The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستانهای زیبای عشق🌿

44 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_214

زیر دوش ایستادم و خنده کنان گفتم
- چه الکی پشمامونم زدیما.. کسی برامون لنگاشو وا نکرده
شامپو رو برداشتم و کف دستم ریختم و شروع کردم به شست و شو

با نوک انگشت ابو بستم و از کنار حوله فائزه؛ حوله خودمو برداشتم
- هی خدا میشه یروز یه حموم دو نفره رو تجربه کنم؟ ای شامپوهااا پاسخ دهید
البته اگه زبونم داشتید میگفتید خیر

بند حولمو نبستم و مثل اسگلا گفتم
- ممد2 میای به جای خالی فائزه حمله کنیم؟
دمت گرم پسر!

چیزمو بین دستم گرفتم و گفتم
- حملههههععع!
یورتمه زنان به سمت تخت رفتم که سرجام خشکم زد
چیزمو ول کردم و حولمو جلو کشبدم

چشای آبیش بیش از حد اومده بودن بیرون
- معلومه خیلی بهت خوش میگذره
بیخودی لبامو باز و بسته کردم
- چرا اینقدر...میگم مگه قرار نبود یشب دیگم بمونی؟

از جا بلند شد و با خشم تو صورتم غرید
- اتفاقا اومدم چمدون ببندم تا شما به بازیت برسی!
به سمت کمد رفت که خندمو خوردم و برگشتم سمتش

- اون بالشو میبینی رو تخت؟
- نه کورم!
- چون عطر موهات روش بود؛ بغلش کردم و خوابیدم

دستش رو میله لباس قفل شد
- خوش اومدی!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 08:45

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_215

لبخندی زدم و ادامه دادم
- چه خوب شد اومدی..میخواستم امشب ببرمت تا جایی

بینیشو بالا کشیدو گفت: نمیخوام!
- چرا خوشگله؟
- من با ادمای بی ادب هیج جا نمیرم!
- الان من مگه چکار کردم؟
- اون‌چه حرکت زشت و زننده ای بود؟
- کدوم حرکت؟

- همینی که سر خرو گرفتی پریدی جلوم..واقعا بی ادبی محمد

لبخندی زدم و گفتم: فکر نمیکردم برگردی!
یه تای ابرومو بالا دادم و با غرور گفتم:.
- شوهر که جذاب باشه دل زن براش تنگ میشه..خداییش شوهر ینی همین

پوزخند صدا داری تحویلم داد: باشه شوهر نمونه سال..اینم تیتاپ طلایی تقدیم شما..
خندیدم که در اتاق زده شد

- بله؟
صدای میعاد اومد
- چی میگین صبح جمعه ای...زنداش جمع کن بیا فوتبال دستی...ایندفعه نمیتونی منو ببری فائزه سریع درو باز کرد و گفت
- شرط چی؟

اخم کردم و گفتم: شرط حرامه
میعاد خندید و گفت: ولی شورت حرام نیس دیووید بکهام ..حوله رو بکش جلوو خودت

خودمو پوشوندم و گفتم: ای کوفت
- فائزه برام دست تکون داد و گفت:
- خداحافظ حاج ممد فرخ..ما میریم بازی توام اگه بازی دیگه نداشتی بیا..بای بای

خواستم چیزی بگم که درو بست
در کمدو باز کردم
- یک تیپی بزنم دهنت باز بمونه خودت برای ازم خاستگاری کنی..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 08:46

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_216

یه ست لباس ورزشی مشکی پوشیدم و عطر خنکی به خودم زدم
از پله ها پایین اومدم که از دور دیدم میعاد و مادر و فائزه دارن وسطی بازی میکنن
عینک دودیمو زدم با تکبر خواصی از کنارشون رد شدم که سه نفری پوزخند صدا داری زدن

با اخم گفتم: ها چیه؟
میعاد گفت؛ جوووووون عمو رنگت که خوبه قیمتت چند؟
- برای استعمال داخلی دیگه؟

مامان گفت: ای بابا باز این دوتا خروس جنگی افتادن به جون هم..بیا محمد توام بازی کن

میعاد خندید: اره با این تریپش بشه نخودی هر دو تیم لذت ببرن

گمشو بابایی گفتم و رو صندلی نشستم
تموم مدت به فائزه زل زده بودم که با خوشحالی بازی میکرد
اون بخاطر من برگشته بود خونه مگه نه؟

#فائزه
متوجه نگاه خیره محمد شدم که برگشتم سمتش و منم نگاهش کردم
اما یهو محمد داد زد
- فائزه خم شوووووو!
شما فرض کنین صحنه اهسته شد و صداشم اهستهههه همینقدر سم که یهوو از اهسته بودن در اومد و توپ محکم خورد به سینه هام
از دردش یه لحظه خیره به میعاد شدم و و بعدش محمد

شکوفه خانوم سریع به سمتم اومد و گفت
- حالت خوبه؟
- محمد گفت: بسوزه پدر جذابیت طرف بهمون خیره شد تیر خورد

دستمو به سینم فشار دادم و گفتم:
- ببخشید من الان میام

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 08:46

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_217

داشتم از درد منفجر میشدم
مثل مرحوم میگ میگ به سمت اتاق رفتم فقط امیدوار بودم اون *** های مرمری نترکیده باشن

خودمو تو اتاق پرت کردم و تیشرتمو در اوردم..از درد این‌ پا و اون پا می‌کردم بزور سوتینمو باز کردم که عین دوتا زندانی که ازاد شده باشن؛ رها شدن

جلو آینه ایستادم و گفتم: یا خدااااا قرمزههههههه انگار خمپاره خوردم

یکم ماساژشون دادم که یهو در باز شد و محمد از تو آینه خیره بهم شد
سیب گلوش تکونی خورد و گفت
- امم...اهههه..چیزه

دستمو اروم به سمت سینم بردم و گفتم
- ب...بله؟
اروم پلک زد و گفت: خوبی؟
- یکم درد میکنه؛ خوب میشم

درو بست و اومد سمتم..
هول کرده به میز چسبیدم و گفتم: الان میام بیرون
منو برگردوند سمت خودش و گفت
- از من چیو پنهون میکنی؟
دستمو خواست عقب بکشه که اجازه ندادم

- بهم دست نزن!
اخمی کرد و از تو کمد یچیزی بیرون اورد
محکم دستمو کنار زد که خجالت زده لب گزیدم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 08:47

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_218

حرصی عربده زدم: من چجوری این کثافتو پاک کنم!؟
- میتونی با اقا ممدت بیای حموم تا برات پاکش کنم

- از تو بما رسیده..برو گند خودتو جمع کن من بعدا خودم میرم..وایی خدا بوی اهن آلات گرفتم‌‌ مرتیکه ملعون!
تک خنده ای کرد و وارد حموم شد
- ای خدا لعنتت کنه مرتیکه اسب
با دستمال مرطوب چندباری پوستمو ساییوندم که تغییری نکرد
بق کره رو صندلی نشستم که صدام زد
- فائزه حولهههههه
- اهههههههههه رو مخ

از توو کمد حوله رو در اوردمو در زدم
- هوی بیا..
درو باز کرد و به جای حوله مچ دستمو گرفت..‌. در رو گرفتم اماااا با لبخند خبیثانه ای منو به داخل حموم کشید

جیغی کشیدم که خشمگین منو به دیوار چسبوند و گفت: داد نزن
- چرا همش تنمو میلرزونی؟ من بهت اعتماد دارممم!

- میخواستم خودتو بشوری.. منظوری ندارم..
حوله رو از دستم کشید و به سمت در رفت
- نترس!
ناراحت شدم از اینکه جفتک انداختم
اروم پلکی زدم و گفتم
- محمد؟
برنگشت: بله؟
چند قدم باقیمونده روخودم طی و ازپشت بغلش کردم

دستمو رو قفسه سینش گذاشتم...محکم میکوبید دستشو اروم بالا اورد و رو دستم گذاشت و انگشتشو بین انگشتم قرار داد..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 08:47

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_219

اروم برگشت سمتم و موهامو پشت گوشم فرستاد
- راستشو بگو فائزه
- چیو؟
- دوسم داری؟
خیلی نزدیکم شد که عقب عقب حرکت کردم آب دهنمو قورت دادم که سوالشو تکرار کرد
- دوسم داری؟
همینجور عقب رفتم که خوردم به شیر دوش آب که یهو باز شد و رو سرمون ریخت
هینی کشیدم که دستشو از کنارم رد کردو به دیوار تکیه داد
- م..میخوام برم ب..یرون!
- جوابمو بده!

بهترین راه حمله بود! من و من کردم و گفتم: تو ..ت..و چی؟ دوسم داری؟
یه تای ابروشو بالا برد و گفت:
- اهان که دست پیشو میگیری که پس نیوفتی؟
- اره خب..
کنارگوشم پچ زد: همچین ازت بدمم نمیاد دختر باحالی هستی..
جا خورده نگاهش کردم که لبخندی زد و ازم فاصله گرفت
- بشور خودتو..شانس اوردی عمه خانم برای ناهار میاد تهران

مثل بز زیر آب بودم که چشمکی زد و از حموم خارج شد
- مرتیکه گاو یه لحظه صحنه رو احساسی کرد و رفتت..بقول لیلا چو مرغ سحر خواندیو رفتی!

لیفو برداشتم و گفتم: با ذکر یا ثارالله حملههههه!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 08:48

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_220

سشوار رو برداشتمو موهامو خشک کردم
- آخیش سبک شدم
یه دامن طوسی و شومیز قرمز از داخل کمد برداشتم و تنم کردم
- اقی چه بهم میاد
یه عطر برداشتم و از دور به خودم زدم
شال طوسی که تهش ریش ریش قرمز داشت و سرم انداختم و با باز کردن در محکم خوردم به میعاد

- اخخخخخ!
- ای وای خوبی؟
چون دستش رو صورتش بود صداهای نامفهومی میداد
- اوخخ مماخممم درد میقونه
نچی گفتم که دستشو از رو صورتش برداشت و گفت:

- اهل انتقامیا
- نه بخدا حواسم نبود...کاری داشتی منتظرم بودی؟
- اخ اره..بریم رو تراس بهت بگم
سری تکون دادم و پشت سرش به راه افتادم‌

رو صندلی نشستم که عاطفه برامون سریع دوتا چایی اورد و رفت
- نگرانم کردی میعادا! محمد کو؟
- رفته با مامان این سبد اجاره هارو بده
- خیلی خب بگو

برگشت سمتم و لبخند پر رنگی زد
- گمونم عاشق شدم زنداداش
با ذوق گفتمم
- وایییییی عزیزمممممم کیههه اون دختررر خوشبخت؟
- لیلا

لبخند رو لبم ماسید که اروم گفتم:
- هن؟ لیلا کیه؟

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 08:49

nini.plus/dastan13400

اینجا برای داستان ممد پسری درقلبم نظر بدین
در موردش بحث کنیم صحبت های روزانه بچه داری شوهرداری و.....
حرف بزنیم

1402/12/13 08:57

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_221

با انگشت شصت کف سرشو خاروند و گفت: لیلا خانوم دیگه..دوست شما!
رو هوا دستی براش تکون دادم و گفتم:
- شوخی بامزه ای بود خوشم اومد

با لبخند گشادی فنجون چاییمو برداشتم که خیلی مصمم گفت:
- کاملا جدی ام زن داداش!
لبخندم رفت..چی میگفت این مرتیکه؟! اون‌ گروهبان گارسید و یه داداش دیگش دمار از روزگارش در میاوردن!

اهمی کردمو گفتم
- اما تو دوست دختر داری!
- ندارم بخدا
- عه عه عههه خودم دیدم چندباری باهاش تلفنی صحبت میکردی اسمش چی بود؟

دستمو به حالت تفکر رو پیشونیم گذاشتم که اروم گفت
- سارینا!
بشکنی زدمو گفتم: اره اره خودشه! خب این چی شد که رفیق منو میخوای؟

لبخندی زد و گفت: ازدواج کرده البته چندماهی بود که باهم اختلاف داشتیم و من طی این جلسات اشنایی باتو از لیلا خیلی خوشم اومده

به روبرو خیره شدم و گفتم:
- انتخابت اشتباهه!
با اخم گفت: د چرا زن داداش! محمد مگه ترو نگرفت؟ مگه اشتباه بود؟ اقا منم اونو میخوام!

نمی خواستم بگم برادرای قاتل و احمقش چجورن پس گفتم:
- از نظر خانوادگی و اخلاقی بهم نمیخورید!
- شما باهم تو یه محل بودین این دلیل خنده داری بود ولی

پریدم وسط حرفشو گفتم: من؟! من زن داداشت نیستم!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨

1402/12/13 16:05

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_222

گیج نگاهم کرد که ادامه دادم: دنبال یه بچه پولدار باش
خواستم بلند شم که گوشه دامنمو گرفت
- متقاعدم کن..اخه بگو چرا..

سرجام نشستم و گفتم: منم در حد خانوادتون نیستم و قرار هم نیست باشم
سوالی نگاهم کرد که چشامو بستم و گفتم:
- ازدواج منو محمد صوریه! الکی..
- بابا شماها عقد کردین همش کنار همین..مسخرم میکنی زن داداش شوخ طبعم؟

- نه! بعد رفتن عمه خانم منم از خونتون میرم

- مگه محمدو دوست نداری!
- قرار شد عاشق هم نشیم!
-ولی اون...ولی اون خیلی میخادت! عکست پس زمینه گوشیشه!

متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
- خیلی نامردی اگه بخوای بعد اینکه عاشقت شد بزاری بری!
- ما بهم نمیخوریم میعاد!

خندید و گفت: قشنگیش به همینه!
- بنظرم این بحثو تموم کنیم..میرم تو محوطه قدم بزنم

با بلند شدن من اونم بلند شد..
- یچیزیو چرا ازم پنهان میکنی؟
- چه چیزیو!

- از لیلا! میخوام بدونم!
سری تکون دادم و رفتم داخل خونه

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 16:06

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_223

تا وسط سالن اومدم که پشت سرم حاضر شد و گفت:
- فکر کردم خواهرمی!
و بعد هم از کنارم رد شد
چشامو بستم و گفتم: میعاد!
برگشت و گفت: ها چیه؟
- باهاش حرف میزنم!

گل از گلش شکفت و به سمتم دویید و گفت: ناموسا؟
- اره خب..بعدش خودتون باهم حل و فسخ کنین حالا بازم منو خواهر خودت میدونی؟

لبخندی زد و گفت: بله بانوی من!
لبخندی زدم و به سمت محوطه رفتم
اونقدر جای قشنگی بود که تو زمستونم میشد زیباییهاشو شمرد

به سمت تاب اهنی و عریض باغ رفتم یه پل کوچیک دو سمت باغ رو بهم وصل میکرد دقیقااا میشه گفت اگه عروس این قوم نمیشدمم اون دنیا میتونستم این چیزا رو ببینم

رو تاب نشستم که گلاب به روتون تموم ماتحتم یخ زد
- اوخخخخخخ! خداروشکر این پد لا درزم بود وگرنه تا خود گردنه رحمم یخبندان میشد

بلند شدم و جایی که نشسته بودم ها کردم
- لامصب چرا انقد سرده این اهن؟
دوباره نشستم و گفتم: الان بهتره.

دست به سینه به درختای خالی از سبزه و برگ چشم دوختم که گوشیم زنگ خورد

- ای باوا!
با دیدن اسم لیلا سریع به سمت گوشی چنگ بردم و جواب دادم

- الو مرکز به گوشم
قهقه زد و گفت: مگس رفته تو کو..نم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 16:06

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_224

خندیدم و گفتم: ای درد بگیری! یادی از فقرا کردی!
- حاجی تو الان به خودت میگی فقیر؟ داش اگه تو فقیری پس یه کلمه در وصف من پیدا کن
- خیلی خب حالا ولش اینارو چخبرا؟
- اقااا اصن برای این زنگ زدم که بخندیم
- خب بگو
- برام خاستگار اومده بود بگو خب!
لبخند رو لبم ماسید و گفتم: خب!
بعد این محمود(داداشش) افتاد به جونش و تا خورد میزدش
- چیمیگی!
- بخدااااا..پسره حال نداشت سوار ماشینش شه بره
پامو رو پام گذاشتم و گفتم: باتو که کاری نکرد؟
پوزخند دردناکی زد و گفت: سهم منم یه لگده دیگه...عادت کردم مهم نیست..ولشکن تو چخبرا کاری که باهات نکرد؟
لبمو جمع کردم و بعدش پوفی کشیدم و گفتم: نه ولی راه به راه خفتم میکنه‌‌‌..اقا این خیلی سگ حش...ره گاهی اوقات میترسم اصلا همش دنبال اینه یجاییشو بماله بهم

-اوه اوه گاوت زاییده که..نزنه درت
- چمیدونم

میخواستم کلام دیگه ای منعقد کنم که یهو ممد اومد کنارم و گوشیو از دستم گرفت و با لبخند ژکوندی قطعش کرد
- واااااا تو کجا بودی؟
- من سگ حش....رم؟
اول متعجب نگاهش کردم و بعد گفتم:
- داشتیم درمورد سگی که این پشت مشتا چرخ میزد حرف میزدیم.(😊قیافه فائزه اینجوری بود)

پاشو رو پاش گذاشت و گفت: آها ..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 16:07

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_225

سرمو برگردوندم و پچ زدم
- ننه خدابیامرزم راست میگفت اسم سگو میگیری چوب به دست منتظر باش

لپو به سمت خودش کشید و گفت:
- چی میگفتی؟
- از زیباییت الله و اکبر میگفتم..
- اخی چش حسودام کور
لبخندی زدم و دامنم و گرفتم و مثل خانومای بزرگزاده بعد از بلند شدن رهاش کردم
- بای!

به راه افتادم که باز عین کش تمبون دنبالم راه افتاد و گفت:
- یچیزی میخواستم بگمت
- میشنوم
- من منشیم رفته پیش خواهرش که داره زایمان میکنه
- خب مبارکه ایشالله توام بزایی

دوباره به راه افتادم که دستمو کشید و گفت:.
- آیا از بیکاری در منزل خسته شده اید؟
- خیر!
عینهو لاستیک خاور بادش خوابید و گفت:
- اوکی یه دختره اومده بود بهش میخورد خراب باشه اونو میارم پیش خودم بالا اره یکماه که چیزی نیست‌

شونه ای بالا داد و از کنارم رد شد که بی تفاوت گفتم: داش ما که بخیل نیستیم نوش جونت
- ینی اجازه دارم بک..نمش؟
- اره فقط بعدش از دین و ایمون حرف نزن که با همین صندل مثل خواهر منشیت حامله میشی گل پسر‌

- پس حسودی میکنی
- ههههه به تو؟ ارههه چون اخرالزمونه
- فشاری شدی؟

جلوش ایستادمو گفتم: به چیت حسودی کنم..اخه دخترا باید دنبال چیت باشن؟
ابروی کلفتت یا ک..ون گردت!؟
- عه بی ادب..عفت کلام کو؟
چش غره ای رفتم و گفتم : امری نداری برم
دستشو تو جیب کتش فرو برد و گفت:
- اینجا واقعا حوصلت سر میره اونا حداقل یکم کمک دستم میشی...

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 16:07

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_226

-میخوای جنگو از خونه بکشونی به محل کارت؟
- اره
- بچه پر رو!
جلوتر از خودش به راه افتادم و به شکوفه جون کمک کردم تا برای اومدن عمه خانم میز نهار رو اماده کنیم

با نوک انگشت به محمد ضربه ای زدم
- هوی ممد؟
درحالی که از دهنش اب میرف گفت: هوووومممم
- خوابیدی؟
بزور نطق کرد: نه اینی که مشاهده میکنید صدای ضبط شده است با تشکر از حسن خرید شما
جلو خندمو گرفتم و گفتم: خب کارت دارم
خواب الود گفت: هوم بگو
- فردا میام سرکار
- خاب باشه خدافظ
ایشی گفتم و پشت به روش چشامو بستم..چقدر دلم یه بغل میخواست.. بالش رو تختو بغل کردم و رفتم تو عالم خیال..
جفت تن محمد بودم و موهامو نوازش میکرد.. اونقدر اروم به بدنم دست میکشید که حتی تو عالم رویا هم سست شده بودم

لبخندی از شدت حس خوبم زدم و پامو دراز کردم تا پشت و رو شم ولی صدای جیغ ممد رفت به اسمون
مثل برق نشستم و گفتم:.
- چیهههههه؟
با اه و ناله گفت: دختره خر...چیزیم بما ندادی بعد میحوای بزنی دم و دستگاهمو بترکونی؟میکشمتتتتتتتتت!
با بالش به سمتم حمله کرد و افتاد روم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 16:08

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_227

خندیدم و گفتم: بکش خودتو کنار دیوار چین..میخوام بخوابم فردا باید برم سرکار
بالششو گذاست کنار و گفت
- اره بخواب که بد رییسی داری
- پناه بر خدا که از دست منشیش دق نکنه..شوخوش
توگلو خندید و پتو رو روی خودش کشید

داد زد: فائزههههه! فقط ده دقیقه وقت داری اماده شی!
مثل برق از جا پریدم و گفتم: نمیخواد بهم یاد بدی! الان اماده میشم

خودمو پرت کردم تو دشوری و دو دستی صورتمو شستم و کارای تخلیه رو هم انجام دادم
به سمت کمد یورش بردم که سری تکون داد و گفت: اتاقو رو سر خودت خراب نکن فقط راستی لباس رسمی بپوش خیلی خانوم‌

- گگگگگگ
قری به گردنش داد و از اتاق خارج شد
- پسره گاو
نیشخند کثیفی زدمو یه مانتوی سفید با آستین های گل گلی به همراه شلوار لی تنم کردم و شال صورتی رو سرم انداختم

یکم قیافه مثل بزمو راس و ریس کردم و از اتاق خارج شد
محمد داشت با عمه خانم حرف میزد که با دیدنم گفت
- این رسمیه؟

لبخند ژکوندی زدم و روبه عمه خانم کردم: سلام عمه جان‌..
- سلام عروس‌ خیرباشه این وقت صبح؟
- دارم میرم سرکار!
- پناه برخدا! چه کاری؟
- منشی آقا محمد شدم

محمد لبخند زورکی زد و گفت : بله!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 16:08

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_228

عمه خانم شونه ای بالا داد و گفت:
- خب شوهرت که میخواد من چی بگم؟ مراقب خودتون باشین
دوتایی خداحافظی کردیم و به سمت ماشین رفتیم
به محض اینکه ماشینو روشن کرد گفت
- آخه من از دستت چکار کنم؟
دستمو رو قلبم گذاشتم و گفتم:

- چیه وحشی ترسیدم!
- اخه این چیه؟ شدی آلیس در سرزمین عجایب!
- مهم اینکه من این لباسو دوست دارم
زیر لب لا اله الا الهی گفت و به رانندگی ادامه داد‌
تو پارکینگ پارک کرد و کیفشو برداشت
- مهمون مهمی دارم حتما قهوه و نسکافه درست کن‌‌
لبخندی زدم و درحالی که سعی میکردم بهش برسم گفتم:
- بستنی چی؟
استوپ کردکه از پشت بهش خوردم که برگشت به سمتم
- شیطنت و شرارت ممنوع
شونه ای بالا دادم و از جلوش رد شدم
سوار آسانسورشدیم که بخاطر شیشه ای بودن میشدکل شهر رو دید

کلید انداخت و در رو باز کرد
پشت میز نشستم که گفت: خوش بگذره خانم منشی!
- شرتون کم!..

رفت داخل که با تلفن اونجا برای لیلا زنگ زدم و بعد اولین بوق جواب داد
- بفرمایید
- اسکل منم فائزه
- عه سلام فازی..خوبی کجایی خبرت گوشیتو چرا جواب نمیدی؟

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 16:09

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_229

ضربه ارومی به پیشونیم زدم و گفنم: حواسم نبود روشنش کنم..میگم امروز بیا دفتر محمد اینا‌‌..اینجا دارم کار میکنم
- جررر کار چرا؟
- بیا میگمت..ادرس رو هم اس میدم بزار گوشیمو روشن کنم...منتظرتما!

لیلا با خنده گفت:
- داداش تو خودت اونجا اضافه ای...ولی اوکی میام...
خندیدم و گفتم:
- قدم بر سر زلف ما میگذاری...بای

با لیلا خداحافظی کردم و با یادآوری وسایلی که محمد گفت براش ببرم بلند شدم و به طرف یه اتاق که کنج سالن بود رفتم، احتمالا یه آبدارخونه جایی بود...

به سمت چایی ساز رفتم و روشنش کردم تا آب جوش بیاد و استکان های مخصوص رو هم درآوردم و خیلی خانومانه چیدمشون...
برگشتم تو سالن اصلی که چشمم به چارتا آدم باکالاس افتاد...
محمد داشت باهاشون سلام و احوال پرسی میکرد و اونا رو به طرف اتاقش دعوت میکرد...

اینا کی رسیدن من خبر دار نشدم...
اونا رفتن تو اتاق و محمد با حرص نگام کرد و گفت:
- عینهو کش تمبون در میری...تو باید پشت میزت باشی از بس برهوت بود اینجا از تو دوربین دیدم نیستی خودم اومدم...
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:
- وظیفت بود...کاری نکن بگم خودت بیای برا پذیرایی ها!
آب دهنشو قورت داد و گفت:
- خا...
بعد وارد اتاق شد و منم رفتم تا نسکافه هارو درست کنم...
آقا محمد خواستم این دفعه رو از خونت بگذرم خودت نزاشتی یه کاری کنم مرغای آسمون به حالت شب ادراری بگیرن...

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 16:12

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_230

محمد با تعجب اومد سمتم و گفت:
- چیزه...این پسره کجاست...
انقدر استرس داشتم همچنان عین بز نگاهش میکردم که دستی جلوم تکون داد و گفت:
- فائزه...کجا سیر میکنی...

از دهنم پرید و گفتم:
- تو دشوری...
محمد چشاش گرد شد و لیلا نیشگونی از پهلوم گرف که آخی گفتم و لیلا رو به محمد گفت:
- آقا محمد این آقایی که اومدن بیرون رفتن سمت سرویس بهداشتی...
همون موقع پسره اومد بیرون که محمد به طرفش رفت و گفت:
- داداش چت شد؟ حالت خوبه؟

پسره با قیافه درهم و رنگی پریده گفت:
- نمی‌دونم چم شد یهو... حالم اصلا خوب نیس... شرمنده میدونم جلسه مهمه ولی اصلا نمی‌تونم سر جلسه بشینم..

اینو گفت و دوباره وارد سرویس شد...
محمد کپ کرده به در بسته سرویس خیره شده بود...
برگشت سمتم و گفت:
- این چش شد یهو...
جلوتر اومد و متفکر به میز خیره شد که یهو نگاهش روی یه چیز زوم شد...
آب دهنمو قورت دادم و رد نگاهشو گرفتم که دیدم به جلد قرص یبوست که کنار کیفم بود خشک شده...

چشام گرد و سریع قرص رو گرفتم و چپوندمش تو کیفم که محمد مشکوک گفت:
- وایسا ببینم...اون...اون چی بود؟

با چشمای گرد گفتم:
- قرص ضد*بارداری...برای مصارف شخصی!

با لحنه طعنه آمیزی گفت:
- آها یعنی من فرق این قرصی که تو میگی رو با قرصی که سر این پسر بخت برگشته بلا آورده نمی‌تونم تشخیص بدم؟!!

لیلا خیلی آروم دم گوشم گفت:
- چیز...فائزه...دست پیش بگیر پست نیفتی...سلیطه شو!

جونم داش لیلاااا
عینهو سگی با وفا سلیطه شدم و با اخم وایستادم و گفتم:
- آهاااا....که میتونی تشخیص بدیییی؟؟ چه معنی میده تو قرص ضدبارداری رو بشناسی؟؟ هاااان؟
اصن تو واسه چی باید بدونی... ننت دکتر زنان بود بابات دکتر زنان بود...خودت داروخونه کار میکردی... هااان؟

عینهو رادیو خراب ور ور میکردم محمد با چشمای گرد سریع خودشو خم کرد اینور میز و دستشو روی دهنم گذاشت و گفت:
- هیسسسس....همه دنیا خبردار شدن سلیطه..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 16:13

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_231

با اینکه دست محمد روی دهنم بود همچنان غرغر میکردم که محمد گفت:
- من تورو بیشتر از خودمو و اون میعاد میشناسم.... میعاد سلطان ریدن و ماسمالی کردن و زندگی کردن با همچون بشری باعث شده خوب این رفتارارو بشناسم...
واست دارم فائزه خانم‌...

همون لحظه در سرویس باز شد و پسره بیرون زد و با تعجب نگاهی بهمون انداخت که محمد سریع دستشو برداشت و گفت:
- بهتری؟

پسره گفت:
- آره داداش ولی هرچه سریعتر میخوام برم خونه...جلسه امروزو کنسل کن...

محمد نگاه تهدید آمیزی بهم انداخت و باشه ای بهش گفت و وارد اتاق شد...
با فسی خوابیده روی صندلی نشستم که لیلا گفت:
- اممم...چیزه میگم... با اتفاقی که امروز افتاده و این تهدید آقا محمد اون قرص که گفتی حتما نیازت میشه... سر راه از داروخونه بگیر...

کوفتی نثارش کردم و اون هارهار میخندید...
محمد و اون سه تا پیرمردی از اتاق بیرون زدن و بدرقشون کرد و اون پسره هم دست به شکم از شرکت بیرون زد که رو به لیلا گفتم:
- ببین کار مهمی باهات داشتم ولی الان فرصت مناسبی نیست...برو تو اولین فرصت باهم حرف میزنیم..

لیلا بغلم کرد و دم گوشم گفت:
- حله داداش...نگرانتم همینطور برینی کازه کوزه رو یکی میکنیاا...حواست باشه...

باشه‌ای بهش گفتم هرچند ریده بودم و دیر شده بود واسه جمع کردنش...
لیلا هم از شرکت بیرون زد و حالا من و این محمد تو شرکت تک و تنها بودیم...
کاش میشد بلاکش کنم..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 23:27

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_232

جای فکر کردن نبود اینجا میموندم امنیت واسم نمیموند...

باید یه غلطی میکردم...
خیلی ریز وسایلم رو جمع کردم و کیفم رو روی دوشم انداختم و صدامو انداختم پس کلم و گفتم:
- چیزه...آقا محمد من میرم پایین کنار ماشین تا شما بیای...

بعد خیلی ریز و پاورچین پاورچین به طرف در رفتم، دستمو روی دستگیره گذاشتم که یهو از پشت کشیده شدم...
هینی کشیدم و سرمو بلند کردم که نگاهم به نگاه حیله‌ گرانه محمد خورد...آب دهنمو قورت دادم که منو به دیوار چسبوند و با لبخند ژکوندی دم گوشم گفت:
- کجا حالا... درخدمت باشیم...

سرشو جلوتر آورد که با چشمای گرد سریع گفتم:
- ببین محمد تو خیلی بی‌جنبه شدی...آقاااا اصلا من اینجا امنیت شغلی ندارم...

پوزخندی زد و گفت:
- آهااا..
یعنی الان فکر میکنی با وجود تو من امنیت شغلی دارم؟

آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- اصلا خودت مقصری...من اون لیوانو واسه تو آماده کرده بودم...
صورتشو چفت صورتم کرد و با حرص و صدای نسبتا بلند گفت:
- چه لیوان من چه لیوان یه خر دیگه به هرحال جلسههه کنسل میشد...
از تن صداش چشامو محکم روی هم فشار دادم و سرمو پایین انداختم... فائزه و بغض...عجبا
با همون صدای بغض آلود و مضحک گفتم:
- ببخشید...

سرشو تو گردنم برد و گفت:
- ببین خودت کاری میکنی از کوره در برم...فائزه این کار بیصاحاب من خیلی پیچیدس شوخی باهاش منو تا مرز جنون میبره... تو توی خونه منو دار بزن ولی با کارم شوخی نکن خب؟

سرمو تکون دادم که یهو یه ماچ رو گونم زد و گفت:
- خا دیگه مظلوم نباش بهت نمیاد...سلیطه خودمی...

شاید برای اولین بار بود...قشنگ حس میکردم صورتم از شدت هیجان سرخ شده...
توی چشماش خیره شدم که لبخندی زد و دستمو گرفت و از شرکت بیرون زدیم.گ
میترسیدم از این حس لعنتی که داشت توی قلبم جوونه میزد... مرتیکه بز معلوم نیست داره باهام چه غلطی میکنه

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 23:27

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_233

یه اهنگ فاز کافیشاپی گذاشت که انقد چشامو ریز و درشت کردم فهمیدم اسمش چیه( عاشقی بد بود از رضا شیری) دوتامونم مثل مرغ به جلو نگاه میکردیم بد جوری تو حس بودیم..یه جاهاییش انگار که درمورد خودمون بود که نامحسوس بهم دیگه نگاه میکردیم اما لو میرفتیم

اهمی کرد و دستشو تگیه گاه سرش کرد
لب برچیدم و گفتم:
- محمد؟
- الان عصبانیم!
-تو که تو شرکت منو بخشیده بودی
- میبخشم به شرطی که تو قرار بعدی 15 میلیارد پول رو به باد ندی!
- چخبرهههه؟
- یه مرکز تجاریه..حالا اینا مهم نیست! مهم اینکه تو کاری نکنی کارم مختل بشه‌
- باشه خب
از پنجره به بیرون نگاه کردم که گفت
- باشه حالا‌..ضعف کردم شام چیه ینی؟

چشامو تو کاسه چرخوندم و گفتم: سنگ
- ای بابا..توام که هنو پر..یودیت ادامه داره چرا تموم نمیشه؟

برگشتم سمتش و با خنده نیشدار و توهین آمیزی گفتم:
- نیست اگه تموم شه چیزی بعدش برات ریدن برا همون لحظه شماری میکنی

- واه واه دختره بی ادب.. واسه کارای خاکبرسری نمیگم که..واسه اعصاب قشنگت میگم
- اها..صحیح.. یروز دیگه تحمل کنی حله.
- خوبه پس
‌‌
شکوفه خانوم درو باز کرد و باخوشحالی گفت: خوش اومدین عزیزای دلم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 23:27

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_234

بوسه ای رو گونه شکوفه جون کاشتم
و وارد خونه شدم‌
محمد با ذوق گفت: اخجون ماکارونی!
از کنارش گذشتم که یهو دیدم عمه خانم رو صندلی نشسته به سمتش رفتم و سلام و علیکی کردم

- خسته نباشی عروس! لباستو عوض کن بیا برای شام
- چشم عمه جان‌ با اجازه‌
چشاشو با مهربونی بازو بسته کرد که منم از پله ها بالا رفتم

خواستم برم جلوتر که دیدم میعاد داره با تلفن حرف میزنه
- بله بله..حالا انقدرام که نشون میدم اسگل نیستم ببینین خانوم عزیز من...من همیشه بهتون فکر میکنم...یه احساس قلبی دارم اینا مگه عشق نیست؟

لبخندی زدم و با خودم گفتم: خوشبحال لیلا...میعاد اینجوری دوسش داره!
کیفمو رو شونم جابجا کردم و بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم
- سلام
- من بهتون زنگ میزنم فعلا‌

سریع اومد به سمتم و گفت: سلام زنداداش قهری باهام؟
صدامو پایین اوردم و گفتم: پاشدی بهش زنگ زدی؟
- بابا چکار میکردم؟
- قبل هر خریتی؛ اول درمورد همدیگه تحقیق کنین‌

- خب دارم همین کارو میکنم هند جیگر خوار
پوفی کشیدم و گفتم: حالام برو من برم لباس عوض کنم گشنمه
- برو برو..بوس بهت زن داداش روان پریشم

با لبخند کمجونی دستمو تو هوا به معنی خاک توسرت تکون دادم و وارد اتاق شدم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 23:28

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_235

رفت داخل اتاق و جلو آینه ایستادم..
اون جایی که محمد بوسیده بود رو لمس کردم و لبخندی زدم
با فکر کردن به اینکه باز بعد 3 ماه برگردم بشم همون فازی و دیگه کسی بهم محل سگ نذاره لبخند از لبم پروند
بقول محسن میشم همون فازی چاقو کش کله خراب

بق کرده مانتومو انداختم تو کمد که همون لحظه محمد اومد داخل
سوتی کشید و گفت: به به خانوم برا من تاب پوشیده؟
پوکر نگاهش کردم که به سمتم حمله ور شد و ضربه ارومی به کمرم زد
- خوبی؟ چرا تو خودتی؟

لبخند کم رنگی زدم و گفتم: خوبم!
خواستم پیراهنم رو بردارم که مچ دستمو گرفت
- حرف بزن
دستمو از بند دستش رها کردم و داد زدم
- دیگه انقد بهم نچسب...انقدر با خنده هات و مهربونیات دل ساده منو نلرزون!

نگاهش رنگ تعجب گرفت که صدامو پایین تر اوردم و نزدیک صورتش شدم

- من یه دخترم! مثل تو سنگی نیستم محمد...من بعد اون سه ماه میشکنم..پس خیلی سرد باهام برخورد کن..لطفا!


همینجوری نگاهم میکرد که پیراهن تا رو زانومو که گل گلی بود و خوشرنگ رو تنم کردم و بسمت در رفتم
نگاه عمیقی بهش کردم و بعد رفتم بیرون

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 23:29

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_236

از پله ها پایین رفتم که میعاد یجوری نگاهم کرد و بعد رفت پشت میز نشست.
شونه ای بالا دادم و منم روبروی عمه خانم نشستم.
محمد هم اومد و کنارم نشست.
جو خیلی سنگین بود اونم بخاطر سکوت عجیب میعاد!

آقا علی گفت:
- شما دوتا نمبخواید برید ماه عسل؟
محمد سرشو بالا اورد و گفت: هنوز درموردش تصمیم نگرفتیم

شکوفه خانوم برای اقا علی ماکارونی کشید و گفت: وا مگه تصمیم میخواد؟
بعد لبخندی زد و گفت:
- براتون بلیط ترکیه گرفتیم‌..

یهو مثل بچه ها به محمد نگاه کردم که خیلی خشک و جدی گفت:
- بلیطو کنسل کنید من ترکیه نمیرم.
محل فسق و فجور نخواستیم!
بق کرده چنگالو تو ماکارونی فرو بردم که با همون تن صدا گفت

- میخوایم بریم کربلا.
میعاد پوزخندی زدکه منم خنده ارومی کردم.
عمه خانم‌گفت:
- محمد یک دنده نباش شاید عروست بخواد بره ترکیه!
- بدون شوهرش؟

همه طرفه داشتن بهش میتوپیدن که منم صدامو صاف کردم و گفتم:
- منو محمد از قبل ازدواج تصمیم داشتیم یه سفر زیارتی بریم که الان خودش اوکی کرده دیگه!

اروم برگشت سمتم و نگاه پر از حرارتشو روم انداخت. توقع نداشت ازش طرفداری کنم!

علی اقا گفت: پس هرچی خودتون دوست دارین..ما به تصمیمتون احترام میذاریم..

بعدش در سکوت شاممونو خوردیم.
انقد خسته بودم که حد نداشت و قبل اینکه محمد بخواد بره تو اتاق به همه شب بخیر گفتم و جمعشون رو ترک کردم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 23:29

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_237

پشت میز نشستم و یه قلم و کاغذ برداشتم
همینجوری الکی برای خودم خط میکشیدم که یهو دیدم گوشی محمد کنار کتاباست
سریع به گوشی چنگ بردم و بازش کردم
میعاد راست میگفت..
با بهت به عکس پس زمینه که عکس عروسیمون بود زل زدم و به پبشونیم دستی کشیدم

- هوف محمد..هوففف ادمو روانی میکنی!
گوشیو یه کنار گذاشتم که یهو مثل بز در رو باز کرد و اومد داخل.
خودمو جمع کردم که بالبخند ژکوندی کنارم نشست و گفت

- چه میکنی بانو؟نقاشی میکنی؟
سری تکون دادم وگفتم': خط خطی!

خودکار رو ازم گرفت و گفت
- میخوای با خط خطی بکشمت؟
- مگه بلدی؟
- اوهوم...

از تو کمد برگه A3 در اورد و باچند تا مداد شروع کرد به کشیدن

یه نگاه بهم کرد و گفت
- عجبا..
به حرکت دستاش نگاه کردم و گفتم: چیه؟
- موقع کشیدن منحنی چشات خط های خوشگل ایجاد میشه

لبخند محوی زدم و که گفت
- حالا خر ذوق نشومداد جدیدم اصل اصله
اروم گفتم: پس چشام قشنگ نیست؟

سرشو بالا نگرفت و گفت: حالا گریه نکن..اونم قشنگه
- تموم نشد اون نقاشیت
- صب کن خب بچه‌ خیلی خوشگل شده هاا...قربونم بشی

همینجوری زل زده بودم بهش..تو نمیری حس میکردم گلوم پیشش گیره!

‌#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 23:30