رمان کده🤤

324 عضو

#پارت336
اسکای هم از پشت میز بلند میشه.
- من میرم پیشش !
اما قبل رفتن خاله ماریا جلوش رو میگیره.
-نه اسکای، دعواتون میشه! دیدی که چقدر عصبی
بود؟
- پس چیکار کنم؟
نگاه هردو به سمت بهراد برمیگرده و باعث میشه
.بهراد با تعجب نگاهشون کنه
- من؟
ماریا آروم سرتکون میده.
- هنوز هم فقط خودت از پسش بر میای...
بهراد ناچار سر تکون میده و به طبقه ی بالا میره.
زیاد نمیگذره که صدای داد و بیداد نامفهومی به
گوشم میرسه. صدای بهراد زیاد شنیده نمیشه اما
تمام فریادهای نامفهوم صدای هامونه
اسکای نگران به من و ماریا نگاه میکنه.
- من برم بالا؟!
- بذار تنها باشن! بهراد میدونه چیکار کنه
کمی که میگذره دیگه صدایی نمیاد قبل اینکه
نگران بشیم بهراد از پله ها پایین و به سمت میز میاد.
-بریم سر میز شام که هم غذا از دهن افتاد هم من
خیلی گشنمه ...
ماریا بی طاقت سوال میپرسه:
- چی شد بهراد؟
- هیچی! توی خیابون دعواش شده، قلدر بازی در
آورده و طرف رو زده. اون یارو هم رفته یه ایل آورده
هامون رو زدن !
و با خنده آرومی ادامه میده:
- جوری رفتار کنین که انگار نمیدونین جریان از چه
قراره! به غرور آقا برمیخوره..
ماریا که آروم شده، میخنده.
- باشه عزیزم! چیزیش که نشده؟
- نه... نگران نباش الانم رفته دوش بگیره میاد...
و به غذاهای روی میز نگاه میکنه و مثل پسر بچه ها باناراحتی اعتراض میکنه:
- من گشنمه، این غذاها هم که یخ شد !
اسکای با خنده بهراد رو بغل میکنه و گونه اش رو به
گونه ی بهراد فشار میده.
- الان برات گرمش میکنم عزیزدلم
ماریا هم با خنده دیس برنج رو برمیداره و اسکای رو
تهدید میکنه:
- اسکای این یه بار اشکالی نداره ولی سری بعد ممکنه
زلال زنده ت نذاره. میدونی که خانومای ایرانی چقدر
روی شوهرشون حساسن؟
اسکای با خنده به من نگاه میکنه.
- اوه! ببخشید یادم ...رفته بود
و دوتایی با خنده غذاها رو برای گرم کردن به
آشپرخونه میبرن. نگاهم به سمت بهراد برمیگرده . با
لبخند نگاهم میکنه و با تکون دادن سر میپرسه
«چیه؟»
- مطمئنی اون کتک کاری فقط توی خیابون بوده؟
- چطور؟
یه دستی میزنم:
- از صداها مشخص بود که یه دور هم بالا کتک کاری
کردین.
لبخند واضحش هم به چین چشماش اضافه میشه.
- تسلیم! تو رو نمیشه گول زد! اما... جریان دعوای
هامون واقعی بود. من دروغی نگفتم! فقط... کل
واقعیت رو هم نگفتم. اون بالاهم فقط یه بحث کوچولو بود، نه کتک کاری.
بعد چند دقیقه هامون هم سر میز حاضر میشه.
هر دو ساکتن! بهراد گاهی با حرف های اسکای و ماریا
میخنده ویا لبخند میزنه اما هامون نه...

1403/10/14 20:21

پارت 337
اصلا حواسش نیست. غذایی هم نمیخوره و فقط با تیکه ی گوشت توی بشقابش بازی میکنه. ماریا و اسکای چند باری برای اعتراض اینکه حواسش نیست
صداش میکنن اما چند ثانیه که میگذشت دوباره روز
از نو روزی از نو...
شام با تموم جو سنگینی که برام داشت خورده میشه.
اسکای و ماریا اجازه نمیدن توی جمع کردن میز
کمک کنم اما به اصرار راضیشون میکنم برای تمیز
کردن میز بهم یه دستمال بدن.
بهراد و هامون توی سالن جلوی تلوزیون روی مبلهاروبروی هم نشستن و هر دو تظاهر میکنن که مشغول تماشای تلوزیون هستن که صدای هیجان زده ی
اسکای توی خونه میپیچه:
- آخجون! چقدر خوبه که زلال هم از این به بعد با ما زندگی میکنه، کمکم داشت حوصلم سر میرفت.
ماریا با از توی آشپزخونه با لبخند نگاهم میکنه.
- زلال بیچاره ی من که صدایی ازش در نمیاد مگر اینکه تو این دختر آروم ما رو مثل خودت کنی. همیشه فکر میکردم بهراد عاشق یه دختر شیطون
میشه! فکرش رو هم نمیکردم آرومیت... یعنی این...
چی بهش میگن؟
بهراد برای پیدا کرده کلمه ی مد نظر کمکش میکنه:
-متانت!
-آهان همین، متانت دختری دلش رو ببره!
- از کجا میدونی که زلال همون دختر شیطون و بازیگوش نیست؟
ماریا با تعجب به بهراد نگاه میکنه.
- زلال شیطونه؟ نه! تا الان که فقط ساکت بوده!
- الان یه خرده غریبی میکنه! هر کی ندونه...
نگاهش رو به هامون برمیگرده و ادامه میده:
-هامون اون روی شیطون زلال رو دیده!
اسکای با تعجب چند قدم جلو میاد.
- واقعا؟
هامون فقط خیره به بهراد نگاه میکنه. حتی از اون
فاصله هم میتونم قفل فکش رو احساس کنم و مشتی
که محکم گره شده روی پاش نگه داشته.
بهراد جواب سوال از سر تعجب اسکای و ماریا رو میده.
- آره! باور نمیکنی از هامون بپرس، اینقدر شیطون و
پر انرژیه که بهش میگفتن...
و رو به هامون سوال میپرسه:
- به زلال چی میگفتی هامون؟ آتیش پاره؟ نه... آها... زلزله...
اسکای با هیجان از شنیدن این موضوع کاملا از آشپزخونه بیرون میاد.
- واقعا؟
- آره... هر وقت میخواست درباره ی زلال چیزی بگه
میگفت " زلزله ی حاضر جواب"! برای هامون هضم دختری مثل زلال سخت بود، اونقدر که اوایل به خونش تشنه بود!
- برای چی؟
بهراد با خنده به هامون نگاه میکنه.
- آخه هامون عادت داشت و داره هر دختری که بخواد رو رام خودش کنه. اما این یکی براش با بقیه فرق داشت! زلال خاص بود، حاضر جواب، مغرور و شیطون،
لجباز و کله شق و از همه مهمتر یه زلزله ی رام نشدنی!

حین تمیز کردن میز متوقف میشم و لبخند روی لبام میماسه. بهراد اینا رو از کجا میدونست؟ اون جمله هایی که گفت عین همون جمله هاست؛ عین
جمله های هامون...

1403/10/14 21:11

پارت 338
ماریا با خنده بشقاب ها رو توی ماشین ظرفشویی جابه جا میکنه.
- حالا تو اینا رو از کجا میدونی؟!
بهراد میخنده و به هامون نگاه میکنه.
- خودش برام تعریف کرد، اون موقعی که با زلال اینا با هم دوست بودن.
با لبخندی جدال چشم توی چشم بین خودش و
هامون رو اوج میرسونه و با لحن خاصی ادامه میده:
- یادته هامون؟!
ماریا انگار که چیز جالبی دیده از ته دل میخنده و با لحنی که اصلا جدی نیست به بهراد تشر میزنه:
- بهراد! هامون این حرفا رو برای برات درد و دل کرده،درد و دل رو که لو نمیدن داداش بزرگه! اونم جلوی خود اون دختر!
بهراد بلند میخنده.
- جمعمون خودمونیه! اون دختر هم که دیگه غریبه
نیست...
زل میزنه توی چشمای هامون و با لبخند معنا داری
ادامه میده:
_ الان دیگه زن داداششه!
ماریا میخنده، انگار این بازی که بهراد با هامون راه انداخته رو دوست داره و به شوخی اعتراض میکنه.
- به هر حال بهراد خیلی داداش بدجنسی هستی که
درد و دل داداش کوچیکت رو لو میدی!

اونا داشتن چی میگفتن؟ برادر؟ زن داداش؟ داداش کوچیک؟ بهراد؟ هامون؟
گیج نگاهشون میکنم! هیچی از حرفاشون نمیفهمم،
همه چیز گنگه...
اسکای هم این بازی رو ادامه میده:
-هامون که دیگه اون بچه 8-7 ساله نیست که بهش میگی کوچیکه! میدونی چند سالشه؟
بهراد از روی صندلی پا میشه و قبل اینکه از کنار هامون عبور کنه شونه ی هامون رو محکم فشار میده.
- هر چقدر هم بزرگ شده باشه، هنوز داداش
کوچولومه! به قول خودش واقعیت رو نمیشه عوض
کرد. مگه نه هامون خان؟

اینجا چه خبره؟ جریان چیه؟ این جملهی تکراری!!!
این جمله رو پشت در از هامون شنیدم. صدای
هردوشون توی سرم تکرار میشه.
- بین من و تو تا ابد چیزی هست! حتی اگر کتمانش کنی، حتی اگر با کلمه ها عوضش کنی اما نمیشه بهراد... نمیتونی واقعیت رو عوض کنی{
}
- هر چقدر هم بزرگ شده باشه، هنوز داداش کوچولومه! به قول خودش واقعیت رو نمیشه عوض
کرد. مگه نه هامون خان؟{
به بهراد نگاه میکنم که بدون حرف دیگهای سیگارش
رو از روی میز برمیداره و به حیاط و هامون هم عصبی
بیتوجه به ما با حالتی به طبقه بالا میره.

ماریا با ذوق از توی آشپزخونه ابراز خوشحالی میکنه.- وای زلال! میدونی بعد چند وقت بهراد اینطور
صمیمی با هامون حرف زده؟ باورم نمیشه بهراد دوباره به هامون گفت داداش کوچیکه!
اسکای هم با ذوقی که من درکش نمیکنم خاله اش رو همراهی میکنه و ماریا ادامه میده:
- باورم نمیشه! یعنی میشه این دوتا برادر مثل قبل بشن؟ بشن همون بهراد و هامون قبلی؟
اونا حرف میزنن، خوشحالی میکنن و نمیدونن با هر
جمله ای که میگن بیشتر منو به عمق نقطهی کور این
سیاه چاله ی گنگ پرت میکنن

1403/10/14 21:18

پارت340
- ولی من نمیفهمم!
- کجاش برات نامفهومه؟
- همه جاش! فامیلی هاتون، مادراتون...
- سوالات رو بپرس، اونایی که میتونم رو جواب میدم.
اما یه شرط داره!
- چی؟
-تو هم باید جواب چند تا از سوالای منو بدی! دقیق و
بدون طفره.
مثل خودش زل میزنم توی چشماش.
- قرارمون رو که یادته؟! هر جوری جواب بدی، جواب میگیری.
میخنده و موهای ریخته توی صورتم رو فوت میکنه.
- واسه ی همین گرو کشیدنات استاد بازرگان توئه
جوجه مهندس رو همه کارهی شرکتش کرد؟!
صورتم بی اراده جمع میشه.
-نفست بوی سیگار میده بهراد! اون شب توی تراس
خونه ت قرار گذاشتیم که نکشی و سر قولت موندی،
ولی امشب زدی زیر قولت!
آروم میخنده و مثل خیلی وقتها با شستش گونه ام
رو نوازش میکنه.
- دیگه نمیکشم، خوبه؟
- اگر دوباره نزنی زیر قولت آره! اما الان من منتظر
توضیحتم!
- تا من برم حموم و بیام تو سوالات رو آماده کن.
وقتی شیر آب باز میشه از روی تخت بزرگمون پایین
میام. خوب میدونم از قصد تخت رو به این بزرگی
گرفته که من اذیتم نشم
به سمت میز کار دونفرهای که انتهای اتاق گذاشته
شده میرم. قفسه ی چوبی سفید کتاب به شکل جالبی
از روی زمین تا روی دیوار روبروی میز چیده شدن و
کلی کتاب روی قفسه ها چیده شده.
دستی روی گلبرگ زیبای ارکیده ی بنفش و سفید
روی میز میکشم. اینجا، این مأمن رو دوست دارم.
انگار دنیای متفاوتی از فضای بیرون از این اتاق داره.
قبل از بیرون اومدن بهراد از حموم به دستشویی
میرم و بعد پاک کردن آرایشم به سمت مبل های
راحتی کنار شومینه میرم و منتظر بهراد میمونم.
بعد از چند دقیقه از حموم بیرون میاد و با حوله ی
کوچیکی که مشغول خشک کردن موهاشه روبروم
روی مبل میشینه.
آستینهای کوتاه تیشرت سفیدش بازوهاش رو به نمایش میذاره.
- خب؟!
بهم نگاه میکنه و برای اینکه بهش بفهمونم منتظرم
ادامه میدم:
- شروع کن!
لبخند میزنه اما اصلا شبیه لبخندهای بهراد نیست!
یه لبخند سرد و غمگین.
بی مقدمه شروع میکنه.مادرم سمانه با پدرم همایون مثل خیلی از قدیمی ها
سنتی ازدواج کردن. مادرم یه دختر روستایی بود و پدرم یه مهندس تازه کار که بر حسب شانس و اقبالی
که همراهش بود پله های پیشرفت به طرز باورنکردنی
طی کرد و شد دست راست رئیس یکی شرکت های
مهندسی خیلی مطرح اون زمان. کمکم کارش گرفت و خودش هم سری توی سرها در آورد. مادرم هم معلم شده بود.
-ولی ما رفتیم سر خاک مادرت! تو گفتی پدرت هم
فوت کرده ولی اینجا دفن نیست.
-اون برای من مرده زلال! مرده به کی میگن؟ به کسی
که نیست؟ کسی که وجود نداره؟ همایون خیلی وقته
توی زندگی من نیست، خیلی وقته که توی دنیای من کسی به اسم پدروجود نداره

1403/10/14 21:30

پارت 342
توی موهای نمدارش دست میکشه و ادامه میده.
- مادرم همیشه و بین همه به مهربونی معروف بود،
بدون توجه به همایون، ماریا و هامون رو قبول میکنه،
مخصوصا وقتی میفهمه ماریا توی این کشور غریبه و هیچکسی رو نداره، حتی فارسی رو هم خیلی بلد نیست. مامانم خاله ماریا رو نه به چشم هوو بلکه جای
خواهرش کنار خودش نگه میداره.

کلافه ست! واقعا معلومه که هیچ علاقه ای به تعریف
اون روزها و اون بخش از زندگیش نداره.
- ماریا هم که وقتی مادرم رو میبینه و جریان ازدواج
سابق پدرم و رفتارش با مادرم رو میبینه حسابی ازش
دلزده میشه اما با ادامه دادن به هرز پریدن هاش که دیگه کاملا علنی شده بود ازش دل میکنه! میخواست
از همایون جدا بشه اما اون با هامون تهدیدش کرد...
رابطهی مادرم و خاله ماریا هیچ شباهتی به هووهایی
که شنیدی و دیدی نداره، مادرم واقعا برای خاله ماریا
خواهری کرد و خاله ماریا هم توی محبت چیزی کم نذاشت.
بعد از فوت مادرم، خاله ماریا بیشتر از یک
سال نتونست ایران رو تحمل کنه و رفت پیش
خانوادش. همین!
- رابطه ی تو و هامون!
- تموم تلاش مادرم و خاله ماریا این بود که برادر بودن
ما برامون مهمترین چیز باشه و همینطور هم شد...
- اما الان؟
- اون یه موضوع دیگه ست!
خسته ست اما من قصد ندارم کوتاه بیام
- چرا تا حالا چیزی راجع به برادر بودن تو و هامون
بهم نگفتی؟
- فکر میکردم هامون بهت گفته.
- تو که میدونستی من و هامون باهم حرف نمیزنیم!
- منظورم قَبلنه! در ضمن حتی سر سفره ی عقد هم
عاقد اسم پدر رو خونده بود.
کلمه ی »قبلا« توی گوشم زنگ تکرار میشه.
- تو در مورد گذشته ی من و هامون چی میدونی؟
از روی مبل بلند میشه و حوله تن پوشش رو از حموم بیرون میاره و روی گیره ی کنار شومینه آویزون
میکنه تا خشک بشه.
ـ چطور؟
- جوابم رو بده!
- همونقدر که باید بدونم!
پیله میکنم:
- همونقدر یعنی چقدر؟ تو چی میدونی بهراد...
با اخمهای توی هم و چهره ای جدی و پر سوال به
سمتم برمیگرده.
- ببینم چیز خاصی هست که من باید بدونم و نمیدونم؟ بین تو و هامون چیه که اصرار داری بفهمی
من میدونمش یا نه؟

احساس میکنم اصرارم نتیجه ی معکوس داده و
بی اراده عقب نشینی میکنم.
- مگه قراره چیز خاصی بین من و هامون باشه؟ فقط
میدونم که تو یه واقعیت رو بهم نمیگی...
- زلال ما تا اینجا اومدیم و از اینجا به بعدش هم با هم
پیش میریم اما یه چیزی رو ازت خواهش میکنم.
بهم نزدیک میشه و دست سردم رو توی دستاش میگیره.
- هرچی که شد، هر اتفاقی که افتاد فقط بهم اعتماد
داشته باش زلال! باشه؟
- داری منو میترسونی بهراد!
ـ نگران نباش، چیزی نیست. فقط گفتم تا مطمئن باشم بهم اعتماد داری

1403/10/14 21:51

پارت 343
سکوتش یه خرده طولانی میشه اما به حرف میاد.
- طبق قرارمون نوبت توئه! چرا هامون رو باعث مرگ خانوادت میدونی؟
پوزخندی روی لبم میشینه! سوالی پرسید که برای جوابش باید همه چیز رو میدونست. همه چیز رو حتی
چیزهایی که خود هامون نمیدونه!
- نمیخوای جواب بدی؟
- میشه بعدا بگم؟
- بعداً یعنی کی؟
- به زودی، قول میدم.
- باشه عزیزم...
به سمت در میره و توضیح میده:
- من میخوام برم چای بخورم، برات بیارم؟
- نه! میل ندارم.
با لبخند سر تکون میده و از اتاق بیرون میره. روی
تخت دراز میکشم و به سقف نگاه میکنم. ذهنم پر از
سواله! سوالهایی که نمیدونم چطور باید از بهراد بپرسم!

با گریه میدوم و بابا رو صدا میزنم. هیچکس نیست...
همهجا خون ریخته شده! زانیار روی زمین افتاده و
لباش مثل ماهی بیرون از آب تکون میخوره. جیغ
میزنم، جیغ میزنم و جیغ میزنم...
با تکون شدیدی چشم باز میکنم.
- زلال؟ زلال جان؟
صدای بهراد رو تشخیص میدم و زیر نور هالوژنهای
دیواری به چهره ش که با فاصله کمی از صورتم قرار داره نگاه میکنم.
- زلال! نترس خواب دیدی.
نفس نفس میزنم و صدام از ترس کابوس میلرزه.
- بهراد!
- جانم؟ آروم باش عزیزم! چیزی نیست. من پیشتم،
کسی نمیتونه اذیتت کنه.
- اون...
میلرزم... موهام رو نوازش میکنه و زیر گوشم جوری
که نفسهاش به گردنم میخوره زمزمه میکنه:
- هیچکسی نمیتونه اذیتت کنه. به من نگاه کن!
نمیذارم کسی اذیتت کنه. باشه؟
دستش دور بدنم میپیچه و سرم رو روی سینه اش
فشار میده. قلبش دقیقاً زیر گوشم میتپه! صورتم از گرمای بدنش گرم میشه، من بی اراده خودم رو عقب میکشم و اون خیلی خوب همه چیز رو درک میکنه.
- باشه بهت دست نمیزنم

آروم از سمت دیگه ی تخت بزرگ اتاق پایین میره، از پارچ روی پاتختی برام یه لیوان آب میریزه. لیوان رو
به دستم میده و کنارم میشینه. کمی از آب میخورم
و به در نگاه میکنم و از چیزی که میخوام بپرسم
خجالت میکشم.
- من بیدارت کردم؟ یعنی... منظورم اینه که توی
خواب جیغ زدم؟
- نه! فقط نفس نفس میزدی
و بدون اینکه حرفی بزنم خودش منظورم رو از چشمام میخونه.
نگران نباش امکان نداره کسی غیر از من بیدار شده باشه.
کمی از آب میخورم و لیوان رو روی پاتختی سمت
خودم میذارم.
- بخواب!
- خوابم پرید!
آروم از تخت پایین و به سمت در میره که با تعجب و
آروم صداش میکنم
- بهراد؟ کجا میری؟
- الان میام!
دستی به صورتم میکشم و به ساعت گوشیم نگاه میکنم. ساعت نزدیک به سه صبحه و این کابوس
لعنتی تموم آرامشم رو بهم ریخته. کمی توی اتاق چشم میچرخونم

1403/10/14 21:56

پارت 344
نور ملایم هالوژن های اتاق رو دوست دارم! نه اونقدر
شدیده که مانع خوابیدنم بشه و نه اونقدر کمه که اتاق
تاریک به نظر برسه.
بی هدف به همه چیز نگاه میکنم تا اینکه با گذشت
چند دقیقه در اتاق باز و بهراد با سینی وارد میشه.در حالی که سعی داره کمترین صدای ممکن رو ایجاد
کنه در رو با پا میبنده و سینی رو روی پاتختی سمت
خودش میذاره. با تعجب به دو فنجون و لیوان
دمنوش ساز نگاه میکنم.
- اینا چیه؟
روی تخت میشینه و جدی نگاهم میکنه.
- دمنوش گل محمدی و بابونه! از این به بعد قهوه تعطیل...
- یعنی چی؟
- یعنی چند روز پیش رفتم برات از این خوشمزه های
مفید خریدم که مثل قهوه محرک نیست و خیلی هم
واسه آرامش و بیخوابی خوبه.

چشم میچرخونم که بالشت کوچیک ابری رو به شوخی توی صورتم میزنه.
- از این به بعد از این اداها هم تعطیل! زن باید هرچی
آقاشون گفت بگه چشم!

درحالی که چشمام بیشتر از این از فرط تعجب باز
نمیشه نگاهش میکنم که میخنده!
- شوخی کردم، اما همونطور که من قراره سیگار
نکشم، تو هم باید قهوه نخوری! مثل همیشه متقابل
پیش میریم!
فقط نگاهش میکنم که ادامه میده:
- بپرس!
- چی رو؟
- اون سوالی که از سر شب توی چشماته!
به تغییر رنگ مایع توی لیوان شیشه ای دمنوش ساز
نگاه میکنم
- نه که تو هم جواب میدی!
- اگر قراره این ذهن پریشونت رو آروم کنه، قول میدم تا حد امکان جواب بدم. حالا بگو!

به چهره ی جدی و منتظرش نگاه میکنم.
- چرا هامون اینقدر اصرار داشت من و تو از هم دور باشیم؟ یعنی تلاش میکرد من رو از تو دورکنه.
- همونقدر هم تلاش میکرد من رو از تو دور کنه.
- خب، دلیلش؟!
- یعنی خودت نمیدونی؟!
- باز میخوای سوال رو با سوال جواب بدی و آخرش هم ازش در بری؟
موهای توی صورتم رو پشت گوشم میذاره.
- نه! جدی یعنی خودت نمیدونی؟
-اگر میدونستم از تو میپرسیدم؟
- خب! بذار اینطور شروع کنیم! هامون به من آسیب
زده، به تو هم همینطور! حالا برحسب اتفاق و
بدشانسی هامون ما دو نفر در کنار هم قرار گرفتیم و اون خب میدونه که ما دنبال انتقامیم. اون میدونه من
قدرتی دارم که شاید بتونه به تنهایی باهاش مقابله کنه همینطور هم در مقابل تو! اما اگر من و تو با هم یه
قدرت بشیم، دیگه میتونه مقابله کنه؟
دمنوش ساز رو برمیداره و فنجون ها رو از مایع
خوشرنگ داخلش پُر میکنه و فنجون رو به دستم میده.- یعنی...
- مواظب باش داغه! یعنی اون میدونه شرکت من و شرکت استاد بازگان که تو نماینده ی تام الاختیارش
توی این پروژه ای در کنار هم قدرت عجیبی پیدامیکنن و میتونن شرکت عامر که به تازگی مدیریتش
به هامون سپرده شده رو بعد یه مدت از بازی بندازن بیرون!

1403/10/14 22:02

پارت 346
فنجونم که مقدار کمی از دمنوش توش مونده رو از دستم میگیره و کنار فنجون خودش میذاره.
- اینقدر فکر نکن زلزله! بخواب...
- خوابم نمیاد.
- تلاشت رو بکن! دمنوشی که خوردی آرامبخشه،
کمکم خوابت میبره.
- نمیتونم، کابوسی که دیدم ذهنم رو بههم ریخته.
از روی تخت پایین و به سمت قفسه های کتاب میره و
با برداشتن کتابی به سمت تخت میاد.
- پس بیا ذهنت رو درگیر یه چیز دیگه کنیم. باشه؟
با فشار به شونه هام مجبورم میکنه بخوابم و موهام رو
از روی صورتم کنار میزنه. با فشردن کلید ردیف باریک لامپهای بالای سرش روشن میشه. به کتاب
توی دستش نگاه میکنم. »شازده کوچولو«.
باورم نمیشه که قصدش چیه اما قبل اینکه چیزی بگم
صدای بم و آرومش به گوشم میرسه.
- »وقتی شش ساله بودم روزی در کتابی راجع به جنگل طبیعی که سرگذشتهای واقعی نام داشت
تصویر زیبایی دیدم. تصویر مار بوآ را نشان میداد که حیوان درنده را می بلعید...«

چشم میبندم و سعی میکنم حواسم رو از کابوسی که دیدم پرت کنم.
حواسم رو پرت کنم به داستانی که میخونه...
حواسم رو پرت کنم به صداش...
●○◎●○◎●○◎●○◎●○◎●○◎●○◎●○◎
●◎- زانیار به چیزی دست نزنی؟
زانیار همونطور که با دهن نیمه باز به شیشه های
تراشکاری شده ی لوسترهای بلند اون قصر نگاه
میکرد جواب مامان رو داد:
- باشه...
ناباور به عمارت رویایی نگاه کردم و با صدای آروم رو
به مامان که داشت ظرف های داخل کابینتها رو خالی
میکرد، سوال پرسیدم:
- چند نفر توی این خونه زندگی میکنن؟
- نمیدونم، فکر کنم خانوم گفت چهار نفر! آقا و خانوم و بچه هاشون، آقا که فعلا ایران نیست. میگن هر چندوقت به چند وقت میاد ایران، به خاطر کارش میره
خارجه.
- چهار نفری توی خونه نمیترسن؟!
- از چی بترسن مادر؟ خونه که خالی نیست! خدم و حشم دارن، ولی فعلا نیستن، اینطور که دوست بابات گفت یه پیرزن و پیرمرد بودن که وقتی پیرمرده
میمیره پیرزن و دخترش با اجازه ی خانوم برمیگرده
پیش فامیلاش توی یکی از دهات های اطراف کرج واسه همین خونه اینقدر خالیه و گرد و خاک داره!
در حالی که از دیدن سنگ جزیره آشپزخونه با رنگ براق مشکی که رگه های سفید که کوچکترین نوری رو منعکس میکرد به وجد اومدم توی گلو جواب دادم:
- آهـــان...
- یا خدا خودت کمکمون کن که از کارمون خوششون بیاد.
ـ زلال؟
به سختی چشم از انعکاس نور روی اون سنگ صیقلی
و خوش طرح گرفتم و نگاهش کردم.
- جانم؟
- تو میگی از کجا شروع کنیم؟
- نمیدونم! همین آشپزخونه خوبه! خانوم کجا رفته؟

1403/10/14 22:26

پارت 347- رفته مزونی که داده لباسش رو بدوزن. زلال، صاحب
مزون کم مونده بود به دست و پاش بیفته که شما زحمتت میشه بیای، بچه های خودمون همه مدل سنگهای که داریم رو میارن خونتون شما فقط انتخاب کن، آخرشم گفت حوصله م سر رفته میخوام بیام مزون از نزدیک فضای اونجا رو ببینم. بالاخره صاحب مجلسه دیگه با این همه دبدبه و کپکپه میخواد از همه ی مهمونا سر باشه! گفت تا آخر شب
هم خونه نمیاد. میگم ها میخوای اول هال رو تمیز کنیم؟
-من هال رو تمیز میکنم، تو آشپزخونه رو...
موافقت میکنم و شروع میکنیم.
نمیدونم چند ساعت مشغول بودم که دستی به کمرم زدم و به سختی سعی کردم صاف بایستم.
اونقدر که برای دستمال کشیدن سرامیکها با مواد شوینده خم شده بودم که دیگه کمرم خشک شده و صاف نمیشد.
جابه جا کردن اون همه مجسمه و دکور و... به تنهایی
تموم جون شونه هام روگرفته بود. به داد و بیداد مامان
برای اینکه مانعم بشه تا اون همه وسایل سنگین رو
تنهایی جابه جا نکنم اهمیتی ندادم، نمیتونستم بذارم
با اون درد کمرش بخواد توی جابهجایی اون وسایل
کمکم کنه...
به ساعت بزرگ سلطنتی کنج هال نگاه کردم که
دوازده ظهر رو نشون میداد. من برای ساعت چهار و
نیم با آیسا قرار داشتم. میخواستیم بریم تا با هم
برای تابلوی نقاشی سیاه قلمی که آیسا با دستای
خودش از پویان کشیده بود قاب بخریم. پس باید
زودتر کارم رو تموم میکردم...

به بزرگی خونه نگاه گذرایی انداختم! واقعا چطور توی
خونه ای به این بزرگی زندگی میکردن؟ خونه ای که با
وجود کار یکسره از نُه صبح تا دوازده ظهر فقط
تونسته بودم قسمت ورودی خونه رو تمیز کنم...

بدون توجه به خارش و سوزش دستام بخاطر حساسیت به مواد شونده با سرعت بیشتری کارم رو شروع کردم.
نگاهم هر از گاهی به مامان میوفتاد که با پارچه و اسپری تمیز کننده توی دستش در و دیوار و
سرامیک های آشپزخونه رو تمیز میکرد.
- مامان! با اینا میدونی چقدر طول میکشه؟ چرا با دستگاه کار نمیکنی؟
- ول کن مادر! بلد نیستم یه وقت خراب میشه!
-چی رو خراب میشه؟ مامان این بخارشویه، کارش اینه، خراب نمیشه نترس...
و به سمتش رفتم و بخارشویی که خانوم خونه کنار وسایلی ممکن بود لازممون بشه گذاشته بود رو
برداشتم و روشنش کردم و بعد از اینکه با تمیز کردن
یه قسمت کار باهاش رو به مامان یاد دادم بخارشوی
رو به دست خودش دادم.
مامان با تعجب به دستگاه توی دستش نگاه کرد و
صدای متعجبش به گوشم رسید:
- ببین اینا چه دم و دستگاهی دارن! والا حق دارن پیر نمیشن، دستاشون مثل برگ گله، با این
دستگاه ها که دیگه دست به سیاه و سفید نمیزنن!

1403/10/14 22:34

پارت 348
با خنده به حرفاش گوش میدادم و گاهی هم به زانیار نگاه میکردم که درست وسط سالن پذیرایی دراز
کشیده بود و توی دفتر استفاده شده و قدیمی من که حالا دفتر نقاشی اون شده بود با چندتا مداد رنگی قد
و نیم قد و شکسته، با وسواس و دقت خاصی سعی
داشت لوستر بزرگ خونه با اون گوی های شیشه ای رو بکشه.

بعد از چند ساعت کار دستی به کمرم زدم و سعی کردم صاف بایستم، کمرم از بس خم شده بودم خشک
شده بود. زانیار که حسابی خسته شده بود، دست از نقاشی کشیدن برداشت و هی به حیاط میرفت و
وقتی برمی گشت برام از چیزهایی که دیده بود حرف میزد.
ـ زلال بیا بریم بازی... بیا بریم بدوییم... دست همو
بگیریم و بچرخیم؟! میدونی چـــــقـــــــدره
که باهام بازی نکردی؟ تو رو خدا زلال! بیا دیگه! آجی
جونم بیا بریم توی حیاط... بیا بریم ببین چقدر گل
داره، میخوام به بابا کمک کنم گلها رو بکاره، همشم
گل بزه که دوست داری ها...
- زانـــــــــــــیار!!! گل بز نه، گل رز!
- همینی که تو میگی... برم چند تا خوشگلش رو
برات بچینم و بیارم؟ چه رنگیش رو دوست داری؟
- زانیار هزار بار بهت گفتم گلها رو نچین، گناه دارن.
- آخه تو دوستشون داری...
- من تو رو هم دوست دارم پس باید اذیتت کنم؟ آره؟
چــــــشــم، الان خدمتت میرسم...
با جیغ دویید تا از دستم فرار کنه اما با چند تا قدم
بلند بهش رسیدم، توی بغلم گرفتمش و با ملاحظه ی
حالش آروم قلقلکش دادم...
اونقدر جیغ زد و خندیدیم که هر دومون سیر از خنده شدیم!
دلم برای پسر کوچولوی شیطون توی بغلم ضعف میره
و محکم توی بغلم فشارش میدم.
- آی... له شدم زلال! آجی؟ تو چندتا من رو دوست داری؟
- من فقط بستنی دوست دارم...
- چرا؟
- چون بستنی مثل توئه... خوشمزه ست و آدم هی
دلش میخواد گازش بگیره.
خم شدم و یه گاز از لپاش گرفتم که مامان با نگاه به
ساعت صدام کرد:
- زلال مادر دیرت نشه؟ مگه نگفتی با دوستت
میخوای بری بیرون؟
-ای وای! خوب شد گفتی، الان میرم!
به سرویس بهداشتی سالن پایین رفتم، کمی وضعم رو
مرتب کردم و با خداحافظی از مامان و زانیار به سمت
ایستگاه اتوبوس رفتم.
ای کاش نمیرفتم...
کاش اصلا اون روز وجود نداشت!
بعد اون اتفاقای تلخ وقتی بعد از قرارم با آیسا که اتفاقی مهتا و پویان رو باهم دیدیم و تموم بازی رو
شد، وقتی از آیسا جدا شدم با فکری که از این به بعد چطور باید با مهتا رفتار کنیم، از آخرین ایستگاه تموم مسیر برگشت به اون عمارت رو با خستگی پیاده
برگشتم.
چشمام رو بستم و سعی کردم فراموش کنم چیزایی
که اتفاق افتاده...
فراموش کنم که با چشمای خودم دیدم که مهتا توی
ماشین پویان توی بغلش بود...

1403/10/14 22:39

پارت 349
فراموش کنم که بهمون دروغ گفت که نمیتونه برای انتخاب قاب همراهمون بیاد چون مهمونی دعوته...
فراموش کنم که پویان گفت حوصله آیسا رو نداره
چون بودن با مهتا رو ترجیح میداد...
فراموش کنم که پویان آیسا رو دست به سر میکرد تا با مهتا باشه...
اینکه شاهد عشق بازی اونا بودیم...
اینکه مهتا با نامردی و خیانت تمام برای پویان لوندی میکرد...
اینکه آیسا جلوی چشمام شکست...
اینکه چند وقتی بود که همه چیز به بدترین شکل عوض شده بود...
اینکه هامون عجیب شده و داره باعث ترسم میشه...
فراموش کنم که چرا نمیخوام به جشن
فارغ التحصیلی اونا برم...
همه و همه رو فراموش کنم و فقط تظاهر کنم که کنار دوستم ساعت خوبی رو داشتم...
چشم بستم و دکمه ی آیفون عمارت رو فشار دادم.
با باز شدن در از حیاط بزرگ خونه گذشتم و وارد سالن شدم. مامان و زانیار توی آشپزخونه بودن، کل
آشپزخونه از تمیزی برق میزد...
- وای مامان چقدر خوب شده!!!
با دستمال توی دستش سینک رو خشک و با لبخند از
این تعریف نگاهم کرد.
- واقعا؟
-اوهوم همه چیز داره برق میزنه از تمیزی! کار
آشپزخونه تموم شد؟
-نه کابینت های ردیف پایین مونده مادر! ماشالله شون
باشه، به اندازه ی غذا دادن به یه محله ظرف و ظروف دارن...
و با صدای آرومتر ادامه داد:
- همشون هم از اون قیمتیها و گرون...
نفسم و با صدا بیرون دادم به اطرافم نگاه کردم.
- دارندگی و برازندگی دیگه!
- اشرف خانوم همسایمون باید اینجا بود و ظرفهای
اینا رو میدید تا دهنش بسته بشه و دیگه اینقدر از چهارتا تیکه آرکوپالی که داره حرف نزنه. راستی
خوش گذشت؟ آیسا خوب بود؟
- آ...آره! سلام رسوند.
- سلامت باشه...
- خب من دیگه میرم سر کارم...
- زلال مادر دستکش دستت کن وگرنه امشب باز هم تا صبح از خارش و سوزش پوست دستت نمیتونی
بخوابی ها!
- دستکش پیدا نکردم، حالا یه امروز چیزی نمیشه،
مارک مواد شویندهشون از این معروف هاست، احتمالا چیزی نمیشه.

به هال رفتم و مشغول انجام باقی کارها شدم.
هوا اونقدر گرم بود که نفسم بالا نمیومد. چند بار
خواستم کولر خونه رو روشن کنم اما با دیدن کنترل و
اون همه دکمه ای که ازشون سر در نمیاوردم پشیمون
شدم و با در آوردن مانتو مشغول ادامه ی کارم شدم...

هوا تاریک شده و فقط کمی از روشنایی روز مونده بود
و عجیبترین چیز برای ما این بود که قبل تاریک
شدن هوا چراغ های خونه اتوماتیک روشن شدن!
کار تمیزکاری قسمت ورودی خونه تموم شده بود و
میخواستم سرویس بهداشتی ها رو با اسید و جوهر نمک بشورم که...
زانیار دیگه دست از نقاشی کشیدن برداشته و از
خستگی به لج افتاده بود به دست و پای مامان
میپیچید و اذیتش میکرد

1403/10/14 22:43

پارت 350
- مگه نگفتی برام بستنی میخری؟ من که بچه ی خوبی بودم، از وقتی اومدیم ساکت نشستم، مگه نگفتی وقتی زلال اومد بهم پول میدی برم بستنی بخرم؟ پس چرا نمیدی؟

میدونستم مامان تنها پولی که همراهشه پول کرایه ای که برای برگشت باید بدیم و پولی برای خریدن بستنی
نداره برای همین زانیار رو دست به سر میکنه و زانیار هم به لج افتاده..
از توی جیب مانتوم پولی که باید به تاکسی میدادم
اما بجاش پیاده اومده بودم رو به زانیار دادم.
- بیا زانیار! اینقدر لج نکن، برو بستنی بخر...
پول رو ازم گرفت و با تردید نگاهم کرد.
- با این فقط یه دونه بستنی میشه! پس تو چی؟
- نمیخورم! بستنی دوست ندارم...
چشمای خوشگلش رو از شدت تعجب درشت و به من
نگاه کرد.
- آجــــــی؟! تو که عاشق بستنی بودی!

دوست نداشتم اشک حلقه شده توی چشمام رو ببینه!
قبلا اینقدر حساس نبودم! اما چند وقتی بود که
اینطور شده بودم! از وقتی که رفتار هامون باهام عوض
شده بود. به همه چیز حساس شده بودم، خیلی چیزا
برام مهم شده بود که قبلا نبود!
قبلا برام مهم نبود که مهتا تا حالا مانتوی تکراری
نپوشیده، اما چند وقتی بود که سعی میکردم چادرم
رو جوری بگیرم که کسی نبینه مانتوی زیر چادرم
همون دوتا مانتوی قدیمی همیشگیه...

قبلا برام مهم نبود که لوازم آیسا چه قیمتی داره، اما چند وقتی بود که فکر میکردم چرا آیسا باید خیلی
راحت لباسای گرون بخره؟! اونقدر که چند برابر پول
اجاره ی خونه ی ما باشه؟ اما ما بخاطر چند ماه اجاره ی
عقب افتادهی اون زیر زمین که هم قیمت یه پالتوی آیساست، صاحب خونه جول و پلاسمون رو پرت کرده باشه توی خیابون؟

چرا باید مامان برای خریدن یه بستنی واسه ی زانیار
پول نداشته باشه؟ چرا باید یکی توی چنین قصری
زندگی کنه و ما با هزار گریه و زاری بتونیم توی
پایینترین قسمت شهر دوتا اتاق قدیمی و کلنگی
اجاره کنیم تا خودمون و وسیله های زندگیمون شب
توی خیابون نمونیم!
با صدای زانیار از افکارم بیرون اومدم.
- مامان! من دارم میرم بستنی بخرم!
مامان با نگرانی جواب داد:
- زانیار هوا تاریک شد، اینجا رو بلد نیستی گم
میشی! زلال تو همراهش برو...

سعی کردم بغض گلوم رو قورت بدم تا تغییری توی
صدام ایجاد نکنه و در حالی که خودم رو سخت
مشغول انجام کار نشون میدادم جواب دادم:
-من نمیتونم مامان! خودت همراهش برو یه خرده هم
هوا بخوری. ریه هات داغون شده از صبح توی این همه
مواد شیمیایی...
-تو تنها باشی نمیترسی مادر؟
به اون قصر بزرگ و تاریکی هوا نگاه کردم و خیلی
راحت دروغ گفتم:
ـ نه
●○◎●○◎●○◎●○◎●○◎●○◎●○◎●○◎
●○◎

1403/10/14 22:47

#پارت351
حرکت نوازش وار چیزی روی گونه م باعث میشه با
عجله چشمام رو باز کنم و اولین چیزی جلوی چشمام
میبینم یه جفت چشم سیاهه...! مثل شب آروم
- بهراد؟
لبخند میزنه و نگاهم میکنه.
- پاشو دیگه تنبل
کمی خودم رو عقب میکشم و با تعجب به اطرافم نگاه
میکنم. توی اتاق خودمون نیستیم اما فضا به نظرم
آشناست. کمی زمان میبره تا بالاخره اتاق خونه ی
بهراد رو تشخیص میدم.
انگار مغزم تازه همراهی میکنه و به یاد میارم که ما
توی راه اومدن به تهران بودیم .که خوابم برد
- کی رسیدیم؟ من چجوری...
- دوساعتی میشه که رسیدیم! دیدم خوابی برای
همین بیدارت نکردم، خودم آوردمت توی خونه. پاشو
یه چیزی بخور، حالت بد میشه. قرصاتم باید بخوری...
و حین توضیح ادامه ی برنامه هایی که داره از اتاق
بیرون میره.
از اینکارش خوشم میاد که گاهی کل برنامه ای که برای
روزش داره رو برام تعریف میکنه. طی این یک ماهی
که از عقدمون گذشته همه چیز در آرامش میگذره!
من از اون جهنمی که هامون ازش میگفت تا این
لحظه فقط آرامشی دیدم که بیشتر به بهشت شباهت
داره. بهشتی که بهراد ساخته آرامش کنارش رو بیشتر از اونی که فکر میکردم دوست دارم! مثل صداش وقتایی که خوابم نمیبره ویا کابوس میبینم برام شازده کوچولو میخونه.
از روی تخت پایین میام و به سمت چمدون کوچیکم
که گوشه ی اتاق گذاشته میرم . لباسم رو بایه
ساپورت پشمی مشکی ویه بلوز بافت خاکستری رنگ
که بافت شلش باعث میشد تقریبا هیکلم توش گم
بشه عوض کنم.
بافت به هم ریخته ی موهام رو باز میکنم و بی حوصله گوجه ای و شلخته بالای سرم میبندم و از اتاق بیرون و به سرویس بهداشتی میرم.
بعد شستن دست و صورتم به آشپرخونه میرم . بهراد
ظرف غذایی که توی دیس ریخته بود رو از توی
ماکروفر بیرون میاره و به چهره م که بی شک هنوز
اثرات خواب توش مشخصه نگاه میکنه و با حالت نه
چندان جدی اخم میکنه.
-یه بار دیگه ببینم داری از این سر تا اون سر پروژه
میدوی و خودت رو اینجور خسته میکنی من میدونم
و تو! خانم مهندس با چیزی به اسم ماشین آشنایی
دارین؟
بیجون لبخند میزنم و دسته بلند جلو موهام که از
قید کش در رفتن رو پشت گوشم میفرستم و به روی
خودم نمیارم که حتی همین لحظه هم توانایی این رو
دارم که از خستگی به خواب برم
- خب آخه طی مسیر باید هی بگم نگه داره، پیاده
بشم با سرپرست و مهندس صحبت کنم، چک کنم
دوباره سوار بشم و دوباره ....
چیزی نمیگه و به کارش مشغول میشه و این یعنی
اصلا قصد نداره که قانع بشه. بشقاب برنج و کباب رو
جلوم میذاره .
- بخور، ظهر به بهونه ی اینکه توی ماشین حالت بد
میشه کم غذا خوردی.
برای خودش هم میکشه و روبروم میشینه.

1403/10/14 23:08

#پارت352
عطرو بوی کباب باعث میشه احساس گشنگیم بیشتر بشه ومشغول خوردن غذام بشم.
به ساعت که هشت و ربع شب رو نشون میده نگاه میکنم و سوال میپرسم:
- برنامه ی فردا چیه؟
با تعجب نگاهم میکنه.
- گفتم که
زیر سنگینی نگاه متعجبش آروم جواب میدم:
- !منگ خواب بودم، متوجه نشدم
- میریم شرکت من چندتا پروژه هست که سپردم
دست بچه ها، باید برم ببینم چطور پیش میره . بعدش با متقاضی های پیش فروش مجتمع های تجاری مروارید شمال مذاکره داریم .
- چطور شد که تو بقیه شرکا قبول کردن تو مدیر
فروش باشی؟
- پویان که با به دنیا اومدن دخترش و شروع بخش
جدید پروژه که مسئولیتش به عهده ی اونه سرش
اینقدر شلوغ شده که خودش انصراف داد، مهتا هم که
اوضاعش مشخصه، تو هم که خودت قبول نکردی!
- پس هامون؟
قاشق توی دستش از حرکت می ایسته و نگاهم
میکنه.
- دوست داشتی اون باشه؟
حسادت رو توی چشماش میبینم .
- برای من فرقی نداره! برام جای تعجب داشت بدونم
هامون با اون همه حس رقابت در مقابل تو چطور
حاضر شده تو مسئول فروش باشی؟
- مهندس بازرگان بین من و هامون من رو انتخاب
کرد. بخاطر سابقه ی قبلی توی فروش این پروژه ها ..‌.
بهش نگاه میکنم! هیچوقت فکر نمیکردم مهندس
ستوده که از وقتی ،وارد شرکت استاد شده بودم
همیشه همراه استاد میدیدم با لباس خونگی جلوم راه
بره و واسم غذام آماده کنه
-راستی بهراد؟
سر بالا میاره و منتظر نگاهم میکنه. نگاهش از وقتی
اسم هامون رو آوردم عوض شده.
- چرا فامیلی تو و هامون با هم فرق داره؟
قاشقی از غذا رو توی دهنش میذاره و بی میل جواب
میده:
- من فامیلیم رو عوض کردم! فامیلی مادرم رو
گذاشتم روی خودم ...
-چرا؟
قاشق رو رها میکنه که با صدای بدی توی بشقاب
فرود میاد و عصبی نگاهم میکنه:
- میشه بس کنی؟ دیگه چیزی مونده که در مورد
هامون نپرسیده باشی؟
جا میخورم انتظار چنین رفتار رو ندارم !
هیچوقت در مقابل من اینقدر تند رفتار نمیکرد . از
اینکه جلوش از هامون حرف بزنم خوشش نمیاد. وقتی میبینه در مورد چیزی میپرسم که هامون هم به
بخشی از اون مربوطه عصبی میشه. نمیدونم این
عصبی شدنش از چیه اما احساس اینکه دوست نداره
من از هامون بپرسم برام کاملامشخصه.
فقط نگاهش میکنم و با برداشتن ظرف غذام از روی
صندلی بلند میشه و قبل اینکه به سمت سینک برم
دستم رو میگیره.
- برگرد و تا کل غذات رو نخوردی حق نداری جایی
بری حتی تا دم سینک!
وقتی نگاهم رو میبینه چشم میبنده و بعد فشار
دستاش دور مچم کم میشه.
- بشین لطفا ...
خواهش توی چشماش باعث میشه لجبازی رو کنار
بذارم و روی صندلی بشینم. کمی به باقی مونده ی
غذاش نگاه و خودش شروع میکنه:
- عوض کردم چون نمیخواستم چیزی

1403/10/14 23:08

#پارت358
-راستی! چند وقته که این شغل شریف رو داری؟
نگاهش کردم... امون نمیداد. منو گرفته بود زیر رگبار
تازیانه ی حرفاش ...
به سمت دستشویی رفت، در رو باز کرد و نگاه گذرایی
انداخت .
-نه! به قول خودت واقعا داره برق میزنه کارت رو
خوب بلدی، حرفه ای!
چشماش رو ریز کرد و با بدترین لحن ادامه داد
-تخصصت دستشویی شستن یا حمالی دیگه ای هم
بلدی؟
وقتی دید چیزی نمیگم با پوزخند در حالی که از روی
تاسف سر تکون میداد از کنارم رد شد و از پله ها بالا
رفت .
-مزاحم کارت نمیشم برو به ادامه ی کارات برس ...
چند پله رو بالا رفت اما برگشت به سمتم ...
-راستی ...
حتی نمیتونستم سرم رو به مسیر پله ها حرکت بدم و
اون هم منتظر نموند.
-یه دستشویی دیگه هم توی سالن طبقه ی ،بالا هست
تو که کارت رو خوب بلدی، بیا سرویس بالایی رو هم
برق بنداز...
○●◎◎●◎○●◎○●◎○●◎○●◎○●◎
با تکون محکمی به خودم میام
چشماش... درست شبیه همون چشمای گیرای
سیاهی بود که منو خرد کرد ...
قلبم درد میکنه انگار سیخ داغی از وسط قلبم رد
شده. هوایی برای نفس کشیدن ندارم
با شوک ضربه ای که روی گونه م میشینه هوا وارد ریه
هام میشه. اما فقط هوا نیست یه عطر آشنا هم
،هستیه بوی آشنا...
عطری که بهم اطمینان میداد یکی کنارمه، مواظبمه
عطری که چند وقتیه روی تختی که میخوابم هم کنارم
حس میکنم.
-خوبی زلال؟
نگاهش میکنم لبام میلرزه....
کاش میشد یه روزی دیگه هیچکدوم از این خاطرات
یادم نیاد هیچی یادم نیاد... هیـــچی ...
نگران نگاهم میکنه منتظره چیزی بگم. من تموم
تلاشم رو میکنم اما تنها چیزی که به زبونم میاد اسم
خودشه ....
-بهراد!
صورتم رو توی دستاش میگیره و موهای ریخته توی
صورتم رو کنار میزنه.
-جانم؟
لرزش صدام دست خودم نیست.
از حس ضعف نسبت به اون خاطره ی تلخ
از بی پناهیم توی اون لحظه
از خرد شدن جلوی کسی که ...
لرزش بدنم بیشتر میشه سردمه اما لرزیدن چونه و
لبام ازیه بغض سنگین و قدیمیه !
-حرف بزن زلال جان، کسی اذیتت کرده؟
-...هـــــامــون
به اندازهی درک کلمه ای که گفتم طول میکشه که
چشماش رنگ شرمندگی میگیره! سرد میشه و
غمگین!
و باز هم احساس آشنا بودن این تصویر ...
این چندمین باره که با دیدن حال بدم چشماش
شرمنده میشه. حال بد من چرا باید اون رو شرمنده
کنه؟
حالا دلیل شباهت عجیب چشمای بهراد و هامون رو
میدونم. این چشمای مشکی نافذ رو باید از همایون به ارث برده باشن
توی چشمام نگاه میکنه ولی بی اراده خودم رو توی
آغوشش میندازم.
چیزی سر راه نفسم داره خفه م میکنه اما توی همین
حال دروغه اگر که بگم نوازش دستاش لای ،موهام
گرمای بدنش، حس نفس هاش و عطر حضورش آرومم نمیکنه.
موهام رو میبوسه و زیر گوشم زمزمه میکنه ....

1403/10/14 23:57

پارت361
-بخواب حرف زیادی هم نباشه!
میلم به خواب با لمس تشک نرم و گرم تخت به اوج خودش میرسه و کنترل چشمایی که تمایل شدیدی به
بسته شدن دارن هر لحظه سخت تر میشه.
وقتی بهراد پتو رو روی شونه هام میکشه وسوسه ی شیرینی خواب باعث میشه همه چیز اهمیتش رو از دست بده!
نوازش موهام بعد باز کردن گیره هایی که خودش خریده اعتراضم رو توی گلو خفه میکنه و باعث میشه چشمام بی اختیار بسته بشه.
اونقدر عمیق و گرم بسته بشه که فقط بتونم حضور بهراد رو کنارم زیر پتو رو حس کنم و دیگه هیچی نفهمم...
حتی نفهمم گرمای آغوشی که منو توی خودش گرفت واقعیه یا نه...
◎●◎◎●◎◎●◎○●◎○●◎○●◎○●◎○●
خاطرات:
- زلال؟ حواست کجاس دختر؟ یه ربعه دارم صدات میکنم...
به اطرافم نگاه کردم هنوز وسط اون قصر ایستاده بودم خشک و بدون حرکت! اونقدر که مامان و زانیار از بیرون برگشتن.
-ببخشید...
-فکر کردم برق گرفتت اینجوری خشک شدی!
-هان؟ نه... کی اومدین؟
- چند دقیقه ای میشه! اینقدر اینجا همه ی کوچه و خیابون ها شبیه به همدیگست که اشتباه رفتیم،مجبور شدیم کلی راه رو برگردیم، خوب شد زانیار رو تنها نفرستادم!
بی هدف و بدون اینکه بفهمم فقط جواب دادم:
-آها...
-یه ماشین توی حیاط بود! ماشین خانوم نیست، فکر کنم ماشین یکی از بچهاشون باشه کسی اومده؟
-نـ... نمیدونم! من... داشتم دستشویی رو میشستم.
-باشه، سریع برو یه چیزی روی این تاپت بپوش هر آن ممکنه بیاد پایین، با این وضع زشته مادر...
بدون حرفی به سمت مانتوم که روی یکی از دسته های مبل گذاشته بودم رفتم. ماهیچه هام خشک بود، مثل چوب...
سرم تا حد انفجار درد میکرد، مانتو رو برداشتم به سختی پوشیدم و شالم رو بی توجه به صاف بودن روی
سرم انداختم هنوز شک داشتم، به اتفاقی که افتاد شک داشتم! به چند دقیقه ای که برام مثل یه کابوس کوتاه اما وحشتناک گذشت...
شاید واقعا اشتباه کردم... شاید خیال بود!
آروم به سمت پنچره های بلند رو به حیاط رفتم. چشم بستم و آرزو کردم که همه ی اینا کابوس بوده باشه.
پرده رو کمی کنار زدم و آهسته چشمام رو باز کردم.
ماشین خودش بود! همون ماشین مشکی گرون قیمتش!
پس واقعیت بود... این کابوس لعنتی واقعیت داشت.
اون... فهمیده بود! هامون فهمیده بود...
بی جون و شوکه تر از قبل با پاهایی که روی زمین کشیده میشد و هر از گاهی سکندری میخوردم به سمت مامان و زانیار رفتم.
زانیار با اخم و ناراحتی روی یکی از صندلیای آشپزخونه نشسته بود و مامان
درحال بیرون ریختن آخرین ظرفای کابینت بود که نگاهش به من افتاد...
-زلال؟ حالت خوبه مامان؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟
-من؟ها؟ نه...

1403/10/15 03:40

پارت367
فقط نگاهش کردم سعی میکردم نشون ندم که چقدر از رفتارش متعجبم و در عوض به ظاهر تنها چیزی که نشون میدادم این بود که من همون زلالم! بدون اینکه
شکسته باشم...
روی دسته ی مبل راحتی سالن بالا نشست و دست به سینه و توی سکوت چند ثانیه نگاهم کرد و توبیخگرانه شروع کرد:
-چرا بهم نگفتی؟!
فقط نگاهش کردم، منظورش رو نمیفهمیدم...
- با توام زلزله! چرا بهم نگفتی دلیل اینکه نمیخوای به مهمونی بیای اینه که کار داری؟
باز هم نگاهش کردم منتظر بودم که مثل دیشب بزنه.
با حرفاش جوری بزنه که خرد بشم، اما نمیزد و من رو بیشتر متعجب میکرد!
وقتی سکوتم رو دید خودش ادامه داد.
-بیخیال، مهم نیست! بعدا در موردش با هم حرف میزنیم ببین من برای جشن با مسئولیت خودم معافت میکنم پس دیگه بهونه ای برای نیومدن نداری!
حالا بگو ببینم لباسی برای جشن مد نظر داری یا با هم بریم بخریم؟
منتظر نمی مونم تا فرصت خرد کردن رو پیدا کنه و خودم دست پیش رو میگیرم.
- نه دوست دارم با تو برم خرید و نه علاقه ای برای اومدن به مهمونیتون دارم!
با تعجب نگاهم کرد و آروم از روی دسته ی مبل پا شد و به سمتم اومد.
-آخه چرا؟
-به تو ربطی داره؟
متعجب نگاهم کرد.
-زلال؟ یهو چت شد؟
به زمین نگاه میکردم تا بتونم خودم رو کنترل کنم و داد نزنم عصبی بودم!
از خودم!
از هامونی که غرور من رو بازیچه ی دستش کرده بود و با شل کن و سفت کن باهاش بازی میکرد! حرفای
دیروزش توی مغزم اکو میشه...
استرس حال آیسا!
عصبانیت از خیانت مهتا!
نفرتم از پویان!
فشار سختی زندگیم!
درد دست و پای هر شب مامان!
شرمندگی چشمای بابا!
قلب مریض زانیار!
همه جمع شده بودن و منو تبدیل کرده بودن به یه
آتشفشان آماده ی فوران! فوران بغض هایی که چند سال قورتشون داده بودم.

1403/10/15 04:16

پارت 369
-ببین کی داره واسه من نطق میکنه؟ کلفت خونهم!!!
تو رو چه به این حرفا؟ برو دستشویی رو بشور بابا!
توی خونه ام روبروی من ایستادی و داری به تمیز کردن
دستشویی خونه ام افتخار میکنی که از اتاقت بزرگتره؟
تک خنده ی بلندش قلبم رو لرزوند.
-از دیشب تا حالا دارم فکر میکنم مهتا و آیسا
میدونن که تو چیکاره ای؟ میدونن که با خانوادت
میاین خونه ی مردم کلفتی؟ آره؟

منتظر نگاهم کرد. میخواست ببینه تا چه حد با
حرفاش خرد شدم! پوزخند تمسخر آمیزی که گوشه ی
لبش بود داشت دیوونه ام میکرد.

-شایدم میدونن! شایدم اصلا همینجور باهاشون آشنا شدی! خونه ی اونا هم رفته بودی برای کلفتی؟ آره
حتما... وگرنه تو رو چه به پریدن با اونا؟ توی یه نگاه
هم میشه چنین چیزی رو فهمید. وقتی کلفتیه خونه
رو اونا رو میکردی هم از این نطق ها کردی؟ از
تخصصت توی برق انداختن توالت خونه ها گفتی؟
بلند خندید و با فاصله ی کمی از من ایستاد.
دستاش رو بالای سرم، روی دیوار پشتم تکیه داد و
تقریبا من رو بین خودش و دیوار گیر انداخت.
-زلزله! من میخواستم آبروت رو حفظ کنم اما حالا که
اینا باعث افتخارته، باشه! ببینم تا کجا پای این
افتخاراتت میمونی! اگر الان اینجایی و با خانوادت دارین خونه ی من رو تمیز میکنین واسه پوله! همون
چیزی که بخاطر داشتنش به من میگی پست، خوار، هرزه...
خم شد و مستقیم توی چشمام زل زد و ادامه داد:
-بهت نشون میدم که بخاطر همین پول چطور حاضر میشی خودت رو جلوم پست کنی، خار کنی...
صورتش رو تا حد ممکن به صورتم نزدیک کرد. از
چشمای این هامون میترسیدم! از چشم های هامونی
که از همیشه تاریکتر بود، چشم هایی که انگار یخ زده بودن...
نزدیکتر شد، اونقدر که هرم گرمای نفسش روی
صورتم پخش میشد. زل زد تو چشمام و با پوزخند
اضافه کرد:
-کاری میکنم که بخاطر همین پول هرزه بشی...
ازم فاصله گرفت و دیگه ندیدم که کجا رفت. من
نمیتونستم از دیواری که بهش چسبیده بودم فاصله
بگیرم. انگار با حرفهاش میخ شده بودم به دیوار....
هوای حبس شده توی ریه ام قصد بیرون اومدن
نداشت...
تصویر چشماش از جلوی دیدم کنار نمیرفت! اون چشمای سیاه به خون نشسته...
برای اولین بار پیش خودم اعتراف کردم که ازش ترسیدم
به سختی تونستم از دیوار فاصله بگیرم. پاهام تحمل
وزنم رو نداشت. هنوز کاملا به خودم نیومده بودم که از کنارم رد شد.
از لباسایی که پوشیده بود و سوییچ ماشینش که از
روی میز برداشت فهمیدم که میخواد بره. هنوز چند
قدم برنداشته بود که در ورودی خونه باز و زانیار وارد شد.
توی دستش بستنی نصفه ی توی دستش رو اونقد نگه
داشته بود که داشت آب میشد.

1403/10/15 12:05

پارت 371
و اون بی شرف، اون نامرد، اون کثافت، اون آشغال بی
همه چیز زل زده به من و با پوزخند پیروزمندانه اش
نگاهم میکرد...
قلبم سوخت، آتیش گرفت و مچاله شد. روی پله ها
افتادم تا دیگه نبینم. کافی بود...
ترک خوردن تموم شیشه ی غرورم رو حس کردم...
صدای شکستن غرورم رو زیر پای هامون شنیدم. دنیا
روی سرم خراب شده بود.
خودم رو به سختی پشت دیوار رسوندم و هر دو دستم
رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای هق هقم به کسی نرسه.
اون لحظه تنها چیزی که از خدا میخواستم مرگ بود...
مرگ و تمام...
از صدای در فهمیدم که از خونه بیرون رفته.

خودم رو به حفاظ رسوندم و به سالن پایین نگاه کردم تنها چیزی که توی سالن خالی، بستنی آب شده ی زانیار
روی سرامیک ها بود...
به سمت پنجره رفتم و به حیاط نگاه کردم. بابا و مامان
کنار بوته ی گلها ایستاده بودن و با هامون صحبت میکردن.
زانیار کمی دورتر نزدیک به استخر، روی زمین نشسته
بود و با توپ پلاستیکیش بازی میکرد.
نمیدونم بابا و مامان در مورد چی با هامون صحبت
میکردن، شاید هامون داشت ادامه ی انتقام حرف های
من رو از اونا میگرفت!
هیچ وقت نفهمیدم نفرتی که ازم داشت از کجا میومد.
من هیچ وقت کاری باهاش نداشتم اما اون فقط دنبال خرد کردن من بود...
به سالن پایین رفتم و با تیکه پارچه بستنی آب شده
رو از روی زمین پاک کردم.

با تصور اینکه زانیار جلوی پاهاش افتاده بود تا کفش
هامون رو پاک کنه اشکام روی سرامیکها میریخت و بغض بجای از بین رفتن بزرگ و بزرگ تر میشد و راه
نفسم تنگ تر میکرد.

تمیزکاری سالن پایین بخاطر کار یکسره و بی وقفه من و مامان زودتر از قبل پیش رفت و فقط تمیز کردن
قسمتی از دکورهای سالن پذیرایی مونده بود.
اسپری و بخارشوی و بقیه ی وسایلی که الزم داشتم رو برداشتم و برای تمیز کردن به سالن پذیرایی رفتم
و با سرعت شروع کردم به تمیز کردن.

میخواستم زودتر کارها تموم بشه تا از اون خونه بیرون
برم تا بتونم نفس بکشم. با تصور اتفاقایی که توی اون
خونه ی نحس افتاده بود، با تصور اینکه هامون توی
اون خونه زندگی میکنه حتی نفس کشیدن اونجا برام سخت میشد.
نمیدونم چقدر گذشت! نمیدونم هربار با یادآوری
حرفای هامون به چه سختیای بغضم رو قورت دادم تا دیگه گریه نکنم و مامان از سرخی چشمام به چیزی
شک نکنه! نمیدونم با یادآوری زانیار چقدر محکم لبام رو گاز میگرفتم تا هق هقم در نیاد!

فقط میدونم اونقدر گذشت که از سوزش دستام بخاطر
حساسیتم به خودم اومدم و فهمیدم کارها خیلی وقته تموم شده.
به سختی روی پاهام ایستادم تا برم و دستام رو زیر
آب بگیرم بلکه کمی از سوزشش کم بشه که در خونه
باز شد ومامان با گریه سمتم دوید

1403/10/15 12:17

پارت 372
خشکم زد! میدونستم، میدونستم هامون زهرش رو ریخته..

کنارم ایستاد اما همچنان گریه میکرد. لرزش پاهام رو حس میکردم، توان دیدن خرد شدن مامان و بابا رو
نداشتم. تموم زندگیم به اونا افتخار کردم اما اون روز به اندازه ی کافی تموم چیزهایی که باعث سربلندیم
بودن تحقیر شدن. تموم افتخاراتم رو جلوی چشمام خوار کرد، اما تحمل اشک های مامان برام غیرممکن بود.
تنها چیزی که باعث شد توی اون لحظه نمیرم
لبخندی بود که مامان بین گریه اش زد...
شونه هام رو گرفته بود و با گریه صدام میکرد. انگار
همه ی کلمه های دنیا بجز اسم من از خاطرش رفته
بود.
-زلال... زلال... زلال...
-چی شده مامان؟ حرف بزن....
-زانیار...
-زانیار؟ زانیار چی؟
تموم افکار بد هجوم آوردن به ذهن خستهم اما با
لبخندی که بین اشکاش زد بالاخره لب باز کرد:
-زلال، مشکل زانیار حل شد. پول عملش جور شد...

نمیدونم از چی بود، از فشار روزهای گذشته یا از حال بد اون روزم یا بخاطر شوک خبری که شنیدم که بی اختیار روی زانو افتادم.
اما چطور؟ یعنی مامان برای نظافت چندتا خونه باید میرفت تا پول عمل زانیار رو جور کنه؟
-پول عمل زانیار جور شد؟
مامان با صورت غرق اشک خندید.
-آره مادر، آره قربونت برم...
-آخه... چطوری؟
-یادته گفتم سرایدار این خونه بعد فوت شوهرش از اینجا رفتن؟
-آره...
- آقا هامون که دیروز بهش در مورد وضعیت زانیار و بابات گفتم، با پدر و مادرش صحبت کرده و اونا قبول
کردن که ما بیایم و سرایدار اینجا باشیم.
با شنیدن اسم هامون و پیشنهادش بدنم یخ کرد. اما
جور شدن پول عمل زانیار برام مهمتر بود.
-اینا چه ربطی داره به پول عمل زانیار؟
مامان بغلم کرد و اشکاش رو با روسری رنگ و رو رفته اش پاک کرد.
-آقا هامون به خانواده اش گفته و اونا هم گفتن که اگر
ما قبول کنیم سرایدار این عمارت بشیم در ازای چند
تا سفته واسه ضمانت کار و امانت داری عمارت پول
عمل زانیار رو میدن...
-یعنی چی مامان؟ ما سرایدار اینجا بشیم اونا پول عمل زانیار رو میدن؟

-آره! اینا از اولش هم دنبال سرایدار بودن مثل اینکه
از ما خوششون اومده و با تعریف های صاحب کار بابات که ما رو به اینا معرفی کرده و پا در میونی آقا هامون،
خانم هم قبول کردن که ما سرایدار اینجا بشیم و حالاهم گفتن که چون خیلی مورد تایید و اعتماد صاحب کار بابات بودیم اونا پول عمل زانیار رو میدن و در ازاش یه قرارداد مینویسیم با چندتا سفته واسه
ضمانت میدیم که تا چند سال من مسئولیت غذا و آشپزخونه و تمیزکاری اینجا رو به عهده بگیرم و بابات
هم کارای باغبونی و فنی خونه و نگهبانی و رانندگی رو
انجام بده! زلال باورت میشه؟ خدا خیرشون بده الهی

1403/10/15 12:21

پارت 373

الهی آقا هامون خیر از جوونیش ببینه! الهی خدا همیشه یار و یاورش باشه! ان شاالله...

مامان مشغول دعا بود و من به فکر اینکه اون برای خرد کردن من دست به هر کاری میزنه و این
عجیبترین خصلتش بود...
بدنم از شنیدن این پیشنهاد یخ کرد. امکان نداشت مامان و بابا چنین موقعیتی رو از دست بدن! حتی اگر اونا نمیخواستن من مجبورشون میکردم که قبول کنن. در غیر این صورت با شرایطی که ما توش بودیم
امکان نداشت بتونیم پولی که برای عمل زانیار نیاز داشتیم رو تهیه کنیم و این چیزی بود که هامون بهتر
از من میدونست...
با شرایطی که ما توش بودیم امکان نداشت بتونیم
پولی که برای عمل زانیار نیاز داشتیم رو تهیه کنیم و این چیزی بود که هامون بهتر از من میدونست...
و قبول این پیشنهاد یعنی هر روز خرد شدن زیر پای
هامون! یعنی آیسا و مهتا و پویان بفهمن شغل من و خانوادهم چیه.
من خجالت نمیکشیدم، برعکس به این زحمت پدر و
مادرم افتخار میکردم اما اونا این چیزا رو
نمیفهمیدن! من از طرز نگاهشون به بابا و مامان خجالت میکشیدم...
از اینکه میدونستم دیدگاهشون به من و خانوادم مثل
هامونه و من چنین تحقیری رو برای خودم و خانواده ام نمیخواستم.

مامان رو بوسیدم و قبل اینکه به حیاط برم بابا و زانیار
هم با خوشحالی وارد خونه شدن فقط با لبخندی تلخ
به خوشحالی اونا از کنارشون رد شدم و به حیاط
رفتم...
با تموم توانم به سمت در حیاط دوییدم تا به هامون که
سوار ماشینش بود برسم. بالاخره جلوی در خونه قبل
اینکه بیرون بره بهش رسیدم.
شیشه ی ماشینش رو پایین داد و با لبخندی که میخواست بهم نشون بده که برنده ست نگاهم کرد...
نگاهش کردم. به برق چشماش، به لبخندی که نشونه ی رضایتش بود. بین نفس های بریدهم فقط پرسیدم:
-چرا؟
-برای اینکه بفهمی چطور بخاطر پول حاضر میشی
تموم عمر برای من کلفتی کنی!
حرکت کرد و ازم رد شد اما کمی جلوتر ایستاد و جمله
اش بهم فهموند که چرا اینکار رو کرده:
-زلزله این اولیش بود. صبر کن و نگاه کن که چطور
خودت رو خوار میکنی. منتظر بعدی باش...
و رفت.
اونقدر به رفتنش نگاه کردم که خودش و
ماشینش از مسیر خیابون محو شدن

خسته و بی رمق به خونه برگشتم و روی پله ی اول نشستم. بی صدا، بدون حرف، اونقدر که انگار حضور
نداشتم.
کارگرها فرش و مبل هایی رو که برای شستشو برده
بودن رو آوردن و با نظر مامان و همراهی بابا میپیچیدن.
زانیار از بین مبل ها ورجه وروجه میکرد و مشغول بازی بود.
اما من فقط شوکه توی افکار پریشون خودم پرواز میکردم...
باورم نمیشد! داشت انتقام تک تک حرفایی که زدم رو
میگرفت. من فقط از روی عصبانیت حرف زدم اما اون توی زندگی من تلافی میکرد بدون هیچ رحمی...

1403/10/15 12:25

پارت 374
با تکون هایی که بهم وارد شد از دنیای خودم در اومدم
و به مامان نگاه کردم.
-زلال؟خوبی؟
-آره...
-چته دختر؟ چند روز توی خودتی چیزی شده مادر؟
-نه...
مامان با خوشحالی دستم گرفت و مجبورم کرد روی
پاهام بایستم.
-پاشو مادر، پاشو که کلی کار داریم...
-تو که گفتی سالن بالا رو فردا تمیز میکنیم!
-نه... خانوم زنگ زد و گفت هر وقت که دوست داریم
میتونیم اثاثمون بیاریم و توی خونه ی خودمون بچینیم...
-خونه ی خودمون؟
-سرایداری رو میگم دیگه... آقا هامون کلیدش رو داده من و بابات! رفتیم و یه نگاهی انداختیم وای زلال
اینقدر تمیز و قشنگه! دو تا اتاق خواب داره یه
آشپزخونه ای بزرگ اپن، یه هال و پذیرایی یکسره که شاید شصت متر باشه! زلال توی خواب هم چنین
خونه ای رو نمیدیدیم. تموم کف خونه سرامیکه!
آشپزخونه اش کاشی شده و دور تا دورش کابینت داره!
اتاق خواب ها همشون کمد دارن، دیدی بهت میگفتم
بعد هر سختی آسونیه؟ دیدی حکمت خدا رو؟ بدو دختر... بدو باید بریم سالن بالا رو تمیز کنیم
◎○●◎○●◎○●◎○●◎○●◎○●◎○●
دوباره نگاهم رو از بهراد به میزم کشیدم، طرح پروژه
ی مروارید شمال که با پروژکتور سه بعدی به نمایشدر اومده اونقدر چشم گیر و خیره کننده ست که
نمیشه ازش چشم برداشت.

بهراد روبروی طرح ایستاد و به تصویر شبیه سازی
شده پروژه خیره ست و با دقت به حرفای کسی که از
اونور خط باهاش صحبت میکنه گوش میده.
با دست به من اشاره میکنه تا بهش نگاه کنم و بعد گوشی رو روی اسپیکر میذاره.
-بصیری کاری که در مورد پروژه ی مروارید شمال بهت
سپرده بودم رو انجام دادی؟
-بله جناب مهندس... رفتم!
-خب؟ چیشد؟
-اول راجع به موضوعی که بهم گفتین یه خرده تحقیق
کردم، اطلاعات بدست آوردن خیلی سخت بود آقا!
کلی کانال زدم و ارتباط گرفتم که متوجه شدم تموم زمینهای اطراف پروژه تا شعاع تقریبا یک کیلومتر
چه زمینهای کشاورزی چه پلاکهای ساختمونی از طرف چند نفر خریده شده یا در حال معامله هستن.
-میشناسیشون؟
-بله جناب مهندس! چندتاییشون رو میشناسم
میشه گفت یه جورایی برای مسئوالی بالا دست شهرداری دلالی میکنن! رفتم پیشون رو گرفتم که دیدم حدستون درست بوده قربان! دقیقا از دو سمت،
یعنی توی مسیر در شرقی و غربی پروژه قراره چند
سال دیگه اگه اشتباه نکنم دو اتوبان رو احداث کنن.
تا اونجایی هم که من تونستم اطلاعاتی در موردش گیر
بیارم این بوده که اجرای احداث طرح این اتوبان خیلی
وقته داره روش بحث میشه و خیلی هم برای همه حائز اهمیته. اما به شدت سعی دارن بی سر و صدا مقدماتش رو اجرا کنن.
اخمای بهراد توی هم میره.

1403/10/15 12:31

پارت 375
ـ بصیری ؟ چیزی در مورد طول این اتوبان فهمیدی؟
-والا نه جناب مهندس اما...
-اما چی؟
-خرید مشکوک این زمین ها رو که دنبال کردم فهمیدم نه تنها توی شهری که پروژه توش در حال اجرا هست حتی یه جورایی توی بقیه ی شهرهای
شمالی کشور توی یه مسیری نچندان مشخص ادامه داره...
کم کم گرهی اخمای بهراد باز میشه.
-خوبه... آفرین!
-امر دیگهای ندارید آقای مهندس؟
-نه، ممنون!
تماس رو قطع میکنه، احساس میکنم چشماش برق
میزنه.
-زمین منطقه ی پروژه ی مروارید شمال رو کی انتخاب کرد؟
-پروژه ی مروارید شمال یه جورایی از پایان نامه ی
منه! برای همین تموم مسئولیت هاش به عهده ی
خودم بود. چطور؟
-گل کاشتی زلزله...
-میشه بگی جریان چیه بهراد؟ من از حرفهای
نصیری چیزی متوجه نشدم.
کتش رو از روی صندلی برمیداره و کاپشن چرم کوتاه
من که روی میز بود به دستم میده:
-بریم برای ناهار، حین غذا برات تعریف میکنم...

حتی وقتی بهراد برام تعریف کرد باوم نمیشد.پروژه دقیقا بین دو اتوبان مهم کشوری که قرار بود چند سال بعد ساخته بشه قرار گرفته بود. یکی از اتوبان ها طبق مسیر توریستی از تموم شهرهای
شمالی کشور میگذشت و اتوبان دیگه هم به محض احداث شاه راه عبوری میشد و این یعنی برگ برنده...

بعد از خوردن ناهار یه سر به خونه ی من میریم. باید
یه سری از وسایلم رو برای زندگی توی خونه ی شمال بردارم. خیلی وقت بود که به خونه ی خودم سر نزده بودم.
بهراد به سمت پنجره های سراسری میره و به تهران ابری دم غروب نگاه میکنه.
چند وقته اینجا زندگی میکنی؟
- تقریبا سه سال! چطور؟
- جای قشنگیه... کل شهر زیر پاهاته...
- من حیاط خونه ی تو رو ترجیح میدم!
با لبخند به سمتم برمیگرده.
_ کارت اینجا چقدر طول میکشه؟
به سمت اتاق میرم و جواب میدم:
- نمیدونم... ولی صددرصد اونقدر هست که شام رو اینجا بخوریم! چطور؟

نمیدیدمش اما از صداش میتونستم تشخیص بدم که
شبیه به پسر بچه های شیطون شده.
- به چای یا قهوه مهمونم میکنی؟
با تصور چشماش بی اراده لبخند میزنم و حین گشتن
توی کمد جواب میدم:
- چای یا قهوه؟
- از اونجایی که تو نباید قهوه بخوری، منم چای میخوام.
با شیطنت جواب میدم
- کتری و قوری توی کابینت کنار سینکه! تا تو چای
رو آماده کنی کار منم تموم میشه.

سکوت میکنه و میتونم بفهمم جاخورده و با
غرغرهای زیر لبش باعث میشه بخندم.
تا جمع کردن وسایلی که لازم داشتم و سر و سامون
دادن به اتاق چند دقیقه ای میگذره و وقتی از اتاق بیرون میام بوی عطر چای به مشامم میرسه.

با رفتن به آشپزخونه و ریختن چای توی لیوان به تراس میرم.
بدون توجه به من به چراغ های روشن توی تاریکی
شب شهر نگاه میکنه

1403/10/15 12:36

پارت 376
وقتی سینی رو روی میز میذارم از حفاظ شیشه ای تراس فاصله میگیره و به
سمتم برگرده.
- ممنون!
با لبخند نگاهش میکنم.
- از شما ممنون بابت چای. ببخش تنها موندی!
روی صندلی روبروم میشینه ولی همچنان نگاهش به
شهره!
- اینقدر از اینجا خوشم اومده که متوجهی گذر زمان
نشدم، دیدن شب از اینجا خیلی قشنگتره! چند وقته تنها زندگی میکنی؟

سوالش رو دوست ندارم اما نمیدونم چرا برعکس
همیشه دلم میخواد با یکی حرف بزنم...
شاید اون شب تاریک، شاید چراغ های نقطه مانند خونه های شهر، هوای سرد، بوی چای یا شاید هم
احساس راحتی که با بهراد داشتم باعث اینه که بخوام
حرف بزنم.
یا شاید هم احساس راحتی که با بهراد داشتم باعث اینه که بخوام حرف بزنم.
-خیلی وقته...
نگاهم میکنه و ادامه میدم:
-از هیجده سالگیم. بعد از دست دادن خانواده ام.
-چرا؟! فامیلی؟ دوستی؟ آشنایی؟ کسی نبود که با اونا زندگی کنی؟
-نه کسی رو ندارم. بجز چند تا از فامیل های خیلی
دور پدریم که فقط چند بار توی بچگیم دیده بودمشون. اوضاع مالی اون هم اونقدر بد بود که نون خور اضافه نمیخواستن.

لیوان رو به لبام نزدیک میکنم و کمی از چای داغ
توی لیوان میخورم.
-تو چرا تنها زندگی میکنی؟
گوشه ی چشماش چین میخوره.
-باز یه سوال جواب دادی میخوای بجاش جواب تموم سوالات رو بگیری؟
-نمیخوای بگی نگو، اصراری نیست!
مثل خودم کمی از چایش رو مزه میکنه.
-نه! من هم مثل تو بی خبر ازشون جدا شدم، یه دفعه گذاشتم و رفتم...
-بعد اینکه استخون های هامون رو خرد کردی؟
برعکس چیزی که انتظار دارم بدون اینکه شوکه بشه
به نگاه کردن به شهر ادامه می.ده.
-آره! اما فایده ای نداشت، چون دیر شده بود. اگر زودتر انجامش میدادم الان خیلی چیزا فرق داشت...
-مثلا؟!
-زندگی من و تو...
سکوت میکنم و اون نگاهم میکنه.
-تو قول داده بودی برای من یه چیزایی رو تعریف
کنی!
نفس عمیقی میکشم. فکر میکردم یادش رفته، اما
اون تموم این مدت منتظر بود که من خودم شروع کنم.
-هنوزم سر قولم هستم، وقتی آمادگیش رو پیدا کردم
برات تعریف میکنم.
-باشه، بیا بریم تو! خیلی سرد شده.
-میام، تو برو...
به تصویر شهر چشم میدوزم. نمیدونست بخاطر
قولی که بهش دادم، دارم گذشته ای رو مرور میکنمکه سال ها سعی کردم به یاد نیارمش...

◎○○◎◎●◎○●◎○●◎○●◎○●◎○●◎○●◎◎●◎○○
-چقدر بهت میاد زلال!
حتی دوست نداشتم به آینه نگاه کنم و لباسی که
صبح خانوم خونه قبل رفتنش به عنوان لباس کارمون
به مامان داده بود رو توی تنم ببینم! مامان به
بی ذوقیم اعتراض کرد:
-وا زلال! نمیخوای ببینی؟

1403/10/15 13:29

پارت 377
نمیخواستم توی ذوق مامان بزنم برای همین با
نارضایتی سرم رو بلند و از توی آینه به خودم نگاه
کردم. لباس سرمهای رنگی که تا روی زانوم به همراه
ساپورت همرنگش روی تنم خوب نشسته بود.

پارچه ی سفیدی با بند از کمر روی لباس بسته میشد. لباس شبیه به فرم لباس خدمه هتل ها که توی فیلم
های خارجی نشون میداد بود.
خط دوخت لباس ها با نوار سفید مشخص شده بود و کلاه سرمه ایش که با همون نوارهای سفید رنگ مدل
داشت با بندها پشت سر به شکل پاپیون بسته میشد.
اگر میگفتم که قشنگ نبود واقعا بی انصافی میکردم
اما این لباس...
-دیدی چقدر قشنگه؟! کلا قبل از ما هم لباس فرم ها
توی مراسم های مهم اینجوری بوده. اینجوری خیلی
بهتره دیگه لباسای خودمون هم خراب نمیشه! بیا اینو
ببند...

بند پیشبند مامان رو پشت کمرش بستم و نگاهش کردم.
-الان واسه چی پوشیدیم؟ مگه اینا برای جشن
نیست؟
-نه! اینا واسه روزهای عادیه! خانوم دو روز پیش ازم
سایزمون رو پرسید و امروز هر کدوم هم سه دست
داده بهم واسه روزای عادی. لباس جشن رو هم نشونم
داد، همین شکلیه ولی یه خرده فرق داره و زرشکی و سفیده! اینقدر قشنگه زلال، باید ببینی!

بدون حرفی به سمت اتاق خواب خانوم و آقای خونه رفتیم که قرار بود تمیزش کنیم!
اتاق حتی از کل خونه ی قبلیمون هم بزرگ تر بود. با
سرویس بهداشتی کامل! توی اتاق یه در دیگه داشت
که عین فیلم هایی که با آیسا و مهتا دیده بودم وارد یه
اتاق دیگه میشد و اونقدر توش پر از لباس و کیف و
کفش و... بود که تمیز کردنش به اندازه ی یه اتاق وقت برد.

تمیز کردن اتاق خانوم و آقا تقریبا تا ظهر طول کشید.
در حالی که دیگه جونی توی دستام نمونده بود روی
چهار پایه ایستاده بودم و سعی داشتم آخرین لوستر
سالن بالا رو تمیز کنم که صدای در خونه و قدم های
کسی رو شنیدم و بعد هامون از پله ها بالا اومد.
با دیدن مامان که مشغول تمیزکردن تابلوی بزرگ
عکس خانوم و آقا توی راهروی اتاق ها بود به سمتش رفت و سلام کرد.

مامان که حسابی شیفته ی هامون
شده بود با صداش با عجله به سمتش برگشت.
-سلام آقا...
-خسته نباشین...
-زنده باشین...
-هنوز تموم نشده؟
-نه! ولی تا قبل جشن تموم میشه، مطمئن باشین. ناهار خوردین آقا؟
-بله دستپختتون حرف نداره. خیلی وقت بود که
لوبیاپلو و سالاد شیرازی نخورده بودم.
مامان با ذوق از تعریفش خندید.
-نوش جونتون
- میتونم یه چیزی ازتون بخوام؟
-بفرمایید آقا...
-من برای غروب چند تا مهمون دارم و...
مامان که منظورش رو متوجه شد با مهربونی جواب
داد:
-نگران نباشید آقا، سالن پایین کاملا تمیز شده. من از
مهمون هاتون هم خودم پذیرایی میکنم!

1403/10/15 13:38