•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_189
تا اخر مجلس مثل مرغ نشسته بودم و گه گاهی با بچه ها حرف میزدم..بالاخره مجلس حوصله سربر هم تموم شد و با چشای اشکبار از پدر و بچه ها خدا حافظی کردم..
راننده علی آقا خانوادمو با خودش برد که محمد گفت
- بریم که از خستگی نا ندارم وایسم!
- نیست خیلی تو مجلست آهنگ و بزن و برقص بود برای همین خسته ای!
- حرامه خانوم خوشگلم....مجلس لهو و لعب حرامه!
بی حوصله نگاهمو ازش برداشتم و جلو تر به راه افتادم که میعاد جلو راهمون سبز شد
- داداشی متاهل شدنت مبارک...سلطان میخام یه هدیه کوچیک بهت بدم
محمد نگاهی به میعاد کرد و گفت
- برای من کادو خریدی؟
لبخند تلخی زد و گفت
- ارزش مادی نداره..معنوی هم نداره خواستم کلا یچی یادگاری بدمت
محمد با ذوق جعبه رو گرفت و گفت
- ممنون داداش..همینجا بازش کنم؟
- نه تو خلوتت باز کن ..شوخووش
باهم به اتاقمون رفتیم که گفتم: میرم دوش بگیرم درم قفل میکنم
- باشه
لبه تخت نشست و گفت: داداشم ینی چی خریده؟
دست به سینه نگاه میکردم که در جعبه رو باز کرد.
اولش مکث کردم ولی یهو با جیغ زدم زیر خنده
اروم گفت: هیس کوفتتت! میکشمت میعاد!
- وای رفته چی خریدهههه!
دلمو گرفتم و رو زمین نشستم پسره *** برای داداشش ک** ص مصنوعی خریده بود خاک تو سر
خنده کنان به سمت در حموم رفتم و گفتم: خوش بگذره!
خیلی جدی گفت: بیا اینجا فائزه کارت دارم..
- میخوام برم حموم
- میگم بیا اینجا
از لحن جدیش متعجب شدم و کنارش نشستم.
- بهش گفتی ما رابطه نداریم؟
- نه...من برای چی باید به برادرشوهرم بگم من و شوهرم چه قول و قرارایی داریم
- اون دهن لقه..اه
دستمال رو از جیبش دراورد و گفت:
- امشب باید با سیلی صورتمو سرخ کنم...
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
1402/12/12 15:35