336 عضو
پارت 172
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
● - آخه زیتون هم شد اسم زلال؟
- به من ربطی نداره من زیتون صداش میکنم...
آیسا با ذوق مهتا رو بغل کرد.
- ای جـــــــــــــــــونم! خاله فدای
چشماش، الهی قربون عروسم برم...
مهتا با اخم ساختگی ضربه ای به پهلوی ایسا زد.
- اوی... من به تو دختر نمیدم!
- آخه چرا؟
مهتا همونطور که به آسمون نگاه کرد جواب داد:
- آخه دوست ندارم جریان عروس و مادر شوهر رابطه ی من و خواهرم رو خراب کنه!
آیسا با ذوق جیغ زد و محکم تر از قبل مهتا رو توی
آغوش گرفت.
- الهی قربونت برم من! خیالت جمع خواهری من همه
جوره طرف زیتونم! نگران نباش...
مهتا با حرص به سمتم برمیگرده.
- خدا لهت کنه زلال که دستی دستی اسم بچم رو
گذاشتی زیتون...
- زیتون که خیلی خوبه، خیلی هم به چشماش میاد!
چهره ی مهتا با خنده توی هم رفت.
- آخه زیتون تلخه...
- تموم خوشمزه بودنش هم به همون طعم تلخشه! اگر
هم مثل مامانش باشه که واقعا هم تلخ بودن بهش
میاد، خیلی هم نچسب میشه! اصلا میخوای بجای
زیتون اسمش رو بذاریم تفلون؟ اگر اخالقش به تو بره
تفلون بیشتر بهش میادا!
مهتا با جیغ شروع کرد به دوییدن دنبالم.
- خفه ات میکنم زلـــــــــــــــزلــــــه...°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
**** **** **** ****
****
از پنجره ی اتاقم به محوطه ی حیاط اسکان نگاه
میکنم. درخت های باغچه زیر باد آروم اما سرد
زمستونی که لرز به بدن مینداخت تکون میخوردن و
آسمون قرمز شب نشون از سرمای بیرون اتاق داشت!
وسوسه ی هوای سرد بیرون باعث میشه به سمت کمد برم و شنل بافتنیم رو بپوشم و کلاه شنل رو روی موهای لخت و بازم که خارج از قید کش و گیره دورم
پخش شده بود بکشم و از اتاق بیرون برم.
ساعت دوازده شب بود و تقریبا همه خواب بودن! آروم
از سالن میگذرم و به حیاط میرم.
با اولین بادی که میوزه میلرزم و دستام رو دور خودم گره میکنم.
آقای صفری با تلوزیون کوچیک توی
اتاقک نگهبانی سرگرمه اما خیلی زود متوجه من میشه و از اتاقک بیرون میاد.
- خانم مهندس چیزی شده؟ چیزی میخواین؟
-نه...
- آخه این موقع...
حرفش رو ادامه نمیده و منم سعی میکنم نگرانیش رو درک کنم.
-چیزی نیست! بی خوابی زده به سرم، اومدم یه کمی
قدم بزنم.
- آها! باشه، مراقب باشین. هرکاری داشتین من رو
صدا کنین، من گوش به زنگم!
- ممنون ازتون. کاری ندارم، فقط خواستم قدم بزنم.
- میخواین برین پیش مهندس ستوده؟ میخواین اگه
میترسین تا حیاط خلوت همراهتون بیام؟
سعی میکنم متوجه تعجبم نشه.
- مهندس ستوده توی حیاط خلوت هستن؟
- بله! یه ساعتی میشه اونجان! اومدن از من یه حلب و چندتا هیزم بردن
پارت 173
سرتکون میدم و با گفتن »ممنون« راهم رو به سمت
حیاط خلوتی که پاتوق من بود کج میکنم.
نور پردازی لامپ های رنگی توی باغچه و لامپ های
روی دیوار باعث میشه فضا تاریک نباشه.
هنوز چند قدم با حیاط فاصله دارم که صدایی به گوشم میرسه، صدایی مثل جیغ یا خنده ی یه دختر!
آروم از پشت دیوار ساختمون به حیاط خلوت نگاه
میکنم. بهراد رو میبینم که توی آلاچیق نشسته و به
صفحه لپ تاپی که روی پاهاش گذاشته بود نگاه میکنه.
عین یه مجسمه، بدون هیچ حرکتی زل زده به صفحه ی لپ تاپ...
توی سطل فلزی با تیکه های چوب آتیش درست کرده
و وسط آلاچیق گذاشته بود. شعله های آتیش زبونه
میکشیدن و صدای تق تق سوختن چوب بین صدایی
که از لپ تاپ پخش میشد توی محوطه ی حیاط
خلوت میپیچه:
- خب حالا نوبت کادوئه...
- اوه این کادو خیلی خاصه پس باید خودمم توی
صحنه باشم! صبر کن دوربین رو بذارم روی میز.
آهـــــــــــا... خب حالا، اینم از این! بدو بیا
کادوتو بده ببینم.
- اینم کادوی من واسه یه آقای خوشگل...
- به به... ببینم چه کردی! اوووووووووووووووه...
- قشنگه؟
- معرکه ست.آروم جلو میرم و پشتش قرار میگیرم.
به فیلم روی
صفحه ی لپ تاپش نگاه میکنم. فیلم یه دختر بود با
موهای لخت که تا کمرش میرسید و چهره ای ظریف
که با ذوق به پسر کنارش نگاه میکرد. پسر توی فیلم
محکم بغلش کرد و توی هوا چرخوندتش!
- تو تموم دنیای منی...
بهراد بود! شاد و سرخوش! چهره اش توی فیلم با
چهره ی الانش کمی فرق داشت! چهره ی یه پسر
بیست و سه چهار ساله!
دختر توی فیلم با ذوق خیره و منتظر نگاهش کرد.
- خودم دوختمش ها...
بهراد به پیراهن مردونه ی توی دستش نگاه کرد.
- واقعا؟ چه کرده خوشگله ی من!
- خوشت اومد؟
- عالیه! فقط میگم که، این پیرهن چرا درز آستیناش
بیرونه؟
- دروغ میگی؟ واقعنی؟ ببینم!
بهراد با خنده آستینی که پشت و رو دوخته شده بود
رو جلوی دوربین گرفت که صدای ناراحت دختر بلند
شد:
- واااااااای بهراد! من، این، بخدا...
یکدفعه زیر گریه زد و همین خواست از تصویر بیرون
بره، بهراد مانعش شد و اون رو توی آغوش کشید و چرخوند!
- آخ... آخ... آخ... نبینم چشمای عشقم اشکی باشه!
و با خنده شروع کرد به بوسیدن تموم صورت دختر.
-ممنون عزیز دلم! بهترین کادویه که گرفتم! اشکات رو پاک کن! مثلا تولدمه ها! بیا برقصیم ببینم...
و آروم همراه دختری که توی آغوشش بود شروع کرد
به رقصیدن.
دختر توی آغوش بهراد موند و حتی برای ثانیه ایی
سرش رو از روی سینه ی بهراد بلند نکرد...
بهراد صفحه ی لپ تاپ رو میبنده، اون رو تقریبا
کنارش روی صندلی پرت میکنه و محکم و عصبی توی
موهاش دست میشکه. دسته ی خاص و لجباز موهای
جوگندمی رنگش روی پیشونیش میریزه.
#پارت174
سرش رو توی دستاش میگیره و نفس عمیق میکشه .
قبل اینکه تصمیم بگیرم تنهاش بذارم صداش سکوت
رو میشکنه.
- چرا قایم شدی؟
دیگه برای اینکه بخوام برگردم دیر شده بود، بی شک
مخاطبش توی اون حیاط خلوت کسی غیر .من نبود
به سمتم که برمیگرده از چشم های سرخش میترسم
که باعث میشه بی اراده چند قدم به عقب برم
- نترس، حالم خوبه! فقط سردرد دارم، خیـــلی
شدیدبا تردید نگاهش میکنم اما بی توجه به من به حالت قبلش برمیگرده پشت به من و رو به آتیش میشینه.
- تو کلا کلمه ی خطرناکه برات معنی نداره؟ این موقع
شب، تک و تنها توی این محیط اونم با این ...وضع
نفس رو محکم بیرون میده.
- اینجا چیکار میکنی؟
-هیچی ! اومده بودم یه ...کم راه برم و هوا بخورم
- فضولی رویادت رفت !
تکه چوبی توی سطل آتیش میندازه و ادامه میده:
- یه کمی هم فضولی کنی !
- هر جور میخوای ...فکر کن
و وارد آلاچیق میشم و رو به روش میشینم.
- امروز هامون بهت چی گفت؟
نگاهش میکنم اون از کجا میدونست؟ بدون اینکه
بپرسم خودش جوابم رو میده:
- گفته بودم هامون رو اونقدر میشناسم که چشماش
همه چیز رو برام لو بده!
- چیز خاصی نگفت!
دستاش رو روی سینه اش گره میکنه و گوشه ی لبش
بالا میره. هیچوقت نفهمیدم که داره میخنده یا
پوزخند میزنه!
- مطمئنی؟
- آره فقط تهدیدم ...کرد
اینبار کاملا واضح پوزخند میزنه.
- تهدیدت کرد که از من دور باشی !!!
بهش نگاه میکنم. مثل اینکه واقعا خوب هامون رو
میشناخت !
- برعکس تو که فقط فکر میکنی هامون رو
میشناسی، من این پسر مغرور رو واقعا میشناسمش !
- من حتی خودم رو هم نمیشناسم،چه برسه به شناختن هامون !!!!
#پارت176
● سعی کردم اصلا به پوزخند روی لبای پسر روبروم
توجه ای نکنم و به آیسا نگاه کنم که بی وقفه در حال
اعتراض بود .
- آخه چرا زلال؟
- نمیخوام خواهر من، مگه زوره؟
مهتا به طرفداری از آیسا جواب داد :
- آره زوره باید بیای!
- اگه به زوره که من زورم بیشتره و نمیام !
آیسا با حرص توی گلو جیغ کشید.
- زلال!! تو رو خدا لجبای نکن دیگه ...
خسته ار کل کلی که تموم نداشت نگاهش کردم
- آیسا چرا نمیفهمی؟من نمییــــــــــــــا م
وقتی دید موفق نمیشه دست به دامن پویان :شد
- پویان تویه چیزی ...بگو
پویان هم سعی کرد برای همراهی من برای رفتن به
پیست و اسکی .واسطه بشه
- خب زلال بچه ها راست میگن دیگه... چرا نمیای؟
- دوست ندارم ...
مهتا با حرص جلو اومد
- زلال میزنم توی !سرت ها
آیسا هم سعی کرد من رو تحت فشار قرار بده
- اصلا اگه تو نیای منم نمیرم !
- خو نرو...
ولی دروغ گفتم! نمیخواستم آیسا بخاطر من نره اما
من واقعا نمیتونستم برم. چند وقت دیگه تولد مهتا
بود و من باید براش کادو میخریدم! نباید میرفتم تا
بتونم کادویی که توی ذهنم بود رو براش بخرم
-زلال!!! لج نکن بیا ... هامون؟! تویه چیزی ...بگو
دست گذاشت روی کسی که نباید میگذاشت! کسی
که فقط دنبال خرد کردن من بود... بدون اینکه حتی بدونم چرا؟ !
همونطور که به ماشین گرون و مشکی رنگش تکیه
داده بود سرش رو از توی گوشی بالا آورد و به آیسا
نگاه کرد.
- منم موافقم، نیاد ...بهتره
نمیتونستم بذارم اینقدر راحت به هدفش برسه
- یادم نمیاد از تویکی نظر خواسته باشم
آیسا :باتعجب و اعتراض صداش بلند شد
- عه! هــــامــــــون؟ زلال؟
پویان خندید و با دست هامون رو مجبور به سوار
شدن توی ماشین کرد و توی :همون حال جواب داد
- تو اصلا حرف نزنی بهتره هامون! خودمون حلش
میکنیم.
هامون در ماشین رو باز کرد و درست قبل اینکه سوار
بشه تیر آخرش رو زد :
- من موندم تو توی این جمع چیکار میکنی؟
#پارت175
سکوت میکنه و به درخت نارنگی که با نورافکن های
ساختمون جلوه ی خاصی گرفته بود نگاه میکنه اما من به زبونه های آتیش توی سطل چشم میدوزم.
- اگر خیلی میشناسیش چرا اینقدر لفتش میدی؟
پوزخندی میزنه! خیلی عمیق و سرش رو تکون
میده.
- چون هنوز خودش هم نمیدونه چیزی برای از دست
دادن داره یا ...نه
- مگه نمیگی بهتر از خودش میشناسیش ! خودت
چی فکر میکنی؟!
به جلو خم میشه که باز اون دسته ی نسبتا بلند جلوی
موهاش روی پیشونیش میریزه.
دستاش رو روی زانوش میذاره و به آتیش نگاه
میکنه. احساس میکنم سوالم رو نشنیده اما بعد از
چند ثانیه سرش رو بالا میاره و نگاهم میکنه.
- داره! چیزی برای از دست دادن داره که حاضره برای
از دست ندادنش، همه چیزش رو از دست بده!
توی چشمای سیاهش که با بازتاب نور آتیش برق
خاصی افتاده بود نگاه میکنم. به ستون بتنی پشتم
تکیه میدم و خیره توی چشماش ادامه میدم :
- تو که میدونی، پس معطل چی هستی؟
نگاهش رو از توی چشمام برنمیداره. انگار نمیخواد
این .جدال نگاه رو تموم کنه، قصد برنده شدن داره
- چون باید بهش یادآوری و ثابت کنم که اون چقدر
براش عزیزه ...
- فقط برای همین این همه مدت باید صبر کنیم؟
- جریان سختتر از اونیه که فکر میکنی!
کمی دستم رو به سمت آتیش میبرم تا از گرماش
دستای سردم رو گرم کنم .
- چطور؟
- هامون ترسیده. برای رهایی از ترس از دست
دادنش، فراموش کرده که اون چقدر براش عزیزه!
مثل من دستاش رو به سمت آتیش میبره و ادامه
میده:
- این مدت طول میکشه تحریکش کنیم تا از ترسش
دست بکشه، تا بهش یادآوری کنیم که اون چقدر
براش اهمیت داره!
بهش نگاه میکنم از حرفای دو پهلویی که میزنه سر
در نمیارم. حتی از نگاهی که با برق خاصی به من خیره شده....
- از اینطور حرف زدنت متنفرم! جواب نمیدی که هیچ
حتی باعث میشی به اون چیزهایی که مطمئن بودم
شک کنم. اگر نمیخوای توضیحی بدی مستقیم بگو
نیازی به بازی کلمات نیست.
-حرف نزنم بهم میگی چرا چیزی نمیگی، حرف میزنم
این رو میگی! چیکار کنم؟
- هیچی !
چند دقیقه بعد به اتاقم برمیگردم! شنل رو میارم و به
تراس میرم. باز هم همون سرمای بیرون! مثل سرمای
زندگی من ...
به دیوار کنارم تکیه میدم و روی حفاظی که جلوی
تراس کشیده بود میشینم .
میدونم چرا از رفتارای بهراد احساس میکردم
منظورش از اون شخص منم.!!!! شخصی که برای هامون اونقدر عزیزه !که بخاطرش خرد بشه
صدای زهرخندم توی سکوت فقط به گوشم خودم
میرسه. خنده ای که از گریه بدتر بود ...
بهراد اگر من یا هامون رو حتی کمی میشناخت
هیچوقت چنین فکری نمیکرد.
اون روزهایی که هنوز مهتا، مهتای !خودمون بود
پویان و آیسا عاشق هم بودن و من وهامون دشمن بی دلیل هم !
#پارت177
مهتا به طرفداری از من اعتراض کرد
- هامون مراقب حرف زدنت باش
بی توجه به بچه ها جوابش رو میدم:
- من اینجا فضولا رو میشمارم... بحمدالله اولیش
خودت بودی که پیدا شدی!
باز پوزخندی سوار ماشینش شد. پویان به سمت جمع
اومد و با خنده ادامه داد
- اینقدر دوست دارم این دوتا رویه روز باهم تنها
بذارم تا ببینم چی میشه !
آیسا با کلافگی نفس روبیرون فرستاد
- هیچی !یا زلال اونو میکشه یا هامون اینو ...
مهتا خندید و تاییدکرد
- وای به اون روز واقعا دیدنیه...
اما وقتی که ما دوتا با هم تنها شدیم هیچکس ...نبود
پویان نبود تا ببینه چی شد
آیسا نبود تا بهش بگم هامون بود که منو کشت
مهتا نبود تا ببینه چه حال گریه داری داشتم، که چی
بهم گذشت
هیچکدومشون نبودن تا ببینن من چطور توی جایی
که فکرش رو هم نمیکردم ،خرد شدم، خاموش شدم
...مُـــردم●
با لرزش بدنم از سرما به خودم میام. سپیده ی صبح
زده شده بود و وقتی برای خواب نمونده بود. لباس
میپوشم و برای شروع یک تکرار آماده شدم !
**** **** **** ****
خسته و عصبی دنبال نسخه ی دیگه از سایت پلان
شهرک که از روی برد کانکس غیبش بده بود میگردم.
یکی اون رو برداشته بود و نسخه ی دیگه اش رو از
بین باقی نقشه ها پیدا نمیکردم.
دو زانو پشت میز کنار قفسه کف کانکس میشینم و
برای چندمین بار مشغول گشتن طبقه ی پایین قفسه
ی نقشه ها میشم که در کانکس باز میشه.
میز بزرگ و صندلی های دورش و وضعیتی که نشسته
بودم مانع این میشد که شخص وارد شده متوجه
حضور من بشه. قبل اینکه از جام بلند بشم صدای
عصبی توی کانکس میپیچه:
- چرا نمیفهمی؟ میگم سر پروژه ام
صدای هامون بود! اونقدر خوب صداش رو میشناختم
که هیچ احتمال خطا و اشتباهی برام وجود نداشت
من صداش رو همیشه توی گوشم میشنیدم ...
چند لحظه سکوت میکنه و بعد دوباره ادامه میده :
-این حرفایعنی چی؟ میگم پروژه شماله من که برای
تفریح نیومدم !
فهمیدم داره با گوشی حرف میزنه. نمیدونم چرا اما از
جام تکون نمیخورم که متوجه حضور من نشه
- خودت میفهمی چی داری میگی؟ بلند شم این همه
راه رو تا اونجا بیام که چی بشه؟
بس ...کن....بس کن
- الان برای چی گریه میکنی؟
صدای عصبیش بالا میره اونقدر که توی جام تکون
میخورم.
- به درک که باور نمیکنی !
....................-
انتظار این تغییر حالت رو ندارم اما با صدایی آرومتر
ادامه میده:
- باشه... هرجور دوست داری !...
- میبوسمت عزیزم ...مراقب خودت باش، فعلا
صدای ضربه به یکی از صندلی ها به گوشم میرسه و
بعد صدای فریادش:
-اه... لــعنتــــــــــــــــــــــــی ...
و چند ثانیه ی بعد صدای ...در کانکس هیچوقت ندیده بودم هامون با کسی اینطور صحبت کنه .
#پارت178
اینطور صحبت کنه، اینقدر متغییر! لحظه ایی داد بزنه و لحظه ی بعد اینقدر نرم و آروم صحبت کنه ...
از طرز صحبتش متوجه شدم که مخاطبش دختره اما
کی؟نمیدونم !
تا زمانی که با هم یه اکیپ بودیم دختری توی زندگی
هامون نبود
آروم از پشت میز پا میشم. هیچکس توی کانکس
نبود از پنجره به بیرون نگاه میکنم کارگرا مشغول
کار بودن و خبری هم از هامون نبود. قبل اینکه در
کانکس رو باز کنم، در باز و بهراد وارد میشه !
- تو اینجا چیکار میکنی؟
نگاهش میکنم
- دنبال نقشه ی پروژه ام
- یکی ،از نقشه ها دست منه یکی دیگه هم دست
هامون
- اگر تموم نقشه ها رو گم نکنین ویا اطلاع بدین اصلا
بد نیست! وقتی هم که میبینین هر کدومیه جایی گم
و گور شده چندتایی هم پرینت بگیرین!
- چند ثانیه ی پیش نقشه به اون بزرگی رو توی
دستای هامون ندیدی؟
- نه! من پشت میز بودم، داشتم دنبال کپی نقشه
میگشتم. دیدم داره داد و بیداد میکنه کلا بیرون
نیومدم.
- هامون تو رو ندید؟
- گفتم که! نه من اونو دیدم ..نه اون منو
دستی توی موهاش میکشه و سر تکون میده.
- خوبه
و به سمت در برمیگرده که سوالم رو میپرسم:
- نقشه کجاست؟
- توی کانکس مهندسای شرق شهرکه، با هم برده
بودیم یادت نیست؟
تازه به یاد میارم. سر تکون میدم و از کنارش رد میشم
و اون هم همراه من از کانکس خارج میشه.
همراه من از کانکس خارج میشه و شونه به شونه ی
من میاد.
- اوضاع چطوره؟
- خوبه!خوب پیش رفتن، سازه و اسکلت ها داره میره بالا
فقط سر تکون میدم و راهم رو کج میکنم که ادامه
میده:
- کجا؟
- میرم سمت دریا...
به قدم هاش سرعت میده تا بهم برسه
- دریا طوفانیه نرو! الان وقت ناهاره
- نمیخورم اشتها ندارم
جلوم می ایسته و سد راهم میشه.
- زلال! میریم ناهارت رو میگیری و میخوری.
- زلال! میریم ناهارت رو میگیری و میخوری.
- نمیخورم !
از کنارش رد میشم که با کشیدن دستم به سمتش
برمیگردم اما فرصت اعتراض رو نمیده.
- بدون لجبازی همین الان میریم ناهار میخوریم
بعدش هم هرجایی خواستی با هم میریم !
- نمی ...
انگشت اشاره اش به فاصله ی خیلی کم از لبم نگه
میداره. اخماش رو توی هم میکشه و اَمرانه تکرار
میکنه :
- میریم ناهار میخوریم!
سکوتم رو که میبینه انگشتش رو پایین میاره و لبخند
محوی روی لباش میشینه.
- بدو زلزله
با نشستن و فشار دستش پشت کمرم به سمت کانکس برمیگردم و قبل اینکه بهش بابت لمسش اعتراضی کنم با هامون چشم توی چشم میشم.
پس بخاطر هامون بود
نگاه خیره اون چشمای مشکی اش به منه اما بهراد رو
مخاطب قرار میده:
- اونقدر با این منطقه آشنا هست که بدون همراهی توگم نشه
بهراد بی تفاوت جواب میده:
- به گرگ های این اطراف اعتماد ندارم
#پارت180
مثل همیشه مرتب بود و میشد توش پذیرای
مهمون ناخونده مون باشم
چند دقیقه میگذره که تقه ای به در میخوره و با جواب
من در باز و دختری وارد میشه.
- سلام
- سلام، بفرمایید ...
- !من با هامـ... مهندس عامر کار داشتم
- !مهندس موحد هستم یکی از مسئولین پروژه
مهندس عامر در حال حاضر در دسترس نیستن من
در خدمتتون هستم، امرتون رو بفرمایید...
دسته ی موهای طالیی رنگش رو زیر کاله پشمی
موربش میفرسته.
- آمممم... خوشبختم، اما... من با مهندس عامر کار
!دارم
- جناب عامر فعلا برای نظارت روی قسمتی از پروژه
رفتن...
دختر کلافه به من و کانکس نگاه میکنه.
-آخه... کار من با خود هامون کار دارم
میتونم بغض توی نگاهش رو حس کنم، غم توی
چشمای دریایی رنگش
ناراحتی از صحبتش هم مشخصه، حتی از لهجه ای که
در کنار چهره اش تاکید میکنه اون ایرانی نیست.
وقتی سکوت من رو میبینه با شک سوالش روبیان
میکنه :
- میشه اینجا بمونم تا کارش تموم بشه؟یا ...یا اگه
نمیشه بیرون منتظر میمونم
نمیدونم چرا اما دلم برای آشفتگیش میسوزه!
- نه! مشکلی نیست میتونید همینجا منتظرشون
بمونید. الان میگم کسی بره دنبالشون تا اطلاع بدن
شما اینجا منتظر ایشون هستین.
با تموم ناراحتیش لبخند تلخی از روی تشکر میزنه .
با دست به صندلی اشاره میکنم تا بشینه. هیکل
ظریف و تراشیده اش زیر اون پالتوی جذب چرم
قرمزش به خوبی به چشم میاد.
ظریف و پر از طنازی! حتی توی صداش و صحبتش و
حتی شاید هم توی لهجه مشخصی که موقع بیان کلمه ها داشت
میخوام به سمت در برم که مهتا وارد کانکس میشه و
به سمت دختر میره.
- اسکای...
- مهتا
هم رو در آغوش میگیرن و مهتا ناباور نگاهش میکنه.
#پارت182
بالاخره میبینمش که از
دور به جمع نزدیک میشه !
خدارو شکر میکنم که همه ی کارگرها و مهندس ها
رفتن، وگرنه با داد و هوار هامون و غوغایی که به پا
کرده بی شک کلی حرف در میومد.
پویان سعی میکنه .جلو بره و هامون رو آروم کنه
- هامون! آروم باش، چه خبرته؟
- چرا باید آروم باشم پویان؟ نمیبینی فکر کرده اینجا
عروسیه بابامه خواسته کنارم باشه! فکر کرده اومدم
اینجا واسه تفریح! ترسیده که یکی دیگه رو جای اون
بیارم ...
- اون بیچاره گناهی نداره! پسر کو ندارد نشان از پدر
تو بیگانه ...خوانش، مخوانش پسر
نگاه همه به بهراد که شونه به شونه ی من ایستاده
برمیگرده.
قبل اینکه کسی عکس العملی نشون بده هامون به
سمتش حمله میکنه که پویان به خودش میاد و جلوش رو میگیره اما فریاد هامون توی سکوت محوطه میپیچه:
- خفه شو بهراد ...
اسکای با بغضی که شکسته بی طاقت با صدای بلند
هامون رو مخاطب قرار میده:
- همه باید خفه بشن تا تو دروغ بگی؟ آره؟
هامون فریاد میزنه:
- تمومش کن اســکــــــای ...
بهش نگاه میکنم. کبود شده و توی تلاشه تایه جوری
از بین دستای پویان فرار کنه. پویان عصبی که انگار
خوب شرایطی توش هستیم رو درک کرده و با
عصبانیت داد میزنه.
- بس کن دیگه اسکای! مهتا، اسکای رو ببر توی
کانکس ...
مهتا دست اسکای که بی وقفه گریه میکنه رو میگیره و
سعی اون رو به کانکس ببره که دست بهراد پشت
کمرم قرار میگیره و به سمت ماشین همراهمیم میکنه
و صداش به گوشم میرسه:
- اسکای بیا بریم...
با تعجب به بهراد نگاه میکنم که با لحنی صمیمی
اسکای رو مخاطب قرار داده ....
اسکای به ما نگاه میکنه نکاهش بین بهراد و هامون
میچرخه و در آخر دستای مهتا رو ول میکنه و به
سمت ما میاد که بهراد با لبخند ازش استقبال میکنه.
- بریم ماشین اونجاست
همراهی اسکای باعث میشه هامون باز هم فریادبزنه
- برگرد اینجا اسکای...
پارت 183
بهراد در شاگرد و پشت رو برای من و اسکای باز
میکنه.
نگاهم به سمت هامون برمیگرده.
هامونی که رنگش به سیاهی میرفت و صداش از فریاد
هایی که زده بود دو رگ شده...
نشستن اسکای توی ماشین باعث میشه چشم از
هامون بگیرم، سوار میشم . بهراد حرکت میکنه و از
محوطه خارج میشه.
به درخت های نارنج نگاه میکنم که با سرعت از
کنارشون در حال حرکت بودیم. از اونجایی که چند
دقیقه پیش از اسکان رد شدیم میدونم که مقصدمون
جایی غیر از اسکانه.
صدای فندک بهراد به صدای گریه ی آروم اسکای توی
سکوت ماشین اضافه میشه و بعد صدای پایین اومدن
شیشه...
صدای آروم اسکای به گوشم میرسه:
- به منم بده...
بدون حرفی سیگار دیگه ای رو از توی پاکت بیرون
میاره، با سیگار خودش روشن میکنه و به سمت
اسکای میگیره.
- هنوز میکشی؟
اسکای دست جلو میاره و سیگار رو از بهراد میگیره.
- آره...
- به حرفم گوش ندادی؟
- مگه تو به حرف من گوش دادی؟
- اون روز هم جوابت رو دادم!
صدای پایین رفتن شیشه ی سمت اسکای رو هم
میشنوم و بعد صداش:
- زیاد عوض نشدی، برعکس چهره ات! اولش
نشناختمت...
گوشه ی چشمای بهراد به لطف لبخندی تلخ چین
میخوره
.- میخوای بگی پیر شدم؟
- پیر؟! جذاب تر شدی! خیـــلی...
پوزخند بهراد جای لبخندش رو میگیره و اسکای ادامه
میده:
- از این حرکت هر دوتون متنفرم...
هر دو با هم سکوت میکنن! مثل من؛ منی که انگار
اصلا حضور ندارم!
از رفتار اسکای بهراد چیزی دستگیرم نمیشه، اینکه
چه نسبتی با هم دارن یا اینکه چرا صمیمی هستن! یا
سوال مسخره ی اسکای از کی توی زندگی هامون بوده؟
بهراد بعد از چند دقیقه سکوت رو میشکنه:
- چیزی میخوری زلال؟
سرم رو به نشونه ی نه تکون میدم و باز نگاهم رو به
چهره ی شهر میدوزم که جواب میده:
- برات کباب ترکی میگیرم و بخاطر حضور اسکای این
اجازه رو داری که بازم نصفه بخوری و نصف دیگه اش
رو بدی به من...
به سمتش برمیگردم، چشمک بامزه ای تحویلم میده
که باعث میشه کشیده شدن لبام به طرفین رو حس کنم.
خوب یادش مونده که دفعه ی گذشته نصف
ساندویچم رو خوردم و به این نتیجه رسیده که دوستش داشتم.
- اسکای چی میخوری؟ میخوای بریم رستوران؟
- نه، آرایشم ریخته توی صورتم، توی ماشین بهتره.
یه چیزی بگیر که سیرم کنه، خیلی گرسنمه!
چیزی نمیگه و فقط سرتکون میده.
جایی نگه میداره و بعد خرید به ماشین برمیگرده.
هر سه مشغول خوردن غذامون بودیم که حرف اسکای
باعث میشه بهراد خیارشوری که میدونستم دوست داره و به سمتش گرفته بودم رو از دستم بگیره و حین
خوردنش به اسکای نگاه کنه:
-راستی خوشحالم که تنها نیستی! دوست دخترت خیلی خوشگله...
بهراد بالبخند سر تکون میده
#پارت 184
-میدونم!
اسکای میخنده و ظرف سیب زمینیش رو به سمت من
و بهراد میگیره و با صدای آرومی ادامه میده:
- چشماش... شبیه اولین دعوای منو هامونه!
- آره! اولین باری که دیدمش یاد همین افتادم...
اسکای با تعجب نگاهش میکنه.
- واقعا؟ تو هم یادته؟
- آره... اون شب تا صبح...
اسکای حرفش رو ادامه میده:
- من گریه کردم و تو سیگار کشیدی! من از دست هامون و تو از چیزی که هیچوقت نگفتی چیه!
- گذشته...
- ولی امشب باز هم تکرار شد...
بهراد بی میل به ادامه ی این صحبت جواب میده:
- غذات رو بخور...
اسکای هم دیگه حرفی نمیزنه و هر سه به آغوش
سکوتی که توی ماشین حاکم بود برمیگردیم
سکوت چند دقیقه ای ادامه پیدا میکنه و بعد از تموم شدن غذا و حرکت بهراد
اسکای این سکوت رو میشکنه:
- خیلی وقته شمال نیومدم! یعنی خیلی وقت که ایران
نیومدم! هنوز هم همونقدر قشنگه...
- در عوضش هنوزم فارسی رو خیلی خوب صحبت
میکنی!
اسکای میخنده!
- میدونی که بابام دوست داره فارسی حرف بزنم.
حتی کمی نوشتن رو هم یاد گرفتم.
- از اولش هم فارسی رو دوست داشتی!
-آره! به شرطی که اون چیزای مسخره و بی ربط رو به
کار نبرین! اسمش چی بود؟
بهراد هم میخنده.
- ضرب المثل...
- آها! همین زرد المثل!
اینبار با صدای خنده ی بهراد و اشتباه اسکای من هم
لبام کشیده میشه.
عطر ملایمی که از بهار نارنج های حاشیه خیابون به
مشامم میرسه رو با تمام وجود نفس میکشم و چشم
میبندم.
- آخرین بار کی اومدی؟
- خیلی وقته نیومدم ایران! جز دوبار که همراه هامون
اومدیم دیگه نیومدم! نه خودم اومدم و نه گذاشتم هامون بیاد...
- چرا؟
- تو که میدونی! از آخرین باری که با پویان برگشت
ایران خاطره ی خوبی ندارم...
سکوت برای چند ثانیه ادامه پیدا میکنه و اینبار نوبت
بهراده که ادامه بده:
- چرا این همه راه رو اومدی؟
- بخاطر هامون...
-ولی انگار اون زیاد از اینکه اومدی خوشحال نیست! دعواتون سر چی بود؟
- مثل همون چند سال پیش...
- تا اونجایی که خبر دارم همه چیز بینتون خوب بود! باز چی شده؟
آه غمگین اسکای باعث میشه چشم باز کنم و به تیر
چراغ های برق بلند وسط بلوار نگاه کنم
پارت 186
همون موقعی که خبری ازت نبود! نمیدونم بین شما دوتا چی گذشته اما هامون هنوز هم بدون تو...
بهراد حرفش رو قطع میکنه:
- نمیخوام چیزی در موردش بشنوم!
- اما بهراد، هامون....
با فریاد بهراد از جا میپرم و با ترس به چهره اش نگاه
میکنم.
- بس کن اسکای...
ماشین رو به کناری نگه میداره و با عصبانیت پیاده
میشه. با نگرانی نگاهش میکنم که چند قدمی رو
عصبی از ماشین دور میشه...
اسکای با صدای آرومی که انگار داره خودش رو
سرزنش میکنه زیر لب انگلیسی زمزمه میکنه:
-نباید بهش میگفتم، آه لعنتی...
چند دقیقه میگذره که بهراد برمیگرده. اما نه بهراد
صمیمی چند دقیقه ی پیش، بهراد خشک و جدی!
ماشین رو روشن میکنه و بدون حرفی راه میافته.
اسکای سعی میکنه گندی که زده رو جمع کنه:
- ببخشید بهراد!
- مهم نیست...
- الان کجا میریم؟
- میریم اسکان!
دیر وقت بود که به اسکان رسیدیم اما این دلیل
نمیشد که هامون نباشه! روی یکی از نیمکت های
حیاط در حال سیگار کشیدن بود که وارد شدیم!
بهراد بی توجه بهش ماشین رو به پارکینگ میبره و
همین که اسکای پیاده میشه هامون به سمتش میاد و بدون اینکه به من و بهراد توجهی کنه دست اسکای رو
میگیره و همراه خودش میکشه.
صدای ناله ی از سر در اسکای توی پارکینگ ساکت
میپیچه:
- آی... هامون دستم درد گرفت! چیکار میکنی؟
- حرف نزن! فقط بیا...
بهراد در ماشین رو میبنده و به سمتشون میره.
- چیکار میکنی؟
هامون با عصبانیت به سمتش برمیگرده.
- به تو ربطی نداره...
اسکای هم اعتراض میکنه:
-هامون! داری دستم رو میکشونی...
بهراد جلوتر میره و با گرفتن دست اسکای هامون رو
مجبور میکنه متوقف بشه و با همون لحن عصبی رو به
بهراد برگرده.
- دستش رو ول کن بهراد...
- اگه ول نکنم؟
- بهراد شب بدی رو واسه دعوا انتخاب کردی!
بهراد سکوت و بعد دست اسکای رو رها میکنه و
تقریبا دستور میده:
- اسکای امشب رو توی سوئیت زلال می مونی، قبل
اینکه زلال بخوابه برگرد.
و به سمت من میاد و با هم وارد ساختمون مجتمع
میشیم.
- اسکای چی؟! میخوای با هامون تنهاش بذاری؟
- نگران نباش، اون دوتا بهتره که یه خرده با هم تنها
باشن. خسته ای؟
سری به نشونه ی تایید تکون میدم.
- آره! خیلی وقته...
- چند هفته ی دیگه عیده، یه تعطیلات پونزده روزه
داریم.
- تعطیلات و بیکاری خسته ترم میکنه...
ابروهاش رو به هم نزدیک و نگاهم میکنه.
- قرار نیست بیکار باشی...
- چطور؟ نکنه دوتایی میخوایم بمونیم سر پروژه؟ من
ملات درست کنم تو مش بندی کنی؟
لبش به حالت خنده فرم میگیره.
-نه! میخوایم بریم مسافرت...
- مسافرت؟ من اهلش نیستم و نمیام...
پارت 188
- فردا صبح حرکت میکنیم...
- میخوای این پونزده روز رو چیکار کنی؟
- نمیدونم... برنامه ایی براش ندارم، اما احتمالا میریم
مسافرت.
- کاش بریم!
مجبورش میکنه که سر بلند و نگاهش کنه.
- دلت مسافرت میخواد؟
اسکای سرتکون میده.
- آره... میشه؟
لبخند هامون رو میبینم و جوابش به گوشم میرسه:
- وقتی تو میخوای چرا نشه؟ برنامه ام رو جوری
تنظیم میکنم که به این مسافرت هم بریم!
- مرسی عشقم... راستی هامون، تو این دختره...
با احساس حضور کسی به سرعت به عقب برمیگردم و
وقتی با صورت توی قفسه سینه اش فرو میرم میفهمم
که حدسم درست بوده
- تو این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟
عقب میرم تا تقریبا از آغوشش خارج بشم و مثل
خودش آروم زمزمه میکنم.
- هیچی...
دستم رو میگیره، من مجبورم میکنه همراهش برم. از
حیاط خلوت فاصله میگیریم و وقتی به حیاط اصلی
میرسیم فرصت میکنم تا دستم رو از بند انگشتاش که
دور مچم پیچیده بود خلاص کنم و قبل اعتراض من،
اون شروع میکنه:
- عادت داری توی لحظه های خصوصی دیگران سرک
بکشی؟
- عین تو که عادت داری توی کارای من دخالت کنی!
- دخالت میکنم چون میدونم اگه ولت کنم خرابکاری
میکنی!
- نه بیشتر از تو...
کلافه چشم میبنده و نفسش رو بیرون میفرسته:
- برگرد اتاقت!
- نمیخوام!
قبل اینکه حرفی بزنه با لحتی آرومتر ادامه میدم:
- هوای اتاق گرفته ست، احساس میکنم دیوار ها
نمیذارن نفس بکشم
چند لحظه نگاهم میکنه و اون هم آروم میشه:
- من دارم میرم توی شهر، اگر میخوای همراهم بیا...
از خدا خواسته آروم به سمت ساختمون راه میفتم که
صدای آرومش به گوشم میرسه:
- نمیای؟
- چرا میام!
- پس کجا میری؟
به لباسام اشاره میکنم:
- لباس بپوشم!
به سر تا پام نگاه میکنه. شنل کلاه دار کوتاهی تنم بود و کلاه روی موهام باعث شده موهای لخت و بلندم
دورم پخش باشن و با هر نسیمی دورم برقصن.
نگاهم میکنه و آروم سر تکون میده.
- همینجوری خوبه! ساعت دو شبه، ما هم قرار نیست
از ماشین پیاده بشیم.
با هم سوار ماشینش میشیم و با چند تا بوق و بالا
رفتن گارد بهراد به سمت شهر حرکت میکنه.
صدایی بجز صدای نفس کشیدن ما توی ماشین
نیست. کمی شیشه سمت خودم رو پایین میارم و
جریان هوای خنک برای نوازش صورتم وارد ماشین
میشه.
- کی میریم؟
- صبح ساعت شیش حرکت میکنیم.
با تعجب به ساعت گوشی توی دستم نگاه میکنم.
- چهار ساعت دیگه؟ پس چرا اومدیم بیرون؟ الان
باید خواب باشی...
- خودم میدونم دارم چیکار میکنم! تو هم نگران
نباش، مطمئن باش سالم میرسی.
نگاهش میکنم که قصد چشم برداشتن از جاده تاریک
رو نداره. حرفی نمیزنم! اما تصمیم میگیرم سوالی که
این مدت توی ذهنم میچرخید و نمیتونستم جوابی
براش پیدا کنم رو ازش بپرسم
پارت 190
- پس اینم واسه اون دفعه که دیفرانسیل هر دوتاتون یه نمره از من بیشتر شدین...
بی توجه به هامون و پویان که نگاهمون میکردن جوب
دادم.
- عه؟ اینطوریه؟
آیسا هم با مهتا همراه شد:
- بعـــــله...
خم شدم تا برف های زی پام رو جمع کنم و جواب دادم:
- پس میریم که داشته باشیم جبران اون روزی که من
غایب بودم و شما دوتا دینی بیست شدین!
هر دو به هم نگاه و با جیغ و خنده شروع به دوییدن
کردن!
نشونه گرفتم و پرت کردم. گلوله برفی اولم درست به
کلاه مهتا خورد و گلوله ی دوم از کنار آیسا رد شد!
خم شدم و گلوله برفی خیلی بزرگی درست کردم و با
تموم قدرتم به سمت آیسا پرت کردم که ...
احساس میکردم زمان ایستاده!
نمیدونستم بخندم یا گریه کنم و نه حتی میتونستم
فرار کنم...
به پویان و مهتا و آیسا که از خنده روی برف ها
نشسته بود نگاه کردم و دوباره به سختی نگاهم رو به
سمت هامون برگردوندم.
به هامونی که با برخود گلوله برفی بزرگ من درست
وسط صورتش انگار صورت نداشت. خشک و بدون
حرکت ایستاده بود و حتی برف های رو از روی
صورتش پاک نمیکرد...
صدای آیسا با خنده از ته دلش به گوشم رسید:
- دست خوش زلال...
و باز هر سه زدن زیر خنده...
پویان که صداش از خنده میلرزید این بازی رو ادامه
داد:
- حالت خوبه هامون؟
و اینبار نوبت مهتا بود که با حرفش من رو تا مرز
سکته ببره.
- اوخ... به جای حساسی هم خورده...
پویان بلند تر خندید:
- هر دو برید خدا رو شکر کنید که به جای حساس تر نخورده...
و باز خنده ی هر سه بود که توجه کل افرادی که توی
باغ برف بازی میکردن رو به ما جلب کرد! چشمام رو
محکم بسته بودم!هم از حرف های بچه ها خنده ام گرفته بود و هم از
دست خودم بابت پرتابم حرص میخوردم و هم از
عکس العمل
هامون میترسیدم!
چند ثانیه با همون چشمای بسته منتظر بودم تا خبری
بشه اما نشد...
با ترس و اضطراب آروم چشمام رو باز کردم که....
احساس کردم نفسم بند اومد و باز صدای خنده ی
بلند بچه ها توی باغ پر از سر و صدا پیچید.
چند ثانیه طول تا اینکه تونستم نفس بکشم و آروم
برف هایی که هامون به صورتم مالیده بود رو پاک
کردم و برای اولین بار وقتی برف ها از روی صورتم پاک کردم صورت هامون رو روبروی صورتم دیدم.
اونقدر نزدیک که گرمای نفساش پوست سرد گونه ام
رو نوازش میکرد و آروم با لبخند زمزمه کرد:
- یک یک مساوی زلزله... ●
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
پارت 191
- زلال؟
چشمام رو به سختی باز میکنم.
به بهراد که به سمتم خم شده نگاه و خودم رو کمی
روی صندلی جمع و جور میکنم! حین باز کردن
کمربند توضیح میده.
- برو وسیله هایی که میخوای بیاری رو جمع کن، منم
تا چند دقیقه دیگه میام میارمشون پایین. خودت نیار
سنگینه...
به اطرافم نگاه میکنم، توی پارکینگ اسکان بودیم.
هنوز کمی از این خواب گیجم. در ماشین رو باز میکنم
و پیاده میشم.
هوای سرد و گرگ میش صبح نشون از روشن صبح
آخرین روزهای زمستون داشت.
چیزی تا عید و بهار نمونده، همه چیز دوباره زنده
شدن جز من...
با قدم های آروم به سوئیتم میرم. چمدونم که از قبل
جمع کرده بودم رو از توی کمد اتاقم برمیدارم.
برای بار اخر لامپ ها، شیر اب و گاز رو چک میکنم و
از سوئیت بیرون میام و مشغول قفل کردن در میشم
که صدای در اتاق بهراد و هامون باعث میشه به
سمتش برگردم.
هامون رو میبینم که با چمدون توی دستش بیرون
میاد.
با دیدن من اخماش توی هم میره. به چمدون کوچیک
کنار پاهام نگاه میکنه.
نگاهم میکنه و همین که میخواد چیزی بگه اسکای با
چشمای خواب آلود و پالتویی که فقط روی شونه هاش
انداخته، در حالی که سعی میکنه شالش رو درست
کنه از اتاق بیرون میاد و با دیدن من لبخند میزنه.
- عه! سلام زلال ...
- سلام
به چمدونم نگاه میکنه.
- تو هم داری میری؟
- آره...
- پس بهراد کو؟
- الان میاد، من زودتر اومدم تا وسایلم رو بردارم.
با ذوق جلو میاد من رو توی آغوش میگیره و گونهام رو
میبوسه.
- خوش بگذره عزیزم! برای هر دوتون آرزوی
خوشبختی میکنم.
قبل اینکه جواب بدم صدای عصبی هامون هر دومون رو شوکه میکنه.
- توی راهرو جای این خاله خانباجی بازی ها نیست...
و با همون حالت به سمت پله ها میره.
- عجله کن اسکای...
اسکای با تعجب به من و به هامونی که داره میره نگاه
میکنه.
- هامون؟ در سوئیت رو نمیبندی؟
وسط راهرو از حرکت میایسته! هیچ حرکتی نمیکنه و
شاید فقط منم که فشار محکم انگشتاش به دسته ی
چمدون رو میبینم!
بدون اینکه چیزی بگم از کنار هردو رد میشم و خودم
رو به بهراد میرسونم
پارت 192
چمدون رو روی صندلی های پشت میذارم و سوار
میشم.
- مگه نگفتم صبر کن چمدونت رو خودم میارم.
- سنگین نبود...
زیر لب زمزمه میکنه:
- لجباز...
بدون حرف دیگه ای حرکت میکنه.
کمی شیشه رو پایین میارم تا توی آخرین لحظات
عطر بهار نارنج رو نفس بکشم.
سر به شیشه سرد ماشین تکیه میدم و چشم میبندم.
هامون از جلوی چشمام کنار نمیره! نه خودش و نه
نگاهش و نه خاطراتش...
من همیشه میخواستم ازش فرار کنم اما هر وقت
خواستم ازش دور باشم، هر چقدر که ازش فرار
میکردم سرنوشت بیشتر اون رو
روبروی من قرار میداد...
من همیشه میخواستم ازش فرار کنم اما هر وقت
خواستم ازش دور باشم، هر چقدر که ازش فرار
میکردم سرنوشت بیشتر اون رو
روبروی من قرار میداد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
● - چی؟آیسا بلندتر ادامه داد:
- مگه صدامو نداری؟
- اها! الان بهتر شد، یه بار دیگه بگو...
- امروز ساعت یک همون رستوران )...(
- من نمیام...
صدای جیغ آیسا باعث شد گوشی رو از گوشم فاصله
بدم:
-
زلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــال! خفه ات میکنم مامان پویان بیشتر میخواد
بیاد تا تو رو ببینه!
- دوست دختر پسرش تویی، واسه چی میخواد من رو
ببینه؟
آیسا نخودی خندید:
- هم میخواد با ماها آشنا بشه هم از بس پویان از
کارای تو و هامون براش گفته مشتاق شده تو رو ببینه!
- من نمیـ...
آیسا حرفم رو قطع کرد:
-به جون زلال، به خواهریمون قسم اگه بگی نمیام
دیگه باهات حرف نمیزنم!
با کلافگی به اطرافم نگاه کردم! تقصیر خودم بود، اونا
هیچی نمیدونستن که بخوان درکم کنن! یا شاید هم اگر میگفتم...
سعی کردم به آشفتگی ذهنم نظم بدم تا بتونم برنامه
ریزی کنم.
- گفتی کجا قراره هم رو ببینیم؟
- همون باغی که توش رستوران بود!
- همونی که برای تولد تو، خاله مریم بردتمون؟
- ایــــــول... آره دقیقا همون!
- اما من آدرس اونجا رو بلد نیستم آیسا...
- ای بابا! صبر کن...
و پویان رو مخاطب قرار داد:
- پویان زلال اونجا رو بلد نیست!
صدای پویان به گوشم رسید:
- ای بابا زلال اصل قضیه ست! مامانم عجیب مشتاق
شدی دختری که تونسته لج هامون رو در بیاره ببینه...
آیسا غر زد:
- خب الان چیکار کنیم؟
پویان افکار ذهنش رو بلند بازگو کرد:
- ما که نمیتونیم بریم دنبالش یعنی تا برسیم خیلی
دیر میشه! مهتا هم که از راه ویلای طالقان میاد! تنها
راهی که می مونه اینه که...
دوتایی بلند زدن زیر خنده! نیازی به گفتن این گزینه
نبود! تنها راه باقی مونده همراهی من با هامون بود.
پارت 194
- سال نو شمام مبارک...
لبخند شیرینی تحویلم میده به سمت دیگه میره تا
شیرینی ها رو بین مردم کمی که مثل من لحظه ی
تحویل سال رو توی آرامستان بودن پخش کنه...
سرم رو پایین میندازم!
به سنگ های روبروم نگاه میکنم که با بی رحمی اسم
تنها کسایی که داشتم رو روی خودشون حک کرده
بودن!
زانیار موحد...
داداش کوچولوی هفت ساله ی من. پسر شیطون من
که ده ساله برعکس همیشه آروم و ساکت زیر این
سنگ خوابیده...
دستی روی اسمش میکشم و به سختی زمزمه میکنم:
-عیدت مبارک زانیارم...
نگاهم یه حکاکی اسمش روی سنگه و صحنه ی
دعوای همیشگیمون برای اینکه کی زودتر از بابا
عیدی بگیره از جلوی چشمام کنار نمیره!
صدای جیغ خنده ی منو زانیار برای اینکه کی تخم
مرغ های سفره هفت سین رو رنگ کنه...
صدای تهدید مامان برای اینکه دیگه به شیرینی های
سفره ناخونک نزنیم!
دست میکشم روی سنگ سردش!
سال نوت مبارک ملکه ی صبور زندگی من! مامان
خوشگلم با تموم چروک های روی صورتش بازم چیزی
از زیبایی اش کم نشده بود، حتی از فروغ و برق توی
چشمای درشت سیاهش که با چشمای من شباهت
عجیبی داشت...
فقط چشمای اون یه چیزی کم داشت؛ غم توی
چشمای من...
یاسر موحد...
بابای من! پادشاه سختی کشیده ی تموم دنیای من...
نگار سنگش هم از همه محکمتره! مثل خودش، که
غرورش هر روز میشکست و به روی خودش نمی
آورد...
همیشه محکم بود!
سر پایین میندازم، هنوزم خجالت میکشم...گونه ام میسوزه و به سختی و با لب هایی که بی اراده
از شدت بغض میلرزن زمزمه میکنم:
- عیدت مبارک بابا...
گل مریم هایی که روی سنگ مزار هر سه بود رو کنار
شمع هایی بزرگی که در حال سوخت بود مرتب میکنم
و
به سمت دیگه از آرامستان امامزاده میرم.
گلاب رو باز میکنم و سنگ سفید مزارش رو با گلاب میشورم و شمع سفید رنگ تزیینی که میدونستم اگر
بود خیلی از طرح و رنگش خوشش میومد رو روی
سنگ میذارم
شمع رو روشن و گل رز سفیدش رو
مثل همیشه دور اسمش پر پر میکنم...
- عیدت مبارک آیسایی...
و دیگه نمیتونم حرفی بزنم...
دلم گریه میخواد، ضجه میخواد... چیزایی که ده سال
از داشتنششون محرومم!
لحظه ی سال تحویل رو کنار تنها کسایی هستم که
خیلی وقته ندارمشون! با سفره ی هفت سینی که با
تموم سفره هفت سین های دنیا فرق داره...
کنار هفت سین خودم.، هفت سینی از:
سنگ مزار
سرما
سردرد
سکوت
سرشکستگی
سیاهی
سرنوشت
چند دقیقه ایی کنار مزارش میشینم. ساکت و
خاموش...
پارت 216
فنجون چایش رو روی میز میذاره و آه میکشه.
- از اونجایی که برای مهمونی نیومدین! نه تو، نه آیسا!
وقتی از بچهها دلیل نیومدنتون رو پرسیدم کسی
چیزی نمیدونست! تا اینکه یه مدتی از مهمونی
گذشت ولی باز هم خبری از تو و آیسا نشد، بچه ها
نگران شده بودن، گوشی هردوتون خاموش بود. چند
وقتی پویان و مهتا و هامون در به در دنبالتون گشتن!
تا اینکه یه شب پویان خیلی دیر کرد، خیلی نگرانش
بودم، جواب تماس هام رو هم نمیداد. یشتر از اون از
اینکه مهتا و هامون هم جواب نمیدادن نگران شده بودم!
دستی توی موهای شرابی رنگش میکشه:- نزدیک به ساعت دو شب بود که هامون، پویان رو
آورد خونه! یکی از یکی داغونتر بودن. پویان با دیدنم
با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن، وقتی گفت
آیسا مرده خشکم زد...
با آهی دوباره باعث میشه حس کنم عمیقا بابت این
اتفاقا ناراحته...
- اصلا نمیفهمیدم که چی میگه! چهره ی آیسا از
جلوی چشمام کنار نمیرفت، اون چشمای درشت قشنگش که با عشق به پویان نگاه میکرد.
با صدایی غمدار ادامه میده:
-باورم نمیشد! آخه سخت بود... باور اینکه دختر
نوزده ساله بی دلیل فوت کنه!
جا نمیخورم اما قلبم مچاله میشه! انتظارش رو
داشتم که پویان و مهتا دلیل مرگ آیسا رو به کسی
نگن.
به ادامه ی حرفای سوزان گوش میدم:
- اونقدر شوکه شده بودم که پا به پای پویان گریه
میکردم،
نمیدونم چقدر گذشت که متوجه هامون شدم، به همون اندازهای که من و پویان گریه کرده
بودیم اون سکوت کرده بود! احساس میکردم هامونی
که جلوی چشمامه چند سال شکسته! به سمتش رفتم
و ازش پرسیدم که چی شده؟
فقط کوتاه گفت »آیسامرده« و بدون حرف دیگه ای ساکت، عین آدمی که
اصلا توی این دنیا نبود به سمت در رفت.
با ناراحتی سرتکون میده:
- چشمای مشکیش که همیشه از برق غرور پر بود
خاموش بود، سرد بود. قبل اینکه بره ازش پرسیدم
»پس زلال چی؟« بدون اینکه برگرده، پشت به من با
صدای آرومی گفت »نیست! هیچ جا نیست، رفته... «
اونقدر آروم گفت و رفت که حتی شک داشتم "رفته"
ای که شنیدم رو هامون به زبون آورده باشه. دیگه
حتی نایستاد تا بپرسم »کجا؟«
با تاسف سر تکون میده.
- و بعد اون شروع شد! مهتا و پویان یه مدت شوکه
بودن و مهتا یه دوره واقعا حالش خوب نبود. اما
هامون... عصبی شده بود، اونقدر که حتی نمیشد
باهاش حرفی زد، اصلا پیداش نمیکردیم. خیلی بیشتر
از مهتا و پویان تحت تاثیر اون اتفاق قرار گرفته بود!
توی اون گیر و دار که هامون روز به روز حالش بدترمیشد تنها کسی که میتونست از پسش بر بیاد بهراد بود
پارت 217
چیزی از درونم میخواد فریاد بکشه و بگه دروغ نگو!
اون آدم بیوجدان از رفتن من، از گم شدن من ناراحت
نبود... از این ناراحت بوده که سرگرمیش رو از دست
داده. اون بهتر از هرکسی دیگه ای دلیل نبودنم رو
میدونست!
دلم میخواد فریاد بزنم و به سوزان بگم اینکه هامون
به من علاقه داشته و از رفتنم به اون روز افتاده فقط
تصورات قشنگ و رویایی اونه و نه از واقعیت...دلم میخواد فریاد بزنم و بگم که وقتی که من توی
بخش اعصاب و روان بستری بودم هیچکسی مثل
بهراد رو نداشتم که حواسش به من باشه...
من خودم بودم و خودم...
زلالی که هامون توی دنیای سیاه پرت و رهاش کرده...
سوزان به بهراد که ازمون دور شده با لبخند غمگینی
نگاه میکنه.
- فقط بهراد بود که هامون جواب تماسش رو میداد،
که میتونست مجبورش کنه غذا بخوره، که جرات
داشت صورت و موهای هامون رو اصلاح کنه، که جلوی
یه فریاد هامون دو تا فریاد میکشید، فقط بهراد بود
که مجبورش میکرد زندگی کنه... اما درست زمانی که نباید، درست وقتی که هامون از همیشه بدتر شده بود
بهراد هم گذاشت و رفت...
با تغییر مسیر بهراد به سمتمون سوزان سریع بحث رو
عوض میکنه.
- دقیقا نمیدونم چند سال بعد بود که ازدواج کردن و
برای مدتی اومدن پیش ما...
بهراد که روی صندلی میشینه، سوزان با لبخندی که
نشونهی علاقه اش به بهراده نگاهش میکنه.
سرم به دوران افتاده و صدا ها توی مغزم اکو میشه.
منشا حس بدی که دارم از بازگویی خاطرات سوزانه...
مغزم دستور فرار میده!دلم نمیخواد اونجا بمونم!
بدون توجه به نگاه سوزان و
بهراد از روی صندلی پا میشم و کنار استخر میرم.
به تصویر دختر توی آب نگاه میکنم،
چقدر
خسته ست!
چقدر شکسته، چقدر کـــدر...
دلم فرار میخواد، یا شایدم یک جیغ
بــــــــلنــــــــــــــــــــــــــــد
...
نفسم رو توی ریه هام حبس میکنم. میخوام جیغ
بزنم تا شاید خلاص بشم از حس بدی که وجودم رو
گرفته...
چشمام رو میبندم و بعد...بجای جیغ فقط صدای آب رو میشنوم، انگار جسمی
توی استخر پرت شده...
.*/*/*/*/ .*/*/*/* ./*/*/*/*
/*/*/*/
با نوازش دست کسی توی موهام خودم رو جمع
میکنم و لبخند میزنم.
کار مامانه..
آروم چشمام رو باز میکنم. تصویر تار رو به روم کم کم واضح میشه. مامان نبود، فرشته بود! فرشته ی پاک
من، با همون چشمای خوشرنگ زیتونی...
نمیدونم چرا، اما همین که چشمای بازم رو میبینه جا
میخوره و ازم فاصله میگیره و با ترس و دلهره به
حرف میاد:
- بیـ... بیدارت کردم؟
کمی جابجا میشم تا جوابش رو بدم.
- آخه دختره ی زشت! موهای هر خری رو اونجوری
بکشی از خواب بیدار میشه!
پارت 219
مهتا با چشمایی پر از اشک من رو نشون میده و مرد
با اشاره اش به سمت من برمیگرده.
- عه! بیدار شدی زلال؟
صداش هم به اندازه ی چهره اش آشناست! همین که
میخواد به سمتم بیاد مهتا آستین تیشرت سبز
رنگش رو میکشه.
- نه پویان...
با تعجب به مرد نگاه میکنم...
آره، واقعا پویان بود! ببعی مو طلایی آیسا...
اما چرا اینقدر تغییر کرده؟ دیگه شبیه اون پسر
بیست و چند ساله نیست! نگاهش میکنم و با ترسی
که سعی میکنم مشخص نباشه به حرف میام:
- پویان! تو اینجا چیکار میکنی؟ مهتا که جوابم رو
نمیده لااقل تو بگو اینجا کجاست؟ ما اینجا چیکار
میکنیم؟
پویان گیج نگاهم میکنه:
- اینجا؟ خب اینجا...
وسط حرفش میپرم:
- آیسا هم اینجاست؟
- آیسا؟
از ترس بیطاقت داد میزنم:
- بس کنید دیگه! دارید منو دست میندازید؟ چرا
سوالی منو تکرار میکنین؟ از الان بهتون بگم اصلا
حوصله ی شوخی ندارم؛ فقط جوابم رو بدین... اینجا
کجاست؟
پویان آروم چند قدم جلو میاد:
- باشه، اینجا شیرازه... یادت نمیاد؟
به کلمهایی که گفت فکر میکنم و بیشتر شوکه
میشم!
شیراز!!!!!!!!!
وبا فریاد تکرار میکنم:
- شـــــیــــراز؟ ما شیراز چه غلطی میکنیم؟ تو
برای چی اینجایی؟
- خب اینجا ویلای مائه...
مغزم درد میگیره! حدس میزنم احتمالا برنامه ریختن
که من رو دست بندازن و بخندن اما... چهرهشون!!!بدنم یخ میشه و کمکم از سرمای بدنم شروع به
لرزیدن میکنم.
نمیفهمم!!! ما؟ شیراز؟ ویلای پویان؟ یعنی چی؟
فریاد
میزنم:
- یعنی چی؟ پس چرا من چیزی یادم نمیاد؟
پویان شوکه نگاهم میکنه.
- نمیدونم!
میترسم!!! اونا واقعا شوکه ان!!!
- آ... آیسا کجاست؟ هان؟
پویان با شک چند قدم به سمتم میاد.
- زلال حالت خوبه؟
میلرزم... با دستام بازوهام رو میمالم تا شاید کمی
گرم بشم.
- حال من به خودم مربوطه، میگم آیسا کجاست؟
- آیسا اینجا نیست...
- اگر آیسا اینجا نیست ما اینجا چیکار میکنیم؟ کی
مارو آورده ایـــنجــــــــــــا؟
- چه خبره؟
هر سه به سمت صدا برمیگردیم. هامون توی
چهارچوب در ایستاده و به من و مهتا و پویان نگاه
میکنه!
اونا چرا اینقدر عوض شدن؟! دروغه اگر بگم جذابتر
نشده! با همون غرور حاشا توی چهره و چشماش...
همون چهره ی خشک و بیتفاوت
همون خط اخم روی پیشونیش
وهمون حس دافعه ی من
پارت 220
- اینم که اینجاست!
هامون با اخم جواب میده:
- این رو به در میگن...
- باز صد رحمت به در، حداقل یه خاصیت داره...
پویان گیج نگاهمون میکنه، انگار اونم مثل من منتظر
جوابه!
- زلال چرا اینجوری میکنی؟
صبرم کمکم طاق و لرزش بدنم بیشتر میشه
- من اینجا چیکار میکنم؟ کی منو آورده؟ آیسا
کجاست؟
دیگه نمیتونم جلوی برخورد دندونام به هم و لرزش
بدنم رو بگیرم. مهتا با دیدن وضعیتم آروم دست
پویان رو میگیره.
- پویان، من دارم میترسم!
نگاهم به دستهای گره خوردهی اوناست! چرا مهتا
باید دستهای پویان رو بگیره؟ مگه مهتا نمیدونه
آیسا چقدر روی پویان حساسه؟!
همه شوکه ان! انگار که اونا هم مثل من از خواب، وسط
جایی که نمیشناسن بیدار شدن! پویان مهتا رو
مخاطب قرار میده:
- برو بهراد رو صدا کن...
به بیرون رفتن مهتا از اتاق نگاه میکنم و وحشتزده
سوال میپرسم:
- بهراد کیه؟ چند نفر اینجان؟ مهتا ما اینجا با اینا چه
غلطی میکنیم؟ مامان بابامون میدونن ما اینجاییم؟
اصلا من رو چجوری آوردین اینجا؟ چرا نمیگین آیسا
کجاست؟
هامون ناباور و متعجب نگاهم میکنه اما آروم به
سمتم میاد.
- آروم باش زلال!!!
- خفه شو! فقط بهم بگو آیسا کجاست؟
اینکه از جواب دادن بهم طفره میرن، من رو به ترس
میندازه و باعث میشه هزار جور فکر به سرم بزنه!
نگاهم از پویان به هامون و از هامون به پویان در
گردشه، تیکههایی که نمیتونم باهاش پازل روبروم رو
درست کنم هر ثانیه بیشتر میشه...
ترس داره خفه ام میکنه! مثل دختر بچه ی سه چهار
ساله که وسط بازار شلوغ گم شده و مامانش رو پیدا
نمیکنه...
من؟ مهتا؟ پویان؟ هامون؟ با هم؟ شیراز؟ نبودن آیسا؟
ویلای پویان؟
بی اراده دستام رو روی گوشام میذارم و با تمام توانم
شروع میکنم به جیغ زدن:
- آیــــــــــســــــــــــــا...
-
آیــــــــــــســــــــــــــــــــــــ
ا...
-
آیــــــــــــــــســــــــــــــــــــ
ـــــــــــــا...
نگران مهتام! کجا رفته؟ نکنه بلایی سرش آورده
باشن؟ به امید جوابی از مهتا، با فریاد شروع میکنم به
صدا زدنش:
-مــــــهتـــــــــــا...
مــــــــــــهتـــــــــــــــــا...
هامون رو میبینم که به سمتم میاد.
- زلال! زلال! آروم باش، جیغ نزن...
دستام رو از روی گوشم برمیداره و صورتم رو توی
دستاش میگیره.
- آروم باش زلال! صبر کن، جیغ نزن! به من نگاه کن،
به من نگاه کن...
نگاهم قفل میشه توی اون دو تا سنگ سردی که
داشت من رو میسوزوند...
آروم و پُر بغض لب میزنم:
پارت 221
- آیسا کجاست هامون؟ مهتا کجا رفت؟ من اینجا
چیکار میکنم؟
- آروم باش، الان بهت میگم...
بدنم همچنان میلرزه، نگاهم به در اتاقه که مردی با
عجله وارد میشه و مهتا، سوزان و دختری هم پشت
سرش...
مرد با عجله جلو میاد، دستای هامون که صورتم رو
قاب گرفته رو پس میزنه و با ضرب و گفتن »بهش دست نزن«
هامون رو به عقب هول میده. موهام که از
زیر شال بیرون اومده و توی صورتم ریخته رو عقب
میفرسته و چیزی میگه...
نمیشناسمش اما دیدنش بهم آرامش میده، یه جور
حس اطمینان، حس امنیت...
- زلال؟ حالت خوبه؟
فقط خیره نگاهش میکنم و میلرزم. چشماش رو با
عصبانیت میبنده و محکم منو توی آغوشش میکشه.
سرم رو روی سینه اش فشار میده و زیر گوشم زمزمه
میکنه:
- آروم باش! چیزی نیست، من اینجام عزیزم! کسی
نمیتونه اذیتت کنه...
و با لحنی عصبی کسی رو مخاطب قرار میده:
- چیکارش کردی؟
جوابی نمیشنوم تا اینکه صدای پویان به گوشم
میرسه:
- عه! این چه حرفیه بهراد؟ هامون چند دقیقه قبل از
تو اومده توی اتاق!
سرم رو از روی سینه اش بلند میکنم اما حسی
نمیذاره ازش جدا بشم!
حسی که انگار برام تعیین میکنه تنها فرد ناجی و
مطمئن توی اتاق همین فرده. نگاه ملتمسم رو به
چشماش میدوزم و با زاری خواهش میکنم:
- اینا بهم نمیگن آیسا کجاست! شما میدونی؟
نگاهش رو از چشمام جدا و به پشت سرم نگاه میکنه
و دوباره به چشمام برمیگرده، آروم سر تکون میده:
- آره! میدونم کجاست، میبرمت پیشش! اما الان فقط
آروم باش، باشه؟ نمیذارم کسی اذیتت کنه...
بدون حرف دیگهای گرمای لباش روی پیشونیم
میشینه. اونقدر گرم که کمکم بدنم سنگین و تصویر
جلوی چشمام تاریک میشه.
**
با سرفه و سوزش گلوم چشمام رو باز میکنم و آروم
روی تخت میشینم. بهراد گوشه ی اتاق بدون اینکه
متوجه بیدار شدن من باشه در حال کار کردن با لپ
تاپه!
سوزش دوبارهی گلوم باعث میشه سرفه کنم و نگاه
بهراد به سمت من برگرده. لپتاپ رو از روی پاش
پایین میذاره.
- حالت خوبه زلال؟
با سرفه ای دوباره به نشونهی مثبت سر تکون میدم. با
احتیاط از روی زمین پا میشه و انگار که بین اینکه به
سمتم بیاد یا نه مردده، باز هم سوال میپرسه:
- منو میشناسی؟
از شدت تعجب بابت سوال عجیب و غریبش سرفه ام
نصفه میمونه، نگاهش میکنم و به سختی جواب میدم:
- نباید بشناسمت؟
دوباره سرفه میکنم. نمیدونم چرا صدام گرفته و
گلوم میسوزه.
- نه... یعنی نمیدونم!
آروم به سمتم میاد و دست روی پیشونیم میذاره. با
تعجب نگاهش میکنم، چرا اینقدر عجیب شده؟
پارت 222
- خوبه! تبت خیلی پایین اومده...
- مگه تب داشتم؟
چند ثانیه نگاهم میکنه، از اون نگاهایی که پر از
حرفه...
- بدنت درد نمیکنه؟
دستی به عضلات گردن و بازوهای دردناکم میکشم و
سر تکون میدم.
- چرا! تموم بدنم درد میکنه، گلوم هم خیلی میسوزه!
- طبیعیه! سرما خوردی...
- من؟ کی سرما خوردم؟
- دیروز یادته؟ کنار استخر با خاله سوزان، چای
خوردیم...
- آره، اما »دیروز«؟
بی توجه به سوال من حرف خودش رو ادامه نمیده.
- یادته که رفتی کنار استخر؟
فکر میکنم، سعی میکنم همه چیز رو به یاد بیارم.
یادآوری اون حس بد، احساس خفگی...
- آره!
- من و خاله داشتیم صحبت میکردیم که رفتی کنار
استخر و بعدش نمیدونم چی شد که افتادی توی آب!
صبر کن الان برمیگردم.
از اتاق بیرون میره و من رو با سوالاتم تنها میذاره.
من افتاده بودم توی استخر؟ پس چرا چیزی یادم
نیست؟ از این اتفاق یه روز گذشته؟!
با ناله ای آروم و با درد دستی به گردنم میکشم.
میدونم معمولا وقتایی که حالم بد میشه رو به یاد
نمیارم ،
اما... این یعنی حالم بد شده بود؟ باز هم حمله؟!
بهراد همراه سوزان به اتاق برمیگرده. سوزان کنارم
روی تخت میشینه و با لبخند دست
روی پیشونیم میذاره.
- خوبی زلال جان؟
لبای خشکم رو با زبون تر میکنم و جواب میدم:
- بله، فقط انگار که جیغ زدم و گلوم خراشیده شده.
نگاه ناراحت سوزان توی صورتم میچرخه.
- آره عزیزم! دیشب که تب داشتی کابوس دیدی و
جیغ و داد کردی، احتمالا بخاطر همونه...
نگاه متعجبم سمت در اتاق برمیگرده و مهتا و پویان و اسکای رو که جلوی در ایستاده بودن، میبینم.
سوزان
رد نگاهم رو دنبال میکنه و با دیدن اونا لبخند میزنه.
- آفرین به شما! اینجوری میان عیادت مریض؟ گلی؟
کمپوتی؟ آبمیوهایی، چیزی...
مهتا لبخندی تصنعی میزنه و آروم وارد اتاق میشه.
چشمای پفکرده و قرمزش جوریه که انگار نخوابیده یا
گریه کرده. سوزان دستم رو نوازش میکنه.
- جاییت درد نمیکنه عزیزم؟
- نمیدونم چرا عضلاتم هم خشک و گرفته!
- اون بخاطر سرما خوردگیه، برات سوپ درست
کردم، بخوری بهتر میشی...
قبل اینکه حرفی بزنم اسکای که هنوز از چهارچوب در
نگاهمون میکنه با لبخند داوطلب میشه.
- من برای زلال سوپ میارم
میخوام به روش لبخند بزنم اما سخته. مهتا هم همراه
اسکای میره. نگاه خیره ی سوزان اذیتم میکنه، به
سمتش که برمیگردم لبخند میزنه.
- مهتا خیلی نگرانته، براش استرس خوب نیست! برای
زیتون...
فقط نگاهش میکنم که ادامه میده:
- دختره...
وقتی هیچ عکس العملی از سمتم نمیبینه بیشتر
توضیح میده:
پارت 223
- منظورم بچه ی مهتاست، دختره! مهتا و پویان برام
تعریف کردن که تو اسم دخترشون رو گذاشته بودی
زیتون...
مهتا به اتاق برمیگرده، جلوی در کنار پویان میایسته
و به حرفهای سوزان گوش میده، پویان هم، پویان
همیشه نیست، ساکته و انگار کمی غمگینه! بدون
اینکه نگاهم رو ازشون بردارم جواب سوزان رو میدم:
- کسی بهتون گفته که برای پسر آیسا هم اسم
انتخاب کرده بودیم؟ بهتون گفتن که آیسا چقدر اسم
آریان
رو برای پسرش دوست داشت؟
نگاه مهتا کدر و غمگین میشه و پویان با پا روی زمین
ضرب میگیره. با تموم دردی که روی قلبمه ادامه میدم:
- کسی براتون گفته آیسا چقدر احساساتی بود؟
بهتون گفته که چقـــــدر به دوستاش اعتماد
داشت؟ که چقدر
عاشقشون بود؟
با کمی مکث به چشمای پویان نگاه میکنم.
مهتا با گریه از اتاق بیرون میزنه و پویان هم همراهش میره.
سوزان بیخبر از همه جا سعی میکنه آرومم کنه.
- آروم باش عزیزم! اینقدر بخاطر آیسا خودت رو زجر
نده، باور کن خودش هم راضی نیست که تو اینقدر
خودت رو عذاب بدی. تو مقصر مرگش نیستی زلال!
تقدیر آیسا اینطور بوده...
شاید من مقصر مرگ آیسا نبودم اما، اونا بودن...
- برات خوب نیست اینقدر خودت رو اذیت کنی. تو
که میدونی مهتا چقدر دوستت داره بعد از آیسا و تو
خیلی حالش خیلی بد بود! حالا که بعد از این همه
سال هم رو پیدا کردین، خودتون رو آزار ندین! کنار
نیومدن با مرگ آیسا خوب نیست، نه برای تو، نه برای
مهتا توی این وضعیت...
اون چی میدونست از من؟ از مرگ آیسا؟ از دختری
که عروسش بود؟ از اتفاقایی که افتاد!
سکوتم باعث میشه سوزان از تخت فاصله بگیره.
- استراحت کن عزیزم...
از اتاق بیرون میره. به بهراد نگاه میکنم تمام این
مدت مشغول تماشای منظره ی حیاط پشتی از پنجره
بود. بدون توجه به خستگی و کوفتگی بدنم از روی
تخت پایین میام و به سمتش میرم. درختهای
سرسبز و پر شکوفه با لامپهای وسط باغچه روشن
شده بودن.
- چرا پا شدی؟
مثل خودش خیره به منظرهی چشمنواز حیاط جواب
میدم:
- هوای اتاق خیلی گرم و گرفته ست. دارم خفه
میشم!
بدون حرفی کمی پنجره رو باز میکنه.
- چرا قرصات رو به موقع نمیخوری؟
- نیازی بهشون ندارم...
- اگر لازم نبود دکترت تجویز نمیکرد! اونم چنین
قرص هایی رو...
- دکتر فقط مینویسه! نمیدونه من چی میخوام...
سکوت میکنم و وقتی سکوتم رو میبینه خودش
ادامه میده:
- اینکه هر از گاهی حالت بد میشه و چیزی یادت
نمیاد بخاطر نخوردن قرصاته...
- من حالم خوبه!
پارت 225
- اوهوم! خونه میموندم بیشتر خوش میگذشت بهم!
بهراد میخنده و به سمت من میاد، سینی که اسکای
آورده رو از روی میز برمیداره و کنارم میذاره. با اشاره
و اخم تاکید میکنه که همین الان همه ی غذام رو
بخورم و به هم صحبتیش با اسکای ادامه میده:
- زلال هم خسته شده، پس صبر کن تا شامش رو
بخوره و با هم بریم بیرون...
اسکای با ذوق و هیجان بهش نگاه میکنه.
- الان؟ ساعت یک شبه!
بهراد با چشمک جواب میده:
- چه بهتر...
اسکای خوشحال نگاهم میکنه.
- پس زودتر غذات رو بخور زلال!
- تا زلال غذاش رو بخوره فرصت داری که آماده بشی
وگرنه نمیریم!
با هیجان که توی چشمای آبیش مشخصه میخنده و
سریع از اتاق بیرون میره.
بهراد آروم کنارم روی تخت
میشینه و مجبورم میکنه مشغول خوردن سوپ بشم.
کمی از غذا میخورم و به بهراد نگاه میکنم که خیره به صفحه ی گوشیش در حال ور رفتن با قرصاست و
بعد از چند دقیقه شروع میکنه:
- آمار قرصات رو در آوردم، از این به بعد خودم حواسم به قرصات هست. غذات رو که خوردی پاشو
لباس بپوش بریم حالت عوض بشه. من میرم ماشین
رو آماده کنم.
واقعا دلم بیرون و کمی هوای آزاد میخواد.
کمی از غذام میمونه اما کنار میذارمش، با کوفتگی پا
میشم و لباس میپوشم. بی توجه به صورت رنگ پریدهام فقط بالم لب رو روی لبای خشکم
میکشم و از خونه بیرون میرم.
بهراد توی ماشین منتظره منو اسکایه و همین که سوار
میشم بیمقدمه سوال میپرسه:
- قرصات رو برداشتی؟
- نه، دو دقیقه میخوایم توی شهر بچرخیم دیگه!
- ببینمت زلال!
نگاهش می کنم که با لحنی جدی و آمرانه اتمام حجت
میکنه:
- از این به بعد، همیشه و همه جا قرصات همراهته.
اگر از اینکه همراهت باشه اذیت میشی بده خودم برات
نگه میدارم اما از این به بعد، همیشه، زلال تاکید
میکنم همیـــــــــــشه قرصات همراهت باشه.
حوصله ی دعوا و کلکل باهاش رو ندارم و فقط
بی تفاوت سرتکون میدم که در ماشین رو باز میکنه و
پیاده میشه. سمت ساختمون میره و بعد از چند
دقیقه همراه اسکای برمیگرده.
رابطه اش با اسکای خیلی خوبه، با هم دوست و صمیمی هستن.
قبل اینکه حرکت کنه پویان به سمت ماشین میاد.
- این موقع شب کجا میرید بهراد؟
- دخترا حوصلشون سر رفته، میریم یه دوری بزنیم،
زود برمیگردیم.
و بدون اینکه چیز دیگه ای بگه از حیاط خونه بیرون
میریم.
گشتن توی شهر آرومی که توی بیشتر پارکها
مسافرهای نوروزی چادر زدن رو دوست دارم.
با صدای خنده ی اسکای که از اول مسیر با بهراد در
حال حرف زدن و خندیدن بودن، توجه ام جلب میشه.
به بلاگ رمان خوش اومدید رفقا💕 کلی رمانای خفن براتون دارم 🤩 اگه دنبال رمانای هیجانی و جذابی از بلاگ ما لفت نده🤤
336 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد