رمان کده🤤

324 عضو

پارت 282
با دیدن لبخندم اخماش کمی باز میشه و غر میزنه
ـ این همه خودم رو به در و دیوار زدم که خانوم غذا
بخوره حالا که اشتهاش باز شده رفته سراغ هرچی که
براش مضره! دیگه سفارش نکنم زلال، کاری داشتی
زنگ بزن...
سر تکون میدم تا خیالش راحت باشه
- باشه، مراقب خودت باش...
نگاهم میکنه و لبخند میزنه.
- باشه! فعلا...
با رفتنش به آشپزخونه میرم و بعد از خوردن شام و
قرصم، خسته از روز سخت کاری خودم رو روی تخت میندازم و به خواب میرم.

*/*/* */*/*
- بیداری؟
- اوهوم!
- خوبه پس آماده باش لباس که بپوشم میام جلوی در.

بُرس رو بین موهام میکشم و در حالی که هنوز
نمیدونم این موقع صبح قراره کجا بریم، گوشی رو با شونه ام نگه میدارم و سوال میپرسم
- بهراد؟
نمیذاره ادامه بدم:
- یکی از لباس خوشگلات رو بپوش که توش راحت باشی، رسمی نباشه. اگه بازم سیاه پوشیدی همین
الان عوضش کن.
- بهراد راستش رو بگو! جریان چیه؟
- خودت میفهمی...
- بهـ...
- ده دقیقه دقیقه جلو در منتظرتم.

نفسم رو بیرون میفرستم و بعد قطع کردن تماس از آینه به مانتو رسمی مشکی رنگم نگاه میکنم. باد خنکی که از بیرون میاد کمی حالم رو عوض میکنه.
نمیدونم اصرار بهراد برای چیه اما در کمد رو باز
میکنم. به دنبال لباس راحت میگردم تا اینکه بالاخره
پیراهن بلند نخی نیلی رنگ رو به همراه روپوش جلوباز سفید بیرون میکشم.
کتونی سفید و شال نخی بلند نیلی رنگ خیلی اتفاقی
برای تکمیل لباسم جلوی دست قرار دارن. آرایشم
چیزی نیست جز چرب کردن لبام...
فرق وسطی که بعد از شونه کردن موهام بوجود اومده
رو تغییر نمیدم و با پیام بهراد که میگفت پشت در منتظرمه از سوئیت بیرون میرم.

به بهراد و لبخند باوقار روی لباش نگاه میکنم
.- همین الان بهم بگو جریان چیه!
- هیس، مردم خوابن! بیا بریم برات میگم...

با همراهیش از اسکان بیرون میریم. باد خنک صبح
زود تابستون از شیشه هایی که پایینه وارد میشه
حسابی دلچسبه.

به سمتش برمیگردم و نگاهش میکنم. شلوار کتان
خاکی رنگش با پیراهنی که روی تیشرت سفیدش
پوشیده کاملا هماهنگه. دکمه های باز پیراهنش و آستینهایی که تا آرنج تا زده تیپی متفاوت بهرادی
که اکثر مواقع لباس های رسمی میپوشید رو به نمایش
میذاره.

- میشه بگی قبل از اینکه حتی خورشید طلوع کنه ما
کجا داریم میریم؟
- میفهمی!
- بهــــــراد!!!
با لبخند نگاهم میکنه.
- تو خسته نیستی؟ دیشب هم که دیر خوابیدی.
موشکافانه بهش چشم میدوزم.
- تو از کجا میدونی؟
- وقتی برگشتم سایه ات رو پشت پنجره دیدم. چشمات هم هنوز مست خوابه! پس بخواب وقتی
رسیدیم بیدارت میکنم.

1403/10/12 22:56

پارت283
از پیشنهادش بدم نمیاد و در حالیکه کمی صندلی رو
به پشت میخوابونم تهدید میکنم:
- دارم از اینکه به حرفت گوش دادم پشیمون میشم.
صدای خنده ی آرومش به گوشم میرسه و زیاد طول
نمیکشه که سکوت ماشین باعث میشه دوباره به خواب برم.
با صدای خش خش کمی جابجا میشم و با حس حرکت چیزی روی گونه ام از جا میپرم.
- نترس! منم!
با لبخند و چشمهایی که برق میزنه، نگاهم میکنه.
- پاشو، رسیدیم.
عقب میره و کمک میکنه تا پیاده بشم و اولین نگاه باعث میشه شوکه به سمتش برگردم و
باز ناباور به منظره ی روبروم نگاه میکنم.

تپه ی مرتفع و سرسبز در محاصره ی ابرهایی که به سطح زمین رسیدن، صدای پرنده ها و بوی خاک و گیاه هایی که شبنم صبحگاهی روشون نشسته روح نوازترین چیزیه که تا این لحظه دیدم.
با صدای بسته شدن در ماشین به خودم میام.
- چطوره؟
به سمتش برمیگردم.
- بهراد این خیلی قشنگه...
- تا چند دقیقه ی دیگه قشنگ تر از این هم میشه...
به سختی از تصویر چشم نواز روبرومون نگاهم رو جدا میکنم و قبل اینکه سوال بپرسم کمرم رو میگیره و
وقتی به خودم میام من رو روی سقف ماشین
مینشونه. اعتراض میکنم.
- بهراد!
- به روبرو نگاه کن...
حین اعتراض کاری که گفتم رو انجام میدم و به روبرو
نگاه میکنم.
- آخه اینکارا چیه؟

در پشت رو باز میکنه، نگاهش میکنم که فلاکس رو بیرون میاره و با ریختن چای لیوان رو به دستم میده.
لیوان داغ رو بین انگشتام نگه میدارم. کنارم به
ماشین تکیه میده و هر دو بدون حرفی به روبروم نگاه میکنیم.

ابرها با آرامش حرکت میکنن و هیچ صدایی
بجز صدای پرنده ها و بازی نسیم بین بوته و شاخ و برگ ها به گوشم نمیرسه.
اولین پرتوهای درخشان خورشید از پشت کوه و با عبور از ابرها بیرون میان و کمکم آسمون رو روشن و ابرها رو درخشان میکنه.

به طلوع خورشید نگاه میکنم. احساس آرامش عجیبی که دارم با هر لحظه طلوع بیشتر خورشید تمام وجودم را در بر میگیره.
تا زمانی که خورشید کاملا طلوع میکنه چشم از اون صحنه ی زیبا برنمیدارم.
- چطور بود؟
- خیلی قشنگ بود...
- قسمت قشنگتر ماجرا مونده.

نگاهش میکنم اما بدون حرفی کمکم میکنه تا از روی
سقف ماشین پایین بیام.
- هیچوقت فکر نمیکردم طلوع خورشید از چنین
جایی اینقدر قشنگ باشه.
- چشمات رو ببند!
با تعجب نگاهش میکنم.
- چی؟
- گفتم چشمات رو ببند...
- آخه...

1403/10/12 23:03

پارت 284
برق چشماش مطمئنم میکنه که بی شک یه چیزی
توی سرشه.
- زلال! خواهش میکنم دختر خوبی باش و بدون اینکه لج کنی کاری که گفتم رو انجام بده. چشمات رو ببند.

مقاومت میکنم، اما با اصرارش راضی میشم که چشمام رو ببندم و با همراهیش آروم و به سمتی که هدایتم میکنه میریم.
- باز نکنی ها!
- نه...
- من بهت اعتماد ندارم! صبر کن خودم چشمات رو
بگیرم
- واقعا بهم اعتماد نداری؟
گرمای دستاش پشت پلکم میشینه. صداش لرزی از خنده داره اما کاملا جدیه!
-به اون زلال لجباز درونت اعتماد ندارم. ثابت کرده که هرکاری از دستش برمیاد.

از اینکه در کنار توافقی نانوشته و صلحی که بینمون
بوجود اومده بود حواسش هست که من هنوز همون زلالم و هرکاری از دستم برمیاد راضیم. و راضی تر ازاین موضوع که با وجود کنار اومدن با لمس های کوتاه
دستش، هنوز هم تموم تلاشش رو میکنه این لمس ها فقط توی مواقع نیاز و خیلی کنترل شده باشه.

بعد از چند قدم متوقف میشه و من هم میایستم.
- خب! حالا آروم چشمات رو باز کن...
همونطور که گفت آروم چشمام رو باز میکنم. شبیه رویا بود؛ یا شاید هم فیلم های خارجی...

زیراَنداز چهارخونه قرمز و سفید نسبتاً بزرگی روی
سبزه ها پهن شده. روی زیرانداز و اطرافش با تعدادی
بادکنک سفید پر شده و یه کیک کوچیک درست وسط زیرانداز توجه ام رو به خودش جلب میکنه.
و صداش آروم با زمزمه ای کنار گوشم من رو به خودم میاره.
- تولدت مبارک زلزله...
آره... تولدمه!
بعد چند سال کسی پیدا شد که تولدم رو یادش باشه؟
آخرین جشن تولدم کی بود؟
یادم نمیاد...
دوره، خیـــــــــلی دور...
- زلال؟
به سمتش برمیگردم.
توی دنیای اون، توی چشماش، حرکاتش، تن صداش و
حتی در حضورش همیشه همه چیز آرومه...
مثل همینجا...
مثل همین طلوع...
مثل همین حرکت ابرهای درخشان...
مثل دست نوازش نسیم...
برعکس تصور بقیه، هیچ عشقی بین ما نیست اما...
نمیتونم منکر این بشم که حضورش باعث حس بهتر و
آرامش نسبی هست که این روزها دارم.
- خوبی؟
- آ... آره! فقط سوپرایز شدم...
لبخند میزنه و همراهش به سمت زیرانداز میریم.
روی زیراندازی که احساس میکنم از شبنم صبح کمی نم گرفته میشینم و بهراد میره و با سبد مسافرتی
برمیگرده.
ناباور بهش نگاه میکنم که لبخند میزنه.
- خواستم یه کمی از این حال و هوا خارج بشیخودش هم روی زیر انداز میشینه و ادامه میده:
- این مدت همش درگیر پروژه بودیم، بعدش هم به
دنیا اومدن دختر پویان! با خودم گفتم خوبه که
هردومون یه استراحت کوچیک داشته باشیم.

سر تکون میدم و در حالی که سعی دارم مثل بچه ها
به نظر نیام به بادکنک هایی که دورم پخش هستن و با
هر نسیم روی علف ها جابه جا میشن نگاه میکنم.

1403/10/12 23:10

پارت285
- اینا رو کی آماده کردی؟
- وقتی خواب بودی! همش نگران بودم که بیدار بشی
و تموم برنامه ام رو خراب کنی!
- بادکنک ها؟
- صندوق عقب بودن! خیلی خوش شانس بودم که از
دیشب فقط سه تاش ترکید!

فرصت حرف دیگه ای نمیده و به سمت کیک خم میشه و با فندک شمع های باریک پیچدار طلایی رنگ روی کیک شکلاتی رو روشن میکنه.
روشن کردن شمع ها چند ثانیه طول میکشه تا اینکه
بالاخره عقب میکشه.
- خب! با یه آرزو شمع هات رو فوت کن که دیشب هم
شام نخوردم و دارم از گشنگی میمیرم.

لبخند کمرنگ روی لبام خشک میشه!
آرزو؟
چه آرزویی؟
آرزوهای محال؟
بهش نگاه میکنم!
انگار از چشمام همه چیز رو میخونه که لبخند غمگینی مهمون لباش میشه.
- آرزو کن! آرزو کن که آرامش به دنیای هردومون برگرده!
نمیتونم مثل اون لبخند بزنم! حتی تلخ...
چشم میبندم! فکر میکنم...
آرامش توی دنیای من چطور معنی میشه؟ اینکه همه چیز برگرده به عقب؟
اونقدر عقب که چیزی اتفاق نیفته؟! یا... جوری بشه
که یادم نیاد چه اتفاقاتی افتاده!
دل خوش میکنم به آرزویی محال! آرزوی اینکه...
یادم نیاد که چه اتفاقاتی افتاده!چشم باز و بعد شمعها رو فوت میکنم.
زمزمه ی
»تولدت مبارک« توی گوشم میپیچه و بعد چاقو رو به
سمتم میگیره!
- تا من چای بریزم زحمت بریدن کیک رو بکش.

اشتیاقش برای خوردن کیک باعث میشه با حس اینکه همراه پسربچه ای به گردش اومدم زودتر کیک
رو برش بزنم و با پیشدستی به دستش بدم.
هر دو توی سکوت مشغول خوردن سهممون میشیم. طعم چای با کیک لطیف شکلاتی رو دوست دارم.

نمیدونم حالم خوبه یا نه اما بهترم... گاهی به آغوش دنیای سیاه و خاکستری رنگم برمیگردم اما بهراد خوب بلده چیکار کنه!

رابطه اش با پزشکم اونقدر خوبه که گاهی حس میکنم
خیلی بیشتر از این مدت کوتاه ست که همدیگه رو میشناسن.
برعکس من با دقت به دستوراتش گوش میده و اجرا میکنه!
گاهی از پیگیری هاش عصبی میشم اما اون قصد
کوتاه اومدن نداره و این بین دکتر بیشتر از هردومون از بودن بهراد توی زندگیم راضیه...

- امیدوارم که دوستش داشته باشی...
با صداش از فکر بیرون میام و بهش نگاه میکنم که جعبه ی نسبتاً کوچیکی که توی کف دستش جا شده رو به سمتم گرفته.
جعبه ی کوچیک قهوهای رنگ که
پاپیونی از جنس کنف روش قرار گرفته.
- این چیه؟
- یه کادوی کوچولو واسه یه دختر خوب که جدیدا
کمی لجبازیش رو گذاشته کنار و به حرفام گوش
میده.
بابت این کار بهش اعتراض میکنم.
- بهراد!
با اخم نگاهم میکنه.

1403/10/12 23:16

پارت286
- به همین زودی چشم خوردی؟ گفتم » یه دختر خوب که جدیدا کمی لجبازیش رو گذاشته کنار«!
فقط نگاهش میکنم که به جعبه اشاره میکنه.
- نمیدونم میپسندی یا نه! خیلی وقته برای دختری
کادو نگرفتم! اما سعیم رو کردم...
آروم دست جلو میبرم و جعبه رو ازش میگیرم.

زیر
نگاه خیره و منتظرش آروم گره ی پاپیون کنفی رو باز
میکنم و در جعبه رو برمیدارم.
چیزی که توی جعبه ست با تموم گزینه های احتمالی
که تا اون لحظه توی ذهنمه فرق داره.

دو تا گیره ی مونقره ای به طرح قوسدار شاخه ی زیتون که به جای
برگ ها نگین های ظریف سفید و درخشنده کارشده.
زیباییش غیرقابل انکاره! چشم از گیره ها برمیدارم و به صورتش نگاه میکنم.

- دیدم دسته ی بلند موهات بخاطر لخت بودن همیشه
میریزه توی صورتت، گفتم اینو بگیرم. امیدوارم که دوستش داشته باشی. مبارکت باشه...
سعی میکنم برای تشکر ازش لبخند بزنم! شاید
کمرنگ، شاید محو اما واقعی!

- ممنون! لازم نبود این همه زحمت بکشی!
- این رو میذارم پای تشکر اما دیگه اینجوری تشکر نکن! زحمتی نبود..

.برق چشماش از فکرهایی که توی سرشه باعث میشه
پشت این چهره ی جدی و خشکی که همه میدیدن
همون پسر بچه ی شیطونی که سوزان ازش تعریف
میکرد رو ببینم.

- چی توی سرته؟!
سعی میکنه لبخندش رو پنهون کنه اما دیدنش برای
من راحته!
- بدون اینکه باهات هماهنگ کنم یه کاری کردم که امیدوارم با شنیدنش امروز رو به هردومون زهر نکنی

اخمام توی هم میره! بین لبخندش و جمله اش
ارتباطی پیدا نمیکنم. حتی نمیتونم حدس بزنم که
چی توی سرش میگذره.
- مگه قرار نذاشتیم که بدون هماهنگی با هم قدمی
برنداریم؟
- آره! اما این کاری که کردم ارتباطی با همکاریمون
نداره.

نمیخوام باز هم راحت کنترلم رو از دست بدم و
پرخاشگری کنم اما از اینکه خلاف قراری که داشتیم
بدون هماهنگی با من کاری کرده باشه عصبیم میکنه.
سعی میکنم آروم باشم...
- چیکار کردی بهراد؟
- بهت میگم! اما الان نه، صبر کن بادکنکها رو بیارم
نزدیکتر حداقل یه عکس بگیریم.
- اون دفعه هم بهت گفتم که از عکس گرفتن خوشم نمیاد!
با همین حرف تبدیل میشه به همون بهراد همیشه!
همون بهراد سرسخت که امکان نداشت تصمیمش
عوض بشه.

- قرار نیست جایی بذاری یا کسی ببینه! فقط برای
خودمونه، یادگاری...
- یادگاری؟ که چی بشه؟
- زلال! گفتم امروز دختر خوبی باش.
- گیرم هم که قبول، ولی فکر نمیکنی باید این کار رو قبل خوردن کیک انجام میدادی؟!

چند ثانیه به من و بعد به کیکی که نصفش خورده شده نگاه میکنه و بی مقدمه میخنده. خنده هاش رو دوست دارم. یه حس عجیب بهم میده، یه حس اطمینان! حسی مثل هیجان و شادی از سر برنده شدن

1403/10/12 23:35

پارت 296
هامون بیتعادل به گوشهای از اتاق میفته و خون به خاطر پاره شدن لبش آروم روی چونه اش جاری
میشه.

نگاه شوکه ام به بهراده که از توی جیب کت هامون بی رمق گوشیش رو برمیداره و با کسی تماس میگیره.
- سلام خاله...
-.....
- بهرادم...
-.......
- آره... گوش کن خاله! هامون مست کرده حالش خوب نیست. داره آبروریزی میکنه! من و زلال میبریمش خونه!
-......
- نه نگران نباش، شما بمونین. مراقبشم!
تماس رو قطع میکنه و به سمت هامون میره که نمیتونه از روی زمین بلند بشه. دست هامون رو روی
شونه اش میذاره و کمکش میکنه تا از روی زمین بلند بشه.
به من نگاه میکنه!

از عصبانیت سیاه شده، چشماش پر از خون و رگ پیشونیش قابل لمسه...
- وسایلت رو بردار بریم!
بدون حرفی مانتوم رو میپوشم و با برداشتن کیف
پشت سرش راه میفتم.
بدون اینکه توجه کسی به ماجلب بشه با کمک یکی از خدمه ها از در پشتی خونه
بیرون میریم و سوار ماشین بهراد از اون خونه دور
میشیم.

اونقدر این مدت شناختمش که از سفید شدن انگشتاش میتونم بفهمم که داره چه فشاری به فرمون
ماشین میاره.

هامون روی صندلی عقب لم داده و فقط کمربندی که بهراد براش بسته مانع این میشه که با ترمزهای
محکم بهراد به جلو پرت نشه.

هنوز گیجم و شوکه! اتفاقاتی که افتاد برام عین یه
خوابه! نمیتونم درست چیزی رو به یاد بیارم...

سکوت حاکم توی ماشین فقط با حرف های زیر لب و نامفهوم هامون شکسته میشه. کمی که میگذره جون دوباره میگیره و در مقابل سرعت ماشین به حرف میاد:
- هــــــــــــــوی!!! چه خبرته؟
بهراد هیچ توجه ی نمیکنه! سردردم باعث میشه فقط سکوت کنم.

با اینکه قرصام رو خورده بودم، بعد مدتها سردردی به این شدت به جونم افتاده.
جای انگشتای بهراد هنوز روی صورتم گزگز میکنه اما
حس میکنم توان اینکه بخوام دست روی صورتم بذارم رو ندارم
هامون با همون حالت مستی دوباره به حرف میاد.
- اوووووی گوسفند! با توام ها! میخوای بکشیمون؟
خودش بلند میخنده و ادامه میده:
- آها...فهمیدم چرا اینقدر عجله داری! میخوای زودتر زلال رو ببری توی تخت خوابت تا...

قبل اینکه چیزی بفهمم بهراد روی ترمز میکوبه!
اونقدر شدت ترمزش شدیده که مطمئنم اگر کمربند رو نبسته بودم از شیشه ی جلوی ماشین به بیرون
پرت میشدم!
هامون که روی صندلی لم داده بود کمربند زیر گلوش
گیر و شروع به سرفه میکنه.
بهراد اما ثابت سر جاش نشسته و با اخم غلیظی
چشماش رو بسته... رگ متورم گردنش و بندبند سفید
انگشتای گره شده اش دور فرمون رو میبینم

1403/10/13 12:54

پارت 298
که بهراد به سمتش میره. اون هم اوضاع بهتری نداره، رکابی سفیدش خونی شده و از کناره ی لبش خط باریکی از خون مشخصه...

بدون اینکه متوجه من باشه به سمت هامون هجوم میبره و بلندش میکنه و قبل اینکه هامون روی پاهاش بایسته مشتی رو نثار صورتش میکنه و فریاد میزنه:
-مگه نگفته بودی که دیگه مست نمیکنی؟؟؟
هــــــــــــــــــان؟ مگه به من قول نداده بودی بی
غیــــــــــــــــــــــــــــرت...؟

چند تا لگد محکم و پی در پی توی شکم هامون میزنه.
دلم طاقت نمیاره و خودم رو به هردوشون میرسونم،
سعی میکنم مانع ضربات بیشتر بهراد بشم.

-چیکار میکنی بهراد؟ کشتیش...
به سختی سعی میکنم بدن سنگین و بی تعادل هامون
رو از روی زمین بلند کنم.
با مشتی که بهراد توی صورتش زده بود کنار ابروش پاره شده و تقریبا یک طرف صورتش خونی شده.
اما باوجود این شرایط بی جون و بی رمق منو به عقب هل میده.
-برو کنار زلال، بذار بزنه...
و رو به بهراد داد میزنه:
-ها؟ منتظر چی هستی؟ غیرتت همینقدر بود؟ چرا نمیزنی؟ اون شب کاری کردی که صدای شکستن استخون هام رو با گوشای خودم بشنوم، الان چرا نمیزنی؟ غیرتت ته کشیده بهراد خان؟ نکنه غیرتت ته کشیـ...
هنوز جمله اش تموم نشده که باز هم بهراد به سمتش حمله میکنه و با مشت و لگد به جون هامون میفته و
فریاد میزنه:
-کثـــــــــــــافت... بی غیرت... آشغال
عوضی...
هامون با هر بار افتادن، با کمک مبل و دیوار بلند میشه و با حرفاش بهراد رو تحریک میکنه که باز هم بزنتش.

درد از تموم وجودش مشخصه اما نمیدونم چی باعث میشه که دوباره کاری کنه تا بهراد عصبی تر به جونش بیفته! انگار با این کار احساس آرامش میکنه، انگار با کتک هایی که میخوره آروم میشه...

گوشه ای از خونه ایستادم و عین مجسمه به دعوا و کتک کاری اونا نگاه میکنم. انگار اصلا دیده نمیشم...
بهراد هامون رو میزنه و من فقط نگاه میکنم...
با مشت محکم بهراد، هامون دوباره به گوشه ای پرت میشه باز هم فریاد بهراد که باورم نمیشه اما، با فریاد
عصبیش با گریه ای غمگین و مردونه ست:
-دنیا کجاست هامون؟ دنیای من
کجـــــــــــــــــاست؟
هامون هم با گریه خودش رو کمی به سمت دیوار میکشه:
-دنیا دیگه نیست بهراد! منه *** مراقبش نبودم...
-مگه من دنیا رو به تو نسپرده بودم؟ مگه نگفتم
مراقب امانتم باش؟ پس کجاست؟؟؟ دنیای من کجاست هامـــــــــــــــــــون؟
هامون به سختی به دیوار تکیه میده و با گریه فریاد میزنه.
-آره... آره اما من به امانتت دست درازی کردم...
قبل اینکه بتونم منظور حرفاشون رو بفهمم بهراد میز
کوچیک رو از گوشه ی سالن برمیداره و با فریاد به سمت هامون پرت میکنه...

1403/10/13 13:05

پارت 299
از ترس جیغ میزنم و خودم رو بهشون میرسونم.
میز قبل از برخورد به هامون به دیوار برخورد کرد و شکست و چند تیکه شد و به زمین افتاد!

به سمت هامون میرم، تموم صورتش خونیه، صورتش رو توی دستام میگیرم و نگاهش میکنم. من این
چشمای غمگین و خیس رو میشناختم؟
به سمت بهراد برمیگردم.
-چیکار میکنی بهراد؟ داری میکشیش!

بهراد نگاهم میکنه... گیج و متعجبه! انگار درست توی همون لحظه از خواب بیدار شده، انگار اصلا هیچی از اتفاقات چند دقیقه پیش یادش نمیاد...
به هامون نگاه میکنم.
-هامون؟
نگاهم میکنه! من این چشمای غمگین لعنتی و
نمیشناسم... فقط نگاهم میکنه!
چشماش روی همه ی
اجزا صورتم میچرخه و آروم دستش رو به سمت صورتم میاره. همین که گرمای انگشتاش به پوست صورتم برخورد میکنه بی اراده و عصبی عقب میرم.
نگاهش به چشمام برمیگرده و بعد با درد چشم میبنده
و غمگین تر از نگاهش زمزمه میکنه:
-زلال!
ازش فاصله میگیرم و اون هم فقط کمی خودش بالاتر
میکشه و همونطور که روی زمین نشسته به دیوار تکیه
میده.بهراد در تراس رو باز میکنه و با برداشتن پاکت
سیگارش به تراس میره.

با بدنی که تموم انرژیش از ترس و فشار به تحلیل رفته، چند جا رو میگردم تا اینکه بالاخره از کمد توی
سرویس چسب زخم و دستمال و بتادین پیدا میکنم.

به سمت هامونی که بی حال از کتک هایی که خورده بود میرم و کمی خون روی صورت هامون رو پاک
میکنم و زخماش رو میبندم.
نگاهم میکنه... بدون حرف!
برای اولین باره که اشکاش رو میبینم. بدون صدایی
فقط اشک میریزه...غم چشماش اونقدر بود که احساس میکردم چند ساله
که درد داره! اما هامون و درد؟ هامون و گریه؟
نمیدونم چقدر طول میکشه که خون پارگی بالای
چشمش بند بیاد.
کمکش میکنم تا روی مبل بشینه و
چند تا قرصی که از توی یخچال پیدا کرده بودم رو
بهش میدم تا دردش کمتر بشه. دقیقا وقتی که داره

جلو غرق شدن توی دنیای خواب دست و پا میزنه سوال میپرسه:
-بهراد کجاست؟
انگار تازه یاد بهراد میفتم، از کنار هامون که دیگه
نمیتونه مقاومت کنه و پلکاش رو میبنده بلند میشم و
به سرعت به تراس میرم!هوا هنوز تاریکه و باد خنک خبر از نزدیک بودن
شهریور و کمتر شدن گرما داره.

با نگرانی دنبال بهراد میگردم که گوشه ی تراس
میبینمش.
عین بچه ها توی خودش مچاله شده، پاهاش رو توی
شکمش برده بود و فقط به سیاهی آسمون نگاه میکنه.
سیگار روشن توی دستش تا نزدیکی انگشتش
خاکستر شده بود و چند تا ته سیگار هم کنار پاهاش
روی زمین افتاده.

1403/10/13 13:17

پارت 302
-بهراد من گرسنه ام نیست، نمیخواد بری خرید.
با اخم های توی هم نگاهم میکنه و باعث میشه بیشتر
توضیح بدم:
- اولا که میلی به غذا ندارم، دوماً لباسم مناسب نیست که همراهت بیام.

به لباسم نگاه میکنه که مجبور میشم خودم رو جمع کنم. یکی از شونه هام از یقه ی باز لباس کاملا بیرون اومده و به لطف اون چاک بلند هم یکی از پاهام کامل
نمایانه و مدل پشت لباس هم تکمیل کننده ی این فاجعه!
-باشه... خودم میرم اما زود برمیگردم!

به سمت در اتاق هامون میره، در رو قفل میکنه و به سمتم میاد.
-اگر تا قبل اومدن من بیدار شد به هیچ وجه در رو باز نکن، حتی اگر احساس کردی داره میمیره!

به سمت در میره و قبل اینکه در رو ببنده دوباره به
سمتم برمیگرده.
-هر چی شد سریع باهام تماس بگیر زلال، باشه؟ هـــــــــر چی!
- باشه...
-زود میام!
با اطمینان از اینکه حرفش رو متوجه شدم میره. به اطرافم نگاه میکنم. همه جا از خرده شیشه و مجسمه و... پره!
بهراد گفته اسکای و ماریا میان و اوضاع خونه اصلا
طوری نیست که بشه ازش چیزی غیر از اتفاقات دیشب رو برداشت کرد.
با گشتن توی خونه و پیدا کردن وسایلی که لازم دارم
کار تمیز کردن خونه رو شروع میکنم

تیکه های مجسمه و گلدونها رو جمع میکنم، مبل ها رو که اصلا حالت قرارگیری اولیه اشون درست یادم
نمیاد رو به سلیقه ی خودم میچینم و بعد از پاک کردن لکه های خون روی سرامیک خرده های شیشه و مجسمه های شکسته رو جارو میکشم.

به آشپزخونه میرم، کمی ظرف شسته نشده توی
سینک بود که اونها رو هم میشورم و سعی میکنم
کمی به اوضاع خونه سر و سامون بدم.
تموم مدت ذهنم اتفاقای دیشب رو مرور میکنه و هر بار به چیزی میرسم که بیشتر از هر چیزی برام گنگه...
لبخند هامون و جمله ی "بهراد تو که میدونی"

بهراد چی راجع به من و هامون و اون اتفاق
میدونست؟ چطور میدونست؟ اصال چرا بهراد باید
چنین چیزی رو میدونست؟
در حال خشک و جا به جایی ظرف ها در خونه باز میشه و صدای بهراد رو میشنوم که با ترس صدام میزنه.
از آشپزخونه بیرون میام و متعجب به حال پریشونش نگاه میکنم.
-بله؟
به من و بعد در بسته ی اتاق هامون نگاه میکنه و نفسش رو محکم بیرون میده!

خریدهایی که دستاش رو کاملا پر کرده روی میز
غذاخوری دو نفره وسط آشپزخونه میذاره.

1403/10/13 13:34

پارت 303
-ببخشید! تصادف شده بود مسیر رو بند آورده بودن،
برای همین دیر شد...
و دست به کمر و متعجب کمی به دور تا دور خونه نگاه میکنه.
-چقدر خوب شده! از وقتی اومدم توی این خونه، جای
وسیله ها رو عوض نکرده بودم!

با لبخند به سمتم برمیگرده.
-خونه داریت خوبه!
بی تفاوت خریدهایی رو که روی میز گذاشته رو برمیدارم

-قصد جابجایی چیزی رو نداشتم، اما نمیدونستم
جای وسیله ها کجا بود که به حالت قبلش برگردونم!
-ممنون! خودم جمعشون میکردم لازم نبود زحمت
بکشی.

میوه ها رو توی سینک خالی و بعد شیر آب رو باز میکنم.
-اون همه خرده شیشه و سفال روی زمین خطرناک بود...
میفهمه که چیزی شده اما سعی میکنه به روم نیاره.کمک میکنه و خریدها رو توی جایی که باید میذاره.

وقتی آخرین سیب رو توی سبد میذارم به سمتش برمیگردم و اون بیمقدمه شروع میکنه.
-چیزی شده؟ ناراحت به نظر میای...
بهش نگاه نمیکنم!
-یه خرده توی این لباس سختمه...
-لباس دیگه ای همراهت نیست؟
فقط شلوار جین و تاپی که قبل از لباس پوشیدن توی
آرایشگاه تنم بود رو توی کیفم داشتم.
-فقط شلوار...
مثل همیشه وقتی که فکر میکرد اخماش کمی توی
هم میره.
-همراهم بیا...
با هم به اتاقش میریم و در کمدش رو باز میکنه.
کمدش برای یه مرد تنها زیاد مرتبه، اما طی این مدتی
که میشناختمش همیشه همه کاراش مرتب و بدون
نقصه.

چند بار ردیف پیراهن هایی که از هر رنگ و مدل میشد توش پیدا کرد رو میگرده تا اینکه پیراهن
سفیدی رو بیرون میاره. مارک وصل به لبه ی آستین
رو بهم نشون میده و لبخند میزنه.

-خیلی وقته خریدمش ولی... نپوشیدم!
با حالت مشکوکی نگاهش میکنم که خودش با لبخندی عمیقتر ادامه میده:
-اندازه ام نیست، خیلی برام تنگه! نمیدونم با چه خیالی این رو خریدم!
یه نگاه به پیرهن و یه نگاه به هیکل من میندازه و
ادامه میده:
-و البته بدون شک برای تو هم خیلی بزرگه! ولی...
کاچی به از هیچی!
پیراهن رو با تعلل از دستش میگیرم و اون بدون حرف دیگه ای از اتاق بیرون میره.
در اتاق رو میندم و لباسم رو عوض میکنم. پیراهن
بهراد اونقدر برام بزرگه که بلندیش تا رون پاهام میرسه و دستام توی آستین هاش گم میشن
آستینها رو تا جایی که میشه تا میزنم، دو سمت پایین پیراهن رو جمع میکنم و کمی پایین تر از کمر
شلوار جینم گره میزنم.
راهی برای فرار از گشادی پیراهن نیست اما در کل به همین هم راضیم. نسبت به اون لباسی که تنم بود خیلی بهتر میتونم باهاش کنار بیام.

1403/10/13 13:42

پارت 304
موهام رو باز میکنم و بعد از چند بار تکون دادن سرم بالاخره جریان هوا رو بین موهای خفه شده ام احساس میکنم.
به سختی اون ها رو میبافم و روی شونه ام میندازم،
طبق معمول موهای کوتاهتر که توی صورتم ریخته رو پشت گوشم میذارم اما مصرانه توی صورتم میریزه.

از اتاق بیرون میرم. از صدای ظرفها مشخصه که بهراد توی آشپزخونهست و بوی املت نشون میده که داره وعده ی غذایی جایگزین صبحونه و ناهار درست میکنه!
به آشپزخونه میرم. تخم مرغ ها رو توی ماهیتابه
میشکنه و با گذاشتن در تابه به سمتم برمیگرده،
چند ثانیه نگاهم میکنه و با رضایت سر تکون میده...
- چقدر خوب شده! یه چیز خوب ازش درآوردی!

در جوابش فقط سعی میکنم لبخند بزنم، به سمت کابینت میرم و چایی رو که با اومدن بهراد گذاشته بودم تا دم بیاد رو توی فنجون ها میریزم

برام عجیبه اما از بعد مدتها میتونم عطر دارچین و
چای رو حس کنم! هنوز این فکر از ذهنم نگذشته که بهراد چشماش رو میبنده و با نفس عمیقی که میکشه فکر من رو به زبون میاره.
- خیلی وقته این عطر رو حس نکرده بودم!
با اینکه خوب منظورش رو فهمیدم اما به روی خودم نمیارم.
- چه عطری؟
در تابه رو برمیداره و تخم مرغ و گوجه ها رو هم میزنه

- عطر چای، حس زندگی!
و زمزمه وار و آروم ادامه میده:
- حس اینکه یه نفر توی خونه منتظرمه!
چیزی نمیگم، سینی چای رو روی میز میذارم و روی
صندلی میشینم.
بهراد هم با گذاشتن تابه روی زیر قابلمه ای چوبی روبروم میشینه.
- بفرمایید... هم ناهار هم صبحونه!
نون سنگگ تکه شده رو برمیداره و ادامه میده.

- مطمئنم توی زندگیت چنین مهمونی نرفتی که صبحونه و ناهارت رو یکی بهت بدن! اونم چنین املتی!
کمی از چاییم میخورم و بیقید جوابش رو میدم.
- وقتی بدون دعوت جایی برم باید منتظر چنین
چیزی هم باشم...
لقمه اش رو قورت میده و میخنده.
- اینی که گفتی دلداری بود یا تیکه؟
- نمیدونم! گفتی ماریا و اسکای میان اینجا؟
-آره و منو تو با هم زندگی میکنیم!
با تعجب نگاهش میکنم که ادامه میده:
_ یعنی وقتی میایم تهران هر از گاهی میای خونهی
من، گاهی من میام تا تنها نباشی! اما این دفعه از وقتی
برگشتیم تو اینجا پیش منی!

منظورش رو از چیزی که قراره تظاهر کنیم میفهمم و
فقط سر تکون میدم. بعد از غذا کمکم میکنه تا میز
رو جمع کنم و ظرف ها رو با هم میشوریم.

کمی از ساقه ی گل های مریمی که میگفت از پسر
بچه ای پشت چراغ قرمز خریده بود رو میزنم، توی
گلدون پر از آب سرد روی میز شیشه ای وسط مبل ها میذارم و با صدای بهراد به سمتش میچرخم.
- اینجوری خودمم دارم باور میکنم یه خانوم توی
خونمه!

1403/10/13 13:50

پارت305
بیتوجه به حرفش به دری که هنوز قفل بود اشاره میکنم.
- هامون رو چیکار میکنی؟
لبخند از روی لباش پاک میشه.
- لطفا تا من بیام یه کیسه یخ درست کن!

به سرویس بهداشتی میره و با بتادین و الکل و
دستمال و آب برمیگرده و با کیسه ی یخی که از
دستم میگیره به اتاق هامون میره!

روی کاناپه میشینم. بهراد رو نمیفهمم! اون از عصبانیت شب قبل و بی رحمیش، این هم از محبت و مهربونیش نسبت به هامون!!!

چند دقیقه که میگذره بهراد از اتاق بیرون میاد، زیر
دست هامون رو گرفته تا بتونه راه بره و اون رو به سمت اتاق خودش میبره.
نگاه هامون رو میبینم که حتی تا لحظه ی آخر با
گیجی به منه. توی اتاق میرن و زیاد نمیگذره که صدای شر شر آب حموم به گوشم میرسه.

نگاهم قفله روی مریم های روی میز که بوی عطرش
تموم خونه رو پر کرده...
مغزم قفل شده روی بهراد، روی هامون، روی اتفاقای
بین اونا! و چیزی که بدون شک راجع به من بین
اوناست...
◎◎◎◎ ◎◎◎◎◎ ◎◎◎◎◎◎ ◎◎◎◎
اونقدر بغض به گلوم فشار آورده بود که احساس
میکردم صدام در نمیاد. اتوبوس توی ایستگاه نگه داشت و پیاده شدم.

هنوز توی شوک بودم، شوک دیدن مهتا و پویان
باهم...
حالم بد بود از حال داغون آیسا...
باورم نمیشد که مهتا خیانت کرده باشه! اونم به
آیسا... باورم نمیشد... اصلا مگه میتونستم باور کنم؟!

باید برمیگشتم به اون قصر مجلل تا به مامان توی
ادامه ی تمیز کردن کمک کنم. از آخرین ایستگاه
اتوبوس تا اون منطقه ی مرفه نشین کلی راه بود.

نمیخواستم مامان از حال زارم چیزی بفهمه، پس تا اون قصر رو پیاده رفتم تا کمی حالم بهتر بشه. سعی
کردم حواسم رو از اتفاقای چند ساعت پیش پرت کنم.
فکر کردم به وقتی صبح با مامان و زانیار رسیدیم به اون قصر برای روز اول کارمون...

وقتی در خونه باز شد محو خونه شدم...
حیاط بزرگ و سرسبز و درختکاری شده که حتی از حیاط مدرسه مون هم بزرگتر بود!
استخر بزرگ توی حیاط پایین خونه قرار داشت که با
چند پله از حیاط بزرگ خونه جدا میشد. بجز مسیر
سنگ کاری شده با سنگ های سفید و تزیین شده با طاق های چوبی، کل حیاط چمن کاری شده پر بود از
گلهای رنگارنگ و درختایی که کم پیش اومده بود که جایی ببینم.
پایه ی طاق های چوبی که طی تموم مسیر سنگ کاری
شده ادامه داشت با بوته های پیچ خوردهی گل های
نسترن ریز پوشیده شده بود.
مسیر سنگ کاری شده گاهی با راهروی عبوری مسیرفرعی ای به وسط حیاط چمن کاری شده میرفت که یکی از شاخه ها به آلاچیق بزرگ و مجلل و شاخه ی
دیگه به تاب بزرگ خانوادگی و صندلی هایی که دور
میز چیده شده بودن میرسید.
ساختمون روبرومون که دست کمی از یه عمارت نداشت با سنگ های سفید و قهوهای نمای پر ابهتی به خودش گرفته بود.

1403/10/13 13:56

پارت 315
حق با اونه من اصلا بلد نیستم بحث رو عوض کنم اما در عوض هیچوقت هم بحث هایی که برام سوال شدن
رو فراموش نمیکنم!
بحثی مثل اینکه چرا هامون به بهراد گفته "تو که میدونی" و اینکه بهراد دقیقا چی از من و هامون میدونه؟!
دیگه خوابم نمیبره! هوا کمکم روشن میشه. به آشپزخونه میرم تا صبحونه درست کنم.
از توی یخچال گوجه و خیار برمیدارم و توی ظرفی
خرد میکنم. چای رو میذارم تا دم بیاد و میز رومیچینم.
حین شستن ظرف هایی که کثیف کرده بودم
نگاهم به بهراد میفته که کنار یخچال ایستاده و با لبخند نگاهم میکنه.
- به چی نگاه میکنی؟
- به تو...
منتظر نگاهش میکنم که خودش ادامه میده:
- داری بد عادتم میکنی! هر روز چای تازه دم، عطر دارچین و هل، صبحونه ی آماده!

به سمتم میاد، برای کمک بهم فنجون هایی که توی
سینی چیده بودم رو از چای پر میکنه و ادامه میده:
- میدونی سوزان و مهتا میخوان بیان شمال؟
- برای چی؟
- پویان که بخاطر پروژه نمیتونه اینجا بمونه، مهتا هم
گفت که برمیگرده شمال! بخاطر وضعیت مهتا و داشتن بچه چون نمیتونه تنها باشه سوزان هم میاد تا یه مدتی با هم باشن. تا تموم شدن پروژه هم همونجا میمونن. پویان قبل بدنیا اومدن دخترشون همه کارها رو انجام داده.
- با سوزان با هم زندگی کنن؟
- نه... تا چند وقت اول سوزان میمونه و وقتی مهتا خودش بتونه به کارها برسه سوزان برمیگرده پیش
عمو فرامرز!
- تو اینا رو از کجا میدونی؟
با سینی به سمت میز میره.
- دیشب وقتی داشتی غذا درست میکردی ماریا
گفت!
- خب؟!
با ذهنی که معلوم بود حسابی به همریخته به بخار چای
نگاه میکنه.
- خاله ماریا هم تصمیم داره یه مدت نچندان کوتاهی
رو بمونه!
دستام رو خشک میکنم و روی صندلی روبروش میشنیم.
- خب بمونه! تو چرا به همریختی؟
- میخواد تا وقتی که ایرانه منو و هامون رو کنار هم نگه داره. میخواد با هم زندگی کنیم!
- خب؟!
فنجون رو کنار لبش نگه میداره و متعجب نگاهم میکنه.
- زلال اصلا متوجه حرفام هستی؟
- یعنی چی؟
- پیشنهاد داده اگه رابطه و تصمیمون جدیه مقدمات خواستگاری و ازدواج رو بچینه.
اخمام توی هم میره.
ـ ما که بهشون گفتیم فقط نامزدیم و اینکه به این
زودی قصد ازدواج نداریم!
بهراد عصبی میخنده اما خندهاش شبیه پوزخنده.
- اون سوزان بود که باور کرد و کوتاه اومد! این ماریاست...
و شیرین اما غمگین لبخند میزنه.
- خاله ماریا یه جورایی شاگرد مامانمه، به این
راحتی ها نمیشه خامش کرد.
- یعنی چی؟
- دیشب گیر داده بود که حتما به همین زودی ها بیایم
خواستگاریت و یه خطبه ی عقد بی سر و صدا بینمون

1403/10/13 23:08

پارت 321
ـ بیرون نمیریم، میریم طبقه ی بالا یه کمی خونه رو بگردیم ببین سلیقه م چطوره!
و آروم زیر گوشم ادامه میده:
- نمیخوام جلوی خاله ماریا قرصات رو بخوری. پاشوبریم...

به سمت پله های بزرگ و چوبی خونه اشاره میکنه،
خودش به آشپزخونه میره و با لیوان پر از آب برمیگرده تا با هم به طبقه ی بالا بریم.
مبلهای سبز سدری با کاغذ دیواری های کرم
قهوه ایی حس گرم و صمیمی به سالن طبقه بالا داده.
شومینه ی طبقه ی بالا هم روشنه و پرده ها که جمع شده باعث میشه نمای چشم نوازی از حیاط از
پنجره ی سراسری سالن دیده بشه.
بهراد به سمت اولین در سمت راست میره و با باز کردن در اتاق منتظر میمونه اول از همه وارد اتاق بشم.
اتاق کاملا خالیه...
قدم زنان به سمت پنجره ی سراسری و در تراس میرم که بهراد توضیح میده.
-این اتاق تقریبا پنجاه متره! بزرگترین اتاق ویلائه و مستر. ویو اتاق به سمت حیاط و باغ های روبروئه؛
پرتقال و نارنج و باغ کناریش هم هلو و شلیل
نگاهش میکنم که در کمد رو باز میکنه ادامه میده:
- یه کمد خیلی بزرگ داره که هرچیزی لازمه توش جا میشه. شومینه ی اتاق رو گفتم سرویس کردن. حموم وان هم داره، دستشویی هم توالت فرنگیه هم ایرانی.
با سکوت نگاهش میکنم و طرز نگاهم باعث میشه سر جاش بایسته.
-چیزی شده؟
- مشاور املاک خوبی میشی!
شوکه اما با لبخند از تیکه ای که انداختم به سمتم میاد.
- خوبه که خانم مهندس کارم رو پسندیدن.
- بیخود نبود استاد کار فروش واحدهای تجاری رو گذاشته به عهده ی تو!

دستی توی موهاش میکشه و نگاهش توی اتاق میچرخه.
- کارایی مثل کاغذ دیواری و پارکت و این چیزای اتاق رو گفتم بمونه.
- برای چی؟
- خواستم اگر مجبور شدیم بیایم اینجا حداقل اتاق به سلیقه ی خودت باشه.
لیوان آب رو به دستم میده و به اتاق اشاره میکنه.
ـ نظرت چیه؟ خوبه؟
- مگه مهمه؟
احساس میکنم ناراحت شده اما سعی میکنه به روی
خودش نیاره.
- قرصات رو بخور...

در تراس رو باز میکنه و جریان هوای سرد پاییزی که وارد اتاق میشه رو حس میکنم.
قرصام رو میخورم و همراهش به تراس میرم. ویو
اتاق واقعا قشنگ و چشم نوازه. باغ حتی توی تاریکی
شب هم میشه تشخیص حدس زد که سرسبزه.
بهراد به حفاظ سنگی تراس تکیه داده و به عمق تاریکی نگاه میکنه.
ـ اگه تصمیمت این باشه که بیایم اینجا، این اتاق برای
ماست. گفتم شاید دوست داشته باشی ببینی و یا
هرچی...
سرد شدنش رو دوست ندارم. وقتی اینطور خشک و بی تفاوت حرف میزنه حس بدی دارم، یه جور احساس بی پناهی...
تکیه ش رو از حفاظ سنگی برمیداره و به سمتم میاد.
- فکرات رو کردی؟ مطمئنی؟
فقط نگاهش میکنم. تا این لحظه هیچوقت اینقدر
کلافه ندیدمش

1403/10/14 12:02

پارت 322
- ببین زلال! اگر قبول کنی یعنی باید ازدواج کنیم و این اصلا دیگه یه بازی نیست. منظورم اینه که... چطور بگم؟ شاید لازم باشه چند سال ادای زن و شوهرها رو در بیاریم.
دستی توی موهاش میکشه و نفسش رو محکم بیرون
میده:
- ما الان دوتا دوستیم که رابطه ی خیلی خوبی با هم دارن. اگر قبول کنی بعد از این هم همینطوره، ما دوستای هم باقی می مونیم! بعدش هم که کار تموم شد ازم جدا میشی و راه خودت...

صدای در اتاق باعث میشه حرفش ناتموم بمونه.
نفسش رو محکم بیرون میفرسته و جواب میده:
- بفرمایید...
در اتاق باز میشه و اسکای عین بچه ها با شیطنت
سرش رو از لای در داخل میاره.
- اجازه هست؟
بهراد به من نزدیک میشه و کنارم میایسته.
- آره، بیا تو...
اسکای کاملا وارد اتاق میشه و بهراد نگاه میکنه.
- سلام... کی اومدین؟ من متوجه شدم.
- نیم ساعتی میشه که اومدیم! خاله گفت که مشغولی نخواستم مزاحمت بشم!
- اتفاقا دیگه حوصله ام داشت سر میرفت.
توی اتاق خالی چشم میچرخونه و با هیجان بهراد رو
مخاطب قرار میده:
- راستی... بهراد کی میخواین برید خرید واسه اتاقتون؟
- نمیدونم شاید یکی دو هفته ی دیگه! فعلا سرم شلوغه! یه خرده درگیر کارای پروژه ام...
با ذوق به سمت من برمیگرده.
ـ میشه وقتی میخواید برید منم باهاتون بیام؟ شاید
بخوام یه چیزایی واسه اتاقم بخرم.
-باشه! خبرت میکنم.
صدای ماریا که ازمون میخواد به سالن پایین بریم
باعث میشه صحبتمون قطع بشه و با هم به سالن پایین بریم
بودن توی جمعی به ظاهر صمیمی در کنار هامون اذیت
کننده ست اما حضور بهرادی که سعی میکنه همه جوره اعلام کنه حواسش به من هست همه چیز رو قابل تحملتر میکنه.
هرچقدر که ماریا رو بیشتر میشناسم شخصیتش برام جالبتر میشه. کمکم تصورم از اون زن شبیه به مجسمه پر زرق و برق تبدیل میشه به زنی قوی اما مهربون که علاقه و محبتش به بهراد کاملا ملموسه.
بعد از شام همه روی همون مبل های چرم سفیدمیشینیم. جمعشون با اینکه بعد مدت ها و فقط چندماهه که دور هم جمع شده کاملا صمیمی و نزدیکه.انگار که هیچوقت از هم دور نبودن، البته بجز هامون و بهراد که سعی میکنن اصلا هم رو مخاطب قرار ندن.
سنگینی نگاه هامون رو از سر میز شام تا همین لحظه حس میکنم اما سعی میکنم به روی خودم نیارم.
با صدای بهراد نگاهم رو از گوشی برمیدارم و به چشماش میدوزم.
کنارم نشسته، نزدیک و صمیمی...
و من یادم نمیاد از کی کنارش اینقدر احساس آرامش و امنیت دارم که میذارم اینقدر نزدیکم بشینه،
دستام رو بگیره و...
- نارنگی میخوری برات پوست بگیرم؟

1403/10/14 12:09

پارت 323
به ظرف چوبی زیبایی که روی میز قرار داره نگاه میکنم. نارنگیها هنوز بین رنگ سبز اولیه و زردی که کامل نشده بلاتکلیف موندن.

میل خوردن نارنگی نوبرانه باعث میشه دو به شک به بهرادی که هنوز منتظر نگاهم میکنه چشم بدوزم و طوری که انگار اون جواب سوالم رو میدونه نگاهش کنم.
- شیرینه یا ترش؟
با لبخند عمیقی از طرز نگاهم، به نارنگی ها و دوباره به چشم های من نگاه میکنه، به سمتم خم میشه و توی
نزدیکترین حالت ممکن زیر گوشم زمزمه میکنه:
- مثل خودته! نمیشه تشخیص داد، گاهی مثل عسل شیرینه گاهی هم اونقدر ترش که نمیشه خورد!
از جواب و مثالش بی اراده میخندم. از اون خنده هایی که چند سالی هست که حتی خودم هم از خودم ندیدم!
از اون لبخندهای نخودی و با نمکی که میدونم چشمام رو کشیده و باریک میکنه و باعث میشه چیزی شبیه
به شیطنت یواشکی توی چشمام برق بزنه...
تنها خودم نیستم! مات موندن بهراد رو با میبینم و نگاه خیره ی هامون...

چند ثانیه میگذره، بهراد هم لبخندش بیشتر کش
میاد و همونطوری که متحیر نگاهم میکنه نارنگی که از همه بیشتر زرد شده رو برمیداره، پوست میگیره و با پیشدستی به دستم میده.
همون لبخند ناباور روی لباشه، نگاهش رو ازم جدا نمیکنه انگار هنوز دنبال دیدن خنده ی چند لحظه ی
پیشه!
یه پر از نارنگی نوبرانه رو توی دهنم میذارم و چشم میبدم. شیرینه...
چشمام رو باز میکنم و نگاهم به نگاه هامون گره میخوره. خیره ست به چشمام و لبخند روی لباشه...
یه لبخند عجیب!
اصلا انگار توی این دنیا نیست، از نگاه خیره اش معلومه
توی گذری از زمان جا مونده؛ شایدم توی یه خاطره ی
قدیمی...
با صدای ماریا هردو از هم چشم میگیریم.
- هامون؟ با توام! حواست کجاست؟
دست به صورت و چشماش میکشه و جواب میده:
- چی؟ نه... همینجام
دوباره توی چشمام نگاه میکنه و آروم فقط لب میزنه:
- همینجام، همینجا...
بعد چند دقیقه بهراد با اعلام قصد رفتمون باعث میشه ماریا اعتراض کنه.
- عه! کجا؟
- باید بریم اسکان!
- اسکان برای چی؟ شب رو همینجا بمونید دیگه!
- نمیشه! فردا کلی کار داریم باید برای چند تا از کارها بریم شهرداری و...
ماریا سرسختانه اصرار میکنه:
- اینجا که نسبت به اسکان به شهر نزدیک تره! صبح راحتتر هم میتونید برید.
احساس میکنم بهراد بخاطر اصرارهای ماریا مونده که
چی بگه، همه سکوت کردن و دیگه نوبت منه با
تصمیمی که برای بودن در کنار بهراد گرفتم از همین
الان نشون بدم که قرار نیست کسی برای من تصمیم
بگیره.

1403/10/14 12:14

پارت 325
روبروم میشینه و اون هم دستاش رو به آتیش نزدیک
میکنه.
- من سردم نیست.
فاصله ی بینمون رو فقط همون ظرف فلزی آتیش و چند قدم فاصله برای نسوختن پرمیکنه.
نگاهم به شعله های آتیش و صدای تق تق سوختن چوبها توی سکوت پارکه و سنگینی نگاه بهراد رو هم حس میکنم
ـ باید با خانوادت صحبت کنیم!
سر بالا میارم و نگاهش میکنم.
ـ راجع به؟
- این ازدواج!
- اونا مشکلی ندارن!
- ولی باید باهاشون صحبت و راضیشون کنی. برای
عقد حضور پدرت ضروریه!
- پدرم نمیتونه بیاد...
- اگر پدرت نباشه خطبه ی عقد رو نمیخونن!
- گفتم اون نمیاد...
موشکافانه نگاهم میکنه.
- باهاشون قطع ارتباط کردی؟
- خیلی وقته..
- اینطوری نمیشه! باید بریم دیدنشون و راضیشون
کنیم.
- من برای ازدواج نیازی به اذن پدر ندارم...
- یعنی چی؟
توی چشمام نگاه میکنه نگاه خیره ام باعث میشه
ابروهاش توی هم گره بخوره و محتاطانه با حالتی که معلومه به چیز شک کرده به حرف میاد:
- تو قبلا ازدواج کردی؟
کمی نگاهش میکنم و بعد سر تکون میدم.
- نه...
با همون لحن و نگاه ادامه میده.
- پس یعنی... پدرت فوت شده؟
نگاهم رو به آتیش میدوزم و سرتکون میدم.
- متاسفم...
هردو سکوت میکنیم و بالاخره بعد از چند دقیقه
بهراد سکوت رو میشکنه.
- سرپرستت کیه؟ پدربزرگت؟ برادرت؟ عمو یا...

احساس میکنم با وجود آتیشی که توی فاصله ی کمی
قرار داره قلبم داره از سرما یخ میزنه. زل میزنم توی
چشماش!
بیحس، لمس، سرد، داغون! احساس میکنم باز هم همه جا خاکستریه و زمزمه میکنم:
- هیچکس...
- خانواده ات؟
- هیچکسی رو به غیر از خانواده ام ندارم و خانواده ام هم همشون مردن...

به آتیش نگاه میکنم. یادم رفته گیره مویی که بهراد برای تولد خریده بود رو به موهام بزنم و باد دسته ی
لخت موهام که روی صورتم افتاده رو به بازی میگیره.
انگار تموم شهر سکوت کردن تا صدای خفه ی من به بهراد برسه:
- همهشون مردن؛ هامون اونا رو کشت! بابام، مامانم، زانیار، همه رو! جلوی چشمام... با چشمای خودم
دیدم. جلوی چشمام جون دادن وقتی داشتم
نگاهشون میکردم. زانیارم داشت نگاهم میکرد که جون داد...
دردی که توی قفسه ی سینه م میپیچه باعث میشه
قلبم رو چنگ بزنم. بهراد با دیدن حالم سریع از روی
صندلی پا میشه و به سمتم میاد.
- خوبی زلال؟
جوابی نمیدم. فقط به تصویر روبروم نگاه میکنم. به
زانیار، به چشمای قشنگش...
- کافیه... دیگه در موردش صحبت نکن...
- داشت نگاهم میکرد، با اون چشمای قشنگش. موهای مواجش از خون خیس شده بود. صورتش هم خونی بود. درد نفسش رو بریده بود، لباش تکون میخورد؛ مثل یه ماهی کوچولوی که از آب بیرون افتاده..

1403/10/14 12:27

پارت 326
میدیدم که با درد زیر لب آروم میگه:
"زلال"... زانیارم مُرد! داداش کوچولوم جلوی چشمام جون داد.
حس میکنم جایی گیر کردم، درد توی قفسه ی
سینه ام میپیچه، انگار که داره منفجر میشه، انگار چیزی داره ازش بیرون بزنه. چیزی میخواست قلبم رو بشکافه و بیرون بیاد...
دلم میخواد جیغ بزنم، از اون جیغ هایی که حتی
گوش خدا رو هم کر کنه!
میخوام برم و زانیارم رو بغل کنم، بدنش رو توی بغلم بگیرم و خون روی صورتش رو پاک کنم...
مامانم رو بغل کنم که بدنش تکون میخوره و خون از کنار لبش مثل رود جاریه...
با شرمندگی بشینم کنار بابا که نفس نمیکشید! بی
حرکت و غرق خون روی زمین افتاده و با چشمای
خسته اش انگار به جون دادن همسر و پسرش نگاه کرده بود و خودش هم جون داده!

صورتم میسوزه، نمیتونم تکون بخورم. انگار مثل یه
درخت کاشته شدم توی زمین...
اونقدر نگاه میکنم و نگاه میکنم و نگاه میکنم تا این
درخت بالاخره سرنگون میشه، میفته روی زمین؛
درست رو به روی هر سه تاشون...
زانیار و مامان و بابام...
مامان دیگه بدنش نمیلرزه، زانیار اسمم رو صدا نمیکنه، بابا درد نمیکشه، فقط به هم نگاه میکنیم...
اونا به من، من به اونا...
**** **** **** ****
-وااااای زلال! بیا اینو ببین...
با کشیدن دست دردناکم، بدن سست و بیجونم به سمت تخت دو نفره ی بزرگی میکشه.
بهراد با قدم های بلند به سمتمون میاد تا همراه و مراقبم باشه و به جای من جواب اسکای رو میده.
- اسکای! تو هنوز دست از این سلیقه ی فانتزی
برنداشتی؟
اسکای با تعجب نگاهش میکنه.
- یعنی چی؟
- ما که نمیخوایم اتاق کودک بچینیم! برای اتاق خودمونه.
اسکای با خنده به تختی که انتخاب کرده نگاه میکنه.
- یعنی این بچه گونه ست؟
بهراد با حالت بامزهای به نشونه ی مثبت سر تکون
میده و موهای اسکای رو به هم میریزه.
با سختی به چشمای نگران بهراد لبخند میزنم و سعی میکنم به نگاه های عصبی و خصمانه ی هامون توجهی نکنم و حواسم رو به حرفای اسکای و بهراد بدم.
- زلال اون چطوره؟
با قرار گرفتن دستش پشت کمرم همراهیم میکنه.
به قسمتی از اون فروشگاه بزرگ میرم و به انتخاب بهراد نگاه میکنم.
تخت شیک و سنگین کینگ سایز که سرویس کامل میز توالت و کمد و کنسول و... هم مثل یه اتاق اطرافش چیده شده واقعا قشنگه.
اسکای هیجان زده تایید میکنه.
- خیـــــــــلی قشنگه... سلیقه ات خیلی خوبه!
و با شیطونی به من اشاره میکنه.
- البته خیلی وقته که فهمیدم سلیقه ات خوبه.
بهراد با لبخند به من نگاه میکنه.
- نظرت چیه؟
- قشنگه!
- دوستش داری؟
سعی میکنم لبخند بزنم و تایید میکنم.

1403/10/14 12:34

پارت 327
بهراد با اشاره به مسئول فروشگاه ازش میخواد به سمتمون بیاد و ازش سوالی میپرسه که مسئول
شروع میکنه به توضیح دادن:
- این کار یکی از پرفروشترین کارهاییه که داریم.
محصول برند عقیق سبزه! صفر تا صد کارها از طراحی تا ساخت با خود برند بوده. کیفیت و طراحی بینظیری داره...
به ادامه ی حرفاش گوش نمیدم. هوای گرم فروشگاه بخاطر روشن بودن پکیج ها باعث میشه حالت خفگی بهم دست بده با گرفتن دست بهراد، حرفش رو قطع و به من نگاه میکنه.
- جانم؟ خوبی؟
- نه! خیلی گرمه، میخوام برم بیرون...
- الان میریم.
- نه! فقط سوئیچ رو بده، توی ماشین منتظرت میمونم.

معلومه راضی نیست تنهام بذاره، بی جون لبخندی میزنم تا خیالش راحت بشه. آروم سوییچ رو از توی
جیبش بیرون میاره، به دستم میده و با گفتن »منم
الان میام« تایید میکنه که هنوز نگرانمه.
سوییچ رو توی مشتم فشار میدم و سعی میکنم
سریعتر از اونجا خارج بشم.

نگاه نگران بهراد رو همچنان حس میکنم. بعد از حمله ای که بعد مدتها هفته ی پیش وقتی داشتیم
توی پارک صحبت میکردیم بهم دست داد حسابی
ترسیده. سعی میکنه حتی توی محوطه پروژه هم تنهام نذاره.
تا لحظه ی خارج شدن از فروشگاه بزرگ، صدای
اسکای رو میشنوم که عین دختر بچه ای که به اصرار از باباش میخواد براش عروسک بخره همراه و هم قدم بهراد میره.

تنهایی به سمت در خروجی فروشگاه میرم. بارون
شدید و ریزی که چند ساعته میباره همه جا رو خیس
کرده.
با لذت به فرود قطرات بارون، توی شب زیر لامپ های
روشن مغازه ها نگاه میکنم، دکمه های بارونیم رو میبندم و بعد از باز شدن در از فروشگاه خارج میشم.
از آخرین پله پایین میرم اما قبل رفتن به سمت
ماشین احساس میکنم از شدت درد زانوهام شل
میشن و صدای ناله بی جون و از سر دردم فقط به گوشم خودم میرسه اما کشیده میشم تا اینکه پشتم
محکم به چیزی کوبیده میشه.
وقتی به خودم میام فقط صورت هامون رو میبینم که فقط چند سانت از صورتم فاصله داره و با دستش درست روی جای آنژیوکت سرم های چند روز گذشته رو فشار میده.
پارگی رگ دستم بخاطر ناشیگری یکی از پرستارها که درست زیر فشار انگشتی هامون قرار داره باعث میشه احساس ضعف کنم و زانوهام شل بشه.صدای عصبیش از فاصله ی کم بین صورتمون به گوشم میرسه:
- داری چه غلطی میکنی زلال؟
از دردی که با فشار دستاش روی شونه و زخم دستم میاره حتی توان جواب دادن بهش رو ندارم و فقط نگاهش میکنم.
- با توام زلال... میفهمی داری چه غلطی میکنی؟
هان؟ این کارا برای چیه؟
بدنم که تازه بعد از چند روز زیر هجوم سرم و آمپول های تقویتی بعد از حمله ی شدید اون شب کمی
جون گرفته، به لرز میفته.

1403/10/14 12:41

پارت 328
فشار دستاش همچنان روی کبودی و خونمردگی دستم ادامه داره.
با فک قفل شده توی چشمام زل میزنه و ادامه میده:
ـ جواب منو بده زلال... نذار استخونت رو خرد کنم.
بدن بیجونم رو فقط فشار دستای خودش سر پا نگه داشته، اگر دستاش رو عقب بکشه بدون شک توی اون کوچه خیس پخش زمین میشم.
فقط آروم و با ضعف تنها کسی رو که توی این مدت پناهم شده رو صدا میکنم:
- بهراد...
صدام به زور به گوش خودم میرسه، چه برسه به بهراد! همین کلمه کافیه تا هامون عصبی تر بشه
- این بازیا چیه زلال؟ ازدواجت با بهراد چه بازی اییه که راه انداختی؟ ها؟ این کارات برای چیه؟
از زور درد مینالم:
- هامون...
و قبل اینکه ادامه بدم صدای بهراد رو میشنوم.
- زلال؟
به سختی سرم رو میچرخونم و بهراد رو میبینم که با عجله و با قدم های بلند به سمتمون میاد و داد میزنه:
- داری چه غلطی میکنی هامون؟

فشار دستای هامون برای ثانیه ای به اوجش میرسه و
بعد آروم ولم میکنه. قبل اینکه روی زمین بیوفتم بهراد بازوم رو میگیره.
- زلال؟ خوبی؟
میلرزم و دندونام به هم میخوره و با دست سالمم دستی که زیر فشار انگشتای هامون له شده رو میگیرم.
بهراد فرصت نمیده و آستین بارونیم رو بالا میزنه.
رد انگشتای هامون و خون مردگی وحشتناک دستم باعث میشه حتی هامون هم جا بخوره. و به دستم و لرز بدنم فقط نگاهم میکنه.

پشیمونی روی چهرهش موج میزنه و به من و بهراد نگاه میکنه. قبل اینکه چیزی بگه بهراد به سمتش حمله میکنه، هامون رو محکم به دیوار میکوبه و با عصبانیت از بین دندون های قفل شدهش می غره.
- هامــــون... هامون...
هامـــــــــــــــــــــــون...
حالا که چند باری عصبانیت بهراد رو دیدم میترسم!
میترسم که بلایی سر هامون بیاره. با بیجونی صداش میکنم تا هامون رو ول کنه اما اصلا صدام رو نمیشنوه.
ـ بهت گفته بودم دور و بر زلال نبینمت!
هامــــــــون داری یه کاری میکنی که خونت رو حلال کنم.
و توی صورتش فریاد میزنه:
- میدونی که دیوونه بشم اینکارو میکنم هامون، پس دیگه نزدیک زلال نبینمت!
هامون سعی میکنه حرفی بزنه:
- بهراد...
- خفه شو هامون... فقط خفه شو...
- دست از سر زلال بردار بهراد! مشکل تو با منه...
ـ زلال مشکل من نیست... زنمه! یک بار دیگه ببینم نزدیکش شدی، داری نگاهش میکنی یا هر غلطی که احساس کنم زلال اذیت شده ملاحظه ی اون اسکای بیچاره که توی پارکینگ منتظر توئه رو نمیکنم و گردنت رو میشکونم هامون! میدونی که از دستم بر میاد...
یقه اش رو با ضربه ای محکم تخت سینه اش ول میکنه و به سمت من میاد. منی که روی دیوار سُر خوردم و
چیزی تا سقوطم باقی نمونده.
هامون فریاد میزنه:
- چــــــرا باید از زلال دور باشم؟

1403/10/14 12:47

پارت 329
بهراد پشت بهش فقط از حرکت می ایسته. چشماش رو میبنده و آروم با صدایی گرفته جواب میده:
- اشتباهی که سر دنیا کردم رو سر زلال تکرار
نمیکنم.

بدون توجه به هامون و تعداد کمی از مردمی که با صدای داد اونها سر کوچه متوقف شدن تا ازماجرا سر در بیارن به سمتم میاد و بدون اینکه فرصتی بده من رو روی دستاش بلند میکنه و به راه میفته.
لحظه ی آخر برمیگردم و به هامون نگاه میکنم.
به هامونی که وسط یه کوچه، زیر بارون، بدون حرکتی
فقط به رفتن من همراه بهراد نگاه میکنه.
**** **** **** ****
- نظرت چیه بهراد؟
بهراد به من نگاه میکنه و سوالی که توی ذهن من هم میچرخید رو در مقابل پیشنهاد ماریا به زبون میاره.
- چطور شد که به این نتیجه رسیدی؟

ماریا فنجون قهوه اش رو پایین میاره و به من و بهراد نگاه میکنه.
- من که از این چیزا سر در نمیارم! هامون این
پیشنهاد رو داد و به نظر من هم جالب بود. اینطوری
اگر هم نخواستین با هم بمونید توی شناسنامه هاتون طلاق ثبت نمیشه، اگر هم که تصمیمتون برای با هم بودن قطعی شد میتونید عقد کنید.
بهراد به راه پله ی خالی نگاه میکنه و پوزخند میزنه.
- که اینطور...
- نظر تو چیه زلال؟
- خب! راستش من خیلی شوکه شدم، چون اصا بهش فکر نکردم و زیاد هم به این موضوع علاقه ای ندارم.

همینکه حرفم تموم میشه هامون رو میبینم که از پله ها با دستهایی که توی جیب شلوارش فرو برده پایین میاد و بدون سلام درست روبروی بهراد میشینه.
طرز نشستن هامون روی مبل مقابل بهراد دقیقاً عین
حالت کُری خوندن در برابر حریف توی یه دوئله و طرز

نگاه بهراد هم آمادهی زدن ضربه ای که هامون رو ناکاوت کنه...
ماریا دوباره به حرف میاد:
- نظر خودت چیه بهراد؟
بهراد از هامون چشم میگیره، کمی روی مبل جابجا
میشه و جواب میده:
- صیغه برای دوران نامزدی کساییه که میخوان ببینن
میتونن با هم باشن یا نه! من و زلال یک ساله که نامزدیم و وقتی هم گفتیم عقد میکنیم یعنی تصمیم
قطعیمون رو گرفتم
-آها... چه جالب! اگر اینطوره دیگه لازم نیست صیغه
باشین وقتی تصمیمتون قطعیه...
بهراد به سمت هامون برمیگرده و خیره توی چشمای
هامون جواب ماریا رو میده:
- دقیقا همینطوره!

نگاه میکنم به بهراد و هامونی که حالا جایگاهشون با هم عوض شده بود!
- پس همون عقد کنید بهتره! اینطور رسمی تر و قانونی هم هست درسته؟
هامون طوری که انگار شکست خورده دخالت میکنه.
- آخه اینطوری...
ماریا حرفش رو قطع میکنه.
- حق با بهراده هامون! اونا چند وقته که هم رو میشناسن و یه سال هم هست که با هم نامزدن. اصلا دلیلی نداره که اگر هنوز تصمیمی برای رسمی کردن رابطهشون نداشته باشن بخوان این... اسمش چی بود... صیغه کنن!
به بهراد نگاه میکنه و ادامه میده:

1403/10/14 12:52

پارت 330
- در مورد اون موضوعاتی که میخواستین صحبت کنین، به توافق رسیدین؟ بهراد با خانواده ی زلال
صحبت کردین؟

بهراد به من و هامون نگاه میکنه و جواب میده:
- خاله میخواستم در مورد چیزی باهات صحبت کنم خصوصی!
هامون عصبی از روی مبل بلند میشه و با برداشتن پاکت سیگارش به حیاط میره.
ماریا با تعجب به هامون که از جمع جدا میشه نگاه میکنه و در جواب بهراد آروم لبخند میزنه.
- حتما عزیزم! بریم اتاق من...
با هم از روی مبل پا میشن و ماریا قبل رفتن خم میشه و صورتم رو نوازش میکنه.
- خیلی آرزوی چنین روزی رو داشتم، جای سمانه ی
عزیزم خالیه تا تو رو ببینه زلال قشنگم.
و همراه بهراد ازم دور میشن. میدونم میخواد در مورد اینکه خانواده ی من فوت کردن با ماریا صحبت کنه.
همه ی این ها رو طی این چند روزی که برای نامه ای از دادگاه که تایید کنه من کسی رو به عنوان سرپرست ندارم بگیریم با هم هماهنگ کردیم.
از تنها بودن استفاده میکنم و برای خوردن قرصام به آشپزخونه میرم.
آشپزخونه بزرگ خونه با نمای چوب و سنگ شبیه به کلبه های جنگلی کار شده. چوب و سنگ در کنار هم حس خوبی رو القا میکنه.

از آبسردکن یخچال لیوانم رو پر میکنم و وقتی
برمیگردم هامون پشت من به کابینتهای چوبی تکیه
داده. جا میخورم و نگاهش میکنم. قبل اینکه کاری
انجام بدم به سمتم میاد روبروم میایسته و نگاهم میکنه.
دستش رو آروم به سمت صورتم میاره، میخواد دسته موهای ریخته شده ی کنار صورتم رو توی دستاش بگیره که یه قدم به عقب میرم تا مانعش بشم و پشتم به یخچال برخورد میکنه.
- چیه زلزله؟ ترسیدی؟

فقط نگاهش میکنم. باورش سخته اما اون شب همیشه مغرور چشماش خالیه!
- فقط با من بودن برات سخت بود؟
وقتی میبینه حرفی نمیزنم نفس عمیقی میکشه که بوی سیگارش رو حس میکنم. به دورتا دور آشپزخونه
نگاه میکنه و دوباره نگاهش رو برمیگردونه.
- میفهمی داری چیکار میکنی زلال؟ بهت گفته بودم
از بهراد فاصله بگیر... همیشه برعکس چیزی که بهت میگن رو انجام میدی یا فقط دوست داری با من لج کنی؟

لحن آروم صدای بمش برام عجیبه! چیزی نمیگم و فقط نگاهش میکنم.
- میدونی میخوای زن کی بشی؟ تو اصلا بهراد رو میشناسی؟ میدونی چرا میخواد باهات ازدواج کنه؟
میخوام بی اهمیت از کنارش رد بشم اما اونقدر نزدیکم میایسته که جایی برای عبور نمیمونه.
- برو کنار هامون...
- به خانوادت چی میخوای بگی؟ چرا داری این کار رو با خودت میکنی زلال؟
- برو کنار...
- همه این کارها برای لجبازی با منه؟
- هامون! امیدوارم یادت باشه که بهراد بهت چی
گفت؟ برو کنار نمیخوام شر درست بشه.
میخنده! تلخ و آروم...
- قدیما وقتی تهدیدت میکردن که کاری و نکنی

1403/10/14 13:07


دقیقا همون کار رو انجام میدادی! حالا چی شده؟
- نمیخوام بهراد به خاطر تو عصبانی بشه...
- میخوای باور کنم؟
- باور کردن یا نکردنت برام مهم نیست!
نمیخوام بیشتر توی اون شرایط بمونم، نمیخوام در مقابلش ضعف نشون بدم. پس با تنهای که بهش میزنم راه رو برای خودم باز میکنم اما حین رد شدن از کنارش با صدایی خسته ادامه میده:
- از بهراد فاصله بگیر زلال! نمیخوام انتقامش از من رو با آسیب زدن به تو بگیره.

1403/10/14 13:08

#پارت333
از توی آینه ی روبرومون که بین دوتا شمعدون بزرگ و
بلند قرار گرفته به خودم نگاه میکنم .
به اصرار بهراد لباس سفید دنباله داری برای مراسم
خریدم که آستین هاش از آرنج چاک داره و اونقدر
کلوش میشه که اگر اون چاک نبود دستام روبین اون
حجم از پارچه ی حریر سفید گم میکردم . موهام رو به سختی زیر توربان سفید و ساده اما زیبایی که همراه لباس انتخاب کرده بودم جا دادم و کفش های پاشنه دارسفید که حتی با وجود اونها هم از بهراد کوتاه ترم عروسم !
اما نمیتونم آرزوی همه ی دخترا رو توی این لحظه
داشته باشم، اینکه... پدر و مادرم هم منو توی این
لباس ببینن و همراهیم کنن. هرچند این جریان
داستانی بیش نبود اما، من حضورشون رو کم داشتم
هرچقدر هم که این داستانها بازی باشه
آرایش ملایمی که روی صورتمه با اون رنگ سفید
همخوانی عجیبی داره بعد از خانوادم هیچوقت به این رنگ و این روز فکرنکردم. حس عجیبیه یه حس غریب ...
از توی آینه به بهراد نگاه میکنم. پیرهن سفید و
کروات سرمه ای سیر به همراه کت شلوار آبی روشنش
واقعا بهش میاد. موهای مشکیش رو مثل همیشه به
سمت بالا شونه کرده و اون تارهای سفید بین موهاش با ته ریش مرتب شده ی روی صورت مردونه ش توی اون لباس برازنده ترش کرده ماریا هامون رو صدا میزنه.
- هامون جان سریعتر پسرم، آقا عجله دارن
بهراد با اشاره ی استاد از روی صندلی بلند میشه و به
سمتش میره هامون از فرصت استفاده میکنه و با
قدم های بلند به سمتم میاد .
همه مشغول صحبتن و کسی حواسش به ما نیست.
روبروم می ایسته و فقط نگاهم میکنه. مثل آدمهایی
که هنوز از چیزی شوکه هستن. خیره نگاهم می،کنه
انگار که بعد از مدتها منو دیده. اگر نمیشناختمش
فکر میکردم این نگاه از سر دلتنگیه ...
با صدایی گرفته و آروم به حرف میاد:
- این ...کار رو نکن زالل
فقط نگاهش میکنم. مردمک چشماش از چهره ام به
اطراف میچرخه اما مصرانه به من برمیگرده . دست
محکمی توی موهاش میکشه و باز نگاهم میکنه .
سخت نفس می،کشه انگار مسیر طوالنی رو دوییده.
- زالل!هنوز وقت هست، اینکارو نکن! درستش
میکنی،م با هم همه چیز رو درستش میکنیم...
صدای عاقد بلند میشه.
- آقا شناسنامهی شاهد دوم رو آوردید؟
استاد جواب میده:
- بله، بله حاج آقا! االن میارن !خدمتتون. هامون جان
...شناسنامه
- االن میارم...
و لحظهی آخر قبل اینکه برگرده، توی چشمام زل
میزنه و بیصدا چیزی رو لب می،زنه چیزی :مثل
- ازت خواهش میکنم...
با شناسنامهای که از توی جیب کتش درمیاره به سمت
عاقد میره تردیدش از طرز جلو دادن شناسنامه اش
کاملا ملموسه. شک داره به اینکه شناسنامه رو روی
میز بذاره یا نه
- عجله کنید اقا...

1403/10/14 20:01

#پارت335
شرایط معلوم و مذکور به عقد آقای بهراد ستوده در
آورم؟ بنده وکیلم؟
سکوت سنگینی توی سالن حکم فرما میشه. چی باید
بگم؟ !
همه چیز جلوی چشمام رژه میره .
بابام که احساس میکنم کنارم ایستاده و گونه ام از
درد و سوزش به گزگز افتاده
مامانم که با غم نگاهم میکنه و هنوز هم دستاش
زخمه .
زانیار که پشت مامان قایم شده ویواشکی نگاهم
میکنه هنوز توی محیط های غریبه خجالتیه .
نگاه خیره ی هامون به نشونه ی مخالفت، نگران و آروم سرتکون میده.
گرمای حضور بهراد و احساسات درهمی که توی سرم
هوهو میکنن!
چشمام رو میبندم دل خوش میکنم به حس این
روزهام و صدام میلرزه :
- مبارک باشه، صلوات بفرستید...
هامون نگاهم میکنه آروم چشماش رو میبنده و از
سالن بیرون میره.
اسکای با ظرف شیشه ای که حلقه ها توش قرار داشتن به سمتمون میاد .
بهراد از توی مکعب شیشه ای حلقه رو برمیداره و
دستم رو توی دستای گرمش میگیره . چند بار آهسته
و بدون جلب توجه کسی با انگشت شَستش روی
دستم رو نوازش میکنه و حلقه رو توی انگشتم
میذاره. نگاهش میکنم که لبخند میزنه .
برای اولین بار احساس میکنم چقدر این چشم ها و
این نگاه آروم رو دوست دارم .
اسکای علیرغم تموم چشم غره ها و چپ نگاه
کردن های عاقد با جیغ و سر و صدا دست میزنه و
خوشحالی میکنه.
من هم حلقه ی بهراد رو با وجود لرزش دستام توی
انگشتش میذارم. انگشت کسی که دیگه قانونا
شوهرمه.
چیز زیادی یادم نیست. اما میدونم هامون رو تا
آخرین لحظه ای که توی محضر بودیم ندیدم.
استاد با اعلام اینکه هرچه سریعتر باید برگرده ازمون
قول شیرینی میگیره و با آرزوی خوشبختی ازمون
جدا میشه. از محضر که بیرون میریم خبری از هامون
نیست و همین باعث میشه خاله ماریا و اسکای همراه
ما به خونه برگردن
توی راه اسکای با شیطنت و سر و صدا باعث شد کمی
بخندم و از اون حالت نگرانی که داشتم خارج بشم .
خاله ماریا ترتیب جشن کوچیک و پنج نفره ای رو
داده، چندین نوع غذا و کیک و شیرینی و نوشیدنی
و....
بعد از کلی عکس و رقصیدن اسکای و ماریا و بریدن
کیک کوچیکمون دیگه همه نگران هامونی میشن که
خبری ازش نیست و حتی گوشیش رو هم جواب
نمیده.
به اصرار ماریا که سعی میکنه نگرانیش رو بروز نده
سر میز شام مفصلی که چیده میریم. هنوز کسی غذا
رو شروع نکرده که در باز و هامون وارد میشه.
لباس گلی و کثیف و صورت زخمی و لنگ زدنش
نشون کاملی از دلیل نگرانی همه ست
اسکای با نگرانی از پشت میز بلند میشه و به سمتش
میره.
- وای... چی شده هامون؟
اما هامون فقط نگاه کوتاهی به من و بهراد میندازه و
بدون اینکه صبر کنه بی حوصله و عصبی کوتاه با گفتن:
«چیزی نیست» به طبقه ی بالا میره

1403/10/14 20:21