336 عضو
پارت 90
گودبرداری خیلی خوب پیش رفته بود، تموم کارها
بهتر و سریع تر از برنامه پیش میرفت.
اما زندگی من توی حالت قبلی خودش بود.
هامون و مهتا و پویان توی کانکس همراه مهندس ها
جمع میشدن، مهندس ستوده کارها رو همراه کارگر ها
انجام میداد و همیشه کنار اونا بود. منم جدا از هر دو
گروه!
جاهایی که لازم بود خودم میرفتم نظارت داشتم و
بیشتر این نظارت ها با همراهی مهندس ستوده بود.
سعی میکردم زیاد به مهتا و پویان و هامون نزدیک نشم
استاد چند روز بعد از بهتر شدن من دوباره رفت. هر
چند تا روز قبل رفتنش، بخاطر اینکه به حرفش گوش
ندادم و با اون حالم تا تهران رانندگی کردم، باهام
حرف نزد و حتی تا پای کنار گذاشتن من از پروژه
پیش رفت اما نمیدونم چرا منصرف شد.
اون روز وقتی مهتا از نبودم با خبر شد به همه اطلاع
داده بود که غیبم زده و بقیه هم چون فکر میکردن
احتمالا هرجا هستم حالم بد میشه راه افتادن دنبالم
اما هیچکس پیدام نکرد. به تموم بیمارستان ها سر
زدن تا اثری از من پیدا کنن...
از بعد اون شب رفتار من و هامون بدتر از تموم این
مدت شده! هر وقت از کنارش رد میشم میتونم خشم
توی نگاهش رو حس کنم.
مهتا هم دیگه کمتر سعی میکنه به دست و پاهام
بپیچه. انگار بعد از دوماه و نیم باور کرده بود من اون
زلالی که میشناخت نیستم!
پویان همون پویان بود! گاهی با همون شیطنت هاش
باعث یادآوری خاطراتی میشد که به زحمت
کمرنگشون کرده بودم.
نمیدونم چطور از نگاهش به مهتا رد بشم و آیسا به
یادم نیاد!
نمیدونم چطور دلبری های مهتا برای پویان رو ببینم و
اشک هایی که آیسا توی بغلش میریخت به یادم نیاد!
نمیدونم چطور وقتی هرشب پویان رو قبل از رفتن به
سوئیتش میبوسه رو ببینم و یاد رویاپردازی های آیسا
و سر به سر گذاشتنش نیوفتم...
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
●_ اویی... نگاه چه لبخند ژکوندی هم میزنه! نکنه به
این صحنه های خودت و پویان فکر میکنی؟
هر دو به زور نگاهشون رو از تلوزیون برداشتن.
آیسا سریع سرش رو پایین انداخت و صورتش سرخ
شد.
_خیلی بی ادبی زلال!
_تو داری لب و لوچه ی بچه ی مردم رو توی خیالت
جر واجر میکنی، اونوقت من بی ادبم؟
_اصلا تو از کجا فهمیدی من دارم به چی فکر میکنم؟
با لبخند مرموزی نگاهش کردم و با لحن مچ گیرانه ایی
پرسیدم
_پس داشتی به همین فکر میکردی؟ آخ آخ خاله
مریم کجایی که یکی یه دونه ات رو تحویل بگیری!
بچه از دست رفـــــت! آیسات شده مفسد فی
الارض!
و از روی مبل پایین پریدم و روبروش روی زمین
نشستم.
_خب حالا تا کجا پیش رفتی؟ به اصل کارش
رسیدین؟
پارت 91
همون طور که به تلوزیون خیره بود چند تا دونه پفیلا
توی دهنش گذاشت و غرق فیلم گفت:
_نه...
_آخ جـــــون! میگم آیسا جونم؟ میشه بقیه اش رو
با صدای بلند فکر کنی؟
باز هم چند تا پفیلا از توی کاسه ی بزرگ توی بغلش
برداشت و برای اینکه من رو ساکت کنه تا به ادامه ی
فیلمش برسه بدون اینکه بفهمه دارم چی میگم جواب
داد:
_باشه...
مهتا آروم خندید و هردو با تعجب بهش نگاه کردیم که
صدای آیسا بلند شد:
-آآآآآآآآآآآآآآخ...
ـ وا! به همین زودی رفتین سر اصل مطلب؟ یه
آمادگی سازی ایی، چیزی!!! چقدر هولین شما! یعنی
الان تموم شد؟ کاچی بپزم؟
با خنده ی بلند مهتا، آیسا چشم از تلوزیون گرفت.
-به چی میخندی میمون با این پفیلا درست کردنت!
چندتاش نترکیده بود دندونم شکست...
دوتایی به چهره ی معترض و بی خبرش نگاه کردیم
بلند خندیدیم و آیسا هم از همه جا بی خبر،
همراهیمون کرد.
بریده بریده وسط خنده پرسیدم:
_تو بلدی کاچی درست کنی؟
با تعجب به مهتا که روی زمین فرش شده بود از خنده
نگاه کرد.
_تقریبا بلدم، مثل حلوائه دیگه! اما چطور؟ واسه کی؟
مهتا میون خنده اش بهش اشاره کرد.
_واسه خودت!
چند ثانیه با تعجب به هر دومون نگاه کرد و یک دفعه
محکم با دو دست روی دهنش زد.
- بازم بلند فکر کردم؟!؟!
و این بار منم کنار مهتا از خنده فرش سالن شدم...
●•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•
چه عجب! لبخند شما رو هم دیدیم، پس هنوزم بلدی
بخندی!!!
شوکه سرم رو بالا میارم و بهش نگاه میکنم که با
پوزخند معروفش دست به سینه با فاصله ازم ایستاده.
نمیدونم کی اومد! حتی نمیدونم من کی اومدم اینجا!
کمی به اطرافم نگاه میکنم، نزدیک به دریا لبه ی یه
تخته سنگ بزرگ نشسته بودم. آسمون تیره نشون از
این داشت که خیلی وقته اینجام.
_اینجاها هنوز آباد نشده، خطرناکه!
_لازم نکرده نگران من باشی.
قدم زنان فاصله ی بینمون رو پر میکنه و به سمتم
میاد.
_نگران تو؟ اونم من؟
کوتاه پر تمسخر میخنده.
پارت 99
احساس میکنم مات میشه! انگار این همراهی براش
قابل هضم نبود.
ستوده فرصتی برای ادامه ی بحث نمیده و آروم با
اشاره ی دست ازم میخواد جلوتر از اون به راه بیوفتم.
برام مهم نبود کی! فقط لازم داشتم یکی نجاتم بده و
من رو از هامون دور کنه.
تا رسیدن به ماشین هیچکدوممون حرفی نمیزنیم.
وقتی سوار ماشین میشیم با سرعت حرکت میکنه.
درد رو توی گوشت و استخون دستم حس میکنم ولی
به سختی نادیده اش میگیرم
به ساختمون اسکان که نزدیک میشیم احساس خفگی
میکنم. نمیخوام نفس کشیدن از اینی که هست سخت
تر بشه. اصلا میلی به دیدن مهتا و یاد آوری اینکه
بارداره ندارم.
به سختی دهن باز میکنم اما قبل اینکه صدایی از
دهنم خارج بشه ستوده به حرف میاد:
-من میخوام برم توی شهر دور بزنم، اگه میخوای بری
اسکان که برسونمت، اگه نه که...
_اشکالی نداره بیام؟ مزاحم نیستم؟
شیشه ی سمت خودش رو کمی پایین میاره.
_نه! چه مزاحمتی؟!
سیگارش رو از روی داشبورد برمیداره و روشن میکنه
که نفس سنگینم به حالت سرفه از ریه ام خارج میشه.
بدون حرفی سیگار رو از شیشه بیرون پرت میکنه.
_من مشکلی با سیگار ندارم، نمیخوام بودنم اذیتتون
کنه، راحت باشین!
فقط کوتاه جواب میده:
_عجله ای نیست، بعدا هم میتونم بکشم.
سرم رو به شیشه تکیه میدم. روزم مزخرف تر از این
نمیشد!
چشم میبندم و صحنه ی نزدیک شدن هامون بهم
پشت پلکم نقش میبنده که عین بیدار شدن از یه
کابوس با وحشت چشم باز میکنم!
گرمای ماشین باعث میشه حس به انگشت های سردم
برگرده، مچ دستم که هم از فشار شدید دست هامونو هم از پیچ خوردگی موقع افتادن دردناکه رو میمالم
و پیش خودم اعتراف میکنم:
»اگه بهراد ستوده به موقع نمیرسید، امروزم از این هم
بدتر میشد.«
سرم رو به پشتی صندلی تکیه میدم.
یکی توی مغزم جیغ میزنه و خاطرات عین فیلم از
جلوی چشمام رد میشن.
با توقف ماشین به خودم میام. ستوده با گفتن »چند لحظه« از ماشین پیاده میشه. حتی حوصله ی اینکه
بفهمم کجا رفته رو هم ندارم
پارت112
بهم خیره میشه و کلافه چشماش رو میبنده و وقتی
چشم باز میکنه دستش رو بلند و لبم رو از بین دندونام آزاد میکنه.
_لبت رو هم زخم کردی! چیکار میکنی زلال؟
از روی میز دستمالی برمیداره و آروم
گوشه ی لبم فشار میده.
_پاشو لباست رو بپوش باید ببرمت دکتر!
_چرا؟
نگاهش رو توی چشمام میدوزه و با احتیاط سوال میپرسه.
_زلال؟ منو میشناسی؟
چند لحظه بهش خیره شدم و با ترس سرم رو آروم تکون میدم و ساکت نمیمونم.
_هامون!!! من دارم میترسم...
طوری که انگار درد داره چشماش رو محکم میبنده و
لباش رو به هم فشار میده.
_پاشو لباست رو بپوش بریم دکتر زخمت رو ببینه.
کمکم میکنه، از روی مبل به سختی پا میشم قدم اول
رو برمیدارم، نمیدونم کجا باید برم!!! قدم بعدی رو برمیدارم اما با قدم سومم چشمام سیاهی میره و
احساس میکنم توی هوا معلق میشم.
منتظرم که دردی توی بدنم بپیچه اما بجاش صدایی
نگران و توبیخگر توی گوشم میپیچه!
_حواست کجاست دختر؟
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•
●حواست کجاست دختر؟
_ها؟ چی گفتی؟
_دارم با تو حرف میزنم ها...
دوباره با لبخند نگاهش رو به صفحه ی گوشیش دوخت.
_نفهمیدم چی گفتی! دوباره بگو...
با تعجب به جمع نگاه کردم، آیسا با بغض سرش رو
پایین انداخته بود و هامون هم با حرص به پویان نگاه میکرد که با لبخند زل زده بود به مهتایی که چشم از
صفحه ی گوشی بر نمیداشت!
اینبار جدی تر اعتراض کردم.
_مهتا؟! دارم با تو حرف میزنم!!! اصلا حواست هست؟
باز هم با لبخند عمیقی که از روی لباش پاک نمیشد با
سرعت چیزی تایپ کرد و حین تایپ جواب داد:
_ها؟ نه... چی گفتی؟
_اون موقعی که باید میشنیدی حواست به گوشیت بود!
گوشی رو با قهر روی میز گذاشت.
_بیا حالا خوب شد؟
هامون بعد از این همه سکوت و ناظر بودن بالاخره دخالت کرد:
_فکر نمیکنین توی جمع این گوشی ها رو باید بذارین کنار؟
آیسا با بغض مشغول بازی با لبه ی شالش شد تا اشک توی چشماش معلوم نباشه.
_اشکال نداره هامون... بذار راحت باشه!
سرش رو تا حد امکان پایین نگه داشت تا نبینه.
اما من و هامون دیدیم! لبخند پویان و نگاهش به
گوشی که از زیر میز باهاش ور میرفت رو دیدم و بعد
اینکه گوشی رو روی میز گذاشت، لرزش دوباره ی گوشی مهتا و لبخند عمیق و کوتاهش به پویان و نگاه
پر از عشوه اش... ●
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
چشمام رو آروم باز میکنم! صدای صحبت چند نفر رو
از دور میشنوم. به خانم نسبتا مسنی که بالای سرم در
حال چک کردن سرمم هست نگاه میکنم.
بوی الکل باعث میشه احساس تهوع بهم دست بده.
_ببخشید خانم!
نگاهم میکنه و لبخند میزنه.
پارت113
_بله؟
_من... من کجام؟
خسته ست، و شاید بی حوصله! اما سعی میکنه لبخندش رو حفظ کنه.
_درمانگاه عزیزم!
_درمانگاه؟! برای چی؟ کی من رو آورده؟
_هم فشارت خیلی پایین بود و هم زخمت نیاز به چندتا بخیه ی کوچولو داشت! اما الان هم فشارت خوبه و هم زخمت بخیه خورده! سرمت هم تموم شده...
آنژیوکت رو به آرومی از دستم خارج میکنه، چسبی روی جاش میزنه و همین که به سمت در میره صداش میکنم.
_خانم؟
به سمتم برمیگرده و منتظر نگاهم میکنه.
_کی من رو آورد؟
_یه آقایی! اتفاقا بیرون نشسته، الان میگم بیاد کمکت...
پرستار از اتاق بیرون میره و چند لحظه ی بعد بهراد وارد اتاق میشه.
نمیتونم اتفاقات رو به هم ربط بدم و حدس میزنم مثل
همیشه تکه ی گم شده ی پازل اون بخش از حافظمه که به گفته ی دکتر معمولا بعد حمله و فراموشی موقت
به یاد نمیارم یا خیلی گنگ و نامفهوم توی ذهنم میمونه.
_من اینجا چیکار میکنم؟ کی منو آورد؟
_من!
_چجوری؟!
_یادت نمیاد؟
نمیخوام از شرایطم چیزی بدونه.
_نه! یعنی دقیق یادم نیست...
_ساعت پنج و نیم عصر اومدم دنبالت اما نه جواب گوشیت رو میدادی نه در خونه رو باز
میکردی! صدای موبایلت از توی خونه میومد، واسه
همین احتمال دادم که حالت بد شده باشه. نگهبان با داد و بیداد و چهارتا تهدید قبول کرد با کلید یدک در
رو باز کنه، الانم که اینجایی...
به دستم نگاه میکنم که با باند سفیدی بسته شده.
_دستم چی شده؟
_یادت نیست؟
بی اراده و عصبی از اینکه هی میخواد این موضوع رو بپرسه نگاهش میکنم اما اون بی تفاوت ادامه میده:
_فنجون شکست، تکه هاش دستت رو برید. صبر کن کمکت کنم بیای پایین.
به سمت تخت میاد تا کمکم کنه.
_ساعت چنده؟
_نزدیک به هشت شب!
خنده دار بود! آخرین زمانی که به یاد دارم ساعت یازده صبحه.
شال روی سرم رو مرتب میکنم، با سرگیجه سعی
میکنم از روی تخت پایین بیام اما همین که پاهام به
زمین میرسه چشمام سیاهی میره.
قبل اینکه پخش زمین بشم سریع بازوم رو میگیره و
دستش رو دور کمرم قلاب میکنه.
پارت 118
چیزی زیادی توی معده ام نیست اما همون رو هم بالا
میارم. بدنم میلرزه و چشمام سیاهی میره، احساس
میکنم معده ام رو هم دارم بالا میارم!
سرمای هوا باعث لرزش بیشتر بدنم میشه، میلرزم و
قدرت انجام کاری رو ندارم. از سردی هوا مثل
گنجشک سرما زده ای توی خودم جمع میشم و باز هم
عق میزنم که دستی پشت کمرم قرار میگیره و آروم
کمرم رو نوازش میکنه.
بدنم منقبض میشه و بی اراده صاف میشینم تا دستش
بهم نخوره که سریع فاصله میگیره و صداش به گوشم
میرسه:
_ببخشید... حواسم نبود!
سکوت میکنه اما صداش نزدیک تر از قبل به گوشم
میرسه:
_ خوبی زلال؟
به سختی سرم رو به نشونه مثبت تکون میدم.
_چند لحظه صبر کن الان میام.
میره و کمی بعد با بطری آب برمیگرده. کمک میکنه
که دست و صورتم رو بشورم و از کنار جوب بلند بشم.
با کمکش روی صندلی ماشین میشینم با همون لحن
خشک همیشگی اش ادامه میده:
_میبرمت خونه. خواهشا تا برسیم یه قاشق هم که
شده از غذات بخور. نباید معده ات خالی باشه.
به چهره ی جدی و خسته اش نگاه میکنم. احساس
میکنم به هم ریخته ست.
_نمیشه فردا نریم مهمونی؟
_یادمه گفتی جا نمیزنی!
میخوام جوابی بدم که نمیذاره.
_ما به اون مهمونی میریم! واسه لباست هم خودم یه
فکری میکنم!
**** **** **** ****
****
تماسی که اسم روی صفحه نشون میده بهراد پشت
خطه رو وصل میکنم:
_بله؟
_من پایینم!
_الان میام.
شالم رو سرم میذارم و از خونه بیرون میرم. جلوی در
توی ماشینش منتظرم بود. سوار ماشین میشم و در رو میبندم.
_سلام!
_سلام!
با دقت نگاهم میکنه.
_خوبی؟
_ممنون، بهترم.
آروم »خوبه« رو زمزمه میکنه و از روی صندلی پاکت
بزرگی رو روی پام میذاره.
به پاکت نگاه میکنم و به سمتش برمیگردم.
_این چیه؟
_لباس و کفش! واسه ی امشب.
_کارت این بود گفتی بیام پایین؟
_آره، و اینکه نمیدونستم واسه وقت آرایشگاه...
حرفش رو قطع میکنم.
_آرایشگاه برای چی؟ مگه عروسیه!
انگار که براش هیچ اهمیتی نداره شونه ای بالا
میندازه.
_من از این کارا سر در نمیارم،گفتن شاید آرایشگاه
میری.
شب ساعت هشت میام دنبالت، آماده باش...
با خداحافظی از ماشین پیاده میشم و به خونه
برمیگردم.
پاکت سفید که اسم فروشگاه با طلایی روش حک شده
بود روی میز میذارم و روی کاناپه میشینم.
چونه ام رو روی زانوهام میذارم و عین گهواره خودم رو تکون
میدم.
اعتراف میکنم که اگر پای بهراد و قرارمون وسط نبود
جا میزدم و به مهمونی نمیرفتم
پارت 119
اسم مهمونی و فکر کردن بهش باعث میشه احساس کنم بدنم سرد و نفس کشیدن برام سخت شده.
با عجله از روی مبل پایین میام و طی مسیرم تا اتاق
یک بار محکم زمین میخورم اما با سرعت پا میشم و به
سراغ کیفم میرم و از توش کیف کوچیک قرصام رو
برمیدارم و به آشپزخونه میرم. لیوان رو از آب پر
میکنم، قرصام رو میخورم و کارهایی که دکتر گفته
بود رو انجام میدم.
مشتی آب به صورتم میپاشم و پنجره ی آشپزخونه رو
باز میکنم. چند بار نفس عمیق میکشم و با خودم
تکرار میکنم:
_من آرومم... من حالم خوبه! هیچ چیزی واسه
ترسیدن وجود نداره! اون مهمونی گذشت، ده سال
ازش گذشته. من الان یه زلال دیگه ام، من محکمم،
من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم، الان دیگه
وقتشه اونا از من بترسن...
منتظر میمونم تا اینکه اثر قرص ها و آروم شدنم رو
حس میکنم. چند دقیقه به شهر سرد و خاکستری
جلوی چشمام نگاه میکنم. چقدر من از این شهر بدم
میاد...
یقه ی لباسم از مشت آب هایی که به صورتم پاشیدم
خیسه و باعث میشه با هر باد لرزی توی بدنم بپیچه.
پنجره رو میبندم و با پاهای برهنه به سالن برمیگردم
میل عجیبی برای فرار از اون پاکت دارم اما جلوش
مقاومت میکنم و به سمتش میرم.
لباسی که حتی نمیدونستم چه شکلیه رو از پاکت
بیرون میارم.
پارچه ی مشکی لباس باعث میشه کمی به بهراد و
سلیقه اش اعتماد کنم.
کاور روی لباس رو برمیدارم و لباس رو بلند میکنم.
بلندی لباس و آستینش هم باعث میشه نفسم رو
راحت بیرون بدم و بدون بررسی دیگه ای لباس رو
روی مبل رها کنم.
با نگاه به ساعت برنامه ریزی میکنم و به حموم میرم.
آب سرد باعث میشه کسلی و بی حالیم کمتر بشه. بارفتن به اتاق پشت میز آرایش میشینم و به تصویر
خودم توی آینه نگاه میکنم.
گودی پای چشمام بخاطر کم خوابی و خستگی با انجام
چند راهکار کمتر شده. لوازم آرایشم رو روی میز
میذارم و سعی میکنم با آرایش کمی به چهره ی رنگ
پریده ام روح بدم.
نمیدونم چقدر زمان میبره و یا اینکه چند بار آرایشم
رو پاک میکنم اما در آخر به یه خط چشم کشیده و
ریمل اکتفا میکنم. با رژ صورتی ملایمی کمی رنگ به
لبام میدم.
نگاهم خیره میمونه به زلال توی آینه؛ به زلال کدر و
پر از بغض و کینه!
صدای دختری که همیشه توی اعماق مغزم جیغ میزد
اینبار با صدایی لرزون زمزمه میکنه:
سیاهی این روزهام رو نبین، شاید باورت نشه اما این
منی که میبینی یک روز جوون میداد برای رنگ صورتی و یاسی!
نگاه های مغرور، سنگینی قدم ها و جدیتم رو نبین؛ یه
وقتی تموم خیابون های شهر رفیق قهقهه و چاله ها رفیق قدم های سر به هوام بودن.
پارت 120
آرامش عصبی کننده ام رو که باور کردی، بدون من
آرومم؛ مثل یه شهری بعد از نزول بلایی آسمانی.
قبل از این با رژهای رنگی روی لبم نقاشی لبخند
نمیکشیدم؛ خنده های از ته دل دخترونه ام رنگ
میدزدید از تموم رژ لب ها.
این دختر منطقی و بی احساس هنوز هم گاهی برای
ناراحتی شخصیت های کارتونی مورد علاقه اش بغض
میکنه...
رژ توی دستم رو محکم به دیوار میکوبم. سرم رو توی
دستام میگیرم و چشم میبندم
چیزی روی قلبم سنگینی میکنه، سنگینی به وزن
خاطرات...
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
● _عه... مهتا نگاهش کن! میگه نمیام...
مهتا آینه ی کوچیک توی دستش رو آروم پایین اورد و بهم نگاه کرد.
_چرا زلال؟
حین بازی با صفحات کتاب جواب دادم:
_نمیتونم... کار دارم!
مثل همیشه آیسا با جیغ زدن اعتراض کرد:
_میشه بگی چیکار داری خانوم مهندس؟
سعی کردم ادای مهتا رو در بیارم و با عشوه موهام رو
زیر مقنعه فرستادم.
_ای بابا چرا نمیفهمین؟ میگم نقشه ی پنج تا برج زیر
دستمه، باید روی طراحی سه تا هتل پنج ستاره
نظارت داشته باشم!
آیسا با خواهش دستم رو توی دستاش گرفت.
_زلال! تو رو جون من لوس بازی در نیار، باشه؟ آخه اولین باره که دعوتمون کردن اونم سه تایی باهم!
نمیشه که ما بریم تو نیای...
به سمت مهتا برگشتم تا ازش کمک بخوام.
_مهتا تو بهش بفهمون "نمیتونم"...
با اخم نگاهم کرد.
_خب راست میگه دیگه، چرا نمیتونی؟
از اینکه مهتا هم طرف آیسا بود نفسم رو کلافه بیرون
فرستادم
_تو که نفهم تر از اونی!!! بابا جان بخدا نمیتونم!
آیسا بدون اینکه دستم رو ول کنه با ناراحتی سر
پایین انداخت.
_اصلا حالا که اینطوری شد ما هم نمیریم. زشته!!!
مامان هامون و پویان سه تایی مون رو دعوت کردن!
با دیدن ناراحتیش اعتراض کردم.
_آخه به ما چه اون دوتا فارغ شدن...
ضربه ی نچندان محکم آیسا به عنوان اعتراض به
پهلوم برخورد کرد.
_بی ادب!!! فارغ التحصیل....
پشت چشمی براش نازک کردم.
_چه فرقی میکنه؟ در هر صورت به ما چه که اون دوتا
فارغ شدن؟
با چشم غره اش اضافه کردم
پارت 121
_فارغ التحصیل، بعدشم! چرا باید بعد این همه وقت
جشن فارغ التحصیلی بگیرن؟
مهتا آینه رو توی کیفش جابجا کرد و به سمتمون
اومد.
_جشن فارغ التحصیلی به خواست هامون و پویان
برگزار نشد، حالا که پدراشون یه بخشی از شرکت رو
کاملا به پویان و هامون واگذار کردن خانوادشون
جشن گرفتن همه رو هم دعوت کردن که با یه تیر دو
نشون بزنن.
بین اون دعوت شده ها دوستای پویان و
هامون هم هستن، ما هم که جزو دوستاشون حساب
میشیم برای ما هم کارت فرستادن و دعوتمون کردن!
به کاری که داشتم فکر کردم، نمیتونستم همراهشون
برم به این مهمونی، و حتی اگر میتونستم هم
نمیرفتم...
سعی کردم دست به سرشون کنم
_از طرف من عذر خواهی کنین بگین زلال براش یه
کار پیش اومد و نتونست بیاد! به همین راحتی!
آیسا با اشاره ی مهتا با دقت به چشمای بسته اش نگاه
کرد تا از قرینه بودن خط چشم مهتا مطمئن بشه و در
همون حال جواب من رو داد:
_ما به اونا اینو بگیم اونوقت میشه بگی به خودمون
چی بگیم؟
و جواب مهتا رو میده:
_مگه تا حالا شده خط چشم شما قرینه نباشه خانم
مهندس؟
کلافه لپام رو باد و بعد خالی کردم.
_میتونین به خودتون بگین که نقشه ی پنج تا برج زیر
دست رفیقمونه، باید روی طراحی سه تا هتل پنج
ستاره کار کنه.
مهتا هم خسته از این بحث که تموم نمیشد چشماش
رو باز و به من نگاه کرد.
_زلال میزنم توی سرت ها! خب مثل بچه ی آدم بگو
چرا نمیتونی بیای؟
به هر دو نگاه کردم.
_یعنی مثل بچه ی آدم بگم چرا نمیتونم بیام قول
میدین بیخیال من بشین؟
هر دو جواب دادن:
_آره!
_قول؟
_قول!!!
_دعوام نمیکنید؟
مهتا غر زد:
_نه... حالا بگو چرا نمیتونی بیای؟
_آخه نقشه ی پنج تا برج زیر دستمه باید روی
طراحی سه تا هتل...
با صدای فریادشون با خنده فرار کردم:
_زلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــال... ●
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
جلوی آینه به خودم نگاه میکنم و دستی به لباسم
میکشم.
لباسی که انتخاب کرده، بالاتنه کاملا شبیه به مدل یه
پیراهن مردونه بود، پیراهن مردونه به جنس حریر به
سایز خودم، حتی کمی هم جذب، که از کمر به دامنی
حریر بلند و کلوش تبدیل میشه که روی کمر، دقیقا
مرز بین مدل جذب پیرهن و کلوش شدن دامن،
کمربندی از جنس چرم قرار داره. کل دستام و از زانو
به پایین لباس بخاطر نداشتن آستر از زیر حریر تقریبا
مشخص بود.
با پوشیدن کفش های پاشنه بلند مشکی از توی آینه
نگاهی به خودم میندازم. سگک مستطیلی و نگین
پارت 125
_باشه عزیزم، به موقعش...
و قبل اینکه بفهمم بیشتر به سمتم خم میشه و
گرمای نفس هاش روی گونه ام میشینه.خشکم میزنه! برای چند ثانیه اصلا نمیفهمم چه اتفاقی
افتاده. طول میکشه که مغزم اتفاقات رو تجزیه و
تحلیل کنه.
درسته که اون فقط نزدیک شده بود اما از هر سمت
دیگه ای این حرکت یه بوسه روی گونه به نظر میومد.
دستام به لرز میافته و این لرز کم کم تموم بدنم رو
درگیر میکنه. بهراد شوکه جلو میاد و جوری جلوم
میایسته که مانع دید بقیه بشه و صدام میکنه:
_زل...
با حس فوران تنشی که عین شیر در حال جوشیدن از
قفسه ی سینه ام بالا میومد بهراد رو هول میدم و بی اراده و با عجله به سمت سرویس بهداشتی زیر پله ها
میرم و در رو میبندم.
نه... نه زلال الان نه! الان وقتش نیست. آروم باش...
آروم باش...
شیر اب رو باز میکنم و دست سالمم رو زیر شیر اب
سرد خیس میکنم و رو روی گونه، گردن و قفسه ی
سینه ام میکشم.
نمیدونم چقدر توی سرویس میمونم تا اینکه احساس
میکنم حالم بهتره.
در رو باز میکنم و بیرون میرم. همینکه من رو میبینه
با عجله به سمتم میاد و قبل اینکه بابت حرکتش
عکس العملی نشون بدم آروم زمزمه میکنه:
_ دارن نگاهمون میکنن
حرفش باعث میشه جهت نگاهم تغییر کنه، درست
همون لحظه چشمام توی نگاه کسی گره میخوره که از
فاصله ی موجود هم میتونم بُهت توی چشمای
زیتونیش رو ببینم.
مثل بهت چشمای آیسا توی همون روز نحس! پر از
بغض و گریه! و برای من، روز مردن...
وقتی کنار آیسا اونا رو توی بغل هم، لب روی لب دیدم
باعث شد توی چند ثانیه مجسمه ی فرشته ی پاکی
که ازش توی ذهنم ساخته بودم خرد بشه!
درست مثل غرور آیسا...
مثل قلبش...
مثل احساسش...
مثل بغضش...
مثل مقاومت زانو هاش...
نمیخواستم آیسا اون صحنه رو ببینه. به سمتش
برگشتم تا مانع دیدش بشم اما وقتی برگشتم آیسا رو
خرد شده دیدم! جوری که مقاومت از پاهاش رفته و با
زانو روی زمین افتاده بود.
به صحنه ی رو به روش نگاه میکرد و قطره های
اشکش از روی مژه های بلندش سر میخورد! زیر لب
چیزی زمزمه میکرد! هر چی صداش کردم جواب
نمیداد.
انگار اصلا چیزی نمیشنید...
فقط زمزمه میکرد و اشک میریخت...
توی این دنیا نبود! آره توی این دنیا نبود! داشت توی
چند دقیقه ی پیش سیر میکرد ...
وقتی زنگ زده بود به پویان تا قرار بذاره و نقاشی
سیاه قلمی که از چهره پویان که با سختی و چند وقت
شب بیداری و بیخوابی کشیده بود رو بهش هدیه بده
تا سردی بی دلیلی که توی رابطه اشون پیدا شده رو از
بین ببره.
هدیه ای که با جواب پویان از دستش افتاد زیر درخت توت
پارت 126
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
●_آیسا حوصله ندارم...
_اما پو... پویان!!! زیاد وقتت رو نمیگیرم، فقط یک ربع
بیا باغ!
_آیسا گفتم حال و حوصله ات رو ندارم، دیگه بهم
زنگ نزن بذار اعصابم آروم باشه...
انگار چیزی از تموم اون تحقیرهای اخیر نمیشنید،
انگار تنها چیزی که به گوشش رسیده بود و براش
اهمیت داشت حال پویان بود!
_پویان؟ حالت خوبه عزیزم؟
_نه! اگر برای چند وقت دست از سرم برداری شاید
بهتر بشم.
آیسا بغضش رو به زور داد پایین و زمزمه کرد:
_بـ... باشه، مزاحمت نمیشم!
_کار خوبی میکنی! چون حوصله ات رو ندارم...
صدای بوقی که نشون از قطع شدن تماس بود توی
سکوت بینمون پیچید.
بعد تابلویی با نقش سیاهی روی سفیدی بوم از دستش به روی خاک افتاد. به
سختی و با دست های لرزون به تنه ی درخت توت
چنگ زد تا مثل تابلو روی خاک نیوفته.
نمیخواست باور کنه! اصال انگار توان باورش رو
نداشت.
اما فقط این مقاومت چند دقیقه طول کشید! موقعی
که توی کوچه ی پشتی و خلوت باغ درست وقتی
جلوی چشماش مهتا و عشقش توی بغل هم بودن رو
دید باور کرد! از پشت درخت به تابلوی توی دستش و
ماشینی که کمی دورتر پویان و مهتا در حال عشقبازی
بودن نگاه میکرد و اشک میریخت.
انگار که بارون روی نقش سیاه قلم خورد
بود. رد اشکاش نقش نیم رخ پویان روی بوم رو
میشست و پایین میومد.
خودش رو توی آغوشم رها کرد اما باز هم حاضر نبود
از پویان و مهتا چشم بگیره و در حالی که انگار پویان
صدای زمزمه اش رو میشنوه صحبت میکرد:
_نامرد! فقط برای من وقت نداری؟ فقط برای من
حوصله نداری؟ فقط برای من حالت خوب نیست؟ فقط
نمیخوای منو ببینی؟
اشکاش شونه ام رو خیس کرد، قلبم طاقت دیدن
اشکاش رو نداشت، همینطور طاقت باور خیانت مهتا..
آیسا به بازوهام چنگ زد و با هق هق ادامه داد:
پویان با مهتا حالت خوبه؟ برای مهتا وقت داری؟ برای
دیدن مهتا اونجوری منو طرد کردی؟ آره پویان؟!
احساس کردم داره از حال میره و به سختی محکم
توی آغوشم نگهش داشتم. مثل خودش به مهتا و
پویان نگاه کردم و احساس کردم، قفسه ی سینه ام
آتیش گرفته! از اشک های آیسا، از خیانت مهتا، ازنامردی پویان، از رفاقتی که قرار نبود اینطور نابود بشه.
روی موهای ابریشمیش دست کشیدم و بوسیدم،
میخواستم آرومش کنم؟! اصلا مگه میشد اروم بشه؟!
_پویان داری خودت رو ازم دور میکنی؟ دور کن!
پویان داری خودت رو ازم میگیری؟ بگیر!میخوای
بری؟ برو! ولی آخه بی انصاف... مهتا رو کجا میبری؟خواهرم رو کجا میبری؟ همدم تنهایی هام رو چرا
میبری؟
زمزمه ی آروم و با هق هق آتیشم زد:
_اخه عزیزم! عزیزم رو کجا میبری؟
پارت 128
دوباره جلوی چشمام تداعی میکنه:
-راستی؟! رفته بودی سرویس بهداشتی؟ تمیز بود؟ برق میزد؟
به سختی مقاومت میکنم تا پیش دردی که توی سرم میپیچه کم نیارم! با تمام توانم سعی میکنم به هجوم
خاطرات توی ذهنم بی توجه باشم و اون به زخم زدن
ادامه میده.
_تاریک که نبود؟ نه که از تاریکی میترسی...
_تو چی؟ تو نمیترسی؟
منتظر جوابش نمیمونم! به یاد ده سال تنهاییم...
به یاد مامان...
به یاد بابا...
به یاد زانیار...
به یاد یه زلال مرده و سرد
با تمام خشمم، با پوزخندی مثل پوزخندهای
خودش ادامه میدم:
_به نفعته که از این به بعد تو هم بترسی! چون یه
کاری میکنم باقی عمرت رو توی تاریکی دست و پا
بزنی.
جا میخوره... نمیدونم از تهدیدمه یا از چی اما هرچی
بود ازش راضیم! نگاهم میکنه و بیشتر به سمتم خم
میشه
_بخاطر سیاه کردن زندگی من رفتی سمت بهراد؟
زلال اون خود تاریکیه...
لبخند پر از تمسخرم بی اراده روی لبام میشینه.
_من بخاطر تنبیه تو برم با بهراد؟ این خود بزرگ بینی
که داری ستودنیه جناب عامر!
انتظار دارم بخاطر تحقیری که شده ادامه نده اما انگار
دلیل حضور من کنار بهراد براش از غرورش هم
مهمتره.
_پس تو کنار بهرادی که نمیشناسیش چی کار میکنی؟
همونطور که با انگشت لبه ی جام رو لمس میکنم
جواب میدم:
_عادت به فضولی و سرک کشیدن توی رابطه آدما
جدیدا به خصوصیاتت اضافه شده؟
با حالت قبلش برمیگرده و نگاهم میکنه، انگار هیچ
کدوم از حرفام رو نشنیده.
_با مهتا اینجوری رفتار نکن، برای وضعیتش خوب نیست!
لبم کج میشه! لبخند نبود، پوزخند هم نبود! درد بود...
حرکت انگشتم روی لبه ی جام متوقف میشه و نگاهم
توی چشماش گره میخوره.
_مگه برای آیسا مرگ خوب بود؟
_زلال! آیسا خودش این راه رو انتخاب کرد...
_چون راه دیگه ایی نداشت. عشقش، صمیمی ترین
رفیق اون رو میخواست.
_گذشته گذشته زلال...
_برای من هنوز نگذشته! نگذشته و درست جلوی
چشمامه! آیسایی که توی خیابون از اشک روی زانو
افتاد درست جلوی چشمامه! ضجه های خاله مریم سر
مزار یکی یه دونه اش درست جلوی چشمامه...
ساکت میشم و نمیگم که ذوق و شوق زانیار برای مدرسه رفتن هم جلوی چشمامه..
پارت 129
نمیگم نگاه مامان جلوی چشمامه...
نمیگم شکستن بابا جلوی چشمامه...
و حتی نمیگم روزی که برای تحویل گرفتن جنازه ی
مامان و بابا و زانیار رفتم هم هر روز جلوی چشمامه...
کسی که باعث تموم بدبختی هام بود هم جلوی
چشمامه....
واسه من هیچ چیزی نگذشته بود...
هیـــــچــــی...
قبل اینکه چیزی بگم مهتا و پویان برمیگردن. پویان با
دست به بهراد که کنار مهندس بارزگان ایستاده اشاره
میکنه.
_پس تو هم آب ببینی شناگر خوبی هستی
با لبخند معناداری به گره ی دستاشون نگاه میکنم.
_نبودم! از اطرافیام یاد گرفتم.
مهتا بی تحمل نگاهش رو پایین میندازه و با حلقه اش
بازی میکنه.
_زلال اونطور که تو فکر میکنی نیست، یعنی اصلا...
عصبی و با لحنی تند حرفش رو قطع میکنم.
_نمیخوام چیزی در موردش بشنوم.
چند لحظه سکوت میکنه ولی دوباره ادامه میده:
_خیلی به هم میایین، کنار هم خوشبخت بشین...
نمیتونم سکوت کنم و زهرم رو میریزم.
_خیلی ها به هم می اومدن، اما بقیه نذاشتن که خوشبخت باشن!
چشمای پر از خشم پویان به من خیره میشه ولی برام
مهم نیست، بی تفاوت ادامه میدم:
_مبارک باشه، دارین بابا و مامان میشین؟
ناراحتی مهتا به آنی جاش رو به لبخند میده، همون لبخندهایی که یه زمانی براش میمردم.
_آره، داری خاله میشی...
_من؟ خاله؟
لبخندی که بی شباهت به پوزخند نبود روی لبم میشینه.
_نه! اشتباه میکنی، من خواهری ندارم که بخوام خاله بشم.
مهتا با صدایی گرفته همونطوری که با لیوان آبمیوه
اش بازی میکنه.
ـ قدیما داشتی!
_آره، یادمه، خدا بیامرزتش! خیلی احساساتی بود
حاضر شد بمیره تا تصویر یه عده توی ذهنش خراب نشه...
_زلال! داری اشتباه میکنی.
_مطمئنی؟!
سرم رو از تاسف تکون میدم و با خنده ایی تلخ
زمزمه میکنم:
_ماه احساساتی! همیشه ساده و زود باور بود.
صدای تشر پویان باعث میشه توی چشماش نگاه کنم.
_بس کن زلال... ادامه نده!
_ادامه ندم؟ چی رو؟ داستان زندگی یه ماه مُرده رو؟
هـــه... داستان زندگی اون ده ساله که تموم شده!
تمومش کردین، همون روز توی خیابون پشت باغ...
قبل اینکه مهتا از شوک خارج بشه و بتونه حرفی بزنه
بهراد برمیگرده و کنار من روی صندلی میشینه.
پارت 124
_هیچ جوری سر این موضوع کوتاه نمیام! صبحونه و
ناهار خوردی؟
_نه...
لباش رو به هم فشار میده و به رولت های شکلاتی
اشاره میکنه. پسر با گیره برشی از رولتی رو توی یه
پیشدستی میذاره به سمت بهراد میگیره.
_از رنگ مثل گچت همه چیز معلومه!
پیشدستی رو به دستم میده.
_واقعا برام سواله که چجوری زنده ای!
از جام آب آناناس و رولت شکلاتی که به دستم داده
چشم میگیرم و بهش نگاه میکنم.
_فکر نمیکنی شاید اینایی که برام انتخاب کردی رو
دوست نداشته باشم؟
لبخندش پررنگ تر میشه و ابرویی بالا میندازه.
_قبلا هم یه بار بهت تذکر داده بودم که »از حق
انتخاب هایی که بهت میدم استفاده کن«، وقتی
استفاده نکنی، اونوقت منم که برات انتخاب میکنم!
_میدونستی منم میتونم همه ی اینا رو همین جا ول کنم و برم تا یاد بگیری که نمیتونی من رو مجبور به
کاری کنی؟ا
همون لبخند جذاب، آروم چند قدم فاصله ی
بینمون رو پر میکنه و جلو میاد اما لحنش کاملا جدی
و کمی به تهدید شبیهه.
_تو اینکار رو نمیکنی!
_پس خوب تماشا کن...
دقیقا قبل اینکه پیشدستی و جام رو رها کنم جلو
میاد، با گرفتن مچ دستم مانعم میشه و آروم وسایل رو از دستم میگیره.
از گرمای دستش شوکه توی چشماش نگاه میکنم.
با ارامش جام رو کنار رولت توی پیشدستی میذاره و نگاهم میکنه.
با دست آزادش دسته ی موهای لختم که با حرکت سر
از زیر شال بیرون ریخته رو کنار صورتم مرتب میکنه.
_نگاهش رو حس میکنی؟ داره بهمون نگاه میکنه!
عصبی یه قدم فاصله میگیرم.
_مهمه؟!
_اگر بخوای به هدفت برسی آره! از این به بعد باید
برات مهم باشه!
پوزخندم رو فقط خودش میبینه.
_هنوز نفهمیدم چرا فکر میکنی اینجوری میشه به هدفت برسی؟
_یه بار هم بهت گفتم و دیگه هم تکرار نمیکنم! "من
بی گدار به آب نمیزنم!"
کمی به سمتم متمایل میشه.
_حتی اگه یه درصد شک داشتم امروز برطرف شد...
_چرا چیزی بهم نمیگی؟
_بخاطر خودته!
قبل اینکه ازم فاصله بگیره یقه ی کتش رو بین
انگشتام میگیرم.
_اونی که نفع من رو مشخص میکنه تو نیستی! خودم
نفع و ضررم رو میدونم. فقط بهم بگو چی توی سرته؟
آروم و با لبخند توی چشمام نگاه و زمزمه میکنه:
پارت 135
با لحنی که بفهمه حوصله ی صحبت کردن ندارم
جواب میدم:
_اونجا خفه ست.
_پس... اگه موافقی بریم توی ماشین بشینیم.
نگاهش میکنم. پوستم که از سرما دون دون شده
التماسم میکنه تا پیشنهادش رو قبول کنم.
به چشمای منتظرش نگاه میکنم و اروم سرم رو به
نشونه ی موافقت تکون میدم و با هم به سمت
ماشینش میریم.
من میرم اما روحم همچنان درگیر و عصبی همونجا میمونه...
عصبی از حس گرمای بدن بهراد که توی کت روی
شونه هام برام تداعی گر خاطره ای از گرمای پالتوی
هامون بود.
هامونی که همون شبی که سعی داشتم
نادیده اش بگیرم، بدون اینکه توجه کسی رو جلب
کنه پالتوش رو روی شونه هام گذاشت.
نمیدونم چقدر میگذره اما با صدای بهراد چشمام رو باز میکنم.
_بهتری؟
در جوابش فقط سر تکون میدم.
_پس بهتره بریم تو! مهندس بازرگان پیام داده
پرسیده کجا غیبمون زده؟
میلی برای حضور دوباره توی اون جمع رو ندارم اما
بخاطر استاد هم که شده باید برمیگشتم. سخته اما به
ساختمون و سر میز برمیگردیم.
پویان با دیدنمون لبخند میزنه. میتونم حدس بزنم که
سعی داره اصلا به روی خودش نیاره از اینکه من
ماجرای کوچه ی پشت باغ رو میدونم شوکه ست. برق
چشماش پویانی رو یادم میاره که عاشق این بود که
سر به سر من بذاره.
_ توی حیاط بودین؟
بهراد صندلی رو برام عقب میکشه تا بشینم و خودش
جواب میده.
_آره! چطور؟
پویان میخنده و خیره به من ادامه میده:
_از گونه های سرخ زلال معلومه! قبال هم همیشه گونه
هاش سرخ بود ها، ولی وقتی بهش سرما میخوره میشه
انار!
با جمله ی بهراد لبخند روی لب پویان خشک و اخم هامون عمیق تر میشه.
_اوکی! اما قبلا مال قبل بود، لطف کن و از این به بعد
اینقدر به زلال دقت نکن که معذبش کنی، وگرنه چشم
روی تموم رفاقتمون میبندم و جور دیگه ایی باهات
برخورد میکنم!
من هم مثل پویان انتظار چنین رفتاری رو نداشتم.
پویان اونقدر شوکه هست که حتی جوابی نمیده.
این وسط فقط هامونه که بی توجه به جوّ بوجود اومده
نگاهش به کت بهراد روی شونه های منه.
مهتا سعی میکنه جوی که سنگین شده رو با رفع سو
تفاهم احتمالی به حالت قبل برگردونه.
_امـ... اما آقا بهراد فکر کنم سو تفاهمی پیش اومده!
احتمالا میدونین دیگه؛ ماها همون از نوجوونی با هم دوستیم
پارت 138
من عوض شدم، اما انتظار بیخودم برآورده نشد...
زمان نایستاد تا برای یکبار هم که شده یه دل سیر
گریه کنم. برای خودم... برای زندگیم...
برای واقعیتی که من با تموم سختیش باورش کرده
بودم و بهش افتخار میکردم. برای چیز هایی که برام
یک عمر افتخارم بودم اما به دست یه نامرد جلوی
چشمام
در عرض چند ثانیه خار شد...
با یاد آوری اون خاطرات نمیتونستم نفس بکشم!
باز هم تموم بدنم بخاطر حمله فلج و عضلاتم قفل شده
بودن قدرت انجام کاری رو نداشتم... حتی وارد کردن هوا به ریه هام...
زانیار جلوی چشمام بود با همون موهای نرم و حالت
دارش که وقتی باد بین موهاش میپیچید همزمان با باد
تکون میخورد. با همون چشمای شیطونش...
جیغ میزد و میخندید...
-زلال بیا بریم بازی... بیا بریم بدوییم... دست همو
بگیریم و بچرخیم؟! میدونی چـــــقـــــــدره
که باهام بازی نکردی؟ تو رو خدا زلال! بیا دیگه! آجی
جونم بیا بریم توی حیاط... بیا بریم ببین چقدر گل
داره، میخوام به بابا کمک کنم گل ها رو بکاره، همشم
گل بزه که دوست داری ها...
- زانـــــــــــــیار!!! گل بز نه، گل رز!
- همینی که تو میگی... برم چند تا خوشگلش رو برات
بچینم و بیارم؟ چه رنگیش رو دوست داری؟
- زانیار هزار بار بهت گفتم گل ها رو نچین، گناه دارن.
ـ آخه تو دوستشون داری...
ـ من تو رو هم دوست دارم پس باید اذیتت؟ آره؟
چــــــشــم، الان خدمتت میرسم...
با جیغ میدوه تا از دستم فرار کنه اما با چند تا قدم
بلند بهش میرسم و توی بغلم میگیرمش و قلقلک...
اونقدر قلقلکش میدم، اونقدر جیغ میزنه و میخندیم
که هر دومون سیر خنده میشیم!
همون طور که توی بغلمه و هر دو میخندیم. دلم برای
پسر کوچولوی شیطون توی بغلم ضعف میره و محکم
توی بغلم فشارش میدم.
- آی... له شدم زلال! آجی؟ تو چندتا من رو دوست
داری؟
- من فقط بستنی دوست دارم...
- چرا؟
- چون بستنی مثل توئه... خوش مزه ست و آدم هی
دلش میخواد گازش بگیره.
خم میشم و لپش رو گاز میگیرم...
اما...
ای کاش لال میشدم اون روز و بهت نمیگفتم که
بستنی دوست دارم زانیارم...
زانیــــار... زانیار شیطون من... داداش کوچولوی
هفت ساله ی من!
زلال بمیره که آرزوی نوشتن رو به گور کوچیکت
بردی...
ای کاش زلال میمرد تا اون روز برام بستنی ات رو نگه
نمیداشتی..
سوزش های پی در پی روی گونه ام انگار از دنیایی به
دنیای دیگه پرتم میکنه.
ورود ناگهانی هوا رو توی ریه هام حس میکنم و
صدایی که از دور فریاد میزنه:
- زلال نفس بکش! نفس بکش...تو رو خدا نفس
بکش...
* * * * * * *
سرم رو بالا میارم. حسابی جا خوردم نمیدونم از کجا
فهمیده!
- تو از کجا میدونی؟
پارت 141
دست به سینه نگاهم میکنه. باد که همراه موج دریا به
ساحل میاد موهای هر دومون رو به هم میریزه.
- سوال بعدی!
- من جواب این سوالم رو میخوام!
- منم جواب این سوالت رو نمیتونم یه جا بدم!
- یعنی چی؟
- یعنی یه چیزایی هست که تو نمیدونی و .... لازم هم
نیست که بدونی!!!
- چرا میخوای هامون فکر کنه من و تو با همیم؟
- چون لازمه...
- چرا؟
سعی میکنه موهای به هم ریخته اش رو مرتب کنه و
به سمتم برمیگرده.
-ببین زلال! من یه چیزایی میدونم که تو نمیدونی...
عین خودش دست به سینه نگاهش میکنم.
- همونطور که من یه چیزایی میدونم که تو نمیدونی!
دستاش رو توی جیبش فرو میبره و با کلافگی
سرتکون میده و یک دفعه به سمتم برمیگرده.
- اگر اسم تموم دخترای دنیا زلال بود با مشخصاتی
که از تو و لجبازیات داد باز هم به راحتی پیدات
میکردم!
منظورش رو نفهمیدم... در مورد چی داشت حرف
میزد؟
قبل اینکه سوالم رو بپرسم راه میافته و جدی
تر از قبل ادامه میده:
- نمیدونم چقدر هامون رو میشناسی، اما همونقدر که
میشناسی بدون من از هامون بی حوصله ترم! وقتی
بهت میگم لازم نیست چیزی رو بدونی پس پا پیچ
فهمیدنش نشو که کار به جایی نمیبری، نه بخاطراینکه بخوام باهات لجبازی یا ریاست کنم، بخاطر
اینکه بخشی از زندگی شخصیم وسطه که حتی
نمیخوام برای خودم مرورش کنم، چه برسه به اینکه
برای کسی توضیح بدم. فقط همین رو بدون، تو باید
کنار من باشی چون هامون روی تو حساسه! چراش رو
نمیدونم و برام مهم هم نیست.
- از همین اول راهت داری اشتباه میری! هامون روی
من حساس نیست و اگر حساسیتی باشه فقط رقابته!
میخواد منو خردم کنه... اما چراش رو این بار منم هنوز
نمیدونم...
کمی کوتاه میاد و به سمتم برمیگرده.
ـ بخاطر همین خرد کردن تو هم که شده نمیخواد
کنار من باشی، اونقدر میشناسمش که این رو حتی با
چشمای بسته هم میتونم از نگاهش بخونم.
- پس این حساسیت رو توئه نه روی من!
با لبخند پیروزمندانه ای نگاهم میکنه. از این اطمینان
توی نگاهش که انگار هزار بار آینده رو دیده بدم میاد.
- اشتباهت هم همینجاست! حساسیتی که ازش حرف
میزنی روی هر دومونه، برای همین باید کنار هم
باشیم.
از حرفای بسته اش چیز زیادی دستگیرم نمیشه اما
لحن جدی و مطمئنش و حرفایی منطقی اما گنگی کهمیزنه کاری میکنه که بخوام باور کنم واقعا طبق گفته
ی خودش "بی گدار به آب نمیزنه"...
اما... چرا هامون حساس بود؟ اونم به من؟! منی که
تموم مدتی بخاطر بچه ها مجبور به تحمل هم بودیم.
قصد شکستنم رو داشت و آخر هم به هدفش رسید.
نمیفهمم! حساس بود؟ اونم روی منی که حتی گوشه و
کنار حرفای عادیمون ب هم کلی جنگ ودعوا بود
پارت 142
من قصد ضربه بهش و فرار ازش و اون قصد شکستم و
زیر دست گرفتن من...
بین منو و هامون فقط آسمون بالای سرمون وجه
اشتراک بود!
و شاید کمی اشتراک برای غرور...
اما حتی دلیل غرور
هر کدوم از ما متفاوت بود...من برای حفظ غرورم به همه چیز دقت میکردم و اما
اون برای اثبات غرورش به همه چیز بی توجه بود.
من زلال بودم و اون هامون! بهراد نمیدونه بین ما چه
چیزها گذشته، که اگر میدونست هیچوقت چنین
فکری نمیکرد....
به سمت صخره ی توی مسیرم میرم و بهش تکیه
میدم. صدای بلند رعد برق به گوشم میرسه و قطره
های بارون پراکنده هنوز هم میبارن. به جدال وحشی
آب نگاه میکنم و باد بوی سیگار بهراد که با فاصله و
عقب تر از من ایستاده به سمتم میاره.چه بوی غمی... چه خاطره ی بدی!
خاطره ای به تلخی زنگ خطر! زنگ خطری که اعلام
میکرد نفس های آخر یه دوستی سه نفره ست. دقیقا
یادمه... چیزی به جشن نمونده بود! بچه ها حتی لباس
ها رو خریده بودن...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
● - این چیه مهتا؟
- ببین زلال...
- حرفی نزن مهتا! فقط جواب من رو
بــــــــــــــــده! گفتم اینا چی ان؟
- زلال...
- مـــهـــتـــــــــــــــا جواب بده...
- سیگار...
- سیگار؟ آره؟ که سیگار! توی کیف تو چیکار میکنن؟
بی توجه به جز زدن های من از شیشه ماشین به
بیرون نگاه کرد.
- باز این آشغالا توی کیف تو چه غلطی میکنن مهتا؟
دارم با تو حرف میزنم!
- یه خورده حالم بد بود، مجبور شدم...
- مجبور شدی مهتا؟مهتا مگه سه سال ترک نکرده
بودی؟ مگه قول نداده بودی دیگه نکشی؟ پس ...
با پرخاشگری حرفم رو قطع کرد:
- زلال اعصابم به هم ریخته بود.
همین؟ این شد دلیل؟
آیسا باز هم مثل همیشه سعی کرد میانجی گری کنه،
تا تنش بینمون کمتر بشه.
- آروم باش زلال...
داد زدم:
- آیسا چی رو آروم باشم؟ ببین خانوم خانوما سه سال
زحمتش رو با چه بهونه ایی به باد داده؟
مهتا در جواب فریاد زد:
- میفهمی؟ میگم اعصابم به هم ریخته بود...
- چی اعصابت رو اینقدر به هم ریخت که دوباره رفتی
سراغ این کوفتی؟ مگه تو چی کم داری پرنسسِ آقای
رازقی؟
- به تو ربطی نداره... چرا توی همه ی کارای من دخالت میکنین؟
آیسا هم مثل من شوکه شد اما جواب داد:
پارت 143
- مهتا میفهمی چی داری میگی؟
- آره میفهمم خوب هم میفهمم! به شما هیچ ربطی
نداره که من چیکار میکنم! هر روز توی کارام دخالت
میکنین و هیچی بهتون نمیگم. به شما چه ربطی داره؟
چیه حسودیتون شده؟ دیگه توی کارای من دخالت
نکنین...
چهره و نگاه ناباور من باعث شد آیسا ادامه بده:
- مهتا... حسودی چیه؟ سیگار کشیدن هم حسودی
داره؟ بخاطر خودت میگیم...
هنوز شوکه بودم اما نمیخواستم سکوت کنم.
نمیخواستم بگم میدونم قاشق بستنی که پویان با
دست خودش توی دهن آیسا گذاشت اونقدر به همش
ریخته که برای جلب توجه پویان دوباره شروع کرد به
سیگار کشیدن
پویان عوضی که قصد تموم کردن این بازی رو نداشت.
پویانی که آیسا رو سرد میکرد اما نمیدونم چرا این
رشته ی به مو رسیده رو پاره نمیکرد. میخواست برای
اینکه آدم بد بازی نباشه کاری کنه که خود آیسا ازش
دست بکشه اما آیسای ساده و عاشق من *** تر از
این حرفا بود! اونقدر که با یه قاشق بستنی تموم این
اتفاقات از یادش بره.
عصبی به سمت آیسا برگشتم.
- آره آیسا چرا بهش نمیگی حسودیمون شده؟ نه که
با سیگار کشیدن تونسته یه کار مهمی بکنه...
زهرم رو میریزم و آیسا بهتر از مهتا میدونه منظورم به
اینه که با سیگار کشیدن تونست پویان رو به سمت
خودش بکشه، اما برای اینکه حرفم رو باور نکنه
نذاشت ادامه بدم:
ـ زلال بس کن، مهتا تو هم تمومش کن. خجالت
بکشین! مگه ما با هم خواهر نیستم؟
مهتا با پوزخندی به سمتش برگشت.
- هـــه... تو ادای فرشته ها رو در بیار و زلال هم
ادای کسایی که خیلی میفهمن! برید رد کارتون،
نمیخوام ببینمتون. برین گمشین پایین از ماشینم، گمشید...
و سیگاری از توی کیفش برداشت و روشن کرد و باز
هم داد زد:
-از ماشینم گمشید بیرون...
بهش نگاه کردم. اون مهتای ما نبود...
مهتایی که اون روز توی مدرسه مظلومانه و پشیمون
از رفتارهای خودپسندانه اش با همه از من و آیسا
خواست که باهاش دوست باشیم نبود.
مهتایی که به جمع دوستی نوپای من و آیسا اضافه شد
نبود.
مهتایی که وقتی فهمیدیم توی اون سن سیگار
میکشه مجبور به ترکش کردیم.
مهتایی که برام مثل ماه بود جلوی چشمام پشت یه ابر
سیاه گم شد...
شده بود همون مهتایی که فقط میدونست باباش
بزرگترین حامی مالی مدرسه ست.
مهتایی که افتخارش ماشین هایی رنگارنگ باباش بود
که هر روز راننده اش با یکی از اون ماشین ها میومد
دنبالش...
مهتایی که نمیفهمید داد هایی که میزدم برای خودش
بود...
مهتایی که نمیفهمید اگر زخم زبون میزدم بخاطر این
بود که با دیدن خیانتش به آیسا قلبم زخم شده...
پارت 145
- شیرین کام باشی آقای بابا!
مرد میخنده؛ از ته دل...
- قربون شما آقا، ان شا ا... شیرینی بابا شدن
خودتون...
بهراد متوقف میشه، بدون حرفی فقط نگاه میکنه.
چند ثانیه طول میکشه تا لبخند زورکی روی لباش
میشینه که هیچ شباهتی به لبخند نداره.
- ممنون
مرد با سرخوشی جعبه رو یه سمت من میگیره.
ـ بفرمایید خانوم مهندس، گلنار کلی بهتون سلام
رسوند.
با شنیدن اسم گلنار تازه مرد رو به جا میارم!
- ممنون... دخترتون بدنیا اومد؟
مهدی میخنده باز هم از ته دل. چقدر شاد بود!
- دختر نگید خانوم! قرص ماه...
- خوش قدم باشه، به گلنار هم تبریک بگید...
بهراد بالاخره سکوتش رو میشکنه.
- اسم این قرص ماهتون چیه؟
مهدی به من نگاه میکنه، سریع و با خجالت سرش رو
پایین میندازه.
- زلال...
بهراد با نگاه به من لبخند میزنه و جواب مهدی رو
میده.
- چه اسم قشنگی! تقلب کردی؟
مهدی با خجالت دستی توی موهاش میکشه.
- واقعیش، چند باری که خانوم مهندس رو صدا کردن
اسمشون به گوشم رسید و خب، خانومم هم پسندید و
اینطوری شد که...
بهراد دست روی شونه مهدی میذاره.
- خدا برات نگه اش داره...
همیشه رفتارش با بقیه خوب بود، اونقدر که با
رفتاراش برای خودش غرور میخرید،مجبورت میکرد
بهش احترام بزاری. همونطور که چند بار منو مجبور
کرد بدون سرکشی به کاری که میگه گوش کنم.
- قربان شما آقا... اگر اجازه بدین من برم به بقیه بچه
ها هم شیرینی بدم تا دست از سر کچل من بردارن!
- برو مهدی جان... بازم تبریک میگم!
- ممنون آقا...
چند قدم ازمون فاصله میگیره که بهراد صداش میکنه.
- آقا مهدی؟
مرد به سمتش برمیگرده.
- بله آقا؟
- امشب خونه هستین؟
- چطور آقا؟
- اگر خونه تشریف دارین میخوام بیام و این شاهزاده
خانوم رو ببینم!
مهدی با خوشحالی نگاهش میکنه
ـ جدی آقا؟ بله که خونه ایم قدمتون سر چشم! شام
منتظریم...
- من کی حرفی از شام زدم؟ گفتم میام یه سر میزنم.
تدارک ببینی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
لایق نمیدونید ما رو ؟
بهراد خشک و جدی فقط نگاهش میکنه که مرد با
خنده کوتاه میاد:
- چشم آقا چشم هرجور که راحتین. بالای سر
تشریف بیارید، منتظریم!
لبخند کمرنگی روی لب هاش میشینه.
- شیرینی رو که پخش کردی برو خونه، این روزا
خانومت رو تنها نذار. سریعتر برو...
پارت 146
مهدی با خوشحالی مشهودی بازم از ته دل میخنده.
- چشم آقا، دستتون درد نکنه...
و با سرعت ازمون دور میشه.
به سمت بهراد برمیگردم.
- بازیگر خوبی هستی!
از تعجب ابروهاش بالا میره و نگاهم میکنه و ادامه
میدم:
- همه باور و قبولت دارن، یه جایی خوندم از آدمی که
همه ازش راضی هستن باید ترسید؛ چون اون حتی یه
پله از شیطان هم بالاتر نشسته...
لبخندش به پوزخندی تغییر پیدا میکنه.
- چون با هامون مشکل دارم باعث میشه نتونم آدم
خوبی باشم؟
- ربطی به هامون نداره!
- خب بذار من به روش خودت اثبات کنم میتونم ادم
خوبی باشم. تقریباً بیشتر کارگرا یا حداقل اونایی که از
زیر کار در نمیرن از من خوششون میاد و همون قدر
هم کسانی که از زیر کار در میرن از من متنفرند.
همونقدر که معتمد مهندس بازرگان هستم توی نظر
مهندس عامر منفورم.
چند قدم به سمتم میاد.
- خب... طبق عقیده ی خودت، دیگه نباید ازم
بترسی. یعنی میتونم ادم خوبی باشم
ـ نه واسه منی که کمی از چهره ی واقعیت رو دیدم.
دستاش رو توی جیبش فرو میره و موشکافانه نگاهم
میکنه.
-مستقیم برو سر اصل مطلب، از حاشیه خوشم نمیاد...
- نمیخوام باهات همکاری کنم.
- پس جا زدی؟
بی قید شونه ای بالا میندازم.
- میتونی اینجور فکر کنی. یعنی تا زمانی که چیزی
برای اینکه بتونم بهت اعتماد کنم نشون ندی، میتونی
اینجوری فکر کنی.
- چی میخوای؟
- اثبات! خودت و حرفت رو ثابت کن.
آروم لباش فرمی از خنده میگیره و موشکافانه نگاهم
میکنه.
- خب! انتظار داشتم که به من اعتماد نداشته باشی! به
مهندس بازرگان چطور؟!
- به استاد چه ربطی داره؟
- جواب بده! به مهندس بازرگان اعتماد داری؟
نمیتونم بگم نه! این مسخره ترین دروغی بود که
میشد گفت!
چیزی نمیگم اما سکوتم برای بهراد حکم جواب رو
داره که گوشی رو از توی جیبش بیرون میکشه و به سمتم میادبا فاصله ی کمی از من می ایسته. میبینم
که با استاد تماس میگیره و تماس رو روی اسپیکر
میذاره.
صدای موج باعث میشه گوشی رو بالاتر بیاره و چند
ثانیه بعد صدای استاد توی گوشم میپیچه:
- سلام بهراد...
- سلام مهندس! خوبین؟
- خودم اره ولی کارای شرکت نه! هیچکس نمیتونه
مثل موحد به کارا سر و سامون بده. کجاست؟ حالش
خوبه؟
- بله، حالش خوبه با کارای پروژه سرگرمه، با منم
بخاطر اینکه مجبورش میکنم غذا بخوره حسابی
سرلجه...
پارت152
یه هدیه ی خیلی ناقابله برای شاهزاده خانومتون! نامدار باشن...
مهدی لبخند میزنه و با پشت انگشت پیشونی دخترش رو نوازش میکنه.
_زنده باشین آقا!
چند دقیقه ی بعد از گلنار و مهدی خداحافظی میکنیم و از خونه بیرون میریم. سویچ رو به بهراد میدم و ازش
میخوام اون پشت فرمون بشینه.
ساعت یازده شب بود و ما هنوز توی خیابون ها بودیم...
ذهنم درگیره... درگیر بچه ای که قراره چند ماه دیگه به دنیا بیاد و من دلم نمیخواد باور کنم توی این لحظه، بدون اینکه کارهای مادرش رو فراموش کرده باشم،
بدون اینکه خودش رو دیده باشم، دوستش دارم...
هوا سرده، بارون هنوز نم نم میباره گرمای ماشین باعث میشه احساس گیجی بهم دست میده.
_گرسنه ات نیست؟
- نه...
- بخاطر همینه که اینقدر ضعیفی!
بهش نگاه میکنم.
از نظر قد بلند و چهارشونه بود، مثل
هامون! اما کمی بلند تر و پرتر...
ازش چشم میگیرم و از شیشه ی خیس به بیرون نگاه میکنم.
- اگه گشنته برو چیزی بخور من توی ماشین میمونم!
- نه...
در ماشین رو باز میکنم تا پیاده بشم.
- کجا؟
- میخوام قدم بزنم!
توی این بارون؟
- آره...
- مریض میشی زلال! به اندازه ی کافی ضعیف هستی!
کوتاه جواب میدم:
- عادت دارم...
و بدون اینکه صبر کنم چیز دیگه ای بگه از ماشین پیاده میشم.
اواخر بهمن ماهه و هوا همچنان سرد! شمال کشور هم همچنان بارونی...
به سمت پیاده رو که خیس بود از بارون میرم،با چراغ های عابر زرد رنگ که هر چند قدم قرار داشتن مسیر روشن بود و بازتاب نور توی آب هایی که جمع شده
بودن دیده میشد.
پالتوم رو محکم دورم میپیچم و آروم قدم میزنم.
صدایی بجز صدای بارون و پاشنه ی بوت هام و ماشین هایی که هر از گاهی رد میشدن نیست...
هوای سرد و بارون زده رو به ریه هام میفرستم،سعی میکنم لرزی که توی بدنم افتاده رو با فرو بردن دستام توی جیب پالتوم کمتر کنم.
نفس که میکشم، حالم خرابه...
اون روز غروب هم بارونی بود... درست مثل الان...
پارت 166
ـ هامون؟ مگه نیومده؟ بیست دقیقه پیش به من گفت
اومده سر قرار...
- سلام...
به هامون که از پشت سر بهمون نزدیک میشد نگاه کردم!
پویان زودتر از همه سوالمون رو پرسید:
- سلام! کجایی پسر؟ مگه بیست دقیقه پیش نگفتی
رسیدم، پس کجا بودی؟
اما هامون، هامون همیشه نبود! با لحن خاصی رو به پویان کرد.
ـ همین جا بودم! مثل تو یه کار مهم و خوشگل نداشتم
که دیر برسم!
و با پوزخند تحقیر آمیزی به مهتا و پویان نگاه کرد.
میدونستم! مطمئن بودم که اخماش دلیل دیگه ای
داشت. هامون هم اون دوتا رو دیده! ●
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
با لگدی که به سنگ میزنم و مسیری که میرفت رو
دنبال میکنم تا اینکه سنگ زیر کفش کسی متوقف
میشه.
آروم سرم رو بالا میارم تا به چهره اش میرسم....
- کلا توی این دنیا سیر نمیکنی؟!
جوابی نمیدم و بی تفاوت، جوری که مشخصه حوصله
و تمایلی برای حرف زدن باهاش ندارم نگاهش میکنم
که از ماشینش فاصله میگیره و ادامه میده.
- یعنی خودت نمیدونی اینجاها چقدر خطرناکه؟ چرا
اینجایی؟ اونم تنها؟
- خیلی خوبه قبل اینکه سوالت رو بیان کنی قبلش از
خودت برسی که آیا این موضوع به تو ربطی داره؟
دستاش رو فرو میبره توی جیب شلوارش و قدم قدم
به من نزدیک میشه و جوری قدم برمیداره که دورم
بچرخه.
- من موندم مهتا چرا اینقدر نگران تغییر توئه وقتی
زبونت از قبلا هم درازتره؟
به اطرافم نگاه میکنم و بیخیال جواب میدم:
- اگر به توصیه ام عمل میکردی، الان بجای اینکه من
بگم به تو ربطی نداره، خودت میفهمیدی!
خندید! نه... پوزخند زد. شاید هم هر دوش...
- حالا تو این توصیه رو از من داشته باش! قبل اینکه
زبون درازی کنی به شرایطی که توش قرار داری توجه
کن.
درست پشت سرم قرار میگیره و بهم نزدیک میشه و
زیر گوشم ادامه میده:
ـ ممکنه سرت رو به باد بدی و هیچکس هم نفهمه
زلزله...
به سمتش برمیگردم و یه قدم بلند ازش فاصله
میگیرم، نمیتونم نزدیک بودنش رو تحمل کنم
پارت 167
می دونم منظورش به جاییه که هستیم. یه قسمت از
پروژه که هنوز توی دستور کار قرار نگرفته. یه منطقه
ی تقریبا کوهپایه ایی بکر جنگلی ییلاقی بدون هیچ
فعالیت و اثری از پروژه. ساکت و متروک...
حوصله ندارم اما نمیتونم بذارم از موضع نگاه و فکر
کنه.
- هیچوقت کسی که چیزی برای از دست دادن نداره
رو تهدید نکن.
انگار از این بازی خوشش اومده که فاصله رو دوباره پر
میکنه.
- مطمئنی چیزی برای از دست دادن نداری زلزله؟
اون ده سال بود که منو نمیشناخت! اون نمیدونست
من ترس هام رو لمس کردم و به اغوش کشیدم...
توی چشماش نگاه میکنم. خیره و مستقیم.
- تو چطور؟ چیزی برای از دست دادن داری؟
خیره میشه توی چشمام، لبخند مغرورش کمکم از
لباش پاک میشه و آروم لب میزنه:
- منم همه چیزم رو از دست دادم!
ترس توی چشماش باعث میشه در مقابلش احساس
قدرت کنم. راهم رو کج میکنم و مسیری که قبل
اومدنش میرفتم رو ادامه میدم و بعد چند قدم با
صدای بلند جواب میدم:
- به نفعته ازم دور باشی هامون.
انتظار ندارم اما اون هم فریاد میزنه:
-زمانی ازت دور میشم که از بهراد فاصله بگیری...
-زمانی ازت دور میشم که از بهراد فاصله بگیری...
عصبی به سمتش برمیگردم.
- این موضوع به تو هیچ ربطی نداره! لازم نیست
نگران من باشی...
نگاهش از اون فاصله هم مغروره.
- واقعا فکر کردی نگرانم؟ اونم نگران تو؟!
راست میگفت!!! اون هیچ وقت نگران من نبود!
اون همیشه دنبال شکستن من بود و مواظبت از غرور
خودش! و من دنبال دوری از اون و محافظت از غرور
خودم...
سکوتم باعث میشه خودش ادامه بده:
- به حرمت دوستی کوتاهی که داشتیم باید اینو بهت بگم...
بی توجه بهش برمیگردم تا به مسیرم ادامه بدم و که
صدای فریادش رو میشنوم و بعد تیک آف بلند
ماشینش!
- زلال! از بهراد فاصله بگیر...
اهمیتی نمیدم، سنگ دیگه ای رو برای همراهی
انتخاب میکنم و با ضربه ی پاهام اون رو هم با خودم
هم مسیر میکنم.
بعد از چند دقیقه پیاده روی صدای کامیون باعث
میشه به خودم بیام. نگاه میکنم که با توقف ماشین
بهراد در رو باز میکنه پایین میپره.
- بیا سوار شو!
- خودم میومدم...
- هوا ابریه، نخواستم زیر بارون بمونی. بعدا هم در
مورد این لجبازیات باید یه بحث مفصل داشته باشیم
پارت 168
سردمه و بعد از بحث با هامون دیگه میلی برای راه
رفتن برام نمونده. با هم سوار کامیون میشیم و راننده
راه میفته.
ذهنم درگیر حرف های هامونه اما با این همه حواسم
هست که بهراد طوری نشسته که بدنش کمترین
برخورد رو با بدن من داشته باشه.
قسمت در حال کار، شلوغ و پر از دم و دستگاه و
ماشین و کارگر و مهندسه!
همراه بهراد بین مهندسا و کارگرها میگردیم و برای
نظارت به همه جا سرک میکشم. با مهندس ها صحبت
میکنیم و اونا هم پیشنهادات و روندی که برای ادامه در نظر دارن رو مطرح میکنن
به مهندس عابدی نگاه میکنم که با اشتیاق برای من و ستوده از روی نقشه ای که روی برد کانکس نصب
شده توضیح میده:
- هر کدوم از مجتمع ها پنج تا ده طبقه دارن و توی
هر طبقه مغازه هایی به متراژ پنجاه و صد و صد و
پنجاه قرار داره. من پیشنهاد میدم چندتا از این پنجاه
متری ها رو به چندتا مغازه کوچیکتر تقسیم کنیم
برای صنف هایی که نیاز به جای زیادی ندارن. البته
جسارت نشه، فقط پیشنهاده...
سر تکون میدم، کلاه روی پام رو کمی جابجا میکنم.
- خوبه! موافقم مشکلی نیست. و پارکینگ مجتمع؟
- در رابطه با پارکینگ طبق نقشه سه تا پنج طبقه
پارکینگ زیرزمینی که میشه در مواقع اضطراری ازش
به عنوان پناهگاه هم استفاده کرد! دارای سرویس
بهداشتی مجزا و سیستم های فوق پیشرفته و بسیار قدرتمند اطفای حریق و تهویه برای هدایت دود و
هوای مونده به خارج از ساختمان و تامین هوای تازه
برای مواقع بحرانی مثل آتیش سوزی.....
همونطور که
توی نقشه بود. سیستم گرمایشی و سرمایشی بر
اساس نوع ساخت مجتمع های شهرک با ذخیره انرژی
های طبیعی آب و باد و خورشید و ... انجام میشه! کار
ساخت که تموم شد پنل های خورشیدی روی سقف
کل مجموعه نصب و کار گذاشته میشه.
بهراد بجای من ادامه میده:
- کامل شدن کل منطقه ی تجاری شهرک چقدر طول میکشه؟
مهندس عابدی متفکرانه نگاه میکنه.
- اگر کل منطقه تجاری مد نظرتونه باید بگم اگه مشکلی پیش نیاد و تمرکز کار مثل الان روی منطقه
تجاری باشه و همه چیز درست پیش بره تقریبا تا دو سال، دو سال و نیم دیگه! شایدم چند ماه بیشتر یا
کمتر.
میدونین که، دقیق نمیشه گفت.
- چیزی کم و کسر ندارید؟
- نه خانوم مهندس، همه چیز عالی!
- اگر چیزی لازم داشتین اطلاع بدین! از هر نظر
کمبودی احساس کردین مستقیما به خودم خبر میدین تا پیگیری کنم و ترتیب اثر بدم.
- چشم حتما...
از پشت میز کانکس پا میشم و همراه بهراد به بیرون
میریم.
راننده ی کامیون مصالحی که همراهش اومده بودیم
کنار کارگرها که دور آتیش جمع بودن و چای
میخوردن نشسته بود، به محض دیدین ما از جمع جدا و به سمتمون میاد:
به بلاگ رمان خوش اومدید رفقا💕 کلی رمانای خفن براتون دارم 🤩 اگه دنبال رمانای هیجانی و جذابی از بلاگ ما لفت نده🤤
336 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد