The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستانهای زیبای عشق🌿

44 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_189

تا اخر مجلس مثل مرغ نشسته بودم و گه گاهی با بچه ها حرف میزدم..بالاخره مجلس حوصله سربر هم تموم شد و با چشای اشکبار از پدر و بچه ها خدا حافظی کردم..
راننده علی آقا خانوادمو با خودش برد که محمد گفت
- بریم که از خستگی نا ندارم وایسم!
- نیست خیلی تو مجلست آهنگ و بزن و برقص بود برای همین خسته ای!
- حرامه خانوم خوشگلم....مجلس لهو و لعب حرامه!

بی حوصله نگاهمو ازش برداشتم و جلو تر به راه افتادم که میعاد جلو راهمون سبز شد
- داداشی متاهل شدنت مبارک...سلطان میخام یه هدیه کوچیک بهت بدم

محمد نگاهی به میعاد کرد و گفت
- برای من کادو خریدی؟
لبخند تلخی زد و گفت
- ارزش مادی نداره..معنوی هم نداره خواستم کلا یچی یادگاری بدمت
محمد با ذوق جعبه رو گرفت و گفت
- ممنون داداش..همینجا بازش کنم؟
- نه تو خلوتت باز کن ..شوخووش

باهم به اتاقمون رفتیم که گفتم: میرم دوش بگیرم درم قفل میکنم
- باشه
لبه تخت نشست و گفت: داداشم ینی چی خریده؟
دست به سینه نگاه میکردم که در جعبه رو باز کرد.
اولش مکث کردم ولی یهو با جیغ زدم زیر خنده

اروم گفت: هیس کوفتتت! میکشمت میعاد!
- وای رفته چی خریدهههه!
دلمو گرفتم و رو زمین نشستم پسره *** برای داداشش ک** ص مصنوعی خریده بود خاک تو سر

خنده کنان به سمت در حموم رفتم و گفتم: خوش بگذره!
خیلی جدی گفت: بیا اینجا فائزه کارت دارم..
- میخوام برم حموم
- میگم بیا اینجا‌
از لحن جدیش متعجب شدم و کنارش نشستم.
- بهش گفتی ما رابطه نداریم؟
- نه...من برای چی باید به برادرشوهرم بگم من و شوهرم چه قول و قرارایی داریم
- اون دهن لقه..اه

دستمال رو از جیبش دراورد و گفت:
- امشب باید با سیلی صورتمو سرخ کنم...

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/12 15:35

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_190

از حموم رفتن پشیمون شدم
به سمت میز آرایش رفتم و میکاپمو با چندتا دستمال مرطوب پاک کردم
درحالی که دکمه هاشو باز میکرد گفت
- میترسی بری حموم خفتت کنم؟
- نخیرم
یه شلوارک پاش کرد و گفت:
- فازی بیچاره ترسو!
بی توجه بهش گفتم
- چجوری بخوابیم؟
روخودش پتو کشید و گفت"
- دراز میکشی و پتو میذاری رو خودت
- نه یعنی من کجا بخوابم؟
- بیا بگیر بخواب بچه مگه فیلمه بری جاتو عوض کنی؟ نترس بهت دست نمیزنم
- قول؟
- قول بابا قول!
لبخندی زدم و با لباس راحتی کنارش دراز کشیدم..دستشو تکیه گاه سرش کرد و گفت
- خیلی خوشگلیا
- میدونم
- مخصوصا چشای آبیت‌‌‌...این تخت بدبختم تاحالا جنس ماده به خودش ندیده..امشب منو تختم باهم خوشحالیم
لبخندی زدم و به پهلوی سمتش چشامو بستم
توو همون حالت گفتم
- فردا چی به عمت میگی؟
- حلش میکنم.
- استرس دارم....خیلیی!
پوفی کشید و از تخت رفت پایین..دستمالو اورد و چیزی از تو کشو برداشت..
- میخوای بامن کاری کنی؟
رو تخت نشست و گفت.: نمیدونم چرا..دارم از حق شوهر بودنم میگذرم..میخوام این کار رو برای تو کنم
تو جام نشستم که با تیغ کنار انگشتش رو برید و خون زیادی رو پارچه ریخت..

چشامو بستم...دلم خیلی براش سوخت‌..
صدای پلاستیک اومد که دیدم یه چسب زخم سمتم گرفته
- میبندی برام؟
ازش گرفتم و براش بستم‌
تو چشماش زل زدم و گفتم: ممنون محمد.
نگاهشو از چشمام به لب هام سر داد
سرشو نزدیک آورد که دستم لرزید..نمیخواستم بترسم نمیخواستم بعد این فداکاری بزرگ برنجونمش.
لب هامو میون لب هاش اسیر کرد
دستامو که مشت کرده بودم گرفت و وادارم کرد دراز بکشم..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/12 15:35

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_191

سرمو کنار کشیدم و گفتم
- محمددد...بسه!
از چشاش خواستن میبارید..
چنگی به موهاش زد و گفت : ببخشید اگه لبات درد گرفت‌

انگشتمو رو لبم که متورم شده بود گذاشتمو گفتم: نه خوبم...ترس داشت خفم میکرد
پتو رو کنار کشید و رفت پایین
- تو بخواب من میرم دوش بگیرم
سری تکون دادم و دراز کشیدم

لباساشو انداخت تو سبد..مگه نمیخواست باز بپوشه اونا رو؟
یواشکی رفتم سبد رو نگاه کردم
- عق چرا خیسه؟
یکم به مخ نداشتم فشار اوردم و گفتم
- اخیییی بچممم پاچیده به خودش..چقدر این گرگ گرسنه خطرناکه..خدایا خودت منو در پناه خودت حفظ کن...من میدونم عاقبت این درم میذاره..باید سه ماه خودمو حفظ کنم

دیدم صدای آب نمیاد که سریع پریدم و زیر پتو خزیدم
محمد هم بعد پوشیدن لباسش کنارم دراز کشید و به سقف چشم دوخت

زبون درازم طاقت نیاورد و گفتم
- چرا لباس قبلیاتو نپوشیدی اونا رو که قبل خواب از کاور در اوردی
- نمیشد پوشید
- چرا؟
به سمتم برگشت و گفت: بخواب دیگه بچه!
- باشه شب خوش..
ازش رو برگردوندم ...یک لحظه حس کردم دستشو داره میاره سمتم...حس عجیبی بود ولی انگار پشیمون شد و خوابید

ساعت طرفای 5 بود که دیدم صدای پیس پیس میاد‌
- یا جدم
تو جام نشستم که دیدم داره نماز میخونه..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/12 15:36

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_192

با لبخند محوی به نمازخوندنش نگاه میکردم که سلام نمازو داد و گفت:
- چرا بیدار شدی؟
- میخوام برم دسشویی..
- خب داری با نگاهت منو میخوری
- نترس جذاب نیستی بخوام نگاهت کنم..تو فکر بودم
لبخندی زد و سجادشو جمع کرد‌..رو آب بخندی خو مرتیکه!

رفتم داخل سرویس و صورتمو شستم
به لبهام دستی کشیدم که لبخند خیلی کمرنگی رو صورتم نشست‌‌
نیشمو جمع کردم و خواستم رو کاسه مستراب بشینم که دیدم بعلههههههه!
وضعیت قرمزهههه
- آخ‌...جوی خون راه افتاددددددد

سریع خودمو شستم و دست بردم تو کمد سرویس..‌هر کوفتی بود بجز یه پد کوفتی
دستمو رو پیشونیم گرفتم و کلافه پوفی کشیدم

از سرویس اومدم بیرون...دنبال پد تو کشو ها بودم که محمد از تراس صدام کرد
هول شدم و یه شال چپوندم لای پام

موهامو پشت گوشم گذاشتم و با لبخند مصنوعی رو صندلی نشستم..
- خوبی فائزه؟
- آ...آره بابا
و زیر لب زمزمه کردم: خیلی خوب!
یه فنجون کوچیک سمتم گرفت و گفت
- همش موقع طلوع آفتاب میشینم اینجا قهوه میخورم

- اووووو چه چص کلاس!
- خب عادت دارم..
-باشه حاجی حالا یه قند بده
- با قند میخوای بخوری؟
- ها! مگه با سنگ میخورن؟

لبخندی زد و خودش تو قهوم شکر ریخت
- با شکر میخورن!
ای تف به این سوتی گند! به جلو خیره بودم که نگاهی بهم کرد و گفت
- رنگت پریده چرا؟.
-نه هیچی نشده

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/12 15:37

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_193

موهامو پشت گوشم فرستادم و گفتم
- دنیا به کام شما پولداراس...قهوه و طلوع آفتاب و...ویوی نابو...

- توام داری از این به بعد..
- بهتره بخاطر 3 ماه بهش عادت نکنم..میرم لباس بپوشم .. شکوفه جون گفته ساعت 8 باید با عمه خانم صبحانه بخوریم
- هنوز ساعت شیشه فائزه...
- حوصلم سر رفته‌

از جا بلند شدم که متعجب گفت
- فائزه این چیه جلوت باد کرده؟
- چی؟

اشاره به بین پام کرد که عینهو آل.ت قتاله اومده بود جلو
- وای؟
- این چیه فائزه...نکنه دو جنسه ای که...
- خدا شفات بدهههه دو جنسه چیه؟ این چیزه.....چیزززز
- پنیر؟
ضربه محکمی به پیشونیم زدم
- شاله..شاللللل

با انگشت شصت کف سرشو خاروند و مثل خنگا گفت
- شالو مگه رو سر نمیذارن؟ چرا گذاشتی تهت؟

دوباره رو صندلی نشستم و گفتم
- عادت شدم..
ها؟
کلافه چنگی به صورتم زدم و داد زدم

- پریودد خنگگگگ پریودددد از قسمت تهتانیم خون میرهههه شرررر شررررر
اول سعی کرد نخنده ولی قیافه زارمو دید زد زیر خنده..

- ای زهر مار‌
- باهمین شلوار باد کرده میخوای بری پایین؟
- نوار ندارم
- بریم بخریم
- کوتاه ترین جوک سال!
- چرا جوک آخه؟
دستمو رو میز کوبیدم و گفتم
- ببین مرتیکه من الان سگم..برو ببین ننت نداره برام بیاری؟
- نه بابا زشته من روم نمیشه

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/12 15:37

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_194

-زشت اینکه یه پد نیس بزنم به خودم من الان چه غلطی کنم؟
- بزار خودم یکاری میکنم..هنوز ساعت هفت هم نشده..بمون تو اتاق برمیگردم
.
با رفتن محمد به سمت کتابخونه اتاقش رفتم و یه کتابشو برداشتم..از داخلش یه برگه افتاد
خم شدم و برداشتمش
کتابو گذاشتم سرجاش و پشت میز نشستم
بازش کردم

- محمدم...خدا میدونه که چقدر دوستت دارم..شاید تنها انگیزه نفس کشیدنم تویی با بابام میجنگم که راضی به ازدواجمون بشه گوشیمو گرفتن وگرنه تو برگه برات نمی نوشتم.. محمدم..میمیرم برات مرد مهربونم..دوستت دارم فردا بریم کتابخونه ببینمت..
دوستدارت نگار

زیر دلمو گرفتم: بابا طرف خودش عاشقه‌..اخخخخ دلممم..
نامه رو گذاشتم لای همون کتاب و به سمت کمد رفتم که در زده شد‌

باز کردم که دیدم یه خدمتکار جلوم پلاستیک سیاه گرفته
- آقا دادن
- ممنون

رفتم داخل و محتویاتشو ریختم رو تخت..سه بسته پد بهداشتی...
یه بسته پسته و کلی خوراکی..

مثل خر لبخند گشاد زدم و به سمت پد چنگ بردم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/12 15:38

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_195

با شوق بسیار بسته رو باز کردم و به سمت سرویس رفتم..
......................
در کمد رو باز کردم..یه پیراهن صورتی و شال سفید برداشتم و تنم کردم
از تو کشو یه رژ کالباسی و خط چشم برداشتم و به خودم مالوندم و با عطر خنکی به کارم پایان دادم

سمت آشپزخونه رفتم و به شکوفه جون سلام کردم
- سلام دخترم خوبی؟
- ممنون عزیزم
- کمک نمیخواین؟
- نه عزیزم..خدمتکار هست ما خودمونو خسته نکنیم..بریم رو تراس تا عمه خانم هم بیاد..محمد رو احضار کرده پیش خودش

شونه ای بالا دادم و به همراه شکوفه خانم رو تراس نشستم
- خیلی خوشحالم محمدم باتو ازدواج کرد عزیزم..
لبخندی زدم و گفتم
- اما من هنوزم باورم نمیشه عروس همچین خانواده بزرگی شده باشم
- باورکن...ترو مثل دخترم دوست دارم...الهی قربونت بشم

دست انداختم رو شونش و به خودم فشردمش..
چشمکی زد و گفت
- دیشب خوش گذشت کلک؟
به سرفه افتادم و گفتم
- اهم..اه...خب..
- خودتو اذیت نکن..میدونم پسرم یه خورده وحشیه..باکسی نبوده برای همین اگه اذیت شدی هم برات جبران میکنه

مغز: بدبخت نمیدونه یکی دیگه پسرشو کرده! خون رو دسمال خودت پسر عزیزشه

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/12 15:39

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_196

پوزخندی زدم که شکوفه خانوم گفت:
- عه فکر کنم اومدن..بریم پیش عمه
باهم رفتیم بیرون که عمه بسمتم اومد و پیشونیمو بوسید
- خوشبخت شی عروس قشنگم..

به محمد نگاهی کردم که لبخند میزد..اون که انقدر برام فداکاری میکرد پس نگار کی بود؟ من که یار ماندگار نبودم پس به من چه..

پشت میز نشستیم که میعاد هم اومد و گفت:
- تروخدا پا نشین قلبم میشکنه..
صندلی کنار عمه خانم رو کنار کشید و گفت
- من پیش سلطان میشینم
عمه خندید و گفت: پسره لوس ما چطوره؟

میعاد خندید و درحالی که دو لپی صبحونه میخورد گفت"
- عالیم عمه جون...صورت حساب چندشب بریز بپاش اقا رو اوردم حساب کنه..بالاخره زندگی خرج داره فداتشم

محمد یکم چایی خورد و گفت
- بده فاکتور هارو..
برگه هارو گرفت و عینکشو زد
- میعاد مگه تو راهزنی؟ چخبره
- ده قلم غذا و دسر...حالا میوه هارو پول نمیگیرم میگم کادوی عروسیت

- لطف داری..
یه چک نوشت و گفت
- نصف نقد بقیش چک برای فردا..
- ممنون عزیزم..

چکو گرفت و گفت: خدا برکت..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨

1402/12/13 00:41

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_197

بعد خوردن صبحانه محمد رفت تو اتاق که شکوفه خانوم گفت
- توام برو پیش محمد..لباستم میگم عاطفه(خدمتکارشون) برات بیاره
- ممنونم

درو باز کردم که دیدم محمد داره کمربندشو میبنده
- جایی میری؟
و بعد خودمو مشغول نشون دادم
- میرم سرکار دیگه..
- اها..
این پا و اون پا میکردم که از تو آینه نگاهم کرد و گفت
-چیزی میخوای بگی فائزه؟
- نه نمیخوام..

از پشت نزدیکم شد و گفت
- بگو!
از جلوش رد شدم و بزور لب باز کردم
- امممم همکار زن داری درسته؟

عطری به خودش زد و گفت
- فکر کردی انقدر سست عنصرم خانم ابراهیمی؟

- نه خب...خب من..
- توو چی؟
- من کاری برات نکردم و توام مرد هستی ممکنه دلت بلرزه
-نترس خانوم خوب‌...هیچی نمیشه

لبخندی زدم و گفتم: اهممم چیزه..
کتشو پوشید و گفت
- خببببب...
- اسمش نگاره؟

لبخند از لبش رفت و گفت
- جرا باید نگار باشه؟
- همینجوری
نزدیکم شد و گفت: باز فضولی تو وسایل من؟!

غرید: آره؟!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 00:41

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_198

هرچی مظلومیت بود ریختم تو چش و چالمو و گفتم:
- دستم خورد به قفسه کتابت و یه کتاب افتاد و خیلی اتفاقی یه برگه رو دیدم
- خیلی اتفاقی درسته؟
- اره دقیقا..

هیچی نگفت و به سمت در رفت
- تو کارام دخالت نکن..در حد سه ماهت اینجا بگرد و بچرخ..
و درو بست
مرتیکه خر چش شده بود؟! چرا تا اسم نگار رو اوردم زد به سیم اخر؟ اینکه بامن خیلی خوب بود!

رو تخت بق کرده نشستم که شکوفه جون اومد داخل و گفت:
- نبینم غمبرک زدی! بیا ببین این لباس قشنگه؟
سعی کردم یه چصه ذوق کنم
یه پیراهن کوتاه عسلی رنگ که آستین پف داشت و ساده بود

- خیلی نازه مادر..ممنونم ازت
اینو بپوش و بیا پایین مهمونا منتظرن عزیزم..

چشمی گفتم و لباسو پوشیدم..
- ای جانم چه ماه شدی دختر...هزار ماشالله...یه رژی چیزی ام بزن بریم

بسمت آینه رفتم و یه رژ قرمز رنگ به لبم زدم و مژه مصنوعیمم گذاشتم
یا امام باقر چه دافی بودم خبر نداشتم

کفش پاشنه بلندمو پوشیدم و پشت سر شکوف جون به راه افتادم..از مجلس صدای همهمه زنا میومد و یکم دلمو ترسوند

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 00:41

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_199

وارد مجلسشون شدم..همشون به قدری شیک بودن که هر چشمی رو خیره میکردن... لبخندی زدم و کنار عمه خانم نشستم...
تو کل مجلس چشم چرخوندم اما نه لیلا اومد نه سوگند
دامن لباسمو فشردم..چقدر دلتنگی میتونست سخت باشه

دوتا خانم دف میزدن و بقیه دست.. وسط مجلس پر از میوه و شیرینی هایی بود که اسم خیلیاشم بلد نبودم

به اینور اونور نگاه میکردم که یهو عمه خانم یه جعبه تقریبا به اندازه جعبه کفش بیرون اورد و درشو به سمت جمعیت باز کرد

اروم سرمو به سمت عمه خانم برگردوندم که دیدم دستمال خونی کذایی تو جعبه رو داره نشون میده
درحالی که عرق شرم عینهو آبشار ازم میرفت همه کل کشیدن و همهمه بین زنها بلند شد

عمه بسمتم رو انداخت و پلکاشو به معنای تشکر بازو بسته کرد

پشت دستمو نیشگون گرفتم تا از کف نرم‌‌..لبخندی به همه زدم و به سمت آشپزخونه رفتم..
یه لیوان برداشتم و میخواستم در یخچالو باز کنم که دیدم یه خانوم چادری که فقط نوک دماغش بیرونه اومد و چندتا موز انداخت زیر چادرش

- ببخشید خانم..شما هم چادر مادرشوهرم سرته هم داری میوه میدزدی؟

مثل دکل مخابرات همونجا ایستاد
- با شمام!
یهو مثل روانیاااا سرشو تکون دادو باسنشو بسمتم گرفت

- خیلی بی ادب هستین
خواستم از جلوش رد شم که دستم خورد بهش و یهو چندتا شیرینی هم از زیر چادر افتاد..
- تو کی هستی دزد بغدادی؟

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 00:42

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_200

به پاهای مثل مرغش نگاه کردم که کلی هم پشم داشت
اروم چادرشو کنار کشیدم که با دیدن قیافه نحس میعاد جلو دهنمو گرفتم

چادرشو کشیدم و بردمش تو یکی از اتاقا..
- چقدر بی فکری اقا میعااد
خندیدیم و گفت'
- باباا دارم میرم سرکار ازم شیرینی و میوه میخوان..تموم کارتام تو اتاقه نتونستم برم بخرم

دوباره خندمو خوردم و گفتم: وای اگه لو میرفتی ابرومون میرفت
- دمت گرم زنداداش یه لطفی کن از خونه فراریم بده‌
- خیلی خب..ولی این بهداشتی نیست که زیر تیشرتت براشون میوه و شیرینی قایم کردی من الان برات دوتا جعبه شیرینی و یمقدار میوه میارم

- دستت طلا خیلیم اذیت بودم
- چرا؟
- ی مقدار انگور تو شورتمه حملش سخت بود

دیگه نمیشد نخندید..رسما شیهه کشیدم
- ایشههععع چقددد کثیفییییییی!
- بابا خب بعدا میشستمش دیگه..بیاو خواهری کن‌. بخدا جبران میکنم

- چجوری مثلا؟
- مثلا به حاج آقاتون نمیگم بدون جوراب شلواری و شال اومدی تو مجلس

نگاهی به خودم کردم که دیدم چادرشو گرفته رو پوزش و ریز ریز میخنده
- بی ادب!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 00:42

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_201
دست به سینه شدم و گفتم:
- خیلی خب راز دار باش..و اینکه اون چیزایی که جاساز کردی بریز تو سطل زباله‌...باهمین چادر تشریف ببر تو پارکینگ منم الان میام

خودشو لوس کرد و گفت: چشم
لبخندی زدم و تو همهمه خانوما به سمت اشپزخونه رفتم و یه پلاستیک بزرگ مشکی برداشتم و چندتا ظرف بزرگ میوه توش ریختم و دوتا جعبه شیرینی توش جاساز کردم

دیدم یه چادر رو صندلی افتاده سرم گذاشتمش و مثل زورو به سمت در خروجی رفتم..
تند تند بسمت پارکینگ رفتم و نفس زنان جلوی میعاد وایسادم

- بفرما اینم محموله
- خدایا شکرت..این داداش ما هرچی چش دیدنمونو نداره یه زنداداش دادی فول مهربانی و عطوفت

لبخندی زدم و گفتم: ممنون
- حالا شب میام برای جبران یه دست مسابقه شاد و مفرح بریم
- مسابقه؟
- اره حالا میگم بهت..فعلا خدانگهدار مهربان بانو..

سوار ماشینش شد و از محوطه خارج شد..
چادرو زدم زیر بغل و به سمت عمارت فرخ رفتم

یواشکی خودمو مرتب کردم و رفتم سمت جمعیت..خیلی دلم برای خانوادم تنگ شده بود..
بعد مجلس با اجازه عمه خانم رفتم تو اتاق و گوشیمو از چمدونم در اوردم

رفتم تو گالری و با چشای اشکی به سلفی های خز بچه ها خندیدم
- ای خدااا
بخاطر شرایط هورمونیم و پریودیم نتونستم احساساتمو کنترل کنم و مثل آژیر خطر جیغ میزدم و اشک میریختم..

اونقدر عر زدم که شکوفه خانم با ترس در رو باز کرد و گفت
- چیههه فائزه کسی مرده؟

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 00:43

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_202
کنارم نشست که بغلش کردم و گفتم
- دلتنگ خانوادمم.. هی خدا این پسرت از کجا پیداش شد؟
لبخندی زد و سرمو رو زانوش گذاشت
- پسرم خیلی خوشبخته که دختر خوبی مثل ترو گرفته فردا به یه بهانه ای میفرستمت بری پیش خانوادت عزیزم

سرمو بلند کردم و گفتم:
- واقعا؟
- اره عزیزم‌...حالام اینجوری گریه نکن.. یکم استراحت کن چند شبه درست نخوابیدی

لبخندی زدم و گفتم: چشم
از جاش بلند شد و گفت
- به عاطفه میگم برات آب میوه بیاره
- نه نه لازم نیست من حالم خوبه
پس استراحت کن عزیزم

و با لبخند مهربونی اتاقو ترک کرد
دستی به سرم کشیدم و گفتم : وای من چقد کولی ام

زیر پتو خزیدم و چشامو بستم

#محمد

با لپتابم داشتم نقشه رو طراحی میکردم و سخت مشغول بودم که منشی سریع درو باز کرد
عینکمو برداشتم و گفتم

- شما که افتخار در زدن نمیدی حداقل اینجوری نیا داخل نمناک کردم خودمو
نفس زنان گفت :
- ببخشید اقای مهندس..چیزه... ای وای یادم رفت..

و از اتاق خارج شد.گ
شونه ای بالا دادم و گفتم: دوتا دیوانه دیگه تو زندگیم بیاد باید یه تیمارستان بزنم
دوباره خواستم عینکمو بزنم که اومد داخل و با یه باکس گل جلوم ایستاد..
گلای سفید با ربان مشکی..
متعجب گفتم:

- اینو کی فرستاده؟

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 00:44

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_203

با انگشت اشاره عینکشو به صورتش چسبوند و گفت
- نمیدونم
- بزارش برو یه قهوه بیار
- چشم

با خودکار باکس رو به سمت خودم کشیدم
- اخه ربان مشکی چرا؟
یه پاکت کوچیک توش بود
بازش کردم

- چه روز عروسیت خوشحال بودی!
به فکر فرو رفتم..من که کسیو نداشتم که بگم دوست دخترمه که بخواد حسودی کنه! نگار هم 5 ساله فوت شده

چشام گرد شد
- یا پدرشه یا خواهرش!
گل رو پرت کردم کنار که منشی در زد و اومد داخل‌

- بفرمایید اقای مهندس
- ممنون
- ناهارم که میل نکردین..وقت کاری ام داره تموم میشه..من میتونم برم خونه؟
- اره برو‌‌...
- شوخوش‌

با رفتن منشی کتمو برداشتم و همه جارو خاموش کردم
‌‌
درخونه رو باز کردم..صدای عربده میعاد و فائزه میومد که داشتن فوتبال بازی میکردن و مادرمم داور بود
پشت ستون ایستادم ببینم چجوری به فائزه خوش میگذره..

میعاد توپ رو گذاشت جلو فائزه و مادرم تو صوت دمید
فائزه دور برگردون زد و توپ مستقیم خورد به دستگاه ادم سازیم...
جیغ دلخراشی کشیدم که صوت از دهن مادرم افتاد و سه تایی با وحشت نگاهم کردن..

فائزه سریع اومد سمتم و گفت
- ووییی دردت اومددد؟؟؟ وای خدااا جونننن..اخییی وای چکار کنم حالا؟

اروم کنار گوشش گفتم
- میتونی یکم بخوریش عزیزم خوب میشم
و بعد با زارر خندیدم که ادامو دراورد و داد زد
- هیچیش نشده میریم نیمه دوم!
هومی گفت و باحرص رفت‌
مادرم مثل بچه ها گفت:
- بریم استراحت کنیم بازیکن هااا..
فائزه گفت: پس من برم چایی بریزم

رو مبل لم دادم و گفتم:
- زننن! طعام بیاور!
میعاد گازی به سیب زد و گفت: زنداداششش! یه لیوان آب برای من هم بیاورررر!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 00:44

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_204

فائزه با سینی چایی اومد و کنار میعاد نشست..
- عه مهربان بانو پس آب کو؟
- باشه الان میارم
خودمو لوس کردم و گفتم: یه شاخه نبات هم برای من بیار

باحرص گفت: نمیخوام
میعاد یه پوزخند زد و گفت: حالا اینبار ببخشش زن داداش جان..خامی کرده نادونی کرده

فائزه خندید و به سمت آشپزخونه رفت
مامان اومد و گفت:
- خب چخبرا پسرم؟
- همچی خوبه!
چاییمو فوت کردم..میعاد داشت با انگشت شصت پاش با گل رو میز بازی می کرد که عصبی گفتم
- د میعاد بسه انقد اون شصت لعنتیتو تکون نده
- باشه یوزارسیف تلخی چرا؟ ارام‌باش!

اخم ریزی بهش کردم و از مامان پرسیدم
- عمه خانم کو؟
- با بابا رفتن شهرستان..پس فردا برمیگردن

فائزه اومد نشست که مادرم گفت
- تو این دو روز فائزه میره پیش خانوادش
نگاهی بهش کردم و گفتم: دو روز؟
- خب اره..نکنه دلت نمیاد از تازه عروست جدا باشی هان؟

خودمو جمع کردم که میعاد گفت
- وللللل کنننن مادر منننن! این برای اینکه اول میخواست با زن داداش دست بده دو دور از دفترچه راهنما خونده تا خودشو نگهداره..حالام اون دمپختکت رو بده ننه که هم مارو کشتی هم گربه های محوطه رو

#فائزه
نمیدونم محمد چرا دلش نمی خواست دو شب نرم پیش خانوادم
تموم طول خوردن شام هم حرف زیادی نزد و زمانی که منو شکوفه خانم و میعاد فیلم میدیدیم رفت تو اتاق

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 00:45

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_205

از مامان و میعاد خدا حافظی کردم و رفتم تو اتاق.. داشت لباسشو عوض میکرد
شال و مانتومو رو صندلی گذاشتم که گفت
- خوب با میعاد خوب شدیا! ضایمون کردی!
- میعاد خییلییی باحاله خیلی خیلی
- خوبه که باهم خوبین

دستمو رو گردنم گذاشتم: اوهوم..ولی کاش بهشون عادت نکنم!
رفت زیر پتو و گفت:
- سخت نگیر..راستی! کارت بانکی برات گرفتم گذاشتم رو میز..میخوای بری پیش بچه ها براشون وسیله ببر

لبخندی زدم و لباس خوابم که یه شلوار گشاد و تیشرت خیلی گشادتر بود رو تنم کردم و رفتم سمت خودم دراز کشیدم

- اخ فائزه خیلی درد میکنه
- باز کجات؟
- اونجایی که با توپ زدی اوفش کردی!

ریز میخندید که گفتم: میشه هی ته حرفامون اون کوچولوی بدبخت نباشه؟

- کجاش کوچولوعه دختره خر؟
- هاهاهااهاهاهاهه
- زهرمار! بیا باهاش ملاقات کن درست ندیدیش قضاوتش نکن جواب خدارو چی میخوای بدی

چش غره ای رفتم و درحالی که داشتم پشت به روش میکپیدم‌ گفتم

- اره خب هیچ ماست بندی نمیگه ماستم ترشه!
- پناه برخدا..ماست چیه؟ شبیه ماست نیست که!

برگشتم گفتم: بخوای ادامه بدی میرم پیش شکوفه جون میخوابم!
- میخوای بهش بگی بعد یشب ازدواج ترسیدم آخاییم منو بکنه؟

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 00:46

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_206

پوکر گفتم: چقدر بی ادبی محمد چقدر وقیحی چقدر گاوی!
زد زیر خنده که اداشو دراوردم و گفتم:
- بدم اومد از هرچی موجود نر! البته بخنداا بلند بخند دوشب نیستم و راحت میخوابم!

پتو رو کنارکشید و گفت
- بیا فعلا بخواب چقد غر میزنی بچه!
کنارش دراز کشیدم که گفت

- برای خوراکی خریدم خوردی؟
- با دیدن بسته نوار ها انقدر ذوق زده شدم یادم رفت چیزی بخورم
- خب بیار الان بخوریم
- شام خوردیمااااا!
- بابا معده جا باز میکنه سنگ که تو شیکمت نیست!

سری تکون دادم و از کشوی کنار تخت خوراکی رو بیرون اوردم
هر دو تو جامون نشستیم

- نگاه چه شوهر خوبی داری! کلی اجیل و پاستیل و اینا
- اره شوهرم خوبه تا زمانی که ازش هیچی نپرسم
- افرین دختر خوب پس سعی کن همچنان هیچی نپرسی
- چه گند اخلاق!

یه پاستیل انداخت دهنش وگفت: بخور تعارف نکن..
منم یدونه برداشتم که موهای جلو صورتمو عقب داد
- همچین زشت و بدترکیبم نیستیا فائزه!
متعجب گفتم: الان بامن بودی؟
- ها اره!
- بعد اونوقت یه نگاه به خودت کردی؟ قیافت شبیه خاک اندازه! مرتیکه ز مخت!

- اره خب..منم اگه مثل تو قیافم مثل مرغابی بود های و هوی میکردم
- به من میگی مرغابی؟
با خنده سرشو به معنی تاکید تکون داد و با لشو گرفتم و پرتشکردم سمتش
- ببند گاله رو محمددد!
- غاررر غارررر!
- اسگل مرغابی نمیگه غار غار!

زبون دراورد که پریدم روش..دراز کشید و کمرمو گرفتم: به به فائزه خانم بفرماید ای کاش صاعقه میزد شمارو به بنده حقیر جوش میداد

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 00:46

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_207

خودمو تکون دادم که گفت
- میترسی اره؟
- ولم کن مرتیکه!
به کمرم چنگ زد و گفت: کاش شلوار پام نمیکردمااااا
- اما من همیشه شلوار پامه حالام ولم کن محمد میخوام بخوابم!

دستشو رو کمرم برداشت و گفت: فرار نکن باشه؟
با دلخوری نگاهش کردم و گفتم
- خیلی احمقی..‌
گونمو نوازش کرد و گفت: مرغابی جونم

زدم توسرش
- به من نگو مرغابی...عمت مرغابیه!
- نچ نچ نچ...عمه من عقابه..یه عقابه فاز سنگین و تنها..

از روش کنار رفتم و دراز کشیدم
- عمت از منم بدبخت تره
- باز نشست از ازدواجش گفت؟ یه خانواده شوهر سلیطه ای داشت که..همه مثل تو نیستن که مادرشوهر ناب گیرش بیاد با برادر شوهرش گل کوچیک‌بازی کنن

لبخند تلخی زدم و گفتم: بعد این‌سه ماه دلم فقط برای شکوفه جون و میعاد تنگ میشه‌

به سمتم برگشت و سرشو ب دستش تکیه داد
- شوهر شاخ شمشادت چی؟
خندیدم و گفتم:
- شاخ و شمشاد؟ بخدا آفتابه اعتماد بنفس ترو داشت میرفت تو کافه لیوان نی دار میشد

- حالا همون آفتابه ام باشم‌خوبه
- چرا؟
- چون‌اگه‌ازم استفاده کنی میتونم پرو پاچتو ببیتم..

ایندفعه دیگه از بی ادبیش بر نتابیدم و با مشت ب جون شکمش افتادم..بلد می‌خندید و سعی میکرد از خودش دورم کنه..یک آن محو خندش شدم و ضربه های مشتم ارومتر شد

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 00:46

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_208

با یه دستش مچ دوتا دستامو گرفت و گفت
- فازی چه مشتی میزنه باح باح
- اخ ول کن دستمو..چقدر زور داری تو کود مصرف میکنی؟
- میخوای بدونی چرا زور دارم؟
- اره!

تیشرتشو تنش کرد و گفت: بیا بریم نشونت بدم.
- الان؟ همه خوابن!
- بیا میگم مگه قراره به خودمون زنگوله وصل کنیم بچه..بدو
همینجوری رفتم سمت در که گفت

- اوی اوی اوی...روسریت کو؟
- ای بابا کی مگه بیداره؟
- اون میعاد مثل جن میمونه. بیا سرت کن بریم..
روسریمو سرم کردم که دستمو گرفت و از پله ها پایین رفتیم‌
یه گوشه از خونه پله میخورد که میرفت به طبقه پایین تر
- وا مثل این برنامه کودکا اینجا راه مخفی داره؟
- کمتر نطق کن

از پله ها که یخورده مارپیچ میشد رفتیم پایین که با دیدن صحنه روبروم ماتم برد
کلی لوازم ورزشی و استخر وسط

- اگه این زندگیه..پس اونی که ما میکردیم چی بود؟
با تکبر گفت: این سیسپکایی که شوهر خوشگلت داره با ایناس..
ما بین وسیله ها راه رفتم و گفتم:
- همچین هیکل دهن پرکنی نداری!

دست به سینه شد و گفت : من که گفتم دهن‌ پر کن دارم تو خودت باهاش اشنا نمیشی
- گمشو باوا
لبخندی زد و اون‌ طرف سالن حرکت کرد

- چقدرم سرده اینجا!
- اره خب چن روزه نیومدم پایین روشن نکردم پکیج رو

خواستم برگردم سمتش که تعادلم‌ رو از دست دادم و از پشت سر افتادم تو استخر
دست و پا میزدم..صداش میومد که مدام اسممو صدا میزد
اومد زیر آب و تنمو به بغل گرفت..داشتم‌خفه میشدم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 00:47

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_209

منو بالای آب رسوند که نفسمو رها کردم
بلندم کرد و رو زمین گذاشتتم
- محمدددد....اهههههه..اهمممم
سرفه میکردم از اب اومد بیرون و دستشو رو قفسه سینم گذاشت

- سعی کن نفس عمیق بکشی باشه؟
فقط سرفه میکردم که ضربات محکمی وارد قفسم کرد.
- م...محمد...
با نگرانی ضربه میزد که یهو دست برداشت و دوتا لپم رو جمع کرد و تلاش میکرد آب رو بالا بیارم

بعد شاید ده ثانیه تو دهنش آبو بالا اوردم که کنار کشید و به دیوار تکیه داد
دستمو رو سینم گذاشتم و نفس زنان تو جام نشستم‌

با خیال راحت نگاهم کرد..قطرات آب از زلفاش میچکید
- خوبی دختره خر؟
- وای اصلا اهم اهممم نفهمیدم چطور افتادم
- از بس سر به هوایی! میگم..این لباس خوابت اینجوریه که زیر آب بری بدنت مشخص میشه؟

نگاهی به خودم کردم و هینی کشیدم
- اواااا خاک برسرمممم...دستمو جلو خودم گرفتم و گفتم: میرم تو اتاق!
- کجااا؟ همینجوری؟
- محمد تر خورده بهمم شلوارم افتضاح شده!

- اوه اوه جوی خون! بیا ببرمت تو اتاق!
تیشرتشو لای پام چپوند و بلندم کرد
دستمو دور گردنش حلقه کردم که سریع به سمت اتاق رفت‌

تنمو شستم و حوله رو دور خودم پیچیدم
درو باز کردم که دیدم محمد با همون لباس خیس رو صندلی خوابش برده
به ساعت نگاه کردم..ساعت 4 شده بود

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 00:47

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_210

بسمتش رفتم و اروم تکونش دادم
- محمد؟ محمد؟
- هوم؟
یخ زدی تو...چشاتو وا کن!
تکونی خورد و چشماشو باز کرد
- چیزی شده فائزه؟
- یخ زدی برو دوش بگیر بیا بخواب داره صبح میشه
بلند شد و گفت: اوکی تو برو بخواب صبح خوش
با رفتنش تو حموم یه دست لباس برداشتم و پوشیدم
رفتم تو تخت و به سه نرسیده خوابم برد

درحالی که دهنم سه متر باز بود و ازش آب میرفت چشامو باز کردم
- وای کی صبح شد؟
برگشتم دیدم محمد نیست و ساعت 10 صبحه..
رو آینه یه یادداشت بود
- فازی کارت بانکی رو بگیر و هرچی دلت خواست برای خانوادت بگیر..مراقب خودتم باش..رژ قرمزم نزن..افرین

لبخندی زدمو به سمت دشوری رفتم
از داخل کمد لباسمو برداشتم و پوشیدم
از پله ها اومدم پایین که دیدم یه چیزی مثل نخود خورد تو سرم

- جایی میرین مهربان بانو؟
برگشتم و با لبخندی گفتم: میرم پیش خانوادم
- ننم نیست رفته مجلس روضه و اینا بیا من برسونمت
- باشه
بعد گوشبشو جلو گوشش گذاشت و گفت
- اوکی ساری انقد غر نزن یکاریش میکنم گفتم باشه حالا بکش بیرون..بتوچه با کی میخوام برم کجا..میخوای یه دفتر حضور و غیابم برام تنظیم کن..شب میبینمت

#کپےممنوع🚫
‌‌

1402/12/13 00:48

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_211

شونه ای بالا دادم و کتونیمو از تو جا کفشی بزرگ خونه برداشتم
میعاد هم با تیپ سرتاپا مشکیش جلوتر از من به راه افتاد

یه اهنگ شاد گذاشت و گفت: مستقیم دم در خونتون؟
- نه اول بریم یه فروشگاهیی جایی من یسری خرید دارم
- به چشم
چشامو ریز کردم و گفتم::
- محمد مامورت کرده؟
جوابی نداد که سوالمو تکرار کردم..کف سرشو خاروند وگفت:
- زنداش میخوام باهات روراست باشم..همچین بگی نگی داش من یکمی مغزش معیوبه...ولی نیتش خیره اینم بگماااااا.. به جون خودم به جون ممد عین خواهر نداشتم دوستت دارم هرچی مراپ و معرفتی

- جواب منو بده!
- گفته حالا تو این زمستون معطل ماشین نباشی
- ینی شک داره بهم؟
- زنداش زبونتو گاز بگیر..اون هر کوفتی باشه دیگه مطمعنا شکاک نیست
- هوم شاید‌

یه راهنما زد و ماشینو پارک کرد
- بریم زنداش اینجا از شیر مرغ تا جون آدمیزادو داره
- معلومه لوازمش گرونه
- مگه کارت ممد نیس؟
- اره!
- پس بیزحمت یه جورابم برا من بخر..بیا بریم اموال اون مردک خوردن داره

لبخندی زدم و پیاده شدیم..
کلی خرت و پرت مثل خوراکی و مواد غذایی و لوازم تحریر و کتونی براشون خریدم..
هرچیزی که فکر میکردم دوست دارن رو براشون خریدم و حساب کردم
با دیدن فاکتور دهنم سه متر باز شد
- وای خدا چخبره؟
میعاد گفت: بیخی بابا...نوش جونشون
یه ادامس خرسی بزاریم روش میشه ده تومن..
خندید و دوتایی وسیله هایی که خریدیم رو پشت ماشین گذاشتیم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 00:48

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_212

بعد از اینکه پیاده شدیم به اطراف نگاه کرد و هی هی کنان گفت: خب دیگه..خوش بگذره..مراقب خودت باش مهربان

لبخند پر رنگی بهش زدم و گفتم
- توام همینطور..خدانگهدار
کلید انداختم و وارد شدم
طبیعتا بچه ها مدرسه بودن
کیسه های خرید رو سر ایوان گذاشتم و وارد شدم
سوگند برای خودش میخوند و بوی قیمه کل خونه رو گرفته بود

یواشکی از پشت بغلش کردم که برگشت و با دیدنم جیغی کشید
- سلاااام اجی جونننن فکر نمیکردممم بیای خونهههه!

محکم به خودم فشردمش و گفتم:
- دلتنگتون بودمم خیلی خیلی زیاد!
- برو ابجی..برو پیش مامان بزرگ الان براتون چایی سوگند پز میارم
- چاییو ول کن..کی ناهار میشه عطر قیمه ت هوش از سرم برد
خندید و محکم بوسم کرد
- چشم عزیز دلم چشم

#محمد
به ساعت رو دیوار نگاه کردم
- ای بابا کی یازده شب شده؟
عینکو پرت کردم تو کیفم و لبتاپو خاموش کردم
- این پروژه تا تموم شه من پیر میشم
تف بهت اسحاقی
کتمو زدم زیر بغلم و به سمت خونه روندم
اروم درو باز کردم..
همه خواب بودن. به سمت اتاقم رفتم و به هوای اینکه فائزه باشه گفتم
- پخخخخخ!
نیشخندی به تخت خالی زدم و کیفمو پرت کردم رو میز
رو تخت دراز کشیدم
- دختره خنگ
برگشتم به سمتی که هرشب همون سمت میخوابید‌...بالش عطر موهاشو میداد

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 08:44

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_213
#فائزه
وقتی خیالم از بابت بچه ها راحت شد وارد اتاقم شدم و تشکمو پهن کردم
دراز کشیدم و دست راستمو زیر سرم گذاشتم

صدای خنده محمد اومد که سریع به سمت چپ نگاه کردم
توهم زدم
توهم خنده های محمد رو..
مغزم: دارم آب روغن میسوزونم..اسگل گمونم دلت گیره..دل نبازیا!

خودمو بغل کردم: دلم براش تنگ شد..
مغز: خااااااکککک برسرتتت بابا الاغ اون الاااننن چپشم نیست تو کنارش نیستی بگیر بکپ کم فیلم هندی بازی کن
تو مگه فازی نیستی؟ فازی مگه جنگی نبود

- درسته هستم‌..اصن ماتحت لقش
سرمو تو بالش فرو بردم که به یاد زمانی افتادم که منو از استخر بیرون اورد و بانگرانی کمکم میکرد

تو خیال بودم که به سه نرسیده خوابم برد...

#محمد
بالشی رو که بغل کردمو ول کردم رو تخت
- اوه چرا با لباس بیرون خوابم برد
- فائزه؟
سرمو خاروندم و نچی گفتم
- ای بابا فائزه کجا بود
به سمت حموم رفتم و قبلش قفل گوشیمو باز کردم
- یه شب بخیر هم نگفت نامرد
بی حوصله رو شماره اسحاقی زدم
- سلام مهندس!
- داداش امروز میام سر ساختمون
- صبح تشریف میاری؟
- نه ظهری میام حال ندارم صبح
- باشه فعلا
- خدافظ
گوشیو پرت کردم رو مبل اتاق و در حمومو وا کردم..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 08:44