بتونم کاری کنم که دیگه انقدر برامن زبوت درازی نکنی بخدا قسم کل روستارو غذا میدم
ابروهامو بالانداختمو گفتم
_ هیچ وقت نمیتونی همیچین کاری کنی.
-بدبخت اون شوهرت حق داشت ولت کنه بااین زبونت.
یه آن از حرفش ناراحت شدم
انگار خودش متوجه شد
گفت
_ من منظور بدی نداشتم
با زور لبخندی زدمو گفتم
_ نه راست میگی حتما من زن خوبی نبودم که ولم کرده
شبت بخیر
به سمت اتاق رفتم
_ وایسا ساره
واینستادم...
****
یعنی انقدر من بدم که کسی دلش نمیخواد با من باشه ...
مگه من چمه نمیگم خوشگلم نه ولی انقدرم زشت نیستم اخلاقم خوب زیاد بد نیست
من که میتونم توی همه ی مراحل زندگی بسازم اما پس چرا هیچ مردی دلش نمیخواد با من باشه
بعضی موقع ها حالم ازخودمم بهم میخوره که جوری ام که کسی دلش نمیخواد بامن باشه ...
حتما امیرعلی ام که بعدها بزرگتر شه چون من مادرشم خجالت زده میشه.
*******
_ میتونی برام یه کاری کنی؟
_چیکار
_ یه خبر از مادرم برام بگیری
_نه
_چرا
-بلندشو بهش زنگ بزن .
_نمیتونم دوست ندارم بفهمه کجام
_از تلفن همگانی بغل پارک زنگ بزن، توی این مدت که ندیدت حالش اصلا خوب نیست.
_ تو ازکجا میدونی؟
_ من خیلی چیزا رو میدونم.
_ مثل چیا؟
_ تو به این چیزا کارنداشته باش اصلا با خط قبلیت زنگ بزن بهش بعدهم خاموش کن دوباره خواستی بهش زنگ بزنی روشن کن خطتو.
راست میگفت خودمم دلم براش یه ذره شده
گوشیمو از جیبم در اوردم ......
هنوز بوق اول کامل نخورده بود که جواب داد
_ الو ساره مامان تویی
پارت76
-سلام مامان
باگریه گفت
_ سلام زندگیم کجایی اخه یه سال همه جارو گشتم نیستی چرا یهو اینجوری شد اون از اون سام اون ازتو هم خانواده سام دارن دنبالش میگردن هم مادنبال تو چیشد
_ مامان بدبخت شدم باید همون موقع ازش طلاق میگرفتم بابا زندگیمو بخاطر پول خراب کرد
_ مگه چیکار کرده
تمام ماجرا رو به غیر از بارداریم تعریف کردم
_ الهی بمیرم من خدا بگم چیکارش کنه بخدا اون بدتر ازمن دنبال توعه الان کجایی بیام دنبالت
_ نه مامان میخوام برای همیشه از همه دور بمونم
_ حتی از من
_ مگه میتونم ازت دور باشم اما برای همه بهتره من بازم بهت زنگ میزنم.
_ حداقل بگو کجایی
_نمیتونم مامانم من باید برم خطمو خاموش میکنم هرموقع بخوامبهت زنگ بزنم خطمو روشن میکنم
_پس زود به زود بهم زنگ بزن نگرانتم مادر
_ باشه مامان
_مواظب خودت خیلی خیلی باش اینو بدون همیشه دوست دارم
_ منم همینطور فقط به هیشکی نگو که بهت زنگ زدم.
-باشه مامان
_خداحافظ
گوشی رو خاموش کردم
ای کاش الان پیشم بودُ میتونستم بغلش کنم یه دل سیر تو بغلش گریه کنم.
_ساره
-بله
_ اگه بگم بازم مهمون داریم منو میکشی؟
- نه من وظیفه ام انجام دادن همچین کارهاییه.
-باز دوباره ناراحتی ازم ؟
-نه ارباب
هوفی کشید گفت
_ یه دوست قدیمه توکار لباس ایناس توی دانشگاه باهاش اشناشدم اسمش علیه قراره با زنش عطیه و بچه هاش بیان البته خودم دعوتش کردم ...
_ کی میان
-فردا صبح میرسن فقط لطف کن جلو اونا بامن بحث نکن.
چشمی گفتمو زود به اشپزخونه رفتم
اشکای روی گونمو پاک کردمو مشغول تمیز کردن شدم.
پارت77
نگاهی بهشون کردم یه مرد و زن جوون و خوشگل اما برام عجیب بود که سه تا بچه داشتن دوتا دختر ویه پسر
یه دختر و پسر 4ساله همسن بودن انگار
و اون یکی دختر کوچکتر فکرکنم نزدیک دوسالی میشدش.
بالبخند سلامی بهشون کردم
زنی که اسمش عطیه بود بغلم کرد
_ سلام عزیزم ببخش مزاحمت شدیم
-نه خواهش میکنم این چه حرفیه
اینبار شوهرش گفت
-من خودم تهران خیلی کارداشتم اما
این سعید ول نمیکرد
_ خوب کردین اومدین
ارباب به سمت علی برگشت و گفت
-تو که از خدات بود که بیای شیراز
داش علی
_ داداش هر حرفی رو که نباید جلو همه بزنی و بعد دوتاشون خندیدن.
_ بابایی من خوابم میاد
_ ساره اتاقارو نشونشون بده
چشمی گفتم.
فقط من و خانومش توی اشپزخونه بودیم بچه ها و ارباب شوهرش مشغول بازی بودن.
حس خوبی بهش داشتم
_ پسرت خیلی شبیه خودته
_ اره همه میگن شماهم دوتا دختراتون خیلی شبیهتونن
_ اره نفس نازنین شبیه منن و رهامم شبیه علی
_ بچه هاتون دوقلون درسته
_ اره نفس رهام دوقلون
_ چرا انقدر اسماشون باهم فرق میکنه دوقلوها باید اسماشون شبیه هم باشه
-خب من اسم رهامو خیلی دوست داشتم و علی ام نفس
_ خوبه پس زندگی خوبی داری
_ اره سه سالی میشه که طمع خوشبختی رو چشیدم.
_ فکرکنم بیشتر از سه ساله که ازدواج کردین
_اره ولی توی یک سال خورده ای ازشروع زندگیم همش توش گریه کتک تنهایی بود
_ به همسرتون میاد ادم خوبی باشه
_ اره هرکسی یه داستانی داره تو زندگیش مال من اولش بد بود اما الان خوب.
پارت78
-باز خوبه برای شما خوب شده اما برای بعضی ها تااخر تلخه
_ نه همچین فکری رونکن منم همیشه فکرمیکردم تااخر بدبختم ولی نشد الان یکی از خوشبخت ترین ادمای روی زمینم
_ شوهرتون بالاسر بچه هاتونه و هم پیش شما اما من چی رفته ازدواج کرده بایکی دیگه حتی نمیدونه من ازش یه بچه دارم
_ منم موقعی که حامله بودم علی گذاشت رفت من دست پاچلفتی تر از هرکسی بودم خیلی مصیبتاکشیدم یه بار انقدر کتک خوردم که زبونم بند اومد ...
هرکسی از راه میرسید بهم بی احترامی میکرد من کاری به شوهرت ندارم ولی تو الان میتونی یه زندگی جدید برای خودتو بچه ات بسازی فقط تنها نه
_ من فقط خودمو دارم و پسرم کسی دیگه ای توی زندگیم نیست
_ به دور ورت یه نگاه بندازی متوجه میشی که میتونی ادمای دیگه روهم وارد زندگی کنی
_ میشه واضح بگی
_ تومیتونی یه زن خوب براسعید یه مادر خوب برای حنا،سعید هم یه شوهر خوب برای تو ویه پدر برای بچت
_ ارباب نه امکان نداره اون اصلا ازمن خوشش نمیاد اونم مجبوریه داره منو تحمل میکنه بخاطر حنا.
-تو یه کاری کن ازت خوشش بیاد شمادوتا زندکی تلخ داشتید اما میتونید اینده خوشی روباهم داشته باشید.
_ اخه منم ازش خوشم نمیاد اصلا نمیتونیم باهم کنار بیایم.
-تو از این به بعد به یه چشم دیگه بهش نگاه کن .
****
(از زبان عطیه)
_علی
_جانم
_ نظرت درباره ساره چیه؟
باکنجکاوی گفت
_ ساره کیه؟
_ همین دختره دیگه
لبخندی زد گفت
_ میخوای برام استین بالا بزنی
با عصبانیت گفتم
_علی
خندید
_ دختر خوب و مهربونیه
_ به نظرت سعید و ساره برای هم گزینه های خوبین؟
_ نمیدونم والا تااونجای که من میدونم سعید قصد ازدواج نداره.
_خب حتما راجب ساره درباره ازدواج فکر نکرده من میگم این مدت که اینجایم یه کاری کنیم این دوتا به هم نزدیک شن.
پارت79
-بابا سعید به درد ازدواج نمیخوره اخه.
_ از تو که بیشتر میخوره
_عطیه
خندیدم
_ اون دختر خوبیه یه جورایی مثل خودمه دوست دارم همون جور که من خوشبخت شدم اونم خوشبخت شه.
_ خب من تو رو خوشبخت کردم ازکجا معلوم سعید خوشبختش کنه؟
_ اونجور که تو ازسعید گفتی من مطمعنم که میتونه خوشبختش کنه.
_ ساره چی؟
_اونم میتونه، اونم توی زندگی قبلیش ترک شده مثل سعید ،دوتاشون واقعا به درد هم میخورن.
علی هوفی کشید گفت
_ هرچی تو بگی من همون کار میکنم خانومم.
از خانومم گفتنش دلم قنج رفت
چشمک شیطونی بهم زد وگفت
_ حالا چطوره تو بفکر خوشحالی منه بدبخت باشی؟
فهمیدم منظورش چیه
_ بی ادب
*ساره *
از صبح همش درگیر حرف عطیه بودم
منو ارباب اخه من اون ... ..
میدونم ادم خوبیه
یه حامی خوب برای منو پسرمه
نباید خودمو گول بزنم اون هیچ وقت نمیاد با منی که یه جورایی خدمتکارشم ازدواج کنه
منه بی *** کار چه به ارباب یه روستا...
با ورود عطیه دست از فکر کردن برداشتم
_ فکراتو کردی
_راجب
_ سعید دیگه
_ منو اون هیچ نقطه مشترکی نداریم اون ارباب یه روستا من خدمتکار دخترشم من بی *** کار اما اون چی از هر جهت نگاه کنی منو اون اصلا به درد هم نمیخوریم.
_ اخه اینا چین من نه پدر دارم نه مادر فقط یه عمو ،ما تو اوج فقر بودیم اما علی چی صاحب یه برند معروف بود اون کلی فک فامیل خواهر برادر داشت من تو دار دنیا فقط فقط عموم بود که اونم ازمن خوشش نمیومد.
_ زندگی پیچیده ای داشتی
لبخندی زد گفت
_ امشب علی قراره راجب تو با سعید حرف بزنه
_ وای نه اخه اصلا الان درست نیست توی این موقعیت.
- اِ مگه چه موقعیتیه هرچی زودتر بهتر.
_ ولی من میدونم اون نظرش منفی
*****
*علی*
پک عمیقی به سیگار زدم
_ مگه خانومت نگفت دیگه نکشی
_ بعضی موقع ها لازمه
_ اون زمان که سیگار میکشیدی چون فقط فقط خودت تو زندگیت بودی اما الان هم عشق داری هم یه زندگی خوب.
_اره ولی برای این زندگی خیلی سختی کشیدم.
پارت80
-همه چی تموم شد اما برای من شروع شد.
_ توهم اگه بخوای میتونی تمومش کنی.
_چطوری اخه برادر من زندگی منو تو باهم فرق داره.
_ میدونم اما میتونی یکی دیگه رو وارد زندگی کنی
_ علی من یه بچه دارم هرکسی قبول نمیکنه اگرهم قبول کنه فقط بخاطر پولمه من دوست دارم هم من همحنا یه زندگی پر از ارامش داشته باشیم، باید کسی باشه که برا حنا مثل یه مادر باشه که همچین کسی هم وجود نداره.
_داره
_ تویکی رو بگو نامردم اگه همین فردا نرم خواستگاریش.
_ساره
_چی؟!!
_ توگفتی یکی رو معرفی کن منم اونو معرفی کردم
_ شوخیشم قشنگنیست علی
_ منم شوخی نکردم جدی گفتم
-اخه...
_اخه چی میدونی که برام از هرکسی مهم تری رفتاراشو باحنا دیدی مثل یه مادره براش،دختر خوبیم از هر لحاظ به نظر میرسه عطیه هم تاییدش میکنه.
ُ -من و اون اصلا نمیتونیم باهم کنار بیایم همش درحال یکی به دو کردنیم.
_اونو که همه زنو شوهرا دارن تاحالا به چشم یه زن براخودت یه مادر برا حنا بهش نگاه کردی؟
_ قبول دختر خوبیه خیلیم سختی کشیده توی زندگی اولش اما اون یه بچه هم داره.
_ تو با اون بچه مشکل داری؟
-نه خدا شاهده مثل حناس برام اون بچه هنوز شناسنامه نداره من اگه به اسم خودم برا اون بچه شناسنامه بگیرم از کجا معلوم پس فردا بابای بچه بیاد ادعای مالکیت کنه چی؟
ازم شکایت کنه چی ؟
-ً برگرده اون اگه زنو بچشو میخواست هیچ وقت نمیرفت مطمعن باش که عمرا...
_ ولی تو برگشتی
عصبی شدم از حرفش
-من بااون فرق دارم خودت خوب میدونی
در ثانی عطیه میگه که پسره هم اصلا نمیدونه بچه داره.
_ ازکجا معلوم بعدا نفهمه
_ سعید بهونه های الکی نگیر لطفا
نمیخوایش مثل ادم بگو نه که چرت پرت بگی.
_ من نگفتم نمیخوامش
لبخندی زدم میدونم که از غرورشه که چیزی نمیگه
_ پس میخوایش
-اصلا شماها نظرشو پرسیدین ؟
_ اونم مثل تو نه گفته اره نه گفته نه!
خندید...
پارت 81
***
ساره
متوجه نگاه خیره ارباب به خودم شدم
اما ازخجالت نمیتونستم سرمو بلند کنم
لعنتی ول کن نبود 5 دقیقه مثل چی بهم زل زده بود
خنده ام گرفت بود بچه پرو
سرمو بلند کردمو گفتم
_ چیزی تو صورتم هست که خیره شدی به من
_هان
_ میگم چیزی توصورتم هست که انقدر نگاه میکنی به من
تازه به خودش اومده بود
_ ها نه نه یه لیوان اب میدی
***
عطیه
_ علی با سعید حرف زد
_خب
ـ مثل اینکه گفته اون دوست داره اما تو نه
_من
_اوهوم
_ نه بخدا مرد به این خوبی مگه دیونه ام ازش بدم میاد
_ ولی اون همچین فکری میکنه
_ اخه چرا
_ شاید طرز حرف زدن و رفتارت اینجوری نشون میده
_ اونکه اره
_ خب تو هم باید یه جوری نشونش بدی که بهش بی میل نیستی نکه فراریش بدی
_ چیکار کنم یعنی
_ تو زنی مثل بهش محبت کن عزیزم بهش بگو
_ من نمیتونم
_ چرا اونوخت
_اخه
ـ اخه اما نداره
**
_ساره
_جانم
با گفتن جانم حسابی تعجب کرده بود
ازقیافش نزدیک بود خنده ام بگیره
_ علی وعطیه دارن میرن بیرون گفتن حنا و امیر علی رو ببرن من حنارو اجازه دادم اما امیر علی رو
نذاشتم گفتم بچه است
منم گفتم تو و امیر هم حاضر شین ماهم باهم بریم بیرون
وای خدا یعنی چی
_ کجا بریم اخه
_ اول میریم رستوران بعدش یه گشتی تو پارک میزنیم
_ میترسم امیر اذیت کنه
_ کار بچه ها همینه دیگه زود حاضر شو
××××××××
وارد رستوران شدیم
خداروشکر امیرعلی توی کالسکه خواب خواب بود
نه اون حرفی میزد نه من
_خوبی
هوفی کشیدم
یعنی خاک تو سرت
لبخندی زدمو گفتم
_ممنون
ـ خب من من تو هم یه حرفی بزن
_ خب چی بگم من
_ از خودت بگو من همه چی درباره ات میدونم اما دوست دارم بیشتر بمونم
_ خب از چیم بگم
_هرچی
_ من دوست ندارم خجالتی باشی توی این مسائل میدونم که علی عطیه دوستدارن
ماباهم باشیم
من شکست خوردم توی زندگیم دوباره دوست ندارم طمع شکست رو بکشم
درثانی من یه بچه بدون شناسنامه هم دارم
کمترکسی قبولش میکنه
_ خوب میدونی که امیر علی باحنابرام هیچ فرقی ندارن
_ نظرت راجب من چیه نمیخوام ترحم کنی من از ترحم متنفرن
_ تو دختر خوبی هستی از همه لحاظ اما من از اینکه رو حرفم حرف میزنی متنفرم
_ منم زیر بار حرف زور نمیتونم برم
_ من حرف زور نمیزنم
_میزنی
_ نگاه الان مثلا اومدیم مثل دوتا ادم حرف بزنیم اما تو یه لحظه نمیتونی رواعصاب من راه نری
عصبی شدم
_ این تویی که رواعصاب من راه میری نه من
چیزی نگفتم مشغول خوردن غذا شدم
عصبی تر شد
_ الان بهتون بر خورد دیگه
پارت 82
_ حوصله ندارم رو اعصابت راه برم
_ خب اسکی برو
_ اسکی دوست ندارم پیاده بیشتر بهم حال میده
_ من دوست دارم تو همیشه برای حنا همینجور مهربون و مثل یه مادر براش باشی دخترا به
مادراشون نزدیک ترن و پسرا با پدرشون
منم به جان حنا که تنها ادم زندگیمه
امیر که بچه خودمه من به رابطه خونی اصلا اعتقاد ندارم اون بچه منو توعه چه تو قبول کنی زنم
بشی یانه
لبخندی بهش زدم
_ اما من میترسم از اینکه یه شکست دیگه توی زندگیم بخورم
منوتو شاید بتونیم پدرمادر خوبی برای بچه ها باشیم
اما باید ببینیم میتونیم زنو شوهر خوبی برای هم بشیم یانه
_ به نظر من که میتونیم همین علی وعطیه رو ببین فکر کردی از اول خوش بودن علی خیلی بلا ها
سرش عطیه اورد جوری که
عطیه یه چند مدت قدرت تکلمشو از دست داد بعدشم ولش کرد رفت
اما برگشت عطیه هم بخاطر عشقی که بهش داشت بخشیدش
_ خانواده ات چی شاید اونا نخوان یه عروسی بگیرن که هم ازدواج کرده و بچه داره و هم خدمتکار
نوه شونه
_ اخه نکه من ازدواج نکردمو بچه ندارم
_ تو به هردختری پیشنهاد بگی نه نمیگه
_ من میخوام به تو پیشنهاد بدم
سرمو انداختم پایین
_ اصلا خجالتی بودن بهت نمیاد
_ نگاه تو خودت دوست داری من یه چیز بگم عصبی بشی
_ میدونی وقتی عصبی میشی صورتت قرمز میشه پف میکنی خیلی خوشگلترمیشی
خندید
_ من کجام پف میکنه
_ یه بار که عصبی شدی برو جلو اینه خودتو ببین اونوخت میبینی چطور صورتت پف میکنه
_ هرچی ام باشه ازتو یکی خوشگلترم
_ تو کجایی ببینی که هرموقع تو خیابون راه میرم پشتم امبولانس راه میفته یه مدت اجازه نمیدادن
بدون ماشین بیرون بیام از بس که دخترا غش میکردن
_ برای تو سیاه سوخته
_ نه برای تو چشم گنده
_ همه پسرا عاشق چشام میشن
_ خب حق دارن بدبختا کورن نمیبینن
_ حیف که رستورانیم وگرنه یه دونه از اون جیغ قشنگامو میزدم حالیت میکردم
_ خب همینجا جیغ بزن
_میزنما
_بزن
بلندشدم لیوان اب رو برداشتم روی صورتش خالی کردم
و با جیغ گفتم
_ خجالت نمیکشی عوضی خیانت کار بادوتا بچه میخوای بری دوباره زن بگیری
ازتعجب صورتش خنده ام گرفته بودم
امیر علی رو برداشتم به همراه سوییچ ماشینش و از رستوران زدم بیرون
سوار ماشین شدم و مشغول شیر دادن به امیر علی شدم
از سر به سر گذاشتن باهاش خوشم میاد
بعد از ده دقیقه از در رستوران اومد بیرون
نگاهش به ماشین که خورد باعصبانیت به طرف ماشین اومد
همینکه سوار ماشین شد
یهو سیلی محکمی بهم زد
جوری که صورتم محکم به شیشه خورد
با داد گفت
_ تو عقل نداری که هرچی رو تو دهنت میاری میگی هان
اون رستوران میدونی مال یکی از شرکام بود
پارت 89
ـ واییی اینو از کی یادت گرفته
_ از باباش
****
یک هفته بعد
با صدای زنگ در خونه زود به سمت در رفتم
در رو سریع باز کردم
خدای من باورم نمیشد این سام بود
سامی که اصلا شبیه 2 سال پیش نبود کنار موهاش کمی سفید شده بود
لاغرتر شده بود
_سلام
هنوزهم تو شوکبودم که باصدای حنا به خودم اومدم
_ مامان داداش گریه میکنه
وای خدا نکنه فهمیده قضیه امیر علی رو
باتعجب نگاه به حنا کرد
سریع در رو بستم
از استرس شروع به لرزیدن کردم
اون ازکجا فهمیده بودم من اینجام
هیچکسی نمیدونست من اینجام
دوباره صدای زنگ اومد
_ ساره دختر در رو باز کن
در رو قفل کردم
باید به سعید زنگ میزدم
سریع شمارشو گرفتم
بعد ازچندتا بوق بالاخره جواب داد
_جانم
_ الو سعید سام الان پشت دره
_چی
_ سام بخدا الان پشت دره ترو خدا زود بیا
_ تو مطمعنی اون اونجاست
_ به جان حنا اره خودشه الان پشت دره
_ ببین تو درارو قفل کن خب هرچیم زنگ در یا داد بیداد کرد اصلا جوابشو نمیدی
بچه ها رو ور دار ببر اتاق سریع
تلفن رو قطع کرد
سام همینجوری در میزد یا زنگ
بالاخره بعد از یه ربع صدای ماشین سعید رسید
بچه ها رو توی اتاق گذاشتم
خودمم اروم به طرف در اتاق رفتم
بعد از چند ثانیه صدای سعید اومد
_ امری داشتین اقا جلوی در خونه من
_ باشما کاری نداشتم با همسرم کارداشتم
_همسرم؟
_ بله ساره زن منه
_ باید بگم ساره ازت جداشده و همسر منه
_چی
_ لطفا به هیچ عنوان دیگه پاتونو اینجا نذارید
یهو سام داد زد
_ساره با توام بیا ببین این مرده چی میگه
_ گفتم برو بیرون
_ من بدون زنم هیجا نمیرم
_ اون زن تو نیست
_ این خانوم هنوز زنمه اسمش تو شناسنامه
صدای خنده سعید بلند شد
_بعد از دوسال فهمیدی زن داری اقای محترم این خانوم بعد از دوماه ازشما جدا شده
الانم یک سال که بامن ازدواج کرده
_چی باتو
_ بله با من
_ امکان نداره
دیگه تحمل نداشتم در رو باز کردم
نگاه هر دوشون به من افتاد
یاد تمام بدبختیام افتادم
با داد گفتم
_ اینجا چی میخوای تازه افتاده یه ساره ای هم بود اره فکرکردی انقدر بدبختم که منتظرت میمونم
من ازت جدا شدمم
اما الان روزی هزاربار خدا رو شکر میکنم که رفتی از زندگیم
اگه نمیرفتی هیچ وقت مرد زندگیمو پیدا نمیکردم
حالا هم برو دیگه هم مزاحم منو خانواده ام نشو
دست سعید گرفتمو
بردنش توخونه
محکم در رو بستم
با بسته شدن در
بغضمم شکست
سعید بغلم کرد
_ هنوز دوسش داری
_نمیدونم
_ فکراتو بکن اکه خواستیش برو من همیشه مثل یه برادر پشتتم
پارت 90
اگه هم موندی تا اخرعمر خوشبختت میکنم
_ فکرکردی انقدر نامردم که ولت کنم برم با اون
_ من کسی رو نمیخوام که بخاطر اینکه بهش کمک کردم باهام بمونه کسی رو میخوام که دهنش
قلبش همه چیش مال من باشه
_ من همه چی ام مال تو نکنه تو نمیخوای منو
_ اگهنمیخواستمت الان اینجا نبودمم
_سعید امیرعلی رو اگه بفهمه چی اگه بگیره ازم من میمیرما
_ تاوقتی من هستم کسی حق نداره حتی به خانواده ام نگاه کنه
ـ ساره
_جانم
_ یه چیز بگم راستشو میگی
_ منهمیشه به تو راستشو میگم
_ سامو بیشتر از من دوست داری
ـ نه شاید دوسش داشته باشم اما به اندازه تو نه اون منو ول کرد ولی تو
_ حس میکنم مجبوری بامنی بهت گفتم توهیچ وقت مدیون من نیستی
ولی وای به حال روزی که بفهم برای این
چیزا باهام موندی
اون روز برای همیشه از زندگیم میری بیرون
***
سام هر روز پشت در خونه میشست و میگفت میخواد بامن حرف بزنه
اما خودم دوست نداشتم باهاش دیگه هم کلام بشم
_ساره
_جانم
_برو باهاش حرف بزن ببین حرف حسابش چیه
_ نمیخوام دوست ندارم باهاش همکلام بشم چرانمیفهمی
_اون نمیفهمه نه من، من مطمعنم تا باهاش حرف نزنی از اینجا نمیره
برو باهاش صحبت کن اصلا ببین حرف حسابش چیه
_ نمیدونم سعید گیج شدم
الان میرم پایین میگم بیاد بالا
منم با بچه ها میرم طبقه بالا که راحت باشید
_ نه توهم باش
ـ نه
سعید به طرف در رفت
خداروشکر هم حنا خواب بود همامیر علی
......
بعد از بیست دقیقه سعید و سام اومدن
سعید بدون هیچ حرفی به سمت طبقه بالا رفت
سام همونجا مونده بود
به طرف مبل ها رفتم
بفرمایید
اومد روبه روی من نشست
_ خب میشنوم حرفاتو
_ میدونمباهات بد کردم ولی حقم این نبود بری بایکی دیگه
پوزخندی زدم بهش
_ توقع داشتی تا اخرعمرم به پات بمونم
خیلی راحت گذاشتی رفتی ازدواج کردی بایکی دیگه
_چه ازدواجی همه چیمو کشید بالا و رفت
ـ پس بگو ولت کرده تازه فهمیدی یه زنی هم داشتی
_منو ببخش ساره بخدا جبران میکنم یه باردیگه بهم فرصت بده
_بفهم اون مردی که الان طبقه بالاس نامزد منه خیلی هم دوسش دارم اون مرده تا اخرعمرمیدونم
ولم نمیکنه
ـ اون دوتا بچه داره ساره
_ میدونم اونا مثل بچه هایی منن
_ من یه زندگی خوب کنار شوهربچه هام دارم
لطفا مزاحممم نشو دفعه دیگه بهجرممزاحمت ازت شکایت میکنم
_ یعنی انقدر ازم متنفری
ـ متنفر اون شب میخواستم بهت بگم چقدر عاشقتم چقدر دوستت دارم
گذاشتی رفتی
بخاطرپول
الانم بخاطر پول برگشتی
اینو بدون زندگی منو تو تموم شد بفهم
_ خداهم به بندهاش یه فرصت دوباره میده
_ من خدا نیستم بنده اشم
_شماکه هنوز عقد رسمی
نکردی برگرد ساره
بخدا منو تو از اون اول باهم بودیم
_ نبودیم و نیستیم
سخت بود این حرفا برام
منو عشق رو با اون تجربه کردم
پارت 93
ـ اشتباه شنیدی
_ نه خودم شنیدم
سعید ماشین رو نگه داشت و برگشت سمت
حنا
لبخندی بهش زد
شاید میتونستم بگم اولین بار بود که به حنا لبخند میزد میزد
زیر بغل حنا رو گرفت و روی پاهای خودش نشوند
بوسه ای به گونه اش زد
_ حالا تا تهران رانندگی کنیم حنا خانوم
_ من که بلد نیستم
_ خب باهم میرونیم
دوباره ماشینو روشن کرد
به راه افتاد
خنده های حنا ماشین رو پر کرده بود
خوشحال بودم برای این خانواده چهار نفری که داشتم
****
بالاخره رسیدیم
جایی که مدیونش بودم
مدیون این زندگی خوب
همینکه پیاده شدم چشمم به خاتون خورد
سریع به سمتش رفتم
ـ سلام خاتون
بغلمکرد
_ سلام مادر خوبی
اخ که چقدر دلم برات تنگ شده بود
نگاهش به امیر علی افتاد
_ ای خدا اینو نگاه چقدر قشنگه
امیرعلی رو بغل کرد
_ چقدر شبیه خودته انگار خودتی که دوباره بچه شدی
_ اره همه میگن
****
همه توی سالن نشسته بودیم
_ پس مراسم عقدتون برای سه روز دیگه است
باید از همین الان شروع کنم به دعوت کردن مهمونا
_ مامان منو ساره تصمیم گرفتیم توی محضر عقد کنیم و خلاص مهمونی هم نمیخوایم بگیرم
مادر سعید باتعجب گفت
_ راست میگه ساره
ـ بله مادر قرار شد مراسمی اصلا نگیرم دختر پسر 19 ساله که نیستیم
_ اخه مردم اونوخت چی میگن
_ به اونا چه اخه من دوست دارم برا پسرم مراسم بگیرم
اینبار سعید به جای من گفت
_ یه بار گرفتی برام دیگه
_ اینبار فرق داره
_ مادر من ما مراسم نمیگیریم عوضش چند وقت دیگه میرم اتلیه عکس میگیرم
مادر سعید باحالت ناراحت گونه ای گفت
_ هرجور خودتون صلاح میدونید
_ مادر جون ناراحت نشید دیگه
_ نه مادر زندگی خودتونه باید خودتون تصمیم بگیرید
----------
نگاهم توی قاب ایینه به دوتامون افتاد
توی دلم فقط فقط ازخدا خوشبختی برای خودم و بچه ها میخواستم
نگاهی بهش کردم
توی اون کت شلوار مشکی حسابی خوشتیپ شده بود
_ عروس خانوم وکیلم
نفس عمیقی کشیدم و صلواتی فرستادم
_ بااجازه بزرگترا بله
***
نگاهی به ساعت اتاق کردم 11شب بود
لعنتی اخه این لباس خواب چی بود که مادرش داد من بپوشم
نمی پوشیدم سنگین تر بودم
تصمیم گرفتم لحاف رو دور خودم بپیچونم
در اتاق باز شد
اوه اومد اقا
سرش پایین بود در رو بست به سمت تخت اومد
روی تخت نشست
نگاهی به من کرد
باخنده گفت
_ چرا خودتو پیجوندی
_سردمه
_ شوفاژ که روشنه گرم هم که هست
_ بخاطر لباسی که پوشیدم سردمه
_ مگه چی پوشیدی
_ لباس خوابی که مامانت داده
_ ای جون ببینم
پارت 94
ـ اِ سعید
ـ دیگه اِ سعید ای سعید نداریم
بازومو گرفت به سمت خودش کشوند منو
باحالت اعتراض گفتم
_سعید
_ هیس دیگهنمیتونی از زیر دستم در بری الان فقط فقط مال منی
عمرا بزارم از دستم در بری
لحاف رو از دورم برداشت
نگاهی به بدنم کرد
زیر نگاهش داشتم ذوب میشدم
سفت بغلم کرد
_ای خدا امشب بهترین شبمه با تو اخه انگار خواستنی شدی که دوست دارم تا صیح تو بغلم باشی
نزارم تکون بخوری
سرشو توی گودی گردنم فرو برد بوسه ای های ریزش داشت دیونه ام میکرد
......
همه مشغول خوردن صبحونه بودیم
همه با نگاهای خاصی به منو سعید نگاه میکردن
باصدای حنا به خودم اومدم
_ چرا دیشب مامان جون نذاشت منو داداش بیام پیش شما
وای خدا حالا من جواب این بچه رو چی بدم
نگاهی به سعید کردم که به زور جلو خنده اشو گرفت
مادر جون برادر سعید هم دست کمی نداشتن از سعید
_ از امشب دیگه میان پیش خودم
_ خب چرا دیشب نذاشتن بیام
نفسمو باحرص دادم بیرون وگفتم
_ سعید جان شمانمیخوای جواب حنارو بدی
_صبحونتو بخور بزار وقتی بزرگ شدی خودت میفهمی
_ الان میخوام بفهم
اینبار سعید باحالت اخمی گفت
_ صبحونتو بخور
حنا دیگه چیزی نگفت مشغول خوردن صبحونه شد
.....
_ امروز سر صبحونه حسابی ابرومون رفت
بلند خندید
_ داشتم منفجرمیشدم از خنده به زور جلو خودمو گرفتم وایسا خودش ازدواج کنه همچین کاری رو
باهاش میکنم
صبر کن
ـ سعید فکرشو بکن حنا عروس شه توچقدر اون موقع پیر و زشت بشی با عصا وسط مجلس
اه اه
ابروم میره اونوخت باتو
_ هه هه خندیدم تازه اون موقع اول چل چلیمه دختراهم که دیگه عاشق مردای پیر و پولدارن
_ اون دخترا غلط کردن که بیان سمت تو
_ من از پیرزنای غر غرو نمیخوام
_ مطمعن من هرچیم باشم از تو سرتم
_ میبینم خانوم کی سرتره
^*^*^*
با صدای زنگموبایلم ازخواب پریدم
نگاهی به ساعت کردم ساعت 2 نصف شب بود
شماره ناشناس بود
سریع جواب دادم تا سعید بچه ها بیدار نشن
_بله
_سلام
باشنیدن صداش انگار برق 24 ولتی بهم وصل کردن
_ جواب سلام واجبه ها
_ براچی دوباره زنگ زدی مگه نگفتم دیگه نمیخوام ببینمت من عقد کردم دیگه زنگ نزن بهم
_ گفتم یامال خودمی یا هیچکی
_ فعلا که فقط مال یه نفرم اون سعیده
یه تار موشم به هیشکی نمیدم
_اینجوری نگو نزار زود بیوه ات کنم
_ ساره با کی حرف میزنی
سعید بود
_سامه
_ سام این موقع شب
چی میگه
_ میگه میخواد منو بیوه کنه
_ غلط کرده
گوشی رو از گرفت
_ اخه من به توچی بگم مثل ادم بهت گفتم دیگه مزاحم ساره نشو باید مثل سگ باهات رفتار کنم
_.....
پارت 95
_تو غلط کردی فقط یه بار دیگه ببینم تلفن زدی پیامک زدی حتی به ساره فکر کردی به جان بچه
هام چنان بلایی سرت میارم که تو تاریخ بنویسن
گوشی رو قطع کرد
صورتش از عصبانیت قرمز شده بود
نگاهی به من کرد
اشاره کرد برم طرفش
رفتم
بغلم کرد
_ نبینم خانومم اینجوری باشه
بوسه ای روی موهام زد
ـ اگه بلایی سرت بیاره چی سعید
_ مگه الکی اون فقط میخواد مارو بترسونه
_ اون ادم خطرناکیه سعید خیلی مواظب خودت باش
ـ هستم فردا به دوستم زنگ میزنم 4تا بادیگارد بفرسته 2تاش براخونه 2 تاشم برا من
از اون ورهم میفتم دنبال شکایت
_شکایت کنی بدتر لج میکنی فعلا هیچ کاری نکن سعید
ـ چشم حالا بیا بخوابیم
لبخندی زدم سرمو بلند کردم بوسه ای روی گونه اش زدم
دوباره اخم کرد
ـ اخه رو گونه
_ دیگه پرو نشه
****
امروز تو ی عمارت کسی نبود
همه برای مراسم ختم خان ده پایین رفته بودن
فقط من بودم وبچه ها
سعیدم تا یکی دو ساعت دیگه میومد
دوست داشتم برم
اما خب حوصله غم و غصه رو ندارم
منم بغل بچه ها دراز کشیدم
چقدر توی خواب معصوم بودن
انگار نه انگار که مثل شیطون میمونن
با حس نوازش موهام داشتم کم کم بیدار میشدم
اما اصلا نای باز کردن چشمامو نداشتم
_ نکن سعید
_ سام نه سعید
سریع چشمامو بازکردم
خودش بود خواست صورتشو بیار نزدیک که زود پسش زدم
با جیغ گفتم
_ تو... تو اینجا چه غلطی میکنه
ازصدای جیغ من حنا و امیر علی بیدار شدن
_مامان
سام با داد گفت
ـ اون مامان شماها نیست
امیر علی و حنا زدن زیر گریه
خواستن به طرفم بیان
که سام گفت
_ بتمرگید همونجا
مچ دستمو گرفت
_این دیگه ته خط با خودم میبرمت بهت گفتم فقط فقط مال منی
مچ دستمو خواستم از دستش بکشم بیرون که زورم بهش نرسید
_ ولم کن عوضی
دوباره پرتم کرد روی تخت
تا اومدم بلند شم زود رو دارز کشید
پاهاشو جفت پاهام کرد
با داد گفتم
ـ ولم عوضی
_ هیس داد نزن فکر کردی الان شوهرت منو تو رو تو این وضعیت ببینه بازم میخوادت
بدبخت مثل اشغال پرتت میکنه تو سطل اشغالی
اونوخت دوباره میشی مال من
باداد گریه گفتم
_ بلند شو از روم جون هرکی دوست داری
خواهش میکنم
اصلا التماست میکنم
_ نه میدونی که چقدر دلم برای بودن باتو تنگ شده
هیچکی اندازه تو بهم حال نداد
نگاهم به حنا و امیر علی افتاد که مشغول گریه بودن
خواست سرشو بیار جلو که چشمم به مجسمه روی میز بغل تخت افتاد
زود دستمو به طرفش بردمو
ومحکم زدم به سرش
باصدای اخ چشماشو بست
یه ان تمام صورت اون ومن پر از خون شد
تازه فهمیدم چه غلطی کردم
حنا باجیغ گفت
مامان خون
پارت 97
توی بازداشتگاه جز من چهارتا خانوم دیگه ای بود
همشون بالذی 40سال سن داشتن به غیر از یکی که انگار 20 سال بیشتر نداشت
اونا یه گوشه جمع شده بودن
ومشغول حرف زدن
منم بغل در نشسته بودم
دلم برای حنا امیر علی یه ذره شده بود
_ هی دختره
_بله
_ واسه چی اینجایی
_قتل
همه اشون خندیدن
_نمیخواد حرف مفت بزنی دختر جون حتما از دختر فراری های اره
_ دختر فراری چی ای کاش دختر فراری بودم
_ اونوخت کی رو کشتی
_ شوهر سابقمو
ـ اخه دختر جون به خودتنگاه کردی تو عمراً بتونی یه سوسک رو بکشی
چه برسه به ادم
حوصله حرف زدن رو دیگه نداشتم رومو
برگردوندم
.....
داشت چشمام کم کم گرم میشد که اون دختر جوانه اومد پیشم
_سلام
_ چیه توهم فکر میکنی دارم دوروغ میگم
_نه اصلا
_ پس چرا اومدی پیشم
_ ببخشید نباید میومدم
خواست بلند شه
که گفتم
_بشین
_ تو چرا اینجایی
_ به هزار دلیل
با تعجب گفتم
_ هزار دلیل
_مامان بابام دوتاشون معتاد بود یکی از اونایی که مواد میخریدن ازش از من خوشش اومده بود
اونا هم از خدا خواسته منو به عقدش در اوردن
چون سنم 16 بود قرار شد دوسال توخونه بابام بمونم
18 سالم که شد یه هفته قبل از عروسیمون با 3 کیلو مواد گرفتنشو اعدامش کردن
وقتی مرد خوشحال شدم
چون ازش متنفر بودم
یه هفته بعد از اعدامش مامان بابام توی تصادف میمیرن
مامانم باردار بود 9 ماه
از اون تصادف فقط تونستن بچه رو نجات بدن
من موندمو یه نوزاد
باهزار بدبختی زندگی کردم
خواهرم دوسالشه
بهم میگه مامان
_ پس چرا افتادی زندان
از صابکارم 5میلیون قرض گرفتم بهش یه سفته 50میلیونی دادم
قرار بود هرماه یه مبلغی رو از حسابم کم کنه
دوماه بعدش بهم گفت باید بیای صیغه ام شی وگرنه سفته هارومیزاره اجرا
منم قبول نکردمو انداختم اینجا
خواهرم بهزیستیه
زد زیر گریه
بغلش کردم
انگار احتیاج داشت به یه اغوش
چند دقیقه توی اغوشم بود که اومد بیرون
_ توچرا شوهرتو کشتی
ازهمون اول شروع کردم به تعریف داستان زندگیم
_ چقدر سختی کشیدی
_ انگار خوشی به من نیومده
_ باز تو مشکلت شاید حل بشه اما من چی چه جوری این همه پولو پس بدم
ـ بالاخره حل میشه
_پس کی اخه از روزی که چشمامو باز کردم توی بدبختی داشتم زندگی میکردم
تا الان
اما تو باز تو زندگیت خوشی دیدی
نمیدونستم باید چی بگم
راست میگفت
تو دوران مجردیم فقط تو خوشی غرق بودم
_ راستی اسمت چیه
_شکوفه
_ چقدر اسمت قشنگه
_ اسم توچیه
پارت 98
_ساره
_ سارا شنیده بودم اما ساره نه
_ اسم زن یکی از پیامبراس
اهانی گفت
دختر خوبی بود
بامزه
_ راستی تو راجب حکم کسی که یه نفرو کشته چیزی میدونی
_ فکرکنم اعدامه مگر اینکه خانواده طرف رضایت بدن
_ اگه ندن یعنی اعدام میشم
انگار توصورتش تعجب بود
_ خدا نکنه ایشالله که همین فردا رضایت میدن
_ نمیدن اینا خیلی دوسش داشتن فکر میکنن ادم خوبیه ولی نبود
اون میخواست با منی که شوهر دارم بهم دست درازی کنه
بخدا نمیخواستم بلایی سرش بیاد فقط خواستم دست از سرم برداره
ای کاش اون مجسمه لعنتی رو نمیدم
دلم به حال خودم نمیسوزه
به حالم بچه هام
حنا امیر علی ام
اشکای روی گونمو پاک کردم
فقط خداکنه سعید برای امیر علی پدری کنه
نکنه مثل حنا باهاش رفتار کنه الهی بمیرم
خدا دیگه چقدر میخوای عذابم بدی
بخدا منم بنده ات
دیکه بسمه
تحملشو ندارم
***
_سعید
_ جان سعید
ـ مواظب بچه هام باش مخصوصا امیر علی
باز حنا مامانتو داداشت هستن
اما بچه من هیچکسو نداره باباش که مرد مامانش میخداد اعدام شه
عصبی شد
_ کی همچین حرفی زده تو تازه قراره فردا بری دادگاه
هنو تحقیق نکردن
اونوخت حکم میدی
_ جرم قتل اعدامه
_ کی گفته
_ خودم میدونی
ـ میدونم که تو نهایتا یه سال زندانی
_ سعید بس کن هم تو خوب میدونی هم من که چی میخواد بشه
فقط مواظب بچه هام باشه امیر علیمو خوب بزرگش کن
با عربده ای که سرم کشید حرفم تو دهنم ماسید
_ یه بار دیگه همچین حرفایی بزنی خودم میکشمت
_ من خودم برات یه وکیل خیلی خوب گرفتم
خانم اصلانی
فردا از لندن پرواز داره
میشناسمش
تنها کسی که میتونه نجاتت بده همونه ....
یاد حرف مادر سعید افتادم قبل از من قرار بود با اون ازدواج کنه که شرط اصلانی فقط این بود که
برن خارج از کشور زندگی کنن که سعید قبول نکرده بود
یه جورایی حسودیم شد
_کی گفته وکیل زن بگیری من وکیل مرد میخوام
_اره همین الان وکیل مرد برات میگیرم چی فکرکردی انقدرم بی غیرت نیستم
_ منم انقدر بی غیریت نیستم شوهرمو با یه زن تنها بزارم
با حالت تعجبی گفت
_ ساره من اینجوریم
_ پس چرا به عشقت گفتی بیاد وکیل منبشه
باز با تعجب گفت
_عشقم
_اره عشقت فکرنکن خبر ندارم قبل از من قرار بود باهاش ازدواج کنی
هوفی کشید گفت
_ اینو دیگه کی به تو گفته
_ هر کی گفتی برا چی به اون زنگ زدی هان
_ ساره بس کن اون قضیه مال چند سال پیشه الان تو زن منی من التن عاشق توام
من هیچ وقت عاشق اون نبودم
ـ میترسم
_ از چی
_ خیانت کنی بهم
خیره نگام کرد
_ چرا انقدر خنگی تو اخه
تو وضعیت گوه من خیانت چی کنم هان؟ ؟
ـ شما مردا وضعیت میشناسید
_ شیطونه میگه
#پارت101
اخ که چقدر به اغوشش نیاز داشتم اما بابام همش خیره به زمین بود
_ خوبی بابا
چیزی نگفت
ـ پول رو به دست اوردی اره الان دیکه زندگیمون اوکیه نه یه چیزی بگو حداقل سرباز دستمو کشید
به سمت ردیف اول صندلیا برد ونشوند منو مامان اینا هنوز متوجه نشده بودن که باسعید ازدواج کردم نمیدونم عکس العملشون چیه خانوم اصلانی خیلی قشنگ داشت صحبت میکرد جوری که مطمعن بودم ازادیم حتمیه حالا نوبت حرفای من بود
تمام سوالات دادگاه رو با دقت جواب دادم
_ چرا سعی نکردی فرار کنی از زیر دستش
_ سعیمو کردم ولی زورش زیاد بود وقتی خواست بهم نزدیک شه تنها راه حل همین بودم
بازم میگم اقای قاضی من هیچ وقت نمیخواستم بکشم
من یه زنه متاهلم اون میخواست هرجورشده منو دوباره بدست بیاره.
من عاشقش بودم اما اون عاشق پول بود
وقتی منو ول میکنه میره بایه زن دیگه اون زنه هم پولشو برمیداره میبره تازه یاد من میفته
منم ازدواج کرده بودم
همسرم چند بار با زبون خوش بهش گفت نزدیک منو زندگیم نشه اما اون خودش گوش نداد
فیلم هاشم موجوده اقای قاضی
وقتی ترکم کرد منم همون روز خونه رو ول کردمو رفتم شمال و پرستار بچه مردی شدم که الان همسرمه
من خیلی راحت میتونسم از سام شکایت کنم و برش گردونم ولی سپردش بخدا
فقط فقط بخاطر ابروم شرافتم اینکار رو کردم من قاتل نیستم
فقط خواستم کاری کنم که ازم دورشه همین
هنوزم بهش فکرمیکنم چون اون عشق اولم بود، من عاشق سام شدم ما ازدواجمون سنتی بود چطور میتونم ادمی رو بکشم که یه زمانی عاشقش بودم
این حق من نیست بخاطر اینکه عفتمو حفظ کنم جام اینجا باشه.
قاضی سری تکون داد گفت:
_میتونی بری بشینی
.....
دادگاه گفت برای تحقیقات بیشتر دوباره25 روز دیگه تشکیل میشه
خداروشکر با شکوفه توی سلول و بند بودیم
باید راجبش حتما با سعید حرف میزدم حسابی برام مهم بود
......
بعضیاشون بی گناه بودن اما بعضیاشون نه هرکسی توی این اتاق یه ماجرایی داشت.
نگاهم به زنی افتاد که بارداره اما همش فقط یه گوشه بود وخیره به دیوار ماه های اخرش بود
به سمتش رفتم کنارش نشستم
بی هوا دستمو روی شونش گذاشتم تازه به خودش اومد و متوجه من شد.
_توکه باید خوشحال باشی چرا انقدر تو فکری تا چندوقت دیگه بچه ات به دنیا میاد
_برااین خوشحال باشم خوشحال باشم چون وقتی به دنیا میاد نمیتونم نگهش دارم
همش خدا خدامیکنم یا مرده به دنیا بیاد یا طول بکشه بیاد دوست ندارم ازم بگیرنش
همیشه فکرمیکردم خودم بدترین زندگی رو دارم اما توی چند روز فهمیدم من توشون خوشبخت ترینم لبخند تلخی زدم و گفتم:
_ایمان داشته باش به روزای خوب
پوزخند تلخی زد
پارت111
اگه اتفاقی میفتاد چی
_ حالا که نیفتاده
_ یه درصد فکر کن یه اتفاقی میفتاد
_ تهش این بود میبردمت یه دکتر برات میدوختمش دوباره!
از این همه بی شرمیش لجم گرفت
پسره عوضی
_ خیلی بیعشوری
_ دوباره بهت رو دارم پرو شدی
-ساکت شو خجالت نمیکشی همچین حرفی رو میزنی
-پیش بینی اینده میکردم
_ نمیخواد لطف کن برو بیرون میخوام با دخترمناهار بخورم
_ منم ناهار میخوامبخورم
_ الان برات میریزم توظرف تا بری تو اتاقت بخوری.
نچی گفت و روی صندلی نشست
لپ نفس رو کشید گفت
_ من میخوام بااین خوشگل ناهار باخورم نه با تو زشت.
-خیلی دلتم بخواد بامن ناهار بخوری
_نچ دلم نمیخواد باتو بخورم زود غذامو بیار
چقدر این بشر پرو بود
ظرف غذاشو جلوش گذاشتمو و مشغول خوردن شد
با دهن پر گفت
_ اون شب یه چیز خوبی راجبت فهمیدم
باتعجب گفتم
_چی
_ اینکه دوسم داری
اره درست میگفت منه دیونه این دیونه تر از خودمو دوست دارم
ولی به روش نیوردم
_ هه زهی خیال باطل من مگه دیونه ام تو رو بخوام دوست داشته باشم
_داری
_ندارم
_ چرا داری
_ توهم زدیاا
_ نزدم چرا اعتراف نمیکنی دوسم داری
_ ندارم ندارم دوست ندارم.
پوزخندی زد و گفت
_ باشه پس دوسم نداری،پس امروز اتاقمو حسابی مرتب کن و اینکه برو از مش علی گل پر رز قرمز بگیر روی زمین رو تخت بریز برام و اینکه به هیشکی نمیگی چیزی
قراره شب یه نفر رو با خودم بیارم خونه.
_ نکنه دختر میخوای بیاری خونه؟
_ توهم زرنگیا
_خجالت نمیکشی من هیچ وقت همچین کاری نمیکنم بخدا قسم میرم به مامانت اینا هم میگم میخوای دختر بیاری!
_ به تو چه ربطی داره اصلا نمیخواد تو کاری کنی میرم به یکی دیگه از خدمتکارا میگم انجام بده.
-بخدا من تا خود صبح پشت در اتاقت میشینم ببینم با دختر میای خونه همه رو بیدار میکنم .
_ ای بابا چه غلطی کردم به تو گفتما
_ برو خدارو شکر کن گفتی وگرنه میفهمیدم ابروتو برده بودم تو کل این عمارت.
_ نکنه از حسودیت داری اینجوری میکنی
_ حسودی چی؟
_ جز تو یه نفر دیگه قراره بیاد رو تختم
_ من از اینجور مردا که هردقیقه با یه دخترن بدم میاد چه برسه به اینکه بخوان که روتختم بایه نفر دیگه برن!
پارت112
-خب من مردم نیاز دارم
_ ازدواج کن پس
_ با من ازدواج میکنی؟
وای خدا یعنی درست شنیدم داشت به من پیشنهاد ازدواج میداد یعنی!
_ چی گفتی
خندید بلند بلند خندید
_ داشتم تمرین میکردم چه جوری به دوست دخترم پیشنهاد ازدواج بدم
بغضم گرفت ولی دوست نداشتم جلوش غرورم بشکنه زود نفس رو بغل کردمو
اونجا رو ترک کردم.
_ اخه چرا باید مهر همچن ادمی توی دل من بشینه...
ساره * *
_سعید
_ جان دلم
_ خیلی دوست دارم
_ یا خدا باز چی میخوای
با حالت اعتراض گونه ای اسمشو صدا زدم
_سعید
_ جان سعید
_ خیلی نامردی من کی با دوست دارم خرت کردم
_همیشه
_ خیلی خب من دیگه عمرا به تو بگم دوست دارم.
اومد سمتم بغلم کرد
_ برو اونور
_ به توچه من زنمو بغل کردم
_زنت منم ،منم دوست ندارم بغلم کنی
_ زنم غلط کرده که نخواد
_ بی ادب
_خودتی
_توی
_خودتی
خنده ام گرفت
_ پس اشتی کردی
_نخیر
_ پس چرا خندیدی
_ دوست داشتم
_ بازم گفتی دوسم داریا
_ نخیر من گفتم دوست داشتم بخندم
_ نگاه بازم گفتی دوسم داری
_ تو که تحمل قهر منو نداری پس چرا کاری میکنی که باهات قهر کنم
_ من دوست دارم اذیتت کنم وقتی حرص میخوری بیشتر عاشقت میشم
باخنده گفتم
_دیونه...
*شکوفه*
مشغول تمیز کاری سالن بودم
که صداهای خنده بلند نفس توجهموجلب کرد.
صدا از اشپز خونه میومد
زود به سمت اشپزخونه رفتم
که دیدم نفس تو بغل محمده و محمد داشت قلقلکش میداد نفسم یک ریز داشت میخندید.
تازه متوجه حضور من شد
دست از قلقلک دادن نفس کشید.
- چیه نگاه میکنی؟
_ مگه نمیگفتی از نفس بدت میاد
_ کی گفته من از تو بدم میاد!
بااین حرفش انگار صدای شکسته شدن قلبمو شنیدم با بغض گفتم
-بچمو بده .
_ برو کارتو انجام بده
-اصلا نفس دست تو چیکار میکنه من داده بودمش فاطمه
-به فاطمه گفتم بره اتاقمو تمیز کنه نفسم نمیزاشت درست کارشو کنه منم اوردمش اینجا تا فاطمه کارشو انجام بده.
_ خیلی خب بدش به من کار منم تموم شده.
_ قشنگ کارتو تموم کن
_ گفتم تموم شده
_ دوست داری کل کل کنیا هنو قسمت مهمونا رو تمیز نکردی
_ اول نفسو میخوابونمش بعد بقیه کارامو انجام میدم
_ نمیخواد بخوابونیش انقدر بچه رو خوابوندیش شبیه پاندا شده
_ پاندا خودتی
پارت113
-دختره بی ادب برو کارتو انجام بده
_ هرچی باشم از تو باادب ترم
_وای سرمو خوردی باشه تو از همه لحاظ از من سرتری خوبه حالا برو کارتو انجام بده افرین.
میدونستم مرغش مثل خودم یه پا داره و عمرا نفس رو بده،بیخیالش شدم و مشغول کار شدم.
....
_ میگم تو سلیقت خوبه؟
_من
_ اره تو
دست از ظرف شستن برداشتم
_ بد نیست
_ میتونی امروز بعدظهر من و تو نفس بریم خرید برامن
_ من نفس برا چی؟
_ یه مهمونی میخوام برم و خب خودم حس میکنم سلیقه ام زیاد خوب نیست توی انتخاب لباس
_ خب با یه دختر دیگه برو
نفسشو با حرص بیرون داد وگفت
_ فعلا تنها دختری که باهاش حرف میزنم تویی.
انگار نور امیدی توی قلبم روشن شد.
-تنها دختر ی که باهاش حرف میزنی منم انقدر دورغ نگوووو.
_ اخه من مگه از تو میترسم که بخوام دورغ بگم تو کل زندگیم فقط یه بار عاشق شدم که اونم اخر سر گذاشت رفت خارج با یکی همسن باباش ازدواج کرد،اون روزم اگه گفتم بیا باهام فقط میخواستم جلو اون دختر بهش بفهمونم منم بعد از اون تونستم یکی دیگه رو وارد زندگیم کنم
الان دوباره یه مهمونی خانوادگی گرفته فقط فقط برای اینکه منو ببینه منم مجبورم برم حالا با یه دختر صحبت کردم بیاد باهام.
_ با کدوم دختره
-چه بدونم من خودم تاحالا ندیدمش رفیقم معرفی کرده لامصب برا یه شب 5 تومن گفت میگیره.
_ مگه میخواد چیکار کنه
_ چه بدونم دختر از ایناس که هر شب با یکیه میگه اگه بخوام باتو بیام برنامه هام بهم میخوره از این جور حرفای مسخره !
-نمیخواد5 تومن بهش بدی من حاضرم باهات بیام.
با تموم شدن حرفم از قیافه متعجبش خندم گرفت.
_ برا چی میخندی اسکل کردی؟
خنده امو به زور قورت دادم
_نه از قیافت خنده ام گرفت.
-ببینم راست گفتی که حاضری بیای باهام؟
_ فکرنمیکنم اهل دورغ باشم
_ پس من بعد ظهر جلو در باماشین منتظر تو و نفسم.
_ نفسو دیگه براچی بیارم؟
_ نفس ام باید با میاد میخوام دیگه حرصشو بیشتر دربیارم اگه بفهمه بچه هم دارم.
_ یعنی تو و اون دوست مشترکی ندارین که بفهمه ازدواج نکردی؟
-باهمشو قطع رابطه کردم بعدشم اون که توی این منطقه نیست
یه منطقه دیگه که نزدیک دو سه ساعت راهه.
_ من میترسم بفهمه دورغ داری میگی
-توهمه چی رو بسبار به من .
_باشه
-افرین پس ساعت 4جلو در منتظرم
رفت....
....
نمیدونم کار درستی انجام میدادم یانه
اما تصمیم گرفتم به حرف قلبم گوش بدم
.....
چادرمو سرم کردم...
پارت114
نگاهی توی اینه به خودم کردم
چادرم زیادی کهنه بود
ولی خب چیز دیگه ای نداشتم که بپوشم.
......
سوار ماشین بودیم
برعکس من اون حسابی خوشتیپ کرده بود
خداروشکر حداقل نفس لباسش درست حسابی بود
بخاطر وضع لباسم خیلی ازش خجالت میکشیدم
ای کاش حداقل از ساره لباس قرض میکردم.
_ تو خونه که منو میخوری الان چرا ساکتی
بازم چیزی نگفتم
_ نفسی من چطوره
نفس که مشغول بازی با عروسکش بود گفت
_حوبم
هنوز خ رو نمیتونست درست تلفظ کنه
_ شکوفه شما چطورید
_ منم خوبم
_ چراحالا گونه هات قرمزه نگو که داری خجالت میکشی که اصلا باورم نمیشه
_ نه خجالت برا چی بخاطر حساسیته
به پاساژ توی شهر رسیدیم.
اخه من بااین سر ریخت کجا بیام...
به ناچار به همراه نفس از ماشین پیاده شدیم و وارد پاساژ شدیم.
میتونم قسم بخورم که همه داشتن به ما نگاه میکردن،تحمل نگاهشونو نداشتم.
_ نظرت راجب این لباسه چیه بانو
_قشنگه
-میگم پوشیده هم هست و برا مهمونی هم خوبه.
_ خیلی مجلسیه به نظرم مگه نگفتی یه مهمونی خانوادگیه
_ خو خنگ جونم اونا مهمونیاشون با اون چیزی که تو فکر میکنی فرق داره الان بیا بریم پرو کن ببینم میاد بهت.
باشه ای گفتم و وارد مغازه شدیم
فروشنده دوتا دختر جون شیک پوش بودن
با دیدن محمد زود به سمتش اومدن
-جانم
_ اون لباس توی ویترین رومیخواستم
_ چه سایزی
_ به سایز خانونمم
هان این چیگفت خانومم!!!
من الاناست که غش کنم...
-بفرمایید این مناسبشونه
محمد لباس رو گرفت و به دست من داد
نفس رو از بغلم گرفت
منم به سمت اتاق پرو رفتم.
. ..
چقدر این لباس بهم میومد
اولین بارم بود همچین لباسی پوشیده بودم
_پوشیدی
با صداش تازه به خودم اومد
اروم قفل اتاق پرو رو زدم در باز شد
اول قشنگ نگاهم کرد
_ این هیکل به این خوبی رو کجا قایم کرده بودی ناقلا
خنده کوتاهی کردم
ادامه داد
_توش محشر شدی شبیه این سیندرلا شدی نظرت خودت چیه؟
_ به نظر منم خوبه
_ پس همینو برمیدارم برات
در رو بست...
بازم لباسای کهنه خودمو پوشیدم و از اتاق پرو اومدم بیرون.
به بلاگ رمان خوش اومدید رفقا💕 کلی رمانای خفن براتون دارم 🤩 اگه دنبال رمانای هیجانی و جذابی از بلاگ ما لفت نده🤤
336 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد